اشتر گفت : افسوس ! شما را فريب دادند و شما فريفته شديد، و معاويه و عمروعاص از شما ترك جنگ را مى خواستند كه به مقصود خويش رسيدند، سپس رو به قراء آن جماعت كرد و گفت :
اى جماعت دنيا دوست ، ما پنداشتيم كه پيشانى سياه شما حكايت از زهد و تقواى شما دارد و براى رضاى خدا و كسب شرف اخروى نماز مى خوانيد و تلاش مى كنيد؛ اما فهميديم ، كه شما طالبان دنيا هستيد و گرفتار شهوتيد، عقب نشينى شما از جنگ به جهت فرار از مرگ و دوستى با دنياست ، لعنت بر شما باد، اى كاش مثل قوم عاد و ثمود به عذاب هلاك مى شديد.
پس بين مالك و آنان كار به سب و ناسزاگويى كشيد و نزديك بود فتنه اى ديگر پديد آيد، اميرالمومنين عليه السلام آنان را آرام و غوغا را خاموش كرد.
پس يكى از آنان گفت : اى اشتر! اميرالمؤ منين على عليه السلام گفتار آنان را قبول كرد، تو چرا راضى نمى شوى ؟
مالك گفت : به هر چه اميرالمؤ منين على عليه السلام راضى شود، من هم راضى و مطيع هستم .
با اختلاف در بين سپاه على عليه السلام و بازگشت مالك اشتر كار به كام معاويه شد، كه بعد از لمس كردن شكست و ديدن مرگ ، جان تازه گرفت و اميد بقا يافت و به زبان اقرار كرد و گفت :
والله آن زمان كه مالك اشتر مى جنگيد، خواستم از او بخواهم تا از على بن ابى طالب عليه السلام برايم امانى بستاند و در آن ساعت انديشه گريختن داشتم كه مرا به اشعار پسر عمرو بن اطنابه افتادم ، از فرار شرم كردم تا اين كه على عليه السلام اشتر نخعى را باز خواند كه نفسم تازه شد و حيله ما كارگر افتاد و كار بر وفق مراد شد.
در اردوى اميرالمؤ منين على عليه السلام
اميرالمؤ منين على عليه السلام در ميان اصحاب و لشكريان خويش سخن آغاز كرد و فرمود:
اى مردم ! هيچ كتابى بالاتر از قرآن و هيچ حكمى بهتر از حكم خداوند تعالى نيست و اين قوم ما را به كتاب خدا مى خوانند، همه مى دانيد من دوست دارم زنده كنم آنچه را قرآن زنده كرده و كنار بگذارم آنچه قرآن گذاشته است . بر شما معلوم است كه در جنگ حديبيه در خدمت رسول خدا بوديم همه طالب جنگ و منكر صلح بوديم ، كه محمد مصطفى صلى الله عليه و آله از جنگ نهى فرمود، اكنون اهل شام از غايت اضطرار و ترس از شمشير، ما را به قرآن مى خوانند و ما هم اجابت كرديم پس صبر كنيد و آرام باشيد تا بدانيم آنان چه مى خواهند.
پس از سخن على عليه السلام ، حريث بن جابر بكرى برخاست و گفت :
اى مردم ! سخنان اميرالمؤ منين على عليه السلام را شنيديد، كلام مرا گوش كنيد؛ اميرالمومنين عليه السلام در همه مشكلات پناهگاه ماست ، چون او رهبر و امام ماست ، والله آنچه امروز از اهل شام پذيرفته ، همانى بود كه روز اول از آنان مى خواست ، اگر كسى بعد از اين اميرالمؤ منين على عليه السلام را در اين كار كه پذيرفته طعن و مذمت كند با شمشير جواب او را مى دهيم .
پس از او جماعتى از بنى بكر بن وائل مثل حريث بن جابر و خالد بن معمر و شقيق بن ثور و كردوس بن عبدالله برخاستند و به نزد اميرالمومنين آمدند و گفتند:
فرمان ، فرمان توست ، اگر اهل شام را اجابت كنى ما هم اجابت مى كنيم اگر آنان را انكار كنى ما هم انكار مى كنيم ، ما مطيع تو هستيم و در پيش تو كمر خدمت بسته ايم .
على عليه السلام فرمود:
من سزاوارترين فرد در اجابت به كتاب الله هستم ، كه حرمت آن را نگه دارم ، اما معاويه ، عمروعاص ، ابن ابى معيط، حبيب بن مسلمه ، ضحاك بن قيس و پسر ابى سرح اهل دين قرآن نيستند. من آنان را بهتر از شما مى شناسم ، از كودكى تا امروز با ايشان مصاحب بودم . در كودكى بدترين كودكان بودند و اكنون شرورترين مردان هستند.
به يقين مى دانم بستن مصاحف بر سر نيزه ها خدعه و مكر آنان است ، تا از قبول فرمان خدا تعالى فرار كنند، اما شما مرا موافقت نكرديد و بر فريب آنان فريفته شده از اره راست منحرف شديد؛ چون شما با من مخالفت كرديد، به ناچار قبول كردم و شما به زودى ثمره اين كار را خواهيد ديد.
جماعتى كه حاضر بودند، بعضى آنان حضرت را تصديق كرده و ثنا گفتند و برخى سر را به زير انداخته و حرفى نگفتند.
پيشنهاد حكميت
پس از پايان سخنان اميرالمومنين عليه السلام ، ابوالاعور السلمى از جانب معاويه در حالى كه بر اسبى نشسته قرآنى بر سر نهاده بود، به نزديك لشكر على عليه السلام آمد و گفت : اى اهل عراق و اى على بن ابى طالب عليه السلام ، هيچ يك از ما از ديگرى فرمان نمى برد و اطاعت نمى كند، از هر دو لشكر جمعى كثير كشته شدند، هر يك از ما دو طرف خويشتن را در مقابل ديگر حق مى داند و آنچه بين طرفين باقى مانده استوارتر از گذشته است .
همه ما در روز قيامت از اين جنگ و كشتار محاسبه مى شويم و بايد پاسخگو باشيم ، من پيشنهادى دارم كه به صلاح ما و شماست . ديگر خون ها ريخته نمى شود و آتش فتنه خاموش مى گردد.
مصلحت آن است كه دو نفر حكم از طرفين انتخاب كنيم تا بر اساس كتاب خداى تعالى بين ما و شما حكم كنند.
اى على عليه السلام از خدا بترس و آنچه مى گويم راضى باش و به حكم قرآن تن بده .
از لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام واز بلند شد، ما به حكم قرآن راضى شديم و به كتاب خداى تعالى ايمان داريم .
ابوالاعور گفت : الحمدالله كه موافق نظر ما شديد، سپس به نزد اهل شام بازگشت ، آنچه اتفاق افتاد بيان كرد.
اصحاب معاويه شادمان شدند، شمشيرها در نيام كردند، و زره از تن به در آورده و به نصب حكمين مصمم شدند.
عمروعاص به معاويه گفت : تدبير و حيله مرا چگونه ديدى ؟
تو را از درياى خون عراق به كنار ساحل آوردم و از گرداب بلا و گرفتارى نجات دادم و از شمشيرهاى ياران على بن ابى طالب عليه السلام رهانيدم .
معاويه گفت : ارست مى گويى .
نامه اميرالمومنين به معاويه
اما بعد، افضل كارها آن است كه مردم آن را تحسين كنند.
اى معاويه ! از دنيا بر حذر باش ، دل بر جهان و حكومت آن نبند، نعمت دنيا را دوام ثابت نيست و فرح و شادى پايان مى يابد. چه بسا افرادى به ناحق حكومتى را صاحب شدند و ايام قليل از آن تمتعى يافتند.
عاقبت به عذابى غليظ مبتلا شدند، از روزى بر حذر باش كه بر گذشته عمر تاءسف نخورى و از گذشته پشيمان نشوى ، پس پيروى شيطان نكن . تعجب مى كنم ، مرا به حكم قرآن مى خوانى ، در حالى كه از اهل قرآن و حكم آن نيستى . اين پيشنهاد تو خدعه و حيله اى آشكار است ، ولى ما هميشه تابع حكم قرآن بوديم و هستيم و هر كسى به حكم قرآن راضى نباشد در ضلالت عظيم و گمراهى آشكار باشد.
معاويه نامه اميرالمومنين على عليه السلام را خواند و جوابى به اين مضمون نوشت :
اما بعد، خداى تعالى ما و شما را عافيت عنايت فرمايد، غرض ما از جنگ ، طلب خون عثمان بود، نمى خواستم خون عثمان آن را فرو گذارم و با تو سازش مداهنه كنم ، اگر در مسير اين جنگ كشته مى شدم ، جاى بسى سعادت بود كه نامى نيكو براى خويشتن به يادگار مى گذاشتم ، چون اين جنگ به درازا كشيد و جمعى انبوه از دو طرف كشته شدند، مصلحت ديدم كه قرآن ميان من تو حاكم باشد، لذا تو را به كتاب خدا خواندم تا بين ظالم و مظلوم فرق گذارد و سنت قرآن را احيا كنيم .
سپس اميرالمؤ منين على عليه السلام نامه اى به عمروعاص نوشت :
آرايش دنيا زيباست ، هر كسى اندك چيزى از دنيا به دست آورد، حرص و طمع او زيادتر مى شود و چنان به كسب دنيا پردازد كه هرگز سير نشود. اما سرانجام همه آنچه را كسب كرده بگذارد و برود. عاقل آن است كه دل به مال دنيا نبندد و بر زخارف آن مغرور نشود و از ديگران پند گيرد.
اى عمروعاص ! در راه باطلى كه انتخاب كردى اصرار مورز و پاداش اخروى را ضايع نگردان و بيش از اين معاويه را در باطلش حمايت و يارى نكن . والسلام . (97)
جواب عمروعاص به اميرالمؤ منين على عليه السلام .
مواعظ بليغ و نصايح عميق شما را به سمع طاعت بايد ستود، هر كسى با خصم خود به حكم قرآن رضايت داده باشد، انصاف كرده ، ما در اين منازعت به حكم قرآن راضى هستيم اى ابو الحسن ! تو هم به آن راضى با#
بعد از مكاتبات و مقالات ، اشعث بن قيس به نزد على عليه السلام آمد و گفت : يا اميرالمومنين ! مى بينم كه لشكر عراق به حكم قرآن راضى شدند و از اين كه معاويه آنان را به كتاب خدا خواند شادمان و مسرورند، اگر اجازه فرمايى به نزد معاويه روم از او بپرسم كه در چه فكرى است و چه انديشه اى دارد حضرت فرمود:
اختيار با توست .
اشعث بن قيس به نزد معاويه رفت و گفت : اى معاويه ! قرآن بر بالاى نيزه كرديد، تقاضاى شما را اجابت كرديم و جنگ را متوقف نموديم ، اكنون مراد تو چيست و چه نقشه اى دارى ؟
معاويه گفت : مى خواهم ما و شما مطيع فرمان خداوند باشيم ، پس دو حكم نصب مى كنيم ، يكى از شما و يكى هم نماينده ما باشد، از آن دو عهد و پيمان مى گيريم و آنان را ملزم مى كنيم تا بر طبق دستور قرآن و كتاب خدا بين ما و شما حكم كنند و در اين باره هر حكمى بكنند راضى باشيم .
اشعث گفت : انديشه اى نيكو و حقى است ، سپس به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام آمد و آنچه گفته و شنيده بود بيان كرد.
بازى حكميت
پس از پذيرش حكميت ، قاريان قرآن از عراق و لشكر شام در حالى كه مصاحف در دست داشتند بين دو لشكر آمدند، با هم توافق كردند تا سنت هاى حسنه قرآن را احيا كنند و آنچه را قرآن مردود و مطرود كرده كنار بگذارند و قرار گذاشتند دو نفر حكم انتخاب كنند و به مدت يك سال مهلت دهند تا در خير و شر صلاح و فساد تفكر و تدبر كنند و آنچه را تصميم بگيرند، بدون كم و زياد معاويه و على بن ابى طالب عليه السلام آن را بپذيرند.
اهالى شام بلافاصله گفتند، ما از جانب خود عمروعاص را انتخاب مى كنيم .
اما در لشكر على بن ابى طالب عليه السلام براى انتخاب حكم قيل و قال بسيار شد، اشعث بن قيس و كسانى كه بعدها خوارج شدند گفتند: ما ابوموسى اشعرى را انتخاب مى كنيم ، چون او اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و مصاحب ابوبكر و عامل عمر بن خطاب بود.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: من ابوموسى را براى اين كار لايق نمى دانم و تصدى اين امر را به او نمى سپارم .
اشعث بن قيس ، زيد بن حصين ، عبدالله بن كوا و عده اى از طرفداران آنها گفتند: ابوموسى شايسته اين كار است ، چون او ما را از واقعه و جنگ كه در آن افتاديم برحذر مى داشت .
اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت : من به حكميت او راضى نيستم ، چون او از من گريزان شده و مردم را از من برحذر مى داشت ، در متابعت و بيعت با من رغبت نداشت .
من به او اعتماد ندارم . عبدالله بن عباس را براى نمايندگى خويش انتخاب مى كنم ، كه مردى زيرك و وفادار به من است .
آن جماعت گفتند: هرگز به انتخاب عبدالله بن عباس براى حكميت رضايت نمى دهيم ، چون راءى تو و بن عباس در اين كار يكى است ، ابن عباس از توست و تو از او، بايد ديگرى براى اين كار انتخاب كنى .
اميرالمومنين فرمود: اگر عبدالله بن عباس را نمى پسنديد، مالك اشتر را براى حكميت قرار مى دهم .
اشعث گفت : آتش فتنه و جنگ را اشتر به پا كرده است ، حكم مالك اشتر اين است كه ما شمشير بزنيم تا مراد تو و او حاصل شود.
اشتر گفت : اى اشعث ! اين سخنان را از آن جهت مى گويى كه اميرالمومنين عليه السلام تو را از رياست عزل كرده ، چون تو اهليت آن كار را نداشتى .
اشعث گفت : نه والله ، نه از رياست خوشحال بودم و نه از عزل رياست دلتنگ شدم .
اميرالمومنين على عليه السلام فرمود:
معاويه ، عمروعاص را بدان جهت انتخاب كرد كه موثق ترين و معتمدترين فرد به راى و انديشه اوست ، عمروعاص قريشى است و فرد بايد در مقابل بايستد، عبدالله بن عباس را انتخاب كنيد كه از قريش است . عمرو هر گرهى را بزند، عبدالله آنرا بگشايد و ره كارى را عمروعاص محكم كند، عبدالله سست گرداند، هر مكر و حيله اى بنمايد، عبدالله آن را آشكار كند.
اشعث و همفكران او گفتند: هرگز به حكميت دو نفرى مضرى راضى مى شويم ، بلكه بايد يك نفر مضرى و ديگرى از يمن باشد.
اميرالمؤ منين گفت : من خوف دارم كه عمروعاص آن فرد يمانى را فريب دهد. چون عمروعاص مكارى ماهر است و ابوموسى اشعرى را از عقل بهره اى نيست او چگونه مى تواند از عهده عمروعاص برآيد.
اشعث و همفكران گفتند: ما غير از ابوموسى اشعرى ، هيچ كسى را به نمايندگى براى حكميت نمى پذيريم .
اميرالمؤ منين گفت : چون نظر و انديشه مرا نمى پذيريد، هر كارى مى خواهيد بكنيد، سپس فرمود:
خدايا، او گواه باش ، من از آنچه اين قوم مى گويند و مى خواهند انجام دهند بيزارم و به آن راضى نيستم .
پس احنف بن قيس تميمى به خدمت على عليه السلام آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين ! ابوموسى از اهل يمن است و پسر عموهايش در خدمت معاويه اند و عمروعاص كه در مقابل اوست مردى مكار و دور انديش است ، ابوموسى براى اين امر مهم صلاحيت ندارد. اگر مى توانى ، مرا بر اين كار ماموريت ده تا آنچه عمروعاص ببندد، بگشايم ، آنچه نقص كند، محكم كنم ،به هر حال به حكميت ابوموسى راضى نشويد.
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود:
اى احنف ، اين قوم كه با فريب عمروعاص از راه حق منحرف شده و جنگ را متوقف كردند، حالا هم جز به ابوموسى به ديگرى راضى نيستند و من كار آنان را به خداى تعالى واگذار كردم .
آن جماعت ابوموسى را كه آن زمان از جنگ كناره گيرى كرده بود، فرا خواندند، چون فرستاده آن طايفه به ابوموسى رسيد گفت : بين طرفين صلح شد.
ابوموسى گفت الحمدلله رب العالمين .
سپس گفت : تو را براى حكميت انتخاب كردند.
گفت : انا لله و انا اليه راجعون .
آنگاه ابوموسى را به لشكر گاه اميرالمؤ منين عليه السلام آوردند. در آن ساعت مالك اشتر به خدمت على عليه السلام رسيد و گفت : يا اميرالمؤ منين عليه السلام مرا براى حكميت انتخاب كن به خدا سوگند اگر عمروعاص را ببينم او را از دم شمشير بگذرانم .
در همين زمان حارث بن طائى كه مجروح ضعيف بود به خدمت آن حضرت رسيد و گفت : يا اميرالمؤ منين مگر بعد از پذيرفتن فرمان خداوند و حكم قرآن بايد حكم ديگرى هم انتخاب كرد و آن هم ابوموسى اشعرى بين ما حكم باشد!؟ آن جماعت از سخن حارث به خشم آمده و خاك بر او پاشيدند و قصد جان او را كردند، اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود، از او دست برداريد. پس حارث در غايت ضعف بود و چند روز بعد وفات يافت . رحمة الله
پيمان نامه حكميت
چون دو لشكر حكومت حكمين را پذيرفتند، سلاح را كنار گذاشتند، اعيان دو لشكر جمع شدند و دبيرى را احضار كردند.
عبدالله بن ابى رافع دبير اميرالمؤ منين على عليه السلام حاضر شد و آن حضرت فرمود:
بنويس ، بسم الله الرحمن الرحيم ، اين قراردادى است بين اميرالمؤ منين على عليه السلام و معاوية بن ابى سفيان .
معاويه گفت : يا على ، اگر تو را اميرالمؤ منين مى دانستم ، با تو جنگ نمى كردم .
على عليه السلام فرمود:
الله اكبر، صدق رسول خدا صلى الله عليه و آله ، روزى در جنگ حديبيه زمانى كه مشركين سد راه مكه شدند و در پايان به نوشتن صلح نامه انجاميد بودم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا خواند و فرمود: بنويس . بسم الله الرحمن الرحيم ، اين صلحى است كه محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله با اهل مكه منعقد مى كند.
پدرت ، ابوسفيان گفت : اى محمد صلى الله عليه و آله ، اگر بر رسالت تو اقرار و اعتراف داشتم با تو جنگ نمى كردم ، پس بفرما تا نام تو و پدرت و نام من و پدرم را بنويسند.
سرانجام من دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله آنچه ابوسفيان گفت نوشتم من از آن كار ناراحت شدم . برادرم محمد مصطفى صلى الله عليه و آله به من فرمود، يا على ! ناراحت نباش ، چنين روزى براى تو هم خواهد بود. من براى پدر مى نويسم و تو براى پسرش مى نگارى و اكنون اى كاتب ! آنچه معاويه مى خواهد بنويس .
عمروعاص گفت : يا على ! ما را با مشركين و كافران مقايسه مى كنى ؟ در حالى كه ما از مؤ منانيم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام بر او بانگ زد: اى پسر نابغه ! خاموش باش . تو دوست مشركان و دشمن مؤ منان بودى . در ضلالت راءس و رئيس و در اسلام دنباله رو نابكاران بودى ، آيا تو از آن جماعت نيستى كه با محمد مصطفى صلى الله عليه و آله دشمنى كرد و جنگيد؟ بعد از او در امتش فتنه افكندى ، تو ابتر پسر ابتر، دشمن خدا و رسول و اهل بيت رسولى . برخيز و از اين مكان دور شو، كه جاى تو اينجا نيست .
عمروعاص ساكت و خاموش از جايگاه خود برخاست و در مكان ديگرى نشست .
نظرات شما عزیزان: