در اين مدت، مدينه در خاموشى بهتآميزى فرو رفتهبود و پيوسته مترصد بود كهبداند بر سر حسين سبط رسول چه آمده; حسينى كه بر حسب دعوت شيعيانشبه كوفه رفته بود. ناگهان منادى ندا داد:
علىبن حسين با عمهها و خواهرانش آمدهاند.
علىبن حسين؟ عمهها و خواهران؟
پس امام حسين كجاست؟ پس عموها و برادران كجايند؟ پسر عموها چه شدند؟ستارگان زمين كه فرزندان زهرا و از دودمان عبدالمطلب بودند، كجا رفتند و برسر آن ها چه آمده؟ و كجا؟ وكجا؟
انعكاس اين خبر شوم، همهجا را پر كرد، تا به دامنه كوه احد رسيد، و از آن جابه بقيع رفت، واز آنجا به مسجد قبا.
خبرى بود آرام، ولى جانگداز و جگرخراش، و ديرى نپاييد كه اين خبر در مياننالههاى گريهكنندگان و شيونهاى ضجه زنندگان نابود شد.
در مدينه، بانويى پردهنشين نماند، مگر آن كه از پرده بيرون آمد و به نوحهگرىو ناله و زارى پرداخت.
زينب دختر عقيلبن ابىطالب، خواهر مسلم، از خانه بيرون شتافت و خود را درپيراهن پيچيده بود و همراه او زنان و كنيزكانش بودند، زينب مىناليد و مىگفت:
چه جواب مىدهيد، اگر پيغمبر از شما بپرسد كه بعد از من با فرزندان من و اهلبيت من چه كرديد؟ دستهاى را اسير كرديد و دستهاى را آغشته به خون، آيا پاداشخير خواهى من اين بود كه با بستگان من اين گونه رفتار كنيد؟!
صدايى از دور شنيده مىشد كه با ناله مىگفت:
اى كسانى كه حسين را از روى نادانى كشتيد! مژده باد شما را كه عذاب و شكنجهالهى در انتظار شماست.
همه آسمانيان و پيغمبران و فرشتگان و فرمانبران حق، به شما نفرين مىكنند، شمابر زبان سليمان و موسى و عيسى لعنتشدهايد.
كاروان مصيبتكشيده در ميان گروههاى مردمى كه بهاستقبال آمده بودند، قرارداشت.
مدينه پيغمبر منظرهاى دردناكتر از آن روز نديده بود، و تا آن روز به اين اندازهمرد و زن اشك ريز و گريان ننگريسته بود.
مدينه، شبى را بهياد مىآورد كه اينكاروان به سوى مكه روانه شد، آن شب ازشبهاى ماه رجب بود، كه كاروانى مجلل از مدينه بيرون رفته و قافله سالارش زينتجوانان اهل بهشت در ميان خرمنى از ستارگان درخشان قرار داشت، كاروانيانمىرفتند، تا يزيد پسر معاويه را كه براى خلافتشايستهاش نمىدانستند از تختسرنگونش سازند.
اكنون بيش از چند ماهى نگذشته كه كاروان از سفر خود بازمىگردد پناه بر خدا كهروزگار با آن ها چه كرد!
آنان را با شتاب به سوى قتلگاه ببرد، هنگامىكه به دره مرگ رسيدند، درهاى كه آنرا دره آرزو مىپنداشتند، داس اجل يكايكشان را درو كرد، و جز اين باقىماندهمحنت كشيده كه عبارتند از كودكانى يتيم و زنانى داغديده كسى نماند.
و از مردان بزرگ و جوانان رشيد كاروان، هيچ مسافرى بر نگشت.
مدينه رسول، شبها و روزها شاهد مجالس ماتم و سوگوارى بود، وبه نوحههاى جانسوز نوحهگرها گوش مىداد و زمين پاكش سرشك گريه كنندگان رادر بر مىگرفت.
در اين وقت، عبدالله جعفر شوهر زينب را مىبينيم كه در خانه مىنشيند وتسليت دهندگان به حضورش مىروند و او را براى شهادت عون و اكبر و محمد وپسرعمويش حسين و بقيه شهدا از فرزندان جعفر و عبدالمطلب تسليت مىگويند.
و مىشنويم كه غلامى از غلامانش احمقانه مىگويد:
اين مصيبت را از حسين داريم.
عبدالله خشمگين شده و كفش خود را به سوى غلامش پرتاب كرده مىگويد:
اى پسر زن گنده تن! آيا در باره حسين اين سخن را مىگويى؟ به خدا، اگر درخدمتش مىبودم، دوست مىداشتم كه از او جدا نشوم تا با او كشته شوم. به خدا، آرزوداشتم خودم به جاى فرزندانم درراه حسين جانبازى كنم. چيزى كه مصيبت مرا درباره اين دو پسر تخفيف مىدهد، آن است كه آن ها در راه برادرم و پسر عمويم كشتهشدند و تا آخرين نفس يارىاش كردند.
سپس به مجلسيان رو كرده مىگويد:
مصيبتحسين بر من بسيار سخت و ناگوار است، هر چند دو دستم او را يارىنكردند ولى دو فرزندم يارىاش كردند.
مجالس ماتم و سوگوارى پايان مىپذيرد، ولى سوز دل زنان بيوه شده وداغ ديدهپايان ندارد، و مىسوزند و مىسازند و هرروز بر سر قبرستان مىروند و براىعزيزانى كه در كربلا شهيد شدهاند مىنالند و مىزارند و نوحهسرايى مىكنند، طنينناله و شيونشان به مدينه مىآيد و دوست و دشمن بر آن ها مىگريد.
نقل مىكنند كه امالبنين دختحزام همسر امام على (ع) به قبرستان بقيع مىرفتو براى چهار پسرش: عبدالله، جعفر، عثمان، و عباس گريه مىكرد، نوحه سرايىمىنمود، نوحهاى كه سوزناكترين و جان سوزين نوحه سرايىها بود، مردم گرد اينبانو جمع مىشدند و به نوحه سرايىاش گوش مىدادند; حتى مروان حكم -دشمن دودمان ابوطالب - مىآمد و به نوحههاى امالبنين گوش مىداد و گريه مىكرد.
و نقل شده كه رباب دخت امراالقيس همسر امام حسين مادر سكينه، پس ازشهادت آن حضرت به مدينه بازگشت و هر كس از بزرگان قريش او را خواستگارىكرد نپذيرفت و يك سال بيشتر بعد از آن حضرت زنده نماند و سقف خانهاى بر اوسايه نينداخت تا بيمار شد و از دنيا برفت.
بانوى بانوان زينب را در مجالس عزا و سوگوارى كه عبدالله جعفر براى دوفرزندش برپا كرده، نمىبينيم، به گمان ما مىرسد كه بيدار خوابى و رنج مصيبت وفرسودگى بر او فشار آورده و دراثر ناتوانى به خواب رفته است.
ولى چيزى نمىگذرد، كه او را مىبينيم از اشك خوددارى كرده و درپى انجامكارى شده و چيزى را جست و جو مىكند.
امروز براى زينب به جز گريه و زارى، وظيفه ديگرى است.
اين خون پاك نبايد به هدر رود.
و به خدا، اين شهداى بزرگوار، سزاوار نيستكه ازصفحه گيتى محو شوند.
بانوى بانوان آرزو داشت كه چند روزه آخر عمر را در كنار جدش رسولخدا بگذراند، ولى بنى اميه از اين هم جلوگيرى كردند.
زينب و كسانى كه همراهش بودند مصيبت هايى را كه سبط رسول خدا از لشكريزيد ديده بود، مىگفتند و آن قربان گاه خونين را كه امام حسين و شيعيانش را در آنسر بريده بودند، توصيف مىكردند.
وجود بانوى بانوان زينب در مدينه كافى بود كه آتش حزن بر شهيدان را شعلهوركند و مردم را بر ضد ستمكاران بشوراند، تا كار به جايى رسيد كه نزديك شد شورشبرضد بنىاميه پيدا شود فرماندار مدينه به يزيد گزارش داد:
بودن زينب در ميان اهل مدينه، احساسات را بر مىانگيزاند، او زنى است فصيح،خردمند، دانا، او و كسانى كه با او هستند تصميم گرفتهاند براى خونخواهى قيام كنند.
يزيد امر داد كه باقىمانده اهل بيت را به شهرها و نقاط مختلف تبعيد كرده وپراكندهشان سازد.
فرماندار، از بانوى بانوان خواست كه از مدينه بيرون رود و هر جايى كه خواهداقامت كند.
زينب كه از اينسخن خشمگين شده و به هيجان آمده بود، گفت:
«خداى مى داند كه چهها بر سر ما آمده است، بهترين كس ما كشته شده، وباقى مانده ما را از اين شهر به آن شهر چنان كه چارپايان را مىرانند براندند و ما را بربارها سوار كردند، به خدا، هرگز بيرون نخواهم رفت هر چند خونمان ريخته شود».
ولى زنان بنىهاشم از خشم آن ستمگر بر زينب بيمناك شدند، دور بانو را گرفتندو با ملايمت و مهربانى با وى سخن گفتند و هم دردى كردند و به خارج شدن از مدينهمتمايلش ساختند.
زينب دختر عقيلبن ابىطالب گفت:
دختر عموى عزيزم! خداى در وعدهاىكه به ما داده است، راست گفته، زمين راتحت اختيار ما خواهد گذارد، كه از هر جايش بخواهيم بهره برگيريم و به همينزودى خداى كيفر ستمكاران را خواهد داد. سفرى كن به شهرى كه در آسايش و امانباشى.
زينب به قصد مصر آماده سفر شد و مدينه را ترك گفت.
وه كه زينب چه بسيار سفر كرده!
آيا بايد تمام عمر را در خانه به دوشى از شهرى به شهرى به سربرد و روى زمينيك جا پيدا نكند كه در آن بياسايد؟
بانوان بنىهاشم كه به همراه زينب بودند، احساس كردند كه بانوى خردمندشاننيرويش را از دست داده و تا كنون اين سان ناتوان نبوده. او مات و حيرت زده مىنگردو ديدگانش خشك گرديده و اشكى نمىفشاند، گويا هستى او درهم شكسته شده و برباد رفته است.
مىخواهند مانوسش كنند و آشفتگىاش را بر طرف سازند، ولى جز بر بهت وپريشانىاش افزوده نمىشود. در آخر كار، به خاطرشان رسيد كارى كنند شايد بارغمش سبك شود; از مصايب كربلا سخن گفتند، تا عقده دلش بتركد و بگريد.
ولى اشك در حلقههاى چشمش سنگ شده بود و زخم قلبش چنان عميق گشتهبود كه شكافى كشنده ايجاد كرده بود.
گرفتگى و اندوه بانوى بانوان در شبهاى اخير مسافرت، از همه منزلها بيشتربود.
كاروان شبرو از خاك حجاز بگذشت; جايى كه چمن زار كودكى و اقامت گاهپدران و نياكان زينب بود.
و به خاك نيل نزديك شد، جايى كه زينب غريب است; نه كسى دارد و نه منزلى.
ابرهاى تيره جهان را فرا گرفته بود و ماه در آسمان يافت نمىشد.
بر بيابان شرقى مصر هوا ايستاده، سنگينى مىكرد.
گويا درنگ كرده تا كاروان شب پيما را ببيند.
وحشت و هراس آن فضاى پهناور را پر كرده بود.
سپس وضع عوض شد.
در همان دمى كه بانوى بانوان به خاك نيل قدم گذارد، هلال شعبان سال 61هجرت در افق نمايان شد، گروههايى از مردم براى استقبال بانوى بانوان جمعشده بودند.
كاروان به سير خود ادامه داد، تا به دهكدهاى نزديك بهبلبيس رسيد، در آن جاگروههاى ديگرى از پايتخت دره نيل به استقبال آمده بودند.
اينان مسلمةبن مخلد انصارى فرمانفرماى مصر با عدهاى از اشراف و علماى آنديار كه براى استقبال دختر زهرا و خواهر امام شهيد آمده بودند.
هنگامى كه طلعت درخشان زينب كه به نور شهادت تابش مىكرد نمايان شد،به يك باره همه به گريه درافتادند.
گرداگرد كاروان را گرفتند و به راه ادامه دادند. هنگامى كه به پايتخت رسيدند،مسلمه ميهمان گرامى را به خانه برد، بانوى ما در آن جا نزديك به يك سال اقامت كرد.در آن مدت جز در حال عبادت و گوشهگيرى ديده نشد.
سپس، پايان دوره گردى فرا رسيد.
بنا بر ارجح اقوال، بانوى بانوان زينب در شب يك شنبه چهاردهم رجب سال 62هجرت از دنيا رفت و دوچشمى كه قربان گاه كربلا را ديده بود، برهم نهاده شد.
وقت آن رسيد كه اين پيكر ستم كشيده و لاغر بياسايد.
سرزمين پاك مصر براى زينب بسترى نرم در اتاق خودش در خانه مسلمه فراهمكرد، همان جايى كه زينب هنگام آمدن وارد شده بود و همان جايى كه خودشخواسته بود كه آخرين خوابگاهش باشد. (1) .
قبرش زيارت گاهى شد كه مسلمانان تا به امروز از هر شهرى و ديارى به زيارتشمى آيند.
و داستان دردهاى شورانگيزش در زبان نسل ها و سال ها باقى بماند.
بانوى بانوان، پس از برادر شهيدش، بيش از يك سال و نيم زنده نماند. ليكن دراين مدت كوتاه توانست جريان تاريخ را عوض كند.
بنىاميه گمان بردند كه كشته شدن حسين و همه كسان او، آخرين قسمت ازداستان تشيع خواهد بود.
در اين گمان هم، چندان غافل و خطاكار نبودند; زيرا ديگر اميدى به دودمان على نبود، كه از ميان آن ها كسى قيام كند. پس از آن كه همه مردانشان كشته شدند و جزكودكانى يتيم و بيوهزنانى داغ ديده باقى نمانده بود.
نخست على كشته شد و روزگار بدون درنگ و انحراف مىگذشت و موقعيتمعاويه مستحكم گرديد; مخصوصا وقتى كه در ميان مردم شايع شد كه به تحريك اوهمسر حسنبن على سرور دودمان على را زهر خورانيد.
روزگار هم چنان به سير خويش ادامه مىداد، بدون آن كه توجه كند كه چه شد وچه از دست رفت.
سپس، در پيش چشم و گوش شيعيانش، حسين كشته شد و زمينه چنين بودكه اهل كوفه بار ديگر خيانتخود را تكرار كرده، پسر حسين، زينالعابدين را براىبيعت دعوت كنند. سپس، به وى خيانت نموده، تسليم دشمنانش كنند چنان كه با پدرو عمويش چنين كردند; در اين صحنه پيش از آن كه پرده بيفتد، زينب ظاهر شد، تااهل كوفه و ستمكاران بنىاميه را لعنت كند و سرزنش نمايد.
البته اين پرده هرگز نيفتاد و گمان ندارم كه روزى برسد كه اين پرده افتاده شود،مگر آن كه زمين و ساكنانش عوض شوند.
زينب از اين دنيا نرفت مگر وقتى كه لذت پيروزى را دركام ابنزياد و يزيد وبنىاميه از ميان برد و قطراتى از زهرى كشنده در جامهاى پيروزمندان فرو ريخت.
دل خوشى و سرورى بود، ولى طولى نكشيد.
پيروزى موقتى بود و ديرى نپاييد كه منتهى به چنان شكستى شد كه در آخر،حكومتبنىاميه را بر باد داد.
هنوز زينب از مجلس يزيد قدم بيرون ننهاده بود كه يزيد احساس كرد در فرحىكه از كشتن حسين به او دست داده، خللى راه يافت و روزبهروز در افزايش بودتا كمكم به صورت يك پشيمانى گزنده درآمد، و سه سال آخر عمر يزيد را تيره و تاركرد و از ناحيه او به ابن زياد شر بسيارى رسيد.
طبرى وابن اثير نقل مىكنند:
«موقعى كه عبيدالله زياد، حسينبن على (ع) و برادرانش را بكشت و سرهاىآن ها را نزد يزيد فرستاد، در ابتدا يزيد خشنود گرديد و عبيدالله پيش او مقام عالىيافت. ولى چيزى نگذشت كه پشيمان شد و مىگفت:
چه مىشد كه من قدرى تحمل مىكردم و به حسين آن چه مىخواست مىدادم؟
خداى پسر مرجانه را لعنت كند كه حسين را وادار به خروج كرد و ناچار نمودو سپس او را بكشت و در اثر كشتن او مرا نزد مسلمانان مبغوض نمود و دشمنى مرادر دلهاى آن ها جاى داد; زيرا كشتن حسين نزد آن ها بزرگ بود.
مرا با پسر مرجانه چه كار، خدا لعنتش كند.
و بر ابن زياد خشمگين گرديد.
و شنيد كه يحيىبن حكم اموى مىگويد:
سمية امسى نسلها عدد الحصى.
و ليس لآل المصطفى اليوم من نسل (2) .
- شماره زادگان سميه (مادر زياد) به اندازه ريگهاى بيابان رسيده، ولى از دودمان پاك مصطفى كسىنمانده!
پس از وفات بانوى بانوان زينب، مردم از مستجاب شدن دعاى اين زن پاك سخنمىگفتند و شبها و جلسات شبانه خود را به گفت و گو از خشم آسمان بر ريختن اينخون پاك و بىاحترامى به اين دودمان بزرگ مىگذرانيدند.
تاريخ نويسان آمدند و نتوانستند از اين داستانها بگذرند، واين گفت و گوهاىشبانه را براى ما نقل نكنند، و هركس كه در فاجعه كربلا شركت كرده بود، نشد مگرآن كه از او داستانى بگويند كه خشم آسمان با او چه كرد، و انتقام خداى از چه بود.گاهى در چيزهايى كه كتابهاى گزافه گويان شيعه در باره سرانجام اين جنايت كاراننوشتهاند ترديد مىكنيم، ولى هنگامى كه به سخنان تاريخ نويسانى كه به درستى وميانهروى شناخته شدهاند، گوش مىدهيم، عجايبى شگفتانگيز مىشنويم:
مردى است از قبيله «دارم» كه نگذارد حسين آب بنوشد.
سيدالشهدا او را نفرين كرد كه هميشه تشنه بماند. كسى كه بعد از اين او را ديدهبود، مىگويد:
به خدا، چيزى نگذشت كه تشنگى بر او چيره شد و ديگر سيراب نگرديد.
ديدمش كه كوزههاى آب و كاسههاى شير پيش رويش نهاده بودند; او مىگفت:
واى برشما، آب به من دهيد، تشنگى مرا كشت، كوزه يا كاسه را به او مىدادند، اومىآشاميد، پس از اندى دوباره مىگفت: واى بر شما آب به من بدهيد، تشنگى مراكشت، تا شكمش پاره شد.
يكى ديگر از آن ها را حسين نفرين كرد:
«پروردگار! او را از تشنگى بكش».
كسى كه در بيمارىاش عيادتش كرده، مىگويد:
به خدايى كه جز او خدايى نيست، ديدمش كه آب مىآشاميد و سپس قى مىكرد ودوباره مىآشاميد و ...و سيراب نشد تا بمرد.
سومى از ايل كنده بود، شب كلاه امام شهيد را ربوده به خانه آورده خونش رامىشست، زنش به او گفت:
آيا چيزى كه از پسر رسول خدا ربوده شده، به خانه من مىآورى؟ از پيش منببرش.
مىگويند: آن مرد آن قدر در بىچارگى و بدبختى به سر برد تا بمرد.
عمرسعد، لشكر خود را بخواند و پيش از غروب آفتاب به سوى حسين حملهورگرديد.
حسين، در جلوى خيمهاش نشسته بود و دوزانو را دربند شمشير قرار داده ودراثر خستگى خوابش برده بود.
ولى خواهرش زينب بيدار بود، و در كنار برادر ايستاده از وى پرستارى مىكرد.
زينب، غريو حمله سپاه را از نزديك بشنيد.
با ملايمتبه برادر نزديك شده گفت:
«برادر! بانگ و فرياد نزديك مىشود، آيا نمىشنوى؟».
حسين سربرداشت و فرمود:
«جدم رسول خدا را در خواب ديدم; بهمن فرمود: تو نزد ما مىآيى».
خواهرش سيلى بهصورت نواخت وگفت:
«اى واى!».
حسين فرمود: «خواهر عزيز من! واى بر تو نباشد، آرام باش، خداى تو را رحمتكند».
آن گاه حسين برادرش عباس را فرا خواند و از او خواست كه برود و از مهاجمانخبرى بياورد.
وقتى كه حسين دانست كه كوفيان آهنگ جنگ دارند، دوباره برادر را فرستاد كهاز آن ها خواهش كند كه امشب را دست از جنگ بردارند; زيرا ما مىخواهيم در اينشب براى خدا نماز بخوانيم و دعا كنيم و استغفار نماييم. هنگامى كه صبح شد، و اگرخدا خواست روبهرو شديم، ياتسليم مىشويم و يا جنگ خواهيم كرد.
عمر، با يارانش مشورت كرد كه اين مهلت را بدهد، يانه؟ يكى گفت:
سبحانالله، به خدا اگر اينان از ديلميان بودند و اين تقاضا را از تو مىكردند،شايسته بود كه با آن موافقت كنى.
سپس تا فردا را مهلت دادند.
حسين به سوى ياران خود شد، و پس از آن كه ستايشى نيكو ازخداى خود كرد،چنين گفت:
«اما بعد، من يارانى باوفاتر از ياران خود نمىشناسم، و اهل بيتى نيكو كارتر وخدمت گزارتر از اهل بيتخود سراغ ندارم. خداى از طرف من به همه شما پاداشنيكو دهد.
ياران من! آگاه باشيد،كه من به همه شما اجازه دادم كه برويد، و بيعتم را از گردنتانبرداشتم. اينك شب همهجا را فراگرفته، آن را شترى پنداشته و بر تاريكى آن سوارشويد، و هر مردى از شما دستيك تن از اهل بيت مرا بگيرد و با خود ببرد. سپس درشهرها پراكنده شويد، تا وقتى كه خداى فرجى فرمايد. اين مردم مرا مىخواهند وبس; اگر بر من دستيافتند، دگرى را فراموش مىكنند».
همگى به يكبار فرياد كشيدند:
پناه بر خدا، به ماه حرام سوگند اگر ما چنين كنيم، با چه رويى بازگرديم؟ و با مردمچه بگوييم؟
بگوييم سرورمان و فرزند سرورمان و سالارمان را گذاشتيم، كه نشانه تيرها وسرنيزهها و خوراك درندهها شود، ولى ما خودمان گريختيم، براى آن كه زندگى رادوست داشتيم. پناه بر خدا ! ما به زندگى تو زندهايم و با مرگ تو مىميريم و جانمىدهيم.
سپس يكى از آن حضرت پرسيد:
آيا ما از تو دستبرداريم؟ با آن كه پيش خدا عذرى نداريم، به خداكه از تو جدانمىشوم تا وقتى كه نيزهام را در سينههاى اهل كوفه بشكنم و با شمشيرم، مادامى كهدر دست من است، خونشان را بريزم. به خدا قسم، اگر اسلحهام در دستم نباشد، در راهتو آنان را سنگباران مىكنم تا با تو بميرم.
امام از تاثر بگريست. اصحاب همگريستند.
اشكهاى ديگرى نيز از ميان خيمهها جواب آن حضرت را دادند.
زيرا بانوى بانوان زينب و بانوانى كه از آن خاندان شريف در خدمتش بودند، باپريشانى و غم، بهسخنان حضرت گوش مىدادند.
پس آن گاه ، هركس بهخوابگاه خويش برفت.
سكوتى سنگين و ناراحت كننده بر كربلا حكمفرما شد. ولى ناله زنى- كه ازخيمههاى حسين برخاست- آن را بشكست. زن از اعماق قلبى پارهپاره مىناليد ومىگفت:
«اى واى از داغ ديدن، اى واى از خون دل خوردن، اى كاش مرگ، زندگى مرانابود مىكرد. اى حسين من! اى سرور من! اى يادگار عزيزان من! آيا آماده كشته شدنشدى؟ آيا از زندگى نوميد شدى؟ امروز، رسول خدا از دستم رفت، امروز مادرمفاطمه زهرا از دستم رفت، امروز پدرم على از دستم رفت، امروز برادرم حسن ازدستم رفت، اى يادگار گذشتگان، اى پشت و پناه باقىماندگان».
اين زن، زينب بود نه ديگرى; زينب، بانوى خردمند بنىهاشم.
خوب استبگذاريم علىبنحسين، آن كسى كه او را زينب ازكشته شدن نجاتداد، اين داستان سوزان را براى ما نقل كند.
«در شبى كه پدرم فردايش كشته شد، نشسته بودم و عمهام زينب مرا پرستارىمىكرد. پدرم از يارانش كناره گرفت و به يكى از خيمههاى خود رفت. غلامابوذر غفارى در خدمتش بود، و شمشير آن حضرت را اصلاح مىكرد و صيقل مىداد.شنيدم پدرم باخود زمزمه مىكرد و مىگفت:
يا دهر اف لك من خليل.
كم لك بالاشراق والاصيل.
- اى روزگار! تف بر تو از اين دوستى تو! چقدر تورا صبحهاى روشن و شامهاى تيره است.
من صاحب اوطالب قتيل.
والدهر لايقنع بالبديل.
- كه بر كشتههاى ياران من يا دوستان من مىگذرد. (آرى) روزگار بدل نمىپذيرد.
وا نما الا مرالى الجليل.
و كل حى سالك السبيل.
- كارها در دستخداى بزرگ است و بس. و هر زندهاى بايد اين راه را بپيمايد.
پدرم دوبار يا سهبار اين شعرها را بخواند، تا من مقصودش را فهميدم و دانستممنظورش چيست.
گريه گلويم را گرفت، ولى اشكم را پس زدم. هنگامىكه عمهام زينب شنيد چيزىرا كه من شنيدم، خوددارى نتوانست; ازجاى پريد و دامنكشان و سربرهنه به سوىپدرم دويد. وقتى به او رسيد، شيون آغاز كرد وگفت: اى واى از داغديدن، اىكاشمرگ، زندگى مرا نابود مىكرد.
حسينعليه السلام نظر عميق بر زينب انداخت و به او گفت:
« خواهر عزيز من، حلم و بردبارى تو را شيطان نبرد».
زينب گفت: يا اباعبدالله! پدر و مادرم به فداى تو، جانم به قربان تو. (1) .
حسين، اندوه خود را فرو برد; ولى اشكدر چشمانش مىدرخشيد و در زير زبانچنين گفت:
«اگر قطا (2) را درشب وا مىگذاشتند، مىخوابيد».
زينب گفت: واى بر من، آيا روحت مىخواهد تورا از من بگيرد؟ اين كه دل رابيشتر مىسوزاند و جانم را سختتر مىگدازاند. آن گاه سيلى به صورت خود نواختو دستبرد و گريبانش را بدريد و بيهوش بيفتاد.
حسين به كنار خواهر آمد و آب به صورتش بپاشيد و گفت:
«خواهرم عزيزم! از خداى بپرهيز و صبر كن، صبرى كه براى خدا باشد و بدان كهاهل زمين مىميرند، و آسمانيان نيز نخواهند ماند، و هر چيزى نابود مىشود مگرخداى. پدرم از من بهتر بود، مادرم از من بهتر بود، برادرم از من بهتر بود. همه رفتندومن و همه آن ها بايد به دنبال رسول خدا برويم».
هنگامى كه زينب بهحال آمد، حسين بدو گفت:
«خواهر عزيزم، تو را سوگند مىدهم، و سوگند مرا انجام بده; وقتى كه منكشته شدم، به خاطر من گريبان چاك مكن، صورت را مخراشان، ناله مكن، شيونمزن، واى واى مگو».
علىبن حسين مىگويد:
«آن گاه پدرم عمهام را نزد من آورد و بنشانيد و خود پيش يارانش رفت».
اگر زينب مىدانست كه فردا چه مصيبتى در انتظار او و خويشانش است. هر آينهاشكهايش را براى فردا ذخيره مىكرد.
شبى بود ولى چه شبى! بيشترشان آن شب را به بيدارى گذراندند و به هيولاىمرگ كه در كمين آن ها نشسته، منتظر پيدايش روز بود، مىنگريستند. (3) .
زينب رفت و چشمان خشك و افسردهاش را به تاريكى وحشتزايى كه بر آنبيابان خيمه زده بود بينداخت. هنگامى كهحالش بهجا آمد، به سوى خوابگاهفرزندان و برادرانش شد و از ديدار آن ها براى فراقى دور و دراز توشه بر گرفت.
صبح شد، دو لشكر برابر هم قرار گرفتند.
ولى چه دو لشكرى!
عمر سعد با چهار هزار تن (4) از سپاه امير كوفه با آمادگىكامل و ساز و برگ كافى ازيك طرف.
و در پشتسرآن ها، نفوذ و قدرت.
و از طرف ديگر، حسين و خويشان و يارانش كه سى و دوسواروچهل پيادهبودند.
و در پشتسرآن ها، كودكان و زنان.
حسين، به هزاران تنى كه به سوى هفتاد و دو تن يارانش حملهور شده بودندمىنگريست. هنگامى كه نزديك رسيدند، اسب مركوب سوارى خود را خواست وسوار شد، آن گاه آنان را مخاطب قرار داد و با صداى بلند چنين فرمود:
«اى مردم! بشنويد و در جنگ بامن شتاب نكنيد و اندكى بينديشيد. سپس هرچهخواستيد انجام دهيد و درنگ نكنيد. خدايى كه قرآن را نازل كرده، سرور و پشتيبانمن است و اوست كه پارسايان را دوست مىدارد».
صداى حسين به گوش زنان و خواهران و دخترانش رسيد; همگى به نالهدرافتادند و گريستند. نالههاى آن ها كمكم بلند شد، تا بهگوش حسين رسيد. فرزندشعلى و برادرش عباس را به سوى ايشان فرستاد و به آن دو بفرمود: «زنان را ساكتكنيد، وقتباقى است و بسيار خواهند گريست».
در اين دم بود كه بهياد پسر عمويش عبداللهبن عباس افتاد، و به خيالش رسيد كهطنين سخن ابنعباس از دور به گوشش مىرسد، كه به اصرار مىگويد: «از حجازبهكوفه مرو، و اگر مىروى زنان و كودكانت را همراه مبر; زيرا مىترسم كه تو كشتهشوى، آن گونه كه عثمان كشته شد، و زنان و فرزندانش به او مىنگريستند».
هنوز طنين سخن در گوش حسين باقى بود، كه زنانى كه گريه مىكردند ومىناليدند، آرام شدند.
پس از آرامش زنان حسين به حال خود برگشت و رو به سوى لشكر كوفه كردو پساز حمد خداى چنين گفت:
«نسبت مرا بگوييد و ببينيد من كه هستم. آن گاه به خود آييد و وجدانتان رامخاطب قرار داده و آن را سرزنش كنيد و بينديشيد، آيا براى شما كشتن من و هتكاحترام من رواست؟ آيا من پسر دختر پيغمبر شما نيستم؟ آيامن فرزند وصى آنحضرت و پسر عموى او و آن كسى كه شايستهترين ايمان به خدا را داشت، نيستم؟آيا حمزه سيدالشهدا عموى پدرم نيست؟ آيا جعفر شهيد كه در بهشتباملائكه پرواز مىكند، عموى خودم نيست؟ آيا اين حديث مشهور به شما نرسيده كهرسول خدا(ص) به من و برادرم فرمود: "شما دوتن سرور جوانان اهل بهشت و نورچشم مسلمانان هستيد"؟ آيا اين فرمايش، شما را از اين كه خون مرا به ناحق بريزند،جلوگير نمىشود».
و پس از آن كه كوفيان به سخنان گوش ندادند، چنينگفت:
«اگر در گفتههاى من ترديد داريد و يا شك داريد كه من پسر دختر پيغمبر شماهستم، به خدا كه در ميان مشرق ومغرب، جز من كسى پسر دختر پيغمبر نيست».
كسى پاسخش را نداد.
حسين به سخن خود ادامه داده پرسيد:
«آيا كشتن من براى آن است كه كسى را از شما كشتهام، يا مالى را از شما بردهام، ويا قصاص جنايتى است كه بر شما وارد آوردهام؟!».
همه ساكت ماندند و در جواب متحير بودند.
در اين هنگام، حسين سران سپاه كوفه را درنظر آورد و آنان را يكايك صدا زد:
«اى فلان ... اى فلان ... اى فلان... آيا به من ننوشتيد كه ميوهها رسيده و بوستانهاسبز و خرم گرديده و پيمانهها پر شده و سپاهى آماده فرمان تو است، پس به زودىبيا؟!».
سخنان حسين (ع) تكهتكه مىشد و كوفيان گوش نمىدادند، به جز حربن يزيدكهبه سوى فرمانده خود عمرسعد رفت و از او پرسيد:
خدا به تو خير دهد، آيا با اين مرد جنگ مىكنى؟
عمر پاسخ داد:
آرى، به خدا جنگى كه كوچكترين مرحلهاش افتادن سرها بر زمين و جدا شدندستها باشد.
حر گفت:
چرا بايكى از اين سه پيشنهادىكه كرد موافقت نكرديد؟
عمر گفت:
به خدا، اگر اختيار در دست من مىبود، مىپذيرفتم، ولى امير تو نپذيرفت.
حر چيزى نگفت و به سوى حسين گراييد و كمكم به آن حضرت نزديك مىشددر اين حال او را لرزشى سخت فراگرفت.
يكى از كسانش كه اورا بدان حالت ديد، گفت:
اى حر! كار تو آدم را بهشك مىاندازد، به خدا، در هيچ جنگى تو را چنين نديدم.اگر از من مىپرسيدند، دلاورترين مرد كوفه كيست؟ از تو نمىگذشتم.
حر گفت:
به خدا، من خود را در ميان بهشت و دوزخ مخير مىبينم، ولى چيزى را بر بهشتمقدم نخواهم داشت، هر چند بند از بندم جدا كنند و مرا بسوزانند.
سپس تازيانهاى بر اسب زد و به حسين پيوست وگفت: يابن رسولالله! خداىمرا قربانت كند. من همان كسى هستم كه تو را از بازگشتن جلوگير شدم و در راه،تحت نظرت قرار دادم و در اين جا بر تو بسيار سخت گرفتم. به خدا سوگند كه منهرگز گمان نمىكردم اين مردم پيشنهادهاى تو را رد كنند. اگر گمان مىكردم كه اينمردم خواستههاى تو را نمىپذيرند، چنين نمىكردم.
اكنون من با سرافكندگى و پشيمانى نزد تو آمده و از خداى خود شرمسارمو آمادهام كه با جانم تو را يارى كنم، تا كشته شوم.
سپس به سوى ياران قديمى روى كرده، چنين گفت:
اى اهل كوفه! بهره مادرتان داغ دل و اشك ديده باشد. حسين را دعوت كرديد;وقتى كه به سرزمينتان آمد، تسليم دشمنانش كرديد؟! شما مىپنداشتيد كه در راه اوجانبازى مىكنيد، اكنون بر او حمله برده تا او را بكشيد، و از هر سو احاطهاش كردهواز رفتنش به گوشهاى از زمين پهناور خداى جلو گرفتيد، تا مانند اسير، مالكسود و زيان خود نباشد؟!
آب فراتى كه يهودى و گبر وترسا از آن مىآشامند و خوكان و سگان در آنمىغلتند، براو و همراهانش بستيد، تا تشنگى او و اهلبيتش را از پا بيندازد! پس ازمحمد، با فرزندانش بد رفتارى كرديد!
اگرتوبه نكنيد، خداى روز تشنگى سيرابتان نكند.
جواب اهل كوفه آن بود كه تيربارانش كنند. حر به سوى حسين برگشت و از آنحضرت آنقدر دفاع كرد تا شهيد شد.
هنگامه خونين جنگ ميان دو دسته برپا شد، دستهاى هزاران تن بودند و دستهاىدهها!
ياران حسين يكى پس از ديگرى بهميدان مىرفتند و كوفيان با آن ها بابىرحمانهترين كشتارى كه تاريخ به خاطر داردجنگ مىكردند، تا روز به نيمه رسيدو ظهر شد. حسين، با كسانى كه باقى مانده بودند نماز خوف بهجا آورد. سپس،به جنگ پرداختند. هنگامى كه ياران حسين يقين كردند كه نمىتوانند از كشته شدنامام خود جلوگيرى كنند، در جانبازى و كشته شدن در پيشگاه حسين بريك ديگرسبقت مىگرفتند، تا همگى كشته شدند و جز اهلبيتحسين كسى نماند. آن ها نيزدليرانه به جنگ پرداختند. نخستين كسىكه از آنان به ميدان رفت و شهيد شد،علىاكبر، پسر حسين بود. على برسپاه دشمن حمله مىكرد و رجز مىخواند:
انا على بن الحسين بن على.
نحن و بيتالله اولى بالنبى.
- من على، فرزند حسين پسر على هستم. به خانه خدا قسم كه ما به پيغمبر سزاوارتريم.
اضربكم بالسيف حتى يلتوى.
ضرب غلام هاشمى علوى.
- شما را با شمشير مىزنم تاخم شود. شمشيرزدنى كه شايسته جوانى هاشمى نسب و علوىنژاد باشد.
ولا ازال اليوم احمى عن ابى.
تالله لايحكم فينا ابن الدعى.
من امروز با تمام قوا از پدرم دفاع مىكنم. به خدا، كه زنازاده بىپدر نخواهد بر ما حكومت كرد.
دم بهدم بر سپاه كوفهحمله مىبرد و سپس نزد پدر باز مىگشت و مىگفت:
«پدر! تشنهام».
حسين مىگفت:
«فرزندم صبر كن، شب فرا نمىرسد مگر آن كه رسول خدا(ص) باجام خودشتو را سيراب كند.».
جوان برمىگشت و بر لشكر مىتاخت و پياپى به حملات خود ادامه مىداد كهناگهان تيرى به سوى او رها شد و در گلوى على نشست و گلويش را پاره كرد. جواندر خون خود مىغلتيد كه پدرش برسيد. شنيدندش كه با آهنگى داغ ديده مىگفت:
«فرزند! خداى بكشد مردمى كه تورا كشتند، چقدر اين مردمبرخدا و بر هتكحرمت رسول خدا گستاخند. فرزند! پس از تو، خاك بر سر اين دنيا».
نقل مىكنند كه هنوز حسين سخنش تمام نشده بود كه زنى از خيمهگاه بيروندويد، كه مانند خورشيد مىدرخشيد، و از سوز دل ناله مىكرد و مىگفت:
«اى حبيب من! اى پسر برادر من!».
كسى كه آن زن را نشناخته بود پرسيد: كيست؟ گفتند، زينب دختر فاطمه، دخترسول خدا(ص) است.
زينب با شتاب آمد و خود را بر پيكر جوان شهيد انداخت.
حسين به سوى زينب شد و دستخواهر را گرفت و به خيمه گاهش برگردانيد.سپس، نزد فرزند خود بازگشت. جوانانش به سوى او رو آورده بودند.
حسين دردمندانه گفت:
«برادرتان را برداريد و ببريد».
على را از آنجا بردند.
كوفيان، اطراف حسين را گرفتند. قاسم بن حسن بنعلى، به سوى عمو روان شد.قاسم هنوز كودك بود. زينب خواست قاسم را برگرداند، ولى كودك وقتى كه ديدظالمى بر حسين شمشيرى فرود مىآورد، از دست زينب خود را رهانيد و به عمورسانيد، و دست دراز كرد تا از رسيدن شمشير به عمو جلوگيرى كند و بر آن ستمكاربانگ زد:
«اى پليد مادر! مى خواهى عمويم را بكشى؟».
شمشير فرود آمد و دست قاسم را جدا كرد، ولى به نخى از پوست آويزان شد.
كودك شهيد پاها را بر زمين مىماليد و از سوز مىناليد و مىگفت:
«مادر جان!» زينب از دور جواب داد:
«جانم، اى عزيز من».و به سوى قاسم دويد. حسين بر سر نعش قاسم ايستاده بودو مىگفت:
«به خدا، چقدر براى عمويتسخت است كه تو او را بخوانى و جوابت را ندهد،يا جواب بدهد ولى جوابش براى تو سودى نداشته باشد».
حسين در برابر چشم زينب، قاسم را برداشت و ببرد و در كنار فرزندش علىبخوابانيد. (5) .
دم بهدم زينب با جان دادن عزيزانش روبهرو مىشد. هنوز اين آخرين نفسرا نكشيده بود كه بايد زينب پيكر پاره پاره آن را در بر گيرد.
در ميان شهيدانى كه پيكرهايشان را نزد زينب آورده بودند، فرزند زينب،عونبن عبدالله و برادرانش محمد و عبدالله، و برادران زينب: عباس (6) و جعفرو عثمان و عبدالله و محمد و ابوبكر، فرزندان حسين، برادر زينب: على و عبدالله، وفرزندان حسن، برادر زينب: ابوبكر و قاسم (7) ، و فرزندان عقيل عموى زينب: جعفر وعبدالله و عبدالرحمان و... بودند.
آسياى خونين كشتار، ديوانهوار مىگرديد و نمىخواست - تا در زمين كربلا ازفرزندان ابوطالب زندهاى نفسكش باقى است - از گردش بايستد.
موقعىكه هنگامه جنگ نزديك به آخر بود، ده تن از سپاهيان ابنزياد به قصدچپاول و تاراج به خيمهگاه حسين كه عيال و باروبنه آن حضرت در آن جا بود، تاختآوردند، ولى فرياد امام كه به تنهايى مىجنگيد، آن هارا باز گردانيد:
«واى بر شما! اگر دين نداريد، در دنيا آزاده باشيد، باروبنه من يك ساعت ديگربراى همه شما حلال خواهد بود».
پس از ساعتى، خيمهگاه حسين تاراج شد و بر اهل كوفه حلال گرديد!
وه كه چه ساعت هراسناكى بود. حسين به تنهايى جنگ مىكرد; پس از آن كهپسران و خويشان و يارانش همگى كشته شده بودند. و يك تن از آنان زنده نمانده بود.
كسىكه حسين را ديده كه يكه و تنها با قلبى قوى مىجنگيد، مىگويد:
به خدا، در اين موقع بود كه زينب دختر فاطمه از خيمهگاه خارج شد. گويا هنوزهم گوشوارههايش را مىبينم كه ميانگوش و شانهاش تكان مىخورد.زينب مىگفت:
«اى كاش آسمان بر زمين فرود مىآمد».
موقعى كه عمرسعد به حسين نزديك شد، زينب به او گفت: « آيا ابوعبدالله رامىكشند و تو نگاه مىكنى؟».
راوى مىگويد:
گويا اشك عمر سعد را هنوز مىبينم كه برگونهها و ريشش مىريزد. سپس، عمررويش را از زينب برگردانيد. (8) .
آرى زينب تا آخرين لحظه، بلكه در هر لحظهاى ... .
زينب، نه همسران و مادران و خواهرانى كه در كربلا بودند.
نوبتبهحسين رسيد. زينب آماده شد برادر را پرستارى و نگهدارى كند. حسينمىديد كه خلافت از خاندان رسول خدا بيرون مىرود و در دستبنىاميه سلطنتموروثى مىشود.
هنوز از وفات امام حسن، شش سال نگذشته بود كه معاويه آشكارا مردم را براىپس از مرگش به بيعتبا يزيد دعوت كرد.
و مردم خواه ناخواه تسليم شده و گردن نهادند، به جز پنج تن كه در ميان آنانسزاوارتر از حسين، فرزند زهرا نواده رسول، كسى نبود كه از اين تعدى و تجاوزخشمگين شود.
معاويه، پس از بيعت گرفتن براى يزيد، چهار سال بزيست، و حسين هم چنان درجايگاه خود استوار بود. او نمىخواست كه ولايت عهد حكومتىكه جدش تاسيسكرده است، كسى مانند يزيد باشد.
اگر خلافت موروثى باشد، چه كسى ازحسين جگر گوشه پيغمبر پسر دختررسول به آن سزاوارتر است؟
و اگر ملاك در انتخاب خليفه، شايستهترين و پاكدامنترين فرد باشد، چه كسى ازامام حسين، آن پرهيزكار پاكدامن، آن دانشمند فهميده، شايستهتر است؟
آيا حق موروثى دودمان رسول را از پدرشان غصب كردند، تا جوانى فاسق،بىدين، شرابخوار، بازىگر، ياوهگوى، بهارث برد!
آيا خلافت از نواده خديجه امالمؤمنين و بانوى اسلام گرفته شود و به دست نوادههند جگرخوار، قهرمان وحشىترين انتقامها برسد؟
اسلام فراموش نكرده بود چه ظلمى از هند در احد به او شد و آن زن پليد چگونهزخمى بر مسلمانها زد كه التيام نپذيرفت. هنوز در ميان مسلمانان كسانى يافتمىشدند كه هند را ديده بودند كه از مكه بيرون آمده و قريش را سرزنش مىكرد كهچرا از دسته كوچكى از مسلمانان شكستخوردند، با آن كه سپاه آن ها از حيث عدد وتجهيزات جنگى كامل بود وتحت نظر ابوسفيان شوهر هند و پيشواى كفار ادارهمىشد، و بااين حال پيكرهاى دليران و بزرگان خويشان هند را در بيابان خونين آببدر، گذاشتند و گريختند.
بدر هند، عتبه كه سرش از ضربت مرگبار حمزةبن عبدالمطلب جدا شده بود وبرادرش شيبه كه نيز حمزه كار او را ساخته بود. (1) .
و فرزندش وليد كه علىبن ابىطالب او را كشته بود.
و ابوجهل فرمانده سپاه كفار.
و دههاتن ديگر كه درآن جا برزمين افتاده بودند.
در آن روز، هند سوگند ياد كرد كه شوهرش ابوسفيان با او نزديكى نكند، تاوقتى كه از كشتههايش خونخواهى كند. پس از آن، هند در ميان اهل مكه به كوششبرخاست، تا سههزار مرد جنگى گرد آمدند، و فرماندهى آن ها با ابوسفيان بود، و درميان آن ها دويستسوار كار بود كه تحت فرمان خالدبن وليد بودند.
هند، در راس اين سپاه مهاجم به سوى مدينه روان شد. گرداگرد او زنانى بودند،كه آهنگهاى خون مىنواختند و سرود انتقام مىخواندند.
هند، غلامى داشتحبشى، با او خلوت كرد و به وى وعده داد كه اگر او سر حمزهرا بياورد، زنجير بردگىاش را بگسلد وآزادش سازد.
دو سپاه در دامنه كوه احد روبهرو شدند. هند به زنانى كه با او بودند گفت: دفبزنيد و خودش در آن ميان بهرقصيدن و آواز خواندن پرداخت، و سپاه رابهخونريزى تحريك مىكرد و آتش انتقام را دامن مىزد.
موقعى كه تنور جنگ برافروخته شد، وحشى از پشتسر به حمزه نزديك شد.در حالى كه حمزه به كشتن يكى از مشركان مشغول بود، وحشى زوبين را در هوابه گردش در آورد بدون آن كه حمزه متوجه شود، آن را به سوى حمزه رها كرد.زوبين، پهلوى حمزه را شكافت و او را بر روى شنها بيفكند و آن گاه به خوابهميشگى فرو رفت.
در اين هنگام، وحشى به سوى هند دويد. هند كه او را از دور بديد، دانست كهوحشى براى چه مىدود. خاموش به سوى هند آمد و دستخود را در دست هندنهاد، تا او را به جايىكه قهرمان جنگ آرميده استببرد. همينكه چشم هند بر پيكرحمزه افتاد، از شادى و هيجان فرياد كشيد، و خم شد و به پاره پاره كردن پيكر شهيدپرداخت. بينى را بريده و گوشها را از بيخ بركند، و چشمانش را بدريد. سپس شكمشهيد را بشكافت و جگرش را كه هنوز گرم بود، بيرون آورد و با رغبتى فوقالعادهجويدن گرفت. زنانى كه در پى او بودند، از او پيروى كردند و از گوشها و بينىهاىشهيدان و انگشتان آن ها براى خود گردن بندها و گوشوارهها درست كردند.
درست است كه هند پس از اين در سال فتح مكه مانند شوهرش مسلمان شد، ولىمسلمان شدن او صفحات ننگين گذشتهاش را نشست، و از آن كه فرزندانش را بهجگر خوارزادگان بنامند، جلوگيرى نكرد.
يزيد، نواده اين هند است. پدر يزيد، خلافت اسلامى را در صورتى كه تبديلبهسلطنتى ظالمانه وهرقلى كرده بود، براى او به ارث گذاشت، بهطورى كه هرگاهستمكارى بميرد، ستمكار ديگرى جاى او را بگيرد. با آن كه هنوز در ميان مسلمانان،ياران بزرگوار رسول خدابودند، كه شايسته زمامدارى مسلمانان باشند، و سرور همهايشان حسين (ع) فرزند زهرا (ع) و نواده خديجه بود.
ابدا ! و هرگز چنين چيزى نخواهد شد! اسلام، زمامدارى يزيد را نخواهدپذيرفت، و حسين هم نخواهد پذيرفت.
معاويه، اين مطلب را به خوبى مىدانست و كاملا حسين و يزيد را مىشناخت; اومىدانست كه حسين كيست و يزيد چه كسى است.
لذا آخرين وصيتى كه بهولى عهد خود كرد اينبود:
من تو را از رنج از اين در به آن در زدن رهانيدم، و همه چيز را براى تو رام كردم،و همه دشمنان را براى تو خوار و گردنهاى عرب را پيش تو خم گردانيدم. من ازقريش بر تو بيمى ندارم، مگر از سه كس: حسين فرزند على، عبدالله زاده عمر،عبدالله پسر زبير.
آن گاه معاويه در فكر فرو مىرود، و اين سه تن را در نظر مىآورد. مقدار خطرهر كدام را بر وارث و ولىعهد خود مقايسه مىكند. در ميان آنها كسى را پرخطرتر ازحسين نمىبيند; زيرا حسين جگر گوشه رسول خداست و حق بزرگى بر گردنمسلمانان دارد. سپس، معاويه به سخن خود چنين ادامه مىدهد:
عبدالله عمر را بهخود واگذار تا عبادت كند. زيرا او مردى است كه تقدس از كارشانداخته است، و بر يزيد پيش دستى نخواهد كرد. با عبدالله زبير سختگيرى كن; زيراكه او حيلهگرى استخطرناك. اما حسين، در باره حسين، معاويه به آرزو توسلمىجويد و براى يزيد دعا مىكند كه خداى تو را به دست كسانى كه پدرش را كشتند وبه برادرش خيانت كردند، محافظت كند. سپس مىگويد: گمان نمىكنم اهل عراق ازاو دستبردار باشند، آنقدر خواهند كوشيد تا او را بهخروج و قيام وادار كنند.
زينب و بنىهاشم در ماه رجب سال شصتم هجرى با خلافتيزيدبن معاويهروبهرو شدند.
يزيد، نه بردبارى پدر را داشت و نه در متانت و زيركى سياسى به او مىرسيد وتنها ارث بردن خلافت از پدر او بسند نبود، چون در نظر اسلام نخستين كسى بود كهخلافت را فقط به واسطه ارث تصاحب كرده بود.
يزيد، نخواست مانند پدرش معاويه امام حسين را در مدينه آزاد گذارد، بلكهاصرار داشت از حسين و كسانىكه در حجاز بودند و هنگام دعوت معاويه زير باربيعتيزيد نرفته بودند، بيعتبگيرد.
نخستين تصميم او اين بود كه از طرف ايشان آسوده خاطر گردد. لذا، فرداى روزمرگ معاويه، نامهاى بدين مضمون به امير مدينه وليدبن عتبة بن ابوسفيان نگاشت:
بر حسين و عبدالله عمر وعبدالله زبير سختبگير و در اين كار سستى مكن تاآن ها بيعت كنند.
اين كار بر وليد بسيار بزرگ و دشوار آمد و ازمروان حكم نظر خواست، مروانپاسخ داد:
هم اكنون به دنبال اين چندتن مىفرستى و ايشان را احضار مىكنى و آن ها را بهبيعتيزيد و اطاعت او مىخوانى، اگر پذيرفتند، از آن ها دستبر مىدارى و اگر زيربار نرفتند، آن ها را گردن مىزنى، پيش از آن كه از مرگ معاويه آگاه شوند.
حسين، با تنى چند از شيعيان و دوستانش بهسوى خانه وليد شد و آنها را در حالآماده باش بر در خانه نگاه داشت و خود بهدرون خانه، نزد امير رفت. مروانحكم نيزدر آنجا بود، وليد، امام حسين را بهبيعتيزيد خواند، امام چنينگفت:
«هم چون من، كسى در پنهانى بيعت نمىكند و گمان ندارم تو از من اين گونهبيعت را بپذيرى بدون آن كه در نظر مردم آشكار كنى و به همه كس بنمايانى».
وليد گفت: آرى.
حسين گفت: «وقتى كه همه مردم را به بيعت دعوت كردى، ما را نيز با ايشاندعوت مىكنى تا كار يك باره انجام شود».
وليد خاموش شد و حسين عزم بازگشتن كرد. ولى مروان تكانى به خود داد وروى به وليد كرده و در حالى كه او را بر حذر مىداشت، گفت:
بهخدا اگر حسين در اين ساعت از تو جدا شود و بيعت نكند، هرگز چنين فرصتىنصيب تو نخواهد شد، مگر آن كه كشتار بسيارى ميان شما و او رخ دهد. حسين رانگهدار و مگذار از پيش تو بيرون رود، مگر آن كه بيعت كند يا آن كه گردنش را بزنى.
حسين از جاى جست و بهطور انكار پرسيد:
«پسر زرقا ! (2) تو مرا مىكشى يا او، به خدا، دروغ گفتى و گناه كردى».
سپس، از خانه وليد خارج شد. مروان، وليد را سرزنش كرده و گفت:
پند مرا به كار نبستى، به خدا كه ديگر حسين خود را در اختيار تو نخواهد گذارد.
وليد پاسخ داد: ديگران را سرزنش كن. تو بهمن چيزى را پيشنهاد مىكنى كهنابودى دين من در آن است، به خدا، دوست ندارم كه آن چه را كه خورشيد بر آنطلوع مىكند و از آن غروب مىكند از آن من باشد و در برابر آن، من حسين را بكشم.سبحانالله! اگر حسين بگويد: «من بيعت نمىكنم» او را بكشم؟ به خدا، گمان ندارمبازخواستخون حسين نزد خداى در روز قيامتسبك و كوچك باشد.
حسين بيرون شد. هنگامىكه به خانه خود رسيد، خبر را بهاهل بيتخود گفتوايشان را نهانى آگاهانيد كه آهنگ سفر دارد.
شب ديگر، مدينه رسول خدا به فرزند زهرا مىنگريست كه از بيم پيشآمدهاىناگوار، اهل بيتخود را برداشته در تاريكى شب به طور پنهانى از آن شهر بيرونمىرود، پيش از آن كه ماهتاب درآيد واين راز را فاش كند.
حسين در مدينه كسى را به جاى نگذاشت مگر برادرش محمدبن حنفيه كه اوبه حسين گفت:
برادر! تو محبوبترين و عزيزترين مردم نزد من هستى و تو براى آن كه منخيرخواه تو باشم از همه كس سزاوارترى، چندان كه مىتوانى با همراهان خود ازيزيد و از شهرها دور شو. آن گاه فرستادگان خود را به سوى اين مردم روانه ساز. اگر باتو بيعت كردند حمد خداى را به جاى آور و اگر دور ديگرى را گرفتند، نه از دين توكم شده ونه از خودت، و به بزرگوارى و مردمى تو گزندى نخواهد رسيد. زيرا من ازآن مىترسم كه به شهرى از اين شهرها بروى و دستههايى از مردم بيايند و در ميانايشان اختلاف افتد، دستهاى ياور تو باشند و دستهاى دشمن و به كشتار برخيزند. و تونخستين هدف خدنگ آن ها قرارگيرى. در اينوقت است كه خون بهترين اين امت -چه از جهتخودش و چه از جهت پدرش و چه از جهت مادرش - از همه چيزبىقيمتتر شود و دودمانش از همه امتخوارتر گردد.
حسين گفت: « برادر، پس كجا بروم؟».
محمد گفت: به مكه مىروى، اگر آنجا در امان بودى، كه راه همين است، و اگر درآنجا آسوده نبودى، بهشن زارها و شكاف كوهها پناه ببر، و از شهرى به شهر ديگر بروتا ببينى كه سرانجام كار اين مردم چه خواهد بود. اينوقت است كه اتخاذ تصميم بر توآسان مىشود; زيرا تصميم صحيح وقتى است كه انسان پيش از وقوع حوادث، نقشهاش را طرح كند. و دشوارترين تصميمات وقتى است كه انسان در پشتسرحوادث قرار گيرد و در دنبال آن ها باشد.
حسين، برادر را وداع كردهو باتاثر چنين گفت:
«برادر! خيرخواهى و مهربانى را تمام كردى; اميدوارم كه نظرت صحيح وموفقيتآميز باشد. انشاءالله». (3) .
اهل بيت در راه مكه از نقاطى كه در شصتسال پيش ناظر هجرت جدبزرگوارشان از مكه به مدينه بود، مىگذشتند.
شب آن ها را در بر گرفت و تاريكى خود را برايشان بگسترد. سكوتى سنگين بركاروان حكمفرما بود. به جز صداى پاى شترها كه به سرعتبر شنزارها در حركتبود، چيزى شنيده نمىشد. نه كسى آوازى مىخواند و نه شتربانى حدى آغاز مىكرد.تنها حسين بود كه به آهستگى اين آيه را تلاوت مىكرد:
«رب نجنى من القوم الظالمين; (4) .
پروردگارا ! مرا از شر ستمكاران رهايى بخش».
خويشان و همراهانش در حالى كه به مدينه جدشان و پرورشگاهكودكى وجوانىشان نظر وداع اندخته بودند، آمين مىگفتند.
ولى وقتى كه نگاهشان در آن تاريكى سخت، بر مىگشت چيزى از آثار مدينه رابهجز سرهاى درختان خرما و قلههاى كوهها، تميز ندادهبود.
اگر مقدر شده بود كه زنان ببينند، آن چه كه در پس پرده فرداست، هر آينه گوششب را از ناله و شيون كر مىكردند; چون حسين و جوانانش و يارانش در اين شب ازمدينه خارج مىشدند، ولى بازگشت نداشتند.
ساعتها مىگذرد كه كاروان تاريكى شب را مىشكافد و شتابان مىرود. وقتى كهبه وسط بيابان رسيدند، شب از نيمه گذشته بود، و ماه نمايان شد. و هنگامى كه پرتوخود را بر كاروان بينداخت، دانست كه در اين كاروان با حسين، پسرانش، برادرانش،برادرزادگانش و بيشتر اهل بيتش همراهند.
در طرفى، بانوى خردمند بنىهاشم با دستهاى از زنان در حركت است، و منتظراست كه نور ماه افزايش يابد; شايد وحشتى كه بر او و گرداگرد او سايه افكنده استكاهش پيدا كند.
سفر و حركت در چندين شبانه روز آن هم پىدرپى، كاروان را ناتوان و خستهنموده بود و هنگامى كه به مكه نزديك شدند، حسين كلام پروردگارش را تلاوت كرد:
«ولماتوجه تلقاء مدين قال عسى ربى ان يهدينى سواء السبيل; (5) .
هنگامىكه به سوى مدين رهسپار شد، (موسى) گفت: اميد است پروردگار من راه راست رابهمن نشان دهد».
در مكه چندان نمانده بودند كه فرستادگان اهل كوفه رسيدند و خبر دادند كه اهلكوفه با امام خودشان حسين بيعت كردهاند. نامههاى كوفيان پشتسر هم و پى درپىمىرسيد: كه ما جان خود را براى تو نگاه داشتهايم، و هرگز در نماز جمعه با والى،حاضر نمىشويم، زود بيا.
اهل بيت از نو براى سفر آماده شدند.
آماده سفر شدند. ولى پيش از آن كه كسى را براى تحصيل اطمينان به كوفهبفرستند، بار سفر را نبستند.
امام حسين (ع) براى اين وظيفه بزرگ، پسر عموى خود مسلمبن عقيل رابرگزيد. مسلم به عزم سفر از مكه بيرون شد. هنگامى كه به مدينه رسيد، دو تن راهنماگرفت. آن دو مسلم را از بيابان بردند، تشنگى سختبر آن ها روى نمود به طورى كهيكى از آن دو از شدت تشنگى بمرد، و بعضى گفتهاند كه هر دو بمردند. مسلم از اينپيشآمد گرفته و پريشان خاطر شد و به امام حسين نوشت:
«من به مدينه آمدم، و دو راهنما گرفته، راه را گم كردند. تشنگى برايشان چيرهشد، به طورى كه هر دو بمردند. با آخرين رمقى كه مانده بود، خود را به آب رسانيدم،اين آب در جايى استبه نام مضيق واقع در مغاك خبيث. من اين پيش آمد را به فال بدگرفتم. اگر صلاح بدانيد، استعفاى مرا بپذيريد، و ديگرى را بفرستيد».
پاسخ امام اين بود: «هر چه زودتر به سوى كوفه بشتاب».
مسلم اطاعت كرد و به سير خود ادامه داد، تا به كوفه رسيد. در آنجا بهخانه يكىاز شيعيان وارد شد. شيعيان نزد او به آمدوشد پرداختند. هر دستهاى كه مىآمدند،مسلم نامه حسين را مىخواند. آن ها مىگريستند و از طرف خود وعده يارى وجانفشانى مىدادند. تا آن كه دوازده هزار تن با وى بيعت كردند (و بيشتر هم گفتهشده است). مسلم هر چه زودتر قاصدى فرستاد، و با شتابى هر چه تمامتر اين مژده رابه حسين، كه درمكه منتظر بود، برسانيد.
موقعى كه مسلم وارد كوفه شد، امير كوفه نعمانبن بشير انصارى بود. يزيد بر وىخشمگين شد، كه چرا شيعه را به خود واگذارده و مسلم را ناديده گرفته، تا هزاران تنزير پرچم حسين گرد آيند.
يزيد به فوريت نعمان را عزل كرد، و به جاى او عبيداللهبن زياد والى بصره راتعيين كرد و به او نوشت:
مسلمبن عقيل رابگيرد و بكشد.
ابن زياد در آغاز هانى بن عروه مرادى را دستگير كرده زندانى نمود تا به موقع اورا بكشد; زيرا مسلم به خانه او منتقل شده بود. تا اين خبر منتشر شد، زنانى از عشيرهمراد شيون آغاز كردند و فرياد برآوردند:
يا عثرتاه! ياثكلاه! واى از بىچارگان شدن! واى از داغ ديدن!
مسلم از خشم به هيجان آمد و شعارى را كه تعيين كرده بود، اعلام كرد. چهارهزارتن از اهل كوفه به گرد مسلم جمع شدند. مسلم آن ها را حركت داد، تا بازور هانىرا نجات دهد.
رفتار اهل كوفه در اين وقتبسيار حيرتآور است. طبرى در تاريخوابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين (6) نقل مىكند كه زنان اهل كوفه به سراغفرزندانشان مىآمدند و مىگفتند:
فرزند! بازگرد، دگران هستند، به تو احتياجى نيست.
مردان مىآمدند و بهفرزندان و برادرانشان چنين مىگفتند:
فردا سپاه شام مىآيد، با جنگ چه خواهى كرد؟ برگرد!
مردم پى درپى از دور مسلم پراكنده مىشدند وباز مىگشتند، تا شب فرا رسيد.بهجز سىتن كه مسلمبا ايشان نماز مغرب را به جاى آورد، كسى همراهش نماند.مسلم از مسجد بيرون شد و به سوى محله كنده روانه گشت. هنوز بدان جا نرسيدهبودكه جز ده تن كسى با او نماند. از آن جاكه گذشت، تنها ماند; ديگر هيچ انسانى از اهلكوفه با مسلم نبود.
در كوچههاى كوفه سرگردان مىگشت، نمىدانستبه كجا مىرود، گذارشبه خانه پيرزنى افتاد، كه بر در ايستاده، منتظر فرزند خود بود، كه با مردم در خروج برابنزياد شركت كرده بود. مسلم به پيرزن سلام كرد. پيرزن جواب گفت. مسلم آبخواست. پيرزن آب آورد و مسلم بنوشيد سپس در همانجا بايستاد و رد نشد. پيرزنبه وى سوءظن برد و از او تقاضا كرد كه به خانهاش برود و آن جا توقف نكند.
واين سخن را سه بار تكرار نمود. تا مسلم بدو گفت:
اى بنده خدا! به خدا كه من در اين شهر خانه ندارم، آيا مىتوانى نيكى كنى؟ شايدپس از اين تو را پاداش دهم.
پيرزن پرسيد: اى بنده خدا ! چگونه خانه ندارى؟!
مسلم جواب داد: من مسلمبن عقيل هستم، اين مردم به من دروغ گفتند و مراتنها و بىياور گذاشتند.
پيرزن مسلم را به خانه برد، شام برايش آماده كرد ولى مسلم شام نخورد. پيرزناين راز را پوشيده داشت و به جز پسرش به كسى نگفت. هنوز صبح نشده بود كهپسرش خبر داد!
مسلم محاصره شد، و با آن كه يكه و تنها بود، با لشكريان ابنزياد كه شصتيا هفتاد مرد مسلح بودند دليرانه به جنگ پرداخت. هنگامى كه ديدند از عهده مسلم برنمىآيند نىها را آتش زده و شعلهور بهجان مسلم مىانداختند. مسلم باهمين حالنبرد مىكرد و شمشير مىزد و صفهاى دشمن را مىشكافت.
محمد بن اشعثبه وى گفت: تو درامان هستى، خودت را به كشتن مده. مسلمنپذيرفت و گفت: جز كشتن و كشته شدن چارهاى نيست و رجز مىخواند.
اقسمت لا اقتل الا حرا.
و ان رايت الموت شيئا نكرا.
- سوگند خوردهام كه جز بهآزادگى كشته نشوم. هرچند مرگ را چيزى ناخوش مىدانم.
كل امرء يوما يلاقى شرا.
اخاف ان اكذب اواغرا.
- هركسى روزى با ناگوارى و روبهرو خواهد شد. بيم آناست كه بهمن دروغ گويند و يامرا بفريبند.
ابن اشعث گفت:
تو دروغ نمىشنوى و فريب نخواهى خورد، اين مردم (بنى اميه ) عموزادگانتوهستند نه كشندگان و زنندگان تو.
مسلم كه مجروح و سر تاپاى خون آلود شده بود، به ديوارى تكيه كرد، اهل كوفهبه گرد او جمع شدند و امان را تاييد و تاكيد مىكردند. استرى آوردند و مسلم را بر آنسوار كردند. آن گاه اسلحهاش را گرفتند. مسلم از اين كار به امان آن ها بدگمان شد.
مسلم را نزد ابن زياد آوردند. ابن زياد فرمان داد او را بربام قصر بردند و سرش رااز پيكرش جدا كردند و تنش را از بالاى بام در ميان مردمى كه بيرون قصر جمع شدهبودند بينداختند و رفيقش هانى را در بازار بهدار آويختند.
طبرى، از كسى كه كشته شدن هانى را پس از شهادت مسلم به چشم ديده نقلمىكند كه هانى را كتبسته از زندان بيرون آوردند و او را بهميان بازار، در جايى كهگوسفند مىفروختند، بردند. هانى مىگفت: عشيره من مذحج كجاست، ولى امروزمذحجى براى من نمانده است! مذحج كجاست؟ آيا من به مذحج دسترسى دارم؟!
هنگامى كه ديد كسى او را يارى نمىكند، دستخود را كشيد و از بند بيرون آوردهگفت:
آيا عصايى يا كاردى يا سنگى يا استخوانى پيدا نمى شود، كه بدان وسيله مرد ازجان خود دفاع كند؟
راوى گفت: ناگهان بر سرش ريختند و دستهايش را محكمبستند و به او گفتند:
گردنت را بگير تا سرت را جدا كنند. هانى به چنين سخاوتى راضى نشد. يكى ازغلامان ابنزياد به او شمشير زد و كارگر نشد. ديگرى شمشيرى زد و او را كشت. اهلكوفه ايستاده، تماشا مىكردند!
اگر نمىدانى مرگ چيست، در بازار به هانى و پسر عقيل بنگر، ببين دلاورى كهشمشير، رخسارهاش را تكه تكه كرده، و دلاور ديگرى كه پس از آن كه كشتندش،تنش را از بالا به پايين انداختند، پيكرى را مىبينى كه مرگ، رنگ آن را دگرگون كرده،وجوى خون را مىبينى كه از هر سوى روان است. اگر شما خونخواهى برادرتان رانكنيد، روسبيانى هستيد كه به پشيزى تسليم شدهاند.
اين حوادث در كوفه رخ مىداد و اهل بيت در مكه نامه دليل راهشان، مسلم رامىخواندند، و از پيام كتبى او آگاه شده بودند كه از اهل كوفه براى حسين بيعت گرفتهاست، و مردم دور او جمع شده، منتظر آمدن امام حسين هستند. حسين حركت كرد وقصد داشت كه با كسانش از مكه بيرون آمده به سوى عراق بشتابد، پيش از آن كه پيامديگر از مسلم شهيد برسد.
پيام مسلم از اين قرار بود كه وقتى از جان خود نوميد شد، چشمانش پر از اشكگرديد. گويندهاى به او گفت:
هر كه آن چه تو مىخواستى بخواهد، اگر چنين پيشآمدى برايش رخ دهد،نمىگريد.
مسلم گفت:
زينب از پنجسالگى پا بيرون نگذاشته بود كه جد بزرگوارش از دنيا رفت و جسدپاكش در غرفه عايشه (1) به خاك سپرده شد; ولى پس از آن كه مكه را فتح كرد و خانهخدا را از بتها پاك نمود، و به چشم خود ديد كه قومش با او بيعت كردند، ودسته دسته داخل دين خدا شدند.
و شايد زينب خردسال در اين مصيبت ناگوار حاضر بوده، و جد بزرگوارش رامىديده، كه بر تخت چوبينى مىبرند تا در خاكش پنهان سازند.
ما با نويسندگان فضايل و مناقب هم قدم نمىشويم، و نمىگوييم كه زينب در اينحادثه شوم به حقيقت اين سفر حتمى دردناك پى برده، و يا آن كه اساس نزاع ميانآن دو دوست همراه - عمر و ابىبكر - را مىدانسته كه اولى فرياد مىزد: محمد نمردهاست، به خدا او بر مىگردد هم چنان كه موسى باز گشت.
رفيقش پاسخش مىدهد:
«و ما محمد الا رسول قدخلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم علىاعقابكم ومن ينقلب على عقبيه فلن يضرالله شيئا، و سيجزى الله الشاكرين; (2) .
محمد نيست مگر پيامبرى كه پيش از او پيامبران بوده و درگذشتهاند آيا اگر او بميرد و ياكشتهشود، شما به عقايد فاسد نياكانتان خواهيد برگشت؟ و كسى كه به عقيده فاسد پدر و مادريشبرگردد به خداى زيانى نخواهد رسانيد، وخداى پاداش سپاسگزاران را خواهد داد».
سپس وقتى مىبيند كه رفيقش بهسخن خود اصرار دارد، در ميان انبوه مردم فريادمىزند: كسى كه محمد را مىپرستيد، بداند كه محمد مرد، و كسى كه خداى رامىپرستيد، بىگمان خداى زنده است و نخواهد مرد.
آرى نمىگويم دختر پنجساله به حقيقت اين نزاع و يا راز آن مرگ پى برد، ولىبدون ترديد اين دختر، مناظر حزن و اندوه را به چشم خود ديده و فريادهاىگريه كنندگان و نالههاى مصيبت زدگان را با گوشش شنيده است.
كى مىداند، در درون اين كودك خردسال تيزهوش چه گذشته، وقتى كه در آنپيشآمد جانگداز، خاموش و افسرده بر جد بزرگوارش مىنگريسته، مىديده كهآن حضرت آرميدهاست، ولى جهان گرداگرد او ناله مىكند و آه مىكشد، و از سوز وگداز در هيجان آمده و موج مىزند و زبانه مىكشد و مىگدازد; گويا فشارهايىنيرومند و شديد آن را درهم مىپيچاند!
چه ترس سهمگينى بر قلب خالى اين كودك چيره شده بود، و روان آرام وبىآلايش او را در هراس انداخته بود؟
چه حزن و اندوهى بر اين كودك در پنجسالگى روى آورد، كه صداى مرگ را به اوشنوانيد و كاروان سفر آخرت را به وى نشان داد؟
من تصور مىكنم زينب را در حالى كه ايستاده و جد بزرگوارش را در بستر مرگمىنگرد و مىبيند كه سرش در دامان عايشه (3) مىافتد، و وى با آرامى سر را بر بالينمىنهد و جامههايش را به رويش مىكشد و چشمانش را مىبندد و پيشانى عزيزش رامىبوسد. آن گاه به فضاى خانه مىرود كه ناگهان فرياد و ناله از حجره عايشه بلند شدهو بهخانههاى پيغمبر پراكنده مىشود و از آن جا به احد و قبا مىرسد.
جسد پاك غسل داده مىشود و بهمشك آلوده مىگردد و به سه پارچه كفنمىشود (4) سپس به مردم رخصت داده مىشود كه دسته دسته داخل شوند و باعزيزترين سفر كرده خود وداع كنند.
زينب را مى بينيم كه مىنگرد، عدهاى مشغول كندن گودال عميقى درحجره زوجه اثيره پيغمبر هستند، سپس سه تن از ياران جدش مىآيند كه زينب درميان آن ها پدرش على رامىشناسد و با آرامى جسد را در گودال قبر سرازير مىكنند وخشتهايى بر روى آن مىگذارند آنگاهشن و خاك بر آن ريخته مىشود.
زينب را مىنگرم و به سوى او ادامه نظر مىدهم كه خود را در آغوش مادرشزهرا مىاندازد و از هراس و پريشانى پناهگاهى مىجويد، ولى از شدت اندوه،مادرش از خود بيخود شده و صبرش به پايان رسيده و هستىاش برهم خورده است.
كودك به سوى پدر رو مىآورد. مىبيند غم واندوه از او مىبارد و ازحقى كه ازاهل بيت غصب شده و مقام و منزلتى كه مورد انكار قرار گرفته وخويشاوندى با رسول خدا (ص) كه زير پا نهاده شده، شكايت مىكند. و باپريشانحالى و بىتابى بر همسر نازنين خود مىنگرد. مىبيند غصه مرگ پدر لاغرشكرده، و پايمال كردن مردم حقش را، دردمندش نموده. شبها از خانه بيرون مىآيد،بر چارپايى كه زمامش به دست على استسوار شده به مجالس انصار مىرود و براىشوهر خود يارى و كمك مىطلبد. ولى همگى در جواب مىگويند: اى دختررسولخدا! ما با اين مرد (ابوبكر) بيعت كرديم و اگر على زودتر از او نزد ما مىآمد ازبيعت او ستبرنمىداشتيم.
پسر عموى رسول خدا در جواب مىگويد: آيا سزاوار است كه من پيكررسولخدا را در خانهاش بگذارم و به خاك نسپارم، و بيرون آمده بر سر قدرتى كهآن حضرت ايجاد كرده با مردم ستيزهكنم؟! و زهرا از پى او مىگويد:
«ابوالحسن جز آن چه شايسته بود، انجام نداده است. ولى آن ها كارى كردند كهخداى از آن ها حساب خواهد كشيد و بازخواستخواهد كرد».
اين پيشآمدها در برابر چشم و نزديك گوش اين كودك رخ مىداده و من گماننمىكنم كه زينب فراموش كرده باشد حادثه دردناكى كه در اين موقع در دورانكودكى ديده است.
روزى كه عمربن خطاب خواستبه زور داخل خانه زهرا بشود، تا على را واداركند كه با ابوبكر بيعت نمايد، مبادا ميان مسلمانان اختلاف افتد و رشته اتحادشانگسيخته شود، همين كه فاطمه صداهاى مردم را شنيد كه به خانه نزديك مىشوند، باصداى بلند فرياد زد: «اى پدر! اى رسول خدا، چقدر پس از تو اذيت و آزار از پسرخطاب و پسر ابوقحافه ببينم؟».
مردم به گريه افتاده و باز گشتند، و عمر اندوهگين شده، نزد ابوبكر مىرود و از اومىخواهد كه با هم نزدفاطمه رفته رضايتبخواهند. آمدند و اجازه خواستند كه نزدفاطمه شرفياب شوند، ولى فاطمه رخصتشان نداد. نزد على آمدند از او اين تقاضا راكردند. على آن دو را پيش فاطمه آورد، هنگامى كه بر جاى خود بنشستند، فاطمه بهسلام آنان جواب نگفت و از آن ها روى بگردانيد و روى خود را به ديوار كرد.
ابوبكر آغاز سخن كرده چنين گفت:
اى حبيبه رسول خدا! به خدا كه خويشاوندى رسول خدا نزد من محبوبتر ازخويشاوندى خودم است، و تو نزد من از دخترم عايشه عزيزتر هستى. دوستمىداشتم روزى كه پدرت از دنيا رفت من مرده بودم و پس از او نمىماندم. آيا گماندارى كه من با آن كه تو را مىشناسم و فضيلت و شرافت تو را مىدانم، مانع مىشوم كهبه حق خودت برسى، و ارث خودت را از رسول خدا ببرى؟ من از آنحضرت شنيدمكه فرمود:
ما پيغمبران ارث نمىگذاريم، آن چه از ما بماند صدقه خواهد بود.
فاطمه روى افسرده و غمگين خود را به آن ها كرده و پرسيد:
«آيا اگر براى شما دوتن حديثى از رسول خدانقل كنم، آن را مىپذيريد و به آنعمل مىكنيد؟».
هر دو گفتند: آرى.
فاطمه گفت:
«شما را به خدا سوگند مىدهم كه آيا از رسول خدا نشنيديد كه مىفرمود:"خشنودى فاطمه از خشنودى من است، و خشم فاطمه از خشم من. هر كه فاطمهدختر مرا دوستبدارد مرا دوست داشته، و كسى كه فاطمه را خشنود بگرداند مراخشنود گردانيده است، و هركس فاطمه را به خشم آورد مرا خشمگين كرده"؟».
هر دو گفتند: آرى اين حديث را از رسول خدا (ص) شنيدهايم.
فاطمه گفت:
«من خداى و ملائكهاش را گواه مىگيرم، كه شما دوتن مرا به خشم آورديد وخشنودم نگردانيديد، و هنگامى كه پدرم را ملاقات كنم، شكايتشما دوتن را نزد اوخواهم نمود».
پس روى افسرده خود را برگردانيد.
آن دو با گريه خارج شدند!
هنگامى كه به مردم رسيدند، ابوبكر از آن ها تقاضا كرد كه از بيعتش دستبكشند،ولى آن ها نپذيرفتند. (5) .
روزهاى اندوهگين پس از وفات رسول خدا با سنگينى كه از بار غم پيدا كرده بودمىگذشت، و زينب در كنار بستر بيمارى مادرش نشسته آه مىكشيد و هراسان ونگران بهسر مىبرد.
آن خانه را ابرهايى از خاموشى آميخته به اندوه وگرفتگى پوشانيده بود. تاريخ يادندارد كه فاطمه تا وقتى كه پيش پدر رفت، خنديده باشد، و تاريخ نمىداند كه فاطمهوقتى از بستر پاى بيرون نهاده باشد، مگر آن كه بر سر قبر پيغمبر رفتهگريه و زارىكند، و مشتى از خاك قبر را برداشته بر چشم بنهد و بر چهره نازنينش بگذارد و از گريهگلويش بگيرد و بگويد:
چه مىشود بركسى كه بوينده خاك قبر احمد است كه تا آخر عمر مشك نبويد؟سيل مصايبى هولناك بر سر من فرو ريخت كه اگر به روزها بريزد، از تيرگى و سياهىچون شبها گردد.
مردم در اثر گريه فاطمه بهگريه مىافتادند.
انسبن مالك جرات كرده و از فاطمه اجازه گرفته به حضورش شرفياب مىشود،و از فاطمه تقاضا مىكند كه به خودش رحم كرده صبر و شكيبايى را در اين مصيبتبزرگ پيشه سازد. فاطمه با پرسشى پاسخش رامىگويد:
چگونه دلت راضى شد كه پيكر رسول خدا را بهخاك تسليمكنى؟
انس با شدت به گريه مىافتد و سوزان و گدازان از پيش فاطمه بيرون مىآيد.
فاطمه در غم و اندوه، مثل گرديد و او را از پنج تن يا ششتن گريه كنندگان تاريخشمردهاند: آدم از پشيمانى گريست. نوح براى گمراهى قومش گريست. يعقوب درفراق فرزندش يوسف گريست. يحيى از ترس آتش دوزخ گريست. و فاطمه براىمرگ پدر گريست. (6) .
و به همين زودى پس از فاطمه، نوهاش مىآيد و براى خويش در كنار فاطمهجايى باز مىكند و در اين سلسله دردناك گريه كنندگان داخل مىشود، ونامش به نامهاى ايشان افزوده مىگردد، پس مىگويند:
على زينالعابدين براى كشته شدن پدرش حسين گريست.
رحمتخداى فاطمه را در برگرفت، پس از مدت كوتاهى نزد پدر رفت.مىگويند ششماه و گفته شده سه ماه و از اين كمتر نيز گفته شدهاست.
مصيبت پيش چشم زينب تكرار شد.
ولى زينب در اين بار پختهتر شده و تيزهوشتر گرديده بود، مرگ مادر سزاواراست كه ادراك را پختهتر كند وتلخى جام مرگ را به كودك بچشاند.
اين بار هراس زينب پيچيده و اندوهش ناپيدا نبود. او مىدانست كه مادرشسفرى مىكند كه باز نمىگردد! و بهراهى مىرود كه برگشتن ندارد. او دخترى بودگريان كه با ديده اشكبار مىديد پيكر مادرش زهرا را در خاك بقيع (7) پنهان مىكنند وشن و خاك بر آن مىريزند، هم چنان كه پيش از اين با جدش چنين كردند.
زينب به سخن پدر گوش مىدهد، هنگامى كه نزد قبر زهرا ايستاده و با گريه وداعمىكند و مىگويد:
«سلام بر تو اى رسول خدا! از جانب من و دخترت، دخترى كه در همسايگى تومنزل كرده، و هر چه زودتر به تو پيوسته است، يا رسولالله! صبر من بر فراق دخترپسنديده تو كم است و بردبارى من ناچيز، جز آن كه به پايدارى خود در فراق ناگوارتو و مصيبتبزرگ تو جاى اميد شكيبايى است.
ما از آن خداييم و به سوى او باز مىگرديم، امانتبه جاى اصلى خود بازگشت، وآن چه در گرو بود پس داده شد، ولى اندوه من هميشگىاست و پايان ندارد، و شب منبه بيدارى مىگذرد تا وقتى كه خداى براى من خانهاى كه تو در آن جاىدارى بخواهد.
سلام بر شما دوتن باد، سلام آتشين وداع نه سلام دلسردى و نه از روى خستگى،اگر از اين جا بروم از خسته شدن نيست، و اگر در اين جا بمانم از بدگمانى بدان چهخداى به شكيبايان مژده داده است نخواهد بود».
زينب به خانه بر مىگردد و آن را از مادر خالى مىبيند. در تاريكى شب وروشنايى روز مادر را مىجويد، ولى جز وحشت و جاى خالىمادر چيزى نمىيابد.
دل زينب مىگويد: عزيزترين و زيباترين چيز زندگى را ازدست دادى. در اثر اينخطاب، سوزشى ناگوار در خود حس مىكند كه پدرش بامهر و لطف مىخواهداندكى آن را سبك كند.
پس از فاطمه، زنان ديگرى به خانه علىبن ابىطالب قدم نهادند.
امالبنين دختحزام كه براى على، عباس و جعفر و عبدالله و عثمان را بياورد.
ليلا دخت مسعودبن خالد نهشلى تميمى كه براى على، عبيدالله و ابوبكر رابياورد.
و اسماء دخت عميس كه براى على، محمداصغر و يحيى را بياورد.
و صهباء دخت ربيعه تغلبى كه براى او عمر و رقيه را بياورد.
و امامه دخت ابىالعاص بن ربيع كه مادرش زينب دختر رسول (ص) است. اينبانو براى على، محمد اوسط را بياورد.
و خوله دخت جعفر حنفى كه براى او محمد اكبر معروف بهابن حنفيه را بياورد.
و ام سعيد دخت عروةبن مسعود ثقفى كه براى على، امالحسن و رمله كبرى رابياورد.
فحباه (8) دخت امرا القيس بن عدى كلبى كه براى او دخترى آورد كه در همانكودكى بمرد.
اين زنان و غير ايشان از كنيزكان، به خانه على آمدند، ولى هنوز جاى زهرا درخانه على خالى بود. ليكن در دل فرزندانش حسن و حسين و زينب وام كلثوم كهبراى هميشه خالى ماند.
تاريخ مىخواهد زينب را از ساير مصيبتزدگان، به سبب وصيتى كه مادرشفاطمه در بستر مرگ به او كرده، جدا كند، وصيت اين بود كه، «زينب از دو برادرشجدا نشود، و پيوسته با آن ها باشد و ازآن ها نگهدارى كند و براى آن ها پس از مادر،مادر باشد».
زينب اين وصيت را هيچگاه فراموش نكرد.
اگر بتوانيم خود را تا مدتى بهفراموشى بزنيم و غمهايى كه بر اين كودك وارد شدهو پنجمين سال عمر او را پريشان كرده، ناديده بگيريم، زيرا كه دوبار در اين سال،مصيبت مرگ عزيزترين كسان و محبوبترين نزديكانش را به چشم ديده، و اگربتوانيم دمى از نگريستن بهسايههايى كه گهواره اين كودك را فرا گرفته بود وكودكىاش را به شكنجه انداخت دستبرداريم و به قسمت ديگر از زندگانىدرخشان او نظر اندازيم، مىبينيم كه زينب در خانه پدر موقعيتى را كه بزرگتر از سناوست داراست. حوادث ناگوار، او را پخته كرده و آمادهاش نموده كه جاى مادر سفركردهاش را بگيرد و براى حسن و حسين وام كلثوم مادر باشد و مهر مادرى را كهبه وسيله مداراى با كودك و از خود گذشتگى در برابر تمايلات او آشكار مىگردد،دارا بشود; هرچند در تجربه و زيركى به مادر نرسيده باشد.
غريب نيست كه زينب جاى مادر را بگيرد، در صورتى كه هنوز به ده سالگىنرسيده است، غريب آن است كه زمان او را به زمان خودمان و محيط او رامحيط خودمان مقايسه كنيم و چنين پنداريم كه اين سن، دوره بازى و بىخودىاست، زندگانى اين خاندان در آن موقع خصوصيتى داشت كه روز اين دختر را ماه وماه او را سال قرار مىداده است، زندگى ساده و بىآلايشى كه خورشيد بيابان با گرماىسوزانش آن را پخته مىكرد، و تيزهوشى و دور انديشى و دقت نظر و سرعت ادراكرا به اين دختر مىبخشيد، چيزى استكه براى هيچ دوشيزهاى در زمان ما زمانآسايش و خوشگذرانى فراهم نخواهد شد.
چرا دور برويم، كسانى از مادران ما و مادر بزرگهاى ما بودند كه بار همسرى ومادرى را به دوش كشيدند و هنوز در دهسالگى يا كمى بيشتر قرار داشتند. درصورتى كه ما كه دختران آن ها هستيم چنين مىپنداريم كه 25 سالگى براى كشيدناين بار شايستگى دارد.
آرى، غريب نيست كه زينب در كودكى براى دو برادر و خواهرش مادر شود;زيرا خواهر كوچكترش امكلثوم، در آغاز جوانى با امين مسلمانان خليفه پيرمرد،عمربن خطاب ازدواج كرد، و عايشه دختر ابوبكر پيش از دهسالگى ازدواج كرد،ومردم آن زمان چيزى كه در اين كار تحير وتعجبشان را برانگيزاند، نديدند.
اگر چه امروز بيشتر غربيان آن را عجيبترين چيزها مىدانند.
گفتم بيشتر غربيان، زيرا در ميان آن ها اقليت كوچكى پيدا مىشود كه بتواند براحساساتش حكومت كند و زمان و مكان و محيط را در نظر بگيرد و اين گونه ازدواجرا امر عادى بشمارد.
وقتى كه زينب به سن ازدواج رسيد، على براى او كسى را كه در شرافتخانوادگىشايستگى همسرى او را اشتبرگزيد، خواستگاران فراوانى از جوانان محترم وثروتمند بنىهاشم و قريش براى زينب مىآمدند، ولى براى نوگل خاندان پيغمبر وبانوى خردمند بنىهاشم، عبداللهبن جعفر از همه شايستهتر بود.
پدر عبدالله، جعفربن ابىطالب است كه ذوالجناحين (داراى دو بال) وابوالمساكين (پدر بينوايان) لقب يافت. جعفر، برادر تنى على و محبوب پيغمبر بود،ابوهريره در باره جعفر مىگويد:
پس از رسول خدا(ص)، بهتر از جعفربن ابىطالب كسى نبود.
جعفر هنگام ستمگرى و سختگيرى قريش، براى حفظ دينش به حبشههجرت كرد، و وقتى كه از حبشه با عدهاى از مسلمانان به مدينه بازگشت، رسيدن اوبه مدينه با فتح خيبر مصادف شد، رسول خدا، جعفر را در بغل گرفت و ببوسيد وچنين گفت:
«نمىدانم از آمدن جعفر دلشادترم و يا از فتح خيبر».
و نيز از رسول خدا شنيده شد كه مىفرمود:
«مردم از ريشههاى گوناگون هستند، و من و جعفر از يك ريشه هستيم».
جعفر با سپاهى كه در سال هشتم هجرت به سوى روم مىرفت، عازم جهاد باروميان شد.
رسول خدا چنين قرار داده بود كه فرماندهى سپاه با زيدبن حارثه (9) باشد و اگر اوكشته شود فرماندهى با جعفربن ابىطالب خواهد بود. (10) .
سپاهيان اسلام رفتند، تا بهحدود بلقاء رسيدند، در آن جا با سپاهيان هرقل روبهروشدند.
مسلمانان در دهكده موته جاى گرفتند و جنگ خونينى در گرفت و زيددر حالى كه پرچم رسول خدا را در دست داشت و جنگ مىكرد، روميان او را بانيزههاى خودشان قطعه قطعه كردند.
جعفر، پرچم را به دست گرفت و به نبرد پرداخت. تااين كه دست راستش از تنجدا شد. جعفر علم را بهدست چپ گرفت و به نبرد ادامه داد، دست چپش هم جداشد. علم را در بغل گرفت و آن قدر پاىدارى كرد تا كشته شد. جعفر نخستين فرزندابوطالب است كه در راه اسلام كشته شده.
مادر عبداللهبن جعفر، اسماء دخت عميس است، وى خواهر ميمونه امالمؤمنينو سلمى همسر حمزةبن عبدالمطلب و لبابه همسر عباس ابن عبدالمطلب است. (11) .
جعفر با اسماء ازدواج كرد و او مادر همه فرزندان جعفر است. اسماء پس ازشهادت جعفر بههمسرى ابوبكر درآمد و براى او محمدبن ابى بكررا آورد و پس ازمرگ ابوبكر، علىبن ابىطالب او را گرفت، اسماء براى على، يحيى و محمد اصغر راآورد.
واقدى در تاريخش مىگويد كه عون و يحيى را بياورد.
شوهر زينب، عبداللهبن جعفر، در حبشه متولد شد، عبدالله، نخستين نوزاد استاز مسلمانان مهاجر به حبشه كه در آن ديار به دنيا آمده است.
ابن حجر در اصابه (12) نقل مىكند كه رسول خدا فرمود:
«خوى و خلقت عبدالله بهمن مىماند» سپس دست راست عبدالله راگرفته وچنين فرمود:
«بارالها! خاندان جعفر را برقرار بدار و كسب وكار را براى عبدالله مبارك گردان».
اين جمله را سه بار مكرر مىكند. و سپس مىفرمايد: « من در دنيا و آخرت سرورآن ها هستم».
عبدالله مردى بود بزرگ، جوان مرد، دلير، پاكدامن، و مركز جود و سخا ناميدهشد; احسان فروشى نمىكرد و نيكى را نمىفروخت و هيچ مستمندى را از درخانهاش نااميد بر نمىگردانيد. محمدبنسيرين مىگويد:
بازرگانى شكرى به مدينه آورد و به فروش نرفت. اين خبر به عبدالله بن جعفررسيد. به پيشكارش فرمان داد كه آن شكر را بخرد و به مردم ببخشد.
يزيدبن معاويه مال گزافى به طور هديه براى او فرستاد. موقعى كه مال به دستعبدالله رسيد، آن را ميان اهل مدينه قسمت كرد و از آن به منزل خود هيچ نبرد.
اين شعر عبداللهبن قيس رقيات است كه مىگويد:
من مانند فرزند نامدار و سفيد بخت جعفر هستم. او چون مىدانست كه مال باقىنخواهد ماند، به مستمندان و بىچارگان ببخشيد و نام خود را جاويدان كرد.
و اين سخن عبداللهبن ضرار است كه در ستايش عبداللهمى گويد:
اى فرزند جعفر، تو بهترين جوان مردان هستى و براى هر كس كه در خانهات رابزند و فرود آيد بهترين ميزبانى.
ميهمانانى بسيار در نيمه شب به خانه تو آمدند، هر غذايى كه خواستند آماده بود وچه سخنان شيرينى از تو شنيدند و چه گشاده رويىهايى از تو بديدند.
ابن قتيبه در عيونالاخبار نقل مىكند (13) كه هنگامىكه معاويه از مكه باز مىگشت،به مدينه آمد و هدايا ومال بسيارى براى حسن و حسين و عبداللهبنجعفر و محترمانديگر قريش فرستاد.
به فرستادگان سفارش كرد كه پس از رسانيدن مال، قدرى درنگ كنند و ببينندهركدام با هداياى خود چه مىكنند. وقتى كه فرستادگان رفتند كه هدايا را برسانند،معاويه به اطرافيان خود روى كرده، چنين گفت:
اگر بخواهيد، بهشما مىگويم كه هر كس با هديهاش چه خواهد كرد.
اما حسن، مقدارى از عطريات هديهاش را به زنان خود داده و بقيه را به هر كسكه نزد او بود، مىبخشد.
اما حسين، از كسانى كه پدرانشان در صفين كشته شده و يتيم شدهاند، شروعمىكند، اگر چيزى بماند، شترهايى قربانى كرده و تقسيم مىكند و شير تهيه كردهبه مردم مىدهد.
اما عبداللهبن جعفر، به غلام خود مىگويد: بديح، قرضهاى مرا ادا كن و اگرچيزى ماند وعدههايى كه به مردم دادهام انجام بده.
و اما فلان...تا آخر.
فرستادگان كه بازگشتند و هر چه ديده بودند گزارش دادند، همانطور بود كهمعاويه گفته بود.
عبدالله در بخششهاى خود اسراف مىكرد، و از آن كه مالش از ميان برود و يابهدشمنانش برسد ابايى نداشت.
اگر در كفش بهجز جانش نباشد، همان را خواهد بخشيد، حاجتمند بايد از خداىبپرهيزد كه آن را تقاضا نكند.
زناشويى مبارك بارور شد; زينب دختر زهرا براى عبدالله بن جعفر چهار پسرآورد: على، محمد، عون اكبر، عباس، هم چنان كه دو دختر آورد كه يكى از آن دوامكلثوم است كه معاويه با زيركى سياسى خود مىخواست او را به همسرى يزيددر آورد، تا از پشتيبانى بنىهاشم استفاده كند. عبدالله، اختيار دختر را بهدستخالوىاو امام حسين داد، آن حضرت هم دختر را به پسر عمويش قاسمبن محمدبنجعفربنابىطالب تزويج كرد.
ازدواج زينب ميان او و پدر و برادرانش جدايى نينداخت، محبت امام علىبه دختر و برادر زادهاش به اندازهاى بود كه آن دو را همچنان نزد خود نگاه داشت تاوقتى كه على زمامدار مسلمانان شد و كوفه را پايتخت قرار داد، آن دو با آن حضرتبه كوفه آمدند و در مركز خلافت زير سايه اميرالمؤمنين مىزيستند.
در جنگهاى آن حضرت، عبدالله در كنار عموى خود ايستاده و نبرد مىكردويكى از سرداران آن حضرت در صفين بود.
مردم كه مىدانستند عبدالله نزد دودمان پيغمبر ارزش واحترامى دارد، اوراوسيلهاى پيش اميرالمؤمنين و دو فرزندش حسن و حسين قرار مىدادند; چون كهخواهش او رد نمىشد و اميدش نااميد نمىگرديد.
در اصابه از محمدبن سيرين نقل مىكند كه يكى از دهقانان اراضى سواد (14) ازعبدالله خواست كه در باره حاجتى باعلى سخن گويد، على حاجت آن مرد را برآورد.آن مرد چهل هزار براى عبدالله فرستاد، عبدالله آن را نپذيرفت و چنينگفت: مانيكوكارى را نمىفروشيم. (15) .
ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين (16) نقل مىكند:
وقتى كه حسنبن علىاز دنيا رفت، اهل بيت پيغمبر بنابر وصيتى كه امام حسننموده بود خواستند كه آن حضرت را در كنار رسول خدا بهخاك سپارند،بنىاميه اسلحه پوشيده و مانع شدند و مروان حكم چنين مىگفت:
چه جنگهايى كه از صلح بهتر است؟ آيا عثمان را در دورترين نقاط بقيع دفنكنند، ولى حسن در خانه رسول خدا (ص) دفن شود؟ تا من بتوانم شمشير بردارم،هرگز اين كار نخواهد شد.
حسين نپذيرفت و گفت: چارهاى نيست جز آن كه برادرش در كنار جدشبه خاك سپرده شود. نزديك بود فتنهاى روى دهد، اگر عبدالله جعفر پا در مياننمىگذاشت.
او به پسر عمويش حسين عرض كرد:
تو را به حق من كه كلمهاى برزبان نياورى.
عبدالله، عمو زاده خود حسن را به سوى بقيع برد و در همان جايى كه مادرشزهرا بهخاك سپرده شده بود (17) دفن گرديد (18) و مروان حكم بازگشت.
زينب در آغاز جوانى چگونه بوده است؟
مراجع تاريخى از وصف رخساره زينب در اين اوقات خوددارى مىكنند; زيراكه او در خانه و روبسته زندگى مىكرده و ما نمىتوانيم مگر از پشت پرده وى رابنگريم.
ولى پس از گذشتن دهها سال از اين تاريخ، زينب از خانه بيرون مىآيد و مصيبتجانگداز كربلا او را به ما نشان مىدهد و كسىكه او را به چشم ديده براى ما وصفشمىكند و چنين مىگويد - چنان كه طبرى نقل كرده است: گويا مىبينم زنى را كه مانندخورشيد مىدرخشيد و با شتاب از خيمهگاه بيرون مىآمد. (19) .
پرسيدم: او كيست؟ گفتند: زينب دختر علىاست.
هنگامى كه زينب پس از شهادت امام حسين به مصر مىرود، عبدالله بن ايوبانصارى در وصفش مىگويد:
...به خدا كه من صورتى مانند آن نديدم، گويا پارهاى از ماه بود.
در صورتى كه اين بانوى بزرگ در آن وقت در پنجاه و پنجمين سال زندگى خودبود، غريب بود، خسته و كوفته بود، مصيبتزده و داغ ديده بود، پس جمال زينب درآغاز جوانى پيش از آن كه سالمند بشود، و مصايب جانگداز خوردش كند و جامداغ ديدگى را تا پايان بدو بنوشاند، چگونه بوده؟!
اما شخصيت زينب، بهتر است كه - در اين جا نيز - منتظر شويم تا اين كه حوادثاز دليرى و پاىدارى او پرده بردارد، و او را در بهترين نمونه از دلاورى و زيربار ظلمنرفتن و بزرگ منشى به ما بنماياند.
به همين زودى تعجب مورخان از ايستادگى زينب واستقامت او در برابر يزيدبنمعاويه آشكار مىشود.
ابن حجر در اصابه براى ما مطلبى نقل مىكند كه از قدرت زينب در سخن ونيرومندىاش در استدلال خبر مىدهد. (20) .
و در آينده نزديكى مردم آن عصر در كربلا و در مجلس استاندار كوفه و مجلسيزيدبن معاويه سخنانى از زينب مىشنوند كه فصاحت و بلاغتش همه را متعجبمىكند، به همان اندازهاى كه امروز ما را به تعجب مىاندازد و همگى به فوقالعادگىاو و سخنورى او و سحر بيانش گواهى مىدهند.
جاحظ در كتاب البيان والتبيين از خزيمه اسدى نقل مىكند:
پس از شهادت امام حسين وارد كوفه شدم و سخنان پر مغز و شيواى زينب راشنيدم، من ناطقتر و گويندهتر از او زنى را نديدم. گويا از زبان اميرالمؤمنين علىبنابىطالب سخن مىگفت.
اين شمايل زينب استبه طورى كه او را در كربلا ديدهايم، و چنان كه در زمانجوانىاش نمونهاى از فضايل براى ما نمايان شده، زيرا مىشنويم كه او در مهربانى ورقت قلب به مادرش و در دانش و پرهيزگارى به پدر مانند بوده.
و چنان كه بعضى از روايات مىگويد: زينب داراى مجلس علمى ارجمندى بودهكه زنانى كه مىخواستند احكام دين را بياموزند، در آن مجلس حاضر مىشده و كسبدانش مىكردهاند.
صفات برجستهاى در زينب جمع بوده كه هيچ يك از زنان عصر او دارا نبودهاند،لذاست كه «بانوى خردمند بنىهاشم» گرديد. ابنعباس كه از او روايت مىكند،مىگويد: «بانوى خردمند ما زينب دختر على چنين گفت».
زينب، بدين لقب به طورى معروف شده بود كه وقتى «بانوى خردمند» مىگفتند،زينب فهيمده مىشد. فرزندان او به چنين لقبى افتخار مىكردند و به «زادگان بانوىخردمند» شناخته شده بودند.
ما خود را در گردابهاى سهمگين حوادث سياسى كه براى خاندان على رخدادهنمىانداختيم، اگر زينب دور از اين حوادث مىبود و در حجاز مانده، به زندگانىاختصاصى خود ادامه مىداد و تمام كوشش خود را در به دوش كشيدن بارشوهردارى و مادرى به كار مىبرد.
ولى اوضاع و احوال، او را بهمركز حوادث كشانيد; حوادث هولناكى كه با فشارىچنان سخت، دولت اسلام را در هم پيچانيده بود. پس ما مجبوريم درنگى كرده وپيشآمدهاى شومى كه آن طوفان سركش و آن تندباد بىرحم را به ما خبر مىدهد، درنظر بگيريم.
فترتى طولانى مىگذرد كه زينب در اين مدت از گردباد حوادث دور است، بلكهگاهگاهى رد زينب راهم در فريادهاى رعدآساى حوادثى كه گوشها را كر مىكند وسرها را به دوران مىاندازد، گم مىكنيم.
ولى در آخركار مىبينيم كه تمام اين حوادث سهمناك، زمينه را آماده كرده كهبانوى كربلا نمايان شود.
از اين جا عذر ما آشكار مىشود، اگر از هنگامههاى سياسى - كه به گمان بعضى بازينب مگر به واسطه بستگى او با فرماندهان و پيشوايان آن ها و موقعيت او درخاندان بنىهاشم تماسى ندارد - سخن را طولانى كنيم. علاوه بر اين، گاهى مىبينيمكه در تمام اين پيشآمدهاى سهمگين، مقدماتى بوده كه در زندگانى زينب اثرى بسزاداشته و او را براى آيندهاى هراسناك آماده كرده است.
براى زينب چنين تقدير شده بود كه جريان حوادث را از نزديك بنگرد، او مىبيندكه خلافت از ابوبكر به عمر مىرسد. سپس در سال 23 هجرى به دست عثمان مىافتدتا معركهاى خرد كننده آغاز شود، آن هنگامه و آشوبى كه شايد تا بهامروز آتش آنخاموش نشده باشد.
زينب، طنين فريادهاى عايشهام المؤمنين را مىشنود كه مردمرا به شورشتحريك مىكند و از شهيد خونخواهى مىكند و در ميان انبوه مردم فرياد مىكشد كه،ولگردان شهرها و غلامان اهل مدينه، خون حرام را در ماهحرام ريختند و شهرمحترم را بىاحترام و مال محترم را بىحرمت كردند، به خدا كه يكانگشت عثمان ازتمام طبقات زمين، مانند اين مردم، بهتراست. اى مسلمانان!مبادا برگرد اينها جمع شويد و بگذاريد دگرى آن هارا نابود كند و جمعشان راپراكنده گرداند.
سپس در حالىكه بر شترى بىخير سوار است، بر علىاميرالمؤمنين خروجمىكند و پيشوايى شورشيان بر ضد على را عهدهدار مىشود.
على، كشنده عثمان نبود، و نه بر قتل او تحريكى كرده بود، و نه بدان راضى بود، وهم چنين عايشه نه از عثمان دل خوشى داشت، ونه ولى خون عثمان بود، و خودشچه اندازه مردم را براى كشتن او تحريك كرده بود و چه بسيار انتقادهايى كرده بود كهمردم را بر وى بشوراند.
مورخان فراموش نكردند روزى را كه عايشه از عثمان خشمگين شده بود; زيرانصيبش را كم كرده بود. عايشه منتظر فرصتبود، تا روزى عثمان را ديد كه براىمردم سخنرانى مىكند. پيراهن رسول خدا (ص) را برداشت و فرياد كشيد:
اى مسلمانان! اين تن پوش رسول خداست كه هنوز كهنه نشده ولى عثمان سنتاو را كهنه كرده است! بارها از عايشه شنيده شده بود كه مىگفت:
اين يهودى لنگ (عثمان) را بكشيد; زيرا يهودى لنگ كافر شده است.
من كسى از مورخان را نمىشناسم كه در اين ترديد كند كه اگر خلافتبه علىبنابىطالب نمىرسيد، عايشه شورش نمىكرد. مدائنى نقل مىكند: موقعى كه عثمانكشته شد، عايشه به مكه رفته بود، و از آن جا بيرون مىآمد كه خبر كشته شدن عثمانبدو رسيد. او ترديد نداشت كه طلحه خليفه خواهد شد. پس چنين گفت:
مرده باد آن يهودى لنگ، زنده باشى اى صاحب انگشت (واين كلمه كنايه ازطلحه بود كه انگشت او درجنگ احد، هنگام دفاع از رسول خدا جدا شده بود) آفريناى ابوشبل، آفرين اى پسر عمو، گويا من بر انگشتش مىنگرم و مىبينم كه مردم براىبيعت كردن با او هجوم آوردهاند.
پس از كشته شدن عثمان، طلحه، كليدهاى بيتالمال را در دست گرفت و اسباناصيلى كه در خانه خليفه مقتول بود، به تصرف آورد.
موقعى كه عايشه در راه خبردار شد كه مسلمانان با على بيعت كردهاند، فرمان دادكه او را به مكه برگردانند و پيوسته مىگفت: عثمان را مظلوم كشتند.
كسى اينسخن او را شنيد و بدو گفت: مگر من از تو نشنيدام كه مىگفتى: «مردهباد يهودى لنگ» و ما تو را مىديديم كه دشمنترين مردم با عثمان بودى؟
طبرى در تاريخش نقل مىكند:
چون عثمان كشته شد، گريختگان به سوى مكه روى آوردند و عايشه براى به جاآوردن عمره به آنجا رفته بود. همين كه به او خبر دادند كه عثمان كشته شده است،سخنى گفت كه معنايش اين است: سرانجام كسى كه گوش بهاعتراضات اصلاحى شمامردم ندهد، چنين خواهد بود.
تا آن كه عمره را به جا آورد و از مكه خارج شد. مردى را از ليث كه خويشانمادرى او بودند بديد، نام او عبيدبن ابى سلمةمعروف بهابنام كلاب بود، عايشه از اوپرسيد: خبر چيست؟
آن مرد در جواب گنگ شده و من من كرد.
عايشه گفت: چيست؟ به زيان ماستيا به سود ما؟
آن مرد گفت: عثمان كشته شد و لب فرو بست.
عايشه پرسيد: بعد چه كار كردند؟
پدرا! هركلمهاىكه از اين كتاب مىنوشتم، تو در خاطرم بودى، و وقتى كه ازنوشتنفراغتيافتم، احساس كردم كه هنگام نوشتن، تو بامن بودهاى، براى من مىنوشتى وبهمن مىآموختى.
اينك، اين همان كتاب است كه من به پاس احترام و وفادارى از روزگار گذشته، به توتقديم مىكنم، روزهايىكه من دختربچهاى بودم و پيش همسالان و رفقاى خود به تومىباليدم، وقتى كه بهآموزشگاه مىرفتيم، و راهمان از مدرسه دمياط مىگذشت، وتو را ازپنجره، در ميان حلقهاى از شاگردان مىديديم، كه آنان سرتاپا بهدرس تو گوش مىدادند،هنگامىكه بازمىگشتيم تو را درحلقه ديگرى از ياران و مريدانت مىديديم كه برگرد تونشسته و ازتو تعليم مىگرفتند و بهسخنان مؤثر تو، كه راه رسيدن بهحق را نشان مىداد، گوشمىدادند، و مانيز گوش مىداديم.
من با آن كه كودك بودم، احساس مىكردم كه مىخواهم بهآن محيط عالىكه تو در آنسخن مىگويى برسم، وبا حد اعلاى شوق وارادت، به تو نزديك شوم.
اى پدر! با آن كه دير زمانى است وروزهاى بسيارى گذشته است، ولى منهنوز فراموشنكردهام كه تو در ميان ما مىنشستى و از دودمان پاك رسول خدا سخن مىگفتى; كسانىكه ازكودكى، مهرشانرا بهما نوشانيدى و ما را آگهانيدى كه برخود بباليم; چون شرف انتساب به آنخانواده را داريم.
پدرم! شبى از شبهاى ماه رجب را بهياد دارم، كه فردايش آماده سفر به سوى قاهرهبودى و مادر عزيزمان - كه خداى رويش را خرم بگرداند - انتظار ساعت آمدن نوزادش رامىكشيد. من و خواهر بزرگترم فاطمه، نزد توآمديم. وقتى كه تو به تهجد و عبادت خداىاشتغال داشتى، ما ازتو خواستيم و اميد داشتيم كه دست از اين سفر بردارى و يابهتاخيرشاندازى; زيرا ما بر مادرمان بيمناك بوديم.
به ما چنين گفتى:
نترسيد و اندوهناك نباشيد، خداى با اوست.
سپس براى مادر كنار خود جايى بازكردى، و از سفرىكهنمىتوانستى آن را بهتاخيربيندازى سخن گفتى; زيرا در آن سفر مىخواستى بهوظيفه لازمى قيام كنى: و آن شركت درمجلسى بود كه بهياد بانوى بانوان «زينب» تشكيل مىشد!
پاسى از شب گذشت وما هنوز نزد تو نشستهبوديم و داستان شورانگيز او را از تومىشنيديم. هنگامىكه صبح، پرده شب را برداشت، تو با ما وداع كردى وبه مادرم چنين گفتى:
اگر دختر آوردى نامش را زينب بگذار.
و آن گاه ما و او را به خدا سپردى و سفر كردى.
پدر جان! ازهمان شب، نام بانوى بانوان «زينب» را در قلب خود جاى دادم، و بعضى اززيبايىها و فضايل مؤثر و جذابش را به خاطر سپردم و هرگز فراموشش نكردم.
امروز بهشوق آمدهام تا از بانوى بانوان چيزى بنويسم. هنگامىكه آماده نوشتن شدم،خود را يافتم كه بهديروز خودم بازگشتهام، آنديروز و در ديروزىكه با همهزندگى برابراست، و آن را در برابر چشمم مجسم كرده و همينطور در برابر من مجسم بود، تا از نوشتناين كتابفارغشدم.
قلم را بهيكسو نهادم وخود را كمىخسته يافتم، چشم برهم نهادم، ولى گذشتهاىكهپشتكرده و رفته بود، هم چنان در يادم بود.
آن را گوارا يافتم، نزديك بود كه تسليمش شوم و يكباره بهخواب روم، اگر صداىكودك خود را از دور نشنيدهبودم. از بىهوشى بههوش آمدموبا خود مىگفتم:
اى پدر! خداى تو را نگهدارد.
اى مادر! خداى تو را بيامرزد.
عائشه.
اين كتاب، تنهاتاريخ نيست; اگرچه تمام مطالب آن از مدارك تاريخى صحيح گرفته شدههمچنين اين كتاب رمان محض نيست; اگرچه در نگارش، بهسبك رمانى درآمده است.
ليكن شرح حال بانويى است كه براى وى مقدر شده بود كه در عصرى زندگى كند كه ازپيشآمدهاى بزرگ پر باشد، وزمانى در صحنه دولت اسلام نمايان شود، كه كمترين توصيفىكه از آنزمان بكنيم آن استكه بگوييم زمانى باشان بوده است:
نام اينزن، درتاريخ ما و تاريخ انسانيت، بامصيبتى قرين گرديده، و آن مصيبت كربلاست.
مصيبتى كه تاريخ نويسان اتفاق دارند كه يكى از حوادث مؤثر در تاريخ شيعه خصوصا ودر تاريخ اسلامى عموما بوده، حتى بعضى از آن ها معتقدند كه بالاترين و مؤثرترينحادثهاىاست كه مذهب تشيع را بنياد كرده، و آن را مستحكم و پابرجا قرار داده، و از همينجهت آن هارا عقيده بر اين است كه خونى كه در آن كشتار جانگداز ريخته شد، تاريخسياسى و مذهبى ما را بهرنگ خون درآورد، كه ما آن را در قتلگاههاى فرزندان ابوطالب ومجاهدات شيعيان مىبينيم.
نه آندسته و نه دسته اخير، انكار نمىكنند كه بر دوش بانوىبانوان زينب، در اين مصيبتجانگداز، وظيفهاى بسيار بزرگ بوده، بلكه بعضى از آن ها او را «بطله كربلا» ناميده; زيرا وىنخستين بانويى بود كه در آن اعتخطرناك نمايان گرديد تامجروحان را پرستارى كند و بامحتضران همدردى نمايد، و براى قربانيان و شهيدانى كه قطعه قطعه و پاره پاره در آن بيابانافتاده بودند و مرغان هوا و درندگان وحشى پيكرهاشانرا مىجويدند، بسوزد و اشك بريزد.
ولى عقيده من آن است كه، زينب وظيفه بزرگ خود را پس از اين مصيبت آغاز كرده;زيرا او از طرفى بايد زناناسيربنىهاشم- كهمردانشان را از دست دادهاند - سرپرستى كند، واز طرفى بايد باجان بازى از جان جوانى بيمار (علىبن حسين زينالعابدين) دفاع كند، كه اگرزينب نمىبود، كشته مىشد، و باكشته شدن او، دودمان امام برچيده مىگشت.
اضافه براين، وظيفهاى بزرگتر بر دوش زينب بود; زينب وظيفه داشت نگذارد كهاينخون مقدسى كه ريخته شد، بههدر رود.
گمان ندارم مبالغه باشد، و يا زيادهروى كرده باشم، اگر بگويم، زينب كسى بود كه پس ازوقوع اين كشتار، آن را مصيبتى جاويد و فراموش نشدنى قرار داد.
زينب، پس از فاجعه كربلا زنده نماند، دردها و رنجهايىكه كشيده بود، به اندازهاى نبودكه بتوان تحمل كرد و طاقت آورد. ولى در آن مدت كوتاهى كه زندگى كرد، توانست دردلهاى شيعيان، آتش خون و اندوهى را بيفروزد كه تا امروز زبانه بكشد و خاموش نگردد. وكسانىرا كه اهل بيت پيغمبرصلى الله عليه وآله را تسليم دشمنان كردند، به بدبختى وخوارى وسوزش پشيمانى بيندازد. و پاك كردن اين گناه را ارثى سهمگينومقدس در ميان فرزندانشانبرجاى گذاردكه نسلى از نسل ارث ببرد.
باز مىگويم كه اين كتاب را نمىتوان نقشى از زندگى آن بانوى بزرگ دانست،آن طورى كه پيش ازمن، تاريخ نويسان مورد اطمينان نوشتهاند و پس از آن ها فضايل ومناقب نويسان آمدهاند، وبر آن سايههايى افسانه مانند افزودهاند، تازيباتر و جذابتر شود وتاثيرش درمغز، عميقتر، و بيان حقيقتش روشنتر گردد.
من هر چه توانستهام كوشيدهام كه رنگهاى اصلى تاريخ را در اين نقاشى كه از زندگىآن بانوى معظم مىكنم، نشان دهم، بدون آن كه سايه فضايل و مناقب از ميان برود، ويا در آنخللى رخ دهد. زيرا نظرعلم و تاريخ هر چه باشد، عنصرى بهصورت اين بانو درآمده،آن چنان كهگذشتگان او را شناخته و ديدهاند، و من حق ندارم بههيچ يك از اين سايهها با نظربىاحترامى بنگرم، مگر آن كه دانشمندى روانشناس بخواهد خوابها و پندارها را مسخرهكند. تمام كوشش من در اين كتاب اين بود كه رنگهاى تاريخى و سايههاى افسانه مانند را درهم آميخته، تا بتوانم صورت كسى را كه در تاسيس تاريخ ما شركت داشته و در تاريخانسانيتبهصورت داستان واشك و مثل درآمده، جلوه بدهم.
خانوادهاى بزرگوار، بانگرانى و اشتياق، انتظار ساعت ولادتى را دارند، و درپىآن ها دههزار تن از مسلمانان كه با دلهايى آكنده از احترام و دوستى به سوى اين مادرمىنگرند، و زبانهاشان با دعاهايى سوزانخداىرا بهكمك او مىخواند، منتظررسيدن مژده مىباشند.
اين مادر، زهراست، دختر پيغمبر كه نزديك است در خاندان نبوت، فرزندىديگر بياورد، پساز آن كه ديدگان پيغمبر را بهدو نواده عزيز; حسن وحسين روشنساخت، و پسر سومى بهنام محسنبنعلى (1) كهزندگى برايش مقدر نبود.
ساعت انتظار پايان يافت.
مژده رسيد كه زهرا دخترى آورد و رسول خدا بدو تبريك گفت و آن را زينب نامنهاد، تا نام دختر تازه درگذشتهاش زينب را، كه اندكى پيش از ولادت اين نوزاد از دنيارفته بود، زنده نگه دارد. زيرا آن حضرت را ازمرگ زينب، اندوهى بىپايان دست دادهبود.
دخترىكه از دست پيغمبر رفته بود، بزرگترين دختران آن حضرت بوده كه پيشاز بعثتبههمسرى خالهزادهاش ابوالعاص بن ربيع بن عبدالعزى بن عبدشمسدرآمده بود.
پس از بعثت، زينب اسلام آورد وابوالعاص مسلمان نشد، ولى هم چنان يار ودوستدار همسر نازنين خود بود، و در برابر قريش، كه اورا وادار به جدايى ازهمسرش مىكردند، پايدارى كرد. بر خلاف پسران ابولهب (2) كه همسران خود رقيه وام كلثوم دختران پيغمبر را ترك گفتند.
غزوه بدر فرا رسيد وابوالعاص در زمره كسانى بود كه به دستسپاهيان اسلاماسير شدند. زينب كه شوهر خود را چون جان شيرين دوست مىداشت و هنوز درمكه بهسر مىبرد، گردنبندى را كه مادرش خديجه هنگام عروسى به او داده بود،بهعنوان فداى شوهرش به مدينه فرستاد. همانكه چشم رسول خداصلى الله عليه وآله بهگردنبندخديجه افتاد، منقلب و پريشان شد. آن گاه ياران مسلمان خود را مخاطب قرار دادهچنين فرمود:
«اگر صلاح مىدانيد اسير زينب را آزاد كرده وگردنبند او را به خودشبازگردانيد».
گفتند: آرى يا رسولالله.
پيغمبر، اسير خود را آزاد كرد، بدين شرطكه او زينب را به مدينه بفرستد.
زينب از خانه ابوالعاص بيرون شد، و اسلام ميان اين دو همسر جدايىانداخت.زينب به مدينه رفت ولى دلش آكنده از غم واندوه بود، و ابوالعاص در مكه بماند، ولىدر آتش هجران همسر خود مىسوخت.
پس از چندى، ابوالعاص براى تجارت، سفرى به شام كرد. هنگام بازگشتن،كاروان و كاروانيان به دستسپاهيان اسلام اسير شدند، ليكن ابوالعاص بگريخت وشبانه وارد مدينه شد و به جستوجوى همسر خود پرداخت. هنگامىكه به خانهزينب رسيد، به او پناه برد و زينب وى را پناه داد و مطمئنش كرد.
زينب صبر كرد تا رسول خدا نماز صبح را به جاى آورد، آن گاه با صداى بلندبانگ برداشت:
«اى مسلمانان! من ابوالعاص بن ربيع را پناه دادم».
صداى زينب به گوش پدر رسيد و در دلش اثر كرد و روى بهاطرافيان كردهپرسيد:
«آيا شنيديد آن چه من شنيدم؟!».
گفتند: آرى.
فرمود: «به كسىكه جانم در دست اوست، من از اين مطلب آگاه نبودم تا شما شنيديد آن چه را من شنيدم» .
پس اندكى خاموش شد، آن گاه بر زبان آورد آن چه را خود قانونگذارى كرده بود:
«يجير علىالمسلمين ادناهم;
پستترين مسلمانها حق دارد كه پناه بدهد».
سپس برخاست و با آرامش و وقار به راه افتاد تا داخل خانه زينب شد.
زينب نشسته و منتظر بود و گويى گوش مىداد كه انعكاس فريادش را بداند.
پدر بهوى گفت:
«از ابوالعاص نيكو پذيرايى كن، ولى دستبه سوى تو دراز نكند; زيرا تو بر اوحلال نيستى».
زينب كه از خشنودى مىلرزيد گفت:
«به خدا اطاعت مىكنم. ولى آيا مالش را پس نمىدهيد؟!».
پدر جوابى نگفت و به سوى ياران خود بازگشت، ومردانى كه كاروان قريش راگرفتهبودند فرا خواند و چنين گفت:
«نسبت اين مرد را با ما مىدانيد و مالىاز او به شما رسيده، و آن مالى است كهخداى بهشما بخشيده، من دوست مىدارم كه شما نيكىكنيد و مال او را پس دهيد، واگر هم نخواهيد حق داريد و شما به اين مال سزاوارتريد».
گفتند: پس مىدهيم.
ابوالعاص، زنى را كه وقتى همسرش بود وداع گفت.
و مردى را كه وقتى با او دوست و شوهر خالهاش بود ستايش كرد و به سوى مكهرهسپار شد و به كارى تصميم گرفت.
در آن جاآن چه امانت از مردم نزد او بود به صاحبانش بر گردانيد، سپس پرسيد:آيا ديگر كسى نزد من مالى دارد؟
گفتند: نه.
گفت: پس بدانيد كه من مسلمان شدم.
و به سوى مدينه شد تا با پيغمبر بيعت كرده و بار دوم با زينب ازدواج كند. (3) .
ولى زينب زياد زندگى نكرد، و در اثر پيشآمدى كه براى او پساز غزوه بدر،موقع هجرت از مكه به مدينه، رخ داده بود، از جهان رختبربست. پيش آمد چنينبود كه كافرى زينب را در راه مدينه بديد و به شكم او در حالى كه باردار بود، حربهاىزد، زينب جنين خود را سقط كرد.
زينب از دنيا رفت و پدر در آتش غم مىسوخت، تا هنگامىكه خواهر زينب،زهرا، نخستين دختر را آورد. رسول خدا، نامش را زينب گذاشت.
بازشناسى زندگانى اهل بيتعليهم السلام به صورت كامل در جامعه امروزى - كه فرصت كامل وارزشمندى را براى انديشمندان امت محمدى فراهم ساخته - ضرورتى اجتناب ناپذير استبه ويژه آن كه در طى اعصار مختلف و ساليان دراز، همواره سعى دشمنان دانا و احيانا دوستانكج انديش در تحريف و نابودى آن بوده است.
موضوع اين كتاب هم در اين باره، گزارشى است داستان گونه از زندگى پر فراز و نشيبو عبرتآموز عقيله بنى هاشم و بزرگ ترين بانوى اسلام در زمان خويش، يعنىزينب كبرىعليها السلام.
مطالبى كه در صفحات اين كتاب خواهيد خواند، تنها سرگذشت پرماجراى«بانوى كربلا» نيستبلكه رويدادهايى است تكان دهنده و غم انگيز از تاريخ مسلمانان درمقطع خاصى از تاريخ صدر اسلام كه در اثر برخورد دو حركت كاملا متفاوت و متضاد- بعد از رحلت پيغمبر اكرمصلى الله عليه وآله - به وجود آمد، حركتى كه مىكوشيد روش و منشرسول خداصلى الله عليه وآله را در تمام ابعاد فكرى و اجتماعى و ... دنبال كرده و نگاهبان سنن الهى باشد وحركتى كه مىخواست نظام سياسى و اجتماعى دوران جاهليت را در قالب ديگر و موردقبول خويش، بر كرسى نشاند.
اهل بيت عصمتعليهم السلام و خاندان پيغمبر خدا، همراه ياران اندك و خدا باوران قليل،بر عقيده خويش پاى فشرده و «اسلام ناب محمدى» را از گزند نامحرمان حفظ نمودند، البتهجان بر سر عقيده گذاشته و تاوان بس سنگينى پرداختند كه حماسه پرسوز و گداز حسينى درايام عاشورا از همان گونههاست.
دگر انديشان مىخواستند از «جديد الاسلام» بودن مردم سود جسته و با نقاب «خليفةرسول الله» و بهرهگيرى از «بيعت ناس»، فرهنگ وحى را درپس پرده ظلمانى باقى مانده ازجاهليت استتار كنند تا آن جا كه تدوين سنت نبوى را نيز گناهى نابخشودنى و عملى حرامجلوه دادند، ولكن حركتسنجيده و عقلايى اهل بيتعليهم السلام اين خواسته آنان را باناكامىمواجه ساخت.
زينب كبرى، در برههاى از زمان - در حالى كه غل و زنجير بر تن داشت و در مجموعهاىاز اسرا قرار گرفته بود - رهبرى اين حركت را به عهده گرفت و به تصديق دوست و دشمنتوانستبه خوبى از عهده برآيد و رسالتخويش را به پايان برد.
مؤلف دانشمند و مترجم عالى مقام توانستهاند با قلم شيوا و سحرآميز خويش، گوشهاىاز حقيقت رسالت زينب كبرى را كه در راستاى رسالتبرادر و پدر و جدش قرار داشت،نشان دهند.
خداوند متعال آنان را با شهداى كربلا محشور فرمايد.
در اين چاپ، نكات زير مورد توجه قرار گرفته است:
1 . ويرايش صورى;
2 . تصحيح اغلاط چاپى (چاپهاى قبلى);
3 . تخريج منابع و مصادر به قدر امكان;
4 . اعرابگذارى و تصحيح اشعار عربى;
5 . تعيين ضبط اسامى و لغات مشكل.
سيدباقر خسروشاهى.
بهنام او.
ستاره درخشانى در آسمان تقوا طلوع كرد; گوهر گرانبهايى در معدن فضيلت و انسانيتتكون يافت و در اصلاب شامخه وارحام مطهره نگهدارى شد. نوگلى بويا در گلستان شرافتو بزرگوارى نمو يافت; نوزادى از مقدسترين پستانها شير خورد و در آغوش پاكيزهترينمادران چشم گشود. كودكى در دامان با فضيلتترين بانوى عالم پرورش يافت. دخترى كهدانشمندترين اساتيد به تربيتش همت گمارد. دوشيزهاى كه در سادهترين و بىآلايشترينزندگىها رشد كرد و در تمام شؤون زندگى، پيوسته با واقعيت و حقيقتسروكار داشت وهرگز با زندگى خيالى و پندارى ارتباطى حاصل نكرد و در مكتب مقدسىكه در جهان بشرىنظير نداشت، عالىترين تعليمات را فراگرفت و مورد عنايت مخصوص موجد مكتب واستادان بزرگ آن كه بزرگترين مربيان بشر بودهاند قرار داشت و هر روز درس جديدى ازدانش و بينش و تقوا و فضيلت مىآموخت و با هوش سرشار و استعداد فوقالعاده، همه آنتعليمات مقدس را در خزينه دل مىاندوخت و پياپى، خود را براى گرفتن درسهاى بالاتر،آماده مىنمود; شاگردى كه در محيط تحصيلى خود هيچگونه رادع و مانعى نداشت و هر روزبهتر از دى، بر نردبان ترقى و تعالى صعود مىكرد. خردمند بانويى كه از آغاز عمر در مركزحوادث بزرگ و پيشآمدهايى كه در تحولات زندگى بشر، داراى بزرگترين تاثير بوده،جاى داشت و از نزديك، با هوشى سرشار و نظرى دقيق بهحقيقت آن حوادث پىمىبرد وموقعيتشخصيتهاى رحمانى و شيطانى را، كه در برابر يكديگر قرار گرفته بود; تشخيصمىداد و تاثير هركدام را به خوبى درك مىكرد و از راز پيروزى اين و رمز شكست آن آگاه بودو موفقيتهاى ابدى را كه در آغاز با شكست صورى جلوهگر مىشد، از شكست قطعى، كهدر ابتدا با موفقيت پندارى همراه بود، تميز مىداد.
يكتا زنى كه نه تنها در زنان، بلكه در مردان عالم، كمتر نظيرش را مىتوان ديد. توانابانويىكه عالىترين نمونهاى از شهامت و دليرى، دانش و بينش، كفايت و خردمندى، قدرتروحى و تشخيص موقعيتبوده وهر وظيفهاى از وظايف گوناگون اجتماعى را كه بهعهدهگرفت، به خوبى انجام داد.
دانشمند بانويىكه بايد مردان جهان از خوان تعليماتش بهره برگيرند و از خرمنكمالاتش خوشهها بچينند.
او بانوى بانوان، زينب، دختر اميرالمؤمنين بود.
تاريخ، خانوادهاى مانند خانواده كوچك علىعليه السلام سراغ ندارد، كه تمام افراد آنشخصيتهايى باشند كه در سير تاريخ تاثيرى عميق داشته و تحولى فوقالعاده ايجاد كردهباشند.
تاريخ به ما چنين نشان مىدهد كه اگر نابغهاى بزرگ از خانوادهاى برخاست، نابغهديگرى ازآن كمتر برمىخيزد; گويا او همه برجستگىها و شايستگىهاى افرادخانواده رامىگيرد و براى دگران چيزىنمىگذارد.
لذا، او همه چيز مىشود و افراد ديگر خانواده هيچ...خانواده اميرالمؤمنين از اين قانوناجتماعى جداست.
زيرا همه افراد آن از بزرگان جهان مىباشند:
علىعليه السلام بزرگ است، زهراعليها السلام بزرگ است، حسنعليه السلام بزرگ است، حسينعليه السلام بزرگ است،زينبعليها السلام بزرگ است.
هر چه رشد فكرى بشر بيشتر شود، عظمت اينان آشكارتر و شايستگىهاى آن هانمايانتر مىگردد.
نويسندگان جهان در باره هركدام، كتابها نوشتهاند، ولى هنوز كسى نتوانسته عظمتآن ها را، آن طورى كه بوده، نشان دهد.
اگر اندكى چشم خود را بازتر كنيم و طبقه اعلاى اين خانواده را بنگريم، بزرگى وعظمتشان، عقل را مات مىكند.
مؤسس اين خانواده، رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم بزرگترين مرد تاريخ است. مادر زهرا «خديجه»نمونهاى از بزرگترين فداكارى است. پدر على، ابوطالب، بزرگترين پشتيبان رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم و سرور قريش بوده; او كسى است كه اسلام بر دوشش پايهگذارى شد.
مادر علىعليه السلام فاطمه دخت اسد، مهربانترين مادر براى رسول و بهترين پرستارآنحضرت بوده است.
كسانىكه در طبقات سهگانه اينخاندان قراردارند، هرچندخودشان در عظمتبايكديگر تفاوت دارند، ولى همه آن ها از بزرگترين عظماى جهان مىباشند.
جد عظيم است، جده عظيم است.
پدر عظيم است، مادر عظيم است.
پسر عظيم است، دختر عظيم است.
زينب يكى از اين عظماست.
من زينبى مىگويم و شما زينبى مىشنويد; كه نه خود به حقيقت كمالات و فضايل اورسيدهام و نه شما مىتوانيد به اين حقيقتعالى برسيد.
من از دور ايستاده، آفتاب درخشان فضايل او را مىنگرم و هنگام مطالعه زندگى پرحادثهاو از بس فوقالعادگى از خود نشان داده، در برابر پيشگاه باعظمت او سر فرود مىآورم.
آرى، چنان مادرى بايد چنين دخترى بياورد.
وآن مكتب، بايد اين شاگرد را تربيت كند.
مكتب مقدسىكه جدش رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم ايجاد كرده، و بزرگانى هم چون پدر و مادر ودو برادرش، اساتيد آن مكتب بودهاند. شايسته است كه نمونه شاگردى آن، زينب دلير،دانشمند، بزرگ روح، با اراده باشد. آن هم شاگردىكه، خون اساتيدش در رگ و پوستشوجود دارد و خوى آن ها را بهارث برده است.
زينب، ماهى است كه از پنجخورشيد تابان كسبنور كرده و ازهر كدام به طورشايستهاى بهره بر گرفته، و آن گاه جهانى را روشنايى بخشيده است.
خون پاك، ريشه پاك، شير پاك، ذكاوت سرشار، مربيان بزرگ، شركت در بزرگترينانقلابهاى بشرى، تجربه حوادث و تحولات بزرگ جهان، زينب را، آنطور كه شايستهبود،پرورش داد و او را نمونهاى از عالىترين مراتب انسانيت قرار داد.
زنان جهان عموما و بانوان مسلمان خصوصا، بايد از گفتار و رفتار زينب سرمشق بگيرندو از تعليمات عاليه اين بانوى بزرگ بهرهمند گردند و از افتخار شاگردى مكتب زينب، برخودببالند.
دختر زهرا در دوره زندگى ساده و كوتاهش، كمتر خوش بوده و بيشتر با رنج و غم همراهبود، ولى اين رنج و اندوه به جاى آن كه او را از اداى وظيفه باز دارد، بر استقامتش افزوده وقواى روحىاش را فشردهتر و نيرومندتر كرده است.
بانوى بانوان در دوره زندگى، وظايف گوناگونى بر عهده گرفته است.
هنگام كودكى، اداره خانه پدر را بهعهده داشته و از برادران ارجمندش پرستارى مىكردهو بار فراق مادر را بردوش آن ها سبك مىكرده است.
آن دم كه به خانه شوهر رفته، همسرى گرانبها براى شوهر و مادرى بىنظير براىفرزندانش بوده است.
زمانى به تعليم و تربيتبانوان مسلمان مىپرداخته است.
در كربلا نيز، وظايف بزرگ و گوناگونى را انجام داده است.
از برادر نگهدارى مىكرده، بيوهزنان و داغديدگان را غمگسار بوده، آن دم كه وظيفهايجاب كرد، كه از خيمه بيرون آيد و سپاه پيروزمندكوفه را سرزنش كند، و سپس كارواندلشكسته و مصيبتكشيده را قافله سالار باشد، اين وظيفه را نيز به خوبى انجام داد.دختر زهراعليها السلام معناى زيربار ظلم نرفتن و در برابر ظالم استقامت ورزيدن را نشان داد وبا قدرت روحى خود، كاخ ستمگران را ويران ساخت و به جهانيان اعلامكرد كه با از خودگذشتن مىتوان قدرتمندترين ستمكاران راكوبيد.
خواهر حسينعليه السلام در اين جهاد مقدس، ترس و بيمى بهخود راه نداد و با نهايت دليرى،ابنزياد شوم سركش بىرحم، و يزيد پليد مقتدر بىعرضه را مفتضح ساخت. آرى، يزيدمقتدر بود; زيرا او وارث قدرتى بود كه دگران ايجاد كرده بودند، بىعرضه بود; زيرا خودلياقت ايجاد قدرتى نداشت، و بر سر خوان قدرتى گسترده نشسته بود.
بانوى خردمند بنىهاشم، كوفيان را كه دوستان دغلباز بودند، رسوا كرد، دوستانىكههنگام خوشى و سيادت يارند، و موقع سختى خار، و با دشمن همگام.
روز بهروز بدنامى كوفيان و رسوايى آن ها افزوده مىشود و تا دنيا باقى است، جهان خردو انسانيت، بر آن ها لعنت مىفرستد.
زينب، تا برادر والامقامش در حيات بود، او را خدمت گزار و فرزندانش را پرستار بود، وهنگامىكه برادر عازم كشته شدن گرديد، زينب هر چه در قدرت داشت، براى حفظجانبرادر نثار كرد.
فرزند دلبندش را در راه برادر بزرگوارش فدا كرد. براى برادر در فكر جمعآورى سپاهبود. روحيه سربازان برادر را تقويت مىكرد. هنگامىكه جوان برومند برادرش در خاك وخون غلتيد، و پدر داغديده ايستاده، مىنگريست، زينب خود را رسانيد كه توجه برادر رابه جاى ديگر منعطف سازد، مبادا در اثر اين مصيبت جانفرسا، نيروى برادر كاسته شود.وقتى كه برادر تنها ماند و يك تنه به نبرد ادامهمى داد، زينب، جان خود را در كف دستگرفت، و به سوى عمر سعد و سپاه بىرحم كوفهروان شد; شايد ساعتى، شهادت برادر رابهتاخير اندازد.
شب يازدهم محرم، زينب بىكس شد.
در ساعتى چند بهقول خودش: جدش و پدرش و مادرش و برادرانش و همه كسانش ازدستش رفتند، و همگى در خاكو خون غلتيدند.
شب دهم و شام دهم!
چقدر تفاوت ميان اين شب سپيد و آن شام سياه وجود داشت!
وه كه چه شام تيرهاى بود!
زينب در شب دهم همه كس داشت، ولى در شام دهم هيچكس نداشت!
در شب دهم پشت و پناه داشت، سرور داشت، نقطه اتكا داشت، برادر داشت، پسرداشت، جوان داشت، كودك داشت، شيرخوارداشت، ولى در شب يازدهم، هيچكدام رانداشت!
زينب در شب دهم، خواهر بود، مادر بود، عمه بود، سروربود، ولى در شام دهم نبود!
در شب دهم، خيمه و خرگاه داشت، جامه نو برتن داشت، چراغ داشت، بستر خوابداشت، خدمتگزاران بسيار داشت، ولى در شام دهم نداشت!
در شب دهم، تنش سالم بود، ولى در شام دهم، از تازيانهمجروح !
آرى... در شام دهم زينب چيزى داشت، كهدرشبدهمنداشت!
آيا آن چه بود؟
آب بود! آرى آب بود!
زينب در شام دهم آب داشت، ولى درشب دهم نداشت!
آيا دمى كه آب، حلال گرديد، اول خودش نوشيد، يا بهزنان خونجگر و كودكان يتيمدربهدر داد؟
نخستين دفعهاىكه خواست آب بنوشد چه حالى داشت؟
چه خاطراتى در قلبش مىتپيد؟! چه تشنهكامان بزرگوارى را كه با لب تشنه جان دادند،بهخاطر مىآورد؟ آيا قدرت بر نوشيدن آب داشت؟ چگونه بهكودكان يتيم و زنان داغديدهآب داد؟!
من كه از جواب ناتوانم!
من نمىدانم خداوند در اين تن رنجور چقدر نيرو نهفته بود؟
زيرا اين همه مصيبت موجب نشد كه زينب را از سرپرستى زنان داغديده، و كودكان يتيمباز دارد. در ميان آنهمه كودك، يكى بهزير سم ستور نرفت! و در آتشسوزى خيمههانسوخت! ويكى در آن شام شوم، و در آن بيابان بىرحم، گم نشد... هنگام حركت كاروان اسيربه سوى كوفه، وقتى كه خواهر حسينعليه السلام مىبيند يادگار برادرش امام سجادعليه السلام از شدتمصيبتحالش دگرگون شده، براى تسليتبرادرزادهاقدام مىكند!
در طول راه، زينب، كودكان پدركشته را مادر بود و پدرى مىكرد! و تنش در برابرتازيانههايىكه به سوى آن ها مىآمد سپر بود، و در نگهدارى آن ها جانفشانى مىكرد.
اگر بيوهزنى از كاروان عقب مىماند، وياكودكى از محمل بر زمين مىافتاد، دختر علىعليه السلامزن را بهكاروان مىرسانيد و كودك را سوار مىكرد!
زينب، با پليدترين مرد روى زمين يعنى ابنزياد طورى سخن گفت و نوعى رفتار كرد،وبا يزيد كه شومترين امپراتوران فاتحبود، جور دگر سخن گفتو رفتار دگر داشت.
وقتى كه ابنزياد تصميم بهكشتن امامسجادعليه السلام گرفت، خواهر حسينعليه السلام چنان فداكارىو از خودگذشتگى نشان داد، كه آن ناپاك را از آن تصميم شوم منصرف ساخت.
هنگامىكه يزيد، سرمستباده ورزى شدهبود، و با چوبدستى بر دندانهاى سربريدهبرادر مىنواخت، خواهر كارى كرد و سخنى گفت كهشيرينى پيروزى را تاابد در كام يزيدتلخ كرد.
پس از بازگشت از شام، خواهر يكسره به سوى قبر برادر رفت تا مطمئن شود كه آنپيكر مقدس و يارانش دفن شدهاند، آن گاه به مدينه بازگشت .
ولى!
ولى در طول اين مدت، اشك ديده و سوز دلش آرام نگرفت.
آسايش زينب وقتى بود كه مىنشست و سر بهزانوى غم مىنهاد و مىگريست.
دختر اميرالمؤمنينعليه السلام آنقدر گريست، تا اشكهايش بخشكيد.
در ميان اين همه فشار و مصيبت، چيزى كه نمايان شد، بزرگى و عظمت زينب بود، ومعلوم شد كه نواده رسول خداصلى الله عليه وآله چقدر نيرو دارد؟ و خداوند به آن پيكر ستمكشيده، وآنروح رنجديده، چقدرتوانايى داده است!
بزرگترين مصيبت ناگوارىكه در تاريخ بشر كمتر نظير داشته، بر اين پيكر رنجور و آنروح نازنين وارد آمد، ولى وى دست و پاى خود را گم نكرد و از هدف خود منحرف نشد ومانند كوه استوار بماند. دختر اميرالمؤمنين، مصيبتهاى گوناگون داشت:
داغ عزيزان و پيكر پارهپاره آنها، اسيرى و دربهدرى، آتشسوزى و خونجگرى، ذلتپس از عزت، گشادهرويى تازيانههاى عربهاىبىرحم، زخم زبانهاى مردم پليد، تذكرزمان خلافت پدر در كوفه، و حقوقىكه پدرش بر گردناهل كوفه داشت، و رفتار كوفيان،هركدام از اينها بس است كه انسانى را از پا بيندازد، چه برسد كه تمام آنها بر يك تن هجومبياورد.
اضافه براين، وظايف سنگينى را نيز بايد عهدهدار شود. ولىدختر علىعليها السلام خم بهابرونياورد، و آن چه كه عقل در وقت آسايش خاطرتشخيص مىدهد، انجام داد.
تاكنون نشده از نظر سياسى براى گفتار و رفتار زينب در سفر اسارت، يك اشتباه سياسىگرفت; عقل هر چه بينديشد كه درآنجايىكه زينب سخنى گفته و يا رفتارى كرده، سخنىبهتر ويا رفتارى خردمندانهتر بجويد، نخواهد يافت.
شاهكارهاى سياسى زينب بسيار است كه شمارش آن موجب تفصيل خواهد بود.
زينب در هنگام سخن از رسول خداصلى الله عليه وآله «بهپدرم» تعبير كرد، و به جهانيان اعلام داشتكه يزيديان چگونه مردمى هستند! و چه كسى را كشتند، وچه كسى را اسير كردند! و قدرتى كهدر دست آنان بود، ازكجا آمدهبود، و نكتههاى ديگرىكه بيانش مقدمه مارا از صورت مقدمهبودن خارج مىسازد.
اين جاست كه رازى نهفته آشكار مىشود، كه چرا سيدالشهداعليه السلام بانوى بانوان و زنان وكودكان راهمراه برد، با آن كه خودش بهسر انجام سفرش آگاه بود واهل كوفه را خوبمىشناخت.
اسارت بانوان، فاجعهكربلا و جنايات بنىاميه و فداكارى حسينعليه السلام را از پس پرده بيرونآورد.
اگر اسارت آن ها نبود، دشمنان آل محمدصلى الله عليه وآله پردهاى برجنايات كربلا مىكشيدند ونمىگذاشتند كسى از آن آگاه شود، وكسانى را كه اطلاع داشتند، زبانشانرا به وسيله پول و يازور مىبستند، واين جنايت هولناك، و اين فداكارى بزرگ را از صفحات تاريخ محومىكردند.
چنان كه بسيارى از جنايتكاران، آثار جرم وجنايتخود را محو كردند; مگر ستمى كهبر مادر زينب شد، از صفحات تاريخ محونگرديد؟!
ولى زينب بايد در كربلا باشد، فداكارى برادر، و جنايتكارى بنىاميه را ببيند، و سپساسير شود، تا اين قيقتبزرگ محو نشود.
گزافه نگفتهايم اگر بگوييم: اسارت زينب موجب زنده شدن پدرش علىعليه السلام و جدشرسولخداصلى الله عليه وآله و تجديد حيات اسلام بود; زيرا بنىاميه با زور و پول و حيلهگرى مىخواستندهمه را محوونابود كنند واثرى از رسالت رسولصلى الله عليه وآله باقى نگذارند.
كشتهشدن حسينعليه السلام اين نقشه پليد را برباد داد و اسارتزينب، كشته شدن حسين را برملا ساخت.
زينب، عمر درازى نكرد و در جوانى از دنيا رفت.
ولى اين حقيقت از وى بهيادگار بماند.
اين كتاب.
در سال 31 شمسى بهكشورهاى عربى مسافرتكردم و در روز يازدهم محرم سال 71يكى از دوستان لبنانى اين كتاب را بهمن عنايت كرد.
پس از مطالعه، آن را بسيار شايسته و شيوا يافتم و بهمضمون:
خوشترآن باشد كه ذكر دلبران.
گفته آيد در حديث ديگران.
تصميم به ترجمه آن گرفتم و در همان لبنان ترجمهاش را پايان دادم و از بركات وجود مقدسزينب در آنديار، از خطراتى بزرگ مصون ماندم.
پس از مراجعتبه ايران، يكى دوبار در آن تجديد نظر كرده، اينك تقديمخوانندگانعزيز مىشود.
نويسنده كتاب، بانو دكتر عائشه بنتالشاطى، ازنويسندگان درجه اول عرب و فرزنديكى از روحانيان مصر است.
نويسنده هر چند اطلاعات بسيار عميقى نداشته و اشتباهات تاريخى نيز دارد، كه بعضىاز آن ها در پاورقى اشاره شده، ولى حقايق تاريخى را باقلمى بسيارشيرين و سبكى دلپذيربيان مىكند.
آثار ديگر نويسنده كه پس از نوشتن اين كتاب تاليف كردهاست:
آمنه دخت وهب: مادر رسول خداصلى الله عليه وآله، زنان پيغمبرصلى الله عليه وآله وديگر دختران پيغمبرصلى الله عليه وآله است، كه در هريك،ناحيهاى از زندگى رسولصلى الله عليه وآله را خواسته استبيان كند.
بهنظر اين جانب، هيچ يك از آنها، در شيرينى عبارت و زيبايى سبك، مانند كتاب مانيست.
در ترجمه، من طرفدار روشى هستم كه امروز بهنام «ترجمه محدود» ناميده مىشود;زيرا روشى را كه بهنام «ترجمه آزاد» مىنامند، بهنظر من، ترجمهاش نمىتوان ناميد و دراين جا بحثى است مفصل كه بهواسطه اختصار، از ذكر آن خوددارى مىشود.
لذا، تا حد امكان، كوشش كردهام كه ترجمه من محدود باشد و در عين حال رنگ زبانفارسى محفوظ بماند. در جايى كه مناسب بوده نيز، توضيحاتى در پاورقى داده شده است.
قم، سيدرضا صدر.
يك شنبه دهم ذوالقعده 1376.
نوزدهم خرداد 1336.