((اوس بن صامت )) با دخترعمويش ((خَوله )) ازدواج كرده بود. آنان در شهر خود ((مدينه )) باهم زندگى مى كردند و يكديگر را سخت دوست داشتند. اوس به واسطه تنگدستى و پريشانى ، مردى تندخو و كم حوصله شده بود.
روزى اوس به همسرش نزديك شد تا خواسته مشروع خويش را برآورده سازد ولى زن امتناع ورزيد و به تمنّاى شوهرش روى خوش نشان نداد. اوس هم خشمگين شد و زنش را ((ظِهار)) كرد و گفت : تو نسبت به من به منزله مادرم هستى . ولى بعد، از گفته خود پشيمان شد.
((ظِهار)) نوعى از طلاق زن در زمان جاهليت بود(82) و تا آن موقع منعى از اسلام درباره آن نرسيده بود. ظهارى كه ((اوس بن صامت )) كرد، نخستين ظهارى بود كه در اسلام به عمل آمد.
((اوس )) به زن خود گفت : ((تصور مى كنم تو بر من حرام شده اى . برو حكم آن را از پيغمبر سؤ ال كن و اگر راهى بر حلال شدن مجدد تو نباشد، نبايد ديگر به خانه برگردى !)).
((خوله )) هم نزد پيغمبر آمد و گفت : يا رسول الله ! شوهر من اوس بن صامت ، وقتى كه من جوان و داراى مال و ثروت و عشيره بودم ، با من ازدواج كرد ولى بعد از آنكه ثروتم از دست رفت و جوانيم زايل شد و بستگانم پراكنده شدند با من ((ظهار)) كرد و بعد هم پشيمان شده است ، آيا راهى هست كه ما را دوباره با هم پيوند دهد؟
پيغمبر فرمود: آنچه من مى دانم اين است كه تو بر شوهرت حرام شده اى . ((خوله )) گفت : يا رسول الله ! به خدايى كه قرآن بر تو نازل كرده است ، شوهرم نام ((طلاق )) را به زبان نياورد. او پدر فرزندان من است و من او را از همه كس بيشتر دوست دارم .
پيغمبر فرمود: با اين وصف تو بر او حرام شده اى و چيزى هم در اين باره از جانب خداوند به من نرسيده است كه بتوانم تو را راهنمايى كنم .
((خوله )) خواست باز هم چيزى بگويد ولى پيغمبر فرمود: تو بر او حرام شده اى و نمى توانى با وى سخن بگويى و تماس بگيرى .
وقتى ((خوله )) وضع خود را چنين ديد، سخت اندوهگين شد، به گونه اى كه از روى ناچارى گفت : خدايا! از بى كسى خود و دورى از شوهرم و آنچه بر سر خودم و بچه هايم آمده است ، به تو شكايت مى كنم . خدايا! از بدبختى و تنگدستى و پريشانيم به تو شكايت مى كنم . خدايا! چيزى به زبان پيغمبرت درباره من نازل كن !
آنگاه سخت گريست و شيون كنان گفت : پروردگارا! از فقر و تنهائى خودم و بى سرپرستى كودكانم كه اگر به شوهرم بسپارم تلف مى شوند و چنانچه نزد خود نگاهدارم از گرسنگى مى ميرند، به تو شكايت مى كنم . سپس سرودستها را به سوى آسمان بلند كرد و ناله سر داد.
تمام زنان و كسانى كه در خانه پيغمبر بودند و مجادله وگفتگوى او را با پيغمبر مى شنيدند، به حال او رقّت برده و سخت گريستند.
موقعى كه ((خوله )) به خانه پيغمبر آمد و با حضرت ((مجادله )) مى كرد پيغمبر مشغول شستن سر خود بود و عايشه يكى از زنان پيغمبر در شستن سر، به حضرت كمك مى كرد. پيغمبر از وضعى كه براى ((خوله )) پيش آمده بود سخت ناراحت بود.
((خوله )) بار ديگر رو كرد به جانب پيغمبر و گفت : يا رسول الله ! خدا مرا فداى تو گرداند، فكرى براى من كن ! عايشه گفت : اى خوله ! سخن خود را كوتاه كن و دست از مجادله و زبان درازى بردار،نمى بينى پيغمبرچه حالى دارد؟
در همان موقع به پيغمبر وحى مى شد و حضرت آرام بود و گوش به وحى الهى يعنى نزول سوره مجادله فراداده بود. بعد از اعلام وحى كه پيغمبر حالت عادى خود را باز يافت تبسّمى كرد و فرمود: عايشه ! اين زن چه شد؟ عايشه گفت : اينجاست يا رسول الله ! پيغمبر رو كرد به خوله و فرمود: برو شوهرت را بياور. وقتى شوهر ((خوله )) آمد پيغمبر وحى آسمانى را كه آيات اول سوره مجادله راجع به حكم ((ظهار))دراسلام بود،بر وى تلاوت فرمود.
خداوند در آغاز سوره ((مجادله )) مى فرمايد: ((به نام خداوند بخشنده مهربان . خداوند گفتار آن زن را كه با تو - اى پيغمبر - درباره شوهرش مجادله كرد و شكايت به خدا برد، شنيد. خداوند گفتگوى شما را مى شنود، خداوند شنوا و بيناست .
افراد شما مسلمانان كه با زنان خود مظاهره مى كنند (با اين سخن ) زنان ايشان مادران آنان نخواهند شد. مادرانشان كسانى هستند كه ايشان را زاييده اند. مردان مسلمان با اداى اين سخن (ظهار) سخنى زشت و بيهوده مى گويند. اين را بدانيد خدا آن را مى بخشد و از آن در مى گذرد.
كسانى كه زنان خود را ((ظهار)) مى كنند (و بعد پشيمان مى شوند) و مى خواهند سخنان خود را برگردانند، پيش از آنكه با آنان تماس بگيرند، بايد بنده اى آزاد كنند. اين پندى است كه خداوند به شما مى دهد و از آنچه انجام مى دهيد خبر دارد.
اگر كسى بنده اى نيافت كه آزاد كند، بايد دو ماه متوالى قبل از تماس (با زن خود) روزه بگيرد. اگر نمى توانند دو ماه روزه بگيرند، بايد شصت فقير را اطعام كنند تا بدينگونه ايمانتان به خدا و پيغمبر محفوظ بماند. اينها حدود و احكام الهى است - كه بايد آن را معمول داشت - و اگر كسانى كفر ورزند - و از پذيرش آن سر باز زنند - كيفرى دردناك خواهند ديد(83).
وقتى عايشه ، سوره مجادله را كه راجع به گفتگوى ((خوله )) با پيغمبر بود و همان موقع نازل شد، شنيد، گفت : آفرين بر خدايى كه همه صداها را مى شنود. اين زن با پيغمبر صحبت مى كرد و با اينكه من در گوشه خانه بودم و صداى او را مى شنيدم ، بعضى از كلمات او را نتوانستم بشنوم ولى خداوند
همه آن را شنيد و به آن پاسخ داد!
پس از نزول اين آيات ، پيغمبر ((اوس بن صامت ))، شوهر ((خوله )) را احضار كرد و فرمود: به فرمان خداوند، چون همسرت را ((ظهار)) كرده و پشيمان شده اى ،بايد يكى از اين سه كار را انجام دهى تا بتوانى به زن خود رجوع كنى :
1 - آيا قدرت دارى برده اى را به عنوان كفاره ظهار آزادكنى ؟
اوس بن صامت گفت : نه يا رسول الله ! قيمت برده زياد است و من طاقت آن را ندارم ؛ زيرا در آن صورت بايد تمام هستى خود را از دست بدهم چون من مردى تهيدستم .
2 - آيا مى توانى دو ماه متوالى روزه بگيرى ؟
اوس بن صامت گفت : يا رسول الله ! به خدا اگر من سه روز چيز نخورم بيناييم را از دست مى دهم و از آن مى ترسم كه چشمم كور شود.
3 - آيا استطاعت دارى شصت گرسنه را طعام دهى ؟
اوس بن صامت گفت : نه به خدا اى پيغمبر! مگر اين كه خود شما در اين خصوص به من كمك كنيد!
پيغمبر فرمود: من پانزده صاع خرما (هر صاع تقريبا سه كيلو بوده است ) به تو مى دهم و دعامى كنم كه خداوندبه آن بركت دهدتابه شصت فقيربرسد.
سپس پيغمبر آن مقدار خرما را به او بخشيد و اوس بن صامت هم آن را به عنوان كفّاره به شصت فقير داد. بدينگونه زنش ((خوله )) بر وى حلال شد و بار ديگر زندگى خود را از سر گرفتند.
سالها بعد از اين ماجرا روزى عمربن خطاب در ايّام خلافتش ، از كنار ((خوله )) گذشت . خوله گفت : عمر! بايست ! عمر هم ايستاد. سپس به وى نزديك شد و به سخنانش گوش داد. خوله مدتى عمر را نگاهداشت و سخنان تندى به وى گفت !
از جمله گفت : اى عمر! به خاطر دارم كه به تو ((عُمَيره )) مى گفتند و در مكّه و بازار ((عُكاظ)) با عصبانيت از كنيزان برده مراقبت مى كردى . ديرى نپاييد كه موسوم به ((عمر)) شدى (84). بعد هم چيزى نگذشت كه تو را ((اميرالمؤ منين )) خواندند. اكنون از خدا بترس و مواظب بندگان خدا باش . اين را بدان كه هر كس از عذاب قيامت نترسد، هر چيز دورى به وى نزديك مى شود و هر كس از مرگ ترسيد، مى ترسد كه فرصت را از دست بدهد.
يكى از همراهان عمر به نام ((جارود)) گفت : اى زن ! در مقابل اميرالمؤ منين زياد حرف زدى ! و به عمر گفت : مردم را به خاطر اين پيرزن نگاهداشته اى ؟
عمر گفت : واى بر تو! آيا مى دانى اين زن كيست ؟
جارود گفت : نه ، كيست ؟
عمر گفت : اين زنى است كه خداوند از فراز هفت آسمان (85) شكايت او را شنيد و به او پاسخ داد. اين ((خوله )) دختر ثعلبه است كه سوره مجادله درباره او و گفتگويش با پيغمبر نازل شده است . به خدا اگر از من انصراف حاصل نكند و تا شب سخن بگويد، من از او روى بر نمى گردانم تا هر چه مى خواهد بگويد(86).
زينب دخترعمه پيغمبر
((زيدبن حارثه )) غلام بچه حضرت خديجه همسر پيغمبر بود. ((حكيم بن حُزام )) از تجّار برده فروش مكه ، اين زيد را با بردگانى چند از شام به مكه آورد و به عمه اش خديجه فروخت . اين واقعه پيش از نبوت پيغمبر و ظهور اسلام و در زمان جاهليت اتفاق افتاد.
زمانى كه خديجه به افتخار همسرى رسول خدا رسيد، پيغمبر آينده اسلام از همسرش خواست كه ((زيد)) غلام زر خريد خود را به وى ببخشد. خديجه هم زيد را به همسرش بخشيد. پيغمبر كه زيد را ملك خود مى دانست ، او را از قيد بندگى و رقيّت آزاد ساخت و به فرزندى گرفت .
در زمان جاهليت ميان عرب رسم بود كه پسرى را به فرزندى مى گرفتند و با اينكه فرزند حقيقى آنان نبود، مع الوصف از هر لحاظ او را مانند پسر خود مى دانستند و از جمله با زن او به عنوان زن پسر خوانده خود هم ازدواج نمى كردند. اين عمل پسر گرفتن را عرب ((تَبنّى )) مى خواند. پسر خواندگى جزو رسوم جاهليت بود.
وقتى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زيد را آزاد كرد و به فرزندى گرفت ، طبق رسوم جاهليت ((زيد)) را به نام پدر خوانده اش ((زيد بن محمد)) مى خواندند. زيد پس از آزادى هم در خانه پيغمبر و خديجه مانند فرزند آنان به سر مى برد.
((حارثه )) پدر زيد در شام در فراق فرزندش كه ناپديد شده بود، در ناراحتى سختى به سر مى برد. پيوسته مى گريست و ناله سر مى داد و از هر كس به خصوص مسافران عرب ، سراغ فرزندش را مى گرفت .
تجارى كه از مكه به شام آمده بودند، به ((حارثه )) خبر دادند كه زيد در مكه است و غلام محمد بن عبداللّه ، مرد محبوب قريش است .
((حارثه )) چون اين خبر را شنيد به اتفاق برادرش ((كعب )) كه هر دو مانند سايرمردم شام و اردن ، مسيحى بودند، بار سفر بستند و به مكه آمدند تا مگر زيد را آزاد كنند و با خود به وطن و نزد كسانش بازگردانند. آنان در مكه پيغمبر را ملاقات كردند و گفتند:
((اى فرزند عبدالمطلب ! فرزند سرور بنى هاشم ! شما همسايگان خانه خدا هستيد. گرفتاران را از قيد و بندها رها مى كنيد و گرسنگان را سير مى گردانيد. اينك ما هم آمده ايم درباره ما نيكى كنى و فرزند ما و بنده خود را خريدارى كرده و آزاد سازيم )).
پيغمبر فرمود: آيا نمى خواهيد كه كارى بهتر ازاين كنم ؟گفتند: چكارى ؟
پيغمبر فرمود: او را حاضر مى كنم و آزادش مى گذارم تا اگر خواست با شما به شام بر گردد و چنانچه خواست نزد ما بماند به خدا قسم من كسى نيستم كه او را از پيش خود برانم .
حارثه و برادرش گفتند: نظرى زايد بر حد انصاف دادى .
به دنبال آن پيغمبر اكرم زيد را حاضر كرد و از وى پرسيد اين دو تن كيستند؟ زيد گفت : اين پدر من حارثة بن شراحيل است و اين هم عموى من كعب بن شراحيل مى باشد.
پيغمبر فرمود: من تو را آزاد مى گذارم ، اگر خواستى با آنان برو و چنانچه خواستى نزد ما بمان .
زيد گفت : نزد شما مى مانم .
حارثه پدر زيد گفت : اى زيد! آيا تو بندگى را بر بودن در نزد پدر و مادر و شهر و قوم خود انتخاب مى كنى ؟
زيد گفت : من در اين مرد شريف (پيغمبر اكرم ) رفتارى ديده ام كه نمى خواهم تا زنده ام از وى جدابمانم .دراينجاپيغمبردست زيد راگرفت و نزد جماعتى از قريش آورد و فرمود: ((گواه باشيد كه اين شخص فرزندمن است )).
حارثه پدر زيد هم چون اين را ديد دلش آرام گرفت و زيد را در مكه رها كرد و به شام بازگشت .
بدينگونه ((زيدبن حارثه )) نزد پيغمبر و خانه خديجه ماندگار شد تا اينكه خداوند پيغمبر را به مقام نبوت برانگيخت و چنانكه گفتيم ((زيد)) بعد از اميرالمؤ منين على عليه السّلام به پيغمبر ايمان آورد.
زيد بن حارثه از آن روز كه پيغمبر او را به فرزندى گرفت ، نزد مردم مكه ((زيد بن محمد)) خوانده مى شد ولى بعد از آنكه اين آيه نازل گرديد كه : ((محمد پدر كسى از شما افراد مسلمان نيست بلكه او فرستاده خدا و خاتم انبياست (87))).و آيه ((مسلمانان را به نام پدران واقعى آنان بخوانيد(88)))، او خود را ((زيد بن حارثه )) خواند و مردم نيز او را با همين نام مخاطب مى ساختند.
((زيد)) همچنان در خانه پيغمبر به سر مى برد تا اينكه به سنّى رسيد كه مى بايست ازدواج كند. پيغمبر خود به خانه عمه اش ((اميمه )) دختر عبدالمطلب رفت تا ((زينب )) دختر او را براى زيد خواستگارى كند.
((زينب )) اول تصور كرد پيغمبر براى خود به خواستگارى او آمده است ولى همينكه متوجه شد خواستگارى براى ((زيد بن حارثه است )) ناراحت شد و به پيغمبر گفت : من دختر عمه شما هستم ، شوهر كنم به كسى كه غلام آزاد شده شماست ؟ برادر زينب ((عبدالله بن جَحْش )) نيز به اين وصلت راضى نبود.
در اين موقع آيه اى نازل شد كه : ((هيچ مرد با ايمان و زن مؤ منه اى را نمى رسد كه وقتى خدا و پيغمبرش فرمانى صادر كردند، از خود اختيارى داشته باشند، اگر كسى در اين باره نافرمانى خدا را پيشه سازد، در گمراهى آشكارى به سر خواهد برد(89))).
اين آيات قرآنى تكليف مؤ منين را روشن ساخت ؛ بدينگونه كه اهل ايمان از اين پس بايد بدانند هر گاه پيغمبر كه نماينده خالق جهان است صلاح آنان را در امرى ديد، سرپيچى نكنند؛ زيرا پيغمبر معصوم كه خير و صلاح جامعه را مى خواهد، هرگز كارى را به زيان امت انجام نمى دهد و بد آنان را نمى خواهد، پس اگر دختر عمه اش را براى زيد، غلام ديروزش و آزاد شده امروز خواستگارى مى كند، صد در صد به سود و صلاح طرفين است ، هر چند مثلا روى عادات و رسوم معمول محيط زينب از آن نفرت داشته باشد ولى مصلحت در اين است كه تن به اين كار بدهد.
با نزول آيه و توضيحاتى كه پيغمبر پيرامون آن داد، زينب و برادرش ((عبدالله بن جحش )) رضايت دادند و بدينگونه ((زينب )) به عقد ((زيد)) در آمد.
با اين وصف ، زينب در همان برخورد شب اول عروسى ، سر به ناسازگارى برداشت . زينب زنى خودخواه و بلندنظر بود. خود را از زيد برتر مى دانست ! او ننگ داشت كه نوه عبدالمطلب و دختر عمه پيغمبر به عقد غلام آزاد شده خاندان خود در آيد(90) ولى از طرفى پيغمبر هم زيد را جوانى با ايمان و لايق مى دانست و با لياقت ذاتى و تربيت صحيح اسلامى ، مورد علاقه شديد آن حضرت بود.
ثانيا در آغاز ظهور اسلام ، براى الغاى تبعيض نژادى و پركردن شكاف طبقاتى ، مى بايست رهبر اسلام ، دست به چنين كارى بزند و به اصطلاح ((اصلاحات را از خود آغاز كند)).
اين كار ولو بر خلاف عادات محيط عقب مانده و منحط آن روز عرب بود ولى از نظر اسلام و ديد وسيع پيغمبر خاتم ، هيچ مانعى نداشت . بنابراين به هرترتيب شده مى بايست عملى گردد.
با تمام اين اوصاف ، زينب با زيد نمى ساخت . ترك عادت برايش مشكل بود. به همين جهت او را سخت مى آزرد. زيد چند بار شكايت به پيغمبر برد و هر بار از پيغمبر خواست كه زينب را طلاق دهد. پيغمبر هر بار زيد را از طلاق دادن زن خود بر حذر مى داشت و زينب را نصيحت مى كرد كه با شوهر خود بسازد.
هنگامى كه اصرار زيد براى طلاق دادن زينب از حد گذشت و زينب هم به هيچ وجه سرسازگارى نداشت و هربار پيغمبر فرمود: همسرت را نگاهدار، سرانجام خود، همسرش را طلاق داد و پس از طلاق و پايان عِدّه ، خدا به پيغمبر دستور داد زينب را به همسرى خود در آورد و از سرزنش مشركان و منافقان نهراسد:
((اى پيغمبر! به ياد آور زمانى را كه به كسى كه خدا او را گرامى داشت و تو هم او را گرامى داشتى ، گفتى همسرت را نگاهدار (و طلاق مده ) و از خدا بترس . آنچه را خدا آشكار مى سازد تو پنهان داشتى و از سرزنش مردم هراسان بودى ، حال آنكه تنها بايد از خدا بترسى . وقتى مدت احتياج زيد از زينب به پايان رسيد (وعدّه زينب به سر آمد) او را براى تو تزويج كرديم تا بعد از اين افراد با ايمان مانعى در راه ازدواج پسرخواندگان خود پس از طلاق و اتمام عده آنان نداشته باشند. اين خواست خداست كه بايد عملى گردد(91))).
((بر پيغمبر در آنچه خداوند براى او لازم دانسته است ، ايرادى نيست . اين سنّت الهى است كه در افرادى از پيشينيان هم جريان داشته است . كار خدا هميشه حساب شده است . آن افراد كسانى هستند كه رسالتهاى خداوند را ابلاغ مى كنند و از نافرمانى الهى بيم دارند و جز خدا از هيچكس نمى ترسند و كافى است كه محاسب آنان هم خدا باشد. محمّد پدر واقعى هيچكدام از مردان شما مسلمانان نيست بلكه او پيغمبر خدا و خاتم پيغمبران است و خدا از همه چيز آگاهى دارد(92))).
اين بود خلاصه داستان زينب و زيد در قرآن مجيد. از اين آيات استفاده مى شود كه زينب در دل ميل داشت به خود پيغمبر پسر دائيش و چهره درخشان خاندانش شوهر كند ولى پيغمبر او را به عقد غلام آزاد شده اش در آورد. پس از ازدواج با زيد هم زينب همان نيت را داشت . بعد از طلاق گرفتن زينب از زيد پيغمبر بى ميل نبود او را به زنى بگيرد ولى اين راز را پنهان مى ساخت و از عكس العمل مردم بيم داشت ؛ زيرا مردم عرب ازدواج با زن پسر خوانده خود را حرام مى دانستند. ولى چون براى حل قضيه رنجش و ناسازگارى زينب راهى جز اين نبود، خدا هم پيغمبر را موظف داشت تا پس از انقضاى مدت عده زينب ، او را به همسرى بگيرد و بدينگونه مشكلات برطرف گردد.
هنگامى كه خدا فرمان داد پيغمبر، زينب را به همسرى خود در آورد و خادمه پيغمبر، موضوع را به اطلاع زينب رسانيد، خدا را سجده نمود و به شكرانه آن نذر كرد كه پس از ازدواج با پيغمبر، دو ماه روزه بگيرد و گرفت ! زينب سى و چند سال داشت كه در سال بيستم هجرى چشم از جهان فروبست و از نخستين زنان پيغمبر بود كه وفات يافت .
از داستان ازدواج زيد و زينب بر اساس آنچه در قرآن مجيد و روايات معتبر اسلامى آمده است ، نتايج زير را مى گيريم :
1 - پيغمبر اكرم زينب را كه وابسته نزديك خود بود، براى غلام آزاد شده اش خواستگارى كرد و همسر او گردانيد. چيزى كه بر خلاف عادات و رسوم اشراف قريش و مردم مكه بود.
با اين عمل ، پيغمبر اسلام خواست هر گونه تبعيضى را از ميان بردارد و به جاى مال و ثروت و نسب و اسم و رسم ، ايمان ، تقوا و فضيلت را ملاك شخصيت انسان قرار دهد. او اين كار را از خاندان خود شروع كرد و عملا ثابت نمود كه در اسلام نوكر لايق سابق مى تواند با بهترين دختر خانواده ارباب ازدواج كند، چيزى كه حتى امروز پس از گذشت چهارده قرن هم كم سابقه است .
2 - با اين كار پيغمبر خواست اعلام كند كه برخلاف زمان جاهليت كه كارهاجنبه خرافى داشت ،دردين مبين اسلام ،زن پسرخوانده ، زن پسر واقعى و عروس انسان نيست . بنابراين ،در صورت طلاق گرفتن وى يا مردن شوهرش ، پدرخوانده اش مى تواندبااوازدواج كندتابااين كار رسم جاهلى منسوخ گردد.
3 - چون زينب در باطن ميل داشت با پيغمبر ازدواج كند، خداوند دستور مى دهد كه پيغمبر پس از اتمام مدت عده اش ، با وى ازدواج كند تا زينب كه شكست خود را در ازدواج ، بر اثر وساطت آن حضرت مى ديد، سرانجام به منظور خود برسد و چنين هم شد.
4 - زينب زنى با كمال و بلندپرواز بود و خود را از طبقه بالا مى دانست . به همين جهت ((زيد)) را به نظر نمى آورد. پس چه بهتر، حال كه زنى در چنين وضعى به سر مى برد، با ازدواج با پيغمبر كه به نظر وى سرآمد بزرگزادگان است به آرزوى درونى خود نايل گردد.
درباره بلندپروازى ((زينب )) نقل مى كنند كه چون به همسرى پيغمبر در آمد، هر وقت عايشه يا ((حفصه )) يا ديگرى از زنان پيغمبر با وى بگومگويى مى كردند، زينب به آنان مى گفت : حرف نزنيد شما را در زمين عقد بسته اند ولى عقد مرا در آسمانها خوانده اند! اشاره به جمله ((زوّجناكها)) كه خداوند راجع به ازدواج او، به پيغمبر خطاب مى كند. و همين نيز عقد او بوده و ديگر او را عقد نبستند. در حقيقت عقد كننده زينب ، خدا بوده است .
5 - پسر خوانده با پسر خود انسان فرق دارد. بنابراين هرچند ((زيد)) خود را ((پسر محمّد)) مى داند و مردم مكه نيز او را ((پسر محمّد)) مى خوانند ولى او را بايد به نام پدرش خواند. علاوه ، از اين به بعد بايد رسم پسرخواندگى كاملا تغيير كند و پدر هر كسى همان است كه باعث ولادت او بوده است ، نه پدر مقامى .
6 - بهترين دليل بر واقعيت داستان زيد و زينب و ازدواج مجدد زينب با پيغمبر، به همينگونه كه توضيح داديم ، اين است كه اگر پيغمبر در آغاز كار مايل بود با زينب دختر عمه اش ازدواج كند هيچ مانعى نداشت . چرا خود به خواستگارى او براى غلام آزاد كرده اش برود و بگذارد كه وى به چنين كسى شوهر كند و پس از اينكه بيوه شد او را بگيرد؟
با اين وصف با كمال تاءسف بايد بگوييم بعضى از خاورشناسان مغرض و بدخواهان اسلام ،اين داستان رادستاويزقرارداده و بر ضدپيغمبر گرامى اسلام سمپاشيهاكرده و تهمتهازده اند.منشاءسوءنظرآنان كه همانها نيز دستاويزايشان شده است ، يكى دو حديث ضعيف و مجعول است كه در بعضى از كتب تاريخى و تفاسيرسنّى و شيعه آمده است .در اين احاديث مجعول مى گويد:
((روزى پيغمبر به خانه زيد آمد و ديد كه زينب برهنه است و آبتنى مى كند! زيبائى اندام زينب او را تحت تاءثير قرار داد و زيد هم به همين علت زينب را طلاق گفت تا پيغمبر بتواند با وى ازدواج كند!!)).
يااينكه :((پيغمبربه خانه زيدآمدوديدكه زينب گيسوان خود راشانه مى زند. درآن حال زيبائى زينب ،پيغمبررامسحوركرد!وقتى براى زيدنقل كرد،زيدگفت : من او را طلاق مى دهم تا شما بتوانيد او را به همسرى خوددرآوريد!!!)).
يا اينكه مى گويند: ((چشم پيغمبر به هر زنى مى افتاد، بر شوهرش حرام مى شد و مى بايست طلاق بگيرد و به پيغمبر شوهر كند!!)).
اين همه خرافات و موهومات در كتاب سنّى باشد يا شيعه ، دوست ، به حضرت نسبت دهديادشمن ،اينهاهمگى برخلاف اعتقاد ما شيعيان نسبت به مقام شامخ پيغمبر است .اين كارهاو انتظارها از يك فرد معمولى زشت است و كمترانتظارمى رود تا چه رسد به شخصى كه در اعتقاد ما براى تهذيب اخلاق مبعوث شده وبه منظورحفظحقوق وحدودواحترام فرد واجتماع ،آمده است .
داستان زيد و زينب از چند نظر امتحانى جالب بود و كارى بود كه به عللى مى بايست در آغاز اسلام اتفاق افتد و جز اين هم راهى نبود.
جالب است كه زيد پس از اين ماجرا با زنى به نام ((ام اَيْمَن )) كه در خدمت پيغمبر بود ازدواج كرد. ازدواج دوم او به خوبى سرگرفت و با خوشى و آسايش زندگى كردند. ثمره اين ازدواج پسرى بود كه او را ((اُسامه )) ناميدند.
((زيد بن حارثه )) تا پايان كار، سخت مورد علاقه پيغمبر بود و او نيز پيغمبر را سخت دوست مى داشت . زيد در سن جوانى بارها از جانب پيغمبر به سردارى سپاهيان اسلام به جهاد رفت تا در سال هشتم هجرى در سرزمين ((موته )) واقع در منطقه اردن به شهادت رسيد.
جالب است كه وقتى پيران صحابه اعتراض كردند كه چرا بايد ((زيد)) با اين سن و سال فرمانده باشد، پيغمبر فرمود:((همين است و بايدتن به آن دهيد)).
((اسامة بن زيد)) پسر او همان است كه در سن هفده سالگى و هنگام رحلت رسول خدا در سال دهم هجرى ، به فرمان پيغمبر به فرماندهى سپاه دوازده هزار نفرى رسيد و پس از رحلت پيغمبر در اردن با قواى روم جنگيد و پيروز شد و حتى قاتل پدر خود را يافت و به قتل رسانيد.
نظرات شما عزیزان: