«به خدا، براى خودم نمىگريم و براى كشته شدن نوحه گرى نمىكنم. ولى گريهمن براى كسان من است كه به سوى من مىآيند.گريه مىكنم براى حسين و اهل بيتحسين».
سپس مسلم روى به محمدبن اشعث (همان كه از جانب ابن زياد بهمسلم اماندادهبود) كرده چنين گفت:
«اى بنده خدا ! چنين مىبينم كه تو از زنده نگهداشتن من ناتوانى، آيا مىتوانى ازطرف خود كسى را به سوى حسين بفرستى كه اززبان من اين پيام را به حسين برساند،چون گمان مىكنم كه او و اهل بيتش از مكه به سوى شما روان باشد و يا فردا روانبشود، و اين بيتابى كه در من مىبينى براى اين است».
پيام مسلم به طورى كه مورخان مىگويند، چنين بوده كه، يكى برود وبه حسين(ع) بگويد:
«پسر عقيل هنگامىكه بهدست كوفيان اسير شده بود، مرا نزد تو فرستاد. او صلاحنمىدانست كه شما به اين ديار بياييد; زيراكشته خواهيد شد. و او گفت كه با اهل بيتخود بازگرديد، سخنان كوفيان، شما را گول نزند، اينان همان ياران پدرت هستند كهجدايى از آن هارا با مرگ يا كشته شدن آرزو مىكرد. اهل كوفه به تو دروغ گفتند وبه من هم، وكسىكه به او دروغ گفته شد، راى ندارد».
پسر اشعثبراى مسلم سوگند ياد كرد كه اين پيام را براى حسين بفرستد.
ولى حسين منتظر نشد.
بلكه به همان پيام نخستين اكتفا كرد و روانه گشت. چقدر راست استشعرى كهحسين از گفته ابنمفرغ موقعى كه از مدينه بيرون مىآمد، بر زبان آورد.
«والمنايا يرصدننى ان احيدا;
خطرات مرگبار در كمين منند، مبادا از دسترس آن ها كناربروم».
روزى در مكه شايع شد كه به همين زودى حسين وا هل بيتش از آن جا خواهندرفت و مقصدشان عراق است. بنى هاشم بر اهل بيت نگران شدند; زيرا سفرى بود كهنمىدانستند سرانجام آن چه خواهد بود. در ميان آن ها كسانى بودند كه توانستند نزدحسين بيايند و از او تقاضا كنند كه از مكه بيرون نرود، و اگر تصميمش جدى است،اهل بيتش را در مكه بگذارد و با خود نبرد; زيرا معلوم نيست كه با چه چيز روبه روخواهد شد.
عمربن عبدالرحمان بن حارث بنهشام نزد حسين آمد و به وى چنين گفت:
من پيش تو براى تقاضايى آمدهام كه آن را براى خير تو مىخواهم اگر تو مراخيرخواه خود مىدانى، بگويم و گرنه از گفتن دستبردارم.
حسين گفت: «بگوى، به خدا، من تو را خيانتكار نمىدانم و به تو گمان بد ندارم».
عمر گفت: شنيدهام مىخواهى به عراق بروى. من از اين سفر بر تو نگرانم; زيرابه شهرى مىروى كه در آن اميران و ماموران دولتى هستند و آن ها گنجهايى از ثروترا در دست دارند. چون مردم بندگان زر و سيمند. من اطمينان ندارم كسى كه به تووعده يارى داده و تو را بيشتر دوست مىدارد، از در جنگ باتو در نيايد و زير پرچمدشمنانت نرود.
عبدالله بن عباس، نزد حسين آمد و چنين گفت:
پسر عمو! در دهان مردم افتاده كه تو مىخواهى به عراق بروى، به من بگوى كهچه مىخواهى بكنى؟
حسين گفت: «من تصميم گرفتهام در يكى از اين دو روز حركت كنمان شاءاللهتعالى».
ابن عباس گفت: من از شر اين خطر، تو را به خدا مىسپارم. سپس با حالت انكارپرسيد: مرا آگاه كن، خداى رحمتت كند، كه مىخواهى به سوى مردمى بروى كه اميرخود را كشته و شهر را به تصرف در آورده و دشمنان را بيرون كردهاند؟ اگر چنيناست، به سوى آن ها برو، ولى اگر آنان تو را دعوت كردهاند در حالى كه اميرشان بامنتهاى قدرت بر آن ها حكومت مىكند و كارمندانش از شهرها ماليات مىگيرند،بدان كه تو را براى جنگ و كشتار خواستهاند و من از آن مىترسم كه به تو خيانت كنندو دروغ بگويند و با تو مخالفت نمايند و دست از تو بردارند و از دور تو پراكنده شوندو از پليدترين دشمنان توگردند.
حسين، به طور اختصار جواب داد:
«من از خدا طلب خير مىكنم و فكرى خواهم كرد تا ببينم چه مىشود». (7) .
ابن عباس روانه شد. در راه عبداللهبن زبير را بديد. او هنوز با يزيد بيعت نكردهبود و مكه را پناهگاه خويش قرار داده بود. ابنعباس احساس كرد كه ابنزبير از رفتنحسين شاد و خشنود است; زيرا ميدان براى او خالى خواهد ماند. سنگينترينچيزها بر ابن زبير، وجود حسين در حجاز بود. چنان كه محبوبترين چيزها نزد او،رفتن حسين به عراق بود; زيرا ابن زبير مىخواستحجاز را به تصرف درآوردو مىدانست كه تا حسين در حجاز است، اين كار نخواهد شد.
شب فرا رسيد. ابن عباس نزد حسين بازگشت و با اصرار و التماس، چنين گفت:
پسر عمو! من خود را وادار به صبر مىكنم ولى نمىتوانم صبر كنم. مىترسم كهاين راه به هلاكت و نابودى تو منتهى شود. اهل عراق مردمانى دغل هستند، به آنهانزديك مشو! در همين شهر بمان كه سرور اهل حجاز هستى; اگر اهل عراق تو رامىخواهند - چنان كه خودشان مىپندارند - به ايشان بنويس، كه دشمن را از خاكخود بيرون كنند. سپس نزد ايشان برو.
ولى حسين هم چنان در تصميم خود باقى بود. در اين هنگام، ابن عباس دستبه دامان او شد كه اگر مىروى زنان و كودكانت را همراه مبر. به خدا، مىترسم كه توكشته شوى، هم چنان كه عثمان كشته شد و زنان و فرزندان بر او نگاه مىكردند.
حسين، هم چنان در تصميم خود ثابت و پاىدار بود.
ابنعباس چارهاى نديد جز آن كه با خشم بگويد:
با رفتنت از حجاز، چشم ابن زبير را روشن كردى و امروز تا تو هستى، كسى به اواعتنايى نمىكند. به آن خدايى كه جز او خدايى نيست، هر گاه مىدانستم كه اگر موىپيشانى تو را بگيرم و نگذارم بروى، تا زمانى كه مردم به دور من و تو جمع شوند،سخن مرا مىپذيرفتى، هرآينه مىكردم.
ابنعباس بيرون رفت و در راه، گذارش بهعبدالله زبير افتاد. ابنعباس بدو گفت:
اى پسر زبير! چشمت روشن.
شعر: اى شانه به سر در چه جاى خرم و آبادى خانه گرفتهاى.
به آسودگى تخم گذار و نغمه سركن كه كسى مزاحم تو نيست.
هر جا را كه دلت مىخواهد، خاكش را با منقارت نرم و ملايم كن.
اينك حسين روانه مىشود، تو شاد و خرم باش.
ساعتحركتحسين نزديك شد. مردم با بىتابى و نگرانى بهاو مىنگريستند.نوبت آخرين تقاضا رسيد. صاحب اين تقاضا عبدالله جعفر، شوهر زينب بود;زينبى كه تصميم گرفتهبود با فرزندانش همراه برادر سفر كند، عاقبتش هر چه مىشودبشود.
در اين جا، براى نخستين بار مىبينيم كه عبدالله از حسين دور مىايستد و بازمتوجه مىشويم كه موقعى كه او مىخواهد پسر عموى خود را از اين سفر باز دارد،مانند ابن عباس خودش نمىآيد سخن بگويد، بلكه در آغاز نامه مىنويسد و با دوفرزند خود محمد و عون، نزد امام مىفرستد.
آيا عبدالله بيمار بوده و خودش نمىتوانسته نزد حسين برود؟
نه، هرگز; زيرا عبارت نامهاش را كه كتاب هاى تاريخ براى ما آن را نگه داشته، نفىمىكند كه او مريض باشد. اينك نامه عبدالله به نقل از تاريخ طبرى و ابن اثير: (8) .
اما بعد، من تو را به خدا سوگند مىدهم كه وقتى كه نامه من به تو رسيد وآن را خواندى، از اين سفر ستبردارى; زيرا در اين ره كه تو مىروى، من نگرانم;مبادا هلاكت تو و نابودى اهل بيت تو در آن باشد. اگر امروز كشته شوى، روشنايىزمين خاموش مىشود; چون تو راهنماى رستگاران هستى و اميد مسلمانان به تواست. در حركتشتاب مكن كه من در پىنامه خواهم آمد. والسلام.
آيا عبدالله در دل از حسين رنجشى داشته است؟ نه، هرگز; زيرا به طورى كه درنامهاش مىخوانيم، حسين را روشنايى زمين و چراغ رستگاران و اميد مؤمنانمىخواند. پس چرا از حسين روى پوشانيده و نامه نوشتن را برآمدن خودش نزدحسين ترجيح داده؟
شايد اين نكته كوچكتر از آن باشد كه در اطراف آن تامل كنيم. دور نيست كهعبدالله گرفتار كارهاى خودش بوده، اين نامه را با شتاب نوشته كه سپس خودشبيايد. دور نيست كه خواسته است قبلا با امير، مذاكراتى كند و آن گاه حضور امامشرفياب شود. عبدالله از پى نامهاش روان شد ولى به فوريتبه سراغ امام حسيننرفت، بلكه به سراغ عمروبن سعيد - كه از جانب يزيد امير مكه بود - رفت.
با هم نشستند تا در اين كار فكرى كنند. نظر عبدالله جعفر اين بود كه امير نامهاىبه حسين بنويسد و به او امان دهد و او را به محبت و خدمتگزارى خويش اميدوارسازد و از حسين تقاضا كند كه از عزم سفر صرف نظر كند. عمرو در جواب گفت:
هر چه مىخواهى بنويس و نزد من بياور تا امضا كنم.
عبدالله آن چه مىخواست از زبان امير براى حسين نوشت و از امير خواست كهپس از آن كه نامه را مهر كرد، آن را به وسيله برادرش يحيىبن سعيد بفرستد; زيرا وىسزاوارترين كسى است كه امام مىتواند به او اعتماد كند و تشخيص دهد كه ايننامه ازطرف امير، جدى است.
امير، اين پيشنهاد را انجام داد. يحيى با نامه مهر شده و سربسته، همراه عبداللهجعفر، به سوى حسين روان شد.
حسين، تقاضاى آن ها را با طرزى زيبا و مؤدبانه رد كرد و به اجراى تصميم خودهمت گماشت; بدون آن كه ترديدى پيدا كند. پس با قبر جدش وداع كرد (9) و درآن حال مىگفت: «از زندگى دستشستم و تصميم دارم كه فرمان خداى را اجرا كنم».
ما نمىتوانيم همراه حسين برويم، پيش از آن كه كمى درنگ كرده و به آن چهكه ميان عبدالله جعفر و همسرش، بانوى بانوان زينب رخ داده، بنگريم.
زيرا پس از اين، ديگر اين دو تن را با هم نخواهيم ديد.
حوادث ناگوار ما را از آن كه به بانوى خردمند خودمان بنگريم، بازداشت. ماابرهاى تيرهاى را كه بر خانه زينب خيمه زده بود، در نظر گرفتيم، به طورى كه اگركسى گمان برد كه ما زينب را فراموش كردهايم، معذورمان خواهد داشت.
ما مىگوييم كه زينب را فراموش نكردهايم و با كسى سروكار داشتهايم كه خودزينب با او سروكار دارد.
اكنون به سوى خودش مىرويم، مىبينيم كه زينب شوهر را گذارده، همراه برادرمىرود و تا آخرين روز زندگى، زينب را مىبينيم كه جاى خود را از خانه عبداللهجعفر به جاى ديگرى در خانه حسينبن على (ع) تبديل كرده است.
مىبينيم زينب، همراه برادرش مىرود و شوهرش در حجاز مىماند. حتى پس ازكشته شدن حسين هم، زينب به خانه شوهر بر نمىگردد; فقط مدتى بسيار ناچيزدر مدينه مىماند، سپس به سوى مصر حركت مىكند و بنا بر ارجح اقوال، در زمينپاك آن جا دفن مىشود. ماه رجب سال 62 هجرت. و عبدالله جعفر در حجاز مىماندو اطلاعى نداريم كه او از حجاز بيرون آمده باشد، تا وقتى كه در سال هشتادمهجرت وفات مىكند. و اين همان سالى است كه به سال حجاف معروف شد; زيرا درآن سال، سيلى در مكه آمد كه حاجيان را با شترانشان ببرد.
از كتاب هاى تاريخ و شرح حال مىپرسيم، آيا ميان اين دو همسر نگرانى ورنجشى بوده؟ هر دو خاموش مىشوند و نمىتوانند جواب گويند. مىخواهيم از اينسخن بگذريم، ولى مىبينيم كه گذشتن از آن كار آسانى نيست. بلكه براى ما ميسورنيست كه همين بس با همراه بودن زينب در اين مسافرت اكتفا كنيم. اگر به اين جدايىكه ميان زينب و شوهرش رخ داده، توجه نمىكرديم، مىتوانستيم بگذريم، ولى پساز آن كه به اين نكته متوجه شده كه در همه جا ميان زينب و پسرعمويش جدايى است،مىبينيم كه زينب تا آخرين روز زندگى با خويشان خود زندگى مىكند و از آن ها جدانمىشود و به واسطه شوهر يا فرزند، دست از آن ها برنمىدارد. اين پرسش، پيوستهبه خاطر مىخلد كه در ميان زن و شوهر، چه روى داده است؟
اخيرا، در جايى كه شايستگى براى ذكر ندارد، به خبرى بر مىخوريم، در شرححال زينب ديگرى كه غير از بانوى خردمند بنىهاشم است.
در همان وقتى كه كتاب هاى تاريخ و شرح حال از آن چه ميان دو همسر رخ دادهسخن نمىگويند، در كتاب السيدة زينب و اخبارالزينبات تاليف عبيدلى نسابه، خبرى رامىخوانيم كه در ضمن سخن از ديگرى آورده شده است، در آن جايى كه از زينبوسطى، دختر علىبن ابىطالب گفتوگو مىكند و او همان است كه به امكلثوممعروف شده است و در كودكى به ازدواج عمر خطاب در آمده است:
چون كه اميرالمؤمنين، عمربن خطاب (رضى الله عنه) كشته شد، پس از او، زينببا محمدبن جعفربن ابىطالب ازدواج كرد. پس از مرگ محمد بن جعفر، (10) عبداللهجعفر او را گرفت و اين ازدواج بعد از آن بود كه عبدالله، زينب كبرى را طلاق دادهبود. زينب وسطى، نزد عبدالله بماند تا وفات كرد. (11) .
سررشته را بهدست گرفته و بر مىگرديم و بهشرح حال عبدالله در هر جايى كهدسترس باشد مراجعه مىكنيم. از مورخان و شرححالنويسان، كسى را نمىبينيم كهبهطلاق دادن عبدالله، زينب خردمند، و ازدواج او با خواهرش امكلثوم، اشاره كردهباشد.
اگر اين خبر راستباشد، پس كى زينب طلاق داده شده؟
به طور قطع، نمىتوان سخنى گفت، فقط ترجيحى كه مىدهيم آن است كه طلاقپس از وفات امام على و پيش از حركتحسين از حجاز بوده; زيرا كه امكلثوم تاوقتى كه محمدبنجعفر زنده بود، همسر او بوده، و ديدهايم كه محمد در جنگ صفينحاضر است و دليرانه زير پرچم اميرالمؤمنين شمشير مىزند و به طورى كه از اينخبر معلوم مىشود امكلثوم در موقعى كه همسر عبدالله جعفر بوده، پس از مصيبتامام حسين در غوطه دمشق وفات كرده است. (12) .
بنابراين، زينب خردمند پيش از اين موقع طلاق داده شده است و پس از آن كهرشته ازدواجش گسسته شدهبود، با برادر سفر كرده است.
اين نهايت توانايى كنونى ما در روشن كردن اين نقطه تاريك و دشوار زندگىزناشويى زينب است و پس از اين از تاريخ نويسان نخواهيم پرسيد كه علت طلاقچه بوده، فقط متوجه زينب مىشويم، مىبينيم كه در دوستى برادرش و برادرزادگانش جان مىدهد و مىبينيم كه عبدالله جعفر در همين وقت، حسين را از دل وجان يارى مىكند، هر چند همراه حسين به كوفه نمىرود، ولى حسين را هميشهبزرگ مىشمارد و مىكوشد از خطرى كه متوجه اوست، جلوگيرى كند.
موقعى كه حسين براى سفر مرگ تصميم گرفت، عبدالله، دو پسرش را با امامروانه كرد، در صورتى كه مىدانست در اين سفر همگى كشته خواهند شد.
دل عبدالله در همه حال با حسين بود و به همين زودى مىبينيم كه عبدالله، پس ازشهادت امام حسين، براى سوگوارى مىنشيند و بهترين تسليتبراى او اين بوده كهدو فرزندش محمد وعون در ركاب سيدالشهدا شهيد شدهاند، چنان كه طبرى در تاريخنقل مىكند. (13) و در روايت ديگر است كه، فرزندان عبدالله، كه با امام حسين شهيدشدهاند، سه تن بودهاند: محمد و عون و عبدالله.
كاروان در شبى تاريك و هوايى ايستاده، از مكه بيرون شد و به سوى كوفه روانگرديد. (14) .
كوههايى كه مشرف بر اين شهر مقدس بودند، هنگامى كه ديدند آل محمد از اينشهر به سفرى مىروند كه بازگشت ندارد، همگى در سكوتى بهتآميز فرو رفتند.
در اوايل راه، به فرستادگان عمروبن سعيدبن عاص، امير حجاز، برخوردند، آن هامىخواستند كاروانيان را به مكه باز گردانند. در ميان دو دسته، تازيانهاى چند ردوبدلشد. سپس فرستادگان امير از ممانعت دست كشيدند و كاروان سير خود را از سرگرفت.
راه پيمايى كاروان در آغاز بسيار تند و سريع بود، چيزى كه بر كاروانيان راهپيمايىشبانه را آسان مىكرد، اين بود كه در عراق هزارها تن منتظر مقدم پسر دختر پيغمبرهستند (15) ; چنان كه اهل مدينه در شصتسال پيش منتظر مقدم جدشان محمد(ص)بودند.
زينب كه سرورى زنان كاروان با او بود، يكى دوبار بادلى آكنده از غم و اندوهبرگشت و پشتسرخود را نگريست و آن جاى گاه پربها و مقدس را از جلو چشمگذرانيد.
زينب، پيش از اين نيز به عراق مهاجرت كرده بود، روزى كه پدرى داشت كهعظمتش جهان را پر كرده بود. و امروز همان زينب بار دگر به عراق مىرود، درصورتى كه بارهاى سنگينى از رنج و مصيبت در اين ساليان دراز، كه متجاوز ازبيستسال است، بر دوشش نهاده شده.
در اين سالها، زينب پدر را از دست داد و برادر را از دست داد، و باآن دو نشاطخود را از دست داد. پس از آن ها نيز جوانى را ازدست داد.
اشك ديدگان زينب را پر كرد، هنگامى كه با نگاهى سرشار از مهر و دوستى وآكنده از اندوه، كاروانى را كه با شتاب در حركتبود، درنظر آورد.
اينان تمام كسان زينب هستند:
برادر او و فرزندانش (16) ، برادرزادگان و عموزادگانش.
ايشان اهل بيت رسولند و گلهاى بنىهاشم و زيور قريشند، كه از مرز و بوم خوددست كشيده، به سوى سرانجام مجهول ولى حتمى، روانهاند.
آيا مىدانى آن سرانجام چيست؟
زينب چندان منتظر دانستن آن نشد; زيراكاروان هنوز دو منزل يا سه منزل بيشترنپيموده بود كه به دوتن عرب از بنىاسد برخوردند. حسين، به خاطرش رسيد كه ازآن دو بپرسد كه در كوفه اوضاع از چه قرار است گمان حسين اين بود (17) كه آن دو ازسپاهى انبوه سخن مىگويند كه آماده استقبال اوست و داستان استقبال اهل مدينه را ازرسول خدا هنگام هجرت تجديدمىكند، زمانى كه دوشيزگان بنىالنجار اين سرود رااز ته دل مىخواندند:
طلع البدر علينا من ثنيات الوداع.
وجب الشكر علينا مادعالله داع.
- ماهشب چهارده از تپههاى سلام (18) برما بتابيد. تا كه خوانندهاى خداى را مىخواند مابايد سپاسگزارباشيم.
ايها المبعوث فينا.
جئتبالامر المطاع.
- اى برگزيده در ميان ما، تو فرمانى اطاعت پذيرآوردهاى.
ولى چه زود اين خواب وخيال برهم خورد و اين آرزو از ميان رفت. آن دوعربگفتند:
خداى تو را رحمت كند، ما خبرى داريم اگر بخواهيد آن خبر را آشكارا بگوييموگرنه در نهان.
حسين به ياران خود نظرى انداخته وگفت:
«از اين ها چيزى پوشيده نيست».
آن دو گفتند: اى زاده رسول! دل هاى مردم با تو است، ولى شمشيرهايشان برزيانتو، بيا و از اين سفر برگرد.
سپس، كشته شدن مسلمبنعقيل و دوست او هانىبن عروه را خبر دادند.
سكوت بهتآميزى بر همه مستولى شد; ولى ديرى نپاييد.
آن گاه زنان شيون كردند و همه به گريه در افتادند.
نوحهگرى سوزانى در بيابان بر پا شد.
هنگامى كه شيون نوحه گران سبك شد، حسين تصميم گرفت (19) با اهل بيتبازگردد. ناگه فرزندان عقيل از جاى جستند و فرياد كشيدند:
به خدا، ما هرگز برنخواهيم گشت تا خون خواهى كنيم، يا آن چه برادر ما چشيدهاستبچشيم و همگى كشته شويم.
حسين، به آن دو عرب كه از روى خيرخواهى پيشنهاد برگشتن كرده بودند،نظرى انداخته، چنين گفت:
«بعد از اين ها، زندگانى ارزشى ندارد».
سرنوشت همان بود كه فرزندان عقيل گفتند.
هيچ كدام باز نگشتند، بلكه همگى كشته شدند.
اين بار، كاروان در رفتن شتابى نكرد.
تمام روز و بيشتر شب را ماندند. هنگامى كه سحر شد، حسين به جوانانوغلامانش دستور داد كه آب بسيار همراه بردارند. آنان نيز چنين كردند و آب بسياربرداشتند.
سپس، براى آن كه سفر را از سر بگيرند، عزم را جزم كردند.
قسمت آخر سفر بسيار كوتاه بود.
شكى نبود كه چه سرانجام شومى در انتظار اين كاروان خواهد بود.
حسين نخواست كه اين مطلب بر عربهايى كه بدو پيوسته بودند پنهان بماند،شايد آنها كه در پى او مىآيند چنين مىپندارند كه حسين به شهرى مىرود كه اهل آنفرمان بردار او هستند.
لذا حقيقت را در ضمن خطبهاى براى يارانش روشن كرد وگفت:
«...اما بعد، خبر بدى به ما رسيده: مسلمبن عقيلوهانىبن عروه كشتهشدند...شيعيان ما به ما خيانت كردند. اگر از شما كسى بخواهد برگردد، برگردد; ما ازحقى كه بر او داشتيم، گذشتيم».
عربها از چپ و راست پراكنده شدند، تا آن كه جز اهل بيتش و يارانى كه با وىاز حجاز آمده بودند، كسى نماند. كاروان حركتخود را از نو آغاز كرد و با سكوتىاندوهناك به راه افتاد، گويى نيرويى شگرف و مقاومت ناپذير، كاروان را به سوىپرتگاه مرگ و نابودى پيش مىبرد.
خبرهاى بد پى درپى مىرسيد.
هنوز روز بهنيمه نرسيده بود و كاروان در بيابان به راه خود مىرفت كه خبرشهادت عبدالله يقطر، برادر رضاعى حسين، رسيد. امام وى را به سوى پسر عمويش،مسلم فرستاده بود. پيش از آن كه خبر كشته شدن مسلم برسد، عبدالله يقطر را گرفتندو نزد عبيدالله زياد بردند. ابنزياد گفت كه عبدالله را بالاى بام دارالاماره ببرند و او درحضور مردم، حسين را لعن كند، سپس به پايين آيد تا در باره وى تصميم بگيرد.
عبدالله يقطر به بالاى بام رفت و مردم را از آمدن سيدالشهدا خبر داد و ابن زياد وپدرش را لعن كرد. ابن زياد، او را از بالاى قصر پرت كرد، به طورى كه استخوانهايشبشكست و خرد شد; ولى هنوز رمقى در او مانده بود كه ظالمى بيامد و سرش راببريد، تا آسودهاش كند.
كاروانيان در اين بار، مانند وقتى كه خبر كشته شدن مسلم را شنيدند، گريهنكردند، بلكه به اين خبر با تحيرى آميخته به سكوت گوش دادند، و آن گاه بدون آن كهترديدى پيدا كنند، به راه خود ادامه دادند. از دور چيزى نمايان شد كه يكى پنداشتدرختخرماست، تكبير گفتند و به خود نويد دادند كه پيش از هنگامهاى كه در انتظارهستند، اندكى بياسايند.
حسين از يارانش پرسيد: تكبير چهبود؟
گفتند: درختخرما ديديم.
كسانى كه به راه آشنايى و سابقه داشتند، بانگ برداشتند:
به خدا، در اين بيابان درختخرمايى نيست، گمان ما آن است كه شما جز فرازاسبان و سرهاى نيزهها چيز ديگرى نمىبينيد.
حسين لختى بينديشيد، سپس گفت:
«من هم به خدا همين را مىبينم».
سكوتى سنگين دوباره كاروانيان را فرا گرفت.
بيابان به جز بانگ شتران و آههاى سوزانى كه از سينه زنان بيرون مىآمد، چيزىنمىشنيد.
گويا شبحمرگ بر اين دسته از مردم غمگينى كه با كندى پيش مىروند،سايه افكنده بود; مردمى كه با عزمى راسخ و تصميمى خللناپذير به سوى سر انجامفجيع و دردناك خود روانه هستند، و گويا خطرات مرگبار، پيوسته در كمينآن هاست مبادا از دسترس دور شوند.
گرماى ظهر، سخت و خسته كننده بود. حسين و يارانش به سوى كوهى كهپناهگاهى داشت متوجه شدند و در آن جا فرود آمدند و شترانشان را خوابانيدند.
ابر تيرهاى كه آسمان را فرا گرفته بود بر طرف شد. حربن يزيد با هزار سوار ازلشكريان عبيدالله زياد امير كوفه نمايان شد، حر آمده بود پيام آن ستم كار متكبر رابه حسين برساند:
من ماموريت دارم كه تو را نزد ابن زياد ببرم، يا بر تو چنان تنگ بگيرم و نگذارم ازجايت تكان بخورى.
حسين گفت: «آن وقت من با تو خواهم جنگيد، و از آن بترس كه در اثر كشتن منروسياه و بدبختشوى، مادرت داغت را ببيند».
حر خشم خود را فرو برد و سپس جواب داد:
به خدا به جز تو هركس از عرب اين سخن را مىگفت، نام مادرش را به داغ ديدنمىبردم، ولى چه كنم كه چاره ندارم، جز آن كه نام مادرت را به خوبى و بزرگى ياد كنم.
حسين به قصد ادامه سفر از جاى برخاست، حر خواست كه همراه او باشد و ازحركتش باز دارد.
حسين مقصودش را پرسيد، حر گفت:
من به جنگ با تو مامور نيستم، فقط مامورم كه از تو جدا نشوم، تا تو را به كوفهبرسانم. اگر نمىخواهى، راهى را در نظر بگير كه نه به كوفه برود و نه تو را به مدينهبرساند، تا من به ابنزياد گزارش دهم و دستور بگيرم. و اگر ميل دارى خودت نامهاىبه يزيد بنويس، شايد خداى بزرگ فرجى كند و دست من به خون تو آلوده نگردد.
حسين به سوى چپ گراييد و از راهى كه به سوى قادسيه مىرفت، روان گرديد ونامههاى اهل كوفه را بيرون آورده و به كوفيانى كه با سپاه ابن زياد آمده بودند چنينگفت:
«...نامههاى شما و پيامهاى شما پى درپى به من مىرسيد كه با من بيعت كردهايد.اكنون اگر بر بيعتخود پاى داريد، به حقيقتخواهيد رسيد، و اگر چنين نيست وعهد مرا شكسته و از بيعت من دستبرداشتهايد، كار تازه شما نيست، با پدرم چنينكرديد و با برادرم چنين كرديد، و با پسر عمويم مسلمبن عقيل نيز چنين كرديد، فريبخورده كسى است كه به شما اعتماد كند. كسى كه عهد بشكند، به خودش زيانرسانيده. خداى از شما بىنياز است. والسلام».
حر گفت: تورا به خدا سوگند مىدهم، كهبهجان خودت رحم كن; زيرا مىبينماگر جنگ كنى كشته خواهى شد.
حسين فرمود: مرا از مرگ مىترسانى؟
سامضى وما بالموت عار على الفتى.
اذا ما نوى خيرا و جاهد مسلما.
فان عشتلم اندم وان مت لم الم.
كفى بك ذلا ان تعيش و ترغما.
من در اين راه جان مىدهم و مرگ بر جوان مرد ننگ نيست; جوان مردى كه نيتخير داشته باشد و ازروى ايمان و درستى عقيده جهاد كند.
اگر زنده بمانم پشيمان نيستم، و اگر بميرم سرزنش نمىشوم، همين خوارى براى تو بس است كه زندهبمانى و تو سرى خور باشى.».
حر كه اين سخن شنيد، سكوتى آميخته به تاثر و فروتنى بر او چيره شد و خداىرا بخواند كه از جنگ با حسينش باز دارد.
و قاصدى نزد ابن زياد فرستاده بود كه اجازه مىدهد حسين و اهل بيتش از همانراهى كه آمدهاند باز گردند؟
حر اميدوار بود كه جواب عبيدالله مثبتباشد.
خبر آمدن حسين ميان اهل كوفه شايع شده بود، چهارتن، آرىتنها چهارتن،از اهلكوفه آمدند حسين را يارى كنند، حر خواست جلو آنان را بگيرد،ولى وقتى كه ديد حسين با لحنى قاطع و محكم مى گويد:
«از اينها چنان دفاع خواهم كرد كه از جان خود مىكنم» دستبرداشت.
سپس، حسين بهآنها روى كرده پرسيد: «اهل كوفه را در چه حالى گذاشتيد؟».
گفتند: اشراف و متنفذان مال بسيارى رشوه گرفتند و شكمهاشان پر شده، همهآن ها متحدا با تو دشمنند، اما بقيه مردم، دلهاشان با تو است ولى فردا شمشيرهايشانبه روى تو كشيده خواهد شد.
سپس نقل كردند كه فرستاده حسين به كوفه، چه بر سرش آمد. حسين نتوانستاز اشك خوددارى كند، و اين آيه را تلاوت فرمود:
«فمنهم من قضى نحبه ومنهم من ينتظر وما بدلوا تبديلا; (20) .
از آنها (مؤمنان) كسى است كه وظيفهاش را انجام داده، و از آنها كسى است كه آماده براى اداىوظيفه است (همگى به عهد خود وفا كردند) و هيچگونه تبديلى ندادند».
«بار الها ! بهشت را براى ما و براى آن ها قرار بده، و ما و آنان را در رحمتجاويدانت جاى بده، و از پاداشى كه ذخيره كردهاى بهرهمند گردان».
سپس خاموش شد.
همگى شب را با حالت انتظار به روز آوردند.
صبح شد، حسين نماز صبح به جا آورد و حركت كرد. حسين و يارانش به سمتچپ مىراندند، ولى حربن يزيد بهزور آن ها را به سوى كوفه بر مىگردانيد. آنانبه سمت چپ مىرفتند، تا به نينوا رسيدند.
ناگهان ديدند كه سوارى از كوفه مىآيد و فرمان ابن زياد را براى حر به همراهدارد:
اما بعد، هر جا كه نامه من به تو رسيد، بر حسين سختبگير، مبادا او را به جزدر بيابانى خشك فرود آورى، بيابانى كه نه آبى داشته باشد و نه پناهى، بهفرستاده خود گفتم كه همراه تو باشد و از توجدا نشود، تا اجراى فرمان مرا به منگزارش دهد.
سپاه حر، ميان حسين و آب فاصله شد، و شب را با تشنگى به روز آوردند.
صبحگاهان، سپاه كوفه نمايان شد. آنان چهارهزار تن بودند و فرمانده ايشانعمربن سعدبن ابى وقاص بود.
هنگامى كه به جاىگاه، حسين نزديك شدند، عمر كسى را فرستاد كه از حسينبپرسد:
براى چه آمده است؟
حسين چنينپاسخ داد :
«همشهريان شما به من نوشتند و تقاضا كردند كه پيش آن ها بروم، اكنون اگر مرانمىخواهند باز مىگردم».
عمرسعد به ابن زياد نوشت و سخن حسين را گزارش داد. ابن زياد كه از مضموننامهآگاه شد، اين شعر را بخواند:
الآن قد علقت مخالبنا به.
يرجوالنجاة و لات حين مناص.
اكنون كه چنگالهاى ما بهاو بند شده، اميد نجات دارد، ولى ديگر چارهاى نيست.
آن گاه به عمر سعد نوشت كه بيعتيزيد را بهحسين عرضه بدارد، اگر بيعت كند،ما در باره او هر چه صلاح دانستيم انجام خواهيم داد. و آب را، آرى آب را، به روىحسين و همراهانش ببندد.
عمر پانصد سوار به سوى فرات فرستاد وآب را به روى حسين و يارانش بستند.
هنگامى كه تشنگى بر آن ها فشار آورد، حسين، برادرش عباسبنعلى را فرمودكه با بيست پياده وسى سوار، كه تقريبا دوسوم ياوران حسين مىشدند، به سوى آبفرات رفت، وجنگ كردند و مشكها را پر كرده وباز گشتند.
موقعيتباريكتر و خطرناكتر مىشد. حسين نزد كوفيان فرستاد و پيغام داد كهيكى از سه پيشنهادش را بپذيرند:
ازهمان راهىكهآمده، به حجاز بازگردد;
يا آن كه بگذارند او خودش نزد يزيدبن معاويه برود;
يا او را به يكى از مرزهاى مسلمانان كه در برابر كفار قرار داد، روانه كنند، تا درخطرات و سود و زيان با مردم آن سامان شريك باشد.
عمر، پيام حسين را براى ابن زياد فرستاد.
وقت در انتظار جواب امير كوفه با كندى و ناراحتى مىگذشت.
جوابى كه در انتظارش بودند، به وسيله شمربن ذىالجوشن رسيد;
امابعد، من تو را به سوى حسين نفرستادم تا از او دفاع كنى و او را به آسايشوحيات اميدوار سازى و نزد من از او شفاعت نمايى.
پس متوجه باش، اگر حسين و يارانش تسليم فرمان من شدند، آنان را با سلامتىنزد من بفرست، و گرنه برايشان بتاز تا همگى كشته شوند.
و پس از كشته شدن، گوش و بينى آن ها را ببر، كه سزاوارند. اگر حسين كشته شد،اسبان را بر بدنش بتاز تا پشت و سينهاش خرد شود، زيرا او نافرمان شده و تفرقه ايجادكرده و از مسلمانان بريده و ستمگرى را پيشه خود ساخته است.
اگر فرمان ما را اجرا كنى، پاداشى به تو خواهيم داد كه در خور هر فرمان برسخن پذيرى است، و اگر اجراى آن بر تو ناگوار است، از فرماندهى كنارهبگير ولشكر را به شمر واگذار. والسلام.
1) در بعضى از تواريخ معتبر است كه كار شيبه را اميرالمؤمنين ساخت.(مترجم).
2) زرقا، يعنى زن چشم كبود واين رنگ منفورترينرنگها نزد عرب بوده. زرقا نام مادر حكم پدرمرواناست كه از روسبيان مشهور درزمان جاهليتبوده وبالاى خانهاش علمى بهقصد دعوتمىافراشته است. كامل ابن اثير، ج 4، ص 75.(مترجم).
3) كامل ابن اثير، ج 3، ص 265.
4) قصص (28) آيه 21.
5) قصص (28) آيه 22.
6) ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ص 101; تاريخ طبرى، ج 4، ص 277.
7) كاملابناثير، ج3، ص266.
8) كامل ابن اثير، ج 3، ص 276; تاريخ طبرى، ج 4، ص 291.
9) شايد نويسنده اشتباه، به هنگام خروج از مدينه كرده است; چون بعيد است، مراد، ابوطالب ياعبدالمطلب باشد.(مترجم).
10) مظنون آن است كه محمدبن جعفر در جنگ صفين شهيد شده باشد; چنان كه نقل معتبر دارد.(مترجم).
11) امكلثوم و فرزندش زيدبن عمربنخطاب، در يك ساعت در زمان اميرالمؤمنين وفات كردند (وسائلالشيعه، كتاب ارث، ابواب ميراث غرقى و مهدوم عليهم). بنابراين، بر فرض صحت طلاق زينبكبرى،ازدواج عبدالله جعفر با امكلثوم، بايد پس از جنگ صفين، در زمان حيات اميرالمؤمنين باشد.(مترجم).
12) احتمال دارد كه وى ام كلثوم، دختر فاطمه (ع) نباشد. (مترجم).
13) تاريخ طبرى، ج 4، ص 341.
14) تعجب است كه نويسنده دقيق چگونه به اين نكته توجه نكرده است كه چرا سيدالشهدا روز ششمذىحجه از مكه خارج شد و اعمال حج را به جا نياورد، با آن كه اعمال حجبيش از دوسه روزى وقتنمىخواست، چنان كه زهير در راه مراجعت از حج، به آن حضرت ملحق شد. سبب اين تعجيل چه بودهاست؟(مترجم).
15) اين سخن با جملهاى كه نويسنده از حسين(ع) هنگام خروج از مكهنقل كرد سازگار نيست;جمله اينبود: «از زندگى دستشستم و تصميم بر اجراى فرمان خدا دارم». ص103. (مترجم).
16) عون، فرزند زينببودهومحمدپسرعبدالله جعفر. مادر محمد خوصا بودهاست.(مترجم).
17) باآن كه حسين اين سفر را سفر شهادت مىدانست، چنان كه خودش فرمود: «دست از حيات شستموآماده اجراى فرمان خداى هستم.» وبا آن كه اهل كوفه را خوب مىشناخت، چگونه گمانش اين بود؟!(مترجم).
18) عرب، تپه سلام را «ثنيه وداع» مىگويد.(مترجم).
19) اين سخن صحيح نيست، زيرا پيشازاين، حسين براى شهادت تصميم گرفته بود و سرانجام اين سفر رااز كودكى مىدانست; چنان كه خود نويسنده در ولادت زينب نگاشت.(مترجم).
20) احزاب (33) آيه 23.
نظرات شما عزیزان: