واقعا بسياری از چيزهايی كه فساد اخلاق شمرده میشود ، بيماری روانی است
، يعنی از نظر علم آنها را بيماری میشمارند مثلا ما در اخلاق میگوييم تواضع
، خلق خوبی است و تكبر خلق بد ، تملق و چاپلوسی هم بد است اين چيست ؟
آيا میشود گفت كه تكبر فقط به خاطر اينكه به ضرر اجتماع است ( بدون شك
ضرر
پاورقی :
> مختلف ، گو اينكه به نظر من مرد محققی نيست ، يعنی وضعش نشان
میدهد كه يك انباری است ، همين جور مطالب را روی همديگر میريزد بدون
اينكه يك استنباط جامعی داشته باشد .
فرق او مثلا با راسل اين است كه راسل آدمی است كه به نظر میرسد مرد
مفكری است ، آنچه را میگويد ، معلوم است خودش هضم كرده و يك نظريه را
انتخاب كرده ، يكنواخت مطلبی را روی اصول و پايههايی شروع میكند و
استدلال و استنتاج میكند و در آخر هم هر نتيجهای كه دلش میخواهد ، میگيرد
، نشان میدهد كه اين را يك مرد مفكر كه فكر خودش را دارد ، میگويد ،
ولی ويل دورانت - كه يك فيلسوف هم بوده يعنی تحصيلات فلسفی داشته -
بيشتر مورخ است و مانند هر مورخ ديگری اطلاعش بر تاريخ و اقوال و آراء
است اين است كه به عقيده من ضد و نقيض در استنباطهايش زياد پيدا
میشود .
اجتماع هم در آن هست ) بد است ؟ و آيا فرق تكبر با تواضع فقط در اين
است كه تكبر به زيان اجتماع است و تواضع به سود اجتماع ؟ يا از نظر
فردی و شخصی هم تواضع ، سلامت است و تكبر ، بيماری و انحراف و عقده ؟
[ همين طور است ] حسادت ، در مقابل سعه صدر و در مقابل بی حسی و بی
غيرتی انسان در مقابل خيری كه به ديگران میرسد ، سه جور عكسالعمل
میتواند داشته باشد : يك وقت هست كه نسبت به ديگری حسد میورزد ، يعنی
از اينكه او دارد و خودش ندارد ، ناراحت میشود و اين ناراحتی در او به
اين صورت ظهور میكند كه آرزوی سلب نعمت را از او میكند و در عمل هم
فعاليت میكند كه او نداشته باشد اين میشود " حسادت " .
يك وقت هست كه وقتی در ديگری نعمتی میبيند ، آرزويش در خودش پيدا
میشود ولی در اين حد كه غيرتش تحريك میشود كه ما هم داشته باشيم ، چرا
او درسش اينقدر بالا میرود و من عقب بمانم ؟ من هم درس بخوانم ، بدون
اينكه يك ذره آرزوی بدی او را داشته باشد به اين میگويند سعه صدر يا "
غبطه " غبطه ممدوح است .
يك وقت هم يك حالت بی غيرتی در انسان هست ، میبيند ديگری ترقی
دارد ، نه آرزوی نداشتن او را دارد و نه آرزوی اينكه خودش داشته باشد
اصلا يك آدم بی حسی است : " خوب دارند كه دارند ، به جهنم كه داشته
باشند ، او درس خوانده من نخواندهام ، خوب نخوانده باشم " .
اين مطلب قطع نظر از زيانی كه ديگران میبينند ، سه حالت مختلف در
انسان است كه يكی از آنها سلامت روان است ، يعنی در
آن حالت روان در مسير خودش جريان دارد ، و دو حالت ديگر ، حالتهای
انحرافی روانی است بی حسی ، آفت و بيماری است ، آرزوی سلب نعمت از
ديگری هم بيماری روانی است .
میرويم سراغ شجاعت شجاعت چطور ؟ شجاعت هم چنين چيزی است استقامت
هم همين طور .
آيا میشود گفت كه تواضع در مقابل تكبر ، سعه صدر در مقابل حسد ،
شجاعت در مقابل جبن و تهور ، صبر و استقامت در مقابل ضعف ، شكر و
سپاسگزاری در مقابل ناسپاسی ، اينها اخلاق متغيرند ؟ يعنی در زمانها و
مكانهای مختلف فرق میكنند ؟ در يك محيط اينجور است ، در محيط ديگر
اينجور نيست ؟ البته محيطها فرق میكنند ، در بعضی محيطها مردم آن جورند
، در بعضی ديگر آن جور نيستند ، ولی آيا واقعا میشود گفت خوبی و بدی
اينها در محيطهای مختلف و زمانهای مختلف فرق میكند ؟ يا يك امور ثابت
يكنواختی هستند ، چون سلامت روان انسان است و سلامت روان مثل سلامت تن
در همه زمانها و همه مكانها يك جور و ثابت است .
اشتباهی كه جناب ويل دورانت كرده است اين است كه ميان " آداب "
و " اخلاق " فرق نگذاشته آداب يك چيز است و اخلاق چيز ديگر آداب
مربوط به ساختمان روحی انسان نيست ، قراردادهای افراد انسان است در
ميان يكديگر ، مثل همين مثالی كه خودش ذكر میكند : دو نفر انسان به
همديگر میرسند ، اخلاق اقتضا میكند نسبت به يكديگر متواضع و مؤدب باشند
- تواضع لازمه اخلاق است - اما در يك جامعه به علامت ادب و تواضع ،
كلاهشان را بر میدارند ، در جامعه ديگر به علامت تواضع ، كلاه سرشان
میگذارند ، كما اينكه ميان ما معممين اگر يك شخص محترم و مؤدبی وارد
بشود ، خيلی بی ادبی است كه با سر لخت در حضورش بنشينيم ، فور عمامه
روی سرمان میگذاريم ، اگر هوا هم گرم باشد باز آن را بی ادبی میدانيم ،
اگر خيلی گرم باشد ، معذرت میخواهيم و عمامه را زمين میگذاريم ، ولی در
محيط تجدد و در محيطی كه اين ادب غربی آمده ، اگر كلاه سرشان باشد وقتی
میخواهند وارد اتاق بشوند ، كلاه را بر میدارند و بيرون اتاق میگذارند و
سر برهنه وارد میشوند ، ادب اقتضا میكند كه سر لخت باشد .
اين البته يك امر قراردادی است و اساسا مربوط به خلق نيست كه ما
كلاهمان را برداريم يا بگذاريم ، يا مثلا اگر بخواهيم به حضور يك شخص
محترم - يك كسی كه میخواهيم برايش احترام قائل باشيم - برويم لباسی كه
میپوشيم چه جور لباسی باشد اين يك قرارداد است يك وقت قرارداد میكنند
كه مثلا وقتی میخواهند به حضور يك شخصيت بروند ، لباسی كه میپوشند رنگش
اين باشد ، دوختش اين جور و جلويش گرد باشد ، چنين و چنان باشد اينها
امور قراردادی است در آداب كه قراردادهای عرف و اجتماع است به اين
صورت است ، كه از نظر اسلامی هم اگر ما اينها را به صورت سنتها و
مستحبات داشته باشيم ، اغلب اينها اصالت ندارد و بيشتر به همان عرف
مردم بستگی دارد .
اينها ديگر جزو اخلاق شمرده نمیشود كه ما بگوييم چون اينها تغيير میكند
- مثلا شما میبينيد كه يك ملت كلاه را برمیدارد ، میگويد خوب است ،
ملت ديگر كلاه را میگذارد ، میگويد خوب است - پس اخلاق متغير است
اينها دليل بر تغير اخلاق نمیشود ، اينها مربوط به تغير آداب است .
ويل دورانت مثالهايی ذكر میكند ، اول راجع به اينكه
اخلاق در زمان ما تغيير كرده است خوب اين مسالهای است كه اخلاق مردم
تغيير كرده ، هيچكس هم منكر نيست كه " اخلاق تغيير میكند " غير از
مساله خوبی و بدی است اخلاق كه تغيير میكند ، غير از اين است كه آن اخلاق
تغيير كرده ، چون تغيير كرده ، خوب است ! اول اين بحث را پيش میكشد
كه ما میدانيم اخلاق امروز با قديم فرق كرده ، میگويد :
" صفت جوانمردی - كه نيچه طرفدار اين صفت بود و میگفت حتی با زنان
هم نبايد زياد مهربانی كرد چون بر ضد جوانمردی است - امروز به كلی از
بين رفته و جای خودش را به صفات تملق و غيره داده حيا و حجب كه به
عشاق دليری میبخشيد و به هر قدرتی نيروی مضاعف میداد ، شهرت بی اصل
گشته است زنان كه قديم چنان عفيف بودند و حيا و حجب داشتند ، حالا
دلبريهای نهان خود را چنان آزادانه در معرض رقيبان نهادهاند كه كنجكاوی
، ديگر مايه زناشويی نمیگردد ادبيات ما بيشتر در اطراف امور جنسی است
" .
میخواهد بگويد همه اينها معلول زندگی صنعتی امروز است ، ولی نتيجهای
كه در آخر میگيرد اين است :
" ما بايد تغيير پذيری خوبيها و نسبيت سيال اخلاق را در نظر آوريم ،
بايد اصل دنيوی بودن و فنا پذيری اخلاق و تعلق آن به مبانی متغير حيات
انسانی را بپذيريم اصل اخلاق ناشی از آدابی است كه برای حفظ و سلامت نوع
مفيد دانسته شده است " .
ريشه فكرش همان حرف است .
" بعضی از آداب ، فقط رسم و عرف است و جزو اخلاق محسوب نمیشود ( كه
حرف درستی هم هست ، آداب با اخلاق دوتاست ، ولی خودش مثالهايی كه بعد
برای اخلاق آورده ، آداب را ذكر كرده است ) مانند به كار بردن كارد و
چنگال بر خوان بريدن سالاد بر سر ميز با كارد ، گناهی نيست گر چه
بينندگان آن ممكن است از زنا اغماض كنند ولی بر آن نبخشايند اما بعضی
از آداب برای مصالح عامه ، امری حياتی و ضروری به شمار میرود ، مثل تعدد
زوجات يا اكتفا بر يكی " .
معتقد است در يك زمان تعدد زوجات جزو امور اخلاقی است و در يك زمان
ديگر وحدت زوجه امر اخلاقی است ، تا اينكه مصلحت زمان و مصلحت اجتماع
چه حكم كند همين هم جوابش اين است كه مساله تعدد زوجات هم به اخلاق
ارتباط ندارد ، به سنن و قوانين عملی مربوط است ، و معلوم است كه يك
قانون ممكن است در يك زمان مفيد باشد ، در زمان ديگر نباشد .
در خود اسلام هم - مكرر گفتهايم - فلسفه تعدد زوجات همين چيزی است كه
آقای ويل دورانت هم ذكر میكند ، میگويد وقتی كه در يك جامعه در اثر
جنگهای زياد يا به علل ديگر ، مرد زياد از بين میرود و زن بی سرپرست
زياد میماند ، اگر بنا شود كه آن اصل اولی - كه واقعا هم اصل اولی است -
يعنی وحدت زوجه [ حفظ شود و ] يك مرد به يك زن اكتفا كند ، طبعا زنان
زيادی در جامعه بی سرپرست میمانند ، هم حق آنها از نظر حق تاهل ضايع شده
، و هم منشا مفاسدی در اجتماع میشوند وقتی آن زنها بی سرپرست ماندند ،
دارای عقدههای روحی میشوند ، ناراحتی پيدا میكنند و بعد میآيند مردها را
میفريبند و منشا فساد اخلاق
میشوند پس در چنين مواردی به حكم ضرورت اجتماعی بايد تعدد زوجات را
تجويز كرد به هر حال اين مربوط به اخلاق نيست كه او اين مثال را ذكر كرده
میگويد :
" اكنون چند مثال برای نسبيت اخلاق بياوريم : شرقيان به علامت احترام
، كلاه بر سر میگذاشتند و غربيان آن را برای ادای احترام بر میدارند " .
اين هم به اخلاق مربوط نيست ، اينها آداب است .
" زن ژاپنی به لختی تن كارگر اهميت نمیدهد ، ولی در شرم و عفت ممكن
است از مريم و آسيه برتر باشد " .
" زن عرب نشان دادن صورت ، و زن چينی نشان دادن پا را دور از عفت
میداند " .
بعد خودش به فلسفه اينها اشاره میكند :
" پوشاندن صورت و ساق پا ، ميل و قوه خيال را بر میانگيزد و در نتيجه
ممكن است به مصلحت نوع تمام شود ساكنان ملانزی بيماران و پيران را زنده
در خاك میكنند " .
اين هم به اخلاق مربوط نيست .
" در جزيره بريتانيای جديد گوشت انسان را در دكانها میفروشند
همچنانكه قصابان ما گوشت خوك را ، و برای مهمانيهای بزرگ آماده
میسازند . . . " .
من نفهميدم اين بريتانيای جديد كه در آنجا گوشت انسان را میفروشند !
كجاست ؟
[ يكی از حاضران به شوخی ] : همان بريتانيای كبير .
استاد : بله ، يكوقت در روزنامه خواندم كه يكی از سياهان رفته بود
انگلستان ، با يكی از ديپلماتهای انگليسی صحبت میكرد ، آن ديپلمات به
او گفته بود : " آيا استعمار بد كرد كه آمد شما را آدم كرد ؟ شما تا
ديروز آدم میخورديد ، حالا چه میگوييد ؟ " گفته بود : " فرق ما و شما
اين است كه اگر ما آدم میخورديم ، آدم را يكدفعه پاره میكرديم و
میخورديم ، شما آدم را قشنگ میپزيد ، بعد پوستش را میكنيد ، گوشتش را
جدا میكنيد ، بعد میآييد سر سفره قاشق و چنگال میگذاريد ، بشقاب
میگذاريد ، اين طور آدمها را میخوريد ، ما آنجور كجاست میخورديم ، شما
اينجور داريد میخوريد " .
میگويد :
" میتوان به آسانی صدها مثال ديگر برای نماياندن اينكه امور زشت و
ناپسند زمان و مكان ما در زمان و مكان ديگری خوب و پسنديده هستند ، ذكر
كرد يكی از صاحبنظران يونان باستان میگويد اگر آداب و رسوم مقدس
سرزمينی را جمع كنيد و بخواهيد آن مقدار از آداب و رسوم را كه در
سرزمينی ديگر زشت و ناپسند شمرده میشود ، از آن بر داريد ، چيزی بر جای
نخواهد ماند " .
در مساله آداب و رسوم حرف درستی است ، شايد هم همين جور باشد ، ولی
تو الان میگويی آداب غير از اخلاق است ، و واقعا هم غير از اخلاق است
مثال آداب ، ربطی به مساله نسبيت اخلاق ندارد و مثال اخلاق همان مثالهايی
است كه ما عرض كرديم علمای اخلاق هم اينها را به عنوان اخلاق ذكر میكنند
نه آداب عرفی كه در جوامع مختلف فرق میكند .
بنابراين ما نمیتوانيم تحت عنوان " نسبيت اخلاق " كه اينها ذكر
كردهاند و نسبيت آداب را طرح كردهاند ، نسبيت اخلاق را بپذيريم .
بعد يك چيزهايی ذكر میكند كه در دوره صيادی اخلاق چگونه بود و چه اخلاقی
خوب بود ، بعد در دوره كشاورزی چه اخلاقی خوب شد ، و بعد در دوره صنعتی
چه شد ، كه مطلب مهمی ندارد .
سؤال :
. 1 اگر كسی را كه تعادل رفتاری نداری ( دارای افراط يا تفريط است )
بيمار تلقی كنيم ، میدانيم كه بيمار بر تمام اعمال خود كنترل ندارد ، در
نتيجه مسؤوليت رفتارش تا حدود زيادی از او سلب میشود ، چنانكه از نظر
حقوقی و جرم شناسی بين فرد سالم و مريض تفاوت قائل هستند .
. 2 ملاك تعادل رفتار چيست ؟ تعادل شايد امروزه اين طور باشد كه اگر
كسی مثلا در صف اتوبوس نيم ساعت معطل شد ، نبايد اعتراضی كند و گرنه
تعادلش را از دست داده و افراط كرده و از نظر ديگران عقدهای است !
تعادل نسبی است و در فرهنگهای مختلف فرق میكند .
هر دو سؤالتان خوب بود مخصوصا سؤال اول اين مساله كه اگر فساد اخلاق
بيماری باشد ، تكليف مسؤوليت چيست ؟ اولا سؤالی نيست كه جوابش را ما
بخواهيم بدهيم ، جوابش را همه بايد بدهند ، و روانشناسها بايد جواب
بدهند كه فساد اخلاقها را ناشی از يك نوع بيماريها میدانند ، ولی جوابش
واضح است : انسان از نظر روانی كه
بيمار میشود ، در عين اينكه خودش بيمار است خودش طبيب هم هست ، نكته
اين است انسان به بيماری حسادت يا تكبر مبتلا میشود ، ولی مطلبی كه
مخصوصا در متون دينی به آن توجه شده اين است كه هر كسی طبيب خودش است
در تحف العقول حديثی از حضرت صادق ( عليه السلام ) هست كه " « انك
جعلت طبيب نفسك و دللت علی الداء و بين لك الدواء » " .
اگر كسی بيمار شد ، اگر درس خوانده باشد ، ممكن است خودش طبيب
خودش باشد ، ولی اگر درس نخوانده باشد ، حتما طبيب كس ديگری است حال
اگر طبيبی بيمار شد - كه ريشه و دوای بيماریاش را میداند - آيا مسؤول
هست يا مسؤول نيست ؟ اگر خودش را معالجه نكند ، مسلم مسؤول است ، چون
میگويند درست است كه تو بيماری ، ولی به حكم اينكه طبيب هستی و میدانی
ريشه بيماريت چيست و هم میدانی راه معالجه چيست و میتوانی خودت را
معالجه كنی ، چرا معالجه نكردی ؟
در امور روحی و اخلاقی - چون مربوط به خود انسان و روان انسان است -
همه افرادی كه بيمار میشوند ، میتوانند طبيب معالج خودشان باشند آدم
حسود میداند كه حسود است ، پس بيماری را خودش تشخيص میدهد ، و میداند
كه راه معالجهاش چيست ، يعنی با يك تعليمات خيلی سادهای میتواند
خودش را معالجه كند اگر واقعا كسی باشد كه از اين تعليمات ساده هم آگاه
نباشد ، او مسؤوليت هم ندارد .
بلكه يك تفاوت ميان بيماريهای روانی و بيماريهای غير روانی اين است
كه بيماری روانی را فقط خود انسان بايد تصميم بگيرد ، ولی بيماری غير
روانی را ديگری هم میتواند تصميم بگيرد .
بيمار غير روانی ممكن است بيهوش هم افتاده باشد ، طبيب میآيد
معالجهاش میكند ، يا اگر نخواهد دوا بخورد ، آن را به زور به حلقش
میريزند ، آمپول را به زور به او میزنند و معالجهاش میكنند ، ولی در
بيماری روانی فقط و فقط بايد خود بيمار تصميم بگيرد ، احدی نمیتواند از
ناحيه او تصميم بگيرد .
بنابراين مسؤوليت از اينجا پيدا میشود كه بيمار روانی در عين اينكه
بيمار است طبيب هم هست مسؤوليتش از آن نظر است كه تو كه طبيب خودت
هستی چرا خودت را معالجه نمیكنی ؟ از اين نظر مانند پزشكی است كه بيمار
هم باشد .
در مورد سؤال دوم ، من در ضمن عرايضم عرض كردم كه تشخيص ملاك تعادل
مشكل است ، ولی معيار هم به دست داديم عرض نكرديم ملاك تعادل ، عرف
اجتماع است مثال زدند كه : " شما میبينيد در جامعه هر كسی كه بخواهد
برای احقاق حق خودش اعتراض كند ، میگويند اين عقدهای است " همين مثال
جواب شماست آيا وقتی جامعه گفت اين عقدهای است ، از نظر روانشناسی هم
اين عقدهای میشود يا نزد طبيب روانی يك مقياسی از نظر روانی هست كه [
نشان میدهد ] عقده غير از اين است ؟ يك كسی در صف اتوبوس ايستاده ،
ديگران حقش را پايمال میكنند و او اعتراض میكند هيچ عالمی كه عقده را
بشناسد و معنی آن را بفهمد ، نمیگويد تو كه به خاطر حقت اعتراض میكنی
عقدهای هستی !
گفتيم ملاك اين است كه میگويند هر قوهای كه به انسان داده شده ، برای
يك غايت و هدفی است و آن هدف را میشود تشخيص داد وقتی آن هدف را
تشخيص داديم ، آنوقت میتوانيم
تعادل را هم به دست آوريم ، به عرف هم كار نداريم ، میتوانيم به دست
بياوريم كه چه حدش افراط است ، چه حدش تفريط مثلا قوه خشم - و به اصطلاح
قوه غضبيه - برای اين به انسان داده شده كه از خودش در مقابل طبيعت و
انسانهای ديگر دفاع كند حال آن آدمی كه در صف اتوبوس ايستاده ، آيا
واقعا حقش پايمال شد يا نشد ؟ اگر پايمال شد آيا میتواند اعتراض كند يا
نمیتواند ؟ اگر میتواند ، حال كه حقش پايمال شده ، پس بايد اعتراض كند
، میخواهد جامعه آن را خوب بداند ، میخواهد بد بداند . اين دفاع از حق
است .
اينكه گفتهاند : " لا يعاب المرء باخذ حقه " يا " « لا يحب الله
الجهر بالسوء من القول الا من ظلم »" ( 1 ) و امثال اينها ، در واقع يك
امر طبيعی را به انسان گفتهاند و اگر انسان چنين اقدامی بكند ، اين قوه و
نيروی خشم خودش را در همان راهی اعمال كرده كه برای آن راه [ به وجود
آمده است ] .
پس خيلی فرق است بين اينكه مشتی به سر انسان وارد شود و انسان آن
مشت را با مشت جواب بدهد ( در اين صورت میگويند اين قوه را برای همين
به تو دادهاند ) و اينكه مشتی را انسان به سر يك ضعيف وارد كند ( در
اين صورت میگويند اين مشت قوی را به تو ندادهاند كه آن را به سر اين
ضعيف وارد كنی ) .
بنابراين از راه شناختن غايات و خلاصه از راه شناختن انسان و شناختن
غرائز و قوا و استعدادهای انسان ، با تسليم [ به ] اين اصل كه اين قوا و
غرائز به طور تصادفی در وجود انسان نيست و همين طور كه هر عضوی در بدن
انسان برای يك غايت و غرضی هست و حتی
پاورقی :
. 1 نساء / . 148
هر مويی يك غرضی بر آن مترتب است ، هر قوه و هر استعدادی نيز برای
غرضی است و غرضش را هم میشود تشخيص داد ، آری از اين راه و با معيار و
ملاك آن غرض میتوان حد افراط و تفريط را به دست آورد .
و صلی الله علی محمد و آله
نظرات شما عزیزان: