ساعت ده و نیم بود هنوز آئین نیومده بود بچه هم چندباری بیدارشده بودو به قول مامان نق زده بود...منم شیرشو داده بودمو بازم خوابیده بود.
داشتم جلوی تلویزیون میوه می خوردم که آئین اومد از روی صدای کشیده شدن لاستیکا روی موزائیک حیاط فهمیدم...بعدم صدای در هالو شنیدمو...بعدم قامت خودش..قلبم تند تند میزد...نمی دونستم با بچه چی کار می کنه...تصمیمو گرفته بودم...می خواستم پیش خودم نگهش دارم حتی اگه تموم دنیا مخالف باشن...تقریبا شده بود عشق دومم ...
سلام نکردم اونم سلام نکرد و یکراست رفت داخل اتاقمون...
Lady of redوقتی وارد اتاق شد همه اش دلهره داشتم که چه عکس العملی نشون میده انتظارم زیاد طول نکشید که با تعجب اومد بیرون و گفت : سمانه بچه مال کیه ؟
نمی دونم چرا گفتم : مال یکی از دوستامه امشب با شوهرش عروسی دعوت بودن سپردش دست من ...
خودمم نمی دونستم چرا این دروغ رو گفتم از عکس العمل آیین می ترسیدم ...
حرکات آیین واقعا دیدنی بود مثل اینکه خیلی بچه دوست داشت ..
بچه رو بغل کرد و بوسیدو گفت : چه خوردنیه اسمش چیه ؟
هول شدم ...
اسمش ؟ .. سها . اسمش سهاس ..
خندید و گفت : اسمش هم مثل خودش خوشگله ...
بچه رو بغل من داد و گفت : اینو داشته باش من برم لباسام رو عوض کنم ..
وای باورم نمی شد یعنی یه بچه اینقدر تو روحیه ی آیین تاثیر گذاشته بود . نه سمانه چقدر خنگی بدون تا الان خونه آتوسا جونش بوده واسه این کوکه ...
دوباره داشت گریه ام می گرفت ولی به روی خودم نیاوردم . چشمای طوسی خوشگلش رو باز کرد و منو نگاه کرد وای کاش این بچه مال من بود ...
چه جوری مادر پدرش دلشون اومده بود ؟ واقعا دلم سوخت ..
دوباره افتاد به جون من مثل اینکه از شیر سیرمونی نداشت آخه عزیزم شیرم کجا بود بهت بدم ؟
دستشو انداخت رو یقه ی بلوزم و اونو تا وسطای سینه ام کشید پایین .
صدای آیین اومد که با نیشخندی گفت : شیر ندادی مگه بهش ؟
نگاهم به لباسم افتاد وای آبروریزی بود هر کاری می کردم دستشو ول نمی کرد تا اینکه با تقلا لباسم رو از چنگش دراوردم ..
آیین پوزخندی زد که معنی اش رو نفهمیدم ...
با لحن بامزه ای گفت : خاله سمانه سها " هم "شو خورده ؟
خنده ام گرفت منم با لحن خودش گفتم : آره عمو آیین تازه جیشش هم کرده ..
اونم لبخندی زد و بچه رو از دست گرفت و گذاشتم رو دوشش . سها قلم دوش آیین بود
تو شیش و بش این بودم که به آیین بگم که واقعا اون بچه کیه ؟ گفتم ولش کن شب به این خوبی رو خراب نکنم بهتره . ولی آخرش که چی ؟ فردا چی بگم ؟
حالا تا فردا خدا بزرگه .
آیین گفت : چی شده ؟ چرا اونجوری زل زدی به من ؟
- آیین می شه یه لحظه بشینی حرف مهمی دارم
- بذارش واسه بعد مگه نمی بینی دارم با این نمکدون بازی می کنم !
- آیین خواهش می کنم درمورد این بچه اس ..
مشکوک نگاهم کرد . نشست رو مبل و بچه رو گذاشت رو پاش ..
- خوب می شنوم
- آیین چه طوری بگم راستش امروز که داشتم میومدم خونه ...
صدای زنگ گوشی آیین بلند شد ...
حرفم نیمه کاره موند سراغ گوشی اش رفت :
الو سلام عزیزم خوبی ؟
- هی آره کاری ندارم چطور ؟
- اتفاقی افتاده ؟
- رستوران فرید اینا ؟
- آهان باشه عزیزم من خودمو تا نیم ساعت دیگه می رسونم اونجا
و به سمت اتاق راه افتاد . لعنت به تو آتوسا 2 دقیقه آسایش رو زهرم می کنی ..
چند دقیقه بعد آیین مرتب و ادکلن زده از اتاق بیرون اومد .
سها رو خوابوندم رو تخت من دارم میرم شام بیرون .
من داشتم حرف می زدما
باشه بعد فعلا کار مهمتری دارم
و با بی رحمی تمام منو تنها گذاشت و رفت . دوباره زانوی غم بغل گرفتم یهو یه چیزی مثل برق از ذهنم گذشت .
گوشی مو برداشتم و شماره مهردادو گرفتم بعد از 4 بوق جواب داد
- سلام سمانه خانم از این ورا ؟
- سلام مهر خوبی ؟
- چیزی شده چرا صدات بغض داره
- هیجی نیست ببین الان ایین رفت رستوران دوستش فرید با آتوسا قرار داره آدرس رستوران رو بلدم می شه لطف کنی بری ببینی اونجا ه خبره ؟ کیا هستن ؟
- دوباره خودخوری کردی ؟ آره معلومه میشه من 2 دقیقه دیگه راه می افتم خبرشو بهت میدم
- خیلی ماهی مهر ایشالا جبران کنم
- تو خوشبخت باش این بهترین جبرانه
و گوشی رو قطع کرد چه خوب بود که تکیه گاهی مثل مهرداد داشتم کاش می تونستم رو ایین هم حساب کنم . واقعا راست گفتن که : اگر از جانب معشوقه نباشد کششی کوشش عاشق دیوانه به جایی نرسد ...
وقعی شیر سها رو دادم براش یه رختخواب کوچولو رو زمین پهن کردم . می ترسیدم شب رو تخت بذارمش می ترسیدم غلت بخورم روش ...
خودم هم کنارش رو زمین خوابیدم . خوبی اش این بود که با وجود سها رفتار ایین و کم توجهی هاش کمتر ناراحتم می کرد ..
+++++++++++++++++++++++++
صبح که بیدار شدم چشمام تو یه جفت چشم طوسی افتاد وای خدا این بچه چقدر ساکت بود چه آروم چه سر به زیر چطور این فرشته رو تو منجلاب ول کرده بودن و رفته بودن .
دلم واسش ضعف کرد بوسش کردم . دو تا از اون گنده هاش خندید یهو یاد آیین افتادم .
بلند شدم و ساعت رو نگاه کردم ساعت 9 بود کلاسم رو غیبت خوردم البته با این بچه نمی شد جایی برم ...
آیین نبود .
استرس داشتم حتی دست و روم رو هم نشستم شامره ی مهرداد رو گرفتم :
سلام
اغور بخیر چرا نیومدی ؟
خواب موندم امروز حسش نبود بیام
باشه باور کردم ...
چقدر خوب منو می شناخت ...
- مهرداد دیشب چی شد ؟
- آبشو کشیدن چلو شد پس بگو چرا به من زنگ زدی فکر کردم دلت واسم تنگ شده کاری نداری ؟
- مهرررررر. مسخره بازی درنیار اعصاب ندارمااااااا
- خوب بابا . هیچی دیشب رفتم اونجا آتوسا و آییین و یکی دو تا دختر جلف و دوست پسراشون هم بودن فکر کنم دوستای آتوسا بودن .
- خوب
- هیچی دیگه شام خوردن و بعدش هم نمی دونم تولد کدومشون بود که کیک خوردن و جشن گرفتن و بعد هم جدا شدن .
- خوب
سمانه یه چیزی بگم باورت نمی شه
- چی شد ؟ بابا دق مرگم کردی
- آیین دیشب آتوسا رو که رسوند خونه من دم خونه آتوسا وایستادم
- خوب چی شد ؟
- یه ساعت بعدش دو تا پسر رفتن تو خونه اش
- منظورت چیه ؟
- یعنی اینقدر نامفهموم بود
- از کجا معلوم با اون کار داشتن . ؟
- چون 2 ساعت بعدش باهاشون اومد بیرون و سوار ماشینشون شد
- یعنی میگی ؟ ...
- آره ولی مطمئنم آیین چیزی از این موضوع نمی دونه . آتوسا واقعا یه عفریته اس
حرفای مهرداد تو گوشم زنگ می خورد .. آیین آیین من گیر جه موجودی افتاده بود ؟
- الو الو سمانه
- مهر حالا چی کار کنم ؟
- تو لازم نیست کاری کنی من یه فکرایی کردم الان هم خواهشا موضوع رو نشنیده بگیر
- باشه ممنون مهر خیلی زحمت کشیدی
- وظیفه مه یه آبجی بیشتر ندارم که
صدای زنگ در توجه ام رو جلب کرد . از پشت آیفون تصویری چهره ی یه زن رو دیدم که چادر گل گلی سرش کرده بود .
آیفونو برداشتم : بله ...
soshyans
_آقای دکتر هست؟
_ببخشید شما؟
_من...من مادر زنشم...شما خدمتکارشونید.
یه لحظه دهنم باز موند....
_خانوم...خانوم...آقا آئین هستن؟
_یه...یه لحظه صبر کنید الان میام....
گلوم خشک شده بودو آب دهنمو نمی تونستم قورت بدم مانتومو انداختم سر شونه هامو بدو بدو رفتم دم در...زانوهام می لرزید...می دونستم چی قراره بشنومو این داشت دیوونه م می کرد...در نیمه بازو باز کردم...زن به سمتم چرخید...با دستش چادرو گرفته بود...صورت خیلی شکسته ای داشت و کمی لاغر بود...قدش هم تقریبا هم قد خودم بود...
_بفرمایید
_با آقای دکتر کار دارم
لهجه ی خاصی داشت...
_آئین خونه نیست...
زن با تعجب به صورتم خیره شد و با استیصالو تردید گفت:شما ؟
_مادر جان میشه بگید خودتون کی هستید؟
_من مادرزنشم...
پس اشتباه نبود...چشمم پر اشک شد...
_شما ...
نمی دونستم چی بگم،اگه می گفتم زنشم خودمو مسخره کرده بودم!
حرفشو قطع کردم.:من خواهرشم...
_آقای دکتر که خواهری نداره
_تازه از خارج برگشتم.
_ دختر جان...به سلامتی...ایشاللا همیشه موفق باشی...
تا به خودم بیام توی بغلش بودم.بوی گلاب می داد...مثل مامان..
پاهام می لرزید...
_نمی دونستم داداش زن داره...یعنی...
_دخترم زن صیغه ایشه...می خواستن بعدا عقد کنن...راستش...یه اتفاقی افتاده...دخترم...
یه دفعه زد زیر گریه...
آب دهنمو قورت دادم:دخترتون؟
_برادراش...برادراش دیشب...فهمیدن...بردنش..داداشا ش همه چیو فهمیدن
با هق هق حرف میزد...
پس آتوسا زنش بود...لبم را مدام گاز می گرفتم
_خواستم به آقای دکتر بگم...اونا می کشنش...آتوسامو می کشن...دخترمو می کشن...آتوسا باید با پسرعموش...با پسرعموش ازدواج کنه...
بریده بریده گفتم:بفرمایید تو....
_نه دخترم مزاحم نمی شم...فقط اگه دکتر اومد بهش بگید ...بگید داداشای آتوسا همه چیو فهمیدن...بگید دیگه دنبال آتی نیاد...بگید آتیو می کش...اگه اون بیاد...
اشکاشو با چادر نماز پاک کرد
چند لحطه فقط سکوت کردم وقتی به خودم اومدم زن تقریبا سرکوچه بود...درو بستمو همونجا توی حیاط نشستم...حتی گریه م هم نمیومد...نه آتوسا اونطور که مهرداد فکر می کرد نبود...نمی دونستم باید چه کار کنم....آئین نباید آتوسا رو صیغه می کرد اون حق نداشت...
همونجا زدم زیر گریه....
_لعنتی...لعنتی....
++++++++++++
_سمانه چی داری می گی؟
_مهرداد...آتی نه هرزه ست...نه عفریته...اونم اسیر سرنوشتشه...آره درست شنیدی...اونم زنشه...من اینجا اضافیم...
_سمانه گریه نکن...سمانه...ببین...به خدا هنگ کردم...
_مهر دیگه بسه..نمی خوام کاری کنم...یعنی فایده ای نداره...آره من دیگه باور کردم که بعضیا واسه قربانی شدن به دنیا میان...
_این چه حرفیه...سمانه...حالا می خوای چی کار کنی....
_همون کاری که میدونم به صلاحمه...طلاق....
_الان که نمی...
_نه الان نه...یک،دو سال دیگه....برادرای منم نمی تونن رفتاری بهتر از داداشای آتوسا داشته باشن....
_سمانه می خوام ببینمت...
_من...من حالمو خوب نیست بذار واسه یه موقع دیگه...
_باشه..باشه...خداحافظ...
_خداحافظ....
سها رو روی شکمم خوابوندمو خودمم روی زمین دراز کشیدم...قطره قطره اشکم سر می خوردو می ریخت روی فرش......
سها دهنش رو از روی لباس گذاشته بود روی سینه م...آب دهنش لباسمو خیس کرده بود...بلند شدمو گفتم:چی کار میکنی؟مگه بستنی گیر آوردی....
لپشو بوسیدم...خنک بودو نرم....
_ای جان....خوشگل من...
سعی می کردم حواس خودمو پرت کنم....سعی می کردم تا جای ممکن به آئین فک نکنم!اما داشتم خودمو گول می زدم....چون توی همه ی لحظات داشتم بهش فک می کردم...
اومد...مثل همیشه ده به بعد...یه لحظه که دیدمش فهمیدم خیلی خیلی ناراحته...به خاطر یه روز ندیدن آتوسا...پوزخندی زدم...بی اعطنا بهش گردن سهارو بوسیدم...حالا دیگه واسم جدایی از سها امکان پذیر نبود...
mahsa.nadi
دوست داشتم فقط به سها فکر کنم، اما فکر اینکه به آئین بگم که مادر آتوسا به اینجا اومده یا نه؟ دو دل بودم تصمیم گرفتم اول با مهرداد مشورت کنم،اصلا هوسلهٔ صحبت با هیچ کس رو نداشتم تصمیم گرفتم زود بخوابم. سها رو آمادهٔ خواب کردم و بعد خودم هم رفتم که بخوابم.
وقتی داشتم از حال به اتاق میرفتم نگاهی به آئین انداختم کلافه بود، مطمئن بودم اگه میتونست همهٔ خونرو بهم میریخت، فقط نمیدونستم چطور با این حالش اومده خونه، توی این فکرها بودم که وارد اتاق شد و گفت:بیا بیرون، کارت دارم.
دل شور گرفتم حتما میخواست حرف مهمی بزنه یک لحظه فکر کردم آهان میخواد در مورد این فرشته کوچولو صحبت کنه.
-میشنوم
آئین:ببین دوست دارم روی حرفهای امشب من خوب فکر کنی و بعد جوابش رو بهم بدی و سعی کن که از روی احساس تصمیم نگیری.بین سمانه میدونم که توی این مدت با کار هم و رفتار هام منجرب ناراحتیت شدم خوب شاید یکم زیاده روی شده باشه اما طبیعی بود، من کسی دیگرو دوست دارم ولی باید با زن دیگری زندگی میکردم.اما من حالا کاری به گذشتهها کار ندارم، ببین من همهچیز رو میدونم
یک لحظه نمیدونم چرا اما دست پاچه گفتم:چی میدونی؟
آئین با صدای کمی بلند گفت:لطفا وسط حرفم نپر، تمام که شد هرچی خواستی بگو.
-آروم گفتم باشه.
آئین:ببین میدونم که برای من بپا گذاشت بودی تا منو تعقیب کنه میدونم که آقا خشتیپتون مواظب من بود که از من و آتوسا صوتی بگیر فکر کنم پس تاحالا باید متوجه شده باشی که دختری رو که دوست دارم هیچ مشکلی نداره و ما میتونیم خوشبخت باشیم.
از شنیدن این حرفها هر لحظه داغ تر میشودم اون از من چی میخواست؟گفتم:تو از من چی میخوای؟
آئین:ببین میدونم که امروز مادر آتوسا رو دیدی و همهچیز رو میدونی.من فقط ازت میخوام شرایط رو درک کنی و به من این اجازرو بدی که با آتوسا ازدواج کنم.
نمیدونم چرا بعد از گفتن این حرف سرش رو به پایین انداخت، شاید احساس شرم میکرد و خودش هم فهمید بود که توقع بیجایی داره، نمیدونم چرا یک هوو قاطی کردم و با صدای بلند گفتم:چی؟تو از من چی میخوای؟
از صدای بلند من سها با وحشت افتاد و من مجبور شدم به اتاق برم تا ارومش کنم، فکرم قاطی بود اصلا نمیفهمیدم دارم چکار میکنم، فقط فهمیدم سها خوابید و به حال برگشتم.
-ببین آئین من قصد این رو ندارم که جلوی خوشبختیه تورو بگیرم و اینم مطمئن باش که میرم اما ازت فرصت خواستم تو قول دادی؟چرا باید تاوان این اشتباه رو فقط من بدم؟این برهمنست.دیگه داشتم به گریه میفتادم توان جنگیدن نداشتم. بلند شد به طرفم اومد دستم رو گرفت و نشوند جلوی خودش، هنوز هم توی اون شرایط از تماس دستش بدنم داغ شد.
ببین سمانه میدونم که شرایط سختیه، قبلان شاید از قصد کاری میکردم که خسته بشی و بری اما این روزا با دیدن شرایط آتوسا با برادر هاش فهمیدم که تو هم بعد چه مشکلی خواهی داشت، من سر قولم هستم، فقط میخوام قبل از جدایی من و تو با اون ازدواج کنم. صداش آروم بود برعکس حال من
-شما که ازدواج کردید و رابطه دارید؟و پوزخندی زدم
کمی حالش دگرگون شد صداش عصبی بود اما تلاش میکرد خونسرد باشه فکر کنم فهمید بود با عصبانیت فقط جنگ راه میندازه.
ببین سمانه من از توی میخوام شرایطم رو درک کنی همینطور که من شرایط تورو درک میکنم، وگرنه طلاقت میدادم و راحت ازدواج میکردم، اما ما باید رسما ازدواج کنیم هیچ راه دیگری هم نیست، وگرنه اون باید با پسر عموش که آمادهٔ ازدواج با اون ازدواج کنه من وقت زیادی ندارم، اگه پسر عموی اون از سفر خارج برگرده اونو ۱۰۰%به اون موندن.
کلافه شده بودم، اون داشت سر من منت میزشت، فکر هوو دیوونم میکرد، خدایا چکار کنم.
-کجا زندگی میکنه؟اصلا فکر اینرو کردی؟
آئین:زندگی مشترکمون رو بعد از جدایی ما شروع میکنیم
نمیدونم چرا اما کمی خیلم راحت شد، اما ثانیه طول نکشید که هجوم فکر نزاشت نفسی راحت بکشیم، تصمیم گرفتم خیلی فکر نکنم، چون نیازی به فکر نبود کاری بود که باید انجام میشد، پس چشم همو بستم و گفتم:
باشه، مشکلی نیست، هرچند که به این آسونیها هم نیست ولی مانع خشبختید نمیشام
چشم هاش برق میزد از برق چشمهاش تشکر پیدا بود اما من به این تشکر احتیاج نداشتم پس بلند شدم و گفتم اگه کاری نداری من برم بخوابم، چیزی نگفت و منم بلند شدم.
-سمانه ممنونم، امیدوارم که تو هم خوشبخت بشی بعد آرومتر گفت مطمئنم که میشی
بدون توجه به حرفش به اتاق رفتم، خدایا چه شعبی بود چشم روی هم نذاشتم، آئین به اتاق نیومد، فکر کنم دیگه هیچ وقت به اتاق نمیومد، آره حدسم درست بود چون فردا صبح وقتی برای آماده شدن اومد به اتاق گفت، امروز اگه میشه وسایل من رو جم کن. انگار ابسرد روی تنم ریختن فقط تونستم بگم باشه.
Lady of red
حداقل دلخوشی ام این بود که با آیین هم اتاق بودم ولی اینم دیگه به یاس تبدیل شد .
قرار شد اون روز وسایلش رو جمع کنم . رومو بهش کردم و گفتم : ایین خواهش می کنم یه لحظه به حرفام گوش بده می ترسم دیر بشه
- بگو می شنوم فقط سریع بگو دیرم شده .
آیین درمورد سهاست ...
- خوب هنوز مامانش نمی خواد بیاد دنبالش ؟
- قضیه اونجوری که تو فکر می کنی نیست ...
- درست حرف بزن ببینم ..
- آیین من اونو تو خیابون پیدا کردم
- تو چیکار کردی ؟
- تو خیابون پیداش کردم زیر بارون گوشه ی یه درخت مادر پدرش ولش کرده بودن ...
-مات نگاهم کرد
تو داری اینا رو جدی میگی ؟
- فکر کردی اول صبحی شوخی دارم باهات ؟
- حالا چرا الان اینارو میگی چرا همون شب که آوردیش نگفتی ؟
پوزخندی زدم و گفتم : فراموش کردی من می خواستم بگم ولی شما کار واجب تری داشتین
و این جمله رو با کنایه گفتم ...
خودش متوجه منظورم شد آروم گفت : حالا می خوای باهاش چیکار کنی ؟
- می خوام نگرش دارم ...
- سمانه تو نی دونی اون بچه مال کیه ؟ حلال زاده اس یا حروم زاده تو حق نداری اونو همین جوری بیاری بزرگش کنی ...
- آیین من می خوام نگرش دارم . تو هم باید کمکم کنی فکر نکنم کمکش سخت تر از کمکی باشه که در حق تو کردم
از حرص داشت لباشو می جوید ...
- من چیکار باید بکنم ...؟
- می خوام این بجه مثل یه بچه ی واقعی بزرگ شه . با شناسنامه و اسم پدر و مادر ...
- شوخی می کنی ؟
- نه به نظرت کلامم بوی شوخی میده ؟
- سمانه این کار معنی نمیده این بچه سر راهیه
- ولی من دوستش دارم ...
- توقع نداری که اسم من به عنوان پدر تو شناسنامه اش باشه ؟
- نگاش کردم ...
- سمانه تو می تونی فعلا این بچه رو نگه داری از نظر من موردی نداره اما فقط یه مدت کوتاه بعدش که جدا شدیم هر کاری دلت خواست بکن دیگه به من مربوط نیست ؟
بی اختیار زدم تو گوشش . بس کن با حرف دیشبت بهم فهموندی چقدر برات بی ارزشم دیگه نمی خواد اینقدر این موضوع رو گوشزد کنی حالم ازت بهم می خورد تو با من عین یه دستمال کاغذی برخورد می کنی ...
- هر جور می خوای فکر کن ولی من نمی خوام اسم این بچه تو شناسنامه ام باشه خواسته ی نامعقولیه ؟
- نه حق با توئه ولی این بچه هم حق زندگی داره
- فکر نمی کنم فعلا به شناسنامه نیاز داشته باشه ...
کوتاه اومدم ...
- آیین میشه ماشین رو بذاری ؟ عصر می خوام برم براش لباس بخرم ...
- خودم میام میریم دیرم شده
و خداحافظی کرد .
با این که دیشب سنگامونو وا کندیم اما نمی دونم چرا از اینکه می خواست عصر بیاد دنبالمون بریم خرید خیلی خوشحال شدم ...
بعد از دادن شیر سها و عوض کردن پوشکش شروع کردم به جمع آوری لباس های ایین .
نمی دونم چه سری بود با اینکه این همه به من بیم حلی می کرد و این همه علاقه به آتوسا داشت بازم نمی تونستم ازش دل بکنم ... همه ی لباساشو بو می کردم و تا می کردم ...
تمیزکاری اتاق تا ظهر طول کشید تو این مدت شادی زنگ زد و کلی سر به سرم گذاشت و گفت چرا نمیام بیمارستان منم سردرد و بهونه کردم هر کاری کردم که عصر نیاد خونمون گفت باید بیام
امان از دست این شادی هیچ کی نمی تونست از پس زبونش بر بیاد ...
ساعت حدود 5 بود که شادی اومد خونه ... برام کمپوت آورده بود ! بغلش کردم و گفتم : دیوونه برای مریض سر دردی کمپوت میارن؟
گفت : شما که چشم مایی ولی واسه تو نیاوردم واسه خودم آوردم .هوس کردم گفتم سر راه بخرم بیارم
- حالا کمپوت می خوری یا چای ؟
- معلومه تو رو !!!!
یهو یاد سها افتادم گفتم: الان یه هلویی برات میارم بخورررری
خندید و گفت : فقط تو فقط تو
رفتم سها رو بغل کردم خواب بود با تکان من بیدار شد و نگام کرد بچه بغل سمت شادی رفتم ...
شادی مشغول پوست گرفتن میوه بود که سها رو دید چشمام گرد شد
این پفک نمکی مال کیه ؟
بچه رو بغل کرد و گفت : ناقلا بگو چند روز نمیای جوجه کشی راه انداخته بودی ...
سها گریه کرد . از دست شادی گرفتمش و گفتم . عزیزم این خاله شادی یه خورده بی ادبه گریه نکن ...
سها که آروم شد رو پام گذاشتمش و نشستم .
شادی - حالا نگفتی مال کیه ؟
ماجرا رو واسش تعریف کردم چشماش از تعجب گرد شده بود حرفام که تموم شد گفتم : فقط تو میدونی و ایین نمی خوام کس دیگه ای بفهمه ها فهمیدی شیپور محله ؟
در حالیکه هنوز تو شوک بود لبخندی زد و گفت : من موندم این آیین جون تو چقدر فهمیده است هااااا چطور قبول کرد هر کی دیگه بود قبول نمی کرد هیچ زش هم به باد کتک می گرفت ...
پوزخندی زدم آخه تو چه می دونی از دل من دختررررررر اینم مثلا باج داده بهمممم
- شادی گفت : مرسی از پذیرایی مزینتون
خندیدم : بابا تو که غریبه نیستی برو کمپوتت رو بردار درباز کن تو کشو سومیه . کاسه هم تو کمد پایینیه ..
شادی - به خدا راضیه به زحمتت نیستما ...
خندیدم .
ساعت نزدیکای 6 بود که ایین زنگ درو زد .
شادی - کیه ؟
آیینه
تازه یادم افتاد که قرار بود بریم لباس بخریم .
و اینو به شادی گفتم .
- بابا خیلی این دکتر آزادی فهمیده اس خوش به حالتت .
می خواستم کله ی شادی رو به کنم تو دلم گفتم خوش به حال صاحابش .
- خوب دیگه من برم ...
وایستا حاضر شم سر راه می رسونیمت .
با سها و شادی رفتیم پایین . آیین با دیدن شادی جا خورد و سلام علیک کردن .
آیین تعارف کرد شادی سوار شه اونم از خدا خواسته قبول کرد .
بعد از رسوندن شادی تا یه مسیری به راه افتادیم آیین تو این مدت فقط یه نیم نگاه به سها کرد و بس !
سکوتو شکستم : مرسی که اومدی
جوابم سکوت بود .
خلاصه وارد یه پاساژ شدیم که لباس و اسباب بازی کودک می فروخت .
فروشنده ی یکی از لباس فروشی ها یه دختر سبزه ی با نمک بود . ب دیدن سها اونو از بغلم گرفت که ما راحت تر انتخاب کنیم .
کنار آیین وایستاده بودم و تو رگال دنبال لباس می گشتم .
یه لباس صورتی چین چینی که روی سینه اش یه توت فرنگی بزرگ داشت و انتخاب کردم و به ایین نشون دادم ..
- خوبه ؟
نگاهی محو کرد و گفت : آره خوشگله
انگار فهمید که خیلی دیگه داره سرد برخورد می کنه حتما گفته بذار این مدتی هم که با این سمانه هستم زهرش نشه
چون گفت : بیا این رگالم ببینیم لباسای خوشگلی داره
بعد از خرید لباس گفت : خوب .کفش چی ؟
- بعدش هم گفت : تل پاپیئنی براش بگیریم ..
حساب که داشتیم می کردیم همون دختر فروشنده گفت : خیلی بچه ی نازی دارین چقدر هم که شبیه باباشه .
این فروشنده ها هم که فقط می خوان یه چیزی بگن که گفته باشند آیین پوزخندی زد و من به لبخندی اکتفا کردم ..
بعد از حساب کتاب یه مقدار هم اسباب بازی واسش گرفتیم که اونجا هم من دنبال اسباب بازی که میگشتم سها بغل آیین بود .
فروشنده هی مدل های مختلف پیشنهاد می داد ولی من دنبال یه مدل خاص بودم تا بالاخره پیداش کردم .
فروشنده رو به آیین گفت : ماشاله خانم خوش سلیقه ای دارین ..
با این که آیین فقط گفت : لطف دارین اما من تنم داغ شد
کاش ...
لعنتی کاش و کوفت مگه ندیدی همه چی تموم شد دلقک عروسک خیمه شب بازی
به پیشنهاد آیین شام هم بیرون خوردیم ولی آیین همه اش تو فکر بود احتمال زیاد آتوسا فکرش رو مشغول کرده بود .
به خودم جرات دادم و گفتم : آیین چه خبر از آتوسا کی قراره پسر عموش بیاد ؟
عکس العملی نشون نداد گفت : تا دو هفته دیگه پیداش میشه برادراش خیلی فشار میارن
به زحمت گفتم : کی قراره عقدش کنی ؟
نگاهم کرد و گفت : معلوم نیست همین زودیا یه کاری می کنم .
فهمیدم زیاد تمایل نداره ادامه بده منم دیگه سوال نپرسیدم
بعد از رسوندن من و سها رفت . نگفت کجا ولی من مطمئن بودم که میره پیش آتوسا
دیگه تصمیم گرفتم خودمو بزنم به بی خیالی . می خواستم بشینم و ببینم تقدیر چی واسم رقم می زنه ...
نظرات شما عزیزان: