طلحه ساكت شد. در اين ميان مرد ديگرى از اصحاب زبير كه كنيه او ابوالجربا بود گفت :
شبيخون بهترين راه حل جنگ بين ما و على بن ابى طالب عليه السلام است .
زبير رو به او كرد گفت : اى برادر! ما را در جنگ تجربه هاى بسيارى است ولى اين دو لشكر كه در اين صحرا جمع شده اند مسلمانند و در ميان مسلمانان شبيخون رسم نبوده است . در سيره رسول خدا صلى الله عليه و آله هم شبيخون را نديده يا كلامى نشنيده ايم . غير از اينها، على بن ابى طالب عليه السلام آن مردى نيست كه بشود او را غافلگير كرد، اميدوارم بينم دو طرف صلح برقرار شود.
در همين اثنا، احنف بن قيس با جماعتى از ياران خويش به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام آمد و گفت :
اى ابا الحسن !اهل بصره مى گويند اگر على عليه السلام بر ما پيروز شود مردان ما را مى كشد و عيال ، اطفال ما را برده خويش مى كند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: هرگز اين كار را نخواهم كرد، چون اهل بصره مسلمان اند، فقط زن و فرزند كافران را مى توان برده گرفت . ان شاءالله بعد پيروزى بر اهل بصره مشاهده خواهى كرد كه رفتار خوشى با آنان خواهم كرد. اى احنف ! آيا تو با ما موافقت دارى يا نه ؟
احنف گفت : يا اميرالمؤ منين ! در خدمتگزارى شما آماده ام ، اكنون يكى از دو كار را انتخاب فرما. يا با دويست نفر مرد جنگ آزموده در خدمت شما باشم ، يا با قبيله خويش ، چهار هزار مرد جنگى را زا شما دفع كنم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: دوست دارم ، چهار هزار شمشير زن را از ما دفع كنى . احنف گفت : چنين مى كنم ان شاء الله ، خاطر مبارك جمع باشد، سپس باز گشت و به قوم و قبيله خويش پيوست . طلحه و زبير با سپاه سى هزار نفرى خويش در موضع ((رابوفه )) فرود آمدند، چون اين خبر به اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، به پا خواست و اين خطبه را براى سپاهيان خود ايراد فرمود:
اى مردم ! مرا با اهل زمان ، سه كار پيش مى آيد، كه حكم هر سه در قرآن مجيد ظاهر و آشكار است ، بغى ، نقض عهد، مكر؛ اما بغى يعنى ظلم و حسد، بعضى ها از آن كه خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله هستم مى خواهند لباس خلافت را از من بركشند؛ اما نقض عهد، اين جماعت كه مخالفت با من را انتخاب كرده و جنگ را تدارك ديده اند به علاقه و رغبت با من بيعت كرده بودند و سوگند ياد كرد بودند كه به قول و عهد خويش وفادار باشند؛ اما مكر، آنان بعد از حسد و نقض عهد حيله ها را در پيش گرفتند تا بتوانند خلافت را از من سلب كنند.
خداى تعالى در قرآن مجيد اين سه خصلت نكوهيده را چنين فرموده است :
يا ايها الناس انما بغيكم على انفسكم . (25)
فمن نكث فانما ينكث على نفسه . (26)
ولا يحيق المكر السى الا باهله . (27)
اما ناگوارتر اين كه در اين زمان همتا ندارند مخالفت با من را اختيار كردند،
اول : زبير بن عوان كه هرگز سوارى دليرتر از او پاى در ركاب نكرده است ؛
دوم : طلحة بن عبيدالله كه هيچ كس مكارتر از او نيست ؛
سوم : يعلى بن منيه كه در اين عهد از همه مردم ثروتمندتر است ، و آن سه شخص از او مال مى خواهند تا در مخالفت با من براى لشكر خويش خرج كنند. به يگانگى خدا سوگند، اگر بر او دست يابم ، همه اموال او را به بيت المال مسلمانان ملحق مى كنم .
خزيمة بن ثابت از دوستان اميرالمؤ منين على عليه السلام از جاى برخاست و گفت :
هر چه اميرالمؤ منين فرمود، عين صدق و حق محض است . به خدا سوگند آن جماعت در حق تو حسد مى ورزند. آنان هم عهد شكن هستند و هم مكر مى كنند، اما بحمدالله كه شجاعت تو زيادتر از زبير است و علم تو افزون تر از دانش و حزم طلحة بن عبيدالله و هم افراد تو مطيع تر از افراد عايشه هستند و مال دنيا را محلى چندان نيست . مال او از ظلم جمع شده است لاجرم در فساد و جهل صرف مى شود.
نامه على عليه السلام به طلحه و زبير
وقتى لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام با بيست هزار نفر در مقابل لشكر طلحه و زبير كه سى هزار نفر بودند، قرار گرفت ، على عليه السلام نامه اى به آنان نوشت كه مضمونش چنين است :
اى طلحه و زبير! شما مى دانيد كه من به خلافت رغبتى نداشتم حتى از پذيرفتن آن ابا داشتم و قبول نمى كردم ، اما مردم مرا وادار به پذيرفتن خلافت كردند و شما هر دو راضى به خلافت و بيعت مردم با من بوديد، هيچ قوه و قهريه و اجبارى بر بيعت شما با من نداشتم .
كسى هم شما را اجبار و الزام نكرد تا بيعت كنيد، اگر بر فرض هم با اكراه با من بيعت كرده باشيد، كه من به حكومت و حاكميت اقدام كنم ، وظيفه ولايتى خويش را بر شما انجام مى دهم . وظيفه ظاهرى شما اظهار اطاعت و متابعت از دستورات بود، نه اينكه مسلمانان را بر ضد من بشورانيد و بر روى من شمشير بكشيد اما تو اى زبير! كه سرو سروان قريشى و تو اى طلحه كه شيخ مهاجران هستى ! بيعت نكردن آسان تر و بهتر بود تا مخالفت و عهد شكنى و جنگ .
اما از اشعار و گفتارتان كه عثمان را تو كشتى ، تعجب مى كنم ! كه تهمتى بس ناروا بر من است . حاضرم طايفه اى از مردان بى طرف مدينه كه امروز نه مدر موافقت من و نه در مصاحبت شمايند، بين ما حكم باشند و مشاهدات خود را تقرير كنند تا مشخص شود، كدام يك در كشت عثمان سعى و تلاش داشت ، همچنين بدانيد وارث خون عثمان فرزندان او هستند، نه شما و عايشه . هرگاه فرزندان عثمان به خلافت من اقرار كنند و مطيع دستورات شوند دعوى قاتلان پدرشان را پيش من آورند، من بر اساس عدل و شريعت محمدى صلى الله عليه و آله حكم و قصاص اجرا مى كنم .
اى طلحه و زبير! شما را به خون خواهى عثمان چه كار! شعار مردم فريبى سرداده كه ((عثمان مظلوم كشته شد)) در حالى - شما دو نفر از مهاجرين هستيد و عثمان مردى از بنى عبد مناف است . اگر او را به حق يا ناحق كشتند، ميان شما قرابت و مواصلتى نيست ، پس چرا ادعاى بى جا مى كنيد و در اين امر مبالغه داريد، و عهد و پيمان خود را شكستيد و بيعت را نقض كرديد و همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله عايشه را از خانه خارج كرديد و مردم را به جنگ من تحريض و تشويق مى كنيد.
نامه على عليه السلام به عايشه
بسم الله الرحمن الرحيم ،
اما بعد، اى عايشه ! بر خداوند رسولش صلى الله عليه و آله عصيان كردى و از خانه ات خارج شدى ، و كارى را طلب مى كنى كه خداى تعالى تو را از آن فراغت داده است و كمان مى كنى براى اصلاح كار مسلمين از خانه بيرون آمدى .
اى عايشه ! به من جواب ده ، زنان را با لشكر كشيدن چه كار! گمان مى كنى كه وارث خون عثمان هستى ، و خون عثمان را طلب مى كنى ؛ ميان تو عثمان چه خويشاوندى و قرابتى است ؟ عثمان مردى از بنى اميه و تو از بنى تميم هستى . بدان ، گناه تو كه از خانه بيرون آمدى و خود دو ديگران را در معرض فتنه افكندى زيادتر از گناه قاتلان عثمان است .
مى دانم به تشخيص خويش اين ادعا را نمى كنى ؛ بلكه تو را وادار كردند، و به هيجان و خشم آوردند. اى عايشه ! از خدا بترس ، و به منزل خويش باز گرد و در پرده بنشين كه بهترين وظيفه زنان است .
خطبه حسن بن على عليه السلام
چون طلحه و زبير نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام را خواندند، در جواب چيزى نوشتند، بلكه براى او پيغامى به اين مضمون فرستادند:
اى ابو الحسن ! تو در راهى گام نهادى كه به هيچ وجه باز نمى گردى ، مگر مقصودت حاصل شود، و به كمتر از اطاعت و متابعت ما راضى نخواهى شد و ما هم هرگز، را اطاعت و متابعت نخواهيم كرد، هر چه از دستت بر مى آيد كوتاهى مكن .
سپس عبدالله بن زبير از جاى برخاست و گفت :
اى مردم ! على بن ابى طالب عثمان خليفه مسلمين ، را كشته و اينك با لشكرى انبوه آمده است تا كار را بر شما سخت كند، بر شهر شما مسلط شود و ولايت را از شما بگيرد. پس به خاطر خليفه مظلوم ، مردانه وارد ميدان شويد، از حريم خويش دفاع كنيد و براى حفظ زن و فرزند و اهل خود پيكار كنيد.
مردى از بنى اميه برخاست و بعد از حمد و ثناى خدا به عبدالله زبير گفت : چه نيكو سخن گفتى ، ما زا سياست پدرت پيروى مى كنيم و تا آخرين قطره خون پايدارى مى نماييم .
چون كلمات عبدالله بن زبير به سمع اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، فرمود: سخنان ناصواب و بيهوده در حق من مى گويند و گمان مى كنند كه عثمان بن عفان را من كشته ام .
آن گاه به حسن بن على عليه السلام فرمود: برخيز و به او جواب شايسته بده و خطبه اى بليغ و كوتاه بخوان اما احدى را ناسزا مگو
حسن بن على عليه السلام بلافاصله در ميان جمعيت ايستاد، بعد از حمد و ثناى خداوند و صلوات بر محمد مصطفى صلى الله عليه و آله فرمود:
اى مردم ! گفتار ناصحيح عبدالله زبير در نكوهش پدرم و اين كه كشتنم عثمان بن عفان را به پدرم نسبت داد و او را متهم كرد، شنيديد شما كه جماعتى از مهاجر و انصار و مردم مسلمان و ديندار هستيد مى دانيد كه پدر او زبير و بن عوان پيوسته درباره عثمان چه سخنها مى گفت و چه كارهاى فضيح را به او نسبت مى داد، او را گناهكار مى شمرد و طلحة بن عبيدالله در زمان عثمان چه نوع دخل و تصرفها در بيت المال مى كرد دشنام گفتن به على عليه السلام را در اندازه دهان هر كس نيست كه پدرم را ناسزا بگويد، اما اينكه گفته على عليه السلام مى خواهد كار را از دست شما بربايد و شهر و ولايت را از تصرف شما بيرون آورد، دروغى آشكار است ، بزرگترين دليل و حجت ، گفتار زبير بن عوان است كه مى گفت : با على بن ابى طالب عليه السلام با دست بيعت كردم نه با دل در حالى كه بايد بداند همين فى الجمله اقرار به بيعت است و انكار، بعد اقرار قبول نيست ، اما حديث آمدن اهل كوفه به دفاع اهل بصره محل اشكال نيست و كارى غريب نباشد. كه اهل حق روى به دفع اهل باطل آرند و مصلحان دست رد بر سينه مفسدان زنند ما با انصار و ياران عثمان كارى نداريم ، و با ايشان هيچ جنگ و ستيزى نداريم . ما با پيروان جمل جنگ داريم .
همه اصحاب على عليه السلام اين خطبه را پسنديدند و بر حسن بن على عليه السلام تحسين كردند. پس لشكرها به نزديك يكديگر رسيدند و مردان و غلامان بصره بيرون آمده و در مقابل اهل كوفه ايستادند، كعب بن ميسور به نزد عايشه آمد و گفت :
اى ام المؤ منين ! دو لشكر به هم نزديك شده اند و آماده قتال هستند. اگر آتش جنگ افروخته شود، خونهاى بسيارى به زمين ريخته مى شود. اى ام المؤ منين ! براى اين كار چاره اى كن .
عايشه بر هودج شتر نشست و مردم نيز همراه او بودند تا شتر او در مقابل سپاهيان اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، و اميرالمؤ منين على عليه السلام را ديد كه لشكر خويش را باز مى گرداند و از جنگ منع مى كند، چون عايشه ، على عليه السلام را چنين ديد، از مقابل سپاه على عليه السلام بازگشت و همراهان و پيروانش نيز مراجعت كردند.
لجاجت عايشه
روز بعد اميرالمؤ منين على عليه السلام ، يزيد بن صوحان و عبدالله بن عباس را فرا خواند و فرمود:
شما دو تن به نزد عايشه برويد و بگويد آيا خداوند تو را امر نفرموده كه در خانه خويش قرار گيرى و بيرون نيايى ؟ مى دانم كه عده اى درصدد فريب تو هستند و تو نيز فريفته شدى و از خانه بيرون آمدى . اكنون صلاح تو در آن است كه باز گردى و در نزاع و جنگ شركت نكنى ! اگر باز نگردى و اين فتنه و آشوب را فرو ننشانى ، سرانجام در جنگ افراد بسيارى كشته مى شوند. از خدا بترس و توبه كن و به خدا باز گرد. خداوند تو به بندگان را قبول مى كند و عذر ايشان را كى پذيرد.
زينهار كه دوستى عبداله بن زبير و قرابت طلحة بن عبيدالله تو را وادار به كارى كند كه پايانش آتش دوزخ باشد.
فرستادگان على عليه السلام نزد عايشه رسيدند. پيام اميرالمؤ منين على عليه السلام را ابلاغ كردند. عايشه در جواب گفت : من پاسخى ندارم چون توانايى جواب مناسب در مقابل احتجاجات و مستدل على عليه السلام را ندارم .
آن دو نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام بازگشتند و آنچه از عايشه شنيده بودند بيان كردند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام رؤ ساى لشكر معارف را در حضور طلبيد، چون جمع شدند. برخاست و اين خطبه را ايراد فرمود:
يا ايها الناس ! انى قد ناشدت هولاء القوم كيما يرجعوا ويرتدعوا فلم يفعلوا و لم يستجيبوا و...
اى مردم ! ندان كه امكان داشت با اين جماعت مدارا كردم و در افروختن آتش جنگ تاءنى كردم و آنان را از عواقب جنگ و خونريزى ترساندم ، تا از منازعه و جنگ دست بردارند، اما اين پندها هيچ تاثير نكرد و پيوسته كس مى فرستند و مى گويند آماده شمشير باش و به ميدان مردان آى .
با مثل من اين چنين سخن مى گويند و مرا از جنگ مى ترسانند، من كه عمرى در ميدان جهاد و مبارزه بوده ام و در ميدان رزم نشو و نما يافته ام ، نمى دانم چگونه ضرب شمشير مرا فراموش كرده اند من همان على ام كه صفهاى مبارزان ايشان را درهم شكستم و پدران و برادران آنان را كشته و جمعيت هاى آنان را متفرق كرده ام ، شمشير كه سرهاى مبارزان عرب را با آن بريده ام در دست من است و آن نيزه اى كه پهلوى شجاعان را با آن دريده ام در قبضه من است .
الحمدالله دلى قوى و بازوى محكم و صبر و يقينى وافر دارم . خداى تعالى هم مرا به نصرت و ظفر وعده داده است و درهاى نعمت را بر من گشوده است هر چند از مرگ نتوان گريخت و اجل را نتوان رد كرد و شهادت بهتر از مردن است ، به آن خداى كه جان على در قبضه قدرت اوست هزار زخم شمشير بر من آسان تر از مردن در بستر است .
سپس دست به مناجات بلند كرد و فرمود:
خدايا! طلحة بن عبيدالله با من به ميل خود بيعت كرد بعد آن عهد را بشكست و خلاف بيعت خويش عمل كرد. اى خداى بزرگ او را بيش از اين مهلت مده و مرا از مكر او باز رهان .
خدايا! زبير بن خوان حق خويشاوندى را قطع مرد و عهد و پيمان را زير پا نهاد دشمنى خويش آشكار كرد و ميان من مسلمانان جنگ برانگيخت در حالى كه كى داند در حق من بد كرده و ظلم روا داشته است .
خدايا! شر او را دفع كن و او را به سزاى اعمالش برسان .
شروع جنگ جمل
على عليه السلام پس ايراد اين خطبه متوجه لشكر خويش شد و به سامان دادن سپاه پرداخت . ميمنه (28) سواران را به عمار ياسر سپرده ، ميمنه پيادگان را به شريح بن هانى داد، و بر ميسره (29) سواران سعيد بن قيس همدانى را گمارد، و ميسره پيادگان را به رفاعة بن شداد بجلى داد و محمد بن ابابكر را در قلب لشكر سواران قرار داد و عدى بن حاتم طائى را در قلب پيادگان گماشت ، و جناح سواران را به زياد بن كعب الارجبى سپرد و عمر بن حمق خزاعى را به فرماندهى سواران كمين نصب كرد و فرماندهى پيادگان جناح را به حجر بن عدى الكندى سپرد. سپس براى هر قبيله از قبائل عرب مهتر و رئيسى از بزرگان آنان مشخص كرد تا در حوادث به آنان رجوع كنند. اميرالمؤ منين على عليه السلام لشكر خويش را بدين صورت آراست و تكليف افراد سواره و پياده را مشخص فرمود.
از آن طرف عايشه سوار بر شتر به ميدان آمد، شترى كه يعلى بن منيه به دويست دينار براى او خريده بود هودجى مجهز و مرتب كه از چوب ساخته شده بود و علم اهل بصره بر آن شتر نهاد بودند. اين گونه دو لشكر در برابر يكديگر ايستادند، و مبارزان رو در روى هم قرار گرفتند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام از سپاه خويش بيرون آمد و در ميان دو صف ايستاد، در حالى كه پيراهن حضرت مصطفى را پوشيده و رداى آن حضرت بر دوش انداخته ، دستارى سياه بر پيشانى بسته و بر استر رسول خدا صلى الله عليه و آله كه دلدل نام داشت نشسته و به آواز بلند گفت :
زبير بن عوان كجاست ؟ بگوييد تا نزد من آيد.
جمعى گفتند يا اميرالمومنين ! زبير مجهز به صلاح آماده رزم است و شما هيچ حربه اى با خود ندارى و اين درست نيست .
على عليه السلام گفت : باكى نيست ، او را بخوانيد تا بيايد، چون زبير بن عوان حاضر نشد على عليه السلام بار ديگر بانگ برآورد كه زبير بن عوان كجاست ؟ بگويد به نزد من آيد.
زبير پيش آمد، چون عايشه نظرش به زبير افتاد، فرياد برآورد كه هم اكنون است كه اسماء بيچاره و بيوه شود.
به او گفتند: اى عايشه ! نگران نباش على عليه السلام بى صلاح به ميدان آمده و با زبير سخنى دارد. زبير به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام آمد، على عليه السلام پرسيد، اى زبير! اين چه كارى است كه انجام مى دهى ؟ و چه چيزى تو را وادار به جنگ با ما كرده است ؟ زبير گفت : طلب خون عثمان مرا وادار به جنگ با شما كرد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت : تو و يارانت او را كشتيد، و خون عثمان از شمشير شما مى چكد، پس خويشتن و يارانت را قصاص كن . اى زبير!، را به خداى يگانه سوگند مى دهم آيا به ياد مى آورى روزى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
اى زبير! آيا على را دوست مى دارى ؟
تو گفتى : چرا دوست ندارم ! او دايى زاده من است .
آن گاه پيامبر فرمود: روزى فرا رسد كه تو با او مخالفت كنى و بر او شمشير بكشى ، و يقين بدان كه تو آن روز ناحق و ظالم باشى .
زبير گفت : بلى يا ابو الحسن اين چنين بود.
باز اميرالمؤ منين على فرمود:تو را سوگند به خداى كه قرآن را نازل فرمود، به ياد مى آورى روزى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از منزل عمر بن عوف مى آمد و تو در خدمت او بودى و او دست تو را گرفته بود. من نيز پيش شما آمدم و رسول خدا صلى الله عليه و آله بر من درود فرستاد و من در روى او خنديدم ، و تو گفتى اى پسر ابو طالب ! چرا نخست بر رسول خدا صلى الله عليه و آله سلام نگفتى ؟ هرگز دست از تكبر برنمى دارى .
آن حضرت فرمود: آهسته باش اى زبير! كه على متكبر نيست ، روزى فرا رسد كه تو با او مخالفت و منازعت كنى و تو در آن روز ظالم و نا حق باشى .
زبير گفت : آرى چنين بوده است و رسول خدا صلى الله عليه و آله اين چنين فرموده وليكن اى ابو الحسن ! من اين سخن را فراموش نكرده بودم . اگر پيش از اين به ياد مى آوردى هرگز بر ضد تو جنگ را تدارك نمى كردم و حال آنكه سخنان را به ياد من آوردى از جنگ منصرف مى شوم و باز مى گردم . (30)
زبير اين كلمات را گفت و بازگشت و به نزد عايشه رفت .
عايشه گفت : اى زبير! ميان تو على چه گذشت .
زبير گفت : كلماتى را على عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله تقرير كرد و به ياد من آورد.
نظرات شما عزیزان: