و جبران صدماتى كه در زمان نفوذ كليسا به آنها رسيده بود; به طور كلى منكر خدا شدند! و شايد هم مخالفت بسيارى از آنها تنها براى گسترش و انتشار علوم و جلوگيرى از خرافات پاپ ها و اسقف ها بوده; اما وقتى اين مبارزه به دست گروهى از ماترياليست هاى متعصّب و جاه طلب افتاد; به مبارزه خود، آب و رنگ علمى داده و همه اديان آسمانى و معتقدات و مقدّسات را مورد حمله شديد قرار دادند.3
بنابراين نبايد مبارزه و مخالفت مادّيون با دين و خداشناسى را دليل بر مشكل بودنِ، اثبات مطلب، گرفت; زيرا همانطور كه گفتيم: گروهى از آنها به منظور كسب قدرت و گروه ديگر به خاطر گسترش علوم طبيعى و جلوگيرى از انتشار خرافات كليسا، دست به مخالفت زده بودند.
اين نكته را هم اضافه كنيم كه اكنون در ميان دانشمندان
علوم طبيعى، افراد زيادى وجود دارند كه جدّاً از خداپرستى، طرفدارى مى كنند4
و اين خود سند زنده اى است كه «مبارزه با دين كشيش غير از مبارزه با دين فطرى است.»
هر انسانى، اعمّ از فقير و غنى، عالم و جاهل و داراى هر نوع مقام، شخصيّت، محيط اجتماعى رسوم و عادات و فرهنگ و تمدنى كه باشد; زمانى كه او را به حال خود واگذارند و فطرت او از همه مسايل
فلسفى، علمى، گفتار خداپرستان و مادى گرايان، عريان شود و تحت تأثير هيچ گونه عاملى از عوامل خارجى قرار نگيرد; خود به خود، متوجه نيرويى توانا و مقتدر مى شود كه بر مافوق دنياى محسوس، حكومت مى كند. انسان در اين زمان، خود را جزئى از اجزا جهان هستى و عالَم را به يك نيروى جاودان و هميشگى، متصّل مى يابد كه خالق او و جهان هستى است.
چنين انسانى با تمام وجود، احساس مى كند كه ندايى لطيف و سرشار از مهر و محبّت و در عين حال، محكم و منطقى، او را به طرف موجودى مى خواند كه ما آن را «خدا» مى ناميم. اين ندا، همان نداى فطرت پاك و بى آلايش بشر است كه مانند حاكمى نيرومند و مقتدر، فرمان اعتقاد به خدا را صادر مى كند.
البته اين حقيقت، گفتنى و لازم به ذكر است كه شدّت و ضعف تأثير فطرت، بستگى به شرائط گوناگون محيط، تربيت و تبليغات دارد. مثلا: فرمان فطرت در زمانى كه افكار گوناگون مانند سربازانى مهاجم، سراسر مملكت وجود او را محاصره كرده اند با زمانى كه ذهن او خالى از هرگونه فكر و انديشه اى است، تفاوت بسيارى پيدا مى كند.
خلاصه آنكه ممكن است در بعضى از شرائط، حكم فطرت مانند فرمان حاكم بركنار شده، هيچ گونه اى اثرى نبخشد.
بر همين اساس، زمانى كه بشر خود را در برابر مشكلات و گرفتارى ها مى بيند و هنگامى كه حوادث و جريانات طبيعى و غير طبيعى (سيل، زلزله، طوفانى شدن دريا و سقوط هواپيما) به او روى
مى آورد و دست او از تمام ابزارهاى مادى كوتاه مى ماند، پناهگاهى نمى يابد، در ميان امواج خروشان اقيانوس حوادث، غوطه مى خورد و يا در ميان آسمان در حالى كه هواپيما آتش گرفته، معلّق زنان پايين مى آيد; خود را ضعيف و ناتوان مى يابد و دست به دامن كسى مى زند كه قدرت او مافوق قدرتهاست; به پيشگاه او اظهار عجز مى كند; از او مى خواهد كه با نيروى فوق العاده خود، دست او را بگيرد و از اين مهلكه نجات بخشد.
اين نقطه خاص و اين نيروى مرموزى كه در اين زمان توجّه بشر را به خود جلب مى كند، همان «خدا» است، همان نيروى بى پايانى كه بر جان جهان، مسلط است و همان موجودى كه جهان وجود از سرچشمه وجود او جوشيده است...
در طول زندگانى، اين چنين اشخاص را به چشم خود ديده و يا در صفحات تاريخ به نام آنها برخورد كرده ايم. اشخاصى كه در هنگام قدرت و شوكت، هيچ گونه توجّهى به خدا نداشتند، اما همين كه در تنگناى شكست و ناتوانى قرار گرفتند با رغبت هر چه تمام تر به اين مبدا مقدّس متوجه مى شوند و از جان و دل، او را مى پرستند.
در اينجا ممكن است اين اشكال پيش آيد كه: اين نداى درونى را كه شما ادّعا مى كنيد نداى فطرت است و در همه مردم وجود دارد، احتمال دارد كه نتيجه تبليغات محيط و معلول عادات و رسوم اجتماع باشد و از كجا معلوم است جمعيّتى كه تحت اين شرائط قرار نگرفته اند، چنين ندائى را احساس كنند؟
عادات و رسوم، امور متغيّر و ناپايدارى هستند كه داراى اسباب و عوامل مختلفى مانند: اوضاع اقتصادى; وضع جغرافيايى و... مى باشند. روشن است كه نه تنها اين عوامل و مانند آن در تمام مناطق يكسان نمى باشند بلكه گاهى اختلافات بسيار مهمى در آنها ديده مى شود. مثلا: در مناطق شمالى كره زمين، براى محفوظ ماندن از سرما، لباس هاى ضخيم مى پوشند كه اگر كسى همان لباس را در مناطق استوائى بپوشد، مورد تمسخر قرار خواهد گرفت. مثال ديگر اين كه: غذايى در بين يك ملّت معمول و رايج است در حالى كه ممكن است در جاى ديگر معمول نباشد. مثال سوم اين كه: اختلاف تشكيلات سياسى و سازمانهاى اقتصادى، سبب مى شود كه آداب و رسومى، مورد قبول و پسند قومى، واقع گردد كه همان عادت در نظر ملت ديگر، ناپسند و زشت آيد.
اما امور فطرى و غريزى كه از سرچشمه پايدار و تغييرناپذير الهامات روحى و فطرى جوشيده و ساختمان جسمى و روانى در آن تأثير كامل داشته; گذشت زمان، طول تاريخ، اختلاف ملل و جوامع عالم، كمتر مى تواند آن را تغيير دهد. مثلا علاقه مادر به فرزند، يك امر فطرى است. همچنين دختر بچه اى كه يك فرزند خيالى و مصنوعى به نام «عروسك» براى خود درست مى كند، به او عشق و علاقه مىورزد، بسان يك فرزند حقيقى او را دوست مى دارد، او را مى بوسد و نوازش مى كند و اگر روزى از نظرش دور گردد، در فراقش مى گريد، چيزى جز «فطرت» نيست.
آيا اكنون گذشت تاريخ و يا عوامل ديگر، مى توانند اين حس (فطرت) را در بشر از بين ببرند و آن را دستخوش بازيچه هاى خود قرار دهند؟! احتمال دارد كه كسى بگويد: تاريخ به ما نشان مى دهد كه مردم زمان جاهليت ـ كه در مملكت حجاز زندگى مى كردند ـ، دخترهاى بى گناه خود را با فجيع ترين شكل به قتل مى رساندند و اين مسئله با«فطرت» منافات دارد.
ولى قبلا متذكر شديم كه: مسائلى از قبيل محيط، تربيت و تبليغات فاسد در پاره اى از مواقع باعث مى شود كه اثر فطرت براى مدتى كم رنگ شده و يا به طور موّقت از بين برود; ولى با تغيير عوامل ذكر شده، به زودى آن افكار انحرافى تغيير مى كند و سرانجام، «فطرت» اثر خود را مى بخشد و حكومت اوليه خود را از ابتدا شروع مى كند. به همين جهت اين وضع براى مدت كوتاهى در سرزمين حجاز باقى بود، و امّا ديرى نپاييد و با ظهور اسلام از بين رفت.
نهايت اين كه: هميشه، انحراف از فطرت، جنبه استثنائى و ناپايدار خواهد داشت.
اگر تاريخ زندگانى بشر را تا اوايل دوران تاريخ مكتوب، با دقت مورد مطالعه قرار دهيم ـ متوجه مى شويم كه تمام افراد بشر به يك نقطه مرموز و يك حقيقت بزرگ (مبدأ مقتدر و تواناى سازمان هستى و جهان خلقت) اعتقاد داشته، منتها اين اعتقاد هر زمانى متناسب با رشد
فكرى و معلومات افراد، به گونه اى خاص جلوه گر شده است.(1) يك روز در قالب بت پرستى و روز ديگر به صورت ماه و خورشيدپرستى و روز سوم به شكل آتش پرستى و سرانجام، زمانى هم ظرفيت و استعداد بشر زياد شده و در مقابل معبودى بزرگ، يگانه و ناديده سر تسليم فرود آورده است.(2)
چيزى كه هست «اعتقاد به مبدأ» در همه زمان ها و ملت ها، به صورت مشترك، زنده و ثابت بوده و هست. اكنون هم در كليه جوامع و ملل بشرى ـ غير از آن مردمى كه تحت فشار تبليغات شديد ماديگرى قرار گرفته اند(3) اين اعتقاد وجود دارد.
فرويد(4)، دانشمند و روانشناس معروف، بعد از آنكه بوميان «جزيره استراليا» را جزء ملل كاملا وحشى و آدم خوار معرفى مى كند، پيرامون عقيده آنها درباره موجودى به نام «توتم»(5) كه شكل ديگرى
از اعتقاد به مبدأ است، در كتاب «روانكاوى (psychanalyse)صفحه 19» مى نويسد:
«توتم بدواً جدّ اصلى و نخستين قبيله و بعداً روح محافظ و كمك كار آن به شمار مى رود كه به آنها حكمت، حل معماها و مشكلات را الهام مى كند و در موقع خطر، كودكان خود (اهل قبيله) را مى شناسد و آنها را پناه مى دهد; از اين رو، فرزندان يك «توتم» در تحت وظيفه مقدسى ـ كه در صورت عدم انجام و سرپيچى از آن، سخت از جانب «توتم»(1) كيفر خواهند ديد قرار دارند.»
هنگامى كه در مطالعه تاريخ، آن قدر به عقب برگرديم تا به اولين صفحات آن برسيم; در واقع به آخرين دوران ماقبل تاريخ نزديك شده ايم. در اين مرحله ديگر از تاريخ نمى توان استفاده كرد; بايد در اين دوران به جاى ورق زدن صفحات تاريخ، صفحات ضخيم و ناهموار زمين را با انگشتان قوى و نيرومند دانش ورق زد و هر صفحه آن را به دقت مطالعه نمود. آثار و بقاياى گذشتگان و پيشينيان در طبقات زمين، ما را متوجه مى كند كه همواره كرنش و تعظيم در مقابل نيرويى مدبّر و مقتدر، در ميان اقوام بشر وجود داشته است.
دانشمند معروف مصرى، محمد فريد وجدى مى گويد:
«هر چه بيشتر (به وسيله حفّارى) در بقاياى پيشينيان جستوجو مى كنيم، درمى يابيم كه بت پرستى، آشكارترين محسوسات و معقولات آنهاست.»
همين دانشمند مى گويد:
«اعتقاد به مبدأ، همراه به وجود آمدن انسان، متولد شد.»(1)
آيا اكنون عاقلانه است براى اين حس شگفت انگيزى كه از دوران ماقبل تاريخ تا به حال، پايدار مانده است، اساسى غير از فطرت و غرايز روحى، تصور كرد و آن را حمل بر عادت نمود؟!
نظرات شما عزیزان: