لنين درباره ماركسيسم مى گويد: (شما نمى توانيد حتى يكى از فرضيات اساسى يا يك جزء ذاتى از فلسفه ماركسيسم را حذف كنيد بدون آنكه ترك حقيقت واقعى كرده باشيد و بدون آنكه در آغوش دروغهاى ارتجاعيون بورژوا قرار گرفته باشيد. فلسفه ماركس مانند يك قطعه محكم پولاد است )(1)
نظرات شما عزیزان:
چرا؟ آيا استثنائى در جهان رخ داده است ؟ يا خير، ماركسيسم از آن جهت اين ادعا را دارد كه يك فلسفه است نه يك پديده ، و به علاوه فلسفه اى است كه به حسب ادعاى خود قوانين واقعى زندگى بشر را شناخته است .
بديهى است كه ماركسيسم نمى تواند اين ادعا را در انحصار خود قرار دهد. هر فلسفه اجتماعى مى تواند اين ادعا را اظهار كند و دليل خود را ارائه دهد. هيچ مكتب اجتماعى را به دليل شناسنامه و تاريخ تولد نمى توان محكوم به زوال و فنا دانست .
قضاوت درباره اسلام و مقتضيات زمان نياز به آشنائى با معارف اسلامى دارد
از اينرو ما اگر بخواهيم درباره اسلام و مقتضيات زمان قضاوت كنيم تنها راه اينست كه با معارف اسلامى آشنا شويم و روح قوانين اسلامى را درك كنيم و سيستم خاص قانونگزارى اسلامى را بشناسيم تا روشن شود كه آيا اسلام رنگ يك قرن معين و عصر مشخص دارد و يا از مافوق قرون و اعصار، وظيفه رهبرى و هدايت و سوق دادن بشر را به سوى تكامل بر عهده گرفته است .
البته توجه داريم كه نظريه اى درباره تاريخ وجود دارد كه مى توانيم آن را (ماديت تاريخ ) بناميم يعنى اينكه تاريخ از نظر ماهيت يك موجود صد در صد مادى است ، نيروئى كه موتور تاريخ را به حركت مى آورد روابط اقتصادى جامعه بشرى است و ساير شؤ ون حياتى اعم از فرهنگى و دينى و قضائى و اخلاقى تابعهاى متغيرى است از روابط اقتصادى ، و روسازيهايى است بر روى اين زيرسازيها، و طبعا با دگرگونى روابط توليدى و اقتصادى ، همه شؤ ون زندگى بالطبع دگرگون مى گردد. اگر اين نظريه درست باشد جبرا و الزاما با تكامل ابزار توليدى و روابط اقتصادى همه چيز بايد تغيير كند.
اكنون مجال نقد اين نظريه كه نيازمند به بسط زيادترى است نيست ، همين قدر مى گوئيم اين نظريه نتوانسته است توجيه درستى از تاريخ بيابد و هم نتوانسته تاءييدى از صاحبنظران مستقل الفكر و غير مقلد به دست آورد. تاريخ ، ساخته انسان و روابط انسانها است . در انسان و در روابط انسانى عناصر پايدار زيادى وجود دارد كه ثبات و بقاء خود را على رغم تغييرات روابط اقتصادى حفظ كرده است . اكنون نوبت آن است كه در مختصات سيستم قانونگزارى اسلام بحثى به عمل آوريم ، همان مختصاتى كه سبب شده بدون آنكه اجازه بدهد نسخ و تبديل در اصل قوانين اسلام رخ دهد و بدون آنكه بگذارد كوچكترين آسيبى به جاودانگى آن برسد آن را نرم و قابل انعطاف و انطباق با صور متغير زندگى ساخته است .
جلسه اول : علت تغيير مقتضيات زمانها
دعوت فراوان قرآن كريم به تفكر
انا عرضنا الامانة على السموات و الارض و الجبال
فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوما جهولا.(2)
اين آيه شريفه قرآن كه تلاوت شد از آيات بسيار پرمعنى قرآن كريم است . اينكه عرض مى كنم پرمعنى است ، با اينكه همه آيات قرآن پرمعنى مى باشد، از اين نظر است كه بعضى از آيات قرآن به شكلى مطلب را عرضه مى دارد كه مردم را وادار به تفكر و تعمق مى كند.
قرآن كريم زياد به تفكر دعوت مى كند يا به طور مستقيم و يا غير مستقيم . دعوتهاى مستقيم قرآن كريم به تفكر همان آياتى است كه رسما موضوع تفكر را عنوان كرده است ، بى فكرى را مذمت و ملامت كرده است :
ان شر الدواب عندالله الصم البكم الذين لا يعقلون (3)
بدترين جنبندگان در نظر خدا كدامند؟ آيا آنهائى هستند كه ما آنها را نجس العين مى خوانيم ؟ يا بدترين حيوانات آنهائى هستند كه ضرب المثل كودنى هستند؟ نه ، بدترين جنبندگان در نظر خدا و با مقياس حقيقت عبارت است از انسانهائى كه گوش دارند و كرند، زبان دارند و گنگ و لالند، قوه عقل و تميز به آنها داده شده است ولى آن را به كار نمى اندازند و فكر نمى كنند. نظير اين آيه كه دعوت به تعقل شده است در قرآن زياد است .
يك سلسله آيات داريم كه غير مستقيم مردم را به تعقل دعوت كرده است . آنها هم چند دسته اند و نمى خواهيم همه آنها را عرض كنيم چون از مطلبى كه در نظر گرفته ام دور مى مانيم . يك دسته از اين آيات آياتى است كه مطلبى را با شكل و صورتى طرح مى كند كه عقل را برمى انگيزد به تفكر كردن و تاءمل كردن . اين خود يك روش خاصى است كه براى تحريك عقول به كار برده شده است .
مقصود ازامانتى كه قرآن مى گويد بر انسان عرضه كرديم كدام امانت است
از جمله همين آيه است . در اين آيه كه در موضوع انسان است ، به شكلى مطلب بيان شده كه انسان وقتى اين آيه را تلاوت مى كند فورا چند علامت سوال در جلو خودش مى بيند.
انا عرضنا الامانة على السموات و الارض والجبال
فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوما جهولا.
ما امانت را بر آسمانها و زمين عرضه كرديم . اين امانت چيست ؟ كدام امانت است ؟ چگونه عرضه كرديم ؟ بر كى عرضه كرديم ؟ بر آسمانها بر زمين و كوهها. چگونه امانتى را مى شود بر آسمان و زمين و كوه عرضه كرد؟ امانت را ما عرضه داشتيم بر آسمانها، بر زمين و بر كوهها اما آنها از اينكه اين امانت را بپذيرند امتناع كردند. كلمه
ابين ان يحملنها
آمده است ، يعنى امتناع كردند از اينكه اين امانت را به دوش بگيرند. معلوم مى شود نوع امانت نوعى است كه اين موجودات كه اين امانت بر آنها عرضه شده است بايد تحمل بكنند، به دوش بگيرند، نه صرف اينكه بپذيرند. شما در امانتهاى معمول مى گوئيد كه فلانى فلان امانت را پذيرفت ، نمى گوئيد به دوش گرفت . اما اينجا قرآن كريم مى فرمايد اينها امتناع كردند از اينكه اين امانت را به دوش بگيرند. اين (امانت به دوش گرفتن ) موضوعى در ادبيات عربى و فارسى شده است . حافظ مى گويد:
آسمان بار امانت نتوانست كشيد
و حملها الانسان
قرعه فال به نام من ديوانه زدند
اما انسان اين امانت را به دوش گرفت .
فورا اين سوال پيش مى آيد كه ما همه انسانها را مى بينيم ولى روى دوش آنها چيزى نمى بينيم . كدام بار است كه بر دوش انسانها گذاشته شده است ؟ پس معلوم مى شود اين شكل ديگرى است ، يك امانت جسمانى نبوده است كه خدا يك جسمى را عرضه بدارد به زمين ، بگويد نه ، به كوهها، بگويد نه ، به آسمانها، بگويد نه ، ولى به انسان بگويد تو، انسان بگويد بلى من حاضرم .
بعد مى فرمايد:
انه كان ظلوما جهولا
انسان كه تنها موجودى بود كه حاضر شد اين امانت را به دوش بگيرد ظلوم است . (ظلوم ) از ماده ظلم است . ظلم يعنى ستمگرى . ظلوم مبالغه در ظالم بودن است . اين موجودى كه اين امانت را به دوش گرفت بسيار ستمگر است . جهل به معنى نادانى ، و جهولا مبالغه در نادانى است : و بسيار نادان هم هست . اين باز يك سلسله سوالهاى ديگر به وجود مى آورد: آيا خدا كه اين امانت را عرضه داشت ، عرضه داشت كه بپذيرند و به دوش بگيرند يا عرضه داشت كه به دوش نگيرند؟ مسلم عرضه داشت كه به دوش بگيرند. حالا كه هيچ مخلوق به خود اجازه نداده است و جرات نكرده است كه اين امانت را به دوش بگيرد و تنها در ميان صف مخلوقات ، انسان قدم جلو گذاشته و گفته من حاضرم ، حالا كه قبول كرده چرا اين موجود را قرآن ظلوم و جهول خوانده است ؟
موضوع ظلوم و جهول بودن
اين قسمت آخر يعنى موضوع ظلوم و جهول بودن ، بعد از موضوع امانت ، از مشكل ترين موضوعاتى بوده است كه هميشه علماى اسلامى ، مفسرين ، عرفا، روى اين موضوع فكر مى كردند كه معنى ظلوم و جهول بودن چيست ؟
اينكه عرض كردم اين آيه يك آيه پرمعنى مى باشد مقصودم همين بود كه عرض كردم . يعنى اين آيه كريمه با زبانى مطلبى را بيان كرده است كه خود به خود سوالات زيادى را ايجاد مى كند و عقل بشر را وادار به فكر و انديشه مى كند.
البته از نظر تمام مفسرين و از نظر اخبار شيعه و سنى هيچ جاى ترديد نيست كه اين امانت از نوع امور جسمانى و مادى نبوده است بلكه يك امر معنوى است . يعنى در ميان مخلوقات يك امرى است كه خدا اسم آن را امانت گذاشته است . حالا چرا اسم آن را امانت گذاشته است بماند، بلكه توفيقى پيدا شد و عرض كرديم . يك موضوعى بوده كه خدا نام آن را امانت گذاشته است و در عالم تكوين بر تمام مخلوقات عرضه كرده ولى آنها نتوانستند به دوش بگيرند يعنى استعداد آن را نداشتند.
معناى عرضه كردن چيست ؟ معناى عرضه كردن اينست كه هر كمالى و هر فيضى از ناحيه خدا بر تمام مخلوقات عرضه مى شود، فقط آنكه استعداد دارد مى پذيرد و آنكه استعداد ندارد نمى پذيرد. مى توانيد مثال بزنيد به پيغمبرى ، به امانت ، به علم و به هر چه كه بخواهيد. آيا اين موهبت كه نامش رسالت است از طرف خداوند به بعضى از انسانها عرضه مى شود و از بعضى ديگر مضايقه مى شود؟ يعنى پيغمبرى را به پيغمبر عرضه كردند پذيرفت ، به من عرضه نكردند، اگر به من هم عرضه مى كردند مى پذيرفتم ؟ يا نه ، آن حقيقتى كه نامش وحى است ، رسالت است ، نبوت است ، يك حقيقتى است كه از ناحيه خداوند هيچگونه مضايقه اى (در عرضه آن ) نيست ، آن حقيقت بر همه مخلوقات عرضه مى شود، به سنگ هم اگر بتواند بپذيرد مى دهند ولى سنگ نمى تواند بپذيرد، حيوان نمى تواند بپذيرد، انسانها هم نمى توانند بپذيرند مگر افراد بخصوصى .
آن امانت هم كه خدا مى فرمايد عرضه داشتيم ، بر تمام مخلوقات عرضه كردند و هيچكدام از مخلوقات نتوانستند آن را بپذيرند مگر انسان . پس تا اينجا مى فهميم كه در انسان يك استعدادى وجود دارد كه در موجودات ديگر آن استعداد وجود ندارد. انسان چون استعداد آن را داشت به او داده شد.
حالا آن امانت چيست ؟ ما از خود همين كلمه
يحملنها
مى توانيم بفهميم چيست . معلوم مى شود يك امرى است كه به دوش گرفتنى است . البته جسمانى و مادى نيست ولى تحمل كردنى است . وقتى به اخبار و روايات مراجعه مى كنيم مى بينيم آن چيزى كه تفسير مى كرده اند با همين معنى جور درمى آيد. آن امانت چيست ؟ گفتند تكليف و وظيفه و قانون . يعنى اينكه زندگى انسان زندگى اى باشد كه او بايد در پرتو تكليف و وظيفه آن را صورت بدهد يعنى براى او وظيفه معين بكنند و او هم بار تكليف ، بار قانون ، بار مسؤ وليت را به دوش بگيرد، و اين همان چيزى است كه در غير انسان وجود ندارد يعنى غير انسان ، همه مخلوقات و موجودات وظايفى را كه انجام مى دهند بدون تحمل مسؤ وليت است ، روى اجبار و الزام است . تنها انسان است كه مى شود براى او قانون طرح كرد و او را مختار و آزاد گذاشت و به او گفت اگر راه سعادت را مى خواهى طى كنى بايد از اينجا بروى و اگر راه بدبختى را مى خواهى بروى از اين طرف ، و در هر حال اختيار با خودت است ، حالا اين تو هستى و اين راه . اين موضوع نامش تكليف است .
مطلبى كه تا اينجا عرض كردم يك مطلب مقدماتى بود، بعد راجع به آن باز هم توضيح خواهم داد.
ضرورت بحث پيرامون نظر اسلام راجع به (مقتضيات زمان )
مسئله (مقتضيات زمان ) مسئله مهمى است و البته بيشتر طبقه تحصيل كرده و دنياديده درباره اين مطلب سؤ ال مى كنند. من خودم از اينكه بيشتر با اين طبقات تماس دارم و برخوردهاى زيادترى دارم احساس مى كنم كه اين يك عقده روحى عجيبى است كه :
آيا انسان مى تواند مسلمان باشد و در عين حال خودش را با مقتضيات زمان تطبيق دهد يانه ؟
گاهى مى پرسند اساسا با توجه به اينكه مقتضيات زمان تغيير مى كند چگونه مى شود انسان ديندار بماند، چون لازمه ديندارى اينست كه انسان خودش را در مقابل مقتضيات زمان نگاه دارد و مقتضيات زمان تغيير مى كند و چاره اى نيست .
گاهى از كيفيتش سؤ ال مى كنند كه چه جور بايستى انسان خودش را تطبيق بدهد. يك عده مى گويند انطباق پيدا كردن ، ضد دين و مذهب است ، يك عده هم اين موضوع را بهانه قرار داده و عليه دين تبليغ مى كنند، مى گويند به همين دليل انسان نبايد پايبند به دين باشد چون دين مانع تجدد و مانع نوخواهى و پيشروى است و انسان اگر بخواهد در اين دنيا ترقى داشته باشد بايد طرفدار تجدد و نوخواهى و دشمن كهنه باشد پس به همين دليل انسان نبايد ديندار باشد.
ممكن است بعضى به اهميت اين موضوع پى نبرند اما بدانند اگر اين مساءله براى خودشان مطرح نيست براى بچه هايشان مطرح است و اگر براى فرزندانشان هم امروز مطرح نيست دو روز ديگر مطرح خواهد شد. پس خوب است كه ما اين مساله را بشكافيم و ببينيم نظر اسلام راجع به (مقتضيات زمان ) چيست و اصلا منطق چه اقتضا مى كند كه وقتى فردا با افرادى مواجه شديم كه مى گويند بايد با زمان پيشروى كرد و دائما به روحانيون مى گويند خودتان را با زمان تطبيق بدهيد آيا پيشنهادشان صحيح است يانه ؟
اين موضوع به نظر من ارجح آمد كه چند شبى روى آن بحث كنيم . البته موضوعات زيادى در ضمن اين موضوع پيش مى آيد كه بايد بحث كنيم . مثلا يك بحثى است راجع به (اخلاق ). يك عده مى گويند اخلاق نسبى است ، و اين موضوع (نسبيت اخلاق ) در نوشته ها بسيار به چشم مى خورد. مى گويند اخلاق خوب و بد به طور مطلق نداريم . يعنى اينكه اخلاق خوب هميشه خوب است و اخلاق بد هميشه بد است ، اينطور نيست ، بعضى از اخلاقيات براى مردم معينى و در زمان معينى خوب است و براى ديگران بد. اخلاق يك امر نسبى است ، اخلاقى وجود ندارد كه براى همه مردم و در همه زمانها خوب باشد.
يك مساءله ديگر كه باز به همين مناسبت بايد روى آن بحث كرد بحثى است راجع به زير بناى تاريخ ، و ماركسيست و غير ماركسيست در اين زمينه نظرياتى دارند و ما ناچاريم در ضمن مباحث خود از آن بحث كنيم .
تفاوت كلى زندگى اجتماعى حيوان و انسان
براى اينكه مفهوم اين آيه روشن بشود يك مطلب را در نظر بگيريد: انسان زندگى اجتماعى دارد يعنى بايد با اجتماع زندگانى بكند و الا منقرض مى شود. ولى انسان ، تنها موجودى نيست كه بايد زندگى اجتماعى داشته باشد. در ميان حيوانات هم بسيارى وجود دارند كه زندگى اجتماعى دارند. مقصود اين نيست كه آنها فقط با هم هستند چون صرف با هم بودن زندگى اجتماعى نيست . مثلا آهوها با هم به طور دسته و گله زندگى مى كنند، با هم چرا مى كنند، با هم حركت مى كنند، ولى زندگى اجتماعى ندارند، زيرا در ميان آنها تقسيم كار و تقسيم مسؤ وليت و تشكيلات وجود ندارد. زندگى اجتماعى يعنى زندگى اى كه در آن تقسيم كار و تقسيم مسئوليت و نظم و تشكيلات وجود داشته باشد. بعضى از حيوانات واقعا زندگى اجتماعى و تشكيلاتى دارند، در زندگى آنها تقسيم كار هم وجود دارد، همينجور كه افراد بشر كارها را تقسيم كرده اند و توليد و توزيع دارند يعنى مايحتاج خودشان را توليد مى كنند و بعد روى حساب معينى تقسيم مى كنند، آنها هم توليد و توزيع دارند، توليدهاى فنى مى كنند...
در چند سال پيش كتابى منتشر شد كه بسيار كتاب خوبى بود و من در نوشته هايم به آن كتاب استناد كرده ام به نام (راز آفرينش انسان ) كه نويسنده آن يك پروفسور آمريكائى است و به فارسى ترجمه شده . در آن كتاب نوشته است : (بسيارى از حشرات كوچك هستند مانند بعضى از مورچگان كه اينها كشت و دامدارى دارند. بعضى از حشرات ، حشرات ديگر را كه مايعى نظير شير در پستان دارند اهلى مى كنند و در مقابل از شير آنها استفاده مى كنند و شيرها را در ميان خودشان تقسيم مى كنند). همينطور كه در ميان بشر تشكيلات هست آنها هم تشكيلات دارند، فرمانده دارند، فرمانبر دارند، سرباز دارند. كتابهائى كه راجع به اين نوع حشرات نوشته شده قابل ملاحظه است . پس تنها موجودى كه زندگى اجتماعى دارد انسان نيست ، خيلى از حيوانات هم هستند.
ولى يك تفاوت كلى وجود دارد. مطالعات علمى دانشمندان نشان مى دهد موجوداتى كه مانند انسان زندگى اجتماعى دارند از وقتى كه پا به دنيا گذاشته اند همين تشكيلات را داشته اند و تا امروز هم عوض نشده است يعنى برعكس تاريخ تمدن بشر كه ادوار زيادى دارد مثلا مى گوئيم انسان عهد جنگل ، انسان عهد حجر، انسان عهد آهن ، عهد بخار و بعد هم عهد اتم ، حيوانات اينجور نيستند، هر نوع از انواع حيوانات يك نوع زندگى دارد، زندگى يك نوع متطور و متكامل نمى شود مگر آنكه خود نوع عوض شود و نوع ديگرى جاى آن را بگيرد و به عبارت ديگر حيوان در زندگى خود ابتكار و خلاقيت ندارد، نمى تواند وضع و طرز زندگى خود را عوض كند و شكل ديگر و تازه تر به آن بدهد، برخلاف انسان كه داراى چنين قدرت خلاقه و ابتكارى هست . براى حيوان تجدد و نوخواهى وجود ندارد ولى براى انسان وجود دارد.حال چرا؟ دليلش :
انا عرضنا الامانة على السموات ...
است . دليلش اينست كه انسان فرزند بالغ و رشيد خلقت است ، انسان فرزندى است كه خلقت ، حمايت و سرپرستى مستقيم خود را از روى او برداشته و او را از نعمت آزادى و اختيار و ابتكار و استعداد مسؤ وليت برخوردار كرده است ، پيمودن راه تكامل را بر عهده خودش گذاشته است . انسان به حكم :
و خلق الانسان ضعيفا
از لحاظ (فعليت ) از همه حيوانات ناتوان تر پا به هستى مى گذارد، و از لحاظ استعداد و راهى كه مى تواند با قدم آزاد خود طى كند از همه كاملتر و مجهزتر به دنيا مى آيد. به انسان قوه انتخاب و كشف و ابتكار و خلاقيت داده شده است . انسان قادر است شكل توليد و توزيع مايحتاج خود را عوض كند، ابزارها و وسايل نوتر و بهتر از پيش اختراع نمايد، سيستم زندگى خود را عوض كند، در روابط اجتماعى خود و در طرز تربيت و اخلاق خود تجديد نظر نمايد، محيط را و زمين را و زمان را به نفع خود تغيير دهد، شرايط و اوضاع و احوال اجتماع خود را عوض نمايد. اينست كه مقتضيات زمان براى انسان وضع متغيرى دارد و براى حيوان وضع ثابتى دارد.
از همين جا اين مساءله پيش مى آيد كه اسلام به عنوان يك دين و يك آئين و به عنوان يك قانون زندگى با مقتضيات متغير زمان چه مى كند؟ آيا نظر اسلام اينست كه بايد با مقتضيات زمان نبرد كرد و در حقيقت جلو قدرت خلاقه و نيروى ابتكار بشر را گرفت و نگذاشت محيط و زمين و زمان را عوض كند؟ يا برعكس نظر اسلام اينست كه بايد تسليم زمان و مقتضيات زمان شد؟ و يا نظر سومى در كار است و لااقل توضيح و تفصيلى در ميان است ؟ به هر حال مساءله اسلام و مقتضيات زمان از اينجا آغاز مى شود كه در جلسات آينده درباره آنها بايد بحث كنيم