از عبدالله على اميرالمومنين عليه السلام به معاوية بن صخر:
خداى تعالى را بندگانى هست كه ايمان به تنزل و غرفان به تاءويل و تفقه در دين دارند. خداوند فضيلت آنان را در قرآن بيان فرمود و شما آن زمان با محمد مصطفى صلى الله عليه و آله دشمن بوديد، به قرآن ايمان نداشتيد و با رسول خدا صلى الله عليه و آله و مومنان مى جنگيد، تا خداى تعالى رسولش محمد مصطفى صلى الله عليه و آله را قدرت و قوت داده ، پيروز و نصرت كرامت فرمود، و جماعتى به ميل و رغبت و طايفه اى به اجبار اسلام آوردند. زيبنده هيچ عاقل نيست حق احمد مصطفى صلى الله عليه و آله را نشناسد و قدر او را نداند و پاى از حد خويش بيرون نهد. اى معاويه بدان كه سزاوارتر به امر خلافت كسى باشد كه نبى صلى الله عليه و آله را نزديك تر و كتاب الله را عالم تر. در اسلام و مسلمانى سابق تر و در راه خدا مجاهدتر باشد.
از خدايى كه نزد او خواهيم رفت بترس و پروا داشته باش . حق را از باطل باز شناس . بهترين بندگان آن است كه به عمل خويش عمل كند. شما را به كتاب خداى ربانى و سنت محمدى مى خوانم ، اگر قبول كنيد، هدايت ، رشدء سعادت شما تاءمين مى شود، اگر نپذيريد و راه اختلاف و عصيان انتخاب كنيد. در ضلالت و جهالت به هلاكت مى رسيد.
معاويه نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام را خواند و جوابى بى ادبانه به اين مضمون نوشت : اما بعد اى على بن ابى طالب عليه السلام اگر تمامى حسد را قسمت كنند نه جزء آن در دل توست و يك جزء ديگر در جمله عالميان است ، چون خلافت بعد از نبى صلى الله عليه و آله بر هر كسى معين و مقرر گرديد، تو او را حسد بردى ، و بر او فزونى جسته اى ، و ما آثار حسد را در اقوال ، افعال ، حركات و سكنات تو مى ديديم و هر گاه از تو بيعت مى خواستند تو را به اجبار و اكراه مى كشيدند تا از تو بيعت بگيرند. من از آنچه تو با عثمان بن عفان كردى هرگز فراموش نمى كنم با شما پيكار خواهم كرد، تا كشندگان او را قصاص كنيم يا خود به عثمان ملحق شويم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام در جواب او چنين نوشت :
اى معاويه ! در نامه ات مرا به حسد متهم كردى ، معاذ الله ! در جهان به هيچ كسى حسد نبرده ام تا به تو امثال تو حسد ببرم ، اما اكراه نمودن من در امر خلافت و تاءخير در بيعت از تو هيچ كس باكى ندارم و آن را به اين دليل نمى پذيرفتم ، چون وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله وفات يافت و بين مهاجر و انصار اختلاف پديد آمد، هر طايفه اى مى گفت خليفه از ما باشد. قريش مى گفتند:
چون رسول خدا صلى الله عليه و آله از ما بوده پس خليفه بايد از ما باشد. قريش با همين سخن خلافت را از انصار ربودند، و حال آنكه ما اهل بيت مصطفاييم و به خلافت از همه كس سزاوارتريم .
اى معاويه ! آن زمان كه مردم با ابوبكر براى خلافت بيعت كردند، پدر تو ابوسفيان نزد من آمد و گفت : تو به خلافت لايق تر و از پسر ابوقحاقه لايق ترى ، من تو را يار و معين هستم ، و اگر بخواهى براى دفع مخالفين ، مدينه را پر از سواره و پياده مى كنم تا پسر ابوقحاقه را كنار بزنى . من رضا ندادم و قبول نكردم و نخواستم كه ميان امت محمد صلى الله عليه و آله اختلاف و جنگ پديد آيد، به خدا سوگند پدرت اين سخن را از سر صدق و صفا و اعتقاد مى گفت ؛ اگر تو هم حق مرا بشناسى چنان كه پدر تو مى شناخت راه هدايت و رشد را بازيابى ، اگر مرا شناختى و در پى مخافت و منازعه باشى ، پس آماده باش تا به سوى تو بيايم ، اما حديث كشتن عثمان ، همه خلق مى دانند كه مرا در قتل او هيچ دخالتى نبود، آن زمان من در خانه خويش نشسته بودم و آنچه بر سر او آوردند راضى نبودم .
معاويه در جواب اميرالمومنين عليه السلام نوشت :
اما بعد: خداى تعالى محمد صلى الله عليه و آله را به رسالت برگزيد. او را امين وحى و رسول براى خلق گردانيد از ميان مهاجر و انصار و اخيار مسلمين براى او ياران و وزيران و معينانانى قرار داد، هر يك از آنان را فضيلتى و منزلتى بود، فاضل ترين اصحاب او ابوبكر صديق بود كه بعد از او به خلافت قيام كرد، و پس از او عمر بن خطاب و بعد از او عثمان بن عفان به خلافت نشستند و تو پيوسته با ابوبكر و عمر مخالف بودى و با آنان دشمنى داشتى ، تا عمرشان به پايان رسيد و بعد از آنها نسبت به عثمان بن عفان ليفه زمان شديدترين كينه ها را روا داشتى ، در حالى كه به سبب خويشاوندى با رسول خدا صلى الله عليه و آله بايد حرمت او را نگه مى داشتى ، با او قطع رحم كردى ، محاسن او را معايب جلوه دادى ، پياده و سواره را دعوت كردى و تحريض نمودى تا در حرم رسول الله صلى الله عليه و آله به او حمله بكنند و او را بكشند، و بر اهل او جفا كردند و تو صداى نوحه و زارى او و فرزندانش را مى شنيدى ، و كمكى به او نرساندى ، به خدا سوگند اگر به يارى او قيام مى كردى و اهل آشوب را نصيحت مى نمودى هيچ كسى به او آسيبى نمى رسانيد اما تو دوست داشتى كه او را در آن غوغا بكشند، دليل اين سخنم اين است كه امروز كشندگان او را در خدمت خويش عزيز و مكرم مى دارى و آنان در لشكر تواءند و ياور و معين و بازوان تواناى تو هستند و حال اينكه تو از قتل عثمان اظهار بى گناهى مى كنى . اگر راست مى گويى ، قاتلين عثمان را نزد من بفرست ، تا قصاص كنم آن گاه من در خدمت تو باشم و تو را اجابت كنم ، والا بين من و شما غير شمشير راهى نيست . والسلام
جواب سخت و مستدل اميرالمومنين به معاوية بن صخر (57)
اما بعد نامه تو به من رسيد، در آن نامه ياد آور شده اى كه خدا تعالى مصطفى صلى الله عليه و آله را براى دين خويش اختيار كرد و او را به كسانى از يارانش كه تائيدشان كرد يارى فرمود. همانا روزگار چيزى شگفت از تو بر ما نهان داشت ، خبر دادنت از احسان خدا به ما و نعمت نبوت كه چتر آن را بر سر ما برافراشت . در آن يادآورى چونان كسى هستى كه خرما به هجر رساند يا آن كه آموزگار خود را به مسابقه بخواند، و گمان بردى كه برترين مردم و فاضل ترين افراد فلان اند و فلانند، اگر آنچه گفته اى از هر جهت درست باشد، تو را چه بهر از آن ؟ و اگر نادرست باشد، تو را چه بهره از آن ؟ و اگر نادرست باشد تو را از آن چه زيان ؟ تو را بدين كار چه مربوط كه چه كسى برتر است و كه فزون تر؟ و كه رعيت و كه رهبر؟ آزاد شدگان و فرزندان آزاد شدگان را چه مى رسد به فرق نهادن ميان نخستين مهاجرين و ترتيب رتبه آنان و شناساندن درجه آنان .
هرگز! آوازى است نارسا و گفتارى است نه ناسزا كه محكومى به داورى نشيند و نادانى خود را صدر مجلس عالمان ببيند. اى مرد! چرا در جاى خويش نمى نشينى ؟ و كوتاه دستى خويش را نمى بينى ؟ و آن را كه با قدرت تو سازگار است نمى گزينى ؟ تو را چه زيان كه چه كسى شكست خورد؟ و چه سود از اين كه چه كسى گوى پيروزى را برد؟ تو در بيابان گمراهى روانى و از راه راست رويگردان ، من آنچه مى گويم نه براى آگاهانيدن توست ، كه آن نزد تو پيداست ، بلكه گفته من به سبب يادآورى نعمت خداست .
ديدى مردمى را از مهاجرين كه در راه خدا شهيد شدند و همگان از قضيلتى برخوردار بودند، تا آن كه شهيد ما (حمزه عليه السلام ) شربت شهادت نوشيد، و به سيدالشهدا ملقب گرديد، و رسول خدا صلى الله عليه و آله در نماز بر او هفتاد تكبير گفت . نمى بينى مردمانى در راه خدا دست خود را دادند و ذخيرتى از فضيلت براى خود نهادند و چون يكى از ما ضربتى رسيد و دست وى جدا گرديد، طيارش خواندند كه در بهشت به سر مى برد و ذوالجناحين كه با دو بال پرواز مى كند، اگر خداى تعالى خودستائى را نهى كرده بود، فصيلت هاى فراوانى از خويشتن نقل مى كردم كه دلهاى مومنان با آن آشناست و در گوش شنوندگان خوش آواست ، لاف زدن را كنار بگذار و بر آهن سرد مكوب . ما پرورده هاى خداييم و مردم پرورده هاى مايند.
زناشويى پيامبر صلى الله عليه و آله با خاندان شما، عزت ديرين و فضيلت و پيش را از ما باز نمى دارد، شما چگونه و كجا با ما برابريد! كه از ميان ما پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و از ميان شما تكذيب كننده (ابوجهل )،از ما اسدالله و از شما اسدالاحلاف ، از ما دو سيد جوانان بهشت برخاست و از شما كودكانى كه نصيب آنان آتش است ؛ سيدة نساءالعالمين از ماست و حمالة الحطب (هيزم كش دوزخيان ) از شماست .
فضليت هاى بيشمار از اين قبيل ما را و فضيلت هاى بسيار راست ...گمان باطل در مغز خود پروراندى كه به خلفا حسادت كردم و به آنان كينه ورزيدم اگر چنين است ، تو را چه جاى باز خواست است ؟ جنايتى بر تو نيامده تا از تو پوزش طلبم ((نه تو را ننگ است و نه عرصه بر تو تنگ )) اما مشتن عثمان را به يادآورى ، حق دارى سؤ ال كنى و بپرسى چون با او خويشاوندى ، انصاف بده ! كدام يك از ما دشمنى اش با عثمان بيشتر بود؟ من كه يارى خود را از وى دريغ نداشتم و او را به نشستن واداشتم ؟ يا تو، چون از تو يارى طلبيد، سستى ورزيدى تا مرگ به سراغ او آمد و حكم الهى بر وى جارى شد؟ از اين كه بر عثمان به سبب برخى بدعتها خرده مى گرفتم ، پوزش نمى خواهم ؛ مگر ارشاد و هدايتى كه كردم گناه است تا پوزش بخواهم ؟
گفتى من و يارانم را جز به شمشير نيست ، مرا با اين سخن خنداندى ، كى پسران عبدالمطلب را ديدى كه از پيش دشمنان عقب نشينى كنند و از شمشير بترسند، زوداكسى را مى جوى كه تو را جويد، و آن را كه دور مى پندارى به نزد تو آيد، من با لشكرى از مهاجرين و انصار و تابعين به سوى تو مى آيم : لشكرى بسيار گرد آن به آسمان برخاسته ، جامعه هاى مرگ به تن پوشيده و خوش ترين ديدار براى آنان شهادت و لقاى پروردگارشان است . لشكرى كه از فرزندان بدريان با شمشيرهاى هاشميان كه در رزم ديدى با برادر و دايى و جد و خاندان او چه كرد، و از ستمكاران دور نيست . (58)چون نامه اميرالمومنين به معاويه رسيد، مضطرب و متحير شد، و ندانست كه نامه را چه جوابى بنويسد، عاقبت اين بيت شعر را در جواب آن حضرت نوشت :
ليس بينى و بين قيس عتاب
غير طعن الكلى و ضرب الرقاب
اميرالمومنين در جوابش اين آيه را نوشت :
انك لا تهدى من احببت و لكن الله يهدى من يشاء و هو اعلم بالمهتدين . (59)
عبور از فرات
اميرالمومنين جماعتى از اهل رقه +را فرا خواند و فرمود كه بر روى آب فرات پلى ببندند تا لشكر عبور كند، اهل رقه امتناع كردند، اميرالمومنين عليه السلام دانست كه آنان طرفدار معاويه اند، آنان را توبيخى نكرد پس گفت از پل منبع عبور مى كنيم .
مالك اشتر آنان را طلبيد و گفت : خيانتى بزرگ نسبت به اميرالمؤ منين على عليه السلام مرتكب شديد، و آن بزرگوار شما را مؤ اخذه نكرد، به خدا سوگند اگر در امر اميرالمومنين كاهلى كنيد و پل را مهيا نسازيد شمشير مى كشم و همه شما را نابود مى سازم و مال و عيال شما را به غارت مى دهم .
اهل رقه از آن تهديد ترسيده ، به يكديگر گفتند، اشتر نخعى اگر سخنى بگويد به آن وفا خواهد كرد. اهل رقه به تعجيل دنبال على عليه السلام رفته ، گفتند به آنچه امر فرمودى به پايان مى رسانيم . پس آن حضرت بازگشت و آنان بر آب فرات پلى محكم بستند، اميرالمومنين عليه السلام با هزار سوار ايستاد تا همه لشكر از پل عبور كردند، آخرين گروه اميرالمومنين و همراهان بودند كه از پل گذشته به لشكر ملحق شدند.
وحشت معاويه از لشكر اميرالمومنين
چون خبر عبور اميرالمومنين از پل رقه به معاويه رسيد، مضطرب و پريشان شده ، اعلام كرد تا لشكر شام اجتماع كنند، چون همه جمع شدند گفت :
اى مردم ، آيا مى دانيد چه كسى به جنگ شما مى آيد؟ آن مرد شجاع و شير سياه ، على بن ابى طلب عليه السلام و مبارزان عراق و سواران حجاز و دليران كوفه و بزرگان مهاجر و انصار به سوى شما مى آيند، كه براى تقويت دين و حفظ شرف و صيانت مال با يقينى صادق با شما جنگ خواهند كرد، اگر صبر و مقاومت و ثبات قدم داريد، اين زمان وقت ثبات و صبر است .
مروان بن حكم برخاست و گفت : اى معاويه ! در جنگ جمل جان را در كف گرفته تلاش مى كردم كشته و يا پيروز شوم ، اما تقدير نبود تا كشته شوم . به خدا سوگند اگر على عليه السلام را ببينم ، به مبارزه با او برمى خيزم و چنان جهد كنم تا او را از پاى درآورم يا خود هلاك شوم .
حوشب ذوالظليم برخاست و گفت : اى معايه ! به خدا سوگند غضب و خشم ما نه به جهت توست بلكه براى خون خليفه مظلوم عثمان و حفظ ناموس و شهر ديار است از على عليه السلام و يارانش هراس نكن ، سواران ما در مقابل سواران او و پيادگان را در مقابل پيادگان قرار ده ، با يك حمله مردانه لشكر على عليه السلام را در هم مى شكنيم و شر آنان را دفع مى كنيم .
سپس ابوالاعور السلمى برخاست و سخنانى از پهلوانى و دليرى و ايمان و صداقت خويش گفته و يارانش را ستود.
خبر ورود على عليه السلام براى اهل شام
در اثناى سخنرانى معاويه خبر آوردند كه على بن ابى طالب عليه السلام با سپاهى نيرومند در كنار آب فرات در مقابل شهر رقه فرود آمده و آنجا را لشكرگاه خويش ساخته است . معاويه بى درنگ ابوالاعور سلمى را با لشكرى كثير از اهل شام به مقابله سپاه على عليه السلام فرستاد، چون خبر به اميرالمومنين على عليه السلام رسيد. زياد بن نضر و شريح بن هانى را با لشكرى از اهل كوفه به جنگ با ابوالاعور سلمى فرستاد، آن دو نفر به سوى اهل شام حركت كردند، وقتى از دور لشكرى انبوه به فرماندهى ابوالاعور را ديدند، سوارى را فرستادند تا اميرالمومنين عليه السلام را از كيفت حال با خبر كند.
اميرالمومنين عليه السلام مالك اشتر نخعى را طلبيد و فرمود:
اى مالك با سربازانت به يارى زياد بن نضر و شريح بن هانى برو، چون به آنجا رسيدى ، تو آغاز كننده جنگ نباش ، بگذار تا آنان شروع كننده جنگ باشند، اگر حمله را آغاز كردند، اول آنان را نصيحت كن ، سپس به اطاعت و بيعت دعوت كن اگر اجابت كردند، نعم المطلوب و اگر نصيحت نپذيرفتند با استعانت از خداى تعالى و با جد و جهد، شر آنان را دفع كن و از هر حادثه و كارى مرا با خبر كن .
اشتر گفت : فرمانبردارم سپس با لشكرى نيرومند حركت كرد و هاشم بن عتبة بن ابى وقاص را همراه خود برد، تا به ياران خويش رسيدند. ابوالاعور سلمى ديد، لشكرى از اميرالمومنين عليه السلام به جنگ آنان آمده ، به سربازان خود گفت : بر آنان حمله كنيد. لشكر ابوالاعور بر لشكر اشتر نخعى حمله آورد، و ميان آنان جنگ سختى درگرفت ، از دو طرف جمع كثيرى كشته شدند، پس مالك اشتر پرسيد، ابوالاعور كه معاويه به واسطه او فخر و مباهات مى كند، چگونه كسى است و در كجاست ؟ گفتند همان است ، كه بر بالاى تپه ايستاده است . اشترى مردى پيش ابوالاعور فرستاد و پيغام داد كه بيايد و ساعتى با يكديگر مبارزه كنند.
ابوالاعور در جواب گفت : مالك اشتر از جهل و نادانى ، مناقب خليفه مسلمين را ناديده گرفت ، محاسن او را قبيح جلوه داد و عداوت و دشمنى در حق عثمان اظهار كرد، و در سراى او وارد شده و او را به قتل رسانيد، او همتاى من نيست و من با چنين كسى مبارزه نخواهم كرد. چون سخنان ابوالاعور به اشتر نخعى رسيد، خنديد و گفت :
او بر جان خود ترسيد و بهانه اى نابجا آورد،اگر به مبارزه با من مى پرداخت از دست من جان سالم به در نمى برد، پس مصلحت آن است كه همگى بر او حمله كنيم ، اشتر و ياران او بر ابوالاعور يورش بردند و جنگ سختى كردند تا شب فرا رسيد. در وقت طلوع صبح ديگر، اشتر نخعى با لشكرش حمله شديدى آغاز كردند و ضربه اى سخت بر لشكر شام وارد آوردند. لشكر ابوالاعور تاب مقاومت نياورده منهزم شد، و او به نزد معاويه گريخت .
معاويه پرسيد جنگ سپاهيان على عليه السلام را چگونه ديدى ؟
گفت : كارى بس خطرناك و جنگى بس دشوار و سخت .
مالك اشتر پس از منهزم كردن لشكر ابوالاعور به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد.
محاصره فرات
اميرالمؤ منين على عليه السلام با سپاه خويش از آن موضع كوچ كرده تا از نزديك به مصاف معاويه بپردازد، چون نزديكتر شدند و آنجا را لشكرگاه ساختند.
معاويه با لشكريانش بلافاصله در منار آب فرات فرود آمدند و بين سپاه اميرالمومنين و آب فرات حايل شدند، اميرالمؤ منين عليه السلام خادمان و غلامان را فرستاد تا از فرات آب بردارند، ابوالاعور با سربازانش نگذاشتند تا آب بردارند، چون على عليه السلام از اين ماجرا با خبر شد، به مسيب بن ربيع رياحى و صعصعة بن صوحان فرمود:
نزد معاويه رويد و بگويد، ياران تو، بين ما آب فاصله انداخته و آب را از ما دريغ مى دارند، اگر ما بر شما سبقت مى گرفتيم و آن جا را لشكرگاه مى ساختيم ، آب را بر شما نمى بستيم دست از محاصره آب برداريد تا لشكر ما و شما از آن يكسان استفاده كنند، يا بر سر آن بجنگيم . و هر كدام از ما دو نفر غالب شود پيروزى براى او باشد.
دو نفر فرستاده اميرالمومنين عليه السلام به نزد معاويه رفتند، مسيب بن ربيع گفت : اى معاويه ! حق تو از اين آب از حق ما بيشتر نيست ، دست از اين كار بردار، والا تو را با خفت و خوارى از منار اين آب دور خواهيم كرد، و شمشيرهاى خود را از خون شما سيراب مى كنيم تا خود از آب سيراب شويم .
پس از او صعصعة بن صوحان گفت : (60)اى معاويه ! اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود ما از شروع كردن جنگ با تو اكراه داشتيم و نمى خواستيم آغازگر جنگ باشيم . لشكر تو بر ما حمله آورده ، قتال را آغاز كردند و ما دست نگه داشتيم تا اتمام حجت به پايان رسد، اما اين بار بين ما آب ، فاصله انداختى ، به خدا سوگند از اين آب مى نوشيم ، چه بخواهى يا نخواهى ، اگر قدرت دارى اين كار را ادامه بده تا بدانى غالب و پيروز كيست ؟
معاويه رو به عمروعاص كرد و گفت : در اين كار مصلحت چه مى بينى ؟
عمروعاص گفت : اولا على بن ابى طالب عليه السلام با چندين هزار سواره و پياده هرگز تشنه نمى ماند و ثانيا جنگ ما بر سر آب نست ، بهتر آن است كه از آب هيچ سخنى نگويى ، محاصره آن را رها ساز تا ما و آنان از آن يكسان استفاده كنيم .
وليد بن عقبه به معاويه گفت : اى معاويه اين جماعت كه اينجا آمدند، چهل روز عثمان بن عفان ، خليفه مسلمين را محاصره كرده ، به او آب ندادند، از آنان آب را منع كن تا از تشنگى هلاك شوند.
نظرات شما عزیزان: