و اما ابوحنيفه در عراق بود. او هم شاگرد حضرت صادق بوده است .
يكى ديگر از ائمه (شافعى ) است . شافعى حد وسط است . او يك دوره متاءخرتر است . شافعى شاگرد شاگرد ابوحنيفه و ظاهرا شاگرد ابويوسف است . مدتى در عراق شاگردى او را كرد فقه ابوحنيفه را آموخت بعد مدتى نزد (مالك ) درس خواند. شافعى حد وسط بين اين دو است يعنى نه به اندازه ابوحنيفه قياس مى كند و نه مثل مالك با قياس مخالف است ، يك حالت بينابينى دارد. بعد شافعى رفت به مصر. مردم مصر به فتواى او عمل مى كردند و از همان زمان مردم مصر شافعى مذهب شدند.
يكى ديگر از ائمه ، احمد بن حنبل است . او يك دوره عقبتر است . زمانش تقريبا با زمان حضرت هادى معاصر است . او كتابى نوشته است به نام (مسند) كه چاپ شده است . وهابيها از او پيروى مى كنند. احمد بن حنبل بيشتر از مالك مخالف است با قياس و استدلال ذهنى . فقه او به اصطلاح خيلى جامد است و بسيار مرد متعصبى بوده است و بسيار بااستقامت . مدتى او را در زندان انداختند با افراد زيادى كه داشت و آنها را شلاق مى زدند به خاطر عقيده اى كه داشتند يعنى مخلوق نبودن قرآن . آنها از عقيده خود برنگشتند. بعد كه حكومت عوض شد، احمد بن حنبل خيلى با عظمت بيرون آمد و فوق العاده در ميان مردم محبوبيت پيدا كرد به طورى كه نوشته اند در تشييع جنازه او هشتصد هزار نفر شركت داشتند. اتفاقا ابوحنيفه هم در زندان خلفا مرد. اين را بدانيد ما از اين جهت كه شيعه هستيم نبايد اين را اغماض بكنيم . خيال نكنيم اينها ملعبه دست خلفا بودند و هر چه خلفا مى گفتند عمل مى كردند. اينجورها نيست . در راه خودشان تصلب داشتند. از همين ابوحنيفه در زندان مى خواستند كه فتوا بدهد خلافت بنى العباس خلافت شرعى است و او نمى داد، مى گفت مردم قبل از اينها با بنى الحسن بيعت كرده اند و چون بيعت آنها بيعت صحيح بوده است لذا بيعت با بنى العباس غلط است . شلاقها در زندان خورد و حاضر نشد فتوا بدهد. مالك بن انس هم همينطور. او هم به زندان رفت و شلاقها خورد و دست از فتواى خودش (عليه ) خلفا برنداشت . اينها جزء مفاخر اسلام است و بدانيد اسلام افرادى را كه تربيت كرد اينجور تربيت نكرد كه ملعبه دست خلفاى وقت باشند.
فقه احمد بن حنبل بسيار جامد است . او اساسا براى عقل حقى قائل نيست . در مقابل مكتب ابوحنيفه مكتبى است كه براى عقل به حد افراط حجيت قائل است يعنى به حدى كه خود عقل هم واقعا آن حد را براى خودش قائل نيست و عمده اينست كه به حديث خيلى كم اعتماد دارد. قياسهاى ابوحنيفه به اصطلاح يك نوع آزادى اظهارنظر در مسائل دينى مى داد از قبيل همين دخل و تصرف هاى بيجا كه ديشب عرض كردم . و يك قصه اى براى او نقل مى كنند. احمد امين مصرى در كتاب (ضحى الاسلام ) نقل كرده است كه : روزى ابوحنيفه به دكان سلمانى رفته بود كه محاسنش را اصلاح كند. موقعى بود كه محاسنش جو گندمى شده بود يعنى موى سياه و سفيد داشت . خوب ، همه افراد، خصوصا اگر زن جوانى هم داشته باشند، دلشان نمى خواهد كه موى سفيد در صورتشان باشد. به سلمانى گفت موهاى سفيدم را بچين به اين فكر كه اگر موى سفيد را از ريشه بچينند اساسا ديگر درنمى آيد سلمانى گفت اگر بكنى بيشتر درمى آيد. گفت پس موهاى سياه را بكن . اين همان قياس است . مكتب ابوحنيفه يك مكتب قياسى بود و اين قياس اجازه مى داد كه يك نوع دخل و تصرف هاى بيجا در دين بشود كه اگر اين دخل و تصرف ها ادامه پيدا مى كرد ضربه بزرگى براى دين بود.
آنهائى كه مخالفت با قياس كردند تنها ائمه ما نبودند، مالك هم مخالف بود، شافعى هم با افراط ابوحنيفه مخالف بود، احمد بن حنبل كه اصلا با عقل مخالف بود و مى گفت عقل حق اظهارنظر در مسائل دينى را ندارد. حالا اگر كسى اين مكاتب بزرگ فقهى اهل تسنن را بشناسد كه راه و روش ابوحنيفه چه بوده ، راه و روش سايرين چه بوده ، و آن وقت رجوع بكند به آنچه ائمه گفته اند كه آيا ائمه ما راه ابوحنيفه را تثبيت مى كردند يا راه سايرين را يا هيچكدام را و اگر هيچكدام پس چه راهى را تاييد مى كردند، مى بيند آنها راه ديگرى باز كرده اند كه راستى از مفاخر عالم اسلام است .
يكى از ادله اينكه امامت بايد باشد همينجاست ائمه ما شديدا با قياس كردن مبارزه كرده اند، گفته اند:
(الشريعة اذا قيست محقت )
شريعت اگر قياس بشود محو مى شود مثل احمد بن حنبل نگفتند اساسا عقل حق اظهارنظر ندارد، بلكه گفتند عقل حق اظهارنظر دارد ولى قياس روش عقلى نيست . و نه مثل شافعى راه بينابين را در پيش گرفتند و نه مثل مالك اصلا در قياس را بكلى بستند. ولى در عين حال براى عقل اصالت قائل شده اند. شما رجوع بكنيد به فقه اهل تسنن . علماى حنفى مى گويند كتاب ، سنت ، اجماع و قياس حجت است . علماى حنبلى مى گويند كتاب ، سنت و اجماع حجت است . ولى وقتى وارد فقه شيعه مى شويد مى بينيد آن حرفها وجود ندارد، مى گويند كتاب سنت ، اجماع و عقل . اين عقل كه در اينجا آمده است ، همان راه وسط ميان جهل و جمود است كه ما اگر اين عقل را دخالت مى دهيم در استنباط احكام ، بدانيم حجت خدا است . امام فرمود خدا دو تا حجت ، دو تا پيغمبر دارد: پيغمبر ظاهر و پيغمبر باطن . عقل ، پيغمبر باطن است . در عين حال گفته اند قياس يك ذره حجت نيست . اين (عقل حجت است و قياس حجت نيست ) همان راهى بود كه براى ما باز كردند ميان جمودى كه در راءسش احمد بن حنبل قرار گرفته است و جهلى كه معنايش قياس ابوحنيفه است . اين همان اجتهاد به معناى واقعى خودش مى باشد.
متاءسفانه بعدها در ميان شيعه جريانهائى پيدا شد كه عمده آن اخباريگرى است كه بعدا عرض خواهم كرد. ولى راهى كه در شيعه هست راه عقل است . عقل حجت است و حجت خدا است . اما عقل قانون دارد، به نام عقل نمى شود هر اظهارنظرى را حجت دانست . مثلا از جمله احكام و قانون عقل اينست كه عقل مى گويد دنبال يقين برو. قرآن هم همين را گفته است :
(لا تقف ما ليس لك به علم ) (17)
تا يقين پيدا نكرده اى دنبال چيزى نرو. قرآن مى گويد:
(ان تطع اكثر من فى الارض يضلوك عن سبيل الله )
اگر دنبال اكثر اين مردم بروى گمراهت مى كنند براى اينكه از قانون عقل پيروى نمى كنند
(ان يتبعون الا الظن و ان هم الا يخرصون ) (18)
پيروى نمى كنند مگر گمانها را. خدا براى انسان عقل را اينطور قرار داده است كه تا در موضوعى يقين پيدا نكرده است ، عقل مى گويد دنبال آن نرو. قرآن براى راهبرى عقل اعجاز كرده است . ما بعد از مثلا ده قرن مى بينيم (دكارت ) قوانينى براى راهبرى عقل آورده است . وقتى آن قوانين را كه اينهمه در دنيا سر و صدا راه انداخته است ، بررسى مى كنيم ، مى بينيم چيزى زيادتر از اينكه قرآن آورده نگفته است . از جمله حرفهاى دكارت اينست كه من اگر بخواهم از عقل خودم استفاده بكنم ، اولين قانونش اينست كه تا موضوعى براى من روشن نباشد از آن پيروى نمى كنم ، و نيز مى گويد من بنا گذاشته ام بر اينكه در شتابزدگى قضاوت نكنم . مى گويد: عقل اول بايد ببيند مدارك موجود براى قضاوت كافى هست يا نه ؟ مثلا اينكه (داروين ) گفت : آدم از نسل ميمون است البته قرائنى هم دارد اما مردم شتابزده يك غوغائى راه انداختند كه جد آدم كشف شد. او گفته بود كه حلقه مفقوده اى در دنيا هست . حتى بعضى از ماديين گفتند كه آن حلقه مفقوده هم پيدا شده و ديگر تمام حلقات به يكديگر متصلند اين ، شتابزدگى است . راه وسط اينست كه انسان عقل را پيشوا قرار بدهد يعنى در كار عقل شتابزدگى نكند، در كار عقل تا قضيه روشن نشده است اظهارنظر نكند، در كار عقل تمايلات نفسانى خودش را حساب نكند طبيعت دزد است يعنى گاهى عقل انسان مى خواهد قضاوت بكند، طبيعتش ميل دارد به يك طرف قضاوت بكند. طبيعت ، عقل را اغفال مى كند مى گويد (دكارت ): بايد حساب نفس را در قضاوتها داشت ، حساب تمايلات نفس را بايد كرد. (موضوع علامه حلى و نجس شدن چاه ).
يكى ديگر از چيزهائى كه عقل انسان را دچار اشتباه و گمراهى مى كند، روش و راه نياكان است . اين موضوع را فراموش نكنيد كه خيلى مهم است (فرانسيس بيكن ) گفته است يكى از چيزهائى كه عقل انسان را فريب مى دهد راهى است كه گذشتگان آن راه را رفته اند. او تعبير به (بت ) مى كند مى گويد: اينها براى بشر بت است و عقل انسان را فريب مى دهد كه انسان اگر ديد پدر و مادرش كارى را مى كردند او هم همان راه را مى رود. راه گذشتگان به انسان اجازه نمى دهد كه آزاد فكر بكند، جلوى آزادى فكر را مى گيرد. قرآن روى اين موضوع عجيب تكيه كرده است اولين كتابى كه اين حرفها را زده است قرآن است . من يكوقت تمام قرآن را جستجو كردم ديدم هر پيغمبرى كه آمده است وقتى با ملتش مواجه شده است ، ملتش به او گفته اند كه تو مى خواهى ما را برخلاف سيره پدرانمان دعوت بكنى ، پدران ما اينطور بودند و ما هم اينطور خواهيم بود. پيغمبران مى گفتند شما نبايد به راه آنها برويد
(او لو كان آباءهم لايعقلون شيئا و لا يهتدون ) (19)
شما ببينيد عقل چه حكم مى كند.
يكى ديگر از چيزهائى كه سبب لغزش عقل مى شود اكابر معاصرين است يعنى بزرگان عصر، كه انسان تحت تاءثير آنان قرار مى گيرد. قرآن كريم مى فرمايد: وقتى عده اى را به جهنم مى برند مى گويند:
(انا اطعنا سادتنا و كبراءنا فاضلونا السبيل ) (20)
بزرگان ما، ما را گمراه كردند. اكابر يعنى چه ؟! خدا براى تو عقل قرار داده است و برايت پيغمبر فرستاده است .
غرضم اين جهت است كه راه اعتدال را از اينجا مى شود بدست آورد. ائمه ما اين راه را تاءسيس كرده اند. اگر ما نتوانسته ايم درست پيروى بكنيم ، از ناقابلى ما است . يا به سوى جهالت رفته ايم يا به سوى جمود. ولى آنها اين راه را باز كردند.
خدايا ما را به حقايق قرآن بيشتر آشنا بگردان
جلسه هفتم : خوارج
وكذلك جعلنا كم امه وسطا لتكونوا شهداء على الناس ويكون الرسول عليكم شهيدا. (21)
در شب گذشته عرض شد كه اگر ما آن راهى را كه ائمه اطهار(ع ) در مقابل راههاى ديگران براى ما باز كرده اند برويم ، هم از افراط و تندرويهاى بعضى مصون مى مانيم و هم از تفريط و جمود بعضى ديگر. در روشهاى فقهى مثال زديم به افراطى كه در روش فقهى حنفى وجود دارد كه استدلالات ذهنى ظنى را پايه قرار مى دهد، و نيز تفريط و جمودى كه در فقه احمد حنبل وجود دارد.
آنچه كه ما بين اين دو است يعنى فقه شافعى و فقه مالكى هم راه معتدلى نيست مخلوطى است از جمودى كه دراينجاست و جهالتى كه در ديگرى است يك جريان ديگر هم هست كه به آن اشاره مى كنم و بعد وارد مطالب ديگر مى شوم و آن اينكه در جهان اسلام همانطورى كه در فروع دين مسلكهائى پيدا شد، در اصول دين هم مسلكهاى زيادى پيدا شد كه در ميان آنها از همه معروفتر دو نحله است : نحله اشعرى و نحله معتزلى . اتفاقا اينها هم همانطورند يعنى مسلك معتزلى مظهر افراطكارى و نحله اشعرى مظهر جمود فوق العاده است .
معتزله افرادى بودند كه در زمان خودشان به روشنفكرى معروف بودند. روشنفكرى به خرج مى دادند و در اين كار افراط مى كردند. مثلا اسم جن در قرآن برده شده است :
(قل اوحى الى انه استمع نفر من الجن )(22)
و يك سوره به نام (جن ) داريم . اينها وجود جن را انكار مى كردند و به طور كلى هر چه كه با عقل جور در نمى آمد به اين معنى كه عقل آنان نمى توانست آن را حل بكند فورا درصدد انكار آن بر مى آمدند. اشاعره درست برعكس بودند، هر چيزى را به مفهوم محسوسش حمل مى كردند يعنى براى هر چيزى يك معناى حسى در نظر مى گرفتند. مثلا ما كه مى گوئيم فلانكس آمده است و گفته است ، مقصود از اين (آمده است ) اين نيست كه با پاى خودش آمده بلكه يعنى گفته است يا عقيده اش اينست . آنها آنقدر جمود به خرج مى دادند كه تعبيراتى را كه قرآن راجع به خدا هست كه تعبيرات اولى و مجازى است به واقع فرض مى كردند. از همين احمد حنبل كه اشعرى مذهب است سؤ ال مى كردند كه
الرحمن على العرش استوى
يعنى چه ؟ خداوند بر تخت نشسته يعنى چه ؟ مى گفت :
(الكيفيه مجهوله و السوال بدعه )
كيفيت را ما نمى دانيم ؛ كسى هم حق سوال كردن ندارد. مى گفت : (قرآن گفته است خدا روى تخت نشسته است ، منتها تخت چگونه است و نشستن چگونه ، ما نمى دانيم .) قرآن خودش مى گويد خدا جسم نيست ولى بر همه چيز احاطه دارد، خدا با همه اشياء هست . اين چطور مى شود كه خدا تخت داشته باشد و روى آن بنشيند؟! مى گفت اين ديگر به ما مربوط نيست .
در مقابل افراطكارى هاى معتزله كه در اينجور مسائل ترديد مى كردند، اشاعره برعكس اگر در قرآن جاء ربك بود مى گفتند خدا روز قيامت مى آيد. خدا را درست يك انسان فرض مى كردند. اگر كسى مى گفت اين حرفها با عقل جور در نمى آيد مى گفتند عقل حق مداخله ندارد. در اينجا هم باز روشى كه ائمه راهنمائى كردند، روشى بود كه نه اين بود و نه آن ، راه معتدل بود، راهى كه نه افراطكارى بيجا بود و نه جمود احمقانه . امشب مى خواهم مثالهائى براى جمودهائى كه در تاريخ اسلام پيدا شده و ضربه هائى به اسلام زده است ذكر كنم . اولين جريان جمودآميزى كه در تاريخ اسلام پيدا شد جريان (خوارج ) بود. خوارج به اسلام ضربه زدند و ضربه اينها نه تنها از اين ناحيه بود كه مدتى فساد كردند، ياغى شده و اشخاص بيگناهى از جمله اميرالمؤ منين را كشتند، بلكه غير از اينها ضربه بزرگى به عالم اسلام وارد ساختند. خلاصه يك نوع خشكه مقدسى داشتند. تاريخچه خوارج از اينجا شروع مى شود: اينها گروهى از اصحاب اميرالمؤ منين بودند و در جنگ صفين در لشكر اميرالمؤ منين شركت داشتند. اين جنگ چندين ماه طول كشيد. البته گاهى هم متاركه مى شد ولى مجموع مدت جنگها را چهارده ماه نوشته اند. اواخر كار و در آخرين جنگ لشكر اميرالمؤ منين داشتند فاتح مى شدند. دراينجا عمرو بن العاص كه مشاور معاويه بود نيرنگى به كار برد يعنى از خشك مغزى و جمود فكرى يكعده از اصحاب اميرالمؤ منين استفاده كرد. قضيه از اين قرار بود كه از اولى كه دو لشكر روبرو شدند، اميرالمؤ منين به معاويه پيشنهاد مى كرد كه كارى بكن كه ميان مسلمين جنگى صورت نگيرد، و معاويه حاضر نمى شد، تا آخرين جنگى كه در آن چيزى نمانده بود كه لشكر معاويه ريشه كن بشود، به دستور عمرو بن العاص قرآنها را جمع آورى و سر نيزه ها كردند، به لشكر على (ع ) گفتند كه بين ما و شما كتاب خدا است . تا اينها اين كار را كردند يكعده از اصحاب اميرالمؤ منين دست از جنگ كشيدند و آن انضباط نظامى را كه درجنگ حكمفرما است كنار گذاشتند و حال آنكه قاعده اينست كه سرباز بايد تابع فرمانده خودش باشد چه او را لايق بداند و چه نداند. گفتند قضيه تمام شد، قرآن در ميان آمد، نمى شود جنگيد.
عده اى از اصحاب اميرالمؤ منين كه در راءس آنها مالك اشتر بود ترتيب اثر ندادند، فهميدند نيرنگ است ، دراين موقع كه كار جنگ دارد خاتمه مى يابد و عنقريب است كه آنها شكست بخورند متوسل به اين حيله شده اند. اعتنا نكردند. ولى افرادى كه گول خورده بودند آمدند خدمت حضرت كه يا على ! فورا به مالك دستور بده جنگ را كنار بگذارد و قرآن ميان ما باشد. حضرت فرمود: اينها دروغ مى گويند، اينها نقشه است ، اصلا معاويه اهل قرآن نيست ، عقيده به قرآن ندارد، تا احساس كرده است كه شكستش قطعى است براى اينكه جلوى جنگ را بگيرد اين كار را كرده است . گفتند نه ، بالاءخره هر چه باشد قرآن است ، تو مى گوئى ما شمشير به قرآن بزنيم ؟! تو مى گوئى احترام قرآن را رعايت نكنيم ؟ فرمود: ما به خاطر احترام قرآن دستور جنگ مى دهيم . البته قرآن احترام دارد اما قرآن واقعى كه وحى خدا است در دل من است ، صفحه كاغذ كه خط قرآن روى آن نوشته شده است هم در درجه چندم احترام دارد و بايد احترام داشته باشد اما نه در جائى كه كار مهمترى هست . اينجا پاى حقيقت قرآن در ميان است و پاى نوشته كاغذ.
اما مگر اين افراد جامد خشك مغز مى توانستد اين حرف را بفهمند؟ مى گفتند بگو مالك برگردد. اينقدر اصرار كردند كه حضرت به مالك فرمود دست از جنگ بردارد. مالك پيغام داد عنقريب است كه كار تمام بشود، بگذار جنگ را ادامه بدهيم . اينها گفتند مالك كافر شده است ، اگر مالك برنگردد ترا مى كشيم . چندين هزار مرد با شمشيرهاى كشيده بالاى سر على ايستاده بودند كه يا بايد مالك برگردد يا ترا مى كشيم . حالا ببينيد جمود، بى فكرى ، خشك مغزى چه مى كند؟! چه جور كار خودش را در آنجا كرد كه حضرت به مالك پيغام داد اگر مى خواهى مرا زنده ببينى ، برگرد. جنگ متاركه شد. گفتند كتاب الله بايد بين ما حكومت بكند. حضرت فرمود كتاب الله مانعى ندارد. پيشنهاد شد كه يك نفر از اين طرف و يك نفر از آن طرف انتخاب بشود تا حكم باشند و هر چه آنها حكم كردند همان كار رابكنند. معاويه عمرو بن العاص را حكم قرار داد. اميرالمؤ منين فرمود مرد ميدان او عبدالله بن عباس است . همين خشكه مقدس ها گفتند او قوم و خويش تو است ، بايد يكنفر بيطرف باشد. روى خشكه مآبى اين حرف را زدند. حضرت فرمود مالك اشتر برود. آنها گفتند نه ، آن را هم قبول نداريم . خودشان آمدند يك آدم كودن احمقى كه حتى تمايلات ضد على داشت يعنى ابوموسى اشعرى را انتخاب كردند. ابوموسى آمد و آن جريان مفتضح رسوا كننده اتفاق افتاد.
اينجا بود كه فهميدند اشتباه كرده اند ولى باز اشتباه خودشان را به طور ديگرى توجيه كردند. نگفتند از اول ما اشتباه كرديم كه دست از جنگ برداشتيم . نگفتند كه ما اشتباه كرديم كه ابوموسى را انتخاب كرديم . گفتند اشتباه ما در اين بود كه ما حكميت را قبول كرديم و قبول حكميت كفر است ، داورى كردن انسان كفر است چون
لاحكم الا لله
حكم مال خداست . دائما مى گفتند اين كار غلط بود، اين كار كفر بود
استغفرالله ربى و اتوب اليه .
آمدند سراغ على (ع ) كه تو هم بايد توبه بكنى . حضرت فرمود حكميت كار غلطى بود و شما كرديد ولى كفر نيست گفتند نه ، حكميت كفر است و بايد توبه كنى . حضرت هم اين كار را نكردند. آنها گفتند
كفر و الله الرجل
به خدا اين مرد كافر شده ، و حكم ارتداد على را صادر كردند. بعد خود اينها ياغى شدند و لذا به نام خوارج ناميده شدند. اصول و فروعى براى خودشان ترتيب دادند و فقهى براى خودشان درست كردند.
فقه خوارج فقه مخصوصى است . عقايد فقهيشان بسيار جامد است . گفتند تمام فرق اسلامى كافرند غير از ما و هر كسى كه گناه كبيره مرتكب بشود كافر است . يك فقه به اصطلاح مضيق ، تنگ و تاريك به وجود آوردند. به همين دليل اينها بعدها منقرض شدند چون اساسا فقه اينها فقه عملى نبود، نمى شد جامعه اى خود را پايبند به اين فقه بكند و بتواند به زندگى خود ادامه بدهد.
البته اينها سالها وجود داشتند و با خلفاى بعد هم مخالفت كردند چون با تمام خلفا مخالف بودند. با عثمان خوب نبودند. مى گفتند عثمان نيمه اول عمرش خوب بود، نيمه دومش بد. با على خوب نبودند گفتند اوائل خوب بود ولى بعد آن وقتى كه تن به حكميت داد العياذ بالله كافر شد. با معاويه براستى دشمن بودند. معاويه را از على هم بدتر مى دانستند و بعد هم با تمام خلفا بد بودند و با همه جنگيدند تا بالاخره منقرض شدند. خوارج به تعبير اميرالمؤ منين سوءنيت نداشتند، كج سليقه بودند، جمود فكرى داشتند. در نهج البلاغه ، حضرت مى فرمايد:
(لا تقتلوا الخوارج بعدى فليس من طلب الحق فاخطاه كمن طلب الباطل فادركه )(23)
مقايسه مى كرد ميان خوارج و اصحاب معاويه . فرمود بعد از من خوارج را نكشيد، اينها با اصحاب معاويه خيلى فرق دارند، اينها دنبال حق هستند ولى احمقند، اما آنها از اول دنبال باطلند و به آن هم رسيدند. جمله ديگرى حضرت درباره اينها دارد كه خيلى عجيب است ، مى فرمايد:
(فانى فقات عين الفتنه ، و لم يكن ليجترى عليها احد غيرى )(24)
اين را همه نوشته اند كه اين جمله را حضرت بعد از فراغ از كشتن خوارج فرموده است . فرمود: من بودم كه چشم فتنه را از سرش در آوردم . غير از من احدى جراءت اين كار را نداشت . و راست هم هست . ما اگر بخواهيم در يك موضوع خدا را شكر بكنيم كه در زمان على نبوديم ، حق داريم براى اينكه اگر در آن زمان مى بوديم آنقدر ايمان نداشتيم كه در آن موضوع ثابت قدم بمانيم . مثلا ممكن است ما اگر در زمان على (ع ) بوديم در جنگ جمل شركت مى كرديم ، در جنگ صفين هم شركت مى كرديم ولى باور نكنيد اگر ما با على مى بوديم جرات مى كرديم كه در جنگ خوارج هم شركت بكنيم براى اينكه آنجا على به جنگ كسانى رفت كه
قائم الليل و صائم النهار
بودند يعنى مردمانى كه از سر شب تا صبح عبادت مى كردند و روزها روزه دار بودند و در پيشانى آنها آثار سجده بود: جباها قرحه پيشانيهائى كه از بس سجده كرده بودند قرحه دار شده بود. چه كسى جرات داشت با اينها بجنگد؟! فقط على مى توانست ، چون به ظاهر نگاه نمى كرد، با اينكه على اقرار مى كند كه اينها مردمانى متظاهر و دروغگو نبودند. عمده اينست . اگر منافق مى بودند مهم نبود ولى خير، اينها نماز مى خواندند در شبها، و روزها روزه دار بودند ولى وجودشان براى اسلام خطر است ، جامدهائى هستند كه براى اسلام ضررشان از دشمنان اسلام بيشتر است . و اگر على در آن روز شمشير به روى خوارج نكشيده بود و اگر شخصيت على نبود و آن نصوصى كه پيغمبر درباره على كرد نبود و بعد هم اگر آن مقام على ، ايمان على ، زهد و تقواى على نبود، بعد از على هم هيچ خليفه اى قدرت نداشت با خوارج بجنگد، هيچ سربازى جراءت نمى كرد به جنگ خوارج برود. ولى چون على پيشقدم شده بود آنها هم با خوارج مى جنگيدند. مى گفتند اينها كسانى هستند كه على با اينها جنگيده است ، اگر جنگيدن با اينها خلاف حق بود على با اينها نمى جنگيد. نوشته اند كه يك شب حضرت در ميان كوچه و بازار با يكى از اصحاب عبور مى كرد، يك وقت زمزمه سوزناك دلربائى از قرآن شنيدند كه اين آيه را مى خواند:
(امن هو قانت آناء الليل ساجدا...)(25)
كسى كه همراه حضرت بود پاهايش خشك شد، گفت اين چه مرد سعادتمندى است ! خوش به حال او! حضرت فرمود: خير، غبطه به حال او نخور. قصه گذشت . بعد از مدتى كه جريان خوارج پيش آمد اتفاقا همان شخص خدمت حضرت بود در ميان كشتگان عبور مى كردند. به جنازه مردى رسيدند. حضرت به آن شخص صحابى فرمود اين همان مردى است كه آن شب تلاوت قرآن مى كرد.
عقيده اينها در باب امر به معروف و نهى از منكر اين بود كه تقيه به معناى تاكتيك به كار بردن لزومى ندارد. اين منطق را كه ما داريم كه بايستى عقل را دخالت داد و فكر سود و ضرر را كرد و اگر ديدى سودش از ضررش زيادتر است اقدام كن ، خوارج مى گفتند اينجور نيست بايد امر به معروف و نهى از منكر بكنيم هر جور كه بشود. يك نفر تنها مى آمد در حضور يك خليفه سفاك مانند (عبدالملك ) مى ايستاد با علم به اينكه يك پول اثر نمى بخشد، با علم به اينكه اين حرفى كه مى زند ممكن است باعث كشته شدنش بشود و هيچ فائده اى هم ندارد. به او فحش مى داد و بعد هم كشته مى شد و تمام مى شد. على سبب انقراض آنها شد.
بزرگترين علت انقراض آنها اين بود كه منطق را در كار خودشان دخالت نمى دادند بالاخص در امر به معروف و نهى از منكر، و حال آنكه بايد منطق را دخالت داد.
اولين جريان جمودى كه در دنياى اسلام پيش آمد همين جمودى است كه اينها به خرج دادند. اگر بخواهيد بفهميد جمود با دنياى اسلام چه كرده است ، همين موضوع را در نظر بگيريد كه على بن ابى طالب را چى كشت ؟ يك وقت مى گوئيم على را كى كشت و يك وقت مى گوئيم چى كشت ؟ اگر بگوئيم على را كى كشت ؟ البته عبدالرحمن بن ملجم ، و اگر بگوئيم على را چى كشت ، بايد بگوئيم جمود و خشك مغزى و خشكه مقدسى . همينهائى كه آمده بودند على را بكشند از سر شب تا صبح عبادت مى كردند. واقعا خيلى تاثرآور است . على به جهالت و نادانى اينها ترحم مى كرد، تا آخر هم حقوق اينها را از بيت المال مى داد و به اينها آزادى فكرى مى داد. بالاخره توطئه چيدند كه سه نفر را از بين ببرند همان جريان توطئه اى كه مى دانيد. تنها كسى كه موفق شد عبدالرحمن بود و البته او از ديگران هم كمك گرفت .
ابن ابى الحديد مى گويد: اگر مى خواهيد بفهيمد كه جمود و جهالت چيست ، به اين نكته توجه كنيد كه اينها وقتى كه قرار گذاشتند اين كار را بكنند، مخصوصا شب نوزدهم رمضان را انتخاب كردند. گفتند ما مى خواهيم خدا را عبادت بكنيم و چون مى خواهيم امر خيرى را انجام بدهيم پس بهتر اينست كه اين كار را در يكى از شبهاى عزيز قرار بدهيم كه اجر بيشترى ببريم .
در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان آن كارى را كه نبايستى بكنند، كردند.
نظرات شما عزیزان: