مهراب:نه نه منظورم این نبود...
-پس چی؟
کنارم نشست و گفت:لیاقت یک ساعت فکرم نداشتم؟
از حرفش یکه خوردم...یعنی بیشتر ناراحت شدم...دلم نمیخواست از من دلخور بشه...دوست بودیم...نزدیک هشت ماه تمام...در تمام این روزا...وقتی کنارش بودم خیلی به من خوش میگذشت...رابطه ی ما فقط در حد دو دوست ساده بود همین...مثل رابطه ام با صبا یا غزل یا دوستیم با سیامک...یعنی چون با صبا دوستم باید باهاش ازدواج کنم؟ مهراب چرا به من پیشنهاد داده بود...اخلاق های گند منو نمیدید؟من تا به حال خواستگارزیاد داشتم... همه هم رد شده بودن......شاید چون اصلا به ازدواج و زندگی مشترک و بچه داری فکر نمیکردم...من تمام ذهنم پر بود از شیطنت و نقشه برای کار خرابی....اماحالا مهراب به من گفت:دوستم داره...ولی من...اهی کشیدم...اشنایی من و مهراب از یه ماجرای ساده شروع شد...صبا با اصرار منو به کافی شاپ برد تا دوست پسر جدیدش سیامک و ببینم و من هم رفتم و دیدم سیا با یه پسر دیگه نشستن و منتظر ما هستن...از همون جلسه ی اول ازش خوشم اومد... هر دومون گروه خوبی برای اذیت کردن سیا و صبا بودیم...یا من میگفتم یا مهراب ...اخرشم شماره داد و شماره گرفتم و قرار...قرارهای دو نفره..دسته جمعی...پارک...سینما....بستنی.... .رستوران... ملاقاتهایی مثل امروز و دیروز...ولی الان داشت از من خواستگاری میکرد..صبا وجهه اش مشخص بود اگر با کسی دوست میشد برای پیدا کردن شوهر بودیا به قول خودش کسب تجربه در رابطه با اخلاق پسرها...اما من چی؟من چرا با مهراب دوست شده بودم و همه ی پسر های دانشگاه میدونستند من با مهرابم... مهراب دانشجوی ارشد مدیریت ورزشی بود.تو دانشگاه وقتی دانشجوی کارشناسی بودم خیلی دیده بودمش...اما وقتی من ارشد قبول شدم و اونم ایضا رابطه امون شکل گرفت...سال پیش که جفتمون فارغ التحصیل شدیم و امسالم که با هم ورودی ارشد بودیم....با حساب کتابای من بیست سالگی وارد دانشگاه شده بود....هیچ وقت هم از خونواده اش...زندگیش...خونه ش چیزی بهم نگفته بود...یعنی منم نپرسیده بودم و متقابلااونم از من چیزی نپرسیده بود....هر چی بود خودم براش گفته بودم که دوتا بچه ایم و توی یه خونه مرکز شهر زندگی میکنیم...و همین...میدونستم بیست و پنج سالش بود و تو تیم والیبال ... بود و از سر و وضع خوبی هم برخورداربوده و هست... اما نمیدونستم چقد پول وپله داره.. هرچند برام مهم نبود. یعنی تو برنامه ی زندگیم ازدواج نقش و جایی نداشت.
اهی کشیدم...دلم نمیخواست مهراب از من دلخور بشه...
به سمتش چرخیدم...اما نبود...کی رفته بود...پول دلستر را روی نیمکت گذاشته بود و رفته بود...تو پارک چند بار سرم را به این ور و اون ور چرخوندم تا بلکه پیداش کنم...اما نبود...انگار هیچ وقت نبود...موبایلم و برداشتم و شماره اشو گرفتم...ریجکتم کرد...باز گرفتم...خاموش بود...اه لعنتی...
وارد خونه شدم...مامان صدام زد با کسلی به سمت اشپزخانه رفتم...
مامان:علیک سلام...
مجبوری جواب دادم و گفت: بیا نهار....
-عصر باید برم باشگاه ... سنگین باشم نمیتونم به بچه ها تمرین بدم...
مامان: رنگت پریده...
-خستم...میرم نیم ساعت بخوابم...
و منتظر نموندم ببینم اون چی میگه...لباس هامو روی تخت انداختم و بالشم و از روی تخت به زمین انداختم و دمر شدم روی فرش کنار جزوه ها و دفتر و کتابهام...
گوشیم رو در اوردم...یه اس ام اس...حتما مهراب بود...با خودم گفتم:حتما خواسته دلجویی کنه...بیخودی کشش ندی بگی چرا تو پارک تنهات گذاشت ها...بیخیال...با شوقی غیرقابل وصف پوشه را باز کردم نوشته بود:ببخش که این مدت وقت تو تلف کردم...خداحافظ.
همین....منظورش چه بود؟
نوشتم:یعنی چی؟
جواب داد:یعنی تمام...
نوشتم:منظورت چیه؟
جواب داد:من لیاقت تو رو ندارم...
نوشتم:میخوای قهر کنی؟
جواب داد:میخوام تموم کنم...قهر مال بچه هاست...
نوشتم:یعنی بهت زنگ نزنم؟
جواب داد:نه...
نوشتم:اس ام اس هم ندم؟
جواب داد:نه...
دست اخر کلافه نوشتم:باشه...خداحافظ.
و منتظر جواب نشدم و گوشیم و خاموش کردم...در یک حرکت ناگهانی به سمت دیگه پرتش کردم...خورد به دیوار و دل و روده اش ریخت بیرون...
اون از دیشب وخاله... اینم از این.....
اون از دیشب وخاله... اینم از این.....
ناراحت بودم...نبودم...اصلا نمیدونم چه حسی داشتم...شاید خیلی بی احساس بودم...شایدم نه...هرچی بیشتر به مهراب و دوستیمون فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم...بهش حق میدادم...اون دنبال کسی بود برای ازدواج...شاید هم بهانه اش بود و از من خسته شده بود و میخواست به قول بچه ها تموم کنه...خوب که چی؟تموم کنه...مگه برات مهمه؟درست ابم با پسرا بهتر تو جوب میره اما دلیل نمیشه که واسم مهم باشن...اما من و مهراب یه عالمه با هم خاطره داریم...کلی تو سر و کله ی هم زدیم...کلی جاها باهم رفتیم...تمام هایدا فروشی ها و ایس پک و کافی شاپهای تهران و با مهراب رفته بودم...در تمام این هشت ماهی که من و اون با هم رفیق بودیم اون تو سرش به چی فکر میکرد و من به چی؟ اون به ازدواج و من ... من واقعا به چی فکر میکنم؟قراره اینده ام چی بشه؟ قراره چیکار کنم... مارال هدفش مشخصه لیسانسشو به زودی میگیره و همین الانم داره تو یه شرکت کار میکنه و حالا هم قصد ازدواج داره و زندگی مشترک و بچه و....یعنی همه چی باید به ازدواج ختم بشه؟چرا؟عشق...این یه کلمه رو خیلی شنیدم اما فکر نکنم هیچ وقت سراغم بیاد...دیگه دارم کم کم شک میکنم دیوونه شدم یا نه...این چه وضعشه...عشق کیلو چنده...پاشو برو باشگاه دیرشد.... اینجا نشستی داری فکر و خیال میکنی...
ميشا توَهُم گرفتت...پاشو برو ...اینجا لمیدی چرت میبافی...اروم از جام بلند شدم...موهام تا پایین گردنم میرسید و من اصلا اعصابشو نداشتم....دوست داشتم بازم کوتاهش کنم..ولی مامان و مارال نمیذاشتند...موهام و بالای سرم جمع کردم ...به سرم زد امروز تیپ بزنم... هرچند برگشتنی عرقی میشدن... ولی دل بود دیگه....ما هم جوونیم به هرحال... یه جین صورتی چرک داشتم با یه مانتو ی مدل پیراهن مردونه ی چهارخونه ی صورتی و کرم... نگاهی تو اینه انداختم....چرا هیچ وقت دامن نمیپوشیدم؟شونه ای بالا انداختم و کمی چشمم و کشیدم و یکی از رژهای مارال که مسی بود و ماه پیش ازش کش رفته بودم وهنوزم نمیدونست و مالیدم...حد اقل ارایش کردن و از دخترا یاد گرفته بودم...
نگاهی تو اینه انداختم هی دختر...چه جیگری هستی؟ مهراب حق داشت عاشقت بشه...پوزخندی زدم زیر لب گفتم:عاشق... خواستم عین ادم از پله ها بیام پایین به خاطر همین نیم نگاهی هم به نرده ننداختم ولی چه کنم که نرده ها مثل همیشه مقابله کردن ومنو وسوسه کردن و به جای پله با سرعت از نرده ها سر خوردم... مامان هینی گفت و من بوسی براش فرستادم .
مامان فوری گفت: شب میریم خونه ی خالت اینا ها...
مات پرسیدم:باز چه خبره؟
مامان خندید وگفت:حالا....
-تا ندونم نمیام...
مامان: با خالت صبحی رفتیم بازار نشون خریدیم... شب برادر اقا رسولم هستن....
مبهوت به مامان خیره شدم...مامان میخواست ادامه بده که شب چه خبره اما من دیگه طاقت شنیدن نداشتم... خدایا امتحانه... عذابه... کم مصیبت دارم؟؟؟
با کل کل گفتم:زنگ بزن به خاله... بگو تا هامین نیاد من نه نشون مشون دستم می کنم نه میذارم برام ببرین و بدوزین.
مامان:واه...
-والله.... بابا اصلا شاید منو نخواد... فکرشو کردی؟
مامان ابروشو بالا داد وگفت:اتفاقا خالت میگفت هر دفعه که بهش گفتم برای ميشا خواستگاراومده هامین دادو قال راه انداخته... پسره عاشق شده ... اینم ما مادرا میفهمیم...
-نه بابا؟
-اینقدر با من بحث نکن.
بی هیچ حرفی به سمت تلفن رفتم و شماره ی خاله رو گرفتم... باید رک وراست میگفتم.
اما با صدای الو گفتنش دلم یه جوری شد. خیلی دوستش داشتم. نمیخواستم ناراحتش کنم...
خاله بعد احوالپرسی گفت:شب منتظریما خاله....زود بیا.
-خاله من تا هفت و نیم تو باشگاه کار دارم.... نمیشه بذارید برای یه شب دیگه....
خاله: ميشا جان زودتر میگفتی.... میدونی چقدر مهمون دعوت کردم؟.....اقا ضیا اینا هم از شیراز اومدن... زشته خاله جون...
دیگه حرصم گرفته بود. یعنی من اینجا بیغم؟همه ی این اتیشا زیر گور اون خنگ عقب افتاده است که تو ایران واسه خاطر بیست پنج صدم درجا میزد.
با یه لحن جدی گفتم:خاله جون کاش اول با من مشورت میکردید....
خاله انگار حس کرد بهم برخورد. زود رفع ورجوعش کرد و فوری گفت:تو هر وقت تونستی بیا....
یه کف گرگی به پیشونی خودم زدم. هرچی من میگفتم نره خاله میگفت بدوش..اخرش اونقدر قربون صدقه ام رفت تا خر شدم و گفتم باشه....
با اعصابی مخدوش به سمت باشگاه حرکت کردم.مهراب یه طرف... هامین هم هیچ طرف. پسره ی لندهور نیومده چه اشی برای من پخته بود.
دلم یه مدلی بود. یعنی مهراب و پس فردا تو یونی ببینم چطوری رفتار میکنه؟!
اخ اگه به خاله بگم من پسرشو نمیخوام چی میکنه ... وای دارم روانی میشم.
با ماشین صبا میرفتم... ای یه ماشین بخرم من راحت برم سر کار و بیام.خدایی شد تو این باشگاه هم مهراب برام کار جور کرد. صاحبش یکی از دوستاش بود. روزهای زوج مخصوص بانوان بود و روزهای فرد مخصوص اقایون...اخ مهراب .... وای هامین....مهراب..خاله... مهراب... هامین ...ماشین....درس...کار....هامین... خودم....مهراب...
وای خل شدم!!!
************************************
صاف ایستادم و گفتم: کمیته ( در ورزش رزمی یعنی آماده برای مبارزه)
روژان و صدا کردم... تنها دان یکم بود.
دل ارام و هم صدا کردم..
بقیه هم نشستن تا مبارزه رو ببینن...
خودمم که با همه ی افکارم اصلا نمی تونستم تمرکز کنم.
به عنوان داور یه گوشه ایستادم و فکر میکردم... آخرش که چی... کاش مهراب این کارو نمیکرد. نمیتونستم بگم خیلی ناراحتم... اما به هر حا ل یه دوست خوب بود که من و خیلی کمک میکرد.
خانم تاجیک لطف کرد و برام یه رانی باز کرد و داد دستم.
تشکر کردم .
پرسید: امروز رو فرم نیستی؟
-یه کم خستم...صبح دانشگاه بودم...
خانم تاجیک لبخندی زد و منم حواسمو جمع مبارزه میکردم.
کاراته رو دوست داشتم... از دوازده سالگی جدی ادامه اش دادم. پیوسته و اروم و بی وقفه... تا پیارسال که بالاخره کارت مربی گریمو گرفتم. اونم با یه نمه پارتی بازی ... ولی خوب... کارم بدک نبود.
به مدد مهراب هم که اینجا مشغول بودم.
میخواستم پس انداز کنم... بیشتر کار کنم... میخواستم چیزهایی که همیشه دلم میخواست داشته باشم اما همیشه قناعت کردم و بخرم...
شروع زندگی با هامین یعنی تموم شدن همه ی حسرتهایی که داشتم... خاله ای که مسلما بهترین مادرشوهر دنیا میشد...
و مهراب هم یعنی شروع زندگی با کسی که میدونستم تا عمر داره همینطور مهربون و با معرفت میمونه...نفسمو فوت کردم.
روژان داشت چه غلطی میکرد.
داد زدم:هان سوکی(خطا)
و رو به روژان حرکت صحیح و گفتم...ساعت اعلام میکرد که وقت کلاس ما تمومه... یه سری نکات و به بچه ها گفتم و ازشون خداحافظی کردم.
نیم ساعتی طول کشید تا به خونه برسم... مامان اینا منتظرم بودن..فوری یه دوش گرفتم .میخواستم لباس بپوشم که مامان صدام کرد وگفت: اینا رو بپوش... بابا با یه لبخند مهربون و پدرانه نگاهم میکرد. مامان هم اسفند دود میکرد.
منم زل زده بودم به بلوز و دامنی که صبح مامان با خاله برام خریده بودن... رنگش تقریبا کرم بود.
وای... این مسئله خیلی داشت جدی میشد.
به اصرار مامان که التماسم میکرد دامن بپوشم اما من مخالفت میکردم... فقط همون بلوز و پوشیدم با یه شلوار جین مشکی...
بابا هم زنگ زد تا اژانس بیاد. اصولا از این ولخرجیها نمیکرد... اما انگاری....!
فعلا نمیتونستم چیزی بگم.... یعنی چی میگفتم؟ با همه ی زبون درازیم.. برای اولین بار کم اورده بودم.
تو ترافیک مونده بودیم. مثل همیشه هنزفریم تو گوشم بود و اهنگ گوش میکردم.
مامان و بابا و مارال با یه لبخند ملیح نشسته بودن... فقط من عین مادر مرده ها زل زده بودم به خیابون ...
چی در انتظارم بود. یعنی میدونستم چیه... اما. هامین چطور منو دوست داره در حالی که هیچی ازم نمیدونه... چطور دوازده سال اونجا مونده و مثلا به گفته ی خاله عاشق منه...
یه جای کار می لنگید. اگه خاله سرخود اومده باشه و هامین مثل همون دوران بچگی از من متنفر باشه... پس یعنی جای امیدی بود...وای خدا اگه اینطوری بشه بدون اینکه رابطه ی بین دو تا خواهر خراب بشه ما خیلی صمیمانه میتونیم باهم صحبت کنیم و همدیگرو رد کنیم. وای خدا جون اگه اینطوری بشه عالی میشه....
شاید حالا درست ترین کار این بود که صبر کنم تا هامین برگرده...
با مهراب چه میکردم؟
مهراب بیچاره که خودش تموم کرد... شر هامین هم بخوابه من چند وقته یه خواب اروم نداشتم ... جون خودم!!!!
ساعت از نه گذشته بود که به خونه ی خالم رسیده بودیم.
ماشین راشید خان برادر اقا رسول جلوی در بود. اوووف... از اون ماشین خوشگلا که حتی پلاک هم هنوز نخورده بود.
دو تابرادر زده بودن تو خط ماشین و اتومبیل..برادر سوم رضا هم که در لندن زندگی میکرد وپیش نمیومد که برگرده ایران. با اینکه همشون پسرخاله های بابام بودن... اما هیچ کدومشون مثل بابایی خودم ماه نمیشدن...
ماکسیمای اقا ضیا پسردایی مامان اینا هم جلوی در خونه پارک شده بود.
بابا دستمو گرفت. نمیدونم به خاطر لبخندی بود که بهش زده بودم یا اینکه مهر پدری... هرچی که بود من با بابا راحت تر بودم تا مامان. نه اینکه دوستش نداشته باشم مامان و ها... نه... مامان که رو چشم راستم بود. بابا روچشم چپم... به قلب نزدیک تر بود دیگه...
اووف... چی چرت وپرت میگم.
با هم وارد خونه شدیم.
خاله و عمورسول جلوی در منتظرمون بودن... خاله تا منو دید با صدای بلند گفت: عروس خوشگل خودم...
چقدر بدم میومد بهم بگن عروس خدا میدونه...
خاله بعد از اینکه ماچ و رو بوسیش تموم شد ما رو فرستاد داخل... مشغول احوالپرسی با مهرنوش خانم همسر اقا راشید برادر اقا رسول بودم... با دوتا دختراش... نسرین و ندا... میخواستم باهاشون رو بوسی کنم اما حالتشون نشون داد که تمایلی ندارن... منم بیخیال شدم و به سمت ارمین واذین رفتم.
ارمین برادر هامین به همراه همسرش فرناز کنار هم ایستاده بودن و اذین و شوهر جدیدش سهراب هم کنار هم....
با همشون دست دادم اذین زیر گوشم گفت: داری خودتو بدبخت میکنی...
خندید و منم باسر تایید کردم. میونه ام با ارمین و اذین عالی بود. فقط هامین اب زیر کاه نمیدونم چرا از بچگی ازار میرسوند.
فرناز دختر ریز میزه و با نمکی بود. ارمین و ادم کرده بود.
ازش سراغ محیا رو گرفتم که با لبخند گفت: مجلس جدیه عروس خانم گذاشتمش پیش مادرم...
هی وای من اینا چرا این مدلی به قضیه نگاه میکنن...!
هیچی نگفتم وبه اذین نگاه کردم.
اذین هم قد بلند و تپل بود... ماه عسل بد بهش ساخته بود... سهراب هم پسر ساکت ومحجوبی به نظر میومد.
با دختر وپسر اقا ضیا هم سلام وعلیک کردم.
زهره خیلی صمیمی منو بغل کرد و بهم تبریک گفت.یک سال ازم بزرگتر بود وخیلی خانم و خونه دار بود. هنوز داشت برای ارشد میخوند تا قبول بشه... اما نتونسته بود... زهره زیر گوشم گفت: چه عروس خوشگلی...
خدایا اینا دیگه کین.. خودشون میبرن و خودشون میدوزن... عروس خر کیه؟!
سعید هم پسر کوچیکه ی اقا ضیا که امسال کنکوری بود باهام دست داد. اما بنفشه مادرشون خیلی سرد بهم تبریک گفت. نه دست داد نه روبوسی..خشک و خالی.
من میگم هامین نیومده همه براش دندون تیز کردن ... خوب اینا که اینطوری براش سرودست میشکنن و خاله میرفت میگرفت...اه... لندهور...
بالاخره تونستم بشینم....مارال هم کنارم نشست و اذین و فرناز مشغول پذیرایی شدن...
جای عمه پوری این وسط خالی بود... خدا رو شکر اون به خاطر پادرد و این حرفها خیلی به سرش نمیزد که بیاد تهران وخودشو درگیر این مسائل کنه.
صحبتها راجع به همه چیز و هیچی بود.
کلافه شده بودم بس که سر تکون داد م و لبخند زده بودم. نسرین ونداکه میخواستن با نگاهشون منو بخورن....مهرنوش خانم مادرشون هم که کنار بنفشه خانم نشسته بود و معلوم نبود چی پشت سر من بلغور میکنن.
به خدا دلم میخواست بگم منم راضی نیستم.... منو انطوری نگاه نکنید.... حداقل ده دفعه هم تو ذهنم جمله بندی میکردم و با خودم حرف میزدم که به خاله بگم چی به چیه.... اما باز نهیب میزدم به خودم که بذار یه وقت دیگه.... بذار وقتی که هامین اومد.... اما اگه واقعا اونم به گفته ی خاله دلباخته باشه من چه خاکی بر فرق سرم کنم؟!
بعد از صرف شام که زیر اون نگاه های شمرگونه و زنانه هیچی از گلوم پایین نرفت و با تیکه های ندا ونسرین که میگفتن:چرا هیچی نمیخوری... تا برگشتن هامین رژیمی... هی چرت وپرت بارم میکردن... منم فقط احترام خاله رو نگه داشته بودم وهیچی نمیگفتم... وگرنه تا الان کف سالن افتاده بودن...
بعد از شام ... خاله با یه صندوق کوچولوی نقره ای کنار من نشست و گفت: خوب حالا که همه اینجا جمعن... من دوست دارم نامزدی ميشا جون وپسرم هامین و اعلام کنم...
نسرین با لودگی گفت: زن عمو.. اصل کاری که نیست...
خاله توروش یه لبخند مکارانه زد وگفت: اصل کاری دختر گلمه که موافقت کرده...
صدای بنفشه خانم و شنیدم که به زهره گفت: این گدا گدولا از خداشونم باشه...
لبامو فشار میدادم که خاله دست راستمو گرفت و میخواست انگشتر و دستم کنه که مانعش شدم.دیگه نمیتونستم صبر کنم... تند گفتم: خاله جون اگه اشکالی نداشته باشه.... صبر کنیم تا پسر خاله هم بیاد بعدا... دیر که نمیشه...
خاله دلخور گفت: اخه چرا خاله جون.. هامین کلی به من سفارش کرده.. التماس کرده.... من که نمیتونم حرف پسرمو زمین بذارم... پس فردا زنگ بزنه بپرسه دلگیر میشه... بعدشم تو باید یه چیزی از ما داشته باشی.... تو رو ببرن من جواب بچمو چی بدم؟
اینطوری که خاله میگفت یعنی به هامین هم اعتباری نیست.. یعنی همه ی اینا خواسته های هامینه؟؟؟ خدا به دور... من چه غلطی بکنم؟؟؟
خاله باز میخواست انگشتر و دستم بکنه که گفتم: اما من دوست دارم پسرخاله هم حضور داشته باشه...
مهرنوش خانم فوری از اب گل الود ماهی گرفت وگفت: حالا چه اصراریه مستانه جون... صبر داشته باش هامین برگرده بعد.... دیر نمیشه که...
خاله:همین الانشم دیر شده... خواستگارا لنگه ی در خونه ی خواهرمو از جا کندن.... تا وقتی اسم این دختر به نام پسر من نباشه نه من ... نه هامین دلمون اروم نمیگیره... نه رسول؟
عمو رسول لبخند ی زد. جرات نداشت رو حرف زنش حرف بیاره... اما با این حال گفت: حالا که خود ميشا جان هم اصرار داره تا هامین برگرده... بهتره صبر کنیم...
میدونستم عمو رسول هم به این وصلت راضی نیست... هرچی باشه مسلما اونم دخترای برادرشو به من ترجیح میده...!نسبت خونی یه چیز دیگه است.
با اصرار من و کل جمع خاله پذیرفت که تا بازگشت هامین صبر کنیم.
ندا و نسرین با امیدواری نظافت خونه رو به عهده گرفته بودن.... غافل از اینکه خاله مستان من اصلا نیم نگاهی بهشون نمینداخت... همونه که گفتم یه نسبت خونیه و ...!
حین رفتن باز پچ پچ بنفشه خانم و مهرنوش خانم روی اعصابم بود.
از اینکه هامین برگرده عمرا منو قبول کنه و ... از این مذخرفات. من که معطل قبول کرد ن هامین نبودم. من خودم هم نمیخواستم.. حالم از این حرفهای خاله زنکی بهم میخورد. لعنتی ها جوری ادم و از بالا به پایین نگاه میکردن که تحمل و صبر ادم لبریز میشد.
خاله چقدر صبور بود...
نیمه شب به خونه برگشتیم.
مامان با عصبانیت گفت:این چه کاری بود که کردی...؟
-کار درست و کردم...
مامان با حرص گفت:ابروی منو بردی خیالت راحت شد؟
نفسمو فوت کردم.
مامان باز گفت: همینو میخواستی جز جیگر زده؟ اره... همینو میخواستی؟ خیالت راحت شد.
بابا اروم گفت: طاهره جان...
مامان به بابا هم توپید وگفت: ندیدی چطوری سکه ی یه پول شدیم؟
بابا با ارامش گفت:ميشا کار درستی کرد....
مامان نالید:پرویز.... چی میگی؟ کار درست این بود که لگد به بختش بزنه؟
بابا : خواهرت که پشیمون نشده... ميشا کار عاقلانه ای کرد....
مامان با رنجیده خاطری گفت: اره..طرف دخترتو بگیر.... اما پس فردا که پشت دخترت گفتن که لابد عیب وایرادی داره که خواستگار به این خوبی و رد کرده خودت جواب پس بده.... دیگه چی میخوای دختر... پول اقا رسول... ثروتش.. مال واملاکش همه بین پسراش تقسیم میشه.... اذین که بارشو بست... تو باید عقل داشته باشی... که نداری... که داری خودتو بدبخت میکنی...
دیگه تحمل مو از دست داد مو تند گفتم:مامان... پس فردا هامین منو رد کنه و منو مجبور کنه بزنم زیر همه چیز... کی جواب میده؟ هیچ فکر اینو کردید که شاید اون اصلا از من خوشش نیاد...؟ نگران جواب مردمی؟ یعنی من اینقدر گدا گشنه شدم که معطل دوزار و یه قرون رسول خان هدایت باشم؟
مامان خواست حرفی بزنه که بایه صدای گرفته و نسبتا بغض دار و بلند گفتم: اینقدر منو کوچیک نکن...
و بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم و در و هم بستم.
روی تخت افتادم و به سقف نگاه میکردم... وقتی تفکر مادرخودم این بود.. وای به حال بقیه...!
نظرات شما عزیزان: