بعد هم خودت می دونی چه مشکلاتی پیش اومد ... حامله شدن من و بعدش هم فرارم به خاطر آبرو . ولی من فرار نکردم . وقتی پسر عموم از موضوع با خبر شد گفت مشکلی با گذشته ی من نداره و ما می تونیم اون بچه رو نگه داریم ... این شد که با هم ازدواج کردبم منم پیش خودم فکر می کردم که آیین بعد از رفتن من به تو علاقه مند میشه آخه تو خیلی ماه و خانومی .
دستی به شونه ام زد و ادامه داد : من با کیارش خوشبختم من عاشقانه دوستش دارم ... راستش من حدودا 2 ماه پیش با آیین تماس گرفتم . یعنی می خواستم با تو صحبت کنم ولی آیین جواب تلفن رو داد .
بعد از اینکه فهمید منم کلی ذوق کرد آخه من خیلی وقت بود ازش فرار می کردم و جواب تلفناش رو نمیدادم و بهانه می آوردم که برادرام شک می کنن .
بهم گفت که تو رفتی شیراز و می خواید جدا شید ... دلم ریخت نمی خواستم به خاطر من زندگی کس دیگه ای خراب شه ... بهش گفتم سمانه در مورد تماس من چیزی بهت نگفت ؟ اونم اظهار بی اطلاعی کرد ...
و من گفتم که به تو گفتم که ازدواج کردم و آیین رو دوست ندارم . گفتم سمانه دلش به حال تو سوخت که قربانی شدی. بهش گفتم علاقه ای بهش ندارم . اونم بعد از همه ی حرفای من گفت : آتوسا تا قبل از این حرفات عاشقانه دوست داشتم ولی حالا ازت متنفرم ... باورت میشه ؟ به همین راحتی ... گفت تو به من خیانت کردی و این حرفاااااا... از اون موقع خبری ازش ندارم ...
حرفای آتوسا تموم شد ولی من تو شوک بودم ... وای آیین یعنی چه حالی شده بعد از حرفای آتوسا ... حالش رو کاملا درک می کردم حسی بود که خودش تو من ایجاد کرده بود ...
آتوسا نگاهی به چهره ام انداخت و گفت : حالت خوبه ؟ سمانه جون به خدا من نمی خواستم زندگی ات رو خراب کنم ...
- می دونم . تو تقصیری نداشتیم .دلم واسه آیین می سوزه که مثل من قربانی شد . چطور دلت اومد باهاش اینکارو بکنی ؟
سرش رو پایین انداخت و گفت : به خدا الان من از گذشته شرمنده ام ولی کاری نمیشه کرد . جز فراموشی ...
دستمو گرفت و گفت : منو ببخش سمانه
نگاهش کردم و گفتم : می بخشم اما فراموش نمی کنم ...
و راه افتادم اینقدر حالم بد بود که 2 تا خیابون رو اشتباهی رفتم ...
وقتی رسیدم سرم داشت می ترکید با همون لباسای بیرون رو تخت افتادم و با افکار درهم به خواب رفتم ...
mahsa.nadi
چقدر در مانده بودم، حالا باید چکار میکردم؟پس منظور آئین از اون کارها چی بود؟این که آتوسا، آئین رو ولع کرده دلیل نمیشه آئین از اون متنفر شده باشه، آره آره شاید آئین عصبانی بود یهچیزی بهش گفت، ولی هنوزم دوستش داره، شایدم دنبال یک نفر میگرد مثل آتوسا، اون حتما من رو مانع خوشبختیش میبینه.تازه میفهمیدم که رفتن آتوسا فقط مشکل رو حل نمیکنه. باید از یه نفر کمک بگیرم آره، من با این فکر بهم ریختم نمیتونم درست تصمیم بگیرم.تنها کسی که میتونست کمکم کنه مهرداد بود، اون بود که فقط خبر داشت، نمیخواستام مزاحمش بشم اما چاره نداشتم.
-سلام مهرداد، خوبی؟
مهرداد:سلام، مرسی، خودت خوبی؟
-ای، شادی چطوره؟
مهرداد:اونم خوب سلام میرسونه
-بد موقع که مزاحم نشدم؟
مهرداد:نه تازه اومدم، چیزی شده؟
-زنگ زدم باهات مشورت کنم، مهرداد موندم چکار کنم.
مهرداد:مگه چی شده؟همهٔ اتفاقت رو برای مهرداد تعریف کردم
-میبینی مهرداد تو چه وضعی هستم
مهرداد:این که آئین هنوز برای طلاق اقدام نکرده یا عجلیی نداره و برنامهٔ مشخصی هم نداره، پس حرفهای آتوسا درسته، اما بقول تو اینکه آئین هنوزم نمیتونه زن دیگیی جای آتوسا به زندگیش راه بده اونم حرفیه.
-فلسفه نباف بگو چکار کنم
مهرداد:ببین آئین مگه چقدر تورو میشناسه؟چقدر بهات بود؟چقدر از تو شناخت داره؟
-تقریبا هیچی، فکر آتوسا هیچ وقت نزاشت من رو ببین
مهرداد:آئین یه مرد، اگه بدون به آتوسا نمیرسه پس ترجیح میده زندگیش رو حفظ کنه
-اما من اینجوری نمیخوام
مهرداد:خوب حالا توام، مهم اینکه قبول کنه و بخواد که تورو بیشتر ببین و بشناسه، با اخلاقی که از تو میشناسم عاشقت میشه
-اینا یعنی چی؟
مهرداد:وای تو چقدر خنگی، بابا باید بیشتر توی چشم بیای، اصلا ببینم تو چرا اونجا نشستی دخیل بستی، الان یک سال نیمدی اینجا
-پاشم بیام تهران.آخه گرفتارم الان
مهرداد:گرفتاری همیشه هست، مگه دلت واسه سها تنگ نشده خوب هم بیا اون رو ببین هم از اوضاع آئین سر در بیار، آخه تو چه زنی هستی
با یاد آوری اسم سها و دیدنش بال در آوردم. مهرداد راست میگفت، میتونستم یک هفته برم و برگردم همونجا هم برای امتحانها میخوندم.باید برای بلیط اقدام میکردم اما نه اول باید به بابا خبر میدادم که میخوام برم سر بزنم.
-خسته نباشید با دکتر آزادی کار داشتم
دکتر آزادی:بله؟
-سلام بابا، خوب هستید؟
دکتر آزادی:به سلام سمانه خانوم، خوبی بابا؟
-مرسی، همه خوب هستن مامان شهلا چطورن؟
دکتر آزادی:خوبن سلام میرسونن، خوب بابا چه خبر؟
-سلامتی، غرض از مزاحمت، میخواستم چند روزی بیام تهران گفتم با شما مشورت کنم
دکتر آزادی:خوش آمدی بابا، خودم کارهای بلیط رو میکنم
-نه زحمت نمیدم خودم میگیرم فقطا خواستم در جریان باشید
دکتر آزادی:تعارف نکنی دخترا
-نه خیلتون راحت. انگار مردد بود حرفی بزنه
دکتر آزادی:به آئین هم گفتی؟
-نه اولین نفر شما هستید که خبر دار میشید
دکتر آزادی:خوب به اونم خبر بده که آماده باشه.اولین بار بود که بابا از من میخواست خودم به آئین خبر بدم جای تعجب بود.
چشم بابا، کاری با من ندارید.
دکتر آزادی:نه دخترا، خداحافظ.
حالا نوبت زنگ زدن به آئین بود نمیخواستام، الان بهش بگم میخواستم وقتی آمادهٔ رفتن بودم میگفتم اما اگه مخالفت میکرد بدجوری میخورد توی زوقم، نه اصلا بیا اون چه من میخوام واسه سها برم نمیتونه بگه نه یا اصلا واسه چی باید بگه، بیخیال بذار بهش بگم اینجوری بهتره بقول مهرداد از الان باید شروع کنم.
آئین:بله؟
-سلام
آئین:سلام
-خوبی؟
آئین:مرسی.از سردی کلامش تنم یخ کرد بهتر بود سریع میرفتم سر اصل مطلب
-میخواستم بگم برای یک هفته دارم میام تهران
آئین:خوب؟
-خوب؟هیچی دیگه خواستم بهت گفت باشم
آئین:حالا که بریدی و دوختی
-هنوز کاری نکردم فقط تصمیم گرفتم
آئین:بلیط نگرفتی؟
-نه هنوز گفتم که
آئین:پس چرا به من زنگ زدی؟میخوای برات بلیط بگیرم؟.فکر کنم باورش نمیشد بخوام برای کاری ازش اجازه بگیرم خندم گرفته بود
-نه خودم میگیرم فقط میخواستم مطلع باشی
آئین:آهان، باشه بلیط گرفتی خبر کن
-باشه، کاری نداری، خداحافظ.باورم نمیشد دارم میرم، وای بعد از یک سال کلی کار داشتم باید میرفتم خرید سوغاتی.
soshyans
همینطور که داشتم توی پاساژا می چرخیدم چشمم به یه بلوز مردونه ی طوسی افتاد که روی تن ماانکن بود.دلم می خواست اونو واسه آئین بخرم....خیلی خوشگل بودومطمئن بودم روی تنش می شینه...واسه سها هم یه عالمه خرید کردم...واسش یه خرس گنده هم خریدم...واسه مامانو مامان شهلا هم روسریو ادکلن خریدم...همش سعی می کردم به آئین فک نکنم اما نمی شد....نمی دونستم رفتارش چه طور شده حس می کردم به خاطر این شکستش خیلی بدتر شده...
توی راه برگشت به خونه بودم که توی یه بوتیک یه دونه تاب قرمزو مشکی رو نافی دیدم.یاد حرف اونروز آئین افتادم که بهم گفته بود رنگ قرمزو مشکی جذابم می کنه...ناخوداگاه یه لبخند نشست رولبم.تابو خریدم و سرراه هم واسه آرایشگاه وقت گرفم دلم یه تغییروتحول اساسی می خواست...
وقتی رسیدم خونه سحر اصرار کرد که تابو بپوشم
_وای...خیلی خوشگله...خیلیم بهت میاد دختر...می دونی چیه رنگ قرمز خیلی بهت میاد...
_مرسی...رنگای دیگه ش رو هم داشت...اگه خواستی فردا بریم بخریم...
_آره..آره...خیلی شیکه...
++++++++
سحر ماشینو نگه داشت .من وزهره جون پیاده شدیم.چمدونمو گرفتمو باهم راه افتایم.عموعلی یه عمل مهم داشت واسه همین نیومده بد به جاش روز قبلش باهام خداحافظی کرده بود.وقتی پروازو اعلام کردن.خاله زهره گونه مو بوسید وگفت:دخترم مواظب خودت باش...ما منتظرتیم...
ازشون خداحافظی کردمو سوار هواپیما شدم هنوز هیچی نشده قلبم شروع کرده بود به لرزیدن...قرار بود بعد از شش ماه آئینو ببینم...انقد استرسو شوق داشتم که اصلا نفهمیدم کی هواپیما فرود اومد.پیاده شدمو بعد از گرفتن چمدان سنگینم یه تاکسی گرفتم..به کسی ساعت دقیق اومدنمو نگفته بودم دلم می خواست سرزده برسم اونجا....توی تاکسی نگاه های هیز راننده داشت حرصمو در میاورد.به جای خیابونا داشت منو نگاه می کرد.هزار بار از سر خجالت شالمو عقب جلو کشیدم شاید دست از سرم برداره.می دونستم رنگ جدید موهام داره جلب توجه می کنه...موهای تابدارمو کاملا لخت کرده بودمو کوتاه تقریبا تا زیر گوشم کوتاش کرده بود.که خیلی بیشتر از موی بلند بهم میومد.و مشکیشم کرده بودم.
بالاخره دست از خجالت برداشتمو رو به راننده گفتم:آقا میشه خیابونو نیگا کنید نه منو...
نگاشو فورا به خیابون انداختو گفت:آبجی این چه حرفیه...وتا لحظه ی پیاده شدن دیگه بهم نگاهی نکرد.پامو که داخل کوچه انداختم یه شادی غریبی قلبمو پر کرد...چه قدر دلم هوای این کوچه رو کرده بود.برف روی زمینو پوشونده بود و گاهی صدای ویراژماشینی می پیچید والا سکوت کامل بود...دستمو روی در کشیدم...چه قدر واسه بازکردن این در دلم تنگ شده بود.کلیدمو درآوردمو درو باهاش خیلی آروم باز کردم.نفس عمیقی کشیدم...یه ماشین توی حیاط بود که تابه حال ندیده بودمش....حتما ماشینشو عوض کرده بود...با خودم فک کردم توی این یک سال باید خیلی چیزا تغییر کرده باشه...
آروم آروم توی حیاط راه می رفتم...درخونه رو که باز کردم موجی از گرما به صورت یخ زده م خورد...صدای تلویزیون میومد...آروم خودمو ازبین در عبور دادم...با صدای آرومی که از در بلند شد نگاه آئین هم به سمتم چرخ خورد.یه لحظه راست ایستاد می دونستم خیلی تعجب کرده...انگار اصلا انتظار دیدنمو نداشت.
_سلام....
چندلحظه بعد بلندشدو اومد سمتمو آرومتراز خودم جوابمو داد.
_چه بی خبر...نگفته بودی امروز میای!
_به آقای دکتر گفته بودم...خوبی؟
عاقل اندر سفیه نگاهم کردو گفت:به نظرت باید خوب باشم؟
_نمی دونم...ولی من که خیلی خوبم....
کاملا وارد هال شدمو همچنان که چمدونو کشان کشان دنبال خودم می بردم گفتم:سها کو؟
_خونه ی مامان ....
_پس اشتباه اومدم
خندیدم و با لذت به درودیوار خونه خیره شدم...یه دست مبل جدید...تابلو جدید...آباژور تزئینی جدید...اوه چه قد تغییروتحول....
نگامو از درودیوار گرفتمو اینبار با لذت به آئین خیره شدم...چه در دلم واسش تنگ شده بود....بین راه چمدونو از دستم گرفت و جلوی من راه افتاد
_هنوز اتاقمو دارم؟
شانه شو بالا انداخت و وارد اتاق شد منم با خوشحالی پریدم هوا:وای خدا...چه قدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود
همزمان پریدم روتخت....
_واسه چیه اینجا دلت تنگ شده بود آخه؟
_همه چی...
بالش کمی رفته بود تو و چند تار موی کوتاه روش بود...پس آئین بعداز من شبها اینجا می خوابید....
عطرشو کشیدم داخل ریه هامو با یه حرکت ناگهانی بلنذ شدمو رفتم سمتش...دستمو سمتش دراز کردم.با تعجب به دستم خیره شد
_احوالپرسیمون خیلی خشک بود...
وقتی دیدم به دستاش تکونی نمیده خودم دستشو گرفتم و بدون اینکه بتونم جلوی دهنمو بگیرم گفتم:خیلی دلم واست تنگ شده بود..
نگاشو ازم گرفتو درحالیکه دستشو جدامی کردو به سمت بیرون از اتاق می رفت گفت:تا تو بری دوش بگیریو آماده شی غذارو سفارش میدم....
بعدهم از اتاق رفت بیرون...
mona..scorpioبا شوقی وصف ناشدنی به حمام رفتم . بعد لباسی که خریده بودم رو با دامن کوتاهی پوشیدم چون موهام کوتاه و لخت بود زود خشک شدن . آرایش ملیحی کردم . کادوی آیین رو که به طرز زیبایی بسته بندی شده بود برداشتم و از اتاق بیرون اومدم .
آیین روی مبل نشسته بود با اومدن من از جایش پا شد و رو به روی من قرار گرفت . حرکاتش واقعا خنده دار بود . کادو رو سمتش گرفتم و گفتم : نا قابله ...
با تردید گرفت و گفت : ممنون زحمت کشیدی حالا چی هست ؟
- خودت باز کن ببینش
کادو رو با ذوقی بچه گانه باز کرد . نگاهی به بلوز انداخت ...
دستامو به هم کوبیدم : آیین برو بپوشش
بدون هیچ حرفی راهی اتاقش شد .
گفتم تا داره لباس می پوشه منم یه فضولی بکنم . خونه خیلی تغییر کرده بود . مبل های توی هال به مدل راحتی کرم و مشکی بود که کوسن های زیادی داشت ...
تا اومدم بیشتر فضولی کنم صدای زنگ در اومد . غذا رو آورده بودن چون هنوز آیین تو اتاقش بود خودم رفتم پایین تا غذا رو تحویل بگیرم .
بعد از گرفتم غذا اومدم بالا در بسته شده بود. زنگ رو زدم آیین در چارچوب در پدیدارشد ..
توی اون لباس واقعا نفس گیر شده بود . عضلات پیچیده اش رو به خوبی به نمایش گذاشته بود . مخصوصا که آن رو با شلوار سفیدی ست کرده بود .
نگاهی بهم کرد و لبخند زد ... با شیطنت بهش گفتم : آقا خوشتیپه میری کنار ؟ دستم خشک شد .
نگاهی به نایلون غذای توی دستم کرد و اون رو ازم گرفت . وارد خونه شدم و پشت سرش راه افتادم ...
همون طور که داشت می رفت گفت: بهم میاد
- معلومه که میاد چون سلیقه ی منه ...
غذاها رو روی اوپن آشپزخونه گذاشت و رو به من کرد و گفت : اینو مطمئنم که خوش سلیقه ای حداق تو انتخاب همسر اینو ثابت کردی ...
خندیدم آیین از این حرفا هم بلد بود ؟
گفتم : نه آیین جان فقط سلیقه ی تو ... تو خیلی خوش سلیقه ای !!
- اومدی نسازی ها . حرفو یه بار می زنن تو خیلی خوش سلیقه ای
ادامه ندادم ....
سفره ی نهار رو چیدیم . غذا رو باز کردم . شیشلیک سفارش داده بود ...
- من جوجه می خواستم . چرا جوجه نگرفتی ؟
- حوصله ی ریسک نداشتم . اون دفعه که به بهانه ی سفت بودن جوجه ات شیشلیک منو تا ته نوش جان کردی ...
ته دلم مالش رفت یعنی هنوز اون روز خاطره انگیز به یادش مونده . لبخندی گوشه ی لبم نشست .
بعد از خوردن غذا جالب بود که آیین اجازه نداد ظرفا رو بشورم . فکر کردم حتما پیش خودش گفته این مهمونه چند روز دیگه میره بذار احترام بذارم بهش ... چه می دونم ...
تو هال نشستم تا آیین ظرفا رو شست بعد هم با چای وارد هال شد و سینی رو مقابلم گرفتم . خنده ام گرفت با شیطنت گفتم : عروس خانوم ایشونن ؟
- نه خیر من نوکرشونم .
- کاش همه ی نوکرا به این خوش تیپی بودن ...
خندید و کنارم نشست .
موقع خوردن چای گفتم : آیین این جا خیلی خوشگل شده
- چشمات قشنگ می بینن
- اون که صد البته
و با شیطنت اضافه کردم : ولی خودمونیم خیلی خوش سلیقه ای
متوجه منظورم شد و گفت : نه من عمرا تو سلیقه به پای تو برسم خانوم .
بعد از مدتی گفت : می گم مدت موهات خیلی خوب شده
بعد نگاهی بهم کرد و گفت : لباست هم همین طور .. بهت میاد
با اینکه خیلی بی احساس ادا شد ولی من حسابی غرق در لذت شدم و ازش تشکر کردم ...
مدتی بینمون سکوت بربرار شد تا ابنکه گفتم : آیین ؟
- هوم
- بیا بریم کادوهای سها رو بهت نشون بدم
- کادوهای سها ؟ خوش به حال سها
خندیدم و گفتم : میای بریم یا نه ؟ حسود خان !!
به دنبالم اومد اتاق خواب . رو تخت نشستم و آیین هم مقابلم . کادوها رو آوردم ریختم بینمون و شروع کردم به توضیح دادن .
- ببین این روسری رو برای مامانت گرفتم با این ادکلن . اینا رو هم واسه ی مامان .
به نظرت به مامان شهلا میاد این رنگ ؟ آخه فکر کردم چون سبزه اس کاهویی بهش خیلی بیاد نه ؟
آیین این عطر رو برای مامانت گرفتم فکر کردم مامانت گرم دوس داشته باشه بو کن ببین خوبه ؟
آیین فقط نگاه می کرد و در جواب بعضی از جملات امری ام عکس العمل نشون میداد
- اینو ببین برای سها گرفتم ببین چه خوشگله . خرس به این گنده ای دیده بودی ؟ نصف چمدونم رو گرفته بود .
نگاه کن چقدر پشمالوئه ... آدم دوس دارم همه اش موهاشو بکنه .. آیین نگاه کن این لباسه چه نازه !! برای سها خریدم فقط همین یه سایز رو داشتن . مدیومه . به نظرت به سها کمی خوره ؟
آیین فقط نگاه می کرد ...
- مثل اینکه خیلی مخت رو خوردم ببخشید .
- نه نه !! اینطور نیس
- آیین ؟ کی بریم خونه مامان اینا ؟
بالاخره صداشو شنیدم .سمانه ...چند روز اینجایی ؟
گفتم : یه هفته چه طور ؟
با صدای ضعیفی گفت : چه قدر کم
شنیدم اما خودم رو به اون راه زدم
ادامه داد : میگم می شه ... میشه امروز جایی نری ؟ می شه ... امروز ... با هم باشیم ؟
خدای من این آیین بود که این طوری حرف می زد ؟ می خواست کنار من باشه ؟
- باشه هر چی تو بخوای ...
دیگه حرفی نزد . چار زانو رو تخت نشستم دستمو حایل بدنم کردم و به آیین زل زدم .
تو اون لباس خیلی زیبا شده بود .
- این ماشین خوشگله رو کی خریدی ؟
- 2 ماهی می شه
- نمی خوای منو سوارش کنی خسیس ؟
- حتما ... آخه خسته نیستی ؟
- نه که نیستم . می خوای نبری بهونه نیاراااااا
- پس حاضر شو
و از اتاق رفت بیرون
مانتو شلوار اسپرتم رو پوشیدم و کفش پاشنه بلندایی که جدیدا خریده بودم باهاش ست کردم . از اتاق اومدم بیرون آیین وایستاده بود هنوز لباسش تنش بود . از اینکه از اون لباس خوشش اومده بود ذوق کردم .
پایین رفتم . ماشینش شاسی بلند بود . یه خورده سوار شدن برام سخت بود . بالاخره سوار شدم .
ماشینو از حیاط آورد بیرون و راه افتادیم
ضیط رو روشن کردم آهنگ هلن بود . خیلی دوستش داشتم . شروع کردم با آهنگ لبخونی کردن
کسی به جز تو یار من نیس ...
گذشتن از تو کار من نیس
به جز خیال تو هنوزم
ببین کسی کنار من نیست ...
زیر چشمی به آیین نگاه کردم دیدم ابروهاش هفت و هشته ... آهنگ رو عوض کردم .
برگشت و گفت : چرا عوض کردی ؟
- احساس کردم تو خوشت نمیاد
-- چطور این فکرو کردی ؟
- آخه اخم کرده بودی
- اگه بدم میومد وقتی ضبط رو روشن کردی وسط آهنگ نمی اومد این یعنی ازش بدم نمیاد
دوباره عنق شد . نمی دونستم کجا مکی خوایم بریم . اونم دوباره رفت تو هم و حرفی نزد .
دیدم راه داره به سمت جمشیدیه می خوره . حرفی نزدم . بعد از اینکه رسیدیم بی صدا از ماشین پیاده شدم .
هم قدم با آیین شونه به شونه وارد پارک شدیم .
اگه 1 درصد هم احتمال میدادم که آیین قراره منو بیاره اینجا این کفشا رو نمی پوشیدم . راه رفتن توی اون پارک برام خیلی سخت بود ...
به مجسمه ی ورودی پارک نگاه کردم و بلند گفتم : سلام آقای تفکررررر !!!!
آیین با تعجب برگشت و به من نگاه کرد ... با نگاه پرسشگری دنبال کسی می گشت که من باهاش سلام علیک کردم .
خندیدم و بهش گفتم : من به این مجسمه میگم آقای تفکر ببین چقدر تو فکره ...
با تعجب نگاهی کرد و گفت : تو عادت داری روی همه اسم بذاری ؟
با خنده اعتراف کردم : آره ... ما تو دانشگاه روی همه اسم می ذاشتیم و هر کسی رو به لقبش می شناختیم .
مثلا ؟
- برات جالبه بدونی ؟
- خوب آره
- نخندی ها ...
- خوب
- اصلا تو بگو ... بگو کیو می خوای من لقبشو بدم ...
یه لبخند نادر و بعد هم گفت : مثلا دکتر انتظام
- سی و سه
- چی ؟
لقبش سی و سه هستش
- چرا ؟
- آخه موهاش شبیه مدل موهای سال سی و سه اس
آیین زد زیر خنده ...
ادامه داد - مرتضوی
- غول چراغ جادو ... چون همیشه می گه من مشکلاتتونو حل می کنم . به دیگران رو نندازین
- دکتر حامی
- امامزاده چون همه بهش آیزونن
- دکتر آیرونی
- فازمتر .... آخه موهاش همیشه 2 متربالاتر از سرشه
... آیین کلی خندید .. تقریبا لقب همه رو پرسید و منم گفتم ...
آخرش گفت : به من چی می گفتین ؟
خندیدم و گفتم : اگه نگم ؟
- باید بگی
- نگم چیکار می کنی ؟
- باید بگی
- اگه نگم
- فکر کن نگی
- فکر کن بگم ...
دوباره عصبی اش کردم : به درک نگو
دوباره زهر شد واسمون ... تو راه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد . یه خورده که پیاده روی کردیم من واقعا پا درد گرفتم .
دستم رو دور بازوی آیین حلقه کردم ... پام درد می کنه آیین تو رو خدا آروم تر ... یه جا بریم بشینیم ...
تند خو گفت : می خواستی کفش پاشنه بلند نپوشی مجبوری ؟
mahsa.nadi
-آخه من از کجا میدونستم میخوایم بیایم اینجا.بوغض گرفته بودم سرم رو انداختم پایین یک هوو اشکام ریخت اما سرم پایین بود فکر نمیکردم آئین ببینه
آئین:سمانه؟تو. . .تو داری گریه میکنی؟جواب ندادم آخه چی میگفتم.
آئین:ببین سمانه من. . من منظوری نداشتم، فقط. . اه اصلا ببخشید بابا، گریه نکن دیگه
-اشکال نداره و اشک همو پاک کردم.
آئین:بشین.حسش عوض شده بود، یک آرامشی توش پیدا شده که تاحالا ندیده بودم
-آخیش
آئین:همش این ساعت روز دلم میگیره. باورم نمیشد این آئین بود که داشت اینقدر راحت از احساساتش با من حرف میزد
-یاد چیزی میفتی؟
آئین:نه، شاید، نمیدونم، این روزا بیشتر دارم به آیندم فکر میکنم، میدونی سمانه بعضی وقتها از آینده میترسم، اینقدر که نمیدونم باید با حال چکار کرد، سر در گمم، دوست ندارم آینده کس دیگه رو هم تباه کنم،
-تباهی در کار نیست، شاید کس دیگه بتونه کمکت کنه آیندت رو بسازی
آئین:نه من تکلیفم هنوز با خودم مشخص نیست، اگه میدونستم چی میخوام شاید اما. . .
-با این شرایط ترس از آینده در تو طبیعیه
آئین:اما من نمیخوام که. . .حرفش رو مثل همیشه جای حساس نا تمام گذشت و شروع کرد راه رفتن، داشتم کلافه میشودم خودش میدونه چه مرگش اما هیچ تلاشی نمیکنه. حق با مهرداد بود آئین میخواد اما نمیتونه، تواناییش رو نداره، باید کمکش میکردم هرطور شده، این تنها کاری بود که میتونستم بکنم، اون باید بفهمه که آتوسا تنها دختر توی دنیا نیست و با کس دیگه هم میتونه خوشبخت بشه، کاری سختی بود اما من میتونستم، توی این فکر ها بودم که رسیدم به آئین، درد پام یادم افتاد.
-اگه پات درد میکنه، بریم.
آخه. . .
-خونه نمیریم، میریم یجا میشیم
وای مرسی
-خوب کجا بریم
نمیدونم هرجا گفتی
-این دفعه من انتخاب کردم حالا نوبت توئه
مگه نوبتی؟
-آره دیگه از این به بعد هروقت خواستیم بریم بیرون نوبتی
باورم نمیشد این حرف هارو آئین میزنه، شروع خوبی بود.سوار ماشین شدیم ساکت بودیم فقط موزیک گوش میدادیم
آئین:خوب کجا قرار شد بریم؟
-امم. . .سرم رو انداختم پایین
آئین با خنده گفت:خجالت نکش بگو
-بریم یه چیزی بخوریم
آئین:نپکی شما، این همه میخوری چاق نشی؟
-مگه چیه چاق؟
آئین:هیچی فقط من چاق دوست ندارم، یهو دیدی. . .و زد زیر خواند.
-اما من همجور خوشگلم و خودم رو لوس کردم. وای چقدر این لحظه هارو دوست داشتم، حاضر بودم نصف عمرم رو بدم اما این لحظههای عاشقانه رو با آئین به دست میاوردم.به رستوران که رسیدیم واقعا ذوق کردم چقدر قشنگ بود عجب جای دنج و با صفایی بود، اما آئین دگرگون شده بود،همش کلافه بود، رفت دستشویی اومد اما فرقی نکرد، مطمئن بودم از اینجا خاطره داره، نمیخواستام با خاطرهاش تنهاش بذارم و نه میخواستم به روش بیارم، باید از این حال و هوا میوردمش بیرون، بقول مهرداد یکمم من رو ببینه
-چقدر جای قشنگیه
آئین:هم. . آره
-ولی هیچ جا بهشت گمشده نمیشه نه؟
آئین:آره اونجا هم قشنگ.علاقی به حرف زدن نداشت، اما من باید به حرفش میاوردم تا از فکر بیاد بیرون
-سها بزرگ شده؟
آئین:آره، حالا میبینیش.
-چقدر دوست دارم بزرگ بشه سر و سامون بگیره. از این حرف قاه قاهی زد که منم به خنده واا داشت
-چیه؟
آئین:یهجوری از سر و سامون حرف میزانی انگار دم بخت، حالا کوو تا بزرگ بشه
-خوب دوست دارم ببینم، مگه چیه
آئین:چیزی نیست، میگم میخوای از الان براش جهیزیه بخریم بذاریم کنار و دوباره خندید
-آره اتفاقا فکر خوبیه و خندیدم
شب خیلی خوبی بود، اولین شعبی بود که به خوبی و خوشی گذشت، اولین شبی بود که با خنده به هم شب بخیر گفتیم، واقعا عالی بود اما بازم شب موقهٔ خواب دل شور گرفتم، کی میشد خیالم راحت بشه و مطمئن باشم آئین مال من و چیزی زندگی من رو نمیتونه خراب کنه.
نظرات شما عزیزان: