طرح كلى عمليات تصويب شده بود و فرماندهان بعد از انجام شور و مشورت فراوان به نظر واحدى رسيده بودند.××× 1 آزادسازى اين اراضى بود. ×××
- طبق اين نظر طرح عملياتى موسوم به (كربلا - 2( به منظور انهدام موجوديت سپاه چهارم ارتش عراق در سرزمينهاى اشغالى شمالى خوزستان به مورد اجرا گذاشته مىشد. جهت هدايت هر چه بهتر نيروهاى رزمنده، مقرر شد كه واحدهاى ايرانى در قالب 4 قرارگاه (جبهه) به ترتيب سازماندهى شوند:
- جبهه قدس: حد شمال غربى منطقه عملياتى كربلا - 2 محورهاى تحت پوشش اين جبهه عبارت بودند از: منطقه عين خوش - دشت عباس - امام زاده عباس و جاده تداركاتى دهلران.
- جبهه نصر: حد شمال شرقى منطقه عملياتى كربلا - 2 محورهاى تحت پوشش اين جبهه عبارت بودند از: ارتفاعات تپه چشمه، شاوريه، بلتاى بالا و پايين، مواضع توپخانه سپاه چهارم ارتش عراق در پشت ارتفاعات على گره زد و على گريذد و سه راهى نادرى.
- جبهه فجر: حد شرق منطقه عملياتى كربلا - 2 محورهاى تحت پوشش اين جبهه عبارت بودند از: ارتفاعات ابو صليبى خات، دوسلك، سايتهاى 4 و 5 و ارتفاعات رادار.
- جبهه فتح: حد جنوبى منطقه عملياتى كربلا - 2 محورهاى تحت پوشش اين جبهه عبارت بوند از: ارتفاعات تنگه رقابيه، ارتفاعات ميشداغ.
علت اساسى تشكيل اين چهار جبهه، برنامهريزى فرماندهى عالى جنگ براى درهم كوبيدن ضربتى، موجوديت سپاه چهارم ارتش عراق در سرزمينهاى اشغالى شمال خوزستان و گردان ما در اين طرح مأموريت داشت تا به همراه برادران ارتشى ارتفاعات مقابل شاوريه (موسوم به هدف توفيق) مشتمل بر تپههاى 314 در شرق، 300 در مركز و 338 در غرب را تصرف كند. پس از انجام بيش از يك ماه كارهاى سنگين شناسايى به همراه آموزشهاى طاقتفرسا براى نيروهاى بسيجى واقعاً از صميم دل براى لحظه موعود يعنى شروع عمليات، ثانيه شمارى مىكرديم. نيروها بىصبرانه انتظار مىكشيدند. آنها هم از بُعد روحى و هم از بُعد نظامى كاملاً خود را براى انجام عملياتى بزرگ آماده كرده بودند. من هم هر چه در توانم بود براى آمادهسازى نيروهاى گردان انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم به كار مىبستم. براى پيشبرد بهتر كارها من و برادر مرادى يك تقسيم كارى با هم انجام داديم به اين صورت كه ايشان جهت شناسايى محورهاى عملياتى بيشتر در منطقه حضور داشتند و من هم در پادگان دوكوهه نيروهاى گردان را آموزش مىدادم. البته اين به آن معنا نبود كه من خودم براى انجام شناسايىها نروم.
برعكس از هر فرصتى استفاده مىكردم و خودم مستقيماً در جريان كار شناسايى از منطقه قرار مىگرفتم. به طورى كه در طول يك ماه و نيم كار شناسايى، بيش از ده بار خود من به شناسايى رفتم و منطقه را مثل كف دستم مىشناختم. حتى تك به تك سنگرهاى دشمن را مىشناختم. مىدانستم كدام سنگر تانك دارد، كدام سنگر تيربار دارد، كدام سنگر كماندو و كدام سنگر نيروى عادى دارد. با چنين اطلاعاتى بود كه طرح عمليات و مانور آفندى گردان را به تصويب رسانديم.
روز دوم فروردين 1361 بالاخره انتظارها به سر رسيد و عمليات بزرگ فتح آغاز شد.××× 1 در آخرين لحظات كه برادران تجهيزاتشان را بستند و آماده حركت شدند، «اميرى» فرمانده گروهان دو، برايشان سخنرانى كرد. با تمام وجودش سخن مىگفت. او در تاريكى شب، در حالى كه اشك از چشمان بيشتر بچهها جارى بود، گفت: «برادران! صاحبالزمان(عج) فرمانده ماست. ما بايد به امام و امت عيدى بدهيم. ما بايد دشمن را خرد كنيم. ما بايد دشمنان متجاوز را در ايران اسلامى دفن بكنيم.
«شاوريه» را بايد گورستان بعثىها بكنيم. از هيچچيز نهراسيد. ما مىدانيم خيلى از شما عزيزان - امشب - آخرين شبتان است. بعضى از شما امشب به حسين بن علىعليه السلام خواهيد پيوست. اى برادران هر كسى شهيد شد، ما را هم شفاعت كند. خوب همديگر را نگاه كنيد كه بتوانيد روز قيامت همديگر را بشناسيد. امشب، شب امتحان است؛ امشب، شب عاشوراست. پس با سرمايه هستى خودتان در اين مصاف بستيزيد و...» ×××
- دانشجوى شهيد محمدرضا خليلى كه از نيروهاى گردان انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم بود در ياداشتهاى شخصى خود حال و هواى آن شب را اينگونه بازگو مىكند.
61/1/2 - دوشنبه
نزديك ساعت عمليات، همه در حالى عرفانى به سر مىبردند. هر كسى مشغول كارى بود. بعضىها وصيتنامه مىنوشتند. بعضىها مشغول مناجات بودند. بعضىها هم تجهيزات جنگى خودشان را وارسى مىكردند. بعضىها از خويشتن خويش، از من خودشان رجعت كرده، به حقيقتى كه مملو از خصلتهاى مكتبى بود، نزديك شده بودند. همه مىدانستند دستى غيبى در اين عمليات همه را رهبرى خواهد كرد. خدايا، چه لحظات با شكوهى است! آروزهاى چندين ماهه ما كه گرفتن انتقام از دشمن متجاوز بود، دارد برآورده مىشود. از درون همه بچهها آتش جهادى جانانه زبانه مىكشيد. شعار «فرمانده رزممان مهدى صاحبالزمان» با ريزش اشك زمزمه مىشد.
در آخرين لحظات، بچهها همديگر را در آغوش گرفتند؛ حلاليت طلبيدند و باز هم اشك ريختند. معلوم بود همه، يك جان و يك كالبد هستند. چون هدف يكى بود، آن هم پيروزى اسلام. خدايا نفس كشيدن در چنين جوى و در چنين فضايى چقدر لذتبخش است!
خبرنگارها آمدند تا شايد بتوانند گوشهيى از شور و نشاط برادران را به تصوير بكشند. همه تصويرها و گزارشهاى راديو تلويزيون، مشتى از خروارهاست!
نيروهاى گردان انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم به همراه گردان چهار تيپ 58 تكاور ارتش در دو ستون از نقطه رهايى گذشتند. هدايت آن همه نيرو كار آسانى نبود اما به كمك فرماندهان گروهانها برادران على تورانلو، رحمتالله خالصى، حسن اميرى و برادران ارتشى آنها را به سمت بلندىهاى «شاوريه» و «لزه» هدايت كردم. سكوت مرموزى منطقه را فرا گرفته بود. تمام سعى و تلاش من اين بود تا ستون نيروها از هم فاصله نگيرند. بيچاره بىسيمچىها مجبور بودند همراه من چندين بار از اين سر ستون به آن سر ستون بيايند. نفسهايمان به شمارش افتاده بود. شب از نيمه گذشته بود و ما كم كم به مواضع دشمن نزديكتر مىشديم. اين را هم مىدانستيم كه منطقه 350 شاوريه براى دشمن در حكم يك دژ مستحكم هست. طورى كه از هر سه طرفى كه مىتوانستيم وارد عمل بشويم، 200 تا 300 متر در عرض مين گذارى كرده بود. سنگرهاى بسيار مستحكمى در آنجا مشاهده مىشد. در دهليزها هم به همين صورت در بلندىهاى «لزه» هم به هم چنين.
هر چقدر به مواضع دشمن نزديكتر مىشديم آتش كاليبرهايش بيشتر مىشد و ارتفاعات شاوريه به صورت يك منطقه غيرقابل نفوذ بر دوشمان سنگينى مىكرد.××× 1 شهيد محمدرضا خليلى در ادامه يادداشتهايش مىنويسد:
به منطقه دشمن رسيديم. نفسها در سينهها حبس شده بود. يك پيچ ديگر را رد كرديم. حالا درست مقابل دشمن بوديم. كاليبرهاى دشمن به شدت كار مىكردند. گلولههاى رسام آسمان را نقاشى مىكردند و مناظر زيبايى خلق مىنمودند. منورها را كه مىشمردى، تعدادشان به ده تا مىرسيد. تا مىآمد يكى از آنها خاموش شود، ديگرى به پرواز درمىآمد و جاى او را مىگرفت.
با يك خيز از شيار بيرون پريديم. پا گربه و سينهخيز به طرف تپهيى كه نشانمان دادند، حركت كرديم. در همين لحظات دشمن متوجه حضور ما در منطقه شد و ديوانهوار به سوى ما آتش گشود. حالا رسيده بوديم روبهروى سنگر ديدهبانى عراقىها. چند موشك آر.پى.جى به طرف دشمن شليك شد. نيروها با فرياد «يا حسين» و «يا مهدى» به طرف تپه يورش بردند. در يك لحظه همه از زمين كنده شده بودند. همه مىدويدند. ديگر كسى به گلولههاى دوشكاى دشمن اعتنايى نمىكرد. انگار همه پر درآورده بودند. زير رگبار آن آتش سنگين، رسيديم به سنگر ديدهبانى عراق. همگى فرار كرده بودند. با ديدن اين صحنه، غريو «الله اكبر» برادران، دشتها و تپههاى اطراف را پوشاند. سنگرها مثل دل خود عراقىها خالى بود. ×××
در چنين شرايطى تصميم گرفتيم از چهار سمت به شاوريه حمله كنيم. ابتدا نيروها را به پشت مواضع دشمن نفوذ داديم، طورى كه مجبور شديم سازماندهى و آرايش نيروهايمان را هم در همان جا انجام دهيم. به نيروها مىگفتم:
اين دسته به اين طرف برود، اين دسته به اين سنگرها حمله كند و به همين ترتيب كل نيروها را براى يورش نهايى به مواضع دشمن سازمان دادم. اين كار ما عراقىها را سخت به اشتباه انداخت، آنها فكر مىكردند اينها نيروهاى خودشان هستند كه آمدند در پشت سرشان مستقر شدند.
به اين ترتيب دشمن در دام فريب نيروهاى اسلام گرفتار آمد و چارهاى جز تسليم شدن براى خود نديد. هر طرف نگاه مىكرديم سنگرهاى عراقى بود كه يكى يكى به دست بچههاى خودمان مىافتاد. آن شب من به چشم خودم كمكهاى غيبى و يارى «الله» را ديدم. اصلاً مگر مىشد حضور آن همه ملائك خدا را در آن شب انكار كرد؟ گستردگى عمليات باعث شده بود كه دشمن نتواند تشخيص بدهد كه كدام يك از يورشها، تك اصلى است كدام يك ايذايى، همين مسايل واقعاً دشمن را گيج كرده بود. از سوى ديگر هم قرارگاه فرماندهى سپاه چهارم عراق كه مسؤوليت هدايت لشگرهاى عراقى را به عهده داشت نمىدانست كه واقعاً در همه جا به آنها حمله شده و يا بعضى از اين يورشها ايذايى هستند. به همين دليل نتوانستند از وسعت كار نيروهاى ما سر در بياورند. همين امر باعث سقوط كليه مواضع آنها شد. درگيرى تا ساعت ده صبح روز سوم فروردين ادامه داشت. بعد ازظهر به سنگرهاى فتح شده عراقىها سركشى كردم. مىخواستم مطمئن شوم كه كار پاكسازى به خوبى انجام گرفته است. سنگرهاى عراقىها پر بود از وسايل رفاهى به طورى كه اگر مقاومت مىكردند با اين امكانات مىتوانستند روزها بجنگند، ولى آنها به گونهاى غافلگير شدند كه حتى فرصت نكردند تا مهمترين تجهيزات نظامى و مدارك محرمانه را همراه خود ببرند. نقشههاى جنگى، گزارشهاى محرمانه، انواع دفاتر ثبت و طرحهاى عملياتى در سنگرهاى فرماندهى به وفور يافت مىشد. سنگرهاى فرماندهى با سنگرهاى ديگر فرق داشت، چه از نظر ساخت در استحكام و چه از نظر تجهيزات به جا مانده. سقف سنگرهاى فرماندهى با تيرآهن 12 پوشانده شده بود. در ميان بعضى از سنگرها، گاه يك قرآن و چند كتاب مذهبى نيز پيدا مىشد. تپههاى «شاوريه» به طور كامل به تصرف رزمندگان اسلام درآمده بود. از همان لحظه به بعد، نيروها در منطقه شروع به پدافند كردند. در اين ميان خبرى كه باعث حيرت ما شد كارى بود كه سه تا از گردانهاى تيپ ما يعنى حبيب، سلمان و حمزه انجام داده بودند. آنها توانسته بودند با نفوذ به پشت مواضع دشمن در ارتفاعات «على گره زد» توپخانه دشمن را با همه توپهاى داخل آن تسخير كنند. جالبتر آنكه آنها توانسته بودند لوله توپها را درست 180 درجه برگردانده و به سمت مواضع خود عراقىها شليك كنند.
آن چيزى كه در اين واقعه باعث حيرت و تعجب مىشد اين بود كه اينها كجا آموزش توپخانه ديده بودند كه اينطورى با مهارت داشتند با توپها كار مىكردند، طورى كه گلولههاى شليك شده توسط اين بچهها درست بر سر نيروهاى در حال فرار دشمن فرود مىآمد. اين خبر برايم خيلى شوقانگيز بود.
با اعلام خبر موفقيتهاى عمليات فتحالمبين، امام عزيز پيام بسيار دلنشين را صادر كردند كه به راستى خستگى را از تن همه بچههاى رزمنده بيرون برد. امام خمينى(ره) در اين پيامشان چنان تعريف و تمجيدى از رزمندهها كردند كه عرق شرمسارى بر پيشانى همه ما نشست.
هنوز داشتيم شيرينى پيام امام را مزه مزه مىكرديم كه دشمن زخم خورده پاتك سنگينى را در محور دشت عباس آغاز كرد.
وسعت حمله تانكهاى پيشرفته عراق خيلى وسيع بود. حاج احمد بلافاصله مأموريت داد تا گردانهاى انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم، حمزه سيدالشهداء، ابوذر غفارى، مالك اشتر و مسلم بن عقيل به آن منطقه اعزام شوند. سريع نيروهاى گردان را جمع و جور كرديم و به سمت دشت عباس راه افتاديم. مأموريت ما بازپس گيرى امامزاده عباس از عراقىها بود. مىبايستى نيروها را به صورت دشتبان به طرف امامزاده عباس حركت مىداديم، چرا كه دشمن با تانكهاى خود در اين منطقه به صورت خيلى باز آرايش گرفته بود. در اينجا دشمن دست به حيلهاى زد به اين صورت كه در وهله اول، نفوذ ما را پذيرا شد، به طورى كه ما توانستيم امامزاده را بگيريم. در مجاورت بُقعه امامزاده تپه خيلى كوچكى وجود داشت كه بهترين عارضه براى نگه داشتن امامزاده محسوب مىشد. ما يك سرى از بچههاى گردان را فرستاديم تا اين تپه مهم را بگيرند. بچهها خيلى سريع موفق به تصرف تپه مذكور شدند. از طرفى، در سمت چپ ما، زرهى دشمن هيچگونه فعاليتى نداشت. تانكهاى عراقى در دامنه ارتفاعات تينه كه با فاصله زيادى به امامزاده عباس منتهى مىشد، آرايش گرفته بودند. از طرف ديگر هم ما از روبهرو با نيروهاى دشمن درگير بوديم. در همين حين متوجه شديم كه تانكهاى دشمن از سمت چپ ما، يعنى از پايين ارتفاعات تينه در حال حركت به طرف نيروهاى ما هستند. با مشاهده اين وضعيت مجبور به عقبنشينى شديم. در حقيقت آنها با نيروهاى زرهى و مكانيزه خودشان ما را عقب راندند و مجدداً امامزاده عباس را اشغال كردند. تانكهاى عراقى از سمت چپ جاده گرفته تا جلوى بقعه امامزاده عباس مستقر شده بودند و به محض ظاهر شدن هر جنبدهاى روى جاده، خصوصاً در مناطق اطراف امامزاده، آن را مورد هدف قرار مىدادند.××× 1 سازماندهى و گردانها را هدايت مىكرد. برادر «چراغى»، فرمانده گردان حمزه هم با خشم الهى خود مشغول مبارزه با دشمن بود. برادر قهرمانى در كنار خودمان با كلاش و آر.پى.جى هفت به سمت دشمن آتش مىگشود. ×××
- شهيد محمدرضا خليلى در يادداشتهايش فرجام نبرد امامزاده عباس را اينگونه توصيف مىكند:
در نزديكىهاى امامزاده درگيرى شروع شد. دشمن به ما كلك زده بود. ابتدا تظاهر به عقبنشينى كرد. نيروهاى پياده و گردانهاى زرهى به هواى اينكه دشمن در حال عقبنشينى است، به سرعت و با عجله خودشان را به امامزاده رساندند، اما دشمن يكباره نيروهاى ما را زير آتش گرفت. به خصوص اطراف امامزاده صحنه مرگبارى به وجود آمده بود. خدا مىداند چه كربلايى به پا شد! تمام نيروهايى كه جلو رفته بودند، زير رگبار كاليبرهاى 75 دشمن گرفتار شدند. خيلى از برادران، دلاورانه جنگيدند تا شهيد شدند. در اطراف امامزاده، جنازهها روى هم انباشته شده بود. زخمىها كمك مىخواستند، اما كسى نمىتوانست به آنها كمك كند. چقدر دست و پا قطع شده بود! چقدر از برادران در حال شهادت بودند! خدايا چه صحنههاى دلخراشى! تمام خودروهاى جهاد كه در اطراف امامزاده بودند، هدف موشك عراقىها قرار گرفتند. دشمن با تسلط، تانكهاى ما را مىزد. اما با توجه به همه برترىهاى زرهى دشمن، برادران رزمنده و دلاور ما - تا آخرين لحظات - مردانه جنگيدند.
تا ساعت يازده ظهر آنجا بوديم كه «قهرمانى»، فرمانده گردان آمد و گفت: «كم كم عقب بكشيد.»
ما هم با اجراى آتش و حركت، عقبنشينى كرديم. حاج احمد متوسليان، فرمانده تيپ محمد رسولالله - در آن لحظات مرگبار - در خط مقدم، نيروها را در همين گير و دار، تيرى به من خورد. بچههاى گردان سراسيمه فرياد زدند: برادر قهرمانى مجروح شد. برادر قهرمانى مجروح شد. با اشاره به آنها فهماندم كه مجروحيتم زياد نيست و كارى به كارم نداشته باشند. اما تا به خودم بيايم پشت موتور مجتبى صالحى آويزان بودم و در حال انتقال به عقب جبهه. وقتى برگشتم منطقه، تيپ داشت براى مرحله سوم عمليات خودش را آماده مىكرد.
بعد از ظهر روز جمعه ششم فروردين حاج احمد طى جلسهاى من، حسين قجهاى و محسن وزوايى را براى توجيه مرحله سوم عمليات فرا خواند. او گفت: مأموريت شما نفوذ از دامنههاى جنوبى على گريذد و به سمت ارتفاعات ابوصليبى خات با هدف يورش به سايت 5 و ارتفاعات رادار از پشت مواضع دشمن هست. او گفت: برويد و تا ساعت هفت شب نيروهايتان را به پاى دامنههاى جنوبى ارتفاعات على گريذد رسانده، منتظر دستور آغاز پيشروى باقى بمانيد. سريع خودم را به گردان رساندم و نيروها را براى انجام مرحله سوم عمليات توجيه كردم. آفتاب مىرفت تا خودش را در پس كوههاى مغرب مخفى كند كه نيروهاى گردان ما از پاى ارتفاعات على گريذد حركت خودشان را آغاز كردند.××× 1 پيشروى} به طرف بيسيم {قرارگاه مركزى كربلا} رفتم. حالتى هم شده بود كه ديگر دستور فرمانده نبود؛ يك شورايى {اين طور} تشخيص داده بود؛ البته چيز غلطى بود كه مثلاً ما توى صحنه داشتيم. يعنى آدمى يك دفعه مىديد همه دارند يك چيز مىگويند و او نمىتوانست چيز ديگرى {خلاف نظر جمع} بگويد؛ چون خطر عدم اطاعت بود. پاهايم رغبت اين را نداشت؛ ولى رفتم به طرف بيسيم كه بگويم برگردند. {دفعتاً} توى ذهنم چيزى آمد. {با خود }گفتم: با سه - چهار تا از بچههايى كه رويشان حساب مىكنم، خصوصى مشورت مىكنم، ببينم چه مىگويند و به نتيجه برسم. آنوقت ديگر تصميم گرفتن ساده است. برادر غلامعلى رشيد {مسؤول وقت واحد عمليات قرارگاه كربلا} را خصوصى خواستم. گفتم: وضع اين طورى است، ته قلبت چه مىبينى؟
گفت: والله اوضاع كه خيلى خراب است؛ ولى ته قلبم اميدوارم كه امشب بچهها موفق بشوند.
پرسيدم: پس چرا در جلسه نظريه آن طورى دادى؟
گفت: خوب چه بگويم؟ به چه دليلى بگويم؟
حسن باقرى {فرمانده وقت لشكر نصر سپاه} را خواستم. او هم همين را گفت.
تيمسار حسين حسنى سعدى {فرمانده وقت لشكر 21 حمزه} را خواستم. او هم افسر بسيار لايقى بود. با آن كه چهره تحصيل كرده. متخصص و البته متعهدى بود. گفت: اصلاً دلم رغبت نمىكند كه اينها برگردند.
ديدم كه در {زمان اظهار} نظريه فردى خودشان، با قلبهايشان صحبت مىكنند؛ ولى در هنگام اعلام نظريه جمعى، با زبان تخصص حرف مىزنند.
تصميم خود را گرفتم. گفتم چرا ابلاغ كنم كه برگردند؟ بگذار باشند.» ×××
- سپهبد شهيد على صياد شيرازى در كتاب ناگفتههاى جنگ مىگويد:
«... يك ساعت پس از {آغاز} حركت بچهها، يكى از عناصر اطلاعاتى خبر داد: تعداد صد و پنجاه دستگاه تريلى تانك بر، از تنگه ابوقريب عبور كرده است.
دشمن اينها را از مسير فكه يا از حوالى «چم سرى» عبور داده و از طريق تنگه ابوقريب، به طرف تپههاى على گرهزد آورده بود؛ يعنى همان جايى كه ما قبلاً پيشبينى كرده بوديم كه مىخواهد با تانك حمله كند. ما اين مطلب را پيشبينى كرده بوديم؛ ولى فكر نمىكرديم دشمن با اين سرعت وارد عمل شود. معلوم بود كه اينها از اول صبح {جمعه ششم فرودين 61{ حمله مىكردند و {در اين صورت} كارمان ساخته بود. توى اتاق جنگ وحشت كرديم. {به كار بردن} كلمه وحشت {براى بيان وضع روحى حاكم در آن اتاق، كاملاً} بجاست.
همه شروع به تجزيه و تحليل روى نقشه كردند كه اگر دشمن اين كار را بكند، كارمان ساخته است؛ آن هم چطور كارمان ساخته است؟! {به اين ترتيب كه ما} يك عده نيرو را فرستادهايم جلو، يك عده هم كه اينجا هستند؛ دشمن مىآيد و هر دو را داغان مىكند. ديگر براى ما نيرويى باقى نمىماند.
حدود {ساعت} ده و نيم يا يازده شب بود كه ديدم همه نظر مىدهند: بهتر است بگوييم نيروها برگردند؛ چون حداقل نيرويى است كه در دست داريم و فردا پشت آن بريده نمىشود. بعد هم شايد بتوانيم از مواضع فعلى دفاع كنيم.
من با حالتى كه پاهايم نمىكشيد، براى ابلاغ اين دستور {به فرماندهان يگانهاى در حال گردان ما دوش به دوش گردان حبيب در حال دور زدن دامنههاى غربى ارتفاعات ابو صليبى خات بود. هر آن منتظر عكسالعمل دشمن بوديم، اما كوچكترين واكنشى از جانب آنها ديده نمىشد، گويى دشمن كور و گنگ شده بود.
ساعت 2:30 دقيقه صبح گردان سلمان درگيرى خودش را با دشمن شروع كرد اما سمت ما هنوز هيچ خبرى نبود. ساعت چهار صبح ساير گردانهاى تيپ هم درگيرى خودشان را شروع كرده بودند. گردان ما نبايد از گردانهاى ديگر عقب مىماند والا با روشن شدن هوا سرنوشت كل حمله به خطر مىافتاد. از اين رو دستور دادم نفرات ستون ما سر قدمهايشان را بلندتر بردارند. چارهاى جز شتاب نداشتيم. حركت كرديم به سمت هدف. بچهها نگران قضا شدن نمازشان بودند چون مجال نبود، گفتم: نمازشان را در حال بدو رو بخوانند. نماز را در حل بدورو خوانديم. يك وقت ديديم رسيدهايم به پاى ارتفاعات رادار، همانجا به ساعتم نگاه كردم عقربههاى ساعت، شش صبح را نشان مىداد. رادار سقوط كرده بود و نيروهاى دشمن به اين سو و آن سو مىدويدند، با پيش آمدن اين وضعيت فرماندهان واحدهاى لشگر يك مكانيزه عراق سراسيمه از قرارگاه ارتش عراق خواهان اعزام هر چه سريعتر واحدهاى تانك به منطقه يا دريافت فرمان عقبنشينى شدند اما فرماندهان عراقى به آنها اميدوارى مىدادند كه نيروهاى كمكى به زودى به سويشان خواهند شتافت. در همين حال شواهد امر اين طور نشان مىداد كه دشمن در حال تدارك پاتك زرهى سنگينى به ما بوده است. با مشاهده اين وضعيت، حاج احمد در جهت مقابله با حركت دشمن، گردان ابوذر را به سمت ارتفاعات تينه حركت داد تا اين گردان بتواند با مشغول كردن واحدهاى زرهى دشمن در قسمت امامزاده عباس مانع اعزام اين نيروها به سمت ارتفاعات رادار بشود. با اين تدبير حاج احمد، زرهى دشمن در همان قسمت دشت عباس زمينگير شد و نتوانست به كمك نيروهاى لشگر يك مكانيزه در ابو صليبى خات برود. پيروزىهاى بزرگ به دست آمده تا اين مرحله از عمليات فتح برايمان بسيار دلچسب بود. حاج احمد و حاج همت به تك تك سنگرهاى بچهها سركشى مىكردند و به آنها خسته نباشيد مىگفتند.
در يكى از اين سركشىها حاج همت خطاب به برادران بسيجى گفت: «حمله ديروز شما يكى از حماسىترين حملات در طول جنگ بود. دشمن با يك لشگر تانك مىخواست به (عين خوش) حمله كند كه شما با سدّ گوشتى و درياى خون، آرايش و سازماندهى رزمى و تهاجمى دشمن را بهم زديد.»
آخرين مرحله از عمليات فتحالمبين هم با موفقيت پشتسر گذاشته شد در اين مرحله تپههاى بر قازه كه محل استقرار قرارگاه تاكتيكى سپاه چهارم ارتش عراق و ديگر مواضع ستادى اين سپاه بود به دست نيروهاى ما افتاد. امرى كه بعيد به نظر مىرسيد اما تحقق پيدا كرده بود. شمار زيادى از نيروهاى عراقى اسير و كشته و مجروح شده و از گردونه رزم خارج شده بودند. آنهايى هم كه مانده بودند سراسيمه و وحشتزده به سمت مواضع خودشان درحال فرار بودند.××× 1 رسيديم به گردنه برقازه كه مشرف مىشود به دشتى كه به فكه مىخورد. ديديم كه تانكهاى دشمن مشخص هستند تا آمديم بجنبيم، يك گلوله تانك، طورى كنار ماشين خورد كه شيشه و همه چيز را داغان كرد. هيچكس زخمى نشد. همه براثر انفجار پرت شدند.
براى اينكه مطمئنتر شويم، ديدگاهى آن بالا ساخته بودند، گفتيم برويم از بالا نگاه كنيم... مطمئن شديم كه بچهها رسيدهاند به هدف... خط پيشروى عمليات فتحالمبين، از يك طرف، محور عين خوش، امامزاده عباس بود كه رسيده بود؛ از يك طرف، تنگه برقازه بود كه ديديم رسيدهاند؛ يك قسمت هم رقابيه بود تا اينها در يك خط قرار بگيرند.» ×××
- سپهبد شهيد على صياد شيرازى از فرجام عمليات فتحالمبين مىگويد:
«... چهار - پنج روز بعد از شروع عمليات، {ديگر} طراحى عمليات مال ما نبود. پيشروى از آن رزمندگان بود و تأييدش با ما... مىگفتيم برويد «چنانه» را بگيريد، مىگفتند الان در چنانه هستيم. مىگفتيم ارتفاعات فلان را بگيريد، مىگفتند ما از آنجا رد شديم، داريم ارتفاعات برقازه را مىگيريم. در اينجا شك كرديم! چون ارتفاعات برقازه، آخرين نقطه هدف ما بود. گفتند ما رسيديم.
آنجا دو تا ارتفاع موازى هست. به آقاى رضايى گفتم:
- من باورم نمىشود كه اينها رسيده باشند. بين {ارتفاعات} «سيبور» و {ارتفاعات} بر قازه، دو - سه كيلومرى فاصله است. هر دو هم مثل هم است. فكر مىكنند كه رسيدهاند.
به ايشان گفتم:
- برويم سرى بزنيم.
هنوز به منطقه وارد {و آشنا} نشده بوديم كه بدانيم بچهها تا كجا رفتهاند و كجا دست ماست و كجا دست عراقىها. با هلىكوپتر رفتيم. به چنانه كه رسيديم، ترسيديم كه جلوتر برويم. گفتيم درگيرى است و ممكن است با دشمن قاطى بشويم. كنار يك تپه فرود آمديم. جلوى يكى از وانتها را گرفتيم و پشت آن سوار شديم. گفتيم برويم به طرف جلو. راننده وانت هم تعجب كرده بود. نمىدانم از ارتش بود يا سپاه. وانت رفت جلو تا به {ارتفاعات} سيبور رسيديم. ديديم بچهها {آنجا مستقر} هستند پرسيدم: بچههاى ديگر كجا هستند؟ گفتند: جلو هستند.
به راننده گفتم: برو. رفتيم طرف برقازه. ما مانده بوديم با يك پيروزى شيرين و دلچسب. كل دشت چنانه و ارتفاعات اطراف آن را نيروهاى ايرانى پر كرده بودند.
روز دهم فروردين عمليات به پايان رسيد. گردانها براى بازسازى راه دوكوهه را در پيش گرفتند. من هم بچههاى گردان انصار را به سمت دوكوهه حركت دادم همين كه از روى پل فلزى رودخانه كرخه عبور مىكرديم احساسمان اين بود كه كرخه هم با همه عظمتش در مقابل عزم بچههاى رزمنده ايرانى سر تعظيم فرود آورده.
حال خوشى داشتيم. بيرون كردن دشمن از خاكمان، خوشحالى مردم، شاد شدن دل امام، همه اينها باعث مىشد تا شاد شاد باشيم.
ساعت يازده صبح به دوكوهه رسيديم، ديدن جاى خالى بچههايى كه شهيد شده بودند پاك پكرمان كرد. بچهها داخل يكى از ساختمانها مستقر شدند. صبح روز بعد من هم براى كسب تكليف رفتم ستاد فرماندهى تيپ. برادر همت آنجا بود حاجى گفت: نيروها را آماده كن، حاج احمد قرار است برايشان سخنرانى كند. او گفت حاجى در اين سخنرانى برنامههاى آينده تيپ را مشخص مىكند.
روز چهاردهم فروردين بچههاى تيپ توى ميدان صبحگاه تجمع كردند تا حاج احمد برايشان سخنرانى كند. حاج احمد در آن روز صحبتهاى پرشورى كرد. او گفت: «كار شما در عمليات فتحالمبين خيلى خوب بوده، ما با اين عمليات پوزه دشمن را به خاك ماليديم و چند هزار كيلومتر اراضى تحت اشغال را از چنگ آنها درآورديم. حاج احمد در ادامه صحبتهايش گفت: فاصله ما با عمليات رهايىبخش فقط به تعداد انگشتان دست من است. ما فرصت چندانى تا شروع عمليات بعدى نداريم. اگر هم به مرخصى مىرويد سعى كنيد سريعتر برگرديد. بايد شماها در حوادث سرنوشتسازى كه در پيش داريم نقش اساسى داشته باشيد.
بعد از ظهر براى نيروهاى گردان صبحت كردم. در اين سخنرانى از كار آنها در عمليات فتحالمبين تشكر كردم و گفتم: عظمت كار شما را نه من، بلكه آيندگان خواهند ستود. بعد هم تأكيد كردم براى تداوم اين پيروزىها لازم است در صحنه حضور داشته باشيد. ما عمليات بزرگى در پيش داريم.××× 1 شهيد محمدرضا خليلى در يادداشتهاى خود مىنويسد: بعدازظهر روز چهاردهم فروردين برادر قهرمانى فرمانده گردان انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم براى گردان ما سخنرانى كرد او ابتدا از برادران تشكر كرد و سپس حماسه پيروزمندانه را برايمان تشريح كرد و عظمت كار برادران ايثارگر را ستود، مراحل عمليات و عوامل عقبنشينى را بر شمرد و نتيجهگيرى كرد و گفت: در مجموع اين حمله يكى از حماسىترين و موفقترين حملات ما محسوب مىشود. در آخر هم راجع به برنامههاى آينده صحبت كرد و گفت: عمليات بعدى ما آزادسازى خونين شهر است. به اميد خدا هر چه زودتر برگرديد. بعد از تكميل شدن گردان، ما حركت مىكنيم. ×××
بعد از اينكه بچههاى گردان به مرخصى رفتند من و محمود مرادى هم به نوبت آمديم مرخصى.
آمدم گنبد، سرى به خانواده زدم. پدر و مادرم خيلى احساس دلتنگى مىكردند. آنها از من مىخواستند تا كنارشان بمانم، اما براى من مقدور نبود كه بيش از اين پيش آنها باشم. ناچار بار و بنديلم را بستم و راه افتادم. در اين هنگام برادر كوچكترم «عبدالرحيم» كه در عمليات فتح المبين همراه لشكر 25 بود، راه افتاد كه با من بيايد. نگرانى پدر و مادرم بيشتر شد. هر چه تلاش كردم تا مانع آمدن او بشوم موفق نشدم. با عبدالرحيم آمديم تهران و بعد هم انديمشك و پادگان دو كوهه.
دوكوهه دوباره شور و حالى گرفته بود. نيروها آمده بودند تا خودشان را براى عمليات ديگرى آماده كنند. من هم بچههاى كادر گردان انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم را جمع و جور كردم تا به محض رسيدن نيروهاى بسيجى، آمادگى گرفتن نيرو را داشته باشيم.
با اعزام نيروهاى بسيجى، گردانها يكى پس از ديگرى تشكيل و سازماندهى مىشدند.
گردان ما انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم با نيروهاى بسيجى كه فقط آموزش محدود پايگاههاى مساجد را گذرانده بودند تكميل شد. اين نيروها را كه به همراه نيروهاى كادر گردان عددشان به 500 نفر مىرسيد، در قالب چهار گروهان سازماندهى كرديم.
بعد از سازماندهى، نوبت مىرسيد به آموزش و آمادهسازى نيروها. آن هم نيروهايى كه آموزش چندانى نديده بودند. يعنى به قولى صفر كيلومتر بودند. همان جوانان و نوجوانانى كه از پشت نيمكتهاى مدارس به قصد بيرون راندن دشمن به منطقه آمده بودند. بايد روى آنها كار مىكرديم تا هم از نظر روحى و هم از نظر جسمى آماده شوند.
طفلكى مسؤولين گروهانها مجبور بودند براى آماده كردن اين نيروها وقت زيادى بگذارند چون از الف تا ياى آموزش را بايد برايشان توضيح مىدادند.
در يكى از روزها حاج احمد، فرمانده تيپ، براى نيروهاى مستقر در پادگان دوكوهه سخنرانى كرد. حاجى در اين سخنرانى گفت:
«ما بايد از خدا بخواهيم كه دچار خودنگرى نشويم، اگر شديم، همان لحظه، لحظه حاكميت شرك بر وجود ماست.
خدا آن لحظه را لحظه مرگ ما قرار بدهد. شما برادران بسيجى حساب جنگهاى كلاسيك و متداول جهان را به هم زديد. شما در عمليات اخير بدون آتش تهيه، توانستيد توپخانه دوربرد و مرگبار دشمن را كه دزفول را هميشه زير آتش مىگرفت تصرف كنيد.
در عمليات فتحالمبين نيروهاى ما از بين يك تيپ از نيروهاى پياده دشمن رد شدند و در حالى كه منطقه را گم كرده بودند. به يارى حضرت صاحبالزمان(عج) هدف را پيدا كردند و اين چيزى نبود جز مدد الهى.»
حاج احمد به برادران بسيجى تأكيد كرد: «من به شما قول مىدهم كه در عمليات شركت خواهيد كرد. از اين لحظه كلاسها و مقررات شروع مىشود. با نهايت همكارى سعى كنيد از اين كلاسها بيشتر استفاده كنيد.»
فرصت چندانى تا شروع عمليات نداشتيم. حاج احمد در جلسهاى با حضور فرماندهان گردانها و واحدهاى تيپ تأكيد فراوان داشت كه گردانها هر چه سريعتر آمادگى خودشان را اعلام كنند.
در آن شرايط سخت كه فرصت چندانى براى فرماندهان باقى نمانده بود همه سعى مىكردند تا با به عهده گرفتن گوشهاى از مسؤوليت كارها، بارى از دوش ديگرى بردارند.
جمع صميمى و با صفايى بوجود آمده بود كه نمونهاش را در هيچ كجاى كره خاكى نمىتوانستى پيدا كنى. حاج احمد با تشكيل جلسات متعدد توجيهى و بردن فرماندهان گردانها و گروهانها براى شناسايى، سعى در توجيه كامل آنها از منطقه عملياتى داشت. خود من تا آن تاريخ چندين مرحله براى شناسايى محور عملياتى به منطقه رفته بودم.
از آخرين روز فروردين ماه سال 1361 كار انتقال گردانها از پادگان دو كوهه به مدرسه مبارزان اهواز شروع شد.
نيرو زياد بود و امكانات ترابرى كم، به همين دليل تعدادى از نيروها با قطارهاى مسافربرى، تعدادى با نفربرهاى آيفا، تعدادى با اتوبوس و تعدادى هم با كاميون به اهواز منتقل و در مدرسه مبارزان و استاديوم تختى اهواز مستقر مىشدند. البته گردانها در مدرسه استقرار دائمى پيدا نمىكردند، بلكه به محض دريافت تجهيزات انفرادى به صورت پياده به سمت دارخوين كه محل استقرار تيپ 27 بود حركت مىكردند.
مسير اهواز تا دارخوين هشتاد و سه كيلومتر بود. بعد از تجهيز نيروهاى گردان انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم آنها را به يك ستون به سمت اردوگاه تيپ حركت دادم. در طول مسير تشنگى و خستگى توان نيروها را گرفته بود اما بچههاى بسيجى با غيرت و تعصب به راهشان ادامه مىدادند تا اينكه رسيديم به اردوگاه انرژى اتمى مستقر در دارخوين.
به نيروها استراحت دادم تا خستگى اين مسير طولانى از تنشان خارج شود.
چادرهاى گردان را يكى پس از ديگرى برپا كرديم. به بچهها توصيه كردم به دليل نزديكى اردوگاه به خط دشمن و امكان بمباران توپخانهاى و هوايى رعايت مسايل حفاظتى و استتار چادرها را بكنند. البته قرار نبود كه گردان ما داخل چادر مستقر شود اما چون تعداد كانتينرها كم بود به دستور حاج همت كه حالا معاونت فرماندهى تيپ را هم برعهده داشت. گردان انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم به همراه گردان ادغامى ارتش زير چادر مستقر شد.
كار آموزش و آمادهسازى نيروها را به معاونين گردان، برادران محمود مرادى و حسين مبارك آبادى محول كردم. خودم بيشتر جهت شناسايى منطقه عملياتى با گروههاى شناسايى كه مسؤوليت آنها را برادر حاج محمود شهبازى بر عهده داشت همراه مىشدم.
نظرات شما عزیزان: