اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: اى مروان ! كينه شما نسبت به من بر حق نيست ، و كينه اى كه از من به دل گرفته ايد نارواست ، چون من شما را خوار و خفيف نكردم بلكه خداى سبحان شما را خوار و خفيف كرد.
اما حديث كشندگان عثمان ، اگر ملازم و مصاحب من باشند، امروز را به فردا نيندازم ، و از آنان انتقام گيرم .
اما ترسيدن شما از آنچه نگران هستيد، شما را امان مى دهم . ولى درباره چشم پوشى از خطاهاى شما، اگر حق الله را ضايع كنيد در اختيار من نيست كه عفو كنم .
مروان گفت : اگر با تو بيعت نكنيم با ما چه مى كنى ؟
امير المؤ منين على عليه السلام فرمود: اگر امتناع كنيد، شما را حبس مى كنم تا بيعت كنيد با مسلمانان متفق و متحد شويد و اگر بر آنان عصيان طغيان كنيد، شما را سخت عقوبت و مجازات مى كنم . چون سخنان اميرالمؤ منين على عليه السلام را بر اين منوال شنيدند گفتند: مال بيعت را ترجيح مى دهيم . آن گاه مروان بن حكم و وليد بن عقبه و سعيد بن عاص با ذلت و خوارى بيعت كردند.
بعد از مدتى به اطلاع اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد كه آنان مردد هستند و از جان و مال ايمن نيستند، على عليه السلام وليد بن عقبه و مروان بن حكم و سعيد بن عاص را احضار كرد و گفت : اگر در امانى به شما دادم آرام نداريد؛ و از من مى ترسيد، به هر شهرى كه مايليد اجازه مى دهم ساكن شويد.
مروان گفت : در مدينه سكونت مى كنيم و اين شهر را از هر جهت بهتر مى دانيم .
على عليه السلام فرمود: اختيار در دست شماست ، اگر مى خواهيد در اين شهر بمانيد، يا اگر مى خواهيد به نزد معاويه يا هر شهر ديگرى كه دوست داريد،برويد.
آنان خوشحال شدند و باز گشتند.
بعد از چند روز مروان قصيده اى سرود و سخن ناروا و ناحق به اميرالمؤ منين على عليه السلام نسبت داد، و شعر او بدين مضمون بود كه كشندگان عثمان خوشحال و فارغ البال در مدينه مى گردند و به كشتن او فخر و مباهات مى كنند، على عليه السلام آنها را مى بيند و بى اعتنا از كنار آنان مى گذرد.
چون اين ابيات را اميرالمؤ منين على عليه السلام و مردم شنيدند، عده اى از مسلمانان قصد كشتن مروان را كردند.
على عليه السلام فرمود: او را رها كنيد و آزار نرسانيد، او مرا رنجانيده و به من بد گفته است ، نه شما را.
فصل دوم : آغاز مخالفت ها با على عليه السلام و شروع جنگ جمل
مخالفت عايشه با على عليه السلام
عايشه پس از مراسم و مناسك حج به سوى مدينه روان شد، عبيد بن سلمة الليثى (6) كه معروف به ابن ام كلاب بود، در نزديكى مدينه به استقبال عايشه رفت .
عايشه پرسيد: اخبار مدينه چيست ؟
عبيد گفت : عثمان را كشتند.
عايشه پرسيد: بعد از آن چه كردند؟
گفت : با على بن ابى طالب بيعت كردند.
عايشه گفت : اى كاش ! آسمان بر زمين مى افتاد تا چنين روزى را نمى ديدم و اين خبر را نمى شنيدم ، به خدا سوگند كه عثمان را به ظلم كشتند و خون او را بى جرم گناه ريختند. والله يك روز عمر عثمان از يك روز عمر على عليه السلام بهتر بود، تا خون عثمان را طلب نكنم از پاى ننشينم .
عبيد گفت : چرا چنين سخن مى گويى ؟در حالى كه در حق على عليه السلام ثناها كى گفتى كه در روى زمين هيچ كسى در نزد خداى سبحان از على بن ابى طالب عليه السلام گرامى تر نيست !
اكنون چرا او را دشمن دارى و دشنام مى دهى ، و خلافت او را نمى پسندى ؟
آيا تو نبودى كه مردم را بر كشتن عثمان تحريض ء تحريك مى كردى و مى گفتى : اين پير كفتار را بكشيد؟
اكنون چه اتفاقى افتاده است كه چنين سخن مى گويى ؟
عايشه گفت : درست است كه در آن وقت اين سخنان را مى گفتم ، اما اكنون چون اخبار كشته شدن ايشان را شنيدم ، از گفته خويش برگشتم ، عثمان از شما توبه خواسته بود، و چون توبه كرد از گناهان پاك شد. به خدا سوگند خون او را مطالبه خواهم كرد و در اين كار آرام نمى گيرم .
عبيد گفت : اى ام المومنين ! تو بين حق و باطل خلط كردى و ميان امت مصطفى صلى الله عليه و آله غوغا و تفرقه مى افكنى و فتنه مى انگيزى . بدان كه در اين ميان خون هاى بسيارى ريخته خواهد شد.
عايشه به سخنان عبيد اعتنايى نكرد و از آنجا بازگشت و به سمت مكه رفت .
مخالفت معاويه با على عليه السلام
معاويه كه در شام بود، همواره از احوال عثمان و طرفدارانم بنى اميه و مخالفان على بن ابى طلب عليه السلام كسب خبر مى كرد. او همه روزه از اخبار مدينه جويا مى شد تا اين كه شخصى از مدينه به شام آمد و به نزد او رفت .
معاويه از او پرسيد: كيستى و از كجا مى آيى ؟
گفت : من حجاج بن خزيمة تيهان هستم و از مدينه مى آيم .
معاويه گفت : اخبار مدينه را باز گو.
حجاج ، واقعه كشتن عثمان را از اول تا آخر تقرير كرد و خير و شر آن را باز گفت . معاويه گفت : من خبر كشته شدن عثمان را شنيدم ، اگر در روز قتل عثمان شاهد قضايا بودى مرا مطلع ساز كه چه كسانى عثمانم را كشتند؟
حجاج گفت : مكشوح مرادى نزد او حاضر بود. حكيم بن جبل در حق او سعى و تلاش مى كرد. محمد بن ابى بكر او را زخمى كرد. كنانة بن بشر سيدان بن حمران مرادى به او زخم هاى مؤ ثرى زدند، بعد از آن اشتر نخعى ، عمار ياسر، عمر بن حمق خزاعى و جماعتى ديگر كه اسم آنان را نمى دانم به سراى او وارد شدند و كردند آنچه كردند.
معاويه گفت : چگونه خون عثمان ريخته نشود در حالى كه دوستان و معتمدانش او را تنها گذاشتند و يارى نكردند. به خدا سوگند اگر مرا عمر باقى باشد و اهل شام كمك يارى كنند، سزاى آن طايفه قاتلان را خواهم داد. معاويه از حجاج پرسيد: چه كسى با على عليه السلام بيعت كردند؟
گفت : همه مهاجر و انصار و بزرگان حجاز و يمن و اكابر كوفه و معارف و مصر با على عليه السلام بيعت كردند، و گمان مى كنم كه اهل بصره هنوز بيعت نكرده باشند. مع ذلك تو بر على عليه السلام غلبه پيدا مى كنى و پيروز مى شوى ، چون اهل شام از تو اطاعت مى كنند و بدون چون چرا فرمانبردارند، ولى كسانى كه با على عليه السلام هستند بهانه گيرند و ره دستورى را بدون سؤ ال و جواب و چون چرا اطاعت نمى كنند. لشكر قليل تو بهتر از لشكر فراوان على عليه السلام هستند.
اى معاويه ! على بن ابى طالب تنها با اعراق و حجاز بدون سرزمين شام راضى نخواهد شد و تو را آسوده نمى گذارد.
معاويه گفت : به خدا سوگند راست مى گويى . از امتناع و كمك به عثمان سخت پشيمانم ، او از من كمك و استمداد خواسته بود، اما به ياريش نپرداختيم .
مغيرة بن شعبه وقتى خبر گفت و گوى حجاج با معاويه را شنيد به نزد امير المؤ منين على عليه السلام شتافت و گفت : اى امير المؤ منين ! پيش نهادى (7) دارم ، از شما تمنا دارم قبول بفرماييد.
على عليه السلام فرمودن پيشنهادت چيست ؟
گفت : غير از معاوية بن ابى سفيان از احدى نگرانى ندارم ، فقط معاويه است كه مخالفت با شما را آشكار مى كند. او پسر عموى عثمان است و شام در چنگال اوست ، او را در حكومت شام با عهد و پيمانى كه مى پذيرد، بگمار و عبدالله ابن عامر را به حكومت بصره بفرست تا دشمنان را آرام كند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود:
واى بر تو مغيره ! به خدا سوگند، فرمان خداى سبحان : ((و ما كنت متخذ المضلين عضدا (8))) مرا از اين كار منع مى كند. خدا روزى را نياورد كه معاويه را بر مقدرات مسلمين حاكم كنم ، اما او را به اطاعت و بيعت دعوت مى كنم ؛ اگر اجابت كند هدايت مى يابد و اگر مخالفت كند بر اساس حكم خداوند با او رفتار مى كنم .
مغيره ساكت شد و به منزلش رفت .
ابوايوب انصارى (9)
اميرالمؤ منين على عليه السلام تصميم گرفت به شام عزيمت كند تا از نزديك اهل شام را ملاقات نمايد و نظريات معاويه را نيز بشنود. ابوايوب انصارى خود را به على بن ابى طالب عليه السلام رسانيد و گفت : يا اميرالمؤ منين ! از شما مى خواهم كه هرگز اين شهر را ترك نكنى چون شهر مدينه مركز اسلام و معدن ايمان ، سپر محكم و محل مهاجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله است ، قبر منور و روضه مطهر او در اين جاست . در همين مدينة الرسول اقامت نما، اگر طايفه عرب همچنان كه پيشينيان را حمايت كردند، از تو حمايت كنند به حكومت خويش ادامه بده .
على عليه السلام فرمود: راست مى گويى اى ابوايوب ! اما مردان جنگى و وسايل امكانات جنگ و مال و اموال در عراق است كه در معرض هجوم اهل شام قرار دارند. دوست دارم نزديك سرزمين شام باشم . تو نگران نباش آنچه خداى تعالى بر ما نوشته باشد مى رسد و امور به دست خداى سبحان است .
اما على عليه السلام با توجه به پيشنهاد ابوايوب ، اقامت در مدينه را پذيرفت ، آن گاه جعدة بن هبيرة بن ابى وهب را طلبيد و او را به حكومت خراسان فرستاد، و عبدالرحمن را به حكومت ماهان روانه فرمود. همچنين براى هر شهرى كه در اطاعت او بودند حاكمى را فرستاد.
مخالفت عبدالله بن عامر
عبدالله بن عامر والى بصره كه منصوب عثمان بود پس از بيعت مهاجر و انصار با اميرالمؤ منين على عليه السلام به يقين مى دانست كه ولايت بصره از او سلب مى شود. لذا براى مردم خطبه اى خواند و آنان را بر ضد على عليه السلام چنين ترغيب كرد:
اى مردم ! خليفه شما عثمان را مظلومانه كشتند؛ در حالى حق بيعت او بر گردن شماست . بايد به ياريش بشتابيد، نصرت كردن مرده و زنده او يكسان است .
يكى از معارف بصره به نام حارثة بن قدامه (10) از جاى برخاست و با عصبانيت گفت : اى پسر عامر! ما را به تو نفروخته اند و برده تو قرار نداده اند! تو اميرى بودى از طرف عثمان ، و امروز او را در حضور مهار و انصار كشتند و احدى او را نصرت و يارى نكرده ، وارث خون عثمان فرزندان او هستند. خوب مى دانى كه مهاجر و انصار و اكابر و صحابه و اركان دين با اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت كردند و همگان بر امامت و خلافت او متفق هستند. اگر اميرالمؤ منين على عليه السلام تو را امارت اين ديار دهد، با جان و دل اطاعت مى كنيم و اگر حكم عزلت را صادر كند، و امير ديگرى بفرستد از تو اطاعت نمى كنيم . اينك تو چه كاره اى كه مى خواهى لشكر جمع آورى كنى ؟ تا زير فرمان تو بر ضد اميرالمؤ منين على عليه السلام قيام كنند، اين امرى محال و نشدنى است . و خود را به زحمت مينداز.
عبدالله بن عامر سرافكنده از منبر فرود آمد و چون مى دانست كه مردم بصره اميرالمؤ منين على عليه السلام را مخالفت نخواهند كرد. مردى را جانشين خويش قرار داد و شبانه به جانب مدينه حركت كرده ، از بصره گريخت (11)،چون او به مدينه رسيد، طلحه و زبير را ملاقات كرد، و مورد ملامت آن دو قرار گرفت ، كه چرا بصره رها كرده و به مدينه آمده است ؟! آنان گفتند: چرا امئال و امكانات را ضايع كردى ؟! آيا از على عليه السلام ترسيدى ؟ بايد در بصره مى ماندى تا ما و مخالفان ديگر به تو ملحق مى شديم . وليد بن عقبه بن ابى معيط هم او را از آمدن به مدينه ملامت كرد.
آغاز گرفتارى على عليه السلام
با مخالفت بعضى بلاد كار بر اميرالمؤ منين على عليه السلام دشوارتر شد،و برخى شهرها نقض پيمان كردند، دشمنان و حسودان تحمل خلافت و امامت او را نداشتند حتى وقتى حضرت ، عمال خود را به بعضى شهرها مى فرستاد، نمى پذيرفتند و بى نتيجه بر مى گشتند. به جز كوفه ، بصره ، مصر و بعضى از نواحى حجاز كه فرمان او را اطاعت كردند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام چون اوضاع را چنين ديد، دانست كه دايره فتنه برافروخته خواهد شد، به ياران خويش گفت :
اينك آنچه را من در ابتداى كار مى انديشيدم ظاهر شد، جماعت و مفسدان و اوباشان دست به فتنه و فساد زده اند و پا از جاده اطاعت بيرون نهاده به مخالفت و اعداوت با من برخاسته اند مثل فتنه ، چون آتش است هر چه بيشتر بسوزد زبانه آن زيادتر مى شود و من تا حد امكان و قدرت ، در اطفاى اين فتنه جهد و تلاش خواهم كرد، اگر سر به اطاعت فرود نياورند با ايشان جنگ خواهم كرد تا خداى سبحان بين حق و باطل حكم كند.
شبى اميرالمؤ منين على عليه السلام براى انجام كارى از منزل خارج شد، در بين راه به خانه زينت دختر ابى سفيان رسيد، آوازى شنيد كه كسى دف مى زد و شعرى بدين مضمون مى خواند:
طلحه و زبير در كشتن عثمان تلاش و سعى پيوسته داشتند آتش فتنه را برانگيختند. اگر امروز با على عليه السلام بيعت كرده اند آن را اثباتى نيست و عاقبت با او مخالفت مى كنند. در ظاهر با دوستى و در باطل مخالفت و منازعت دارند.
اميرالمؤ منين على عليها السلام بعد از شنيدن آن ابيات به سراى خويش باز گشت . آن شب همه اش در انديشه آن اشعار بود، نماز صبح به مسجد رفت . بعد از فراغت از نماز، با جماعتى از دوستان و مخلصان خويش آن حكايت را در جريان گذاشت ، ياران ، آن حضرت را تسكين داده و وفادارى خويشتن را علام كردند.
توطئه طلحه و زيبر
طلحه و زبير به نزد اميرالمؤ منين آمدند و گفتند:
اجازه سفر به مكه مى خواهيم تا اعمال حج عمره به جاى آوريم .
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود:
حتما نيت ديگرى غير از عمره در سر مى پرورانيد. خوب مى دانم در خاطر چه انديشه اى داريد، از اول به شما گفتم ، كه مرا رغبتى در خلافت نيست . خلافت را به شما پيشنهاد كردم ، قبول نكرديد و سوگند خورديد كه اختلاف ايجاد نمى كنيد، و عهد و پيمان نمى شكنيد. اما اينك نقشه و انديشه ديگرى داريد، مى گويد براى عمره به مكه مى رويد، خداى تعالى از ضمير شما بهتر آگاهى دارد، هر كجا مى خواهيد برويد،اما گرد فتنه نگرديد.
آن دو از نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام بيرون آمدند و به جانب مكه حركت كردند عبدالله عامر كه پسر خاله عثمان بود آنان را همراهى مى كرد و گفت : حيله اى نيكو اختيار كرديد، بشارت مى دهم كه به مقصد خود نزديك شديد، من شما را به يكصد هزار مرد جنگى يارى مى دهم .
طلحه و زبير در مكه
عايشه كه به همراه جماعتى از بنى اميه در مكه ساكن بود، چون شنيد طلحه و زبير و عبدالله بن عامر به مكه رسيدند، بسيار خوشحال شد و به آنان خير مقدم گفت و با آنان در مخالفت و دشمنى با اميرالمؤ منين على عليه السلام يك دم و يك جهت شده و بنى اميه را كه كينه على عليه السلام را در دل داشتند با خود همراه ساخت ، و همداستان شدند كه خون عثمان را بهانه ساخته ، با على عليه السلام مقابله كنند. طلحه و زير نيز پيوسته عايشه را بر انتقام گيرى از خون عثمان تحريض تحريك مى كردند.
ملاقات با عبدالله بن عمر
طلحه و زبير به ديدار عبدالله بن عمر كه در مكه مقيم بود رفتند و گفتند: عايشه از خلافت على عليه السلام نگران و حائف است ، او قصد دارد با ما به بصره بيايد تو نيز ما را همراهى كن ، و در اين كار اسوه و الگوى ما باش چون سزاوارتر هستى . به كلماتى كه در ابتداى بيعت با على عليه السلام گفتيم فكر كن ، بلكه در سخنانى كه امروز مى گويم تدبر كن ، چون در حركت به سوى بصره جز اصلاح امور امت محمد صلى الله عليه و آله نيت ديگر نداريم .
عبدالله عمر گفت : شما مى خواهيد مرا با خدعه و مكر فريب دهيد و از خانه بيرون بكشيد چنان كه خرگوش را با فريب از سوراخ بيرون مى كشند، و بعد از آن در دهان شير حجاز، على عليه السلام بيندازد. محال است كه مرا با وعده هاى شيرين و نيرنگ فريب دهيد. هر چند مردم را با زر و سيم و دينار و درهم انواع نعمت هاى دنيوى مى توان فريب داد، من همه اينها را كنار گذاشتم اگر خواهان خلافت بودم بعد پدرم كه به من عرضه شد بدون هيچ رنج و مشقت مى پذيرفتم . از من دست برداريد و ديگرى را فريب دهيد.
طلحه و زبير چون سخنان عبدالله عمر را شنيدند، دريافتند، كه او را نمى توان با چرب زبانى و نيرنگ راضى كرد، از او دست كشيدند.
در همان وقت يعلى بن منية كه والى عثمان در يمن بود با چهار صد شتر و مقدار زيادى دينار و درهم به مكه رسيد. (12) زبير گفت : از دينارى كه نقد دارى به ما وام بده تا در كارى كه در پيش گرفتيم خرج كنيم .
يعلى بن منية شصت هزار دينار با آنان قرض داد.
زبير با آن پول لشكر تدارك نمود و هر كسى در موافقت آنها و مخالفت با على عليه السلام مردد ود با آن دينار و درهم راضى كرد.
سپس به مشورت نشستند تا به كدام سوى حركت كنند.
زبير گفت : به شام مى رويم ، كه لشكر و مال در آنجاست ، معاويه هم با على عليه السلام دشمن است ، و ما را مساعدت و يارى مى كند.
وليد بن عقبه گفت : معاويه هيچ كمكى به شما نخواهد كرد. همان گونه كه عثمان را چون در محاصره مخالفان بود و از او استمداد خواست هيچ مساعدتى نكرد تا او را كشتند. معاويه شام را براى خود مى خواهد، شما اميد يارى از او نداشته باشيد. رفتن به شام را فراموش كنيد و به جاى ديگر عزيمت كنيد.
معاويه چون شنيد كه طلحه و زبير و عايشه هم قسم شده اند تا بر ضد على عليه السلام آشوب كنند، بسيار خوشحال شد. اما از اينك آهنگ رفتن به شام را دارند ناراحت شد. و اشعارى از زبان ناشناسى منتشر كرد تا طلحه و زبير ميل حركت به شام را نكنند.
مناظره عايشه با ام سلمه
عايشه در اين زمان به نزد ام سلمه (13) از همسران خوب رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و در مكه سكونت داشت رفت و گفت :
اى ام سلمه ! تو از همه زنان مصطفى صلى الله عليه و آله بزرگترى ، و نخستين زنى هستى كه با رسول خدا هجرت كردى و سهم هر يك از ما، از خانه تو فرستاده مى شد.
اى ام سلمه ! با خبر شدى كه مخالفان در حق عثمان چه كردند! آن قوم از او توبه خواستند، بعد از توبه استغفار به خانه او ريختند او را كشتند.
اكنون با خبر شديم كه عبدالله بن عامر مى گويد در بصره يكصد هزار مرد شمشير زن آمادگى خونخواهى عثمان را دارند. آيا تو با من موفقت مى كنى و در مصاحبت من به دان شهر مى آيى ؟ تا خداى سبحان اين مار را به دست ما اصلاح كند.
ام سلمه گفت : اى دختر ابو بكر! من از كارهاى تو تعجب مى كنم تكه به دفاع از عثمان برخاستى و خون او را مطالبه مى كنى ! مگر، نبودى كه مردم را به كشتن او تحريض مى كردى و او را كفتار پير و يهودى امت مى خواندى ؟
تو را به طلب خون عثمان چه كار؟ تو از قبيله بنى تيم بن مره و او از قبيله عبد مناف است . و ميان شما خويشاوندى وجود ندارد و در زمان حيات وى نيز با وى موافق نبودى .
نظرات شما عزیزان: