يـحـيـى بـن يـعـمـر عـدوانـى بـصـرى مـروزى , درگذشته به سال يكصد و بيست و نه يااندكى پـيش ,
((159))يكى از قاريان تابعين بصره بود كه به خراسان كوچ كرده بودند,درباره اقامتش در آن جا اختلاف فراوانى است , بعضى از اخبار اشاره دارد كه دربصره متولد شد و در خراسان
((160))رشد يافت و ازبعضى برمى آيد كه در اهواز متولد و در ميان گروهى از مردم تربيت شد .
پدرش در زبـان عـربـى بـسـيـار فصيح بود و او علوم عربى را از پدرش آموخت و سخن او راحفظ كرد و در استحكام آن كوشيد.
((161))برخى ديگر از اخبار نشان مى دهد كه درنخستين دوران فرمانفرمايى يـزيـدبـن مهلب بر خراسان , يحيى در آن جا ازنويسندگان و قضات بود .
ابن مهلب نامه اى بسيار اديـبـانـه به حجاج بن يوسف نوشت , هنگامى كه حجاج نامه را خواند, گفت : ابن مهلب كجا و اين سخن كجا؟
گفتند: يحيى بن يعمر پيش اوست , گفت : پس قضيه , اين است .
آن گاه ابن يعمر رابه عـراق فـراخـوانـد تـااز او دربـاره سبب فصاحتش جويا شود .
بعضى گفته اند به حجاج خبر رسيد كـه يـحـيـى , اظـهار تشيع مى كند, او را از خراسان , پيش خود خواند و درباره مذهبش بااو سخن گـفـت و سپس گفت : آيا از من شنيده اى كه روى منبر غلط سخن گويم ؟
يحيى گفت : (خير) بـلكه امير از همه مردم فصيح تر سخن مى گويد, حجاج در اين باره اصرار زياد كرد .
يحيى گفت : تـنـها در يك حرف از قرآن اشتباه مى كنى , حجاج خشمگين شد و گفت اين براى من زشت ترين سـخـن است , سپس گفت : ديگرپيش من نمان تا اشتباهى از من نشنوى , آن گاه او را به خراسان فـرسـتـاد, قتيبة بن مسلم باهلى او راپذيرفت و منصب قضاوت را به او تفويض كرد.
((162))بعضى اخبار تاءكيد دارند كه حجاج در سال هشتاد و چهار, يحيى را به علت اشتباهى كه از او گرفته بود به خراسان تبعيد كرد و ابن مهلب كه والى خراسان بود او را ماءمور ديوان رسائلش ساخت و امر قضا را به او محول كرد.
((163))سيوطى همين خبر را نقل كرده , به علاوه يادآور شده كه حجاج پس از سـاخـتـمـان شـهر واسطابن يعمر را احضار كرد و از او خواست كه درباره عيب ساختمان آن شهر اظـهـارنظر كند, او گفت : بنايى را كه ساخته اى مالكش نخواهى بود و غير فرزندانت آن را ساكن خواهند شد حجاج بر او خشم گرفت و او را به خراسان تبعيد كرد.
((164))ظاهرا گزارشهاى سه گـانـه اخـيـر داراى ريشه واحدى است , ولى راويان , آن راتحريف كرده و به سه اصل گوناگون تـبـديـل كـرده انـد, امـا, پـس از رفـع ايـن تـناقض مى توان چنين گفت كه ابن يعمر در ابتداى فـرمانفرمايى ابن مهلب بر خراسان درآن جا بوده سپس حجاج او را به عراق احضار كرد, و او مدتى در آن جـا مـانـده وپـس از آن كـه ابن مهلب را از فرمانروايى خراسان برداشته و قتيبة بن مسلم را به جايش از عراق به آن ولايت فرستاده , و ابن يعمر تا وقتى كه حجاج از دنيا رفته درهمان جا بوده اسـت و از آن بـه بـعد, ابن يعمر به بصره رفت و آمد مى كرد و به خراسان بر مى گشت .
ابن انبارى روايت كرده است كه يحيى بن يعمر در خراسان وفات يافت .
يحيى بن يعمر از قاريان بزرگ بصره و خراسان بود و به قرائتهاى گوناگون مهارت داشت .
ابـن جزرى اساتيد و شاگردان وى را در قرائت برمى شمارد ومى گويد: از ابن عمر و ابن عباس و ابـوالاسـود دؤلى , علم آموخت و به ابوعمر وبن علاء و عبداللّه بن ابى اسحاق علم آموزاند.
((167))او در بـيشتر شهرهاى خراسان , ازقبيل : نيشابور مرو شاهجان
((168))و هرات رفت وآمد داشت و در آن جـا داورى مـى كـرد.
((169))بـيـشـتـر گـفـتـه مـى شـود: او از اين شهرها به آموزش علم و قرآن مى پرداخت .
هـارون بن موسى عتكى ازدى بصرى گويد: ابن يعمر نخستين كسى بود كه قرآن را نقطه گذارى كرد.
((170))گفته مى شود: نزد ابن سيرين قرآنى نقطه دار وجود داشت كه يحيى بن يعمرآن را نقطه گذارى كـرده بود.
((171))منظور از نقطه در اين جا همان نقطه هاى زير وبالاى حروف است , نه حركات اعراب در آخر كلمات , زيرا ابواحمد عسكرى روايت كرده است كه حجاج بن يوسف به نصربن عاصم يـا يـحـيـى بـن يـعمر دستورداد كه حروف قرآن را نقطه گذارى كند تا حروف معجم از حروف مـهـمـل ,مشخص شود.
((172))اما واضع اوليه نقاط اعرابى كه حركات آخر كلمات قرآنى رانشان مـى دهـد, ابـوالاسـود دؤلـى بوده است .
سپس , شاگردانش روش او را به ديگران منتقل كـرده اند كه از جمله آنها, ابن يعمر بوده است و همين كسانند كه قرآنها را نقطه گذارى كردند و ديـگـران از آنـها ياد گرفتند و آن را حفظ و ضبط ودسته بندى كردند و مورد عمل قرار دادند و روش آنان را پى گيرى و به ايشان اقتدا كردند.
((174))قـرائت ابـن يـعـمـر, نشانه هاى زيادى دارد,
((175))برخى از آنها مربوط به ويژگيهاى صوتى در قـرائت اسـت از قبيل : اماله و اشمام به كسره يا ضمه و مد و قصر.ابن يعمر بعضى از افعال را كه در آخرش الف متقلب از ياء بود اماله مى كرد.
((176))واو جمع را كسره مى داد.
((177))و واو, لو را اگـر بـعـدش ,حـرف سـاكـن بـود, ضـمـه مـى داد و آن را به واو جمع تشبيه مى كرد.
((178))و بعضى اسمها را به قصر مى خواند و آنها را مد نمى داد.
((179))بـعـضـى از نـشـانه هاى قرائت يحيى مربوط به همزه است و گويى در اين امر ازيك روش پيروى مـى كـرد, زيـرا همواره از تخفيف و آسانگيرى جانبدارى مى كردبه اين دليل همزه برخى فعلها را تـخـفـيف مى داد و به صورت ياء ادا مى كرد.
((180))و همزه استفهام را كه با همزه ديگر در يك كلمه برخورد داشت حذف مى كرد.
((181))بعضى از نشانه هاى قرائت يحيى مربوط به شكل و فرم خط كلمات است ,مثلا ده كلمه را به شكلها يـا صـورتـهايى برخلاف قرائت مشهور, خوانده ,
((182))و آنهارا از اساتيد خود نقل كرده و آنها نيز بعضى را از طريق ضعيفى به رسول خدا9نسبت داده اند.
بـعضى از آنها مربوط به صيغه ها و مشتقات گوناگون (در اسمها و صفات است ) از قبيل : جمع و مفرد, از باب مثال بسيارى از الفاظ را به صيغه هايى خوانده كه مخالف با آنچه از قراء معتمد شهرها آنها را خوانده اند مى باشد.
((183))ابن يعمر, بسيارى از اين امور را از اساتيدش كسب كرده واندكى را خودمبتكر آن بوده و در برخى از آنها نيز از لغت قيس و تميم پيروى كرده است .
و از نشانه هاى قرائت ابن يعمر, امورى است كه مربوط به اسناد در افعال (وصيغه هاى ) آنهاست , از باب مثال , او برخى از افعال را به فاعل غايب اسناد داده ,اما جمهور قراء مخاطب خوانده اند
((185))و بـعـضـى را مـفـرد مـخـاطـب خـوانـده وديـگـران متكلم مع الغير به منظور تعظيم خودشان , خـوانـده اند.
((186))و برخى ازافعال را به مفرد غايب مؤنث نسبت داده , در حالى كه قاريان ديگر مذكرخوانده اند
((187))و در آيه ديگر به عكس اين عمل كرده است .
بـعـضـى از اين نشانه ها مربوط به اعراب است كه او, اواخر بسيارى از الفاظ رابه حركتهايى غير از آنـچه قاريان معتبر ثبت كرده اند, خوانده است .
آنچه او رابه مخالفت واداشته اين است كه او خـود در نـحـو, اسـتـادى مـاهـر و در لغت , توانابود, در معانى آياتى كه اين الفاظ وجود داشت مى انديشيد و در وجوه اعرابى كه ممكن بود در آن تغييرى ايجاد كند, تدبر مى كرد, سپس براى هر آيـه , مـعنايى فرض مى كرد و اعراب را بر آن , حمل مى نمود .
او بعضى از افعال را به صورت مجهول خوانده است كه عمده قاريان آن را به صورت معلوم خوانده اند.
((190))خـارجـة بـن مصعب ضبعى سرخسى , درگذشته به سال يكصد وشصت و هشت
((191))يكى از قاريان , تابعين خراسانى و از مخضرمين (درك كنندگان ) دو دولت بنى اميه و بنى عباس بود.
او متهم به عدم وثوق بود, زيرا مطالبى را كه از اساتيدش نقل مى كرد مورددقت قرار نمى داد .
ابن جـزرى در حـالـى كـه اسـاتـيـد و شاگردان وى را در علم قرائت مى شمرد و هشدار مى دهد كه دانـشمندان بايد از آنچه او از اساتيد خود نقل مى كند, دورى جويند,
((192))مى گويد: وى علم قـرائت را از نـافع و ابوعمروفراگرفت و در موارد زيادى با آنها مخالفت كرد, اما كسى از او پيروى نكرده است .
از حـمزه , نيز حروفى را نقل كرده است .
عباس بن فضل و ابومعاذ نحوى ومغيث بن بديل نيز علم قرائت را از خارجه نقل كرده اند.
ابـن مـجـاهـد,
((193))و ابـن خـالويه ,
((194))شواهدى در دست دارند كه تنها خارجه آنها را از نـافع بن عبدالرحمن و ابوعمروبن علاء, قارى اهل بصره , روايت كرده وبيشتر آنها از چيزهايى است كـه از نـافـع , مـنحصرا نقل كرده است و آنها مربوط به اماله و جهات اشتقاقى و صيغه هاى مفرد و جمع مى باشد.
كـسـانـى كـه تـاكنون , نام برديم بزرگترين قاريان و معروفترين آنها از حيث تعليم قرآن بودند و بـيشترين افرادى بودند كه حروف قرآن را در خراسان در عصر بنى اميه ,روايت كردند .
ضحاك بن مـزاحـم و يـحيى بن يعمر در درجه اى بالاتر از خارجة بن مصعب هستند و داراى آثارى بيشتر از او مى باشند.
به قرار معلوم قرائتهاى اين قراء كه خارج از قراءات متواتر و فراوانى است كه قراء پيشگام مسلمان بر آن اتـفـاق دارنـد, بـه اخـتلاف منابعى برمى گردد كه تابعين ازآن منابع به دست آورده اند و نيز بـرمى گردد به اختلاف صحابه و جدال آنان دراصل قرائت و الفاظ و كلمات , قطع نظر از معانى و احـكام و صرف نظر از اين كه پيامبر بزرگوار 9 به هر يك از يارانش اجازه داده است كه هر طور به نـظـرشان مى رسد بخوانند.
((195))ابن جرير طبرى نيز اين موضوع را به طور دقيق بررسى كرده است .
عـلـت ديـگر اين اختلافها خالى بودن قرآنهاى عثمانى از نقطه و اعراب بود كه باعث شد بعضى از كلمات به صورتهاى گوناگون خوانده شود,
((197))چنان كه برخى از دانشمندان بيان كرده اند كه نسخه هاى قرآن چاپ عثمانى به اين دليل اعراب و نقطه گذارى نشده بود كه خوانندگان آزاد باشند تا به هر صورتى كه احتمال صحت آن را بدهند, قرائت كنند.
ابـوبـكـر, ابـن الـعربى مى گويد:
((198))نسخه هاى قرآنى كه عثمان وزيد و ابى وجز آنها, براى رسـول خـدا9 مـى نـوشـتند, بدون اعراب و نقطه بود و اين كار به اين قصد انجام مى شد كه مردم بتوانند آن را به قرائتهاى گوناگون بخوانند و دروسعت باشند.
ابـن جـزرى
((199))مـى گـويـد: (صـحـابه كه خدا از آنان خشنود باد هنگامى كه آن قرآنها را نوشتند, بدون نقطه و اعراب بود,
((200))تا آنچه نهاية از پيامبر9درباره معناى آن آمده نيز شامل شـود و ديگر از عللى كه قرآنها را از نقطه واعراب خالى گذاشتند اين بود كه همچنان كه گاهى يـك لـفظ, بر دو معناى معقول قابل فهم , دلالت مى كند, يك نوشته نيز بر دو لفظى كه از ديگران نقل و شنيده شده و چنين خوانده مى شود, دلالت مى كند, چرا كه ياران رسول خدا9 از آن حضرت قرآنى را دريافت مى كردند كه وى از طرف خدا ماءمور بود لفظ و معنايش را به آنها برساند, و اجازه نداشتند چيزى از قرآن را كه از رسول اكرم9 به آنهارسيده حذف و يا از خواندن , به آن طريق منع كنند.) هـمـچنين يكى از علل اختلاف در قرائتها اين بود كه تابعين از قراء, درقرائتهاى خود, تحت تاءثير كلمات و لهجه هاى قبيله اى و شيوه گويش محلى خودقرار گرفته بودند.
تا نيمه قرن دوم , قرائت تابعان كه برخلاف قرائت مشهور بود,هرگز به شاذبودن , وصف نمى شد, بـلـكـه بـه عنوان روايتى از قرائتهاى مختلف ولى جدا ازآنها, نقل و نگه داشته مى شد و به همين دليل , باقى ماند و از بين نرفت .
احتمال مى رود, نخستين كسى كه اصطلاح : شاذ را به اين قرائتها داده , هارون ,پسر موسى عتكى بـصـرى (درگـذشته حدود سال صد وهفتاد يا پيش ازدويست )
((201))بوده باشد, چنان كه ابن جـزرى مى گويد:
((202))نخستين كسى كه در بصره وجوه گوناگون قرائتها را شنيد و آنها را گـردآورى و قـرائتهاى شاذ رابررسى كرد و به تحقيق در سندهاى آن پرداخت , يكى از قاريان , به نـام هـارون بن موسى اعور بود .
آن گاه دانشمندان پس از او اين ويژگى را تعقيب و قرائت شاذ را مـعـرفـى كـردند و فرق ميان آن و قرائت مشهور راآشكار ساختند
((203))و در اين باره كتابهاى فـراوانـى نـوشـتند, از جمله آنها كتاب :مختصر فى شواذ القرآن من كتاب البديع از ابن خالويه , درگـذشـته به سال سيصدوهفتاد, و كتاب : المحتسب فى تبيين وجوه شواذ القراءات و الايضاح عنها از ابن جنى , درگذشته سال سيصدونودودو است و اين شخص , بزرگترين كسى است كه به قـرائتـهـاى شـاذ اهميت و آنها را توضيح و شرح داده و بر صحت آنها استدلال كرده و خواندن اين قرائتها را تجويز نموده است .
تفسير قرآن در خراسان , در آغاز اسلام , قدر و منزلتى نداشت چنان كه موقعيت تعليم قرآن نيز در حـالت ضعف بود, زيرا احاديث صحابه اى كه در خراسان بودند, بروشنى كاشف از اهميت دادن آنها بـه تفسير (قرآن ) يا تلاش آنان در اين مورد, نيست چرا كه در آن زمان افراد عرب زبان در خراسان مـحـدود و آشـفـتـه خـاطـر بـودنـد و صـحابه اى كه به آن سرزمين وارد شده بودند, اعتنايى به تـفـسـيـرنـداشـتـنـد,
((204))حـتـى گـروهـى از صـحـابـه , از تـعمق و توجه زياد به تفسير, دورى مى كردند.
((205))امـا در دوران بـنـى امـيه , علم تفسير در خراسان , سخت شكوفا شد, زيرا گروه معتبرى از پيروان صحابه , خود را براى اين كار آماده كرده بودند و درباره آن آثارروشنى از خود بر جاى گذاشتند.
مـى تـوان گفت : ضحاك بن مزاحم هلالى كوفى بلخى , درگذشته به سال يكصد وپنج , (كه شرح حـال او پـيـش از ايـن آمده ) بزرگترين شخصيتى است كه به علم تفسير اختصاص يافته و به آن , شناخته شده است , او در اين علم , روشى ويژه داشت , گروه بسيارى از شاگردان در خراسان از او دانش آموختند و از او تفسيرروايت كردند.
درباره استادى كه ضحاك علم تفسير را از او تعليم گرفته دانشمندان به اختلاف سخن گفته اند: برخى مى گويند: او تعدادى از صحابه را درك كرده كه ازجمله آنها عبداللّه بن عباس , درگذشته سـال شـصت وهشت هجرى
((206))مترجم ومفسر قرآن و آگاهترين صحابه , نسبت به تاءويل آن بـود, كـه قـرآن را از او آمـوخـت وتـفـسـير را از وى فراگرفت ياقوت حموى مى گويد:
((207))ضـحـاك , ابـن عـبـاس وابـوهريره را درك كرد .
ابن حجر عسقلانى گويد:
((208))ضحاك , از عبداللّه بن عمر,و عبداللّه بن عباس و ابوهريره و ابوسعيد, وزيدبن ارقم و انس بن مالك , روايت كرده است .
برخى ديگر گويند: او, ابن عباس و حتى , غير او از صحابه را درك نكرده ,بلكه تنها سعيدبن جبير اسدى را كه در سال نود و پنج به شهادت رسيد
((209))وبزرگترين شاگرد ابن عباس در تفسير بـود, درك كـرده و عـلـم تفسير را از او آموخته است , اساسا تفسير ابن عباس از او نقل شده است .
عبدالملك بن ميسره هلالى كوفى , درگذشته دهه دوم از سده دوم
((210)), مى گويد: ضحاك , ابـن عـبـاس رادرك نـكـرد, بـلـكـه تـنـهـا در رى سعيدبن جبير را ملاقات كرد و تفسير را از او فراگرفت
((211)).
شگفت آور اين كه از خود ضحاك درباره تعيين استادش در تفسير, روايات متضادى نقل شده است .
از بـعـضـى چنان بر مى آيد كه ابن عباس را ملاقات كرده ومدتى نه چندان كوتاه با او بوده و از او روايت نقل كرده است .
ابوجناب يحيى بن ابوحيه كلبى كوفى , درگذشته سال يك صد و پنجاه كه از شـاگـردان ضـحـاك بوده است مى گويد: ضحاك گفته است .
هفت سال همراه ابن عباس بودم .
در بـرخـى از روايـات تـاءكيد شده است كه به كلى , ابن عباس را نديده و به چيزى از او نياموخته است : عبدالملك بن ميسره هلالى مى گويد
((213)): به ضحاك گفتم : آيا [دانش تفسير را] از ابن عـباس آموخته اى گفت : نه , پرسيدم : پس آنچه روايت مى كنى , از چه كسى گرفته اى ؟
گفت : از تو, از فلان و از بهمان .. مشاش مروزى
((214))كه از شاگردان ضحاك بوده
((215)), مى گويد: از ضـحـاك پرسيدم :آيا ابن عباس را ملاقات كرده اى ؟
گفت : نه , به او گفتم
((216)): آيا از ابن عباس (روايتى ) شنيده اى ؟
گفت : نه .
شـگـفـت انـگيزتر, اين كه , اساتيد تفسير ضحاك و سلسله هاى راويان او نيز درمعرفى استادش در تـفسير, متناقض است , زيرا بعضى از آنها اشاره دارد كه ضحاك بسيارى از مطالب تفسيرى خود را بـه طور مستقيم و بدون واسطه , از ابن عباس دريافت كرده است ,
((217))و برخى از آنها سندش بـه خـود ضـحـاك مـنـتـهى مى شود بدون اين كه آنها را به ابن عباس يا جز او از صحابه و تابعان نسبت دهد.
((218))بـه نظر مى رسد كه ضحاك هرگز ابن عباس را ملاقات نكرده و تفسيرى از اونياموخته است , زيرا در منابع گوناگون شرح حال ابن عباس , نشانى از اين نداردكه او از اساتيد ضحاك بوده و به رغم اين كه از شرح حال ضحاك در برخى منابع ظاهر مى شود كه از شاگردان ابن عباس بوده
((219)), امـا نه از مكانى كه آنها يكديگررا ملاقات كرده باشند در آن منابع چيزى نوشته شده و نه از زمانى كه از ابن عباس چيزى آموخته باشد در آنها خاطر نشان شده است .
واضـح اسـت كـه سـنـدهاى تفسير ضحاك كه ابن جرير آنها را ذكر كرده , همگى مطمئن و قوى نيست , بلكه برخى از آنها داراى اختلاف و ضعف مى باشد, زيرابعضى از آنها اشاره دارد كه ضحاك بـرخى از تفاسير را از عبداللّه بن مسعود هذلى روايت كرده
((220)), و اين بعيد به نظر مى رسد چرا كه هنوز ضحاك كودكى خردسال و سنش به ده سال نرسيده بود كه ابن مسعود در سال سى و دو از دنـيـا رفت
((221))ولى ضحاك در سال يكصدوپنج در حالى كه هشتاد سال از عمرش گذشته بود,وفات يافت .
بـهـتـر ايـن است كه بگوييم ضحاك افزون بر چهل سال با ابن عباس همزمان بوده , اما كسانى كه نسبت به احاديث ضحاك آگاهى داشته و آنها را نقد وبررسى و آزمايش كرده اند, اتفاق نظر بر اين دارند كه او چيزى از ابن عباس نشنيده است و ترجيح داده اند كه بگويند: او در رى , سعيدبن جبير را ملاقات كرده و تفسير ابن عباس را از وى گرفته است .
ضـحـاك كـتابى در تفسير داشته , كه نابود شده و به ما نرسيده , اما ابن جريرطبرى بر آن آگاهى يـافـتـه و از آن سود برده است .
اين كتاب يكى از منابع پر ارزش تفسير طبرى , بلكه شامل قسمت اعـظـم آن مـى شود, زيرا مطالب فراوانى از آن نقل و از دو طريق آنها را ذكر كرده است
((223))و اگر تفسير ضحاك از تفسير طبرى جدا مى شد, خود تفسير بزرگى را تشكيل مى داد.
ضحاك جزء مكتب اصحاب حديث است نه از مكتب طرفداران راءى , ازاين رو در تفسير خود به نقل روايات ماءثور, اعتماد مى كند.
او در تفسير, رويه خاصى داشت , به تفسير لغوى و ادبى اهميت مى داد, وعلت گرايش وى به اين تـفسير اين بود كه او نسبت به علم لغت و نحو
((224))شيوه هاى گوناگون زبان عربى آگاهى و تـوانـايـى داشت و به كاربردهاى دقيق كلمات عربى آشنا بود مضافا اين كه از شعر شاعران دوران جاهليت و نيز دوران اسلام با اطلاع بود.
ضحاك در شيوه تفسيرى خود پيرو ابن عباس پايه گذار روش تفسيرى لغوى ادبى بود.
((225))و با اين كه مطالب فراوانى را از تفسير ابن عباس نقل كرده , اما درهمه موارد پيرو او نبود زيرا تنها به نـقل از تفسير او, بسنده نمى كرد, بلكه مطالب فراوانى هم از خود بر آن مى افزود, به عنوان مثال , بـسـيـارى از كـلمات و آياتى را كه ابن عباس از تفسير آنها اعراض كرده و يا شرحى از او براى آنها نرسيده است اوشرح داده و در تفسير تعداد فراوانى از الفاظ, با وى مخالفت كرده است .
ضحاك گاهى به تفسير كلمات مفرد پرداخته و گاهى قسمتهايى از آيات راتفسير كرده و زمانى به تفسير كامل آيات پرداخته است و شاهد بر اين انواع سه گانه در تفسير لغوى ادبى او آن قدر زياد است كه مقام گنجايش نقل آن نيست و آنها در تفسير ابن جرير طبرى براى همه سوره هاى قرآن , پـراكنده است .
اگر مابراى هر يك از انواع سه گانه تفسيرى او, نمونه هاى محدودى تنها از تفسير سـوره بـقـره بـياوريم , برخى از آنها, اين انواع تفسير لغوى ادبى را روشن مى كنند و برخى موجب بـى نيازى از ذكر ساير مثالها مى شوند, زيرا بعضى از نمونه هايى كه در آن تفسير ذكر شده , تكرارى است .
مـثـال تفسير ضحاك براى كلمات مفرد, مطلبى است كه از او در تفسير اين آيه روايت شده است : ولهم عذاب اليم (البقره / 10) كه مى گويد:
((226))اليم يعنى دردآور و هر چه اليم در قرآن باشد, به معناى دردآور است .
از جمله , تفسير او راجع به اين آيه است : فيه ظلمات ورعد وبرق (البقره /19)مى گويد:
((227))ظلمات به معناى گمراهى و برق به معناى ايمان است .
از جـمـلـه , تـفـسـير او براى اين آيه است : وايدناه بروح القدس (البقره /87)مى گويد:
((228))وايدناه يعنى : نصرناه او را يارى مى كرديم
((229)).
نمونه هاى تفسير ضحاك براى اجزاى آيات به قرار زير است : از جمله تفسير او در اين آيه : وبءوا بغضب من اللّه (البقره / 61) گفته است
((230)).
[يعنى يهود عنود] مستحق خشم از طرف خدا شدند.
از جـمـلـه در ايـن آيه : واحاطت به خطيئته مى گويد:
((231))يعنى به سبب گناهانش مرده است .
از جمله , در تفسير اين آيه : لتكونوا شهدآء على الناس (البقره / 143) مـى گـويـد:
((232))مراد كسانى هستند كه در هدايت استقامت دارند و همينهاهستند كه روز قـيـامت عليه مردمى كه پيامبران خدا را تكذيب كردند و نسبت به آيات خداوند كفر ورزيدند, (در پيشگاه خدا) گواهى مى دهند.
((233))نـمـونـه تـفـسـيـر ضحاك از آيه كامل , اين است كه در آيه : يا ايها الذين آمنوا كلوا من طيبات ما رزقـنـاكم و اشكروا, للّه ان كنتم اياه تعبدون (البقره /172) مى گويد:
((234))يا ايها الذين آمنوا: صدقوا, اى كسانى كه (حق را) پذيرفته ايد, كلوا من طيبات مارزقناكم : از روزى حلالى كه ما براى شما حلال كرده ايم , بخوريد, چرا كه من آنهارا بر شما حلال كرده ام پس برايتان پاكيزه است , يعنى از چيزهايى كه شما بر خودحرام كرده بوديد و خوردنيها و نوشيدنيهايى كه من بر شما آنها را حرام نـكـرده بودم .
واشكروا للّه , يعنى خدا را بر نعمتهايى كه شما را روزى كرده و برايتان پاكيزه ساخته , چنان كه شايسته است , ثنا گوييد, ان كنتم اياه تعبدون اگر گردن نهاده بردستور او و شنونده و فـرمـان بردار فرمان او هستيد, پس از آنچه خوردنش را برشما روا داشته و آن را برايتان پاكيزه و حلال كرده , بخوريد و آنها را بر خود حرام ندانيد و از پيروى گامهاى شيطان بپرهيزيد.
نظرات شما عزیزان: