شرح دلايلى كه مجوز غيبت مى شود
بدان كه مجوز نقل بدى هاى مردم در دين هدف صحيحى دارد كه نمى توان جز با توجه به آن هدف به نقل بدى هاى مردم پرداخت و همين هدف دينى است كه گناه غيبت را از بين مى برد. بدين ترتيب موارد مجاز آن شش مورد است :
1-دادخواهى كسى كه ظلم و خيانت و رشوه گرفتن قاضى را نقل مى كند غيبت كننده و گنهكار است ، امّا كسى كه قاضى بر او ستم كرده است مى تواند از سلطان دادخواهى كند و قاضى را ستمكار بخواند، چون تا چنين نكند نمى تواند حق خود را بگيرد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((صاحب حق مى تواند سخن بگويد))؛ (723) و نيز فرمود: ((امروز و فردا كردن شخص ثروتمند ستم است )) (724) و فرمود: ((امروز و فردا كردن كسى كه براى اداى قرض خود مال دارد آبرويش را براى طلبكار حلال مى كند و او مى تواند بگويد: فلانى به من ستم كرده است و نيز بر طلبكار حلال است كه او را با زندانى كردن و تعزير كيفر كند.))(725)
2-كمك خواستن براى تغيير دادن كار زشت و برگرداندن گنهكار به درستكارى و آن در صورتى مباح است كه قصدش صحيح باشد و اگر چنين نباشد حرام است .
3-فتوا خواستن ، چنان كه به مفتى بگويد: پدر، همسر، يا برادرم به من ستم كرده اند راه نجاتم چيست ؟ ولى سالم تر آن است كه به كنايه بگويد: چه فتوا مى دهى درباره مردى كه پدر يا همسرش به او ستم كرده است ؟ اين مقدار مشخص كردن (ظالم ) مباح است به دليل روايت هند كه به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله عرض كرد: ((ابوسفيان مردى است بخيل و آن اندازه مال در اختيارم قرار نمى دهد كه من و فرزندانم را كفايت كند. آيا مى توانم بدون اطلاع او از مالش بردارم ؟ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: به اندازه كفايت خود و فرزندانت بردار.)) (726) هند بخيل بودن ابوسفيان و ستم او به خود و فرزندانش را نقل كرد و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله او را منع نفرمود زيرا مقصود هند درخواست فتوا بود.
4-برحذر داشتن مسلمانان از شرّ. پس هرگاه ببينى شخصى كه خود را فقيه جلوه مى دهد با اهل شرّ يا بدعت گذار يا فاسق آمد و رفت دارد و بيم آن داشته باشى كه بدعتش به آنها سرايت كند مى توانى بدعت و فسق او را آشكار سازى ، هرگاه انگيزه ترس تو از او اين باشد كه بدعت به ديگران سرايت كند و اين محل فريب خوردن است ، زيرا گاه انگيزه اين ترس حسد است ، و شيطان او را فريب تا به مردم مهربانى نشان دهد؛ و همچنين كسى كه برده اى مى خرد و مى دانى كه آن برده دزد است يا فاسق يا عيب ديگرى دارد، بر تو لازم است كه آن عيب را تذكر دهى چرا كه اگر سكوت كنى به خريدار ضرر زده اى هر چند گفتن عيب برده ضرر به برده است ، ولى رعايت حال خريدار از برده لازم تر است ؛ همچنين از شخصى كه درباره جرح و تعديل شهود از وى مى پرسند هرگاه در مورد گواه سؤ ال شود در صورتى كه از عيب گواه آگاه باشد مى تواند عيب او را بگويد؛ همچنين با شخصى كه در مورد ازدواج و امانت سپردن مشورت مى شود مى تواند به قصد خيرخواهى مشورت كننده هر چه مى داند نقل كند ولى حق ندارد از او عيبجويى كند، و اگر طرف مشورت در ازدواج ، بداند كه اگر به مشورت كننده بگويد: اين ازدواج به خير و صلاحت نيست ترك ازدواج مى كند واجب است به همين مقدار اكتفا كند، و اگر بداند كه تا وقتى بروشنى عيب شخص مورد مشورت در ازدواج را نگويد طرف منصرف نمى شود، مى تواند عيب او (عروس يا داماد) را بگويد. پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((آيا از گفتن عيب گنهكار پروا مى كنيد تا مردم او را نشناسند، هر عيبى دارد نقل كنيد تا مردم از او پرهيز كنند.))(727) (بزرگان ) مى گفتند: غيبت سه نفر جايز است : پيشواى ستمگر، بدعت گذار، شخصى كه آشكار گناه مى كند.
5-اين كه شخصى به لقبى معروف باشد كه عيب او را بر ملا مى كند مانند اعرج (لنگ ) و اعمش (كسى كه چشمش ضعيف است و قى مى كند) پس بر كسى كه بگويد: ابوزناد از اعرج و سلمان از اعمش روايت كرده يا نظير اينها گناهى بر او نيست و دانشمندان اين كار را كرده اند چون در شناساندن طرف مجبور شده اند و نيز اين لقب ها به صورتى در آمده كه اگر صاحب آن لقب ها بفهمد بدش نمى آيد، پس از آن كه به آن لقب ها مشهور شده است . آرى اگر بتواند به عبارت ديگرى او را معرفى كند سزاوارتر است از اين رو به اعمى (نابينا) بصير و بينا مى گويند تا از اسمى كه نشان عيب است عدول كنند (در زمان ما به نابينا، روشندل مى گويند و بسيار زيباست ).
6-اين است كه شخص علنا گناه مى كند مانند مخنّث و كسى كه در مجلس فاسقان حاضر مى شود و آن كه علنا شراب مى نوشد و مال مردم را مصادره مى كند و تمام كسانى كه تظاهر به گناه مى كنند، بطورى كه از نام بردن و غيبت خود بدش نمى آيد. بنابراين اگر عيبى را بازگو كند كه آشكارا انجام مى دهد گناهى بر او نيست . پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كه پوشش حيا را از صورت بردارد غيبت او جايز است .))(728) دليل جايز بودن غيبت اين است كه گاه چنين گنهكارى به گناه خود مباهات مى كند و در حالى كه قصدش آشكار ساختن گناه خويش است ، چگونه از بازگو كردن ديگران بدش مى آيد؟ آرى اگر گناهى را كه به آن تظاهر نمى كند بگويد گناه به شمار مى آيد.
مى گويم : سيد علامه فضل اللّه بن على حسنى در (( شرح الشهاب )) در تفسير گفتار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله : ((غيبت فاسق جايز است ))، مى گويد: غيبت اين است كه عيب شخص غايب را بى آن كه نيازى به گفتن آن باشد نقل كند. آنگاه گفته است : امّا هرگاه از فاسقى غيبت كند غيبت و گناه نيست . فقط در صورتى غيبت است كه فاسقان پشيمان شده و توبه كرده باشد و امّا اگر در گناه پافشارى كند غيبت نيست ، چون خود همان عملى را كه از او نقل مى كنند آشكارا انجام مى دهد. پايان سخن علامه .
سخن علامه (ياد شده ) را روايات و سخن علماى لغت تاءييد مى كند. جوهرى گوييد: غيبت اين است كه در پشت سر شخص آبرومند (كسى كه عيبش پوشيده است ) سخنى بگويى كه اگر بشنود غمگين شود. پس اگر آن سخن راست باشد غيبت و اگر دروغ باشد بهتان است . از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده : ((غيبت اين است كه سخنى درباره برادرت بگويى كه خدا آن را پوشانده است و امّا صفتى كه آشكار است مانند خشونت و شتابزدگى ، غيبت نيست ، و بهتان اين است كه درباره برادرت چيزى بگويى كه در او نيست .))(729)
از ابوالحسن عليه السّلام روايت شده است : ((هر كه پشت سر مردى چيزى بگويد كه در او هست و مردم نمى توانند او را غيبت كرده و هر كه سخنى درباره مردى بگويد كه در او نيست به او بهتان زده است .))(730)
شرح كفاره غيبت
بدان كه بر غيبت كننده واجب است كه پشيمان شود و توبه كند و بر كرده خود تاءسف بخورد تا از عقوبت الهى رها شود. آنگاه از شخص غيبت شده بخواهد تا او را حلال كند و از مظلمه او نيز بيرون آيد و سزاوار است با حال تاءسف و اندوه و ندامت از غيبت شده حلّيت بطلبد چرا كه گاه شخص رياكار حلّيت مى خواهد تا به ظاهر خود را ديندار جلوه دهد، در حالى كه در باطن پشيمان نيست ، در اين صورت گناه ديگرى مرتكب شده است . گفته شده : غيبت كننده اگر از خدا براى غيبت شده آمرزش بخواهد و از غيبت شده حلّيت نطلبد كافى است و گاه براى اثبات اين مطلب به روايتى كه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله رسيده استدلال مى شود كه فرمود: ((كفاره كسى كه او را غيبت كرده اى اين است كه برايش از خدا آمرزش بخواهى .))(731) مجاهد گويد: كفاره خوردن گوشت برادرت اين است كه او را بستايى و برايش دعاى خير كنى .
از يكى از بزرگان راجع به توبه كردن از غيبت سؤ ال شد. او گفت : به نزد رفيقت مى روى و مى گويى : در آنچه گفته ام دروغگويم ، بدى و ستم كردم ، اگر مى خواهى حق خود را بگير و اگر خواهى ببخش ، و اين درست ترين اقوال است ، و گفتار كسى كه مى گويد: ((آبرو عوض ندارد و حلّيت طلبى از آن لازم نيست بر خلاف مال كه چنين نيست ))، سخنى است ضعيف ، زيرا گاه در آبرو حد قذف واجب مى شود و مطالبه آن ثابت مى گردد؛ بلكه در حديث صحيح از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه فرمود: ((هر كس از برادرش مظلمه اى در عرض و مال داشته باشد بايد از او حلّيت بخواهد پيش از اين كه روزى بيايد كه آن جا دينار و درهمى نيست و از حسنات او گرفته مى شود و اگر حسنه اى نداشته باشد از گناهان كسى كه مديون اوست گرفته مى شود و بر گناهان او افزوده مى شود.(732)
مى گويم : سخن صحيح كه بتواند ميان اخبار و گفتارهايى كه در اين باب وارد شده جمع كند سخن امام صادق عليه السّلام است كه فرمود: ((اگر شخصى را غيبت كردى و آگاه شد از او حلّيت بخواه و اگر به او نرسيد، از خدا برايش آمرزش بخواه .))(733) دليل استغفار براى شخص غيبت شده در صورتى كه آگاه نشود اين است كه اگر حلّيت بطلبد موجب برانگيختن فتنه و كينه مى شود و در حكم اين شخص ، كسى است كه او را غيبت كرده و به سبب مردن يا غايب شدن به او دسترسى ندارد.
ابوحامد گويد: اگر شخص غيبت شده غايب يا مرده باشد سزاوار است كه برايش بسيار دعا استغفار كند و حسنات زياد برايش انجام دهد. اگر كسى بگويد: بنابراين آيا حلّيت خواستن واجب است ؟ مى گوييم نه ، زيرا دعا و استغفار نوعى تبرع است يعنى از روى ميل و اختيار مى باشد؛ تبرع نوعى تفضل است گرچه واجب نيست ولى نيكو و پسنديده است و راه پوزشخواه اين است كه بسيار او را بستايد و به او محبت كند و همواره چنان باشد تا قلب شخص غيبت شده پاك شود و اگر دلش پاك نشد، پوزشخواهى و محبت كردنش برايش حسنه مى شود و در قيامت در برابر گناه غيبت قرار مى گيرد، يكى از پيشينيان ، ستمگر را حلال نمى كرد. سعيد بن مسيب گويد: كسى را كه به من ستم كرده است حلال نمى كنم . ابن سيرين گويد: من غيبت را بر كسى حرام نكرده ام تا پس از غيبت او را حلال كنم ، خدا غيبت را بر انسان حرام كرده و هرگز آنچه را خدا حرام كرده حلال نمى كنم .
اگر بگويى : بنابراين معناى گفتار رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله : ((و سزاوار است كه غيبت كننده را حلال كنى )) چيست ؟ در حالى كه حلال كردن چيزى كه خدا آن را حرام كرده است ممكن نيست ؟ مى گوييم : مقصود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از حلال كردن عفو از مظلمه است نه اين كه حرام را قلب به حلال كند، و آنچه ابن سيرين گفته نيكوست در آنجا كه پيش از غيبت آن را حلال كند چرا كه بر او جايز نيست غيبت را براى ديگرى حلال كند.
اگر بگويى : معناى گفتار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله چيست كه فرمود: ((آيا يكى از شما عاجز است كه مانند ابوضمضم باشد؟ او هرگاه از خانه اش بيرون مى رفت مى گفت : خدايا من آبرويم را بر مردم صدقه قرار مى دهم .)) (734) پس صدقه دادن به آبرو چه معنى دارد اگر كسى از آبروى خود صدقه بدهد آيا جايز است طرف بگيرد و اگر صدقه اش نافذ نيست پس معناى تشويق پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بر اين كار چيست ؟ مى گوييم : معناى صدقه دادن به آبرو اين است كه در قيامت از او مظلمه اى طلب نمى كنم و با او به نزاع و دشمنى نمى پردازم وگرنه غيبت به آن حلال نمى شود و مظلمه از گردن او ساقط نيست ، چرا كه بخشش قبل از واجب شدن است جز اين كه وعده داده كه با او مخاصمه نكند و مى تواند تصميم بگيرد به وعده اش وفا كند و با او مخاصمه نكند پس اگر از راءيش برگشت و با او مخاصمه كرد مانند ديگر حقوق است و مى تواند از آن استفاده كند، بلكه فقها تصريح كرده اند كسى كه قذف را حلال كرده حد قذف كه حق اوست ساقط نمى شود و مظلمه آخرت مانند مظلمه دنياست خلاصه عفو كردن بهتر است . در حديث آمده است : هرگاه مردگان در روز قيامت در پيشگاه خدا قرار گيرند آنها را صدا بزنند كه هر كس از خدا اجرى طلبكار است بپا خيزد. پس برپا نخيزد مگر كسى كه از مظلمه اش در دنيا عفو كرده باشد، خداى متعال فرمود: (( خذ العفو واءمر باالعرف و اعرض عن الجاهلين . )) پس پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: اى جبرئيل اين عفو چيست ؟ عرض كرد: خدا به شما فرمان مى دهد از كسى كه به تو ستم كرده درگذرى و به كسى كه با تو قطع رابطه كرده بپيوندى و كسى كه تو را محروم ساخته ببخشى ))(735)
از يكى از بزرگان روايت شده كه مردى به او گفت : فلانى تو را غيبت كرد؛ پس آن مرد بزرگ طبقى خرما پيش او فرستاد و گفت : به من خبر رسيده كه حسنات خود را به من هديه كرده اى ، خواستم در مقابل آن تلافى كنم ؛ عذرم را بپذير چرا كه نمى توانم كاملا (احسانت را) تلافى كنم .
توضيح درباره منحصر نبودن غيبت به زبان
بايد بدانى نقل عيب (ديگران ) با زبان از اين رو حرام است كه با زبان عيب برادرت را به ديگران مى فهمانى و او را به صفتى معرفى مى كنى كه از آن بيزار است . بنابراين كنايه گفته نيز مانند تصريح كردن به عيب است و كردار همانند گفتار است و نيز اظهار عيب با اشاره و رمز و نوشتن و حركت و هر عملى كه عيب شخص را ظاهر سازد غيبت و حرام است و از اين قبيل است گفتار عايشه : زنى بر ما وارد شد و چون روى گرداند با دستم به كوتاهى قد او اشاره كردم پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((او را غيبت كردى .)) (701) تقليد ديگران و مانند ديگرى راه رفتن از نوع غيبت مذكور در حديث است بلكه بدتر از غيبت مى باشد چرا كه تقليد عيب ديگران را بيشتر به تصوير مى كشد و غيبت با نوشتن نيز چنين است ، زيرا قلم يكى از دو زبان است ، و اگر مصنفى در كتاب خود از شخص معينى ياد كند و سخن او را زشت بشمارد غيبت است ، مگر اين كه دليلى براى ذكر آن باشد كه شرحش خواهد آمد.
امّا اگر بگويد گروهى چنين گفته اند غيبت نيست . غيبت فقط اشاره كردن به شخص معينى است خواه زنده باشد يا مرده ، و جزء غيبت به شمار مى آيد اگر بگويى : يكى از كسانى كه امروز با ما برخورد كرد يا يكى از كسانى كه ديديم چنين و چنان بود. در صورتى كه مخاطب شخص معينى را از آن استنباط كند. امّا اگر مخاطب شخصى معينى را استنباط نكند غيبت نيست . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اگر كارى را از شخص نمى پسنديد مى فرمود: ((بعضى از گروه ها را چه شده كه چنين و چنان مى كنند.)) (702) آن حضرت شخص معينى را تعيين نمى كرد (تا غيبت شود).
بنابراين اگر بگويى برخى از كسانى كه از مسافرت آمده و بعضى افراد كه ادعاى علم دارند (چنين و چنانند) در صورتى كه قرينه اى همراه داشته باشد كه شخص معينى از آن فهميده شود غيبت است . بدترين نوع غيبت غيبتى است كه قاريان رياكار مرتكب مى شوند. آنها مقصود خويش را به روش درستكاران به مردم مى فهمانند تا نشان دهند كه خود از غيبت پاك هستند و مقصود را (غيبت ديگران ) مى فهمانند و به سبب جهلى كه دارند نمى دانند كه دو گناه را با هم مرتكب شده اند: رياكارى ، و غيبت ، چنان كه در نزد او از شخصى ياد شود و او بگويد: سپاس خدايى را كه ما را به وارد شدن بر پادشاه و طلب كردن مال بى ارزش دنيا گرفتار نكرد، يا بگويد: پناه بر خدا از بى شرمى از خدا مى خواهيم كه ما را از آن حفظ كند و قصدش از اين سخنان فهماندن عيب ديگران است و با صيغه دعا او را غيبت مى كند. همچنين گاه كسى كه قصد غيبتش را دارد جلوتر مى ستايد و مى گويد: حال فلانى چه خوب است ، در عبادات كوتاهى نمى كرد ولى سستى بر او عارض شده و به دردى گرفتار شده كه تماممان گرفتاريم و آن كم صبرى است . از خودش ياد مى كند و مقصودش نكوهش ديگرى است و خود را با شبيه بودن به صالحان مى ستايد در حالى كه صالحان را نكوهش مى كند در نتيجه غيبت كننده و رياكار مى شود و خود را تزكيه مى كند در حالى كه سه گناه را با هم انجام مى دهد ولى به سبب نادانى خود مى پندارد كه از صالحان است و از غيبت پاك . همچنين شيطان با جاهلان متعبد بازى مى كند، چرا كه شيطان آنها را به زحمت مى اندازد و با حيله گريهايش اعمال آنها را هدر مى دهد و بر آنان مى خندد و ريشخندشان مى كند. از همين نوع غيبت است كه آدمى عيب شخصى را بازگو كند و بعضى از حاضرين متوجه نشوند از اين رو بگويد (( سبحان اللّه )) چه شگفت آور است اين تا به حرف غيبت كننده گوش دهند و از گفتار او آگاه شوند. پس ياد خدا كند و نام خدا را وسيله اى براى تثبيت پليدى او قرار دهد در حالى كه از روى جهل و غرور از اين كه خدا را ياد كرده بر خدا منت مى نهد. همچنين مى گويد: از استخفافى كه به فلان دوستان رسيد غمگين شدم و از خدا مى خواهيم كه غمش را به شادى تبديل فرمايد، در حالى كه در دعا كردن و اظهار اندوهش دروغگوست ، بلكه اگر (واقعا) قصد دعا كردن دارد بايد پس از نماز و در نهان برايش دعا كند و اگر از حالت او غمگين است بايد غم خود را با اظهار كارى كه طرف نمى پسندد آشكار نسازد، همچنين مى گويد: اين بيچاره به بلاى بزرگى گرفتار شده خدا ما و او را بيامرزد. وى در تمام اين موارد (به قصد دلسوزى ) اظهار دعا مى كند در حالى كه خدا متعال از پليدى باطن و قصد پنهان او آگاه است و او به سبب نادانى اش نمى داند گناهى بزرگ تر از گناه علنى نادانان مرتكب شده است ، از اين نوع غيبت است گوش دادن به غيبت به روش تعجب از آن چرا كه اظهار تعجب شنونده موجب فزونى نشاط غيبت كننده در غيبت است . از اين رو شروع به غيبت مى كند و گويى بدين طريق شنونده غيبت كننده را به غيبت كردن تشويق مى كند و مى گويد: شگفتا نمى دانستم فلانى چنين است ، تاكنون فقط او را خيرخواه مى دانستم و گمان ديگرى به او داشت . خدا ما را از شرّ او به دور دارد. دليل غيبت بودن اين گونه كلمات اين است كه با حرف هاى خود غيبت كننده را تاءييد مى كند و تصديق غيبت ، غيبت است ، بلكه شخص ساكت در برابر غيبت كننده نيز در گناه شريك است . رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((شنونده غيبت يكى از غيبت كنندگان است .))(703)
از ابوبكر و عمر روايت شده كه يكى به ديگرى گفت : فلانى پرخواب است آنگاه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله خورشتى خواستند تا با نان بخورند. پيامبر فرمود: شما خورشت خورديد. عرض كردند: مقصود شما را نمى فهميم ، پيامبر فرمود: چرا شما از گوشت رفيقتان خورديد.))(704)
پس بنگريد چگونه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هر دو را غيبت كننده خواند در صورتى يكى از آنها سخن گفت و ديگرى شنونده غيبت بود. پيامبر به دو مردى كه يكى از آنها به ديگرى گفت : آن مرد را مانند سگ بكش (705) : ((پيامبر به هر دو نفر فرمود از اين مردار بخوريد.)) پيامبر به غيبت كننده و گوش دهنده غيبت فرمود: از مردار بخوريد. بنابراين شنونده از گناه بيرون نيست مگر اين كه با زبان آن را زشت بشمارد و اگر مى ترسد در دل زشت شمارد و اگر بتواند از مجلس غيبت برخيزد يا رشته سخن را قطع و سخن ديگرى را مطرح سازد و اگر اين كار را نكند گنهكار است ؛ و اگر به زبان بگويد: خاموش و در دل آن را بخواهد نفاق است و تا قلبا از آن دو عمل متنفر نشود از گناه بيرون نمى رود، و اگر با دست يا ابرو يا پيشانى به سكوت فرمان دهد كافى نيست چرا كه اين عمل كوچك شمردن شخص مورد غيبت است ، بلكه سزاوار است كه آن عمل را بزرگ بشمارد و بصراحت از شخص مورد غيبت دفاع كند.
پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كس كه در حضور او مؤ منى را خوار سازند در حالى كه مى تواند از آن مؤ من دفاع كند خدا در روز قيامت در حضور خلايق او را خوار سازد.))(706)
ابودردا گويد: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هركس در غيبت برادرش از آبروى او دفاع كند بر خداست كه در روز قيامت از آبروى او دفاع كند.))(707)
و نيز پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كه از آبروى برادرش در غيبت او دفاع كند بر خداست كه او را از آتش رها سازد.))(708)
درباره جلوگيرى از غيبت مسلمان و فضيلت آن روايات بسيارى وارد شده است كه آنها را در كتاب آداب همنشينى و حقوق مسلمانان ايراد كرده ايم و با تكرار آنها سخن را طولانى نمى كنيم .
عواملى كه آدمى را به غيبت وا مى دارد
بدان كه انگيزه هاى غيبت بسيار است ولى آنها در يازده انگيزه گرد مى آيد كه هشت قسم آن درباره عوام يكسان است و سه انگيزه ويژه دينداران و خواص است .
هشت قسم مربوط به توده مردم عبارتند از:
1-درمان خشم زياد، و آن وقتى است كه بر اثر عاملى بر كسى خشم بگيرد و خشم او به جوش آيد و با نقل بدى هاى آن كس (بيمارى ) خشم خود را درمان كند، در اين صورت است كه اگر انسان دينى نداشته باشد كه مانع از گناه شود طبعا زبانش به بدگويى و غيبت گشوده مى شود و گاه در هنگام خشم جلو درمان آن را مى گيرد و خشم در درون او حبس مى شود و به صورت كينه ثابت در مى آيد و انگيزه اى دائمى براى نقل بدى ها مى شود. بنابراين كينه و خشم انگيزه بزرگى است كه انسان را به غيبت وا مى دارد.
2-موافقت كردن با همگان و حسن معاشرت با رفيقان و همراهى با آنان در سخن گفتن زيرا معتقد است هرگاه آنان به غيبت ديگران بپردازيد و او مجلس را ترك كند آن را زشت شمارد از او گريزان مى شوند و او بى اعتنايى مى كنند و آن را زشت شمارد از او گريزان مى شوند و به او اعتنايى مى كنند از اين رو با آنها مساعدت و همراهى كرده و آن را حسن معاشرت و همنشينى مى داند و گاه رفيقانش خشمناك مى شوند او نيز به خاطر شريك دانستن خود در خوشى و ناخوشى آنان خشمگين مى شود در نتيجه به همراه آنها به نقل بدى ها و عيب هاى ديگران مى پردازد و با آنها هلاك مى شود.
3-انسان دريابد كه شخصى بزودى در نزد مرد بزرگى از او بدگويى خواهد كرد يا بر عليه او شهادتى خواهد داد و او پيش از اين كه طرف مقابل بدگويى آغاز كند براى بى ارج كردن شهادتش از او بدگويى كند يا اين كه اول چيزى راجع به او نقل كند كه راست باشد تا پس از آن زمينه دروغ بستن بر او فراهم آيد و با آن سخن راست اول دروغ خود را ترويج و به آن استشهاد كند و بگويد: من به دروغگويى عادت ندارد، چرا كه پيش از اين راجع به احوال او چنين و چنان گفتم و درست هم بود.
4-كارى به او نسبت داده شود و بخواهد با غيبت از كسى كه آن را انجام داده خود را تبرئه كند، در حالى كه شايسته است خود را تبرئه كند و از كسى كه آن را انجام داده غيبت نكند و ديگرى را به آن كار نسبت ندهد، يا از ديگرى سخن ديگرى كه در عمل شريك او بوده تا زمينه معذور بودن خود را در انجام آن كار فراهم سازد.
5-قصدش فخرفروشى و اظهار چيزى باشد كه ندارد به اين صورت كه با كاستن از ارج ديگرى خود را بلند مرتبه نشان دهد. از اين رو مى گويد: فلانى نادان است و خوش فهم نيست ، و سخنش سست است ، و هدفش اين است كه در ضمن آن سخنان برترى خود را ثابت كند و نشان دهد كه از او برتر است يا مى ترسد كه وى مانند خودش مورد تعظيم قرار گيرد به اين سبب از او عيبجويى مى كند.
6-حسد نسبت به كسى كه مردم او را مى ستايند و دوستش دارند و احترامش مى كنند. بنابراين مى خواهد اين نعمت از او گرفته شود و راهى جز بدگويى از او نمى يابد از اين رو مى خواهد آبرويش را در پيش مردم ببرد تا كسى ستايش و احترامش نكند، چرا كه شنيدن ستايش مردم از او بر وى گران مى آيد و اين عين حسد است و با خشم و كينه فرق دارد، زيرا خشم و كينه از جنايت شخص مورد خشم نشاءت مى گيرد، در حالى كه حسدورزى گاه نسبت به دوست نيكوكار و همنشين موافق است .
7-بازى و شوخى و گذراندن وقت به خنده از اين رو كارهايى از ديگران نقل مى كند كه مردم بخندند و اين كارها به صورت تقليد از ديگران و تعجب از آنان و واداشتن مردم به شگفتى است .
8-به قصد تحقير ديگران به ريشخند و مسخرگى بپردازد و اين عمل گاه در حضور طرف و گاه در غيبت اوست و سرچشمه آن تكبر و تحقير كردن شخص مورد تمسخر است .
امّا انگيزه هاى سه گانه ، مخصوص گروه خاصى است و دشوارترين و دقيق ترين آنهاست زيرا آن انگيزه ها كارهاى شرّى است كه شيطان آنها را در لباس كارهاى خير پنهان ساخته است . در اين كارها خير هست ولى شيطان آنها را با شرّ در آميخته است :
1-اين كه انگيزه تعجب از زشت شمردن گناه دينى ديگران از دين نشاءت بگيرد و بگويد: چه شگفت آور است كارى كه از فلانى ديدم چرا كه گاه در اين سخن راستگوست و از گناه به شگفت آمده ولى سزاوار آن است كه به شگفت آيد و نام طرف را بر زبان نياورد ولى شيطان نام بردن او را در اظهار شگفتى آسان ساخته و ندانسته او را غيبت كرده و به گناه افتاده است مانند اين كه بگويد از فلانى در شگفتم كه چگونه كنيز زشت خود را دوست دارد و چگونه در برابر فلانى كه نادان است مى نشيند.
2-ترحم كند و غمگين شود بر كسى كه گرفتار شده و بگويد: بيچاره فلانى كه از كار و گرفتارى او غمگين شدم و در غمگين شدنش راستگو باشد و همان اندوه نگذارد كه از نام بردن او بپرهيزد و سرانجام از او نام ببرد و در نتيجه به غيبت گرفتار آيد. در اين صورت ترحم و دوستى و اندوهش خير است ولى شيطان او را ندانسته به شرّ كشانده است ، در حالى كه ترحم و اندوه (به حال او) بدون نام بردنش ممكن است ولى شيطان او را به هيجان مى آورد تا نام او را بر زبان بياورد و ثواب ترحم و اندوهش از بين برود.
3-خشمگين شدن براى خدا. انسان گانه بر گناهى كه شخصى مرتكب شده در صورت ديدن يا شنيدن آن خشمگين مى شود و خشم خود را آشكار مى كند و از او نام مى برد، در حالى كه واجب است بر او خشمگين شود و او را امر به معروف كند و بر ديگران آشكار نسازد يا نام او را پنهان نمايد و او را به بدى ياد نكند. درك اين سه انگيزه غيبت بر علما دشوار است چه رسد به مردم عوام زيرا آنان گمان مى كنند كه دوستى و ترحم و خشم هرگاه براى خدا باشد موجب مى شود كه در نام بردن شخص معذور باشد و اين اشتباه است ، بلكه موارد مجاز غيبت نيازهاى مخصوصى است كه در آن موارد چاره اى جز نام بردن شخص نيست چنان كه خواهد آمد. از عامر بن واثله روايت شده كه مردى در زمان زنده بودن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بر گروهى گذشت و بر آنها سلام كرد. آنها جواب دادند. چون آن مرد از آنها گذشت مردى از آن گروه گفت : من براى خدا با اين مرد دشمنم ؛ اهل مجلس گفتند: به خدا بد حرفى گفتى به خدا به او خبر خواهيم داد. و به مردى از آنها گفته شد: فلانى برخيز پس خود را به او برسان و او را از گفته اين مرد (كه گفت دشمن او هستم ) خبر كن ، راوى گفت : پيك گروه به او رسيد و او را خبر داد. مردى كه از او غيبت شده خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله آمد و گفتار غيبت كننده را نقل كرد و تقاضا كرد كه او را فرا بخواند. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله او را فرا خواند و پرسيد، عرض كرد: من آن حرف را گفته ام ؟ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: چرا با او دشمنى ؟ عرض كرد: من همسايه او هستم و از وضعش با خبرم . به خدا هرگز نديدم جز نمازهاى واجب نمازى بگزارد مرد عرض كرد: اى رسول خدا از او بپرس آيا مرا ديده است كه نماز را از اول وقت به تاءخير بيندازم يا وضو يا ركوع و سجود نماز را ناقص به جاى آورم ؟ پيامبر پرسيد مرد گفت : نه و گفت : به خدا او را نديده ام كه جز ماه رمضان كه خوب و بد روزه مى گيرند روزه بگيرد. مرد عرض كرد: از او بپرس آيا هرگز مرا ديده كه در ماه رمضان افطار كنم يا نقصى در روزه ام باشد؟ پيامبر پرسيد او جواب داد: نه ، ولى به خدا نديده ام به گدا و بيچاره اى چيزى ببخشد يا در راه خير چيزى انفاق كند جز همين زكات كه خوب و بد مى پردازند. مرد عرض كرد از او بپرس آيا مرا ديده است كه از مقدار زكات بكاهم يا اگر كسى از من زكات بخواهد درنگ كنم ؟ پيامبر از او پرسيد، جواب داد: نه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به او فرمود: برخيز شايد او بهتر از تو باشد.))(709)
مى گويم : در (( مصباح الشريعه )) (710) از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده ((اصل غيبت ده نوع است 1-درمان خشم شديد 2-همراهى كردن با گروهى 3-تهمت زدن 4-تصديق كردن خبرى بدون تحقيق 5-بدگمانى 6-حسادت 7-ريشخند 8-شگفت زدگى 9-دلتنگى كردن 10- خودآرايى .
امام فرمود: ((اگر مى خواهى سالم بمانى از خدا ياد كن به آفريدگان او تا به جاى غيبت عبرت و به جاى گناه ثواب ببرى .))
شرح درمانى كه زبان را از غيبت منع مى كند
بدان كه تمام خوهاى بد با معجون علم و عمل درمان پذير است و راه درمان هر مرضى مبارزه با عامل (ميكروب ) آن بيمارى است . بنابراين بايد علت و عامل غيبت را جستجو كنيم . منع زبان از غيبت دو صورت دارد: صورتى اجمالى و صورتى تفصيلى . صورت اجمالى آن است كه بداند با غيبت كردن از ديگرى با توجه به اين احاديثى كه روايت كرديم خود را در معرض خشم خدا قرار داده و تمام كارهاى نيكش باطل است زيرا حسنات او در روز قيامت به شخص غيبت شده منتقل مى شود به سبب آن كه ريختن آبرويش را مجاز دانسته است . و اگر غيبت كننده حسناتى نداشته باشد گناهان شخص غيبت شده به او منتقل مى شود و با اين حال مورد خشم خداست و در نزد او شبيه به مردار خور است ، بلكه بنده در صورتى كه كفّه ترازوى بديهايش سنگين تر باشد وارد دوزخ مى شود، و بسا كه از شخص غيبت شده يك گناه به غيبت كننده منتقل شود و كفّه گناهانش سنگين و از اين رو وارد دوزخ بشود كمترين درجه (مجازات ) غيبت اين است كه از ثواب اعمالش كاسته مى شود، آن هم پس از التماس و سؤ ال و جواب و محاسبه . پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((آتش در چوب خشك سريع تر از غيبت در حسنات بنده اثر نمى كند.))(711) روايت شده مردى به ديگرى گفت : به من خبر رسيده كه مرا غيبت مى كنى ، در جواب گفت : چه قدر در نزد من ارج دارى كه من اختيار حسناتم را به تو داده ام پس هرگاه بنده به روايات رسيده در باب غيبت مطمئن شود، از ترس نابودى حسنات خود زبانش را به غيبت نمى گشايد و اين بهره را نيز دارد كه در نفس خويش بينديشد و اگر در آن عيبى يافت سرگرم (اصلاح ) آن شود و گفتار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با به ياد آورد خوشا به حال كسى كه عيبش او را از عيب ديگران باز دارد.))(712) و هرگاه در خود عيبى يافت بجاست شرم كند كه خود را رها ساخته و ديگران را نكوهش كند، بلكه سزاوار است بداند همان طور كه او نمى تواند از آن عيب پاك شود، ديگرى نيز نمى تواند و اين در صورتى است كه عيب مربوط به خود شخص و در اختيار او باشد.
مواردى كه دروغگويى مجاز است
بدان كه دروغ حرمت عينى ندارد، بلكه از آن نظر كه به مخاطب يا ديگرى (655) ضرر مى رساند حرام است ، زيرا كمترين درجه اش اين است كه خبر دهنده به چيزى خلاف آنچه مى گويد معتقد باشد در اين صورت جاهل است و گاه دروغ براى ديگرى ضرر دارد، و بسا جهلى كه بهره و مصلحت داشته باشد. بنابراين دروغ به دست آوردن آن جهل است كه در آن ماءذون هستيم . گاه دروغ واجب است ، در صورتى كه راستگويى موجب بنا حق كشته شدن كسى شود. پس مى گوييم : سخن وسيله رسيدن به هدف هاست و هر هدفى ستوده است و مى توان با راست و دروغ به آن رسيد امّا دروغگويى حرام است ، ولى اگر تنها با دروغ مى توان به آن رسيد، دروغ مباح است اگر به دست آوردن هدف مباح باشد و اگر رسيدن به هدف واجب باشد دروغ واجب است مانند حفظ خون مسلمان ؛ و هرگاه راستگويى موجب ريختن خون مسلمانى شود كه از ظالمى مخفى شده است دروغگويى در آن جا واجب است ؛ و هرگاه رسيدن به هدف در جنگ يا آشتى دادن دو مسلمان يا دلجويى از شخص ستم رسيده جز با دروغ ممكن نشود دروغ مباح است ؛ در عين حال تا آنجا كه ممكن است انسان بايد از دروغ بپرهيزد، زيرا هرگاه باب دروغ بر او گشود شود بيم آن مى رود در جايى هم كه نياز به دروغ نيست دروغ بگويد و در آن جا كه دروغ واجب است به اندازه واجب اكتفا نكند. بنابراين دروغ اساسا حرام است مگر ضرورتى پيش آيد. آنچه دلالت مى كند كه در دروغ موارد استثنا وجود دارد روايتى است از امّ كلثوم كه گفت : ((شنيدم كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله جز در سه مورد اجازه دروغ گفتن بدهد: در اصلاح ميان دو طرف ، در جنگ ، در وقتى كه مردى با زنى سخن بگويد و آن زن به شوهرش بگويد.))(656)
و نيز ام كلثوم گفت : پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((كسى كه ميان دو نفر آشتى دهد كه كذاب نيست . پس به قصد اصلاح سخن خير بگويد يا بر سخن خير چيزى بيفزايد.))(657)
اسماء دختر يزيد گفت : پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر دروغى براى پسر آدم نوشته مى شود، مگر مردى كه به قصد آشتى دادن دو نفر به آن دو دروغ بگويد.))(658)
از ابوكاهل روايت شده كه گويد: ميان دو مرد از ياران پيامبر سخنى در گرفت تا آنجا كه با يكديگر برخورد و نزاع كردند، من به يكى از آنها برخوردم و گفتم چرا با فلانى خوب نيستى شنيدم كه تو را به نيكى مى ستود و ديگرى را ديدم و به او نيز همان سخن را گفتم تا آشتى كردند، آنگاه گفتم : خود را هلاك كردم آنها را آشتى دادم پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آگاه شد و فرمود: ((اى ابوكاهل ميان مردم آشتى برقرار كن .)) (659) يعنى اگر چه با سخن دروغ باشد مردم را آشتى بده .
عطاء بن يسار گويد: مردى به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله عرض كرد: به خانواده ام مى توانم دروغ بگويم ؟ فرمود: ((خيرى در دروغ نيست ، گفت : به خانواده ام وعده دروغ مى دهم ؟ فرمود: بر تو باكى نيست .))(660)
از نواس بن سمعان كلابى روايت شده كه گويد: پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((شما را چه شده كه مى بينم خود را همانند پروانه ها در آتش مى افكنيد، تمام دروغ ها ناگزير در نامه عمل نوشته مى شود مگر اين كه شخص در جنگ دروغ بگويد، چرا كه جنگ نيرنگ است ، يا ميان دو نفر كينه باشد و شخصى ميانشان آشتى دهد، يا به زنش سخن دروغى بگويد كه او را خشنود سازد.))(661)
على عليه السّلام فرمود: ((هرگاه راجع به رسول خدا با شما سخن مى گويم ، اگر از آسمان به زمين سقوط كنم در نظرم محبوب تر از آن است كه بر او دروغ ببندم ؛ و هرگاه با شما سخن بگويم جنگ نيرنگ است (يعنى دروغ در جنگ مجاز است ))) اين سه مورد بروشنى (در روايات ) از دروغ استثنا شده است و نيز مواردى جز اينها كه انسان براى خودش يا ديگرى هدف صحيحى داشته باشد استثناست ، امّا در مورد مال و ثروتش وقتى مى تواند دروغ بگويد كه ظالمى او را دستگير كند و راجع به مالش سؤ ال كند يا اگر سلطان او را بگيرد و از يك گناه زشت كه ميان او و خداست بپرسد، مى تواند انكار كند و بگويد: زنا نكرده ام ، شراب نخورده ام (اگر به دروغ بگويد). پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كه از اين كثافت كارى ها بكند بايد بپوشاند.)) (662) چرا كه آشكار ساختن گناه گناهى ديگر است . بنابراين بر انسان لازم است كه خون و مالش را كه در معرض غارت ظالمانه است و نيز آبروى خود را با زبانش حفظ كند اگر چه دروغ بگويد.
امّا آبروى ديگران مثل اين كه از او راز برادرش را بپرسند لازم است منكر شود، و نيز ميان دو نفر آشتى برقرار سازد و نيز ميان زنان خود كه هوو هستند اصلاح كند و به دروغ به هر كدام بگويد كه تو عزيزترين همسر منى ، و اگر همسرش جز با وعده اى كه توان وفاى آن را ندارد از او اطاعت نمى كند براى دلخوشى او مى تواند وعده دروغ بدهد و نيز مى تواند با سخن دروغ از كسى پوزش بخواهد كه جز با انكار گناه يا بسيار دوستى ورزيدن دلخوش نمى شود؛ ولى مرز اين موارد مجاز دروغگويى اين است كه دروغ ممنوع است ولى اگر راست بگويد مفسده اى از آن پديد مى آيد. از اين رو سزاوار است كه مفسده دروغ با مصلحت آن با ترازوى عدالت سنجيده شود، و چون دريابد كه مفسده راستگويى از نظر دين بيش از دروغ است مى تواند دروغ بگويد و اگر هدف از دروغگويى بى ارج تر از هدف راستگويى است واجب است راست بگويد، و گاه اين دو عامل در برابر يكديگر قرار مى گيرند بطورى كه انسان نسبت به آنها ترديد مى كند؛ در اين صورت گرايش به راستگويى سزاوارتر است ، زيرا دروغگويى در هنگام ضرورت يا نياز مهم مباح مى شود و در حالت شك به اصل تحريم دروغ رجوع مى كنيم .
چون درك درجات هدف ها پيچيده است بر آدمى لازم است تا آنجا كه امكان دارد از دروغ بپرهيزد. همچنين هرگاه نياز به دروغ داشته باشد بر او مستحب است كه از اهدافش بگذرد و دروغ را كنار بگذارد، امّا در مورد اهداف ديگران ، بى تفاوت به حق آنها و ضرر زدن جايز نيست . مردم بيشترين دروغ را براى منافع شخصى خودشان مى گويند آنگاه براى افزونى مال و مقام و از دست دادن چيزهايى كه از دست رفتن آنها چندان اهميت ندارد، تا آنجا كه اگر زن از شوهرش سخنانى دروغ نقل كند تا بر عليه هووهاى خود به آن ببالد، حرام است . اسماء گويد: شنيدم زنى از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سؤ ال كرد و گفت : من يك هوو دارم و من از شوهرم و كارهايى را كه انجام نداده بسيار نقل مى كنم تا او را بيازارم . آيا گنهكارم ؟ حضرت فرمود: كسى كه كارهاى انجام نشده را بسيار بگويد همانند كسى است كه لباس ريا بپوشد.))(663)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((كسى كه بگويد خورده ام و نخورده است يا بگويد: دارم و نداشته باشد يا بگويد بخشيده ام و نبخشيده باشد در روز قيامت مانند كسى است كه لباس ريا پوشيده باشد.))(664) از اين قبيل است فتوا دادن به چيزى كه يقين ندارد يا نقل حديثى كه برايش ثابت نشده است ، زيرا هدف او اظهار دانش خويش مى باشد؛ و از اين رو از گفتن نمى دانم امتناع مى كند، و اين كار حرام است . امّا در دروغ گفتن به كودكان در حكم دروغ گفتن به زنان است ، زيرا هرگاه كودك جز با وعده يا تهديد و ترساندن به دروغ ميل به مكتب رفت نكند، اين كارها مباح است . آرى در روايات نقل شده كه اين گونه دروغ ها در نامه عمل ثبت مى شود و انسان بر آن بازخواست مى شود آنگاه اگر در مؤ اخذه روشن شود كه قصد صحيح داشته مورد عفو قرار مى گيرد، زيرا دروغ فقط به قصد اصلاح مباح شده است ، و فريب بسيار در آن راه مى يابد چرا كه گاه انگيزه دروغ بهره و غرضى است كه انسان از آن بى نياز است و بر حسب ظاهر اظهار اصلاح مى كند، از اين رو چنين دروغى در نامه عمل ثبت مى شود؛ و هر كه دروغى بگويد در مقام اجتهاد قرار مى گيرد كه بداند آيا آنچه براى آن دروغ گفته است در دين از راستگويى مهم تر است يا نه ؛ و كسب اين آگاهى دشوار است ، بنابراين دورانديشى در ترك دروغ است مگر به حد وجوب برسد، مثل اين كه به خونريزى يا ارتكاب گناه بينجامد. بعضى چنان پنداشته اند كه جعل خبرهاى دروغ در كارهاى خوب و سخت گيرى در گناهان جايز است و گمان كرده اند كه چنين قصد صحيح است و اين پندار اشتباه محض است زيرا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كس به عمد بر من دروغ ببندد جايگاهش پر از آتش شود.))(665) دروغ جز در مورد ضرورت گفته نمى شود و دروغ بستن بر پيامبر ضرورت نيست ، زيرا سخنان راست پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ما را از دروغ بستن به آن حضرت بى نياز مى كند، و اگر كسى بگويد: سخنان پيامبر بر اثر تكرار جاذبه خود را از دست داده و سخن نو جاذبه ديگرى دارد اين سخن هوسى بيش نيست و جزء اهدافى نيست كه بتواند در برابر مفسده دروغ بر پيامبر و خدا مقاومت كند و اگر اين در گشوده شود به كارهايى مى انجامد كه موجب پريشانى در دين مى شود و خير آن (به پندار گوينده ) در برابر شرّ آن ناچيز است ؛ از اين رو دروغ بستن بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از گناهان كبيره اى است كه هيچ چيز نمى تواند با آن معاوضه و در برابر آن مقاومت كند.))
شرح پرهيز از دروغ با توريه ها
از علماى گذشته نقل شده كه وجود توريه ها چاره اى براى فرار از دروغ است . از ابن عباس و ديگران روايت شده : ((در توريه ها وسعتى است كه انسان را از دروغ بى نياز مى كند.)) مقصود بزرگان اين است كه هرگاه آدمى مجبور به دروغگويى شود بايد از توريه استفاده كند، امّا در صورت بى نياز بودن نه دروغ آشكار جايز است نه پنهان (توريه )، ولى توريه آسان تر است .
نمونه اى از توريه روايتى است كه نقل شده : مطرف بر زياد وارد شد. زياد گفت : چرا دير آمدى ؟ وى بيمارى خود را دليل تاءخير قرار داد و گفت : از وقتى كه از امير جدا شده ام از زمين برنخاستم جز اين كه خدا مرا برخيزاند.
ابراهيم گفت : هرگاه از طرف تو چيزى به كسى برسد و نخواهى دروغ بگويى بگو: خدا مى داند (( ما قلت من ذلك من شى ، )) ((در آن مورد چيزى نگفته ام )) و در نظر شنونده كه (ما) نافيه است همين معنى كه گفته شد استفاده مى شود، در حالى كه (ما) در نيت گوينده براى ابهام است يعنى آنچه در اين مورد گفته ام مهم نيست .
نخعى به دخترش نمى گفت برايت شكر مى خرم بلكه مى گفت : اگر برايت شكر بخرم دوست دارى و بسا كه خريدنى هم روى نمى داد.
هرگاه كسى در خانه به سارغ ابراهيم مى آمد كه از او بدش مى آمد به كنيز خود مى گفت : بگو: ابراهيم را در مسجد بجوى ، و نمى گفت اين جا نيست تا دروغگو نشود. نمى خواست با او ملاقات كند دايره اى مى كشيد و به كنيز خود مى گفت انگشت را در اين دايره بگذار و بگو شعبى اين جا نيست .
تمام اين توريه ها در جايى است كه انسان نياز به توريه داشته باشد، امّا در موردى كه نياز نيست نبايد توريه كند، زيرا توريه اگر چه در لفظ دروغ نيست ، در معنى دروغ است و آن در پاره اى از موارد است چنان كه از عبداللّه بن عتبه روايت شده كه گويد: همراه ابوعلى بر عمر بن عبدالعزيز وارد شدم و از آن جا بيرون مى آمدم در حالى كه جامه اى بر تن داشتم مردم مى گفتند: اين جامه را اميرالمؤ منين بر تن تو پوشانيده و من مى گفتم : خدا به امير پاداش خير دهد، پدرم به من گفت : پسركم خود را از دروغ نگاه دار و از دروغ و آنچه به دروغ شبيه است بپرهيز. علت منع پدرش اين بود كه گمان مردم را در مورد جامه با گفتار خود تاءييد مى كرد و هدفش مباهات بود كه هدفى باطل بود و فايده اى نداشت . آرى توريه براى اهدافى مانند خوشدل ساختن ديگران با شوخى مباح است مانند فرموده پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كه : ((پيرزن وارد بهشت نمى شود، يا در چشم شوهرت سفيدى است ، و تو را بر فرزند شتر سوار مى كنم .))(666) امّا دروغ آشكار چنان كه عادت مردم است تا با نادانان شوخى كنند و فريبشان دهند كه زنى به ازدواج با تو مايل است و اگر در اين دروغ ضررى باشد كه به آزردن دلى بينجامد حرام است ؛ و اگر فقط به قصد شوخى باشد موجب فسق طرف نمى شود ولى از درجه ايمان او كاسته مى شود. پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((ايمان شخص كامل نمى شود تا براى برادرش دوست بدارد آنچه را براى خود دوست مى دارد و در شوخى خود از دروغ بپرهيزد.))(667)
امّا مقصود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از اين سخن : ((مرد براى خنديدن مردم سخنى مى گويد و به سبب آن سقوط مى كند بيش از فاصله زمين با ثريا)) (668) منظور اين است كه اگر كسى در شوخى خود غيبت مسلمانى كند يا دلى در بيازارد چنين است نه شوخى تنها.
از جمله دروغ هايى كه موجب فسق نمى شود، دروغى است كه در مبالغه رايج است ؛ مانند اين سخن كه صد بار به تو چنين گفتم و صد بار به سراغت آمدم ، چرا كه در اين نوع محاوره قصد صد بار را ندارد بلكه مى خواهد مبالغه كند. بنابراين اگر تنها يك بار به سراغ او رفته باشد دروغگوست و اگر چند بار به سراغش رفته باشد كه معمول نيست گنهكار نيست اگر چه به صد بار هم نرسد و در ميان آن درجاتى هست انسانى كه زبانش آزاد است با مبالغه در آن در معرض خطر دروغ گفتن قرار مى گيرد و از جمله مواردى كه دروغگويى در آن معمول است و به آسانى انجام مى شود موردى است كه گفته شود: غذا بخوريد و طرف بگويد ميل ندارم و اين دروغ ممنوع و حرام است ، در صورتى كه هدف درستى در آن نباشد.
مجاهد گويد: اسماء بنت عميس گفت : همدم عايشه بودم در شبى كه كه او را آماده كردم و به همراه چند زن او را به خانه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله برديم . به خدا در خانه رسول خدا جز يك جام شير نبود. پيامبر نوشيد سپس آن را به عايشه داد و او شرم كرد. من گفتم : دست رسول خدا را در نكن ، بگير! عايشه گفت : با حالت شرم شير را از پيامبر گرفتم و نوشيدم ، آنگاه فرمود: به رفقايت بده آنها گفتند ميل نداريم . پيامبر فرمود: گرسنگى با دروغ جمع نمى شود. اسماء گويد: به پيامبر عرض كردم : اى رسول خدا اگر يكى از ما در جايى كه به چيزى مايليم بگويد ميل ندارم آيا دروغ به حساب مى آيد فرمود: دروغ (در نامه عمل ) نوشته مى شود تا آنجا كه دروغ كوچك ، دروغ كوچك نوشته مى شود.(669)
دينداران از چنين دروغ هايى نيز پرهيز مى كردند. ليث بن سعد گويد: چشمان سعيد بن مسيب چرك مى داد به حدى كه چرك به بيرون چشمانش مى رسيد. به او مى گفتند: اين چرك را پاك كن ؛ مى گفت : پزشك به من گفته است : دست به چشمانت نزن و اگر دست به چشمانم بزنم چگونه بگويم دست نزده ام (دروغ بگويم )؟ اين نمونه اى از مواظبت دينداران بر راستگويى است ، و هر كس مواظبت نكند زبانش در دروغگويى از اختيارش بيرون مى رود و ندانسته دروغ مى گويد. از خوّات تيمى روايت شده كه گويد: خواهر ربيع بن خيثم عائده نزد پسركم آمد و خود را بر روى او انداخت و گفت : پسركم حالت چطور است ؟ پس ربيع نشست و گفت : خواهرم آيا او را شير داده اى ؟ گفت : نه . ربيع گفت : چه مى شد اگر مى گفتى پسر برادرم و راست مى گفتى .
از جمله عادت هاست كه انسان بگويد: خدا مى داند، در جايى كه خود نمى داند. عيسى عليه السّلام گويد: ((از بزرگترين گناهان در پيشگاه خداست كه بنده بگويد: خدا مى داند در حالى كه خود نمى داند. و بسا كه در نقل كردن خواب دروغ بگويد كه گناهش بزرگ است ، زيرا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((از بزرگترين دروغ هاست كه شخصى به كسى غير از پدرش نسبت داده شود يا آنچه در خواب نديده ادعا كند كه ديده است يا سخنى را كه من نگفته ام به من نسبت دهد.))(670)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كه در نقل خواب خود دروغ بگويد روز قيامت مجبور مى شود كه ميان دو دانه جو گره بزند.))(671)
آفت پانزدهم غيبت است
بحث درباره غيبت طولانى است و ما اول شواهد دينى را كه در نكوهش غيبت وارد شده بيان مى كنيم ، خداى متعال در قرآن بر نكوهش غيبت تصريح فرموده و غيبت كننده را به كسى تشبيه كرده كه گوشت برادر دينى خود را در حالى كه مرده باشد بخورد و فرموده است (( و لا يغتب بعضكم بعضا ايحب احدكم ان ياءكل لحم اخيه ميتا فكرهتموه . )) (672)
پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((خون و مال و آبروى تمام مسلمانان بر مسلمان محترم است .))(673)
غيبت از بين بردن آبروست پيامبر ميان آبرو و خون و مال جمع فرموده است .
آفت دهم شوخى است
اصل شوخى نكوهيده و ممنوع است ، مگر مقدار اندكى كه استثنا شده . پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((با برادرت مجادله و شوخى مكن .)) (592) اگر گويى : مجادله آزار دادن است چون برادر يا دوست خود را تكذيب مى كنى يا به جهل نسبت مى دهى ، ولى شوخى موجب شادمانى و خوشدلى است ، پس چرا ممنوع شده ؟ بايد بدانى كه افراط و زياده روى يا تداوم در شوخى ممنوع است . امّا تداوم شوخى سرگرمى به بازى است و بازى مباح است ولى مداومت بر شوخى نكوهيده است . و امّا زياده روى در شوخى موجب خنده زياد مى شود و آن دل را مى ميراند و گاه موجب كينه مى شود و شكوه و وقار انسان را از بين مى برد و هر شوخى كه خالى از اين امور باشد نكوهيده نيست ، چنان كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه فرمود: ((من شوخى مى كنم ولى جز سخن حق نمى گويم .))(593)
شخصيتى مانند پيامبر مى تواند شوخى كند و جز سخن حق نگويد، امّا هرگاه براى ديگران در شوخى باز شود هدفش خنداندن مردم است به هر صورتى كه باشد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((شخصى سخنى مى گويد و همنشينان او مى خندند و با آن سخن از ستاره ثريا سقوط مى كند.)) (594) يكى از بزرگان مى گويد: هر كس بسيار بخندد شكوهش كم شود و هر كه شوخى كند سبك شود و هر كس كارى را بسيار انجام دهد به همان معروف گردد و هر كه بسيار سخن بگويد بسيار اشتباه كند و هر كه بسيار اشتباه كند شرمش كم شود و هر كه كم حيا باشد ديندارى اش كم است . و هر كه پارسايى او كم باشد دلش مى ميرد؛ و نيز خنديدن دليل بى خبرى از قيامت است . پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((اگر آنچه من مى دانم بدانيد بسيار خواهيد گريست و كم خواهيد خنديد.))(595)
مردى به برادرش گفت : برادرم آيا به تو خبر رسيده كه به دوزخ مى روى ؟ گفت : آرى ، گفت : به تو خبر رسيده كه از آن بيرون مى آيى ؟ گفت : نه ، پس گفت : چرا مى خندى ؟ گفت : آن مرد تا هنگام مرگ خندان ديده نشد. يكى از بزرگان به گروهى نگريست كه در روز عيد فطر مى خنديدند. پس گفت : اگر اينان آمرزيده شده اند اين كار شكرگزاران نيست و اگر آمرزيده نشده اند اين كار خائفان نيست .
ديگرى به خودش گفت : آيا مى خندى در حالى كه شايد كفنهايت از نزد قصّار بيرون شده باشد.
ابن عباس گويد: هر كه گناهى كند و بخندد گريان وارد دوزخ شود.
اين است آفت هاى خنده و نكوهيده اش آن است كه انسان در خنده مستغرق شود و خنده ستوده لبخندى است كه دندان ظاهر شود و صدايى شنيده نشود، و خنده پيامبر صلّى اللّه عليه و آله چنين بود.(596)
قاسم غلام معاويه گويد: يكى از عرب هاى جاهلى در حالى كه شتر چموشى سوار بود به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روى آورد، و به آن حضرت سلام داد و هرگاه مى خواست به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نزديك شود تا از او سؤ الى كند شتر رم مى كرد و ياران پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بر او مى خنديدند سه بار اين كار را تكرار كرد، آنگاه شتر رم كرد و سوار خود را كشت . به پيامبر عرض شد: اى پيامبر شتر اعرابى او را بر زمين زد و هلاك شد. فرمود: ((آرى دهن هاى شما از خون او مملو شده است .))(597)
امّا اگر شوخى به از بين رفتن شكوه بينجامد گفته شده : هر كه شوخى كند سبك شود. يكى از بزرگان به پسرش گفت : پسركم با شخص بزرگ شوخى نكن كه بر تو كينه مى گيرد و با شخص فرومايه شوخى مكن كه بر تو جرى شود. ديگرى گفته : از شوخى بپرهيزيد كه موجب كينه مى شود و آدمى را به كار زشت مى كشاند؛ سخن از قرآن بگوييد و با آن بياميزيد و اگر بر شما دشوار بود سخنان خوب مردان را بازگو كنيد. و گفته شده : آيا مى دانيد چرا مزاح را مزاح ناميده اند؟ نه ، گفت : چون صاحب خود را از حق دور مى كند. و گفته شده هر چيزى بذرى دارد و بذر دشمنى شوخى است ؛ و گويند: شوخى بزرگى را مى برد و دوستان را جدا مى كند.
اگر كسى بگويد: نقل شده كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و اصحابش شوخى مى كردند، پس چگونه از آن نهى شده است ؟ مى گوييم : اگر مى توانى مانند پيامبر شوخى كنى و جز سخن حق نگويى و دلى را نرنجانى و در آن زياده روى نكنى و به كم اكتفا كنى شوخى كردن جايز است ؛ ولى اشتباه بزرگى است كه انسان شوخى را حرفه خود قرار دهد و بر آن مداومت كند و دچار افراط شود، آنگاه به عمل پيامبر تمسك كند. اين كار گناه است و بعضى از گناهان صغيره با اصرار بر آن ، كبيره مى شود و بعضى از كارهاى مباح با اصرار بر آن گناه صغيره مى شود، از اين رو سزاوار نيست از اين عمل غفلت شود. آرى ابوهريره روايت كرده كه اصحاب عرض كردند: ((اى رسول خدا با ما شوخى مى كنى فرمود: من اگر با شما شوخى مى كنم جز سخن حق نمى گويم .))(598)
عطا گويد: مردى از ابن عباس پرسيد و گفت : آيا پيامبر خدا شوخى مى كرد؟ گفت : آرى . آن مرد گفت : شوخى اش چه بود؟ ابن عباس گفت : پيامبر صلّى اللّه عليه و آله يكى از روزها بر يكى از زنانش پيراهن گشادى پوشانيد و به او گفت : آن را بپوش و چشمت را ببند و خدا را شكر كن و دامن آن را مانند دامن عروس (بر روى زمين ) بكش . (599) انس روايت كرده ((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از شوخ ترين مردم بود)) (600) و روايت شده ((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بسيار لبخند مى زد.)) (601) از حسن روايت شده كه گفت : ((پيرزنى خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آمد حضرت به او فرمود: پيرزن وارد بهشت نمى شود، آن پير گريست ، پيامبر فرمود: تو در روز قيامت پير نيستى خداى متعال مى فرمايد: (( انا انشاءنا هن انشاعا فجعلنا هن ابكارا. )) (602)
زيد بن اسلم كرده زنى به نام امّ ايمن خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آمد و عرض كرد: شوهرم تو را مى خواند پيامبر فرمود: شوهرت كيست آيا همان كسى است كه در چشمش سفيدى هست ؟ عرض كرد: نه به خدا در چشمش سفيدى نيست . پيامبر فرمود: چرا در چشمش سفيدى هست ، عرض كرد: نه به خدا پيامبر فرمود: در چشم هر انسانى سفيدى هست .) (603) مقصود پيامبر سفيديى بود كه پيرامون حدقه چشم است .
زن ديگرى خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آمد و گفت : ((اى رسول خدا: مرا بر شترى سوار كن فرمود: تو را سوار بر پسر شتر مى كنم . زن گفت : پسر شتر به چه كارم مى آيد. او به من سوارى نمى دهد پيامبر خدا فرمود: آيا شترى هست كه پسر شتر نباشد؟)) (604) و منظور پيامبر شوخى بود.
علقمه از ابومسلمه روايت كرده كه پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله زبانش را براى حسين بن على عليه السّلام بيرون مى آورد. آن كودك زبان پيامبر را مى ديد و شادى مى كرد. عيينة بن بدر فزارى گفت : به خدا پسرى دارم كه مردى شده و ازدواج كرده و مو بر صورتش روييده و هرگز او را نبوسيده ام پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كم رحم نكند رحم نمى شود.))(605)
بيشتر اين شوخى ها كه نقل شد با زنان و كودكان بود و پيامبر اين كار را براى درمان ضعف دل هاى آنان مى كرد و ميل به شوخى نداشت . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به صهيب كه چشم درد بود و خرما مى خورد فرمود: آيا با درد چشم خرما مى خورى ؟ گفت : من با طرف ديگر خرما مى خورم . پيامبر لبخند زد يكى از راويان گويد: پيامبر چنان لبخند زد كه دندان هاى آسياى او را ديدم .(606)
روايت شده كه كه خوّات بن جبير در راه مكه كنار زنانى از بنى كعب نشسته بود. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به او روى آورده فرمود: اى ابوعبداللّه تو را با زنان چه كار؟ گفت : براى شتر رمنده ام ريسمان مى بافند. خوّات گفت : پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در پى حاجت خود رفت ، آنگاه به من روى آورد و فرمود: اى ابوعبداللّه هنوز آن شتر، رميدن را ترك نكرده است ؟ خوات گويد: سكوت كردم و شرمنده شدم ، و گويد: پس از آن هرگاه پيامبر را مى ديدم از خجالت مى گريختم تا به مدينه وارد شدم پس از آن روزى به من روى آورد در حالى كه در مسجد نماز مى گزاردم حضرت در كنارم نشست و من نماز را طول دادم فرمود: نماز را طولانى مكن كه من منتظر توام . چون از نماز فراغت يافتم فرمود: اى ابوعبداللّه هنوز آن شتر، ترك رمندگى نكرده است ؟ خوات گويد: سكوت كردم و شرمنده شدم . پيامبر برخاست و من همچنان از او مى گريختم تا روزى مرا ديد در حالى كه بر الاغى سوار بود و هر دو پاى مبارك را به يك طرف آويخته بود. پس فرمود: اى ابوعبداللّه آيا هنوز اين شتر رمندگى را رها نكرده است ؟ گويد: عرض كردم : به خدايى كه تو را به حق به نبوت برانگيخته است ، از روزى كه مسلمان شده ام رم نكرده است پيامبر صلّى اللّه عليه و آله تكبير گفت و عرض كرد خدايا ابوعبداللّه را هدايت فرما و فرمود: خدا او را هدايت كرد و خوب مسلمانى شد.))(607) نعيمان انصارى بسيار شوخ و ميگسار بود. او را خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى آوردند. حضرت با كفش خود او را مى زد و به اصحابش دستور مى داد كه با كفش هايشان او را مى زدند و چون ميگسارى او زياد شد مردى از اصحاب به او گفت : خدا لعنتت كند. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: او را لعن نكنيد چرا كه او خدا و رسولش را دوست مى دارد. هر چيزى نوبرى كه وارد مدينه مى شد نعيمان از آن مى خريد و براى پيامبر مى آورد و مى گفت : اين را برايت هديه آورده ام و چون صاحب جنس مى آمد و از نعيمان مطالبه پول مى كرد او را خدمت پيامبر مى آورد. و عرض مى كرد: اى رسول خدا پول جنس او را بدهيد. پيامبر مى فرمود: مگر آن را به ما هديه نكردى ؟ عرض مى كرد به خدا پولى در اختيارم نبود و دوست داشتم كه از آن بخورى . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى خنديد و پول صاحب جنس را مى پرداخت .(608)
اين است شوخى هايى كه گهگاه نظاير آن مباح است ولى نه هميشه و تداوم آن شوخى نكوهيده است و موجب خنده اى مى شود كه دلمردگى مى آورد.
آفت يازدهم مسخره و ريشخند است
اين كار هرگاه موجب آزار ديگران شود حرام است . خداى متعال مى فرمايد: (( لا يسخر قوم من قوم عسى ان يكونوا خيرا منهم . )) (609) مسخره به معناى كوچك و خوار شمردن و آگاهانيدن مردم بر نقايص و عيب هاى كسى است ، به گونه اى كه موجب خنده آنها شود. اين عمل گاه با انجام دادن كار و گفتارى شبيه شخص مورد مسخره مشخص مى شود و گاه با اشاره است . اگر اين عمل در حضور فرد مورد استهزا باشد غيبت نيست ، ولى داراى معناى غيبت است . عايشه گويد: تقليد كسى را درآوردم ، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((من دوست ندارم تقليد كسى را در آورم ، در حالى كه براى من چنين و چنان (گناهى ) باشد. (610) )) ابن عباس در مورد آيه شريفه : (( يا ويلتنا مال هذا الكتاب لا يغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصيها )) (611) گفت : منظور از صغير لبخند زدن به قصد مسخره كردن مؤ من است و كبيره بلند خنديدن به همين منظور است و اشاره به اين است كه خنديدن بر مردم از جرايم و گناهان است .
از عبداللّه بن زمعه روايت شده كه شنيد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله خطبه مى خواند و مردم را كه از صداى ضرطه مى خنديدند نصيحت مى كرد و مى فرمود بر چه كارى خنده مى كنيد.))(612)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((در قيامت براى يكى از كسانى كه مردم را مسخره مى كنند در بهشت گشوده مى شود و گفته مى شود بيا بيا. با غم و اندوهى كه دارد مى آيد ولى در بهشت بر رويش بسته مى شود. آنگاه در ديگرى برايش گشوده مى شود و گفته مى شود: بيا بيا و او غمين و اندوهگين مى آيد و در بهشت به رويش بسته مى شود. اين كار همچنان ادامه مى يابد تا آن جا كه در بهشت براى آن مرد باز مى شود و مى گويند: بيا بيا و او نمى رود.))(613)
معاذ بن جبل گويد: پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كس برادرش را به گناهى سرزنش كند كه از آن توبه كرده است نمى ميرد تا خود آن را انجام دهد.)) (614)
بازگشت تمام اين روايات به كوچك شمردن ديگرى و خنديدن بر او به قصد خوار ساختن و كوچك شمردن اوست و گفتار خداى متعال بر آن هشدار داده است : (( عسى ان يكونوا خيرا منهم . (615) )) يعنى به منظور كوچك ساختن ديگرى را مسخره نكن شايد او بهتر از تو باشد و اين در مورد كسى حرام است كه از ريشخند آزار شود. امّا كسى كه خود را در معرض مسخره قرار دهد و از آن خوشحال شود مسخره كردن او شوخى به حساب مى آيد و شوخى ستوده و نكوهيده پيش از اين گذشت و نوع حرامش آن بود كه ديگرى را كوچك قرار دهد به طورى كه شخص مورد مسخره از آن تحقير و توهين آزرده شود و ممكن است خنديدن بر سخن او باشد آنگاه كه اشتباه مى كند و نامنظم سخن مى گويد يا بر كارهاى نامرتبش بخندند، مثلا بر دستخط، بر كار، يا بر صورت و آفرينش او بخندند هرگاه كوتاه قد يا معيوب باشد. بنابراين چنين خنده اى جزء مسخره محسوب مى شود كه منع شده و نكوهيده است
آفت ششم
ششمين آفت زبان آن است كه كلمات را از مخرج ادا كند و بى پروا سخن بگويد و با زحمت سعى كند كه مسجع و فصيح حرف بزند و به وسيله تشبيهات و مقدمات سخن خود را فصيح وانمود كند و به عادت فصيح نماها كه مدعى تسلط بر فن خطابه اند سخن بگويد و تمام اين كارها ظاهر سازى است و نكوهيده و مورد خشم مى باشد به طورى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در آن مورد فرمود: ((من و تقواپيشگان امتم از تكلف و ظاهر سازى به دور هستيم ))(515)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((مبغوض ترين و دورترين شما از من در نشستن ياوه گويان ، فقيه نماها و سخن گويان بى پروايند.))(516)
فاطمه زهرا سلام اللّه عليها مى گويد: پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بدترين امتم كسانى هستند كه از نعمت ها تغذيه مى كنند و غذاهاى رنگارنگ مى خورند و لباس هاى رنگين مى پوشند و بى پروا سخن مى گويند.))(517)
و نيز پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سه بار فرمود: ((آگاه باشيد كسانى كه در گفتار و كردار غلوّ و زياده روى مى كنند در هلاكتند.))(518)
هر نوع سخن موزونى كه از روى تكلف ادا شود و نيز فصيح نمايى كه از حد عادت خارج است و در مكالمات روزمره به تكلف سخن مسجع گفتن از آفات زبان است ، زيرا پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله درباره چنين حكم كرد (ديه معين فرمود) و يكى از قبيله جنايتكار گفت : چگونه براى كسى كه نمى آشامد و نمى خورد و فرياد نمى زند و آشكار نشده (او را نديده ايم ) ديه بدهيم و چنين جنينى خونش هدر است . پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((آيا مانند كاهنان و پيشگويان سخنان موزون مى گويى ؟)) (519) پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله چنين سخن گفتن را زشت دانست چرا كه اثر تكلف و تصنع در آن آشكار بود. بنابراين شايسته است در هر موردى به مقصود اكتفا شود. و مقصود از سخن گفتن فهماندن غرض به ديگرى است و بيش از آن ساختگى و نكوهيده است ولى اگر سخنان خطابه و موعظه را نيكو ادا كند و از افراط و گفتن كلمات ناماءنوس بپرهيزد جزء تكلف نكوهيده نيست چرا كه مقصود از خطابه و موعظه تكان دادن دل ها و تشويق و قبض و بسط آنهاست ، و شيوايى سخن در اين مورد مؤ ثر و شايسته است . امّا در مكالمات عادى به منظور برآوردن نيازها تظاهر به فصاحت و موزون سخن گفتن ضرورتى ندارد و سرگرم شدن به آن تكلفى نكوهيده است و انگيزه آن رياكارى ، اظهار فصاحت و ممتاز شدن (از ديگران ) به علم است و تمامش نكوهيده و از نظر شرع ناپسند و ممنوع است .
آفت هفتم دشنام و بدزبانى است
دشنام نكوهيده است و در شريعت از آن نهى شده و سرچشمه اش پليدى و پستى است . پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((از دشنام دادن بپرهيزيد، چرا كه خدا گفتار و كردار زشت و دشنام دادن را دوست نمى دارد.))(520)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از دشنام دادن به كشته شدگان مشركان در بدر نهى كرد و فرمود: ((اينان را دشنام ندهيد، زيرا چيزى از گفته هاى شما به آنان نمى رسد، در حالى كه زندگان را مى آزاريد. بهوش باشيد كه دشنام (نشانه ) پستى است ))(521)
همچنين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((مؤ من طعنه نمى زند و دشنام نمى دهد و بد زبان نيست )) (522)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((چهار گروهند كه دوزخيان از رنج آنها رنج مى برند آنها در ميان دوزخ و آب جوش جهنم تلاش مى كنند. و فرياد مى زنند: مردى است كه از دهانش چرك و خون سرازير است و به او گفته مى شود: اين شخص دور از رحمت خدا را چه شده كه علاوه بر رنجى كه خود داريم ما را مى آزارد وى مى گويد: اين شخص دور از رحمت خدا به هر سخن پليد و دردآورى توجه مى كرد، و از آن لذت مى برده چنان كه از دشنام لذت مى برده است .))(523)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((اى عايشه اگر فحش به صورت مردى مجسم مى شد، مرد بدى بود.))(524)
و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بد زبانى و زبان آورى دو شعبه از شعبه هاى نفاق است )) (525) و ممكن است مقصود از اين بيان آشكار ساختن چيزى باشد كه اظهار كردنش جايز نيست ، و نيز مى تواند زياده روى در توضيح مطلبى باشد تا آن اندازه كه به حد تكلف برسد، و احتمال مى رود سخن گفتن در امور مربوط به دين و در صفات خداى متعال باشد، چرا كه بيان صفات خدا به اجمال و رساندن به گوش و عوام سزاوارتر از مبالغه در شرح آن است ، زيرا گاه از مبالغه در توضيح آن ترديد و وسوسه هايى ايجاد مى شود، و هرگاه به اجمال بگويد دل ها مى پذيرند و پريشان نمى شوند؛ ولى اين كه بيان همراه با بذاء ذكر شده مى تواند قرينه اى باشد كه مقصود از بيان آشكار گفتن مطلبى است كه آدمى از گفتن آن شرم دارد، و در چنين مواردى بهتر است از آن سخنان چشم پوشى شود و مورد غفلت قرار گيرد نه آن كه آشكار گردد.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((خداى متعال كسى را كه گفتار و كردار بد دارد و دشنام مى دهد و در بازارها فرياد مى زند دوست ندارد.))(526)
جابر بن سمره گفت : در محضر رسول خدا با پدر و مادرم نشسته بودم كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((گفتار و كردار بد و دشنام گويى در اسلام جايى ندارد، و در ميان مردم ، اسلام كسى بهتر از همه است كه خوشخوترين آنها باشد.))(527)
اين بود نكوهش فحش . امّا تعريف و حقيقت فحش عبارت است از اين كه آدمى كارهاى زشت را صريح و آشكار به زبان بياورد و بيشتر الفاظ مربوط به آميزش با زنان و آنچه پيرامون آن است بر زبان راند. تبهكاران عبارت هاى آشكار و زشتى دارند كه در اين مورد به كار مى برند و درستكاران از بيان آن كلمات امتناع مى كنند، بلكه از آنها به كنايه و رمز و كلماتى كه به معانى آنها نزديك است ياد مى كنند. ابن عباس گويد: خدا بسيار پر آزرم و بزرگوار است ، كلمات زشت را به كنايه بيان مى كند و ملامسه (دست زدن ) را در آميزش با زنان به صورت كنايه آورده است . بنابراين مس و لمس ، دخول و صحبت همه كنايه از آميزش با زنان است و زشت محسوب نمى شود ولى عبارات زشتى وجود دارد كه گفتن آن زشت است و بيشتر در مورد دشنام و سرزنش به كار مى رود و اين عبارات نيز در فحش بودن متفاوتند و بعضى از بعض ديگر زشت ترند و بسا كه بر حسب عادت در شهرهاى مختلف گوناگون باشند.
كلمات زشتى كه فحش به شمار مى آيد منحصر به الفاظ مربوط به آميزش با زنان نيست ، بلكه به جاى گفتن بول و غايط به طور كنايه گفتن قضاى حاجت شايسته تر است ، چرا كه اين گونه كلمات نيز بايد مخفى بماند و هر چه آدمى از آن شرم دارد و مخفى مى سازد نبايد الفاظ آنها صريح گفته شود، زيرا فحش است از اين روست كه بر حسب عادت نام برد زنان به كنايه نيكوست و نمى گويند: زنت چنين گفت ، بلكه گويند: در حجره گفته شد يا از پشت پرده چنين گفته شد، يا مادر فرزندان چنين گفت و ظرافت و كنايه در اين الفاظ ستوده است و صراحت در آنها به فحش كشانده مى شود. همچنين نبايد از عيب هايى كه در ديگرى است و انسان از آن شرم دارد بصراحت نام برد مانند برص ، كچلى ، بواسير بلكه گفته مى شود دردى كه فلانى از آن شكايت مى كند و نظير آن ، و آشكار گفتن آن فحش محسوب مى شود و تمام آنها از آفات زبان است .
انگيزه فحش يا قصد آزار دادن است يا عادتى است كه از همنشينى با فاسقان و افراد پليد و پست حاصل مى شود زيرا عادت آنها دشنام دادن است .
يكى از عرب هاى بدوى به پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله گفت : به من سفارشى كن فرمود: ((تقواى خدا پيشه كن و اگر كسى به عيبى كه در توست سرزنش كرد، تو او را به عيبى كه در او سراغ دارى سرزنش مكن تا گناهش بر او و اجرش بر تو باشد، و هيچ يك از آفريدگان خدا را دشنام نده .)) گفت : پس از سفارش پيامبر هيچ گاه دشنام ندادم .(528)
عياض بن حمار (529) گفت : به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله عرض كردم : مردى از بستگانم مرا دشنام مى دهد در حالى كه فروتر از من است ؛ اگر جواب دهم خلافكارم ؟ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((دو شخص كه به هم دشنام مى دهند دو شيطانند كه به يكديگر كمك مى كنند و سخن بيهوده و باطل مى گويند.))(530)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((دو شخص كه به هم فحش مى دهد گناه بر آغازگر است ، مگر اين كه فحش به مظلوم (نفر دوم ) سرايت كند و او جواب دهد.))(531)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((دشنام دادن به مؤ من گناه و پيكار با او كفر است .))(532)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((ملعون است كسى كه والدينش را دشنام دهد.))(533)
در روايتى است : ((جزء بزرگترين گناهان است كه كسى والدينش را دشنام دهد، عرض كردند: اى رسول خدا چگونه كسى والدينش را دشنام مى دهد؟ كسى به پدر ديگرى دشنام مى دهد و آن ديگرى پدر او را دشنام مى دهد.(534)
مى گويم : از طريق شيعه روايتى در كافى (535) از امام باقر عليه السّلام نقل شده كه فرمود: ((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به قصد اسب دوانى بيرون شد و از قبر ابواحيحه (536) گذشت ابوبكر گفت : خدا صاحب اين قبر را لعنت كند. به خدا اگر مى بود مانع راه خدا مى شد و پيامبر خدا را تكذيب مى كرد. خالد، پسر (ابواحيحه ) گفت : خدا ابوقحافه (پدر ابوبكر) را لعنت كند به خدا از مهمان پذيرايى نمى كرد و با دشمن روبرو نمى شد، خدا لعنت كند هر كدام را كه تحمل فقدانش بر قبيله اش آسان تر است . پس پيامبر خدا افسار مركبش را بر روى شانه آن انداخت و فرمود: هرگاه به مشركان رسيديد همه را در نظر بگيريد نه شخصى خاصى را. آنگاه ايستاد و اسب دوانى شد. سپس سخن ادامه يافت تا اين كه از گروهى ياد شد كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آنها را لعن كرد و از آنان شمرد كسى را كه به والدينش دشنام دهد. امام فرمود: مردى عرض كرد: اى پيامبر خدا، آيا كسى كه والدينش را لعن كند وجود دارد فرمود: آرى پدر و مادر اشخاص را لعن مى كند و آنها نيز والدينش را لعن مى كنند.))(537)
مى گويم : اين جمله پيامبر صلّى اللّه عليه و آله : (( ((و من لعن ابويه )) )) ابوبكر بن ابى قحافه را شامل مى شود چرا كه او ((ابواحيحه )) را لعن كرد و پسرش (خالد) پدر ابوبكر را لعن كرد و روشن است كسى كه مورد لعن پيامبر خدا واقع شود شايستگى خلافت او را ندارد.
آفت هشتم لعن حيوان ، جماد، يا انسان است
لعن كردن نكوهيده است . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((مؤ من لعن كننده نيست .))(538)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((به لعنت خدا و غصب او و جهنم يكديگر را مورد لعن قرار ندهيد.))(539)
حذيفه گويد: ((هيچ قومى يكديگر را لعن نكردند مگر اين كه سخن حق بر آنها ثابت شد.))
عمران بن حصين گويد: پيامبر در يكى از سفرهايش بود. ناگاه زنى از انصار كه بر روى شترى در زحمت بود شتر را لعن كرد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((جهاز از روى شتر برگيريد و برهنه اش كنيد چرا كه اين زن ملعونه است عمران گويد: من آن شتر را ديدم كه در ميان مردم راه مى رفت و هيچ كس مزاحم او نمى شد.))(540)
ابودردا مى گويد: هيچ كس زمين را لعن نمى كند، مگر اين كه آن زمين گويد: خدا هر يك از ما را كه بيشتر معصيت خدا مى كنيم لعنت كند.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((لعن كنندگان در روز قيامت نه مورد شفاعتند و نه شهادت .))(541) انس گويد: مردى بر روى اشترى همراه پيامبر بود. پس شترش را لعن كرد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بنده خدا بر روى اشترى ملعون همراه ما حركت مكن .)) (542) پيامبر اين سخن را به سبب زشت شمردن كار او فرمود.
لعن عبارت است از رانده شدن و دورى از خداى متعال ، و آن جايز نيست مگر انسان كسى را لعن كند كه صفتى دور كننده از خدا داشته باشد، به اين معنى كه كافر و ظالم باشد؛ و بگويد لعنت خدا بر كافران و ظالمان باد، و سزاوار است در لعن از لفظى كه در دين وارد شده پيروى كند، چرا كه در لعن كردن خطر بزرگى است ، زيرا بر خدا حكم كرده كه ملعون را از خود دور ساخته است ، و آن امرى غيبى است كه فقط خدا مى داند و اگر خدا به پيامبر خبر دهد پيامبر نيز مى داند. سه صفت موجب لعن مى شود: كفر، بدعت ، فسق و گناه و لعن در هر يك از اين صفات سه درجه دارد: 1-لعن با صفات عام كه بگوييم : لعنت خدا بر كافران و بدعت گذاران و فاسقان باد؛ 2-لعن با صفاتى اخص از اول كه بگوييم : لعنت خدا بر يهوديان ، ترسايان ، مجوس ، قدريه ، خوارج ، زنديقان ، ظالمان و رباخوارن باد و تمام اينها جايز است ولى لعن كردن اصناف بدعت گذاران موجب هلاكت است ، چرا كه شناخت بدعت دشوار است و در آن مورد روايتى نرسيده كه لفظ لعن را مشخص كرده باشد. از اين رو شايسته است كه عوام از آن منع شوند، زيرا نتيجه اش مقابله به مثل است و در ميان مردم نزاع و فساد ايجاد مى كند؛ 3-لعن كردن شخص است كه چنين لعنتى جاى ترديد و اشكال است مثلا بگوييم : خدا زيد را لعنت كند او كافر يا فاسق يا بدعت گذار است و شرح مطلب اين است كه لعنت هر كسى از نظر شرع ثابت شود جايز است ، مانند اين كه بگوييم : خدا فرعون ، ابوجهل را لعنت كند چرا كه در شرع ثابت شده كه آنها كافر مرده اند. امّا لعن يك شخص معين در زمان ما مانند اين كه گفته شود خدا زيد را لعنت كند او يهودى است موجب هلاكت است چه بسا كه مسلمان شده و در حالى مرده باشد كه در نزد خدا مقرب بوده . پس چگونه حكم به ملعون بودنش مى كنيم .
مى گويم : از سوى اهل بيت عليهم السّلام ثابت شده لعن كسانى كه به ستم و تجاوز بر اميرالمؤ منين )) مسلط شده و به او ستم كرده اند جايز است و نيز لعن كسانى كه خود را به زور و دروغ جانشينان رسول خدا ناميدند و كسانى كه آنها را در اين كار حمايت و يارى كردند با تعيين شخص آنها جايز است ، و آنچه از سوى اهل بيت عليهم السّلام ثابت شده از طرف خدا و رسولش نيز در نزد ما ثابت شده بر ما جايز است ، سپس مى گويم : ذكر لعن در سخن خداى سبحان و رسولش و سخنان اهل بيت عليهم السّلام به گونه اى تكرار شده كه برداشتمان اين است كه لعن (اشخاص ياد شده ) جزء عباداتى است كه انسان را به خداى سبحان نزديك مى كند و در صورتى كه شخص معينى كفر يا نفاق و فسق شناخته شد مى توان او را لعن كرد. خداى سبحان فرمود: (( اولئك عليهم لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين . )) (543) از اين آيه معناى امر (به لعن ) فهميده مى شود.
خداى متعال مى فرمايد: (( اولئك يلعنهم اللّه و يلعنهم اللاعنون )) (544) و خداى متعال در جريان مباهله نصاراى نجران لعنت را وسيله اى براى اثبات ادعاى نبوت (پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ) و دليلى بر رد منكران آن قرار داده ، آن جا كه فرمود: (( ثم نبتهل فنجعل لعنة اللّه على الكاذبين )) (545) از اين رو آنها محكوم شده و به صلح و پرداخت جزيه متوسل شدند و راهى به بازگو كردن گفتار خود نيافتند. همچنين لعن ميان زن و شوهر موجب ساقط شدن حد از آنها و نفى فرزند است ، به گونه اى كه فرزند هرگز به لعن كننده منسوب نشود و بسا كه موجب اجراى حد بر زن هم بشود اگر بدون شهود و دليل نكول كند، از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه فرمود: ((خدا دروغگو را لعنت كند اگر چه به شوخى دروغ بگويد.))(546) و ديگر روايات رسيده .
اميرالمؤ منين عليه السّلام گروهى را لعن كرده و روايت شده كه آن حضرت در قنوت نماز واجب معاويه و عمرو بن عاص و ابوموسى (اشعرى ) و ابو اعور سلمى (547) را لعن مى كرد. با اين كه آن حضرت در برابر گناه گنهكار بردبارترين مردم به شمار مى آيد و برتر از آن بود كه نفس مقدس او مانند نفوس بشرى بلغزد، و اگر معتقد نبود كه لعن آنها از بهترين وسايل تقرب به خداست در نمازهاى واجب آن را بر نمى گزيد.
علماى عامه روايت كرده اند كه عايشه عثمان را لعن كرد و عثمان نيز او را لعن كرد و عايشه در حالى كه از او خشمگين بود به مكه رفت .(548)
اصحاب ما (اماميه ) روايت كرده اند كه اميرالمؤ منين عليه السّلام در قنوت بعضى از نمازهاى مستحبى خود دو بت قريشى را لعن مى كرد و قصدش از دو بت ابوبكر و عمر بود.(549)
شيخ طوسى (ره ) در تهذيب (550) روايت كرده است كه حضرت صادق عليه السّلام از نماز كه برمى گشت چهار نفر را لعن مى كرد. از آن جمله ابوبكر و عمر بودند، و هر كس بينديشد در آنچه ميان امام حسن عليه السّلام و معاويه و يارانش روى داد و چگونه بنا به روايت عامه امام آنها را لعن كرد و دشنام داد و اگر در روايات رسيده از ائمّه اطهار عليهم السّلام در اصول كافى و ديگر كتب حديث و دعاها تفحص كنيد كه آن بزرگواران سران گمراهان را كه استحقاق لعن داشتند با تصريح به اسم آنها لعن مى كردند خواهد دانست كه لعن چنين افراد جزء دين و شعائر آن است ، بطورى كه برايش جاى شك و ترديد باقى نمى ماند.
در كافى (551) از امام هفتم عليه السّلام روايت شده كه فرمود: ((خدا ابوحنيفه را لعنت كند كه مى گفت : على گفت و من مى گويم و در روايتى است صحابه گفتند و من مى گويم .))
امّا حديث ((لعنت كننده نباشيد))، شايد نهى كرده به سبب اين كه دشنام بر اثر زياده روى در آن افراط در لعنت براى انسان عادت و اخلاق شود، بطورى هر كسى را لعن كنند چنان كه لعانين به صورت صيغه مبالغه بر اين مطلب دلالت دارد و منظور جمله منع از لعن كردن افراد شايسته لعن نيست وگرنه مى فرمود: (( لا تكونوا لاعنين )) چرا كه ميان اين دو تعبير تفاوت است و افراد مسلط بر نكات دقيق عربى از آن آگاهند.
امّا ((روايتى كه از اميرالمؤ منين عليه السّلام رسيده و آن حضرت از لعن مردم شام نهى فرموده )) اگر صحيح باشد اين احتمال مى رود كه آن حضرت اميد داشته شاميان مسلمان شوند و به اسلام رجوع كنند، چنان كه كار رئيس مهربان نسبت به رعيت همين است . از اين رو فرمود: ((ليكن بگوييد خدايا ميان ما اصلاح فرما)) و اين سخن حضرت به گفتار خداى متعال در داستان فرعون نزديك است : (( فقولا له قولا لينا. )) (552)
نخستين آفت ، سخن گفتن از چيزى است كه به انسان مربوط نيست
بايد بدانى كه بهترين حالات تو اين است كه كلماتت را از تمام آفت هاى ياد شده حفظ كنى كه عبارتند از: غيبت ، دروغ ، مجادله ، نفاق و جز اينها و سخن مباح بگويى كه در آن هرگز ضرر خودت و مسلمانى نباشد و اگر سخنى بگويى كه بدان نياز ندارى اتلاف وقت كرده و مؤ اخذه مى شوى و بايد كردار پست را به كردار خوب تبديل كنى زيرا اگر رشته سخن را به انديشه برگردانى بسا كه در هنگام فكر كردن از وزش نسيم رحمت خدا درى بر تو گشوده شود كه بسيار سودمند باشد، چون اگر تسبيح و تهليل خدا بگويى و ياد خدا كنى بيقين برايت بهتر است . چه بسا سخنى كه با آن قصرى در بهشت ساخته شود و هر كس بتواند گنجى به دست آورد و بجاى آن مقدارى گل و خاك بردارد كه از آن سودى نمى برد، زيانى آشكار كرده است . و اين مثل كسى است كه ياد خدا را ترك كند و به كار مباحى سرگرم شود كه به حال او نفعى ندارد. چنين شخصى اگر چه مرتكب گناه نشده امّا ضرر كرده است از آنجا كه بهره زيادى را كه ذكر خداست از دست داده است ؛ سكوت مؤ من تفكر، نگاهش عبرت و گفتارش فقط ذكر خداست ، پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله چنين فرموده است ؛ (479) بلكه سرمايه بنده فرصت هايى است كه در اختيار دارد و هرگاه آنها را در جايى مصرف كند كه بى ثمر است و ثوابى را با آنها نيندوزد سرمايه اش را تباه ساخته است از اين رو پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((نشان خوب بودن اسلام شخص اين است كه آنچه به او مربوط نيست رها كند)) (480) بلكه بالاتر از اين حديث وارد شده است .
انس گويد: نوجوانى از لشكر اسلام در روز احد شهيد شد و بر شكمش از گرسنگى سنگى بسته بود. پس مادرش خاك را از صورتش زدود و گفت : پسركم بهشت گوارايت باد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((از كجا مى دانى (اهل بهشت است ) شايد سخنان بى ربطى گفته باشد و از سخنى كه به او ضررى نداشته خوددارى كرده باشد.))(481)
در حديث ديگرى است : ((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كعب را نيافت ، از حال او پرسيد عرض كردند بيمار است . پس به قصد ديدار او بيرون آمد و چون بر او وارد شد گفت : اى كعب مژده باد تو را. مادرش گفت : اى كعب بهشت بر تو گوارا باد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: اين زن كه جلوتر از خدايى حكم مى كند كه به او سوگند ياد مى شود كيست ؟ كعب گفت : اين زن مادر من است . فرمود: اى مادر كعب از كجا مى دانى كعب به بهشت مى رود شايد سخنى بى ربط گفته باشد يا از سخنى كه او را بى نياز نمى كند مانع شده باشد.))(482) معناى حديث اين است كه بهشت بر كسى گوارا است كه مورد محاسبه واقع نشود و هر كس سخنى بى ربط بگويد به خاطر آن محاسبه خواهد شد، اگر چه سخنش مباح باشد. پس با محاسبه دقيق اعمال ، بهشت بر او گوارا نيست ، چه آن خود نوعى عذاب است .
از محمّد بن كعب روايت شده كه گفت : پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((نخستين كسى كه از اين در وارد شود مردى بهشتى است پس مردى به نام عبداللّه بن سلام وارد شد و جمعى از ياران پيامبر صلّى اللّه عليه و آله برخاسته به طرف او رفتند و جريان را به او خبر دادند و گفتند: ما را از مطمئن ترين كارى كه دارى و به آن اميدوارى خبر بده ، گفت : من ضعيفم و مطمئن ترين عملى كه با آن به خدا اميدوارم سلامتى سينه و انديشه و ترك سخنى است كه به من ارتباط ندارد.(483)
ابوذر (رض ) گويد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به من فرمود: ((آيا به تو بياموزم عملى را كه بر بدن سبك و در ميزان (عمل ) سنگين است ؟ عرض كردم : آرى اى پيامبر خدا. فرمود: آن عمل سكوت و خوشخويى و ترك سخن بى ربط است .))(484)
مجاهد گويد: شنيدم ابن عباس مى گفت : پنج چيز است كه بهتر از تعداد بسيار شتران ايستاده اى است كه نعمت به شمار مى آيند: سخنى كه به تو مربوط نيست مگو كه زايد است . و از گناه آن در امان نيستى ؛ و راجع به سخنى كه مربوط به توست سخن مگو تا جايى برايش بيابى ، زيرا بسا انسانى كه سخنى مربوط به خود را بگويد و در جايش نگويد و گرفتار آيد؛ و با شخص بردبار و نادان مجادله نكن زيرا بردبار با سكوت خود تو را خشمگين سازد و نادان با گفتارش تو را آزار دهد؛ و از برادرت ياد كن به امورى كه اگر تو غايب شدى دوست دارى او درباره ات بگويد؛ و از سخنى او را معاف بدار كه دوست دارى تو را معاف بدارد، و مانند شخصى كار كن كه معتقد است در برابر نيكى پاداش مى گيرد و در برابر گناه كيفر مى شود.(485)
به لقمان حكيم گفته شد: حكمتت چيست ؟ گفت : از آنچه ضرورتى ندارد سؤ ال نمى كنم و در كارى و سخنى كه به من ارتباط ندارد خود را به زحمت نمى اندازم .
مورّق عجلى گويد: بيست سال است كه من در جستجوى چيزى هستم و بر آن دست نيافتم و از جستجوى آن نيز باز نايستادم . گفتند: آن چيست ؟ گفت : سكوت در مورد آنچه به من مربوط نيست .
ديگرى گفته است : به آنچه مربوط به تو نيست نپرداز و از دشمنت كناره گيرى كن ، و از دوست خود بپرهيز مگر امين باشد؛ و امين كسى است كه از خدا مى ترسد. و با شخص گنهكار همنشينى مكن كه كارهاى زشت او را نياموزى و او را بر راز خود آگاه مساز و در كار خود با كسانى كه از خداى متعال مى ترسند مشورت كن . تعريف (( ما لا يعنيك )) (سخن بى فايده و بى ارج ) اين است كه سخنى بگويى كه اگر آن را نگويى نه گناهى كرده اى و نه در حال و آينده ضررى خواهى كرد، مثل اين كه با گروهى بنشينى و داستان هاى مسافرتت و ديدنى هايى را كه ديده اى از قبيل كوه ها و رودخانه ها و وقايع سفر و پوشاك و خوراك هاى خوبى كه خورده اى و وقايع و امور شگفتى كه در شهرهاى مهم مشاهده كرده اى نقل كنى ، اينها امورى است كه اگر نسبت به آنها خاموش بمانى گناه نكرده و زيان نبرده اى و هرگاه سخت بكوشى كه به داستانهايت سخن كم يا زياد نيفزايى و به مشاهدات مهم خود نبالى و غيبت كسى يا نكوهش از چيزى نكنى با تمام اين اوصاف وقت خود را تلف كرده اى و كجا از آفت هاى ياد شده سالم مى مانى . از جمله سخنان بى ربط است كه از ديگرى بپرسى چيزى را كه به تو مربوط نمى شود، چه در سؤ ال وقت خود را تلف كرده اى و رفيق خود را نيز ملزم به تلف كردن وقت كرده اى و اين در وقتى است كه از آن سؤ ال بلايى برنخيزد، و در بيشتر سؤ ال ها آفت هايى است ، زيرا تو از عبادت ديگرى مى پرسى و مى گويى : آيا روزه اى ؟ اگر بگويد آرى ، اظهار عبادت مى كند و داخل ريا مى شود، و اگر داخل ريا نشود نامش از دفتر كسانى كه عبادت نهانى دارند حذف مى شود و عبادت پنهانى به درجاتى از عبادت آشكار افضل است و اگر بگويد: روزه نيستم ، دروغگو است و اگر سكوت كند تو را تحقير كرده و از آن آزرده مى شوى ، و اگر در جواب دادن چاره جويى كند نياز به زحمت و رنج دارد. پس تو او را با سؤ ال كردن در معرض ريا يا دروغ يا تحقير ديگرى يا زحمت در چاره دفع سؤ ال قرار داده اى ، و همچنين است سؤ ال از ديگر عبادت هاى او، و پرسش از تمام آنچه پنهان مى دارد و از آن شرم دارد؛ و سؤ ال تو از آنچه به ديگرى مى گويد و از او مى پرسى : چه مى گويى و در چه حالى ، و همچنين انسانى را در راه مى بينى و مى گويى : از كجايى ؟ بسا كه مانعى در گفتن و ذكر آن دارد. پس اگر آن را ذكر كند آزاد شود و حيا كند و اگر تصديق نكند به دروغ افتد و تو سبب دروغگويى او شده اى . همچنين از مساءله اى سؤ ال مى كنى كه به آن احتياج ندارى ، پس شخص مورد سؤ ال بسا كه به خودش اجازه ندهد كه بگويد: نمى دانم و بدون بينش پاسخ دهد و مقصودم از سخن گفتن بى ربط اين نوع سخنان (ياد شده ) نيست ، زيرا به اين سخنان گناه يا ضرر راه مى يابد، همانا نمونه سخن بى ربط موردى است كه از لقمان روايت شده كه بر داوود (ع ) وارد شد در حالى كه زره مى بافت و پيش از آن زره بافتن را نديده بود و از آنچه مى ديد به شگفت آمد و خواست درباره زره از او بپرسيد. پس حكمت لقمان مانع از سؤ ال شد و خويشتن دارى كرد و نپرسيد و چون زره را تمام كرد برخاست و آن را پوشيد و گفت : زره خوبى است براى جنگ ، پس لقمان گفت : سكوت حكمت است و كم است كسى كه سكوت اختيار كند. يعنى بدون سؤ ال از زره و فايده آن آگاه شد و از سؤ ال بى نياز گرديد. گفته شده يك سال به نزد داود آمد و رفت داشت و مى خواست از زره آگاه شود ولى سؤ ال نكرد. بنابراين در چنين سؤ الاتى هرگاه ضرر و پرده درى و افتادن در ريا و دروغ نباشد از سؤ الات بى ربط است و ترك آن نشان ديندارى است .
اين بود تعريف سخنى كه به انسان مربوط نيست امّا عاملى كه موجب اين سخنان بى ربط مى شود حريص بودن انسان بر شناخت چيزى است كه بدان احتياج ندارد و يا مى خواهد سخن را به عنوان جلب محبت و دوستى گسترش دهد يا با داستان هاى بى فايده وقت بگذراند. درمان تمام اينها آن است كه بداند مرگ پيش روى اوست و در برابر هر كلمه اى مسؤ ول است و نفس هايى كه مى كشد سرمايه اوست ، و زبانش همچون ثورى است كه مى تواند با آن حورالعين را شكار كند. پس مهمل گذاشتن و ضايع ساختن زبان زيان است . اين درمان زبان از نظر علم است و امّا درمان آن از نظر عمل گوشه گيرى است و اين كه در دهانش سنگى بگذارد و نسبت به برخى از آنچه مربوط به اوست سكوت اختيار كند تا زبان وى به ترك سخنى كه به او مربوط نيست عادت كند، و حفظ زبان در اين مورد بر كسى كه از مردم كناره نگرفته است براستى سخت است )).
آفت دوم ، سخن زايد است
سخن زايد نيز نكوهيده است و اين شامل مسائلى مى شود كه به ما مربوط نيست ؛ و نيز بيش از حد لازم سخن گفتن درباره مسائلى كه به خود ما مربوط مى شود. كسى كه قصد كارى را دارد مى تواند با سخن مختصرى بگويد و ممكن است آن را بزرگ و تكرار كند. مثلا هرگاه مقصودش با يك كلمه برآيد دو كلمه بگويد در اين صورت كلمه دوم زايد بر نياز است و با توجه به سخنان سابق اين كار نيز نكوهيده است ، اگر چه در آن گناه و زيانى نباشد. عطاء بن ابى رياح گويد: براستى آنها كه پيش از شما بودند سخنان زايد و بيهوده را نمى پسنديدند و بجز قرآن و سنت رسول خدا يا امر به معروف و نهى از منكر و سخن مورد نيا در زندگانى كه از آن ناگزيرى ، همه را سخن زايد مى شمردند. آيا انكار داريد كه : (( ان عليكم لحافظين كراما كاتبين . )) (486)
(( عن اليمين و عن الشمال قعيد ما يلفظ من قول الا لديه رقيب عنيد. )) (487) آيا يكى از شما شرم ندارد اگر نامه اى را كه در آغاز روزش املا كرده بگشايد و ببيند نوشته هاى آن نامه سخنانى است كه به كار دين و دنيايش مربوط نمى شود؟ از يكى از صحابه روايت شده كه گفت : شخصى با من سخن مى گويد كه پاسخ دادن آن در نزد من گواراتر از آب سرد بر تشنه است ولى من جوابش نمى دهد از ترس اين كه سخن زائد باشد. مطرف گويد: بايد شكوه خدا در دلهايتان بسيار باشد. پس نام خدا را نبريد مثلا، در جايى كه از شما به سگ و درازگوش بگويد (( الهم اخزه )) خدايا او را ذليل و خوار كن .
بايد دانست كه سخن زايد و بى فايده محدود نيست ، بلكه اهم آن در قرآن مشخص شده است (آنجا كه ) خداى متعال فرمود: (( لا خير فى كثير من نجويهم الا من امر بصدقة او معروف او اصلاح بين الناس . )) (488)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((خوشا به حال كسى كه زبانش را از سخن زايد نگاه دارد و مال اضافى خود را ببخشد)) (489) پس ببين چگونه مردم در اين مورد كار را وارونه كرده اند مال زايد را نگاه داشته و سخنان زايد زبان را آزاد گذاشته اند.
از مطرف بن عبداللّه از پدرش روايت شده كه گفت : با گروهى از بنى عامر خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله رسيديم . پس آن گروه گفتند: تو پدر ما، و سرور ما، برترين ما از نظر فضيلت ، و بلند قامت ترين مايى ، تو اصل و ريشه شرافتى ، و تو و تو.
پس پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((حرفتان را بگوييد ولى شيطان هواى نفسانى شما را نيارايد و عقلتان را نبرد.)) (490) اين حديث اشاره است به اين كه زبان هرگاه در ستايش ديگران رها شود اگرچه سخن صواب باشد، بيم آن مى رود كه شيطان عقلش را به ستايش زايدى كه نيازى به آن نيست سوق دهد.
ابن مسعود گويد: شما را از سخن زايد بر حذر مى دارم پس آن سخنى كه حاجت انسان را برآورد كافى است .
از مجاهد نقل شده كه گويد: ((براستى كه سخن نوشته مى شود حتى اگر شخصى فرزند خود را ساكت كند و به او بگويد: بزودى برايت چنين و چنان مى خرم يك دروغ برايش نوشته مى شود)).
مى گويم : از طريق راويان شيعه چنين دروغى مجاز شمرده شده است . (491)
غزالى گويد: حسن گفت : اى فرزند آدم نامه اى برايت گشود شده و دو فرشته بزرگوار بر آن گماشته شده اند و كار تو را مى نويسند، هر كار خواهى انجام بده بسيار يا كم .
روايت شده كه سليمان بن داود (ع ) يكى از ديوهاى خود را گسيل داشت و چند نفر را فرستاد كه رفتارش را بنگرند و به او خبر دهند. پس به سليمان گزارش كردند كه ديو از بازار گذشت در حالى كه سر بر آسمان برداشت و به مردم نگريست و سرش را تكان داد. سليمان علت را از او پرسيد؛ او گفت : از فرشتگان به شگفت آمدم كه بر بالاى سر مردم بسرعت مطالبى مى نوشتند، و فرشتگانى كه پايين تر از آنها بودند با شتاب آن مطالب را ديكته مى كردند.
ابراهيم تميمى گفت : مؤ من هرگاه قصد سخن كند بينديشد. اگر برايش خير باشد سخن بگويد وگرنه خود را نگاه دارد، و شخص فاجر همواره زبانش را رها مى سازد.
عمرو بن دينار گويد: مردى در محضر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سخن گفت و بسيار گفت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((زبانت چند در به خارج دارد؟ گفت : لبان و دندانهايم ، فرمود: آيا اينها كافى نبودند كه جلو سخنت را بگيرند؟))(492)
در روايت ديگرى است كه حضرت اين سخن را درباره مردى فرمود كه وى را ستود و در سخن حريص و بى بند و بار بود. سپس فرمود: ((به شخص چيزى داده نشده كه بدتر از سخن زايد زبان باشد)).
يكى از حكيمان گويد: هرگاه شخص در مجلسى باشد و سخنى او را به شگفت آورد بايد سكوت كند. و اگر ساكت باشد و سكوت او را به شگفت آورد بايد سخن بگويد.
يزيد بن ابى حبيب گويد: از خصائل شخص دانشمند يكى آن است كه سخن گفتن نزد او محبوب تر از شنيدن (سخن ) نباشد، و اگر در مجلسى كسى را بيابد كه به حد كافى سخن مى گويد، وى سخن نگويد، چه در شنيدن سلامتى است و در سخن گفتن آراستن و فزونى و كاستى است .
ابودرداء زنى را ديد كه زبان دراز بود. پس گفت : اگر اين زن لال بود برايش بهتر بود.
ابراهيم گفت : مردم از دو خصلت هلاك مى شوند: مال بيش از حد و سخن زايد، يعنى سخنى كه به او مربوط نيست .
اين بود نكوهش پرحرفى و سخن زايد و عواملى كه انسان را بر آن تحريك مى كند و درمانش مطلبى است كه در بحث سخن گفتن از آنچه به انسان مربوط نيست گذشت .
آفت سوم ، فرو رفتن در باطل است
فضيلت كسى كه با شهوت همخوابگى و چشم چرانى مخالفت مى كند
بايد بدانى كه شهوت مقاربت بيشتر از ديگر شهوت ها بر آدمى غلبه مى كند و در وقت به هيجان آمدن آنها را بر عليه عقل بيشتر به نافرمانى وا مى دارد جز اين كه شهوت مقاربت زشت و انسان از آن حيا دارد و از آلوده شدن به آن مى ترسد و اين كه بيشتر مردم از ارضاى آن امتناع مى كنند يا نمى تواند يا مى ترسند يا شرم دارند يا بدنشان را حفظ مى كنند، و هيچ كدام آنها ثواب ندارد، زيرا برگزيدن بهره و لذتى از لذت هاى نفس بر لذت ديگر است . آرى از مقدمات عصمت است كه نتواند (گناه كند) پس در اين موانع (ياد شده ) فايده دفع گناه هست ، زيرا كسى كه ترك زنا كند به هر دليلى ترك كرده باشد گناهش از او دفع مى شود، ولى ثواب و فضيلت بسيار آن است كه زنا را با داشتن قدرت و نبودن موانع و فراهم آمدن اسباب بويژه آنگاه كه شهوت واقعى بجنبد براى خدا ترك كند، و اين درجه صديقان است . از اين رو پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((كسى كه عاشق شود و عفّت نشان دهد و عشق را پنهان دارد و بميرد اجر شهيد را دارد.))(442)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هفت نفرند كه خدا در روزى كه جز سايه او سايه اى نيست آنان را در زير سايه خود مى گيرد و از آن هفت نفر شمرد مردى را كه زنى داراى حسب و زيبايى او را به سوى خود بخواند و مرد بگويد: (( و انى اخاف )) رب العالمين )) (443)
داستان يوسف (ع ) و سرپيچى او از زليخا با قدرت و ميل آن زن معروف است و خدا يوسف را در قرآن بر اين كار ستوده است و او پيشواى هر كسى است كه در مبارزه با شيطان در برابر اين شهوت بزرگ پيروز و موفق شود.
از عبداللّه بن عمر (444) روايت شده كه گفت : ((شنيدم پيامبر خدا مى فرمود: سه نفر از كسانى كه پيش از شما بودند رفتند و در غارى سكنا گزيدند و وارد آن شدند؛ پس تخته سنگى عظيم از كوه فرود آمد و راه غار را بر آنها بست ، آنان گفتند: هيچ نيرويى ما را از اين تخته سنگ نجات نمى دهد مگر اين كه خدا را با كارهاى شايسته خود بخوانيم . مردى از آنها گفت : خدايا مى دانى كه من پدر و مادرى پير داشتم و پيش از خدمت به آنها به خاندان و فرزندان و چهارپايان خود نمى پرداختم پس روزى در پى جمع آورى هيزم از آنها دور شدم و به خدمت پدر و مادر نرفتم تا خوابيدند. پس نوشيدنى (شير) آنها را دوشيدم و آنها را خفته يافتم و نمى خواستم پيش از آنها خاندان و فرزندان شير بنوشند، پس كاسه به دست در انتظار بيدار شدنشان ماندم تا فجر طلوع كرد و كودكان در برابر من از گرسنگى فرياد مى كشيدند. پس پدر و مادرم بيدار شدند و نوشيدنى خود را نوشيدند؛ خدايا اگر من آن كار را براى تو انجام داده ام مشكلى را كه به آن گرفتار شده ايم برطرف بفرما. پس مقدار كمى راه باز شد كه نمى توانستند بيرون روند. ديگرى گفت : خدايا من دختر عمويى داشتم و محبوب ترين مردم نزد من بود و خواستم از او كام بجويم و او امتناع ورزيد و از آن رفتار يك سال در رنج بودم . پس نزد من آمد و به او صد و بيست دينار دادم مشروط بر اين كه خود را در اختيارم قرار دهد و چنان كرد تا امكان كامجويى از او را به دست آوردم امّا گفت : اى بنده خدا تقوا پيشه كن ، بر تو حلال نيست كه مهر (بكارت ) را بردارى مگر بر حق باشى . پس از نزديكى با او پرهيز كردم و با آن كه محبوب ترين مردم در نزد من بود از او روى برگردانده و از طلايى كه به او داده بودم صرف نظر كردم . خدايا اگر مى دانى كه اين كار را براى رضا تو كرده ام گشايشى بر اين مشكل ما قرار بده . پس تخته سنگ كنار رفت امّا نمى توانستند بيرون آيند. نفر سوم گفت : خدايا مى دانى كه من چند كارگر گرفتم و مزدشان را دادم جز يك مرد كه مزدش را رها كرد و رفت . پس مزدش بهره كرد تا مال هاى بسيارى شد او پس از مدتى نزد من آمد و گفت : اى بنده خدا مزد آن روزم را بده . گفتم : تمام اين شتر و گاو و گوسفند و بردگانى كه مى بينى مزد آن روز توست ، پس گفت : اين بنده خدا مرا مسخره نكن . گفتم : من تو را ريشخند نمى كنم تمام آنها را گرفت و با خود برد و هيچ چيز نگذاشت . خدايا اگر اين كار را براى رضا تو كرده ام گشايشى به ما بده . پس تخته سنگ كنار رفت و همه بيرون شده به راه خود رفتند))
اين است فضيلت كسى كه امكان ارضاى شهوت برايش فراهم شود ولى عفّت را رعايت كند و اين تقريبا همانند كسى است كه بتواند از شهوت نگاه بگذرد، زيرا نگاه كردن سرچشمه زناست بنابراين حفظ آن مهم است و از آن نظر كه گاهى آن را كوچك مى شمارند و از آن نمى ترسند كار دشوارى است ، در حالى كه تمام بلاها از آن نشاءت مى گيرد. پس نگاه اول هرگاه به قصد شهوت نباشد مؤ اخذه ندارد و نگاه بار دوم مؤ اخذه دارد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((نگاه اول به نفع تو و نگاه دوم به ضرر توست .))(445)
علاء بن زياد گويد: چشمت را به چادر زن ندوز، زيرا نگاه كردن در دل شهوت مى كارد، و كمتر اتفاق مى افتد كه انسان درآمد و رفتهايش چشمش به زنان و كودكان نيفتد و هرگاه زيبايى او در نظرش بيايد طبيعت انسان مى خواهد كه دوباره نگاه كند. در اين جا سزاوار است به خود تلقين كند كه اين نگاه دوباره عين نادانى است زيرا اگر نگاه كند و او را زيبا بيابد شهوت بجنبد و چون از رسيدن به او عاجز است تنها حسرت و افسوس برايش مى ماند، و اگر بار دوم نگاه كرد و او را زشت يافت از آن لذت نمى برد و گناهكار نيز هست زيرا قصد لذت بردن كرده . پس كارى كرده است كه او را آزرده ساخته است . لذا هردو حالتش از معصيت و رنج و افسوس خالى نيست ، و هرگاه چشم را حفظ كند بسيارى از آفت ها از دلش دور شود و اگر چشمانش اشتباه كند و بتواند شهوت را مهار كند موجب كمال قدرت و توفيق است .
از ابوبكر بن عبداللّه مزنى روايت شده كه قضايى به كنيز يكى از همسايگانش سخت دلبسته بود. پس خاندان كنيز او را به روستاى ديگرى براى كارى فرستادند. قصاب در پى او رفت و از او تقاضاى كار ناشايست كرد. كنيز گفت : اى مرد كارى انجام نده چه من به تو بيشتر علاقه دارم ولى از خدا مى ترسم . قصاب گفت : تو از خدا مى ترسى و من نترسم ؟ پس توبه كرد و برگشت در راه عطشى به او رسيد كه نزديك بود جان دهد. ناگاه پيك يكى از پيامبران بنى اسرائيل به او رسيد و پرسيد: تو را چه شده است ؟ گفت تشنه ام گفت : بيا تا خدا را بخوانيم تا ابرى بر ما سايه افكند و وارد روستا شويم ، قصاب گفت : من عملى ندارم كه خدا را بخوانم . پيك گفت : من دعا مى كنم و تو آمين بگو. پس پيك دعا كرد و او آمين گفت ابرى بر روى آنها سايه افكند تا به ده رسيدند. پس قصاب به جاى خود روانه شد و ابر با او برفت . رفيقش به او گفت : تو مى پنداشتى كه عملى ندارى من دعا كرد و تو آمين گفتى و ابرى بر ما سايه افكند آنگاه ابر در پى تو آمد. بايد مرا از حال خود خبر دهى پس داستان خود را به او خبر داد. پيك گفت : كسى كه از گناه توبه مى كند مقامى در پيشگاه خدا دارد كه هيچ كس ندارد.
احمد بن سعيد عابد از پدرش روايت كرده كه گفت : جوانى خداپرست كه همواره در مسجد جامع بود در كوفه نزد ما بود. او خوشرو و خوش قامت و خوش منظر بود. پس زنى زيبا و خردمند به او نگاه كرد و دلباخته او شد و اين حالت طولانى شد. روزى زن در راه جوان كه قصد مسجد رفتن داشت ايستاد و به او گفت : جوان سخنم را گوش كن آنگاه هر چه خواستى انجام بده . جوان برفت و با او سخن نگفت . سپس بر سر راه جوان كه آهنگ رفتن منزل خود كرده بود ايستاد و گفت : اى جوان سخنم را گوش كن . راوى گفت : جوان مدت زيادى خاموش ماند و به زن گفت : اينجا محل تهمت است و من نمى خواهم متهم شوم . زن به او گفت : به خدا من در اين جا نايستادم ، در حالى كه از كار تو آگاه نباشم ولى پناه به خدا كه خداپرستان به خاطر من متهم شوند و آنچه مرا واداشت كه در چنين كارى با تو ملاقات كنم اين است كه بدانم اين كار اندك در نزد مردم بسيار است و شما خداپرستان مانند شيشه هايى هستيد كه كمترين چيزى آنها را بر اثر صافى و زلالى معيوب و تيره مى سازد. خلاصه سخنم با تو اين است كه با تمام اعضاى وجودم شيفته توام ؛ خدا را در كار من و خودت در نظر بگير. راوى گفت : جوان به منزلش رفت و خواست نماز بگزارد ولى ندانست چگونه نماز بگزارد. پس كاغذى برداشت و نامه اى نوشت آنگاه از خانه اش بيرون شد ناگهان زن را در جاى خود ايستاده يافت و نامه را به طرف او انداخت و به منزلش برگشت مضمون نامه چنين بود: به نام خداوند بخشنده بخشايشگر. اى خانم بايد بدانى كه خداى متعال هرگاه معصيت شود حلم ورزد و هرگاه بنده به گناه باز گردد او را بپوشاند و هرگاه جامه گناه بر تن كرد خداوند خشمى مى گيرد كه آسمان ها و زمين و كوه ها و درختان و جنبندگان تاب خشم او را ندارند. پس چه كسى كه تاب خشم خدا را دارد پس اگر آنچه يادآور شوم باطل است من روزى را به ياد تو مى آورم كه آسمان همانند آهن گداخته و كوه ها مانند پشم مى شود، و امت ها در برابر صولت خداى جبار به زانو در مى افتند، زيرا به خدا سوگند من از اصلاح نفس خود ناتوان شده ام . پس چگونه مى توانم ديگرى را اصلاح كنم و اگر گفته هايم حق است تو را به پزشكى راهنمايى مى كنم كه زخم هاى بيمارى زا و دردهاى مزمن و حاد را درمان مى كند و او پروردگار جهانيان است ، پس با درخواست صادقانه آهنگ او كن و به سوى او باز گرد زيرا من تو را سرگرم گفتار خداوند مى كنم : (( و اءنذرهم يوم الا زفة اذالقلوب لذى الحناجر كاظمين ما للظالمين من حميم و لا شفيع يطاع . يعلم خائنة الاعين و ما تخفى الصدور. )) (446) پس از اين آيه به كجا مى توان گريخت ؟ پس آن خانم چند روز بعد (از دريافت نامه ) آمد و در راه جوان ايستاد. جوان چون زن را از دور ديد خواست به منزلش برگردد تا او را نبيند، امّا آن زن گفت : اى جوان برنگرد كه بعد از امروز هرگز ديدارى نخواهد بود مگر در پيشگاه خدا (روز قيامت ) و سخت بگريست و گفت : از خدايى كه كليدهاى دل تو در دست قدرت اوست مى خواهم كه كار دشوار تو را بر من آسان نمايد (تحمل عشقت را بر من آسان سازد) سپس در پى جوان رفت و گفت : بر من منت بگذار و مرا موعظه اى بفرما كه از تو داشته باشم و سفارشى كن كه به كار بندم . جوان به او گفت : تو را سفارش مى كنم كه خودت را از (شرّ) نفست حفظ كنى و گفتار خداى متعال را به يادت مى آورم : (( و هو الذى يتوفيكم باالليل و يعلم ما جرحم باالنهار. )) (447) راوى گفت : آن زن مدتى صبر كرد و سخت تر از اول بگريست ؛ آنگاه آرام شد و به خانه اش رفت و به عبادت پرداخت ، و همچنان مشغول عبادت بود تا رنگ پريده و غمگين درگذشت . جوان پس از مرگ آن زن از او ياد مى كرد و بر او مى گريست . به او گفتند: چرا مى گريى در حالى كه او را از خود نااميد ساختى ، پس مى گفت : در همان اول طمعش را از خود قطع كردم و آن را براى خود ذخيره اى در پيشگاه خداى متعال قرار دادم و من از خدا شرم دارم كه ذخيره اى را كه نزد او اندوخته ام باز پس بگيرم و حكم از آن خداست .
اين است پايان كتاب شكستن دو شهوت شكمبارگى و همخوابگى از بخش مهلكات كتاب (( محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء )) به خواست خدا پس از آن كتاب آفت هاى زبان خواهد آمد. سپاس از آن خداست در آغاز و انجام ، و ظاهر و باطن و درود و سلام خدا بر محمّد و آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله .
كتاب آفت هاى زبان
مقدّمه
اين چهارمين كتاب از بخش مهلكات كتاب (( محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء )) است
(( بسم اللّه الرحمن الرحيم ))
سپاس خداوندى را سزاست كه آفرينش انسان را نيكو و منظم ساخت ، نور ايمان را به او الهام فرمود، او را به نور ايمان بياراست . و سخن گفتن را به او آموخت و به وسيله آن وى را بر ديگر موجودات مقدم و برتر قرار دارد؛ گنجينه هاى دانش را بر قلبش فرو ريخت و او را كامل كرد، آن گاه پرده هايى از رحمت (ستّارى ) خود بر او بيفكند؛ سپس به او زبانى داد كه ترجمان دل است و پرده از رازى بر مى دارد كه فرستاده است . پس گفتارش را به سپاس آغاز كرد و از نعمتهايى كه به او عطا كرده شكر كرد و از دانشى كه به دست آورد و نطقى كه بر او آسان ساخت بروى منت نهاد و گواهى مى دهم كه جز خداى يگانه خدايى نيست و شريك ندارد، و محمّد بنده و فرستاده اوست كه او را گرامى داشته و پيامبر اوست كه وى را با كتابى كه فرو فرستاد و قرآنى كه آن را تفصيل داده و دينى كه آسان قرار داده گسيل داشته است .
درود خدا بر او و خاندان و اصحابش و پيامبران پيش از او تا آن زمان كه بنده اى تكبير و تهليل بگويد.
امّا بعد، زبان از نعمت هاى بزرگ و صنايع ظريف و عجيب خداست ، زيرا حجم آن كوچك و بندگى و گناهش بزرگ است ، و كفر و ايمان جز به گواهى زبان آشكار نمى شود، و كفر و ايمان آخرين حد بندگى و سركشى است ، و هيچ شى ء موجود يا معدوم ، آفريننده يا آفريده ، خيالى يا معلوم ، مورد گمان يا وهمى نيست مگر اين كه زبان به آن مى رسد و اين خاصيتى است كه در ديگر اعضا نيست ، زيرا چشم جز به رنگ ها و صورت ها نمى رسد و گوش جز به صداها نمى رسد، و دست جز به اجسام نمى رسد و همچنين ديگر اعضا، و زبان ميدان وسيعى دارد براى آن بازگشتى و براى جولان آن حد و پايانى نيست . بنابراين در كار خير ميدان جولان دارد و در كار بد مجراى كشيده اى دارد. پس هر كس رشته و افسار زبان را رها سازد شيطان او را به هر ميدانى ببرد، و بر لب سيلگاهى فرو ريختنى براند تا او را به نابودى ناگزير سازد ((و مردم را به رو در (آتش ) نمى افكند جز آنچه با زبانهايشان به دست مى آورند))، و از شرّ زبان رها نمى شود جز اين كه زبان را با لگام دين مهار كند و جز در مواردى كه به نفع دنيا و آخرت است رهايش نسازد و شرّ زبان را از هر چه در مورد دنيا و آخرت خود ترسان است نگاهدارد، و شناخت مواردى كه رها ساختن زبان ستوده يا نكوهيده است سخت است و بر كسى كه آن موارد را شناخته است عمل كردن به موجب آن دشوار است و سنگين . زبان در ميان اعضا نسبت به انسان سركش تر است ، زيرا حركت دادنش زحمتى و رها ساختنش خرجى ندارد، مردم در پرهيز از آفات و شرور و شكارگاه ها و كمندهاى زبان بى تفاوتند در حالى كه زبان در گمراه ساختن انسان بزرگترين ابزار شيطان است و ما به توفيق خدا و حسن امكان او تمام آفت هاى زبان را شرح مى دهيم و تك تك آنها را با حدود و انگيزه ها و شرورش ياد مى كنيم و راه پرهيز از آنها را نشان مى دهيم و رواياتى را كه در نكوهش آن رسيده است ذكر مى كنيم .
بنابراين در آغاز، فضيلت سكوت را نقل مى كنيم و در پى آن آفات سخن گفتن بى مورد را مى آوريم . آنگاه به ترتيب بيان بيست آفت زبان به شرح زير مى پردازيم : به آفت سخن زايد گفتن ، آفت فرو رفتن در باطل ، آفت مجادله ، آفت دشمنى ، آفت عمق بخشيدن به سخن با كج كردن دهان براى فصيح سخن گفتن و به زحمت سخن هماهنگ گفتن ، فصاحت و تصنع در آن ديگر امورى كه عادت فصيحان مدعى خطابه بر آن جارى است ، آفت دشنام و بدزبانى ، آفت لعن حيوان يا حمار يا انسان ، آفت غنا و شعر، آفت شوخى ، آفت ريشخند و مسخره كردن ، آفت افشاى راز و افت سوگند و سخن دروغ و بيان دروغ هاى مجاز، پرهيز از دروغ با توريه ها، آفت غيبت و تعريف آن ، اين كه غيبت منحصر به زبان نيست ، عواملى كه به غيبت تحريك مى كند، علاجى كه زبان را از غيبت باز مى دارد، حرام بودن غيبت قلبى ، موارد مجاز غيبت ، كفاره غيبت ، آفت سخن چينى و آنچه در رد آن واجب است ، آفت شخص دو زبانه كه در ميان دو دشمن درآمد و شد است و يا هر يك مطابق دلخواهش سخن مى گويد، آفت ستايش ، آفت غفلت از اشتباهات ظريف در بين سخن گفتن ، بويژه در سخنانى كه مربوط به خدا و صفات اوست و به امور دين مربوط مى شود، آفت پرسش مردم عوام از صفات و سخن خدا و بحث درباره حروف و اين كه آيا حروف قديمند يا حادث و هر چه به اين امور است .(448)
گفتارى در شهوت همخوابگى
بايد بدانى كه ميل به آميزش با زنان به سبب دو فايده بر انسان غالب مى شود: يكى اين كه لذت هاى آن را دريابد و لذت هاى آخرت را با آن مقايسه كند زيرا لذت آميزش با زنان اگر دوام يابد بهترين لذت هاى جسمانى است چنان كه آتش و درد بزرگترين دردهاى جسمانى است ؛ پس ميل و ترس مردم را به طرف خوشبختى هايشان سوق مى دهد، ميل تنها با درك لذت و ترس با احساس درد حاصل مى شود زيرا آنچه با ذائقه درك نشود اشتياق زياد به آن پيدا نشود.
فايده دوم باقى ماندن نسل و ادامه وجود است ، ولى در آن آفتى هست كه دين و دنيا را تباه مى سازد و آن صورتى است كه مقهور و مهار نشود و به حد اعتدال در نيايد. خداى متعال فرموده است : (( ربنا و لا تحملنا ما لا طاقة لنا به . )) (426) و به معناى آن شديد شدن شهوت است .
از ابن عباس در گفته خداى متعال : (( و من شرّ غاسق اذا وقب ، )) (427) نقل شده كه گفت : مقصود قضيب برخاسته است و بعضى راويان اين سخن را به پيامبر نسبت داده اند با اين تفاوت كه حضرت در تفسير آن فرمود: مقصود آيه قضيب است آنگاه كه داخل (فرج ) شود. (428) و گفته شده : هرگاه قضيب انسان نعوذ كند دو سوم عقلش برود و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى فرمود: ((خدايا از شرّ گوش و چشم و دل و منى خود به تو پناه مى برم .))(429)
و نيز پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((زنان ابزارهاى شكار شيطانند، و اگر اين شهوت نبود زنان بر مردان سلطه اى نداشتند.))(430)
روايت شده كه موسى عليه السّلام در يكى از مجلس هايش نشسته بود كه شيطان به او روى آورد در حالى كه كلاهخود رنگارنگى بر سر داشت ، و چون به موسى نزديك شد كلاهخود از سر به زمين نهاد، آن گاه به خدمت موسى عليه السّلام آمد و سلام كرده و موسى عليه السّلام فرمود: كيستى ؟ گفت : ابليسم . موسى عليه السّلام فرمود: عمرت دراز مباد به چه كار آمده اى ؟ گفت : به خاطر مقامى كه در پيشگاه خدا دارى آمده ام سلامت كنم . موسى گفت : آن چيست كه بر سرت مى بينم ؟ گفت : دل هاى آدميان را با آن مى ربايم ، موسى گفت : آن عملى كه اگر آدمى انجام دهد بر او مسلّط مى شوى چيست ؟ گفت : هرگاه به خود عجب كند و عملش را بزرگ بداند و گناهانش را فراموش كند، (اى موسى ) تو را از سه كار برحذر دارم : با زنى كه بر تو حلال نيست خلوت مكن ، زيرا مردى با زن نامحرم خلوت نكند جز اين كه من يار او هستم تا آن دو را شيفته يكديگر سازم ؛ به پيمانى كه با خدا مى بندى عمل كن ، و صدقه اى را جدا نكن مگر آن را ادا كين زيرا مردى صدقه اى را ادا نكرد مگر اين كه من بجاى اصحابش رفيق اويم تا ميان او و وفاى به پيمان مانع شوم . آنگاه شيطان پشت كرد و مى گفت : واى اگر موسى بداند كه آدميزادگان را از چه چيز برحذر دارد.
از سعيد بن مسيب روايت شده كه گفت : خدا پيامبرى را در زمان گذشته مبعوث نكرده ، جز اينكه ابليس نااميد نشد كه او را به وسيله زن ها هلاك سازد و در نزد من هيچ چيز ترسناك تر از زنان نيستند، و در مدينه خانه اى نيست كه وارد آن شده باشم جز خانه خودم و خانه دخترم روز جمعه در خانه ام غسل مى كنم و بيرون مى روم .
يكى از بزرگان گفته است : شيطان به زن مى گويد: تو نصف لشكر منى ، و تيرى هستى كه مى اندازم و به خطا نمى رود و محل سرّ من و پيك منى كه حاجتم را برمى آورى .
بنابراين نصف لشكر شيطان شهوت و نصفى خشم است و بزرگترين شهوت ها ميل به زنان است و در اين ميل نيز افراط و تفريط و حالت اعتدال هست ، افراط حالتى است كه عقل را مغلوب سازد تا تلاش مردان را متوجه بهره گيرى از زنان و كنيزان سازد و از پيمودن راه آخرت محروم سازد يا دين وى را شكست دهد تا او را انجام گناهان بكشاند و گاه حالت افراط در شهوت در مورد گروهى به دو كار زشت پايان يابد: يكى اين كه غذاهاى مقوى بخورند تا بيشتر با زنان در آميزند چنان كه بعضى از مردم گاه داروهايى مصرف مى كنند كه معده را تقويت مى كند تا بيشتر اشتهاى غذا پيدا كنند. كسى كه داروهاى مقوى مى خورد همانند كسى است كه به درندگان و چهارپايان سركش گرفتار شده است ؛ پس بعضى از آن درندگان مى خوابند امّا وى به (حال استراحت ) براى برانگيختن و به هيجان آوردن آنان چاره جويى مى كند و پس از بيدار شدن آنها براى دفعشان چاره جويى مى كند زيرا ميل به غذا و آميزش با زنان براستى دردهايى هستند كه آدمى مى خواهد از آن رها شود و با خلاص شدن احساس لذت كند.
اگر گفته شود در روايات عجيبى كه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده آمده است : ((به برادرم جبرئيل از ضعف آميزش شكايت كردم پس مرا به خوردن هريسه (غذايى از گوشت و حبوبات ) امر كرد.))(431)
بنابراين بايد بدانى كه پيامبر نه زن داشت كه بر او واجب بود كه با بهره ورى از آنها را (از گناه ) حفظ كند و در صورتى هم كه آنها را طلاق مى داد ازدواج آنها بر ديگران حرام بود، از اين رو در جستجوى تقويت (خود) بود نه به منظور بهره ورى از شهوت .
مى گويم : اين حديث از طريق شيعه چنين وارد شده است : ((به برادرم جبرئيل از بسيارى همسران شكوه كردم پس مرا به خوردن هريسه امر كرد.))(432) در اين صورت سؤ الى نيست .
غزالى گويد: امر دوم اين است كه اين شهوت گاه بعضى گمراهان و نادانان را به عشق مى كشاند و آن كمال ناآگاهى از هدفى است كه نزديكى با زن براى آن وضع شده است و عشق زياده روى در شهوت تا سرحد حيوانات است ، زيرا كسى كه دل به شهوت بسته به ريختن شهوت آميزش قناعت نمى كند با اين كه بدترين شهوتهاست و لازم است از انجام آن در هر جايى حيا كند و حتى معتقد است كه بايد شهوت را فقط در يك جا برآورده ساخت ، ولى حيوان شهوت را هر جا كه اتفاق افتد برآورده مى سازد و به آن اكتفا مى كند و انسان تنها به يك فرد معين اكتفا مى كند تا ذلتى بر ذلت خود بندگيى بر بندگى خود بيفزايد، و عقل را به استخدام شهوت در آورد، با آن كه عقل آفريده شده تا فرمانبردار باشد نه اين كه خدمتكار شهوت و چاره جوى آن باشد، و سرچشمه عشق افراط در شهوت است و آن بيمارى دلى است آسوده كه هيچ كارى ندارد و در آغاز عشق به شهوت لازم است با ترك اعاده نگريستن و فكر كردن از آن پرهيز شود وگرنه در صورت مستحكم شدن عشق دفع آن دشوار است . عشق به مقام و مال و اولاد و املاك بلكه علاقه شديد به بازى با تنبور و نرد و شطرنج نيز چنين است ، زيرا اين كارها گاه بر گروهى مسلط مى شود به طورى كه دين و دنياى آنها را تيره مى سازد و نمى تواند در برابر آنها خويشتن دار باشند. كسى كه قدرت عشق را در آغاز انگيزش مى شكند مانند كسى است كه زمام حيوان را در هنگام روى آوردن به ورود در خانه اى بر مى گرداند و چه آسان است جلوگيرى از دخول آن به خانه با برگرداندن افسارش ، مثل درمان عشق پس از مستحكم شدن مانند كسى است كه حيوان را رها مى كند تا از در خانه بگذرد و در آن وارد شود آن گاه دمش را بگيرد و او را به عقب بكشد؛ چه بسيار است تفاوت اين دو حالت در سخت بودن و آسان بودن ، از اين رو در آغاز كارها بايد احتياط كرد كه در آخر كار جز با تلاش بسيار درمان پذير نيست تلاشى كه تقريبا با جان كندن برابر است .
در اين صورت افراط در شهوت اين است كه عقل تا اين اندازه مغلوب شود و آن براستى نكوهيده است و تفريط شهوت با سستى يا ضعيف بودن در بهره ورى از زن نيز نكوهيده است . همانا شهوت ستوده آن است كه معتدل باشد و در كم و زيادى از عقل و شرع پيروى كند و هر زمان كه دچار افراط شد آن را با گرسنگى و ازدواج در هم بشكند. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((اى گروه جوان بر شما باد كه از طريق حلال شهوت خود را دفع كنيد و هر كه نتواند پس روزه بگيرد زيرا روزه آن را قطع مى كند.(433)
وظيفه مريد در ازدواج كردن و ترك آن
بايد دانست كه سزاوار نيست مريد در آغاز كارش خود را با ازدواج كردن سرگرم سازد، زيرا اين عمل او را از حركت در راه خدا باز مى دارد و به همدمى با زن مى كشاند و هر كس با غير خدا انس بگيرد از خداى متعال باز مى ماند. ازدواج هاى بسيار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نبايد يك مسلمان را بفريبد، زيرا تمام آنچه در دنيا وجود داشت دل آن حضرت را از خدا باز نمى داشت . بنابراين فرشتگان با آهنگران مقايسه نمى شوند و چگونه ديگران با پيامبر خدا مقايسه شوند، در حالى كه آن حضرت بطورى غرق در محبت خدا بود كه بيم مى رفت در آتش محبت خدا بسوزد و تا آنجا كه ترس آن مى رفت كه آتش عشق به خدا به كالبدش سرايت كند و آن را نابود سازد، از اين رو گاه دستش را به پاى عايشه مى زد و مى فرمود: ((اى عايشه با من سخن بگو.)) (434) و خود را به سبب حالت سختى كه به او دست مى داد و به سخن عايشه سرگرم مى كرد چون كالبدش نمى توانست آن حالت را تحمل كند و انس گرفتن آن حضرت به خدا ذاتى بود و انس او به مردم از باب حفظ بدن عارضى بود، و هرگاه با مردم مى نشست نمى توانست صبر كند و چون سينه اش تنگ مى شد مى فرمود: ((اى بلال ما را (از مردم ) آسوده ساز)) (435) ، تا به كارى كه مايه روشنى چشمش بود (نماز) بر مى گشت ، بنابراين شخص ضعيف هرگاه احوال آن حضرت را در اين مورد ملاحظه كند فريفته شده است زيرا فهم ها از آگاهى بر راز كارهاى او عاجز است . پس از شروط مريد است كه در آغاز عزب باشد تا در معرفت خدا قوى شود و اين وقتى است كه شهوت بر او غالب نگردد، و اگر شهوت بر او غالب آيد بايد با گرسنگى طولانى و روزه هميشگى آن را در هم بشكند، و اگر بوسيله آن شهوت از بن كنده نشود و طورى باشد كه نتواند نگاه را حفظ كند اگر چه توانايى خوددارى از مقاربت را دارد پس ازدواج كردن براى او بهتر است تا شهوت آرام گيرد وگرنه هر زمان چشمش را نگاه ندارد فكرش را حفظ نكند و همتش متفرق شود و بسا كه به بلايى افتد كه خارج از توان اوست )).
مى گويم : نياز به ازدواج (براى مريد) در آغاز كار بيشتر از پايان كار است . پس سزاوار است بر كسى كه مى خواهد به شناخت برسد به گونه اى ازدواج كند كه او را از كار باز ندارد مثلا ازدواج موقت كند، اين بحث ها به تفصيل در كتاب آداب ازدواج مطرح شد.
غزالى گويد: زناى چشم از گناهان صغيره بزرگ است كه به كبيره شدن نزديك است و به زناى فرج مى انجامد و هر كه نتواند چشمش را بپوشد فرجش را نيز نتواند حفظ كند.
حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: ((از نگاه كردن (به نامحرم ) بپرهيزيد زيرا بذر شهوت را در دل مى كارد و براى ايجاد فتنه كافى است .))
داود (ع ) به پسرش گفت : ((پسركم پشت سر شير درنده راه برو و پشت سر زن راه مرو.))
به يحيى بن زكريا (ع ) عرض شد: آغاز زنا چيست ؟ فرمود: نگاه نكردن و آرزو.
فضيل گفت : ابليس مى گويد نگاه كردن (به نامحرم ) كمان ديرينه من و تير من است كه به خطا نمى رود.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((نگاه كردن (نامحرم ) تيرى از تيرهاى مسموم شيطان است و هر كس به خاطر ترس از خدا آن را ترك كند خدا به او ايمانى دهد كه حلاوتش را در دل خود بيابد.))(436)
و نيز پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((پس از خودم فتنه اى زيانبارتر از فتنه زنان نسبت به مردان نگذاشته ام .))(437)
و نيز فرمود صلّى اللّه عليه و آله : ((از فتنه دنيا و زنان بپرهيزيد زيرا نخستين فتنه بنى اسرائيل از سوى زنان بود.))(438)
خداى متعال فرمود: (( قل للمؤ منين يغضوا من ابصارهم و يحفظو فروجهم . )) (439)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر انسانى بهره اى از زنا دارد، ديدگان زنا مى كنند و زناى آنها نگاه كردن است ، دست ها زنا مى كنند و زناى آنها گرفتن چيزى با شدت است ، پاها زنا مى كنند و زناى آنها راه رفتن است ، دهان زنا مى كند و زناى آن بوسيدن است ، دل نيت و آرزو مى كند و فرج آن را تصديق يا تكذيب مى نمايد.))(44
فايده دهم ،
اين است كه با گرسنگى مى تواند غذاهاى زيادى را به يتيمان و مسكينان صدقه دهد و روز قيامت در سايه صدقه خود قرار گيرد، چنان كه در حديث (389) آمده است . پس آنچه را مى خورد گنچ پنهان اوست و آنچه را صدقه مى دهد گنجينه اش لطف خداست ؛ بنابراين بنده را از مال خود بهره اى نيست جز آنچه صدقه كه برايش بماند، يا بخورد و فانى شود يا بپوشد و كهنه شود؛ پس صدقه دادن به غذاهاى اضافى بهتر از سيرى و پوده كردن است . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به مردى شكم گنده نگاه كرد، با انگشت به شكم او اشاره كرد و فرمود: ((اگر اين غذاهايى كه در اين جا ريخته اى در جاى ديگر بود (انفاق مى كردى ) برايت بهتر بود.))(390) يعنى اگر آن را براى آخرتت جلوتر مى فرستادى و به ديگران مى بخشيدى بهتر بود.
از حسن روايت شده كه گفت : به خدا ما مردانى را درك كرديم كه يكى از آنها در هنگام شام به قدر كافى غذا داشت و اگر مى خواست مى توانست تمامش را بخورد ولى مى گفت : به خدا اين غذا را به شكم خود اختصاص نمى دهم مگر اين كه قسمتى از آن را در راه خدا ببخشم .
اين ده فايده از فوايد گرسنگى بود كه هر فايده اى خود فوايد بى شمارى دارد و تعداد آن فوايد پايان پذير نيست . بنابراين گرسنگى گنجينه بزرگى براى فايده هاى آخرت است ؛ از اين رو يكى از پيشينيان گويد: گرسنگى كليد آخرت و باب زهد است و سيرى كليد دنيا و باب رغبت است تمام اين مطالب در اخبارى كه روايت كرديم بصراحت آمده است ، و با آگاهى بر جزئيات اين فوايد معناى اين روايات با بينش و آگاهى درك مى شود و هرگاه جزئيات اين فوايد را ندانستى و در عين حال فضيلت گرسنگى را تصديق مى كردى در ايمان خود رتبه مقلدان را خواهى داشت .
راه رياضت در سركوب شكمبارگى
بايد بدانى كه مريد در آنچه مى خورد و مربوط به شكم اوست به چهار چيز موظف است : يكى اين كه جز حلال نخورد، زيرا عبادتى كه با خوردن غذاى حرام انجام شود، مانند ساختمانى است كه بر روى امواج دريا ساخته شود. در كتاب حلال و حرام درجات ورع كه رعايتش واجب است ذكر شد؛ و سه وظيفه مخصوص به غذا خوردن باقى مى ماند كه اندازه غذا از نظر كمى و زيادى و اندازه آن از نظر زمان در دير و زود خوردن و تعيين جنس خوردنى ، در خوردن آنچه انسان اشتها دارد و ترك آنهاست .
امّا وظيفه اول
در كاستن غذا اين است كه بتدريج انجام شود پس كسى كه به پرخورى عادت كرده و يك باره كم غذا مى خورد مزاجش آن را تحمل نمى كند و ضعيف مى شود و بسيار به زحمت مى افتد؛ پس سزاوار است كه اندك اندك و به تدريج به آن برسد يعنى از غذايى كه به آن عادت كرده كم كم بكاهد، مثلا اگر دو گرده نان در روز مى خورده و قصد دارد به يك گرده تقليل دهد بايد هر روز يك گرده نان را به هفت قسمت كند و يك چهارم از يك قسمت را كم كند كه 128 گرده نان يا حدود 301 گرده نان در روز مى شود. در نتيجه در مدت يك ماه يك گرده نان از خوراك روزانه اش بكاهد و اين كار برايش زيانبار نخواهد بود و در او اثرى نمى كند و اگر بخواهد مى تواند همين كار را با وزن كردن نان يا به طور تخمين انجام دهد. پس در هر روزى مقدار يك لقمه از غذاى روز گذشته اش بكاهد، آنگاه اين عمل چهار درجه مى شود كه آخرين درجه اش اين است كه نفس خود را به اندازه اى از غذا عادت دهد كه بدن به كمتر از آن پايدار نمى ماند و آن عادت صديقان است كه سهل شوشترى آن را برگزيده و گفته است : مردم خدا را با سه چيز بپرستند: به زنده بودن و عقل و (نيروى بدن ). پس اگر بنده بر دو چيز كه حيات و عقل است بترسد در صورتى كه روزه است افطار كند و اگر فقير است با زحمت غذا به دست بياورد و اگر بر آن دو امر نمى ترسد بلكه بر توان خود ترسان است سزاوار است كه اهميت ندهد اگر چه ضعيف شود تا آن درجه كه نماز را نشسته بخواند كه نشسته نماز خواندن بر اثر ضعف ناشى از گرسنگى بهتر از نماز ايستاده اوست با پرخورى .(391)
مى گويم : اين عقيده درست نيست زيرا خلاف آن چيزى است كه از روايات اهل بيت عليهم السّلام آشكار مى شود، بنابراين حق اين است كه رهرو راه خدا تا آنجا كه ممكن است قوت و نيروى خود را همانند حيات و عقلش حفظ كند. خداى متعال فرمود: (( كلوا من الطيبات و اعلموا صالحا. )) (392) و فرمود: (( قل من حرم زينة اللّه اللتى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق قل هى للذين آمنوا فى الحيوة الدنيا خالصة يوم القيامة . )) (393) و تمام سخن در اين مورد خواهد آمد.
غزالى گويد: درجه دو اين است كه نفس خود را با رياضت در هر شبانه روزى به 12 مد (حدود 5 سير) كه يك گرده و خورده اى نان است برگرداند كه چهار گرده آن يك من مى شود و اين مقدار 13 غذاى شكم است درباره بيشتر مردم ، چنان كه پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله بيان كرده است و آن بيشتر از لقيمات (394) است ، زيرا اين صيغه براى قلت است و بر كمتر از عدد ده دلالت دارد.
درجه سوم اين است كه نفس خود را به اندازه مد (10 سير) برگرداند و آن دو گرده و نصف (دو و نيم گرده نان ) است و اين مقدار غذا درباره مد (10 سير) برگرداند و آن دو گرده و نصف (دو و نيم گرده نان ) است و اين مقدار غذا بيشتر مردم بيش از 13 غذاى شكم است و نزديك به 23 غذاى شكم است و 13 براى آب باقى مى ماند و ديگر جايى براى ذكر و ياد خدا نمى ماند و در بعضى از روايات عبارت (( ثلث للذكر )) (13 براى ذكر خدا) به جاى (( ثلث للنفس )) (13 براى نفس كشيدن ) آمده است .
درجه چهارم اين است كه بيش از اندازه يك مد تا به يك من باشد ولى بيش از يك من اسراف و مخالف فرموده خداى متعال است : (( و لا تسرفوا. )) (395) يعنى درباره بيشتر مردم زيرا مقدار نياز به غذا نسبت به شخص و سن و شغل مختلف مى شود و در اين جا راه پنجمى است كه اندازه اش برايش معين نشده است ولى اين راه اشتباه است و آن اين كه اگر حقيقةً گرسنه است هر چه خواهد بخورد و هنوز اشتهاى حقيقى دارد دست بكشد، ولى غالبا چنين است كه آن كس كه نتواند جلوى نفس خود را از يك گرده يا دو گرده نان بگيرد، حدود گرسنگى واقعى برايش آشكار نمى باشد و احتمال مى رود كه اشتهاى او كاذب و دروغين باشد.
براى گرسنگى واقعى نشانه هايى ذكر شده يكى آن است كه انسان خورشت نخواهد بلكه با اشتها تنها نان بخورد هر نانى كه باشد و هرگاه نان مخصوصى يا خورشتى بخواهد گرسنه نيست ، و گويند: يكى از نشانه هاى گرسنگى واقعى آن است كه اگر آب دهن بيندازد مگس بر روى آن ننشيند، يعنى در آب دهانش چربى نماند و آن دليل خالى بودن معده است ، امّا شناخت اين حالت دشوار است . پس حق آن است كه مريد براى خود مقدار غذايى در نظر بگيرد كه او را براى عبادتى كه در صدد انجام آن است ضعيف نسازد و چون به آن مقدار رسيد دست بكشد اگر چه اشتها داشته باشد.
خلاصه اندازه گيرى غذا ممكن نيست چون در حالات و اشخاص مختلف فرق مى كند آرى گاه خوراك گروهى از صحابه در هر جمعه اى يك صاع گندم بود و هرگاه خرما مى خوردند خوراكشان يك صاع و نيم خرما مى شد و يك صاع گندم چهار مد (10 سير) بود. بنابراين خوراكشان در هر روزى نزديك به نصف مد مى شد و اين همان است كه گفتيم به اندازه 13 شكم است و در خوردن خرما نياز به بيش از يك صاع بود چون هسته خرما از آن كم مى شود.
ابوذر (رض ) مى گفت : خوراك من در زمان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در هر هفته يك صاع جو بود. به خدا سوگند بر آن نمى افزايم تا پيامبر را ملاقات كنم ، زيرا شنيدم كه مى فرمود: ((نزديكترينتان در نشستن با من در قيامت و محبوبترين شما در نزد من كسى است كه به همان حال باشد كه در زمان من هست .))(396) و به عنوان زشت شمردن بر بعضى صحابه مى فرمود شما دگرگون شديد، جو براى شما غربال مى شود و قبلا غربال نمى شد؛ گرده هاى نان بزرگ و نازك مى پزيد و ميان دو خورشت جمع مى كنيد، و غذاهاى رنگارنگ براى شما مى آورند يكى از شما صبح يك جامه مى پوشد و شبانگاه با جامه اى ديگر ولى در زمان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله چنين نبوديد، غذاى اصحاب صفه در هر روزى (397) يك مد خرما بود كه ميان دو نفر تقسيم مى شد. و مد يك رطل و 13 رطل است با حذف هسته آن .
يكى از پيشينيان گويد: مؤ من مانند گنجشك است . مشتى خرماى نامرغوب و يك مشت سويق و يك جرعه آب او را بس است ، و منافق مانند جانور درنده است كه مى بلعد و مى بلعد، و به فكر گرسنگى همسايه اش نيست و غذاى زايدش را به برادرش نمى بخشد، اين غذاهاى اضافى را پيشاپيش (براى آخرتتان ) بفرستيد.
سهل گويد: اگر دنيا خون ذبيحه باشد تغذيه مؤ من از آن حلال است ، زيرا خوردن مؤ من در هنگام ضرورت فقط به اندازه برپا ايستادن اوست .
وظيفه دوم
درباره زمان خوردن و ميزان به تاءخير انداختن آن است و در آن نيز درجاتى است .
بالاترين درجه آن است كه سه روز و بيشتر گرسنه باشد. و در مريدها درجه رياضت ، تمرين به گرسنگى است نه به مقدار (غذا) تا آنجا كه بعضى از مريدها به سى يا چهل روز رسيده اند و گروهى از علما كه تعدادشان هم بسيار است به آنجا رسيده اند كه از گرسنگى براى راه آخرت كمك گرفته اند يكى از علما گويد كسى كه چهل روز گرسنگى براى راه آخرت كمك گرفته اند يكى از علما گويد كسى كه چهل روز گرسنگى بكشد قدرتى از ملكوت برايش ظاهر شود، يعنى بعضى از اسرار الهى بر او كشف گردد. يكى از اين طايفه (صوفيه ) از راهبى آگاه شد. پس در حال او سخن گفت و به مسلمان شدن او و ترك غرورش طمع كرد، پس راهب در اين مورد با او به مكالمه پرداخت تا به او گفت : مسيح عليه السّلام چهل روز گرسنه مى ماند و اين معجزه اى است كه فقط از پيغمبر راستين سر مى زند. صوفى به او گفت : اگر من پنجاه روز گرسنه ماندم دينت را رها مى كنى ؟ و وارد دين اسلام مى شوى ؟ و اعلام مى كنى كه پيامبر اسلام بر حق و تو بر باطلى ؟ گفت : آرى ، پس نشست و از جا برنخاست مگر اين كه روى او را مى ديد تا پنجاه روز گرسنه بودن گذشت گفت : اى راهب بر آن نيز بيفزايم . پس گرسنه ماند تا شصت روز كامل شد. راهب از كار او در شگفت ماند و گفت : ((گمان نمى كردم كسى از مسيح بگذرد))، و اين امر موجب مسلمان شدن او گرديد. اين درجه اى بزرگ است كه كمتر كسى به آن مى رسد، مگر صاحب مكاشفه اى كه تحمل اين گرسنگى داشته باشد و به ادامه راهى را كه پيموده همچنان سرگرم شود و لذت نفس خود را از آن كامل و گرسنگى و نياز خود را فراموش كند.(398)
درجه دوم اين است كه دو تا سه روز گرسنه بماند و اين (تعداد گرسنگى ) طبيعى است و با كوشش مى توان به آن رسيد.
درجه سوم كه كمترين زمان گرسنگى است اين است كه در شب و روز به يك وعده غذا اكتفا كند و آنچه از اين مقدار تجاوز كند زياده روى و مداومت بر سيرى است و اين كار خاص عيّاش و مرفّه است و از سنت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بدور مى باشد.
ابوسعيد خدرى روايت كرده : ((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هرگاه صبحانه مى خورد شام نمى خورد و بالعكس )) (399) و پيشينيان در هر شبانه روز يك بار غذا مى خوردند.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به عايشه فرمود: ((از اسراف بپرهيز زيرا دوبار غذا خوردن در روز جزو اسراف است .)) (400) بنابراين در روزى دوبار غذا خوردن اسراف و هر دو روز يك وعده غذا خوردن سخت گيرى در خرج و يك بار غذا خوردن در شبانه روز حد وسط ميان آن دو مى باشد و در قرآن (401) ستوده شده است و كسى كه در هر روز يك بار غذا مى خورد مستحب است كه در سحر پيش از طلوع صبح بخورد، يعنى پس از نماز شب و پيش از صبح براى اين شخص گرسنگى روز براى روزه و گرسنگى شب براى برخاستن و خالى شدن قلب به سبب تهى بودن معده و ظرافت فكر و گرد آمدن همت و آرامش نفس تا زمان مشخص (غذا خوردن ) حاصل است .
در حديث عايشه است : ((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله (گرسنگى خود را) به سحر متصل مى ساخت )).(402)
مى گويم : اين كار صحيح است مشروط بر آن كه گرسنگى را روزه پيوسته قرار ندهد بلكه پس از مغرب افطار كند، زيرا روزه پيوسته از ويژگى هاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بود و بر امتش حرام است ؛ چنان كه از اهل بيت عليهم السّلام روايت شده است .(403)
ابوحامد گويد: اگر دل روزه دار پس از مغرب به غذا توجه كند و اين توجه مانع حضور قلب در هنگام نماز شب شود، شايسته تر آن است كه غذايش را نصف كند به عنوان مثال اگر دو گرده نان است يك گرده را موقع افطار بخورد و يك گرده را در موقع سحر تا نفسش آرام شود و در وقت نافله شب بدنش سبك باشد و در روز نيز به سبب سحرى خوردنش سخت گرسنه نشود. پس ، گرده نان اول به خواندن نافله شب كمك مى كند و گرده دوم به روزه گرفتن ؛ و كسى كه يك روز روزه مى گيرد و يك روز افطار مى كند مانعى ندارد كه در روز افطارش پيش از ظهر و در روز روزه داريش در وقت سحر غذا بخورد. اين بود راه هاى تنظيم زمان غذا خوردن و دير و زود (زمانى ) آن .
مى گويم : در كافى به اسنادش از ابن اخى شهاب بن عبد ربّه روايت شده كه گفت : ((به محضر امام صادق عليه السّلام از دردها و پوده اى كه مبتلا بودم شكايت كردم . حضرت به من فرمود: صبحانه و شام بخور و در فاصله آن دو چيزى نخور كه موجب تباهى بدن است . مگر نشنيده اى كه خداى متعال مى فرمايد: (( لهم رزقهم فيها بكرة و عشيا. )) (404)
از امام صادق عليه السّلام روايت شده كه گفت : ((اميرمؤ منان عليه السّلام فرمود: شام پيامبران ثلث اول شب است . پس آن را ترك نكنيد، زيرا شام نخوردن موجب تباهى بدن است )).(405)
و نيز از آن حضرت است كه فرمود: ((شام نخوردن موجب ضعف و پيرى انسان مى شود (406) و براى شخص مسن لازم است كه با شكم پر بخوابد.))(407)
از حضرت رضا عليه السّلام روايت شده است : ((در بدن رگى است كه به آن عشا گويند و هرگاه شخص شام نخورد آن رگ تا صبح صدايش مى زند و مى گويد: خدا تو را گرسنگى دهد چنان كه مرا گرسنه گذاشتى ، و خدا تو را تشنگى دهد چنان كه مرا تشنه گذاشتى . پس هيچ يك از شما شام را ترك نكنيد اگر چه يك لقمه نان يا شربت آبى باشد.))(408)
از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه فرمود: ((يارانم را چه شده كه گوشت نمى خورند، بوى خوش نمى بويند، و با زنان آميزش نمى كنند؟ امّا من گوشت مى خورم ، بوى خوش مى بويم و با زنان همبستر مى شوم ، و هر كه از سنت من روى بگرداند از من نيست (پيرو من نيست ).))(409)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بر هر كه چهل روز بگذرد و گوشت نخورد وام بگيرد و گوشت بخورد.))(410)
ابوحامد در اين باب (از نظر لباس و غيره ) در گذشته و آينده بسيار سخت گيرى كرده است و در تك تك گفتارش بر او ايراد نگرفتيم ، بلكه به آنچه نقل شد اكتفا كرديم ، و بعضى حكايت ها را كه از صوفيه نقل كرده و موجب كراهت طبع هاى سليم است حذف كرديم ؛ مانند اين داستان كه درباره سهل بن عبداللّه نقل كرده كه سه سال انجير كوبيده مى خورد آنگاه در سه سال با سه درهم تغذيه كرد و ديگر داستان ها.
غزالى گويد:
وظيفه سوم
شرح فضيلت گرسنگى و نكوهش سيرى
پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((با گرسنگى و تشنگى با نفس هايتان مبارزه كنيد، زيرا پاداش آن مانند پاداش كسى است كه در راه خدا جهاد كند، و هيچ كارى در نزد خدا محبوب تر از گرسنگى و تشنگى نيست .))(347)
ابن عباس گويد: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((دل كسى كه شكم خود را پر (از غذا) كند به درون آسمان ها وارد نشود.))(348)
سؤ ال شد: اى پيامبر خدا كدام مردم بهترند؟ فرمود: ((كسى كه غذا و خنده اش كم باشد و به آنچه عورتش را بپوشاند قناعت كند.))(349)
پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((سرور كارها گرسنگى است و خوارى نفس در پوشيدن جامه پشمين است .))(350)
ابوسعيد خدرى گويد: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((جامه پشمينه بپوشيد و دامن بر كمر زنيد و به اندازه اى كه شكم نصف شود بخوريد كه جزيى از نبوت است .))(351)
حسن گفت : پيامبر فرمود: ((انديشيدن نصف عبادت است ، و كم خوردن تمام عبادت است .))(352)
رسول خدا فرمود: ((بهترين شما از نظر مقام در روز قيامت كسى است كه بيشتر گرسنگى كشيده و فكر كرده است و مبغوض ترينتان در پيشگاه خدا كسى است كه پر خور و خواب باشد و بسيار بنوشد.))(353)
در حديث است : ((همانا رسول خدا بى آن كه محتاج باشد گرسنه مى ماند))، (354) يعنى به ميل خود گرسنه مى ماند.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((همانا خدا بر ملائكه مباهات مى كند به كسى كه در دنيا كم غذا مى خورد و مى گويد: به بنده ام بنگريد او را در دنيا به خوردنى و نوشيدنى آزمودم . پس آن دو را به خاطر من ترك كرد اى فرشتگانم گواه باشى كه به عوض هر وعده غذا كه به خاطر من ترك كرده است يك درجه در بهشت به او مى دهم .))(355)
و نيز فرمود صلّى اللّه عليه و آله : ((دل ها را با زياد غذا خوردن و آب نوشيدن نميرانيد، زيرا دل مانند زراعت است كه چون آب آن زياد شود بميرد.))(356)
و فرمود صلّى اللّه عليه و آله : ((فرزند آدم هيچ ظرفى را پر نكرد كه بدتر از شكمش باشد، فرزند آدم را چند لقمه كوچك بس است كه فقط كمرش را راست بدارد و اگر از خوردن غذا ناگزير است يك سوم شكم را به غذا اختصاص دهد و يك سوم را به آب و يك سوم را به نفس كشيدن .))(357)
در حديث اسامة بن زيد است : (358) ((همانا نزديكترين مردم به خداى متعال در روز قيامت كسى است كه گرسنگى و تشنگى و اندوهش در دنيا طولانى باشد، آنان عارفان پرهيزكارى هستند كه اگر حاضر باشند شناخته نشوند و اگر غايب باشند گم نيستند؛ بقعه هاى زمين آنها را مى شناسد و فرشتگان آسمان پيرامون آنهايند؛ مردم از دنيا بهره مند مى شوند و آنان از بندگى خدا؛ مردم فرش هاى پرتار و پود مى گسترند، و به آنها پيشانى ها و زانوها بگسترند؛ مردم كار و اخلاق پيامبران را تباه كنند و آنان حفظ مى كنند. هرگاه زمين آنها را از دست بدهد مى گريد و خدا بر شهرى كه يكى از آنها در آن نباشد خشم بگيرد. آنها مانند سگانى كه بر مردار حمله مى كنند، بر دنيا حمله ور نمى شوند؛ كم مى خورند و لباس پاره مى پوشند، غبار آلودند، مردم آنان را مى بينند و گمان مى كنند كه بيمارند در حالى كه بيمار نيستند و گفته مى شود: بيمارى وارد بدنشان شده و عقل هايشان را از دست داده اند در حالى كه چنان نيست نه عقلشان را از دست داده اند و نه بيمارند ليكن اين گروه با دل هاى خود دستورات خدا را مى نگرند كه علاقه دنيا را آنها سلب كرده ؛ در نزد مردم دنيا مانند آدم بى عقل راه مى روند، ولى آن جا كه عقول مردم از بين مى رود عقل خود را به كار مى اندازند. دنياداران شرافت دنيوى دارند و آنها از شرافت آخرت برخوردارند، اى اسامه هرگاه آنها را در شهرى ديدى بدان كه آنها موجب ايمنى اهل آن شهرند، و خدا گروهى را كه آنها در ميانشان باشند عذاب نمى كند؛ زمين به وجود آنها شاد است ، و خداى جبار از آنها خشنود است ؛ آنها را براى خود برادر برگزين ، باشد كه به وسيله آنها نجات يابى و اگر بتوانى چنان كن كه در حال گرسنگى و تشنگى مرگ به سراغت بيايد، زيرا در اين صورت به بهترين مقام ها مى رسى و با پيامبران وارد بهشت مى شوى از وارد شدن روح تو فرشتگان شاد مى شوند و خداى جبار بر تو درود مى فرستد)).
عيسى عليه السّلام فرمود: ((جگرهايتان را گرسنه بداريد و بدنهايتان را لاغر كنيد. شايد دلهايتان خدا را ببيند، همين روايت از پيامبران صلّى اللّه عليه و آله نيز روايت شده است .))(359)
در تورات نوشته شده : ((همانا خدا دانشمند فربه را دشمن مى دارد))، زيرا فربهى دليل غفلت و پرخورى است و اين دو زشت است بويژه براى دانشمند، و براى همين ابن مسعود گويد: همانا خدا قارى فربه را دشمن مى دارد، و در حديث مرسل است : ((همانا شيطان همانند خون كه در بدن فرزند آدم جارى است در بدن انسان جريان دارد. پس راه هاى ورود شيطان را با گرسنگى و تشنگى ببنديد.))(360)
در حديث است : ((همانا غذا خوردن در حال سيرى موجب برص مى شود.))(361)
و حضرت عليه السّلام فرمود: ((مؤ من در يك معده غذا مى خورد و منافق در هفت معده .))(362) يعنى هفت برابر مؤ من غذا مى خورد و شهوتش در خوردن هفت برابر شهوت مؤ من است و معده كنايه از اشتهاى غذاست ، زيرا اشتها پذيراى غذاست و آن را در معده انباشته مى كند و مقصود زيادى تعداد معده منافق بر مؤ من نيست .
از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله روايت شده است : ((همواره در بهشت را بكوبيد تا گشوده شود، عرض شد: چگونه در بهشت را همواره بكوبيم ؟ فرمود: با گرسنگى و تشنگى )).(363)
روايت شده : ((همانا ابوجحيفه در مجلس پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله آروغ زد. پس حضرت به او فرمود: كمتر آروغ بزن زيرا گرسنه ترين مردم در روز قيامت آنهايند كه در دنيا سيرتر بوده اند)).(364)
عايشه مى گفت : همانا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله هرگز سير نشد و بسا كه بر اثر ترحم بر او مى گريستم كه او را گرسنه مى ديدم و شكمش را دست مى كشيدم و مى گفتم : جانم به فدايت چه مى شد كه اگر در دنيا به اندازه قوت خود و آن اندازه كه مانع گرسنگى ات شود استفاده مى كردى ، پس مى فرمود: ((اى عايشه برادرانم از پيامبران اولوالعزم بر حالتى سخت تر از حال من صبر كردند و به همان حال درگذشتند و به پروردگارشان ملحق شدند. پس خداوند جايشان را خوب قرار داد و ثواب بسيار به آنها داد از اين رو شرم دارم زندگى مرفه داشته باشم و بر اثر آن فرداى (قيامت ) پايين تر از آنها باشم . پس اگر چند روزى (به همين زندگى ) صبر كنم در نزد من محبوب تر از آن است كه فردا بهره ام در آخرت كم شود و هيچ چيز در نظرم محبوب تر از محلق شدن به برادران و دوستانم نيست .)) عايشه گفت : به خدا پس از اين سخن به يك هفته نرسيد كه خداى متعال روح او را گرفت .(365)
از انس روايت شده گفت : فاطمه عليها السّلام پاره نانى خدمت پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله آورد حضرت فرمود: اين پاره نان چيست ؟ فاطمه عرض كرد گرده نانى پختم و بر من گوارا نبود مگر اين كه اين قسمت را براى شما بياورم ، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((به خدا از سه روز پيش اين نخستين غذايى است كه به دهان پدرت وارد شده است .))(366)
و آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((گرسنگان دنيا در آخرت سيرند همانا مغبوض ترين مردم در پيشگاه خداى متعال شكمبارگان هستند، و هر بنده اى از غذايى كه به آن تمايل دارد صرف نظر كند به ازاى آن درجه اى در بهشت به او دهند.))(367)
مى گويم : در كافى به اسناد از امام صادق عليه السّلام روايت شده كه گفت : ((پرخورى مكروه است )).
و نيز از آن حضرت عليه السّلام روايت شده كه گفت : ((رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: دل هاى اشخاص فاسد و ترسو و پرخور و حريص به همخوابگى ، كمك به دين نيستند.))(368)
و از آن حضرت عليه السّلام روايت شده كه فرمود: ((شكم از خوردن طغيان مى كند، و بهترين حالتى كه بنده به خداى متعال نزديك مى شود زمانى است كه شكمش خالى باشد، و مبغوض ترين حالت بنده در پيشگاه خدا وقتى است كنه شكمش پر باشد.))(369)
ابوذر (ره ) به نقل از آن حضرت عليه السّلام گفت : ((سيرترين شما در دنيا گرسنه ترين شما در آخرت است ، يا فرمود: در روز قيامت است .))(370)
و از آن حضرت عليه السّلام روايت شده كه فرمود: ((در حال سيرى غذا خوردن موجب برص است .))(371)
و از آن حضرت عليه السّلام روايت شده كه فرمود: ((هر مرضى از پرى معده است جز تب كه عارض مى شود.))(372)
و از آن حضرت عليه السّلام روايت شده كه فرمود: ((فرزند آدم ناگزير از خوردن غذايى است كه با آن كمرش را راست كند و هرگاه يكى از شما غذا بخورد لازم است يك سوم شكم خود را براى خوردنى و يك سوم را براى نوشيدنى و يك سوم را براى نفس كشيدن قرار دهد و مانند خوك ها براى كشته شدن چاق نشويد.))(373)
از ابوجعفر (امام باقر) عليه السّلام روايت شده كه فرمود: ((هرگاه شكم سير شود طغيان كند.))(374)
و نيز از آن حضرت روايت شده كه فرمود: ((هيچ چيز در پيشگاه خدا مبغوض تر از شكم پر نيست .))(375)
در (( مصباح الشريعه )) (376) از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده كه فرمود: ((كم خورى در هر حال و نزد هر گروهى ستوده است ، زيرا صلاح ظاهر و باطن در آن است ، و چهار نوع خوردن ستوده است : 1-به مقدار ضرورت 2-به مقدار مهيا شدن 3-فتوح (رزقى كه خدا مى رساند) 4-قوت (خوراك ) مقدار ضرورت ، غذاى برگزيدگان است غذايى كه براى مهيا شدن است ، براى پايدارى تقوا پيشگان است و فتوح از آن متوكلان است و اندازه قوت از آن مؤ منان است و هيچ چيز براى دل مؤ من زيانبارتر از پرخورى نيست و آن ، دو نتيجه دارد سنگدلى و تحريك شهوت و گرسنگى نان و خورش مؤ من ، غذاى روح ، خوراك دل ، و تندرستى بدن است . پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((فرزند آدم ظرفى را پر نكرد كه بدتر از شكمش باشد.))
حضرت داود عليه السّلام فرمود: رها كردن لقمه اى در عين نياز به آن پيش من محبوب تر از قيام (عبادت ) بيست شب است . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((واى بر مرم از دو قبقب . عرض شد: اى رسول خدا آن دو چيستند؟ فرمود: شكم پرستى و همخوابگى )) عيسى بن مريم عليه السّلام فرمود: ((دل به مرضى سخت تر از قساوت گرفتار نشده است ، و هيچ نفس به مرضى دشوارتر از تحريك گرسنگى گرفتار نشد و سنگدلى و تحريك گرسنگى دو افسار خوارى اند)).
غزالى مى گويد: امّا سخنان بزرگان ؛ لقمان به پسرش گفت : ((پسركم هرگاه معده پر شود انديشه بخوابد و حكمت لال شود و اندام ها از عبادت ناتوان شوند.))
شقيق گفت : عبادت حرفه اى است كه دكان آن خلوت كردن و ابزار آن گرسنگى است .
فضيل گويد: خداى من ، مرا و عيالم را گرسنه كردى و مرا در تاريكى هاى شب بدون چراغ رها كردى ، و تو اين كار را نسبت به اولياى خود انجام مى دهى ، پس به چه مقامى در پيشگاهت رسيده ام !
يحيى بن معاذ گويد: گرسنگى راغبين (متمايلان به خدا) بيدار كننده و گرسنگى توبه كنندگان آزمايش و گرسنگى مجتهدان بزرگوارى ، و گرسنگى شكيبايان سياست ، و گرسنگى زاهدان حكمت است و در تورات است از خدا بپرهيز و هرگاه سير شدى از گرسنى ياد كن .
ابوسليمان گويد: ((اگر لقمه اى از شام شبم را رها كنم در نزد من محبوب تر است كه شب خود را تا صبح به عبادت قيام كنم )).
و نيز گويد: گرسنگى در خزينه هاى خداست ، آن را نمى دهد جز به كسى كه دوست دارد.
سهل شوشترى بيست و اندى روز گرسنگى مى كشيد و چيزى نمى خورد و يك درهم براى خوراك سالش كافى بود. او به گرسنگى اهميت مى داد و در آن زياده روى مى كرد تا آنجا كه گفت : در روز قيامت هيچ كار نيكى به انسان داده نشود كه بزرگتر از ترك زيادى غذا و اقتدا كردن به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در غذا خوردنش باشد.
وى همچنين گفته : زيركان چيزى را براى دين و دنيا سودمندتر از گرسنگى نمى دانند.
و گفت : بر طالبان آخرت چيزى را زيانبارتر از پرخورى نمى دانم .
و گفت : حكمت و دانش در گرسنگى قرار داده شده است و نادانى و گناه در سيرى .
و گفت : خدا به چيزى پرستش نشده است كه برتر از مخالفت با هواى نفس باشد در ترك كردن حلال .
و در حديث گفته است : يك سوم (معده ) براى غذاست ، پس هر كه زيادتر از آن بخورد از حسناتش خورده است .
و از آن زيادتى سؤ ال شد، فرمود: زيادتى حاصل نمى شود مگر نخوردن در نزد انسان محبوب تر از خوردن باشد و آن گونه شود كه هرگاه شبى گرسنه بماند از خدا بخواهد كه دو شب شود و هرگاه به آن حالت رسيد زيادتى را در مى يابد.
و نيز فرموده : ابدال به اين مقام نرسيدند جز با تهى ساختن شكم ها و خموشى و شب زنده دارى و خلوت كردن .
و فرمود: در فاصله ميان آسمان و زمين سرچشمه هر خوبى گرسنگى است ، و در ميان آسمان و زمين سرچشمه هر گناهى سيرى است ، و فرمود هر كه خود را گرسنه نگاه دارد وسوسه از او قطع مى شود.
و فرمود: هرگاه خدا بر بنده روى بياورد، او را به گرسنگى و بيمارى و بلا گرفتار سازد مگر كسى را كه خدا بخواهد بدون اين گرفتارى ها به او روى بياورد.
و فرمود: بدانيد اين زمان زمانى است كه هيچ كس در آن رهايى نيابد جز اين كه نفس خود را با صبر و گرسنگى و كوشش ذبح كند و بكشد.
و فرمود: گمان ندارم كسى بر روى زمين از آب بنوشد تا سيراب شود و از گناه سالم بماند اگر چه خدا را هم شكر كند، پس سير شدن از غذا چگونه خواهد بود.
از حكيمى سؤ ال شد با چه چيزى نفسم را به بند كشم ؟ گفت : با گرسنگى و تشنگى و آن را با گمنامى و رها كردن عزت خوار ساز، و با نهادن نفس در زير پاى فرزندان آخرت (مؤ منان ) آن را كوچك كن ، و با رها كردن لباس عابدان قدرت نفس را درهم بشكن ، و از آفت هاى نفس با بد گمانى هميشگى به آن رها شو و بر خلاف ميل نفس با آن رفتار كن .
عبدالواحد بن زيد به خداى متعال سوگند ياد مى كرد كه خداوند با هيچ بنده دوست خالص نمى شود مگر با گرسنگى و بندگان را دوست نمى دارد جز با گرسنگى و نتوانند بر روى آب بروند جز با گرسنگى و زمين به وسيله آنها پيموده نشود جز با گرسنگى .
ابوطالب مكى گويد: شكم مانند مزمار و چوب درون تهى است كه داراى تارهايى است و صدايش نيكوست براى اين كه سبك و باريك و ميان تهى است . درون انسان نيز اگر از غذا تهى باشد به تلاوت و خواندن علاقه مندتر و براى قيام (به عبادت ) با دوام تر است و براى خواب كمتر آماده است .
بكر بن عبداللّه گويد: سه نفرند كه خدا دوستشان دارد: شخصى كه كم بخورد، كم بخوابد، كم استراحت كند.
و روايت شده كه عيسى عليه السّلام شصت بامداد گرسنه با خدايش مناجات كرد و خوردن به دلش خطور نكرد. آنگاه نان به ذهنش خطور كرد و از مناجات بريده شد. پس ناگاه متوجه گرده نانى شد كه جلو او نهاده شده بود. پس نشست و گريست براى اين كه مناجاتش با خدا قطع شد، پير گفت : بارخدايا اگر از آنگاه كه تو را شناخته ام فكر نان به دلم خطور كرده است مرا نيامرز؛ بلكه هرگاه غذايى نزد او حاضر مى شد بدون خطور كردن به دل و فكر كردن مى خورد، و روايت شده كه موسى عليه السّلام چون چهل روز خوردن را ترك كرد خداوند او را با سخن گفتن به خود نزديك ساخت ، سى روز سپس ده روز (با او سخن گفت ) چنان كه در قرآن آمده است موسى عليه السّلام پس از سى روز دندان هاى خود را مسواك كرد و بدان سبب ده روز افزوده شد.
فوايد گرسنگى و آفات سيرى
شايد بگويى : علت اين همه فضيلت براى گرسنگى چيست و از كجاست ؟ با آنكه در گرسنگى جز درد معده و تحمل زحمت چيز ديگرى نيست ؛ و اگر چنين باشد سزاوار است در هر چيزى كه موجب آزادى آدمى است از قبيل زدن خود بريدن بدن خود و خوردن چيزهاى بد و نظاير آنها فضيلت بسيار باشد.
بايد بدانى اين گفتار شبيه گفتار كسى است كه دوايى بنوشد و از آن بهره ببرد و گمان كند كه بهره اش براى تلخى دوا و مطبوع نبودن آن است . پس هر چيزى كه تلخ و نامطبوع است بخورد، در حالى كه اين كار اشتباه است ، بلكه بهره مندى او از دوا به واسطه خاصيتى است كه در آن است نه تلخى آن و تنها پزشكان از آن خاصيت آگاهند، همچنين بر علت نفع گرسنگى فقط دانشمندان خبره آگاه مى شوند، و هر كس خود را گرسنگى دهد در حالى كه ستايش شريعت از گرسنگى را تصديق كند از آن بهره مى برد اگر چه علت نافع بودن آن را نداند چنان كه دوا براى بيمار سودمند مى افتد اگر چه منفعت و علت نافع بودن آن را نداند ولى اگر مى خواهى كه از درجه ايمان به درجه علم ارتقا يابى آن را برايت شرح مى دهيم . خداى متعال فرمود: (( يرفع اللّه الذين آمنوا منكم و الذين اوتوالعلم درجات . )) (377) بنابراين مى گوييم : در گرسنگى ده فايده است .
فايده اول
صفاى دل ، برافروخته شدن طبع و ذوق ، و نافذ شدن بينش ، زيرا سيرى موجب كودنى و كوردلى است و بخار دماغ (مغز) را زياد مى كند شبيه حالت مستى تا به سرچشمه هاى انديشه را دست يابد، در نتيجه دل به سبب آن در كار وارد شدن در انديشه ها كاهلى مى كند و انسان را از سرعت درك (مطالب ) محروم مى سازد حتى كودك چون بسيار بخورد حافظه اش ضعيف و ذهنش تباه و دركش كند شود.
ابوسليمان گويد: بر تو باد گرسنگى كشيدن ، چرا كه نفس را خوار مى سازد و دل را نازك مى كند و موجب علم آسمانى مى شود.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: دلهايتان را به كم خنديدن و كم خوردن زنده كنيد، و با گرسنگى آنها را پاك سازيد تا صاف شود و ترقى كند.(378)
برخى گويند: گرسنگى مانند رعد و قناعت چون ابر و حكمت بسان باران است .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كس شكمش را گرسنگى دهد، انديشه اش زياد و دلش هوشمند شود.))
ابن عباس گويد: ((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: كسى كه سير شود و بخوابد قلبش سخت شود؛ آنگاه فرمود: براستى كه براى هر چيزى زكاتى است و زكات بدن گرسنگى است .))(379)
شروط اراده و مقدمات پيكار با نفس و اين كه مريد راه ارادت را بتدريج بايد بپيمايد
بايد دانست هر كس كه آخرت را با قلب خود به يقين مشاهده كند بالضرورة به فكر كشت آخرت خواهد بود، و به آن مشتاق مى شود و راهش را مى پيمايد، و نعمت ها و لذت هاى دنيا را خوار مى شمارد؛ زيرا هر كس خرمهره اى داشته باشد و گوهر گرانبهايى را ببيند به خرمهره رغبت نمى كند و عزم خود را بر خريدن گوهر جزم مى كند. پس هر كه به فكر كشت آخرت نباشد و ديدار خدا را نخواهد براى اين است كه به خدا و رسول خدا و روز جزا ايمان ندارد. مقصود از ايمان بر زبان راندن شهادتين و حديث دل كه در آن صداقت و خلوص نباشد نيست زيرا چنين اقرارى شبيه به گفتار كسى است كه اقرار دارد گوهر از خرمهره بهتر است ولى از حقيقت گوهر آگاه نيست و تنها با لفظ آن آشناست . چنين تصديق كننده اى هرگاه به خرمهره انس بگيرد گاه آن را رها نمى كند و به گوهر مشتاق نمى شود. در اين صورت مانع از رسيدن به خدا نپيمودن راه راست و مانع از پيمودن راه خدا نداشتن اراده است و مانع از اراده نبودن ايمان است و عامل نبودن ايمان نبودن هدايتگرانى است كه به او تذكر دهند و نيز نبودن عالمان به خدا و هدايت كنندگان به راه خدا و هشدار دهندگان به پست بودن دنيا و زوال آن و اهميت كار آخرت و دوام آن است . بنابراين مردم بى خبرانى هستند كه در شهوتها و زندگى خوش خود فرو رفته اند و در ميان عالمان دين كسى نيست كه به آنها هشدار دهد؛ و اگر كسى از آنها بيدار شود، بر اثر نادانى از پيمودن راه (خدا) ناتوان است ، زيرا طلب كردن راه (خدا) از علمايى كه به هوى و هوس مايل و از راه منحرفند موجب ضعف اراده و ناآگاهى از راه حق مى شود و سخنهاى آنان كه از روى هوى و هوس گفته مى شود موجب خالى شدن راه خدا از رهروان گشته است ، و هرگاه آنچه مطلوب است ناشناخته باشد و دليل و راهنما نيز نباشد و هواى نفس چيره و طالب (راه ) غافل باشد رسيدن به خدا محال و ناچار راه ، بى رهرو خواهد ماند. پس اگر كسى خودش بيدار شود يا ديگرى او را بيدار كند و تصميم بگيرد كه براى آخرت كشت و تجارت كند اين كار شروطى دارد كه بايد در آغاز تصميم ، آن شروط را فراهم سازد و وسيله اى است كه بايد به آن چنگ زند و دژى دارد كه بايد بدان پناه ببرد تا از دشمنانى كه راهزنى مى كنند در امان باشد، و در هنگام پيمودن راه وظايفى دارد كه بايد انجام دهد، امّا مجموعه شروطى كه لازم است در هنگام تصميم آنها را فراهم آورد اين است كه مانع و حجابى را كه ميان او و حق است بر طرف سازد، چرا كه علت دور ماندن مردم از راه حق ، انباشته شدن موانع و قرار گرفتن آنها بر سر راه است . خداوند متعال فرموده : (( و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا )) تا آخر آيه . (312) مانع ميان مريد و حق چهار چيز است : مال ، مقام ، تقليد و گناه . حجاب مال چنين برطرف مى شود كه مال را ببخشد و از ملك خويش بيرون كند تا فقط به اندازه رفع حجاب برايش بماند، زيرا تا زمانى كه يك درهم برايش باقى است دلش به آن توجه دارد و شخص به آن گرفتار و از خداى متعال محجوب است و رفع حجاب مقام با دور شدن از محل مقام و تواضع و برگزيدن گمنامى و فرار از عوامل يادآورى (مقام ) و انجام كارهايى كه دلهاى مردم از او متنفر شود حاصل مى شود؛ و حجاب تقليد با دست داشتن از تعصب نسبت به مذهبها برطرف مى شود و اين كه معناى اين گفته خود: (( ((لا اله الا اللّه محمّد رسول اللّه )) )) را از روى ايمان تصديق كند و در تحقق بخشيدن صدق آن با برطرف ساختن هر معبود جز خدا عميقانه بينديشد و اگر به اين كار توفيق يابد حقيقت بر او كشف مى شود كه اعتقاد تقليدى او هواپرستى است و بزرگترين معبودش هواى نفس است . پس سزاوار است كه از طريق مجاهده در طلب كشف آن باشد نه از راه مجادله ، و اگر در اعتقادى تعصب بر او غالب شود و در دل او جايى براى ديگر عقايد نماند اين تعصب برايش قيد و حجابى خواهد شد، زيرا از شروط مريد نيست كه هرگز به مذهب معينى منتسب شود
مى گويم : اين مطلب بنابر مذاهب اهل تسنن صحيح است ، چون آنها در اصول نسبت به اشعرى و معتزلى و نظير آنها از صاحبنظران تعصب مى ورزند و در فروع نسبت به ابوحنيفه و شافعى و نظير آنان از هواپرستان تعصب نشان مى دهند. امّا بنابر مذهب حق (شيعه ) چنگ زدن به رشته محكم اهل بيت عليهم السّلام كه اساتيد و پناهگاههاى ما هستند، واجب است ، زيرا شرط هدايت يافتن به احكام دين انتساب به آنان است و تعصب نسبت به آنها بر يقين رهرو راه (خدا) مى افزايد.
غزالى گويد: امّا معصيت يك حجاب است ، و جز توبه و بيرون شدن از مظلمه ها و تصميم گرفتن بر عدم بازگشت به آن و پشيمانى حقيقى بر گذشته و رد كردن مظلمه ها و راضى كردن طرفهاى نزاع برطرف نمى شود، زيرا كسى كه درست توبه نكرده و از گناهان ظاهرى دورى نجسته ، و مى خواهد با مكاشفه از اسرار دين آگاه شود مانند كسى است كه بخواهد بر اسرار قرآن و تفسير آن بدون آگاهى به لغت عرب آگاه شود، چرا كه ترجمه عربى قرآن نخست مستلزم دانستن لغت عربى است و پس از اين مرحله است كه مى توان به اسرار معانى قرآن دست يافت . همچنين انسان بايد ظاهر دين خود را با اطاعت از دستورات و دورى جستن از نواهى آن تصحيح كند، آنگاه به درك اسرار و ژرفاى آن بكوشد، و هرگاه اين چهار شرط را جلوتر آماده سازد همانند كسى است كه خود را پاك كرده و وضو گرفته است و شايسته نمازگزاردن شده است و به امامى محتاج است كه به آن اقتدا كند. همچنين مريد احتياج به شيخ و استادى دارد كه ناگزير به آن اقتدا كند تا او را به راه راست رهنمون شود، زيرا راه دين دشوار است و راه هاى شيطان بسيار و آشكار؛ و هر كس استادى نداشته باشد كه هدايتش كند بناچار شيطان او را به راه هاى خود براند. پس هر كس بيابانهاى هلاك كننده را بدون راهنما و محافظ بپيمايد خود را به خطر انداخته و بسا كه هلاك شود و كسى كه مستقل و تنهاست مانند درخت خود روست كه زود خشك مى شود و اگر مدتى بماند و برگ كند ميوه نمى دهد، بنابراين پس از اين كه مريد شروط ياد شده را آماده كرد پناه او استاد اوست و بايد همانند نابينا در كناره رودخانه به راهنما چنگ مى زند به استاد چنگ بزند بطورى كه نابينا تمام كارهايش را به راهنما واگذار مى كند و با او در ورود و خروجش از آب مخالفت نمى كند و هيچ چيز را در پيروى از او رها نمى سازد، و بايد بداند كه نفع او در اشتباه استادش اگر اشتباه كند بيشتر از نفعى است كه از عمل درست خود مى برد اگر درست عمل كند.
مى گويم : در صورتى كه استاد جايزالخطا باشد ممكن است مريد را تباه سازد و فساد او بيش از اصلاحش باشد و حق اين است كه در اعتقاد و عمل جز به شخص معصوم از خطا و لغزش نمى توان اعتماد كرد، معصومى كه عصمتش از سوى خداى سبحان تاءييد شده باشد و جز امامان ما كسى چنين عصمتى ندارد و پس از معصومين كسانى از شيعيان مورد اعتمادند كه احكام دين را از آنان و سخنان استوارشان دريافت كرده اند و به ما اجازه داده اند احكام را از آنها بگيريم (فقها). امام صادق عليه السّلام فرمود:(( بپرهيز از اين كه مردى را در برابر حجت (خدا) نصب كنى و هر چه را مى گويد تصديق كنى .)) (313) از ائمّه عليهم السّلام در آداب و سنت ها و چگونگى سلوك در هر موردى رواياتى وارد شده است كه ما را از بيشتر رواياتى كه ابوحامد نقل كرده است بى نياز مى كند و ستايش از آن خداست .
غزالى گويد: هرگاه چنين پناهگاهى بيابد بر شخصى كه به او پناه برده واجب است او را حمايت كند و در دژى استوار او را پناه دهد و راهزنان را از او دور سازد و آن دژ محكم چهار چيز است : خلوت ، سكوت ، گرسنگى و شب زنده دارى . پس اين دژ انسان را از راهزنان حفظ مى كند، زيرا مقصود مريد اصلاح قلب خويش است تا در آينه آن پروردگارش را مشاهده و شايستگى تقرب او را كسب كند. امّا گرسنگى از خون دل مى كاهد و آن را سفيد مى كند و نورانيت دل در سفيدى آن است ، و پيه دل را آب مى كند و نتيجه آن نازك شدن دل است و نازكى دل كليد مكاشفه است چنان كه سنگدلى موجب محجوب شدن آن است ، و هر زمان كه خون دل كاهش يابد راه ورود دشمن تنگ شود زيرا راه هاى ورود آن رگ هايى است كه پر از شهوت است . حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: ((اى حواريون شكم هايتان را گرسنگى دهيد شايد دل هايتان پروردگارتان را ببيند)).
سهل گويد: ابدال (314) به چهار خصلت ابدال شدند: تهى بودن شكم ها (از طعام )، شب زنده دارى ، سكوت و كناره گيرى از مردم . فايده گرسنگى در منوّر ساختن دل امرى است آشكار و تجربه گواه آن است و بزودى شرح خواهيم داد كه چگونه دل بتدريج نورانى مى شود. و اين مطلب در كتاب (( ((كسر الشهوتين )) )) خواهد آمد. امّا شب زنده دارى آئينه دل را چون ستاره اى درخشان جلا و صفا و نورانيت مى بخشد و بر صفايى كه گرسنگى حاصل شده مى افزايد در نتيجه جمال ذات حق در آن آشكار مى شود و در آن درجات بلند آخرت و پستى دنيا و بلاهاى آن را مى بيند و بى ميلى او به دنيا و روى آوردنش به آخرت كامل مى شود.
شب زنده دارى نيز نتيجه گرسنگى است ، زيرا بيدارى با سيرى غير ممكن است و خواب موجب سنگدلى و دلمردگى است مگر به اندازه لازم باشد. بيدارى در شب ، موجب آشكار شدن اسرار غيب مى شود. پس در صفت ابدال گفته شده است : همانا غذا خوردن آنها بر حسب نياز است و خوابشان بر اثر غالب شدن (خواب ) است و سخن گفتن آنها به مقدار ضرورت و احتياج است . ابراهيم خواص گويد: به اعتقاد هفتاد صديق پرخوابى از آب نوشيدن بسيار نشاءت مى گيرد.
امّا سكوت را كناره گيرى از مردم آسان مى كند، ولى شخص منزوى كسى را كه برايش خوردنى و نوشيدنى فراهم مى سازد يا به كارهايش مى پردازد مى بيند و سزاوار است كه جز به مقدار نياز سخن نگويد، زيرا سخن گفتن دل را مشغول مى كند و حرص دلها به سخن گفتن بسيار است . دل به حرف زدن آسايش مى يابد و تنها انديشيدن و ذكر گفتن را سنگين مى شمارد، لذا با حرف زدن راحتى مى طلبد؛ بنابراين سكوت موجب بارور شدن عقل است و دمى را به طرف ورع مى كشاند و تقوا را آشكار مى كند.
امّا خلوت فايده اش كنار گذاشتن كارها و حفظ چشم و گوش است ، زيرا اين دو عضو دالان قلب است و قلبه به منزله حوضى است كه از نهرهاى حواس آبهاى تيره در آن مى ريزد و هدف رياضت خالى كردن حوض از آن آبها و از گلى است كه از آنها به وجود آمده تا اصل حوض بجوشد و آب پاك و تميز از آن بيرون آيد. بنابراين چگونه ممكن است آب حوض تمام شود با آن كه نهرها به طرف آن باز است . پس در هر حالتى بيش از آن كه از آب (كدر) كاسته شود آب تازه مى جوشد، بنابراين ناگزيريم حواس را جز به مقدار نياز نگاه داريم و حفظ آنها بطور كامل ممكن نيست مگر با خلوت كردن در جاى تاريك ؛ و اگر جاى تاريكى ندارد، پس سر را در گريبان فرو برد يا زير عبا برود. در چنين حالتى نداى ذات حق را مى شنود و جمال حضرت ربوبى را در آينه دل مشاهده مى كند. مگر نديده اى كه نداى ذات حق به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله رسيد در حالى كه پيامبر عبا يا گليم به خود پيچيده بود (( يا ايها المدثر، يا ايها المزمل . )) (315) بنابراين چهار خصلت ياد شده سپر و دژى است كه با آنها راهزنان را از خود دور مى كند و جلو عوارضى را كه مانع راه است مى گيرد، و هرگاه چنان كند پس از آن به پيمودن راه سرگرم مى شود و آن با پيمودن گردنه هاست و در راه خدا گردنه اى نيست جز آن صفات دل كه عاملش توجه به دنياست ، و بعضى از اين گردنه ها مهمتر از بعض ديگر است ، و ترتيب پيمودن آنها اين است كه با رعايت ترتيب از آسان تر شروع كند و آن صفات دل علايقى است كه در آغاز قصد سلوك بايد آنها را رها سازد و آثار آنها مال و مقام و دوستى دنيا و توجه به مردم علاقه به گناهان است . پس بناچار بايد درون را از آثار آنها تهى سازد، چنان كه برون را از اسباب ظاهرى آن خالى كرده است . مجاهده در اين كار به طول مى انجامد و برحسب حالات (افراد) متفاوت مى شود. چه بسا شخصى بيشتر صفات را به دست آورده باشد و مجاهده او طولانى نشود. پيش از اين گفتيم راه مجاهده مخالفت با شهوت و خواهش نفسانى است در هر صفتى كه بر نفس مريد غالب آيد و هرگاه اين حالت را به دست بياورد يا از طريق مجاهده آن صفت غالب شده بر نفس ، ضعيف شود در دلش علاقه اى نمى ماند كه پس از آن او را سرگرم سازد به ذكرى كه همواره در دلش باشد و او را از وردهاى ظاهرى باز مى دارد، بلكه به واجبات و رواتب اكتفا مى كند و ورد او فقط يك ورد است كه عصاره تمام وردهاست و نتيجه آن همواره به ياد خدا بودن است پس از آن كه دل از ياد غير خدا خالى شده باشد و تا دل به ذكر خدا توجه دارد، چيزى او را از اين كار باز نمى دارد.
شبلى به حصرى گفت : از اين جمعه تا جمعه ديگر كه نزدم مى آيى اگر به دلت جز خدا چيزى خطور كند، آمدنت نزد من حرام است ؛ و چنين تجردى از غير خدا جز با اراده راستين و سيطره محبت خدا بر دل ، حاصل نمى شود تا آنجا كه انسان به صورت عاشق دلداده اى در مى آيد كه فقط به يك چيز مى انديشد و هرگاه (مريد) به چنان حالتى رسيد استاد او را در گوشه اى تنها مى گمارد و كسى را بر او نگاهبان قرار مى دهد كه مقدار كمى غذاى حلال به او بدهد، زيرا اصل راه دين غذاى حلال است و در اين حال يكى از ذكرها را به او تلقين مى كند تا دل و زبانش به آن مشغول شود. پس بنشيند و (( لا اله الا اللّه يا اللّه اللّه اللّه يا سبحان اللّه )) بگويد يا كلماتى را بر زبان بياورد كه استاد به او دستور مى دهد و همواره آنها را تكرار مى كند تا زبان از حركت بازماند و بدون حركت زبان ، گويى آن كلمات بر زبان جارى مى شود آنگاه پيوسته مراقب است تا اثر ذكر از زبان نيز بيفتد و شكل آن ذكر در دل بماند و همچنان باقى باشد تا حروف كلمات ذكر و صورت آن را از دل برود و حقيقت معناى آن در دل بماند و آنجا حاضر باشد و بر دل غالب شود، و دل از هر چه جز خداست خالى شود، زيرا دل هرگاه به چيزى مشغول شود از ديگر اشيا هرچه باشد خالى مى گردد. پس هرگاه به ياد خدا مشغول شود كه هدف (اصلى ) است ناچار از غير خدا تهى مى شود، در اين صورت لازم است كه مراقب وسوسه هاى دل و ديگر امورى باشد كه به دل خطور مى كند و مربوط به دنياست و نيز مواظب ديگر چيزهايى باشد كه به ياد مى آورد از قبيل حالاتى كه بر خود او و ديگران گذشته است زيرا هرگاه لحظه اى به آن امور سرگرم شود در همان لحظه دلش از ياد خالى مى شود و اين نقصيه اى است كه بايد در دور كردن آن بكوشد و هر زمان كه تمام وسوسه ها را دفع كرد نفس به كلمه اى روى مى آورد كه وسوسه ها از آن كلمه سرچشمه گرفته است ، و مى گويد اين كلمه چيست و معناى گفته ما اللّه چيست ؟ و به چه معنى خدا و معبود است ؟ و در اين زمان خاطره هايى بر او عارض مى شود كه در انديشيدن را بر روى او مى گشايد، و بسا كه از شيطان وسوسه هايى بر دلش وارد شود كه كفر يا بدعت باشد، و هرگاه از آن وسوسه ها بدش بيايد و همت گمارد كه آنها را از دل برطرف سازد ضررى به او نرسد و خاطره ها تقسيم مى شود به آنهايى كه بطور قطع روشن است كه خدا از آن منزه است ، ولى شيطان آن خاطره را در دلش افكنده و بر خاطرش جارى ساخته . بنابراين شرط آن (رهايى از اين خاطره ) اين است كه به آن اهميت ندهد و به خداى پناه ببرد و به درگاهش زارى كند تا شيطان را از او دور سازد، چنان كه خداى متعال فرمود: (( و امّا ينزغنك من الشيطان نزغ فاستعذ بااللّه انه سميع عليم )) (316) و فرمود: (( ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فاذا هم مبصرون . )) (317) لازم است در آنچه دچار ترديد مى شود و بر استاد خود عرضه كند، بلكه هر حالتى را كه در قلب خود احساس مى كند، چه سستى و چه نشاط و چه توجه و دلبستگى يا ارادت صادق آن را با استاد در ميان بگذارد و از ديگران پنهان بدارد بطورى كه هيچ كس از آن آگاه نشود. آنگاه بر استادش لازم است كه به حال مريد بنگرد و در زيركى و هوشيارى او بينديشد و چون دانست كه اگر او را رها كند و به فكر وادارد خود از حقيقت آگاه مى شود، در اين صورت لازم است او را به فكر وادار سازد و به مداومت در فكر فرمانش بدهد تا نورى به دلش بتابد كه حقيقت حق برايش آشكار شود و اگر استاد دانست كه مريد توان اين كار را ندارد به وسيله پند و ذكر و دليلى است به درك او نزديك باشد او را به اعتقاد صحيح قطعى برگرداند و لازم است كه استاد استوار باشد و به مريد مهربانى ورزد، زيرا امور ياد شده خطرهاى مهلك و مواضع پرخطر راهند و چه بسا مريدانى كه مشغول رياضت شوند و خيال فاسد بر آنها غالب گردد و نتوانند به حالت كشف برسند و از راه بمانند و سرگرم امور بيهوده شوند و همه چيز را بر خود مباح سازند كه اين بزرگترين هلاكت است ؛ و هر كس خود را براى ذكر و ياد خدا خالص كند و دلبستگيهايى را كه موجب سرگرمى او مى شود از خود دور سازد از انديشه ها و خيالات فاسد در امان نيست چرا كه بر كشتى پر خطر (سير و سلوك ) سوار شده است . بنابراين اگر از اشتباه در امان بماند در دين به مقام بلندى مى رسد و اگر اشتباه كند هلاك مى شود. از اين رو پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بر شما باد به دين پيرزنان .))(318)
منظور روايت پذيرفتن اصل ايمان و اعتقاد طاهرى از راه تقليد و سرگرم شدن به كارهاى خوب است چرا كه خطر منحرف شدن از اين راه بسيار است . از اين رو بر استاد لازم است كه مريد را با زيركى زير نظر بگيرد و اگر باهوش و زيرك نيست و نمى تواند اعتقاد ظاهرى پيدا كند به ذكر و فكر سرگرمش نكند بلكه او را به كارهاى ظاهرى و وردهاى مشهور برگرداند يا به خدمت كسانى بگمارد كه فقط مشغول انديشه اند تا بركت آنها به او هم برسد؛ زيرا كسى كه در ميدان جنگ نمى تواند بجنگد لازم است سقّاى لشكر شود و مركبهاى آنها را تيمار كند تا روز قيامت در مره آنان محشور شود و بركت آنها او را هم در برگيرد، اگر چه به درجه آنها نمى رسد. سپس مريدى كه فقط براى ذكر و فكر (خدا) آماده شده است آگاهى موانع بسيارى در راه او پيدا مى شود از قبيل : خودپسندى ، رياكارى ، و شادمانى از حالاتى كه برايش كشف مى شود و كرامت هاى اوليه كه برايش ظاهر مى گردد و هرگاه به اين امور توجه كند و نفسش به آن مشغول شود سستى و توقفى در راهش پديد مى آيد، بلكه لازم است در تمام عمر خود حالت را داشته باشد مانند شخص تشنه اى كه درياها او را سيراب نمى سازد اگر چه تمامى آب ها بر او ريزش كند و دائمى باشد، و سرمايه اصلى (رهرو راه خدا) بريدن از آفريدگان و خلوت كردن است . يكى از سياح ها گويد: به يكى از ابدال كه از مردم بريده بود گفتم : راه يافتن به حقيقت چگونه است ؟ گفت : در دنيا چنان باشى كه گويى رهگذر هستى . و گفت : دوباره به او گفتم : مرا به كارى راهنمايى كن كه در آن كار دلم را در هر زمان و هميشه با خدا بيابم ؛ پس به من گفت : به مردم نگاه نكن كه تاريكى است ، گفتم به آنها محتاجم گفت : به سخنشان گوش مكن زيرا سخن آنها موجب سنگدلى است ، گفتم : از استماع آن ناگزيرم گفت : با آنها داد و ستد نكن زيرا داد و ستد با آنها موجب وحشت است ، گفتم : من در ميان آنهايم و ناگزيرم با آنها داد و ستد كنم گفت : به آنها اعتماد نكن زيرا اعتماد به آنها موجب هلاكت است . گفتم : شايد اين كار را بتوانم . گفت : فلانى آيا به غافلان مى نگرى و سخن نادانان را مى شنوى و با بيهوده كاران داد و ستد مى كنى و مى خواهى كه همواره دلت را با خدا بيابى اين از امورى است كه هرگز صورت نپذيرد.(319)
شرح تفصيلى راه تهذيب اخلاق
پيش از اين دانستيد كه معتدل بودن اخلاق همان سلامتى نفس است ، و انحراف از حالت اعتدال بيمارى نفس ، چنان كه معتدل بودن مزاج همان سلامتى بدن است و انحراف از حالت اعتدال بيمارى بدن . بنابراين بدن را به عنوان مثال مى آوريم و مى گوييم : مثل نفس در درمان كردن آن از طريق ترك اخلاق پست و كسب فضيلتها و اخلاق زيبا همانند درمان بدن از طريق از بين بردن بيماريهاى آن و به دست آوردن سلامتى است ؛ و چنان كه بر اصل مزاج اعتدال غايب است و به وسيله عوارض غذا و هوا و حالات ، بيمارى بر آن عارض مى شود، هر نوزادى نيز سالم و معتدل و به فطرت توحيد متولد مى شود و پدر و مادرش هستند كه او را يهودى ، نصرانى و مجوسى بار مى آورند؛ به اين معنى كه از طريق عادت و آموختن ، صفات پست را كسب مى كند؛ و چنان كه بدن در آغاز كامل آفريده نشده است و با غذا رشد و تربيت مى يابد نفى نيز ناقص خلق شده امّا قابل رسيدن به كمال است و تنها با تزكيه و تهذيب اخلاق و با غذاى دانش كامل مى شود. اگر بدن سالم باشد كار پزشك آماده سازى قانون بهداشت است ، و اگر بدن بيمار باشد كارش برگرداندن سلامتى به بدن است . پس نفس تو اگر از نظر اخلاقى پاك و مهذب است سزاوار است كه در حفظ آن و حفظ سلامتى اش و تقويت و افزودن بر صفاى آن بكوشى و اگر از كمال و صفا خالى است شايسته است سعى كنى تا كمال و صفا در آن ايجاد كنى . همان طور كه عامل دگرگون كننده اعتدال بدن كه موجب بيمارى است جز به ضد خود قابل درمان نيست ، مثلا اگر بيمارى از حرارت است بايد با برودت آن را درمان كرد و بالعكس ، درمان صفت پستى كه بيمارى قلب است نيز تنها به ضد آن ميسر است . بنابراين بيمارى نادانى به آموختن دانش ، بيمارى بخل به بخشندگى و داشتن نفس ، بيمارى تكبر به تواضع و بيمارى حرص به خوددارى از تكلف در كسب مال و ثروت درمان مى شود، و همان طور كه براى درمان بدن مريض بايد تلخى دارو سختى صبر در برابر خواسته ها را تحمل كند، بايد براى درمان قلب نيز تلخى جهاد و صبر را تحمل كند، حتى بيمارى قلب مهم تر از بيمارى بدن است ؛ زيرا بيمارى بدن نتيجه اش مردن است و بيمارى دل پناه بر خدا نتيجه اش كيفر دائمى پس از مردم است ؛ و همان طور كه داروى خنك كننده اى براى مرضى كه عاملش گرمى است مناسب نيست ، مگر اين كه به اندازه معينى باشد و با شدت و ضعف و دوام و عدم آن و زيادى و كمى سردى فرق مى كند و بايد معيارى داشته باشد كه با آن مقدار سردى سودمند و زيانبخش آن شناخته مى شود و اگر آن معيار رعايت نشود مفسده اش بيشتر است . به همين طريق صفت ضدى كه با آن اخلاق معالجه مى شود بايد معيارى داشته باشد؛ همانطور كه ميزان دوا، از معيار علت بيشمارى گرفته مى شود تا آن جا كه پزشك تا نداند بيمارى از گرمى پديد آمده يا سردى به درمان نمى پردازد و اگر از گرمى باشد بايد درجه اش را بداند كه درجه ضعيف گرمى است يا قوى و پس از شناخت به احوال بدن و شرايط زمان و شغل بيمار و سن و ديگر حالات او توجه مى كند. آنگاه بر حسب آن شرايط درمان مى كند، به همين طريق ، شيخى كه ديگران از او پيروى مى كند و به طبابت نفوس مريدها مى پردازد و دلهاى طالبان هدايت را درمان مى كند، لازم است تا زمانى كه اخلاق و بيماريهايشان را نشناخته آنها را به تمرين و تكليف در فنى مخصوص و راهى مخصوص وادار نكند و چنان كه پزشك اگر تمام بيماران را يك نواخت درمان كند بيشترشان را خواهد كشت ، شيخ نيز اگر به همه مريدها دستور يك نوع رياضت بدهد نابودشان مى كند و دلهايشان را مى ميراند بلكه سزاوار است به نوع بيمارى مريد و سن و حال و مزاج او بنگرد كه بنيه اش تحمل چه رياضت و تمرينى را دارد و تمرين خود را بر آن اساس شروع كند.
مى گويم : آنگاه ابوحامد به ذكر جزئيات راه آموزش شيخ به مريد پرداخته و چون اساس بيشتر آنها بر لزوم پيروى از كسانى است كه جايزالخطا هستند و بدعتهاى مى كنند كه با راه اهل بيت عليهم السّلام مخالف است چنان كه شرحش خواهد آمد، ما بحث آن را درهم پيچيديم و علاوه بر اين كه مطلب با اهميتى نيست از مطالبى است كه پيش از اين و بعد از اين مكرر ذكر شده و خواهد شد.
نشانه هاى بيمارى دل و نشانه هاى بازگشت آن به صحت
بايد دانست هر يك از اعضاى بدن براى كار ويژه اى آفريده شده و بيمارى آن عضو آن است كه نتواند آن كار مخصوص را انجام دهد يا كار را ناقص انجام دهد چنان كه بيمارى دست آن است كه گرفتن چيزى برايش غير ممكن باشد و بيمارى چشم آن است كه نتواند ببيند به همين طريق بيمارى دل آن است كه نتواند كار مخصوصى را كه براى آن آفريده شده است انجام دهد و آن ، دانش ، حكمت ، شناخت و دوستى خداى متعال و پرستش اوست ، و نيز لذت بردن از ياد او و برگزيدن آن بر هر ميلى كه سواى آن است ، و اين كه تمام اعضا و خواسته ها به اين امر كمك كنند خداى متعال فرمود: (( و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون . )) (272) پس در هر عضوى فايده اى است و فايده قلب حكمت و معرفت و ويژگى نفس آدمى است كه با آن از حيوانات جدا مى شود، زيرا انسان با نيروى خوردن و ديدن و آميزش با زنان و ديگر امور از حيوان جدا نمى شود، بلكه با شناخت اشيا چنان كه هستند و شناخت اصل اشيا و آفريننده آنها كه خداى متعال است از حيوانات جدا مى شود. پس اگر هر چيزى را بشناسد و خدا را نشناسد گويى چيزى را نشناخته است ؛ و نشان شناخت دوست داشتن است . پس هر كس خدا را شناخت او را دوست دارد و نشان دوستى (خدا) اين است كه دنيا و ديگر دوست داشتنيها را بر دوستى خدا ترجيح ندهد، چنان كه خداى متعال فرمود: (( قل ان كان آباؤ كم )) تا گفته خداوند (( احب اليكم من اللّه و رسوله )) تا آخر آيه . (273) پس كسى كه چيزى در نزد او محبوب تر از خداست قلبش بيمار است ، چنان كه هر معده اى كه گل از نان و آب بيشتر دوست بدارد يا ميل به آب و نان نداشته باشد بيمار است . پس اين نشانه هاى بيمارى است و با آن روشن مى شود كه تمام دلها بيمار است ، مگر آنچه خدا بخواهد جز اين كه بعضى از بيماريها را خود شخص نمى داند، و بيمارى دل از بيماريهايى است كه خود مريض از آن آگاه نيست . از اين رو از آن غافل است و اگر هم آگاه باشد صبر بر تلخى دواى آن بر او مشكل است زيرا دواى آن مخالفت كردن با شهوتهاست و آن كنده شدن روح از بدن است ، و اگر شخص بيمار دل توان صبر بر معالجه داشته باشد پزشك ماهرى نمى يابد كه او را درمان كند، زيرا پزشكان همان دانشمندانند كه بيمارى بر خود آنان مسلط شده است و پزشك بيمار كمتر به درمان مريض توجه مى كند، لذا بيمارى مشكل و به صورت مزمن در آمده است و علم (درمان دل ) مندرس شده ، و درمان دلها و درمان امراض آن بكلى مجهول مانده و مردم به دوستى دنيا و عباداتى روى آورده اند كه به ظاهر عبادت و در باطن عادت و رياكارى است و اين است ريشه بيمارى .
امّا نشانه بازگشت دل به صحت پس از درمان آن است كه در مورد مرضى كه قصد درمانش را دارد بينديشد. بنابراين اگر هدفش درمان بخل است كه هلاك كننده است و آدمى را از خدا دور مى سازد درمانش بخشيدن مال است . ليكن گاه انسان به اندازه اى مال مى بخشد كه دچار اسراف مى شود و آن خود يك بيمارى است . چنين شخصى مانند كسى است كه سردى را با گرمى درمان مى كند تا گرمى بر بدن غالب آيد كه آن نيز بيمارى است ، بلكه هدف برقرارى اعتدال ميان گرمى و سردى است . همچنين مقصود از اعتدال حد متوسط ميان اسرافكارى و سخت گيرى بر عائله است و دورى از هر دو طرف افراط و تفريط و اگر بخواهى حد وسط را بشناسى به كارى كه اخلاق پست موجب مى شود بنگر، پس اگر بر تو آسان تر و گواراتر از ضد آن بود، آن خلقى كه موجب آن شده بر تو غالب است . مثلا اگر نگاهدارى و جمع كردن مال آسان تر و گواراتر از بخشيدن به مستحق باشد بدان كه بخل بر تو غالب است . پس بيشتر بخشش كن و اگر بخشيدن بر غير مستحق بر تو گواراتر و آسان تر است در نگاهدارى به حق اسرافكارى بر تو غالب شده است ، پس مال و ثروت خود را حفظ كن ، و همواره مراقب خودت باش و بر خلق خود به آسانى و سختى كارها استدلال كن تا دلبستگى قلبى ات به مال قطع شود و تمايل به بخشش و نگهدارى مال نداشته باشى بلكه مال در نزد تو مانند آب باشد و از آن فقط براى رفع نياز نيازمندان يا بخشيدن آن به نيازمندان استفاده كنى و در نزد تو بخشيدن بر نگاهدارى مال ترجيح نداشته باشد و بالعكس . پس هر دلى كه چنان شود فقط از همين مقام با قلب سالم به پيشگاه خدا برسد و واجب است كه از اخلاق ناشايسته بر كنار بماند تا به دنيا و وابستگيهاى آن دل نبندد و نفس از دنيا كوچ كند در حالى كه از دنيا قطع دلبستگى كرده باشد و به آن توجهى نكند و به اسباب و عوامل دنيوى تشويق نشود. در اين هنگام همانند نفسى كه آرامش يافته به پيشگاه پروردگارش باز گردد در حالى كه از خدا خشنود و خدا نيز از او خشنود است و در زمره بندگان خدا يعنى پيامبران ، صديقان ، شهيدان ، صالحان ، داخل شود و اينان نيكو يارانى هستند و چون (انتخاب ) حد وسط حقيقى ميان دو طرف افراط و تفريط در نهايت كار دشوارى است ، بلكه باريك تر از مو و تيزتر از شمشير است . بناچار هر كس در دنيا در اين راه مستقيم حركت كند در آخرت نيز از صراط (پل ) كه نظير همين صراط دنياست عبور كند. كمتر بنده اى از منحرف شدن از صراط مستقيم كه همان حد وسط است در امان است . پس قلبش وابسته به همان طرفى است كه بدان مايل شده است . از اين رو نوعى عذاب و عبور از آتش براى همه وجود دارد، اگر چه (عبورش ) همانند برق باشد. خداى متعال فرمود: (( و ان منكم الا واردها كان على ربك حتما مقضيا، ثم ننجى الذين اتقوا. )) (274) منظور كسانى است كه نزديكى آنها به صراط مستقيم بيش از دورى آنها از صراط است ؛ و به سبب دشوارى پايدار ماندن است كه بر هر بنده اى واجب است در هر روز 17 بار خدا را بخواند و بگويد: (( اهدنا الصراط المستقيم )) ، زيرا خواندن سوره حمد در هر ركعت (نماز) واجب است . يكى از صحابه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را در خواب ديد (275) و عرض كرد: فرموده بودى : ((سوره هود مرا پير كرد)) چرا اين سخن را فرمودى ؟ آن حضرت فرمود: به خاطر اين سخن حق متعال : (( فاستقم كما امرت . )) (276) بنابراين پايدارى بر صراط مستقيم سخت دشوار است . ولى سزاوار است كه انسان اگر نمى تواند به استقامت حقيقى برسد در نزديك شدن به پايدارى و راستى بكوشد. پس هر كس مى خواهد نجات يابد برايش جز با عمل صالح و راه نجاتى نيست . و اعمال صالح نشاءت نمى گيرد جز از اخلاق نيكو. پس لازم است هر بنده اى صفات اخلاق خود را بررسى كند و برشمارد و بترتيب به درمان تك تك آنها بپردازد.
راهى كه به وسيله آن آدمى عيبهاى نفس خود را مى شناسد
بايد دانست كه هرگاه خداوند سعادت بنده اى را بخواهد او را به عيبهاى نفسش بينا مى سازد. پس انسانى كه بينش او كامل شود عيبهايش بر او پنهان نمى ماند و چون عيبها را شناخت مى تواند درمان كند. ولى بيشتر مردم از عيبهاى نفس خود بى خيرند. خاشاك را در چشم برادرش مى بيند، ولى شاخه را در چشم خودش نمى بيند، از اين رو براى كسى كه بخواهد از عيب نفس خود آگاه شود چهار راه وجود دارد:
1-در محضر شخصى كه به عيبهاى نفس بيناست و از بلاهاى پنهانى (نفس ) آگاه است بنشيند و او را بر نفس خود حاكم قرار دهد و از دستورى كه براى مجاهده با نفس مى دهد پيروى كند، ولى در زمان ما چنين شخصى كمياب است .
2-دوستى راستگو، بينا و ديندار بجويد و او را بر نفس خود مراقب قرار دهد تا به احوال و افعال او توجه كند، و او را از كارهاى و اخلاق و عيبهاى ظاهرى و باطنى اش كه نمى پسندد آگاه سازد. پيشوايان بزرگ دين چنين مى كردند و يكى از آنان مى گفت : ((خدا رحمت كند كسى را كه عيبهاى مرا به من هديه كند)).(277) هر كس كه عقلش بيشتر و مقامش برتر باشد كمتر خودپسند مى شود و خود را بيشتر (به عيبها) متهم مى سازد، جز اين كه اين مورد هم تعداد افراد اندك است . بنابراين كم هستند دوستانى گفتار خلاف حقيقت را ترك كنند و عيب را بگويند يا ترك حسد كنند و بيش از اندازه لازم نگويند. بنابراين در ميان دوستانت شخص حسود يا رفيق مغرضى هست كه آنچه عيب نيست عيب مى بيند، يا خلاف گويى است كه بعضى عيبهايت را از تو پنهان مى دارد. به همين سبب داود طايى از مردم كناره گيرى كرد. او گفته شد: چرا با مردم آميزش نمى كنى ؟ گفت : مرا چه كار است با مردمى كه عيبهايم را از من پنهان مى كنند.
دينداران سخت مايل بودند كه با خيرخواهى ديگران از عيبهايشان آگاه شوند. امّا حال كه كار به ماها رسيده هر كه خيرخواه ما شود و عيبهاى ما را به ما گوشزد كند در نظر ما از همه مبغوض تر است و اين كار تا حدى پرده از ضعف ايمان ما بر مى دارد، زيرا اخلاق بد مارها و كژدمهاى بسيار گزنده اند و اگر هشدار دهنده اى به ما هشدار دهد كه زير لباسمان كژدمى است منت او را مى پذيريم و از اين هشدار شاد مى شويم و كژدم را از خودمان دور كرده و مى كشيم ، در حالى كه نيش او بريدن است و درد آن يك روز يا كمتر دوام مى يابد، و درد اخلاق پست بر اصل قلب است ، و ممكن است هميشه پس از مرگ يا هزاران سال باقى بماند، امّا از كسى كه ما را از وجود اين كژدم (اخلاق ) آگاه مى سازد شاد نمى شويم و به نابود كردن آن كژدم اخلاقى همت نمى گماريم بلكه سرگرم مقابله با شخص خيرخواه مى شويم و مى گوييم تو نيز چنين و چنانى و دشمنى با او ما را از بهره مند شدن از نصيحت او باز مى دارد. ممكن است اين حالت از قساوت قلب پديد آمده باشد كه از بسيارى گناه نشاءت گرفته است و ريشه تمامى اين حالات از ضعف ايمان است . پس از خدا مى خواهيم كه راه هدايت را به ما نشان دهد و ما را به عيبهاى نفوسمان بينا سازد و به درمان آن سرگرم كند و به لطف و كرمش ما را موفق بدارد تا از كسانى كه ما را از بديهايمان آگاه مى سازند سپاسگزار باشيم .
3-عيبهاى نفس خود را از زبان دشمنانش بفهمد، زيرا چشمى كه با نارضايتى و خشم مى نگرد بديها را آشكار مى كند. شايد انسان از دشمن كينه توزى كه عيبهايش را بازگو مى كند بيشتر سود ببرد تا دوستى كه حقيقت را نمى گويد و او را مى ستايد و عيبهايش را از او پنهان مى دارد. امّا طبيعت آدمى بر حسب فطرت دشمنى را تكذيب مى كند و گفتارش را بر حسد حمل مى نمايد ولى انسان بينا از گفته دشمنانش بى بهره نمى ماند زيرا بديهاى او بناچار توسط دشمنانش منتشر مى شود.
4-با مردم آميزش كند و هر چه را در ميان مردم نكوهيده يافت نفس خود را به ترك آن وادارد و هر چه را ستوده يافت نفس را به جستجوى آن فرا بخواند و نفس خود را به آن نسبت دهد، زيرا مؤ من آينه مؤ من است . پس در عيبهاى ديگرى عيبهاى خود را مى بيند، و بايد بداند كه طبايع در پيروى هواى نفسانى به هم نزديكند. پس آنچه يكى از همگنان بدان متصف است همگن ديگر از اصل يا بيشتر آن يا قسمتى از آن جدا نيست . پس در نفس خود به جستجو بر آيد و آن را از عيبهايى كه ديگران نكوهش مى كنند پاك سازد و در ادب كردن انسان همين بس است زيرا اگر تمام مردم ترك كنند تمام آنچه را از ديگران نمى پسندند، از مربى بى نياز مى شوند. به عيسى عليه السّلام گفته شد: تو را كه تربيت كرد؟ فرمود: ((هيچ كس مرا تربيت نكرد، نادانى نادان را ديدم پس از آن پرهيز كردم )) تمام اين موارد حالت كسى است كه اسنادى ندارد كه پاك و عارف و بينا و عيبهاى نفس و مهربان باشد و در دين خيرخواهى كند، و نيز از تهذيب نفس خود فارغ شده و مشغول به تهذيب بندگان خدا و خيرخواهى آنان باشد، پس كسى كه چنين فردى را بيابد به طبيب دست يافته و بايد از او جدا نشود، زيرا اوست كه وى را از بيمارى رها مى سازد و از هلاكت حتمى نجات مى دهد.
شرح حقيقت خوشخويى و بدخويى
بايد دانست كه مردم راجع به حقيقت و ماهيت خلق خوب سخن گفته اند و نتيجه خوشخويى را بيان كرده اند نه حقيقت آن را. ولى تمام نتايج آن را شرح نداده ، بلكه هر كس آنچه از نتايج آن به ذهنش خطور كرده و در ذهنش حاضر بوده بيان كرده است و توجه به ذكر تعريف حقيقى آن كه مفصلا شامل همه نتايج شود نكرده اند. اين گونه تعريف مانند گفته يكى از آنهاست كه مى گويد: خوشخويى گشاده رويى ، و بخشش و آزار ندادن است . واسطى گويد: خوشخويى آن است كه از شناخت بسيار به خدا با كسى دشمنى نورزد و مورد خصومت واقع نشود. يكى از بزرگان گفته است : خوشخويى اين است كه انسان به مردم نزديك و در ميان آنها غريب باشد. ابوعثمان گويد: خوشخويى خشنود بودن از خداست . اين گونه تعريفها و نظاير آن بسيار است و اين تعريفها مطرح ساختن نتايج خوشخويى است نه خود خوشخويى ، و نيز شامل تمام نتايج نيست .
پرده برداشتن از حقيقت سزاوارتر از نقل گفته هاى گوناگون است . بنابراين مى گوييم : خلق (به فتح خ ) و خلق (به ضم خ ) دو لفظند كه با هم به كار مى روند. گفته مى شود: فلان شخص خلق و خلقش نيكوست يعنى ظاهر و باطنش خوب است . بنابراين مقصود از خلق صورت ظاهر است و مقصود از خلق صورت باطن . به اين دليل است كه انسان مركب از جسم و جان است كه جسم با چشم سر ديده مى شود و جان با بينش و چشم دل و هر يك از آنها شكل و صورتى زشت يا زيبا دارد. روح و جان كه با چشم دل درك مى شود ارزنده تر از جسم است كه با چشم (سر) ديده مى شود. از اين رو خداوند امر روح را با نسبت دادن به خودش بزرگ شمرده و فرموده است : (( انى خالق بشرا من طين فاذا سويته و نفحت فيه من روحى . )) (247) و هشدار داده كه بدن به گل منسوب است و روح به خدا. در اينجا منظور از روح و نفس يكى است . بنابراين اخلاق عبارت از صورت ثابتى است براى نفس و كارهايى كه از نظر عقل و شرع ستوده است به آسانى از آن صادر مى شود كه خوشخويى نام دارد، و اگر كارهاى بد از آن صادر شود آن صورتى كه منشاء كارهاى بد است بدخويى ناميده مى شود.
ما گفتيم اخلاق صورت ثابتى است براى نفس از اين رو به كسى كه بندرت مال مى بخشد، آن هم به سبب حاجتى كه ممكن است پديد آمده باشد سخى نمى گويند مگر آن كه اين خوى در نفسش رسوخ كرده باشد، و دليل اين كه شرط كرديم كارها از نفس به آسانى و بدون فكر صادر شود آن است كه هر كس از روى عدم رغبت مال ببخشد و در هنگام خشم نتواند به آسانى خود را كنترل كند بخشنده و بردبار ناميده نمى شود. بنابراين در اين جا چهار چيز وجود دارد: 1 كار زشت و زيبا، 2-توانايى بر انجام آنها، 3-شناخت آنها، 4-صورت نفس كه به وسيله اين صورت به يكى از دو طرف (زشت و زيبا) مايل مى شود و خوب و يا بد بر او آسان مى شود. و اخلاق عبارت از فعل نيست . بسا مردمى كه خوب بخشندگى دارند امّا بخشش نمى كنند به سبب نداشتن مال يا وجود مانعى ، و بسا مردمى كه بخل دارند امّا از روى رياكارى يا انگيزه ديگر مال مى بخشند. پس هر انسانى بر حسب سرشت خود هم توان بخشيدن دارد و هم نبخشيدن و اين حالت موجب خوى بخل و بخشندگى نمى شود اخلاق شناخت هم نيست ، زيرا شناخت به زشت و زيبا هر دو به يك صورت تعلق مى گيرد بلكه اخلاق به معناى چهارم است ، يعنى صورتى كه نفس به وسيله آن آماده مى شود تا بخشيدن يا نبخشيدن از آن صادر شود. به اين ترتيب اخلاق هياءت نفس و صورت باطنى آن است و چنان كه زيبايى صورت ظاهرى هرگز به نيكويى چشمها بدون زيبايى بينى و دهان و صورت كامل نمى شود بلكه بايد تمام اين اعضا زيبا باشد تا زيبايى ظاهر كامل شود، همچنين در باطن انسان چهار ركن است كه بايد تمام آنها زيبا باشند تا خوشخويى كامل شود. پس هرگاه اين اركان چهارگانه برابر و معتدل شود خوشخويى حاصل آيد و آن اركان عبارتند از: نيروى علم ، نيروى خشم ، نيروى شهوت و نيرويى كه ميان اين سه قوه تعادل برقرار مى كند. امّا نيروى علم خير و صلاحش در اين است كه به آسانى ميان گفتار دروغ و راست و عقايد حق و باطل و كارهاى زشت و زيبا فرق بگذارد و چون اين نيرو به دست آمد ثمره حكمت از آن حاصل مى شود كه سرچشمه اخلاق نيكوست و همان است كه خدا درباره اش فرموده است : (( و من يؤ ت الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا. )) (248) امّا نيروى خشم حسنش در اين است كه انقباض و انبساطش به اندازه اى محدود شود كه حكمت اقتضا دارد، همچنين شهوت خير و صلاحش در اين است كه به فرمان حكمت اقتضا دارد، همچنين شهوت خير و صلاحش در اين است كه به فرمان حكمت يعنى به فرمان عقل و دين باشد. و امّا نيروى برقرار كننده عدالت (ميان سه قوه ) كارش حفظ قوه خشم و شهوت به فرمان عقل و دين است . بنابراين عقل همانند خيرخواهى است كه مشورت مى كند و قوه عقل همان قدرت است و قدرت فرمان عقل را امضاء و اجرا مى كند، و خشم نيرويى است كه امر در آن نفوذ مى كند. مثل خشم مثل سگ شكارى است كه نياز به ترتيب دارد تا حركت و توقفش بر حسب فرمان (صاحبش ) باشد نه بر مبناى هيجان نفس . مثل شهوت همانند اسبى است كه شكارچى سوار مى شود تا در پى شكار برود اين اسب گاه تمرين كرده و تربيت شده و گاه چموش است . پس كسى كه اين صفات در او كامل و معتدل شود بطور كلى خشخوست و در هر كسى كه بعضى از صفات معتدل شود خشخوست نسبت به همان صفت مخصوص ، مانند كسى كه بعضى از اعضاى بدنش زيباست .
از اعتدال و نيكويى نيروى خشم به شجاعت تعبير مى شود و از اعتدال و نيكويى نيروى شهوت به عفت . پس اگر نيروى خشم از حالت اعتدال به زيادى گرايد تهور نام دارد، و اگر به ضعف و كاستى مايل شود جبن و ترس ناميده مى شود، و اگر نيروى شهوت به طرف فزونى رود حرص ناميده شود و اگر به كاستى مايل گردد آن را خمود نامند و آنچه ستوده است حد وسط است كه فضيلت محسوب شود، و دو طرف آن از صفات ناپسند و نكوهيده است ؛ و هرگاه عدل از بين برود فزونى و كاستى ندارد، بلكه فقط يك ضد دارد و آن ((ستم )) (249) است .
امّا حكمت اگر در مقاصد فاسد به صورت افراط به كار رود خبّ و جربزه ناميده مى شود و طرف تفريط آن نادانى نام دارد و وسط همان است كه نام مخصوص حكمت مى گيرد. در اين صورت اصول اخلاق چهار خصلت است : حكمت ، شجاعت ، عفت ، و عدالت ؛ و مقصودمان از حكمت حالتى از نفس است كه در تمام كارهاى اختيارى درست را از نادرست تشخيص مى دهد؛ و مقصدمان از عدالت حالتى از نفس است كه به وسيله آن خشم و شهوت را اداره مى كند و آنها را بر طبق اقتضاى حكمت به كار مى اندازد و در آزاد گذاشتن و محدود ساختن بر حسب اقتضاى خود آن دو را كنترل مى كند؛ و مقصودمان از شجاعت اين است كه نيروى خشم در هنگام روى آوردن و توقف كردن فرمانبردار عقل باشد، و مقصودمان از عفت آن است كه نيروى شهوت به فرمان عقل و شرع در آمد.
بنابراين با معتدل شدن اين اصول چهارگانه اخلاقى تمام اخلاق زيبا از آدمى سر مى زند زيرا از اعتدال قوه عقل ، خوب تدبير كردن ، تندى ذهن ، دانايى راءى ، راست بودن گمان و تيز دركى آفات پنهانى نفوس ، صادر مى شود و از طرف افراط اين اصول ، جربزه حيله گرى ، فريب ، زيركى ، نشاءت مى گيرد، و از طرف تفريط آنها نادانى و غماره و حماقت و ديوانگى صادر مى شود. مقصودمان از غماره كم تجربگى در كارهاست در صورتى كه نيروى تخيل سالم باشد، و گاه آدمى در يك چيز كم تجربه است و در چيز ديگر با تجربه . تفاوت ميان حماقت و جنون اين است كه احمق هدفش درست است ، ليكن (براى رسيدن به هدف ) راه را بد انتخاب مى كند لذا فكر درستى در راه رسيدن به هدف ندارد، امّا مجنون آنچه شايسته نيست ، انتخاب مى كند و گزينش و انتخابش فاسد است .
امّا از صفت شجاعت بخشندگى ، سرسختى و مقاومت ، شهامت ، شكستن (هواى ) نفس ، تحمل و بردبارى ، فرو خوردن خشم ، سنگينى و متانت و نظاير آنها نشاءت مى گيرد، و تمام اينها اخلاق ستوده است امّا طرف افراط شجاعت تهور و بى باكى است كه از آن گزافه گويى ، برترى جويى و خشم و تكبر و خودپسندى نشاءت مى گيرد و امّا از طرف تفريط آن ذلت و خوارى ، بى تابى ، فرومايگى و كوچكى نفس و خوددارى از پذيرش حقى كه واجب است ، صادر مى شود.
امّا از عفت ، بخشندگى ، آزرم ، شكيب ، گذشت ، قناعت ، ديندارى ، امانت ، گشاده رويى ، كمك ، ظرافت و طمع نداشتن صادر مى شود، و در صورتى كه به طرف افراط و تفريط بگرايد حرص ، آزمندى ، بى حيايى ، پليدى ، ولخرجى ، تنگ گرفتن در روزى ، رياكارى ، پرده درى ، بى شرمى ، كارهاى بيهوده ، چاپلوسى ، بخل ، سرزنش ، خوار شدن در مقابل ثروتمندان و كوچك شمردن فقيران و غيره نشاءت مى گيرد.
بنابراين اصول اخلاق نيك صفات و فضايل چهارگانه است كه عبارتند از: حكمت ، شجاعت ، عفت ، عدالت و بقيه فضايل شاخه هاى آنها به شمار مى روند، و جز پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله كسى در اين اصول چهارگانه به درجه كمال اعتدال نرسيده است و ديگر مردم پس از او در نزديك و دور شدن به آن حضرت متفاوتند. پس هر كس در اين اخلاق به پيامبر نزديك شود به اندازه نزديكى اش به رسول خدا به خدا نزديك مى شود و در هر كسى كه اين اخلاق بطور كامل جمع شود شايسته است كه در ميان مردم فرشته اى فرمانبردار باشد كه تمام مردم به او رجوع كنند و در تمام كارها به او اقتدا كنند، و هر كس از تمام اين اخلاق جدا شود و متصف به صفات مخالف آنها گردد سزاوار است كه از ميان مردم و شهرها رانده شود زيرا او به شيطان ملعون و دور از رحمت خدا نزديك شده از اين رو سزاوار است كه تبعيد شود، چنان كه شخص اول به فرشته مقرب نزديك بود و سزاوار بود كه به او اقتدا و تقرب جسته شود، و پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله به پيامبرى برانگيخته نشد مگر آن كه اخلاق نيكو را كامل كرد، چنان كه خود فرمود.(250)
قرآن به اين اخلاق در صفات مؤ منان اشاره كرده و فرموده است : (( انما المؤ منون الذين آمنوا باللّه و رسوله ثم لم يرتابوا و جاهدوا باموالهم و انفسهم فى سبيل اللّه اولئك هم الصادقون . )) (251) بنابراين ايمان به خدا و رسولش بدون ترديد همان نيروى يقين است كه نتيجه عقل و كمال حكمت است و جهاد با مال همان بخششى است كه به حفظ نيروى شهوت باز مى گردد و جهاد با نفس همان شجاعتى است كه به پيروزى خشم از شروط عقل و حفظ اعتدال بر مى گردد. خداى متعال صحابه را به آن توصيف كرده و فرموده است : (( اشداء على الكفار رحماء بينهم . )) (252) آيه فوق اشاره به اين است كه سخت گيرى جايى و رحمت و مهربانى جايى دارد. سخت گيرى در همه حال نشان كمال نيست و رحمت و مهربانى نيز در همه حال از كمال آدمى نمى باشد.
اين بود شرح معناى اخلاق زشت و زيبايى آن و شرح اركان و نتايج و شاخه هايش .
شرح تغيير پذيرى اخلاق از راه تمرين
بايد بدانى كسانى كه بيهودگى بر آنها چيره شده ، جهاد و تمرين و اشتغال به تزكيه نفس و تهذيب اخلاق بر آنها گران مى آيد و نفسشان اجازه نمى دهد كه آن را بپذيرند. اين گران آمدن به خاطر كوتاهى و نقص و پليدى باطن خود آنهاست ، امّا گمان مى كنند كه اخلاق تغييرپذير نيست و طبيعتها دگرگون نمى شود و بر اين اعتقاد به دو مطلب استدلال مى كنند: يكى اين كه اخلاق همان صورت باطن است چنان كه خلق و آفرينش همان صورت ظاهر است و همان طور كه خلقت ظاهرى تغييرپذير نيست و شخص بلند قامت نمى تواند كوتاه قد شود و بالعكس ، و زشت نمى تواند صورتش را زيبا كند، اخلاق باطن نيز چنين است . دوم اين كه گفته اند: خوشخويى با ريشه كن ساختن خشم و شهوت ميسر است و ما با مجاهده اى طولانى آن را آزموده ايم و شناخته ايم كه شهوت و خشم خواسته مزاج و غريزه است و هرگز در انسان ريشه كن نمى شود. از اين رو سرگرم شدن به قطع ريشه خشم و شهوت وقت تلف كردن است ، زيرا هدف ، قطع توجه قلب به لذتهاى دنياست و آن محال است .
در پاسخ اين دو استدلال مى گوييم : اگر اخلاق تغييرپذير نباشد سفارشات و اندرزها و تربيتها باطل خواهد بود و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نمى فرمود: ((اخلاقتان را نيكو كنيد.))(253) چگونه تغيير اخلاق در مورد انسان انكار مى شود، در حالى كه تغيير اخلاق حيوان ممكن است ، زيرا حيوان وحشى اهلى مى شود و به انسان انس مى گيرد و سگ در برابر حرص به خوردن شكار به خوددارى و تربيت و اسب از چموشى به فرمانبردارى مى گرايد و تمام اينها تغير اخلاق است ، و سخنى كه از اين حقيقت پرده بر مى دارد اين است كه بگوييم :
موجودات دو قسمند: در يك قسم آن آدمى راه ندارد و اساسا در اختيار انسان نيست مانند كرات و ستارگان حتى اعضاى داخلى و خارجى بدن و ديگر اجزاى حيوانات و خلاصه هر چيزى كه بوجود آمده و به كمال رسيده يا به عبارت ديگر از وجود و كمال فراغت يافته است . قسم ديگر آن كه هستى ناقص دارد در آن توان پذيرش كمال با وجود شرط كمال قرار داده شده است و شرط كمال گاه در اختيار بنده است زيرا هسته خرما سيب و درخت خرما نيست جز اين كه آفرينش آن به گونه اى است كه توان نخل شدن را دارد، اگر تربيت شود؛ و هرگز سيب نمى شود نه از اصل و نه با تربيت . پس هرگاه هسته خرما به اختيار تاءثيرپذير باشد تا بعضى حالات (مثلا نخل شدن ) را بپذيرد و بعضى حالات (سيب شدن ) را نپذيرد، خشم و شهوت را نيز با اراده نمى توان بكلى مغلوب و ريشه كن ساخت تا اثرى از آنها نماند، ولى اگر بخواهيم با تمرين و مجاهده آن دو را به فرمان خود درآوريم مى توانيم و به اين كار ماءمور هستيم و اين سبب نجات ما و رسيدنمان به خداى متعال است . آرى طبيعتها گوناگون است . بعضى از آنها بسرعت تربيت پذيرند و بعضيها بكندى . اختلاف طبيعتها دو عامل دارد: يكى نيروى غريزى است كه در اصل طبيعت انسان و در تمام دوران زندگى او وجود دارد، زيرا نيروى شهوت و خشم و تكبر در آدمى هست ، ولى تعبير دادن نيروى شهوت از همه دشوارتر است چرا كه وجودش مقدم بر باقى قوه هاست و شهوت از آغاز كودكى خلق و خوى انسان شده و پس از هفت سال احتمالا نيروى خشم برايش آفريده مى شود و بعد از آن قوه تشخيص ظاهر مى گردد. عامل دوم اين است كه اخلاق گاه با پايبندى و رعايت اصول آن و فرمانبردارى از آن و با اعتقاد به نيك و پسنديده بودنش ، تقويت مى شود. مردم در اين خصوص چهار درجه اند:
1- انسان بى خبرى كه ميان حق و باطل و زشت و زيبا تشخيص نمى دهد بلكه بر فطرت اوليه خالى از تمام عقايد باقى مانده است و يا پيروى از لذتها شهوتش نيز كامل نشده است ، چنين شخصى براستى كه بسرعت درمان مى پذيرد و تنها به يك معلم ارشادگر و انگيزه درونى نياز دارد كه او را به مجاهده و تلاش وادارد، و در مدت كمى خوشخو مى شود.
2- انسانى كه زشتى كار زشت را شناخته ولى به كار شايسته عادت نكرده بلكه كار زشت برايش جلوه كرده و مطيع شهوتهاى خود شده و بر اثر مسلط شهوت از عقيده درست خود روى برگردانده ولى به نادرستى عمل خود آگاه است . كار چنين فردى از شخص اول دشوارتر است ، زيرا تكليفش دو برابر شده است : اول بايد فسادى را كه بر اثر انجام اعمال ناشايست در نفسش رسوخ كرده ريشه كن كند، دوم آن كه صفت بازگشت به انجام كار خوب را در نفس خود ايجاد كند. ولى چنين شخصى اگر براى تمرين با اراده و دورانديشى و جديت حركت كند شايستگى آن را دارد كه موفق شود.
3- انسانى كه معتقد باشد داشتن اخلاق زشت لازم و نيكوست و بر همين حال تربيت شده باشد. درمان چنين شخصى تقريبا محال است و جز بندرت اميدى به درستكارى او نيست ، چون عوامل گمراهى چند برابر شده است .
4- انسانى كه با اعتقاد فساد و انجام كار بد نشو و نما كرده و علاوه بر آن فضيلت را در شرارت بسيار و نابود كردن انسانها مى داند و بدان مى بالد، و گمان مى كند اين كار ارزش او را بالا مى برد و اين دشوارترين درجات است و براى چنين موردى گفته شده : تمرين انسان پير رنج دارد و مهذب ساختن گرگ عذاب كشيدن است .
سرعت دگرگون شدن دل و تقسيم شدن دلها به ثابت و متغيّر
بايد بدانى چنان كه ذكر كرديم صفات ياد شده دل را در بر مى گيرد و حالات و آثار از درهايى كه وصف كرديم به آن وارد مى شود. گويى دل هدفى است كه همواره از هر سو مورد اصابت است و هرگاه چيزى به آن اصابت كند و متاءثر شود ضد آن از سوى ديگر به آن مى رسد و صفت دل را تغيير مى دهد. پس اگر شيطان در آن فرود آيد و آن را به انجام خواهشهاى نفسانى دعوت كند و دل به آن توجه كند فرشته در آن نازل شود و او را از آن كار منع كند و اگر شيطان او را به كار شرى بكشاند شيطان ديگرى او را به كار ديگرى بكشاند. و اگر فرشته اى او را به كار خيرى بكشاند فرشته ديگرى او را به كار خير ديگر بكشاند. پس گاه ميان دو ملك در نزاع است و گاه ميان دو شيطان و گاه ميان يك شيطان و يك فرشته و هرگز بيكار نمى ماند. خداى متعال در قرآن به آن اشاره كرده است : (( و نقلب افئدتهم و ابصارهم . )) (191) و چون پيامبر خدا از عظمت صنع الهى در مورد شگفتيهاى دل و زير و رو شدن آن آگاه بود به آن سوگند ياد مى كرد و مى گفت : ((نه ، سوگند به زير و رو كننده دلها)).(192)
بيشتر اوقات آن حضرت مى گفت : ((اى زير و رو كننده دلها دلم را بر دينت ثابت بدار. عرض كردند اى رسول خدا آيا مى ترسى ؟ فرمود: چه چيز به من اطمينان مى دهد در حالى كه دل ميان دو انگشت از انگشتان قدرت خداست و هر طور بخواهد زير و رو مى كند)) و در تعبير ديگر دارد ((اگر بخواهد دل را بر حق استوار دارد استوار نگاه مى دارد و اگر بخواهد از حق منحرف سازد چنان كند)).(193)
پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله براى دل سه مثل زده و فرموده است : ((قلب مانند گنجشك است و هر ساعتى جابجا مى شود)).(194)
و نيز فرمود: ((قلب در زير و رو شدن مانند ديگى است كه همه جاى آن جوش بيايد)).(195)
همچنين فرمود: ((قلب مانند يك پر (مرغ ) در سرزمين هموار است كه بادها آن را زير و رو مى كنند)).(196)
اين دگرگونيها امر شگفتى از امور الهى است و از شگفتيهاى كار الهى در زير و رو شدن دل فقط افرادى آگاه مى شوند كه مراقب دلهاى خود هستند و به حالات خودشان با خدا توجه خاص دارند.
دلها را در ثابت بودن بر كار خير و شرّ و مردد ماندن ميان آن دو سه بخش كرده اند: دلى كه به تقوا آباد و به رياضت تزكيه شده و از آلودگيهاى اخلاق پاك شده است . پس خطورها قلبى خير از خزانه هاى غيب و ملكوت بر دل او وارد مى شود و عقل به انديشيدن در آن خطورها روى مى آورد تا كارهاى خير ظريف را در آن بشناسد و بر اسرار فوايد آن آگاه شود و با نور بصيرت چهره آن برايش گشوده شود و حكم به انجام آن كند و بر آن اصرار ورزد و بر عمل كردن به آن اهتمام ورزد. پس فرشته به آن دل مى نگرد و جوهر آن را به تقوا طاهر و پاك و به نور عقل منور و به نور معرفت آباد مى بيند و آن را شايسته مستقر شدن و فرود آمدن خود مى يابد. در اين هنگام او را به لشكريان نامريى كمك مى كند و به خيرات ديگر هدايت مى نمايد تا كار خير به خير ديگر منتهى شود و همچنان در تشويق به كار خير كمك مى كند و كار را بر او آسان مى سازد و خداوند بدان اشاره فرموده است : (( فاما من اعطى و اتقى و صدق باالحسنى فسنيسره لليسرى . )) (197) و بر چنين قلبى است كه نور چراغ از چراغدان ربوبى مى تابد تا در آن شرك خفى باقى نماند كه اين شرك پوشيده تر از حركت مورچه سياه در شب تاريك است ، و بر اين نور هيچ چيز پنهانى پنهان نمى ماند و هيچ حيله اى از حيله هاى شيطان پيرامون آن نمى چرخد بلكه شيطان متوقف مى شود و سخن باطل را از روى فريب به آن وحى مى كند، ولى او به سخنان شيطان توجه نمى كند. اين دل پس از پاك شدن از هلاك كننده ها بزودى به وسيله صفات نجات دهنده اى كه بيان مى كنيم آباد مى شود و آنها عبارتند از: شكر، صبر، بيم و اميد تهيدستى و بى ميلى به دنيا و محبت و رضايت و شوق و توكل و انديشيدن و محاسبه و مراقبت و ديگر صفات نجات دهنده ، و آن دلى است كه خداى به آن توجه مى فرمايد و آن دل آرامش يافته است كه در اين آيه مقصود است : (( الا بذكر اللّه تطمئن القلوب . )) (198) و در گفتار خداى متعال : (( يا ايتها النفس المطمئنة . )) (199)
دومين نوع دل ، دلى است مخذول و پر از خواهشهاى نفسانى كه به پليديها و اخلاق نكوهيده آلوده است ، و درهاى ورود شيطان در آن باز و درهاى ورود فرشتگان بسته است ، و سرآغاز شرّ در آن اين است كه خواهشهاى نفسانى در آن وارد شود و در آن خطور كند از اين رو دل به عقل كه حاكم است مى نگرد تا از آن نظر و حكم بخواهد و چهره حق را بر آن بگشايد. امّا عقل به خدمت كردن هوى خو گرفته و در راه كمك به هواى نفس همچنان به فكر يافتن راه چاره است . از اين رو نفس ، هوى را مى آرايد و به آن كمك مى كند در نتيجه سينه به سبب هواى نفس گشاده مى شود و تاريكيهايش در آن گسترده مى گردد چرا كه لشكريان عقل از دور كردن شيطان سرپيچى كرده اند و چون هوى در دل پراكنده شود جاى شيطان وسعت مى يابد و سرانجام شيطان در كمال قدرت بر دل مسلط مى شود. پس به دل روى مى آورد و آرزوها و غرور و زينت را در نظرش مى آرايد و از روى فريب سخن باطل را به دل وحى مى كند و با وعده و وعيد قدرت ايمان را ضعيف مى سازد و نور يقين به ترس از آخرت خاموش مى شود، زيرا از خواهشهاى نفسانى دودى تاريك به طرف دل بلند مى شود كه تمام اطراف دل را پر مى كند تا تمام نورهايش را خاموش سازد، و عقل همانند چشمى مى شود كه دود پلكهايش را پر كرده است و توان نگاه كردن ندارد. همچنين شهوت بر دل غالب مى شود تا ديگر براى قلب امكان توقف و بينش نماند و اگر پند دهنده اى او را بينا سازد و حق را به گوش او برساند از درك حقيقت كر و كور مى شود و شهوت به هيجان مى آيد و شيطان با نشاط مى شود و اعضاى بدن بر طبق خواهش نفس به حركت در مى آيد و گناه از خزينه هاى عيب بنابر قضا و قدر الهى در عالم دنيا آشكار مى شود و به چنين قلبى خداى متعال فرموده است : (( اءراءيت من اتخذ الهه هواه . )) تا آخر هر دو آيه (200) و به گفته خود: (( لقد حق القول على اكثرهم فهم لا يؤ منون . )) (201) و به گفته خود: (( سواء عليهم اءاءنذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤ منون . )) (202) (بسا دلى كه حالش نسبت به شهوتها اين است ) و بسا دلى كه حالش نسبت به بعضى شهوتها اين است . مانند كسى كه از بعضى چيزها پرهيز مى كند ولى هرگاه صورت نيكويى ببيند نمى تواند چشم و دلش را حفظ كند و عقلش سبك مى شود و خوددارى قلبى اش را از دست مى دهد؛ يا مانند كسى كه در برابر مقام و رياست و تكبر نمى تواند نفس خود را نگاه دارد و آنگاه كه عوامل رياست آشكار شود توان مقاومت ندارد؛ يا مانند كسى كه در موقع خشم بر نفس خود مسلط نيست آنگاه كه يكى از عيبهايش گفته شود يا تحقير گردد؛ يا مثل كسى كه در موقع قدرت داشتن بر گرفتن پول نمى تواند خود را نگاه دارد بلكه مانند انسان دلداده غرق در ماديات خود را به هلاكت مى افكند و مروت و تقوا را از ياد مى برد و تمام اين امور به سبب بلند شدن دود هوى به طرف قلب است تا آنجا كه دل تاريك مى شود و نور بصيرت آن خاموش مى گردد و نور حيا و مروت و ايمان در آن به خاموشى مى گرايد و در فراهم ساختن خواسته شيطان سعى مى كند.
سومين نوع دل ، دلى است كه در آن خطورهاى هوى آشكار مى شود و آن را به كار بد دعوت مى كند امّا خطور ايمان به آن ملحق مى شود و او را به كار خير مى خواند. پس نفس به سبب شهوتش به يارى خطور شرّ بر مى خيزد و شهوت قدرت مى گيرد و بهره ورى و برخوردارى از نعمت را نيكو مى شمارد. آنگاه عقل به طرف خطور خير بر مى خيزد و شهوت را دور مى سازد و كارش را زشت مى شمارد و آن را به جهل نسبت مى هد، و نيز در هجوم به كار شرّ و كم اعتنايى به فرجام كارها به حيوان و درنده تشبيه مى كند. پس نفس به خيرخواهى عقل مايل مى شود. در اين حال شيطان به عقل حمله ور مى شود و انگيزه هواى را تقويت مى كند و مى گويد: اين پرهيز خنك چيست چرا مانع خواهشهاى نفست مى شوى و نفست را آزار مى دهى آيا يك نفر از معاصران خود را مى بينى كه با خواسته هاى نفسش مخالفت كند؟ يا هدفش را رها سازد؟ آيا لذتهاى دنيا را براى آنها مى گذارى كه از آن بهره مند شوند؟ و نفست را منع كنى تا محروم و بدبخت و در رنج بمانى و مردم زمانت بر تو بخندند؟ آيا مى خواهى مقام تو از فلان و فلان بيشتر شود در حالى كه آنچه تو مى خواهى ترك كنى انجام داده اند و از آن امتناع نكرده اند؟ آيا فلان عالم را نمى بينى كه از اين كار خوددارى نكرده است و اگر بد بود خوددارى مى كرد. پس نفس به شيطان مايل شده و به آن روى مى آورد. اينجا فرشته به شيطان حمله مى كند و مى گويد: آيا جز كسانى كه از لذت دنيا پيروى كرده و آخرت را فراموش كرده اند، به هلاكت رسيده اند؟ آيا به لذتى اندك قناعت مى كنى و لذت و نعمتهاى بهشت را براى هميشه رها مى سازى ؟ و يا درد شكيب بر شهوت خود را سنگين و درد دوزخ را سبك مى شمارى ؟ آيا به غفلت مردم از خودشان و پيروى آنها از خواسته هاى نفسانى شان و همراهى آنها با شيطان فريب مى خورى ؟ با اين كه عذاب دوزخ به معصيت ديگران از تو كاسته مى شود؟ آيا معتقدى كه اگر در تابستان باشى و تمام مردم در برابر آفتاب ايستاده باشند و تو خانه اى سرد داشته باشى به مردم كمك مى كنى يا خودت را نجات مى دهى ؟ پس چگونه با مردم از ترس گرماى آفتاب مخالفت مى كنى ولى از ترس گرماى دوزخ با آنها مخالفت نمى كنى ؟ در اين وقت نفس به قول فرشت متمايل مى شود و همچنان دل ميان دو لشكر فرشته و شيطان در تردد است و به سوى يكى از دو گروه كشانده مى شود تا آن كه هر كدام سزاوارتر است بر دل غالب مى شود. پس اگر صفاتى كه بر دل غالب مى شود صفات شيطانى باشد كه قبلا از آنها ياد كرديم ، شيطان بر آن غالب آيد و دل به حزب شيطان مايل شود و از حزب خدا و دوستان خدا روى بگرداند و به حزب شيطان و دشمنان خدا كمك كند و به وسيله اعضاى او بنابر آنچه قبلا مقدر شده كارهايى انجام مى شود كه او را از خدا دور مى سازد. حال اگر صفات فرشته اى بر قلب غالب آيد، دل به فريب شيطان و تشويق او به دنيا و سبك شمردن كار آخرت گوش نمى دهد، بلكه به حزب خدا مايل مى شود و بندگى به موجب قضا و قدر پيشين بر اعضايش ظاهر مى شود ((دل مؤ من ميان دو انگشت از انگشتهاى قدرت الهى است )) يعنى در ميان كشش اين دو حزب است و گرايش از حزبى به حزبى بر دلها غالب است ، امّا پايدارى دائمى با حزب فرشتگان يا حزب شيطان از هر دو طرف اندك است .
اين عبادتها و معصيتها از خزينه هاى غيب در عالم دنيا به وسيله خزانه دل آشكار مى شود، زيرا دل از خزينه هاى ملكوت است و اين عبادات و معاصى هرگاه ظاهر شود نشانه هايى است كه صاحبدلان قضا و قدر پيشين را مى شناسند. پس كسى كه براى بهشت آفريده شده عبادت و اسباب آن برايش فراهم مى آيد و هر كس براى دوزخ آفريده شده برايش اسباب گناه ميسر مى شود و همنشينان بد بر او مسلط مى شوند و حكم شيطان در دلش قرار مى گيرد. زيرا شيطان نادانان را با انواع حكمهايش مى فريبد مانند اين گفتار شيطان : براستى خدا مهربان است پس (به گناه ) اهميت نده و همانا تمام مردم از خدا نمى ترسند. پس (در گناه ) با مردم مخالفت نكن ، زيرا عمر دراز است پس صبر كن تا فردا توبه كنى (( بعدهم و يمنيهم و ما يعدهم الشيطان الا غرورا )) (203) شيطان انسان ها را به توبه وعده مى دهد و به آمرزش آرزومند مى سازد و به اذن خدا با اين حيله ها و نظايرش آنها را مى فريبد، و دل او را براى پذيرش فريب وسعت مى دهد و از پذيرش اسلام تنگ مى كند و تمام اين كارها به قضا و قدر الهى است . (( فمن يرد اللّه ان يهديه يشرح صدره للاسلام و من يرد ان يضله يجعل صدره ضيقا حرجا كانما يصعد فى السماء. (204) ان ينصركم اللّه فلا غالب لكم و ان يخذلكم فمن ذاالذى ينصركم من بعده . )) (205) پس خدا هدايتگر و گمراه كننده است ، هر كار بخواهد انجام مى دهد هر حكمى بخواهد صادر مى كند، هيچ كس حكمش را نتواند برگرداند و نتواند حكمش را به تاءخير اندازد؛ بهشت را آفريد و براى آن اهلى آفريده است و آنها را در عبادت به كار گماشته است ، دوزخ را آفريده و براى آن اهلى آفريده است و به گناه واداشته است و به مردم نشانه هاى اهل بهشت و اهل دوزخ را شناسانده و فرموده است : (( ان الابرار لفى نعيم و ان الفجار لفى جحيم . (206) : فتعالى اللّه الملك الحق ، لا يساءل عما يفعل و هم يساءلون . )) (207) اكنون به اين مقدار اندك از ذكر شگفتيهاى دل اكتفا مى كنيم زيرا بررسى آن بطور كامل به علم معامله ارتباط ندارد و تنها قسمتى از آن شگفتيها را ذكر كرديم كه براى شناخت پيچيدگيهاى علوم معامله و اسرار آن لازم است تا كسانى كه به ظواهر قناعت ندارند و بجاى مغز به پوست اكتفا نمى كنند بهره مند شوند، بلكه علاقمند به شناخت عوامل دقيق شوند و آنچه ذكر كرديم به خواست خدا او را كافى است .
اين پايان كتاب شرح شگفتيهاى قلب از كتاب (( محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء )) است . به خواست خداى متعال در پى آن كتاب رياضت نفس و تهذيب اخلاق و درمان بيماريهاى دل خواهد آمد. سپاس از آن خداست در آغاز و انجام .
كتاب رياضت نفس و تهذيب اخلاق و درمان بيماريهاىدل
مقدّمه
اين دومين كتاب از بخش مهلكات كتاب (( محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء )) است
(( بسم اللّه الرحمن الرحيم ))
سپاس خدايى را سزد كه با تدبير خود امور را متحول و تركيب آفريدگان را معتدل ساخت و به بهترين صورت تصوير كرد و صورت انسان را با نيكوترين اندام و اندازه گيرى بياراست و آن را از فزونى و كاستى در شكل و مقدار در امان داشت ، و نيكو ساختن اخلاق را به كوشش و اراده بنده واگذاشت ، و با انذار و هشدار او را به پاكسازى اخلاق تشويق كرد و با توفيق خود تهذيب اخلاق را بر بندگان خاصش آسان ساخت و به خاطر اين كار بر آنان منت نهاد.
فصل : دور كردن شيطان چگونه ممكن است ؟
اگر بگوييد: براى دور ساختن شيطان چه تدبيرى بايد كرد و آيا ذكر خداى متعال و گفتن (( لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم )) كافى است ، بايد بدانيد كه چاره دفع شيطان بستن راه هاى ورود شيطان و پاك كردن دل از صفات نكوهيده است و ذكر آنها طولانى مى شود و هدف ما در اين بخش از كتاب شرح درمان صفاتى است كه آدمى را هلاك مى كند و شرح هر صفتى نياز به يك كتاب جداگانه دارد، چنان كه به خواست خدا شرحش خواهد آمد، آرى هرگاه ريشه اين صفات را از دل بركنى شيطان به دل وارد مى شود ولى در آن جا نمى ماند و ياد خدا مانع رفت و آمد او مى شود، زيرا حقيقت ذكر خدا در دل جايگزين نمى شود مگر پس از آباد شدن دل به تقوا و پاك شدن دل از صفات نكوهيده ، وگرنه اين خدا حديث نفس است و بر دل حكومت ندارد و سلطه شيطان را دفع نمى كند، از اين رو خداى متعال فرمود: (( ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا. )) خداوند در اين آيه آنگاه كه شيطان آهنگ دل انسانى را مى كند ياد خدا را به پرهيزكاران اختصاص داده است . شيطان همانند سگ گرسنه اى است كه به تو نزديك مى شود و اگر در دستت گوشت و نانى نباشد و او را از خود برانى از تو منزجر مى شود و يك فرياد او را دفع مى كند و اگر در دستت نان و گوشت باش و سگ هم گرسنه حمله مى كند و با فرياد دفع نمى شود، بنابراين دلى كه خالى از غذاى شيطان است تنها با ياد خدا شيطان از آن منزجر مى شود، ولى اگر شهوت بر دل غالب شود ذكر خدا نمى تواند شيطان را از درون دل بيرون كند، پس شيطان در درون دل مستقر مى شود. امّا دلهاى تقوا پيشگان را كه از هوى و صفات نكوهيده خالى است ، شيطان به خاطر شهوتها نمى كوبد بلكه آنگاه آن را مى كوبد كه غافل و از ياد خدا خالى باشد، و هرگاه به ياد خدا برگردد شيطان دور مى شود. دليل آن يكى گفتار خداى متعال : (( فاستعذ بااللّه . )) (158) و ديگر آيات و رواياتى است كه راجع به ذكر (خدا) وارد شده است . پس اگر انتظار دارى كه به محض ياد خدا شيطان از تو دور شود چنان كه از تقوا پيشگان دور مى شود، انتظار محالى است و مانند كسى هستى كه انتظار دارد پيش از پرهيز در حالى كه معده پر از غذاست دوا بخورد و سودمند واقع شود همان طور كه نوشيدن دوا براى كسى كه پرهيز كرده و معده را تهى ساخته سودمند واقع مى شود، يا خدا دواست و تقوا پرهيزى است كه دل را از شهوت ها خالى مى كند. پس هرگاه ياد خدا وارد دلى شود كه فارغ از غير خداست ، شيطان از آن دور مى شود چنان كه بيمارى با وارد شدن دوا به معده خالى از غذا برطرف مى شود. خداى متعال فرموده است : (( ان فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب . )) (159) و نيز فرمود: (( كتب عليه انه من توليه فانه يضله و يهديه الى عذاب السعير. )) (160)
هر كس با علمش به شيطان كمك كند دوست اوست ، اگر چه با زبان خدا را ياد كند، اگر مى گويى : حديث ياد شده بطور مطلق دلالت دارد كه ذكر خدا شيطان را دور مى كند، بايد درك كنى كه بيشتر ادله عامى كه در شرع آمده در شرايطى خاص استثنائاتى دارد كه علماى دين آن را مى دانند. پس به خودت بنگر كه شنيدن مانند ديدن نيست و بينديش كه آخرين درجه ذكر خدا و عبادصلّى اللّه عليه و آله همان نماز توست . پس مراقب دلت باش كه در حال نماز چگونه شيطان آن را به طرف بازارها و حساب خريداران و پاسخ دشمنان مى كشاند و چگونه تو را به دره هاى دنيا و جاهاى خطرناك آن مى برد تا آنجا كه هر چه از امور دنيا را فراموش كرده اى فقط در نماز به ياد مى آورى و شيطان فقط در نماز به قلبت يورش مى آورد. نماز محك دلهاست و در حال نماز است كه بديها و خوبيهاى دل آشكار مى شود. بنابراين نماز از دلهايى كه آلوده به شهوتهاى دنيوى است قبول نمى شود و ناچار شيطان را از تو دفع نمى كند، بلكه گاه وسوسه ات را زيادتر مى كند چنان كه گاه پيش از پرهيز، ضرر دوا براى تو بيشتر است ، پس اگر بخواهى كه از شيطان رها شوى پيش از آن به وسيله تقوا پرهيز كن سپس داروى ياد خدا را به دنبال آن بياور كه شيطان از تو خواهد گريخت . از اين رو وهب بن منبّه گفته است : تقوا پيشه كن و شيطان را آشكارا دشنام مده در حالى كه در نهان دوست اويى و از او اطاعت مى كنى . يكى از بزرگان گويد: شگفتا از كسى كه خدا را پس از آگاهى از احسانش معصيت مى كند و از شيطان لعين فرمان مى برد حال آن كه از سركشى او آگاه است ، همان طورى كه خداى متعال فرموده است : (( ادعونى استجب لكم )) (161) تو خداى را مى خوانى ولى به تو پاسخ نمى دهد؛ همچينين خدا را ياد مى كنى امّا شيطان از تو نمى گريزد براى اين كه شروط ذكر و دعا در تو نيست .
به ابراهيم بن ادهم گفته شد: ما را چه شده كه دعا مى كنيم و دعايمان مستجاب نمى شود با آن كه خداى متعال فرموده است : (( ادعونى استجب لكم ؟ )) گفت : براى اين كه دلهاى شما مرده است ، سؤ ال شد: چه چيز دل ما را ميرانده است ؟ گفت : هشت خصلت : 1-حق خدا را شناختيد ولى حقش را ادا نكرديد 2-قرآن را مى خوانيد و به حدود آن عمل نمى كنيد. 3-گفتيد پيامبر خدا را دوست مى داريم و سنت او را ترك كرديد، 4-گفتيد: از مرگ مى ترسيم و آماده مرگ نشديد، 5-خداى سبحان فرمود: (( ان الشيطان لكم عدو فاتخذوه عدوا )) (162) شما با شيطان در گناهان توافق كرديد، 6-گفتيد: از دوزخ مى ترسيم و بدنهايتان در آن افكنديد، 7-گفتيد: بهشت را دوست داريم و براى آن كار نكرديد، 8-چون از بستر خود برخاستيد عيبهايتان را پشت سر انداختيد و عيبهاى مردم را در برابرتان قرار داديد در نتيجه پروردگارتان را به خشم آورديد. پس چگونه خدا جوابتان را بدهد؟
فصل : آيا يك شيطان آدمى را به گناهان گوناگون دعوت مى كند يا چند شيطان ؟
اگر بگويى : آن كه آدمى را به گناهان گوناگون فرا مى خواند يك شيطان است يا چند شيطان ؟ بايد بدانى كه در علم معامله نيازى به دانستن اين مطلب ندارى . تو دشمن را از خودت دور كن و از اوصاف او مپرس چنان كه گفته مى شود: سبزى از هر جا مى آيد بخور و از سبزى فروش مپرس . ولى آنچه با نور بينش و دلايل نقلى روشن مى شود اين است كه شياطين لشكريانى گرد آمده اند، و براى هر نوع گناهى شيطان ويژه اى است كه به آن گناه فرا مى خواند، امّا ذكر راه بينا شدن به طول مى انجامد و همان اندازه كه نقل كرديم كافى است ، و آن اين كه گوناگون بودن مسببها و معلولها دليل بر گوناگون بودن اسباب و علتهاست ، چنان كه در نور آتش و سياهى دود گفتيم .
امّا روايات مجاهد، گفته است : ابليس پنج فرزند دارد و هر يك را ماءمور كارى كرده است ، و نام آنها را چنين بيان كرده است : بثر، اعور، مبسوط، داسم ، زلنبور، امّا بثر صاحب مصيبتهايى است كه در آن آدمى را به ناله و فرياد و دريدن گريبان و سيلى زدن به صورت و ادعاى افكار دوره جاهليت وا مى دارد؛ امّا اعور صاحب ريا است كه آدمى را به ريا فرمان مى دهد و آن را در نظر انسان مى آرايد؛ و امّا مبسوط صاحب دروغ است ؛ و امّا داسم با مرد وارد بر خاندانش مى شود و غيب آنها را نشان مى دهد و او را بر آنان خشمگين مى سازد. امّا زلنبور صاحب بازار است و به وسيله (وسوسه ) او كاسبها همواره (از وضع كسب خود) شكايت مى كنند و شيطان نماز خنزب نام دارد، و شيطان وضو، ولهان ناميده مى شود و در اين مورد روايات زيادى وارد شده است . همانطور كه شيطانها بسيارند فرشتگان و اين كه هر كدام كارى مخصوص به خود دارند مطالبى نقل كرديم . ابوامامه گفت : كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((صد و شصت فرشته ماءمور مؤ من است كه آنچه را نمى تواند از خود دور كند از او دور مى سازند، از اين تعداد فرشتگان هفت فرشته براى يارى كردن (مؤ من ) است كه از او دفاع مى كنند، همان طور كه (مردم ) مگسها را در روز تابستان از كاسه عسل دفع مى كنند، و اگر براى شما ظاهر شوند آنها را بر هر زمين هموار و كوهى خواهيد ديد كه هر يك از آنها دست خود را پهن كرده و دهانش را گشوده است ، و اگر بنده به اندازه چشم بر هر زدنى به خود واگذار شود شيطانها او را خواهند ربود)).(163)
ايوب بن يونس گويد: به ما خبر رسيده كه همراه فرزندان انسان فرزندان جن هم زاده مى شوند. آنگاه با آنها بزرگ مى شوند. جابر بن عبداللّه گويد: چون آدم عليه السّلام به زمين هبوط كرد (فرود آمد) گفت : ((پروردگارا اين بنده اى كه ميان من و او دشمنى قرار دادى اگر مرا در برابر او كمك نكنى بر او پيروز نخواهم شد. خداوند فرمود: هر فرزندى از تو متولد شود فرشته اى بر او گماشته مى شود. عرض كرد: پروردگارا كمك بيشترى بفرما. خداى متعال فرمود: در برابر هر بدى يك مجازت و در برابر هر ثواب ده ثواب تا هر چه بخواهم مى دهم ، عرض كرد: پروردگارا بر كمك خود بيفزاى ، خداى متعال فرمود: تا روح در كالبد است در توبه باز است . ابليس گفت : پروردگارا اين بنده اى را كه در برابر من بزرگوارى داده اى (آدم ) اگر در برابر او كمكم نكنى بر او مسلط نمى شوم . خداى متعال فرمود: براى آدم فرزندى متولد نشود مگر آن كه براى تو نيز فرزندى متولد شود. عرض كرد: پروردگارا بيشتر كمكم كن ، فرمود: تو مانند خون در بدن آنها روانى و سينه هايشان را خانه خود مى گيرى ، عرض كرد: پروردگارا بيشتر كمكم كن ، خداى متعال فرمود: (( اءجلب عليهم بخيلك و رحلك و شاركهم فى الاموال و الاولاد وعدهم و ما يعدهم الشيطان الا غرورا)). )) (164)
از ابودردا روايت شده كه گفت : پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((خدا جن را سه نوع آفريده است يك صنف مارها، كژدمها و حشرات زمين ، و نوعى مانند با در هواست ، و يك نوع كه داراى حساب و عقابند. و خداوند انسان ها را سه نوع آفريده است يك نوع مانند چهارپايانند، خداى متعال مى فرمايد: (( لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اعين لا يبصرون بها )) (165) تا آخر آيه . و يك نوع كالبدهايشان مانند كالبد آدميزادگان است و روحشان روح شيطانهاست و يك نوع در سايه خدايند روزى كه جز سايه حق سايه اى نيست )).(166)
وهيب بن ورد گويد: به ما خبر داده اند كه ابليس براى يحيى بن زكريا عليه السّلام مجسم شد و به او گفت : تو را پند مى دهم . يحيى گفت : نصيحت نمى خواهم ، ولى مرا از حال آدميزادگان خبر بده گفت : آنها در نزد ما سه نوعند. يك نوع آنها سخت ترين نوعها نزد ما هستند به يكى از آنها روى مى آوريم تا او را بفريبيم و بر او مسلط شويم آنگاه با بيتابى آمرزش مى خواهد و توبه مى كند و همه تلاشهاى ما را تباه مى سازد. سپس به سوى او باز مى گرديم نه از او نااميد مى شويم نه به حاجت خود مى رسيم و از اين رو از دست او در رنج هستيم ، امّا نوع ديگرش مانند توپ كه در دست كودكانتان است در اختيار ما مى باشند هر طور بخواهيم آنها را در اختيار خود قرار مى دهيم و نفوس آنها ما را بس است ؛ امّا نوع ديگر مانند تو (يحيى ) معصومند كه نمى توانيم بر هيچ يك از آنها مسلط شويم .
فصل : چرا شيطان براى برخى از مردم مجسم مى شود و براى بعضى مجسم نمى شود؟
اگر بگويى چگونه شيطان براى بعضى از مردم مجسم مى شود و براى بعضى نمى شود؟ و هرگاه صورتش را ببيند آيا صورت واقعى اوست يا صورتى است كه به آن شكل درآمده است ؟ و اگر به صورت واقعى اش باشد پس چطور به صورتهاى گوناگون در مى آيد؟ و چگونه در يك زمان در دو جا ديده مى شود؟ و به دو صورت تا آن جا كه دو نفر او را به دو صورت مختلف مى بينند؟ بايد بدانى كه فرشته و شيطان دو صورت دارند كه همان صورت حقيقى آنهاست و جز با انوار نبوت مشاهده نمى شود، چنان كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله جبرئيل را دوبار (167) به صورت خود ديده است چون خود آن حضرت از جبرئيل خواست كه خودش را به صورت واقعى به آن حضرت بنماياند. پس جبرئيل در اين خصوص با پيامبر در كوه حرا وعده گذاشت و براى آن حضرت به صورت اصلى ظاهر شد و افق را از خاور تا باختر مسدود ساخت و بار ديگر جبرئيل را در شب معراج كنار سدرة المنتهى به صورت واقعى اش ديد و بيشتر اوقات او را به صورت انسان به شكل دحيه كلبى (168) كه مردى زيبا روى بود مى ديد. شيطان بر اهل مكاشفه يعنى صاحبدلان غالبا به شكل خودش ظاهر مى شود. پس شيطان در بيدارى بر او ظاهر مى شود و صاحبدل او را با چشم خود مى بيند و با گوش خود صدايش را مى شنود و در اين حال حقيقت صورت شيطان برايش مجسم مى شود همان گونه كه در خواب براى بيشتر صالحان آشكار مى شود. شخصى كه داراى كشف و شهود در بيدارى است به درجه اى مى رسد كه سرگرمى حواس به دنيا او را حتى از مكاشفه اى كه در خواب حاصل مى شود نيز، باز نمى دارد. پس در بيدارى مى بيند آنچه را كه ديگرى در خواب مى بيند. چنان كه روايت شده مردى از پروردگار خود خواست كه جاى شيطان را در قلب آدميزاده به او نشان دهد. پس در خواب بدن مردى را ديد مانند بلور كه درون آن از برونش پيدا بود و شيطان را به صورت قورباغه اى ديد كه بر طرف چپ ميان شانه و گوشش نشسته است و خرطوم دراز و باريكش را از سمت چپ در دلش داخل كرده و او را وسوسه مى كند و چون خدا را ياد مى كند غايب مى شود و نظير آن را عينا در بيدارى هم مشاهده كرد، يكى از اهل مكاشفه شيطان را به صورت سگى ديد كه به مردارى چسبيده و مردم را به آن دعوت مى كند و آن مردار به شكل دنيا بود و اين مشاهده به منزله ديدن صورت واقعى شيطان است ، زيرا بناچار صورتى از شيطان كه در برابر عالم ملكوت است بايد در دل آشكار شود و در اين هنگام اثر آن بر آن صورت شيطان كه روبروى عالم شهادت (دنيا) است مى تابد، زيرا يكى از صورتهاى واقعى (عالم ملكوت ) به صورت ديگر (صورت عالم ناسوت ) پيوسته است ، و ما توضيح داديم كه براى قلب دو صورت است : يك صورت به جانب جهان غيب دارد و آن محل ورود الهام و وحى است و صورتى به جانب عالم شهادت (دنيا) دارد؛ و آنچه در آن از صورتى كه به جانب دنياست آشكار مى شود فقط صورتى خيالى است ، زيرا تمام صورتهاى عالم دنيا خيالى است جز اين كه خيال يك بار از نگرش به ظاهر دنيا به وسيله حس حاصل مى شود و ممكن است كه آن صورت مطابق با صورت معنوى (روحانى ) نباشد حتى شخص را زيبا روى ببيند در حالى باطن وى پليد باشد، زيرا دنيا عالمى است كه اشتباه در آن بسيار است ، امّا صورتى كه در خيال حاصل مى شود بر اثر تابش جهان ملكوت بر باطن دل است و حكايت از صفت واقعى مى كند و با آن مطابق است ، چرا كه صورت در عالم ملكوت تابع صفت واقعى است و بناچار معناى زشت را به صورت زشت مى بيند. از اين رو شيطان را به صورت سگ و قورباغه و خوك و ديگر صورتها مى بيند، و فرشته را به صورتى زيبا، و آن صورت نشان صورتهاى معنوى است و براستى آن را نشان مى دهد، بدين سبب ديدن ميمون و خوك در خواب دلالت بر انسانى پليد دارد، و گوسفند بر انسان آرام و بى آزار دلالت مى كند، تمام بخش هاى خواب و تعبير چنين است . يعنى اسرار شگفت آورى در آن نهفته است كه از شگفتيهاى علوم مربوط به قلب است ، و شرح آن مناسب با علم (معامله ) نيست . تنها هدف اين است كه اين حقيقت تصديق شود كه شيطان براى صاحبدلان آشكار مى شود، و همچنين فرشته يك بار از راه مجسم شدن در خواب ، و يك بار از راه حقيقت بر صاحبدلان ظاهر مى گردد و بيشتر مجسم شدن به صورتى است كه نشان دهنده معنايى است كه حقيقت معنى نيست ، بلكه صورت معنى است ، جز اين كه وى با چشم واقعا آن را مشاهده مى كند و تنها صاحب كشف و شهود به ديدن آن موفق مى شود نه كسى كه در پيرامون اوست ، مانند شخص خوابيده .
شرح امورى كه بنده به آن مؤ اخذه مى شود
اين امور عبارتند از وسوسه دلها و همت و خاطره ها و نيت آن و وسوسه هايى كه به آن مؤ اخذه نمى شود و مورد عفو قرار مى گيرد.
بايد دانست كه بحث در اين مورد كار دشوارى است زيرا آيات و رواياتى مخالف با هم در اين مورد وارد شده است است كه جمع ميان آنها تنها براى دانشمندان دين امكان پذير است از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه فرمود: ((از امت من آنچه در نفوسش پديد آيد بخشيده شده است )).(169)
و نيز از آن حضرت روايت شده كه فرمود: ((خداى متعال به (فرشتگان ) حافظ اعمال مى فرمايد: هرگاه بنده من قصد گناهى كرد ننويسيد پس اگر آن را انجام داد يك گناه بنويسيد ولى اگر قصد ثوابى كرد و انجام نداد يك ثواب ثبت كنيد و اگر انجام داد ده ثواب بنويسيد)) اين حديث را مسلم و بخارى در صحيح خود روايت كرده اند و دليل آن است كه نيت در دل و قصد گناه مورد عفو است و به تعبير ديگر آمده است ((هر كه قصد ثوابى كند و به آن عمل نكند برايش يك ثواب نوشته شود، و هر كه قصد ثوابى كند و انجام دهد ده ثواب برايش نوشته شود تا هفتصد برابر و هر كه قصد گناهى كند و انجام ندهد بر او نوشته نشود و اگر انجام دهد يك گناه نوشته شود)).(170)
ابوحامد مى گويد: امّا آنچه بر كيفر شدن دلالت مى كند گفتار خداى سبحان است : (( و ان تبدوا ما فى انفسكم او تخفوه يحاسبكم به اللّه فيغفر لمن يشاء و يعذب من يشاء. )) (171)
شرح راه هاى ورود شيطان به دل
لازم است بدانى كه قلب همانند دژى است و شيطان دشمنى است كه قصد ورود به اين دژ و تسلط بر آن را دارد و هيچ كس نمى تواند دژ را از (ورود) دشمن نگاه دارد مگر آن كه از درهاى دژ و راه هاى ورودى و رخنه هايش پاسدارى كند تا دشمن وارد نشود و تنها كسى توان اين كار را دارد كه درهاى دژ را بشناسد. نگاهدارى دل از تبهكارى شيطان واجب است و بر هر بنده مكلفى لازم و مقدمه واجب است و دفع شيطان كه واجب است ممكن نيست مگر با شناخت راه هاى ورود آن (مقدمه واجب ). بنابراين شناخت راه هاى ورود شيطان نيز واجب مى شود و راه هاى ورود شيطان و درهاى آن صفات بنده است كه متعددند ولى ما به درهاى مهم آن اشاره مى كنيم آن راه هاى ورودى حكم دروازه هايى را دارد كه اگر لشكريان فراوان شيطان بخواهند وارد شوند گنجايش آنها را دارد.
يكى از آن درهاى بزرگ حرص و حسد است . پس هرگاه بنده به چيزى حريص باشد حرص او را كر و كور مى كند. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((اگر چيزى را دوست بدارى تو را كر و كور مى كند)). (140) نور بصيرت همان است كه راه هاى ورود شيطان را مى شناسد، و چون پرده حرص يا حسد آن را بپوشاند نمى بيند و شيطان فرصت پيدا مى كند و در نظر شخص حريص تمام كارهايى كه او را به خواسته اش مى رساند نيكو جلوه مى دهد، اگر چه زشت و ناپسند باشند، روايت شده كه وقتى نوح عليه السّلام بر روى دريا حركت مى كرد و در كشتى از هر جاندارى دو جفت برد، چنان كه از طرف خدا ماءمور شده بود در كشتى پيرمردى را ديد كه او را نمى شناخت . پس به او گفت : چه چيز انگيزه ورودت شد؟ گفت وارد شدم كه دلهاى يارانت را در اختيار گيرم تا دلهايشان با من و بدنهايشان با تو باشد، نوح عليه السّلام گفت : اى دشمن خدا از كشتى بيرون شو كه تو رانده درگاه خدايى ، ابليس به او گفت : پنج چيز است كه مردم به سبب آن هلاك شده اند سه چيز را برايت مى گويم ولى دو تا را نمى گويم . خدا به نوح عليه السّلام وحى كرد كه آن سه نيازى ندارى به او دستور بده آن دو را برايت بگويد. نوح به شيطان گفت : آن دو چيست ؟ ((گفت : دو چيزى است كه در مورد آن دو مرا دروغگو نخوانى و با من مخالفت نكنى . مردم را حرص و حسد هلاك ساخته است من به وسيله حسد لعنت شدم و شيطانى رانده شدم . امّا حرص ، تمام (نعمتهاى ) بهشت بر آدم مباح شد و من به وسيله حرص وى به حاجتم رسيدم (و او را گمراه كردم ). (141)
يكى از درهاى مهم ورود شيطان ، خشم و شهوت است : خشم عقل را تضعيف مى كند و هرگاه لشكر عقل ضعيف شد، لشكر شيطان حمله مى كند، و هر زمان كه انسان خشمگين شود شيطان با او بازى مى كند چنان كه كودك با توپ بازى مى كند. روايت شده كه ابليس موسى عليه السّلام را ملاقات كرد و گفت : ((اى موسى تو كسى هستى كه خدا تو را به رسالت خويش برگزيده و با تو سخن گفته است ، و من آفريده خدايم ، گناه كرده ام و مى خواهم توبه كنم . در پيشگاه پروردگار از من شفاعت كن كه توبه ام را بپذيرد. موسى گفت : آرى چنين خواهم كرد موسى خداى را خواند. خداوند فرمود: موسى حاجتت را برآوردم به شيطان دستور بده به قبر آدم سجده كند. موسى عليه السّلام ابليس را ديد و به او گفت : ماءمور شدى به قبر آدم سجده كنى تا خدا توبه ات را بپذيرد. پس تكبر كرد و به خشم آمد، و گفت : در حال زنده بودن به آدم سجده نكردم ، حال كه مرده است سجده كنم ؟ آنگاه به موسى گفت : اى موسى در برابر اين شفاعتى كه از من در پيشگاه پروردگار كردى حقى بر من دارى . در سه مورد از من غافل مشو تا هلاك نشوى : 1-در هنگام خشم زيرا روح من در دل تو و چشمم در چشم توست و همچنين خون در بدنت جريان دارم 2-هنگامى كه با لشكر (دشمن ) برخورد مى كنى از من غفلت نكن زيرا من در آن وقت نزد آدميزاده مى آيم و او را به ياد فرزندان و عيال و خاندانش مى اندازم تا به دشمن پشت كند (جهاد را ترك كند) 3-از همنشينى با زن نامحرم بپرهيز، زيرا من پيك او در نزد تواءم و پيك تو در نزد او)) (142) شيطان در اين گفتار به شهوت ، خشم و حرص اشاره كرده است زيرا فرار از جنگ بر اثر حرص دنياست و منشاء سرپيچى كردن از سجده بر آدم حسد بود كه از بزرگترين راه هاى ورود شيطان است . يكى از پيامبران صلّى اللّه عليه و آله به شيطان گفت : به وسيله چه گناهى بر آدميزاده غالب مى شوى ؟ گفت : در موقع خشم و خواسته هاى نفسانى او را مى گيرم .
شيطان بر راهبى آشكار شد. راهب به او گفت : كدام خوى آدميزاده بيشتر به تو كمك كند؟ گفت : تندى و خشونت ، زيرا بنده هرگاه تند شود او را زير و رو مى كنم ، چنان كه كودكان توپ را زير و رو مى كنند. گفته شده كه شيطان مى گويد: چگونه آدميزاده مرا مغلوب سازد؟ در حالى كه هرگاه خشنود باشد مى آيم و در قلبش جا مى گيرم ، و هرگاه خشمگين شود به درون سر او مى پرم .
ديگر از راه هاى مهم ورود شيطان علاقه به آراستگى لباس و اثاث و خانه است . شيطان هرگاه اين علاقه را در دل آدمى ببيند در آن تخم مى گذارد و جوجه مى كند. پس همواره شيطان او را به آباد كردن خانه و تزيين سقف و ديوارها و توسعه بناهاى آن فرا مى خواند و نيز به آراستگى لباس و مركبها دعوت مى كند و در طول عمرش او را به فرمان خويش در مى آورد و هرگاه او را به اين امور گرفتار ساخت ديگر نيازى ندارد كه نزد او برگردد، زيرا يكى از اين دلبستگيها او را به دلبستگى ديگر فرا مى خواند و همچنان ادامه مى يابد تا اجلش برسد و بميرد در حالى كه در راه شيطان و پيرو او مى باشد. از اين روست كه بيم مى رود فرجام كار آدمى به كفر انجامد. از بدفرجامى به خدا پناه مى بريم .
ديگر از درهاى مهم ورود شيطان سير شدن از غذاست ، اگر چه حلال و پاك باشد. سيرى شهوت را كه اسلحه شيطان است تقويت مى كند. روايت شده كه ابليس بر يحيى عليه السّلام ظاهر شد يحيى عليه السّلام ديد كه همه نوع قفل به همراه دارد، لذا به شيطان گفت : اى ابليس اين قفلها چيست ؟ گفت : اينها شهوتهاست كه آدمى زاده را به آن گرفتار مى كنم . گفت : براى من هم قفلى هست ؟ گفت : بسا باشد كه از غذا سير شوى پس تو را نسبت به نماز و ياد خدا سنگين و (بى ميل ) مى سازم . يحيى گفت : آيا قفل ديگرى هم هست ؟ شيطان گفت نه . يحيى گفت : خدا را بر خود گواه مى گيرم كه هرگز شكمم را پر از غذا نكنم . ابليس گفت : من نيز خدا را شاهد مى گيرم كه هرگز مسلمانى را نصيحت نكنم .(143)
ديگر از راه هاى مهم ورود شيطان طمع داشتن از مردم است . پس هرگاه طمع بر دل غالب آيد پيوسته شيطان او را وا مى دارد كه نسبت به شخص مورد طمع خود نمايشها و حيله گريها كند تا شخص مورد طمع معبود او شود و پيوسته به فكر جلب دوستى اوست و از هر درى وارد مى شود تا به هدف خود برسد و كمترين حالات او ثناگويى شخص مورد طمع است به صفاتى كه در او نيست لذا، با وى چاپلوسى كرده تا آن جا كه نسبت به او امر به معروف و نهى از منكر نكند.
صفوان بن سليم روايت كرده كه ابليس براى عبداللّه بن حنظله مجسم شد و گفت : اى پسر حنظله مطلبى را كه به تو مى آموزم حفظ كن او گفت : مرا بدان نيازى نباشد. شيطان گفت : بينديش اگر سخنى كه مى گويم خير بود بپذير و اگر شرّ بود نپذير. اى پسر حنظله جز خدا از هيچ كس چيزى مخواه و بينديش كه در حال خشم چه حالى دارى .
ديگر از درهاى مهم ورود شيطان شتاب و پايدار نبودن در كارهاست ، پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((شتاب كار شيطان است و درنگ كار خداست )) (144) خداى متعال فرموده : (( خلق الانسان من عجل . )) (145) و فرمود: (( و كان الانسان عجولا )) (146) و به پيامبرش صلّى اللّه عليه و آله فرمود: (( و لا تعجل بالقرآن من قبل ان يقضى اليك وحيه . )) (147) اين نهى از شتاب براى آن است كه كارها را بايد پس از بينش و شناخت انجام داد و بينش نياز به فرصت و تاءمل دارد و شتاب مانع از آن مى شود. بنابراين در هنگام عجله شيطان از جايى كه معلوم نمى شود شرّ خود را ترويج مى كند. روايت شده كه چون عيسى عليه السّلام متولد شد شياطين نزد ابليس آمدند و گفتند: سرهاى بتها به زير افكنده شده ابليس گفت : اين پديده اى است كه در جاى شما پديد آمده پس پريد و مشرق و مغرب را دور زد و چيزى نيافت . آنگاه ديد كه عيسى عليه السّلام متولد شده است ، و فرشتگان پيرامون او را گرفته اند. پس به سوى شياطين برگشت و گفت : شب گذشته پيامبرى متولد شده است . هرگز هيچ زنى حامله نشده و وضع حمل نكرده مگر اين كه من حاضر بوده ام جز اين زن و كودك . پس از امشب به بعد از پرستيده شدن بتها نوميد شويد ولى به آدميزادگان از راه عجله و سبكى درآييد.
ديگر از درهاى مهم ورود شيطان سكه هاى نقره و طلا و ديگر انواع ثروتهاست كه عبارتند از متاع بى ارزش دنيا و لوازم زندگى ، چهارپايان ، زمينهاى زراعتى ، و هر چه زايد بر نياز و مقدار روزى باشد محل استقرار شيطان است . زيرا كسى كه خوراكش همراهش باشد دل آسوده است . پس اگر مثلا در راه صد دينار بيابد از دلش صد خواسته برانگيزد كه هر خواسته اى نياز به صد دينار دارد. و تنها صد دينار (پيدا شده ) او را كفايت نمى كند بلكه به نهصد دينار ديگر نياز دارد، در حالى كه پيش از داشتن صد دينار بى نياز بود و اكنون كه صد دينار پيدا كرده خود را بى نياز مى پندارد در حالى كه به نهصد دينار ديگر محتاج است تا با آن خانه اى بخرد و تعميرش كند و كنيزى بخرد و لوازم منزل و لباسهاى گرانبها تهيه كند و تمام اينها چيز ديگرى مى طلبد كه در خور آن است و براى آن پايانى نيست . پس در هاويه اى مى افتد كه آخر آن ژرفاى دوزخ است و جز آن پايانى ندارد.
ثابت گويد: چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله برانگيخته شد ابليس به شيطانهايش گفت : حادثه اى روى داده است بنگريد چيست ؟ پس برفتند سپس آمدند و گفتند: نمى دانيم . ابليس گفت : من آن خبر را برايتان مى آورم پس رفت و آمد و گفت : محمّد صلّى اللّه عليه و آله برانگيخته شده است . پس شياطين خود را نزد اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى فرستاد و آنها نااميد بر مى گشتند و مى گفتند: هرگز گروهى را مانند اينان نديده ايم به آنها برخورد مى كنيم پس براى نماز به پا مى خيزند و اثر برخورد ما را محو مى كند ابليس گفت : به آنان مهلت دهيد باشد كه در زندگى دنيا وسعت يابند آنجاست كه شما در مورد آنها به حاجت خود خواهيد رسيد.(148)
روايت شده كه عيسى عليه السّلام سنگى را متكاى خويش قرار داد. پس ابليس بر او گذشت و گفت : اى عيسى به دنيا مايل شدى سنگ را از زير سرش برداشت و به دو افكند، و گفت : اين سنگ با دنيا از آن تو باشد در حقيقت كسى كه مالك سنگى شود تا در هنگام خفتن متكاى خود قرار دهد مالك چيزى در دنيا شده كه ممكن است با آن شيطان بر او چيره شود، زيرا كسى كه مثلا در شب براى نماز بر مى خيزد هرگاه در نزديكش سنگى باشد كه آن را متكاى خويش قرار دهد شيطان ممكن است همواره او را به خوابيدن و متكا ساختن آن سنگ فرا بخواند و اگر همان سنگ نباشد استراحت و رغبت به خواب به دلش خطور نمى كند. اين است نتيجه داشتن يك سنگ پس چگونه باشد حال كسى كه مخدّه هاى گسترده و فرشهاى پهن شده و تفريحگاه هاى پاكيزه دارد. پس چه وقت براى عبادت خدا به نشاط مى آيد.
ديگر از راه هاى مهم ورود شيطان بخل و ترس از تهيدستى است ، زيرا همين بخل و ترس است كه مانع بخشيدن و صدقه دادن مى شود و آدمى را به اندوختن و ذخيره ساختن و عذاب دردناك كه به مال اندوزان وعده داده شده فرا مى خواند. چنان كه قرآن فرموده است ، خثيمة بن عبدالرحمن گويد: شيطان مى گويد: در مورد هر چيزى آدميزاده بر من چيره شود امّا در سه مورد هرگز بر من غالب نبايد 1-او را فرمان دهم كه با حق مال به دست آورد 2-به ناحق ببخشد 3-به حق نبخشد. گفته شده : براى شيطان اسلحه اى بهتر از ترس از تهيدستى نيست و هرگاه آدمى پذيراى چنين ترسى شد و به كار باطل شروع كند، و مانع از حق شود، و از روى هواى نفس سخن بگويد و به پروردگارش بدگمان شود.
شرح شواهد دين
بر درست بودن راه كسانى كه از طريق مجاهده (با نفس ) معرفت به دست مى آورند و از طريق دانش آموختن و راهى كه معمول و رايج است به كسب معرفت نمى پردازند.
هر انسانى كه از راه الهام و بطور ناخودآگاه چيزى بر او كشف شود، اگر چه اندك باشد درست بودن اين راه را مى شناسد و هركس در نفس خود چنين آگاهى نيابد لازم است كه به آن ايمان بياورد، زيرا درجه شناخت در انسان غريزه است و از دين و داستانها و تجربه ها شواهدى بر قيمت آن وجود دارد.(86)
شاهد بر اين مطلب گفتار خداوند است : (( و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا. )) (87) بنابراين هر دانشى كه با مواظبت بر عبادت ، بدون آموختن در دل آشكار شود طريق كشف و الهام است . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كه به آنچه مى داند عمل كند خدا علم آنچه را نمى داند به او مى دهد و در عمل كردن به آنچه مى داند موفقش مى دارد تا سزاوار بهشت شود و هر كس به آنچه مى داند عمل نكند در آنچه مى داند سرگشته شود و در آنچه عمل مى كند توفيق به دست نياورد تا سزاوار دوزخ گردد)) (88) ، خداى متعال فرمود: (( و من يتق اللّه يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب . )) (89) گفته شده : ((خدا برايش راه بيرون شدن از اشكالات و اشتباهات را قرار مى دهد)) و نيز فرمود: (( يا ايها الذين آمنوا ان تتقواللّه يجعل لكم فرقانا.(90) )) گفته شده منظور اين است كه خدا نورى را به او عطا مى كند كه با آن ميان حق و باطل فرق بگذارد و با آن وى را از اشتباهات بيرون بياورد. از اين رو پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در دعاى خود از خدا درخواست نور مى كرد، و عرضه مى داشت : ((بارخدايا به من نورى بده و بر نورم بيفزاى و در دلم و گوشم نورى قرار بده تا اين كه عرض كرد: در مو و پوست و گوشت و خونم نورى قرار ده )) (91) و از آن حضرت درباره گفتار خداوند: (( افمن شرح اللّه صدره للاسلام فهو على نور من ربه . )) (92) سؤ ال شد كه منظور از اين شرح (صدر) چيست ؟ حضرت فرمود: ((منظور توسعه است هرگاه نور در دل وارد شود سينه وسعت يابد و حوصله زياد مى شود)). پيامبر در حق ابن عباس فرمود: ((بارخدايا ابن عباس را در دين توانايى بده و تاءويل را به او بياموز.))(93)
على عليه السّلام فرمود: ((چيزى كه پيامبر در نهان برايمان حديث كرده باشد جز اين حديث نيست كه خداوند سبحان درك كتابش (قرآن ) را به بنده اى بدهد.)) (94) و اين عمل آموختى نيست ، و در تفسير گفته خداى متعال : (( يؤ تى الحكمة من يشاء. )) (95) گفته شده كه منظور قرآن است ، و خداى متعال فرمود: (( ففهمناها سليمان . )) (96) و آنچه را كه بر سليمان كشف شده فهم ناميده است ، و ابودردا مى گفت : ((مؤ من كسى است كه از پشت پرده اى نازك مى نگرد و به خدا سوگند كه خدا حق را در دلهايشان مى افكند و بر زبانهايشان جارى مى سازد.)) يكى از پيشينيان گويد: ((پندار مؤ من آينده گويى است .))(97)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((از تيزهوشى مؤ من بر حذر باشيد كه او با نور خدا مى نگرد)) (98) و گفتار خداى متعال به همين مطلب اشاره دارد: (( ان فى ذلك لا يات للمتوسمين . )) (99) و نيز گفتار خداى متعال : (( قد بينا الا يات لقوم يوقنون .(100) )) از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه فرمود: ((دانش دو گونه است دانشى درون قلب است كه مفيد مى باشد)) (101) از عالمى سؤ ال شد كه علم باطن چيست ؟ گفت : علم باطن سرى از اسرار الهى است كه خدا در دلهاى دوستانش مى افكند كه هيچ انسان و فرشته اى از آن آگاه نمى باشد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بعض از امت من با فرشته سخن مى گويند)) (102) ابن عباس چنين قرائت كرده است : (( و ما ارسلنا من قبلك من رسول و لا نبى و لا محدث . )) (103) منظور از رسول و بنى صديقين است و محدث كسى است كه به او الهام مى شود و از درون دل حقايق بر او كشف مى شود نه از راه محسوسات خارجى .
قرآن بصراحت مى فرمايد كه تقوا كليد هدايت و كشف است و اين علمى است كه بدون آموختن حاصل مى شود. خداى متعال مى فرمايد: (( و ما خلق اللّه فى السموات و الارض لا يات لقوم يتقون . )) (104) خداوند آيات و نشانه هاى (وجود خدا) را به تقوا پيشگان اختصاص داده است و فرموده است : (( هذا بيان للناس و هدى و موعظة للمتقين . )) (105) ابويزيد و ديگران مى گفتند: عالم آن كسى نيست كه مطلبى را از كتابى حفظ مى كند و چون محفوظات خود را فراموش كرد جاهل مى شود، بلكه عالم كسى است كه علم خود را هر وقت بخواهد بدون درس خواندن و حفظ كردن از پروردگارش مى گيرد. و اين همان عالم ربانى است و به چنين عالمى خداى متعال اشاره فرموده است : (( آتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما. )) (106) با اينكه هر علمى از پيشگاه اوست ، ليكن بعضى از علوم به وسيله آموختن مردم است و اين علم لدنى ناميده نمى شود، بلكه علم لدنى علمى است كه بدون وسيله خارجى مشخصى از درون دل گشوده مى شود. اين بود شواهدى از شرع و عقل و اگر تمام آيات و رواياتى كه در اين مورد وارد شده گرد آيد بيرون از شمار خواهد بود، امّا مشاهده اين حقيقت از راه تجربه نيز بيرون از شمار است و اين حقيقت بر صحابه و تابعين و افراد بعد از آنها آشكار شده است .
مى گويم : اين كشف باطنى بر امامان معصوم از اهل بيت عليهم السّلام بسيار به ظهور رسيده ، چنان كه در اصول كافى كلينى (ره ) (( كتاب الحجة و كتاب بصائرالدرجات محمّد بن حسن صفار و كتاب الخرايج و الجرايح راوندى و كتاب كشف الغمه اربلى )) و ديگر كتب تصنيف شده آمده است كه آن بزرگواران (ع ) از اعتقادات مردم و باطن آنها به فراست ، خبر داده اند و در سخن گفتن آنان با خضر عليه السّلام و گفتگويشان با فرشتگان و مسخّر ساختن جنيان و فرستادن آنها براى كارهايشان و ديگر انواع كرامتها، بسيار نقل شده است و ما پاره اى از آن كرامات را در كتاب اخلاق امامت از بخش عادات ، نقل كرده ايم . از جمله روايات نبوى در اين زمينه بدين قرار است : ((علم با بسيار آموختن نيست ، بلكه علم نورى است كه خدا در دل كسى مى اندازد كه هدايت او را مى خواهد)).(107) ((دانش نور و روشنى است كه خدا در دلهاى دوستانش مى اندازد و به زبانشان جارى مى سازد.)) (108) ((علم ، علم خداست و آن را جز به اوليا به كسى نمى دهد.)) (109) ((گرسنگى ابر دانش است و هرگاه بنده گرسنه شود از او حكمت مى بارد.))(110) ((هر كس خود را چهل بامداد براى خدا خالص سازد، چشمه هاى دانش بر زبانش ظاهر شود.)) (111) ((هيچ بنده اى نيست مگر اين كه دل او دو چشم پنهان دارد و با آنها غيب را درك مى كند.)) (112) ((هرگاه خدا نسبت به بنده اى خير بخواهد دو چشم دلش را مى گشايد پس آنچه را كه از چشم ظاهريش پنهان باشد مى بيند.))(113)
غزالى مى گويد: ((اين داستانها به حال كسى كه منكر اين حقايق است نفعى ندارد مگر زمانى كه آن حقيقت را در نفس خود مشاهده كند و هر كس اصل مطلب را منكر شود شرح و تفضيل آن را نيز انكار مى كند.)) امّا دليل قطعى كه هيچ كس نمى تواند آن را انكار كند دو چيز است :
1-شگفتيهاى رؤ ياى صادقه ، زيرا به وسيله آن امور پنهانى كشف مى شود و هرگاه اين عمل در خواب ممكن باشد در بيدارى هم محال نخواهد بود. تفاوت خواب و بيدارى فقط در راكد بودن حواس و عدم اشتغال آن به امور محسوس است و بسا شخص بيدارى كه در فكر فرو رود و بر اثر سرگرمى به خودش ، نه مى بيند و نه مى شنود.
2-پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از غيب و كارهاى آينده خبر داد چنان كه قرآن نيز مشتمل بر امور غيبه است و هرگاه براى پيامبر اين كار ممكن باشد براى ديگران هم ممكن است ؛ زيرا پيامبر كسى است كه حقيقت كارها بر او كشف مى شود و به اصلاح مردم نيز مشغول است . بنابراين محال نيست كه شخصى وجود داشته باشد كه حقايق بر او كشف شود و به اصلاح مردم مشغول نباشد و چنين شخصى پيامبر نيست بلكه ولى ناميده مى شود. پس هر كس به پيامبر ايمان داشته باشد و خواب صحيح و درست را راست بداند ناچار بر او لازم است كه اعتراف كند كه قلب يك در به سوى خارج دارد كه در حواس است و يك در از درون دل بسوى ملكوت و عالم فرشتگان دارد كه باب الهام و وحى و دميدن در دل است ، و هرگاه به اين دو با هم اقرار كند نمى تواند علوم را به آموختن و از راه اسباب شناخته شده منحصر بداند، بلكه مجاهده (با نفس ) مى تواند راهى براى رسيدن به علم باشد. و اين مطلب بر حقانيت شگفتيهاى دل و آمد و شد آن ميان عالم دنيا و عالم فرشتگان كه نقل كرديم دلالت مى كند.
امّا علت كشف شدن امور در خواب ، به صورتى كه به تعبير محتاج باشد و نيز مجسم شدن فرشتگان به صورتهاى گوناگون براى پيامبران و اولياء از اسرار شگفتيهاى قلب است و مربوط به علم مكاشفه ، از اين رو آنچه گفتيم اكتفا مى كنيم زيرا همين براى تشويق به مجاهده و مكاشفه خواستن به كمك جهاد كافى است .
شرح چيره شدن شيطان بر قلب با وسوسه و معناى وسوسه و علت غالب شدن آن
بدان كه قلب بسان گنبدى است كه درهايى دارد و از هر درى حالات بدان فرو ريزد، يا مانند هدفى كه از اطراف تيرها به آن فرود مى آيد، يا همانند آينه اى نصب شده است كه انواع صورتها در برابر آن قرار مى گيرد و پياپى در آن صورتى ديده مى شود و از صورت خالى نيست يا مانند حوضى است كه از نهرهاى مختلفى كه به آن سرازير است آبهايى در آن فرو مى ريزد. تنها راه هاى ورود اين نشانه ها كه در هر حال در دل تازه مى شود يا از طريق ظاهر است كه همان حواس پنجگانه است ، و يا از باطن است كه خيال ، شهوت غضب و اخلاق تركيب يافته در مزاح انسان است ، زيرا هرگاه چيزى با حواس درك شود در دل اثر مى گذارد. همچنين هرگاه بر اثر پرخورى يا قوت مزاج شهوت بجنبد، اثرى در قلب پديد مى آيد و اگر خود را از احساس و خيالاتى كه در نفس پديد مى آيد باز دارد اثر آن باقى مى ماند، لذا خيال از چيزى به چيزى منتقل مى شود و در نتيجه قلب از حالى به حال ديگر بر مى گردد، و مقصود اين است كه قلب همواره به وسيله اين عامل در تغيير و تحول است . آثار ويژه اى كه در دل پديد مى آيد همان خواطر است ، يعنى انديشه ها و خاطره هايى است كه بر قلب عارض مى شود و آن ادراكات علمى دل است كه يا بتازگى فرا مى گيرد و يا پس از فراگيرى به ياد مى آورد، آن را خواطر مى نامند زيرا پس از آن كه دل از آن غافل بوده به خاطر مى آورد، و همين خواطر موجب تحريك اراده هاست زيرا نيت و تصميم و اراده تنها پس از خطور مقصود به دل ، حاصل مى شود. پس مبداء كارها خواطر است بنابراين خاطر است كه رغبت را تحريك مى كند و رغبت اراده را و اراده نيت را و نيت اعضا را به حركت در مى آورد.
خواطرى كه رغبت را تحريك مى كند تقسيم مى شود به خواطرى كه به شرّ فرا مى خواند و به آخرت زيان مى رساند و خواطرى كه به خير فرا مى خواند و در آخرت بهره مى رساند و دو انديشه مختلفند و نياز به دو اسم دارند. بنابراين انديشه ستوده الهام ناميده مى شود و انديشه نكوهيده وسواس نام دارد؛ و مى دانيد كه اين انديشه ها نوپديد است و هر نوپديدى علت مى خواهد و هرگاه پديده ها گوناگون شود بر وجود علتهاى گوناگون دلالت مى كند اين همان متوقف بودن مسببات بر اسباب است كه در سنت خدا شناخته شده است . پس هرگاه ديوارهاى خانه با نور آتش روشن شود و سقف آن تاريك و با دود سياه شود روشن است كه علت سياهى غير از علت روشنايى است . همچنين براى روشنايى ها و تاريكيهاى دل دو علت مختلف وجود دارد: پس انديشه اى كه به خير دعوت مى كند فرشته و علتى كه به شرّ فرا مى خواند شيطان ناميده مى شود و لطفى كه دل به وسيله آن آماده قبول الهام فرشته مى شود توفيق نام دارد و آنچه با آن آماده قبول وسوسه شيطان مى شود خوارى و گمراهى ناميده مى شود، زيرا معانى گوناگون نياز به اسمهاى گوناگون دارد و فرشته از آفريدگان خداست كه كارش خير رساندن و افاده دانش و كشف حقيقت و وعده دادن به خير و امر به معروف است . خدا او را آفريده و بر آن كار مسخرش ساخته است . شيطان آفريده اى است كه كارش بر خلاف فرشته است ؛ و به شرّ فرا مى خواند و به كارهاى زشت فرمان مى دهد و در هنگامى كه بنده اى همت به كار خير مى كند او را از فقر مى ترساند. از اين رو وسوسه در برابر الهام و شيطان در برابر فرشته و توفيق در برابر خذلان است و خداى متعال در گفتارش به آن اشاره دارد: (( و من كل شى خلقنا زوجين لعلكم تذكرون . )) (114) تمام موجودات جفت و در برابر يكديگر قرار دارند جز خداى متعال كه چيزى در برابر او نيست بلكه او حقيقتى يكتا و خالق همه جفتهاست .
بنابراين دل به طرف شيطان و فرشته كشيده مى شود. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((در دل دو همدم است : همدمى از جنس فرشته كه به خير وعده دهد و حق را تصديق كند و هر كس آن را بيابد بداند كه از سوى خداست و خدا را بستايد، و همدمى از دشمن است كه به شرّ وعده مى دهد و حق را تكذيب مى كند و از خير نهى مى نمايد، و هر كس آن حالت را در خود بيابد از (شرّ) شيطان به خدا پناه ببرد. سپس اين آيه را تلاوت كرد: (( الشيطان يعدكم الفقر، )) (115) تا آخر آيه . يكى از پيشينيان گويد: ((اين دو همدم دو نوع تصميم به كارند كه در دل به حركت در مى آيند؛ تصميمى از سوى خدا و تصميمى از سوى دشمن . پس خدا رحمت كند بنده اى را كه در برابر تصميم خود توقف كند. اگر از خدا باشد امضا كند و اگر از دشمن باشد با آن بستيزد و به سبب كشيده شدن قلب ميان اين دو همدم است كه پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((دل مؤ من ميان و انگشت از انگشتان (قدرت ) خداوند است )) (116) و خداى سبحان منزّه از آن است كه انگشت مركّب از گوشت و خون و استخوان داشته باشد كه به بندهايى تقسيم شود. معناى واقعى انگشت تند زير و رو كردن و قدرت بر حركت و تغيير دادن است زيرا انسان انگشت را براى انگشت بودنش نمى خواهد، بلكه آن را براى عمل زير و رو كردن و برگرداندن مى خواهد، و همان طورى كه انسان با انگشتانش كارها را انجام مى دهد خداى متعال نيز كارهايش را با مسخّر ساختن فرشته و شيطان انجام مى دهد و آن دو را در زير و رو كردن دلها مسخر قدرت حقند، چنان كه انگشتان شما در زير و رو كردن اجسام به فرمان شمايند؛ و دل بر اساس سرشت بطور يكسان شايسته قبول آثار فرشتگان و شياطين مى باشد و قبول هيچ كدام بر ديگرى ترجيح ندارد و تنها يك طرف با پيروى خواهش ها و در افتادن با شهوت ها يا روى گردانى و مخالفت با آنها ترجيح پيدا مى كند. پس اگر انسان از خواسته شهوت و خشم پيروى كند شيطان به وسيله هوى بر انسان مسلط مى شود و دل لانه شيطان مى گردد، زيرا خواهش هاى نفسانى چراگاه شيطان است و اگر با شهوت ها بستيزد و آن را بر نفس خود مسلط نسازد و به خوى فرشتگان در آيد دل او قرارگاه و جاى فرود آمدن فرشتگان مى شود، و چون هيچ قلبى از شهوت ، غضب و حرص و طمع و آرزوى دراز و ديگر صفات بشرى كه از هوى سرچشمه مى گيرد، خالى نيست ناچار هيچ قلبى از وسوسه شيطان خالى نمى باشد. از اين رو پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((براى هر يك از شما شيطانى است ، عرض كردند: اى پيامبر خدا آيا براى تو هم شيطانى است ؟ فرمود: آرى جز اين كه خدا به من كمك كرد و شيطان تسليم من شد و جز به كار خير مرا به كارى امر نمى كند)).(117) دليل اين امر اين است كه شيطان فقط به وسيله شهوت در وجود انسان تصرف مى كند و خداوند به هر كس كمك كند تا شهوتش را جز در موارد شايسته و به اندازه شايسته اعمال نكند شيطان او را به بدى دعوت نمى كند از اين رو شيطانى كه به چنين شهوتى مسلح است جز به كار خير فرمان نمى دهد.
توضيح حالت دل
نسبت به اقسام علوم عقلى ، دينى ، دنيوى و اخروى
قلب همان طور كه پيش از اين بيان شد بر حسب طبيعتش آماده پذيرش حقيقت دانشهاست ، ليكن علومى كه در آن وارد مى شود به دو قسم عقلى و شرعى تقسيم مى شود. علوم عقلى نيز به ضرورى و اكتسابى تقسيم مى گردد و علوم اكتسابى به دنيوى و اخروى تقسيم مى شود. مقصود ما از علوم عقلى آن علومى است كه غريزه عقل به آن حكم مى كند و از تقليد و شنيدن گرفته نمى شود و اين علوم به بديهى و اكتسابى تقسيم مى شود. بديهى آن است كه عقل نمى داند از كجا و چگونه به دست آمده است ، مانند آگاهى انسان به اين كه يك شخص در يك حال نمى تواند در دو جا باشد، و يك شى ء نمى تواند هم حادث باشد و هم قديم هم موجود باشد و هم معلوم . انسان اين علوم را از آغاز كودكى در فطرت خود مى يابد و نمى داند كى و از كجا برايش حاصل شده است مقصود آن است كه عامل مستقيمى براى اين علوم نمى شناسد وگرنه بر او پوشيده نيست كه خدا آن آگاهيها را در وجود او آفريده است .
امّا اكتسابى آن علمى است كه با آموختن و استدلال به دست مى آيد و گاه به هر دو قسم ، عقل گويند.
على عليه السّلام مى فرمايد:
(( راءيت العقل عقلين
فمطبوع و مسموع
و لا ينفع مسموع
إ ذا لم يك مطبوع
كما لا تنفع الشمش
مقصود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از گفتار خود: ((خدا آفريده اى نيافريده كه در نزد او از عقل گرامى تر باشد)) (60) همان عقل طبيعى است و مقصود آن حضرت از گفتارى كه به على عليه السّلام فرمود: ((هرگاه مردم با خوبيهاى گوناگون به خداى متعال نزديك شوند تو با عقلت به خدا تقرب بجوى )) (61) عقل اكتسابى است . هرگاه تقرب به خدا با عقل طبيعى و با علوم بديهى ممكن نشود، با عقل اكتسابى ميسر گردد، ليكن شخصيتى چون على عليه السّلام مى تواند با به كارگيرى عقل در به دست آوردن علومى كه موجب قرب به خدا مى شود به خدا تقرب جويد. قلب به منزله چشم و غريزه عقل در آن به منزله نيروى بينايى در چشم است . نيروى ديدن لطيفه اى است كه در نابينا نيست و در بينا هست ، اگر چه چشم را ببندد يا شب تاريك او را فرا گيرد. علمى كه در قلب حاصل مى شود به منزله نيروى ادراك بينايى است ، يعنى دل عين اشيا را مى بيند، پنهان ماندن علوم از چشم عقل در مدت كودكى تا سنين تشخيص يا بلوغ شبيه پنهان ماندن اشيا تا زمان طلوع آفتاب و تابش نور آن بر ديدنيهاست ، و قلمى كه خدا با آن دانش ها را بر صفحه دلها مى نگارد به منزله قرص خورشيد است ، از اين رو، علم در قلب كودك پيش از مميز شدن حاصل نمى شود چرا كه صفحه دلش هنوز آماده پذيرش نقش دانش نيست ، و قلم آفريده اى است از آفريدگان خداى متعال مى فرمايد: (( علم باالقلم علم الانسان ما لم يعلم . )) (62) قلم خدا به قلم آفريدگانش شباهت ندارد، چنان كه صفت او به صفت آفريدگانش شبيه نيست . بنابراين قلم خداوند از نى و چوب نيست چنان كه ذات او از جنس جوهر و عرض نمى باشد. پس از اين جهات ياد شده ميان بينش بيرون و بينش درون موازنه اى صحيح برقرار است جز اين كه از نظر شرافت مناسبتى ميان آن دو نيست ، زيرا بينش درونى همان چشم نفس است كه همان لطيفه ياد شده (ربانى ) است و به منزله سواركار است و بدن همانند اسب است و نابينايى سواركار براى وى از نابينايى است زيانبارتر مى باشد بلكه ميان آن دو زبان مناسبتى وجود ندارد و براى موازنه بينش درونى با بينايى ظاهرى اس كه خدا ادراك دل را ديدن ناميده و فرموده است : (( ما كذب الفؤ اد ما راءى )) (63) و همچنين گفتار خداوند: (( و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السماوات و الارض ، )) (64) و اين رؤ يت و ديدن قصد ديدن ظاهرى نكرده است چون اين ديدن تنها مخصوص ابراهيم نيست تا به عنوان منت نهادن ذكر شود از اين رو ضد ادراك ابراهيم را كورى ناميده و فرموده است : (( فانها لا تعمى الابصار و لكن تعمى القلوب اللتى فى الصدور. )) (65) و فرمود: (( و من كان فى هذه اعمى فهو فى الا خرة اعمى و اضل سبيلا. )) (66) اين بود توضيح علم عقلى .
و ضوء العين ممنوع))(59)
امّا علوم دينى از پيروى كردن از پيامبران عليهم السّلام گرفته شده و كسب آن از راه فرا گرفتن قرآن و حديث و درك معانى آنها پس از شنيدن حاصل مى شود و كمال دل و سلامت آن از دردها و بيماريها بدان تحقق مى يابد. بنابراين علوم عقلى براى سلامت دل كافى نيست ، بلكه بايد خواص دواها و عقاقير از راه آموختن از پزشكان شناخته شوند زيرا عقل بتنهايى به آن رهنمون نمى شود اگر چه پس از شنيدن ، درك آن جز با عقل ممكن نيست . از اين رو عقل از شنيدن و شنيدن از عقل بى نياز نيست . پس آن كسى كه تنها به تقليد دعوت مى كند و بكلى عقل را كنار مى زند نادان است و كسى كه تنها به عقل اكتفا مى كند و از انوار قرآن و سنت بهره نمى گيرد فريب خورده است ، بپرهيز كه يكى از آن دو گروه باشى و ميان هر دو اصل (عقل و نقل ) جمع كن ، زيرا علوم عقلى مانند غذاست و علوم شرعى مانند دوا و شخص بيمار هرگاه دارو نداشته باشد از غذا زيان مى بيند. بيماريهاى دل نيز چنين است و درمان آن جز با داروهايى كه از دين گرفته مى شود ممكن نيست . آن داروها تكاليف عبادى و اعمالى است كه پيامبران صلّى اللّه عليه و آله براى درمان دلها تركيب كرده اند. بنابراين كسى كه دل بيمار خود را با عبادتهاى شرعى درمان نكند و به علوم عقلى اكتفا كند از آن زيان برد چنان كه بيمار از غذا زيان مى برد و پندار كسانى كه علوم عقلى را مخالف با علوم شرعى قلمداد كرده و جمع بين آنان را ناممكن دانسته اند پندارى است كه از كوردلى نشاءت گرفته است ، و ما از كوردلى به خدا پناه مى بريم .
بسا كه در نظر اين گوينده بعضى از علوم شرعى با بعض ديگر تناقض داشته و نتوانسته است ميان آنها جمع كند و پنداشته است كه با دين تناقض دارد، پس بدان سبب سرگردان مانده و همانند مويى كه از خمير جدا مى شود از دين جدا شده است . علتش اين است كه ناتوانى اش او را بدين توهم واداشته كه در دين نقصانى هست و دور است كه در دين نقصى باشد، و مثل او همانند نابينايى است كه وارد خانه اى شود و بر اثر برخورد با ظرفهاى خانه بلغزد و بگويد: چرا اين ظرفها در سر راه گذاشته شده چرا آنها را در جاى خود ننهاده اند؟ پس به او بگويند: ظرفها در جاى خودش است اين تويى كه به سبب نابينايى از راه راست نمى روى ، و از تو شگفت است كه لغزشت را به نابينايى خود حواله نمى دهى و به كوتاهى ديگرى نسبت مى دهى . علوم دينى به علوم عقلى چنين نسبتى دارد.
امّا علوم عقلى به دنيوى و اخروى تقسيم مى شود: علوم عقلى دنيوى مانند پزشكى ، حساب و هندسه ، ستاره شناسى و ديگر صنعتها و حرفه ها. علوم اخروى مانند علم به حالات قلب و آفتهاى اعمال ، علم به خداى متعال و صفات و افعالش چنانكه در كتاب علم به تفصيل بيان كرديم ، اين دو علم (دنيوى و اخروى ) با هم در تضاد هستند به اين معنى كه غالبا هر كس به يكى از آن دو توجه كند و به ژرفنگرى بپردازد از ديگرى باز مى ماند. از اين رو على عليه السّلام براى دنيا و آخرت سه مثال زده و فرموده است : ((دنيا و آخرت مانند دو كفه ترازويند، مانند خاور و باخترند، مانند دو هوويند كه چون يكى را خشنود سازى ديگرى را خشمگين كرده اى )).(67) به همين دليل مى بينى كسانى كه در كارهاى دنيا و در علوم پزشكى و حساب و هندسه فلسفه هوشيارند بيشتر آنان نسبت به كارهاى آخرت نادانند و بر عكس ، زيرا قوه عقل غالبا براى اين دو علم كافى نيست و يكى از آن دو مانع از كامل شدن ديگرى است . لذا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بيشتر اهل بهشت ساده لوحانند)) (68) يعنى كسانى كه در كارهاى دنيا ابله و كودن هستند.
يكى از پيشينيان گويد: ما با گروهى برخورد كرديم كه اگر شما آنها را مى ديديد مى گفتيد ديوانه اند، و اگر آنان شما را مى ديدند مى گفتند: شيطانيد پس هرگاه كار شگفت آورى از كارهاى دينى را كه هوشمندان ديگر علوم منكر آن شده اند شنيدى ، انكارشان موجب انزجارت از قبول آن نشود، زيرا محال است رهرو راه خاور به آنچه در باختر است دست يابد. كار دنيا و آخرت نيز چنين است . از اين رو خداى متعال فرمود: (( ان الذين لا يرجون لقائنا و رضوا بالحياة الدنيا و اظماتوا بها )) (69) و فرمود: (( يعلمون ظاهرا من الحياة الدنيا و هم عن الا خرة هم غافلون . )) (70) و فرمود: (( فاعرض عن من تولى عن ذكرنا و لم يرد الا الحياة الدنيا ذلك مبلغهم من العلم . )) (71) پس جمع ميان بينش كامل در مصالح دنيا و دين ممكن نمى شود مگر براى كسانى كه خدا تدبير دنيا و آخرت بندگانش را در وجود آنها قرار داده است آنان پيامبرانند كه به وسيله روح القدس تاءييد مى شوند و از نيروى الهى كمك مى گيرند. از اين رو دلهايشان گنجايش تمام كارها (دنيا و آخرت ) را دارد، امّا دلهاى ديگر مردم هرگاه به كارى مشغول شود از كار ديگر باز مى ماند و نمى تواند در آن به كمال برسد.
تفاوت ميان الهام و فرا گرفتن دانش
و فرق ميان راه آنها كه در كشف حق مى كوشند و راه آنها كه در پى كسب مى روند
بايد دانست دانشهايى كه ضرورى نيست و گهگاه در دل پديد مى آيد، پديد آمدنش گوناگون است يك بار بر دل هجوم مى آورد گويى از جايى نامعلوم در دل افتاده و يك بار از راه استدلال و فراگرفتن به دست مى آيد، اولى را الهام و دومى را آزمون و تاءمل مى نامند. پس آنچه بدون چاره جويى و تلاش بنده در دل قرار مى گيرد دو قسم است : يكى آن كه بنده نمى داند چگونه و از كجا حاصل شده است ، ديگر آن كه بر سببى كه آن علم از آن به دست آمده مطلع مى شود و آن با مشاهده فرشته اى است كه دانش را در دل مى افكند. نوع اول الهام و به دل گذشتن ناميده مى شود و نوع دوم وحى نام دارد. وحى ويژه پيامبران است و الهام ويژه اوليا و برگزيدگان ، و نوع قبل كه از راه استدلال به دست مى آيد ويژه دانشمندان است .
حقيقت مطلب در اين مورد آن است كه قلب آماده است تا تمام حقيقت اشيا در آن تجلى كند و تنها مانع ميان دل و حقايق اشيا عوامل پنجگانه اى است كه پيش از اين ياد شد. عوامل پنجگانه ، مانند پرده آويخته اى است كه ميان آينه دل و لوح محفوظ كه تمام مقدرات الهى تا روز رستاخيز در آن ثبت شده است ، مانع ايجاد مى كند تابش حقيقت دانشها از آئينه لوح محفوظ به آئينه دل شبيه انعكاس صورتى از آئينه اى در آئينه مقابل آن است و پرده و مانع ميان دو آئينه گاه با دست كنار زده مى شود و گاه با وزيدن بادى است كه آن را حركت مى دهد همچنين گاهى نسيم الطاف (الهى ) مى وزد و پرده ها را از مقابل چشم دل كنار مى زند. پس بعضى از نوشته هاى لوح محفوظ در آن مى تابد. اين حالت گاه در عالم خواب است كه در نتيجه آن آينده بر شخص انكار مى شود و با مرگ پرده ها بكلى بر طرف مى گردد و گاه در بيدارى نيز با عنايت نهانى خداى متعال پرده كنار مى رود و از پشت پرده غيب بخشى از علوم شگفت آور مانند برق درخشان در دل مى تابد و گاه تا حدودى پياپى مى تابد و خيلى كم اتفاتق مى افتد كه اين حالت زياد دوام يابد. پس الهام با به دست آوردن علم در خود علم و محل و سببش تفاوتى ندارد ولى از نظر بر طرف شدن حجاب اين تفاوت را دارد كه الهام در اختيار بنده نيست ، وحى با الهام فرقى ندارد. تنها تفاوت در وحى ديدن فرشته اى است كه به شخص آگاهى مى دهد، زيرا به وسيله فرشتگان است كه دانشها در دل ما پديد مى آيد و خداى متعال در اين آيه بدان اشاره فرموده است : (( و ما كان لبشر ان يكلمه اللّه الا وحيا او من وراء حجاب او برسل رسولا فيوحى باذنه ما يشاء. )) (72)
حال كه از اين مطالب آگاه شديد توجه داشته باشيد كه مجاهدان به علوم الهامى تمايل دارند نه آموختنى . از اين رو بر آموختن دانش و به دست آوردن كتب مصنفان و بحث گفتگوها و دليلهاى ياد شده حريص نيستند، بلكه مى گويند: (راه رسيدن به دانش ) آن است كه در زدودن صفات نكوهيده از دل بكوشيم و تمام وابستگيها را قطع كنيم و با تمام كوشش به خداى متعال رو بياوريم . هرگاه اين حالت به دست آيد خداى متعال سرپرست دل بنده مى شود و آن را به انوار دانش منور مى سازد، رحمت الهى سرازير دل مى شود و نور بر آن مى تابد، سينه وى باز و راز ملكوت بر او آشكار مى شود، حجاب عزت با عنايت حق از چهره دل كنار مى رود و حقيقت امور الهى در آن مى تابد. پس تنها وظيفه مريد آن است كه براى تصفيه دل آماده باشد و صادقانه بكوشد و كاملا تشنه آن باشد و همواره در انتظار به سر برد تا از درهاى رحمت الهى كه بر او گشوده مى شود بهره بگيرد، چرا كه بر پيامبران و اولياى خدا واقعيتها آشكار مى شود و نور دانش بر سينه هايشان مى تابد بى آن كه از كتابى بياموزند، بلكه با زهدورزى در دنيا و بر حذر داشتن و دور ساختن دل از دلبستگيها و سرگرميهاى آن با تلاش هر چه تمام تر به خدا روى آوردن ، به دانش رسيده اند ((پس هر كه با خدا باشد خدا با اوست ))
انبياء و اولياء راه توجه به خدا را در اين دانسته اند كه انسان اولا بكلى دلبستگيهاى دنيا را قطع و دل را از آن تهى سازد و از زن و فرزند و ثروت و ميهن و كار و پست و مقام صرفنظر كند، بلكه دلش بگونه اى شود كه بود و نبود همه چيز برايش يكسان باشد. آنگاه در گوشه اى خلوت گزيند و به واجبات و فرايض يوميه بسنده كند و دل آسوده بنشيند و تمام همتش در ياد خدا جمع باشد، نه آن كه فكرش را در خواندن قرآن و تفكر در تفسير و كتابهاى حديث و جز آن كه پراكنده سازد، بلكه سعى كند كه جز ياد خدا چيزى به دلش خطور نكند و پس از نشستن در خلوت همواره و با توجه كامل و حضور قلب اللّه اللّه بگويد تا به حالتى برسد كه بدون حركت دادن زبان احساس كند گويى اللّه بر زبانش جارى است . سپس در همان حالت بماند تا اثر آن از زبان محو شود و قلبش بر ذكر اللّه مواظبت كند، آنگاه مراقب باشد تا صورت لفظى اللّه و حروف و شكل كلمه از دل نيز محو گردد و فقط معناى اللّه در قلبش حاضر باشد و گويى كه آن معنا همراه دل است و از آن جدا شدنى نيست . انسان تا رسيدن به اين مرحله و ادامه دادن آن با دفع كردن وسوسه هاى شيطانى مختار است ولى در جلب رحمت خدا به خود اختيارى ندارد بلكه با كارهاى خود در معرض نسيم رحمت حق قرار مى گيرد و تنها كار او اين است كه منتظر بماند تا خدا درهاى رحمتى را كه بر روى انبيا و اوليا از اين راه مى گشايد بر او نيز بگشايد. در اين هنگام است كه اگر اراده اش صادق و همتش خالص باشد و بخوبى از خويشتن مواظبت كند و تمايلات او را به خود جذب نكند و به دلبستگيهاى دنيا سرگرم نشود انوار الهى بر قلبش مى تابد. اين تابش در آغاز همانند برق جهنده است كه ثبات ندارد سپس تكرار مى شود و گاه ديرتر مى درخشد و اگر برگردد ثابت مى ماند و گاه حالت جهش دارد، و در صورت ثبات هم گاه ثبات آن اندك است و گاه طول مى كشد، گاه نظاير آن پياپى بيايد و گاه به يك فن اكتفا كند. درجات دوستان خدا در اين راه بى شمار است همان طور كه تفاوتهاى آنها در آفرينش و اخلاق بى شمار است و اين راه به جلا و صفا و پاكى دل باز مى گردد، پس از آن تنها آمادگى و انتظار مى خواهد.
بيان مجموعه هايى از صفات دل و مثالهاى آن
بايد دانست كه با تركيب و آفرينش انسان چهار خلط همراه است . از اين رو چهار نوع صفت : درندگى ، حيوانى ، شيطانى ، ربانى ، در او جمع شده است . پس انسان از آن نظر كه خشم بر او مسلط مى شود كار درندگان كه دشمنى و كينه و حمله به مردم زدن و دشنام دادن است از او سر مى زند؛ و از آن نظر كه شهوت بر او مسلط مى شود كار حيوانات كه حرص و آزمندى و شهوت بسيار و غيره است از او سر مى زند؛ و از آن نظر كه در وجود او امرى ربانى است ، چنان كه خداى متعال فرموده : (( قل الروح من اءمر ربى . )) (34) در نفس خود مدعى ربوبيت مى شود و سلطه جويى ، برترى خواهى و انحصارطلبى و خودكامگى در همه كارها و منفرد بودن در رياست و بر كنار بودن از رشته بردگى و فروتنى را دوست دارد، و مايل است كه از همه دانشها آگاه شود، حتى ادعاى علم و معرفت و آگاه بودن به حقيقت اشياء را دارد. هرگاه به او عالم بگويند و شاد و اگر جاهل بگويند غمگين مى شود. در حالى كه احاطه داشتن به همه حقايق و مسلط شدن مقتدرانه بر همه مردم از صفات خداوند است و انسان به آن حريص است ، و از آن نظر كه با قوه تشخيص از حيوانات جدا مى شود با آن كه در خشم و شهوت با آنها شريك است حالت شيطانى در او به وجود مى آيد و شرور مى شود و قدرت تشخيص خود را در پيدا كردن راه هاى شر و چاره جوييها به كار مى برد و با مكر و فريب و نيرنگ به اهداف خود مى رسد، و به جاى كار خير شرارت مى كند و اين خلق و خوى شيطانهاست .
در هر انسانى آميزه اى از اين چهار عنصر: ربانى ، شيطانى ، درنده خويى و حيوانى موجود است تمام آنها در قلب گرد مى آيد و گويا در جلد انسان خوك ، سگ ، شيطان ، حكيم گرد آمده است .
خوك ، همان شهوت است زيرا نكوهيده بودن خوك به سبب رنگ و صورتش نيست بلكه به خاطر درندگى و حرص اوست .
سگ همان خشم است ، زيرا جانور درنده يا سگ گزنده از نظر صورت و رنگ و شكل درنده و گزنده نيست ، بلكه به سبب روح درندگى و دشمنى و گزندگى است كه در اوست . در باطن آدمى درندگى درنده و خشم آن و حرص خوك و شهوترانى اش جاى گرفته است . بنابراين خوك انسان را به حرص در گناه و كار زشت فرا مى خواند و درنده او را به وسيله خشم به ستم و آزار رساندن به ديگران مى خواند.
شيطان پيوسته شهوت ناشى از خوك صفتى و خشم ناشى از درنده خويى را در انسان بر مى انگيزد و يكى از آنها را شيفته ديگرى مى سازد و آنچه شهوت و خشم بر حسب طبيعت خود مى خواهند، نيكو جلوه مى دهد.
حكيم كه همان عقل آدمى است ماءموريت دارد كه نيرنگ شيطان را دفع كند و با بينش نافذ و راءى روشن حرص او را درهم بشكند، زيرا با خشم شدت شهوت شكسته مى شود و درندگى سگ را با مسلط ساختن خوك بر آن دفع كند و همه آنها را مغلوب سياست خود سازد. اگر چنين كند كارها معتدل و عدالت در مملكت تن آشكار مى شود و همه به راه راست مى روند امّا اگر نتواند آن نيروها را مغلوب سازد، آنها وى را مغلوب كرده به خدمت خود در مى آورند. پس همواره در انديشه و به فكر پيدا كردن راه چاره است تا خوك شهوت را سير و سگ خشم را خشنود سازد از اين رو هميشه در بندگى سگ يا خوك به سر مى برد.
حال بيشتر مردم تا وقتى كه همه كوشش آنها ارضاى شكم و شهوت و فخر فروشى بر دشمنان باشد همين است . جاى بسى شگفتى است انسانى كه خود بت پرست است ، بت پرستان را به خاطر عبادت سنگ نكوهش مى كند، حال آن كه اگر پرده كنار رود و باطن خودش آشكار شود همان طور كه در خواب يا بيدارى براى اهل كشف و شهود باطن اشيا مجسم مى شود خود را در برابر خوك شهوت به حال سجده و ركوع و منتظر دستور او خواهد ديد و هر وقت خوك شهوت به هيجان آيد و چيزى بخواهد بزودى سرگرم خدمتش مى شود و شى ء مورد شهوتش را حاضر مى كند؛ يا خود را در برابر سگ گزنده و پرستش آن مى بيند و در مقابل خواسته هاى او فرمانبردار است در حالى كه براى چاره جويى در رسيدن به بندگى او بدقت مى انديشد و در شادمان كردن شيطان خود مى شتابد، چون شيطان است كه خوك شهوت و سگ خشم را به هيجان مى آورد و آنها را به خدمت خود بر مى انگيزد. بنابراين انسان با پرستش شهوت و خشم در حقيقت شيطان پرست است ، پس اگر هر بنده اى مواظب رفتار و سخن گفتن و خاموشى گزيدن و نشست و برخاست خود باشد و با چشم بصيرت بنگرد در صورتى كه نسبت به خود منصفانه قضاوت كند سراسر روز در پرستش بت شهوت و خشم و غيره مى كوشد و اين ، نهايت ستم است ؛ زيرا مالك را كه عقل انسانى است برده و ربّ را مربوب و آقا را بنده و غالب را مغلوب قرار داده است . عقل است كه شايسته آقايى و غلبه و مسلط شدن است ، در حالى كه اين شخص عقل را به خدمت اين سه نيرو (خشم و شهوت و شيطان ) در آورده است ، و ناگزير از بندگى اين سه در قلب او صفاتى متراكم مى شود كه به صورت طبيعت وى در مى آيد و دل را مى ميراند.
امّا از فرمانبردارى خوك شهوت صفت بى شرمى ، پليدى ، اسراف و سخت گيرى بر اهل و عيال در مخارج ، رياكارى ، پرده درى ، ديوانگى ، بيهودگى ، حرص ، طمع ، چاپلوسى ، كينه توزى ، بخل ، سرزنش ، و غيره ، به وجود مى آيد.
امّا از فرمانبردارى سگ خشم ، صفت بى باكى ، سبكسرى ، خود بزرگ بينى ، خودستايى ، خشم ، تكبر، خودپسندى ، ريشخند، مباهات ، سبك شمردن ، كوچك شمردن مردم ، شرارت و تمايل به ظلم و غيره به وجود مى آيد.
امّا نتيجه فرمانبردارى از شيطان به سبب فرمانبردارى از خشم و شهوت است كه حاصل آن نيرنگ و مكر و زيركى ، دروغ ، زرق ، بر هم زدن ميان ديگران ، غشّ در جنس ، فتنه انگيزى ، دشنام دادن و غيره است . امّا اگر برعكس تمام نيروها مغلوب و به زير فرمان صفت ربانى درآيد، دانش و حكمت و يقين و احاطه به باطن اشيا و شناخت حقيقت اشيا در قلب مستقر مى شود و آدمى با نيروى دانش و بينش بر همه صفات زشت مسلط مى گردد، و به سبب كمال در علم شايستگى تقدم بر مردم را پيدا مى كند، و از پرستش شهوت و خشم بى نياز مى شود و با كنترل خوك شهوت و برگرداندن آن به مرز اعتدال صفات ارزنده اى چون پاكدامنى ، قناعت ، آرامش ، زهد، پارسايى ، پرهيزگارى ، شادمانى ، برخورد خوب ، شرم ، لطافت طبع ، همراهى و مساعدت و نظاير آنها در قلب مستقر مى شود، و با كنترل نيروى خشم و مغلوب ساختن آن و برگرداندنش به اندازه اى كه لازم است ، صفت شجاعت و بخشندگى و بزرگوارى و كنترل نفس ، شكيبايى ، بردبارى ، تحمل ، گذشت ، پايدارى ، نجابت ، شهامت ، وقار و غيره ، در قلب جاى مى گيرد.
بنابراين قلب در حكم آينه اى است كه اين امور مؤ ثر در آن پيرامونش را گرفته اند و اين آثار پياپى به دل مى رسد، امّا آثار ستوده اى كه ياد كرده ايم بر روشنى و تابش و نور دل مى افزايد تا تجلى ذات حق در آن بتابد و آن حقيقتى كه از دين مورد نظر است در آن كشف شود. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با گفتار خود به اين قلب اشاره فرموده است : ((هرگاه خدا خير بنده اش را بخواهد قلب او را پند دهنده اش قرار مى دهد)) (35) و نيز با اين گفتار: ((هر كه در قلب خود پند دهنده اى داشته باشد از سوى خدا بر او نگهبانى گماشته شود)) (36) و همين دل است كه ياد خدا در آن مستقر مى شود. خداى متعال مى فرمايد: (( الا بذكر اللّه تطمئن القلوب . )) (37)
امّا صفات نكوهيده همانند دودى تيره و سياه بر آينه دل مى نشينند، و پيوسته بر روى آن متراكم مى شوند تا آن كه قلب به سياهى و تاريكى مى گرايد و بكلى از خداى متعال در حجاب مى ماند و آن حالت مهر خوردن و زنگار گرفتن قلب است . خداى متعال مى فرمايد: (( كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون . )) (38) و نيز فرمود: (( ان لو نشاء اصبناهم بذنوبهم و نطبع على قلوبهم فهم لا يسمعون . )) (39) بنابراين خداوند نشنيدن حقايق را كه از مهر نهادن بر دلها ناشى مى شود به گناه ارتباط داده چنان كه شنيدن را به تقوا مرتبط ساخته ، آن جا كه فرموده است : (( و اتقواللّه و اسمعوا (40) : فاتقواللّه و اطيعون ، (41) و اتقواللّه و يعلمكم اللّه . )) (42) زمانى كه گناهان متراكم شوند بر دل مهر نهاده مى شود و در اين وقت آدمى كور باطن مى گردد و از دريافت حق و درك مصلحت دين ناتوان مى ماند؛ كار آخرت را سبك مى شمارد و به كار دنيا اهميت مى دهد و كوشش خود را بدان منحصر مى سازد؛ و هرگاه امور مربوط به آخرت و خطرهاى آن به گوشش برسد از يك گوش وارد و از گوش ديگر خارج مى شود، و در دل نمى ماند و او را به توبه و جبران گذشته تحريك نمى كند. آنان كسانى هستند كه ((از آخرت نااميد شده اند چنان كه كافران خفته در گورها نااميد هستند)) معناى سياه شدن دل چنان كه قرآن و سنت از آن سخن گفته اند همين است )).
مى گويم : زراره از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده كه فرمود: ((در دل هر بنده اى نقطه اى سفيد است و اگر گناهى مرتكب شود در آن نقطه نقطه اى سياه پديد مى آيد. پس اگر توبه سياهى مى رود و اگر به گناه ادامه دهد آن سياهى زياد مى شود تا آنجا كه سفيدى را مى پوشاند و هرگاه سفيدى را پوشاند صاحب آن دل هرگز به خير و صلاح بر نمى گردد و معناى گفتار خداى متعال همين است : ((بلكه تاريكى ستم و بدكاريهاى آنان بر دلهايشان چيره شده است )).(43)
از امام باقر عليه السّلام روايت شده : ((همانا دلها سه نوعند: دل وارونه كه هيچ خيرى را حفظ نمى كند و آن دل كافر است ؛ دلى كه در آن نقطه اى سياه است و خير و شرّ در آن مى جنگند و هر كدام در آن پديد آمد به وسيله آن بر دل چيره مى شود؛ دلى كه باز است و در آن چراغهاى تابانى است و نورش تا روز قيامت خاموش نمى شود و آن دل مؤ من است )).(44)
همانا امام عليه السّلام فرموده نور آن دل تا روز قيامت خاموش نمى شود، براى اين كه قلب در اين معنى با نابودى بدن نابود نمى شود.
غزالى مى گويد: از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه دل مؤ من صاف است و چراغى در آن مى درخشد و دل كافر سياه و وارونه است . (45) بنابراين ، فرمانبردارى خداى متعال و مخالفت با شهوتها دل را جلا مى دهد و نافرمانى خدا و گناه ، دل را سياه مى كند، پس هر كس به گناهان روى بياورد دلش سياه شود و هر كس در پى گناه ، حسنه اى انجام دهد و اثر گناه را از بين ببرد دلش تاريك نشود ولى از نورش كاسته شود، مانند آينه اى كه انسان بر روى آن نفس بكشد سپس دست بكشد، دوباره نفس بكشد و دست بكشد كه تيره شدن آن قطعى است ، خداى متعال مى فرمايد: (( ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فاذاهم مبصرون . )) (46) پس خداوند خبر داده كه روشنايى و بينايى دل به وسيله ذكر حاصل مى شود و جز تقوا پيشگان كسى توان آن را ندارد. بنابراين تقوا باب ذكر خداست و ذكر باب كشف و بر طرف شدن پرده و كشف باب رستگارى بزرگ است و آن رسيدن به لقاء اللّه است .
توضيح مثال قلب نسبت به دانشها
بدان كه قلب يعنى همان لطيفه ربانى كه تمام اعضاى فرمانبردار و كارگزار را تدبير مى كند. جايگاه دانش است . اين لطيفه نسبت به حقايق معلوم همانند آينه نسبت به صورت اشياى رنگ دار است . پس همان طور كه براى جسم رنگ دار صورتى است و عكس آن صورت در آينه مى افتد و در آن متجلى مى شود براى هر دانسته اى حقيقتى است و آن حقيقت صورتى دارد كه در آينه دل مى افتد و در آن روشن مى شود؛ و همان طور كه در مورد آينه سه عنصر موجود است : آينه ، صورت اشيا، عكس حاصل در آينه ، در مورد دل نيز سه چيز موجود است : قلب ، حقيقت اشياء، به وجود آمدن خود حقايق در دل و حضور در آن .
بنابراين ، عالم (دانا) همان دلى است كه تصوير حقايق اشيا در آن وارد مى شود، معلوم (دانسته ) همان حقايق اشيا است و علم (دانش ) عبارت است از پديد آمدن دانشها در دل مانند پديد آمدن تصوير در آينه . پس همان طور كه در آينه پنج چيز مانع نقش بستن صورت مى شود: اول ناقص بودن شكل آينه ، يعنى جوهر آهن را پيش از مدور و صورت بندى و صيقلى شدن در نظر بگيريد؛ دوم شكل آينه كامل است ولى رويش را زنگار گرفته است ؛ سوم ، آينه در برابر صورت نيست ؛ چهارم ، ميان آينه و صورت مانعى وجود دارد، پنجم آن سمتى كه مى خواهيم صورت را ببينيم بر ما مجهول است و نمى توانيم صورت و جهت آن را در مقابل آينه قرار دهيم ، دل نيز آينه اى است كه آمادگى دارد واقعيت همه اشيا را متجلى سازد و خالى بودن دل از دانشها به سبب اين مواضع پنجگانه است .
1-كاستى در خود دل ؛ مانند دل كودك چرا كه بر اثر كاستى ، دانشها در آن جلوه نمى كند.
مقدّمه
اين اولين كتاب از بخش مهلكات (( محجة البيضاء فى تهذيب الا حياء )) است
(( بسم اللّه الرحمن الرحيم ))
ستايش ويژه خدايى است كه در برابر شكوه او دلها و انديشه ها حيران ، و در مقابل درخشندگى تابش انوار او ديدگان مات و مبهوت مى شود.
خدايى كه به رازهاى نهان آگاه و بر مكنونات درون داناست . در تنظيم حكومتش از رايزن و ياور بى نياز است ؛ دگرگون كننده دلها، آمرزنده گناهان ، پوشاننده عيبها و گشاينده غمهاست .
درود بر محمّد صلّى اللّه عليه و آله سرور فرستادگان ، گردآورنده پراكندگيهاى دين ، قطع كننده ريشه كافران ، و بر خاندان پاكش .
پس از ستايش خدا، بزرگى و فضيلت انسان كه به سبب آن بر تمامى انواع آفريدگان برترى يافته به اين است كه استعداد شناخت خداى سبحان را دارد؛ خدايى كه جمال و كمال و مباهات او در دنيا و ساز و برگ و اندوخته اش در آخرت است . انسان تنها با دل خود استعداد شناخت دارد نه با عضوى از ديگر اعضايش . بنابراين دل است كه به خدا عالم مى شود، براى خدا كار مى كند و به سوى او مى شتابد و به او تقرب مى جويد؛ دل است كه آنچه در پيشگاه خداست كشف مى كند. براحتى همه اعضا پيرو دل و چاكران و ابزارى هستند كه دل آنها را به خدمت مى گيرد، به همان گونه اى كه مالك بردگان ، امير رعيت ، و صنعتگر ابزار را به كار مى گيرد. آنگاه كه دل از طريق سرگرم شدن به غير خدا معيوب نشود، در پيشگاه او مقبول افتد و چون بكلى سرگرم غير خدا شود، از خدا در پرده بماند. دل است كه مورد خطاب ، و مطالبه حق و نيز مورد پاداش و كيفر است ؛ دل است كه استعداد نزديك شدن به خدا را دارد.
از اين رو پاكى آن موجب رستگارى و فساد و گمراهى آن و نيز به كار زشت آلوده شدنش مايه بدبختى است . در حقيقت دل فرمانبردار خداست . تنها دل است كه انوارش از عبادات بر ديگر اعضا مى تابد؛ دل است كه نافرمانى خدا و تمرد از امر او مى كند و آثار گناهان از دل به اعضا سرايت مى كند، تاريك و نورانى بودن دل خوبيها و بديهاى ظاهر را آشكار مى سازد، زيرا هر مايعى كه درون ظرفى باشد، همان به بيرون تراوش مى كند از كوزه همان برون تراود كه در اوست ؛ دل است كه چون انسان آن را بشناسد، نفس خويش را مى شناسد و چون نفس خود را بشناسد پروردگارش را مى شناسد؛ دل است كه هرگاه انسان آنرا نشناسد نفس خود را نمى شناسد و هرگاه نفس خود را نشناسد پروردگارش را نمى شناسد. هر كس قلبش را نشناسد ديگران را نيز نشناسد. بيشتر مردم نفوس و دلهاى خود را نمى شناسند و ميان ايشان و نفوسشان مانعى قرار گرفته است ، زيرا خدا ميان انسان و قلبش را مانع ايجاد مى كند. مانع شدن ميان انسان و قلبش به اين است كه خدا انسان را موفق نمى دارد كه از شهود و مراقبت دل برخوردار شود، صفاتش را بشناسد و آگاه شود از اين كه دل چگونه ميان دو انگشت از انگشتان قدرت رحمان زير و رو شود و اين كه چگونه يك بار به اسفل السافلين پايين مى رود و تا افق شياطين پست مى شود و ديگر بار چگونه تا اعلا عليين اوج مى گيرد و به عالم فرشتگان مقرب بالا مى رود. هر كس دل خويش را نشناسد و از آن مراقبت ننمايد و بر آنچه از خزائن عالم ملكوت بر دل و در دل مى درخشد مواظبت نكند از كسانى است كه خداى متعال درباره اش مى فرمايد: (( و لا تكونوا كاالذين نسواللّه فاءنساهم اءنفسهم اولئك هم الفاسقون . )) (1) بنابراين شناختن دل و حقيقت اوصاف آن ريشه دين و شالوده راه رهروان (طريق حق ) است .
چون در نخستين جزء اين كتاب از بررسى و نگرش امور مربوط به اعضاى بدن كه عبارت از عبادتها و عادتها يعنى علم برون بود فراغت يافتيم و وعده داديم كه در جزء دوم ، صفات هلاك كننده و نجات دهنده را كه علم درون است شرح دهيم ، ناگزيريم دو كتاب را پيش از آن بياوريم :
1-كتابى در شرح شگفتيهاى دل و اخلاق آن .
2-كتابى در چگونگى تمرين دادن دل و پاكيزه ساختن اخلاق آن .
پس از آن به شرح صفات هلاك كننده و نجات دهنده مى پردازيم .
اينك در مورد شگفتيهاى دل با استفاده از چند مثال مطالبى را نقل مى كنيم كه به فهم نزديك باشد، زيرا اگر اخلاق و شگفتيهاى دل و رازهاى درونى آن كه در زمره عالم ملكوت است بروشنى بيان نشود فهم بيشتر مردم از درك آن ناتوان مى شود توفيق از خداست .
شرح معناى نفس ، روح ، عقل ، قلب ، و آنچه مقصود از آنهاست
بايد دانست كه واژه هاى ياد شده ، چهار اسم است كه در اين بابها به كار مى رود و در ميان علماى بزرگ كسانى كه بر شناخت اين نامها و اختلاف معانى و حدّ و مسمّاهاى آنها احاطه داشته باشند، اندكند. منشاء بيشتر اشتباهات ، ناآگاهى به معناى اين اسمها و مشترك بودن آنها در بين مسماهاى گوناگون است . ما معانى اين اسمها را تا آنجا كه به هدفمان مربوط مى شود شرح مى دهيم .
نخستين لفظ،
لفظ ((قلب )) است كه در دو معنى به كار مى رود:
1-عضو گوشتى مخروطى شكل كه در سمت چپ سينه قرار گرفته و ميان تهى است . در آن بخش خالى قلب خون جريان دارد كه سرچشمه روح است . اكنون ما بر آن نيستيم كه صورت و كيفيت قلب را شرح دهيم ، چون اهداف دينى به آن وابسته نيست و آن تنها هدف پزشكان است ؛ اين قلب (عضوى گوشتى ) در حيوانات بلكه در مرده نيز موجود است . ما هرگاه اسم قلب را در اين كتاب به كار ببريم مقصودمان اين معنى نيست كه پاره گوشتى بى ارزش از جهان طبيعت است ، زيرا حيوانات هم آن را با حس بينايى در مى يابند چه رسد به آدميان .
2-ديگر معنا قلب ، لطيفه اى (طرفه موجودى ) است روحانى و منسوب به پروردگار كه به اين قلب مادى تعلقى دارد. آن موجود طرفه ، حقيقت انسان است كه درك كننده ، دانا آگاه ، مور خطاب و سرزنش و طلب است . اين لطيفه ربانى به قلب مادى علاقه اى دارد و عقول بيشتر مردم در درك مناسبت آن علاقه حيران مانده است ، زيرا تعلق آن لطيفه به قلب مادى به تعلق عرض به جسم ، صفت به موصوف برندگى به كارد و تعلق جسم به مكان شباهت دارد و ما به دو دليل از شرح آن خوددارى مى كنيم :
1-يكى آن كه اين بحث مربوط به علوم مكاشفه است و هدف ما در اين كتاب تنها علوم معامله است .(2)
2-دوم آن كه لازمه پژوهش در اين مطلب آشكار ساختن راز روح است و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در آن باره سخن نگفته است ، (3) و ديگرى را نمى رسد كه در آن باره سخن بگويد. مقصود ما اين است كه هرگاه در اين كتاب قلب را به كار ببريم اين لطيفه ربانى را اراده مى كنيم و هدفمان بيان حقيقت ذات آن لطيفه نيست ، بلكه بيان اوصاف و احوال آن است ، علم به امور محسوس ، به شناخت اوصاف و احوال آن لطيفه نيازمند است و به بيان حقيقت آن نيازى ندارد.
دومين لفظ،
روح است كه آن نيز در آنچه به هدف ما ارتباط دارد به دو معنى به كار مى رود:
1-يكى به معناى جسمى لطيف مى باشد كه سرچشمه اش بخش توخالى قلب جسمانى است و به وسيله رگهاى زننده (زنده و فعال ) در ديگر اجزاى بدن پخش مى شود. روان شدن آن در بدن و پخش شدن انوار زندگى ، احساس ، شنوايى ، بينايى ، بويايى ، از بخش ميان تهى قلب به اعضاى بدن شبيه پخش شدن نور از چراغى است كه در گوشه هاى خانه حركت داده مى شود و به هر قسمتى از خانه كه برسد آن را روشن مى كند. بنابراين زندگى همانند نورى است كه بر ديوارهاى خانه مى تابد، و روح همانند چراغ است . جريان روح و حركت آن در درون انسان همانند حركت چراغ به وسيله محرك در اطراف خانه است . پزشكان هنگامى كه لفظ ((روح )) را به كار مى برند مقصودشان همين معناست . روح به اين معنى بخارى است لطيف كه حرارت قلب آن را مى پزد و شرح آن هدف ما نيست ، زيرا غرض پزشكانى كه بيمارى را درمان مى كنند به آن تعلق مى گيرد، امّا غرض پزشكان دين كه دلها را درمان مى كنند (پزشكان روح انسانى مانند انبياء و اولياء) تا به جوار رحمت پروردگار عالميان هدايت شود، هرگز به شرح اين روح (روح حيوانى ) مربوط نمى شود.(4)
2-دومين معناى روح ، همان لطيفه (طرفه موجود) ربانى انسان است كه دانا و درك كننده است ، و ما در يكى از دو معناى قلب آن را شرح داديم و همان است كه خداى متعال در گفتار خود آن را اراده فرموده است : (( و يساءلونك عن الروح قل الروح من امر ربى )) روح امرى است شگفت آور و منسوب به پروردگار كه بيشتر عقول از فهميدن كنه حقيقت آن ناتوانند.
سومين لفظ،
نفس است ، اين كلمه نيز ميان چند معنى مشترك است كه دو معناى آن به غرض ما ارتباط دارد:
1-يكى از معناى نفس بنابر آنچه شرحش خواهد آمد معنايى است كه شامل قوه خشم و شهوت در انسان مى شود. اين كاربرد در ميان صوفيه بيشتر رايج است زيرا مقصود آنها از نفس همان اصلى است كه شامل صفات نكوهيده انسان مى شود.
آنها مى گويند كه مبارزه با نفس و درهم شكستن آن لازم است و رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله با گفتار خويش : ((سرسخت ترين دشمنت نفسى است كه در ميان دو پهلويت قرار دارد)) (5) بدان اشاره فرموده است .
2-معناى دوم نفس ، همان لطيفه (طرفه موجود) است كه ياد كرديم و حقيقت انسان همان است ، نفس و ذات انسان هموست ، ليكن بر حسب احوال گوناگونش به صفات مختلفى توصيف مى شود. همين نفس چون به فرمان درآيد و آرامش يابد و به سبب پيكار با شهوتها آشفتگى آن بر طرف شود، نفس مطمئنه ناميده مى شود. خداوند متعال مى فرمايد: (( يا اءيتها النفس المطمئنة إ رجعى الى ربك راضية مرضية . )) (6)
نفس به معناى اول به سوى خدا باز نمى گردد، زيرا از خداى متعال بدور است و جزء حزب شيطان است ، و هرگاه به آرامش كامل نرسد، ليكن با نفس شهوانى به مبارزه برخيزد نفس لوامه (نكوهشگر) ناميده مى شود، زيرا هنگامى كه صاحبش در عبادت خدا كوتاهى ورزد او را نكوهش مى كند. خداى متعال مى فرمايد: (( و لا اقسم بالنفس اللوامة )) (7) اگر با نفس شهوانى مبارزه نكند و از خواهشهاى نفسانى و انگيزه هاى شيطان پيروى كند (( نفس اماره بالسوء )) (بسيار فرمان دهنده به بدى ) ناميده شود. خداى متعال در حالى از زبان يوسف عليه السّلام خبر مى دهد مى فرمايد: (( و ما ابّرّى نفسى ان النفس لامارة بالسوء. )) (8) گاهى رواست گفته شود: مقصود از نفس اماره همان نفس به معناى اول است . در اين صورت نفس به معناى اول ، سخت نكوهيده است ، و به معناى دوم پسنديده ، زيرا دومى نفس انسان يعنى ذات و حقيقت اوست كه به خداى متعال و ديگر دانسته ها عالم است .
چهارمين لفظ،
((عقل )) است . اين كلمه نيز ميان معناى گوناگونى مشترك است : كه آنها را در كتاب (( العلم )) نقل كرده ايم ؛ از آن جمله دو معنى مربوط به مقصود ماست :
1-آن كه گاه عقل گفته مى شود و مقصود از آن كه آگاهى از حقيقت امور است . در نتيجه صفت علم مى شود كه جاى آن قلب است .
2-گاهى عقل گفته مى شود و مقصود از آن ، چيزى است كه علوم را در مى يابد. بنابراين همان قلب (لطيفه ) است ، و ما مى دانيم كه براى هر عالمى وجودى است و آن اصلى است كه به خود پايدار است ، و علم صفتى است كه در آن وارد شده است ، و صفت و موصوف با هم مغايرت دارند (دو وجودند). گاه عقل گفته مى شود و مقصود از آن محل ادراك يعنى درك كننده مى باشد و مقصود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از گفتارش : ((نخستين چيزى كه خدا آفريده عقل است )) (9) همين است ، زيرا علم عرض است و عقل نمى پذيرد كه نخستين آفريده باشد، بلكه ناگزير بايد محل پيش از آن يا همراه آن آفريده شده باشد؛ و نيز عرض مورد خطاب قرار نمى گيرد. در حديث آمده است : ((خدا به عقل فرمود: روى بياور، پس روى آورد، و به او گفت : برگرد، برگشت .)) الخ .(10)
بنابراين بر شما روشن شد كه معانى اين اسمها موجود است و آن ، قلب مادى ، روح مادى ، نفس شهوانى ، عقل علمى است ، و اين چهار معناست كه چهار نام بر آنها نهاده شده است . معناى پنجمى نيز هست و آن لطيفه اى (طرفه موجودى ) در انسان است كه دانا و مدرك است ، و همه آنها چهار لفظ براى آن لطيفه به كار مى روند. بنابراين پنج معنى و چهار لفظ است . هر لفظى هم بر دو معنى گفته مى شود. گوناگونى اين الفاظ و توارد آنها بر بيشتر علما مشتبه مانده ، از اين رو مى بينى آنها را كه درباره خاطره ها گفتگو مى كنند و مى گويند: اين خاطره عقل است ، اين خاطره روح است ، اين خاطره نفس است ، و اين خاطره قلب است . بيننده تفاوت معناى اين نامها را نمى داند، و به سبب پرده برداشتن از اين مطلب شرح اين نامها را مقدم داشتيم . آنجا كه لفظ قلب در قرآن و سنت وارد شده مقصود معنايى است كه انسان مى فهمد و حقيقت اشيا را مى شناسد، و گاه قلبى را كه در قفسه سينه است كنايه از آن قلب حقيقى مى آورند زيرا ميان اين لطيفه و قلب مادى رابطه ويژه اى است ، چون اين لطيفه اگر چه با ديگر اعضاى بدن ارتباط دارد و بدن را به كار مى گيرد، ليكن به وسيله قلب است كه با آنها مرتبط مى شود. بنابراين نخستين ارتباطش با قلب است و گويا قلب مسكن و مملكت و جهان و مركب اوست . از اين رو سهل شوشترى قلب را به عرش و سينه را به كرسى تشبيه كرده و گفته است كه قلب عرش و سينه كرسى است ، و گمان نكنيد كه منظورش عرش و كرسى خداى سبحان مى باشد، چه آن محال است ، بلكه مقصودش آن است كه قلب (لطيفه ربانى ) مملكت خداست و نخستين عضوى است كه فرمانهاى او را در تدبير و تصرف بدن اجرا مى كند. بنابراين قلب و سينه نسبت به انسان مانند عرش و كرسى نسبت به خداست اين تشبيه نيز جز از چند نظر راست نمى آيد و شرح آن مربوط به غرضمان نيست و از آن صرف نظر مى كنيم .
شرح لشكريان قلب