دانش در پوست ميش !
به سقراط كه بنايش آمادگى دادن به جانها بود، گفتند: چرا كتاب تاءليف نمى كنى ؟ گفت : دانش خويش را در پوست ميش نمى گذارم !(281)
|
استاد زياد ديدن
در درس بايد استاد زياد ببينيد آقا، بايد آن قدر استاد ببينيد كه خصى تان كنند! ملا شدن كار مشكلى است ، ملايكه هم بيكار نيستند كه دايم كفشهاى امثال ما را جفت كنند!(282)
|
ارزش استاد
استاد فرمودند: ما 13 سال در محضر مرحوم آقاى شعرانى بوديم و بهره ها برديم . قدر استاد را بايد دانست . من در سابق كه طلبه مجردى بودم و در مدرسه حجره اى داشتم ، يك روز آمدم حجره ديدم يك آقاى متشخصى نشسته است . گفتم : فرمايشى داريد، گفت : آمده ام از شما دعوت كنم كه در دانشگاه تدريس كنيد! تعجب كردم . بعد با خود انديشيدم كه اگر من قبول كنم ديگر نمى توانم از استادهايم به خوبى استفاده كنم ، لذا اين دعوت را رد كردم تا از اساتيد محروم نشوم .(283)
|
حكومت پهلوى و ضرر فرهنگى
وقتى كه من مدرسه مروى بودم ، يكى از آقايان بزرگوار و اساتيد نامدار، كه اهل تاءليف بود گاهى به من سرى مى زد، و حال مى پرسيد. روزى آمد و گفت : از امروز تهران خبر دارى ؟ عرض كردم : آقا، من طلبه ام و خبر ندارم . گفت : امروز (قريب چهل سال پيش ) يك هواپيما كتاب خطى از تهران پرواز كرد براى آمريكا.
اينها كه پيش مى آمد، مرحوم آقاى شعرانى مى فرمود كه ضرر و صدمه اى كه بر معارف و فرهنگ اين كشور، اين پدر و پسر (رضاخان و محمدرضا) زدند مغول نزده بودند.(284)
|
علمى كه دزد ببرد چه سود
گويند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت . وقتى با كاروانى در سفر بود و نوشته ها را يك جا بسته با خود برداشت . در راه گرفتار راهزنان شدند. غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت : اين بسته را از من نگيريد ديگر هر چه دارم از آن شما. دزدان را طمع زيادت شد آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چيزى نيافتند. دزدى پرسيد كه اين ها چيست ؟ چون غزالى وى را به آنها آگاهى داد. دزد راهزن گفت : علمى را كه دزد ببرد به چه كار آيد. اين سخن دزد در غزالى اثرى عميق گذاشت و گفت : پندى به از اين از كسى نشنيدم و ديگر در پى آن شد كه علم را در دفتر جان بنگارد.
آرى بهترين دفتر دانش و صندوق علوم براى انسان گوهر جان و گنجينه سينه او است بايد دانش را در جان جاى داد و بذر معارف و علوم را در مزرعه دل به بار آورد كه از هر گزند و آسيبى دور، و دارايى واقعى آدمى است .(285)
|
روز برفى و طلب علم
نكته اى از پير دانايم جناب استاد علامه شعرانى - جانم به فدايش - حلقه گوش خاطرم است : در مدرسه مروى تهران حجره داشتم و از آنجا به سه راه سيروس كه اكنون چهار راه سيروس است ، براى درس به منزل آن حضرت كه دانشگاه دانش پژوهان بوده تشرف يافتم . روزى از روزهاى زمستان كه برف سنگين و سهمگين تماشايى آن كوى و برزن را هموار كرده بود كه گويى شاعر در وصف باريدن آن برف گفته :
پنبه مى بارد از اين كهنه لحاف
|
براى حضور در مجلس درس ، دو دل بودم ، هم به لحاظ مراعات حال استاد و منزل آن جناب ، و هم به لحاظ كسوت و وضع طلبگى خودم كه كوس ((عاشقان كوى تو الفقر فخرى )) مى زدم بالاخره روى شوق فطرى و ذوق جبلّى به راه افتادم و برهه اى از زمان بر در سرايش مكث كردم و با انفعال ، حلقه بر در زدم چون به حضورش مشرف شدم عذر خواهى كردم كه در چنين سرماى سوزان مزاحم شدم . فرمودند: از مدرسه تا بدين جا آمده اى ، آيا گدايان روزهاى پيش كه در كنار خيابانها و كوچه ها مى نشستند و گدايى مى كردند امروز را تعطيل كردند؟ عرض كردم : بازار كسب و كار آنان در چنين روزهاى سرد، گرم است .
فرمودند: گداها دست از كارشان نكشيدند، ما چرا تعطيل كنيم و گدايى نكنيم .(286)
|
خطيبان بى عمل
از پيامبر اكرم صلى الله و عليه و آله وسلم نقل است كه فرمود: ((همان طور كه زندگى مى كنيد مى ميريد و همان گونه كه مى خوابيد محشور مى شويد)).
و نيز فرمود: ((شب معراج مردمى را ديدم كه لبانشان بريده شد و دوباره به شكل اول باز مى گشت و دوباره بريده مى شد. جبرييل مرا گفت : اينان خطيبان امت تو هستند كه لبانشان بريده مى شود؛ چون به آن چه كه مى گويند عمل نمى كنند)).(287) (288)
|
كسب علم
ماجرايى است كه شيخ بهايى در ابتداى جلد سوم كشكول آورده است ؛ در آن جا كه مى گويد: ((شهيد ثانى از عنوان بصرى ، كه پيرمردى نود و چهارساله بود، نقل مى كند كه او گفت : چند سالى نزد مالك بن انس مى رفتم چون جعفر بن محمد صادق عليه السلام آمد، نزد او رفتم و مايل بودم ، همان طور كه نزد مالك بن انس براى اخذ علم مى رفتم ، از آن حضرت نيز كسب علم نمايم . روزى حضرت به من فرمود: من خواستاران بسيارى دارم ، ليكن مرا در هر ساعتى از شب و روز او رادى است كه بايد بدانها مشغول باشم ؛ پس مرا از ورود و ذكرم باز مدار! و همان طور كه پيش مى كردى ، نزد مالك رو، و از او كسب علم كن !
(چون اين سخن شنيدم ) سخت غمگين شدم و از حضورش مرخص شده ، با خود گفتم : اگر در من خيرى ديده بود، اين چنين نمى فرمود. پس وارد مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم شده ، بر آن حضرت صلى الله عليه و آله وسلم سلام كردم . فردايش به كنار قبر پيامبر آمدم و دو ركعت نماز خوانده ، گفتم : خدايا از تو مى خواهم كه قلب جعفر عليه السلام را با من نرم گردانى و آن چه از علم او كه باعث هدايتم به صراط مستقيمت شود، روزيى ام گردانى ! سپس با ناراحتى به خانه بازگشتم و نزد مالك بن انس نيز نرفتم ، چرا كه قلبم ، از محبت جعفر بن محمد عليه السلام مملوّ بود و تنها براى اداى نماز واجب از خانه خارج مى شدم . تا اين كه صبرم تمام شد و به در خانه حضرت آمده ، اذن ورود خواستم . خادمش بيرون آمد و گفت : حاجتت چيست ؟
گفتم : مى خواهم بر شريف (امام صادق ) سلامى عرض نمايم .
گفت : در حال نماز است . مدتى همان جا نشستم . پس از اندكى خادم آمد و گفت : بر بركت خدا وارد شو!
وارد شدم و سلام كردم ، حضرت جواب گفت و فرمود: بنشين خدايت ببخشايد! نشستم . حضرت سر مباركش را بالا آورد و فرمود كنيه ات چيست ؟
گفتم : ابوعبدالله .
فرمود: خداوند كنيه ات را ثابت بدارد و توفيقت دهد! اى ابوعبدالله ! حاجتت چيست ؟
با خود گفتم : اگر در اين ديدار، حتى جز اين دعا بهره اى ديگر نبرم ، باز هم كافى است . حضرت دوباره فرمود: حاجتت چيست ؟
گفتم : از خدا خواستم كه قلب شما را با من نرم گرداند و از علم شما، اندكى روزى ام گرداند و اميدوارم كه خداى تعالى اين حاجت شريف را اجابت فرمايد.
فرمود: اى ابوعبدالله ! علم با تعلّم حاصل نشود؛ بلكه نورى است كه بر قلب آن كس كه خداوند خواهد هدايتش كند بتاباند. اگر طالب آنى ، ابتدا در نفس خود، حقيقت عبوديت را جستجو نما و علم را به واسطه عمل بجوى و از خدا فهم و درك را طالب نما! تا تو را عطا فرمايد.
گفتم : اى شريف !
فرمود: بگو، اى اباعبدالله !
گفتم : اى ابا عبدالله ! حقيقت عبوديت چيست ؟
فرمود: سه چيز است : يكى اين كه بنده در آن چه كه خدا به او داده است ، مالكيتى براى خود قايل نشود؛ چرا كه بنده و غلام را ملك و مالى نيست . مال و ثروت را از آن خدا بداند و طبق اوامر او، آن را مصرف نمايد. ديگر اين كه بنده تدبيرى براى خود نداشته باشد. و شى ء سوم آن كه ، در آن چه كه خداوند تعالى امر و نهى اش فرموده است ، خود را مشغول سازد (و از آن اطاعت كند). پس چون خود را مالك عطاياى خداوند، نبيند، اتفاق بر او سهل شود، و چون تدبير خود را به او تفويض كند، مصايب دنيا براى او آسان گردد و چون به اطاعت و انجام اوامر و نواهى خداوند مشغول باشد، به ستيز و مباهات با مردم نپردازد. و چون خدا بنده اى را با اين سه خصيصه گرامى داشت ، دنيا و ابليس و خلق در نظر او خوار شوند و دنيا را براى تكاثر و تفاخر نطلبد، و آن چه را كه نزد مردم است ، براى عزت و بلندى مرتبه خود طلب نكند و روزهايش را به بطالت نگذارند. پس اين اولين درجه تقواست . خداوند متعال فرموده است : تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لافسادا و العاقبه للمتقين .(289)
گفتم : اى ابا عبدالله مرا نصيحتى فرما!
فرمود: تو را با نه چيز وصيت كنم ، كه آن ، وصيت من است براى كسانى كه خواهند در طريق خداى تعالى گام نهند و از خدا مساءلت دارم كه تو را عمل بدان ها موفق نمايد!
يك نصيحت ، در رياضت نفس است و سه ديگر در حلم و سه نصيحت بعدى در علم . آنها را حفظ كن و سبك مشمار!
فرمود: اما در مورد رياضت : آن چه را كه بدان اشتها و ميل ندارى مخور! چون موجب حماقت و بلاهت شود. چيزى مخور جز به هنگام گرسنگى ، و چون خوردى ، از حلالش بخور و نام خدا آور و حديث رسول صلى الله عليه و آله وسلم را به ياد آور كه فرمود: آدمى ، هيچ ظرفى را بدتر از شكمش پر نكرد. پس اگر لازم شد كه طعامى بخورد، ثلثى از شكمش را براى طعام ، و ثلثى را براى آب و ثلثى ديگر را براى نفسش قرار دهد.
اما نصايحى كه در حلم است : چون كسى تو را گفت كه اگر يكى بگويى ده تا مى شنوى ، او را بگو كه اگر ده تا بگويى ، يكى هم نخواهى شنيد. چون تو را دشنام دهند، او را بگو كه اگر در آن چه گفته اى صادقى ، از خدا مى خواهم كه مرا ببخشايد، و اگر كاذب هستى ، از خدا مى خواهم كه تو را ببخشايد. و چون كسى تو را به خنى - به فحش و ناسزا - وعده داد، او را به نصيحت و دعا وعده ده !
اما درباره علم : آن چه را نمى دانى از آگاهان بپرس ولى براى عيب جويى و آزمايش مپرس . با راءى شخصى ات كارى انجام مده و در تمام مسايل راه احتياط را پيشه كن . از فتوا دادن فرار كن ، همچنان كه از شير فرار مى كنى . گردنت را پل مردم قرار مده ! اكنون اى ابوعبدالله برخيز و برو كه نصايحم را گفتم و مرا از وردم باز مدار! چرا كه من به نفس خود ظنينم . والسلام على من اتبع الهدى )).
اى باقى سداد و طالب رشاد و سالك طريق ربّ عباد! در اين صحيفه كه با قلم ولايت نگاشته شده و نور و هدايت در آن نقش بسته است ، تاءمل نما!
و حال ، نفس خاطى خودم را مخاطب قرار داده ، گويم : اى هالك ! چه چيزى تو را به خدايت مغرور كرده است كه نزد او اعمال فاضح ، به انجام مى رسانى ؟! برخيز و به سوى كسى كه تو را آفريده و به صورتى كه خواسته قرار داده است سفر كن ! آيا نمى بينى كه ما ما سواى او، پيش در خانه اش به اعتكاف نشسته اند؟! چرا به سوى او پر نمى كشى و عمر را در قيل و قال سپرى مى كنى ؟! و در سؤ ال و جواب ، فرومايگى مى كنى ؟! فرصت را غنيمت شمار و از غصه فارغ شو! تسويف را كنار گذار، كه وضيع و شريف را از ميان برد. نزد پروردگار بخشنده ات حضور ياب ، كه حضور مورث نور است ! و بلكه نور على نور است ، و الله نور السموات و الارض و (خداوند) نور جمال آنها است . مگر قرآن را نخوانده اى كه خداوند فرموده است : من جاهد فينا لنهدينهم سبلنا مگر سخن امام صادق عليه السلام را نشنيده اى كه فرمود: ((علم تنها به تعلّم حاصل نشود؛ بلكه نورى است كه بر قلب آن كس كه خداوند مى خواهد هدايتش كند، بتاباند)).(290)
|
برطرف كننده شك و ترديد
كلينى قدس سره به طور مفصل در كتاب كافى و به اسنادش از يونس بن يعقوب اين روايت را نقل مى كند كه او گفته است :
((جمعى از اصحاب امام صادق عليه السلام من جمله ، حمران بن اعين و محمد بن نعمان و هشام بن سالم و طيار در خدمت حضرتش حضور داشتند. هشام بن حكم نيز كه هنوز جوان نورسى بود در ميانشان ديده مى شد.
حضرت ، خطاب به هشام فرمود: اى هشام ! خبر نمى دهى كه با عمرو بن عبيد چه كردى ، و چه از او پرسيدى ؟
هشام عرض كرد: اى پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم ! شما را بسيار بزرگ مى دانم و از سخن گفتن در محضر شما شرم دارم ؛ به طورى كه زبانم در برابرت گنگ مى نمايد.
امام فرمود: چون شما را دستورى دادم ، انجام دهيد.
هشام عرض كرد: به من از موقعيت و مجلسى كه عمرو بن عبيد در مسجد بصره پيدا كرده و بحثى در آن جا با پا كرده است خبر رسيد و مرا گران آمد. به قصد او، به سوى بصره حركت كردم و روز جمعه به شهر وارد شدم . در مسجد حلقه درس بزرگى بود كه عمرو بن عبيد در آن حاضر بود، پارچه سياه پشمينى به كمر بسته و عبايى به دوش انداخته بود و مردم از او پرسش مى كردند. در ميان جمعيت ، راهى باز كرده ، به جلو رفتم و نشستم .
سپس خطاب به عمرو گفتم : اى مرد عالم ! من مردى غريبم و سؤ الى دارم ، آيا اجازه مى دهى بپرسم ؟
گفت : بپرس !
گفتم : آيا تو چشم دارى ؟
گفت : پسر جان ، اين چه پرسشى است ؟ چيزى كه خود مى بينى چرا از آن سؤ ال مى كنى ؟
گفتم : پرسش من همين است .
گفت : بپرس پسرم ، اگر چه پرسشت احمقانه است !
گفتم : همان پرسش را جواب ده !
گفت : بپرس !
دوباره پرسيدم : آيا تو چشم دارى ؟
پاسخ داد: آرى !
گفتم : با آن چه مى كنى ؟
جواب داد: رنگها و اشخاص را مى بينم و تشخيص مى دهم .
سؤ ال كردم : بينى هم دارى ؟
گفت : آرى !
گفتم : به چه كارت مى آيد؟ گفت : با آن بوها را استشمام مى كنم .
پرسيدم : آيا دهان نيز دارى ؟
پاسخ گفت : بلى !
گفتم : با آن چه مى كنى ؟
گفت : با آن غذا مى خورم و مزه آن را مى چشم .
پرسيدم : تو گوش هم دارى ؟
پاسخ داد: آرى !
گفتم : با آن چه مى كنى ؟
گفت : صداها را مى شنوم .
گفتم : قلب نيز دارى ؟
گفت : آرى !
گفتم : با آن چه مى كنى ؟
گفت : به وسيله آن ، هر آن چه جوارح و حواسم ، درك مى كنند، امتياز و تشخيص مى دهم .
گفتم : مگر اين اعضاى دراكه ، تو را از قلب بى نياز نمى كنند؟
گفت : نه !
گفتم : چطور بى نياز نمى كنند با اين كه همه صحيح و سالمند؟
گفت : پسر جان ! وقتى آن ها در چيزى كه مى بويند، يا مى بينند، يا مى چشند و يا مى شنوند شك و ترديدى مى كنند، در تشخيص آن به قلب مراجعه مى نمايند تا يقين حاصل و شك باطل شود.
از او پرسيدم : آيا خداوند قلب را براى رفع شك در حواس ، قرار داده است ؟
گفت : آرى !
گفتم : پس آيا بايد قلب موجود باشد وگرنه براى حواس ، يقينى حاصل نمى شود؟
پاسخ گفت : آرى !
گفتم : پس آيا بايد قلب موجود باشد وگرنه براى حواس ، يقينى حاصل نمى شود؟
پاسخ گفت : آرى !
گفتم : اى ابامروان ! خداوند تبارك و تعالى حواس تو را بى امام رها نكرده و برايشان امامى قرار داده تا صحيح را نمايان كند و شكشان را به يقين رساند، ولى اين خلايق را در شك و حيرت و اختلاف رها نموده و امامى برايشان منصوب نكرده تا آنان را از شك و ترديد خارج سازد، در حالى كه براى اعضاى تن تو امامى معين كرده تا آنها را از حيرت و شك در آورد؟
عمرو مدتى خاموش ماند و چيزى نگفت . سپس روى به من كرد و گفت : آيا تو هشام بن حكمى ؟
گفتم : نه !
پرسيد: از هم نشينان اويى ؟
جواب دادم : نه !
گفت : پس اهل كجا هستى ؟
گفتم : اهل كوفه !
گفت : پس تو خود اويى .
سپس مرا در آغوش گرفت و در جاى خود نشانيد و خود كنار رفت و ديگر چيزى نگفت تا من برخاستم .
در اين هنگام امام صادق عليه السلام خنديد و فرمود: اى هشام ! چه كسى اين مطلب را به تو آموخته است ؟
گفتم : چيزى است كه از شما گرفته ام .
فرمود: به خدا قسم كه اين در صحف ابراهيم و موسى ، مكتوب است )).(291) (292)
|
قياس مكن
ابن شبرمه گفت : ((روزى همراه ابوحنيفه بر جعفر بن محمد عليه السلام وارد شدم ، ايشان خطاب به ابوحنيفه فرمود: از خدا بترس و در دين ، به راءى خود قياس مكن ! چه اولين كسى كه قياس كرد، ابليس بود...، و واى بر تو، آيا گناه قتل نفس بزرگتر است يا زنا؟
ابوحنيفه پاسخ داد: قتل نفس .
امام عليه السلام فرمود: خداوند عزوجل در قتل نفس ، دو شاهد را قبول كرده است ، ولى درباره زنا، جز چهار شاهد را نپذيرفته است .
سپس ، امام عليه السلام فرمود: نماز عظيم تر است يا روزه ؟!
ابوحنيفه ، پاسخ داد: نماز.
امام فرمود: پس چرا زن حايض ، بايد قضاى روزه اش (در حال حيض ) را به جاى آورد، ولى قضاى نمازش لازم نيست ؟! تو چگونه قياس را روا مى دارى ؟! پس ، از خداى بترس و قياس مكن !
سپس ابن شبرمه گويد: امام (از من )، پرسيد، پليدى بول بيشتر است يا منى ؟
گفتم : بول .
فرمود: پس چرا خداى تعالى درباره بول ، وضو را كافى دانسته ، ليكن درباره منى ، غسل را واجب ؟
فرمود: آيا زن ضعيف تر است يا مرد؟
گفتم : زن
فرمود: پس چرا خداى تعالى سهم مرد را در ارث دو برابر زن قرار داده است ؟ آيا مى توان در اين مورد قياس كرد؟
گفتم : نه !
فرمود: چرا خداوند درباره سارق ده درهم ، حكم به قطع (دست ) فرموده ولى اگر دست مردى قطع شود، كسى كه دست او را قطع كرده است بايد پنج هزار درهم ، به عنوان ديه بدو بدهد؟ آيا در اين مورد مى توان قياس كرد؟ گفتم نه !...)).(293)
|
فقيه ترين مردم
حسن بن زياد گويد:
((از ابوحنيفه پرسيدم : فقيه ترين مردم كيست ؟
ابوحنيفه پاسخ داد: جعفر بن محمد. هنگامى كه منصور، او را وادار به آمدن نزد خود كرد، مرا خواند و گفت : مردم به جعفر بن محمد مايل شده اند؛ مساءله هايى سخت آماده و بر او عرضه كن .
من نيز چهل مساءله آماده ساختم . سپس ، ابوجعفر (منصور) مرا احضار كرد. نزد او كه در حيره رفتم . چون بر او وارد شدم ، جعفر عليه السلام در سوى راستش نشسته بود. چون او را ديدم ، هيبت او مرا بسيار متاءثر ساخت ، به طورى كه از ديدن ابوجعفر (منصور) چنين نشده بودم . سلام كردم و نشستم .
منصور به ايشان گفت : اى اباعبدالله ! اين مرد، ابوحنيفه است .
جعفر عليه السلام فرمود: بله ، او را مى شناسم .
منصور روى به من كرد و گفت : اى ابوحنيفه ! مساءله هايت را بر ابوعبدالله مطرح ساز!
من نيز مساءله ها را عرضه نمودم و ايشان پاسخ داده ، مى فرمود: راءى شما چنين است ، راءى اهل مدينه چنين و راءى من چنين .
پاسخ ايشان ، گاه چون نظر ما بود و گاه چون نظر اهل مدينه ، و گاه با هر دو مخالف . تا آن كه تمام چهل مساءله را مطرح كردم و پاسخ شنيدم .
(ابوحنيفه سپس مى گويد:) آيا اعلم مردم جز كسى است كه به اختلاف آنان از همه عالم تر است ؟)) (294)
|
شروع كسب دانش
((يك بنده خدايى بود، كه خدا رحمتش كند قرائت قرآنش خوب بود و يك روز در صحرا زمين شخم مى زد آن زمان هنوز آگاهى نداشتم و در قرآن مى ديدم كه نوشته ولم يكن له كفوا احد و ما در نماز مى خوانديم ولم يكلّه كفوا احد، به اين آقاى كشاورز گفتم : قرآن دارد ولم يكن چرا در نماز مى خوانيم ولم يكل ؟ ايشان گفتند: حروف يرملون است ، گفتم : يرملون يعنى چه ؟ و ايشان قدرى بدان فن صحبت كرد و گفت : الان كه وقتش است چرا شما معطليد برو دنبال تحصيل علوم و معارف آن وقت به نجف اشاره كرد... حرف او در دلم نشست و همين وضعيت مرا دگرگون كرد. نصف شب برخاستم و وضو گرفتم همه اهل خانواده در خواب بودند نخواستم اظهار كنم كه آنها بدانند. خانه ما يك ((ديوان حافظ)) بود گفتم : آقاى حافظ من كه نمى دانم آنهايى كه با كتاب تو فال مى گيرند چه مى كنند و چه مى گويند...
يك فاتحه براى شما مى خوانم شما هم بگوييد من چه كنم دنبال درس بروم يا نه ؟
فاتحه را خواندم و ديوان را باز كردم . همه اشعارش را كه نمى فهميدم چون خردسال بودم و قوه تحصيلاتم تا ششم ابتدايى بود. غزلى كه كلمه مدرسه داشت و همين كلمه مدرسه در من خيلى اثر گذاشت و بى تاب شدم كه آن شب را به روز بياورم و صبح بروم به سراغ مدرسه )).(295)
|
تربيت شاگرد
علامه حسن زاده آملى گويد: ((... در همان اوايل جوانى نماز شب من ترك نمى شد اساتيد به ما مرتب تاءكيد مى كردند شما بايد در رفتار و كردارتان مواظب باشيد و مراعات بكنيد اساتيد ما خيلى مواظب اخلاق ما بودند و از اين جهت به گردن ما حق دارند.... در دو جناح علم و عمل خيلى مواظب ما بودند خودشان هم بسيار مردم وارسته اى بودند، بنده به نوبه خودم در اين شش سال كه شاگرد آنها بودم ، هيچ نقطه ضعفى در آن ها نديدم ، حركاتشان ، معاشرت ايشان ، همه خوب و پاكيزه بود و بسيار مردم قانعى بودند...) )) (296)
|
حريم استاد
((بنده حريم اساتيد را بسيار بسيار حفظ مى كردم ، سعى مى كردم در حضور استاد به ديوار تكيه ندهم . سعى مى كردم چهار زانو بنشينم ، حرف را مواظب بودم زياد تكرار نكنم ، چون و چرا نمى كردم كه مبادا سبب رنجش استاد بشود، مثلا من يك وقتى محضر همين آقاى قمشه اى (مرحوم حاج ميرزا مهدى الهى قمشه اى ) نشسته بودم ، خم شدم و كف پاى ايشان را بوسيدم ، ايشان برگشتند و به من فرمودند: چرا اين كار را كردى ؟ گفتم : من لياقت ندارم كه دست شما را ببوسم براى بنده خيلى مايه مباهات است خوب چرا اين كار را نكنم ؟...))(297)
|
افراط در تحصيل
گويند كه ابن اعلم رياضى دان منجم معروف معاصر عضدالدوله ديلمى (على بن حسن - يا حسين - علوى ، متوفى سال سيصد و هفتاد و چهارم يا پنجم هجرت ) از كثرت كار و كوشش در تحصيل و تصنيف علوم و فنون ، خستگى و ملال دماغى بدو و روى آورد به گونه اى كه وقتى او را ديدند با آن همه عشق و علاقه اش به كتاب ، كتاب هايش را يك جا جمع كرده مى خواهد آتش بزند؛ لذا مرحوم استاد از روى مطايبه به بنده فرمود: كارى نكنى كه به سرنوشت ابن اعلم دچار شوى .(298)
|
هديه قبله نما
تيمسار سرتيپ حسين على رزم آرا رحمة الله عليه كه آوازه قبله نماى او همه جا را فراگرفته است ، در اول ارديبهشت ماه سنه هزار و سيصد و پنجاه و شش هجرى شمسى ، شخصا به تنهايى در قم به ديدارم آمد، و يك عدد قبله نما كه از كارهاى بسيار ارزشمند آن شادروان زنده ياد است با برخى از آثار قلمى ديگرش را برايم تحفه و هديه آورده بود، پس از آن من نيز روزى راهى تهران شدم و به ديدارش رفتم كه چه گشاده رويى و تازگى ها و مهمان نوازى به سزا بنمود. حقا او را مسلمانى معتقد و دانشمندى متواضع و منصف و نيك منش و خوش محضر يافتم . در جلسه قم ، مسايلى چند در پيرامون موضوعات گوناگون هيوى پيش آمد، دليل برخى از آنها را طلب كرد، ما هم مآخذى از تراث علمى علماى دين و مصادرى از كتب دانشمندان پيشين را به حضورش عرضه داشتيم ، كه بسيار شگفتى از خود نشان داد، و همى ابتهاج و انبساط مى نمود، و از من خواست كه اين حقايق و معارف با شرح و بسطى در دست دانشمندان و انديشمندان قرار گيرد.(299)
|
اهميت طب و طبابت
ارزش طبيب
در زمان پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله وسلم طبيبى يهودى درگذشت ، آن حضرت را از وفات وى خبر دادند، رسول اكرم از شنيدن آن اظهار تاءسف كرد، عرض نمودند: يا رسول الله اين متوفّى يهودى بوده است ، فرمود: ((مگر نمى گوييد طبيب بوده است )).(300)
|
درمان ماليخوليا
((از نوادر معالجات كه صاحب طبقات الاطباء از ابولبركات نقل كرده اين است كه يكى از اهالى بغداد را ماليخوليايى عارض شده و مدتهاى مديد بدان رنج مبتلا بود، و هنگام مشى و حركت گمانش اين بود كه خمى بر سر او نهاده اند و دستهاى خود بدان خم مى نهاد و حركت مى نمود. كسان آن مريض هر قدر سعى در معالجت او مى كردند، حالت اختلال دماغ آن مريض بيشتر مى شد تا آن گاه كه شرح آن مرض در پيش او دادند، پس از تاءمل و تفكر در مرض دانست كه به ادويه مزاجى آن بريى پديد نخواهد گرديد، و به تدابير و تصرف در قوه خياليه وهميه وى او را برء پديد خواهد گرديد. پس كسان مريض را گفت كه : روزى او را در نزد من حاضر كنيد كه معالجت او را به آسانى متقبّلم .
روز ديگر آن مرد ماليخوليايى را به نزد وى آوردند، ابولبركات سر به زير داشت بعد از لمحه اى سربلند كرد و گفت : اين كيست و اين خم بزرگ را چرا بر سر نهاده ؟ بعد سر به زير افكند. مرد آهسته به همراهان خود گفت : همواره مى گفتم كه اين خم بر سر من است و شما منكر مى شديد. او از زير چشم مى نگريست ، پس سر برداشت و گفت : او را به منزل برده تا ده روز نگذاريد بيرون رود، روز دهم به نزد من آورده به يك طرفة العين اين خم را بشكنم . و از اين رنج آسوده گردد چه بعضى آلات و ادوات خواهم ساخت كه در اين چند روز او را صبر بايد نمود.
مرد ماليخوليايى از تقرير وى خوشحال گشته به منزل خودش مراجعت كرد. چون نزديك به روز موعود گشت ، آن طبيب كامل غلام خود را بخواست و گفت : خمى را به ريسمان ببند و در بام خانه منتظر باش ، چون آن مرد ماليخوليايى به درون درآيد، من او را به حرف مشغول مى كنم و تو خم را بياويز و بر سر او نگاه دار، و به غلام ديگر گفت : تو نيز چوبى كه بر سر آن آهنى سخت باشد نگاهدار، و چون وقت معين برسد و طبيعت او را مستعد نمايم و اشارت كنم تو آن چوب را سخت بر آن خم بكوب كه خرد گردد. پس در روز معهود مريض را به نزد وى آوردند، ابتدا نبض گرفت و چند حبّ مخدّر به وى داد، آن گاه اهالى مجلس را بگفت تا متفرق گشته ، و چند نفر از تلاميذ خاص را نگاه داشت ، دست آن شخص بگرفت و به فضاى خانه اش آورد، و هم چنان صحبت مى داشت و مى گرديد تا بدان محلّى كه ما بين او و غلامان معهود بود بازداشتن ، و گفت : لحظه اى از اين موضع حركت مكن . پس آن غلام اول خم را بياويخت و محاذى سر وى نگاه داشت ، آن گاه گفت : شربتى قوىّ السّكر آورده بدو دادند، به قدر شربت بنوشيد چند قدم عقب رفته اشارت به غلام ديگر كرد، به يك دفعه غفلة چوب بر آن خم بنواخت ، صدايى مهيب برخاسته خم خورد گرديد بر اطراف وى بر زمين ريخت ، آن مرد از هول آن كار فريادى زد و بيهوش گرديد؛ پس بگفت تا او را ماليده به هوش آوردند و شربتى ديگر بدو بخورانيدند از آن وحشت آسوده گشت و آن خم را چون معاينه بشكسته ديد آن خيال به كلّى از وى زايل گرديد، يك دو روز ديگر او را نگاه داشته بعضى از ادويه مزيل سوداء به جهت اصلاح مزاج آن مريض به وى بخورانيد، مريض زياده از وى اظهار امتنان كرده با سلامت به منزل خود مراجعت نم ود)).(301) (302)
|
طبابت زكرياى رازى
منصور بن نوح را كه والى ممالك خراسان بود، وجع مفاصلى نمود كه معظم اطبّاى آن زمان زبان به اعتراف به عجز از علاج آن گشودند، و بر قصور از تدبير آن عارضه اقرار نمودند. راءى اركان دولت بر آن قرار يافت كه با محمد زكرياى رازى كه رازدان قوانين علاج و اصلاح مزاج بود مشورت نمايند، كسى به احضار او فرستادند، چون به كنار قلزم رسيد از ركوب سفينه تحاشى نمود، تا او را دست و پا بسته در كشتى انداختند، چون از دريا عبور كرده به پادشاه رسيد انواع تدبيرات لايقه و تصرفات فايقه به عمل آورد و هيچ كدام از سهام تدبير بر هدف مقصود نيامد، بيت :
بعد از آن با پادشاه گفت : هر چند معالجات جسمانى نمودم نفعى بر آن مترتب نشد، اكنون تدبيرى نفسانى مانده ، اگر از مزاولت آن نجاحى حاصل شود فبها، والا ياءس كلى خواهد بود. پس پادشاه را تنها به حمام برد و مقرر نمود كه ديگرى درنيايد. و بعد از آن كه حرارت حمام در بدن پادشاه مشتعل شد با كارد كشيده در برابر او آمد، و به انواع فحش زبان گشاد و گفت : ((تو فرمودى كه مرا دست و پاى بسته در روى آب اندازند و به اهانت چندين فرسخ راه بياورند؟ من نيز حالى به همين كارد از تو انتقام خواهم نمود)). پادشاه از نايره غضب اشتعال يافت و بى اختيار از جاى برجست . محمد زكريا در حال بيرون دويد و مكتوبى به يكى از خواص سلطان داد و به ايشان گفت : پادشاه را بيرون آريد و به دستورى كه اين جا نوشته ام عمل كنيد، و در حال بر مركب تيزرو سوار شد و از خراسان بيرون آمد. پس پادشاه را به همان طريق تدبير كردند و صحت كلى يافت ، چه موادّ بلغمى كه سبب مرض بود به واسطه حرارت غضبى و مدد حرارت حمام تحليل يافت . و بعد از آن هر چند پادشاه او را طلبيد ملاقات ننمود، و استعذار كرد كه هر چند صورت شتمى كه واقع شد بنابر مصلحت علاج بود فاءمّا شايد كه چون پادشاه تذكر آن فرمايد بر خاطرش گران آيد، و از سلاطين به هيچ حال ايمن نتوان بود.(303) (304)
|
هماهنگى طبّ با شريعت محمدى
آناتوميست نام دار و طبيب بزرگوار مرحوم على بن زين العابدين همدانى در هامش كتاب شريف امراض عصبانى ترجمه كتاب مسيو كريزل فرانسوى گويد:
روزى وارد يكى از مريض خانه هاى پاريس شدم در حالتى كه كسى مرا نمى شناخت ، چنان كه رسم است طبيب معلم و نايب او و چند نفر از شاگردان طبيب و دواساز و دختر از دنيا گذشته كه اسباب عيادت اند تمام مرضاى روزهاى سابق و آن هايى كه همان روز داخل شده بودند عيادت كرده ، معلم اغلب آنها را الكليسم يعنى مسموم از افراط شرب شراب تشخيص نمود. خطاب به همگى نموده ، گفت : حضرات انصاف بدهيد و ببينيد محمد چه قدر مرد بزرگى بوده است كه هزار و دويست سال قبل از اين ، اين مطلب را فهميده و از شرب آن نهى فرموده ، و ما حيوان ها كه مى گوييم تربيت شده ايم ، مى خوريم تا به اين قسم ها مبتلا مى شويم .
و از اين غريب تر روزى در مريض خانه كه امراض كوفت و سوزنك را معالجه مى كنند، معلم جراحى در مدرس يعنى اطاق اعمال يدى چند عمل يدى كرد. دو نفر از آنها كه يكى را ماده كوفتى به سر حشفه رسيده حشفه و خيلى از پوست آن را متاكل كرده متورم شده هياءت غريبى پيدا كرده بود. يكى ديگرش با وجود اين كه حشفه متاكل شده بود به طورى متورم بود كه ديگر ادرار كردن و دور كردن پوست آن ممكن نبود، لابد شد آنها را به زحمت زياد ختنه كرد. بعد از فراغ از اين اعمال كه دست و اسباب او آلوده به چرك متعفّنى شده بود، در كمال تغير چاقو را بر زمين زده گفت : كاشكى ما هم به دين محمد بوديم كه اگر از اول ختنه مى كرديم ، اين طورها گرفتار نمى شديم .(305) (306)
|
فاضل اطباء
آورده اند كه فاضل اطباء جالينوس معاصر عيسى مسيح عليه السلام بود، و هنگامى كه آن پيغمبر خدا مبعوث شد، جالينوس پير شكسته بود، و چون شنيد كه آن بزرگوار مرده زنده مى كند، گفت : اين طبّ نيست اين نبوّت است لذا از غيب بدو ايمان آورد، و خواهرزاده خود بولص را به متابعت آن جناب امر فرمود و وى را به سويش گسيل داشت و خود از مهاجرت به سبب پيرى و ناتوانى عذر خواست و نامه اى بدين مضمون براى آن حضرت ارسال داشت : اى طبيب نفوس ، اى پيغمبر خدا بسا كه بيمار به سبب عوارض جسمانى از خدمت طبيب باز مى ماند، خواهرزاده ام بولص را به حضور شما فرستادم تا به آداب نبوّت جان خويش را معالجه كند.
بولص به حضور روح الله عليه السلام تشرّف حاصل كرد و نامه جالينوس را تقديم داشت آن بزرگوار اكرامش كرد و وى را گرامى داشت . و اين بولص يكى از حواريين آن جناب شد و تا بدان پايه رسيد كه گفته اند: اگر در حواريون حضرت مسيح عليه السلام كسى جز بولص نمى بود، هر آينه بولص كافى بود.
و آن پيغمبر خدا در جواب نامه جالينوس بدو نوشت : اى كسى كه از علم صحيح خود انصاف دادى ؛ مسافت ، حجاب جانها نمى گردد والسلام .(307)
بارى به قول بلبل بستان عشق حافظ شيرين سخن :
گرچه دوريم به ياد تو قدح مى نوشيم
|
بعد منزل نبود در سفر روحانى
|
جلوه بخت تو دل مى برد از شاه و گدا
|
چشم بد دور كه هم جانى و هم جانانى |
|
مرض خوره اندرونى در يزيد
آورده اند به نقل صحيح كه يزيد را در آخر عمر مرضى پيش آمد كه آن را خواره اندرونى گويند، كه روزى هزار بار آرزوى مرگ در دلش مى گذشت اما از كمان قهر قضا و قدر تير مرگش ميّسر نمى گشت . ع : ((به مرگ خويش راضى گشتم و آن هم نمى بينم )) مى گفت .
روزى يكى از حكما يزيد را گفت كه هيچ مى دانى كه تو را مرض چيست و نيش و ريش درون را باعث كيست ؟ يزيد گفت : از كثرت نيش و درد خبر دارم ، اما از حقيقت آن حال غافل و ناهوشيارم . فى الحال حكيم مقدار نخودى موم انگبين را به رشته باريك بسته بدو داد، گفت : سر ريسمان را گرفته اين موم را فرو بر تا بر تو راز درونت از بيرون آشكار گردد، و يزيد به قول حكيم موم را فرو برد و سر رشته را به دست نگاه داشت ، بعد از زمانى سر رشته را كشيده موم را بيرون آوردند دو عقرب سياه بر آن موم چسبيده بود از حلق او بيرون آمد. حكيم گفت : يا اباالحكم دانستى كه ريش درونت به كدام نيش آراسته است و حجره تاريك ضميرت به زخم كدام جانور پيراسته ؟ گفت : آرى والله كه بدين ريش و بدين نيش گرفتارم . مدت مديد فريادها مى كرد تا بمرد. ع ((اين است سزاى آن كه آنش عمل است .)) و هرگاه خواهند عقرب را از سوراخش بيرون آرند به همين دستور عمل بايد نمود كه در محبت موم آن شوم بى اختيار است ، و به دام چشم هايشان شهد مايل و گرفتار در صحراى دستپول و ششدر كودكان عرب جهت بازى على الدّوام با عقرب اين عمل مى نمايند كه بسيار مشاهده رفته .(308)
|
حاكميت قضاى الهى بر امور
جالينوس از جمله هشت طبيب كه مرجع و مآب و رؤ وس ارباب صناعت طب بودند يكى او بود و وى ختم اطباى كبار بود و در علم طب چهارصد كتاب تصنيف كرد، و زنى را كه در علم طب مهارتى داشت خصوصا در معالجه زنان دريافت و از اءدويه بسيار قليل الوجود به دست آورد.
چنين استماع افتاده كه وى را در آخر عمر اسهالى شد و مدتى مديد هر چند در معالجه خود جد و جهد نمود آن مرض بيشتر مى شد مردم طعن بسيار مى كردند كه با وجود كمال در معالجه امراض خصوصا در اين مرض عجب درمانده است آخرالامر از طعن مردم به تنگ آمد و ايشان را بخواند و فرمود كه خمى بيارند و پر آب كنند و اندك داروى بر آن آب بزد و بعد از آن فرمود تا آن را بشكستند آن آب بسته شده بود، فرمود كه از اين دارو بسيار خورده ام اصلا نفع نكرد بدانيد كه علم و تجربه در حين قضاى حق تعالى به اءمرى هيچ نفع نمى دهد.(309)
|
متفرقات
گوش و دل كو؟
شيرى را گر برآمد كه از حركت فروماند روباهى كه از بازمانده شكار او طعمه چيدى روزى او را گفت : آيا ملك اين بيمارى را علاج نخواهد فرمود؟
شير گفت : چنين مى گويند كه جز به گوش و دل خر علاج نپذيرد. روباه ، خر گازرى را به چرب زبانى فريب داد و نزد شير آورد شير قصد وى كرد و زخمى انداخت و مؤ ثر نيامد و خر بگريخت . روباه بار دوم آن قدر افسون بر گوش درازگوش بخواند تا باز وى را به شير رسانيد. در اين بار شير بر خر جست و سخت او را بشكست و روباه را گفت : شست و شويى بكنم و پس گوش و دل خر بخورم كه دواى بيمارى من است چون شير غايب شد، روباه گوش و دل هر دو را بخورد.
چون شير باز آمد گفت : گوش و دل
نظرات شما عزیزان:
Copyright 2010 - alapay919.loxblog.com & Designer:
|