جلسه بيست وسوم : مسئله نسخ و خاتميت
مساله نسخ وخاتميت
ما كان محمد ابا احد من رجالكم ولكن رسول الله و خاتم النبيين (103)
يكى از مباحث بسيار اساسى مقتضيات زمان ، مساله نسخ و خاتميت است . دراينجا دو مطلب است . يكى اينكه نسخ احكام خداى تبارك و تعالى روى چه حسابى است . معناى نسخ اين است كه حكمى را وضع بكنند و بعد آن حكم را برداشته به جاى آن ، حكم ديگرى بگذارند. افراد بشر در قوانينى كه وضع مى كنند ناسخ و منسوخ زياد دارند، و اين ، براى افراد بشر مانعى ندارد زيرا ممكن است قانونى را وضع بكنند، بعد از مدتى به اشتباه خودشان پى ببرند و آن قانون را اصلاح يا عوض بكنند. ولى قانونى كه از طرف خدا وضع مى شود چطور؟ درباره خدا هيچ تصور نمى رود كه قانونى را خدا به وسيله يكى از پيغمبران وضع بكند و بعد از مدتى به اشتباه خود پى ببرد و بخواهد آن قانون را اصلاح بكند. اين ، با خدائى خدا منافات دارد. لازمه نسخ به اين معنى ، جهالت قانونگزار است . پس علت نسخ به طور قطع اين نيست .
ولى ازطرف ديگر ما مى بينيم (نسخ ) در قوانين الهى هست براى اينكه پيغمبرى مى آيد و شريعتى مى آورد، پس ازمدتى پيغمبر ديگرى مى آيد و شريعت آن پيغمبر را نسخ مى كند و شريعت ديگرى مى آورد، چنانكه از زمان آدم تا زمان نوح شريعتى بوده است ، حضرت نوح مى آيد و شريعت حضرت آدم را نسخ مى كند، بعد حضرت ابراهيم مى آيد و شريعت حضرت نوح را نسخ مى كند، موسى مى آيد شريعت حضرت ابراهيم رانسخ مى كند، عيسى مى آيد شريعت حضرت موسى را نسخ مى كند. (البته حضرت عيسى تقريبا قوانينش شريعتى ندارد ولى در اينكه فى الجمله ناسخ هست بحثى نيست .) دين مقدس اسلام مى آيد و تمام شرايع را نسخ مى كند. نسخ در قانون الهى وجود دارد. علت نسخ هم همانطور كه عرض كردم آن علتى نيست كه معمولا در قوانين بشرى هست يعنى پى بردن به نقص قانون . اين ، در علوم بشر صادق است ولى در علم الهى صادق نيست . پس چرانسخ مى شود؟
از لحاظ مقتضيات زمان است . قانونى كه به وسيله پيغمبر سابق آمده است ، از اول محدود به زمان معين بوده است يعنى خداوند تبارك و تعالى از اولى كه اين شريعت را نازل كرده است ، براى هميشه نازل نكرده است كه بعد پشيمان شده باشد بلكه از اول براى يك مدت موقت نازل كرده است تا بعد از آنكه آن مدت منقضى شد شريعت ديگرى بياورد. پس چرا از اول براى هميشه وضع نكرد؟ مى گوئيم هر زمانى يك اقتضائى دارد. قانون نوح (ع ) يا قانون ابراهيم (ع ) براى همان زمان خوب و مناسب بود اما زمان بعد قانون ديگرى را ايجاب مى كرد.
اينجا يك سوال و يك اشكال خيلى مهمترى به وجود مى آيد و آن اين است كه اگر بنا است شرايع به موجب تغييراتى كه در زمان پيدا مى شود نسخ بشود پس هيچ شريعتى نبايد شريعت خاتم باشد يعنى تا ابد هر پيغمبرى كه مى آيد قانون پيغمبر پيشين را نسخ بكند چون زمان متوقف نمى شود. (وبه عبارت ديگر) علت نسخ در قانون الهى پى بردن به نقص قانون قبلى نيست بلكه فقط زمان است ، زمان هم كه متوقف نمى شود، پس هر پيغمبرى كه مبعوث مى شود بايد الزاما و اجبارا قانون او براى زمان محدودى باشد و آن زمان كه منقضى شد، باز يك پيغمبر نو و شريعت نو. اين خودش يك سوالى است ، كه مخصوصا بهائيها اين سوال را زياد مى كنند نه براى اينكه دليلى به نفع خودشان آورده باشند بلكه براى اينكه ادعاى خاتميت شريعت اسلاميه را متزلزل بكنند. حالا ما مى خواهيم ببينيم چگونه است كه شرايع به يك نقطه كه مى رسد، در آنجا متوقف مى شود يعنى ديگر شريعتى بعد از آن نازل نمى شود.
اين مطلب كه دين اسلام و شريعت اسلاميه شريعت خاتم است يعنى بعد از پيغمبر مقدس اسلام ديگر پيغمبرى هرگز نخواهد آمد جزء ضروريات دين اسلام است . اگر كسى منكر خاتميت بشود، منكر اسلام شده است . از اولى كه پيغمبر مبعوث شد، از آن نفر اولى كه به پيغمبر ايمان آورد نه فقط به اين عنوان بود كه او پيغمبر است بلكه همچنين به اين عنوان بود كه وى پيغمبر خاتم است . هر مسلمانى در صدر اول به پيغمبر بر همين اساس ايمان داشت كه او پيغمبر خاتم است پيغمبراكرم هم خودش فرمود: لانبى بعدى بعد از من پيغمبرى نيست اين جمله كه پيغمبر(ص ) به على عليه السلام خطاب مى فرمايد:
(انت منى بمنزله هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى )
از جمله هاى متواتر و مربوط به غزوه تبوك است . دراين جنگ پيغمبر اكرم على (ع ) را با خود نبرد و او را به جاى خودش گذاشت . اميرالمؤ منين كه مرد جهاد و مبارزه بود اظهار اشتياق كرد كه در ركاب رسول اكرم باشد، فرمود مرا با خود نمى بريد؟ رسول اكرم اين جمله را فرمود:
(انت منى بمنزله هارون من موسى الا انه لانبى بعدى )
چون در اين جنگ واقعا احتياجى به سرباز و جنگنده نبود، يك مانورى بود و ضرورتى هم نبود كه اميرالمؤ منين در آن شركت بكند و آن شركت نكردن سبب شد كه پيامبراين جمله تاريخى را كه متواتراست ميان اهل تسنن و شيعه ، ذكر بكند. مرحوم ميرحامد حسين يك جلد از جلدهاى (عبقات ) را اختصاص داده است به متن روايتهاى متعددى كه از طرف اهل تسنن همين حديث را ذكر كرده اند.
به هر حال مساله خاتميت جزء ضروريات دين اسلام است . اين را عرض بكنم يهوديها اساسا منكر نسخ مى باشند، مى گويند نسخ شريعت امكان ندارد اين حرف ، حرف درستى نيست زيرا اگر نسخ شريعت امكان ندارد پس خود شريعت موسى چه كاره است ؟! و بايد همان شريعتى كه ابتدا ظهور كرده است ، براى هميشه باقى باشد.
اين مطلب را ما از جنبه هاى مختلف بايد بررسى بكنيم . اولا احتياج به پيغمبر جديد تنها از نظر قانونگزارى نيست . پيغمبر در درجه اول معارف الهى مى آورد، يعنى حقايقى كه معرف عوالم غيب است : خداشناسى ، صفات الوهى ، معاد شناسى و آنچه كه مربوط به سير انسان به جهان ديگر است . هر پيغمبرى گذشته از مقررات و قوانينى كه براى بشر آورده است ، يك سلسله معارف هم براى بشر آورده است . اگر مساله خاتميت را از جنبه آن معارف در نظر بگيريم ، به اين صورت است :
هركدام از پيغمبران به اصطلاح يك حدى دارند، يك مقامى دارند، معارف الهى را متناسب با درجه سير و سلوك خودشان يعنى تا حد عروج خودشان بيان مى كنند. به عبارت ديگر هر پيغمبرى ، از معارف الهى آن مقدار كه توانسته است كشف بكند و به اصطلاح عرفا در حدى كه مكاشفه اش رسيده است بيان مى كند. بيشتر نمى تواند بيان بكند، قادر نيست . ناچار بعد از او اگر مكاشف ديگرى يك قدم از او جلوتر رفته باشد قهرا او ماموريت دارد كه معارف و حقايق را براى مردم شرح بدهد مكاشفه معارف ممكن است ناقص باشد و ممكن است يك درجه كاملتر باشد، ولى يك حدى از مكاشفه است كه آخرين حد آن است و به اصطلاح مى گويند ختام ، يعنى انسانى ، از معارف الهى آنچه را كه براى بشر مقدور است و امكان دارد كه دريابد، دريابد (اگرانسان كامل باشد) به طورى كه آنچه از معارف الهى كه ممكن است كشف بكند، كشف كرده باشد در اين صورت ، اين بشر، ديگر زمينه براى هيچ پيغمبرى بعد از خودش باقى نمى گذارد يعنى آخرين حد معارف همانى است كه او بيان كرده است ، ديگر ماوراى آن ، معارفى از معارف الهى وجود ندارد كه ديگرى بعد از او بيايد و بيان كند. به اصطلاح ، او به لوح محفوظ الهى اتصال كامل پيداكرده است . حالا كسى كه بعد از او مى آيد يا به درجه او رسيده است يانه . اگر به درجه او نرسيده است كه كمتر از او كشف كرده است ، پس آنچه كه او گفته است ، كاملتراست . و اگر به درجه او رسيده باشد و حتى فرضا از او هم بالاتر باشد، ديگر چيزى نيست كه ماوراى آن راكشف بكند. آخرش هم وقتى برسد و برگردد همان حرف او را مى زند. مثل اين است كه شما مى خواهيد ببينيد در كره ماه چه خبراست اول يك موشك مى رود، عكس بردارى هائى مى كند و خبرهائى مى دهد، اطلاعاتى به دست مى آورد. بعد موشك ديگرى مى فرستند كه از او كاملتر باشد. اطلاعات بيشترى مى دهد و همينطور. ولى بالاخره به جائى مى رسد كه آنچه را كه براى بشر مقدور باشد ازكشف اطلاعات ، كشف كرده و ديگر چيزى نمانده است كه كشف نكرده باشند. اگر هم چيزى مانده است ، در حد بشر نيست . ديگر بعد از آن هر چه موشك بفرستند، انسان بفرستند، اگر خبرى دارد همان خبرى است كه او قبلا داده ، ديگرخبرى نيست . خاتميت از نظر معارف الهى يعنى ختام تمام ، فصل كامل . فصل كامل كه صورت گرفت ، ديگرفصل ديگرى كه مغاير با آن باشد معنى ندارد. فرض كنيد كه بعد از پيامبر خاتم هم پيامبرى بيايد و در حد او باشد عين حرف او را تكرار مى كند.
دراينجا لازم است نكته اى را عرض بكنم : آيا هر كسى كه پيغمبر است از هر كسى كه پيغمبر نيست افضل است ؟ نه ، پيغمبرى از هر غير پيغمبرى افضل نيست . ممكن است يك كسى پيغمبر باشد و حتى شريعت هم داشته باشد، و شخص ديگرى پيغمبر نباشد و تابع يك پيغمبر باشد ولى اين تابع يك پيغمبر از آن پيغمبر افضل باشد. مثلا نوح خودش پيغمبر است حرف او را تكرار مى كند در اينجا لازم است نكته اى را عرض بكنم : آيا هركسى كه پيغمبر است از هر كسى كه پيغمبر نيست افضل است ؟ نه ، هر پيغمبرى از هر غير پيغمبرى افضل نيست . ممكن است يك كسى پيغمبر باشد وحتى شريعت هم داشته باشد، و شخص ديگرى پيغمبر نباشد و تابع يك پيغمبر باشد ولى اين تابع يك پيغمبر از آن پيغمبرافضل باشد. مثلا نوح خودش پيغمبر است و شريعتى دارد ابراهيم پيغمبر است و شريعتى دارد، موسى پيغمبراست و شريعتى دارد. على عليه السلام و همچنين صديقه كبرى و بلكه ساير ائمه ما هيچكدام پيغمبرنبوده اند و شريعتى نداشته اند ولى از آنها افضلند. يعنى معارف كاملترى را از معارف نوح و ابراهيم احاطه دارند و مى دانند، اما چون تحت الشعاع پيغمبر خاتمند يعنى بعد از پيغمبر خاتم آمده اند، پيغمبر نبوده اند. آنچه كه ابراهيم (ع ) بيان كرده ، جديد بوده است يعنى ابراهيم چيزى را كشف كرده كه تا زمان او كشف نشده بود، مكاشفه نشده بود. پس ابراهيم (ع ) پيغمبراست . على بن ابى طالب بعد از پيغمبر خاتم آمده است و فرض مى كنيم كه ابراهيم (ع ) به آنجاها كه او رسيده ، نرسيده است اما چون على (ع ) تحت الشعاع پيغمبر خاتم است و بعد از پيغمبر خاتم آمده است ، هر جا را كه او رفته است ، قبل از وى پيغمبر خاتم رفته و مكاشفه كرده و مكاشفه را بيان كرده است . بنابراين اگر على صدهزار درجه هم بر نوح و ابراهيم افضل باشد، مراحل بالاترى را طى بكند، سلوك عالى ترى را طى بكند هرگز پيغمبر نخواهد شد چون تحت الشعاع پيغمبر خاتم است . به فرض محال اگر على (ع ) قبل از پيغمبر به اين دنيا آمده بود مثلا در زمان عيسى يا بعد از عيسى ، آن وقت على پيغمبر بود اما چون بعد از پيغمبر خاتم آمده است ، نمى تواند پيغمبر باشد. آن جمله هم همين مفهوم را مى رساند:
(انت منى بمنزله هارون من موسى الا انه لانبى بعدى )
هرنسبتى كه هارون با موسى دارد، تو با من دارى ولى تو بعد از من پيغمبر نيستى (در پس پرده آنچه بود آمد)، هر چه بود بيان شده است ، ديگر نمى تواند بعد از من پيغمبرى در دنيا وجود داشته باشد. اين از نظر معارف .
اما از نظر قوانين ، كه مساله مقتضيات زمان با قوانين ارتباط دارد نه با معارف عرض كردم چون مقتضيات زمان تغيير مى كند، شرايع عوض مى شود. در اينجا بايد اين مطلب را توضيح بدهيم : اگر مقصود از مقتضيات زمان چيزى باشد كه امروز مى گويند پيشرفت تمدن يا تغيير تمدن ، هميشه نياز به دين جديد هست . تمدن مربوط به زندگى اجتماعى است كه برگشتش به وسائل يعنى آثار علم و صنعت است . آنچه در زمان نوح (ع ) بود با آنچه كه در زمان ابراهيم (ع ) بود فرق داشت . بشر در زمان ابراهيم (ع ) از يك تمدن كاملترى برخوردار بود، در زمان موسى (ع ) از تمدن كاملترى ، در زمان عيسى (ع ) از تمدن كاملترى ، در زمان خاتم الانبياء از تمدن كاملترى ، همچنين بعد از زمان خاتم الانبياء مثلا در قرون چهارم و پنجم اسلامى كه اوج تمدن اسلامى است ، مسلم تمدن بشر خيلى كاملتر از زمان ظهور خاتم الانبياء بود، و اكنون عصر ما قرن بيستم تمدن بسيار كاملترى دارد از قرن چهارم هجرى ، تا چه رسد به زمان خاتم الانبياء. ولى آن مقتضياتى كه موجب مى شود شريعت عوض بشود تغييرات تمدن نيست ، پيشرفت تمدن به معناى مذكور نيست ، چيز ديگرى است . بشر به حكم فطرت و به حكم آنچه كه پيشوايان دين گفته اند دوتا حجت دارد، دو تا پيغمبر دارد يكى پيغمبر باطن كه نامش عقل است و ديگر پيغمبر ظاهر كه همان پيغمبراست . انسان احتياج دارد به هدايت . همين فكرى كه به انسان داده شده خودش پيغمبرى است براى انسان ، يعنى وسيله اى است كه لطف خدا اقتضا كرده است كه به انسان داده شود تا راهش را پيدا بكند. اما پيمودن آن راهى كه انسان بايد پيدا بكند، وسيله اى مى خواهد. هواها هر كدامشان در وجود انسان حاكمى هستند، غريزه خودش حاكمى است در وجود انسان . خيلى از راهها هست كه انسان بايد آنها را به حكم غريزه بپيمايد. غريزه هنوز حقيقتش كشف نشده است ، يك دستگاه خودكارى است در وجود انسان مثلا در همين گلوى انسان يك چهار راه وجود دارد. دو راه از خارج و دو راه از داخل . اينها در آخر حلق يك چهار راه تشكيل مى دهند. يك راه از بينى ، يك راه از دهان ، يك راه از ريه و يك راه هم از معده مى آيد، چهار راه به وجود مى آيد و انسان اصلا خبر ندارد كه يك چنين چهار راهى هست در حال عادى از اين چهار راه دوراهش باز است : راه بينى و راه ريه كه هميشه انسان ، آزاد تنفس مى كند، ولى هيچ توجه داريد كه وقتى يك لقمه را به دهان مى گذاريد و مى جويد، بعد كه جويده شد ديگر اختيار آن از دست شما بيرون رفته ، بى اختيار فرو مى رود وبلعيده مى شود وقتى كه مى خواهد فرو برود، سه راه از اين چهار راه به طور خودكار بسته مى شود، يكى راهى كه از آن ، لقمه وارد شده ، ديگر راه بينى كه اگر باز باشد غذا مى رود در مجراى بينى و اسباب زحمت مى شود، و سوم راهى كه به ريه مى رود و اگر باز باشد خيلى خطرناك است . فقط راه مرى و معده باز مى ماند و لقمه به معده مى رسد. اين دستگاه به طور خودكار اين كار را مى كند، راه خودش را مى داند. هم يك نوع هدايت است . بالاخره بايد لقمه به معده برسد. خود لقمه كه نمى داند چه بكند ولى دستگاه مى داند.
عقل انسان هادى ديگرى است در وجود انسان . خيلى از مسائل كه به ريه مى رود و اگر باز باشد خيلى خطرناك است . فقط راه مرى و معده باز مى ماند و لقمه به معده مى رسد. اين دستگاه به طور خودكار اين كار را مى كند، راه خودش را مى داند. هم يك نوع هدايت است . بالاخره بايد لقمه به معده برسد. خود لقمه كه نمى داند چه بكند ولى دستگاه مى داند. عقل انسان هادى ديگرى است در وجود انسان . خيلى از مسائل است كه انسان آنها را به حكم عقل كشف مى كند. انسان مصلحتهاى خودش ا به حكم عقل درك مى كند. مثلا يك وقت به او دو كار عرضه مى شود، فكر مى كند و يكى را انتخاب مى كند اين ، فقط كار عقل است . آدمهاى ديوانه غريزه شان به اندازه آدم عاقل هست ، حسشان هم به اندازه آدم عاقل كار مى كند ولى عقلشان كار نمى كند. اين هادى در وجودشان نيست . منطقه اين هاديها با هم فرق مى كند. منطقه غريزه محدود است . آنجا كه منطقه غريزه است منطقه فكر نيست . منطقه حس هم منطقه ديگرى است . منطقه عقل هم باز غيراز منطقه حس است .
يك هادى چهارم وجود دارد و آن ، وحى است ، هدايت وحى است . ولى اين هدايت اينطور نيست كه به طور كامل در وجود هر كسى باشد. نيروى وحى ناقص در هر كسى هست . الهامات جزئى در هر كسى هست ولى وحى كامل در هر كسى نيست . خداوند افراد لايق را مبعوث و بر آنها وحى نازل مى كند كه يك سلسله حقايق و يك راههائى است كه انسان به آنها احتياج دارد. نه غريزه به آن حقايق و راهها راهنمائى مى كند نه حس ، و نه عقل مى تواند راهنمائى بكند. اينجا است كه وحى به كمك انسان مى آيد و او را راهنمائى مى كند. پس سر اينكه انسان احتياج دارد به پيغمبر اين است كه انسان به يك سلسله مسائل احتياج دارد كه بر آوردن آنها كار وحى و دين است . مساله وحى به حسب زمانها فرق نمى كند ولى به حسب استعدادها فرق مى كند (نه به حسب درجه تمدن ). اينطور نيست كه چون تمدن عوض مى شود قانون عوض مى شود و درنتيجه پيغمبر هم عوض مى شود، يعنى درجه تمدن بالا مى رود پس قانون جديدى مى خواهد. نه ، تغيير وحى به حكم اين است كه درجه تمايل خود بشر يعنى استعداد خود بشر براى فرا گرفتن قوانين الهى تغيير مى كند. اجتماع بشرى مانند فرد است ، دوره كودكى دارد، دوره رشد دارد، نزديك به مرحله بلوغ دارد دوره بلوغ دارد. بشريت در ابتدا حالت يك كودك را دارد يعنى اساسا قدرت دريافتش ضعيف وكم است هر چه كه پيش مى رود و رشدش بيشتر مى شود، استعداد بيشترى پيدا مى كند. مانند دستور العملى كه به بچه مى دهيد. دستور العمل هاى شما ثابت است ولى بچه قابل نيست كه تمام دستورالعمل هاى شما را انجام بدهد. بعد كه مقدارى استعداد پيدا مى كند شما مقدارى از دستورالعمل ها را به او مى دهيد و مقدار ديگر را صرف نظر مى كنيد يا خودتان به جاى او عمل مى كنيد تا مى رسد به سرحد بلوغ يعنى جائى كه عقلش كامل است و شما هر چه دستورالعمل داشته باشيد مى توانيد به او بدهيد و تمام راه و اصول را به او مى آموزيد كه تا آخر عمر به آنها عمل بكند.
اصول و كليات و قوانين كلى اى كه بشر احتياج دارد كه از طريق وحى به او گفته شود نامحدود نيست بلكه محدود است . اينكه تمام دستورها به بشر اوليه داده نشده است براى اين بوده كه بشر دوره كودكى را طى مى كرده است . قوانين كلى در تمام اعصار يك جور است ولى بشر آن استعدادى را كه تمام احكام به او گفته شود نداشته است و اگر هم مى گفتند نمى توانست بكار بندد. همان مقدارى هم كه مى گفتند مى بايستى بعد از آن برايش سرپرست بفرستند كه آنها را بكار بندد. وقتى كه بشر به دوره بلوغ خودش رسيد، به دوره عقل كامل ، به دوره اى كه در آن استعداد دريافت آن قوانينى را دارد كه اصول نظام اجتماعى و فردى اوست ، در اين هنگام بايد آن قوانين رابه او گفت . آنوقت به او مى گويند تمام وحى كه بايد بشر را هدايت كند، همين است ، عقلت به آنجا رسيده است كه آنچه را كه از طريق وحى احتياج دارى كه به تو بگويند و تو بايد به كار بندى ما به تو مى گوئيم ، تو آنها را حفظ كن و الى الابد زندگيت را با آنها تطبيق بده . معناى دوره خاتميت اين نيست كه يكى از ادوار تمدن اسمش شده است دوره خاتميت ! ادوار تمدن ملاك خاتميت نيست . دوره خاتميت يعنى دوره اى كه بشريت رسيده است به حدى كه اگر قانون را به او تلقين و تعليم كنند، مى تواند آن را ضبط كند و بعد با نيروى عقل خودش از همين قوانين براى هميشه استفاده بكند. مثل اين مى ماند كه از خواص بچه ، كتاب پاره كردن است . در قديم كه بچه ها عمه جزو داشتند، تا يك بچه يك عمه جزو مى خواند، هفت هشت تا عمه جزو را تكه تكه مى كرد. حالا هم كه عمه جزو نمى خوانند، با همه مراقبتى كه از بچه ها مى شود سالى دوسه نوبت بايد برايشان كتاب خريد. بچه قدرت ندارد كه كتاب خودش را حفظ بكند. بشرهاى ادوار سابق قدرت اين را كه كتاب آسمانى خودشان را نگه بدارند نداشتند، تكه تكه و گم كردند. كجاست صحف ابراهيم ؟ كجاست تورات موسى ؟ كجاست انجيل عيسى ؟ اگر زردشت پيغمبر باشد، كجاست اوستا اين دليل بر عدم بلوغ بشريت است . يعنى اگر در آن زمانها همين قرآن نازل مى شد، از قرآن هم اصلا خبرى نبود. و ما ديديم كه بشر به جائى رسيد كه كتاب آسمانى اى راكه برايش نازل كردند نگاه داشت ، ديگر بچه نبود كه كتابش را تكه تكه بكند. قرآن محفوظ است و اين ، خودش دليل بر بلوغ بشريت است . وحى وظيفه دارد در حدودى كه عقل ناقص است ، جبران بكند، مكمل و متمم عقل است يعنى در آن جائى كه عقل قادر نيست ، وحى جبران مى كند. زمانى كه بشر رسيد به آنجا كه مى تواند آنچه را كه بايد، ناحيه وحى بگيرد و نگهدارد و نيز استعدادش رسيده است به آنجا كه اين اصول ثابت (وحى ) را حفظ بكند و همچنين قوه تطبيق و اجتهاد در او باشد يعنى هر حادثه اى را كه برايش پيش مى آيد با يك اصول كلى تطبيق بدهد و آن اصول كلى را مقياس قرار بدهد، آن زمان مى شود دوره خاتميت .
پس خاتميت به درجه تمدن مربوط نيست كه بگويند چطور شده بعد ازنوح ، ابراهيم مى آيد و شريعتى مى آورد و بعداز او موسى و بعد از او عيسى مى آيد و بعد از او خاتم الانبياء، ولى بعداز خاتم الانبياء پيامبرى نمى آيد. آيا بعداز خاتم الانبياء ديگر زمان متوقف شد كه نبايد شريعت بيايد؟ زمان كه متوقف نمى شود و تغييراتى كه از زمان خاتم الانبياء تا كنون روى داده است ، چندين برابر تغييراتى است كه از زمان نوح تا زمان خاتم الانبياء رخ داده است . اين امر اصلا بستگى به درجه تمدن ندارد پيغمبران براى چه آمده اند؟ اصلا احتياج بشر به وحى چيست ؟ پيغمبر كه نمى آيد تا جانشين فكر وعقل بشر باشد. پيغمبرنيامده است كه تمام قواى وجود بشر را معطل بكند بگويد شما فكر نكنيد، استدلال نكنيد اجتهاد نكنيد، تمام كارها را ما به جاى شما انجام مى دهيم اين خلاف نظم عالم است . پيغمبران مى گويند: اى بشر! هرچه از تو ساخته است خودت انجام بده ، كارهايى را كه در حدود فكر و عقل و استدلال است بايد خودت انجام بدهى ، جائى كه از قوه تو خارج است ، ما به وسيله وحى ترا دستگيرى مى كنيم . مثل اينكه اگر بچه اى همراه شما باشد مراقب او هستيد. تا آنجا كه خودش مى تواند راه برود، مى گذاريد خودش راه برود. وقتى كه به آنجا مى رسد كه ديگر نمى تواند راه برود او را بغل مى كنيد. وحى چنين است ، منتها آن چيزهائى كه بشر در آنها احتياج داشته است به وحى ، از اول تا آخر عالم محدود بوده است . از زمان حضرت آدم تا زمان خاتم الانبياء مقدارى كه بشر احتياج به وحى داشته است ، محدود بوده ولى همان امر محدود را قابل نبوده كه به خودش بسپارند و بگويند خداحافظ شما. لذا دوره به دوره پيغمبر مى فرستند دائما مراقب ، تا مى رسد به آنجا كه به او مى سپارند. و آنهائى كه (در زمانهاى ) بعد هستند موظفند كه مراقبت كنند. شما در كار اطبا ملاحظه كرده ايد كه آنها با بيمارانشان دوگونه رفتار مى كنند براى بيمارهاى خيلى ساده و عوام ، طبيب علاوه بر اينكه نسخه مى دهد ساير كارها را خودش مراقبت مى كند. اما درمورد بيمارى كه تحصيلكرده است ، كار دكتر خيلى آسان است ، فقط دو كلمه حرف مى زند و به بيان يك امر كلى رسد به آنجا كه به او مى سپارند. و آنهائى كه (در زمانهاى ) بعد هستند موظفند كه مراقبت كنند. شما در كار اطبا ملاحظه كرده ايد كه آنها با بيمارانشان دو گونه رفتار مى كنند براى بيمارهاى خيلى ساده و عوام ، طبيب علاوه بر اينكه نسخه مى دهد ساير كارها را خودش مراقبت مى كند. اما در مورد بيمارى كه تحصيل كرده است ، كار دكتر خيلى آسان است ، فقط دو كلمه حرف مى زند و به بيان يك امر كلى قناعت مى كند. پس معلوم شد مساله خاتميت حل شده است و اينكه مى گويند اگر اديان بايد به حسب زمان نسخ بشوند خاتميتى نبايد باشد واگر نبايد نسخ بشوند، شريعتى نبايد ناسخ شريعت پيشين باشد، صحيح نيست . حساب خاتميت حساب ديگرى است كه عرض كردم . خيال مى كنم همين مطلب ، امشب كافى باشد و من هم خسته شده ام ، ديگر بيش ازاين نمى توانم صحبت بكنم . همين جا دعا مى كنيم ...
جلسه بيست و چهارم : خاتميت
خاتميت
جلسه بيست ويكم : مفهوم عدالت ، و رد نظريه نسبيت عدالت
مفهوم عدالت ، و رد نظريه نسبيت عدالت
لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط.(94)
مساءله (نسبيت عدالت ) با اساس خاتميت و ابديت دين بستگى دارد چون دين مى گويد عدالت هدفى از هدفهاى انبياء است . اگر عدالت در هر زمان يك جور باشد، كدام قانون است كه مى تواند ابديت داشته باشد؟ لهذا ناچار شديم اول معناى نسبيت را ذكر كنيم ، بعد معناى عدالت را تا ببينيم آيا اين حرف كه بر سر زبانها انداخته اند كه عدالت يك امر نسبى است درست است يا نه ؟ راجع به تعريفات عدالت به اينجا رسيديم كه بعضى گفته اند عدالت يعنى رعايت توازن در اجتماع يعنى هر حالتى كه به صلاح اجتماع باشد و بهتر بتواند اجتماع را حفظ بكند و جلو ببرد، عدالت است . بعضى از افرادى كه چنين نظريه مى دهند، در باب حقوق يك حرف خاصى دارند، مى گويند اساسا افراد حقوقى ندارند، حق مال اجتماع است و بس . رعايت حقوق افراد معنى ندارد، حق مال فرد نيست ، فرد حق ندارد. يكى از دانشمندان مى گويد حق مال اجتماع است و تكليف مال افراد. افراد فقط بايد به تكليف عمل بكنند، مكلفند، وظيفه دارند اما اجتماع است كه صاحب حقوق است . حالا مى خواهيم ببينيم آيا واقعا اين مطلب درست است يا نه ؟
خطبه اى است در نهج البلاغه كه ظاهرا على (ع ) در روزهاى اول خلافت ايراد كرده اند. اين خطبه راجع به حق و حقوق است و بسيار خطبه باارزش و پرمعنائى است . يكى از جمله هاى آن ، اين جمله نسبتا معروف است :
(الحق اوسع الاشياء فى التواصف و اضيقها فى التناصف )
حق از همه اشياء ميدان وسيعترى براى توصيف دارد يعنى هنگام گفتن ، هنگام دفاع كردن و حرف زدن هيچ چيزى به اندازه حق ميدان ندارد، اما آنجا كه پاى عمل و انصاف در كار مى آيد ميدان حق از هر ميدان ديگرى تنگتر است و همان كسى كه داد سخن براى حق مى دهد در مقام عمل از زير بار حق درمى رود. بعد جمله ديگرى دارد، مى فرمايد:
(لايجرى لاحد الا جرى عليه و لا يجرى عليه الا جرى له )
حق به نفع هيچكس جريان پيدا نمى كند مگر اينكه عليه او هم جريان پيدا مى كند. يعنى هر فردى بر ديگران حق دارد و متقابلا ديگران هم بر او حقى دارند. شما احدى را پيدا نمى كنيد كه او بر ديگران حق داشته باشد ولى ديگران بر او حق نداشته باشند كما اينكه احدى را در دنيا پيدا نخواهيد كرد كه او فقط مسؤ وليت داشته باشد و حق بر عهده او تعلق بگيرد ولى او حقى بر ديگران نداشته باشد. يعنى حق ، متقابل است و از امورى است كه وقتى به نفع كسى جريان پيدا مى كند، عليه او هم هست . يعنى قهرا هيچ كس بر ديگران ذيحق نمى شود الا اينكه ديگران هم بر او ذيحق مى گردند.
اين ، همين مساءله حق و تكليف و رد اين نظريه است كه برخى گفته اند فقط اجتماع حق پيدا مى كند بر افراد، اما افراد در مقابل اجتماع فقط تكليف دارند. يعنى حق بر افراد تعلق مى گيرد (كه معنايش همان تكليف است ) اما افراد بر اجتماع حق پيدا نمى كنند. اميرالمؤ منين مى فرمايد اينطور نيست ، هر جا كه به نفع كسى حق پيدا مى شود عليه او هم حق پيدا مى شود. بعد اين جمله را مى فرمايد: اگر در دنيا كسى پيدا بشود كه او بر ديگران حق دارد ولى هيچكس بر او حق ندارد، منحصرا خداوند تبارك و تعالى است :
(و لو كان لاحد ان يجرى له ولا يجرى عليه لكان ذلك خالصا لله سبحانه .) (95)
مضمون همين است : اگر يك نفر پيدا بشود كه حق له او جريان دارد ولى عليه او جريان ندارد يعنى او بر ديگران ذيحق هست و هيچكس بر او ذيحق نيست ، او خدا است . و اين ، مطلب بسيار درستى است . علت اينكه حق در مورد خداوند متقابل نيست اين است كه حقى كه خدا بر ديگران يا بر اشياء دارد فرق مى كند با حقى كه ديگران دارند. حقى كه ديگران دارند معنايش اين است كه مى توانند انتفاعى ببرند اما حقى كه خداوند دارد معنايش انتفاع بردن او نيست . فقط معنايش اينست كه ديگران در مقابل خدا تكليف و مسؤ وليت دارند و هيچكس بر خدا حق پيدا نمى كند.
عقل ما كوچكتر از آنست كه باور بكند كه احدى بر خدا حقى پيدا نمى كند حتى خاتم الانبياء. يعنى هيچكس از خدا طلبكار نمى شود. در دنيا هيچكس نيست كه او يك قلم طلبكارى از خدا داشته باشد و لو آنكه عبادت ثقلين را انجام بدهد. آيا كسى در دنيا پيدا مى شود كه بر خدا حق پيدا بكند، از او طلبكار بشود به طورى كه اگر خدا آن حقى را كه او دارد به وى ندهد، حق او را پامال كرده و به او ظلم نموده باشد؟ نه ، امكان ندارد چنين كسى وجود داشته باشد.
در مضمون بعضى از دعاها خوانده ايد:
(الهى عاملنا بفضلك و لا تعاملنا بعد لك )
خدايا! با فضل خودت با ما رفتار كن ، با عدالت با ما رفتار نكن . يعنى با گذشت خودت با تفضل خودت با ما رفتار كن . آنچه به ما مى دهى از جانب تو جود باشد، كرم باشد. ما تقاضا داريم از تو فقط جود و كرم را. خدايا با ما با عدل خودت رفتار نكن . عدل رعايت استحقاقها است ، رعايت حقوق است . خدايا! اگر تو بخواهى رعايت استحقاق را بكنى يعنى حقوق همه ما را به ما بدهى ، هيچ نمى ماند. نوكرى كه در خانه كسى خدمت كرده يا شاگردى كه در مغازه فردى كار كرده است ، وقتى بخواهد از او جدا بشود مى تواند بگويد آقا حقوق مرا بده . دو نفر بشر بر يكديگر حق پيدا مى كنند اما كسى بر خدا حق پيدا نمى كند و لو آنكه عبادت ثقلين را انجام بدهد، و لو آنكه از لحاظ خلوص نيت در حد اعلا باشد، و لو آنكه كسى باشد كه درباره اش گفته باشند:
(ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين ).
باز هم او بر خدا ذيحق نمى شود براى اينكه بنده در مقابل خدا از خويشتن چيزى ندارد. اگر بندگان را با يكديگر مقايسه بكنيم ، اين چيزى دارد و آن ، چيزى ديگر، اما اگر بندگان را در مقابل خدا در نظر بگيريم هيچ بنده اى هيچ چيزى از خودش ندارد، آنچه دارد از اوست .
يك مثال كوچك : پدرى داراى دو فرزند است . براى يكى از آندو كفش مى خرد، براى ديگرى هم كفش مى خرد. براى اين لباس مى خرد براى آن هم مى خرد. به اين پول مى دهد به او هم پول مى دهد. اين بچه ها وقتى خودشان در مقابل همديگر باشند، مى توانند بين خودشان مرز تعيين بكنند. اين مى گويد اين پالتو مال من است ، مال تو نيست ، و واقعا اين پالتو مال اين است چون پدرش براى او خريده . همچنين آن پالتو مال آن بچه است و مال اين نيست ، زيرا پدرش براى او خريده نه براى اين . يعنى دو بچه در مقابل يكديگر مى توانند بين خودشان مرز به وجود بياورند اما آيا همين بچه ها در مقابل پدرشان مى توانند مرز به وجود بياورند، بگويند اين پالتو مال تو نيست مال من است ؟ از نظر ديگران اين امر مضحك است . از نظر كسى كه بداند پدر چه نسبتى با آنها دارد، اين حرف مضحك است . تو هر چه دارى از ناحيه پدر دارى . يعنى در آنچه كه ملك پدر است ، تو از آن فرزند ديگر اولويت دارى . الان اين پالتوملك پدر است . در آنچه كه جزء ثروت پدر است ، اين فرزند از آن فرزند اولويت دارد نه اينكه مال اين فرزند است و مال پدر نيست .
نسبت بنده در مقابل خدا از نسبت فرزند و پدر بى نهايت درجه قويتر و شديدتر است . يعنى بنده هر چه داشته باشد، اعم از نيروى بدنى و نيروى روحى ، در عين اينكه مال اين بنده است ، مال خدااست ، از ناحيه خدا به او رسيده است توفيق عملش از ناحيه خدا است . اگر بنده اى هر چه عمل مى كند بخواهد فقط شكر خدا را بجا بياورد آيا امكان دارد؟ محال است كه بنده تشكر را در مقابل خدا انجام بدهد. يك كسى به شما احسان مى كند، شما مى توانيد در مقابل احسان او تشكر بكنيد چه زبانى و چه عملى ، چون احسان او يك عمل است ، تشكر مال شما است . ولى در مقابل خدا اگر انسان تشكر بكند، خود همين تشكر يك توفيق الهى است و شكرى مى خواهد. اگر براى هر نعمتى بخواهد تشكر بكند، يكى از نعمتها همين شكر است . باز براى همين (متشكرم )، همين (الهى شكر) هم بايد يك (متشكرم ) ديگر بگويد. اينست كه بشر از خدا عاجز است . از كجا فرصت پيدا مى كند كه نعمت او را شكر كند؟ چه رسد به اينكه فرضا وظيفه اش را از لحاظ شكر انجام داد، يك كار علاوه هم بكند و به خاطر آن از او طلبكار بشود!
سعدى مى گويد: (منت خداى را عزوجل كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش مزيد نعمت ) همين بيانى كه عرض كردم بيان يكى از ائمه است كه مى فرمود هيچ بنده اى قادر به شكر خدا نيست چون هر چه را بخواهد شكر كند، براى همان شكر شكرى مى خواهد. انسان همين قدرت شكر بر نعمت شكر را ندارد تا چه رسد به نعمت نفس كشيدن (به قول سعدى ). زين العابدين (ع ) در دعاى ابوحمزه خطاب به خداوند مى فرمايد:
(افبلسانى هذا الكال اشكرك.)(96)
اين را توجه داشته باشيد كه درباره ايشان نوشته اند:
(كان يصلى عامة الليل )
همه شب را به نماز مى پرداخت . سحر كه مى شد اين دعا را مى خواند. خود اين دعا نمونه بزرگى از زبان آورى بشر است ، نمونه بزرگى از بلاغت و سخنورى بشر است . در مقابل خدا مى گويد: آيا من با اين زبان گنگ و لكنتى ترا شكر كنم ؟! اين است كه اميرالمؤ منين (ع ) مى فرمايد: اگر كسى باشد كه او بر ديگران حقى دارد اگر چه مى فرمايد اين حق ، از نوع حقى كه بندگان بر يكديگر دارند نيست . يعنى اگر نام اين را حق بگذاريم و هيچكس بر وى حق ندارد، او خداى تبارك و تعالى است . آن وقت حضرت اين جمله را مقدم ذكر مى فرمايد:
(قد كان لى عليكم حقا بولايت امركم و لكم على مثل الذى لى عليكم .)
مضمون چنين است : من به حكم اينكه والى و حاكم شما هستم حقى بر شما دارم و هر والى بر رعيت حق دارد كما اينكه رعيت هم بر والى حق دارد. اكنون من به موجب اينكه خليفه هستم حقى بر شما دارم و شما به موجب اينكه نسبت به من رعيت هستيد و من والى شما هستم ، بر من حقى داريد. آن مقدمه را براى اين ذكر كرد كه كسى فكر نكند والى بر مردم حق دارد و مردم بر او حق ندارند.
وقتى انسان گفتار برخى از كسانى را كه در فلسفه هاى حقوق مطالعه مى كردند، مطالعه مى كند، مى بيند در آنها يك افكار پرت و پلائى كه ضد و نقيض است ، وجود دارد. بعضيها بودند كه راجع به حق سلطان و پادشاه عقيده شان اين بود كه فقط او بر مردم حق دارد ولى مردم بر او حق ندارند. در ميان فلاسفه جديد اروپا اين فكر زياد طرفدار داشت . در ايران قديم هم همين حرف بوده است . اميرالمؤ منين مى فرمايد اين حرف درست نيست حاكم و رعيت مشمول اين قانون كلى هستند كه حقوق متقابل است . حقى كه حاكم بر رعيت دارد اينست كه صلاح آنها را در نظر بگيرد، در راه مصالح آنان كوشش بكند. بعد يك عبارت عجيبى دارد، مى فرمايد: استقامت پيدا نمى كند امر حاكم مگر به استقامت رعيت ، و استقامت پيدا نمى كند امر رعيت مگر به استقامت حاكم . پس اين مطلب راجع به اجتماع و افراد درست نيست كه از يك طرف حق است و از طرف ديگر تكليف . خير، اين جور نيست ، هر جا در دنيا حق باشد، تكليف هم وجود دارد.
وعده داديم امشب نظر اسلام را در باب حقوق فرد و اجتماع عرض كنيم ، ببينيم از نظر اسلام آيا فرد ذيحق است يا اجتماع ، يا هر دوى آنها ذيحق هستند؟ از نظر اسلام هر دو ذيحق هستند، هم فرد ذيحق است هم اجتماع . چرا؟ ديشب عرض شد اصالت فردى ها مى گويند اجتماع امر اعتبارى است ، فرد اصالت دارد، و اصالت اجتماعى ها مى گويند اجتماع اصالت دارد، فرد اعتبارى است . هر دو نادرست است ، هم فرد اصالت دارد و هم اجتماع . چرا؟ ما ديشب حرف اصالت فردى ها را كه مى گويند اجتماع امرى اعتبارى است ، اينطور تعبير كرديم كه اجتماع وجود ندارد.(97) يعنى چه ؟! افراد وجود ندارند؟! آنها وجود دارند كه راه مى روند، غذا مى خورند، حرف مى زنند. مى گويند اجتماع همان افراد است ، چيزى نيست . ما در مورد يك عده افراد كه در يك جا جمع شده اند اسمى براى مجموع مى گذاريم و الا مجموع وجود ندارد، هيچوقت مجموع وجود ندارد. پس اجتماع امرى اعتبارى است .
يك مساءله فقهى است كه در مورد آن اكنون در ميان فقهاى ما اختلاف است و آن اينست كه آيا دولت مالك مى شود يا نه ؟ بحث اينست كه آيا دولت هر چه دارد ملك شرعى اوست يا نه ؟ آيا دولت صلاحيت مالكيت دارد يا نه يعنى اگر دولت يك كار مشروعى را انجام بدهد، آنوقت شرعا خود دولت مالك مى شود يا نه ؟ اگر دولت مثل فرد تجارت و كارهاى عمومى بكند آيا از اين راه مالك مى شود يا نه ؟ مثل پست و تلگراف . شما يك پاكت داريد، اگر دو ريال به صندوق دولت بدهيد، دولت در اينجا يك كار براى شما انجام مى دهد. كارش اين است كه پاكت شما را از يك نقطه كشور به نقطه ديگر مى رساند. اگر اين كار را دولت انجام نمى داد بلكه يك مؤ سسه انجام مى داد، يعنى اگر پست دولتى نبود و ملى بود به اين ترتيب كه يك مؤ سسه ملى اعلام مى كرد من حاضرم به ازاء هر پاكتى چهار ريال بگيرم و آن را از يك نقطه كشور به نقطه ديگر برسانم ، اين معامله مسلما شرعى بود. حالا اگر اين كار را دولت بكند آيا درست است يا نه ؟ الان عقيده علما در اين باره مختلف است . بسيارى از علما و شايد بيشترشان مى گويند دولت مالك مى شود يعنى صلاحيت مالكيت دارد. اگر دولت مال حلال داشته باشد، مثل يك فرد مى تواند كار بكند و پولى هم كه از اين راه به دست مى آورد، مال خود دولت است و تصرف كردن در آن حرام است . پولى كه دولت از راه نامشروع به دست مى آورد نامشروع است .
فتواى ديگر در زمينه معاملات مى گويد اگر كسى كلى معامله كرد، معامله او صحيح است و لو آنكه پولى كه در مقام ادا مى دهد حرام باشد. مثلا اگر كسى پولى كه در دست دارد، پول حرام باشد ولى معامله كه مى كند پولش را به ميان نمى آورد، مثلا مى خواهد خانه اى بخرد و پول حرامى دارد ولى پول را اول به ميان نمى آورد كه به فروشنده ارائه بدهد و بگويد من خانه را مى خرم در ازاء همين پولى كه الان به تو نشان مى دهم كه در اين صورت معامله باطل است بلكه معامله را به شكلى كلى انجام مى دهد، يعنى پول را ارائه نمى دهد و مثلا مى گويد اين خانه را من از تو به مبلغ بيست هزار تومان مى خرم كه پول آن را فردا بدهم . يك پول مشخص به ميان مى آورد. معامله منعقد مى شود روى بيست هزار تومان كه آن بيست هزار تومان به ذمه خريدار مى آيد و آن وقت خريدار موظف است برود پول حلال پيدا بكند و اين دينش را بپردازد. اين كار را نمى كند و از پول حرام اين دين را مى پردازد. البته دينش پرداخته نشده اما مالك خانه هست . اين را اغلب علما فتوا مى داده اند مگر آنطور كه من شنيده ام مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى .
اگر اين فتواى ديگر را ضميمه بكنيم كه اگر معامله صورت كلى پيدا بكند، و لو آنكه در مقام اداء آن ، خريدار از پول حرام استفاده كند، معامله درست است ، [ در اين صورت ] اينكه دولت مى آيد لوكوموتيو و واگن و ريل و لوازم ديگر راه آهن را به طور كلى از هر فروشنده اى كه بخواهد مى خرد، به ذمه دولت مى آيد كه دينش را ادا بكند، حالا بر فرض اينكه از پول حرامش ادا كرد، معامله اش درست است بنابراين دولت مالك شرعى لوكوموتيو يا واگنها مى شود. وقتى مالك شرعى شد، شما بايد با او درست معامله مالك شرعى بكنيد. ديگر دزديدن ، تقلب كردن (هر گونه تقلبى ) خلاف شرع است . يعنى اگر شما مثلا پنج من اضافه بار داشتيد و آن را مخفى كرديد، مديون هستيد مثل اينكه به يك فرد مديون مى شويد. اگر او اعلام كرده است من بچه كمتر از دوازده سال را مجانى مى برم اما بچه بزرگتر را مجانى نمى برم ، چنانچه شما بچه تان دوازده سال دارد ولى بگوئيد يازده ساله است ، گذشته از اينكه دروغ گفته و فعل حرامى مرتكب شده ايد، مديون او هم هستيد.
اين مساءله كه آيا دولت مالك مى شود يا نه ، يك مساءله فقهى است كه با بحث ما كه يك مساءله فلسفى و اجتماعى است ، خيلى نزديك مى باشد. بر طبق اين نظر كه فرد وجود دارد و اجتماع يك امر اعتبارى است ، چون امر اعتبارى اصلا وجود ندارد، مالكيت هم براى اجتماع غلط است . اما حق با آن كسانى است كه مى گويند اجتماع وجود دارد و صلاحيت مالكيت هم دارد كه از راه مشروع مالك بشود. ما حالا به اين مساءله فقهى كه آيا دولت مالك مى شود يا نه ، كارى نداريم . اين يك مساءله طفيلى بود كه عرض شد.
حال ببينيم چرا اجتماع وجود دارد؟
اين حرف درست نيست كه اجتماع فقط مجموع افراد است . اجتماع بيش از مجموع افراد است اينجا من بايد مطلبى را توضيح بدهم . اين را شايد در كتابهاى دبيرستانى هم خوانده باشيد كه مى گويند فرق است ميان مخلوط و مركب . مخلوط مجموع امورى است كه فقط پهلوى يكديگر قرار گرفته باشند و بيش از اين چيزى نيست ، مثل اينكه شما مقدارى نخود و لوبيا را باهم مخلوط مى كنيد يعنى نخود به حالت نخودى باقى است ، لوبيا هم به حالت لوبيائى باقى است ، فقط باهم مخلوط شده اند. هوا را مخلوط مى گويند چون از اكسيژن و ازت كه پهلوى هم قرار گرفته اند تشكيل شده است . اما مركب اينجور نيست . وقتى كه [ دو يا چند عنصر ] پهلوى يكديگر قرار گرفتند در هم اثر مى گذارند و يك شى ء سوم به وجود مى آيد. مثلا آب يك مركب است كه از دو عنصر اكسيژن و ئيدروژن كه هر دو گازند، تشكيل شده است . وقتى كه اين دو پهلوى يكديگر قرار گرفتند، مايعى به وجود مى آيد كه خاصيتى دارد مغاير با خاصيت هر يك از اجزاء. و در اين عالم مركبات زيادند. علم شيمى علم تركيبات است .
حالا افراد انسان كه با يكديگر زندگى مى كنند، آيا اينها نظير مخلوطها هستند يا نصير مركبها نظير مركبها هستند، يعنى به مركبها نزديكترند تا به مخلوطها. چرا؟ اگر ما در بيابانى صد هزار سنگ را صد هزار سال پهلوى يكديگر قرار بدهيم بر يكديگر اثر نمى گذارند. در يك باغ اگر ما صد هزار درخت بكاريم مثل اين است كه هر درختى تنها زندگى مى كند يعنى هر درختى سر و كارش فقط با آب است و زمين و نور و حرارت . ولى افراد انسان شخصيت خودشان را از يكديگر كسب مى كنند يعنى هر يك از ما و شما كه در اينجا نشسته ايم تمام شخصيت خودمان را از اجتماع داريم و اجتماع از ما دارد. ما الان اينجا نشسته ايم با يك احساسات بالخصوص با يك عقايد و افكار مخصوص . درست است كه ما خودمان داراى عقل و اراده هستيم ، انتخاب مى كنيم و اجبارى در كار نيست ولى آنچه داريم ، از اجتماع داريم . شما كه الان اينجا نشسته ايد، با يك خلق پاكيزه خاصى نشسته ايد. خلقتان اين است كه آدم راستگوئى هستيد. اين راستگوئى را از كجا آورده ايد؟ اگر خوب فكرش را بكنيد مى بينيد آنرا همين اجتماع به شما داده است . شما داراى عقيده و ايمان به اسلام هستيد. اين را از كجا پيدا كرده ايد؟ آيا زمين به شما داد؟ آيا هوا يا آب داد يا اينكه اين عقيده را همين اجتماع به شما داد؟ البته كه آن را از ناحيه اجتماع گرفته ايد. اجتماع مثل يك مخلوط نيست . البته آن شدت حالت تركيبى كه در آب مثال زديم را هم ندارد ولى شبيه مركبهاست .
اجتماع روى فرد اثر مى گذارد و فرد روى اجتماع . اجتماع واقعا مجموعش يك واحد است ، خودش روح دارد، عمر دارد. اين يك مطلب عجيبى است كه البته كسى كه اين را خوب استنباط كرده و پرورانده است ، علامه طباطبائى سلمه الله تعالى است . ايشان در كمال وضوح از قرآن استنباط مى كند كه قرآن براى اجتماع شخصيت قائل است ، براى اجتماع عمر قائل است :
(لكل امة اجل فاذا جاء اجلهم لايستاءخرون ساعة و لا يستقدمون ) (98)
براى اجتماع بيمارى و سلامت قائل است ، براى اجتماع سعادت و شقاوت قائل است ، براى اجتماع شركت در مسؤ وليت قائل است . گاهى افرادى مى پرسند چرا اگر [اكثريت ] يك قومى گناه كرده ، اقليت صالحى كه در ميان آن قوم است هم به عذاب آن قوم معذب مى شوند؟ نمى دانند كه افراد اجتماع حكم اعضاى يك پيكر را دارند. وقتى كه در عضوى از يك پيكر سرطان پيدا بشود، اعضاء ديگر نمى توانند بگويند چرا ما هم بايد از بين برويم . به همان دليل كه شما با يكديگر اتصال و هم ريشگى و پيوند داريد، به همان دليل كه از سعادت او بهره مند هستيد، به همان دليل از بدبختى او هم بايد در اجتماع متضرر باشيد فقط آن دنيا است كه دنياى جدائى است . در اين دنيا افراد اجتماع واقعا به يكديگر متصلند، واقعا در ناخوشى و خوشى يكديگر شريكند، واقعا در عذاب و سعادت يكديگر شريك هستند: دنياى امتياز آن دنيا است
(فامتازوا اليوم ايها المجرمون ) (99)
در اين دنيا صحبت
(فامتازوا)
نيست . در اين دنيا قانون و قاعده علمى هم ايجاب مى كند كه اگر واقعا جناحى از اجتماع آنقدر فاسد شد كه توانست بلائى را به سوى اجتماع بكشد، اين بلا شامل افراد ديگر هم مى شود، سالم و ناسالم را با هم مى گيرد. در اين دنيا تر و خشك باهم مى سوزد منتها از نظر آنها كه به اصطلاح خشكند يعنى آماده سوختن هستند، عذاب الهى است و شايد در آن دنيا هم دنباله داشته باشد ولى از نظر آنها كه شخصا استحقاق نداشته اند، مصيبت است ، ابتلا است و در آن دنيا به آنها اجر داده مى شود. به هر حال در اين دنيا تفكيك پذير نيست .
پس به دليل اينكه اجتماع خودش وجود دارد چون تركيب وجود دارد، و به دليل اينكه اجتماع وحدت دارد، و به دليل اينكه اجتماع مسير و خط سير دارد، تكامل دارد عمر دارد، حيات و موت دارد و نمى تواند نداشته باشد، اجتماع حقوق دارد. پس حرف اصالت فردى ها كه به كلى اجتماع را امرى اعتبارى مى دانند غلط است . ما در قرآن آيه اى داريم :
جلسه نوزدهم : عبادت و پرستش ، نياز ثابت انسان
عبادت وپرستش ، نياز ثابت انسان
فلولا نفرمن كل فرقه منهم طائفه ليتفقهوا فى الدين ولينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم (81)
به طورى كلى براى هر انسانى لازم است كه داراى فكر نقادى باشد. قوه نقادى و انتقاد كردن به معناى عيب گرفتن نيست . معناى انتقاد، يك شى ء را در محك قرار دادن و به وسيله محك زدن به آن ، سالم و ناسالم را تشخيص دادن است . مثلا انتقاد از يك كتاب معنايش اين نيست كه حتما بايد معايب آن كتاب نمودار بشود بلكه بايد هر چه از معايب و محاسن داشته باشد آشكار بشود. انسان بايد در هر چيزى كه از ديگران مى شنود نقاد باشد يعنى آن را بررسى و تجزيه و تحليل بكند. صرف اينكه يك حرفى درميان مردم شهرت پيدا مى كند خصوصا كه با يك بيان زبيا و قشنگ باشد، دليل بر اين نيست كه انسان حتما بايد آن را بپذيرد و قبول بكند. به ويژه درامر دين و آنچه كه مربوط به دين است ، انسان بايد نقاد باشد.
آنچه كه درشبهاى گذشته راجع به احاديث بحث مى كرديم كه پيغمبر فرمود آنچه را كه از من مى شنويد به قرآن عرضه بداريد اگر موافق است بپذيريد واگر مخالف است نه ، خود نوعى نقادى است . حديثى است كه من عين عبارات آن يادم نيست ولى مضمون آن يادم است كه ائمه ما آن را از حضرت عيساى مسيح نقل كرده اند. تقريبا مضمونش اينست : شما كه علم را فرا مى گيريد، اساس كار اينست كه نقاد باشيد يعنى قدرت انتقاد در شما باشد، كور كورانه تسليم نشويد، خواه گوينده صالح باشد و خواه ناصالح . دربين حديث دارد:
(كونوا نقادا).
حديث ديگر كه فى الجمله از آن يادم هست راجع به اصحاب كهف است كه داستان آنها در قرآن آمده است :
(انهم فتيه آمنوا بربهم و زدناهم هدى وربطنا على قلوبهم)...(82)
معروف است كه اينها صراف بوده اند، صيرفى بوده اند. اين سخن را به اين معنى گرفته اند كه كار آنها صرافى بوده است . ائمه ما فرموده اند كه در اين نسبت كه گفته اند اينها صراف طلا ونقره بوده اند، اشتباه شده است . نه ، كانوا صيارفه الكلام صراف سخن بودند نه صراف طلا و نقره ، يعنى مردمان حكيمى بوده اند مردمان دانائى بوده اند و چون حكيم بوده اند وقتى حرفى به آنها عرضه مى شد، آن حرف را مى سنجيدند. تفقه در دين كه در اين آيه ذكر شده است :
(فلولا نفر من كل فرقه منهم طائفه ليتفقهوا فى الدين )
مستلزم اين است كه انسان واقعا نقاد باشد و كار نقادى او به آنجا كشيده شود كه هرچيزى را كه گفته مى شود و با امر دين تماس دارد بتواند تجزيه و تحليل بكند. همين جمله اى كه من ديشب نقل كردم و گفتم اخيرا معروف شده است و به حضرت اميرالمؤ منين نسبت داده اند:
لاتودبوا اولادكم ...
ازباب تعبير لفظى خيلى زيبا و قشنگ است ، خيلى سازگار است روى همين جهت مى بينيد يك مقبوليتى در ميان افراد پيدا كرده است و هر كس در هرجائى اين جمله را مى گويد.
الان حكايتى يادم آمد: من در سنين چهارده پانزده سالگى بودم كه مقدمات كمى از عربى خوانده بودم . بعد از واقعه معروف خراسان بود و حوزه علميه مشهد به كلى از بين رفته بود و هر كس آن وضع را مى ديد مى گفت ديگر اساسا ازروحانيت خبرى نخواهد بود. جريانى پيش آمده بود كه احتياج به نويسندگى داشت . از من دعوت كرده بودند. مقاله اى را من نوشتم . مردى بود كه در آن محل رياست مهمى داشت . وقتى آن مقاله را ديد، يك نگاهى به سر و وضع من انداخت ، حيفش آمد، ديد كه من هنوز پابند عالم آخوندى هستم شرحى گفت ، نصيحت كرد كه ديگر گذشت آن موقعى كه مردم به نجف يا قم مى رفتند و به مقامات عاليه مى رسيدند. آن دوره از بين رفت ، حضرت امير فرموده است بچه تان را مطابق زمان تربيت كنيد. و بعد گفت آيا ديگران كه پشت اين ميزها نشسته اند شش تا انگشت دارند؟ و حرفهائى زد كه من آن فكرها را از مغزم بيرون كنم . البته من به حرف او گوش نكردم . بعد رفتم به قم و مدت اقامتم در قم پانزده سال طول كشيد. بعد كه به تهران آمدم ، اولين اثر علمى اى كه منتشر كردم كتاب اصول فلسفه بود.
آن شخص هم بعد به نمايندگى مجلس رسيد و مردى باهوش و چيز فهم بود و در سنين جوانى احوال خوبى نداشت ولى بعد تغيير حالى در او پيدا شد. تقريبا در حدود هيجده سال از آن قضيه گذشه بود كه اصول فلسفه منتشر شد و يك نسخه از آن به دستش رسيد و او يادش رفته بود كه قبلا مرا نصيحت كرده بود كه دنبال اين حرفها نرو. بعد شنيدم كه هر جا نشسته بود به يك طرز مبالغه آميزى تعريف كرده بود. حتى يكبار در حضور خودم گفت كه شما چنينيد، چنانيد. همانجا در دلم خطور كرد كه تو همان كسى هستى كه هجده سال پيش مرا نصيحت مى كردى كه دنبال اين حرفها نرو. من اگر آن موقع حرف ترا گوش مى كردم الان يك ميرزا بنويسى پشت ميز اداره اى بودم در حالى كه تو الان اينقدر تعريف مى كنى .
غرض اين جهت است كه يك جمله هائى است كه به ذائقه ها شيرين مى آيد و مانند برق رواج پيدا مى كند. اصلا همان طورى كه بعضيها به وسائل مختلف برايشان پيش آمدهاى خوبى بروز مى كند و بعضيها هم بدشانس و بدبخت مى باشند، اگر ملاحظه كرده باشيد جمله ها هم اينطور است . بعضى جمله ها يك جملات خوش شانسى هستند. اين جملات بدون اينكه ارزش داشته باشند مثل برق در ميان مردم رواج پيدا مى كنند وحال آنكه جمله هائى هست صد درجه از اينها با ارزشتر، و حسن شهرت پيدا نمى كنند. اين جمله :
(لاتودبوا اولادكم باخلاقكم )
جزء جملات خوش شانس دنيا است و شانس بيخودى پيدا كرده است . در مورد اين جمله من ديشب اينطور عرض كردم : گو اينكه اين جمله به اين معنى و مفهومى كه امروزيها استعمال مى كنند غلط است ولى يك معنا و مفهوم صحيحى مى تواند داشته باشد كه غير از چيزى است كه امروزيها از آن قصد مى كنند، و فرقى گذاشتم ميان آداب و اخلاق كه آداب غير از اخلاق است . آنوقت آداب را دو گونه ذكر كرديم . ممكن است مقصود از آداب امورى باشد كه در واقع امروز به آنها فنون مى گويند علاوه بر اخلاق ، علاوه بر صفات خاص روحى ، علاوه بر نظمى كه انسان بايد به قواى روحى هر كس لازم و واجب است كه يك سلسله فنون راياد بگيرد، البته آنهم اندازه اى دارد يعنى فنى را بايد بياموزد كه از آن فن يك اثر براى بشريت درجهت خير برخيزد و ضمنا زندگى او را هم اداره بكند. در فنون است كه انسان بايد تابع زمان باشد. اگر
(لاتودبوا اولادكم بادابكم )
بگوئيم درست است ، يا
(لاتودبوا اولادكم بفنونكم )
حرف درستى است چون زندگى متغير است ، انسان نبايد در اينجور چيزها جمود به خرج بدهد و هميشه بخواهد به اولاد خودش آن فنى را بياموزد كه خودش داشته است در صورتى كه ممكن است همان فن به شكل بهتر و كاملتر در زمان جديد پديد آمده باشد.
مساله ديگرى كه گفتم و بعد از سوالات آقايان معلوم شد كه احتياج به توضيح بيشترى دارد مساله آداب و رسوم است . آداب و رسوم هم بر دو قسم است . بعضى از آنها از نظر شرعى سنن ناميده مى شود يعنى شارع روى آنها نظر دارد. شارع ، آن آداب را به صورت يك مستحب توضيح داده است و نظر به اينكه اسلام هيچ دستورى را گزاف نمى دهد، امورى را كه اسلام سنت كرده است ما بايد به صورت يك اصل حفظ كنيم . مثلا ديشب درجواب سوال يكى از آقايان عرض كردم اسلام براى غذا خوردن آدابى ذكر كرده است . اسلام دين تشريفاتى نيست بلكه اگر آدابى را ذكر كرده ، حساب نموده است . مثلا اگر مى گويد مستحب است
اطاله الجلوس عند المائده
يعنى طول دادن نشستن بر سر سفره ، مستحب است انسان غذا را زياد بجود، هيچ دستورى را گزاف نمى دهد، امورى را كه اسلام سنت كرده است ما بايد به صورت يك اصل حفظ كنيم . مثلا ديشب در جواب سوال يكى از آقايان عرض كردم اسلام براى غذا خوردن آدابى ذكر كرده است . اسلام دين تشريفاتى نيست بلكه اگر آدابى را ذكر كرده ، حساب نموده است . مثلا اگر مى گويد مستحب است
اطاله الجلوس عند المائده
يعنى طول دادن نشستن بر سر سفره ، مستحب است انسان غذا را زياد بجود، مستحب است بسم الله بگويد مستحب است الحمدلله بگويد، مستحب است دست را قبل و بعد از غذا بشويد، اينها تشريفاتى نيست ، حقايق است . اسلام به سلامت انسان اهميت مى دهد، مى خواهد دندان ، معده و اعصاب انسان سالم باشد. تنها به جنبه هاى روانى نمى پردازد. آدمى كه سر سفره با عجله غذا مى خورد اين خودش منشا مرض مى شود. اين ، يك حسابى است كه به يك زمان اختصاص ندارد و براى تمام زمانها است . اسلام مى گويد مستحب است لقمه را كوچك برداريد، مستحب است زياد بجويد، مستحب است دست را قبل از غذا بشوئيد. حديثى است ، نقل مى نند كه حضرت على (ع ) مزرعه اى داشت . مردى است به نام (ابى نيزر) مى گويد روزى حضرت به مزرعه آمد، خودش كلنگ برداشت و در يك چاه فرو رفت ، مدت زيادى در آن چاه عمل مقنّى گرى انجام مى داد و خيلى هم به تندى كار مى كرد. يك وقت از چاه بيرون آمد در حالى كه عرق از سر و صورت او جارى بود. بعد فرمود آيا اينجا غذائى حاضر هست ؟ گفتم بله ، مقدارى كدو هست خدمتتان بياورم ؟ فرمود بسيار خوب ، بياور. حضرت برخاست و به سر نهر آبى رفت ، دست خودش را با شن شست ، وقتى كه خوب پاكيزه شد و خواست با دستهاى خودش آب بخورد گفت : ان كفى انظف الانيه دو دست من تميزترين ظرفها است . بعد با دست خودش آب خورد. اين حساب نظافت است . مستحب است خلال كردن ، مستحب است مسواك كردن . اينها ديگر زمان و مكان ندارد اما آنهائى كه من عرض كردم زمان و مكان دارد.
اين نكته را توجه داشته باشيد كه بعضيها جمود به خرج مى دهند خيال مى كنند كه چون دين اسلام دين جامعى است ، پس بايد در جزئيات هم تكليف معنى روشن كرده باشد. نه ، اينطور نيست . يك حساب ديگرى در اسلام است . اتفاقا جامعيت اسلام ايجاب مى كند كه اساسا در بسيارى از امور دستور نداشته باشد، نه اينكه هيچ دستور نداشته باشد بلكه دستورش اين است كه مردم آزاد باشند و به اصطلاح تكليفى در آن امور نداشته باشند. از جمله حديثى است به اين مضمون :
(ان الله يحب ان يوخذ برخصه كما يحب ان يوخذ بعزائمه )
خيلى مضمون عجيبى است ! خدادوست دارد در مسائلى كه مردم را آزاد گذاشته است ، مردم هم آزاد باشند. يعنى مسائل آزاد را آزاد تلقى بكنند، از خود چيزى در نياورند. آنكه رخصت است را آزاد بدانند. اميرالمؤ منين مى فرمايد:
(ان الله حدد حدودا فلا تعتدوها و فرض فرائض فلا تتركوها)
يعنى خدا يك چيزهائى را واجب كرده است ، آنها را ترك نكيند، يكى چيزهائى را هم ممنوع اعلام كرده است ، به آنها تجاوز نكنيد وسكت لكم عن اشياء ولم يدعها نسيانا فلاتتكلفوها (1) خدا درباره بعضى از مسائل سكوت كرده استالبته فراموش نكرده بلكه خواسته است كه سكوت بكند وبندگانش در آن مسائل آزاد ومختار باشند. در آنچه كه خدا مردم را آزاد گذاشته است شما ديگر تكليف معين نكنيد. نكيند، يكى چيزهائى را هم ممنوع اعلام كرده استبه آنها تجاوز نكنيد
(وسكت لكم عن اشياء ولم يدعها نسيانا فلاتتكلفوها)(83)
خدا درباره بعضى از مسائل سكوت كرده است ، البته فراموش نكرده بلكه خواسته است كه سكوت بكند و بندگانش در آن مسائل آزاد و مختار باشند. در آنچه كه خدا مردم را آزاد گذاشته است شما ديگر تكليف معين نكنيد.
پس آن موضوعى كه عرض كردم يك سلسله آداب و رسوم در ميان مردم هست كه اگر آنها را انسان از طريق مثبت انجام بدهد، نه جائى خراب مى شود و نه جائى آباد، و اگر ترك هم بكند همينطور، مسائلى است كه خدا در آن مسائل سكوت كرده است . بشر يك حالتى دارد كه هيچوقت از او جدا نمى شود و آن اين است كه علاقه اى به بعضى از تشريفات دارد. يك رازى است در اين مسائل . ديگر نبايد گفت حتما بايد اين كار را بكند اين مساله اى بود كه من امشب لازم دانستم درباره آن توضيحى بدهم .
امشب مى خواهم قسمتى از عرايضم را اختصاص بدهم به يكى از خلقهاى ثابت همگانى تغييرناپذير و نسخ ناپذير كه زمان هيچوقت نمى تواند در آن تاثير داشته باشد و آن موضوع عبادت و پرستش است . يكى از حاجتهاى بشر پرستش است . پرستش يعنى چه ؟ پرستش آن حالتى را مى گويند كه در آن انسان يك توجهى مى كند از ناحيه باطنى خودش به آن حقيقتى كه او را آفريده است و خودش را در قبضه قدرت او مى بيند خودش را به او نيازمند و محتاج مى بيند، در واقع سيرى است كه انسان از خلق به سوى خالق مى كند. اين امر اساسا قطع نظر از هر فايده و اثرى كه داشته باشد خودش يكى از نيازهاى روحى بشر است . انجام ندادن آن ، در روح بشر ايجاد عدم تعادل مى كند. مثال ساده اى عرض مى كنم : اگر ما كجاوه اى داشته باشيم و حيوانهائى ، خورجينهائى كه روى اين حيوانها مى گذارند بايد تعادلشان برقرار باشد. نمى شود يك طرف پر باشد و طرف ديگر خالى . انسان در وجود خودش خانه خالى زياد دارد. در دل انسان جاى خيلى از چيزها هست . هر احتياجى كه بر آورده نشود، روح انسان را مضطرب و نامتعادل مى كند. همانطور كه ديشب عرض كردم اگر انسان بخواهد در تمام عمر به عبادت بپردازد و حاجتهاى ديگر خود را برنياورد، همان حاجتها او را ناراحت مى كند. عكس مطلب هم اين است كه اگر انسان هميشه دنبال ماديات برود و وقتى براى معنويات نگذارد، باز هميشه روح و روان او ناراحت است . (نهرو) مردى است كه از سنين جوانى لامذهب شده است . در اواخر عمر يك تغيير حالى در او پيدا شده بود. خودش مى گويد من هم در روح خودم و هم در جهان يك خلاى را، يك جاى خالى را احساس مى كنم كه هيچ چيز نمى تواند آن را پر بكند مگر يك معنويتى . و اين اضطرابى كه در جهان پيدا شده است ، علتش اينست كه نيروهاى معنوى جهان تضعيف شده است . اين بى تعادلى در جهان از همين است مى گويد الان در كشور اتحاد جماهير شوروى اين ناراحتى به سختى وجود دارد. تا وقتى كه اين مردم گرسنه بودند و گرسنگى به ايشان اجازه نمى داد كه درباره چيز ديگرى فكر بكنند، يكسره در فكر تحصيل معاش و در فكر مبارزه بودند. بعد كه يك زندگى عادى پيدا كردند (الان ) يك ناراحتى روحى در ميان آنان پيدا شده است . در موقعى كه از كار بيكار مى شوند تازه اول مصيبت آنها است كه اين ساعت فراغت و بيكارى را با چه چيز پر بكنند؟ بعد مى گويد من گمان نمى كنم اينها بتواند آن ساعات را جز با يك امور معنوى باچيز ديگرى پر بكنند. واين همان خلاءى است كه من دارم .
پس معلوم مى شود كه واقعا انسان يك احتياجى به عبادت و پرستش دارد. امروز كه در دنيا بيماريهاى روانى زياد شده است ، در اثر اين است كه مردم از عبادت و پرستش رو برگردانده اند. ما اين را حساب نكرده بوديم ولى بدانيد هست ، حقيقتا هست : نماز قطع نظر از هر چيز طبيب سر خانه است يعنى اگر ورزش براى سلامتى مفيد است اگر آب تصفيه شده براى هر خانه اى لازم است ، اگر هواى پاك براى هر كس لازم است ، اگر غذاى سالم براى انسان لازم است ، نماز هم براى سلامتى انسان لازم است . شما نمى دانيد اگر انسان در شبانه روز ساعتى از وقت خودش را اختصاص به راز ونياز با پرودگار بدهد، چقدر روحش را پاك مى كند! عنصرهاى روحى موذى به وسيله يك نماز از روح انسان بيرون مى رود. در يك جلسه كه راجع به عبادت صحبت مى كردم گفتم نگوئيد اسلام دين اجتماعى است ، اسلام دين اخلاق است . چطور؟ اسلام دين همه اينهاست . اسلام بالاترين حرف را درباره تعليمات اجتماعى گفته است . مى فرمايد:
(لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط)(84)
تمام پيغمبران را فرستاديم براى اينكه در ميان مردم عدالت اجتماعى پيدا بشود. اسلام براى اخلاق خوب بالاترين حرفها را زده است . مى فرمايد:
(هوالذى بعث فى الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمه)(85)
ولى آيا اسلام كه ارزش تعليمات اجتماعى را اينقدر بالا برده ، از ارزش عبادت چيزى كاسته است ؟ ابدا، ارزش عبادت را هم يك ذره نكاسته است بلكه مقام عبادت را در مافوق همه اينها حفظ كرده است .
از نظر اسلام سرلوحه تعليمات ، عبادت است . اگر عبادت درست باشد آن دوتاى ديگر درست مى شود و اگر عبادت نباشد آن دوتا واقعيت پيدا نمى كند. باور نكنيد كه يك كسى در دنيا پيدا بشود كه در مسائل اخلاقى و اجتماعى مسلمان خوبى باشد ولى در مسائل عبادى مسلمان خوبى نباشد. ما براى آدم نماز نخوان چيزى از مسلمانى قائل نيستيم . اميرالمؤ منين فرمود بعد از ايمان به خدا چيزى در حد نماز نيست . پيغمبر اكرم فرمود نماز مثل چشمه آب گرمى است كه در خانه انسان باشد و انسان روزى 5 بار در آن آب گرم شستشو بكند.
(تعاهدوا امر الصلواه و حافظواعليها)(86)
(كلام امر است ) يعنى رسيدگى به كار نماز بكنيد، محافظت برنماز بكنيد. خداوند به پيغمبر مى فرمايد:
(و امر اهلك بالصلواه و اصطبر عليها)(87)
به خاندانت دستور بده كه نماز بخوانند، خودت هم برنماز صبر كن يعنى نماز زياد بخوان و آن را تحمل كن .
(ان ربك يعلم انك تقوم ادنى من ثلثى الليل و نصفه و ثلثه وطائفه من الذين معك)(88)
خدا مى داند كه تو و افرادى كه با تو هستند شبها بپا مى خيزيد، عبادت مى كنيد، خدا را پرستش مى كنيد.
(و من الليل فتهجد به نافله لك عسى ان يبعثك ربك مقاما محمودا)(89)
اى پيغمبر! قسمتى از شب را تهجد بكن (براو واجب بود) شايد كه خدا به اين حال ترا به مقام محمود برساند.
امكان ندارد انسانى انسان كامل بشود بدون عبادت و پرستش . پيغمبر پيغمبر است و همان عبادتها و همان پرستشها و همان استغفارها. امام صادق مى فرمايد پيغمبر در هيچ مجلسى نمى نشست مگر اينكه 25 بار استغفار مى كرد، مى گفت
(استغفرالله ربى واتوب اليه ).
جلسه هفدهم : على (ع ) شخصيت هميشه تابان
على (ع ) شخصيت هميشه تابان
والشمس وضحيها والقمراذاتليها(75)
بحثى كه در اين چند شب داشتيم در اطراف قوانين ثابت و قوانين متغيربود. عرض شد به طور كلى قوانين اصلى و قوانين فطرى كه اصول هستند، ثابت ولايتغيرند ولى يك سلسله قوانين هستند كه مربوط به اوضاع واحوال و شرايط و محيط و زمان و مكان اند كه فرع وشاخه مى باشند. اين فرعها و شاخه ها متغيرند. در مقام مثال كل قوانين مانند يك درخت است . درخت ريشه دارد، تنه دارد، شاخه دارد، شاخه هاى كوچك دارد، برگ دارد. ريشه و تنه درخت كه اساس درخت راتشكيل مى دهد سالهاى سال دوام دارد اما برگ هر سالى اختصاص به همان سال دارد وبراى سال ديگر باقى نمى ماند اين ، تنه و ريشه است كه هر سال اين برگها را نتيجه مى دهد. اين بحث راجع به قوانين بود و قاعده اقتضا مى كند كه امشب يعنى شب نوزدهم ماه مبارك رمضان و شب احياء و هم شب ضربت خوردن مولا على عليه السلام بيايد وبحثى كه انسان مى كند هيچگونه ارتباطى با مولاى متقيان نداشته باشد.
بحثى كه امشب مى كنيم تا اندازه اى مربوط به مطالب گذشته است و هم مربوط به امشب و صاحب امشب است .
همانطور كه قوانين دنيا، قوانين زندگى بشر بر دو قسم است : ثابت و متغير، شخصيتهاى انسانى هم همينطورند. يعنى بعضى از افراد، بعضى از شخصيتها شخصيت همه زمانها هستند، مرد همه زمانها هستند، چهره هائى هستند كه در تمام زمانها درخشانند هيچ زمانى نمى تواند آنها را كهنه و منسوخ بكند، ولى بعضى از چهره ها مربوط به يك زمان و دوره خاصى است . تا آن دوره هست ، چهره هم درخشندگى دارد، افراد را به دنبال خود مى كشاند، در دوره خودش از آن كار ساخته است ، ولى وقتى كه اوضاع عوض شد به كلى آن شخصيت از آنچه كه هست سقوط مى كند، مردم نسبت به او يك برودت و سردى نشان مى دهند. در اينجا نمى خواهم مثالى ذكر بكنم ولى خودتان مى توانيد اين را تشخيص بدهيد. شما يك وقت مى بينيد شخصيتى طلوع مى كند، در يك رشته اى بروز مى كند به حدى كه تمام مردم از او حرف مى زنند، از او تعريف مى كنند، يكمرتبه نام او همه جا را پر مى كند، ولى همين شخصيت ممكن است دوره اش مثلا ده سال ، بيست سال ، پنجاه سال باشد، بالاخره غروب كردنى است ، كهنه و مندرس مى شود. در شخصيتهاى سياسى اين جريان هست . مى بينيد هركس چهار صباحى مرد ميدان است در شخصيتهاى علمى هم همينطور است . تاريخ سراغ مى دهد شخصيتهاى علمى اى را كه مردم را پرستش مى كردند، دانشمندان آنها را تقديس مى كردند، يك مرتبه سقوط مى كرد، شكست مى خورد. دراين جهت شايد كسى مانند ارسطو نباشد. اين فيلسوف معروف يونانى در تمام علوم متبحر بوده است ، حيوان شناس ، رياضيدان منجم و طبيب بوده است . اين مرد در زمان خودش طلوع كرد به طورى كه او را معلم بشر ناميدند يعنى كسى كه در تمام علوم استاد است . كم كم آنچنان شخصيتى پيداكرد كه هيچ فيلسوف و عالمى جراءت نمى كرد بگويد ارسطو اينجور گفته است و من اينجور مى گويم . مى گفتند تو برخلاف ارسطو حرف مى زنى ؟! مردى مانند ابن سينا در مقدمه
(حكمه المشرقيه )
مى گويد ما احيانا اگر در يك جا عقائدى داشتيم كه مخصوص به خودمان بود جراءت نمى كرديم اظهار بكنيم كه آنها عقايد خود ما است آنها را در لابلاى عقايد ارسطو ذكر مى كرديم تا مردم قبول بكنند و اگر در لابلاى عقائد ارسطو ذكر نمى كرديم اصلا كسى قبول نمى كرد كه حرفى برخلاف حرف ارسطو وجود داشته باشد. ابن رشد كه اهل اندلس است جزء متعصبين نسبت به ارسطو است . او با ابن سينا دشمنى داشت براى اينكه ابن سينا در بسيارى از موارد از عقائد ارسطو پيروى نكرده و از خودش عقائد مستقل ابراز داشته است . اروپائيها مى گويند طبيعت را ارسطو شناساند و ارسطو را ابن رشد، چون ارسطو را ابن رشد به اروپائيها معرفى كرد، زيرا آثار ارسطو را ابن رشد شرح كرد كه در قرن يازدهم و دوازدهم در اختيار اروپائيها قرار گرفت ، و يكى از مبادى تحول علوم جديد همين ترجمه هائى است كه از ناحيه ابن رشد و ديگران شده است . ولى آيا ارسطو اين چهره اينچنين ، پايدار ماند؟ خير آخرش زيراب او را زدند. در خود مشرق زمين افرادى پيدا شدند كه با آنهمه احترامى كه براى ارسطو قائل بودند بسيارى از عقائد او را خراب كرده ، افكار ديگرى بجاى آن گذاشتند. در مغرب زمين بيشتر. آنچنان ارسطو شكسته شد كه يك عده اصلا راه اغراق و مبالغه را پيموده ، ارسطو را مسؤ ول انحراف فكرى بشر دانستند و گفتند انحطاط علمى بشر از ارسطو است و ارسطو سير علمى بشر را دو هزار سال متوقف كرد. يعنى ارسطو منسوخ شد. واقعا الان ارسطو يك شخصيت منسوخ شده است . شما هيچ عالمى از علماى معروف چه علماى اسلامى و چه از غيراسلامى را پيدا نمى كنيد كه لااقل صدى هشتاد از آراء و عقائدش منسوخ نشده باشد. خود ابن سينا را مى بينيد كه نيمى از عقائد او كهنه شده است . دكارت منسوخ شده است ، حالا به افكار او مى خندند. وقتى كه انسان (عده ) شيخ طوسى را مى بيند و با (رسائل ) شيخ انصارى مقايسه مى كند، مى بيند (عده ) را فقط بايد دركتابخانه ها به عنوان آثار قديم نگهدارى كرد ديگر ارزش اينكه انسان آن را يك كتاب درسى قرار بدهد ندارد منسوخ است . شيخ صدوق همينطور، محقق حلى همينطور. شما نمى توانيد يك نفر را پيدا بكنيد كه كتاب او صد در صد زنده مانده باشد. مى بينيد علماى بعد حرفهائى زده اند كه حرفهاى قبلى ، خود به خود منسوخ شده است . نمى خواستند منسوخ بكنند ولى شده است . اما در ميان افراد بشر چهره هائى هست منسوخ نشدنى ، كهنه نشدنى ، چهره هائى كه در تمام زمانها افراد را جذب مى كنند.
آيه اى كه در آغاز سخن خواندم اين بود:
(والشمس و ضحيها و القمر اذا تليها)
قسم به خورشيد و آن روشنائى خورشيد، قسم به ماه در آن موقعى كه بعداز خورشيد طلوع مى كند. ظاهر مفهوم آيه همين خورشيد است و همين ماه ، ولى در روايات تعبير لطيفى شده است خورشيد، پيغمبر است و ماه اميرالمؤ منين كه پيرو و دنباله رو و مقتبس از روشنائى او است . پيغمبر اكرم در باب قرآن فرمود:
(القرآن يجرى كما يجرى المشس والقمر)
قرآن جريان دارد همانطور كه خورشيد و ماه جريان دارند. يعنى همانگونه كه ماه و خورشيد در يك جا ثابت نيستند كه فقط بر يك سرزمين معين بتابند و از آن سرزمين تجاوز نكنند، قرآن كتابى نيست كه مال مردم معينى باشد، از مختصات يك ملت نيست بلكه دائما درحال طلوع كردن است اگر مردمى از قرآن رو برگرداندند خيال نكنيد قرآن از بين رفت ، اقوام ديگرى در دنيا خواهند بود كه خيلى بهتر و بيشتراز آنها قرآن را استقبال مى كنند. يكى از اعجازهاى قرآن كه واقعا براى كسى كه اهل مطالعه باشد اعجاز است نسبتى است كه قرآن با تفسيرهاى قرآن دارد. قرآن چهارده قرن است كه نازل شده . از همان قرن اول مفسرين آن را تفسير كردند. بسيارى از مفسرين از صحابه بودند مانند عبدالله بن عباس و عبدالله بن مسعود. طبقه بعد طبقه تابعين بودند مانند سدى و ابن شبرمه . در هر دوره اى مردم از قرآن همان را مى فهميدند كه تفسير مى كردند بعد دوره عوض شده ، علوم فهم مردم تغيير كرده است ، تفاسيرى آمده تفاسير قبل را نسخ كرده است . مردم مى ديدند كه تفاسير قبل قابل مطالعه كردن نيست ولى خود قرآن زنده است . مى ديدند قرآن با آنچه كه امروز تفسير شده بهتر تطبيق مى كند تا آنچه كه در گذشته تفسير كرده بودند. يعنى قرآن جلو مى آيد، تفسير قرن اول هجرى را همانجا مى گذارد. درقرن دوم هم تفاسيرى بر قرآن نوشته اند. درقرن سوم علوم توسعه پيدا مى كند، بشر عالمتر مى شود، تفسير ديگرى نوشته مى شود. مردم اين قرن مى بينند اين تفسير انطباق بهترى با خود قرآن دارد و آن تفسير قبلى مسخره است و به هيچ قيمتى نمى شود آن را زنده كرد. قرآن قرن به قرن جلو آمده و تفاسير قرنهاى پيش را كنار گذاشته است .
امروز شما مى بينيد يك عالم ، يك مفكر امروزى وقتى قرآن را مطالعه مى كند احساس مى كند كه اين كتاب يك كتاب مطالعه كردنى است و از خواندن آن لذت مى برد. (ادوارد براون ) مستشرق معروف در جلد اول (تاريخ ادبيات ) كه تاريخ فكرى ايرانيها را بيان مى كند، راجع به وضع ايرانيها در صدر اول اسلام بحث مى نمايد. در آنجا حرفهاى بسيار خوبى دارد. البته يك حرفهائى هم دارد كه اشتباه است و اصلا يك نفر خارجى نمى تواند در اينگونه موارد اشتباه نكند. (يك كسى كه اهل يك فرهنگ است ، البته وقتى وارد يك فرهنگ اجنبى مى شود، ممكن است اشتباه بكند.) ولى يك حرفهائى دارد كه حسابى است . مى گويد من كوشش مى كنم كه در اين كتابم خودم را از يك اشتباه بزرگ كه بعضى از هموطنانم مرتكب شده اند مصون بدارم . آن اشتباه اينست كه بعضى از هموطنان من (كه نظرش به (سرجان ملكم ) است كه كتاب تاريخ ايران را نوشته است ) نام دو قرن اول اسلام براى ايران را دو قرن سكوت گذاشته اند كه بعد از دو قرن دولت طاهريان و بعد سامانيان و بعد صفاريان تشكيل شد. دراين دوقرن ايرانيها از خود حكومتى تشكيل نداده بودند و حكومت در دست عربها بود. البته اينكه حكومت تشكيل نداده بودند يعنى ايرانى پادشاه يا خليفه نبود والا قدرتهائى به اندازه قدرت خليفه تشكيل داده بودند، وزارت مى كردند به طورى كه به اندازه خود خليفه قدرت داشتند مانند برامكه يا فضل ذوالرياستين . منظورشان اين است كه دو قرن اول اسلام از نظر ايران دو قرن سكوت و خاموشى بوده است ، يعنى ايرانى اسلام را به طوع و رغبت نپذيرفت ، زور سياسى بود كه بر آنها تحميل شده بود و تا وقتى كه از خود پادشاهى نداشتند در سكوت و خاموشى به سر مى بردند. اين حرف (سرجان ملكم ) انگليسى است . (كه درايران همين حرف را به صورت كتابى در آوردند و اسمش را دو قرن سكوت گذاشتند و در آن كتاب تا توانستند به اسلام حمله كردند.) اين حرف را يك انگليسى گفته است ، بعد انگليسى ديگر فاضلتر گفته است كه اين اشتباه است ، ولى خود ايرانيها اين حرف را رها نمى كنند. ادوارد براون مى گويد ولى من كوشش مى كنم اين اشتباه را مرتكب نشوم براى اينكه اگر ما به تاريخ ايران مراجعه بكنيم مى بينيم به اندازه اى كه ايرانى در آن دو قرن نشاط و فعاليت داشته است ، هيچ ملتى در تاريخش نداشته است . اين ، دو قرن سكوت نيست ، دو قرن نشاط است دو قرن فعاليت است .
و راستى اينطور است . اگر شما تمام دوره ساسانيان حتى قبل از ساسانيان را در نظر بگيريد، همان دوره اى كه ايران از نظر سياسى و نظامى در اوج عظمت بوده وبا دولت روم رقابت مى كرده است ، مى بينيد ايرانى در تمام اين دوره به اندازه نيمى از دويست سال دانشمند نداشته است . اتفاقا اين دوقرن ، دوره آزادى ملت ايران است . نه اينكه بخواهم از حكومت عرب كه همان حكومت بنى اميه است ، دفاع بكنم . آنها كه از نظر ما وضعشان روشن است . در عين اينكه اين مردم كثيف حكومت مى كردند، ملت ايران از لحاظ علم وفرهنگ آزادى اى داشته است كه در قبل نداشته است .
حرف ديگرى كه اين مرد مى گويد راجع به زردشت است . مى گويد چطور شد اسلام كه آمد، دين زردشت منسوخ شد وحتى الفباى پهلوى رفت و الفباى عربى جاى آن را گرفت باز مى گويد بعضى از مستشرقين شايد در اينجا بخواهند زور را مستمسك قرار بدهند ولى تاريخ نشان مى دهد كه ملت ايران دين زردشت را از روى رضا و رغبت رها كرد و با كمال رغبت دين اسلام را انتخاب نمود. بعد مى گويد حقيقت هم اينست . ماكه يك نفر خارجى هستيم و نه مسلمانيم نه زردشتى ، وقتى قرآن را جلويمان بگذاريم ، كتاب (زند وپازند) را، آثار زردشت را هم كه مى گويند مال زردشت است (و الا زردشت آثار قطعى ندارد) جلويمان بگذاريم ، مى بينيم اصلا با قرآن طرف نسبت نيست . اساسا قرآن يك كتاب زنده است ، امروز هم يك كتاب زنده است و انسان خودش را از آن بى نياز نمى بيند. اما آثار زردشت چيزى نيست كه قابل مطالعه باشد بعد هم مى گويد ايرانيان هزار ساله كه كور نبودند، از يك طرف قرآن را مى ديدند و از طرف ديگر كتاب زردشت را. مشاهده مى كردند كه اين دو قابل مقايسه نيستند، قهرا قرآن را انتخاب مى كردند. اين خودش دليل بر رشد ملت ايران است ، دليل بر اينست كه ملت ايران در عين اينكه به مليت خودش علاقمند بوده است ، ولى تعصب ملى چشم او را هرگز كور نكرده است . يعنى به خاطر تعصبات ملى پا روى حقيقت نمى گذاشتند. مسلم از جنبه مليت ، ملت ايران با ملت عرب خوب نبودند. معلوم است دو ملت و دو نژاد بودند. اين ، طبيعت بشر است . ما مى بينيم مردم دو قريه نسبت به ده خودشان تعصب دارند، مردم دو شهر نسبت به شهرهاى خودشان تعصب دارند، مردم دو كشور هم نسبت به كشور خودشان تعصب دارند. اين خاصيت بشر است و اين را نمى شود به كلى از بشر گرفت مگر در مورد افراد معدودى .
بعضى از ملل ، اين تعصبات چشم آنها را كور مى كند يعنى آنقدر تعصب دارند كه وقتى در مقابل حقيقت قرار مى گيرند به آن پشت مى كنند. ولى بعضى ديگر از ملل در عين حال تعصب آنها را كور و كر نمى كند اين ، فخر ملت ايران است كه تعصب او را كور و كر نكرد. نگفت چون قرآن از ميان ملت ما برنخاسته است ، هر چه هم خوب باشد آن را نمى خواهيم ، بلكه گفت خوب رابايد گرفت .
اگر از ميان ملت خودش هم چيزى برخاسته بود كه آن را حقيقت نمى دانست ، با آن مبارزه كرد، چنانكه با مانويت مبارزه كرد، با بابك خرم دين مبارزه كرد، افشين را كه يك سردار ايرانى است كشت پس ملت ايران رشد خودش را در اين جهت كه اگر حقيقتى را ببيند ولو از خارج باشد آن را مى پذيرد، ثابت كرده است همانطور كه اسلام را پذيرفت ، واگر باطلى را ببيند ولو از ميان ملت خودش باشد زير بارش نمى رود. اين ، نشانه رشد اين ملت است . غرضم حرف (ادوارد براون ) بود راجع به قرآن .
على بن ابى طالب از آن شخصيتهائى است كه مخصوص به زمان معينى نيست ، مربوط به تمام زمانها است . على شخصيتى دارد، حالتى دارد، جنبه اى دارد، كلامى دارد كه هر چه زمان بگذرد نمى تواند آن را كهنه بكند. پس معلوم مى شود شخصيتها بر دو گونه اند: شخصيتهاى ابدى پابرجا و شخصيتهاى متغير و مرد روز. جبران خليل جبران يك عرب مسيحى و اهل لبنان است . در دوازده سالگى به آمريكا رفته است ، به دو زبان عربى وانگليسى كتابهائى نوشته كه شاهكار است . اين مرد با اينكه مسيحى است جزء شيفتگان مولاى متقيان است . من در آثارش ديده ام كه او به هر تناسبى كه باشد وقتى مى خواهد از شخصيتهاى بزرگ دنيا نام ببرد، نام عيساى مسيح و على بن ابى طالب را مى برد. از جمله سخنان او درباره حضرت امير اين است كه : من از اين راز دنيا سر درنمى آورم كه چرا بعضى از افراد از زمان خودشان اينقدر جلو هستند. مى گويد به عقيده من على بن ابى طالب مال آن زمان نبود به اين معنى كه آن زمان مال على بن ابى طالب نبود يعنى آن زمان ارزش على را نداشت ، على قبل از زمان خودش متولد شده بود. مى گويد:
(وفى عقيدتى ان على بن ابى طالب اول عربى جاور الروح الكليه وسامرها)
به عقيده من على بن ابى طالب اول شخصى است از عنصر عرب كه هميشه دركنار روح كلى عالم است يعنى همسايه خدا است و او مردى بود كه شبها با روح كلى عالم بسر مى برد.
على خودش درباره افرادى مى فرمايد:
(اللهم بلى لاتخلو الارض من قائم لله بحجة اما ظاهرا مشهورا و اما خائفا مغمورا)
تا آنجا كه مى فرمايد:
(هجم بهم العلم على حقيقه البصيره و باشروا روح اليقين ... وانسوابما استوحش منه الجاهلون)(76)
(دلم مى خواست لااقل به اندازه اى كه من در اثر آشنائى اى كه با زبان عربى دارم ، ارزش اين جملات را مى فهمم شما هم مى فهميديد، آنوقت مى ديديد كه اين جمله ها، جمله هائى است كه امكان ندارد در دنيا كهنه بشود. نشان مى دهد كه اين سخن حقيقت است ، كانه سراسر هستى است كه اين حرف را مى زند.) مى فرمايد هستند افرادى كه علم از باطن به آنها هجوم آورده است . در حقيقت روشنائى يعنى علمشان غير از اين علمهاى متغير نسخ شدنى است به آن عمق حقيقت رسيده اند (ديگربدل ندارد) و با روح يقين مباشر و متصل شده اند. (خودش مى فرمايد:
(لكشف الغطاء ما ازددت يقينا)
اگر پرده برداشته شود بر يقين من افزوده نمى شود.) و براى مردم عياش ، كارى كه در آن معنويتى باشد سخت است .
(وصحبوا الناس بابدان ارواحها معلقه بالمحل الاعلى )(77)
بدنهايشان با مردم است ولى روحهايشان در ملا اعلى است .
آنوقت ببينيد چقدر سخت و دشوار است اين مساله كه : (روح را صحبت ناجنس عذابى است اليم ) على ، يك همچومردى مى خواهد با خوارج بسر ببرد. اصلا تصور كردنى نيست آن قصه جنگ صفين . كدام درد از اين بالاتر است ؟! آن ، قصه خوارج . غير خوارج جور ديگر. حتى به يكى از خويشاوندانش نامه اى مى نويسد كه حال كه ديدى روزگار بر من سخت است تو هم رفتى ؟ براستى براى على مرگ آسايش بود. به فرزندش امام حسن فرمود:
ملكتنى عينى وانا جالس ...(78)
جلسه چهاردهم : تغييرات زمان در تاريخ اسلام
تغييرات زمان در تاريخ اسلام
و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله.(65)
در بحثى كه ديشب عنوان شد عرض كرديم براى اينكه با منطق مخالفين و ايرادگيرها آشنا باشيم و بتوانيم گفته هاى آنان را تجزيه و تحليل كرده و جواب بدهيم خلاصه حرفهاى آنها را عرض مى كنيم . عرض شد كه طبقه اى كه ما آنها را جاهل مى ناميم يك حرفى بر سر زبانها دارند، مى گويند اين دنيا دنياى تغيير است ، دنياى حركت است ، هيچ چيز در دو لحظه به يك حال نيست ، پس هيچ چيزى در اين دنيا به معناى واقعى نمى تواند ثابت بماند. بعد مى گويند حالا كه چنين است كه هيچ چيز در دنيا قابل بقا و دوام نيست ، همه چيز وجود موقت و محدود و ناپايدار دارد پس چطور دين اسلام مى تواند براى هميشه باقى بماند؟ عرض كردم جواب اين مطلب با اين بيان كه رنگ فلسفى به آن مى دهند، اينست : اينكه هر چيز در دنيا تغييرپذير و كهنه شدنى است به معناى اينست كه هر امر مادى اينطور است ، هر جسمى از اجسام عالم اينطور است ولى صحبت ما در اجسام نيست . اگر كسى درباره يك انسان مدعى ابديت شخصى بشود جاى اين حرف هست ، يا اگر كسى درباره قرآن مكتوب روى كاغذ چنين حرفى بزند، درست است ولى صحبت ، نه درباره شخص است و نه درباره كاغذ و مركب . صحبت درباره قانون است ، درباره يك سلسله حقايق است . اينكه مواد عالم كهنه مى شوند چه ربطى به حقايق عالم دارد؟ مثلا اينكه مى گوئيم : راستى موجب رضاى خداست ، يا: براى انسان استقامت صفت خوبى است ، قانونى براى زندگى بشر است . اين تغييرپذير نيست . ولى گفتيم يك مطلب ديگر هست و آن راجع به حاجتهاى زندگى است كه حاجتها تغيير مى كند و چون حاجتها تغيير مى كند پس قوانين كه بر مبناى احتياجات است بايد تغيير بكند. اجمالا ديشب عرض شد كه حاجتهاى اصلى بشر تغيير نمى كند و حاجتهاى فرعى است كه تغيير مى كند. وعده دادم كه امشب در اطراف اين موضوع بحث كنم ولى چون امشب شب ولادت حضرت مجتبى (ع ) است [فقط] قسمتى از آن را عرض مى كنم كه هم مناسبت امشب رعايت شده باشد و هم از مطلب جدا نشده باشيم .
از خصوصيات دين مقدس اسلام اينست كه هميشه روى حاجتهاى ثابت انسان مهر ثابت زده است اما حاجتهاى متغير انسان را تابع حاجتهاى ثابت قرار داده است ، و اين به عقيده شخص من اعجازى است كه در ساختمان اين دين به كار رفته است . با مثالهائى اين مطلب را روشن مى كنم ولى قبل از اين ، يك مقدمه كوتاه عرض مى كنم و آن اينكه ما شيعيان از نعمتهائى برخوردار هستيم كه اهل تسنن نيستند. آنها قرآن دارند ما هم داريم ، سنت پيغمبر دارند ما هم داريم ، ولى آنها از قرآن و سنت پيغمبر ديگر تجاوز نمى كنند يعنى منابع و سرچشمه اى كه مى خواهند دين را از آن منبع بردارند جز اين دو تا نيست . پيغمبر(ص ) بعد از بعثت چند سال زندگى كرد؟ بيست و سه سال . از اين بيست و سه سال سيزده سال در مكه و ده سال در مدينه بودند. تمام مدتى كه حضرت زنده بود و گفتار و رفتار و تقرير آن حضرت سند محسوب مى شود بيست و سه سال بيشتر نيست يعنى از نظر زمان كه در اين شبها مورد بحث ماست ، زمانى كه پيغمبر در آن زمان بود مجموعا بيست و سه سال است . البته در اين 23 سال ، زمان تغييراتى كرد. موقعى كه در مكه بود اوضاع و شرايط طورى بود، و موقعى كه در مدينه بود اوضاع طور ديگر بود. در مكه قبل از آنكه ابوطالب و خديجه از دنيا بروند يك اوضاع و شرايطى بود و بعد از رحلت آنها اوضاع ديگرى پيدا شد. سه سال اول بعثت اوضاع و شرايطى بود و بعد از آنكه آيه آمد:
(فاصدع بما تؤ مروا عرض عن المشركين)(66)
اوضاع ديگرى پيدا شد و حضرت طرز كارش عوض شد.
اهل تسنن كه طبقه بنديهائى راجع به زمان پيغمبر اكرم كرده اند، مثلا مى گويند از سال اول بعثت تا اسلام عمر. آنها اسلام عمر را آن ...(67) كه اوضاع اسلام عوض شد. البته اسلام حمزه را هم قبول دارند روى حساب اينكه مسلمين قبل از اسلام حمزه در يك وضع سخت ترى بودند، با اسلام حمزه پشت مسلمين محكمتر شد و قهرا در طرز كار آنها تغييراتى پيدا شد. همچنين دوران مدينه را به قبل از (بدر)، و بعد از (بدر)، قبل از فتح مكه و بعد از فتح مكه تقسيم مى كنند. در تمام اين 23 سال چهار پنج وضع براى زمان پيش آمد و در هر يك از آنها وضع مسلمين فرق مى كرد. ولى تمام اين زمان 23 سال بود. اما دوره عصمت براى ما شيعيان منحصر به 23 سال نيست . براى ما دوره عصمت 273 سال است . زيرا بيست و سه سال زمان پيغمبر را كه آنها دارند ما هم داريم ، دويست و پنجاه سال يعنى از سال دهم هجرى تا سال دويست و شصت كه سال وفات امام عسكرى است ، ما علاوه داريم . دويست و پنجاه سال دوره عصمت يعنى دوره امام معصوم ظاهر داريم كه سيره اش براى ما حجت است . آنها فقط بيست و سه سال دارند كه سيره پيغمبر برايشان حجت است . عرض شد در بيست و سه سال پيغمبر اوضاع زمان چهار پنج رنگ گرفت . قهرا در اين دويست و پنجاه سال ، اوضاع بيش از اين تغيير كرد. و لهذا اين امر، مشكل اقتضاى زمان را براى ما شيعيان حل كرده است .
شما گاهى ممكن است به اين مساءله برخورد بكنيد كه در بعضى از امور سيرت پيغمبر يا سيرت يكى از ائمه متفاوت است با سيرت و روش على بن ابى طالب يا يكى ديگر از ائمه . مى بينيد امام حسن صلح مى كند، امام حسين مى جنگد. مى بينيد على بن ابى طالب لباسش از دو جامه ساده تشكيل شده است در صورتى كه حضرت زين العابدين لباس خز مى پوشد. (ايشان براى خودشان هر سال لباس خز نو تهيه مى كرد). ولى در سيرت پيغمبر اين دو امر مختلف پيدا نشده است . در (كافى ) است كه سفيان ثورى يك روز بر امام صادق وارد مى شود حضرت جامه سفيد بسيار لطيفى مانند پوست نازك تخم مرغ پوشيده بود. تا چشمش به آن لباس افتاد به حضرت اعتراض كرد كه شما چرا بايد يك همچو لباسى بپوشيد؟! حضرت فرمود: مگر چه عيبى دارد؟ سفيان گفت شما مگر بايد از اهل دنيا باشيد؟ حضرت فرمود: اساسا تمام نعمتهاى دنيا مال صالحين است نه مال فاسقين . سفيان يكوقت هست كه بيمارى و روى غرض حرف مى زنى و يكوقت هست كه اشتباه كرده اى . اگر اشتباه كرده اى بايد برايت توضيح بدهم . سفيان برخاست رفت . بعد عده اى از مقدسها و همفكرها آمدند به حضرت عرض كردند رفيق ما سفيان نتوانست جواب ترا بدهد ولى ما آمده ايم با شما مباحثه بكنيم . ما آن حرفى را كه زدى قبول نداريم . امام فرمود: بسيار خوب ، اگر بنا شد با هم مباحثه كنيم چه اصلى را بايد ثابت قرار بدهيم ؟ گفتند قرآن . حضرت فرمود: هيچ چيز بهتر از قرآن نيست اما به شرط اينكه آن را بفهميد. بعد حضرت فرمود: من مى دانم عمده حرفى كه در دل داريد مساءله سيره پيغمبر و صحابه است . چيزى كه در ذهن شما هست اينست كه پيغمبر(ص ) و على (ع ) از اين لباسها نمى پوشيدند، تو چرا مى پوشى ؟ فرمود: شما اين را نمى دانيد كه اين مساءله مربوط به اسلام نبوده است ، مربوط به زمان است . اگر پيغمبر در زمان من بود مثل من لباس مى پوشيد، اگر من هم در زمان پيغمبر بودم ، مثل او لباس مى پوشيدم . در اين مورد آنچه در اسلام اصالت دارد مواسات است يعنى مسلمانان بايد احساس همدردى بكنند، مسلمان بايد حقوق واجب مالش را بدهد. اين هم باز يك امر ثابت است و در تمام زمانها هست . مسلمان بايد اعتمادش به خدا باشد نه به پول . اين ، همان معناى واقعى زهد است .
بعد فرمود: و اما اينكه انسان نوع لباسش را چگونه بايد انتخاب بكند، اين ديگر مساءله زمان است . در زمان پيغمبر وضع عمومى مردم بسيار سخت و ناگوار بود. در جنگ تبوك سپاه اسلام را جيش العسره يعنى سپاه سختى ناميده بودند. براى اينكه اين لشكر سى هزار نفرى به قدرى بى آذوقه بودند كه دلشان ضعف مى رفت و براى اينكه اين ضعف را برطرف بكنند هر سه چهار نفرى با يك خرما خودشان را سير مى كردند. در جنگ بدر مسلمين سيصد و سيزده نفر بودند در صورتى كه شمشيرهايشان از سى چهل عدد تجاوز نمى كرد و فقط سه يا چهار اسب داشتند در حالى كه عدد دشمن ميان نهصد و هزار بود و هر روز چندين شتر براى خوراكشان مى كشتند. اهل صفه به قدرى فقير بودند كه ساترى براى نماز خواندن نداشتند مگر يك عدد، و با همان يك عدد به ترتيب نمازشان را مى خواندند. وقتى حضرت رسول به خانه فاطمه مى آيد و مى بيند پرده اى آويخته است فورا برمى گردد. حضرت زهرا حس كرده فورا پرده را مى كند و آن دستبند نقره را كه در دست داشت از دست در مى آورد و خدمت حضرت مى برد كه آنرا به فقرا انفاق بكند. اين ، اصل مواسات است در آن زمان مواسات ايجاب مى كرده كه حتى يك پرده هم در خانه شخص پيدا نشود. اما اكنون در عصر ما عصرى كه بزرگترين امپراطورى دنيا تشكيل شده است . زندگى مردم عوض شده است ولى باز من بايد از حد معتدل خارج نشوم . لباسى كه من مى پوشم لباس معتدل امروز است . يعنى در اسلام پارچه اصالت ندارد كه حتما بايد يك نوع لباس بپوشند، بلكه اسلام اصولى دارد كه طبق آن بايد لباس بپوشند. آن اصول ، ثابت است ، اصولى است كه وظيفه انسان را به حسب زمان تغيير مى دهد. اگر چيزى در نظر اسلام اصالت داشته باشد ديگر تغييرپذير نيست ، اما چيزى كه اسلام روى آن مهر نزده است به عنوان لباس است ، شكل اجرايى براى چيزى است كه مهر به آن زده است .
پس اينجا زمان تكليف را عوض مى كند. اگر اينجور نبود، اگر اين مسائل جزئى اصالت مى داشت ، محال ممتنع بود كه على بن ابى طالب يكجور عمل بكند و يكى از ائمه جور ديگر. عبادت خدا اصالت دارد، خوف خدا اصالت دارد، مواسات و رسيدگى به فقرا اصالت دارد. همان كارى را كه على بن ابى طالب كرده ، حضرت سجاد هم كرده . على بن ابى طالب از شب تا صبح مشغول مى شود به عبادت ، بعضى از شبها هزار ركعت نماز خوانده است ، حضرت سجاد هم همينطور. حضرت امير شبانه به سرپرستى فقرا رفته است و حضرت سجاد هم رفته است ، امام رضا هم رفته است ، همه از فقرا دلجوئى كرده اند اما اينكه خود شخص چگونه لباس بپوشد اين ديگر مربوط به زمان است .
مردى است به نام (معتب ) كه در خانه حضرت صادق (ع ) سمت خوانسالارى داشته است . مى گويد شبى در دل شب ديدم شخصى از خانه خارج شد، خوب دقت كردم ديدم خود حضرت است و چون اجازه نداشتم ، خودم را معرفى نكردم اما در عين حال گفتم سياهى امام را تعقيب بكنم نكند دشمن به ايشان صدمه بزند همينطور تعقيب مى كردم ، يك وقت ديدم بارى كه به پشت داشت ، از شانه ايشان افتاد حضرت در اينجا ذكرى گفت . من جلو رفتم و سلام كردم فرمود اينجا چه مى كنى ؟ گفتم چون ديدم از خانه خارج شديد نخواستم شما را تنها بگذارم . بعد آن آذوقه را جمع كردم و در ميان انبان گذاشتم . گفتم آقا بگذاريد من به دوش بگيرم . فرمود آيا در قيامت تو مى توانى بار مرا به دوش بكشى ؟ حركت كرديم تا رسيديم به ظل بنى ساعده كه معلوم بود مسكن فقرا است . ديدم يواشكى حضرت آن نانها را ميان آنان تقسيم كرد من عرض كردم آيا اينها شيعه هستند؟ فرمود نه . گفتم با وجود اينكه شيعه نيستند شما به اينها رسيدگى مى كنيد؟ فرمود اگر شيعه مى بودند نمك هم برايشان مى آوردم . اين ديگر زمان امام صادق و زمان حضرت امير ندارد. اين ، مواسات است و در همه زمانها يكجور است .
چرا امام حسن صلح كرد يا چرا امام حسين صلح نكرد؟ اصلا چرا ما درباره اين دو امام بگوئيم ، قدرى جلوتر برويم . چرا على بن ابى طالب در زمان خلافت ابوبكر قيام نكرد؟ چرا در زمان خلافت عمر قيام نكرد؟ چرا در زمان خلافت عثمان قيام نكرد ولى بعد از عثمان كه آمدند با او بيعت كردند، محكم ايستاد، در صورتى كه از نظر على بن ابى طالب همان طورى كه ابوبكر غاصب بود معاويه هم غاصب بود. براى اينكه آنچه كه در نظر اسلام اصالت دارد مطلب ديگرى است و آن اينست كه آن اقدامى كه حفظ حوزه اسلام با او بشود، بر هر اقدام ديگر مقدم است . آيا اينكه اسلام مى گويد على بن ابى طالب خليفه باشد، براى اينست كه اسلام تضعيف بشود يا براى اينست كه اسلام تقويت بشود؟ البته خليفه باشد كه اسلام تقويت بشود. حالا اگر مردم و صحابه پيغمبر به حرف پيغمبر گوش مى كردند و با على (ع ) بيعت مى كردند و على در يك همچو شرايطى خليفه مى شد، منظور پيغمبر حاصل بود يعنى تصدى خلافت سبب تقويت اسلام بود. ولى پيغمبر حضرت على را براى خلافت نامزد كرده است يك دفعه بعد از پيغمبر جريان ديگرى به وجود مى آيد، پيرمردها و اكابر اصحاب پيغمبر به فكر مى افتند كه از اين قضيه استفاده بكنند. در همان حال مردمى تازه مسلمان هستند كه هنوز اسلام در دل آنها نفوذ نكرده است . تازه شهرت اسلام به دنياى خارج عرب كشيده شده است . حالا مصلحت اسلام ايجاب مى كند كه يك آرامش كاملى برقرار باشد. اولا بايد غائله مرتدها خوابانده شود. ثانيا آنها كه از دور مى آيند كه اين حسابها سرشان نمى شود. از نظر آنها على بن ابى طالب و ابوبكر على السويه هستند. مصلحت اسلام اينطور ايجاب مى كند كه حالا كه اينها عمل ناشايستى مرتكب شده اند، آن كسى كه در اينجا ذيحق است ، دندان روى جگر بگذارد البته نه به خاطر جان خودش بلكه به خاطر مصلحت اسلام . مصلحت اسلام اينطور ايجاب مى كند كه على (ع ) دندان روى جگر بگذارد و در صف ماءمومين ابوبكر هم شركت بكند و با عمر نيز همينطور رفتار كند و به سؤ الات و اشكالات مردم جواب بدهد. چيزى كه از نظر على اصالت دارد حيثيت و آبروى اسلام است . در اينجا دندان روى جگر گذاشتن ، بهتر آبروى اسلام را حفظ مى كند يا لااقل كمتر آبروى اسلام را مى برد.
اما قضيه مى گذرد، اوضاع زمان تغيير مى كند، اسلام جهانگير مى شود زمان معاويه پيش مى آيد معاويه حيثيت عمر و ابوبكر را ندارد. او كسى است كه خودش و پدرش سالها عليه اسلام جنگيده اند. حسابها عوض شده است . در اينجا على با معاويه مى جنگد. زمان امام حسن پيش مى آيد. در اين زمان در اثر جريانهاى زيادى كه در زمان اميرالمؤ منين پيش آمد و از همه بالاتر آن حالت سست عنصرى اى كه اصحاب امام حسن به خرج دادند، اگر امام حسن مقاومت مى كرد، كشته مى شد ولى نه كشته شدن شرافتمندانه و افتخارآميز آنگونه كه حسين بن على كشته شد. حسين بن على با هفتاد و دو نفر كشته شد، يك شهادت آبرومندانه و در يك وضع و شرايط خاص كه هزار و سيصد سال دارد اسلام را آبيارى مى كند. در زمان امام حسن يك حالت رخوت و سستى و خستگى در شيعيان پيدا شده بود كه اگر اين كار (مقاومت در مقابل معاويه ) ادامه پيدا مى كرد، يك وقت خبردار مى شدند كه حضرت را دست بسته تحويل معاويه داده اند. هنوز صابون معاويه و بنى اميه درست به جامه مردم نخورده بود. بيست سال معاويه حكومت كرد، مغيرة بن شعبه و زياد بن ابيه كه به جان مردم افتادند. آنوقت مردم فهميدند كه اشتباه كردند كه در زمان حضرت على دعوت او را لبيك نگفتند، اشتباه كردند كه امام حسن را تحويل معاويه دادند. لهذا بعدها (بعد از حادثه كربلا) عده اى پيدا شدند و توابين را به وجود آوردند كه همانها بودند كه دور مختار را گرفتند.
اين امر يعنى آگاه شدن مردم از ماهيت حكومت اموى ، از عواملى بود كه شرايط را براى قيام امام حسين (ع ) مساعد مى كرد. گذشته از اين ، وضع يزيد با وضع معاويه فرق مى كرد. معاويه در لباس نفاق كار مى كرد، يزيد در لباس كفر. معاويه لااقل روى كارهايش سرپوش مى گذاشت ، علنا شراب نمى خورد، علنا سگ بازى نمى كرد صورت ظاهر را حفظ مى كرد، ولى يزيد جوانى بود ديوانه و پرده در كه حساب موقعيت خودش را نمى كرد كه هر چه هست بالاخره مردم او را خليفه پيغمبر مى دانند. اينقدر شراب مى خورد تا مست مى شد و در حضور جمعيت به پيغمبر ناسزا مى گفت . واقعا اگر قضاياى كربلا نبود و امام حسين قيام نمى كرد و سبب نمى شد كه يزيد از بين برود و او همان بيست سالى را كه معاويه خليفه بود خلافت مى كرد، اصلا حوزه اسلام منقرض مى شد. پس شرايط زمان خيلى فرق مى كند. بنابراين امام حسن همان برنامه را اجرا كرد كه امام حسين اجرا كرد و امام حسين همان برنامه را اجرا كرد كه امام حسن اجرا كرد، فقط شكل كارشان با هم فرق داشت ، ولى روح هر دو يكى بود. اين بود دو مثالى كه خواستم در اين زمينه عرض كرده باشم .
جلسه پانزدهم : اجتهاد و تفقه در دين
اجتهاد و تفقه در دين
فلو لا نفر من كل فرقه منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلهم يحذرون.(68)
يكى از مفكرين عالم اسلامى در اعصار اخير اقبال لاهورى است . اقبال اهل هندوستان سابق و پاكستان جديد و در يك خاندان مسلمان پرورش يافته است . او تحصيلات جديد را طى كرده و در همان زمان از تحصيلات قديم فى الجمله اى بهره مند بوده است ولى شور اسلامى را هميشه داشته برعكس اكثريت قريب به اتفاق محصلين ايرانى كه يك حالت رنگ پذيرى عجيبى نسبت به فرنگيها دارند. اين مرد تحصيلات عاليه اى در رشته فلسفه داشته و كتابها به زبان انگليسى نوشته كه همان كتابها براى مستشرقين جزء مدارك شمرده مى شود. مرد بسيار باشور و از كسانى بوده است كه شم اسلامى داشته و از آن حمايت كرده است كه تنها اسلام است كه مى تواند دنيا را نجات بدهد، با اينكه خودش مرد متجددى بوده و از افكار امروز حداكثر آگاهى را داشته است . اشعار زيادى هم گفته است . حالا به اين جهت كارى ندارم .
او مى گويد پدرم يك جمله اى به من گفت كه آن جمله برايم درس شد. مى گويد يك روز صبح مشغول تلاوت قرآن بودم ، پدرم گفت چه مى كنى ؟ گفتم قرآن مى خوانم . گفت قرآن را آنچنان بخوان كه گوئى وحى ، بر تو نازل شده است همين جمله مثل نقشى كه روى سنگ كنده باشند در دلم اثر گذاشت و از آن به بعد به هر آيه اى كه رسيدم تا تاءمل و تدبر نكردم رد نشدم .
اين مرد جمله اى دارد كه من به مناسبت اين جمله خواستم اسمى از او برده باشم . اين جمله درباره اجتهاد است . مى گويد: (اجتهاد قوه محركه اسلام است ). شما يك اتومبيل را مى بينيد حركت مى كند. اين اتومبيل تا يك نيروئى نباشد كه آن را به حركت درآورد ممكن نيست حركت بكند جمله ديگرى هم هست از بوعلى سينا كه يك بحث جامعى در كتاب (شفا) دارد راجع به اصول اجتماعى و اصول خانوادگى . مى گويد حوائجى كه براى زندگى بشر پيش مى آيد بى نهايت است . اصول اسلام ثابت و لايتغير است و نه تنها از نظر اسلام تغييرپذير نيست ، بلكه اينها حقايقى است كه در همه زمانها بايد جزء اصول زندگى بشر قرار گيرد، حكم يك برنامه واقعى را دارد، اما فروع ، الى مالانهايه . مى گويد به همين دليل اجتهاد ضرورت دارد يعنى در هر عصر و زمانى بايد افراد متخصص و كارشناس واقعى باشند كه اصول اسلامى را با مسائل متغيرى كه در زمان پيش مى آيد تطبيق بكنند، درك بكنند كه اين مساءله نو داخل در چه اصلى از اصول است .
اتفاقا اجتهاد جزء مسائلى است كه مى توان گفت روح خودش را از دست داده است . مردم خيال مى كنند كه معنى اجتهاد و وظيفه مجتهد فقط اينست كه همان مسائلى را كه در همه زمانها يك حكم دارد رسيدگى بكند مثلا در تيمم آيا يك ضربه بر خاك زدن كافى است يا حتما بايد دو ضربه بر خاك زد؟ يكى بگويد اقوى يك ضربه كافى است و ديگرى بگويد احوط دو ضربه بر خاك بزند، يا مسائلى از اين قبيل . در صورتى كه اينها اهميت چندانى ندارد، آنچه اهميت دارد مسائل نو و تازه اى است كه پيدا مى شود و بايد ديد كه اين مسائل با كداميك از اصول اسلامى منطبق است بوعلى هم لزوم اجتهاد را روى همين اساس توجيه مى كند و مى گويد به همين دليل در تمام اعصار بايد اجتهاد وجود داشته باشد. اين فكر ضد فكر اهل تسنن است . در آن وقت اهل تسنن حق اجتهاد را منحصر كردند (البته به حسب ظاهر) به يك افراد معين ، كه در اينجا شيعه با آنها موافق نيست . شيعه مى گويد اجتهاد بابى است كه در تمام زمانها بايد باز باشد. از نظر آنها ابوحنيفه ، مالك بن انس ، شافعى و احمد بن حنبل چهار تا مجتهدند، مجتهد جائز الخطا هم هستند.
قرآن كريم تعبيرى دارد:
(و ما كان المؤ منون لينفروا كافة فلو لا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين .)
در تفسير اين آيه بحثهائى است . ترجمه اش اين است : مؤ منين چنين نيستند كه همه شاءن يكجا كوچ كنند. چرا از هر فرقه گروهى كوچ نمى كنند براى اينكه در امر دين تفقه پيدا كنند. مقصود از اينكه مؤ منين چنين نيستند كه يكجا كوچ كنند چيست ؟ يعنى براى چه كوچ كنند؟ براى اجتهاد. قرآن اين هدف را به اين تعبير ذكر كرده است :
(ليتفقهوا فى الدين )
كه از هر فرقه اى ، طائفه اى در دين تفقه پيدا كنند. قرآن مساءله اى را طرح كرده است به نام تفقه در دين . اين كلمه ، معنائى بالاتر از معناى علم دين مى فهماند. يك علم دين داريم يك تفقه در دين . علم يك مفهوم وسيعى است . هر دانستنى را علم مى گويند ولى تفقه به طور كلى در هر موردى استعمال نمى شود. تفقه در جائى گفته مى شود كه انسان يك دانش عميقى پيدا بكند يعنى علم سطحى علم هست ولى تفقه نيست (راغب اصفهانى ) مى گويد:
(التفقه هو التوسل بعلم ظاهر الى علم باطن )
تفقه اينست كه انسان از ظاهر باطن را كشف كند، از پوست ، مغز را دريابد از آنچه كه به چشم مى بيند و حس مى كند، آنچه را كه حس نمى كند درك بكند. معناى تفقه در دين اينست كه انسان دين را سطحى نشناسد، يعنى در دين ، روحى هست و تنى ، در شناختن دين تنها به شناختن تن اكتفا نكند.
ما در احاديث گاهى برمى خوريم به اينگونه مضامين : روزى برسد كه
(لايبقى من القرآن الا درسه و من الاسلام الا رسمه )(69)
از قرآن جز ياد گرفتن ظاهرى و از اسلام جز نقشى باقى نمى ماند. اميرالمؤ منين در يك جا راجع به آينده بنى اميه كه بحث مى كند. مى گويد مثل اسلام در آن زمان مثل ظرفى است كه محتوى مايعى بوده است ، بعد آن ظرف را وارونه كرده باشند و آن مايع ريخته باشد، ظرف خالى باقى مانده است . قسمتى از دستورهاى دين شكل ظرف را دارد براى دستورهاى ديگرى كه شكل آب را دارد. يعنى اين ظرف لازم است اما اين ظرف براى آن آب لازم است . اگر اين ظرف باشد آن آب هم نمى ريزد اما اگر آن آب نباشد و اين ظرف به تنهائى باشد، انگار نيست . اميرالمؤ منين مى خواهد بفرمايد كه بنى اميه اسلام را توخالى مى كنند، مغزش را به كلى از ميان مى برند و فقط پوستى براى مردم باقى مى گذارند. تعبير ديگر اينست كه :
(و لبس الاسلام لبس الفرو مقلوبا)(70)
در آن زمان اين لباس را كه نامش اسلام است مى پوشند اما مثل اينكه پوستينى را وارونه پوشيده باشند، هم خاصيت خودش را از دست مى دهد و هم اسباب مسخره مى شود.
خود اينها مى رساند كه لباس اسلام را به دو شكل مى شود به تن كرد. يك شكل اينكه يك امر بى خاصيت بى مغز جلوه كند و شكل ديگر اينكه معنى دار باشد. يكى از رفقا نقل مى كرد كه من يك وقتى گرفتارى اى داشتم بسيار شديد. براى انجام يك كار خيلى كوچك كه اصلا زحمت هم نداشت ولى براى من ارزش فوق العاده اى داشت ، به يكى از رفقا مراجعه كردم . او در جواب گفت كه من الان بايد به نماز جماعت بروم . اگر در اينجا انسان بگويد اسلام كه اينهمه به نماز جماعت توصيه كرده است ارزش قضاء حاجت يك مسلمان را از بين برده است ، اين ، غلط است . مگر براى خدا فرق مى كند كه ما نماز تنها بخوانيم يا نماز جماعت ؟ اسلام كه گفته است نماز با جماعت خوانده شود، براى اين است كه مردم در آن حالى كه حالت روحانيت و معنويت است چشمشان به صورت يكديگر بيفتد و به اوضاع يكديگر رسيدگى بكنند. اينكه گفته اند اگر نماز را به جماعت بخوانيد اين مقدار ثوابش زياد مى شود براى اين است كه شما را به يكديگر مهربانتر مى كند، در قضاء حوائج يكديگر ساعى تر مى كند. يعنى نماز را به جماعت خواندن پوسته اى است كه مغزى در آن نهفته است . مغز آن ، عواطف اجتماعى و علاقمند بودن به سرنوشت ديگران است .
اينها دلالت مى كند بر اينكه اسلام پوستى دارد و مغزى ، ظاهرى دارد و باطنى . پس تفقه لازم دارد. تفقه اينست كه انسان معنى را به دست بياورد. اگر آن شخص مى گويد اجتهاد قوه محركه اسلام است و يا گفته مى شود اجتهاد در هر عصر و زمانى لازم است و روح اسلام روح ثابتى است در تمام زمانها همينطور كه بدن انسان متغير و روح تغييرناپذير است ، اين شبهه ايجاد نمى شود كه مقتضيات زمان ايجاب مى كند حكم اسلام نقض بشود. اينجا مثالى عرض مى كنم : ما در قرآن دستورى داريم :
(و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه و من رباط الخيل ترهبون به عدو الله و عدوكم )(71)
دستورى با كمال صراحت بيان شده هدف اين دستور هم ذكر گرديده است . اسلام دين نيرومندى است . خارجيها هم اين را قبول دارند. (ويل دورانت ) گفته است هيچ دينى به اندازه اسلام پيروان خودش را به نيرومندى دعوت نكرده است . اسلام مى گويد قوى باشيد، نيرومند باشيد. اسلام از ضعف و ضعيف بدش مى آيد. اسلام به جامعه اسلامى دستور مى دهد كه در مقابل دشمن آنچه كه در استطاعت دارى تهيه بكن از لحاظ غايت و هدف اين دستور هم مى گويد شما بايد از لحاظ نيروى مادى طورى باشيد كه رعب شما در دل دشمنانتان باشد. همين الان مى بينيد كشورهاى بزرگ چه رعبى در دل مردم ايجاد كرده اند! قرآن مى گويد مسلمانان بايد آنقدر نيرومند باشند كه هر جمعيت غير مسلمانى وقتى مسلمانها را مى بينند رعب آنها در دلشان ايجاد بشود براى اينكه خيال تجاوز در دماغشان خطور نكند. يك كسى قدرت و نيرو مى خواهد براى تجاوز، يك كسى هم قدرت و نيرو مى خواهد براى جلوگيرى از تجاوز. قرآن هرگز نيرو را براى تجاوز توصيه نمى كند چون مى گويد
(و لا يجرمنكم شنان قوم على ان لا تعدلوا)(72)
حتى اگر دشمنان خدا به شما بدى كردند مبادا از عدالت خارج بشويد. ولى اسلام به ديگرى هم اجازه تجاوز نمى دهد. اين يك دستور.
وقتى ما وارد سنت پيغمبر مى شويم مى بينيم پيغمبر يك سلسله آداب و سنن را در زمان خودش بيان كرده است كه در فقه به نام (سبق و رمايه ) آورده شده است . در اسلام سبق و رمايه مستحب است . (سبق ) مسابقه اسب دوانى است و رمايه تيراندازى كردن است . اسلام هر نوع برد و باختى را تحريم كرده است مگر برد و باختهائى كه در زمينه مسابقه اسب دوانى و يا مسابقه تيراندازى باشد. اين از مسلمات فقه ما است كه يك چنين سنن و آدابى در دين هست . حالا اينجا يك وقت هست ما جمود به خرج مى دهيم مى گوئيم
جلسه دوازدهم : مقتضيات زمان (1)
مقتضيات زمان (1)
انزل من السماء ماء فسالت اوديه بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا.(50)
بحثهائى كه در اين چند شب كرديم مربوط به تاريخ فكرى مسلمين بود. عرض كرديم يك جريانهاى فكرى در دنياى اسلام پيش آمده است كه بايد نامشان را افراط يا جهالت گذاشت ، جريانهائى كه يك نوع افراطكارى ها و دخل و تصرف هاى بيجا در امور دينى بوده است . مثالهايى براى اين موضوع عرض كرديم و عرض شد كه متقابلا جريانهاى فكرى ديگرى در دنياى اسلام پيش آمده است كه تفريط و كندروى و جمود بوده است . براى اين هم مثالهائى عرض كرديم ولى همه مربوط به گذشته بود و اين بحثهاى راجع به گذشته مقدمه اى بود براى اينكه وظيفه خودمان را در زمان حاضر به دست آوريم . و يادمان نرود كه اصل اين بحث مساله انطباق با مقتضيات زمان بود و چون در اين مساله ، دو نحو و دو گونه مى توان فكر كرد، يكى افراط و تندروى و جهالت ، و ديگر جمود و تقشر، مسلمان بايد به تعليم قرآن معتقد باشد و جريان معتدلى را طى كند. ما امروز بايد وظيفه خودمان را در ميان جمودها و جهالتها به دست آوريم . يعنى از جهت اينكه مسلمان هستيم ، از نظر مقتضيات زمان ، نه بايد جاهل و مفرط و تندرو باشيم و نه بايد جامد و متقشر باشيم . حالا وقت آنست كه ما يك مقياسى به دست بدهيم اينطور كه فائده اى ندارد، به طور كلى مطلب را گفتيم كه نه بايد مفرط بود و نه مفرط، نه بايد تندرو بود و نه كندرو، بايد معتدل بود. اصلا مقياس چيست ؟ ما با چه مقياسى بايد بفهميم كه آيا از طبقه معتدل و امت وسط هستيم كه قرآن گفته است يا از آن طبقه انحرافى جاهل (يا جامد)؟
معناى مقتضيات زمان چيست ؟ اول لغت را معنى مى كنيم . معناى اين لغت اينست كه زمان كه دائما در حال گذشتن و آمدن است ، در هر قطعه اى يك اقتضائى دارد، در هر لحظه اى ، در هر وقتى و در هر قرنى ، در هر چند سالى يك تقاضائى دارد. به عبارت ديگر (به جاى كلمه اقتضا اگر كلمه تقاضا بگذاريم بهتر فهميده مى شود): زمان تقاضاهاى مختلف دارد يعنى الان كه ما در نيمه دوم قرن چهاردهم هجرى و نيمه دوم قرن بيستم ميلادى هستيم ، اين نيمه دوم اين قرن تقاضائى دارد كه در نيمه اول نبود، در قرن پيش هم نبود. معناى اينكه تقاضا دارد چيست ؟ يك وقت هست ما تقاضاى قرن را اينجور تفسير مى كنيم كه در اين قرن يك چيزهائى آمده است (اصلا تقاضا يعنى به وجود آمدن ) پس اين قرن اينجور تقاضا دارد هر چه كه در يك زمان به وجود آمد، همين به وجود آمدن معنايش تقاضا است . تبعيت كردن از مقتضاى زمان و از تقاضاى زمان يعنى در اين زمان يك پديده هائى پيدا شده است و چون اين پديده ها پيدا شده است ، پس اين قرن تقاضا دارد، بنابراين بايد خود را با اين تقاضا يعنى با پديده هائى كه در زمان پيدا شده تطبيق داد، آنها را پذيرفت اين يك جور تفسير است . حالا عرض مى كنم كه اين حرف يعنى چه ؟
يك تفسير ديگر براى تقاضاى زمان يا اقتضاى زمان ، تقاضاى مردم زمان است يعنى پسند مردم ، ذوق و سليقه مردم ، به اين معنى كه ذوق و سليقه و پسند مردم در زمانهاى مختلف اختلاف پيدا مى كند. (در اين بحثى نيست .) هر زمانى يك ذوق و يك پسند حكمفرماست . مثلا در مدهاى كفش و لباس مى بينيد در هر زمانى يكجور كفش ميان مردم مد است ، يك نوع دوخت لباس مد است يعنى مردم آنطور مى پسندند. يك نوع پارچه مد مى شود، پسندهاى مردم عوض مى شود. معناى اينكه انسان بايد با مقتضاى زمان هماهنگى بكند، اينست كه ببيند پسند اكثريت مردم چيست ، ذوق عمومى چيست و از پسند عموم پيروى بكند. اين همان جمله اى است كه از قديم گفته اند: (خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو) اكثريت هر رنگ را پذيرفتند، تو هم از جماع پيروى كن همان رنگ را بپذير.
اگر معناى مقتضاى زمان هر يك از اين دو تفسير باشد، غلط است كه انسان تابع مقتضاى زمانش باشد. اگر معناى اول باشد، يعنى در هر زمانى هر چه كه پيدا شد چون پديده قرن است ، بايد تابع آن باشيم اينجا سوالى پيش مى آيد: آيا هر چه در قرن جديد پيش مى آيد خوب است و در جهت صلاح و سعادت بشريت است ؟ يعنى آيا بشريت اينجور ساخته شده كه هر چيز نوى كه پيدا مى شود، آن چيز حتما در جهت صلاح و پيشرفت اوست ؟ آيا جامعه انحراف پيدا نمى كند و امكان ندارد يك چيز تازه در قرن پديد بيايد كه انحراف و در جهت سقوط باشد بلكه امكان دارد، پديده هاى هر زمانى ممكن است در جهت صلاح بشريت باشد و ممكن است در جهت فساد باشد. دليلش اينست كه ما مصلح داريم ، به قول اينها مرتجع داريم . مصلح عليه زمان قيام مى كند، مرتجع هم عليه زمان قيام مى كند با اين تفاوت كه مرتجع به كسى مى گويند كه عليه پيشرفت زمان قيام مى كند و مصلح به كسى مى گويند كه عليه فساد و انحراف زمان قيام مى كند. هر دو عليه زمان خودشان قيام مى كنند. ما سيد جمال الدين اسد آبادى را مصلح مى شماريم و همه دنيا او را مصلح مى شمارند. او عليه اوضاع زمان خودش قيام كرده بود يعنى با آنچه كه در زمان خودش وجود داشت هماهنگى نمى كرد. پس چرا به او مصلح مى گوئيم ؟ براى اينكه اين اصل را قبول نكرده ايم كه هر چه كه در زمان باشد خوب است ، هر چه كه اكثريت بر آن باشند خوب است . مى گوئيم در زمان او يك سلسله مفاسد و انحرافات وجود داشت كه او عليه آنها قيام كرد. در مقابل ، هركس كه امروز تاريخ مثلا فلان اخبارى را كه آن شب اسم بردم بخواند، مى گويد او يك مرتجع است يعنى عليه پيشرفت و ترقيات زمان خودش قيام كرده است .
پس به همين دليل كه ما مى توانيم در هر زمان مصلح و مرتجع داشته باشيم پديده هاى زمان دو حالت مى توانند داشته باشند. يك حالت ، حالت پيشرفتگى ، و حالت ديگر، حالت انحطاط. پس اين مطلب درست نيست كه (بايد با زمان هماهنگى كرد) يعنى بايد با پديده هاى زمان هماهنگى كرد، و فلسفه و سرش را هم در شبهاى اول عرض كردم كه خداوند، خلقت انسان را با خلقت حيوانات از اين نظر متفاوت كرده است كه انسان را يك موجود مختار و مبتكر و آزاد آفريده است . حيوانات آنچه كه بايد داشته باشند خلقت به شكل غريزه به آنها داده است ، يك ذره ابتكار ندارند، آزادى عمل ندارند، در كار خودشان مختار نيستند و لهذا از آنچه كه دست خلقت به آنها داده است ، نه مى توانند به عقب بروند و نه مى توانند به جلو بروند، آنچه كه دارند از همان روز اول خلقت داشته اند و تا آخر هم دارند. تاريخ مى گويد از زمانى كه بشر زنبور عسل را شناخته است ، همين نظامات و تشكيلاتى را كه امروز دارد داشته است . زمانى كه بشر از لحاظ تمدن خيلى عقب بوده است او همينجور بوده است و امروز هم كه بشر هزاران دوره را طى كرده است ، باز هم همانجور است . او جلو نرفته است عقب هم نمى رود، به راست منحرف نمى شود، به چپ هم انحراف پيدا نمى كند، ولى بشر، مختار و آزاد و داراى قوه ابتكار آفريده شده است . آيه قرآن مى گويد: (انى جاعل فى الارض خليفه (51) اسم بشر را خليفه الله گذاشته است . به چه مناسبت بشر خليفه الله است نه زنبور عسل و نه حيوانات ديگر؟ يكى از جهاتش اينست كه خدا به بشر بيشتر قدرت خلاقيت و ابتكار داده است يعنى قدرت داده است كه نقشى را كه در دنيا وجود ندارد بيافريند. زندگى اين موجود را از صفر شروع كرده است . آنوقت ببينيد بشر چه چيزهائى را به وجود مى آورد، خلق مى كند (البته به اذن پروردگار) ابداع مى كند. بشر به حكم اينكه خليفه الله است ، بايد تمدن خودش را با نقشه و طرح و ابداع خودش بسازد. شما همين مدلها و سيستمهاى اتومبيلها را ببينيد، مى بينيد هر سال نقش تازه اى مى آفرينند. اين همان قدرت خلاقيت بشر است . و بشر به همين دليل كه مى تواند جلو برود، يعنى اين آزادى عمل به او داده شده و مختار آفريده شده است ، مى تواند به عقب برگردد. اينجور نيست كه راه عقب را به روى بشر بسته باشند. اميرالمؤ منين فرمود: (اليمين والشمال مضله و الطريق الوسطى هى الجاده)(52) راست روى و چپ روى گمراه كننده است ، راه راست راه مستقيم است .
پس بشر همانطور كه امكان پيشروى دارد، امكان عقب روى هم دارد بنابراين امكان انحراف در بشر هست . پس نمى شود قبول كرد كه روى هر چه كه در زمان پديد آمده و پديده قرن است و جديد ناميده شده ، اسم تجدد گذاشته شود و گفت خوب است . لذا به اين معنى تقاضاى زمان را پيروى كردن غلط است . بايد هشيار بود و روى آن پديده حساب كرد و با مقياسهاى ديگرى كه عرض مى كنم آن را سنجيد و ديد اگر خوب است آن را گرفت و اگر بد است آن را طرد كرد. به همين دليل مقتضاى زمان به معناى مد و پسند مردم را نمى شود تصديق كرد يعنى ما نبايد هميشه نگاه بكنيم ببينيم ذوق اكثريت مردم زمان چيست همانطور كه راجع به مد در روزنامه ها مى خوانيد كه پديده قرن است . پديده قرن يعنى چه ؟! هروئين هم پديده اين قرن است ، در سابق نبود. بر اثر پيشرفت علم شيمى هروئين مى سازند. اگر شما ديديد مى خواهند چيزى را به عنوان پديده قرن بر شما تحميل كنند، قبول نكنيد شما ببينيد اين مد بالاى زانو پديده قرن است . پديده قرن يعنى چه ؟! در مورد پسند مى گويند مردم دنيا امروز اينچنين مى خواهند، دنياى امروز اين را نمى پسندد، آن را مى پسندد. يعنى چه ؟! مطلق پسند كه دليل نمى شود. تا اين صحبت به ميان مى آيد كه دست دزد را بايد بريد يا نه مى گويند آقا اين ديگر چه حرفى است كه شما مى زنيد؟! دنياى امروز اين حرفها را نمى پسندد! دزدى ، جرمى است كه در اجتماع واقع مى شود. سؤ ال مى كنيم آيا جلوى اين جرم را بايد گرفت يا نبايد گرفت . همه مى گويند بايد گرفت ، ما هم قبول داريم . ما مى گوئيم اسلام براى دزد يك همچو مجازاتى وضع كرده است و در عمل هم نشان داده كه آنوقت كه اين مجازات عملى بشود دزدى هم ريشه كن مى شود. حاجيهاى 50 سال پيش اطلاع دارند كه در صحراى عربستان اصلا آدم را مى خوردند قافله هاى 500 نفرى را مى دزديدند. فقط چهار تا دست بريدند، ببينيد در آن صحراى وسيع چه امنيتى برقرار كرده اند. حالا شما مى گوئيد دنياى امروز نمى پسندد. مى گوئيم آيا دنياى امروز فرمولى بهتر از اين آورده است كه اين را نمى پسندد؟ اگر آورده است و بهتر از اين نتيجه داده است ، ما هم قبول مى كنيم .
در اينجا سخنى مى گويند كه ما هم آن را قبول داريم ، مى گويند بايد دزد را اول تربيت كرد. مگر ما مى گوئيم نبايد تربيت كرد؟! صحبت در اين است كه با آن شخص كه تربيت هم در او مفيد واقع نشده و باز هم دزدى كرده است چه بايد كرد؟ آيا تعليم و تربيت قادر شده است كه به كلى جلوى جرم و جنايت را در دنيا بگيرد؟ اگر گرفته بود كه مى بايست مجازات در دنيا به كلى لغو بشود، پس چرا نشده است ؟ اين ، دليل آنست كه تعليم و تربيت به تنهائى قادر نيست جلوى جرم و جنايت را بگيرد. يك گزارش رسمى از آلمان غربى پارسال منتشر كردند كه در ظرف يك سال هشتاد و اند بار مسلحانه فقط به بانك حمله شده است . در آمريكا ببينيد كار گانگستربازى به كجا كشيده است كه برايش مدرسه باز مى كنند. يعنى براى اينكه خودشان فنون دزدى را ياد بگيرند مدرسه باز مى كنند دنياى امروزى براى جلوگيرى از دزدى چه نقشى را بازى كرده است ؟ فقط مى گويند دنياى امروز نمى پسندد.
يادم افتاد آن داستانى كه مى گويد شخصى مريض بود. هر كس مى گفت فلان طبيب براى اين شخص خوب است در اين اثنا يكى از حاضرين گفت من طبيبى را سراغ دارم كه از تمام اطبائى كه در عمرم ديده ام بهتر است . گفتند چطور؟ گفت يك وقتى شخصى مدتها بود به مرضى مبتلا بود. تمام اطباء درجه اول آمدند كميسيون تشكيل دادند، نسخه ها دادند، نسخه ها را عوض كردند و مريض خوب نشد. البته گاهى پيشروى بسيار مختصرى پيدا مى كرد. شخصى دكتر فلان را معرفى كرد. رفتند او را آوردند همينكه او آمد با يك شهامت بى نظير اول حرفى كه زد اين بود كه تمام اطباء نفهميده اند، همه اشتباه كرده اند و مزخرف گفته اند، معطل نكرد، گفت فورا مريض را به يك بيمارستان ببريد، بايد روى او عمل جراحى بشود. با يك جراءتى فورا او را به مريضخانه برد و خوابانيد. اصلا يك ساعت طول نكشيد كه شكم اين مريض را باز كرد و جراحى كرد. در همين جا ديگر سكوت كرد پس از چند لحظه اى يكى از اهل مجلس پرسيد خوب حالا حال مريض چطور شد؟ گفت هيچى ، مريض مرد. گفتند پس تمام اين حرفها و اين تعريفها براى اينست كه آن مريض مرد؟! معلوم شد اين شخص بيچاره آنچنان تحت تاءثير آن طبيب واقع شده است و آنچنان در نشئه فرو رفته كه به نتيجه كارش فكر نمى كند، دائما مى گويد آنها آمدند و نسخه دادند و رفتند ولى اين آمد با قاطعيت تمام كار كرد و رفت . دنياى امروز نمى پسندد دست دزد را ببرند. پس چه كرده است ؟!
غرض اين جهت است كه يكى از چيزهائى كه يك مسلمان نبايد تحت تاءثير آن قرار بگيرد موضوع پسند است . على (ع ) فرمود: (لاتستوحشوا فى طريق الهدى لقلة اهله )(53) هرگز اگر راه حق را پيدا كرديد، از اينكه در اقليت هستيد وحشت نكنيد يعنى شخصيت داشته باشيد. اكثر، همين بى شخصيتى ، پدر افراد بشر را درآورده است . همينكه ملتى خودشان را در اقليت ديدند و ديدند اكثريت يك پسندى دارند، كارى را انجام مى دهند. به خودش جراءت نمى دهد كه ممكن است اكثريت اشتباه كرده باشد و اقليت اشتباه نكرده باشد. باز قصه ديگرى يادم آمد: يادم هست در جلسه اى به مناسبتى اين بحث شد كه عالم بزرگى در يك محاسبه ، به حساب ابجد پرداخته است . من آنجا انتقاد كردم كه هرگز دنبال اين حرفها نرويد اينكه مى گويند (انا من المجرمون منتقمون ) به حساب ابجد ابوبكر و عثمان در مى آيد، يا مثلا اسم فلان شهر با اسم حسن به حروف ابجد يكى در مى آيد پس حسن بايد در آن شهر باشد، اينها يك چيزهائى است كه پايه ندارد يك نفر كه آنجا نشسته بود و بسيار شريف بود گفت نه آقا. گفتم آقا همينجور است . گفت نه آقا، چون من يك قضيه اى دارم : در فلان سال در فلان شهر بوديم . در آنجا بزرگانى از علما بودند، اسم برد. يك كسى آمد حساب كرد راجع به ظهور حضرت حجت . آيه : (ان الارض يرتها عبادى الصالحون )(54) منطبق مى شد با سال 1361. چون ديدم او در مجلسى بوده است كه در آن بزرگانى بوده اند و...(55).
يك تفسير ديگر نيز براى مقتضيات زمان مى شود و آن اينكه تقاضاى زمان به معناى اينست كه احتياجات واقعى در [ طول ] زمان تغيير مى كند، آنوقت احتياجى كه بشر در هر زمان دارد يك نوع تقاضا مى كند.
مى دانيد كه محور فعاليت بشر احتياج است . يعنى خدا انسان را در اين دنيا آفريده است با يك سلسله احتياجات واقعى : بشر به خوراك احتياج دارد، به پوشاك احتياج دارد، به مسكن كشاورزى ، خياطى ، تجمل ، حمل و نقل ، مسافرت ، علم آموختن ، وسائل فنى و... احتياج دارد. احتياج هم شوخى بردار نيست يعنى عملا انسان اجبار دارد كه به دنبال احتياجات برود، از احتياجات پيروى بكند، اگر نكند زمان حدش مى زند. در اينجور موارد است كه اگر كسى بخواهد نام جبر زمان را ببرد برده است . يك سلسله از احتياجات بشر است كه ثابت و لايتغير است . بشر بايد به روح خودش نظام بدهد دستورالعمل اخلاقى بدهد و اينها در همه زمانها يكجور است . بشر بايد به اجتماع خودش نظمى بدهد، آن نظام كلى در تمام زمانها يكى است . بشر به رابطه اى كه با خداى خودش دارد بايد نظمى بدهد و اين ، در تمام زمانها يكجور است . همچنين است در مورد بعضى ارتباطاتى كه بشر با مخلوقات ديگر نظير زمين ، درخت و حيوانات دارد. انسان بر گياههاى دنيا چه حقى دارد؟ گياهها بر انسان چه حقى دارند؟ اينها احتياجات ثابت و لايتغيراست .
ولى انسان براى تاءمين همين احتياجات ، به يك سلسله ابزار و وسائل نياز دارد. وسائل در هر عصر و زمانى فرق مى كند چون وسائل در ابتكار خود بشر است . دين به وسيله (البته مشروع ) كارى ندارد. دين هدف را معين مى كند و راه رسيدن به هدف را، اما تعيين وسيله تاءمين احتياجات در قلمرو عقل است . عقل كار خودش را به تدريج تكميل مى كند و هر روز وسيله بهترى انتخاب مى كند و بشر به حكم قانون اتم و اكمل (به قول علامه طباطبائى ) مى خواهد از هر راه كه ساده تر و كم خرج تر باشد به هدف خودش برسد. در جايى كه احتياج انسان به وسيله عوض مى شود يعنى وسيله اى كه امروز مورد احتياج است فردا كه تكميل شد ديگر مورد احتياج واقع نمى شود، بايد تقاضاى زمان تغيير كند. اينجور چيزها واقعا تقاضاى زمان است . اين تقاضا است كه صرف پديده و پسند زمان نيست ، احتياج واقعى حكم مى كند. هيچ احتياج واقعى اى نيست كه اسلام جلو آن را گرفته باشد اسلام جلوى هوس را گرفته است . در وقتى كه تراكتور پيدا شده اگر كسى بگويد من با گاو آهن شخم مى زنم ، اين ، محكوم است ، ولى اگر مد بالاى زانو بيايد بايد از آن جلوگيرى كرد. اين فيلمهاى مهيج و خانمان برانداز را نمى شود به عنوان پديده قبول كرد. اگر وسيله اى پيدا شود، آن وسيله را مى توان براى هدفهاى مشروع و نامشروع استخدام كرد، وسيله كه بيچاره زبان ندارد، مانند بلندگو كه كارش اينست كه صورت را قوى مى كند. آن بيچاره مى گويد اگر ذكر خدا را بگوئى من قويتر مى كنم ، اگر كفر هم بگوئى من قويتر مى كنم . راديو فى حد ذاته ابزارى است كه هر چه در پشت آن دستگاه گفته شود با برد زيادى تحويل مى دهد اما زبان بسته هيچ مى گويد كه اينجا فلان تصنيف را بخوانيد يا آيه قرآن را بخوانيد؟ تلويزيون هم از همين قبيل است .
اگر كسى در مورد وسائلى كه انسان را به هدفهاى صحيحش نزديك مى كند بگويد نه ، من نمى خواهم از اين وسائل استفاده بكنم و آنوقت كسى كه دنبال هدفهاى نامشروع مى رود از همين وسائل استفاده مى كند، و اين كه دنبال هدفهاى مشروع مى رود از اين وسائل استفاده نكند، چنين شخصى محكوم به شكست است . مثل اينكه شما بگوئيد من مسلمانم و مى خواهم هدف اسلامى را تعقيب بكنم ، مى خواهم جهاد بكنم و واقعا هم قصد شما لله است . ديگرى در راه شيطان مى خواهد بجنگد، در راه ما ديگرى و فساد مى جنگد، اما او از وسائلى كه امروز پيدا شده است مثل توپ و تفنگ و خمپاره استفاده مى كند و شما مى گوئيد نه ، من به وسيله كار ندارم ، من مى خواهم با كارد و شمشير بجنگم . قطعا شما محكوم هستيد، هدف شما محكوم است . شما هدف خود را با دست خودتان محكوم كرده ايد.
اين است معناى تقاضا و اقتضاى زمان تقاضاى زمان را با پسند مردم و پديده قرن اشتباه نكنيد. حاجتهاى اولى بشر ثابت است . حاجتهاى ثانوى يعنى حاجتهائى كه انسان را به حاجتهاى اولى مى رساند، متغير است . اين حاجت زمان مى گويد من تغيير كرده ام و اگر جنابعالى بخواهيد خشكى به خرج بدهيد محكوم به شكست هستيد، و نتيجه اش اين مى شود كه فلان آهنگ را او مى تواند با وسيله قوى به گوش 23 ميليون (56) جمعيت برساند و شما هم كه به عمرت راديو گوش نمى كنى ، يك وقت در خانه مى بينى بچه سه ساله ات تصنيف راديو مى خواند ولى حرف حساب ترا كسى نمى شنود. آنوقت تو در هدفت شكست مى خورى .
آن عالم بيچاره كه براى اولين بار صنعت ضبط صوت را اختراع كرد چيزى كه به گمانش خطور نمى كرد اين بود كه در آن تصنيف بخوانند و اخلاق مردم را فاسد كنند. او اختراع كرد كه بدينوسيله خطابه ها و كنفرانسها را ضبط بكنند و به دنيا برسانند ولى اين گناه ضبط صوت نيست ، گناه مردمى است كه هدف صحيح دارند و از وسيله نيرومند و قوى استفاده نمى كنند. فيلم فى حد ذاته گناه ندارد. وقتى كه صنعت فيلم در دنيا مى آيد، مردم هشيار و بيدار نيستند كه از آن در راه هدفهاى فاسد، هدفهائى كه از هروئين خراب كننده تر است ، مخدرتر است استفاده نشود. حالا اگر مى توانند، جلوى آن را بگيرند، چه از اين بهتر؟! لااقل جلوى او را كه نمى توانى بگيرى با او رقابت بكن ! نمى كند تا اينكه عده اى مى آيند فيلم خانه خدا را در جائى به ما نمايش مى دهند كه تا حالا آن فيلمهاى ديگر را نمايش مى دادند.
اين عيب هست و اين عيب تقصير آنهائى است كه قبلا اين فكر را نكردند كه فيلم بايد وارد زندگى مشروع مردم بشود، بايد وارد زندگى دينى و مذهبى مردم بشود. قبل از اينكه اين فيلمهاى منحط را در اين جور جاها نمايش بدهند، شما يك جاهائى ، دار التبليغ هائى براى نمايش دادن فيلمهاى خوب تهيه بكنيد و با آنها مبارزه بكنيد. اگر جلويش را گرفتند كه چه بهتر! تازه ، فيلم خوب مگر منحصر به حجاج است ؟ شما مى توانيد فيلمهاى جالب و خوب تهيه بكنيد كه لااقل نيمى از جوانها را به اين طرف بكشيد. اصلا فيلمى بالاتر از دستگاه خلقت نيست . اگر فيلم تكون نطفه يا پيدايش يك گل را نمايش بدهند، اگر كيفيت و حركات قلب را نمايش بدهند، خواهيد ديد كه چه تاءثيراتى دارد! خدا مى داند تمام ، درس توحيد است . آنوقت يك عده از ما وقتى بگويند مقتضيات زمان ، پديده قرن ، دنياى امروز، ديگرى مى گويد اين فيلمى كه اين حرفها را نشان مى دهد! آقا فيلم كه گناه ندارد، فيلم يك تعليم سمعى بصرى است .
اولى كه همين بلندگو پيدا شد بعضيها چه داد و فريادى راه انداختند! آقاى فلسفى تعريف مى كردند اولين نفرى كه در ميان وعاظ با بلندگو صحبت كرد من بودم . نمى دانيد چه بازى اى سر من در آوردند. گفتند مجلس معظمى بود و در آنجا بلندگو گذاشته بودند. قبل از من واعظى رفت صحبت بكند، گفت اين بوق شيطان را برداريد. برداشتند و آن واعظ در اثر كثرت جمعيت نتوانست مطلب را به همه مردم بفهماند. من رفتم روى منبر. تا نشستم گفتم بوق شيطان را بياوريد. ببينيد جمود چقدر! اينها آبروى دين را مى برد. كى گفته بلندگو بوق شيطان است ؟!
جلسه سيزدهم : مقتضيات زمان (2)
جلسه دهم : مشروطيت
(مشروطيت )
ان الحكم الالله (36)
در دو شب گذشته به دو جريان فكرى كه در تاريخ اسلام رخ داده و هر دو جريان جمودآميز بوده است اشاره كرديم . يكى از اين دو جريان ، جريان خوارج بود. خوارج مظهر جمود فكرى در عصر خودشان بودند. پيدايش خوارج به دنبال اين فكر بود كه گفتند حكميت حكم براى اينكه خليفه را تعيين بكند اينكه حكم ، حكم بكند ميان دو نفر كه مدعى خلافت هستند، برخلاف اسلام است زيرا قرآن فرموده است :
ان الحكم الا لله
و خودشان كه ابتدا اين كار را كرده بودند، خودشان را تخطئه كردند و حضرت امير را هم كه به اجبار وادار به اين كار كرده بودند، تخطئه كردند و گفتند اين كار كفر بوده است ، ما توبه كرديم تو هم توبه كن . حضرت فرمود اين كار خطا بود و منشا اين خطا شما بوديد نه من ، ولى به هر حال كفر نبود و من خطائى مرتكب نشده ام .
جريان ديگر جريان اخباريگرى است . اين دو جريان خيلى شبيه يكديگر هستند. راجع به اخباريگرى عرض كردم كه خيلى تفاوتها ميان روش اخباريين و روش مجتهدين است ولى اگر بخواهيم اساس را به دست بياوريم كه روح اخباريگرى چيست ، مى بينم روح اخباريگرى را جمود تشكيل داده است . جمود اين است كه مى گويد اجتهاد كه اظهار نظر است ، تفكر است ، تجزيه و تحليل است و به عبارت ديگر عقل را در دين دخالت دادن است ، درست نيست . و گفتند قرآن هم براى فهميدن نيست ، ما حق نداريم مستقيما به قرآن مراجعه كنيم ، آن براى ائمه است و ما بايد به اخبار و روايات مراجعه كنيم .
جريان ديگرى هم هست كه مربوط به زمان خودمان است و آن ، جريان مشروطيت است . مشروطيت كه به ايران آمد اگر تاريخش را خوانده باشيد مردم ايران را به دو قسم منقسم كرد. گروهى طرفدار استبداد و گروهى طرفدار مشروطيت . هم سياسيون منقسم شدند و هم روحانيون ، آنهم روحانيون بزرگ . عده اى حامى مشروطيت شدند و سخت از آن حمايت كردند و عده اى ديگر با مشروطيت مخالفت كردند به طورى كه مخصوصا مخالفين در هر جا كه بودند در حوزه هاى علميه ، فضلا، مدرسين و طلابى را كه طرفدار مشروطيت است ، به هيچ وجه به او شهريه نمى دادند. كم كم كار به جائى رسيد كه هر دسته ، دسته ديگر را تكفير و تفسيق مى كردند و واقعا فتنه بزرگى در دنياى روحانيت به وجود آمد چون موضوع اينجور نبود كه مثلا سياسيون مملكت طرفدار يك فكر باشند و روحانيون همه طرفدار فكر ديگر، بلكه خود روحانيون منقسم به دو دسته شدند، بعضى طرفدار مشروطيت و بعضى مخالف . در اينجا من قبل از اينكه مطلب را شروع بكنم نكته اى را تذكر مى دهم : در جريان مشروطيت دو مطلب است كه ما به يكى از آنها كار نداريم و روى ديگرى بحث مى كنيم . يكى اينست كه از نظر اجتماعى و سياسى چه عواملى در ايجاد مشروطيت ايران دخالت داشت و چه عواملى (عوامل سياسى خارجى ) مخالف بود؟ به طور قطع سياستهاى بزرگ امروز دنيا روى مشروطيت و استبداد نظر داشتند يعنى يكى از سياستهاى بزرگ امروز دنيا طرفدار مشروطيت بود و كوشش مى كرد مشروطيت در ايران ايجاد بشود و يك سياست بزرگ ديگر دنيا از استبداد حمايت مى كرد و كوشش مى كرد كه جلوى مشروطيت را بگيرد. چرا؟ براى اينكه آنكه طرفدار مشروطيت بود مى خواست بعد از مشروطيت سياست خودش را بر ايران تحميل بكند كما اينكه همين كار را كرد و آنكه مخالف بود نفوذى داشت و مى خواست جلوى نفوذ رقيب را بگيرد. بنابراين اگر كسانى با مشروطيت مخالف بودند از اين نظر بود كه دستهاى خارجى را مى ديدند و مى دانستند و پيش بينى مى كردند كه منظور، مشروطيت واقعى نيست بلكه يك سياست خارجى ديگرى در كار است يا اگر كسى مخالف استبداد بود، از آن جهت بود كه آن سياستهائى را كه طرفدار استبداد بودند مى شناخت و ضررهاى سياست آنها را مى دانست . (روسها طرفدار استبداد بودند و انگليسها طرفدار مشروطيت .)
مرد بزرگى مثل مرحوم آخوند خراسانى سخت حامى مشروطيت بود و واقعا اين مقدار كه بنده تحقيق كرده ام مرحوم آخوند خراسانى يكى از بزرگان علماى شيعه بوده است و مى شود گفت در دنياى شيعه مدرسى به خوبى مرحوم آخوند نيامده است .
حوزه درس هزار و دويست نفرى داشته است و شايد سيصد نفر مجتهد مسلم پاى درس اين مرد مى نشسته است و ايشان فوق العاده مرد با ايمان و باتقوائى بوده است . در اينكه اين مرد منتهاى حسن نيت را داشته است شكى نيست . حالا اگر كسى گفت من بامشروطيت مخالفم معنايش اين نيست كه العياذبالله مرحوم آخوند را تخطئه مى كند. از آن طرف در راءس مخالفين يك فقيه بسيار بزرگى بوده است مثل مرحوم آقا سيد كاظم يزدى كه در فقاهت كم نظير بوده است . اگر كسى با استبداد مخالف و طرفدار مشروطيت باشد، معنايش اين نيست كه مرحوم يزدى را تخطئه مى كند. شايد مرحوم يزدى كه مخالف با مشروطيت بود مى دانست كه دستهاى خارجى دخالت دارد و بعد هم چنين و چنان مى شود.
بنابراين بحث تصويب با تخطئه علماى بزرگ نيست ، چون موضوع يك جهت ندارد. اگر موضوع مشروطيت و استبداد يك مساله علمى بود، يك حرفى بود. مساله اى بوده كه عوامل زيادى در آن دخالت داشته است . ما از اينكه كدام دست سياست چه دخالتى داشته است صرف نظر مى كنيم و با مخالف و موافق كارى نداريم . قرائن هم نشان مى دهد كسانى كه مخالف با مشروطيت بودند مى گفتند اين مشروطيت كه مى خواهد بيايد غير از آن مشروطيتى است كه دارند صحبتش را مى كنند، مشروطه مشروعه به اصطلاح نيست و نخواهد آمد، مانند مرحوم شيخ فضل الله نورى .
به هرحال يك همچه جريانى به وجود آمد و چه حوادث تلخ و خونينى به وجود آورد. مجتهدين كشته شدند، مردى مانند آقا شيخ فضل الله نورى به دار زده شد. اين يك امر كوچكى نيست .
مرحوم نورى مرد بزرگى بود، مجتهد مسلم و تا حدودى كه شنيده ايم مرد بسيار پاك و باتقوا و عادلى بود مجتهد مسلم العداله و عادل مسلم الاجتهاد بود. ما مطلب را از يك زاويه بالخصوصى مى خواهيم مطالعه بكنيم يعنى آن را تفكيك مى كنيم از عوامل خارجى و از اين جهت كه آيا ايران آن روز مستعد مشروطيت بود يا نبود. فرض مى كنيم يك جائى را غير از مملكت خودمان ، غير از زمان خودمان ، يعنى فرض مى كنيم يك كشور اسلامى را كه در آن مردم مستعد هستند يعنى مى فهمند كه مشروطيت يعنى چه ، چون در آن موقع اغلب مردم نمى دانستند كه مشروطيت چيست . مى آمدند در خانه مردم مى گفتند آيا مى دانيد مشروطيت چيست ؟ اگر مملكت مشروطه بشود نانهاى سنگك بزرگ با كباب به خانه شما مى آورند. يك مرد ساده لوحى مى گفت عجب ! مشروطه يعنى شما مى خواهيد مشروطه خانم را بياوريد اينجا و او را پادشاه كنيد. و از اين جريانها زياد بوده است كه نه آن كسى كه به نفع مشروطيت مبارزه مى كرد مى فهميد چه مى گويد و نه آن كسى كه به نفع استبداد كار مى كرد مى فهميد دنبال چه مى رود. مستعد نبودن ملت يعنى اينكه نمى فهميد. ما مى خواهيم فرض كنيم يك كشورى را كه مردمش مى فهمند. همچنين فرض كنيم كه عوامل خارجى وجود ندارد، سوء نيتى در كار نيست . آيا مشروطيت با قانون اسلام انطباق دارد يا نه ؟ اين يكى از آن مسائلى است كه تا ما آن را بررسى نكنيم ، آن جريان جمود و جهالتى كه عرض كرديم كاملا حلاجى نمى شود.
بعضى ها از همين نظر مجرد قطع نظر از عوامل خارجى مى گويند مشروطيت برخلاف اين دين اسلام است يعنى دين اسلام با مشروطيت سازگار نيست . ناچار بايد بگويند با استبداد سازگار است يا لااقل بايد بگويند با استبداد سازگارتر است . چرا؟ تا تعريف نشود كه مشروطيت چيست نمى شود بحث كرد. معناى مشروطيت اينست كه مملكت احتياج دارد به يك سلسله تصميمات ، يعنى مملكت احتياج دارد به حكومت يعنى دستگاهى كه مجموعا امر مملكت را اداره بكند، چنانكه يك موسسه فرهنگى يا يك شركت تجارتى احتياج به مدير يا هيئت مديره دارد. حرف اول اينست كه هر مملكتى احتياج به جمعى دارد كه اداره كننده مملكت باشند. اگر ما گفتيم خير اساسا وجود مدير يا هيئت مديره خطا است و نبايد باشند، هم مشروطيت را رد كرده ايم و هم استبداد را، چون استبداد معنايش اينست كه يك فرد حكومت مى كند. مشروطيت شكل ديگر است . پس استبدادش غلط است ، مشروطيتش هم غلط است . اگر بگوئيم چرا؟ مى گويند مملكت همينقدر كه دين داشته باشد، دين بى نياز مى كند مردم را از اينكه حكومت داشته باشند. اين همان حرفى است كه اتفاقا خوارج مى گفتند. خوارج مى گفتند: لا حكم الا لله . در نهج البلاغه ، حضرت على (ع ) در مورد اين سخن مى فرمايد:
(كلمه حق يراد بها الباطل) (37)
اين حرف درستى است اما اينجور كه اينها قصد مى كنند غلط است . لاحكم الالله (38) حكم از ناحيه خدا بايد باشد، حرف درستى است اما اينها اين حرف درست را در مورد غلط به كار مى برند:
ولكن هولاء يقولون : لاامره الالله (39)
يعنى اميرى مردم بايد با خدا باشد اينكه نمى شود.
و لابد للناس من امير بر او فاجر(40)
مردم احتياج به امير و حاكم دارند حالا يا خوب باشد يا بد، يعنى در درجه اول بايد خوب باشد و در درجه دوم بد بودنش از نبودنش بهتر است . يعنى وجود قانون ولو قانون دينى ، مقنع و كفايت كننده از اينكه مردم حكومت داشته باشند نيست . و لهذا مساله خلافت را، هم ما شيعه ها و هم سنيها هر دو قبول داريم . حتى خوارج هم ابتدا گفتند كه احتياج به خليفه ندارند ولى بعد خودشان آمدند با يك خليفه بيعت كردند. پس شيعه و سنى در اين جهت اتفاق دارند كه دين داشتن معنايش اين نيست كه حالا كه دين داريم پس ديگر حكومت لازم نيست . هر دو مى گويند حكومت مى خواهيم منتها در حكومت بعد از پيغمبر سنيها از يك راه رفتند ولى شيعه ها گفتند كسى لايق است كه پيغمبر او را تعيين كرده باشد.
فرض دوم اينست : حالا كه ما احتياج به حكومت داريم آيا احتياج داريم به اينكه به يك تعبير يكعده تصميم بگيرند و ديگران اجرا بكنند يا نه ، همان كسى كه تصميم مى گيرد، اجرا هم بكند؟ استبداد معنايش اينست كه همان كسى كه تصميم مى گيرد اجرا هم بكند. مشروطه معنايش اينست كه يكعده تصميم بگيرند و عده ديگر اجرا بكنند و بايد آنهائى كه تصميم مى گيرند خود مردم انتخابشان كرده باشند. نمايندگان مردم تصميم بگيرند، هيئت دولت اجرابكند. و تازه هيئت دولت را هم بايد نمايندگان تعيين كرده باشند تا در نتيجه همه چيز را مردم تعيين كرده باشند و در واقع مردم خودشان بر خودشان حكومت كرده باشند. ولى مخالفين مشروطه مى گفتند خير، شما اينجا مغالطه مى كنيد و مى گوئيد معناى استبداد اينست كه يك نفر تصميم بگيرد و او هم اجرا بكند و معناى مشروطيت اينست كه نمايندگان مردم تصميم بگيرند و هيات دولت اجرا بكند. اينجا صرف تصميم نيست ، اگر صرف تصميم بود ما مخالف نبوديم ، و راست هم مى گفتند.
مى گفتند اگر مشروطيت اينطور بود كه مردم نمايندگان را انتخاب مى كردند كه نمايندگان قوه مجريه را انتخاب بكنند، و نيز نمايندگان تصميم بگيرند، هيات دولت هم اجرابكند ولى اين تصميم براى اين باشد كه ببينند قانون خدا چه گفته است و قانون ديگر وضع نكنند، هر چه قانون خدا گفته است مطابق آن تصميم بگيرند و دولت را موظف به اجراى آن بكنند، خوب بود اما مشروطيت كه اين نيست . شما يك كلمه قشنگى را به كار مى بريد براى اغفال ما. مشروطيت معنايش اينست كه ملت نمايندگان را انتخاب بكند و نمايندگان تصميم بگيرند. كلمه قشنگى است ولى عين حقيقت نيست نمايندگان قانون وضع كنند، تصميم بگيرند نه اينست كه مطابق قوانين الهى تصميم بگيرند و قانون وضع كنند كه هيات دولت اجرا بكند. باز در اينجا منطق مستبدين منطق مشروطيين را شكست مى دهد. اما باز مشروطيين جوابى دارند كه در مقابل آن ، جواب ديگرى وجود ندارد.
مى گويند ما قبول داريم كه مشروطيت كه مى گوئيم نمايندگان مردم تصميم بگيرند معنايش اين نيست كه مجتهدى كه مى خواهد استنباط احكام بكند ببيند قانون خدا چيست ، عين همان قانون را به دولت ابلاغ بكند و دولت هم اجرا بكند. ما هم قبول داريم كه اينجور نيست . نمايندگان مردم قانون وضع مى كنند ولى مگر هر قانون وضع كردنى ممنوع است ؟ نه ، ما يك قانونى داريم به نام قانون دين . دين تكليف مردم را براى همه زمانها روشن كرده است قوانين كلى بيان كرده است . ولى موارد جزئى اى پيش مى آيد كه در آن موارد مردم حق دارند با توجه به قانون كلى الهى قانون وضع بكنند لهذا ما مى گوئيم قانون اساسى داريم . در قانون اساسى ما قطعى و مسلم شده است كه يك هيئتى كه از پنج نفر كمتر نباشد و افراد آن مجتهد باشند و عارف به مقتضيات زمان هم باشند، بايد ناظر باشند كه قوانينى كه مجلس طرح مى كند انطباق با قوانين اسلامى داشته باشد. قانونى كه وضع مى كنند اگر خلاف قانون اساسى بود جلويش را بگيرند و اگر موافق بود نه . و مثال ذكر مى كنند، مى گويند معناى قانون اسلامى و قانون دينى اين نيست كه در تمام جزئيات زندگى مردم ، مردم بايد بروند ببينند كه در قرآن يا سنت اين حكم چگونه بيان شده است . مثلا فرض كنيد اوضاع شهرها تغيير مى كند، وسائل نقليه جديدى به كار مى آيد، مردم احتياج دارند قوانينى داشته باشند كه آن قوانين وضع رانندگى را منظم بكند اگر بنا بشود رانندگى قانون نداشته باشد، هر آن ، هزارها تصادف رخ مى دهد، بايد قانون داشته باشد. اينها جزء امورى است كه اسلام آنها را به خود مردم تفويض كرده است ، نظير اينست كه پدر در داخل خانواده خودش حق دارد يك سلسله مقررات وضع بكند. قانون خدا اينست كه خدا گفته پدر رئيس خانواده است و همه بايد امر او را اطاعت بكنند. قانون ديگر اينست كه پدر حق حكومت دارد ولى حق تحكم ندارد، رئيس خانواده است ، حق دارد در حدود مصالح خانوادگى امر و نهى بكند ولى حق زورگوئى ندارد يعنى حق ندارد كه بر خلاف مصالح خانوادگى رفتار بكند. اما آيا خدا در مورد امور جزئى داخل خانواده هم قانون وضع كرده است كه مثلا پدر اين كار را بكند و آن كار را نكند؟ نه ، خدا مى گويد اى پسرها از پدرانتان اطاعت بكنيد و اى پدرها عادلانه با افراد خانواده رفتار بكنيد.
مثال ديگر: از قديم در حمامها، حماميها براى خودشان قانون وضع كرده اند كه وقتى مى خواهيد داخل خزانه بشويد اين كار را بكنيد. آيا حمامى حق دارد براى داخل حمامش قانون وضع بكند يا بايد بگوئيم لاحكم الا لله قانون را بايد خدا وضع بكند، پس حمامى در داخل حمامش هم نمى تواند قانون وضع بكند. بله قانون را بايد خدا وضع بكند، خدا مى گويد اگر كسى رئيس يك موسسه اى بود حق دارد بر طبق مصالح خودش براى آن موسسه مقررات عاقلانه اى وضع بكند، بر مردم ديگر هم لازم است كه آن مقررات را اطاعت بكنند.
اينها در امور جزئى است . اما در امور كلى ، همانطور كه گفتيم هر مملكتى احتياج به مدير يا هيات مديره اى دارد. اينكه آن هيات مديره بخواهند قوانينى را در مقابل قوانين خدا وضع كنند مثل اينكه خدا گفته است اختيار طلاق با مرد است و قانون ، اختيار طلاق رابه زن بدهد، درست نيست . اما اينها در حدودى كه تكليف اقتضا مى كند حق دارند مقرراتى را وضع بكنند كه در واقع وضع قانون جزئى است كه با قانون كلى الهى تطبيق بكند. بله اگر بخواهند به آن يك اختيار وضع قانون بدهند به طورى كه قوانين الهى را در نظر نگيرد، صحيح نيست ، ولى با در نظر گرفتن قانون الهى ، وضع قانون براى موضوعات جزئى مانعى ندارد. مثلا قانونى وضع مى كنند كه آيا محصل به خارج بفرستيم يا نه ؟ اين ، چيزى نيست كه حكمش در اسلام بيان شده باشد ولى قرآن يك اصول كلى ذكر كرده است . مثلا در باب علم از آنجهت كه علم است بيان شده است كه آيا علم را اگر در دست غير مسلمان ديديم مى توانيم بگيريم يا نه ؟ در اين مورد يك حديث نيست بلكه دهها حديث است كه مى گويد بگير:
الحكمه ضاله المومن
حكمت گمشده مومن است
ياخذها اينما وجدها
هر جا آن را ببيند مى گيرد در بعضى جاها تصريح دارد كه حكمت را هر جا ديديد بگيريد ولو من مشرك (41) اگر چه در دست كافر باشد مثلا فرض كنيد ما وقتى محصل به خارج مى فرستيم ، آنجا گمراه مى شوند. اينجا بايد ديد علت گمراه شدنشان چيست ؟ (طنطاوى ) در تفسيرش مى گويد: يك وقتى با عده اى از شاگردان عرب كه گويا مصرى بودند، سر و كله مى زدم . يك روز رفته بوديم بيرون ، زمستان بود و هوا خيلى سرد بود و يخ نسبتا ضخيمى بسته شده بود. يكوقت ديدم در اين هواى سرد، اين دانشجويان دستها را بالا زدند، يخها را شكستند و در آن آب سرد اول دستشان را شستند، بعد صورتشان را و بعد اين دست و آن دست ، دستى به سركشيدند و پاها را هم شستند و بعد هم ايستادند به انجام دادن يك عملى كه عبادتشان بود... بعد گفت : اى واى ! اينها آمده اند علم ما را بگيرند، دين خودشان را هم حفظ كرده اند. اينها يك حساب ديگرى است .
اگر بر حتى اين مقدار هم حق وضع قانون در مسائل جزئى را نداشته باشد، اين ديگر جمود است و درست مثل حرف اخباريين است كه مى گويند: (ما احتياج به مجتهد نداريم و به اخبار مراجعه مى كنيم ). در اخبار كليات مسائل بيان شده است و مجتهد بايد فكرش را به كار بياندازد و به همان نحو در مسائل جزئى حكم بدهد. پس اگر هيات مديره اى بخواهند براى خودشان نظامنامه اى طبق قوانين كلى وضع بكنند، اين ، از نظر ما اشكالى ندارد.(42)
جلسه يازدهم : شئون پيامبر(ص )
شوون پيامبر (ص )
جلسه هشتم : عوامل تصفيه تفكراسلامى
عوامل تصفيه تفكر اسلامى
وكذلك جعلناكم امه وسطا لتكونوا شهداء على الناس ويكون الرسول عليكم شهيدا(26)
آبى كه از سرچشمه بيرون مى آيد ديده ايد كه چقدر صاف و پاكيزه است . همين آبى كه اينقدر پاكيزه است همينكه در بسترى قرار گرفت در مجرائى قرار گرفت و به اصطلاح در جوئى جارى گرديد تدريجا ممكن است آلودگيهائى پيدا كند، آلودگيهاى محسوس و آلودگيهاى نامحسوس . آلودگيهاى محسوس مانند خاك و گل است كه داخل آب بشود يا آب از جائى بگذرد كه در آنجا مثلا گوسفندى باشد و با پشگل گوسفند مخلوط شود كه در نتيجه رنگ آب عوض مى شود. اين آلودگى محسوس است . ممكن است آلودگى نامحسوس داشته باشد يعنى وقتى كه به آن آب نگاه مى كنيد مى بينيد صاف و زلال است . آنچه به چشم ديده مى شود گوئى با سرچشمه فرقى نكرده است . ولى اگر يك نفر خداى ناخواسته مثلا به وبا مبتلا باشد و در جوئى كه مردم شهرى از آن استفاده مى كنند غوطه بخورد، ممكن است مردم آن شهر اين مرض را پيدا بكنند در صورتى كه در آب چيزى ديده نمى شود ولى ميكروبهاى ريز ذره بينى كه فقط با چشم مسلح مى توان آنها را ديد، داخل آب شده و آن را آلوده كرده اند. متقابلا باز ممكن است دستگاههاى تصفيه اى وجود داشته باشد كه اين آب آلوده را تصفيه كند.
عين اين حالت در امور معنوى وجود دارد يعنى يك سرچشمه معنوى كه در روز اول صاف و پاك است و آلودگى هم ندارد تدريجا كه در بستر افكار ديگران قرار مى گيرد و نسلى بعد از نسلى آن را به دوره هاى بعد منتقل مى كنند، اين امكان وجود دارد كه آن جريان معنوى يك آلودگى محسوس پيدا كند كه ديده بشود و يا يك آلودگى نامحسوس پيدا بكند كه فقط علما يعنى كسانى كه آلات ذره بينى دارند بتوانند آن را ببينند. و باز همانطورى كه در يك شهر ممكن است دستگاه تصفيه اى برقرار كرد كه آب را پاك بكند، در جريانهاى معنوى هم همينطوراست .
بزرگترين جريان معنوى دنيا، اسلام است . اسلام كه جريان پيدا كرده است ما مى خواهيم ببينيم در اين بسترى كه قرار گرفته است در اين چهارده قرن تا به ما رسيده است آيا امكان آلودگى نظير آلودگى آب براى اين جريان معنوى بوده است يا نه ؟ و اگر امكان اين آلودگى بوده است چه جريانهائى در دنياى اسلام به وجود آمده است كه اين آب صاف را آلوده كرده است ؟ قبل از اينكه اين مطلب را عرض بكنم نكته اى را براى شما عرض مى كنم :
مردم عامى ، مردمى كه اهل تحقيق نيستند، هميشه در ميان حوادث ، حوادثى را مهم مى شمرند كه از نظر تاريخ مهم باشد. شما از غالب اشخاص اگر بپرسيد جريانهاى مهم تاريخ اسلام را بگو، اولين جريان مهمى كه به ذهنش مى آيد حمله مغول است . راست است ، حمله مغول خيلى مهم است هم از نظر خسارت مادى ، از نظر انسانهائى كه كشت و هم از نظر خسارت معنوى ، به اين معنى كه چقدر كتابها و كتابخانه ها را از بين برد و علما را كشت . حمله مغول براى دنياى اسلام فوق العاده گران تمام شد. چقدر از علما كشته شدند، چقدر از مسلمانها كشته شدند، چقدر شهرها خراب شد! بعضى از شهرها را چنان از ميان بردند كه اصلا اثرى از آنها باقى نماند منجمله شهر نيشابور كه (چنگيز) دستور داده بود اصلا ذيحياتى نبايد در اين شهر باقى بماند. اين يك حادثه اى است ، مهم هم هست ولى به همان اندازه كه مهم است خودش خودش را نشان مى دهد، مثل آلودگى محسوس آب مى باشد. ولى بعضى از جريانات در دنياى اسلام پيدا شده است كه حجم ظاهريش خيلى كوچك است مانند ميكروب ذره بينى كه به چشم نمى آيد ولى خطرش از حمله مغول اگر بيشتر نبوده است كمتر هم نيست . مثالهايش بماند تا بعد عرض بكنم .
اولا بايد ببينيم براى اسلام يك همچو جريانهائى وجود داشته يا نه ؟ البته تا حدودى امكان نداشته است ولى از آن حد كه بگذريم امكان داشته . آن حدى كه امكان نداشته است همان است كه مى گوئيد كتاب آسمانى ما قرآن كه ستون فقرات اسلام است تكيه گاه اسلام است . اين كتاب آسمانى محفوظ و مصون و پاك باقى مانده است و هيچ دستى و هيچ قدرتى نتوانسته در خود اين كتاب دخل و تصرفى بكند:
(انا نحن نزلنا الذكر وانا له لحافظون)(27)
. قرآن را خدا با يك فصاحت و بلاغتى نازل كرد، با يك معنويتى نازل كرد كه از همان اول در سينه ها حفظ مى شد، به علاوه به امر پيغمبر نوشته مى شد، هيچ دستى چه از ناحيه دوستان نادان و چه از ناحيه دشمنان زيرك نتوانست در اين كتاب مقدس تغيير و تبديلى ايجاد كند، و همين است كه حكم دستگاه تصفيه را دارد.
از اين يكى كه بگذريم در ساير قسمتها اين امكان آلودگى بوده است منجمله در سنت پيغمبر اكرم . دليلش گفته خود پيغمبر(ص ) است . اين حديث راشيعه و سنى روايت كرده اند كه پيغمبر فرمود:
(كثرت على الكذابه)(28)
دروغ بندهاى به من زياد شده اند و اگر از من حديثى شنيديد آن را بر قرآن عرضه كنيد اگر ديديد مخالف قرآن است بدانيد از من نيست و به من بسته اند. اين را خود پيغمبر در زمان خودشان فرمودند با وجود اينكه هنوز اول اسلام بود. معلوم مى شود كه يكعده دروغگو پيدا شده بودند. عده آنها در آن زمان شايد آنقدر زياد نبود و پيغمبر پيش بينى كرد كه در دوره هاى بعد زياد خواهد شد، زياد هم شد. در زمان پيغمبر اگر كسى دروغى به پيغمبر مى بست براى يك امر كوچك و يك غرض شخصى بود، مى خواست حرف خودش را به كرسى بنشاند مى گفت من از پيغمبر اينطور شنيده ام . اما در زمانهاى بعد دروغ بستن به پيغمبر جنبه اجتماعى پيدا كرد يعنى ابزارى شد در دست سياسيون . خلفاى وقت از اين موضوع به نفع سياستهاى خودشان استفاده مى كردند، پولها خرج مى كردند، محدثينى را كه ايمانشان سست بود و بنده دينار و درهم بودند پيدا مى كردند و پولها مى دادند كه مثلا در فلان موضوع يك حديث نقل كن . (سمره بن جندب ) هشت هزار دينار معاويه به او داد كه گفت من از پيغمبر شنيدم كه آيه :
(و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله)(29)
در شاءن عبدالرحمن بن ملجم نازل شده است . در زمان مهدى خليفه سوم عباسى پسر منصور كه يكى از عاداتش كبوتربازى بود و در اين كار مسابقه مى داد، يك نفر از همين محدثين نزد او آمد. براى رضاى خاطر مهدى گفت من از كه شنيدم از پيغمبر:
(لاسبق الا فى خف اوحافر اوطائر)
كه او (طائر) را از خودش اضافه كرده بود. مهدى خيلى خوشش آمد و پول حسابى به او داد. اينجور جريانها در دنياى اسلام زياد پيدا شده است . در موضوع وضع و جعل حديث ابتكار در دست يهوديها بود. يهوديها افكار و معتقدات خودشان را در ميان مسلمانان به صورت حديث در آوردند. اينها در نفاق هم عجيب بودند، به ظاهر مسلمانى مى كردند و با مسلمانها رفت و آمد مى كردند ولى افكار خودشان را به صورت حديث در ميان مسلمين رائج مى كردند. و در اين كار بسيار مهارت داشتند. البته مسيحيها و مانويها هم اين كار را كرده اند ولى يهوديها خيلى زياد كرده اند چون اينها مهارتشان در تظاهر فوق العاده است كه گاهى مسلمانها آنها را از خودشان مسلمانتر مى دانستند. شخصى نقل مى كرد كه سابقا يهودى بوده است . او دخترى داشت . جوانى كه سابقا يهودى بود و مسلمان شده بود از دختر اين شخص خواستگارى كرد و او نمى داد. گفتند چرا نمى دهى ؟ گفت من خودم كه مسلمان شدم تا پانزده سال دروغ مى گفتم ، حالا باور نمى كنم كه اين جوان راست بگويد، براى اينكه هفت سال است اسلام آورده است .
اينها همان آلودگيهائى است كه در بستر افكار پيدا مى شود. اسلام دستگاه تصفيه اى قرار داده است كه با آن مى شود اين آلودگيها را پاك كرد در درجه اول خود قرآن است ، ما بايد بر آن عرضه بداريم . يك دستگاه ديگر، عقل است كه قرآن عقل را حجت قرار داده است . دستگاههاى تصفيه ديگر احاديث و سنن متواتر پيغمبر(ص ) يا ائمه است كه يقينى است و جاى شك و شبهه در آنها نيست . مثلا ائمه از اين دستگاه تصفيه كه قرآن است چگونه استفاده مى كردند؟ در زمان ماءمون خليفه ، يك نهضت علمى پيدا شد. مامون مجلس مباحثه و مناظره ، زياد برقرار مى كرد و خيلى لذت مى برد چون خودش اهل مطالعه و دانشمند بود، و به تمام اديان و مذاهب آزادى مى داد، كه مباحثات امام رضا(ع ) با اصحاب ملل و نحل در همين مجالس مامون صورت گرفته است .
مجالس زيادى مخصوصا راجع به اهل تسنن و تشيع تشكيل مى داد. در آن كتاب كه آن شخصيت ترك به نام (قاضى بهلول بهجت افندى ) به نام (تشريح و محاكمه ) نوشت كه به فارسى ترجمه شده و بسيار كتاب خوب و نفيسى است ، مباحثه بين ماءمون و علماى اهل تسنن راجع به خلافت نقل شده است . اينها مجالس مناظره ميان ائمه و ديگران فراهم مى كردند. گاهى (هشام بن الحكم ) در مجالس اينها شركت مى كرد. از جمله يك مباحثه شيعى و سنى ميان حضرت جواد كه هنوز طفل بودند و علماى اهل تسنن برقرار شد. در آنجا آن عالم اهل تسنن در حرفهايش احاديثى در فضيلت ابوبكر و عمر روايت كرد. به حضرت عرض كرد شما درباره شيخين چه مى گوئيد و حال اينكه ما حديث معتبرى از پيغمبر داريم كه فرمود:
ابوبكر و عمر سيدا كهول اهل الجنه
يعنى ابوبكر و عمر دو آقاى پيرمردان اهل بهشتند. همچنين حديث ديگرى نقل كرد كه روزى جبرئيل نازل شد به پيغمبر، از جانب خدا عرض كرد من از ابوبكر راضى هستم ، از ابوبكر بپرس آيا او از من راضى هست يا نه ؟ حضرت جواد فرمود ما منكر فضيلت ابوبكر نيستيم ولى يك مطلب هست و آن اينست كه همه قبول دارند كه پيغمبر در حجة الوداع فرمود:
كثرت على الكذابه
دروغگويان بر من زياد شده اند، و معيارى در اختيار قرار داد كه هر حديث را كه از من روايت كردند اول بر قرآن عرضه بداريد اگر موافق قرآن بود قبول كرده و الا رد كنيد. قرآن مى گويد تمام اهل بهشت جوان هستند. و اما حديث ديگرى كه گفتيد، خدا در قرآن مى فرمايد:
(انا خلقنا الانسان ونعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب اليه من حبل الوريد)(30)
ما انسان را آفريده ايم و از تمام خطورهاى قلبى او آگاه هستيم . پس چطور مى شود خدائى كه قرآن او را اينطور معرفى مى كند، از پيغمبر بپرسد كه من از فلان بنده راضى هستم ، تو از او بپرس كه از من راضى است يا نه ؟!
پس خود قرآن كريم يك مقياس و يك دستگاه تصفيه اى است بر آلودگيهائى كه در طول تاريخ پيدا شده است . مايه خوشوقتى ما اين دو سه چيز است . اينست كه كسى نمى تواند بگويد دين شما مثل اديان ديگر در ابتدا هر چه بود، ولى در طول تاريخ جريانهائى پيش آمد كه آن را فاسد كرد، همينجور كه الان راجع به دين زردشت اصلا نمى شود به دست آورد كه كتاب اصلى زردشت چه بوده است ؟ نمى شود اساسا فهميد زردشت در چه سالهايى در دنيا بوده است ؟ تا چند سال پيش در وجود يك همچو آدمى شك و ترديد بوده ، هنوز هم باز آنقدرها مسلم نيست كه زردشت نظير رستم و اسفنديار يك شخصيت افسانه اى است يا يك شخصيت واقعى . گيرم يك روز تعليمات درستى داشته است . كلمه (گفتارنيك ، كردارنيك ، پندارنيك ) كه تعليمات نشد اصلا كوچكترين حرفى كه در دنيا وجود دارد اينست چون به قدرى كلى است كه اصلا هيچ معنائى را در بر ندارد، مفهومى ندارد. هر كسى حرف خودش را نيك مى داند، هر كسى نوع كردارش را نيك مى داند، و همينطور در مورد پندارنيك ، فكرنيك . هر يك از مسلكهائى كه در دنيا وجود دارد مثلا دنياى سرمايه دارى يك سلسله حرفها و يك سرى كارها و يك سلسله فكرها را مى گويد اينها خوب است . دنياى كمونيست روش ديگرى را عرضه مى دارد. او هم مى گويد حرف اينست كه من مى گويم . آن مسلكى مى تواند در دنيا مسلك شمرده شود كه قناعت نكند به گفتارنيك ، كردارنيك و پندارنيك ، بلكه بگويد گفتار نيك ، و بعد بگويد گفتار نيك اين است ، گفتارخوب را مشخص بكند و همينطور كردار نيك و پندار نيك .
در مسيحيگرى و يهوديگرى هم همينطور است . يگانه دينى كه مى توان در دنيا اصولش را نشان داد كه هيچ دست آلوده اى به آن نخورده و پاك مانده است ، دين اسلام است . سر آن را هم عرض كردم نمى خواهم بگويم در دنياى اسلام هيچ جريان آلوده اى پيدا نشده است ، نه ، ولى هر جريان آلوده اى كه پيدا بشود، جريان پاكى در اين دين وجود دارد كه مى تواند آن آلودگيها را تصفيه بكند. اولش خود قرآن است . مقياس بزرگ قرآن است . از قرآن كه بگذريم سنت قطعى و متواتر پيغمبر و براى ما شيعيان همچنين سنت قطعى و متواتر ائمه اطهار است . يعنى در ميان اينهمه احاديث مشكوك و مظنون ، احاديث و سنتهاى قطعى داريم از پيغمبر و ائمه اطهار. اينها براى ما حجت است ، اينها مى تواند معيار و مقياس واقع بشود. ديگر اينكه قرآن كريم از اول عقل را حجت قرار داده است . اسلام عليه عقل قيام نكرده . اگر چه غلط است آدم اسم اين مردك را جزءسران اديان و اديان منسوخه ببرد، (ولى به عنوان مثال ) (حسينعلى بها) مى گويد كور شو تا جمال مرا ببينى ، كرشو تا نغمه مرا بشنوى . عجب كارى است ! اين چه جمالى است كه آدم بايد كور بشود تا او راببيند و چه صدائى است كه آدم بايد كر بشود تا آنرا بشنود؟! ولى قرآن مى گويد چشمت را باز كن تا جمال مرا ببينى گوشت را باز كن تا صداى مرا بشنوى ، فكرت را باز كن تا حقايق مرا درك بكنى ، مذمت مى كند آنهائى را كه چشم و گوش و فكر خودشان را به كار نمى اندازند و يك حالت تسليم و تعبد احمقانه اى به خود مى گيرند.
قرآن هرگز مردم مسلمان را جز به نام ايهاالناس ، يا ايهاالمومنون خطاب نمى كند، نمى گويد اغنام الله گوسفندان خدا، نمى گويد شما گوسفنديد و مثل گوسفند بايد تسليم باشيد. قرآن تاريخ را با منطق عقلانى تفسير مى كند. قرآن نماز را كه ذكر مى كند، فلسفه نماز را هم ذكر مى كند. قرآن خدا را اثبات مى كند با منطق استدلالى و عقلى . قرآن مى گويد:
(و لقد ذرانا لجهنم كثيرا من الجن والانس
لهم قلوب لايفقهون بها و لهم اعين لايبصرون بها ولهم آذان لا يسمعون بها)(31)
جلسه پنجم : راه ميانه
راه ميانه
و كذلك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء على الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا.(14)
يكى از علامتهاى مسلمانى ، پيدا كردن راه معتدل و ميانه است كه ميان راههاى افراطى و تفريطى ، ميان تندرويها و كندرويها است جمله اى در حديث وارد شده است كه :
(ان لنا فى كل خلف عدولا ينفون تحريف الغالين و انتحال المبطلين ) (15)
ائمه فرموده اند در هر نسلى طبقه معتدلى وجود دارد كه از طرفى جلوى افراطكارى غلوكنندگان را مى گيرند، تحريفاتى را كه از ناحيه غلوكنندگان پيدا مى شود نفى مى كنند و از طرف ديگر نسبتهائى را كه مردم مبطل و مخالف ايجاد مى كنند نفى مى كنند، به عبارت ديگر هم جلوى ضرر دوستان را مى گيرند و هم جلوى ضرر دشمنان را. ضرر تنها از ناحيه دشمن نمى رسد. گاهى از ناحيه دوست ضررهائى مى رسد كه خطرش از ضررى كه از ناحيه دشمن مى رسد بيشتر و بالاتر است . ما اين هر دو قسمت را براى اينكه راه وسط و معتدل را بتوانيم پيدا بكنيم از نظر مسئله مورد نظر خودمان يعنى مسئله انطباق اسلام با مقتضيات زمان بحث مى كنيم ، تندرويهائى كه از ناحيه دشمنان مى شود و كندرويهائى كه از ناحيه دوستان مى شود.
ديشب عرض كردم كه در مسئله انطباق با مقتضيات زمان دو جريان مخالف كه هر دو غلط بوده است در تاريخ اسلام هميشه وجود داشته است . يك جريان افراطى يعنى دخل و تصرف هاى بيجا در دستورهاى دينى به واسطه يك خيالات و يك ملاحظات كوچك كه ما اسم آنها را جهالت گذاشتيم . جريان ديگرى توقف و جمود بيجائى است كه بر خلاف منظور و روح اسلام است . اين جمودها از ناحيه دوستان محتاط بوده است ولى احتياطهائى كه صددرصد بر ضرر اسلام تمام شده است . احتياط بچه گانه و كودكانه بوده است . البته يك جريان معتدل هم هميشه وجود داشته است ولى ما براى اينكه جريان معتدل را پيدا بكنيم بايد ابتدا اين دو جريان افراطى و تفريطى را درست بشناسيم .
ديشب دو مثال عرض كردم راجع به دخل و تصرفهاى جاهلانه اى كه در دستورات دينى مى شود و اسم اينها را هم روشنفكرى مى گذارند. گاهى اسم اينها را اجتهاد مى گذارند ولى اينها واقعا جهالت است نه اجتهاد. آن جريانها يكى مربوط به كارى بود كه خليفه دوم درباره حى على خيرالعمل كرد و يكى هم جريان معاصرى بود كه يكى از رؤ ساى كشورهاى عربى در باب روزه خيلى روى آن اصرار دارد. مثالهاى ديگرى نيز بايد عرض بكنم . وظيفه هر مسلمانى است كه در برابر اين جريانات ايستادگى بكند.
يكى از سؤ الاتى كه من خودم با آن خيلى مواجه شده ام و از جمله در سفرى كه اخيرا به مناسبت جشنى كه در نيمه شعبان در دانشكده كشاورزى اهواز ترتيب داده شده بود و دو جلسه پرسش و پاسخ تشكيل داده بودند، مطرح شد و بنده هم مكرر اين سؤ ال را شنيده ام ، راجع به حرمت گوشت خوك است . اينطور سؤ ال مى كردند كه گوشت خوك حرام است و البته خيلى دستور حكيمانه اى بوده است . در آن زمان مردم گوشت خوك را نمى شناختند و آن ميكروبى كه در آن وجود داشت كه آن را (تريشين ) مى گويند عوارض بسيارى براى خورنده به وجود مى آورد. در آن زمان بشر نه آن ميكروب را مى شناخت و نه وسيله اى داشت كه آن را از بين ببرد ولى پيغمبر با نور وحى و نبوت اين حقيقت را دريافته بود. خدا به پيغمبر دستور داد كه به مردم بگو از خوردن گوشت خوك خوددارى كنند. حرام بودن گوشت خوك به واسطه همين ميكروبى است كه در بدن خوك وجود دارد. ولى امروز به واسطه پيشرفتهاى عظيم علمى كشف شده است كه ضرر اين گوشت از چيست و راه از ميان بردن آن هم كشف شده است و به وسائل مختلفى آن ميكروب را از بين مى برند. بنابراين آن دليلى كه براى حرمت گوشت خوك وجود داشته است ديگر امروز وجود ندارد.
پس امروز ما اگر گوشت خوك را بخوريم برخلاف دستور اسلام رفتار نكرده ايم . اگر خود پيغمبر هم امروز باشد و از او سؤ ال كنيم كه با وسائلى كه جديدا پيدا شده است باز هم گوشت خوك را نخوريم ، لابد خواهد گفت كه نه ديگر حالا مى توانيد بخوريد، آن روز كه ما گفتيم ، وسائلى براى از بين بردن اين ميكروب نبوده است و حالا كه هست ديگر مانعى ندارد.
بنده آنجا گفتم كه بعضى از مقدمات اين حرف درست است ولى بعضى ديگر از مقدماتش ناقص است . اين مطلب كه شما مى گوئيد هر حكم كه در اسلام هست دليلى دارد راست است . اين را علماى اسلام به اين ترتيب بيان مى كنند كه در هر دستورى از دستورات اسلام حكمت يا حكمتهائى نهفته است و به تعبيرى كه علماى فقه و اصول استعمال مى كنند: احكام تابع يك سلسله مصالح و مفاسد واقعى است يعنى اگر اسلام چيزى را حرام كرده است چون مفسده اى وجود داشته است حرام كرده خواه مفسده جسمى باشد خواه روحى خواه به زندگى فردى بستگى داشته باشد خواه به زندگى اجتماعى ، در هر حال يك ضررى در آن بوده است كه حرام شده است يعنى تحريم تعبدى به اين معنى كه بدون دليل يك چيزى حرام شده باشد اصلا وجود ندارد، و هيچ عالمى از علماى شيعه چنين حرفى نمى زند البته از علماى اهل تسنن مانند اشعريها اين حرف را مى زنند. آنها يك فكر غلط داشتند كه به عالم اسلام بسيار صدمه زد. چون توحيدشان كامل نبود گفتند خدا بالاتر است از اينكه وقتى دستورى مى دهد دستورش تابع يك مصلحتى باشد، خدا بالاتر از اين است كه بخواهد كارى كه شخص مى كند به خاطر يك مصلحت و فرار از يك مفسده باشد. اين انسانها هستند كه وقتى دستور مى دهند به خاطر يك مصلحتى است . خدا بالاتر از اين حرفها است . خدا اگر گفت كارى را بكن بدون دليل است و اگر گفت نكن باز بدون دليل است . ولى در همان زمانها اين مطلب از ائمه ما سؤ ال شده است كه آيا اين حرفها درست است ؟ گفتند نه ، غلط است ، خدا هيچ كارى در خلقت و يا در شريعت بدون مصلحت و حكمت نمى كند. عدل الهى ايجاب مى كند كه خدا هم در خلقت و هم در شريعت عادل باشد و اگر عدل يكى از اصول دين است روى همين حساب است .
آنها اگر چه اسمشان باقى است ولى تقريبا عملا منقرض شده اند. الان تمام سنيهائى كه وجود دارند به اسم اشعرى هستند ولى در واقع اين عقيده را از ميان برده اند و عملا طرفدار اين حرف نيستند.
پس اين مطلب كه شما گفتيد اگر در دين اسلام يك چيزى حرام شده است دليلى داشته حرف درستى است اين را من هم قبول دارم . مثلا اينكه گوشت سگ حرام است يا سگ نجس است ، بدون دليل نيست . حتما در سگ يك چيزى وجود دارد كه براى انسان ضرر دارد. البته در صدر اسلام هنوز اين حرفهائى كه الان مى زنند وجود نداشت . ولى يك مطلب ديگر هست و آن اينكه فرض كنيم عالمى يا مجتهدى پيدا بشود كه برايش يقين بشود كه اسلام كه گفته است گوشت خوك حرام است منحصرا به خاطر همين ميكروبى است كه امروز كشف شده است . او فتوا خواهد داد: پس حالا ديگر گوشت خوك حلال است . ولى ما قبول نخواهيم كرد. مجتهد بايد پخته باشد. ممكن است براى چيزى كه حرام شده است دهها خطر وجود داشته باشد و امروز علم يكى از آنها را كشف كرده و مابقى هنوز مانده باشد. شما مى بينيد مثلا علم پنى سيلين را كشف و آثارش را بيان مى كند و تمام مردم به آن روى مى آورند. بعد از چند سال مى بينيد متوجه مى شوند كه ضررهائى هم دارد و لااقل براى همه مريضها تجويز نمى كنند. علم گوشه اى را كشف مى كند و گوشه ديگر برايش پنهان مى ماند. حالا براى يك نفر مجتهد كى يقين پيدا مى شود كه علت اينكه اسلام گفته است گوشت خوك حرام است منحصر به همين ميكروبى است كه علم كشف كرده است ؟! اگر بگويد، عجله به خرج داده است و بايد از او سؤ ال كرد آيا شما يقين داريد كه بيست سال ديگر چيز جديدى كشف نشود؟
مثلا ممكن است خصائص بعضى از حيوانات در گوشتشان وجود داشته باشد به طورى كه خورنده آن گوشت آن خصائص را بگيرد. از جمله صفات خوك اينست كه خيلى كثيف است در حديث است كه يكى از خصائص روحى اين حيوان اينست كه غيرت را از بين مى برد. البته مى دانيد هر كدام از حيوانات خصائص روحى مخصوص به خود دارند، مثلا وفا در سگ زياد است . سگ در مقابل احسانى كه به او مى شود آن احسان را ناديده نمى گيرد ولى گربه اينطور نيست . و يا غيرت ناموس در خروس زياد است و حيوانى كه اصلا اين خاصيت در او نيست خوك است . وقتى از امام رضا(ع ) راجع به حرمت گوشت خوك سؤ ال مى كنند مى فرمايد:
(لانه يذهب الغيرة )
براى اينكه غيرت را از بين مى برد. بعد در آنجا گفتم كه اين حالتى كه شما الان در اروپا مى بينيد، اثر گوشت خوك است كه حاصلش را بروز داده است .
پس اين نپختگى است كه وقتى انسان يك فلسفه اى را درباره احكام پيدا كرد بگويد هر چه هست همين است . مثلا در باب مشروب يك كسى بگويد (البته مشروب در تمام شرايع حرام بوده است ) علت اينكه مشروب حرام است اينست كه براى كبد و قلب مضر است ولى تجربيات نشان داده است كه اگر كسى به مقدار كم مصرف بكند نه فقط مضر نيست بلكه نافع است ، پس شراب كمش حلال و زيادش حرام است . اين هم باز دستپاچگى ديگرى است . نه ، انسان بايد در اينجور مسائل سرعت به خرج ندهد.
بعضى از افراد در قديم مى گفتند علت حرمت شراب زايل كردن عقل است و ما يك طبيعتى داريم كه در ما شراب ايجاد سكر و مستى نمى كند، پس شراب بر ما حلال و بر ديگران حرام است نه ، اينجور نيست . اولا ممكن است هزاران دليل براى حرمت شراب وجود داشته باشد كه ما هنوز به آنها نرسيده ايم . ثانيا يك شى ء حرام ولو اينكه يك ذره اش آن خاصيت ضررى را نداشته باشد ولى بايد آن را به طور دربست حرام كرد كه مردم اصلا به سوى آن نروند.
مثال ديگرى عرض مى كنم : بعد از جنگ بين الملل اول به علل سياسى استعمارى حس مليت را طرح كردند. (ويلسن ) يك طرح چهارده ماده اى ريخت كه يكى از مواد آن اين بود كه احساس ناسيوناليستى را زنده كنند. اينطور نبود كه اين مواد را براى كشورهاى اسلامى طرح كرده باشند، براى دنيا طرح كرده بودند. اين ، نظير آن دستورى است كه ارسطو به اسكندر داد. اسكندر وقتى دنيا را فتح كرد و مانند سيل بنيانكن همه را زير مهميز مى آورد، راجع به نگهدارى فتوحاتش از ارسطو نظر خواست گفت : (تفرقه بيانداز و حكومت كن ) يعنى هر جا را كه فتح مى كنى مردم آنجا را تكه تكه كن ، از ميان خودشان افرادى را برانگيز و به آنها حكومت بده ، آنها با هم رقيب مى شوند و هميشه باهم معارضند، لذا تمام آنها تكيه شان به تو است . با اين روش تو مى توانى ممالكى را كه فتح كرده اى زير مهميز خودت قرار بدهى . اين فكر در جنگ بين الملل اول هم به وجود آمد و طراحش هم ويلسن بود كه در ميان هر ملتى احساسات مليت و ناسيوناليستى آنها را تقويت بكنند. مثلا در مورد منطقه عظيم كشورهاى اسلامى كه نيروى واحدى بر آنها حكومت مى كرد و ملل مختلف زير پرچم آن بودند گفت بايد احساسات ملى هر ملتى را تحريك كرد. اين كشور تركيه فعلى ، كشور عثمانى و يكى از كشورهاى بزرگ جهان بود. تمام كشورهاى عربى فعلى تابع عثمانى بودند. از طرفى در كشورهاى عربى اشراف آنها را برانگيختند كه بايد از نژاد و مليت خودتان طرفدارى بكنيد، و از طرف ديگر كمال آتاتورك را برانگيختند كه ما ترك هستيم ، زبانمان تركى است . خطشان را هم عوض كردند. بعد گفتند چون ما روى نژاد تكيه مى كنيم پس مذهب يك امر خصوصى است ، يك امر فردى است و جزء مسائل اجتماعى نيست در مجلس تركيه اصلا مذهب را قبول نكردند و اسلام را به عنوان مذهب رسمى نپذيرفتند. نتيجه اين شد كه همچو كشورى را در حال انزوا قرار داده اند. بعد گفتند كه خدا زبان مخصوصى ندارد چه لزومى دارد كه نماز را به زبان عربى بخوانيد. بيائيد نماز را به زبان تركى بخوانيم ، فرقى نمى كند، اسلام خواسته است كه مردم نماز بخوانند يعنى با خدا صحبت بكنند، با هر زبان كه شد مى شود
(والله بكل شى ء عليم )
خدا به همه چيز آگاه است ، ديگر دليلى ندارد كه حتما به زبان عربى بايد نماز خواند.
اين هم يك نوع شتابزدگى است ، براى اينكه هر مذهبى اگر زبان مخصوصى نداشته باشد، آن مذهب نمى تواند باقى بماند. اسلام به يك معنى زبان مخصوصى ندارد، به اين معنى كه اسلام واجب نكرده است كه زبان مكالمه حتما زبان عربى باشد. اسلام زبان مخصوصى را براى مكالمه با يكديگر طرح و وضع نكرده است . اسلام خط مخصوصى را هم براى مردم فرض نكرده است كه حتما بايد تمام مردم مثلا با خط عربى بنويسند. نه ، اسلام دين نژادى نيست ، در اسلام اينجور محدوديتها وجود ندارد. اما اسلام براى اعمال مذهبى زبان مخصوصى را انتخاب كرده كه اين زبان مخصوص به همه مردم وحدت بدهد. اساسا اين ، كار خوبى است يا كار بدى است كه ملتهاى مختلف داراى زبانهاى مختلف ، لااقل در يك قسمت يك زبانه بشوند؟ اين از نظر وحدت بشريت خوب است ، گامى است به سوى وحدت بشريت . اگر به مردم تكليف مى كرد كه حتما با يك زبان صحبت بكنند خوب نبود و شايد عملى هم نبود. هر ملتى ادبياتى براى خودش دارد كه آن ادبيات جزء ذخاير آن ملت و ذخاير بشريت است . واقعا بايد زبان فارسى را حفظ كرد براى اينكه در زبان فارسى نفايس و آثار گرانبهائى وجود دارد كه براى بشريت مفيد است ، نه از نظر اينكه ما ايرانى هستيم و احساس مليت ايرانى داريم بلكه از نظر بشردوستى و علاقمند بودن به نفايس بشر. گلستان سعدى يكى از ذخاير بشريت است ، مثنوى جزء ذخاير بشريت است . همينطور در زبان عربى قرآن ، نهج البلاغه ، صحيفه سجاديه كه جاى خود دارند بسيارى از كتب عربى جزء ذخاير بشريت است . مثلا ديوان ابن فارض جزء ذخاير بشريت است .
پس اين نخواهد شد كه تمام مردم دنيا بيايند يك زبان را براى خود انتخاب كنند، ولى اين مقدار كه ملل مختلف را لااقل در زبان مذهبى يكى بكنيم ، امكان پذير است و اين از آن جهت نيست كه زبان خدا العياذبالله زبان عربى است . اصلا خدا زبان نمى خواهد، حرف هم كه نزنيم از نيت ما آگاه است ، ولى اين يك فلسفه دارد كه عرض كردم و اين فلسفه را بايد حفظ كرد. اين كوتاه فكرى است . (ابونواس ) در آن شعر مى گويد:
قل للذى يدعى فلسفه
بگو به اين مدعى علم و فلسفه كه تو يك چيز ياد گرفته اى ولى خيلى چيزها را فراموش كرده اى .
حفظت شيئا و غابت عنك اشياء
اين مطلب را هم بايد عرض بكنم : آيا مى دانيد هيچ زبانى قادر نيست كه زبان ديگر را صد در صد تحويل بگيرد؟ هر زبانى آنچه كه دارد مخصوص خودش است يعنى شما اگر تمام ادباى زبان فارسى را جمع بكنيد تا سوره حمد را به فارسى ترجمه بكنند كه همان منظور سوره حمد را بفهماند امكان پذير نيست . زبان فارسى را هم اگر بخواهند برگردانند به زبان ديگرى كه همان لطافت و همان منظور را داشته باشد نمى توانند. اشعار خيام را هر كارى بكنند نمى توانند به زبان ديگرى برگردانند. بنده خودم چيزى نوشته بودم ، يكى از فضلا آن را به زبان عربى ترجمه كرده بود. وقتى من ترجمه را خواندم هيچ فكر نمى كردم كه اين همان چيزى است كه من نوشته ام . مى گويند آمار نشان داده است كه اگر شما حرفى براى كسى نقل بكنيد و آن شخص همان حرف را به سومى ، و سومى به چهارمى و همينطور تا سى چهل نفر براى هم نقل بكنند و آن شخص آخر براى شما كه اين حرف را زده ايد نقل بكند مى بينيد اصلا آنقدر در آن حرف تصرفات شده است كه هيچ شباهتى با آن ندارد حالا چه رسد به دين .
يكى از امتيازات اسلام اينست كه متن آنچه گفته است محفوظ است . متن قرآن مجيد محفوظ است ، متن دعاها محفوظ است و ما متنها را بايد حفظ بكنيم . اين منتهاى نادانى و جهالت و حماقت است كه با يك همچو حساب بچه گانه كه خدا زبان مخصوص ندارد، بگوئيم پس نماز را برگردانيم به زبان ديگر.
اين هم نمونه ديگرى از جهالتها و تصرفات جاهلانه اى كه احيانا در دين مى شود و بايد افراد معتدل و عادل جلوى اين تصرفات را بگيرند.
جلسه ششم : عقل و راه اعتدال
عقل و راه اعتدال
و كذلك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء على الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا.(16)
بحث ما در اطراف اين بود كه بايد از دو چيز پرهيز كنيم تا بتوانيم آن مقدارى كه قرآن كريم دستور داده است عمل كنيم ، يكى افراطكارى ها و دخل و تصرف هاى جاهلانه كه در دو سه شب گذشته مثالهائى درباره آن عرض كرديم و امشب هم يك مثال عرض مى كنم ، و ديگر جمود. جمود يعنى خشكيهاى بى معنى و بيجا.
مثالى كه براى تصرفات جاهلانه عرض مى كنم مربوط به اعصار اوليه اسلام است و آن چيزى است كه به نام قياس ابوحنيفه معروف است . اهل تسنن در مسائل فقهى يعنى همه مسائلى كه امروز ما در آن مسائل از علما تقليد مى كنيم به يك عده علماى زمان خودشان مراجعه مى كردند كه البته عده آنها زياد است ، مثلا سفيان ثورى يكى از آنهاست ، حسن بصرى يكى از آنهاست ، كه بسيارى از اينها و بلكه اكثرشان غيرعرب بودند لكن به خاطر اينكه مراتب علمى را طى كرده بودند و از ديگران حوزه درس با رونق ترى داشتند و از طرفى اسلام اين فكر را در مغز مردم رسوخ داده بود كه مليتها و نژادها بر يكديگر رجحان ندارند بلكه برترى به تقوا و عمل و كوشش است ، مردم به آنها مراجعه مى كردند. خيلى از افراد بودند كه ممكن بود در سابق غلام بودند و بعد آزاد شدند ولى چون عالم بودند، حوزه درسى تشكيل مى دادند و سايرين براى استفاده به آنان مراجعه مى كردند. در تاريخ خواندم كه يك وقتى مردم مصر از عمر بن عبدالعزيز سه نفر فقيه و ملا خواستند. او سه نفر را فرستاد كه دو نفرشان از غلامهاى آزاد شده بودند و يك نفرشان هم عرب بود. يكى از اهالى به خليفه اعتراض كرد كه تو چرا هر سه نفر آنها را عرب اختيار نكردى و لااقل مى خواستى دو نفر عرب انتخاب بكنى . گفت تقصير من نيست ، مى خواستند عربها هم به اندازه موالى سواد پيدا بكنند تا من از آنها بفرستم .
كم كم عده اى آنها زياد شد. همين (طبرى ) صاحب تاريخ و تفسير، يكى از فقهاى بزرگ زمان خودش بوده است كه زياد هم مقلد داشته است . مقلدين هر يك از اين علما اهميت نمى دادند كه تقليد از ميت بكنند يا از زنده ، و بسيارشان هم تقليد از ميت مى كردند به اين معنى كه وقتى از او سؤ ال مى كردند تو از كى تقليد مى كنى ، مى گفت مثلا از سفيان ثورى يا از طبرى يا از ابوحنيفه در صورتى كه فاصله ميان زمان او و زمان آن امام و پيشوا و مجتهد سيصد چهارصد سال بود.
در قرن هفتم هجرى در مصر در زمان يكى از پادشاهان اين كشور به نام (الملك الظاهر) كه اسمش هم (بيبرس ) بود اين فكر به وجود آمد كه اينهمه رشته هاى زياد فقهى اسباب سرگيجه است و پيروى كردن از علما منحصر بشود به چهار نفر علماى وقت . نشستند و تصميم گرفتند كه پيروى از هر عالمى ممنوع بشود مگر از چهار نفر. آن چهار نفر هم عبارتند از: ابو حنيفه ، شافعى ، احمد بن حنبل و مالك بن انس كه از اين چهار نفر دو نفرشان عربند و دو نفرشان ايرانى . ابوحنيفه ايرانى است كه در عراق يعنى در كوفه بوده است . غرض اين جهت است كه از آن زمان به بعد ائمه اهل تسنن منحصر شدند به چهار نفر و اگر احيانا مجتهدى پيدا مى شد، مى بايست در حدود فتواى اين چهار نفر اظهار نظر بكند نه برخلاف فتواى آنها، يعنى فتواى آنها را بايد سند قرار بدهد. بدين ترتيب باب اجتهاد در ميان اهل تسنن بسته شد.
اين چهار نفر چهار مسلك مختلف دارند يعنى طرز تفكرشان در استنباط احكام مختلف است . ابوحنيفه به اصطلاح طرز تفكرش عقلانى است ولى در حد افراط، يعنى بيشتر در فقه خودش روى استدلال فتوا مى دهد به طورى كه اخبار و احاديثى كه به آن استناد مى كند خيلى كم است . او به حديث از اين نظر خوشبين نبود كه معتقد بود احاديث صحيح كم است . به احاديثى كه نقل مى كردند، بدبين بود. اگر حديث معتبرى پيدا مى كرد البته به آن عمل مى كرد. قهرا چون به حديث خوشبين نبود در مدارك احكام گير مى كرد و ناچار به استدلالهاى ذهنى مى پرداخت يعنى با قياسهائى احكام را استنباط مى كرد. اين است كه مسلك ابوحنيفه قياس بود و مركز او در عراق و در كوفه بود. معاصر او مالك بن انس است كه مركزش مدينه بود. مالك برخلاف ابوحنيفه به قياس خوشبين نبود. در تمام عمرش دوبار به قياس فتوى داده بود و وقتى كه خواست از دنيا برود، ديدند مضطرب است . وقتى علت را سؤ ال كردند گفت براى اينكه دوبار به قياس فتوى داده ام . او برعكس بيشتر به حديث اعتماد مى كرد و اگر جائى حديث نبود به سيره صحابه پيغمبر و اگر صحابه نبودند به سيره تابعين يعنى شاگردان صحابه پيغمبر اعتماد مى كرد. كتابى هم در حديث نوشته است به نام (الموطاء) در قرن دوم هجرى . اين هر دو نفر معاصر امام صادق (ع ) هستند. مالك رسما در مدينه بود. حضرت صادق هم در مدينه بود و مالك زياد خدمت حضرت مى رسيد و بسيار براى حضرت احترام قائل بود و اين را اهل تسنن نقل كرده اند كه مالك گفت من فاضلتر از جعفر بن محمد متقى تر از جعفر بن محمد، شريفتر از جعفر بن محمد كسى را نديده ام . همچنين اين را، هم اهل تسنن و هم اهل تشيع نقل كرده اند كه مالك مى گويد: من گاهى به خدمت جعفر بن محمد مى رفتم و او مسندى داشت ، اصرار مى كرد و مرا روى آن مسند مى نشاند و به من محبت مى نمود، من از اين عمل بسيار خوشحال مى شدم .
حديث معروفى است كه زياد شنيده ايد، مالك مى گويد: من يكبار در خدمت امام به سوى مكه مى رفتم ، رسيديم به مسجد شجره و از آنجا محرم شديم . وقتى كه امام خواست لبيك بگويد و محرم بشود، من به چهره او نگاه كردم ديدم رنگ از صورت مباركش پريده ، مى خواهد بگويد ولى مثل اينكه صدا در گلويش مى شكند. آنقدر خوف بر او مستولى شده كه نزديك است از مركب به زمين بيفتد. من رفتم جلو، فهميدم از خوف خدا است . عرض كردم آقا! بالاخره تكليف است بايد بگوئى . گفت چه مى گوئى ؟! معناى لبيك اينست كه خدايا من همان بنده اى هستم كه دعوت ترا اجابت كرده ام . اگر در جوابم گفته شود لالبيك من چه بكنم ؟
جلسه دوم : دو نوع تغيير در زمان
دو نوع تغيير در زمان
انا عرضنا الامانة على السموات والارض والجبال
فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوما جهولا. (4)
از مذاكراتى كه بعضى از آقايان محترم ديشب كردند و بعضى هم با تلفن صحبت كردند معلوم شد مساءله مقتضيات زمان كه ديشب عنوان شد مورد علاقه آقايان محترم است .
در شب گذشته اين مطلب را عرض كردم كه در ميان جاندارهائى كه زندگى اجتماعى دارند تنها انسان است كه زندگى متحول و متكاملى دارد يعنى خداوند آن موجودات ديگر را طورى خلق كرده است كه زندگى ثابت و يكنواختى دارند، از اولى كه پا به دنيا گذاشته اند با يك نظامات خاصى به وجود آمده اند و هر چه هم كه زمان بر آنها گذشته است در نظامات و تشكيلات آنها تغييراتى پيدا نشده است . مثلا زنبور عسل كه يك جاندار اجتماعى عجيبى هست از دو هزار سال پيش كه دانشمندان در وضع زندگى او كتابها نوشته اند تا امروز كه درباره آن مطالعاتى صورت گرفته است هيچ نشان نمى دهد كه اين مخلوق در وضع زندگى خودش تغييرات و تبديلاتى داده باشد. نظم همان نظم است و تشكيلات همان تشكيلات و حال آنكه از دو هزار سال پيش تاكنون در زندگى انسانها هزاران تغيير و تبديل پيدا شده است .
اولا چرا؟ چرا آنها آنطور هستند و ما اينطور؟ براى اينكه آنها به اصطلاح با غريزه زندگى مى كنند نه با عقل ، يعنى خداوند يك قدرت مرموزى همراه آنها كرده است كه حقيقت اين قدرت بر علم روشن نشده است . (اينكه عرض مى كنم روشن نشده است يعنى از نظر مادى قابل توضيح نيست ) جز همان چيزى كه قرآن فرموده است :
و اوحى ربك الى النحل ان اتخذى من الجبال بيوتا (5)
پروردگار تو از راه مخفى به زنبور عسل القاء كرد. (وحى ) همان فهماندن است از راه نهانى ، از راهى غير از راههاى معمولى . همان قدرتى كه در زبان علم غريزه ناميده مى شود و قرآن آن را به نام وحى ناميده است ، هميشه همراه اين موجود بوده است و او است كه اين موجود را هدايت و رهبرى مى كند. ولى انسان اينطور نيست ، آنطور آفريده نشده است . به انسان قدرتى داده شده است كه ما نام آن را (عقل ) يا (ابتكار) مى گذاريم . انسان داراى قوه ابتكار است اما حيوان ابتكار ندارد. اين اساس مطلب است .
ابتكار يعنى نقشه تازه خلق كردن ، نقشه جديد آفريدن . حيوان همان چيزى را كه از طريق وحى به او فهمانده شده است مى داند، ديگر قادر نيست از پيش خود چيزى خلق كند يعنى نقشه اى را با فكر خودش طرح بكند، ولى انسان قادر است چون به انسان يك همچو قوه عجيبى داده شده است . غريزه را از او گرفته اند و به او گفته اند تو در پرتو اين قوه بايد زندگى بكنى . البته انسان داراى وحى هست به اين معنى كه براى بعضى از افراد او كه پيغمبران باشند در مسائلى كه پاى حس و عقل به آنجا نمى رسد وحى به كمك مى آيد كه انسان را رهبرى كند، ولى قوه ابتكار را از او نگرفته اند، قوه ابتكار دارد و در حدودى كه از اين قوه ساخته است وحى كارى ندارد. چون انسان داراى يك همچو قوه و قدرتى هست زندگى او در خلقت از صفر بايد شروع بشود و از صفر هم شروع شده است ، بعد با قوه ابتكار خودش قدم به قدم جلو مى رود و وضع زندگى خودش را تغيير مى دهد، از مرحله اى وارد مرحله ديگر مى شود، از عهدى به عهدى ديگر مى رود، نتيجه اينست كه به اصطلاح تمدن انسان دوره هائى دارد و تمدن حيوان دوره هائى ندارد. اينكه مى گويند مقتضيات زمان تغيير مى كند، راست مى گويند. علت تغيير كردنش هم همين جهت است كه با طرز خلقت انسان مربوط است . مقتضيات زمان براى حيوان عوض نمى شود ولى براى انسان عوض مى شود. در حيوان حس تجدد و نوخواهى وجود ندارد، در انسان وجود دارد. زمان او يكنواخت است ولى زمان انسان يكنواخت نيست . حيوان مكلف نيست يعنى مسؤ وليت روى دوش حيوان گذاشته نشده است ، يك ماشين خودكار است ، ولى انسان مسئول كار خودش است .
تكليف ، وظيفه و مسؤ وليت ، همان چيزى است كه قرآن از آن به نام امانت ياد كرده است . امانت را بر زمين و آسمانها و كوهها (البته اينها به عنوان نمونه ذكر شده اند، منظور تمام مخلوقات است ) عرضه داشتيم هيچكدام حاضر نشدند كه آن را بپذيرند چون استعدادش را نداشتند. تنها انسان بود كه حاضر شد بار امانت تكليف و مسؤ وليت را به دوش بگيرد يعنى گفت خدايا! مسؤ وليت را من به عهده مى گيرم ، آن راه كمال و سعادت را من با پاى خودم طى مى كنم به حكم اين نيروى عجيبى كه به من داده اى كه نيروى ابتكار است ، نيروى عقل است ، نيروى خلاقيت است .
از همين جا يك مطلب ديگر هم پيدا مى شود يعنى يك تفاوت پيدا مى شود و آن اينست : حيوانها همانطورى كه در زندگى اجتماعيشان ترقى و تكامل ندارند، انحراف هم ندارند، سقوط هم ندارند. همانطورى كه بالا رفتن ندارند، پائين آمدن هم ندارند. يعنى شما نمى توانيد مثلا در ميان زنبورهاى عسل ، گروهى را پيدا بكنيد كه اينها تدريجا دچار فساد و انحراف شده باشند، اخلاقشان فاسد شده باشد، نظامات خودشان را عوض كرده باشند، خلاف كرده باشند و در نتيجه اين كار از ميان رفته باشند، اما انسان اين هم در كارش هست ، يعنى فساد و انحراف هم در انسان امكان دارد. همانطورى كه انسان ممكن است راه پيشروى را بپيمايد، ممكن است به سقوط و تباهى هم برود. هر دو راه به رويش باز است . همانطورى كه ممكن است در زمان به واسطه استعداد عقلانى و علمى خودش جلو برود، ممكن است در اثر خودخواهى و هواپرستى از جاده ترقى منحرف شود، به سراشيبى سقوط وارد گردد. امكان سقوط و انحراف براى انسان از دو راه است ، يكى از راه ظلم و ستمگرى و حقوق يكديگر را پايمال كردن و از مسير عدالت خارج شدن ، و ديگر از راه جهالت . جهالت يعنى چه ؟ يعنى اشتباه كردن . حيوانها اين چيزها را ندارند. البته گاهى به ندرت اتفاق مى افتد ولى نه آنطورى كه براى انسان پيش مى آيد كه يك قومى را فاسد مى كند. مثلا مى گويند ممكن است اشتباهى براى دسته كارگر زنبور عسل پيدا بشود. افراد كارگر ماءمورند كه گلهاى خوشبو و لطيف را پيدا كرده و آنها را بمكند و عسل تهيه كنند. گاهى اشتباها بجاى يك گل لطيف و خوشبو يك گل بدبو را مى مكند اما اين اشتباه بسيار كوچك است و زود هم جبران مى شود. ماءمورينى در كندو هستند كه وقتى زنبورهاى كارگر وارد مى شوند دهان آنها را بو مى كنند مى بينند وظيفه خودشان را خوب انجام داده اند يا نه . اگر ديدند بد انجام داده اند فورا يك محكمه از محكمه صحرائى سريعتر تشكيل مى دهند و با اسلحه اى كه دارند همانجا آنها را معدوم مى كنند. اينست كه در آيه كريمه قرآن بعد از بيان عرض امانت بر مخلوقات و امتناع تمام مخلوقات از پذيرش آن و پيشقدم شدن انسان ، بلافاصله مى فرمايد:
(انه كان ظلوما جهولا)
انسان موجود بسيار ستمگرى است ، انسان موجود بسيار نادانى است . اين دو استعداد يعنى استعداد ترقى و تكامل از يك طرف ، و استعداد و امكان سقوط و انحراف از طرف ديگر به واسطه ظلم يا جهل ، از يكديگر تفكيك نمى شود.
آيه ديگرى در قرآن به همين مضمون هست ، اول سوره دهر:
هل اتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا
انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج نبتليه فجعلناه سميعا بصيرا
انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا (6)
آيا بر انسان گذشته است زمانى كه هيچ نبوده است ؟ يك چيزى كه نام برده بشود نبوده است ؟ ما انسان را از يك نطفه و ماده اى آفريده ايم كه در آن ماده استعدادهاى گوناگون وجود دارد و به موجب همان استعدادها ما انسان را مورد آزمايش قرار مى دهيم و آزادش مى گذاريم .
آزمايش يعنى چه ؟ آزمايش به چه وسيله ؟ آزمايش به وسيله تكليف و مسؤ وليت . يعنى تكليف و مسؤ وليت به عهده او قرار مى دهيم و آزادش مى گذاريم و مى گوئيم خودت مى دانى ، اين راه است و اين چاه ، اگر راه را رفتى به سعادت مى رسى و اگر به طرف چاه رفتى منحرف شده اى و سقوط خواهى كرد.
(و جعلناه سميعا بصيرا)
ما انسان را شنوا و بينا قرار داديم ، سميع و بصير قرار داديم يعنى براى انسان چشم بينا و گوش شنوا قرار داديم . بعد مى فرمايد:
(انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا)
راه را به او نشان داديم ، از اينجا ديگر با خود انسان است ، يا شاكر است يا كفور.
انسان تنها موجودى است كه يك همچو خلقت عجيبى دارد، يك همچو سرشت مركبى دارد. به موجب همين سرشت مركب است كه گاهى پيش مى رود، گاهى عقب . به عبارت ديگر انسان زمان خود را مى سازد، گاهى زمان خود را خوب مى كند و گاهى بد، برخلاف حيوان كه ساخته شده زمان و محكوم زمان است . انسان تا حدودى خالق زمان خويش است و حيوان صد در صد مخلوق زمان خويش است .
از همين جا ما به اين مطلب مى رسيم كه تغييراتى كه در زندگى بشر پيدا مى شود دو نوع است : يك نوع تغييرات صحيح و يك نوع تغييرات ناصحيح ، اعتلائى و غيراعتلائى .
پس يك مطلب ديگر را از اينجا نتيجه مى گيريم و آن اينست كه اگر از ما بپرسند آيا با تغييراتى كه در زمان پيدا مى شود بايد هماهنگى كرد يا بايد مخالفت كرد، بايد اينجور جواب بدهيم كه با تغييرات زمان نه بايد دربست هماهنگى كرد و نه دربست و صددرصد مخالفت كرد، چون زمان را انسان مى سازد و انسان موجودى است كه مى تواند زمان را در جهت خوبى تغيير بدهد و مى تواند زمان را در جهت بدى تغيير بدهد، پس با تغييراتى كه در جهت خوبى است بايد هماهنگى كرد و با تغييراتى كه در جهت بدى است نه تنها نبايد هماهنگى كرد بلكه بايد مخالفت كرد.
اكنون سؤ ال ديگرى پيش مى آيد كه كدام تغييرات است كه بايد آنها را به حساب ترقى و اعتلاء بگذاريم و كدام تغييرات است كه بايد آنها را به حساب فساد و انحراف بگذاريم ؟ ما از كجا بفهميم كه يك تغيير اوضاع خوب است و ما هم بايد هماهنگى بكنيم يا بد است و بايد مخالفت بكنيم ؟ مقياس آن چيست ؟
عقل براى انسان راهنماى خوبى است . عقل را خداوند به انسان داده است براى اينكه راه كمال را از راههاى انحراف تشخيص بدهد. وضع بشر نشان مى دهد كه بشر گاهى به حكم عقل راه صحيح را طى مى كند، گاهى به حكم اشتباه و جهالت و هواپرستى راه انحراف را طى مى كند.
يك مقياس كلى اينست كه ببينيم پديده هائى كه در زمان به وجود مى آيد چه عواملى باعث به وجود آمدن آنها شده است و در چه جهتى به وجود آمده است ، يعنى عامل پديده مورد نظر كدام استعداد از استعدادهاى گوناگون انسانى است ، و(ببينيم آن پديده ) براى چه منظورى به وجود آمده و چه آثارى دارد؟ بايد ببينيم آنچه كه در زمان پيدا شد آيا محصول عقل و علم بشر است يا چيز ديگرى دخالت كرده است ؟ شما هر چيزى را كه ديديد در زمان پيدا شد اگر روى آن حساب بكنيد، گاهى مى بينيد صد در صد محصول علم و عقل است ، و گاهى مى بينيد محصول علم هست اما نه علم آزاد بلكه علم بيچاره اسير. مثلا علمى در دنيا هست به نام علم فيزيك . بعضى از علما زحمت كشيده اند و اين علم را پيش برده اند. يكى از مباحث اين علم بحث مربوط به نور است . مبحث نور از مباحثى است كه هزاران سال است بشر درباره آن تحقيقاتى دارد كه حقيقت نور چيست ؟ انسان كه مى بيند، چطور مى شود كه مى بيند انعكاس و انكسار نور چگونه است ؟ نور چه قوانينى دارد؟ يكى از علماى اسلامى مردى است به نام (ابن الهيثم ) كه يك رياضيدان و فيزيكدان فوق العاده اى مى باشد، مخصوصا درباره نور مطالعات عجيبى كرده است كه اروپائيها بسيارى از عقايدشان درباره نور را به اقرار خودشان از اين مرد گرفته اند. كتاب (المناظر) ابن الهيثم اكنون در دست است . يكى از اكابر دانشمندان اروپائى (راجر بيكن ) است كه از معاريف نوابغ اروپا است و در حدود قرن دوازدهم ميلادى مى زيسته است . اين مرد از حوزه اندلس اسلامى استفاده كرده است و همه چيز خود را مديون ابن الهيثم مى داند. (ويل دورانت ) در كتاب (تاريخ تمدن ) و همچنين (گوستاولوبون ) در (تاريخ تمدن اسلام و عرب ) از قول خود راجربيكن مى نويسد كه اين مرد با صراحت مى گويد استاد اصلى من در اين علم ، ابن الهيثم است و من از كتابهاى او استفاده كرده ام . البته بعدها مبحث نور را خيليها پيش برده اند.
در اثر شناختن نور و كيفيات نور، بشر مسئله عكس و عكسبردارى و فيلمبردارى را آموخته است . اين موضوع كار علم است . آيا علم در اينجا پيشروى كرد يا نه ؟ البته كه پيشروى كرد. از اين راه چه استفاده ها كه بشر مى تواند ببرد!
علم كار خودش را مى كند، كشف و اختراع خودش را مى كند، يك دفعه يك آدم پول پرست هواپرست پيدا مى شود و آن را وسيله براى خالى كردن جيب مردم و ضمنا فاسد كردن اخلاق مردم قرار مى دهد، از اين علمى كه بشر پيدا كرده است فيلمهاى فاسد كننده منحرف كننده ايجاد مى كند، يعنى علم را به اسارت مى برد، از اين علم فيلمهاى فاسدى تهيه مى كند كه نتيجه اش خراب كردن اخلاق مردم است آن وقت آيا ما مى توانيم فلان فيلم سينمايى را قبول بكنيم و بگوئيم پديده اين قرن است ، محصول علم است ؟ مى گوئيم نه ، اين فقط محصول علم نيست ، محصول علم و چيز ديگرى است ، محصول شهوت شهوت پرستان است كه علم را در خدمت خودش گرفته است و يك همچو چيزى به وجود آورده است .
مثال ديگرى عرض مى كنم : علم ديگرى در دنيا پيشروى مى كند به نام علم شيمى ، علمى كه خواص تركيبات اجسام را نشان مى دهد و بشر را قادر مى كند كه بتواند از عناصر، تركيبات عجيبى بسازد مانند دواها. علم پيشرفت مى كند، خواص تركيبات را طرح مى كند. تا آنجا كه حساب علم است ، ترقى و پيشروى است آيا ما بايد با اين پيشروى علم هماهنگى بكنيم ؟ بله بايد هماهنگى بكنيم . اما به مرحله اى مى رسد كه مى بينيم علم در خدمت هوس افراد فاسدى قرار گرفت ، افرادى تحصيل كردند، متخصص شيمى شدند و با خواص تركيب اشياء آشنا شدند، علم بيچاره را وسيله اى ساختند براى ساختن ماده اى به نام (هروئين ) كه پدر جد ترياك است يعنى از هر جهت قدرتش چندين برابر ترياك است هم از لحاظ نشئه اى كه ايجاد مى كند و هم از لحاظ خمارى . عفيف ترين زنهاى دنيا اگر خداى ناخواسته مبتلا به هروئين بشود، در موقع احتياج حاضر است خود را تسليم بكند و مقدارى از آن را بگيرد. بلاى بشريت است . آيا در ساختن هروئين علم دخالت كرده است يا نه ؟ بله علم دخالت داشته است ، ولى علم آن را نساخته است شهوت بشر آن را ساخته است ، هواپرستى بشر آن را ساخته است . علم چراغ است در دست بشر. چراغ را در هر جا ببرى و به هر راه ببرى همان جا و همان راه را روشن مى كند. عمده اينست كه آنكه چراغ را در دست دارد به كجا و به چه راهى برود. يك دكتر داروساز با خودش فكر مى كند حالا كه من تحصيلات عاليه داروسازى را انجام داده ام ، بجاى اينكه يك داروخانه باز كنم كه درآمدم فقط روزى پنجاه تا صد تومان باشد، مى آيم هروئين مى سازم كه بجاى ماهى سه چهار هزار تومان ، بتوانم در ماه بيست سى هزار تومان درآمد داشته باشم . آيا ما در اينجا مى توانيم هروئين را محصول پيشرفت زمان بدانيم و بگوئيم اين (ماده ) محصول قرن است ، به نام مقتضيات زمان و پيشرفت زمان بايد هروئين بكشيم ؟!
در اينجا اين دو استعدادى كه قرآن مى گويد، يكى تحت عنوان
(انا عرضنا الامانة )
و ديگرى تحت عنوان
(انه كان ظلوما جهولا)
باهم آميخته شده است . استعداد ابتكار بشر با استعداد ظلم و ستمگرى و جهل بشر اتحاد پيدا كرده اند يعنى قدرت ستمگرى بشر، قدرت ابتكار بشر را در خدمت خود گماشته است . محصول آنجائى كه قدرت ابتكار در خدمت قدرت شهوت قرار مى گيرد فيلمهاى خانمان برانداز است ، هروئين است .
مثال ديگر عرض مى كنم : (بزرگترين تعريفى كه براى اين قرن مى كنند اينست كه مى گويند (قرن اتم ) است . اما تا بشر رفت كه از نيروى اتم كوچكترين استفاده را بكند، قدرت طلبهاى دنيا علما را وارد كردند كه از اين نيرو (بمب ) بسازند كه اين بمب وسيله اى در دست افراد جاه طلب دنيا باشد تا هر كسى كه خواست نفس بكشد فورا او را تهديد كنند. آيا مى شود گفت چون اين بمب محصول كشف اتم است و محصول اين قرن است ، صلاح بشريت است ، از مقتضيات زمان است ؟ اگر بايد با تمام مقتضيات زمان هماهنگى كرد پس چرا تمام بشريت ناله مى كند از اين (مسابقه تسليحاتى ) كه الان وجود دارد و تمام خيرخواهان بشر مى گويند بيائيد تحريم بكنيم اسلحه سازى را، آنهم اينجور اسلحه را. پس چرا مى گويند بيائيد با اينها مبارزه بكنيم ؟ اين ، مسير علم هست اما نه علم آزاد. در اينجا نيز قدرت ابتكار بشر در اختيار قدرت جاه طلبى بشر قرار گرفته است يعنى ابتكار اسير جاه طلبى بشر شده است .
مى گويند براى (اينشتين ) در آمريكا جشنى گرفتند و دانشمندانى كه حضور داشتند در فضائل اين مرد داد سخن دادند، نوبت به خودش رسيد گفت شما براى كسى داريد جشن مى گيريد كه وسيله شد بمب اتم در دنيا بسازند.
البته اين شخص كه اين كشف را كرد هيچوقت فكر نمى كرد و منظورش اين نبود كه بمب اتم بسازند، اين كشف را كرد كه اين نيرو در راه مصالح بشريت به كار بيافتد اما قبل از اينكه او تكان بخورد، روزولت ها، استالين ها، خروشچف ها، آيزنهاورها، چرچيل ها، اين جاه طلبهاى دنيا فورا از اين قدرت به نفع قدرت طلبى خودشان استفاده كردند.
آن كسى كه صنعت ضبط صوت را اختراع كرد، هدفش اين بود كه درسهاى مفيدى داده مى شود، خطابه ها و كنفرانسها داده مى شود، خوب است كه وسيله اى باشد كه صوت را ضبط بكنند تا آن درسها و خطابه ها در اين وسيله ضبط بشود تا مردم بيشتر استفاده بكنند. ولى هنوز دو تا خطابه و كنفرانس ضبط نشده بود، هنوز دو تا درس ضبط نشده بود كه تصنيفهاى شهوت انگيز دنيا را پر كرد. اين چه بود؟ نيروى شهوت پرستى بشر بود كه در كمين است تا استفاده بكند و علم را در خدمت خودش قرار بدهد.
پس ، از اينجا ما مى فهميم بشر همينجور كه پيشروى دارد، انحراف هم دارد. از قديم الايام اين مطلب را معلمين اخلاق دنيا به ما گفته اند كه علم در وجود يك فرد دليل نيست كه او را در طريق مصالح بشريت گام بردارد، ممكن است يك نفر عالم باشد ولى علمش در خدمت شهوتش قرار بگيرد.
اميرالمؤ منين (ع ) مى فرمايد: من علم فراوانى دارم ولى افسوس افرادى را پيدا نمى كنم كه به آنها تعليم بدهم بعد فرمود: بله ، افرادى را پيدا مى كنم ولى بعضى افراد را كه پيدا مى كنم آدمهاى سليم النفسى هستند اما كودن مى باشند، نمى فهمند عوضى مى فهمند، بعضى ديگر، افراد زيركى هستند اما تا معلومات را از من فرا مى گيرند آن را وسيله قرار مى دهند براى منافع مادى خودشان يعنى علم را وسيله هدفهاى پست و پليد خودشان قرار مى دهند.
سنائى مى گويد:
چو علم آموختى ، از حرص آنگه ترس كاندر شب
اين بسيار حرف درستى است . يك فرد همينكه عالم شد كافى نيست كه بگوئيم هر كارى كه اين آدم مى كند درست است . بايد ببينيم علم اين آدم آزاد است يا اسير؟ آيا علم اين آدم در راههائى كه عقل تصويب مى كند به كار مى افتد يا در راه هدفهاى ديگر، و به تعبير اميرالمؤ منين
چو دزدى با چراغ آيد گزيده تر برد كالا
(مستعملا آلة الدين للدنيا) (7)
است .
اين در خصوص يك فرد است ، تا چه رسد به اجتماع كه نهج البلاغه ، حكمت عده اى از علما و دانشمندان فعاليت مى كنند اجتماع را به جلو مى برند و يك عده مردم سودجو در كمين مى باشند كه از كارهاى اينها سوءاستفاده بكنند.
پس اين مقياسى است كه ما مى توانيم به دست بياوريم راجع به تغييراتى كه در روزگار پيدا مى شود كه چه تغييرات ، تغييرات خوبى است و چه تغييرات ، تغييرات بدى است ؟ با تغييراتى كه در ايجاد آن ولو علم هم دخالتى داشته است اما علم در خدمت هوا و هوس بشر قرار گرفته است تا اين تغييرات را ايجاد كرده نبايد هماهنگى نمود. هماهنگى كردن با اينها مساوى با سقوط است .
اگر بگوئيد عصر، عصر علم است مى گوئيم بله عصر علم است اما آيا تمام سرچشمه هاى وجود بشر غير از علم خشك شده است ، فقط عصر علم است ، بشر فقط عالم است ، غير از علم نيروى ديگرى در بشر وجود ندارد؟ چرا.
اين نكته را توجه داشته باشيد در هيچ دوره اى به اندازه دوره ما (علم ) اسير و برده نشده است . اسم اين دوره را نبايد عصر علم گذاشت بايد عصر بردگى علم گذاشت ، عصر اسارت علم ، يعنى عصرى كه علم را آزاد نمى گذارند. در تمام دوره هاى گذشته ، علم از اين دوره آزادتر بوده است . در هيچ دوره اى علم و عالم مثل امروز بدبخت و اسير و بيچاره نبوده است .
شما اگر درست دقت كرده باشيد مى دانيد كه اگر عالمى پيدا بشود، مثلا يك مخترع و يا يك روانشناس بسيار ماهر، تا پيدا شد فورا قدرتهاى سياسى او را در اختيار خودشان قرار مى دهند مى گويند تو بيا علم خودت را در خدمت هدفهاى ما قرار بده ، و چاره اى هم ندارد. بهترين مثلش دانشمندان اتم شناس هستند. از اينها بيچاره تر در دنيا وجود ندارد در هر جاى دنيا كه يك دانشمند اتم شناس درجه اول پيدا شد قدرتهاى سياسى آمدند او را زندانى كردند براى اينكه علم را در اختيار آنها قرار دهد و احيانا دشمن از آن استفاده نكند. يك برنامه مى دهند و مى گويند روى اين برنامه بايد عمل بكنى و حق زندگى غير از اين را ندارى دانشمندان درجه اول در هر كجاى دنيا باشند اسرارى از علوم طبيعى مى دانند كه ديگران نمى دانند. ممكن است در شوروى چندين نفر از اين دانشمندان باشند (كه كسى عدد آنها را هم نمى داند چون اينگونه افراد جزء اسرارند). همين تعداد هم ممكن است در آمريكا باشد. براى هر يك از اينها دهها نفر ماءمور و مراقب وجود دارد كه اسرار را به ديگرى تحويل ندهند، يا يك وقت ديگران اينها را ندزدند. از اينها بيچاره تر در دنيا وجود ندارد يعنى اين آزادى كه ما و شما الان داريم آنها ندارند. حتى با برادر خودش حق ندارد تماس بگيرد. چرا؟ براى اينكه ممكن است يكوقت او بخواهد به برادرش مقداى از اين اسرار را تحويل دهد و بعد برادر او برود اين اسرار را در اختيار دولت ديگر بگذارد و آن دولت از اين لحاظ با اين دولت برابر بشود.
پس اين چه عصر علمى است ؟ عصر علم هست اما نه عصر آزادى علم بلكه عصر اسارت و بردگى علم ، عصر اينكه قدرت ديگرى غير از قدرت علم بر اجتماع بشر حكومت مى كند و آن قدرت ، علما را به عنوان وسيله براى هدفهاى خودش استخدام كرده است .
پس اگر ما بگوئيم با مقتضيات زمان نبايد به طور دربست هماهنگى كرد، اين مخالفت با علم نيست ، بلكه به واسطه اين نكته است كه ما مى دانيم هنوز دوره اى كه در آن دوره علم آزاد باشد، عقل آزاد باشد، دوره اى كه علم و عقل بر شهوات مردم ، بر جاه طلبيهاى مردم حكومت بكند نيامده است ، يعنى هنوز عصرى نيامده است كه (اينشتين ) حاكم و آمر باشد و روزولت مطيع و ماءمور، بلكه عكس است .
افلاطون نظريه معروفى دارد به نام نظريه (مدينه فاضله ).
مى گويد دنيا آن روزى به سعادت نائل خواهد شد كه حكيمان زمامداران باشند و زمامداران حكيمان ، تا وقتى كه حكيمان طبقه اى هستند و زمامداران طبقه اى ديگر، دنيا روى سعادت نخواهد ديد. ما مسلمانها بالاخص شيعيان مى گوئيم دوره سعادت بشر آن عصرى است كه دوره عدل كامل است يعنى عصر ظهور حضرت حجت (عج )، آن دوره اى كه اولين مشخصش اينست كه دوره حكومت عقل است يعنى دوره اى است كه آن ، علم اسير و برده نيست .
اميرالمؤ منين (ع ) تعبيرى درباره عصر دارد كه مى فرمايد
(و يغبقون كاءس الحكمه بعد الصبوح ) (8)
در آن عصر مردم صبحگاهان و شامگاهان جامى كه مى نوشند جام حكمت و معرفت است ، جز جام حكمت و معرفت جام ديگرى نمى نوشند
در كافى هست كه در عصر ظهور حضرت حجت ، خدا دست خود را بر سر افراد بشر مى گذارد و عقل مردم زياد مى شود.
من شايد نتوانستم اين مطلب را آنجور كه دلم مى خواست تقرير بكنم ولى بدانيد كه به غلط مى گوئيم عصر، عصر علم است ، به غلط مى گوئيم عصر، عصر عقل است ، به غلط مى گوئيم عصر، عصر فكر است ، براى اينكه در اين عصر عقل آزادى ندارد، علم و فكر آزادى ندارد، هنوز دنيا دنياى شهوت است ، هنوز دنيا دنياى جاه طلبى است .
در ماه گذشته كه به خوزستان رفته بودم در جشنى كه به مناسبت نيمه شعبان برقرار شده بود گفتم اگر بخواهيد بفهميد عصر چه عصرى است و بر وجود بشر چه چيزى حكومت مى كند، وضع اين (بيتل ها) را ببينيد، چهار تا آدم بى ارزش چه سر و صدائى در دنيا راه انداخته اند. روزنامه هاى خودمان نوشتند وقتى كه اينها به آمريكا رفتند تمام جريانهاى سياسى را تحت الشعاع قرار دادند. اين ، حكايت مى كند از روحيه ملت آمريكا. (ويلسن ) نخست وزير انگلستان هم وارد شد و روزنامه هاى مهم مثل (نيويورك تايمز) خبر ورود او را در چهار سطر نوشتند اما صفحاتى را اختصاص به بيتل ها دادند. آنقدر اينها در دنيا شهرت كسب كرده اند كه گفتند ما امروز از عيساى مسيح معروفتريم . آيا اين موضوع از اين حكايت مى كند كه عصر، عصر علم و عقل است ؟ گفتم معلوم مى شود هنوز عصر، عصر بيتل هاست نه عصر ويلسن ، و گفتم تازه اگر عصر ويلسن هم بود چه بود؟
پس ، از اينها ما نتيجه مى گيريم كه هنوز نبايد جريانهائى را كه در دنيا وجود دارد صد در صد تصديق بكنيم ، نبايد كلمه مقتضيات زمان ما را فريب بدهد. هنوز خيلى فاصله دارد تا زمان به جائى برسد كه تمام تغييراتش صحيح باشد. در همينجا به عرايض خودم خاتمه مى دهم .
پيشگفتار
كتاب حاضر مشتمل بر بيست و شش سخنرانى از متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى تحت عنوان (اسلام و مقتضيات زمان ) و نيز نوشته كوتاهى به قلم ايشان در همين موضوع (به عنوان مقدمه ) مى باشد. سخنرانيها در زمستان سال 1345 هجرى شمسى و در شبهاى ماه مبارك رمضان در مسجد اتفاق (تهران ) و در يك جمع عمومى ايراد شده و به همين جهت بيانى ساده و روان دارد. لازم به ذكر است كه نوارهاى اين سخنرانيها در دست نيست و كتاب حاضر تنظيم شده متنى است كه در همان زمان از نوار استخراج گرديده و در اختيار استاد شهيد گذاشته شده است و البته استاد چهار جلسه اول آن را ملاحظه نموده و ضمن اصلاحات عبارتى ، مطالبى بر آن افزوده اند. در تنظيم اين مجموعه ، جهت حفظ امانت ، به اصلاحات اندك عبارتى اكتفا شده و حالت گفتارى مطالب حفظ گرديده است . عناوين سخنرانيها غير از چهار جلسه اول كه عناوين آنها از استاد شهيد است ، از ويراستار مى باشد و حتى المقدور سعى شده است كه اين عناوين از متن سخنرانيها استخراج شود.
ذكر اين نكته ضرورى است كه رسم استاد بر اين بود كه پس از تفكر و تعمق كافى درباره يك موضوع ، در اطراف آن يك يا چند سلسله سخنرانى مى نمودند و اگر قرار مى شد كه آن سخنرانيها به صورت كتاب منتشر شود، متن پياده شده از نوار را با توجه به سوالات حضار اصلاح و تكميل مى كردند به طورى كه گاهى متن تنظيم شده چند برابر متن سخنرانيها مى گرديد. بنابراين نبايد انتظار داشت كه كتاب حاضر، بحثى كامل در موضوع مذكور است . با اين حال اين كتاب همچون ديگر آثار آن متفكر گرانقدر حاوى بحثهايى جالب و دلكش در موضوع خود بوده و حلال مسائل مبتلا به زيادى در باب (اسلام و مقتضيات زمان ) مى باشد، خصوصا با توجه به موقعيت زمانى حاضر كه به يمن انقلاب شكوهمند اسلامى ، حكومت به صالحان رسيده و در پى اجراى احكام اسلام مى باشيم و طبعا اين سوال پيش مى آيد كه آيا با توجه به تغييرات و تحولات زمان ، اسلام كه در چهارده قرن پيش نازل شده مى تواند پاسخگوى مشكلات اين زمان و هر زمان ديگرى باشد؟ اين كتاب پاسخگوى اينگونه سوالات است .
ناگفته نماند كه استاد شهيد بحثهايى در همين زمينه در سال 1351 در انجمن اسلامى پزشكان ايراد نموده اند. اين بحثها به اميد خدا همراه دو بحث ديگر و نيز نوشته هايى از استاد در اين باب ، جلد دوم اين كتاب را تشكيل خواهند داد.
از خداى متعال توفيق بيشتر در نشر آثار چاپ نشده استاد شهيد اين متفكر گرانقدر و اين حاصل عمر و پاره تن امام ، مسئلت مى نمائيم .
25/12/1364
شوراى نظارت بر نشر آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى
به عنوان مقدمه ، به قلم استاد شهيد
اسلام و مقتضيات زمان
بسمه تعالى
براى روشنفكران مسلمان در عصر ما كه از نظر كيفيت زبده ترين طبقات اجتماعى مى باشند و از نظر كميت خوشبختانه قشر قابل توجهى به شمار مى روند، مهمترين مسئله اجتماعى (اسلام و مقتضيات زمان ) است .
دو ضرورت فورى ، مسؤ وليتى سنگين و رسالتى دشوار بر دوش اين طبقه مى گذارد. يكى ضرورت شناخت صحيح اسلام واقعى به عنوان يك فلسفه اجتماعى و يك ايدئولوژى الهى و يك دستگاه سازنده فكرى و اعتقادى همه جانبه و سعادتبخش ، و ديگر ضرورت شناخت شرائط و مقتضيات زمان و تفكيك واقعيات ناشى از تكامل علم و صنعت از پديده هاى انحرافى و عوامل فساد و سقوط.
براى يك كشتى كه مى خواهد اقيانوسها را طى كند و از قاره اى به قاره ديگر برود وجود قطب نما براى جهت يابى و هم لنگر محكم براى محفوظ ماندن و غرق نشدن و زيرپا گذاشتن جزر و مدها ضرورى است ، همچنانكه شناخت وضع و موقعيت جغرافيائى دريا در هر لحظه امرى حتمى است . ما بايد از طرفى اسلام را به عنوان يك راهنماى سفر و يك لنگر محكم و نگهدارنده از غرق شدن در جزر و مدها، و هم شرائط خاص زمان را به عنوان مناطق و منازل بين راه كه بايد مرتبا به آنها رسيد و گذشت كاملا بشناسيم تا بتوانيم در اقيانوس متلاطم زندگى به سرمنزل مقصود برسيم .
از نظر گروه نامبرده در اينجا مشكل لاينحلى وجود ندارد، فقط آشنا نبودن با حقايق اسلام و يا تميز ندادن ميان عوامل توسعه و پيشروى زمان و ميان جريانها و پديده هاى انحرافى كه لازمه طبيعت بشرى است ممكن است مسئله را به صورت معما جلوه دهد.
ولى افراد و طبقاتى هستند كه اين مسئله را واقعا به صورت يك معماى لاينحل و به صورت يك تضاد آشتى ناپذير مى نگرند و معتقدند
آيا اسلام و مقتضيات زمان دو پديده غير متوافق و ناسازگارند
(اسلام ) و (مقتضيات زمان ) دو پديده غير متوافق و ناسازگارند و از اين دو حتما يكى را بايد انتخاب كرد، يا بايد به اسلام و تعليمات اسلامى گردن نهاد و از هر گونه نوجوئى و نوگرائى پرهيز كرد و زمان را از حركت بازداشت و يا بايد تسليم مقتضيات متغير زمان شد و اسلام را به عنوان پديده اى متعلق به گذشته به بايگانى تاريخ سپرد. روى سخن در اين مقاله با اينگونه افراد است .
استدلال اين گروه اينست كه اسلام به حكم اينكه دين است بويژه كه دين خاتم است و دستوراتش جنبه جاودانگى دارد و بايد همانطور كه روز اول بوده براى هميشه باقى بماند، يك پديده ثابت و لايتغير است و اما زمان در طبع خود متغير و كهنه و نوكن است ، طبيعت زمان اقتضاى دگرگونى دارد و هر روز اوضاع و احوال و شرائط جديدى خلق مى كند مغاير با شرائط پيشين . چگونه ممكن است چيزى كه در ذات خود ثابت و لايتغير است با چيزى كه در ذات خويش متغير و سيال است توافق و هماهنگى داشته باشند؟ آيا ممكن است تيرهاى برق و تلفن كه در منطقه معينى در كنار جاده ها نصب مى شوند با اتومبيلهائى كه مرتبا از جاده ها عبور مى كنند و در دو لحظه در يك نقطه نيستند توافق و هماهنگى داشته باشند؟ آيا ممكن است جامه اى كه براى يك كودك دو ساله دوخته مى شود تا بيست سالگى او مورد استفاده قرار گيرد در حالى كه جامه در طول بيست سال همان است كه بوده و تن كودك ماه به ماه و سال به سال رشد مى كند و بر ابعادش افزوده مى گردد؟!
بايد اعتراف كرد كه مشكلى است و ارائه راه حل صحيح آن چندان آسان نيست . اين مشكل آدمى را به ياد مشكلى مى اندزد كه فلاسفه الهى تحت عنوان (ربط متغير به ثابت ) و (ربط حادث به قديم ) طرح كرده و راه حل آن را ارائه كرده اند. مشكل فلاسفه از آنجا پيدا مى شود كه علت متغير بايد متغير و علت ثابت بايد ثابت باشد و همچنين علت حادث بايد حادث و علت قديم بايد قديم باشد پس چگونه است كه همه متغيرها و حادثه اى جهان در نهايت امر به يك علت ازلى غير قابل تغيير منتهى مى گردد؟ فلاسفه (رابطى ) كشف كرده اند كه از وجهه اى ثابت و ازلى است و از وجهه اى متغير و حادث ، و معتقدند كه او است پيوند دهنده متغيرها و حادثها به ذات قديم و كامل ازلى .
اينجا طبعا اين پرسش در ذهن مطرح مى شود كه آيا در مسئله (اسلام و مقتضيات زمان ) نيز كه يك مسئله اجتماعى است پاى يك (رابط) در ميان است ؟ اگر چنين است آن (رابط) چيست و از چه مقوله اى است ؟
استدلال به عدم امكان توافق ميان اسلام و مقتضيات زمان نوعى مغالطه است
حقيقت اينست كه در استدلال فوق درباره عدم امكان توافق ميان اسلام و مقتضيات زمان نوعى (مغالطه ) به كار رفته است هم در ناحيه اسلام و هم در ناحيه مقتضيات زمان .
اما از ناحيه اسلام از آن نظر كه جاودانگى قوانين اسلام و نسخ ناپذيرى آن كه امرى قطعى و از ضروريات اسلام است با قابليت انعطاف كه امرى است مربوط به سيستم قانونگزارى اسلام و خود اسلام خود بخود با مكانيسم مخصوص كه از مختصات سيستم قانونگزارى اسلام است به وجود مى آورد يكى فرض شده است و حال اينكه اين دو تا كاملا از يكديگر جدا هستند. قدرت شگرف جوابگوئى فقه اسلامى به مسائل جديد هر دوره اى نكته اى است كه اعجاب جهانيان را برانگيخته است . تنها در زمان ما مسائل جديد رخ ننموده است ، از آغاز طلوع اسلام تا قرن هفتم و هشتم كه تمدن اسلامى در حال توسعه بود و هر روز مسائل جديد خلق مى كرد، فقه اسلامى بدون استمداد از هيچ منبع ديگر وظيفه خطير خويش را انجام داده است . در قرون اخير بى توجهى مسؤ ولين امور اسلامى از يك طرف و دهشت زدگى در مقابل غرب از طرف ديگر موجب شد كه اين توهم پيش آيد كه قوانين اسلامى براى عصر جديد نارسا است .
اما از ناحيه مقتضيات زمان . مغالطه اى كه از اين ناحيه به كار رفته از آن جهت است كه چنين فرض شده كه خاصيت زمان اينست كه همه چيز حتى حقايق جهان را نيز فرسوده و كهنه نمايد. و حال آنكه آنچه در زمان كهنه و نو مى شود ماده و تركيبات مادى است ، يك ساختمان ، يك گياه ، يك حيوان ، يك انسان محكوم به كهنگى و زوال است ، اما حقايق جهان ثابت و لايتغير است . آيا جدول فيثاغورث به حكم اينكه بيش از دو هزار سال از عمرش مى گذرد كهنه شده است ؟ آيا گفته سعدى : (بنى آدم اعضاى يك پيكرند) چون هفتصد سال از عمرش مى گذرد منسوخ و غيرقابل عمل است ؟ آيا به دليل اينكه عدالت و مروت و وفا و نيكى چندين هزار سال است كه دهان به دهان مى گردد مندرس شده است ؟ بلكه گفتن اينكه جدول فيثاغورث عمر چند هزار ساله دارد و گفته سعدى عمر هفتصد ساله ، غلط است ، محتواى جدول فيثاغورث و شعر سعدى حقايقى ازلى و ابدى مى باشند و آنان بازگو كننده آن حقايقند و بس .
اشكال و پاسخ
مى گويند قوانين عصر برق و هواپيما و فضانورد نمى تواند عينا همان قوانين عصر چراغ نفتى و اسب و قاطر و الاغ باشد. جواب اينست كه شك نيست كه در عصر برق و هواپيما مسائل جديدى رخ مى نمايد كه بايد پاسخ خودش را باز يابد ولى هيچ ضرورتى ايجاب نمى كند كه الزاما چون برق به جاى چراغ نفتى و هواپيما به جاى الاغ آمده است بايد مسائل حقوقى مربوط به اينها از قبيل خريد و فروش و غصب و ضمان و وكالت و رهن هم يكسره تغيير كند و يا چون والدين و فرزندان و زوجين اعصار گذشته الاغ سوار بوده اند و پدران و مادران و فرزندان و شوهران و زنان عصر ما هواپيماسوارند پس الزاما بايد حقوق والدين بر اولاد و حقوق اولاد بر والدين و حقوق زوجين بر يكديگر در عصر ما بكلى دگرگون شود.
اسلام راه است نه منزل و توقفگاه . خود اسلام از خود به عنوان راه (صراط مستقيم ) ياد مى كند. غلط است كه بگوئيم چون منزلها عوض شود راه هم بايد عوض شود. در هر حركت منظم دو عنصر اساسى وجود دارد: عنصر تغيير مواضع كه متواليا صورت مى گيرد و عنصر ثبات راه و مدار حركت .
ثانيا آيا تنها اسلام است كه به عنوان يك ايدئولوژى و يك فلسفه اجتماعى و يك راهنماى سفر و حركت و تكامل مدعى جاودانگى است ؟! آيا مكتبهاى اجتماعى ديگر كه خود بيش از همه سنگ اصل تغيير را به سينه مى زنند و هر پديده اى را ناپايدار مى دانند خود آن مكتب را نيز متغير و ناپايدار مى دانند؟ مى دانيم كه جهان بينى ماركسيسم بر اصل تغيير و عدم ثبات طبيعت بنا شده است ولى هرگز ماركسيستهاى اصيل ، ماركسيسم را به عنوان پديده اى كهنه و متعلق به قرن گذشته تلقى نمى كنند، هرگز نمى گويند به دليل اينكه شخص كارل ماركس دوران جوانى را پشت سر گذاشت پير شد و سپس مرد، ماركسيسم هم محكوم به پيرى و مرگ است ، برعكس از ماركسيسم به عنوان اصولى پولادين و خلل ناپذير ياد مى