_ چيكار ؟!
_ همين كه بياد خواستگاري تو ...
با چشمهاي گرد از تعجب بهم خيره شد . بعد از چند لحظه تو شوك موندن بالاخره زبون باز كرد :
_ مگه تو به خاله مستان نگفتي بياد خواستگاري ؟!
نتونستم جلوي خنده مو بگيرم و با صداي بلند زدم زير خنده ، البته عصبي بود ، مامان چرا اين كارا رو ميكرد ، جدا چرا ؟! چرا اينقدر كه رو اعمال نظر رو زندگي من تاكيد داره رو زندگي ارمين و آذين نداره...با ديدن اخم ميشا خنده مو قطع كردم و و با لبخند گفتم :
_ آخه من تو رو كجا ديده بودم كه بگم بياد خواستگاريت ؟! تو هنوز خاله مستانه تو نميشناسي ؟!
چند لحظه به فكر فرو رفت و بعد با ريز بيني نگام كرد و گفت :
_ يعني تو عاشقم نيستي ؟! ...
بازم نتونستم جلوي خنده مو بگيرم با اين تفاوت كه اينبار ميشا هم همراهيم كرد . بعد از اينكه دوتايي كلي به اين حرفش خنديديم گفت :
_ يعني من همه ي اين مدت بيخودي حرص ميخوردم ؟!
_ والا منم كمتر از تو حرص نخوردم ...
ميشا با هيجان گفت :
-تمام مدت داشتم به این فکر میکردم چطوری بگم... اخه خاله مستان همش از احساساتت میگفت... سوغاتی ها... تو اون همه رو برای اذین نیاورده بودی که برای من خریده بودی... من همش پیش خودم میگفتم چطور یه نفر بعد دوازده سال میتونه نسبت به یکی احساسی داشته باشه.... اوووف... باورم نمیشه....
و لبخندی بهم زد و منم فکر کردم نباید قضیه ی سوغاتی وبه روش بیارم که اونها اصلا مال اون نبودند. با این حال دوباره گفت: من تو این مدت چی کشیدم...
-منم کمتر از تو نکشیدم...
سري تكون داد و گفت :
_ پس باهاش حرف ميزني ؟....اصلا اگه خواستي بگو منو نميخواي ....راستش من روم نميشه به خاله بگم نه ، نميخوام فكر كنه بي چشم و روئم ، خاله بيشتر از مامان خودم بهم محبت كرده ، باهاش حرف ميزني ؟
_بايد با هم باهاش حرف بزنيم ، من تنهايي راه به جايي نميبرم ، همونطور كه تا حالا نبردم ...ميتونم مثل خيلياي ديگه راحت رو حرف مامانم حرف بزنم و رنجيدنشو به جون بخرم ، عين خيالم هم نباشه كه دلشو شيكوندم ، اما موضوع اينه كه نميخوام ازم برنجه ...نميخوام هم طوري بشه كه روابط دو تا خانواده خراب بشه ، مثلا مامان تو دلگير بشه كه چرا من دخترشو نخواستم يا مامان من دلگير بشه كه چرا تو پسرشو نخواستي ....واسه همين بهترين راه اينه كه با هم باهاشون حرف بزنيم و مخالفتمونو اعلام كنيم ....
ميشا با لبخند سري تكون داد و گفت :
_ باشه ، موافقم ... حالا كي حرف بزنيم ؟!
_ هر وقت دوباره اين بحثو پيش كشيدن باهاشون حرف ميزنيم ، فعلا كه چند روزيه خبري نيست و همه جا امن و امانه ...
با لبخند حرفمو تموم كردم و اونم با لبخند موافقتشو اعلام كرد و در حاليكه دستشو جلوم ميگرفت گفت :
_ پس قرارداد بسته شد ؟
مثل اينكه بدجوري سر ذوق اومده بود كه فهميده بود منم مثل خودش مخالفم ، خودم هم خيالم راحت شده بود كه ميشا هم حسي نداره . باهاش دست دادم و گفتم :
_ بسته شد .
موهاشو كه طبق معمول با حالت ژوليده ي قشنگي از زير روسريش بيرون اومده بود رو بيشتر به هم ريخته م ، سريع اخم بامزه اي كه در اثر اين حركتم رو صورتش شكل گرفته بود و جمع كرد و با خنده گفت:
-ترجیح میدم مثل یه برادر و دوست بدونم تو رو...
یک تای ابرومو بالا دادم وگفتم:
-يعني یه اذین دیگه صاحب شدم ؟
خندید وگفت:
- اذیت های بچگیمون همش خاطره شد ...
با تمام وجود گفتم: واقعا...
تو چشمهام نگاه کرد وگفت:خوشحالم که برگشتی... ممنون.
دماغشو با دو انگشتم فشار دادم ، با غرغر و خنده دماغشو از انگشتام دراورد و پیاده شد... منم پشت بندش پياده شدم و ماشين و قفل كردم .
به محض پياده شدن با ديدن يه نوشت افزار روبروم چشمام برق زد و با شيطنت به ميشا كه مشغول مهار كردن موهاش بود لبخند كجي زدم و دستش و گرفتم و با خودم به سمت نوشت افزار كشيدم . ميشا كه غافلگير شده بود گفت :
_ چيكار ميكني ؟! ...
بدون اينكه جوابشو بدم وارد مغازه شدم و ميشا رو هم همراه خودم وارد كردم . رو به فروشنده كه خانم نسبتا مسني بود گفتم :
_ سلام خانوم ، برچسب باربي دارين ؟!
فروشنده بعد از خوشامد گويي چند تا ورقه رو جلومون گذاشت ، منم رو به ميشا پرسيدم :
_ خوب كدومشو ميخواي ؟!
ميشا كه داشت با دهن باز از تعجب نگاهم ميكرد سرشو تكون داد و با حرص گفت :
_ الان به چه كارم مياد ؟! اون موقع كه اونقدر دوستشون داشتم زدي پارشون كردي ، حالا چيكارش كنم ؟!
بعد با نگاهي به برچسبها گفت :
_ تازه اينا فقط يه ورق برچسبه ، اون يه دفتر كامل برچسب بود ...
سعي كردم خنده مو جمع كنم ، رو به فروشنده كه با تعجب نگاهمون ميكرد گفتم :
_ دفتر كاملشو ندارين ؟! ... فروشنده جوري نگاهشو بين من و ميشا ميچرخوند انگار به سلامت عقلمون شك داشت . لابد اولش فكر كرده بود واسه بچه مون ميخوايم ؟ با سر به ميشا اشاره كردم و سري به نشانه ي افسوس تكون دادم تا فقط به سلامت عقل ميشا شك كنه و همينم شد چون وقتي اين حركتمو ديد با لبخند سري به نشانه ي تفهيم تكون داد و رفت سمت ديگه ي مغازه و با چند دسته برچسب ديگه برگشت . جلوي ميشا گذاشتشون و جوري كه انگار داره با يه دختر بچه حرف ميزنه گفت :
_ ببين از اين خوشت نمياد عزيزم ؟!
به سختي جلوي خنده مو گرفته بودم . ميشا نگاهي بهم انداخت و وقتي منو تو اون حالت ديد پوزخندي زد و رو به فروشنده گفت :
_ چرا عزيزم همين خوبه ، شما لباس اسپايدرمن هم دارين ؟!
فروشنده بازم با همون لحنش جواب داد :
_ نه عزيزم ، اينجا كه لوازم تحريره ، شايد تو اسباب بازي فروشيا گيرتون بياد ...
ميشا هم با لبخند گفت :
_ باشه ...به نظرتون سايز ايشون هم گيرمون مياد ؟!
فروشنده با چشماي گرد شده نگاهي به قد و هيكل من انداخت و زير لب گفت :
_ شايد ... نميدونم ...
ميشا برچسبشو از رو ويترين برداشت و گفت :
_ در هر صورت مرسي...
لحظه ي آخر قبل از بيرون رفتن رو به من طوري كه فروشنده هم بشنوه گفت :
_ غصه نخور عزيزم ، قول ميدم هر جوري شده برات گير بيارم ...
با رفتن ميشا من هم بدون اينكه به چشماي خانومه نگاه كنم سريع برچسب و حساب كردم . اما صداي خانومه باعث شد دوباره سرمو بلند كنم و نگاهش كنم :
_ امان از شما جوونا ...
پول و با لبخند ازم گرفت و منم با خيال راحت از مغازه رفتم بيرون . خدا رو شكر فهميد ديوونه نيستيم . با اون جديتي كه ميشا فيلم بازي ميكرد من خودم هم باورم شده بود لباس اسپايدرمن ميخوام !
ميشا با لبخند پيروزمندانه اي به سمتم اومد و گفت :
_ پا رو دم من نذار همين خان ...
با حركتي نمايشي چرخوندمش و پشتشو نگاه كردم :
_ كجا قايمش كردي ؟...
با تعجب نگام كرد : چيو ؟!
_ دمتو ديگه ...
با مشت به بازوم كوبيد و گفت :
_ خجالت بكش ...
با قهقهه دستمو دور شونه ش حلقه كردم و به خودم فشارش دادم . حركتم واسه خودم هم ناگهاني بود ، وقتي با جسيكا بيرون ميرفتيم و خوش ميگذرونديم و ميخنديديم وقتي خيلي خوش ميگذشت گاهي يهويي بغلش ميكردم و جسيكا هم خوشش ميومد و غش غش ميخنديد . شايد از روي عادت بود ، شايد هم ... چه ميدونم ! خودم هم غافلگير شدم ... ميشا هم عكس العملش با جسيكا فرق ميكرد چون سريع خودشو ازاد كرد و گفت :
_ چيكار ميكني ؟! ...
چند لحظه بي حركت تو چشاش زل زدم اما سريع به خودم اومدم و ابروها و شونه هامو بالا انداختم و جلوتر از ميشا حركت كردم . با دو خودشو بهم رسوند و باهام همقدم شد . همبازي دوران بچگيم ، كسي كه هميشه رو كولم سوار ميشد و در گوشم جيغ ميكشيد و تشويق ميكرد تا مسابقه ي كولي رو گروه ما ببره حالا در مقابل اينكه دستمو دور شونش حلقه كنم واكنش نشون ميداد . طبيعي بود ، بزرگ شده بود ، خيلي چيزا عوض شده بود . ديگه مسابقه ي كولي اي هم در كار نبود . اخرين دوره ش وقتي 13 سالم بود برگزار شد و از اون به بعد ديگه اون سري از مسابقات برگزار نشد چون از اون تاريخ به بعد ديگه احساس بزرگ شدن بهمون دست داده بود و واسمون افت داشت با دخترا بازي كنيم . يادش بخير هميشه تو مسابقه ي كولي موقع ياركشي كه ميرسيد من ميشا رو انتخاب ميكردم چون لاغر تر و ريزه تر از بقيه بود . مارال با اينكه سنش كمتر بود اما تپلي بود و نميتونست خودشو محكم بگيره . هميشه هم گروه من و ميشا ميبرد . فرهود و افشين هم هميشه غر ميزدن كه تو جر ميزني ، ميشا سبك تره ، اگه راست ميگي بيا مارال و آذين و كول كن . اما من هميشه ميشا رو ميكشيدم ، خود ميشا هم حاضر نبود بره تو گروه بقيه ، خوب من سريعتر بودم .
با صداي ميشا از گذشته به حال برگشتم و عقب و نگاه كردم ، چند قدم عقب تر از من كنار يه مغازه ي مانتويي وايستاده بود .
_ مگه قرار نبود واسه من مانتو بخريم ؟ من از اين خوشم اومده ...
رفتم كنارش و به مانتويي كه اشاره كرده بود نگاه كردم ، به نظرم زيادي تكراري بود . از بس تو اين چند وقت تو تن خانوما لباساي مشكي ديده بودم به رنگ مشكي آلرژي پيدا كرده بودم . سري تكون دادمو گفتم :
_ نچ . اين زشته ...
رفتم داخل و نگاهي به بقيه ي مانتوها انداختم . ميشا بغل گوشم گفت :
_ من پسنديدم ...
بازوشو گرفتم و از مغازه بردمش بيرون ،
_ من دارم واست ميخرم ، من هم بايد بپسندم ... اينا اصلا خوب نيستن ...
ميشا غر زد كه :
_ اگه قراره خودت بپسندي خودت هم بپوشش ديگه ...
بي توجه به غر زدناش چند تا مغازه ي ديگه هم گردوندمش تا اينكه نهايتا يه مانتوي كرم رنگ كه از كمر به پايين شبيه يه دامن چيندار كوتاه بود نظرمو جلب كرد . از فروشنده خواستم بياردش و دادم به ميشا و گفتم :
_ از اين خوشم مياد ، الگانته ( elegant = شيك ) برو بپوشش...
ميشا با نارضايتي به مانتو نگاه كرد و گفت :
_ من از اين خوشم نمياد ، مخصوص دختراي تيتيشه ...
_ جدا نميذارم يه مانتوي مشكي بگيري ...باور كن رنگاي ديگه اي هم وجود داره ...
_ منم كه فقط مشكي نميپوشم ، اصلا كاري به رنگش ندارم از دامنش خوشم نمياد ...
با لذت نگاهي به مانتو انداختم و گفتم :
_ ولي من خوشم مياد ، بامزه ست ، برو بپوش ...
با حرص سري تكون داد و رفت بپوشه . واقعا هم بهش ميومد ، هم شيك بود هم بامزه . انگار بعد از پوشيدن خودش هم بدش نيومده بود چون داشت با ذوق تو اينه نگاه ميكرد . منتظر بودم بگه همین که نگفت و گفت: خوشم نیومد... و در و به روم بست و
چند دقیقه بعد با مانتوی خودش بیرون اومد واون مانتو رو روی رگال انداخت و گفت: ممنون خانم..
واز بوتیک خارج شد.
منم دنبالش راه افتادم....دختره ی سرتق... حاضر بودم قسم بخورم که از اون خوشش اومده بود و واسه ی لجبازی گفت نه...
مقابل یه مغازه ی دیگه ایستادم و به مانتو ها نگاه کردم... دیگه عمرا براش انتخاب میکردم... چند تایی انتخاب کرد وپوشید که منم همه رو گفتم نمیدونم... خودت میدونی...
جلوی یه ویترین ایستاده بودیم و من داشتم به یه مانتو درست مثل همون با رنگ سورمه ای نگاه میکردم... مدلش همون بود اما رنگش سورمه ای بود... به میشا نشونش دادم...
نمیدونم فهمید همون مدله یا نه... اما گفت: برم بپوشم؟
لبهامو با زبون تر کردم وگفتم: نمیدونم...
زیر لب غر زد: کوفت...
از جلوی مغازه رد شد و داشت ویترین بوتیک بعدی و نگاه میکرد... حقا که لجباز وسرتق بود.
راضی شدم وگفتم: بیا برو بپوشش مدلش قشنگه....
-اون که همونه... فقط رنگش فرق داره...
-میشا خودتم خوشت اومده...
گفتم ميشا که خر بشه بیاد ... ولی گفت: پس مشکی میخرما.
با اخم ناچارا راضی شدم. دختره ی دیوانه کرم بهت بیشتر میاد.... اینو تو دلم بهش گفتم. اینقدر اعصابمو خرد کرده بود که نتونستم تو روش بگم.
رنگ مشکی و پوشید و گفت: هامین همین...
چیزی نگفتم و ازش خواستم جلوی در منتظر باشه تا چونه بزنم. البته بهانه اي بود براي اينکه یه مانتوی کرم براش بخرم با همون مدل و سایز وگرنه كلا با فلسفه ي چونه ميونه اي نداشتم .... از مغازه بیرون اومدم که فوری نایلون و از دستم کشید وگفت: اخرش کار خودتو کردی؟ حدس میزدم...
خنده ام گرفته بود.
با غر گفتم: خوب کرم بهت میاد...
-ديوانه من الان میتونستم دو تا مانتو داشته باشم....
-خوب الانم دو تا داری...
-نه مدلاشون یکیه...
-رنگاشون فرق داره...
پاشو کوبید به زمین وگفت: نمیخوام.... من یه مانتوی دیگه میخوام...
-پس برو مشکیه رو پس بده...
- کوفت....
نایلون و از دستم کشید و بعد ده دقیقه اومد بیرون.
ساک خرید دستش بود... استرس گرفته بودم که نکنه کرمه رو پس داده باشه ... که فوری فهمید و ساک و دست به دست کرد وگفت: چیه؟
- کدومو پس دادی؟
- همون که خوشم نمیومد...
خواستم از دستش بقاپم که زرنگتر و فرزتر از این حرفها بود.
با حرص گفتم:پولشو چی کردی؟
-گذاشتم تو جیبم تا باهاش یه مانتو دیگه بخرم....
وخندید و با سرعت نور از جلوی چشمم جیم شد.
چیزی نگفتم ... هم حرص میخوردم هم خنده ام میگرفت.
حالا اون اصرار داشت كه برام ژاكت بگيره هر چي بهش ميگفتم من با ژاكتم مشكلي ندارم و بعد از شستن دوباره استفاده ش ميكنم قبول نميكرد . روبروي يه بوتيك لباس زمستوني توقف كرد . زل زده بود به يه ژاكت صورتي ... مردونه بود ولي صورتي بود ! وقتي ديدم داره با بدجنسي نگاهم ميكنه سريع گفتم :
_ دخترخاله تلافي كردن هم حدي داره ...اون مانتويي كه من انتخاب كردم واقعا قشنگ بود (هرچند مطمئن نبودم کرمه رو پس داده یا مشکیه رو ) اما من عمرا اين ژاكت صورتي رو بپوشم ...
_پسرخاله صورتي هم يه رنگه كه وجود داره ديگه ...
_ لِز تومبغ laisse tomber( بيخيال ) !
حرفامو مثل نوار ضبط ميكرد و تحويل خودم ميداد . خدا رحم كرد كه تو مغازه وقتي چشمش به يه ژاكت ديگه افتاد لج و لجبازي رو يادش رفت و گير داد به اون ، اين يكي رنگ قشنگي داشت ، يه رنگ زرد كهربايي خاص بود ، بافت و مدلش هم قشنگ بود وقتي پوشيدم هم به نظرم خيلي بهم ميومد .ميشا در حاليكه با حسرت به ژاكتي كه تنم كرده بودم نگاه ميكرد از فروشنده پرسيد :
_ سايز من ندارين ؟
فروشنده جواب داد :
_ اين مدل بيشتر پسرونه ست ، اما از همين بافت و رنگ مدل يقه دارش هم داريم كه دخترونه ست . اجازه بدين براتون بيارم ...
وقتي ميشا ژاكت و پوشيد و كنارم ايستاد دقيقا ست هم شده بوديم . تو آينه به هم لبخند رضايتمندي زديم و رفتيم پشت پيشخون تا حسابش كنيم . بهش گفتم حساب ميكنم اما وقتي جديتشو در مورد اينكه خودش بايد حساب كنه ديدم ديگه بيشتر اصرار نكردم .
در مقابل پيشنهادم براي خوردن شام ايده داد كه به جاش بستني بخوريم . چون هم كالري كمتري نسبت به يه وعده ي كامل شام داره و هم خوشمزه تره . سريع جبهه گرفتم كه :
_معده ي من اين حرفا حاليش نيست ، بيا بريم شام بخوريم ...
اونم در حاليكه سرشو ميخاروند اعتراف كرد كه :
_ خودم هم به حرفي كه زدم اعتقاد ندارم ، به نظر من لذت بخش ترين كار تو زندگي غذا خوردنه ... اما موضوع اينه كه هيچي ته حسابم نمونده ...
از صداقت و لحنش خوشم اومد ،
_ تا تو باشي اصرار نكني كه ژاكت و خودم حساب ميكنم ...
اونم همراهيم كرد و گفت :
_ تا من باشم هوس نكنم واسه خودم هم ژاكت بخرم ...
_ دقيقا... حالا بيا بريم شام مهمون مني ...
_ نميشه ...
_ چي نميشه ؟! بيا بريم معده م سوراخ شد ...
_ آخه اگه امشب دعوتت و قبول كنم مجبور ميشم يه روز ديگه منم دعوتت كنم تا از خجالتت در بيام ...
يه دفعه انگار يه چيزي به ذهنش رسيده باشه پريد جلوم و گفت :
_ بيا و خوبي كن ... اون دكه رو ميبيني ؟
به اون سمت خيابون كه اشاره ميكرد نگاه كردم و گفتم :
_ اره ، كه چي ؟!
_ ببين ميدونم الان يه شام شاهانه تو ذهنته ، اما بيا و شام بهم فلافل بده تا منم بعدا يه چيزي تو همين حدود خرج شيكمت كنم ...
اينقدر اين حرفو بامزه زد كه نتونستم جلوي خنده مو بگيرم و پيشنهادشو هم با كمال ميل قبول كردم .
توي هواي سرد شام خوردن به حالت ايستاده بغل خيابون هم عالمي داشت . من سه تا ساندويچ فلافل خوردم . ميشا هم در عين ناباوري من دو تا خورد . وقتي گفت بيا به جاي شام بستني بخوريم فكر كردم مثل همه ي دختراست كه غذا خوردن باهاشون اشتهاي آدمو كور ميكنه ، اما وقتي موقع خوردن فلافل با زدن گازهاي گنده همراهيم ميكرد و دور دهنش سسی میشد و در به در دنبال دستمال کاغذی نبود فهميدم دقيقا برعكس اوناست . البته با اينكه غذا خوردن با دختراي بدغذا مورد علاقه م نبود دخترايي كه اضافه وزن و چربي اضافي داشتن هم مورد علاقه م نبودن و جالب بود كه ميشا جزو هيچكدوم از اين دو گروه نيست . براي دسر هم از يه دكه ي ديگه همون طرفا اب انار گرفتيم ... كلا شام اون شب با اينكه سرجمع ده تومن هم نشد عجيب بهم چسبيد .
وقتي واسه خريدن آدامس يه جا توقف كردم ميشا سوئيچ و ازم گرفت تا بره تو ماشين منتظرم بمونه ، بعد هم به حالت دو به سمتي كه ماشين و پارك كرده بوديم رفت . من اما ترجيح دادم آروم آروم مسير و طي كنم تا غذام هضم بشه . وقتي به ماشين رسيدم ميشا به در سمت خودش تكيه داده بود و منتظرم بود . بعد از سوار شدن من اونم در سمت خودشو باز كرد و سوار شد . با تعجب پرسيدم :
_ چي شد پس ؟ مگه نميخواستي زودتر بياي سوار شي ؟!
_ چرا ولي بعد گفتم چه كاريه ... هوا به اين خوبي بيرون منتظرت ميشم ...
مشكوكانه نگاهش كردم و راه افتادم . بعد از اينكه در خونه شون پياده ش كردم و خودم رفتم سمت خونه مون و از ماشينم پياده شدم تازه فهميدم خانوم چه خوابي برام ديده بودن . روي در سمت خودش از بيرون يه عالمه عكس باربي چسبونده بود . يه لحظه احساس كردم دود از كله م بلند ميشه . شانس اورد كه اون لحظه اونجا نبود وگرنه با تمام خونسردي ذاتي م تو اون لحظه حتما يه بلايي سرش مياوردم . ببين سر ماشين نازنينم چه بلايي اورده بود ؟! ... البته اين عصبانيت فقط تا وقتي طول كشيد كه فكر ميكردم اين برچسبها مثل برچسباي روي شيشه ي مربا و اين جور شيشه ها هستن كه هيچ رقمه پاك نميشن . اما وقتي يكيشونو از رو در ماشين كندم فهميدم به راحتي كنده ميشن بدون اينكه هيچ ردي ازشون رو در ماشين بمونه ... اون لحظه بود كه يه دفعه عصبانيتم فروكش كرد و جاشو به خنديدن به كار مسخره ي ميشا داد . يعني چقدر اين بشر شيطنت داشت ! بيخود نبود كه من هم با ديدنش حس شيطنتم فعال ميشد . همون لحظه بهش اس ام اس دادم كه : دعا كن شب نيام به خوابت ...
سريع جواب داد كه : دعا ميكنم بياي ، ميخوام ببينم چيكار ميخواي بكني ...
با خنده جواب دادم : ميخوام دمتو بچينم ، امشب خيلي تو دست و پام بود ...
جواب داد : پس منتظرتم ببينم چه جوري ميخواي بچيني . راستی...
و ادامه نداد.. نوشتم : چی؟
نوشت: تو داشتبورد پولاتو گذاشتم... مانتوی مشکی بهم بیشتر میاد.
با صداي مامان كه صدام ميزد و پرسيد " ماشينت پنچر شده ؟ "از حالت نشسته جلوي ماشين بلند شدم و در حاليكه همچنان به كار ميشا ميخنديدم رفتم داخل . «قسمت سیزدهم»
باز به صفحه ی گوشیم خیره شدم... فکر کردم باز هامین پیام داده اما مهراب نوشته بود: تحویل نمیگیری...
روی تخت نیم خیز شد و دو دستی به جون صفحه کلید افتادم ونوشتم: من؟ من یا تو اقای بیشور... خجالت نمیکشی نه زنگ میزنی نه حال ادمو می پرسی؟
مهراب سر سه سوت پیام داد: امروز وقت نشد ... رفتم گچ پامو باز کردم...
نوشتم: مبارک باشه... ای ول...
مهراب نوشت: باید فیزیوتراپی بشه... تا دو ماه نمیتونم تو تیم باشم...
خوب این جمله شیش تا جانب داشت. یعنی مهراب ناراحته که توی تیم نیست ومن باید قربون صدقه اش برم که فدای سرت هانی!!!
یا ناراحته از اینکه دیگه نمیتونم برم خونه اش چون پا داره دیگه ... و یا...
قبل اینکه جوابشو بدم نوشت: بازم میای اینجا نه؟
جواب ندادم ونوشت: خوابیدی؟
بازم جواب ندادم وهمینطور فرت وفرت اس ام اس میومد.
-خوابی؟ بیداری؟
-من فردا منتظرتم...
-باشه؟
اخرین اس ام اس هاشو تار میدیدم... خوابم گرفت و پتو رو روی سرم کشیدم.
صبح با صدای الارم گوشیم از خواب پریدم...
دست و رومو شستم وچایی دم کردم ونشستم پای صبحونه... بابا در حالیکه صندلی وعقب میکشید و رو به روی من نشست وگفت: دختر اروم بخور...
دولوپی نون پنیر و به زور قورتش دادم وگفتم: چشم...
بابا خندید وگفت: اگه الان مامانت اینجا بود....
-اوه بابا... ول کن سر جدت... میخواست یک ساعت درس اخلاق بده.... به خدا خل شدم از این بکن نکن ها... یه دقه نمیذارن ادم تو حال خودش باشه...
بابا لبخندی بهم زد وگفت: تو حال خودت باشی چیکار کنی؟
ابروهامو بالا دادم وگفتم: چایی هورت بکشم... اینطوری... واون چایی شیرینم و با هورت خوردم وبابا بلند خندید.
با دیدن مامان هرچی بود از تو دماغم دراومد... اب دهنم تو گلوم پرید وافتادم به سرفه... طاهره خانم با یکی از اون ژستهای تیتیشش گفت: چشمم روشن.. باز سر منو دور دیدی؟
و رو به بابا تشر زد: تو چرا بهش هیچی نمیگی؟
بابا در سکوت به جلز وولز مامان میخندید و منم به طرز فجیعی اماده ی الفرار بودم. یعنی ادم صبر ایوب میخواست بشینه نصیحت گوش بده که چه دختر آنتیکی باشه...
مامان شروع کرد انواع صفات و پشت سر هم چیدن.. زشته ... عیبه... خوبیت نداره.... مردم چی میگن.... نجیب باش... سنگین باش... ال باش.... بل باشه .. جیمبل باش.
اگه بابا نبود ها تا فردا صبح همینجور میگفت .... یه بهونه ی کلاسم دیر شد اوردم و بابا هم با گفتن طاهره جان ختم جلسه ی چگونه میتوان ادمی سر به راه شد و دختری مناسب با اخلاق بیست و شوهر پسند شد واعلام کرد.
خواستم بلند شم که بابا گفت: این دوستت ماشینشو نمیخواد پس بگیره؟ از کی دستته؟ لازم نداره...
چه رگباری پرسید. این یعنی در دیزی بازه سنگک و پیاز و دوغت کو؟!... دختر پاشو برو ماشین مردم وپس بده!
یه لبخند بیخیال به بابا تحویل دادمو گفتم: حالا پسش میدم...پاش شکسته نمیتونه برونه که...
بابا سری تکون داد وگفت: امانته... اتفاقی بیفته دیگه کسی بهت اعتماد نمیکنه...
یه ماچ واسه بابا فرستادم ومامان با چشم غره نگاه میکردکه یعنی سهم من کو... عمرا! یه ربع داشتی میگفتی دختر اله بله... بوست نمیکنم!
بابا دستشو تو جیب پیراهنش کرد ونسخه ای به دستم داد وگفت: این داروهای منو هم سر راهت بگیر دخترم...
خواستم بگم چشم که دیدم یه چند تا اسکناس خوش رنگ از زیر نسخه همینجور بهم چشمک میزنه... تا خواستم بپرم بابا رو بغل کنم که سرو کله ی مارال هم پیدا شد وگفت:آی آی دیدم... ما هیانه ی من کو... به میشا دوبله سوبله میدی دیگه؟
پشت کوه... دختره ی چندش... من هیچ وقت از بابا نمیخواستم بهم پول بده ... برام افت داشت. خودم میرفتم سر کار .... دستم تو جیب خودم بود. حالا بابا صدقه سری یه وقتایی یه چیزی بهم میداد ولی کلا تو روش نمیگفتم من پول میخوام.
بابا رو به مارال گفت: بهت دادم ... اینم پول دارو بود...
یه لبخند فاتحانه زدم و از خونه رفتم بیرون.
نظرات شما عزیزان: