شنيدم قصابئ محلتونو دزد برده اس دادم ببينم جــيگــ ـر منو نبردن
من بي بهانه و هوسي عاشقت شدم !
با هر تپيدن و نفسي عاشقت شدم !
حالا من و خيال تو هر شب نشسته ايم
يک شهر شاهدند بسي عاشقت شدم!
هر چند که نيستي به يادت هستم
من چشم به ره در انتظارت هستم
من بي تو وجود خويش را نشناسم
چون آينه محتاج نگاهت هستم
چه خوشبختم من
که دستان من
بوي تو مي دهد هنوز...!!
آيينه هاي اتاق به شوق در آغوش کشيدن تو قد کشيده اند
حق دارند !
که تصوير من ِ بي تو را هر بار پيرتر از پيش به رُخم مي کشند...
بعضي ها از دور ميدرخشند
نزديک که ميشوي
يک تکه شيشه ي شکسته اي بيشتر نيستند!!!
که بايد لگدي بهش زد
تا از مسير نور آفتاب دور شوند و چشمان ديگري را
خيره نکنند و گول نزنند!!!
“دلتنگى”
حس نبودن کسي است که تمام وجودت يکباره تمناي بودنش راميکند
دلتنگتم
مرا از خود رها کردي و رفتي
مرا انگه که تنها مانده بودم
ولي من باز هم هستم به يادت
اگر چه دور هستم از سرايت
اي مه تابان اي تو بي همتا
اي تو عشق من، تنهاي تنها
اي بهار من ،برتو دل بستم
پيش من بازآ ، بي تو بشکسته ام
گاه شبها تا سحر,يکريز يادت ميکنم
ازسحر تا شام فردا نيز يادت ميکنم
موجب شرم است من اينگونه يادت ميکنم
واي بر من تا چه حد ناچيز يادت ميکنم
نظرات شما عزیزان: