يه لنگه ابرومو انداختم بالا و با پوزخند فقط نگاهش كردم ، بعدش رو به مارال گفتم :
_ اگه چيزي هست بگو تا پرهام همين اول تكليف خودشو بدونه ...
دوباره ميشا دهنشو باز كرد اما قبل از اينكه بخواد چيزي بگه مارال دستشو گرفت و وادار به سكوتش كرد و در حاليكه سرشو انداخته بود پايين و گونه هاش هم قرمز شده بود با خجالت گفت :
_ بله ، من كسي رو ....دارم ....فقط خواهش ميكنم بين خودمون بمونه ...
بهش لبخند زدم و گفتم :
_ بين خودمون ميمونه ...
و بعد از چشم غره ي ديگه اي به ميشا دوباره صاف سرجام نشستم . نگاهي به پرهام انداختم ، آرنج دستشو رو پنجره گذاشته بود و سرشو به دستش تكيه داده بود ، قيافه ش هم آويزون شده بود ، به سختي سعي كردم جلوي خنده مو بگيرم و دوباره چشمامو بستم ، همچين تريپ عاشق شكست خورده ورداشته كه كسي ندونه فكر ميكنه يه عمر عاشق مارال بوده ، حالا خوبه هنوز چند دقيقه نيست كه مارال و ديده .
بالاخره هم نتونستم جلوي خنده مو بگيرم و با چشماي بسته پوووف زدم زير خنده ، پرهام با مشت كوبيد تو بازوم و با صدايي كه ته رنگي از خنده داشت گفت :
_ اي كوفت ....ببند او گاله رو ...
نگاهش كردم و با صداي آرومي كه بقيه نشنون گفتم :
_ بميرم برات ....شكست عشقي خوردي داداش ؟!
با چشم و ابرو واسم خط و نشون كشيد و زير لب فحشي داد و صداي آهنگ و بلند كرد .
وقتي رسيديم آرمين و بقيه كنار ماشين آرمين منتظرمون بودن . قبل از اينكه ما بهشون برسيم ندا جلو اومد و سلام كرد ، با من و پرهام دست داد اما به ميشا و مارال فقط سلام داد . بعدش اومد كنار من و در حاليكه باهام هم قدم ميشد گفت :
_ واقعا ميخواي بپري ؟! ...خطرناك نيست ؟ ...چرا به فكر سلامتيت نيستي ؟
تو اون موقعيت فقط همينم كم بود كه يكي با حرفاش بهم استرس وارد كنه ، جوابشو با لبخند نصفه نيمه اي دادم و خودمو به آرمين رسوندم و زير گوشش گفتم :
_ اگه يه روز به عمرم مونده باشه از خجالتت در ميام ...
آرمين با خنده گفت :
_ سخت نگير ...
و با اشاره به پرهام كه ماشين و پارك كرده بود و به سمتمون مي اومد گفت :
_ معرفي نميكني ؟...
منم پرهام و به عنوان دوست و همكارم به همه معرفي كردم و بقيه رو هم به پرهام معرفي كردم . قرار بود با تله كابين به ايستگاه بانجي جامپينگ بريم .
توي مسير همه دو به دو راه افتاده بوديم ، فرناز و آرمين كه دست تو دست جلوتر از همه ميرفتن بعدش ميشا و اذين ، به نظر ميرسيد اذين داره ميشا رو نصيحت ميكنه كه دست از كله شقي برداره و بيخيال پريدن بشه ، بعد از اونا من و ندا بوديم ، كه از شانس بد من بود كه ندا باهام هم قدم شده بود چون به معني واقعي كلمه داشت سرمو ميخورد بس كه حرف ميزد ، تو اون لحظه تنها چيزي كه از خدا ميخواستم اين بود كه يه جوري اينو ساكت كنه ، ميخواستم چند دقيقه با خودم خلوت كنم ، اما با اين وضعيت امكان نداشت . پشت سرمون هم پرهام و مارال ميومدن ، به نظر ميرسيد پرهام ميخواد حرفايي كه تو ماشين پيش اومده بود و ماسمالي كنه و به مارال بفهمونه كه منظور خاصي نداشته .
فكر نميكردم اينقدر زود به غلط كردن بيوفتم ، اما وقتي قرار شد سوار تله كابين بشيم رسما به غلط كردن افتاده بودم ، اخه مني كه سوار تله كابين شدن برام مثل كابوس ميموند و چه به پرش بانجي ؟!
آرمين و فرناز و آذين و مارال اول سوار تله كابين شدن ، ميشا هم ميخواست سوار بشه كه آذين با زيركي اجازه نداد سوار بشه و گفت :
_ تو با بعدي بيا ...
اين اذين هم در غياب مامان شده بود مامان 2 ...
به محض سوار شدن من وسط نشستم ، طوري كه تا حد امكان از شيشه ها دور باشم . از همون اول هم آرنج دو تا دستامو به زانو تكيه دادم و سرموگذاشتم رو دستام تا چشمم به هيچ كدوم از شيشه ها نيوفته . باز هم ندا كنارم نشسته بود ، تو موقعيتي نبودم كه بفهمم چي ميگه ، حتي يه كلمه از حرفايي كه ميشا و پرهام ميزدن هم نميشنيدم . ميشا از همون اول چسبيده بود به يكي از شيشه ها و بيرون و نگاه ميكرد و پرهام هم كنارش ايستاده بود .
تو حال و هواي خودم بودم كه ندا دستش و گذاشت رو بازوم و با نگراني پرسيد :
_ هامين تو حالت خوبه ؟
عصبي نگاهش كردم و گفتم :
_ ميشه تنهام بذاري لطفا ؟!
اخماشو كشيد تو هم و گفت :
_ باشه ...
به سختي بهش لبخند زدم و گفتم : مرسي ...
دوباره به ژست قبليم برگشتم كه متوجه شدم اينبار ميشا طرف ديگه م نشست و با بدجنسي در گوشم گفت :
_ تو هنوزم از بلندي ميترسي همين خان ؟!چند لحظه فقط به چشماش نگاه كردم و بعد گفتم :
_ هممون يه چيزايي از بچگي با خودمون داريم ، اما تو از همه مون سهم بيشتري نگه داشتي....هنوزم همونقدر بچه اي ...
دندوناشو رو هم فشار داد و خواست با عصبانيت چيزي بگه اما به سرعت نظرش عوض شد و با لبخندي كه سعي ميكرد خونسرد باشه اما بيشتر عصبي بود تا خونسرد گفت :
_ اين نظر توئه ...پيش خودت هم بمونه ...
و از جاش بلند شد . از اينكه كسي اينجوري ترسم از بلندي رو بهم ياداوري كنه بدم ميومد ، احساس ميكردم بهم توهين شده ، احساس ميكردم به مردونگيم توهين شده . دوست داشتم كله ي ميشا رو بكوبم به ديوار كابين ...دختره ي هيچي نفهم !
وقتي رسيديم در حين پياده شدن پرهام اومد كنارم و با صداي آرومي گفت :
_ كلافگي داره از سر و صورتت ميباره هامين ... مگه عقلت پاره سنگ برداشته كه وقتي اينهمه به بلندي حساسيت داري ميخواي بپري ؟ فكر خودكشي زده به سرت ؟!!!
با اخم گفتم :
_ انفغمغ enfermer( خفه شو ) ....ميخوام اينجوري خودمو درمان كنم ، تو چه ميدوني ؟
پرهام ابروهاش و بالا انداخت و گفت :
_ اونوقت خودت تجويز كردي ديگه ؟
با كلافگي گفتم :
_ تو ديگه بس كن پرهام ...
اطراف و از نظر گذروندم ، يه زمين اسكيت داشت ، يه كافي شاپ و بالاخره چشمم به جمال يه داربست 40 متري روشن شد . چقدر به نظرم شبيه چوبه ي دار ميومد ! در حاليكه نگاهم روي داربست خشك شده بود با ناباوري از پرهام پرسيدم :
_ از روي اون كه نبايد بپريم ، مگه نه ؟
_ چرا اتفاقا ، دقيقا بايد از رو همون بپري ...
عصبي نگاهش كردم و همه ي حرصم و سر پرهام خالي كردم :
_ چي داري ميگي ؟ همه جاي دنيا از رو پل ميپرن ، الان من چه جوري بايد از اين دكل بالا برم ؟ هان ؟ ....آسانسور داره ؟
پرهام با نيشخند گفت :
_ اينجا ايران است ، خوش اومدي داداش ....
بعد در حاليكه به دكل اشاره ميكرد گفت :
_ از پله بايد بري بالا ...
در حاليكه نگاهم روي چوبه ي دارم خشك شده بود آب دهنمو به سختي فرو دادم ،
_ موديت maudit ( لعنتي )
صداي ميشا رو شنيدم كه داشت به سمتمون ميومد :
_ نميخواين بريم بليط بگيريم ؟!
عجب دل خوشي داشت اين يكي ! نگاهي به بقيه ي بچه ها كه توي محوطه ي بيرون كافي شاپ ِ ايستگاه دور يه ميز نشسته بودن انداختم ، به به ! وقتي من دارم ميپرم خانوما و اقايون ميشينن در حال تماشاي پرشم تخمه ميشكونن ... به پرهام گفتم :
_ تو برو واسم بليط بگير من يه دقيقه اينجا ميشينم ...
پرهام و ميشا رفتن تا بليط بگيرن و من هم دور ميز كنار بچه ها نشستم . از شانس خوبم ارمين هم كنار دستم نشسته بود و ميتونستم كمي دق دلي مو خالي كنم ، بغل گوشش گفتم :
_ هر چي ميكشم از دست تو ميكشم ...
اشاره ي دقيقم هم به اتفاق امروز بود كه واسم تماشاچي جمع كرده بود و هم به اتفاق 4 سالگيم كه از پشت بوم خونه ي مامان بزرگ سر و ته م كرده بود .
آرمين دستي به پشت موهام كشيد و با لبخند شيطنت باري گفت :
_ كوتاه بيا هامين ، خوش ميگذره ...
چنان نگاه خشمناكي بهش انداختم كه با سرعت دستش و كشيد و با اخم ساختگي اي گفت :
_ هاپو ...
سرمو برگردوندم تا خنده مو پنهان كنم كه پرهام و ديدم كه داشت به سمتم ميدو ئيد ، وقتي بهم رسيد گفت :
_ بايد خودت بياي ، ميخوان فشار خونت و بگيرن و وزنت كنن ...
با اكراه از جام بلند شدم و دنبال پرهام راه افتادم ، ميشا همونجا ايستاده بود و داشت با پسري كه مسئول بليطها بود چونه ميزد ، وقتي ما بهشون رسيديم پسره داشت به ميشا ميگفت :
_ بابا اصلا دست من نيست ، بايد با مربي ش صحبت كنين .....ولي اونم اجازه نميده ....پريدن خانوما ممنوعه ....
بازوي ميشا رو از پشت گرفتم و با اخم گفتم :
_ بيا برو بشين ديگه ، مگه نميشنوي ميگه ممنوعه ...
ميشا با تندي بازوشو از دستم بيرون كشيد و بي توجه به من و رو به پسره گفت :
_ مربيش كجاست ؟
پسره با بي حوصلگي به سمتي اشاره كرد و ميشا هم به همون سمت حركت كرد . بعد از گرفتن فشار خونم و وزن كردن بهم گفتن كه تا نيم ساعت ديگه نوبت پريدنم ميشه . عجيب بود كه تو اون شرايط فشار خونم متعادل بود و عيب و ايرادي ازم نگرفتن ، تو اون شرايط بدم نميومد اونا دليلي براي نپريدنم بيارن اما از شانس بد من حتي وقتي در مورد بيماري خاص يا سابقه ي جراحي هم ازم پرسيدن جوابم منفي بود . البته خودم هم چيزي در مورد فوبياي ارتفاعم بهشون نگفتم ، خوشم نمياد يه بلندگو دستم بگيرم و اين موضوع و همه جا جار بزنم ، اين كار مخصوص ِ آرمينه !
اين شد كه دوباره با قيافه ي اويزون برگشتم سر ميز نشستم تا نوبتم بشه . هنوز 20 دقيقه بيشتر نگذشته بود كه ميشا با خوشحالي در حاليكه چشماش برق ميزد برگشت سر ميز و گفت :
_ راضي شون كردم ، فقط گفتن كسي فيلم نگيره .....گفت به شما هم بگم كه حواستون باشه وقتي من ميپرم بقيه ي مردم كه دارن نگاه ميكنن ازم فيلم نگيرن ...
ديگه هيچي از سوالايي كه بقيه در مورد چطور راضي كردنشون از ميشا ميپرسيدن نفهميدم . همه ي فكرم حول اين ميچرخيد كه نبايد از ميشا كم بيارم ...
نيم ساعتي كه بهم گفته بودن شد يه ساعت ، ديگه كم كم داشتم اميدوار ميشدم كه قضيه منتفيه و الان ميان ميگن مثلا امروز به دليل شرايط جوي نميشه پريد كه اسممو از بلند گو صدا زدن .
با اضطراب از جام بلند شدم ، پرهام هم باهام اومد . اما ديگه از دكل كه نميتونست باهام بالا بياد ، همونجا كلي سفارش بهم كرد و تشويقم كرد و سعي ميكرد با حرفاش استرس و ازم دور كنه ، اما من حتي يك كلمه از حرفاشم متوجه نميشدم ، اصلا تو حال خودم نبودم . وقتي ميخواستم از پله هاي دكل بالا برم يه نفس عميق كشيدم و پامو گذاشتم رو اولين پله ...بيشتر پله ها رو با چشماي بسته و بدون اينكه پايينو نگاه كنم بالا ميرفتم اما وسطاي راه بودم كه يه لحظه پام پله ي بعدي رو گم كرد و بي اراده چشمام رو باز كردم و چشمم به پايين افتاد . همين يه نگاه كافي بود تا سرم گيج بره ، همه ي منظره ي روبروم داشت دور سرم ميچرخيد . نميدونم چه جوري تونستم تعادلمو اونجا بين زمين و هوا نگه دارم ، فقط ميدونم كه همه چي داشت ميچرخيد . حتي وقتي چشمامو بستم هم سياهي ها داشتن دور سرم ميچرخيدن .
با همون چشماي بسته و با همون چرخ و فلك وحشتناكي كه توي سرم ميچرخيد شروع كردم به پايين اومدن ، حالم افتضاح بود . حتي وقتي با بدبختي به پايين رسيدم هنوزم همه ي زمين و زمان در حال چرخش بود ، چند قدم بيشتر از دكل دور نشده بودم كه شروع كردم به عق زدن ، خوشبختانه چيزي توي معده م نبود كه بخواد بالا بياد اما تو اون لحظه ارزو ميكردم كاش چيزي بود و بالا ميومد چون به نظر ميرسيد معده م ميخواد كامل بالا بياد ...خم شده بودم به سمت زمين كه پرهام و ارمين دو طرفم قرار گرفتن و هر كدوم با نگراني چيزي ميگفتن ، با حرص دستاشون و پس زدم و صاف ايستادم ، ديگه دنيا نميچرخيد ، معده م هم به نظر ميرسيد ديگه كوتاه اومده ...بهشون گفتم :
_ تنهام بذاريد ...
و خودم مسير مخالف كافي شاپ و در پيش گرفتم ، هر چقدر واسشون نمايش اجرا كرده بودم بس بود . در حال حاضر فقط ميخواستم ازشون دور بشم تا يه كم حالم جا بياد . اونا هم ديگه اصراري به موندن باهام نكردن و برگشتن پيش بقيه .
اگه اسمش كم آوردن بود كم اورده بودم ، اگه ضايع شدن بود ضايع شده بودم ، الانم در حال توبه كردن بودم كه ديگه تا عمر دارم خودم چيزي رو واسه خودم تجويز نخواهم كرد و ديگه از اين غلطا نميكنم .
بعد از اينكه كمي حال و هوام بهتر شد برگشتم كه برم پيش بقيه از كنار دكل كه ميخواستم رد بشم ميشا رو ديدم كه در حال اماده شدن براي بالا رفتن از دكل بود ، وقتي منو ديد لبخند پيروزمندانه اي رو لبش نقش بست ، دقيقا ترجمه ي نگاهش اين بود كه :
_ ترسو ! ضايع شدي رفت ، من دارم ازت ميبرم ...
پوزخندي بهش زدم و زير لب گفتم :
_ بپر برات عقده نشه ... صدامو شنيد ، البته نيت خودم هم همين بود كه بشنوه ، با حرص گفت :
_ وايسا جوابتو بگير بعد برو ...
بدون توقف فقط سرمو به سمتش چرخوندم و اين بار بدون تمسخر وجدي گفتم :
_ احتياط كن ...
همين كه سرمو برگردوندم كه برم طرف بچه ها ندا با دو خودشو بهم رسوند و در حاليكه با نگراني تو چشمام خيره شده بود گفت :
_ اين چه كاري بود كه كردي ؟! داشتم از نگراني ميمردم ، خدا رو شكر كه سالمي ...
تو چشماش آب جمع شد و به نظر ميرسيد بغض كرده ، تحت تاثير اين محبتش بي اراده با يه دست يه بغل ِ آرومش كردم و با لبخند قدردانانه اي آروم گفتم :
_ چيزي نيست ...
ميشا بايد خيلي چيزا رو از ندا ياد بگيره ، هه ! وقتي بهش ميگم بچه اي بهش برميخوره ، خوب بچه ست ديگه !
سر ميز كه نشستم هيشكي چيزي به روم نياورد . همه داشتيم به بالا رفتن ميشا نگاه ميكرديم ، وقتي رسيد بالا و داشتن طنابا رو به پاها و سرشونه هاش وصل ميكردن من هم استرس گرفته بودم ، نميدونم خودش هم اون بالا استرس داشت يا نه ؟! ...
بعد از چند دقيقه معطل شدن اون بالا روي سكوي پرش آمده ي پريدن شد دستشو برام تکون داد و از اون بالا یه سوت بلند بالا زد .
خدای من ... باید اعتراف میکردم که به معنای واقعی کم اوردن جلوی یه دختر بچه کم اوردم.
اون اینقدر ریلکس و اروم بود... میخواستم داد بزنم مراقب باش ....
که بعد از چند لحظه در مقابل چشماي شگفت زده ي ما از اون بالا رها شد و صدای جیغش که همزمان با افتادنش به طرف پایین بود باعث شد راست بایستم... ، همه داشتن جيغ ميكشيدن اما من با دهاني باز به ميشا كه وسط زمين و آسمون مثل يويو بالا و پايين ميشد و مدام از الفاظ هیجانی مثل یوهو ... هی ... استفاده میکرد ، نگاه ميكردم . جاذبه ي زمين مانتوشو برعكس كرده بود و اگه كاپشنش نبود بعيد نبود از تنش دربياد . بعد از چند دقيقه روي تشك بادي اي كه پايين دكل پهن شده بود فرود اومد . یکی رفت کمکش کنه اما خودش سريع از روي تشك بلند شد . و همون فرد بند و طناب ها رو ازش جدا کرد. کمی بعد با هیجان به سمت ما اومد وگفت: وای پسر معرکه بود د د د ...
صورتش به طرز فجیعی سرخ شده بود... به نظرم کمی هم تلو تلو میخورد...
اذین با ناباوری گفت: میشا .... دمت گرم...
میشا با هیجان گفت: وای خدا ... کاش میتونستم یه بار دیگه هم امتحانش کنم...
و حینی که با گیجی سعی میکرد یه صندلی و برای نشستن انتخاب کنه ... دلستری و برداشت و با شیشه محتویاتشو یک نفس سر کشید ...
هممون سکوت کرده بودیم.صورتش حسابي قرمز شده بود و سفيدي چشماش هم قرمز ِ قرمز بود . ظاهرا به خاطر برعكس موندن هر چي خون تو بدنش بود توی سرش جمع شده بود.
پرهام لبخندی زد و گفت: خیلی عالی پریدی...
میشا خندید و حین نفس نفس زدن بریده بریده گفت: سقوط.... معرکه ای ... بود...
صدای جیغ یه نفر دیگه باعث شد به اون سکوی لعنتی نگاه کنم...
عصبی بودم... دیگه دلم نمیخواست نزدیک اون دکل باشم و صدای هیجان انگیز ادم های دیگه رو بشنوم.
با حرص گفتم: بریم یه کم دور بزنیم...
ندا با بلند شدنش موافقتش و اعلام کردو بعد ازا ون هم بقیه بلند شدند.
میشا هنوز نشسته بود.
اذین گفت: خانم شجاع قصد اومدن نداری....
با صورت درهمی به اذین خیره شد.
کمی بعد ازجاش بلند شد و هنوز يك قدم بر نداشته بود كه هر چي تو معده ش بود روي خودش بالا آورد . زودتر از بقيه به سمتش رفتم. روي زمين نشست . همه ي مانتو شو كثيف كرده بود . دستمو زير چونه ش زدم و سرش و بالا گرفتم ،
_ خوبي ؟ ...
بي توجه به حرفم به مانتوش نگاه كرد و با صدايي كه آماده ي گريه بود گفت :
_ مانتوم خراب شد ...
سري تكون دادم و كاپشنش و در آوردم و گفتم :
_ اشكال نداره ، مانتوتو در بيار كاپشنتو بپوش ....كاپشنت تميزه ...
بقيه هم رسيده بودن و دورمون ايستاده بودن ، آذين گفت :
_ اينجا كه نميشه در بياره ....بيا بريم اونور دستشوييه ...
دست ميشا رو گرفت و به سمت دستشويي هدايتش كرد ، به نظر ميرسيد ميشا نميتونه تعادلشو درست حفظ كنه ، همينطور كه به رفتنشو ن به سمت دستشويي نگاه ميكردم گفتم :
_ آستين كاپشنش يه خورده كثيف شده بشور . زود هم بيارش ببريمش دكتر ببينم چيزيش نشده باشه ...
آذين باشه اي گفت و به راهش ادامه داد ، مارال هم باهاشون همراه شد . رو به بقيه گفتم :
_ شايد مشكلي براش پيش اومده باشه ، تو راه رفتنش تعادل نداره ، بهتره يه چك آپ بشه ...
آرمين و پرهام حرفمو تاييد كردن اما ندا با حرص گفت :
_ يعني گردشمون تموم شد ؟ ....ببين چه جوري با مسخره بازيا و دلقك بازياش گردشمونو خراب كرد ؟
با تعجب به ندا نگاهي كردم ، چقدر واسه من نگران شده بود حالا در مورد ميشا كه وضع خوبي هم نداشت اينطوري حرف ميزد ؟! از واكنشش تعجب كردم ، گفتم :
_ به هر حال ميشا حالش خوب به نظر نميرسه ، درست نيست اينجا بمونه ، بايد ببريمش دكتر ....شما ها بمونيد من خودم ميبرمش ...
كمي با ارمين در اين مورد صحبت كردم و قرار شد بقيه بمونن و من و ميشا برگرديم . پرهام قبول نميكرد و ميگفت اونم برميگرده كه با اصراراي من قبول كرد بمونه ، ميدونستم بدش نمياد بمونه و بيشتر با مارال حرف بزنه ، با اين كه فهميده بود مارال دوست پسر داره ولي از رو كه نميرفت .
چند دقيقه ي بعد مارال و اذين و ميشا از دستشويي برگشتن . ميشا مانتو شو در اورده بود و فقط كاپشن پوشيده بود . بلندي كاپشنش در حد قابل قبولي بود و به نظر نميرسيد كسي به خاطرش بهش گير بده . سرشو تو دستاش گرفته بود ، ارمين با نگراني پرسيد :
_ سرت درد ميكنه ؟!
ميشا با سر تاييد كرد : يه كم ...تير ميكشه ...
روبه بقيه گفتم :
_ خيلي خوب ما ديگه ميريم تا يه دكتر ببيندش ...
مارال سريع گفت :
_ منم ميام ...
به سختي تونستم قانعش كنم كه با بقيه بمونه و گفتم مطمئنا ميشا چيزيش نيست و فقط فشارش جابجا شده ...
موقعي كه ميخواستيم دوباره سوار تله كابين بشيم هوا تاريك شده بود . بايد صبر ميكرديم تا چند نفر ديگه هم پيداشون بشه كه بخوان برگردن ، قبول نميكرد تله كابين با دو نفر مسافر حركت كنه ، چون نميخواستم بيشتر از اين معطل بشيم و ضروري ميدونستم كه هر چه زودتر يه دكتر ميشا رو معاينه كنه كرايه ي جاهاي خالي رو هم حساب كردم و دو تايي سوار شديم و حركت كرديم . تو تله كابين كنار هم نشسته بوديم و من مثل اون سري سرم پايين بود ، تو همون حالت به آرومي از ميشا پرسيدم :
_ چه حسي داشت ؟...
ميشا با ذوق و شوق اما صداي خش داري جواب داد :
_ محشر بود ، يه حس رها شدن ، فوق العاده بود ...
يه دفعه يه صدايي از خودش در آورد كه با تعجب سرمو بالا گرفتم و نگاهش كردم ،داشت از سرما به خودش ميلرزيد . با تعجب گفتم :
_ سردته ؟!
_ اون بالا خيلي يخ بود ، موقع پريدن هم يه سوز سردي بهم ميخورد كه خيلي سردم ميشد .
دوباره سرشو با دستش گرفت و چشماشو با درد روي هم فشرد ظاهرا سرش دوباره تير كشيد . پرسيدم :
_ زير كاپشنت چي پوشيدي ؟
_ يه تاپ ...
ژاكت نازك قهوه اي رنگمو در آوردم و گفتم :
_ كاپشنت و در بيار ، اينو بپوش بعد دوباره كاپشنتو تنت كن ...
با تعجب نگاهم كرد و سريع مخالفت كرد ولي وقتي جديت و اصرارمو ديد ژاكت و گرفت و ازم خواست رومو برگردونم كه منم دوباره سرمو رو دستام گذاشتم و اونم مشغول پوشيدن شد وقتي دوباره سرمو بلند كردم ديدم ژاكت و پوشيده و كاپشن هم روش پوشيده ، اما آستيناي ژاكت و بلنديش از زير كاپشن بيرون اومده بود ، ياد بچگي ها افتادم كه هر وقت اينجوري لباس ميپوشيديم بابابزرگ ميگفت شنبه ت از يكشنبه ت جلو زده . با خنده بهش اشاره كردم كه آستيناشو تا بزنه و بلندي ژاكت هم بزنه زير شلوارش .
بدون معطلي كاري كه بهش گفته بودم و انجام داد . پس اگه ميخواست ميتونست بچه ي حرف گوش كني هم باشه . سرم و بلند كردم تا بهش بگم چقدر بچه ي دوست داشتني تري ميشه وقتي حرف گوش ميده كه ديدم اخماشو كشيده تو هم ، با تعجب پرسيدم :
_ چي شده ؟
با غيض نگاهم كرد و گفت :
_ پس تو فكر ميكني من بچه م ؟
اشاره ش به حرفي بود كه بعد از ظهري همينجا تو تله كابين بهش زده بودم ، لبخندي زدم و با شيطنت گفتم :
_ مهم نيست من چه فكري ميكنم ، اين نظر منه و پيش خودم هم ميمونه ....
دوباره سرمو گذاشتم رو دستام و پايين و نگاه كردم ، دستهاشو ديدم كه مشت شده ، اخماش هم ميتونستم تصور كنم . خنده مو كنترل كردم و به زدن لبخند پنهاني اي اكتفا كردم .
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA قسمت یازدهم»
نفسمو سنگین بیرون فرستادم. معده ام هنوز بهم می پیچید. با تکون های اروم کابین هم این حس بد تر میشد. گلوم میسوخت و حس میکردم بوی ترشیدگی هنوز تو دماغمه...
هنوز سردم بود. پوشیدن ژاکت هامین هیچ تاثیری نداشت. هنوز داشتم می لرزیدم.
سعی میکردم از برخورد تند تند دندون هام بهم جلوگیری کنم... خدایا یکی نیست بگه نونت کم بود ... آبت کم بود ... پریدنت چی بود.
حتی جرات نداشتم نفس عمیق بکشم... یا یه تکون اضافه بخورم... حس میکردم هنوز محتویات معده ام اماده ی فوران کردن هستن... سرمو به شیشه ی کابین تکیه دادم.
تیر کشیدن سرم و حالت اشوب معده ام و دهن بد طعمم همه یه طرف.... اینکه مجبور بودم حضور هامین و با طعنه ها و کنایه هاش تحمل کنم هم یه طرف.
به من میگفت بچه... در صورتی که خودش بد تر از من بود. اون بچه بود که هنوز ترس از ارتفاع داشت... یا من.
کابین از حرکت ایستاد.
با تکون های اخر... حس تهوعم بیشتر میشد. هامین از جاش بلند شد و گفت: بیا پایین دیگه... چرا نشستی؟
کاش میتونستم بگم که نای بلند شدن ندارم... به زور خودمو روی پاهام سوار کردم ... هامین انگار حالمو درک کرد و دستشو به سمتم دراز کرد.
دستشو گرفتم و از کابین پیاده شدم...
هوا مه گرفته بود و نسبتا سنگین... سردم بود و بیشتر میلرزیدم...
با صدای هامین حواسمو بهش جمع کردم.
هامین: همین جا بمون برم ماشین و بیارم باشه؟
به جای جواب فقط با چشم دنبال یه جویی چیزی میگشتم ....
هامین تکونم داد وگفت: خوبی...
زانوهام خم شدن و عق زدم... دیگه چیزی برای بالا اوردن نداشتم... دور دهنمو با استینم پاک کردم. یه زبری خاصی به پوستم خورد.
وای خدایا... استین ژاکت هامین...
هامین با نگرانی گفت: ببین چه بلایی سر خودت اوردی...
اونقدر داغون بودم که حس جواب دادن نداشته باشم... هامین جلوم زانو زد وگفت: میشا خوبی؟
گریم گرفته بود. اونقدر حالم بد بودکه گرمای اشک روی صورت یخ زدمو حس کردم...
هامین باز صدام کرد.
استین ژاکتشو نشونش دادم وگفتم: ژاکتت کثیف شد... و با صدای بلند تری زدم زیر گریه... لعنت خدا به من بیاد که اینقدر چندش اورم...
هامین تند گفت: من نگران توام... فدای سرت ... بلند شو...
بهش نگاه کردم.
لحن امریش تبدیل به سوال شد وگفت: میتونی بلند شی؟
وای خدایا چقدر جلوش ضعیف جلوه میکردم.هنوز داشتم گریه میکردم. اشکام تو دهنم میرفتن و دهنم شور میشد... وای دیگه از وصف حال وحشتناکم عاجز مونده بودم.
احساس خفگی داشتم.
هامین دستشو دور کمرم انداخت و منو با یه حرکت بلند کرد وبه خودش تکیه داد. بوی تند ادکلونش حس تهوعمو بیشتر میکرد... حس میکردم این خودم نیستم که دارم راه میرم. به سختی چشمامو که ازشون اشک می بارید و باز نگه داشته بودم...
در مقابل تلاشم برای باز نگه داشتن اونها نافرمانی کردند و خیلی زود همه چیز در برابرم سیاه شد. با احساس سرمایی که تو تنم پیچیده بود چشمامو باز کردم. اولین چیزی که در تیر راس نگاهم بود سقف سفیدی بود که دو ردیف مهتابی فلوئورسنت در خودش جا داده بود.
یه کمی خودمو جا به جا کردم. احتمال اینکه تو اورژانس باشم و میدادم. فضا مثل اورژانس یه بیمارستان بود.
با دیدن قامت هامین که وارد اتاق شد یه جورایی نفسمو با ارامش بیرون دادم.
هامین لبخندی زد وگفت: بالاخره رضایت دادی بیدار بشی؟
-ساعت چنده؟
هامین: هفت هشت... بهتری؟
نیم خیز شدم و اون هم بالشم و ایستاده پشتم گذاشت تا راحت تر بشینم و بتونم بهش تکیه کنم..... لباس بیمارستان تنم بود. یه پیراهن صورتی که بوی بتادین میداد.
روی همون تاپی که داشتم تنم کرده بودن.... هامین ساکت بود و داشت به من نگاه میکرد. موهامو فوت کردم تا از روی دماغم کنار برن...
صدای خنده ی هامین و شنیدم.
با حرص گفتم: بایدم بخندی... تو که اینجا نخوابیدی؟
هامین : همینو میخواستی؟
-من چی میخواستم؟
هامین پیروزمندانه گفت: تو که جنبه اشو نداشتی چرا پریدی؟
-حداقل مثل بعضیا وسط راه کم نیاوردم و برگشت نخوردم...
با اخم گفت: به تهش رسیدی چیزی هم بهت دادن؟ یه کاپ طلایی ... مدالی... هان؟
حرصم گرفته بود. دلم میخواست سرش داد بزنم... با عصبانیت گفتم: دوست داشتم امتحانش کنم...
هامین با اقتدار خاصی گفت: لابد یه چیزی واز اول میدونستن که اجازه اش رو به خانم ها ندادن.... میدونستن که به این روز میفتن...
-تو که نپریده به اون روز افتادی...
هامین نفس عمیقی کشید وگفت: ولی میدونستم که نباید چیزی بخورم که اونطوری جلوی اون همه ادم خراب کاری نکنم... و با ادای مسخره ای عق زد!
با یه مکث کوتاهی گفت:تازه افتخاری هم نداره برات...
دلم میخواست بزنم تو صورتش تا بفهمه با کی طرفه... پسره ی بی خاصیت ترسو...
-ولی میتونم افتخار کنم که خراب کردنم برای بعدش بود ... نه قبلش... اونم نه از روی ترس... فکر کنم افتخار شجاعت و کسب کنم... اینطور نیست اقای ترسو؟
به دیوار تکیه داد وگفت: خانم کوچولو....یه صد افرینم من بهت میدم... بسه یا عکس برگردون هم میخوای؟
عکس برگردون... بی اراده یه آه کشیدم.
هامین: چی شد؟
-پسر شد...
هامین با تعجب گفت: کی پسر شد؟
خندم گرفته بود. خوب بود بعضی از اصطلاحات ونمیدونست. هنوز قیافه اش مصر بود که بدونه معنی حرفم چیه...
-یه اصطلاحه... همین.
هامین: چرا اه کشیدی...
حالا یه کاری کردم... به تو چی؟
-بچه که بودم یه البوم پر از عکس برگردون های باربی مو جلوی چشمم اتیش زدی...
رومو برگردوندم ... هوا تاریک بود. نفس عمیقی کشیدم. بوی کلر و وایتکس بیمارستان تو دماغم بود. از سر ما مور مور شدم که بیشتر خودمو مچاله کردم.
هامین اروم گفت: سردته...
جوابشو ندادم. چشمامو بستم...
هامین: اگه اونا رو اتیش زدم یادت بیاد که تو با بادبان های کشتیم چیکار کردی...
-اونا رو میتونستی دوباره سرجاشون بذاری...
هامین:وقتی البومتو از دستت گرفتم نمیدونستم میشه اونا رو دوباره سر هم سوار کرد... با پوزخند گفت: میگم بچه ای نگو نه.... الان واقعا در سنی هستی که حسرت عکس برگردون های باربی تو بخوری؟ پس اعتراف کن یه دختر بچه ی کوچولویی مرضیه خانم...
به مرضیه گفتنش محل ندادم... لبخند مضحکی روی لبش بود.
باز گفت: مرضیه یادم بنداز برات یه سری جدید عکس برگردون بخرم... اینقدر حسرت نخوری...
-دارم حسرت یادگاری های دوستی و میخورم که الان ندارمش...
اونقدر جدی گفتم که نیشش جمع شد.
لبهاشو با زبون تر کرد وگفت: کی؟
-پگاه...
هامین: خوب کی هست؟
-هم مدرسه ای بودیم....
هامین: حالا که چی...
-سال بعد از رفتنت از ایران وقتی میخواست از مدرسه برگرده خونه تصادف کرد وفوت شد...
هامین: اهان... متاسفم...
سرمم دق مرگم کرده بود اما هنوز تموم نشده بود. دلم میخواست هامینو بکشم. انگار خودش فهمید تو فکرم چی میگذره.
با یه قیافه ی حق به جانب گفت: مگه من مجبورت کردم که اینکارو بکنی؟
-پس کی مجبورم کرد؟ اصلا کی بحثشو کشید وسط.... اصلا چرا منو دعوت کردی... ؟
هامین: یه چیزی هم بدهکار شدم؟
-پ نه پ ... من بهت بدهکارم... ؟ مانتوم خراب شد ... همشم تقصیر توه...
هامین خنده اش گرفته بود. جلو اومد و یه ضربه ی اروم به پیشونیم زد وگفت: بهت میگم بچه ای نگو نه...
قاطی کرده بودم.
با حرص گفتم: اصلا من بچه.... من نوزاد.... من شیرخوار.... من اصلا دنیا نیومدم.... خوبه؟ راضی شدی؟
هامین: خیلی خوب... چرا عصبانی میشی... بالاخره اعتراف کردی... وخندید.
-آخی ... شاد شدی؟
هامین در حالی که به حرکاتم میخندید گفت: اره واقعا....
دستهامو رو به سقف گرفتم و گفتم: خدایا شکرت بازم دل یه انسان و شاد کردم...
هامین لبخندی بهم زد و همون لحظه پرستاری وارد اتاق شد و حالمو پرسید بعداز گرفتن فشارم و یه معاینه ی جزیی به هامین گفت: سرمش که تموم شد مرخصه...
هامین تشکری کرد و زل زد به من.
-هان؟
هامین: هیچی...
-برای چی لباس بیمارستان تنم کردن؟ مگه من الان مرخص نمیشم؟
هامین: با کاپشن که نمیشد بخوابی.... یه دقه گرمته ... یه لحظه سردته... گفتم راحت باشی...
-یه پیراهن گشاد بد بو ... که معلوم نیست تن چند نفر پیرزن و پیرمرد رفته ... راحتی میاره واسه من؟
هامین خنده ای کرد وگفت: اینا استریل هستن...
چنان غلیظ وبا لهجه استریل و ادا کرد که یه لحظه حس کردم وسط ال ای ایستادم. چنان غلیظ وبا لهجه استریل و ادا کرد که یه لحظه حس کردم وسط ال ای ایستادم.
-توت منی... قوربان الوم...
هامین: چی گفتی؟
-هیچی... مهم دییر....
دلم از گرسنگی ضعف میرفت... خواستم یه چیزی بگم که یاد گوشیم افتادم که اصلا حس نمیکردم همراهم باشه.
-گوشیم کجاست؟
هامین دستشو تو جیبش کرد و گفت: بیا....
و گوشیمو به سمتم گرفت.
عجیب بود که هیچ پیغامی نداشتم. با این حال پیغامامو باز کردم و دیدم دو تا پیغام مهراب هست اما معلوم بود یکی قبلا اونا رو خونده.... خوبیش این بود اسم مهراب تو گوشیم سیو نشده بود.
لحنشم شبیه یه پسر نبود. به هامین نگاه کردم. نمیدونم چرامنتظر یه کنجکاوی ای ازش بودم. وایسا ببینم این واسه ی چی پیغام منو خونده؟
به هر حال جواب مهراب ودادم.
یه پیام برام اومد:
چه عجب... ما رو یادت رفت؟
یه لحظه دلم گرفت از تنهایی مهراب... نمیتونستم این شرایطی و که داشته رو درک کنم... حس میکردم وابستگی بیش از حدی که بهم داره ... یعنی از وقتی که شرایط زندگی شو برام گفته بود معنی رفتار هاشو بهتر درک میکردم.
از اینکه اینقدر قوی بود و محکم بود و خودشو تا اینجا بالا کشیده بود براش بیش از اندازه ارزش قائل بودم.
دوباره جوابشو دادم وگفتم: تو موقعیتی نیستم که بتونم باهات حرف بزنم... اخر شب بهت زنگ میزنم عزیزم.
اون عزیزم اخرش کاملا بی اراده نوشته شد. یعنی انگشت هام بی هیچ اراده ای روی دگمه های 9 و5و7و5و8 حرکت کردند وواژه ی عزیزم روی صفحه ی نمایش گوشیم حک شد.
یه نفس عمیق کشیدم. حس خوبی نسبت به مهراب داشتم. نسبت به مهربونی هاش... محبت هاش... شخصیت متکی به خود و استقلالش... ایده ال بود از هر لحاظ.
نظرات شما عزیزان: