البته توطئه گسترده استكبار جهانى براى سرنگونى رژيم نوپاى جمهورى اسلامى خيلى وسيع بود. چون كه تقريباً تمامى مناطق كردستان را در برگرفته و ساواكىها و نظاميان وطن فروش شاه با فرار به سمت مرزهاى غربى كشور و پناه گرفتن در آغوش طاغوت عراق و با هماهنگى گروههاى چپى و التقاطى با فريب مردم سادهلوح كردستان از طريق رهبران خائن و خود فروخته آنها، حمله گستردهاى به اكثر مناطق كردنشين غرب كشور را آغاز كردند به نحوى كه حتى سنندج مركز استان كردستان نيز از اين تهاجم در امان نماند و توسط ضدانقلابيون محاصره شد. از طرف ديگر با توطئه ضدانقلاب جنگ گنبد نيز آغاز شد كه غلامعلى جزو اولين نفراتى بود كه براى سركوبى اين توطئه به گنبد اعزام گرديد تا به همراه همرزمانش رگ حيات دشمن را در آنجا بخشكاند.
كمونيستهاى گردآمده در تشكيلات موسوم به «ستاد خلق تركمن» به يُمن كمكهاى مالى سيل آساى فئودالهاى طاغوتى و با استفاده از نفوذ سنتى خوانين به مقدرات روستائيان، هر روزه سوار بر خودروهاى غارت شده از ادارات دولتى روانه روستاهاى منطقه مىشدند و ضمن پخش فيلمهاى تبليغاتى، سخنرانىهاى پرآب و تاب در باب مظلوميت تاريخى خلق تركمن و دادن وعده و وعيدهاى فراوان، مردم را تحريك مىكردند تا عليه نظام نوپاى جمهورى اسلامى قيام كنند. جالب اين كه براساس گزارش پاسگاههاى مرزى ژاندارمرى، كاميونهاى نظامى حامل هزاران قبضه سلاح و مهمات از مرز مشترك جمهورى سوسياليستى تركمنستان شوروى با ايران عبور مىكردند و محمولههاى مرگبار خود را به رفقاى كمونيستشان تحويل مىدادند! مقاومت مردم مسلمان گنبد و دشت در برابر تجزيهطلبان و نيز، حضور عناصر سپاهى مؤمنى چون پيچك باعث شد تا تمام نقشههاى آنان نقش برآب شود.
پس از ختم غائله گنبد غلامعلى مجدداً براى دفاع از دستاوردهاى انقلاب راهى كردستان شد.
سنندج در محاصره دشمن قرار گرفته بود و نيروهاى خودى داخل آن در سختترين شرايط داشتند مقاومت مىكردند. «احمد متوسليان» همرزم پيچك در سپاه تهران و از فرماندهان شاخص نيروهاى انقلاب در نبرد با تجزيهطلبان مناطق كردنشين غرب كشور، در خصوص وضعيت كردستان مىگويد:
«... عرض كنم كه حدود هشت روز بعد از پيروزى انقلاب و به دنبال تحركات ضدانقلابيون به سركردگى «شيخ عزالدين حسينى» روحانى نماى دغل كار و عامل جيرهخوار ساواك در مهاباد كه به محاصره و خلع سلاح پادگان اين شهر منجر شد، و بعد از اينكه مراكز نظامى مهمى از قبيل پادگان سردشت، پادگان بانه، پادگان سقز و پادگان مريوان را محاصره كردند، تصميم به خلع سلاح كليت لشكر 28 كردستان گرفته بودند. به اين معنا كه پس از حمله به پادگانهاى اين لشكر در سطح منطقه، نهايتاً به پادگان مركزى لشكر 28 شهر سنندج هم حمله كردند و قصد آنان از اين تهاجم، خلع سلاح پادگان بود. از طرفى با توجه به اينكه هنوز چند ماهى بيشتر از پيروزى انقلاب نمىگذشت، طبيعى بود كه شمارى از ايادى طرفدار رژيم طاغوت در ارتش وجود داشتند. موقعى كه ضدانقلابيون به سنندج حمله كردند، قسمت اعظم شهدايى كه در پادگان داده شد توسط ضدانقلابيونى كه از داخل ارتش عمل مىكردند از پشت تير خوردند. در همين حين بود كه تيمسار شهيد ولىالله قَرَنى، اولين رئيس ستاد مشترك ارتش جمهورى اسلامى، با توجه به كليه مسائلى كه بر شمردم و اينكه موجوديت لشكر 28 در خطر قرار گرفته و براى اين مملكت مسأله سرنوشت يك لشكر مطرح بود، دستور داد تا لشكر 28 با نهايت قدرت از خودش دفاع كند. لشكر 28 هم دفاع كرد.
اصولاً خطمشى شهيد قرنى با روند مدنظر ليبرالهاى حاكم بر دولت موقت انقلاب خوانايى نداشت و از همان روزهاى اول هم اين تضاد مشخص بود. روش كار شهيد قرنى به عنوان مسؤول مجموعه قواى نظامى انقلاب پيرو اين مطلب بود كه ارتش جمهورى اسلامى بايد اقتدار كامل داشته باشد. در صورتى كه سردمداران گروه نهضت آزادى چه در داخل دولت موقت و چه در شوراى انقلاب آمدند و گفتند مدت خدمت سربازى به جاى دو سال، بايد يك سال و نيم باشد و بعد هم هشت دوره از مشمولين را از خدمت زير پرچم معاف كردند تا زمينه مساعدى براى همه ضدانقلابيون در نقاط مختلف كشور براى شورش مسلحانه عليه انقلاب و يا بستر مناسبى براى يك حمله برق آساى خارجى به ايران توسط رژيم بعثى عراق را فراهم بياورند.
در حقيقت ليبرالها با اين اقدامات خود ارتش را صددرصد تضعيف كردند. بديهى است كه تضعيف نيروهاى مسلح يك انقلاب در عمل يعنى سركوب آن انقلاب!!...»××× 1 رجوع شود به كتاب: آذرخش مهاجر، سرگذشت ايثار و پيكار احمد متوسليان، به اهتمام: حسين بهزاد، چاپ اول 1383، مؤسسه فرهنگى هنرى شهيد آوينى، ص 43. ×××
در چنين شرايطى غلامعلى با گروه كوچكى از همرزمان سپاهيش آمدند تا سنندج را از لوث وجود عناصر وابسته به رژيم صدام حسين پاكسازى كنند، آنها با جنگى بىامان توانستند محاصره باشگاه افسران لشكر 28 ارتش را بشكنند و مهاجمان را از آنجا فرارى دهند. يكى از فرماندهان سپاه كه در آن مأموريت همراه پيچك بوده از آن ماجرا چنين ياد مىكند:
«... بعد از كلى معطلى بدون دليل، ساعت 3 بعدازظهر بود كه بالاخره از مقابل پادگان سنندج راه افتاديم، اما من به خوبى دريافته بودم كه چه ضربهاى خورديم، چرا كه بعد از آن همه توقف بىمورد ما در جلوى در خروجى پادگان و احتمالاً با همكارى ستون پنجم داخل پادگان، ضدانقلاب توانسته بود به راحتى تعداد نفرات و سلاحها و تعداد خودروها و مسير حركت ما را فهميده و در مسير موردنظر با فرصت كافى سنگربندى كنند. من اين عقيدهام را به برادر «غلامعلى پيچك»، فرمانده گروه گفتم و او نيز معتقد بود كه معطل كردن ما تعمدى بوده و وى كاملاً به اوضاع مشكوك است. در هر صورت با بچهها صحبت كردم و گفتم با جمعبندى شرايط موجود احتمال درگير شدن 100 درصد است و خود را كاملاً آماده كنيد. بچهها همه آماده بودند و مرتباً با شوخى و خنده و با روحيهاى شاد آمادگى خود را نشان مىدادند.
خودروها با صداى بلند صلوات و تكبير برادران به راه افتادند و من كه در جلوى ماشين و در كنار راننده نشسته بودم بىاختيار اشك از چشمانم جارى شده بود، زيرا به خوبى مىدانستم كه تا چند لحظه و يا چند دقيقه ديگر ممكن است روحهاى پاك و صادق و چهرههاى نورانى بچههاى هم گروهمان را ديگر نبينم و به همين خاطر مرتب از شيشه پشتى به عقب ماشين نگاه مىكردم و يكايك برادرانم را با وسواس و دقت برانداز مىنمودم. اما چه مىشد كرد؟ صورتم را پاك كردم و اسلحهام را از پشت پنجره بيرون بردم و با دقت تمام ساختمانهاى كنار خيابان را از نظر گذراندم. در همين حين دو حركت مشكوك اتفاق افتاد كه در برنامه كارى ما تأثير داشت.
اول اينكه بچهها از عقب ماشين خبر دادند كه ارتباط بىسيم با نفربر در حال حركت در جلوى ستون قطع شده است و دومين مسئله سبقت گرفتن و جلو افتادن ماشين آمبولانس بود كه با سرعت از پهلوى ما رد شد و به پشت نفربر رفت. در مورد اول به فرمانده گروه يعنى برادر «پيچك» دسترسى نداشتيم (وى در ماشين آخر ستون بود) وضعيت بسيار خطرناك و حاد بود. پيشنهاد بچهها اين بود كه يا توقف كنيم و فركانس بىسيمها را تنظيم كنيم و يا اينكه به پادگان برگرديم، ما نمىتوانستيم از امكانات يكديگر هيچگونه استفادهاى داشته باشيم. در اين مورد كاملاً غافلگير شده بوديم و در مقابل سؤال بچهها كه مىپرسيدند چكار كنيم؟ كاملاً درمانده بودم. تمام جوانب را در ذهنم مرور كردم و ديدم اگر توقف كرده يا به پادگان برگرديم دو خطر عمده وجود دارد:
اول آنكه - به علت برگشت بدون برنامه به پادگان در ضمن اين كار نظم و آرايش خود را از دست مىداديم بنابراين به شدت از قسمت عقب آسيبپذير مىشديم.
دوم آنكه - با توقف يا بازگشت ما، راهى نداريم تا تصميم جديدمان را به نفربر برسانيم. و نفربر به اميد پشتيبانى ما به راهش ادامه مىدهد و بطور حتم وقتى كه تنها بماند از همه طرف قابل هجوم و نابودى خواهد بود.
بعد از تجزيه و تحليل موضوع تصميم گرفتيم به راهمان ادامه دهيم.
تقريباً ششصد متر از پادگان فاصله گرفته بوديم و در حين عبور از مقابل استاندارى بود كه ديديم سطح خيابان را با ريختن چند كاميون سنگ و مقادير زيادى آهن مسدود كردهاند. بلافاصله شصتم خبردار شد كه مسدود كردن خيابان يعنى طعمه قرار دادن ما براى موشكهاى آر.پى.جى7 و تك تيراندازان مسلح به تفنگهاى دوربيندار سيمونف. هنوز اين قضيه را داشتم در ذهنم مرور مىكردم كه ديدم بله حدسم درست بوده، از همه طرف مورد هجوم قرار گرفتيم، اما بحمدالله هيچكدام از موشكها به نفربر نخورد. نفربر تلاش فراوان مىكرد تا راهى براى فرار از آن مخمصه پيدا كند كه در اين امر موفق هم شد. نفربر پس از باز كردن راه مورد اصابت موشك قرار گرفت كه در جلوى چشمان حيرتزده ما تيربارچى آن از كمر به دو نيم شد و قسمت بالاى بدنش متلاشى و تكه تكه شد و فقط دو پاى باقيمانده از آن عزيز در نفربر افتاد. با اين حادثه نفربر دنده عقب گرفت و شروع به بازگشت نمود. با عقبنشينى نفربر، آمبولانسى كه در پشت سرش بود بين او و درختهاى كنار خيابان پرس شد و سپس نفربر با سرعت زيادى از كنار ما عبور كرد و به طرف پادگان رفت، من خواستم با يارى گرفتن از برادران به كمك راننده و پزشك همراه آمبولانس برويم كه با اصابت يك موشك ديگر آمبولانس يكپارچه آتش شد و با شعله زيادى شروع به سوختن كرد. به دنبال آن يك موشك هم به طرف خودروى ما زدند كه از مقابل شيشه جلوى ماشين رد شد و خورد به خانههاى آن طرف خيابان، اما فاصله دور شدنش از جلوى ما به قدرى اندك بود كه دودش كاملاً شيشه جلوى ماشين را تيره كرد. با اين حال راننده ما كه جوانى اهل كرمانشاه و خيلى با ايمان بود، دنده را عوض كرد و با سرعت از كنار موانع گذشت و شروع كرد به پيشروى. با وجود تيراندازى مداوم ضدانقلابيون فرصت نداشتيم تا از حال بچههاى عقب ماشين خبرى بگيريم. در اين بين بچهها كه در عقب بودند هر چند لحظه يكبار سرشان را بالا مىآوردند و رگبارى به سمت هدف شليك مىكردند، البته موقعيتشان طورى نبود كه بيشتر از اين كارى بكنند، چون ما درست در وسط سهراهى «مردوخ» واقع شده بوديم و از چهار طرف زير آتش شديدى قرار داشتيم.
اين مكان (يعنى سه راهى مردوخ) يكى از مهمترين محلهايى بود كه ضدانقلاب به آن دل بسته بود و تقريباً بيشتر ستونهاى ارتش يا با تلفات زيادى از اين محل گذشته بودند و يا اينكه نتوانسته بودند بگذرند. ضد انقلاب در اين محل از چهار نقطه مهم نسبت به خيابان تسلط داشت آر.پى.جىزنهايشان از شهردارى و كوچه پايينتر از بانك صادرات و تك تيراندازهايشان از خيابان مشرف به سه راه و كوچه جنب مخابرات، شليك مىكردند. در آن موقعيت تنها فكرى كه به نظرم رسيد جلوگيرى از شليك موشكهايشان بود زيرا در مقابل تيراندازيهاى مكرر و بدون دقتشان آسيبپذيرى چندانى نداشتيم، ولى اگر يك آر.پى.جى به ماشين مىخورد، كار همگى تمام بود. براى همين با نشانهروى دقيق به سوى پنجرههاى ساختمان شهردارى كه دود از آنها بيرون مىآمد (حاكى از وجود آر.پى.جىزن بود) را به شدت زير آتش گرفتم و به راننده گفتم به حركتش ادامه بدهد.
در اثر تيراندازيهاى مداوم، اسلحهام بشدت داغ شده بود و دستم را مىسوزاند و حتى دود غليظى نيز از لولهاش خارج مىشد. منتها نمىتوانستم تيراندازى را قطع كنم، به راه خودمان ادامه داديم و از جلوى شهردارى و مخابرات گذشتيم. به جلوى مسجد جامع سنندج رسيديم. در جلوى ما سه راه «فرح» قرار داشت كه اگر ضدانقلاب روى سه راه «مردوخ» بعنوان يك خط دفاعى حساب مىكرد سه راه «فرح» در حقيقت برايش يك دژ مستحكم بود كه از همه طرف: از داخل پاساژ، از خيابان فرح، از كوچه بغل پاساژ، از فروشگاه ارتش، از ساختمان ستاد لشكر و... مىتوانست هر جنبدهاى را در خيابان به گلوله ببندد. من با اين شيوه حركت و با اين تاكتيك كه افراد توسط ماشين مسير اين مأموريت را طى كنند از ابتدا شديداً مخالف بودم ولى به خاطر اين كه مقام تصميمگيرنده در اين باره، فرمانده پادگان لشكر 28 بود و اين تصميم را هم ايشان اتخاذ كرده بود، برادر «پيچك» و ما از سر اضطرار به آن تن داديم. البته همه ما مىدانستيم كه صحيحترين شيوه حركت در جنگهاى «چريك شهرى» و خيابانى، پياده رفتن است نه حركت با ماشين، در مورد عبور از سه راه فرح هم معتقد بوديم كه بايد پياده از اين محل گذشت، اما به علت اينكه توقف ناممكن بود و بچهها نيز در صورت پياده شدن قابل سازماندهى و تيمبندى نبودند و متفرق مىشدند و مشكلات تازهاى هم مىآفريدند، ناچار بوديم به همان طريق راهمان را ادامه بدهيم.
يك امتياز خوب ما داشتن راننده با روحيه مقاوم و شجاع بود كه با وجود اصابت گلولههاى فراوان به شيشه جلو و به بدنه ماشين همچنان مصمم به ادامه مأموريت بود. به او گفتم كه بايد از سه راه عبور كند و پس از گذشتن از ستاد لشكر به سمت راست بپيچد و پس از طى 20 متر سربالايى با پيچيدن به سمت چپ وارد «باشگاه افسران» شود. با اين تصميم، وى به سرعتش افزود و ما سرنشينان خودرو با تيراندازىهاى مكرر توانستيم از اين مكان هم عبور كنيم و به پيچ باشگاه افسران برسيم. باشگاه افسران در محاصره بود و عمده نيروهاى ضدانقلاب هم در اطراف باشگاه مستقر بودند. گذشتن از اين قسمت مسير هم داراى مشكلات فراوانى بود. اين مشكلات وقتى بغرنجتر شد كه در سربالايى مسير منتهى به باشگاه، ماشين خاموش شد و شروع كرد به عقبعقب آمدن و در همان حال هم حداقل پنج آر.پى.جى و چندين نارنجك تفنگى و باران وسيع گلوله به سر و رويمان مىريخت كه به لطف خدا هيچكدام به خودرو اصابت نكرد. خلاصه با بدبختى بسيار زياد ماشين شروع به حركت كرد و وارد باشگاه شد. با ورود ما صداى تكبير برادران مستقر در باشگاه با صداى عدهاى ديگر كه از خوشحالى كف مىزدند همچون ندايى بهشتى گوشهايمان را نوازش و دلهايمان را آرامش داد. درون باشگاه افسران نيز زير تير ضدانقلاب قرار داشت و ما مجبور شديم پس از پياده شدن با حركت مارپيچ و سينهخيز خودمان را به داخل ساختمان برسانيم و در آنجا برادران ارتشى در حالى كه گريه مىكردند ما را در آغوش كشيدند و شروع به ديده بوسى كردند. من دنبال فرمانده گروه خودمان، برادر پيچك رفتم تا به كمك وى ترتيب استقرار برادران را بدهيم، اما از فرمانده و گروه همراهش خبرى نبود. از يكى از برادران سرباز پرسيدم: چند ماشين داخل باشگاه شدهاند؟ وى جواب داد: «فقط يكى» تعجب كردم و به داخل ساختمان برگشتم تا از برادرانى كه در پشت ماشين بودند سؤال كنم، آنها جواب دادند كه ما ديديم ماشين آنها در جلوى مخابرات به علت تيرخوردن رانندهاش به جوى كنار خيابان افتاد و بچهها پياده شدند و سنگربندى كردند و برادر پيچك هم فرياد زد: شما برويد ما خودمان مىآييم. از اين همه ايثار فرماندهامان گريهام گرفت ولى جلوى خودم را گرفتم و در عين حال مىدانستم محلى كه آنها توقف كردهاند كوچكترين امكان خلاصى ندارد، زيرا درست روبروىشان تك تيراندازان شهردارى قرار دارند و پشت سرشان هم تك تيراندازان ساختمان مخابرات و كوچه مجاورش. اگر قصد بازگشت هم داشتند بايد از سهراه مردوخ مىگذشتند. به سرعت به بچهها گفتم پانزده نفر داوطلب مىخواهم تا به كمك برادرانى كه جا ماندهاند برويم. اين موضوع با مخالفت سروان فرمانده باشگاه مواجه شد. وى گفت: من با پادگان لشكر 28 تماس مىگيرم تا از آنجا به كمكشان بروند. اما به حرف اين برادر كه از روى دلسوزى بود توجهى نكردم و به بچهها گفتم آماده بشوند. مىخواستيم حركت كنيم كه سروان فرمانده باشگاه با شتاب آمد و به من گفت: بيا برويم. به دنبالش به اتاق بىسيم رفتيم او گوشى را به من داد به وسيله بىسيم از برادرى كه صدايش مىآمد، از وضع حال پيچك و ساير برادرانى كه جا مانده بودند پرسيدم. وى در جواب گفت: «همگى سالم هستند و به استاندارى برگشتهاند.» با اينكه مىدانستم عقبنشينى بچهها بسيار مشكل است ولى به خاطر نزديكى استاندارى به آن محل اين امر هم قابل قبول بود. بچهها از خوشحالى در پوست خود نمىگنجيدند.»××× 1 رجوع شود به كتاب: لحظههاى يك پاسدار. ×××
اين تنها بيان گوشهاى از حقايق ناگفته جنگهاى كردستان و مقاومت مظلومانه عزيزان رزمنده بالاخص فرمانده دلاورشان غلامعلى پيچك است. چرا كه اين گروه بعد از رسيدن به باشگاه افسران با مقاومتى دليرانه و جنگى عاشورايى حماسهاى بزرگ بوجود آوردند.
غلامعلى پس از نبردى دشوار و نفسگير در سنندج، عازم شهر محاصره شده بانه شد. اين شهر را ضدانقلاب از همه طرف در محاصره خود قرار داده بود و با گماردن عناصرى از نيروهاى كيفى خود در گردنههاى منتهى به شهر و گلوگاههاى مواصلاتى اصلى، مانع نفوذ نيروهاى انقلاب به شهر بانه مىشد.
«احمد متوسليان»، از همرزمان پيچك كه خود مسؤوليت گروهى از نيروهاى رزمى سپاه در نبرد بانه را به عهده داشت، مىگويد:
«... حركت بعدى ما آزاد كردن شهر بانه بود. بايد بگويم كه در بانه ضدانقلاب تا آنجا كه در توان داشت در برابر ما مقاومت كرد. مخصوصاً در درگيريهاى «گردنه خان». اگر شما از سمت سقز به طرف بانه برويد، اواسط راه، اين گردنه را خواهيد ديد كه موقعيتى بسيار سوقالجيشى دارد.
ضدانقلاب در اين گردنه خيلى مقاومت كرده بود تا به هر قيمتى كه شده نيروهاى ستون ما را زمينگير كند، ولى با اين همه، نيروهاى ما با تمام قدرت آنها را عقب زدند و طى يك مانور سريع وارد شهر شدند.
در جريان تصرف شهر، بين برادران ما و قواى ضدانقلاب زد و خورد سنگين درون شهرى بوجود آمد كه در نتيجه آن، ما تعدادى شهيد داديم و از عناصر ضدانقلاب هم تعداد كثيرى كشته شدند. نهايت اينكه نيروهاى ما توانستند خود را به پادگان بانه برسانند و بدين ترتيب اين پادگان هم پس از چند ماه از محاصره خارج شد.××× 1 رجوع شود به كتاب: آذرخش مهاجر، ص 53 ×××
پيچك در طول تمامى نبردهاى مظلومانه فرزندان انقلاب رشادتهاى زيادى از خود نشان داد و يكى از اركان اصلى جنگهاى تن به تن كردستان بود. يكى از همرزمان او مىگويد:
«... تواضع او به حدى بود كه كسى باور نمىكرد ذرهاى در او شجاعت باشد و در هنگام بروز شجاعتش كسى باور نمىكرد كه ذرهاى تواضع داشته باشد، ولى او با اينكه صبر فوقالعادهاى داشت، هنگامى كه معصيت ظالمين را مىديد آنچنان به خروش مىآمد و به نبرد برمىخاست كه متعجب مىشديم.
يك بار در ده كيلومترى بانه، دو نفرى گير تعداد زيادى ضدانقلاب افتاديم، هيچكس در آن شرايط حاضر به مبارزه نمىشود ولى ما با رشادت غلامعلى موضع گرفتيم و دو نفرى در حالى كه با هيچ جا ارتباط نداشتيم شروع به جنگيدن كرديم، در طول درگيرى، خندههاى غلامعلى مرا عصبانى مىكرد و من به او مىگفتم: چطور در اين موقعيت مىتوانى بخندى؟ و او مىگفت: «توكل بر خدا كن، اين جوجه ابليسها نمىتوانند جلوى سربازان جندالله عرضاندام كنند.»
ما با شجاعت و درايتِ خارقالعاده پيچك توانستيم از آن مهلكه جان سالم بدر ببريم. در يك درگيرى ديگر، در حالى كه سه گلوله خورده بود دائماً اينطرف و آن طرف مىدويد و بچهها را هدايت مىكرد و تا رسيدن نيروى كمكى، طى حدود هفت، هشت ساعت درگيرى، دو گلوله ديگر هم خورد. بعد از اينكه به بانه برگشتيم، حاضر نشد او را به بهدارى پادگان ببريم و مىگفت: من حالم خوبست به ساير بچهها برسيد، اما در همين حال از شدت ضعف بيهوش شد و با پيكر غرق به خون و مدهوش او را به بهدارى رسانديم...»
دامنه فعاليت غلامعلى و يارانش به آزادى بانه منحصر نشد، بلكه آنها در صدد خشكاندن ريشه ضدانقلابيون در منطقه بودند. از اين رو پاسگاههاى مرزى را يكى از پس ديگرى، به تسخير خود درآوردند تا راه ارتباطى ضدانقلابيون با كشور عراق، مسدود شود.
يكى از فرماندهان سپاه تهران كه چند روز پس از آزادى بانه به همراه تعدادى نيرو به اين شهر رفته بود مىگويد:
«... اوضاع پادگان بانه حسابى تغيير كرده بود، نيروها به كلى عوض شده و نيروهاى جديد آمده بودند. محوطه پادگان هم از لحاظ ظاهرى تا حدودى مرتب و منظم شده بود ولى ساختمانهايى كه در طى محاصره بر اثر برخورد خمپارههاى ضدانقلاب ويران شده بودند، به همان صورت باقى مانده بود. بوسيله يك جيپ ارتشى به فرماندارى بانه كه به مقر سپاه مبدل شده بود رفتم و در آنجا مورد استقبال گرم بچهها قرار گرفتم و با يك يكشان روبوسى كردم.
مسؤوليت سپاه را در آنجا برادرى بسيار فداكار و فهميده و مؤمن به نام غلامعلى پيچك عهدهدار بود. وى از اولين بچههايى بود كه با يكديگر وارد بانه شديم و بانه را پاكسازى كرده و سپاهش را به راه انداختيم...»
در طول درگيرىهاى كردستان، يكى از منابع تأمين نيروهاى سپاهى براى حفاظت از شهرهاى آزاد شده، نيروهاى جمعى 9 گردان رزمى پادگان ولىعصر سپاه منطقه 10 استان تهران بودند كه به صورت نوبتبندى و داوطلبانه به مأموريت اعزام مىشدند. يكى از گردانهايى كه در بحبوحه اين درگيرىها و در زمان فرماندهى پيچك به بانه اعزام شد نيروهاى گردان چهار سپاه تهران بودند. قاسم نبىپور، از نيروهاى اين گردان مىگويد:
«... در تاريخ 20 تيرماه 59، گروهان دو از گردان چهار مستقر در پادگان ولىعصر(عج)، به فرماندهى برادر عباس ذوالفقارى××× 1 عباس ذوالفقارى بعدها به شهادت رسيد. ××× مأموريت يافت جهت جابجايى با برادران سپاهى اعزامى از پادگان توحيد تهران، به شهر بانه اعزام شود.
بعد از تجهيز نفرات، با دو دستگاه اتوبوس، شبانه به سمت شهرستان مراغه حركت كرديم.
صبح روز بيست و يكم تير، بعد از رسيدن به مراغه، توسط برادران مستقر در سپاه اين شهر، به پادگان 511 صحرايى اعزام شديم و از آنجا، توسط دو فروند هلىكوپتر ترابرى شنوك، به طرف بانه پرواز كرديم.
پس از رسيدن به پادگان بانه از سوى غلامعلى پيچك فرمانده سپاه، و شهيد خادمى فرمانده اطلاعات سپاه بانه مورد استقبال قرار گرفتيم.
اين عزيزان، ما را در دو مقر، يكى ساختمان فرماندارى و ديگرى ساختمان شركت دخانيات شهر، اسكان دادند. سكوت سنگينى بر شهر حاكم بود. بيشتر افراد داخل شهر را نيروهاى نظامى و تعدادى از اهالى شهر كه اكثراً پيرمرد و پيرزن بودند تشكيل مىدادند.
پس از يكى، دو روز استراحت، عدهاى از ما را روى ارتفاعات مشرف به شهر و عدهاى ديگر را در روى تپهاى در نزديكى گورستان شهر مستقر كردند، تعدادى از بچهها در ورودى جاده بانه - سقز و بانه - سردشت موضع گرفتند و عدهاى هم، براى ديدهبانى به ارتفاعات «قلهآر بابا» كه مشرف به شهر و پادگان بود اعزام شدند.
روزها آرامش نسبى در شهر حاكم بود ولى به محض تاريكى هوا از چند نقطه خارج از شهر به سمت مقر بچهها تيراندازى مىشد و شهر را يك باره، هالهاى از آتش و دود فرا مىگرفت. روزهاى اول چون شناخت كافى از شهر و دشمن نداشتيم طبق دستور از مقر خودمان خارج نمىشديم بلكه از همانجا به مبادله آتش با آنها مىپرداختيم.
بعدها با شناخت از ورودىها، خروجىها و كوچه پس كوچههاى شهر با دو دستگاه خودروى آهو و يك دستگاه جيپ استيشن «چروكى چيف» به گشت مرزى در شهر مىپرداختيم.
از سوى ديگر شهيد عباس ذوالفقارى با تشكيل گروههاى نه نفرى و استقرار آنها در مبادى ورودى شهر، به همراه پيشمرگان مسلمان كُرد با جلوگيرى از نفوذ ضدانقلابيون به داخل بانه، ضربات سنگينى بر پيكر آنها وارد مىكرد. از همرزمان پيشمرگ مسلمان كرد خودمان، مطلع شديم عناصر مسلح ضدانقلاب در چندين روستاى اطراف بانه خصوصاً روستاى «بويين سُفلى» تجمع كرده و آماده حمله به مقر نيروهاى سپاه هستند.
بلافاصله پس از اطلاع از اين خبر، برادر پيچك به همراه برادران محسن شفق، محمود خادمى، عباس ذوالفقارى و رضاقلى شهبازى جلسهاى در محل فرماندارى شهر تشكيل دادند. حاصل آن جلسه، اين شد كه عملياتى جهت پاكسازى روستاى بويين سفلى صورت گيرد. صبح روز 28 تيرماه سال 59 بچهها توسط شهيد رضاقلى شهبازى فرمانده عمليات گردان توجيه شدند و پس از كنترل وسايل و تجهيزات انفرادى و اقامه نماز ظهر، سوار بر دو دستگاه خودروى وانت آهو و يك دستگاه نفربر «زيل» ارتشى به طرف ده «بوئين سفلى» حركت كردند. برادر پيچك براى جلوگيرى از غافلگيرى ستون و احياناً كمين دشمن، افرادى را در اطراف ستون نيروهاى ما گمارده بود كه حكم ديدهور را داشتند.
بعد از ساعاتى به محل موردنظر رسيديم، از ضدانقلابيون خبرى نبود. گشتى در اطراف زديم. بعد از اطمينان نسبت به عدم حضور ضدانقلاب، در حال خروج از روستا بوديم كه از دو طرف به ما حمله شد. در همان مرحله اول محمدرضا طاهرى، عليرضا وارسته و احمد سلطانى كه در پشت نفربر «زيل» قرار داشتند با رگبار كاليبر سبك ضدانقلاب به شهادت رسيدند. مابقى بچهها از خودروها پياده و در اطراف پراكنده شدند. در اثر آتش شديد ضدانقلاب همه ما زمينگير شده بوديم.
نه راه پس داشتيم و نه راه پيش، پس از چند لحظه به خود آمديم، سينهخيز خودمان را به جاهايى كه جانپناه داشت رسانديم و از آنجا به سمت دشمن آتش گشوديم. حسين بلبلى كه قبضه آر.پى.جى داشت چند گلوله به سمت دشمن شليك كرد و همين كار او باعث شد تا بچهها روحيه بگيرند و نظم و نظامى به خودشان بدهند.
بىسيم پى.آر.سى 77 كه بر پشت شهيد احمد سلطانى حمل مىشد با رگبار ضدانقلاب از كار افتاد. دموكراتها در يك حمله غافلگيرانه حسين بلبلى را به اسارت گرفتند. وضعيت خيلى خراب بود... برادران رضاقلى شهبازى و هادى معافى جعفرى با وانت سيمرغ كه هر چهار چرخ آن پنچر بود و روى رينگ راه مىرفت، جهت آوردن نيروى كمكى از ميان آتش دشمن گذشتند و به سمت شهر حركت كردند. بچهها چندين ساعت با دهان روزه در مقابل آتش سنگين ضدانقلاب مقاومت كرده بودند. غلامعلى پيچك، جعفر شاهگلى، مسعود جعفرى، محسن شفق و آغداشى مجروح شده بودند كه على لسانىفريد؛ پزشك گردان در حال پانسمان زخمهاى آنها بود.
ضدانقلابيون براى تضعيف روحيه ما، با فحاشى از ما مىخواستند كه خودمان را تسليم كنيم. مىگفتند اگر تسليم شويد كارى به كار شما نداريم، اما اگر شما را دستگير كنيم سرتان را از بدن جدا مىكنيم...»
بهتر است روايتى ديگر از همين ماجرا را، از زبان يكى از همراهان پيچك در نبرد بويين سفلى، دنبال كنيم:
«قرار شد ما عمليات پاكسازى روى دهكده نسبتاً بزرگ بوئين سفلى كه مركز تداركات و فرماندهى عمليات ضدانقلاب بود داشته باشيم. ماه رمضان بود و ما قرار گذاشتيم عمليات را بعد از نماز ظهر انجام دهيم، چون احتمال مىداديم در آن لحظات به خاطر گرمى هوا، دشمن در حال استراحت باشد.
طبق خبرهايى كه برايمان آورده بودند دشمن در «بوئين سفلى» هيچچيز براى براهانداختن يك كشتار كم نداشت، در آنجا علاوه بر دهها شبه نظامى مسلح همهگونه سلاح سنگين وجود داشت. با اين حال ذرهاى از آنهايى كه جلوى روىمان قرار داشتند واهمه نداشتيم و با روحيه بسيار خوب و با زبان روزه، مقتدر و سربلند به سوى هدف پيش مىرفتيم.
از پل روبروى ده كه رد شديم همه از ماشينها پياده شدند و بلافاصله دستهها بطور منظم حركتشان را شروع كردند، بجز دستهاى كه براى حفاظت از ماشينها باقى مىماند، بقيه مىبايست از طرفين ده به بالاى ده رسيده و از آنجا پاكسازى مىكردند و نقطه تجمع هم ميدان ده اعلام شده بود و دست آخر بايد همه آنجا جمع مىشدند. من و غلامعلى در حين گشتزنى در ده به يك موتور سيكلت كه لوله اگزوز و بدنهاش هنوز داغ بود مشكوك شديم. پس از پرس و جوى فراوان فهميديم متعلق به يكى از نيروهاى گروه ضدانقلابى كومله بوده كه با مشاهده ستون ما، موتور را همان جا رها كرد و از ترس به كوهها پناه برد.
من و پيچك، سوار بر همان موتور، رفتيم اطراف ده گشتى بزنيم. در اثناى خروج از ده، گير يكى از كمينهاى ضدانقلاب افتاديم و صرفاً با يك معجزه بود كه توانستيم از دست آنها جان سالم بدر ببريم. يعنى خودمان هم نفهميديم چطورى از ميان آن همه رگبار آتش گلولهها توانستيم فرار كنيم. وقتى از معركه دور شديم، برگشتم به غلامعلى كه ترك موتور سوار بود گفتم: غلامعلى، خدا را شكر. غلامعلى جوابى نداد. گرچه صورتش را نمىديدم اما مىدانستم كه دارد اشك مىريزد، زيرا خودم هم داشتم از شدت هيجان، آرام آرام مىگريستم، بعد از اين همه مدت دوستى با همديگر در بعضى موارد مطمئن بودم احساس و واكنشمان در مقابل يك قضيه، مشترك و همسان است.
اكثر انسانها علم به بعضى مسائل دارند، اما مىبينيم در عمل بهايى به علمشان نمىدهند، چرا كه به دانستههاشان يقين ندارند. در مورد مرگ هم عيناً همين است. همه علم به مرگ دارند ولى خيلى كم هستند آدمهايى كه به يقين هم رسيده باشند. شايد در آن لحظات واقعاً به يقين رسيديم و درك كرديم كه چقدر مرگ به انسان نزديك است حتى نزديكتر از سايه انسان.
برگشتم و به غلامعلى گفتم: چه كار كنيم غلام؟
گفت: چيه؟... چى مىگى!؟
گفتم: چه كار كنيم؟...
جواب داد: بچههارو جمع و جور كن با سيمرغ برگرديم سروقت رفقامون.
پرسيدم: فكر مىكنى فايدهاى داشته باشه؟!
خيلى مطمئن گفت: حتماً؛ چون ضدانقلابها اصلاً فكرش را هم نمىكنند كه ما جرأت برگشتن داشته باشيم و حتماً الان همينجورى آنجا ولو هستند و حسابى هم مىشود خدمتشان رسيد.
موتور را داخل ده گذاشتيم و به سرعت سوار وانت سيمرغ شديم و حركت كرديم. برادرى كه پشت تيربار كاليبر 50 قرار داشت قيافهاش گوياى اشتياقى بود كه به ديدن دشمن و گشودن آتش داشت. ماشين به سرعت حركت مىكرد و توى هر دستانداز مسير، ما را مرتباً بالا و پايين مىانداخت.
وقتى به محل درگيرى رسيديم، با كمال تعجب ديديم از ضدانقلابيون خبرى نيست. ولى ته دلمان گواهى مىداد كه كار بسيار سختى در پيشرو داشته باشيم و حكماً حضرات، بايستى خوابهاى زيادى برايمان ديده باشند.
خطوط اضطراب و دلهره را در چهره غلامعلى مىخواندم. هر چند خودم هم كمتر از او، پريشان نبودم.
خورشيد داشت پشت افق مخفى مىشد اما حرارت و تندىاش را هنوز از دست نداده بود و بچهها را كه روزه بودند خستهتر مىكرد منتها هيچكدام از اين بابت ابراز ناراحتى نمىكردند. قيافههاى با نشاط آنها، حكايت از روحيهاى بالا داشت.
غلامعلى بچهها را گوشهاى جمع كرد و مفصل برايشان حرف زد. حرفها و عباراتى كه او به كار مىبرد، در چهارچوب الفاظ معمولى نمىگنجيدند، آنقدر با معرفت و شناخت حرف زد كه همه بچهها، فقط به لبهاى او چشم دوخته بودند. او صحبتهايش را اينطورى تمام كرد:
«... كردستان آنقدر تحت سيطره طواغيت بوده كه همه مفاهيم انسانى و معنوى، و حتى دين هم در اين سرزمين مسخ شده و اين خونهاى ماست كه خاك كردستان را تطهير مىكند. فضا و هوايش را عطرآگين مىنمايد. لالههايى كه از خونهاى ما در كردستان مىرويند، جوانهاى آينده كردستان هستند كه راهشان را اسلام اصيل قرار خواهند داد. آنها حق اين خونهايى كه همهجاى كردستان را رنگين كرده است، ادا خواهند كرد. خلاصه آنكه حسينى هستيم و حسينى عمل مىكنيم، مقاومت و جنگ مردانه و با شرافت تا آخرين گلوله! اگر گلوله هم تمام شد با سلاح اصلى و آخرين؛ يعنى خونمان، خط جهاد را به خط شهادت متصل مىكنيم.»
نظرات شما عزیزان: