پوزخند تلخي زدم و گفتم : ميدوني ، خوبم ميدوني ... داخله ؟!
چشماشو باريك كرد و پرسيد : اصلا تو واسه چي اينقدر ميشا ميشا ميكني ؟!
بي توجه به سوالش اينبار با صداي خفه ي پر خواهشي گفتم : از ديشب تا حالا برنگشته خونه ، كجاست ؟
ابروهاشو با تعجب بالا انداخت و گفت : به من گفت مسافرته ....
_ مسافرت ؟! با كي رفته مسافرت ؟
_ با خانواده ش ...
نگاه متعجبي بهش انداختم ،
_ خانواده ش نگرانشن ....با خانواده ش نرفته ....شايد با دوستاشه ، نميدوني با كدوم دوستاش رفته ؟! ....
اونم گيج شده بود ، سرشو خاروند و گفت :
_ نميدونم پريشب بهم گفت مسافرته ، گفت واسه عروسي رفته مسافرت ....
پريشب كه مراسم نامزديمون بود ! پس اين مهراب كه كلا از مرحله پرت بود . احتمالا ميشا يه مشت دروغ تحويلش داده بوده . ديگه مغزم كار نميكرد . سرم داشت از درد ميتركيد . پيشونيمو فشار دادم و راه افتادم سمت ماشينم . مهراب هم پشت سرم راه افتاد و با نگراني پرسيد :
_ يعني بي خبر رفته ؟!
نرسيده به ماشين گوشيم زنگ خورد . شماره ش ناشناس بود . با صداي خش داري جواب دادم : بله ؟!
_ آقاي هامين هدايت ؟!
_ خودمم...
_ ديشب خانومي به اسم ميشا مودت اوردن بيمارستان ما . اگر ممكنه هر چي سريعتر تشريف بياريد بيمارستان ِ ...
دستمو به سقف ماشين گرفتمو چشمامو بستم . نميدونستم الان بايد خوشحال باشم يا نگران . دندونامو رو هم فشار دادم تا خشممو كنترل كنم اما بالاخره هم نتونستم مهارش كنم و با صداي بلندي داد زدم :
_ديشب اوردنش ، شما الان زنگ ميزنين ؟!
صداي خانوم پشت خط عصبي شد و گفت :
_ درست صحبت كنين اقا . از ديشب بيهوش بود ، ما هيچ مدركي ازش نداشتيم . الان چند دقيقه اي هست بهوش اومده و شماره ي شما رو داد ...
بين حرفش پريدم :
_ حالش خوبه ؟!
_ حال عموميش خوبه ... اما بايد هر چه سريعتر بيايد رضايتنامه شو امضا كنيد تا جراحي بشه ...
يه لحظه نفسم حببس شد اما سريع گفتم : ادرس و بديد ...
بي توجه به مهراب كه پشت سرم بال بال ميزد در ماشين و باز كردم و سوار شدم . اما لحظه ي اخر نميدونم چرا دلم سوخت كه شيشه رو پايين دادم و گفتم :
_ حالش خوبه ....
شايد دوست نداشتم هيچ كس حتي دشمنم حالي كه من از ديشب داشتم و داشته باشه . حال افتضاحي بود .
مهراب خودشو اویزون شیشه کرد وگفت:
_میشه بهم زنگ بزنی و بگی؟
لبمو گزیدمو گفتم:
_ خواست خودش زنگ میزنه... وشیشه رو کشیدم بالا !
با اينكه به اون گفته بودم حالش خوبه اما خودم از حرفم مطمئن نبودم و بدجور استرس داشتم . قرار بود ببرنش اتاق عمل ، پس حالش زياد هم خوب نبود . تا جايي كه ميتونستم با سرعت ميروندم . بين راه به خونه ي عمو هم زنگ زدم تا از نگراني درشون بيارم و ادرس بيمارستان و بهشون دادم . بيمارستان به خونه ي عمو نسبتا نزديك بود . و من اگه يه جو عقل داشتم از ديشب ميرفتم بيمارستاناي دور و بر خونه ي عمو رو بگردم نه اطراف باشگاه و خونه ي پرهام . البته تو برنامه م بود كه بعدش برم اون اطراف و بگردم اما بايد زودتر از اينا به فكر ميوفتادم .
به محض رسيدن به بيمارستان و معرفي خودم پرستاري ازم پرسيد كه چه نسبتي با ميشا دارم و سريع برگه اي رو جلوم گذاشت و گفت بايد امضاش كنم تا ببرنش اتاق عمل ، وقتي ازش پرسيدم مشكل چيه گفت بهتره با دكترش صحبت كنين ، گويا واسه پاي راستش مشكل جدي بوجود اومده ...در حال پر كردن فرم بودم كه عمو و خاله و مامان و مارال و بقيه هم رسيدن و دور و برمو شلوغ كردن و به محض اينكه فهميدن ميشا كجاست زودتر از من رفتن سمت اورژانس . من هم بعد از امضاي فرم مسيري كه اونا رفته بودن و گرفتم و با اضطراب به اون سمت راه افتادم . با ورود به اونجا بدون توجه به بقيه كه دور تختشو شلوغ كرده بودن ، واسه خودم راه باز كرد م و سريع دستمو دور شونه هاش حلقه كردم و به خودم فشارش دادم . حتي به خودم فرصت ندادم كه قيافه ش و درست ببينم . تنها چيزي كه برام مهم بود اين بود كه چشماي عسلي قشنگش باز بود . زير گوشش با صداي گرفته اي گفتم :
_ تو كه منو كشتي ...
بوسه ي طولاني اي روي موهاش گذاشتم و سرشو دوباره گذاشتم رو بالش و پيشونيش و با انگشت شستم ناز كردم . سمت ديگه ي پيشونيش بخيه خورده بود . یه دستش تا ارنج توی گچ بود و یه دستش تا ساعد كامل باند پيچي شده بود . بين همه ي اوناي ديگه كه دور و برش بودن و هر كسي چيزي ميگفت داشت با تعجب به من نگاه ميكرد . بهش لبخندي زدم و بازومو گذاشتم بالاي سرش و خم شدم سمتش . زير لب پرسيدم :
_ خوبي ؟!
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم : دیدی پیدات کردم؟؟؟
بیحال بود. سابقه نداشت اینطوری بی حال ورنگ پریده ببینمش. زیر چشمهاش گود و کبود بود... گونه اش فرو رفته بود و چندتا خراش به جز اون بخیه روی صورتش بود . با لبخند نوك بيني شو بوسيدم كه باعث شد اخم كنه و دست باند پیچی شو بالا بیاره و اخ خودشو دربیاره ...
اروم گفتم:
_حالا مجبوری پاکش کنی تا دستت درد بگیره ؟!
با اخم بهم نگاه کرد... دوباره خم شدم و نوک بینی شو بوسیدم و با خنده گفتم:
_ جرات داری پاکش کن
دستشو با احتیاط بالا اورد و با سر انگشت بینی شو پاک کرد وابروهاشو دوبار برام بالا داد که باز ناله اش دراومد و چشمهاشو محکم روی هم فشار داد.
با ناراحتی نگاهش کردم. اخه ببین چه بلایی سر خودش اورده که هرکاری میکنه دردش میگیره! بگیرم بزنمش ... اه ...!
با استرس گفتم:
_ چرا حرف نمیزنی؟
با صدای خش داری گفت:
_ اگه تو مهلت بدی حتما !
برای اولین بار بعد از اینکه خدا دوباره بهم دادش حرف زد!افتخار داد صداشو بشنوم .
لبخندی زدم ونفس راحت تری کشیدم .
كنجكاو بودم بدونم چرا به من زنگ زده اما پرسيدم :
_ شماره مو حفظ بودي ؟ ...
_ شماره ت آسونه ....نميخواستم از بيمارستان زنگ بزنن خونه ، به خاطر بابا .
عمو با شنيدن اين حرف دستي به موهاش كشيد و پيشونيشو بوسيد . اما مشخص بود كه بهش هيجان وارد شده چون يه دستش رو قلبش بود .
تو همون لحظه دكتر وارد شد و گفت :
_ دورشو خلوت كنين . بايد منتقلش كنيم اتاق عمل ...
با شنيدن اين حرف همه هاي و هويشون شروع شد . من سريع خودمو به عمو رسوندم و دستمو رو شونه ش گذاشتم و گفتم :
_چيزي نيست . واسه استخون پاش يه مشكل كوچيك بوجود اومده ....
به هر حال واسه عمو لازم بود يه كم از حقيقتي كه پرستار در مورد پاي ميشا بهم گفته بود و پنهان كنم . بعدش از دكتر خواستم چند لحظه تنها باهاش صحبت كنم و ازش پرسيدم :
_ دقيقا مشكل پاش چيه ؟
دكتر گفت :
_اينطور كه عكس برداري ها نشون ميده نازك ني و درشت ني پاي راستش شكسته و بايد پلاتين گذاري بشه ...
_ اوه ....مشكلي براش پيش نمياد ؟ ميتونه مثل قبل راه بره ؟....
دكتربا لبخند گفت :
_ اجازه بديد اول جراحي رو انجام بديم بعد در اين مورد نظر بديم . ولي به احتمال زياد بعد از حدود يك يا دو سال ميتونه پلاك رو در بياره و مشكل خاصي نخواهد داشت .
قبل از اينكه برگرده و بره سريع با نگراني پرسيدم :
_بيهوشش ميكنيد ؟!
بازم لبخندي زد و دستشو روي شونه م گذاشت و گفت :
_ مشكلي نيست پسر جان ...
كاش من هم ذره اي از خونسردي اين دكتر و داشتم . وقتي تخت ميشا رو به سمت اتاق عمل حركت ميدادن شونه هاي خاله رو كه بدجوري داشت گريه ميكرد و گرفتم و پيش خودم نگهش داشتم و رو به ميشا كه در حالي كه دور ميشد نگاهش به من بود با لبخند چشمكي زدم . ديگه سرش كاملا برعكس شده بود تا بتونه منو ببينه . منم همونطور كه شونه هاي خاله رو گرفته بودم اروم اروم پشت سر تخت راه افتادم . اما لحظه ي اخر كه ميخواستن ببرنش پشت در ورود ممنوع نتونستم نسبت به نگاه خيره ي ميشا بي تفاوت باشم و به سمتش رفتم . چند لحظه نگاهش كردم و بعد پيشونيش و بوسيدم و گفتم : منتظرتم ... احساس راحت شدن ميكردم .
با لبخند کجی گفت: باش تا اموراتت بگذره...
خندیدم و با سر انگشت گونه اشو نوازش کردم.
اروم لبخندی زد... خیلی عمیق نبود چون میدونستم حتما صورتش خیلی درد میکنه همونی هم که زد بیشتر از استانه ی دردش بود.
اهسته گفت: نیومدم حلالم کن...
خواستم حرفی بزنم که پرستار شروع به حرکت دادن تخت کرد و میشا با همون صدا ی خش دار گفت: هامین اون عینکی که تو دوازده سالگی خریدیش و هیچ وقت گم نکردی... تو اتاقم زیر تختمه ... برش دار.
چشمام پر اشک شد...درها به روم بسته شد و گفتم : اخه دیوونه عینک فدای سرت ... تو بیا بیرون ببین چه بلایی سرت میارم!
نفس راحتی کشیدم وبا پشت دست اشکی که میخواست رو صورتم بیاد پایین و پاک کردم . خانواده نشسته بود درست نبود اين بچه بازيا !
ديگه خبري از اون خفقاني كه از ديشب همه ي وجودمو گرفته بود نبود . ميشا توي هيچ سردخونه اي نبود . ميشا حالش خوب بود . و من خيال نداشتم بذارم ديگه از جلوي چشمام دور شه . ديگه نميذاشتم . ديگه مطمئن بودم كه اگه ميشا نباشه هيچ چي ِ زندگي رو نميخوام .
«قسمت بیست ویکم»
به سختی پلکهای بهم چسبیدمو باز کردم... مخم الارم میداد اینجا بیمارستانه... یعنی بیمارستانه مگه این که خلافش ثابت بشه!
به مخم یه زبون درازی کردم وگفتم: پ ن پ اومدیم رستوران دو تا پیتزا سفارش بدیم!
حس میکردم چسبیدم به تخت... دلم اب میخواست... دهنم بوی بد میداد و خشک بود.
عجیب میخواستم یه کش وقوس برم و ترق ترق کمرمو بشنوم... صورتم دیگه درد نداشت... اما حس میکردم پاهام کلا حسی نداره... خواستم سرمو بالا بیارم تا ببینم چی به چیه که با وجود گردنبندی که محکم خفتم کرده بود امکان پذیر نبود... ای تو روح اون راننده. الان من نمیخوام طاق باز بخوابم. وای چه صفایی میده ادم به پهلو بخوابه یه بالش و بغل کنه زانوشو تو شیکمش جمع کنه... ای خدا ... الان من حالم اینطوری خوابیدم...!
درد نداشتم اما عجیب کوفته و کرخت بودم...
ای خدا داشتم زندگیمو میکردما...
کسی تو اتاق نبود. صدای بیب بیب همچین رو مخم اسکی میکرد میخواستم بزنم تو شیشه ی مانیتورش... بابا یه اهنگ بیانسه نشون ادم بدین این خط سبزا چیه ادم دلش میگیره...
یه ذره به کارکرد قلب ناز و خوشگلم نگاه کردم و بعد به چکیدن قطره های سرم... چشمامو بستم که دوباره بخوابم اما صدای بیب بیب نمیذاشت.
اخه اینجا بیمارستانه؟ یه زنگ نیست یه خبری یه هویی یه دادی یه آهایی... خودم که نمیتونم... اخه یه پرستار نباید واسته بالا سر من یه هات شکلات دست من بده... من الان گشنمم هست.
یعنی واقعا هیچ کدوم جز مامان و بابا و خاله و عمو رسول و ارمین وفرناز شعور اینو نداشتن که یکیشون باید پیش من بمونه یه اب دست من بده؟؟؟بجز این دسته بقیه به شدت بیشعور تشریف دارن!
ای بابا... چشمم و به در دوختم ومنتظر شدم یکی بیاد... من حتما باید بمیرم تا اینا بیان سراغم؟
با باز شدن در نیشم باز شد... یه پرستار خوشگل سورمه ای پوش اومد و تو ... ای خدا چی میشد چهارتا پرستار مرد تو این بیمارستانا کار میکردن دل ما جوونا خوش بشه... کاش من پسر بودم الان این با اون موهای مش کرده اش منو زنده میکرد. حیف هم جنستم... لبخندی بهم زد وگفت: بالاخره بیدار شدی؟
نمیتونستم جوابشو بدم دهنم خیلی خشک شده بود.
پرستار یه چیزایی و چک کرد و میخواست بره که با یه صدای کاملا خفه که خودمم نشنیدم گفتم: خانم...
نگاهم کرد وگفت: چیزی میخوای؟
به سختی گفتم:
-من گشنمه!
پرستاره خندید وگفت: عزیزم این سرم تغذیه است... تا ده ساعت نباید چیزی بخوری... بخصوص با این دیر بهوش اومدنت ... هشت ساعتش گذشته دو ساعتم روش...
اخم هام تو هم رفت وگفتم: کسی از خانواده ام ....
پرستار: چرا... همه پشت در اتاقن... ولی تو الان تو مراقبت های ویژه هستی... منتقلت کردیم بخش می بینیشون...
-کی؟
پرستار: وای وای چه عجله ای داری دختر... به زودی... الانم بهت یه مسکن زدم راحت میخوابی...
نفس عمیقی کشیدم و اون ازا تاق رفت.
الان منو ضعف میگرفت کی به دادم میرسید؟؟؟ یادم افتاد نتیجه ی عمل پامو نپرسیدم... بیخیالش فوقش یا قطعش میکنن یا فلج میشم دیگه... والله. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست... اینطوری نه مهراب منو میخواد هامینم که از اولش منو نمیخواست ... پس خیالی نیست...
حس کردم دیگه نمیتونم چشمهامو باز نگه دارم...پلکهام سنگین شدند و دیگه متوجه چیزی نشدم.
چشمامو باز کردم...
با دیدن اعجوبه ی قرن نفسمو فوت کردم...
هامین لبخندی زد و دستمو گرفت و خیلی لوس گفت: چطوری خانم خانما...
چشم غره ای بهش رفتم و جوابشو تو دلم گفتم: ایش... حالمو بهم نزن.
دستمو از دستش بیرون کشیدم که حس کردم سوختم... زخم روی دستم عجیب تیر میکشید.
هامین اخمی کرد و من یه نگاهی به اتاق کردم... جز من و خودش کسی تو اتاق نبود.
با کلافگی با صدای خش دار وگرفته ای گفتم: مامانم کوش؟
هامین شونه هاشو بالا انداخت وگفت: با اصرار من رفتن خونه.
سرمو روی بالش جابه جا کردم... زانوی پای چپم تیر میکشید... ساق پای راستمم همینطور سنگین بود و گز گز میکرد.
یه نفس عمیق دردناک کشیدم ولبمو گزیدم.
هامین اروم گفت:خوبی...
جوابشو ندادم و ادامه داد: برم پرستار و خبر کنم...
پوفی کشیدم وبا غرو لند گفتم: کی به تو گفته اینجا باشی؟
هامین دست به سینه گفت: خودم...
دلم میخواست جیغ بزنم خیلی غلط کردی!
سرمو به سمت پنجره چرخوندم... از اون گردنبند خفه کننده خبری نبود.
یه حس بدی داشتم... ساق و زانوی پاهام سنگین و دردناک بود... سخت نفس میکشیدم... یعنی با هر نفس قفسه ی سینه ام تیر میکشید... حضور هامین هم بیشتر اعصابمو متشنج میکرد.
درحالی که حس کردم داره دستمو نوازش میکنه با حرص دستمو پس کشیدم و جیغم دراومد... چنان روی ساعدم سوخت که انگار اتیش گرفتم...
اشک تو چشمام جمع شده بود.
هامین با هول گفت: چته ؟
لبمو گزیدم که هامین گفت: دستت چهارده تا بخیه خورده... یه دقه اروم بخواب.
-اه ه ه ه... من نمیخوام تو اینجا باشی...
هامین ابروشو بالا دا دوگفت: مگه به خواست توئه؟
چشمهامو روی هم فشار دادم و گفتم: برو بیرون.
هامین: اینو جدی گفتی... ؟
- برو بیرون ...
هامین: میرما...
-اره برو... حوصله ی تو رو ندارم.
هامین دست به کمر ایستاد وگفت: باشه ... پس من رفتم... و خم شد و کتش وبرداشت و اروم گفتم: به سلامت...
هامین از اتاق خارج شد.
خاک بر سر جدی جدی رفت.
اصلا چه بهتر... محتاط یه کمی خودمو جا به جا کردم روی تخت ... احساس تشنگی وضعف داشت منو میکشت.
تنم کوفته و کرخت بود. پاهام درد میکرد اما میتونستم تحمل کنم... دنبال یه زنگ بودم تا پرستار و صدا کنم... هامین واقعا رفت؟
یه سایه از زیر در میدیدم... پوفی کشیدم وگفتم: مامان... مارال...
یعنی واقعا هیچ کس تو اتاق نبود؟ واقعا منو به امون هامین گذاشته بودن؟؟؟
هنوز سایه ی یه جفت پا رو اززیر در میدیدم.... خدا یه جو به این عقل نداده ... اروم صدا زدم: هامین؟
خیلی سریع در وباز کرد وگفت: بله؟
-زهرمار...
هامین دست به سینه ایستاد وگفت: تصادف کردی بی ادب شدی...
اروم دستمو بالا اوردم که پیشونیمو بخارونم اما حس میکردم ساعدم داره میسوزه... خارش پیشونیمم اعصابمو خرد کرده بود.
بد تر از همه این نگاه خیره ی هامین که میخواستم بزنم کورش کنم...
هامین لبخندی زد وگفت: ناراحتی من اینجام؟
-نمی بینی دارم از خوشحالی برات بندری میرقصم؟
هامین لبه ی تخت نشست وگفت: حال پدرت خوب نبود... منم اصرار کردم برگردن خونه عمو پرویز استراحت کنه...
با نگرانی گفتم: بابام چش بود؟
هامین: هیچی ... نگران توبودن کچل...
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم: الان یعنی تو همراه منی ؟
هامین لبخندی زد وگفت: اره...
چشمامو ریز کردم وگفتم: پس بلند شو...
هامین با تعجب بلند شد وگفت: چی شده؟
-بیا بالا سر من...
هامین با چشمهای گرد شده بالای سرم اومد و گفتم: انگشت اشاره اتو بیار بالا...
هامین: میخوای چیکار کنی؟
-هیچی میخوام خواهش کنم انگشتتو بکنی تو چشمم...
هامین مسخره گفت: فکر کردم میخوای انگشتمو بکنی تو دماغت!
از حرفش خندیدم وگفتم: بجنب دیگه مردم...
هامین با بهت گفت: انگشتمو بکنم تو دماغت؟
خندیدم وگفتم: عجب خری هستی ها... بالای ابروم رو پیشونیمو بخارون... دستم درد میکنه... بالا نمیاد.
هامین: اهان...
بهش نگاه میکردم که اروم انگشتشو روی پیشونیم کشید.
با حرص گفتم: نگفتم نازم کنی... گفتم بخارونش...
هامین یه ذره نوازششو محکم تر کرد.
-اینطوری بیشتر داری قلقلکم میدی هامین... نخواستم برو اون ور... به سختی گردنمو بالا اوردم و با بانداژ ساعدم پیشونیمو خاروندم...
هامین روی صندلی کنار تختم نشست و در سکوت زل زد به من.
نفس کلافه ای کشیدم وگفتم: چیه؟
هامین شونه هاشو بالا انداخت وگفت: هیچی...
-من گرسنمه...
هامین لبخندی زد وگفت: الان غذاتو میارم...
و از اتاق خارج شد و کمی بعد هم برگشت... غذارو روی میزی که پایین تخت بود گذاشت و تخت من و کمی بالا داد.
میزو به سمتم کشید و گفت: خودت میتونی بخوری...؟
یه دستم تا ارنج تو گچ بود... اون یکی هم که تا ارنج باز بانداژ بود.
بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم.
لبخند کجی زد وگفت: خوب نمیتونی... قاشق وتوی سوپ کرد و به سمت دهنم گرفت.
گردنمو خم کردم و خوردم. زبونم سوخت... ولی به روم نیاوردم... نمیدونم چرا نگفتم قبل اینکه اون قاشق وبذاری تو دهنم فوتش کن...
یه جوری نگام میکرد... زیر چشمهاش گود بود... ته ریشم داشت.
کلا ژولیده بود... قاشق دوم وجلو گرفت و گفتم: پنج دقیقه دیگه میخورم...
هامین: چرا؟ مگه گرسنه ات نبود؟
-حالا ده دقیقه دیگه میخورم...
زبونم داشت میسوخت ولی حرفی نزدم...
به هامین نگاه کردم...
بهم خیره شد وگفت: چیه؟
-چرا موندی؟
هامین: اینقدر حضورم عذاب اوره؟
اخم کردم وگفتم: دلیل موندنتو درک نمیکنم.
هامین موهاش و پنجه عقب فرستاد وگفت: گفتم که ...
میون حرفش پریدم وگفتم: یعنی فقط بخاطر خستگی خاله و بیماری قلبی شوهرخاله ات پیش دختر خاله ات موندی؟
هامین نگاهشو به زمین دوخت وگفت: اره... از نظر تو اشکالی داره؟
-این موندن بی منظوره مگه نه؟
هامین با یه لحن قاطع گفت: اره... کاملا بی منظوره... من فقط بخاطر خستگی خالم و بیماری قلبی شوهرخاله ام پیش دختر خاله ام موندم...!
یه نفس عمیق کشیدم که سینه ام تیر کشید...
چشمهامو بستم و سرمو روی بالشم تکیه دادم.
به سقف و دو ردیف مهتابی زل زدم وفکر کردم اره نبایدم منظوری داشته باشی... تو چه ساده ای که فکر کردی اون میتونه منظور داشته باشه ...! لابد خاله مستان ازش خواسته...
خمیازه ای کشیدو بهش نگاه کردم.
ظرف سوپ و برداشت وگفت: بیا بخور...
بی هوا گفتم: هنوز سرد نشده...
باتعجب گفت: داغ بود؟
سرمو پایین انداختم وگفت: پس چرا نگفتی؟
جوابشو ندادم... هنوز ذهنم روی اون بی منظور موندنش گیر کرده بود!
هامین خودشو جلوتر کشید وگفت: سوختی؟
بهش چشم غره رفتم و هامین قاشق وپرکرد وفوتش کرد وگفت: بیا حالا بخور دختر خوب زودتر میگفتی ...
-من نی نی کوچولوئم؟
هامین: فعلا که هستی... برات پیش بند بزنم؟
وخودش خندید.
با حرص گفتم: میدونی خیلی زشته که کسی و به این حال افتاده مسخره اش کنی!
هامین لبخند کجی زد وگفت: بابا من که دارم عین بچه ی ادم بهت غذا میدم...
-میخوام ندی...
هامین: بیا بخورش دیگه... خوشمزه است.
-تو خودت شام خوردی؟
هامین: تو نگران شام خوردن منی؟
رک گفتم: اره...
هامین لبخند محوی زد وگفت: اره خوردم. حالا بیا بخور... دیگه خیلی سرد بشه بدمزه میشه...
-فکر کردی خیلی خوشمزه است؟
هامین: دهنتو باز کن...
شکلکی دراوردمو دهنمو باز کردم... هامین قاشق قاشق میذاشت تو دهنم... !!! هم خنده ام گرفته بود هم اون سوپ بد مزه ی بیمارستانی ابکی بهم حال میداد.
یعنی می ارزید به صد تا چلو کباب... تو خوابم نمیدیدم یه روزی ازدست هامین غذا بخورم.
در اتاق باز شد... پرستار قد کوتاهی که صورت گرد و ابروهای پیوسته داشت وارد شد و با لبخند مصنوعی گفت: حالت چطوره؟
به سمتم اومد تا فشارمو بگیره ... دست بانداژ شدم درد داشت بخصوص با باد شدن فشار سنج میخواستم بمیرم...
زود کارشو تموم کرد وسرمم و دراورد وگفت: خوب بهتری... علائمت هم طبیعیه...
لبهامو ترکردم وگفتم: وضع پاهام چطوره؟
پرستاره: خدا روشکر که خوبه... مگه دکترت قبل عمل برات توضیح نداد؟
-چرا....
به جای جواب پرستار...
هامین گفت: خوشبختانه عملت خوب بوده... چهار هفته ی دیگه هم گچ پاهات باز میشه...
پرستاره سری تکون داد وبعد از چند سفارش کوتاه از اتاق خارج شد.
هامین غذامو داد و بعد از تموم شدن غذام همونجور که لبه ی تخت نشسته بود پرسید: خوب...
-خوب چی؟
هامین: نمیخوای بگی چطوری این بلا سرت اومد؟
نفس عمیقی دردناکی کشیدم و هامین گفت: اگه خسته ات میکنه الان نمیخواد بگی...
هامین روی صندلی نشست و پاهاش و دراز کرد ولم داد...
هامین روی صندلی نشست و پاهاش و دراز کرد ولم داد... به من لبخندی زد وگفتم: مامان وبابام خیلی ناراحت بودن؟
هامین: توقع داشتی نباشن؟
-نمیدونم...
هامین: میدونستی اخر هفته قراره برن سفر؟
-مشهد؟؟؟
هامین : نچ... کربلا.
با تعجب گفتم: من نمیدونستم...
هامین: مثل اینکه از طرف مسجد محلتون اسمشون دراومده...قرار ه اخر هفته برن...
- عین دو تا کبوترعاشق چه خوشن واسه من...اما با اين حال بابا ميخوان پاشن كجا برن ؟ واسه بابا خوب نيست با اين حالش بره مسافرت ...
هامین خندید وگفت: خاله برات نذر کرده ... برای همین میخوان برن... برای عمو هم نذر کرده بود... به قول خاله طاهره دو تا بلا از سرتون بخیر گذشته. عمو هم ميگه نبايد به خاطر اون قيدشو بزنن .ميگه حالم خوبه .
سرمو روی بالش گذاشتم و به رو به رو نگاه کردم.
هامین اهسته گفت: میشا...
خودمو به نشنیدن زدم... نمیدونم یه مرضی بود که میخواستم دوباره صدام بزنه... اما نزد. یعنی خودمو لعنت کردم چرا نگفتم بله ... الان چی میخواست بگه؟؟؟ اصلا نگه ....
بهش نگاه کردم... داشت به من نگاه میکرد ...
-شاخ دراوردم یا دماغم دراز شده؟
هامین پوفی کشید و گفت: دیشب یه آن فکر کردم شاید مرده باشی...
خندیدم وگفتم: به ارزوت نرسیدی...
هامین اخم کرد وگفت: این چه حرفیه...
-حالا ناراحتی زنده ام؟
هامین با اخم گفت: ادامه نده...
-چرا؟ برای تو چه فرقی میکنه...
هامین:میشا بس کن...
-واقعا برات مهمه... ؟
هامین ابروهاشو بالا داد وگفت: نباید باشه؟
-تو این دوازده سال هم میشد که من بمیرم... و فکر کنم اگر خبر مرگم به گوشت میرسید عمرا فرانسه رو ول میکردی وتو مراسم ختمم شرکت میکردی!
هامین کاملا جدی گفت: تمومش کن...
پوزخندی زدم وبه سقف خیره شدم... حوصله ام سر رفته بود.
فکری تو سرم رژه میرفت... دوست داشتم به زبون بیارمش و ازش بپرسم... نمیدونم چرا اینقدر کنجکاو شده بودم... اهی کشیدم وپرسید: درد داری؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم و بدون اینکه به سوالش جوابی بدم ،گفتم: تو فرانسه دوست دختر داشتی؟
هامین یه لحظه شوک شد اما بدون هیچ فکری صریح وبدون مکث گفت: اره...
از اره ای که گفت یه جوری شدم.
نمیخواستم اینقدررک بشنوم...!!!
-خوشگل بود؟
هامین: بد نبود...
-دوستش داشتی؟
هامین: خوب اره...
لبمو گزیدم و پرسیدم: چرا باهاش ازدواج نکردی؟
هامین: برای ازدواج نمیخواستمش...
با اخم به هامین نگاه کردم وگفتم: باهاش رابطه داشتی؟
هامین شونه هاشو بالا انداخت وگفت: مهمه؟
-اره...
هامین چشمهاش برقی زد وگفت: چرا باید برات مهم باشه که پسرخاله ات که دوازده سال تو فرانسه بوده و تو رو فراموش کرده با دختری رابطه داشته یا نه؟
-تو منو دوازده سال فراموش کردی. نه من تو رو...
رومو ازش گرفتم و گفتم: نمیخوای جواب بدی اصرار نمیکنم...
هامین:چرا میپرسی؟
-از بی حرفی... حوصله ام سر رفته خوابم نمیاد...
هامین: توجیه خوبیه...
کمی تکون خوردم و هامین گفت: اسمش جسیکا بود... خوشگل بود با تربیت غرب ... همخونه بودیم.
همخونه؟ تا تهشو خوندم... !
هامین دیگه ادامه نداد... دونستن اینکه به ادامه ی بحث علاقه ای نداره کافی بود...
مدتی به سکوت گذشت... درد پام عذاب اور شده بود ... دیگه کم کم از استانه ی تحملم خارج بود...
هامین بهم نگاه کرد وگفت: چرا اینقدر وول میخوری؟
عرقی رو پیشونیمو به سختی با سر انگشت دست گچ گرفته ام پاک کردم وگفتم: هیچی...
هامین هومی گفت و خمیازه ی بلند بالایی کشید.
از روی صندلی بلند شد وروی مبلی که کنار تختم قرار داشت خودشو پرت کرد و روش دراز کشید.
دستهاشو زیر سرش قلاب کرد و به سقف نگاه کرد.
-هامین؟
هامین: بله...
یاد بگیر ... مثل تو مرض نداره جواب نده...!
-چرا اینجایی...
هامین به پهلو غلت زد ودستشو زیر سرش گذاشت وگفت: اینقدر ناراحتت میکنه؟
-نمیدونم...
هامین: میشا؟
باز زورم اومد جواب بدم... ولی بهش نگاه کردم و هامین گفت: مهراب خیلی نگرانت بود...
با تعجب گفتم:تو از کجا میدونی؟
هامین نگاهشو ازم گرفت وگفت: بعدا بهش یه زنگ بزن...
-باشه...
هامین :چند وقته میشناسیش؟
-یک ساله...
هامین: چطوری باهم اشنا شدین...
حالا نوبت اون بود که بپرسه؟؟؟
بدون اب وتاب گفتم: تو دانشگاه هم رشته بودیم... دوست دوست دوستم بود...
هامین ابروهاشو بالا انداخت وگفت: دوستش داری؟
-اره...
هامین: اونم تو رو دوست داره؟
-اره...
هامین: پس خوشبخت باشید...!
-مرسی!!!
هامین: خوبه دو طرف همدیگه رو دوست داشته باشن ...
-اره خیلی خوبه...
هامین اهمی کرد وگفت:زندگی تداوم داره...
-اره...
هامین: مهراب اخرین انتخابته؟
-فکر کنم...
هامین لبخندی زد وگفت:یعنی مطمئن نیستی؟
-اون کسیه که فکر میکنم مرد زندگی منه...
هامین : پس هنوز تصمیم قاطعی نگرفتی؟
-نه... ولی نظرم روش مثبته...
هامین: اگه گزینه های بهتری پیدا بشه...
-ادم نقد و ول نمیکنه به نسیه بچسبه...
هامین:یعنی چی؟
-نمیخوام منتظر یه ادم بهتر از مهراب باشم ... تو این شرایط مهراب بهترین انتخاب برای منه...
هامین: مطمئنی نمیخوای چشماتو بیشتربازکنی؟
با خنده گفتم: تو کسی وسراغ داری؟
مسخره خندید و گفت: اره...
با خنده گفتم: تو کسی وسراغ داری؟
مسخره خندید و گفت: اره...
چیزی نگفتم وهامین گفت:نمی پرسی کیه؟
-نه...
هامین:نمیخوای راجع بهش بدونی؟
-نه...
هامین:حتی کنجکاوم نیستی؟
-نه...
هامین: چرا؟
-چون من مرد زندگی مو انتخاب کردم...!
هامین: مهراب؟ تو که گفتی مطمئن نیستی...
-ازدواج تنها مسئله ی زندگیه که هیچ کس روش اطمینان نداره...
هامین: این تصمیم اخرته؟
-اره...
هامین:نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
-نه...
هامین: یعنی مهراب اولین و اخرین انتخاب زندگیته؟
به هامین نگاه کردم وگفتم: مهراب اولین نیست اما اخرینه... میخوام برای یه بارم که شده پای یه تصمیم مهم زندگیم وایسم...
هامین : تصمیمای مهم باید مطمئن گرفته بشن...
-اره...
هامین سکوت کرد و من هم دیگه چیزی نگفتم.
چشمهامو بستم ... کم کم خوابم برد ... نمیدونم چقدر گذشت که کسی تکونم داد... پلک هامو به سختی باز کردم... هامین بالای سرم بود.
اهسته گفت: چیه میشا؟ چرا ناله میکنی؟
-پام...
هامین تکرار کرد: پات چی؟
نمیتونستم حرف بزنم... چشمهام پر اشک شد ... از شدت دردش لبمو گاز گرفتم... نفهمیدم هامین کجا رفت... اروم برای خودم گریه میکردم... دلم هم درد میکرد... با ورود هامین و یه پرستار... چشمهامو بستم وسعی کردم صوت و اصوات درد الودمو تو دلم خفه کنم!
دوباره بهم سرم زدن و توی سرمم بهم مسکن تزریق میکردن... هرچند دردم وزیاد ساکت نمیکرد اما قابل تحملش کرده بود.
هامین با یه چهره ی خسته لبه ی تختم نشسته بود و پشت دستمو نوازش میکرد... نگاهش به من بود اما حواسش جای دیگه ...
-هامین؟
هامین: بله؟ بازم درد داری؟
-نه...
هامین:پس چی شده؟
-یه مشکل دیگه دارم...
هامین با ترس گفت: چی شده؟
نمیدونستم چطوری بگم... ولی دیگه باید میگفتم... چون یه چیزی بود که هم عذاب اور بود هم ازار دهنده هم دردناک ... کلا حس بدی بود!
بهش نگاه کردم و هامین گفت: چیه میشا؟
چشمام پر اشک شد با بغض گفتم: کاش مامانم یا مارال اینجا بودن...
و زدم زیر گریه... یعنی دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم وگریه نکنم...
هامین با بهت گفت: چی شده؟
با گریه بهش زل زدم و گفتم: کاش تو اینجا نبودی...
هامین با حرص گفت:الان گریه ات بخاطر حضور منه؟
داشتم به هق هق میفتادم... هامین با کلافگی موهاشو کشید وگفت: هنوز درد داری؟
-نه...
هامین:پس چرا گریه میکنی؟
دماغمو بالا کشیدم وگفتم: حالم از خودم بهم میخوره...
هامین: میشا جان... بگو چی شده؟
پوفی کشیدم وگفتم: هیچی ...
هامین یه خرده نگام کرد و من پوفی کشیدم وگفتم: کمرم میخارید برطرف شد!
هامین اهانی گفت و من هم سکوت کردم... کی میخواست بفهمه من...
خوب شد پرستاره قبلش بهم گفته بود وگرنه از کلیه هام در عجب بودم... ولی عجیب درد داشت ... بدبختی روم نمیشد به هامین بگم بره یکی و صدا کنه بیاد چک کنه ببینه من چه مرگمه...
صبح با صدای همهمه ای چشمهامو باز کردم... با دیدن صبا متعجب گفتم: صبا...
صبا با گریه خودشو روم انداخت که یه جیغ بلند کشیدم...
صبا با ترس گفت: چی شد؟
-زهرمار. نمی بینی داغون شدم... این وحشی بازی هاتو ترک نکردی؟
طفلک بق کرد و درحالی که بغض کرده بود گفت: تو روحت میشا هممون داشتیم سکته میکردیم...
لبخندی زدم وگفتم: چه بهتر... قیافه اشو گریه نکن زیرچشمت سیاه میشه...
کنارم نشست و من با چشم به اطراف نگاه کردم و صبا با خنده گفت: دنبال پسرخاله ات میگردی؟
-کجاست؟
صبا: با مهراب وسیامک رفتن برات صبحونه بگیرن...
اوه لالا... چه لارج واقعا... من واقعا به داشتن چنین پسرخاله ای با داشتن چنین روحیه ی ورزشکاری افتخار میکنم!!!
صبا دستمو گرفت وگفت: حالا بگو ببینم چه بلایی سرت اومده...
دستشو یه خرده فشار دادم وگفتم: تصادف کردم ...
صبا: راننده که فرار کرده!
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: مهم نیست من می بخشمش...
و فکر کردم تقصیر خودم بود و عرفان که اونطور تو خیابون میدویدم... پس راننده مقصر نبود و بهش اجازه میدادم برای توی درد سر نیفتادن فرار کنه و از کسی که منو به بیمارستان رسونده بود واقعا ممنون بودم هرچند انگار اون هم فرار کرده بود!!!
صبا دستمو نوازش کرد و لبخندی بهش زدم وگفتم: لوس نشو صبا...
صبا: مهراب وقتی شنید گریه اش گرفته بود... باید بودی و میدیدی چطور تا اینجا رانندگی کرد.
-شماها از کجا خبردار شدی...
صبا:من دیشب همینطوری زنگ زدم خونتون حالتو بپرسم دیگه مارال بهم گفت ... منم صبح تو یونی اعلام کردم... خلاصه کلاس و پیچوندیم اومدیم ملاقات...
با تعجب گفتم: مگه راتون دادن؟
صبا: اوه نگهبانه همچین مهراب و دید فکر کرد اورژانس واجبه هیچی نگفت بهمون...
خواستم بخندم که قفسه ی سینه ام درد گرفت...
با تقه ای که به درخورد از صبا خواستم تا روسری ای و که روی کت هامین افتاده بود وبهم بده...
با ورود سیامک ومهراب وهامین باهم لبخندی به چهره ی مهراب زدم .
مهراب جلو اومد وگفت: چه بلایی سر خودت اوردی...
زیر نگاه سنگین هامین نمیتونستم با مهراب راحت حرف بزنم. مهرابم یه جورایی بخاطر حضور سیامک و صبا معذب بود.
به چهره ی نگران ومغموم مهراب نگاه کردم و گفتم: من خوبم...
مهراب پوفی کشید وگفت: خودتو تو اینه ببینی هم همینو میگی...
خندیدم وگفتم: گمجو من همیشه خوشگل بودم...
مهراب ابروهاشو بالا دادو یه لبخند کوچیک زد وگفت: برمنکرش لعنت.
با صدای تک سرفه ی هامین ، سیامک رو به من گفت: خوبه جفتتون هم تو نوبتید... یه بارمهراب یه بار تو... اون دفعه که میشا جور مهراب و کشید... مهراب این دفعه نوبت توئه!
هامین با اخم به من نگاه کرد ومهراب با لبخند گفت:مخلصشم هستم...
براش زبون درازی کردم ومهراب اهسته گفت: هر وقت حالت بهتر شد باید باهم صحبت کنیم.
بهش نگاه کردم و گفتم:چی شده؟
مهراب لبخند مهربونی زد وگفت: فقط میخوام از یه چیزی مطمئن بشم همین...
-الان نمیگی؟
مهراب لبخند مهربونی زد وگفت: فقط میخوام از یه چیزی مطمئن بشم همین...
-الان نمیگی؟
مهراب با خنده گفت: نمیدونم هنوز راجع بهش تصمیم قطعی نگرفتم...
-راجع به گفتن و نگفتنت؟
مهراب اروم روم خم شد و زیر گوشم گفت: یه جورایی یه پل موفقیته...
چشمام برقی زدو گفت: چه جورایی؟
مهراب دیگه دیگه ای گفت و با حرص گفتم: اذیت نکن... بگو چی شده؟
مهراب لبخند کجی زد و گفت: برام از یه تیم روسیه ای دعوت نامه اومده... البته از یکی از تیم های دسته دوییش...
-والیبال...
تند گفتم:حالا میخوای قبول کنی؟
جواب مهراب و نشنیدم...
با جا به جایی هامین تو اتاق که اومده بود نزدیک تر تا بفهمه ما چی میگیم مهراب اروم گفت: یه چیز دیگه هم هست...
حس کردم نگاهش یه خرده تردید امیز شد ...
-چی؟
مهراب: حالا بعدا صحبت میکنیم...
-الان بگو...
مهراب با خنده گفت: نه فضول... باشه بعدا.
باشه ای گفتم وورود یه پرستار که رو به هامین گفت:اقای هدایت مگه من نگفتم اینجا رو خلوت کنن.؟ وبا تشر وغر و لند همه رو بیرون کرد باعث شدنتونم درست و حسابی از مهراب وصبا وسیامک خداحافظی کنم.
دکتر اومده بود تا معاینه ام کنه... قفسه ی سینه ام بدجور درد میکرد و بنده ملتفت شدم که دو تا از دنده هام شکسته... دستم که تو گچه مچش دچار در رفتگی ویه ترک شده ... اون یکی دستم که به سلامتی دوخته شده... زانوم در رفته بود ... ساق پام هم توش پلاتین بود ... تقریبا خرد شده بودم... به قول دکتره همین ضربه مغزی نشدم شانس اوردم...!
-اقای دکتر من کی مرخص میشم؟
دکتر که یه مرد چهل ساله بود و تو دستهاش حلقه نداشت و این فکر و تو سرم مینداخت که یه پیر پسره... گفت: اینقدر بهت بد گذشته؟
لبخند کجی تحویل اون چشمهای هیزش دادم وگفت: ان شالا به زودی... راستی این اقا پسر برادرته؟
با حرصی که ازا ون نگاه خیره اش میخوردم گفتم: خیر... همون موقع هامین وارد اتاق شد وگفتم: نامزدمه!!!
دکتره به طرز محسوسی جا خورد و نگاهشو ازم گرفت و گفت: که اینطور... ان شاالله تا پس فردا مرخص میشی!
اخمی بهش کردم هامین با نیش باز شده کنار تختم ایستاد ... پرستارو دکتر از اتاق خارج شدند و من رو به هامین پاتک زدم: دکتره چقدر هیز بود اه...
هامین خنده اش جمع شد و گفت: برای همین گفتی من نامزدتم؟
-حالم از این جور مرد ها بهم میخوره.
هامین با خستگی کش وقوسی اومد و چیزی نگفت...
من به سقف زل زده بودم نمیدونم چرا مهراب یه طوری بود جدی و کمی اخمو... البته مطمئنم که نگرانم بود اما چی میخواست بهم بگه؟!!! دعوت از یه تیم... چه خوب... میدونستم این مهراب بازیش عالیه! حتی اگراز یه تیم دسته دو سه ی خارجی براش دعوت نامه بیاد!
به همراه هامین مشغول صرف صبحونه شدیم ... البته من که باید مایعات میخوردم هامین هم با کیکی درگیر بود.
روی تخت ولو شده بودم وبه سقف نگاه میکردم...
با حضور هامین بالای سرم ... با نگرانی بهش زل زدم...
به سختی خودمو بالا کشیدم وگفتم: تو چرا این شکلی شدی؟
با تعجب گفت: چه شکلی؟
-دیشب اصلا خوابیدی؟
هامین: اره یه چرتی زدم...
-قیافه ات که نشون نمیده...
هامین ابروهاشو بالا داد وگفت: حالا تو چرا این ریختی شدی؟
-چه ریختی؟
هامین: الان نگران منی ؟
چینی به دماغم انداختم وگفتم: واه... پسرخاله نباشم؟ ریختتو تو اینه نگاه کن... وحشت میکنه ادم. هرکی ندونه فکر میکنه خدایی نکرده عزرائیل بالا سرت وایستاده...
هامین خندید وگفت: تو که از خداته من یه طوریم بشه ...
-چرا باید از خدام باشه؟ و با لحنی کاملا عصبانی وحرصی و غیظی گفتم: هامین بعضی وقتا دلم میخواد بگیرم بزنمت... برای چی باید چنین چیزی بخوام؟؟؟
هامین شونه هاشو بالا انداخت وگفت:محض شوخی گفتم...
-میخوام صد سال سیاه شوخی نکنی... برو بگیر بخواب. ریختشو... ششش... از این به بعد همراه کسی تو بیمارستان شدی یه ریش تراش هم با خودت بیار...
هامین خندید و روی مبل خودشو پرت کرد. قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنم خوابش برد... به چشمهای بسته اش نگاهی کردم... عین بچه ها میخوابید... حالا من حوصلم سر میره ... خوب دیشب و ازت گرفتن که نخوابیدی؟؟؟
یه ذره دهنش باز بود... وقتی پلکهاشو می بست مژه هاش زیر پلکش سایه مینداخت... قیافه اش تو خواب مهربون و معصوم بود... اخی!!!
اهی کشیدم وفکر کردم جدی جدی داشتم می مردم... اگه عرفان اون روز منو میگرفت ... اگه... سرمو تکون دادم که یه دردی تو گردنم پیچید ... خدا لعنت کنه عرفان و... زیر لب بخاطر اینکه هنوز نفس میکشم خدا رو شکر کردم و دوباره به هامین زل زدم...
چرا برگشتی؟ زندگیم و نگاه... زیر و رو شده... خجالت نمیکشی دوازده سال فراموشم کردی تازه با یه دختر هم همخونه بودی؟
من وبگو که...
به سختی نگامو ازش گرفتم وباز فکر کردم مهراب بامن چیکار داره!
نظرات شما عزیزان: