پس از اين دوره در اوايل قرن چهارم هجرى ، فلسفه توسط ((ابى نصر فارابى )) احيا شد و در اوايل قرن پنجم در اثر مساعى فيلسوف معروف ((بوعلى سينا)) فلسفه توسعه كامل يافت و در قرن ششم نيز فلسفه اشراق را ((شيخ سهروردى )) تنقيح نمود و به همين جرم نيز به اشاره سلطان صلاح الدين ايوبى كشته شد! و ديگر پس از آن داستان فلسفه از ميان اكثريت برچيده شد و فيلسوفى نامى به وجود نيامد جز اينكه در قرن هفتم در اندلس - كه در حاشيه ممالك اسلامى واقع بود - ابن رشد اندلسى به وجود آمد و در نتقيح فلسفه كوشيد (149) .
كوشش پايدار شيعه در فلسفه و ساير علوم عقليه
شيعه چنانكه در آغاز، براى پيدايش تفكر فلسفى عاملى مؤ ثر بود در پيشرفت اينگونه تفكر و ترويج علوم عقليه نيز ركنى مهم بود و پيوسته بذل مساعى مى كرد و از اين روى با اينكه با رفتن ابن رشد، فلسفه از ميان اكثريت تسنن رفت ، هرگز از ميان شيعه نرفت و پس از آن نيز فلاسفه اى نامى مانند خواجه طوسى و ميرداماد و صدرالمتاءلهين به وجود آمده يكى پس از ديگرى در تحصيل و تحرير فلسفه كوشيدند.
همچنين در ساير علوم عقليه كسانى مانند خواجه طوسى و بيرجندى و غير ايشان به وجود آمدند. همه اين علوم و بويژه فلسفه الهى در اثر كوشش خستگى ناپذير شيعه پيشرفت عميق كرد چنانكه با سنجش آثار خواجه طوسى و شمس الدين تركه و ميرداماد و صدرالمتاءلهين با آثار گذشتگان روشن است .
چرا فلسفه در شيعه باقى ماند
چنانكه عامل مؤ ثر در پيدايش تفكر فسلفى و عقلى در ميان شيعه و به وسيله شيعه در ميان ديگران ذخاير علمى بوده كه از پيشوايان شيعه به يادگار مانده ، عامل مؤ ثر در بقاى اين طرز تفكر در ميان شيعه نيز همان ذخاير علمى است كه پيوسته شيعه به سوى آنها با نظر تقديس و احترام نگاه مى كند. و براى روشن شدن اين مطلب ، كافى است كه ذخاير علمى اهل بيت عليهم السّلام را با كتب فلسفى كه با مرور تاريخ نوشته شده بسنجيم ؛ زيرا عيانا خواهيم ديد كه روز به روز فلسفه به ذخاير علمى نامبرده نزديكتر مى شد تا در قرن يازده هجرى تقريبا به همديگر منطبق گشته و فاصله اى جز اختلاف تعبير در ميان نمانده است .
چند تن از نوابغ علمى شيعه
الف - ثقة الاسلام محمد بن يعقوب كلينى (متوفاى 329 هجرى ) وى در شيعه اولين كسى است كه روايات شيعه را از اصول (هر يك از محدثين روايتهايى كه از ائمه اهل بيت اخذ كرده بود در كتابى جمع آورى مى كرده و كتاب نامبرده ((اصل )) ناميده مى شد) استخراج و تفطيع كرده و به ترتيب ابواب فقه و اعتقاد مرتب ساخته است . كتاب وى كه ((كافى )) ناميده مى شود به سه بخش اصول ، فروع و روضه (متفرقات ) منقسم و به ((16199)) حديث مشتمل است و معتبرترين و معروفترين كتاب حديثى است كه در عالم تشيع شناخته مى شود.
و سه كتاب ديگر كه تالى كافى مى باشند [عبارتند از:] كتاب ((من لايحضره الفقيه )) شيخ صدوق محمد بن بابويه قمى (متوفاى 381 هجرى قمرى ) و كتاب ((تهذيب )) و كتاب ((استبصار)) تاءليف شيخ طوسى (متوفاى 460 هجرى قمرى ) مى باشد.
ب - ابوالقاسم جعفر بن حسن بن يحياى حلى ، معروف به محقق (متوفاى 676) وى نابغه فقه سرآمد فقهاى شيعه مى باشد و از شاهكارهاى فقهى وى كتاب ((مختصر نافع )) و كتاب ((شرايع )) است كه هفتصد سال است در ميان فقها دست به دست مى گردند و به نظر اعجاب و تجليل ديده مى شوند.
و بعنوان تالى محقق ، شهيد اول شمس الدين محمد بن مكى را بايد شمرد كه در سال 786 هجرى قمرى ، در دمشق به جرم تشيع كشته شد. و از شاهكارهاى فقهى او كتاب ((لمعه دمشقيه )) است كه پس از گرفتارى ، به مدت هفت روز در زندان نوشته است . و همچنين بايد شيخ جعفر كاشف الغطاء نجفى (متوفاى 1227) را برشمرد و از شاهكاريهاى فقهى وى كتاب ((كشف الغطاء)) است .
ج - شيخ مرتضى انصارى شوشترى (متوفاى 1281 هجرى قمرى ) وى علم اصول فقه را تنقيه فرموده مجارى اصول عمليه را كه مهمترين بخش اين فن است محرر ساخت و اكنون بيشتر از صد سال است كه مكتب وى پيش فقهاى شيعه داير است .
د - خواجه نصيرالدين طوسى (متوفاى 676 هجرى قمرى ) وى اولين كسى است كه علم كلام را به شكل فنى كامل درآورد و از شاهكارهاى وى كتاب ((تجريدالكلام )) است كه بيشتر از هفتصد سال مى باشد اعتبار خود را در ميان اهل فن حفظ كرده است و شروح و حواشى بى شمارى از عامه و خاصه بر آن نوشته شده . خواجه علاوه بر نبوغى كه در علم كلام دارد، در فلسفه و رياضيات نيز يكى از نوابغ عصر خود به شمار مى رود و بهترين گواه آن تاءليفات ارزنده اى است كه در همه علوم عقليه دارد و رصدخانه مراغه هم از آثار اوست .
ه - صدرالدين محمد شيرازى (متولد 979 متوفاى 1050 هجرى قمرى ) وى اولين فيلسوفى است كه مسائل فلسفه را (پس از آنكه قرنها در اسلام سير كرده بود) از حالت پراكندگى درآورده مانند مسائل رياضى روى هم چيد.
و از اين روى اولاً: امكان تازه اى به فلسفه داده شد كه صدها مسئله فلسفى كه در فسلفه قابل طرح نبود مطرح و حل شود. و ثانيا: يك سلسله از مسائل عرفانى (كه تا آن روز طورى وراى طور عقل و معلومات بالاتر از درك تفكرى شمرده مى شدند) به آسانى مورد بحث و نظر قرار گيرند. و ثالثا: ذخاير زيادى از ظواهر دينى و بيانات عميق فلسفى پيشوايان اهل بيت عليهم السّلام كه قرنها صفت معماى لاينحل را داشتند و غالبا از متشابهات شمرده مى شدند، حل و روشن شدند و به اين ترتيب ظواهر دينى و عرفان فلسفه آشتى كامل پذيرفته و در يك مسير افتادند. و پيش از صدرالمتاءلهين نيز دانشمندانى مانند ((شيخ سهروردى )) مؤ لف ((حكمة الاشراق )) از فلاسفه قرن ششن و ((شمس الدين محمد تركه )) در فلاسفه قرن هشتم هجرى ، قدمهاى مؤ ثرى در اين راه برداشته اند ولى موفقيت كامل ، نصيب ((صدرالمتاءلهين )) شد.
صدرالمتاءلهين ، در پيرو اين روش موفق شد كه نظريه حركت جوهرى را به ثبوت برساند و بعد رابع و نظريه نسبيت را (البته در خارج ذهن نه در فكر) كشف نمايد و نزديك به پنجاه كتاب و رساله تاءليف كرده و از شاهكارهاى وى در فلسفه كتاب ((اسفار)) در چهار جلد مى باشد.
طريق سوم : كشف
انسان و درك عرفانى
در عين حال كه اكثريت قاطع افراد انسان سرگرم تنظيم امور معاش و تلاش در رفع حوايج زندگى روزانه هستند و به معنويات نمى پردازند، در نهاد اين نوع ، غريزه اى به نام ((غريزه واقع بينى )) موجود است كه گاهى در برخى از افراد به كار افتاده به يك رشته دركهاى معنوى وادارش مى كند.
هر انسان (على رغم سوفسطيها و شكاكان كه هر حقيقت و واقعيتى را پندار و خرافه مى نامند) به واقعيت ثابتى ايمان دارد و گاهى كه با ذهنى صاف و نهادى پاك به واقعيت ثابت جهان آفرينش تماشا مى كند، از سوى ديگر ناپايدارى اجزاى جهان را درك مى نمايد، جهان و پديده هاى جهان را مانند آيينه هايى مى يابد كه واقعيت ثابت زيبايى را نشان مى دهند كه لذت درك آن هر لذت ديگرى را در چشم بيننده خوار و ناچيز مى نماياند و طبعا از نمونه هاى شيرين و ناپايدار زندگى مادى باز مى دارد.
اين همان جذبه عرفانى است كه انسان خداشناس را به عالم بالا متوجه ساخته و حجت خدايى پاك را در دل انسان جايگزين مى كند و همه چيز را فراموش مى دارد و گرداگرد همه آرزوهاى دور و دراز وى خط بطلان مى كشد و انسان رابه پرستش و ستايش خداى ناديده كه از هر ديدنى و شنيدنى روشنتر و آشكارتر است ، وامى دارد و در حقيقت هم اين كشش باطنى است كه مذاهب خداپرستى را در جهان انسانى به وجود آورده است .
عارف ، كسى است كه خدا را از راه مهر و محبت پرستش مى كند نه به اميد ثواب (150) و نه از ترس عقاب و از اينجا روشن است كه عرفان را نبايد در برابر مذاهب ديگر، مذهبى شمرد بلكه عرفان راهى است از راههاى پرستش (پرستش از راه محبت نه از راه بيم يا اميد) و راهى است براى درك حقايق اديان در برابر راه ظواهر دينى و راه تفكر عقلى .
هر يك از مذاهب خداپرستى حتى وثنيت ، پيروانى دارد كه از اين راه سلوك مى كنند. وثنيت و كليميت و مسيحيت و مجوسيت و اسلام عارف دارند و غير عارف .
ظهور عرفان در اسلام
در ميان صحابه پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (كه نزديك به دوازده هزار نفر از ايشان در كتب رجال ضبط و شناخته شده اند) تنها على عليه السّلام است كه بيان بليغ او از حقايق عرفانى و مراحل حيات معنوى به ذخاير بيكرانى مشتمل است . و در آثارى كه از ساير صحابه در دست است خبرى از اين مسائل نيست ، در ميان ياران و شاگردان او كسانى مانند ((سلمان فارسى و اويس قرنى و كميل بن زياد و رشيد هجرى و ميثم تمار)) پيدا مى شود كه عامه عرفا - كه در اسلام به وجود آمده اند - ايشان را پس از على عليه السّلام در راءس سلسله هاى خود قرار داده اند و پس از اين طبقه ، كسان ديگرى مانند
((طاووس يمانى و مالك بن دينار و ابراهيم ادهم و شقيق بلخى )) در قرن دوم هجرى به وجود آمده اند كه بى آنكه به عرفان و تصوف تظاهر كنند، درزى زهاد و پيش مردم ، اولياى حق و مردان وارسته بودند ولى در هر حال ارتباط تربيتى خود را به طبقه پيشين خود نمى پوشانيدند.
پس از اين طبقه ، طايفه ديگرى در اواخر قرن دوم و قرن سوم مانند ((با يزيد بسطامى و معروف كرخى و جنيد بغدادى )) و نظايرشان به وجود آمدند كه به سير و سلوك عرفانى پرداختند و به عرفان و تصوف تظاهر نمودند و سخنانى به عنوان كشف و شهود زدند كه به واسطه ظواهر زننده اى كه داشت ، فقها و متكلمين وقت را برايشان مى شورانيد و در نتيجه مشكلاتى برايشان به وجود مى آورد و بسيارى از ايشان را به دخمه زندان يا زير شكنجه يا پاى دار مى كشانيد.
با اين همه در طريقه خود در برابر مخالفين خود سماجت كردند و بدين ترتيب روز به روز طريقت در حال توسعه بود تا در قرن هفتم و هشتم هجرى به اوج وسعت و قدرت خود رسيد و پس از آن نيز گاهى در اوج و گاهى در حضيض ، تا كنون به هستى خود ادامه داده است (151) .
اكثريت مشايخ عرفان كه نامهايشان در تذكره ها ضبط شده است به حسب ظاهر مذهب تسنن را داشته اند و طريقت به شكلى كه امروز مشاهده مى كنيم (مشتمل به يك رشته آداب و رسومى كه در تعاليم كتاب و سنت خبرى از آنها نيست ) يادگار آنان مى باشد اگر چه برخى از آداب و رسومشان به شيعه نيز سرايت نموده است .
چنانكه گفته اند جماعت بر اين بودند كه در اسلام برنامه براى سير و سلوك بيان نشده است بلكه طريق معرفت نفس ، طريقى است كه مسلمين به آن پى برده اند و مقبول حق مى باشد مانند طريق رهبانيت كه بى اينكه در دعوت مسيح عليه السّلام وارد شده باشد، نصارا از پيش خود درآوردند و مقبول قرار گرفت (152) .
از اين روى هر يك از مشايخ طريقت آنچه را از آداب و رسوم صلاح ديده در برنامه سير و سلوك گذاشته و به مريدان خود دستور داده است و تدريجا برنامه وسيع و مستقلى به وجود آمده است ؛ مانند مراسم سرسپردگى و تلقين ذكر و خرقه و استعمال موسيقى و غنا و وجد در موقع ذكر و گاهى در بعضى سلسله ها كار به جايى كشيده كه شريعت در سويى قرار گرفته و طريقت در سوى ديگر و طرفداران اين روش عملاً به باطنيه ملحق شده اند ولى با ملاحظه موازين نظرى شيعه ، آنچه از مدارك اصلى اسلام (كتاب و سنت ) مى توان استفاده نمود خلاف اين است و هرگز ممكن نيست بيانات دينى به اين حقيقت راهنمايى نكند يا در روشن كردن برخى از برنامه هاى آن اهمال ورزد يا در مورد كسى (هر كه باشد) از واجبات و محرمات خود صرفنظر نمايد.
راهنمائى كتاب و سنت به عرفان نفس و برنامه آن
خداى متعال در چندين جا از كلام خود امر مى كند كه مردم در قرآن تدبر و دنباله گيرى كنند و به مجرد ادراك سطحى قناعت ننمايند و در آيات بسيارى جهان آفرينش و هر چه را كه در آن است (بى استثنا) آيات و علامات و نشانه هاى خود معرفى مى كند.
با كمى تعمق و تدبر در معناى آيه و نشانه ، روشن مى شود كه آيه و نشانه از اين جهت آيه و نشانه است كه ديگرى را نشان دهد نه خود را؛ مثلاً چراغ قرمز كه علامت خطر، نصب مى شود كسى كه با ديدن آن متوجه خطر مى شود چيزى جز خطر در نظرش نيست و توجهى به خود چراغ ندارد و اگر در شكل چراغ يا ماهيت شيشه يا رنگ آن فكر كند در متفكره خود صورت چراغ يا شيشه يا رنگ را دارد نه مفهوم خطر را.
بنابراين ، اگر جهان پديده هاى جهان و همه و از هر روى آيات و نشانه هاى خداى جهان باشند هيچ استقلال وجودى از خود نخواهند داشت و از هر روى كه ديده مى شوند جزء خداى پاك را نشان نخواهند داد و كسى كه به تعليم و هدايت قرآن با چنين چشمى به چهره جهان و جهانيان نگاه مى كند چيزى جز خداى پاك درك نخواهد كرد و به جاى اين زيبايى كه ديگران در نمود دلرباى جهان مى يابند وى زيبايى و دلربايى نامتناهى خواهد ديد كه از دريچه تنگ جهان ، خودنمايى و تجلى مى نمايد و آن وقت است كه خرمن هستى خود را به تاراج داده دل را به دست محبت خدايى مى سپارد.
اين درك چنانكه روشن است به وسيله چشم و گوش و حواس ديگر يا به وسيله خيال يا عقل نيست ؛ زيرا خود اين وسيله ها و كار آنها نيز آيات و نشانه ها مى باشند و در اين دلالت و هدايت مغفول عنه هستند (153) .
نظرات شما عزیزان: