چون نامه معاويه براى مردم مدينه خوانده شد، همگى اجتماع كرده و نامه اى خطاب به معاويه و عمروعاص نوشتند:
شما دو نفر در خطا و اشتباه هستيد، در انتخاب و ياور و معين موضع مناسب را انتخاب نكرديد، اى پسر هند و اى پسر عاص ! شما را چه رسد به مشورت با مسلمين ، شما دو نفر لايق تعيين شورا و خلافت نيستيد. چون تو اى معاويه آزاد شده دز فتح مكه هستى و عمروعاص نيز خائن به دين است . و صلاحيت براى اين كارها را نداريد. يقين بدانيد شما در مدينه دوست ، و ياور، معين و پشتيبان نداريد بار ديگر نامه براى ما مردم مدينه ننويسيد و خود را سبك و خوار نكنيد.
معاويه نامه را خواند و به عمروعاص گفت : خطا و اشتباه كردم كه به مردم اوباش مدينه نامه نوشتم ، اگر براى سه تن مثل عبدالله عمر و سعد بن ابى وقاص و محمد بن مسلمة انصارى نامه اختصاصى مى نوشتم بهتر بود تا براى همه مردم مدينه ، سپس براى هر يك از اين سه تن نامه اى جداگانه به شرح زير نوشت .
نامه معاويه به عبدالله بن عمر (49)
بعد از آن معاويه نامه اى به عبدالله بن عمر بدين مضمون نوشت :
بعد از مرگ عثمان محبوب ترين شخصيت نزد من هستى ، چون شنيدم عثمان را يارى نكردى و او را طعن و مذمت و عيب جويى نمودى از تو دلتنگ شدم ، اما زمانى كه شنيدم به مخالفت با على بن ابى طالب عليه السلام برخاستى و با او بيعت نكردى از تو راضى شدم ، از تو توقع دارم در مطالبه خون عثمان ، خليفه مظلوم ياور من باشى من مشتاق خلافت نيستم اگر على عليه السلام را بركنار كنيم خلافت را به تو واگذار مى كنيم و اگر در خلافت رغبت نكنى به شوراى مسلمين مراجعه مى كنيم .
عبدالله عمر چون نامه معاويه را خواند و از نيت او آگاه شد، براى او چنين نوشت :
اى معاويه ! نامه تو مرا به تعجب واداشت .تو خطاى بزرگ مرتكب شدى كه مرا به اطاعت و متابعت خود دعوت مى كنى ، گمان كردى من على بن ابى طالب عليه السلام و مهاجر و انصار و را رها كرده از تو پيروى مى كنم . اين كه نوشتى من مخالف على عليه السلام شده ام اين سخن را از كجا مى گويى ! من با على عليه السلام هرگز مخالفت و مخاصمت نكرده و نخواهم كرد. چون مرا آن درجه و منصب در ايمان و هجرت و قرابت نيست كه به مخالفت على عليه السلام برخيزم . انصاف ده ، آيا سزاوار است از چنين بزرگوارى روى برگردانم و با كسى چون توئى كه دين به دنيا فروخته و فريفته مال دنيا شده اى بپيوندم . ببين تفاوت راه از كجا تا كجاست ، اى معاويه ديگر از اين سخنان باطل و بيهوده ننويس و مرا مخالف على عليه السلام نخوان و به اطاعت خود دعوت نكن .
نامه معاويه به سعد بن وقاص
معاويه به سعد وقاص (50)نامه اى بدين مضمون نوشت :
اما بعد، برادران ما از اهل شورا كسانى كه فضايل او را شناخته بودند او را به خلافت برگزيدند، طلحه و زبير نظير تو در سوابق دينى بودند به طلب دين عثمان برخاستند و او را يارى دادند. و در اين راه ام المومنين عايشه خوار و خفيف شد و وظيفه خود را در دفاع از خون عثمان ادا كرده ، تو كارهاى طلحه و زبير و عايشه را ناپسند نشمار، من شوراى مسلمين براى انتخاب خليفه را خواستارم ، تو در اين كار با من موافقت كن .
سعد بن وقاص در جواب نامه چنين نوشت :
معاويه بداند كه خليفه دوم عمر جمعى را در شورا داخل كرده بود كه هر يك از آنها اهليت و صلاحيت براى خلافت را داشتند و هيچ يك را براى ديگرى ترجيح و تفضيل نبود، مگر اين كه على بن ابى طالب عليه السلام در ميان آن شش نفر داراى فضايل و مناقبى افزون تر از همه بود، اگر طلحه و زبير بيعت نمى شكستند و جنگ را تدارك نمى كردند بهتر بود. خداى تعالى عايشه را مورد غفران خويش قرار دهد. والسلام
نامه معاويه به محمد بن مسلمة الانصارى
معاويه به محمد بن مسلمة نامه اى (51) بدين مضمون نوشت :
به اين جهت براى تو نامه مى نويسم ، چون اميدوارم نزد ما بيايى و از من اطاعت و پيروى كنى ، اما قبل از هر چيز مى خواهم تو را از شك و شبهه بيرون آورم . تو از سروران و پهلوانان مهاجرين و انصار هستى و از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كردى ، كه فرمود: اهل نماز و قبله با يكديگر جنگ نكنند.
تو ديدى كه عده اى از اهل قبله كه بعضيها اقوام و خويشان تو بودند با عثمان به جنگ پرداختند و او را كشتند و آنان را از آن كار باز نداشتى خداى تعالى تو را و آنان را در روز قيامت بدون مجازات نخواهد گذاشت .
والسلام محمد بن مسلمة انصارى در جواب معاويه نوشت :
رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا از اخبار و حوادث آينده خبر داده بود، چون در زمان عثمان بعضى از حوادث و فتنه ها كه محمد مصطفى صلى الله عليه و آله مرا خبر داده بود ظاهر گرديد، شمشير خود را شكستم و در خانه خويش نشستم . اى معاويه تو از اين حرفها جز به دست آوردند مال و جاه دنيا مقصود ديگرى ندارى ، و هواى نفس بر تو غالب شده است ، وگرنه در زمان حيات عثمان او را مدد و كمك مى كردى ، در حالى كه اكنون به خون خواهى او برخاسته اى . من و انصار در شك و شبهه نيستيم بلكه تو در ضلالت گمراهى افتاده اى . والسلام
آمادگى معاويه براى جنگ
بعد از اينكه جواب نامه هاى عبدالله بن عمر، سعد بن وقاص ، محمد بن مسلمه به معاويه رسيد، و از ديدگاه هاى آنان آگاه شد. از نوشتن نامه به آنان پشيمان شد، عمروعاص هم او را شماتت و سرزنش كرد، و گفت : به تو گفتم براى آنان نامه ننويس ، چون فايده اى ندارد و به تو جواب هاى سخت و سخن هاى درشت مى گويند. اما قبول نكردى و اين است سزاى تو.
معاويه دستور داد تا مردم در مسجد اجتماع كنند، وقتى مردم به مسجد آمدند، بر منبر نشست و گفت : (52)
اى مردم ! شما مى دانيد كه عثمان خليفه مسلمين را مظلوم و بى جرم و گناه كشتند خداى تعالى فرمود: و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا.
من ولى عثمان هستم ، او مرا امارت شام داده بود و بعد از آن هم عزل نكرد، شما اهل حق حقيقت هستيد. اما اهل فتنه جماعتى هستند كه خليفه وقت ، عثمان بن عفان ، را كشتند امروز على بن ابى طالب عليه السلام كه مبغوض ترين افراد نزد من است به خلافت نشسته است و لشكرى جمع كرده ، قصد دارد به شام بيايد و با ما بجنگد، در مقابل على بن ابى طالب عليه السلام جز به صبر و ثبات قدم نمى توان مقاومت كرد اگر چه مردان عراق دليرترند، اما صبر ثبات اهل شام زيادتر است .
در اين زمان ابوالاعور السلمى ، ذوالكلاع حميرى و حوشب ذوالظليم برخاستند و گفتند: همه مردان عرب مى دانند كه ما مردان فعليم نه اهل قول ، كردار ما بر گفتار ما مقدم ايست . صدق گفتار نا از آن روشن مى شود كه ما را به ميدان جنگ ببرى تا دلاورى هاى ما بنگرى ، و مى دانيم كه لباس خلافت زيبنده قامت توست .
معاويه در ادامه سخن چنين گفت : مى خواهم بدانم على بن ابى طالب عليه السلام چگونه به خلافت از من اولى تر است ، و چرا بر من ترجيح و تفضيل دارد؟ من كاتب رسول الله بوده ام و خواهر من زوجه او بود و من از اميران و استانداران خليفه عمر و عثمان در شام بوده ام ، پدرم ابو سفيان بن حرب و مادرم هند دختر عتبة بن ربيعه است ، اگر اهل حجاز و اهل عراق در خلافت با على عليه السلام بيعت كردند اهل شام هم با من بيعت كردند، ميان ما تفاوتى نيست ، هر كسى بر چيزى غلبه كند آن چيز از آن اوست .
معاويه در پايان سخنرانى به خانه خويش رفت ، قلم و دواتى طلبيد و نامه اى (53)به اين مضمون به على عليه السلام نوشت :
اى على عليه السلام ! اگر تو بر سيره سه خليفه گذشته استوار بودى ، هرگز با تو مخالفت . جنگ نمى كردم ، بلكه مطيع و فرمانبردار تو بودم .
اما خطاى كه در كار عثمان رخ داد، مرا از بيعت با تو باز داشته است ، پيش از اين اهل حجاز تعيين كننده حاكمان براى همه مردم بودند اما چون حق را كتمان كردند، اينك اهل شام اين حق را دارند تا براى اهل حجاز و غير حجاز خليفه انتخاب كنند، حجت تو بر اهل شام مثل حجت تو بر اهل بصره نيست چون طلحه و زبير و اهل بصره با تو بيعت كرده بودند، ولى اهل شام من با تو بيعت نكرديم ، هر چند علم ، فضيلت ، قرابت تو با رسول الله و جايگاهت در ميان بنى هاشم را انكار نمى كنم .
پاسخ على عليه السلام به نامه معاويه
بسم الله الرحمن و الرحيم . اما بعد! فانه اءتانى كتاب امرى ليس له هاد يهديه ولا قائد يرشده ، دعا الهوى فاجابه ، و قاده الغى فاتبعه ...زعمت انه انما افسد عليك بيعتى خطيئتى فى عثمان ،... (54)
نامه مردى به دستم رسيد كه در ورطه ضلالت افتاده و در درياى شهوت غرق شده ، او را نه هدايت كننده اى است كه از آن گمراهى نجات دهد و نه قائدى دارد كه او را ارشاد كند، هواى نفس او را به خود خوانده و او لبيك گويان او را اجابت كرده ، درباره عثمان خطا كار من نيستم بلكه اين خيال باطل توست كه گمان مى كنى من درباره عثمان مرتكب خطا شدم .
اى معاويه ! من مردى از مهاجر هستم ، در همه احوال يار و ياور مسلمانان بودم ، و مهاجرين ارباب حقيقت و اصحاب علم و معرفت اند و در كارى كه گمراهى و ضلالت باشد توافق نمى كنند، اما اين كه گفتى اهل شام حكام بر اهل حجازند، تو دو مرد قريش از شام انتخاب كن كه سخن آنان در شورا قبول بوده و يا آن دو نفر واجد شرائط خلافت باشند.!
اگر بخواهى من دو نفر از قريش حجاز كه جامع اوصاف باشند بياورم .
در اين كه ميان خويشتن طلحه و زبير و اهل بصره فرق گذاشتى اى كلام تو صحيح نيست ، چون بيعت عمومى بوده است ، پس بين تو طلحه و زبير فرقى نيست ، اما فضيلت من در اسلام و قرابت با رسول الله صلى الله عليه و آله و جايگاه من در بنى هاشم را اگر توانايى داشتى ، آنها را ناديده مى گرفتى و نابود مى كردى .
معاويه با خواندن نامه اميرالمومنين به خشم آمد و بى درنگ نامه اى به اين مضمون نوشت :
اى على عليه السلام ! از خدا بترس ، و حسد را كنار بگذار و سابقه درخشان خود را به گفتار و كلمات ، باطل نكن چون قدر و قيمت اعمال انسان به پايان آن است ، اى كاش سوابق حسنه كه در اثبات دين و اساس اسلام داشتى تو را از خون ريزى و اختلاف بين خلق خدا باز مى داشت ، از خدا بترس و سوره قل اعوذ برب الفلق را قرائت كن و از شر نفس خويش به خداى تعالى پناه آور. خداى تعالى دل تو را نرم گرداند. والسلام
اميرالمومنين چون نامه معاويه را خواند؛ جوابى با اين مضمون برايش نوشت :
از عبدالله اميرالمؤ منين على به معاوية بن صخر. كلماتى كه به قلم آورده بودى از تو بعيد نيست .
كار راست تو مانند كار باطل توست ، اگر يقين داشتم كه موعظه و نصيحت در تو مؤ ثر است تو را پند مى دادم و نصيحت مى كردم ، اما نصيحت در گوش كسى كه مستوجب عذاب خداى تعالى است و از عذاب عقاب نمى ترسد سودى ندارد همچنان در ضلالت و حيرت و جهالت باقى بمان تا در روز قيامت سزاى اعمال ناپسند و زشت خود را ببينى ، ان ربك لبالمرصاد. خود بهتر مى دانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره تو پدر مادر تو چه گفته است . والسلام .
معاويه نامه اميرالمؤ منين را خواند و در جواب نوشت :
اما بعد، اى على ! كثرت گناه قلب تو را پوشيده است و بصيرت را از تو گرفته و پرده بر چشمان تو انداخته ، و خلل به بصره تو را داده است ، حرص و شر از عادت تو و شكستن عهد و پيمان از سيرت توست ، ميان من و تو سخنى ناگفته نمانده است ؛ پس آماده جنگ و نبرد باش تا بدانى پيروزى از آن كيست ، اى على هواى نفس و آرزوهاى قلبى ات تو را به خطا و اشتباه انداخته ، و علم تو را ضايع كرده كه سودى برايت ندارد، با كسى كه در حلم مانند كوه است درآويختى ، عاقبت اين كار و پايان اين گفتار را خواهى ديد. والسلام .
اميرالمؤ منين على عليه السلام جواب او را چنين نوشت و فرستاد:
از عبدالله اميرالمؤ منين على عليه السلام به معاويه بن صخر چون سرنوشت تو در اصل بدبخت و شقى رقم زده شد، حكم بارى تعالى بين تو و سعادت تو حايل شده و مانع اصلاح تو گرديده است ، اى پسر ابو سفيان لعين ادعا مى كنى كوه با حلم و بردبارى تو برابر نيست و علم تو حق و باطل را باز شناسد، لاف مى زنى و گزاف مى گويى ، تو منافقى سنگ دل و بى بصيرت و نادان بيخرد در دين هستى مرا از جنگ مى ترسانى ؟ و به شمشير و نيزه تهديد مى كنى ؟ مگر فراموش كردى من آن ابوالحسنم كه جد تو عتبه و عم تو شيبه و خال تو وليد و برادر تو حنظله را در جنگ كشتم و آن شمشير كه خون اين جماعت را در راه خداى تعالى ريخته ام در دست من است ، و دست و بازوى من به همان قوت و توان است كه بود، به پشتيبانى عمروعاص دم بريده ناكس به خود مغرور مباش اگر خويشتن را مرد مى انگارى و راست مى گويى لشكر را بگذار و دست از اين و آن بردار و به ميدان آى تا من تو ساعتى مبارزه كنيم تا بفهمى كه گناه كدام كس بيشتر و دل كدام يك تيره تر است و خلل به بصر و بصيرت كدام يك راه يافته است .
معاويه وقتى جواب نامه را ديد و بر مضمون آن آگاهى يافت ، به خشم آمده و نامه اى ديگر به اين مضمون به اميرالمؤ منين على عليه السلام نوشت :
به پشتيبانى عمار ياسر و يارانش در گمراهى و ضلالت مبالغه مى كنى ، آنان تو را در گرداب هلاكت مى اندازند، اگر اجل تو را نرسيده بود، جنگ را اختيار نمى كردى و يقين بدان كه از اين جنگ جان سالم به در نخواهى برد. تو هر ساعت در ضلالت و گمراهى بيشتر فرو مى روى . علم تو، تو را به تكبر و غرور واداشته و فهم تو از درك حق و حقيقت بازمانده در راه دين راءى صائب و فكرى صحيح نداشتى ، پس عاقبت خير و نيكو براى ديگرى خواهد شد و تو محروم مى مانى . والسلام .
اميرالمؤ منين على عليه السلام جواب نامه معاويه را چنين نوشت :
از عبدالله على اميرالمومنين به معاوية بن صخر، تو اى معاويه از كافرى زاده شدى ، قدر اسلام و مسلمانى را چه دانى ! آباء و اجداد از عم و خال و برادر تو مصطفى صلى الله عليه و آله را منكر بودند، كفر و ضلالت و شك آنان را واداشت تا به مقاتله با او پرداختند و بر وى شمشير كشيدند تا در معركه جنگ آنچه سزاى آنان بود به ايشان رسانديم و خلف آنانى ، خلفى كه تابع سلف خويش در آتش دوزخ باشد. والله لا يهدى القوم الظالمين .
چون نامه نگارى بين على عليه السلام و معاويه به درازا كشيد، عمروعاص به نزد معاويه رفت و گفت :
اى معاويه ! واى بر تو، تا كى با على بن ابى طالب عليه السلام مكاتبه مى كنى ؟ نامه اى سخت مى نويسى و سخن تلخ مى گويى ، و جوابى سخت تر سخنى تلخ تر دريافت مى كنى ، اگر تمامى دبيران و كاتبان شام را جمع كنى در بلاغت ء فصاحت با او برابرى نكنند و قادر به پاسخ گويى او نيستند، اگر قصد صلح و مسالمت دارى اسباب آن مهيا كن و اگر عزم جنگ دارى به تهيه لشكر بپرداز، از مكاتبه و نامه نوشتن نتيجه اى حاصل نمى شود.
لشكر كشى معاويه
منادى مردم شام را ندا داد تا صلاح برگيرند و به يارى معاويه بشتابند، چون مردم اجتماع كردند معاويه فرمان داد تا به عزم جنگ با اميرالمؤ منين على عليه السلام از شام به جانب صفين حركت كنند. معاويه و مروان بن حكم در پيشاپيش لشكر در حركت بودند و پس از يك منزل از دمشق فرود آمدند، آنجا را لشكر گاه ساختند تا هر كسى كه جا مانده به لشكر ملحق شوند، و معاويه به آرايش سپاه خويش پرداخت (55)پس ميمنه را به عبدالرحمن خالد بن وليد داد و ميسره را به عبدالله بن عمروعاص سپرد و مقدمه لشكر را به ابوالاعور السلمى تسليم كرد و بُسر بن ارطاة را بر ساق لشكر گماشت ، آن گاه خود با سواران و پيادگان كه عده آنان به هشتاد و سه هزار نفر مى رسيد به سوى صفين حركت كرد چند روز از ماه محرم گذشته بود كه لشكر در صفين فرود آمد معاويه دستور داد تا اردوگاه لشكر را در مكانى با صفا و مسطح و نزديك به آب فرات قرار دهند، و همچنان از اطراف بلاد دسته دسته به كمك معاويه مى شتافتند تا آن كه عده سواره و پياده از يكصد بيست هزار نفر گذشت . معاويه چون اجتماع اى لشكر را ديد به غايت مغرور شده و اى عبارت را به اميرالمؤ منين على عليه السلام نوشت :
لا تحسبن يا على الباطلا
لاوردن الكوفه القبايلا
و المشرقى والقنا الذوابلا
من عامنا هذا و عاما قابلا
اميرالمؤ منين على عليه السلام در جواب او اين شعر را انشاد كرد:
على و كوفه
اصبحت ذا حمق تمنى الباطلا
لاوردن شامك الصواهلا
اصبحت انت يابن هند جاهلا
لارمين منكم الكواهلا
بالحق و الحق يزيل الباطلا
هذا لك العام و عاما قابلا
اميرالمؤ منين على عليه السلام با شنيدن اخبار شام و اجتماع آنان در صفين ، مردم را در مسجد كوفه جمع كرد و خطبه اى بليغ با اين عبارت بيان كرد:
ايها الناس ! ان معاوية بن ابى سفيان قد وادع ملك الروم و سار الى صفين . اهل الشام عازما على حربكم فان غلبتموهم استعانوا عليكم بالروم ، وان غلبوكم فلا حجاز ولا عراق ؛ وقد زعم معاوية لاهل الشام انهم اصبر منكم على الحرب ، هذا كلام يستحيل عن الحق ، لانكم المهاجرون و الانصار و التابعون ، و القوم اهل شبهه و باطل ...
ياران و دوستان ! معاويه با قيصر روم با تحفه و هدايا به صلح نشست و خود را از خطر تهاجم او رهانيد و اكنون با لشكرى از اهل شام در صفين فرود آمده است و عزم جنگ با ما را دارد و رجز مى خواند. شما بايد مردانه مقاومت كنيد، بدانيد اگر مغلوب شما شود از قيصر روم مدد خواهد هواست و اگر بر شما پيروز شود نه عراق براى شما مى ماند و نه حجاز. معاويه اهل شام را در شجاعت و استقامت و جنگ آورى بر شما اهل كوفه برتر مى داند و آنان را صبورتر مى خواند. اين كلام ، سخنى باطل و محال است ، به دليل اينكه آن قوم اهل شبهه و ضلالت اند و شما از مهاجر و انصار و تابعين هستيد و حق و حقيقت با شماست ، پس اهل باطل با اهل حق برابر نيستند برخيزيد و خون فاسقين و قاسطين را بريزيد، در عين حال در اين باب با شما مشورت مى كنم ، نظر و راءى شما چيست و مصلحت را در چه مى دانيد؟
عمار ياسر قبل از همه برخاست و گفت :
يا اميرالمومنين ! ما در زير فرمان تو هستيم ، هر چه سريع تر حركت كنيم و در مقابل آن مغروران و گمراهان قرار گيريم نيكوتر است در آن جا بار ديگر آنان را نصيحت و موعظه فرماييد اگر راه رشد هدايت را بر ضلالت و جهالت برترى دهند و حق را قبول كنند، به سعادت و نيك بختى نايل شوند، اگر بر ضلالت و جهالت اصرار ورزند و در انديشه باطل بمانند با آنان به نبرد پردازيم و ره جد و جهدى كه داريم قرية الى الله انجام مى دهيم ، والله خير الحاكمين .
سپس قيس بن سعد بن عباده برخاست و گفت :
يا اميرالمومنين ! مصلحت آن است كه هر چه زودتر ما را به جنگ دشمنانمان ببرى تا در مقابل آنان پيكار كنيم ، چون جهاد در مقابل اين قوم براى ما از جنگ در مقابل روم و ترك و ديلم محبوب تر است ، اينان دين خدا را خوار مى شمرند، اولياى خدا را به چشم استهزاء مى نگرند، با اصحاب رسول خدا به اندك چيزى خشم مى گيرند و عقوبت بسيار مى كنند و مى زنند يا حبس مى كنند و مال آنان را غنيمت مى شمرند و براى خود حلال مى دانند.
در اين ميان سهل بن حنيف انصارى برخاست و گفت :
يا اميرالمومنين ! ما تو را مطيع و فرمانبرداريم با دوست تو دوستيم و با دشمن تو دشمن ، با هر كه كسى صلح كنى صلح مى كنيم و با هر كه جنگ كنى مى جنگيم ، راءى ما راءى شماست هر وقت ما را بخوانى ، لبيك مى گوييم و به هر خدمتى امر كنى امتثال فرمان مى كنيم ، تا مرا يك لحظه جان نفس باقى باشد، در ركاب تو باشم و از فرمان تو تخلف نمى كنم .
پس از سهل ، زيد بن صوحان العبدى برخاست و گفت :
يا اميرالمومنين ! جنگ كردن با اين قوم براى ما جايز است چون شك و شبهه اى باقى نمانده تا در آن تاءمل كنيم ، چگونه در دفع اعوان ظلمه و احزاب و شياطين درنگ كنيم آنان كه در دين مسلمانى حقى ندارند و بنيانگذاران نفاق و شقاق و ظلم و ستم هستند، نه از مهاجرين و انصارند و نه از تابعين ، در پيكار با معاويه و پيروان او بايد تسريع و تعجيل كرد؛ چون اگر هر چه بيشتر مهلت يابند عده و عده بيشترى فراهم مى سازند و قوت گيرند و سركوبى آنان دشوارتر مى شود. پس كار امروز به فردا نيفكنيم .
پس از او ابوزينب بن عوف به پا خاست و گفت :
يا اميرالمومنين ! اگر ما! صراط حق و طريق هدايتيم تو رهبر و هادى ما هستى و اجر عظيم و بهره وافى براى توست و اگر بر ضلالت و طريق باطليم ، وزر و وبال گمراهى ما به گردن توست ، چون به فرمان تو به جنگ معاويه مى رويم و به سبب دوستى با تو، دشمنى با معاويه را ظاهر كرديم ، مى خواهم بدانم كه آيا آنچه ما بر آنيم صراط مستقيم و حق مبين است ، و دشمن ما معاويه ، در گمراهى و ضلالت و كبير؟
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود:
نظرات شما عزیزان: