یه آن احساس کردم قلبم از حرکت وایستاد. وای خدا بازم یه آریای دیگه! هونام تمام صورتش سرخ شده بود. دستاشو مشت کرد و خواستاز ماشین پیاده بشه که گوشه ی کتش رو چسبیدم و گفتم: - ولش کن هونام. شر میشه. یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به شروین. اما انگار شروین یه چزی زیر لب گفت و هونام فهمید که کتش رو درآورد و از ماشین پیاده شد. صدای فریادشون میومد. نمیدونستم باید چیکار کنم... لعنت به تو شروین که روزمو خراب کردی! از ماشین پیاده شدمو رفتم طرفشون: - وای بسه دیگه. مثلاً شما با دعواتون چی رو می خواین عوض کنین...؟شروین خواهش می کنم برو! شروین - برم که چی بشه؟ که تو بشی واسه این بیلیاقت؟ هونام - ببین هی می خوام هیچی نگم اما تو شورشو درآوردی! دست هونام روگرفتم و کشیدمش سمت ماشین و گفتم: - تو رو خدا ولش کن! هونام - اون اول شروعکرد، پس باید به خدمتش برسم! - آخه مگه چی گفت که تو اینجوری شدی؟ چشماش ازتعجب گرد شد و گفت: - یعنی تو اونو دوست داری.من این وسط بازیچه دست خانومبودم؟ - چی می گی هونام؟ - پس چی؟ چرا از اون طرفداری می کنی؟ - من کی ازشطرفداری کردم. - پس چی می گه... اصلاً با تو چه نسبتی داره؟ - هونام خواهش میکنم صداتو بیار پایین. زشته. سوار شو بهت توضیح می دم. نگاه خشمگینش چشای شروینرو نشونه گرفته بود و فقط منتظر یه تلنگر بود. رفتم سمت شروین و گفتم: - به خداشروین اگه یه بار دیگه این طرفا پیدات بشه من می دونم با تو! - ببین آهو... مردنیستم اگه بذارم دستش به تو برسه! خواستم یه مشت حواله فکش کنم که دستمو رو هواگرفت و گفت: - تو برای منی... اینو یادت نره. دستمو از دستش کشیدم بیرون و بامشت زدم به سینش و گفتم: - جرئت نداری بدبخت! قهقهه زد و گفت: - پس بچرخ تابچرخیم. -می چرخیم. - دختر وحشی هستی اما من خوب بلدم رامت کنم! - شتر درخواب بیند پنبه دانه. با وجود هونام تو هیچ کاری نمی تونی بکنی! - اونم عددینیست. دماغش رو بگیری جونش درمیره! - می تونی امتحان کنی... فقط قبلش واسه خودتیه سنگ قبر رزرو کن! ازش فاصله گرفتم و سوار ماشین شدم. هونام پاش رو رویپدال گذاشت و رفت سمت دانشگاه. زیر لب گفت: - خبر مرگم خواستم باهاتون صحبتکنم. - خب الان بگید. - الان نمی شه. بعد از ظهر بیکار هستید؟ - بله . - خب خدا رو شکر. سرش رو برگردوند طرفم و گفت: - چه قدر صورت سرخ بهت میاد! کاش همیشه عصبانی باشی! - دلت میاد؟ خندید و گفت: - راستش نه. انقدر دوستدارم که اگه بدونم یه روز یکی مزاحمت شده و اذیتت کرده، همون بلایی رو سرش میارم کهسر روزبه آوردم! بهش نگاه کردم که گفت: - تو رو خدا منو اینجوری نگاه نکن. یهروزی بهت توضیح می دم. الان نه. فقط سرم رو تکون دادم و دکمه ی سر آستینش روبستم. سرم رو بالا آوردم هونام داشت با یه لبخند قشنگ نگام می کرد. لبخندی که هنوزکه هنوزه وقتی بهش فکر می کنم قلبم می لرزه... **** ساعت از شش گذشته بود اما هنوز هونام نیومده بود... کنار پنجره نشستهبودم و به کوچه نگاه می کردم. تلفن خونه که زنگ خورد، هجوم بردم طرفش: - بله؟ - سلام آهو. - هیچ معلوم هست شما کجایی هونام خان؟ - گرفتارم به خدا. - چهگرفتاری؟... اصلاً تو شماره اینجا رو از کجا بلدی؟ - دوست عزیزت داد...! الان همدارم لیلی و مجنون رو به هم می رسونم. - کی رو؟ - آخه می دونی آرش گلوش پیشدوست شما بدجوری گیر کرده. - کدوم دوستم؟ -مه گل خانم رو میگم دیگه. تازهدوزاریم افتاد که چی می گه. خندیدم و گفتم: - حالا این دوتا چه ربطی به من و تو دارن؟ - اگه می شه الان زنگ بزن به مه گل خانم و به یهبهونه بیارش اینجایی که می گم... منم الان معطل آرشم. انگار می خواد بره عروسی. همچین به خودش رسیده که بیا و ببین. خندیدم و گفتم: - حالا آدرس رو بگو یادداشتکنم. آدرس رو که گفت، خدافظی کردم و زنگ زدم به گوشی مه گل. خواهرش گوشی روبرداشت: - بفرمایید. - سلام مهسان جان، گوشی رو می دی به مه گل؟ - بله یهلحظه گوشی. گوشی رو داد به مه گل: - جانم؟ - سلام مه گل. - به به. رفیقنیمه راه! خبری ازت نیست. ببینم نو که میاد به بازار کهنه می شه دل آزار؟ - لوسبازی درنیار که حوصله ندارم...! حاضر شو می آم دنبالت بریم بیرون. - یعنی چی؟... من دوساعت طول می دم تا حاضر بشم. - دیگه مشکل خودته. - حالا کجا میریم؟ نمی دونستم چی بگم... یه ذره فکر کردم و گفتم: - می ریم تولد! - تولدکی؟ - اِم... فرنوش... آره فرنوش. - خب من کی برم کادو بگیرم؟ - من یهچیزی گرفتم... از طرف دوتامون... اصلاً تو بیا کادو با من. - مشکوک می زنیآهو. - می ای یا با عسل برم؟ - نه قربونت... خودم می آم... مگه یه تختم کمهکه نیام و جامو بدم به عسل. حالا کجا بیام؟ - نیم ساعت دیگه خونتونم. با هم میریم! - بکنش چهل و پنج دقیقه که استرس نگیرم. - خیلی خب... خندید و گوشیرو قطع کرد. منم رفتم سر لوازم آرایشم و یکم دیگه آرایش کردم و شالم رو سرم کردم واز خونه رفتم بیرون... *** بعد از اینکه بیست دقیقه ای جلوی خونه ی مه گل اینا اَلاف شده بودم، بالاخرهخانوم تشریف آورد پایین. خداییش هم خیلی خوشگل شده بود. مخصوصاً اینکه تازه موهاشورنگ کرده بود و رنگش خیلی به چهرش میومد. همین که در ورودی ساختمون رو باز کرد دستشرو برد بالا و گفت: - می دونم می دونم...! شرمندتم به خدا... تو که منو میشناسی... فقط نگاش کردم که خودش گفت: - اشتباه کردم آهو جان... بدو بریم دیر میشه هــــا. بعد دستم رو گرفت و برد سمت ماشین و خودش نشست پشت فرمون... یک ساعتبیشتر طول کشید تا رسیدیم همون جایی که هونام گفته بود. یه رستوران بود تو فشم. مهگل ماشین رو پارک کرد و از ماشین پیاده شدیم. مه گل دستمو گرفت و گفت: - راستش روبگو چه خبره؟ - تولد... می فهمی تولد چیه؟ - از تو بهتر می فهمم... اما اگهتولده پس کادوت کو؟ نگاش کردم و گفتم: - بیا بریم تو خودت می فهمی. شونه هاشوبالا انداخت و گفت: -هر چه بادا باد...! همین که در رو هل دادم هونام برگشتطرفمون و دست تکون داد. مه گل که پشت سر من بود، آرش رو ندید و گفت: - اِ... پسقرار ملاقات عشقی داشتین؟ حالا نیازی به من سر خر نبود که! - بیا کم حرفبزن. آرش پشتش بهمابود و مه گل نمی دیدش. البتهمنم نمی دیدمش و چون می دونستم که آرش هم همراه هونام هست فهمیدم که اون آرشه. هونام با چشم و ابرو به آرش اشاره کرد و زیر زیرکی خندید. اول نفهمیدم چرا می خندهاما وقتی به میز رسیدیم و آرش رو دیدم نزدیک بود خودمم خندم بگیره. شبیه دامادهاشده بود. کت و شلوار و کروات. مه گل که از دیدن آرش جاخورده بود یه ذره به من نگاهمی کرد و یه ذره به آرش و هونام. بالاخره هونام همه رو به نشستن دعوت کرد. مسئلهاین بود که کنار آرش جای یک نفر بود و کنار هونام هم همین طور. آرش انگار موضوع روفهمید و خواست از جاش بلند بشه که زودتر نشستم کنار هونام و با لبخند به مه گل نگاهکردم. طفلک یکم سرخ شد و با خجالت کنار آرش نشست. هونام در گوشم گفت: - احوال خانومخانوما. بهش لبخند زدم که به آرش نگاه کرد و گفت: - آقا چه ساکته. به خدا تا دوسه دقیقه قبل از اومدن شما داشت بلبل زبونی می کرد اما الان نوکش رو چیدن! - برخلاف تو که همیشه آروم و مظلوم بودی. اما الان... نگام کرد و گفت: - جواب اینحرفت رو بدون مزاحم بودیم می گم. خواستم جوابش رو بدم که احساس کردم یکی جلویکفشم رو لگد کرد. همزمان با من هونام هم از جاش پرید و به زیر میز نگاه کرد. مثلاینکه پای دوتامون له شده بود. یه دفعه هر چهار تاییمون زدیم زیر خنده که هونام گفت : - هنوز برای شام زوده... مامی ریم بیرون یه چرخیمی زنیم! و به من اشاره کرد که از جام بلند شم. بعد رو کرد به آرش و گفت: - ببینم بلدی حرف بزنی؟ بعد خندید و به من گفت: - بفرمایید . ازشون فاصلهگرفتیم و رفتیم تو حیاط. در رو که بستیم بهشون نگاه کردیم. هر دوتاشون با خجالت بهیه جا نگاه می کردن. یکم بهشون خندیدیم که هونام گفت: - خب آهو خانم نوبت من وشماس! لبخند زدم و گفتم : - بفرمائید. - خب. - خب؟ - ای بابا. منظورم اینه که نمی خوای چیزی به منبگی؟ - خوبی هونام ؟! تو به من گفتی بیام بیرون. - اون که بله. اما الان که تو بودیمگفتی که من قبلاً خیلی آروم و ساکت بودم و الان لابد پرروشدم. - من همچین چیزی نمی گم. آخه تو قبلاً خیلی ساکت و سنگین بودی. جواب سلاممنم به زور می دادی. چی شد که یه دفعه انقدر صمیمی برخورد می کنی؟ اصلاٌ انگار یهدفعه متحول شدی! - بَده ؟!!! - نه اما برام جای تعجبداشت. - اینا همه از عوارض عشقه. خندیدم وگفتم: - پس لطفاً دیگه عاشقم نباش. جا خورد و سرش رو بالا آورد و به چشمام نگاه کرد وگفت: - چی؟ - نه منظورم از اون لحاظ نیست... به نظر من دوست داشتن خیلی بیشتر از عشق دوامداره...به خاطر همین می گم! نفسش رو با صدا بیرون داد وگفت: - باورت میشه قلبم برای یه لحظه وایستاد. طفلک راست می گفت. رنگش پریده بود وبلند بلند نفس می کشید! - هونام خان حالت خوبه؟ - آره آره خوبم... اما تو رو خدا بامن از این شوخی ها نکن. سرم رو پایین انداختم و گفتم: - خب... برو ببین با هم حرفزدن؟! - یعنی من حوصلت رو سر می برم. - وای هونام خودم رو می کشما... منظورم اینه که اگه چیزی نمیگ نمابریم یه کاری کنیمکه با هم حرف بزنن... چرا امروز حرفای منو بد میفهمی؟ - به خدا خودمم نمی دونم. رفت یه نگاه انداخت و خندید. کنارشوایستادم و گفتم : - به چی می خندی؟ سرشو بالا گرفت وگفت: - بیا بریم تو...اینا انگار با هم قهرن! و در را هل داد و رفت کنار تا من اولبرم تو. راست می گفت. مه گل که با دستمال کاغذی بازی می کرد و آرش هم داشت با گوشیشوَر می رفت. تامارو دیدن، دست از کارشون برداشتن. من که نشستم، هونام یه چیز در گوش آرش گفت و اونم فقط سر تکون داد. همون موقع مه گلنشست جای هونام و در گوشم گفت: - این چه کاری بود کردی؟ شونمو انداختم بالا و به هونام که باتعجب به مه گل و آرش نگاه می کرد؛ نگاه کردم. آرش - هونام جان پس کی این شام رو میآرن؟ طفلک چه قدر سرخ شده بود. برای اینکه بیشتر از این خجالت نکشه زدم تو پهلومه گل و به هونام گفتم: - آره. روده کوچیکه داره بزرگه رو میخوره! مه گل که فهمیده بود منظورم چیه به آرش نگاه کرد و در گوشمگفت: - عین یه تیکه یخه به خدا. لبخند زدم و گفتم: - تو که از اونبدتری. هونام - خانوما چی میل دارن؟ هر کدوم یه چیزی سفارشدادیم. وقتی گارسون رفت هونامگفت: - خب بچه ها برای تابستون چه برنامه ای دارین؟ آرش - من شاید ازدواجکنم. و خندید. نگاه هر سه تامون رفت سمت مه گل که داشت با چنگال بازی می کرد. سنگینی نگاهمون رو که احساس کرد با دستپاچگی گفت: - ببخشید... میگفتید! آرش - عرض می کردم که من می خوام ازدواج کنم. مه گل- به سلامتی... خوشبختباشید! - نه منظورم اینه که من می خوام... هونام اشاره کرد. منم بلند شدم. اماخب ایندفعه آرش حرفش رو قطع نکرد که بهماچیزی بگه. ماهم از خدا خواسته رفتیم توحیاط. - چی بهش گفتنی که یهو متحول شد؟ - حرفای مردونهبود. - بلـــــه...مثل اینکه خیلی مردونه بوده که این قدر روش تاثیرگذاشته! خندید و گفت: - آهو می شه برای چند دقیقه بقیه رو ول کنی و به حرفامگوش بدی؟ - چرا که نه؟بفرما. به یکی از تخت ها اشاره کرد وگفت: - وایستاده که نمی شه. بشین. رو تخت نشستیم که یه پسری اومد کنارمون وگفت: - چی میل دارید؟ هونام - فعلاً چای. پسره سری تکون داد و رفت. هونام نفسشرو بیرون داد و گفت: - یه سوال ازت بپرسم راستش رو میگی؟ - آره بپرس. - تو منو دوست داری؟ لبخند زدم و گفتم: - تو چی؟ منو دوستداری؟ - سؤال منو با سؤال جواب نده آهو! لبخند زدم وگفتم: - باشه... آره. من خیلی دوست دارم. اونم لبخند زد وگفت: - خدا رو شکر... اون وقت از من شناختی داری؟ - کم وبیش. - یعنی چی؟ - راستش فقط می دونم که لیسانس شیمی داری و الان معماریمی خونی و حدوداً بیست و شش هفت سالته! خندید وگفت: - یه وقت اطلاعاتت لبریز نشه... در ضمن من سی و یک سالمه نه بیست وشش! با تعجب برگشتم طرفش و گفتم: - چند سالته؟... اصلاً بهتنمیاد. - نه دیگه اون جوریام نیست. بعد موهاشو با دستش بالا داد وگفت: - می دونی من وقتی درسم تموم شد تو شرکت پدرم کار می کردم و درآمدم خیلی خوب بود. هرچند کارم هیچ ربطی به رشتم نداشت...! اما یه جایی بود که اگه کار می کردم پولشبیشتر بود... تو همون جا بود که با دختر رئیسم آشنا شدم. رئیسم هم وقتی فهمید کهدخترش از من خوشش می آد حقوقم رو دو برابر کرد و بهم می رسید. من فکر می کردم برایاینه که کارم خوبه. نگو برای شیره مالیدن سر کچل منه... خلاصه خودش رو کشت تا من یهنگاه به دخترش بندازم. راستش منم وقتی پولها رو می دیدم و می دیدم که انقدر بهم میرسه وسوسه می شدم. تا اونجا که خودمو راضی کردم که باهاش نامزد کنم. اون موقع فقطبیست و پنج سالم بود. وقتی رفتم پیش پدرش که شکیبا رو ازش خواستگاری کنم، از پشت درشنیدم که به شکیبا می گفت: «ازدواج می کنی و باهاش می ری خارج. همون جا هم ازش جدامی شی و برای خودت زندگی می کنی. من به یکی سپردم کارتو درست کنه. با یه امضا، همهدارایی پسره هم مال تو می شه. اون وقت اون پسره احمق می مونه وحوضش!!!!» نمی دونی وقتی اون حرف رو شنیدم چه جوری شدم. رفتم تو اتاق و هر چی از دهنمدراومد بهش گفتم. اونجا بود که برای اولین بار...شروین رودیدم. *** نگاهم رو به سقف دوخته بودم و گوشهلبم رو می جویدم. با حرف هایی که درباره شروین شنیده بودم می خواستم همین الانشروین رو بکشم! دوباره اون چیزایی که هونام دیشب بهم گفتیادم اومد: «وقتی از اتاق اومدم بیرون،شروین هم از اتاق اومد بیرون و یقم رو گرفت و گفت: " معنی اون حرفا چی بود؟ "نیشخندبهش زدم و گفتم: "ببخشید که من خواهر شما رو سرکار گذاشتم! منو بگو که می خواستمازش خواستگاری کنم. "اونم بهم خندید و گفت:" اگه بابام هم می ذاشت من نمی ذاشتم باتو جوجو فکلی ازدواج کنه! "حوصله کل کل باهاش رو نداشتم. یقمو از دستش کشیدم بیرونو رفتم تو دفتر کارم. همون موقع شکیبا و باباش اومدن تو اتاق و کلی چرت و پرت گفتنو دلیل آوردن و کلی منو توجیح کردن. اما من نمی خواستم دیگه تو اون شرکت کار کنم. استعفا دادم و از اونجا رفتم. بعد از اون شروین منو تعقیب می کرد و اذیتم می کرد وبعضی وقت ها هم می گفت باید با شکیبا ازدواج کنم! نمی دونستم چش بود. اما یه روزدیدم خود شکیبا اومد دم خونمون. کلی معذرت خواهی کرد و گفت که چرا شروین و باباشاصرار داشتن اون با من ازدواج کنه... شکیبا معتاد بود. شیشه می کشید. تو مدتی کهندیده بودمش هم بدتر شده بود. زیر چشاش کبود بود و لباش سفید. رنگش پریده بود وانگار یه دفعه ده-پونزده کیلو لاغر شده بود. خیلی اصرار کرد که اونو ببخشم و گفتکه باباش برای اینکه اونو بیش از حد آزاد گذاشته بود به این روز افتاده بود. کلیگریه کرد. کلی درد و دل کرد. آخر سر هم با چشمای گریون از خونه رفت بیرون. مامانمهر چی پرسید این کیه جوابش رو ندادم. دلم براش می سوخت. باباش برای اینکه از شرشخلاص بشه می خواست منو با اون بفرسته خارج از کشور و بعد یه کاری کنه من اونجاآواره بشم و دخترش مثلاً بره عشق و حال! شروین دوباره مزاحمم می شد. چند بارهم تهدید کرد که اگه نرم خواستگاری خواهرش یه بلایی سرم می آره... اما گذشت و چهار – پنج سالی ازش خبری نشد... فکر کردم از دستش خلاص شدم. تا اینکه دوباره پارسالدیدمش. فکر کردم مثل دفعه پیش خسته می شه و می ره. اما زهی خیال باطل، این تازه اولبدبختی بود. گذشت و رسید به چند ماه پیش. داشتم از خونه آرش اینا بر می گشتم که یهدفعه دیدم یکی داره برام بوق می زنه. از آینه نگاه کردم و دیدم شروینه. سعی کردم ازفرعی بزنم و از دستش فرار کنم اما کنه تر از این حرفا بود. که یه دفعه تو یه ورودممنوع من زودتر جنبید و از جلو یه ماشین زدم و رفتم. اما تو آینه دیدم که اون باماشین تصادف کرد و راننده اون ماشین کسی نبود جز تو ...!» مشتم رو کوبوندم به دیوار و از جام بلند شدم. به گوشیم نگاه انداختم. به به. چند تا میس کال داشتم؟؟؟! همش هم یاسمن بود. زنگ زدمبهش. زود گوشی رو برداشت و گفت: - وای آهو بردار دیگه. خونه چرا اینجوریه؟ - ازپریز کشیدم بیرون. گوشی هم سایلنت بود... حالا مگه چیشده؟ - دیوونه... بدو بیا بیمارستان (...) . هیوا رو بردن اتاق عمل... دارهمامان می شه! خندیدم و گفتم: - ای جانم. الان میام زن دایی. - زهر مار. منو انقدر پیر نکن. تازه هنوز نه بهباره و نه به داره. - هه هه. خندیدم. اون رهامی که من دیدم تو رو ازچنگ مامانت اینا در می اره. حالا می بینی. - خدا از دهنت بشنوه. این مامانماپاشو کرده تو یه کفش که باید با خواهر زاده گرامیشازدواج کنیم تا بین خانواده ها صلح و آشتی به وجودبیاد. - آره. رهام هم گذاشت. حالا بیخیال این حرفا... گفتی کدومبیمارستان؟ - (...) - خیلی خب می دونم کجاست. الان راه میافتم! گوشی رو قطع کردم و حاضر شدم و راه افتادم. چهل دقیقه ای طول کشید تارسیدم. رفتم کلی خرت و پرت هم خریدم. رفتم سمت در اصلی بیمارستان. سریع پله ها روبالا رفتم. یاسمن رو دیدم که از یه اتاق اومدبیرون. رفتم طرفش که گفت: - کجایی تو پس؟ برو تو اتاق. رفتم تو اتاق. همه بودن. با همه سلاو احوال پرسی کردم. پارسا با ذوق با بچه بازی می کرد و هراز گاهی با دستمال پیشانیهیوا رو خشک می کرد. رفتم سمت بچه و گفتم: - مبارک باشه مامان و باباش... حالا اسمش چیهست؟ پارسا - به خاطر هیوا می خوام اسمش رو بزارمهیما. - هیما که اسم دخترونس. عرشیا - خب عزیز من اینم دخترهدیگه. - اِ...من فکر کردم پسره! رهام گفت: - اگه پسر بود اسمش رو آهو انتخاب میکرد. فرنوش در حالی که با شیطنت می خندید گفت: - اسمش هم میذاشت هامانی، هومانی چیزی که به آقاهونام نزدیک باشه! زدم به ساق پاش که آخ بلندی گفت. رهام گفت: - به به چشمم روشن. پس آهو خانم همبله! - اِ... زهر مار. نه خیرم این یه چیزی میگه! رهام - آره...تو که راست می گی! گوشیم زنگ خورد. خندیدم. عجب حلالزاده ای هم هست. رهام و پارسا با هم گفتن: - خودشه؟ خندیدم و سر تکون دادم: - بله؟ - سلام آهوخانوم. - سلام. رهام - سلام برسون و از طرف من تبریکبگو! هونام - کی بود؟ - پسر داییمه. سلام میرسونه. - سلامت باشن. سلام منم بهشون برسون... رو بهرهام گفتم: - سلام می رسونن. هونام - خب راجع به اون حرفی که گفتم فکرکردی؟ - کدوم حرف؟ رهام - ای بابا. چرا انقدر خنگ بازی در می آری؟ هونامخندید و گفت: - این بازم پسرداییت بود؟ - بله... خب می گفتی؟ - من که سوالموپرسیدم مونده جوابش. - اِم...خب می دونی راستش تو هم چیزی ... . رهام گوشیرو از دستم گرفت و همین جور که با هونام سلام و احوال پرسی می کرد از اتاق بیرونرفت. فرنوش با خنده گفت: - پررو تر از رهام دیدی؟ - آره. - کی؟ - تو. - وا. چرا؟ پارسا همون جور که صورت هیوا رو نوازش می کرد گفت: - نه بابا بیچارهپررو نیست. فقط یکم زیادی فضول و حاضر جوابه. تا فرنوش خواست چیزی بگه نشوندمشرو صندلی کنار عرشیا و گفتم: - ای بابا تو چه زود جوش می آری؟ رفتم سمت پنجره وگفتم: - راستی عمه اینا کوشن؟ عمو، بابا و پریا؟ عرشیا - چند دقیقه پیش که اینجابودن اما یکی به عمو زنگ زد و بعد همگی رفتن. - کی به بابا زنگ زد؟ پارسا - حدس بزن...! - ای بابا خب بگید دیگه. عرشیا - بگو کی برگشته؟ - آنا؟ عرشیا خندید و گفت: - ای بابا. اگه آنا اومده بود که من با کله می رفتم واینجا نمی شستم. رفتم تو فکر. خب اگه آنا نباشه شاید خاله شهرزاد باشه. نه اونکه تازه اومده بود ایران... شاید فرهاد برگشته بود. نه اون جوری فرنوش هم با عمهاینا میرفت، آخه مگه می شه کسی استقبال برادرش نره؟... برادر... برادر... خشکمزد. بلند گفتم: - آیدین؟ پارسا - آفرین به این مغزمتفکر! خودت فکر کردی یا کسی کمکت کرد؟ - اِه... ولم کن تو ام... جون من آیدینبرگشته. عرشیا - بَلـــــــــــه... الانهم تو فرودگاهه. صدام ازشادی می لرزید: - وای خدا پسمن چرا اینجام... پس شما چرا نرفتید... وای بعد از ده سال...! و با ذوق خندیدم. فرنوشدستمو گرفت و به شوخی گفت: - انگار کارخونه تیتاب رو به نامش کردن. زدم تو سرش و گفتم: - خر خودتی. پارسا - بهتره همین جا بمونی. چون بچه ها وقتی یاسمن اومد میرن خونتون،تو هم با اونا برو. عرشیا - پس تو چی؟ - اینم از اونحرفا بودا. پارسا هیوا رو ول کنه و بیاد خونهما. عرشیا سرش رو تکون داد و به رهام که با خنده اومد تو اتاق نگاهکرد. رهام با خنده میگفت: - نه هونام جان این چهحرفیه. فقط برادرش اومده و باید بریم دیدنش... نه بابا اگه نیومد من خودم میآرمش... اون با من... نه به جون خودم... ایشالا... سلام برسون.... خدافظ. گوشی رو گرفت طرفمو گفت: - هونام سلام رسوند... همه هاج و واج نگاهش می کردیم که گفت: - می شنوی الحمدالله؟ - تا حالا کسی بهت گفته خیلی پررویی. - تا دلت بخواد. نصفش رو همین یاسمنگفته. عرشیا همون جور کهمی خندید گفت: - تو دیگهنوبرشی... نمی گی یه وقت... - یه وقت چی؟ - آبرومو بردی رهام از بس که سبک و بی... خندید و گفت: - شعورم. با حرص زدم به شیکمش که خندید وگفت: - خودتو بکش. عضله هایمن آخ نمی گن. فرنوش - خوبه تو هم...عضله! - پسچی ؟ دکمه پیرهنش رو بازکرد و شکمش رو نشون داد. همون موقع در اتاق باز شد و یه پرستار اومد تو و با دیدنرهام تو اون وضع شوکه شد و مات و متحیر نگاش کرد: - ای وای ببخشید. رهام یه نگاه به خودش انداخت و زود دکمه هاشوبست. صدای خندمون اتاق روبرداشته. بیچاره پرستاره زود رفت بیرون. یکم خندیدیم که رهامگفت: - هندونه...بسته دیگه. آبروم رفت. - تا تو باشیآبرو منو نبری. بیست دقیقهبعد یاسمن اومد. با پارسا و هیوا خدافظی کردیم و از بیمارستان اومدیم بیرون. تو راهتمام فکرم پیش آیدین بود. با اینکه خیلی وقتا اذیتم می کرد و منو مقصر مرگ مامان میدونست، اما خیلی مهربون بود. آیدین ده سال پیش به خاطر زور گویی های مامان بزرگمرفت سوئد و همون جا ادامه تحصیل داد. شش هفت سالی از من بزرگتره. یعنی می شه گفتهمسن و سال شروینه. اون جور که خودش می گفت دوست نداشت برگرده ایران. اما نمی دونمچی شده بود که برگشته بود. بالاخره سر هر چیزی برگشته بود اهمیت نداشت. مهم اینه کهمی تونستم بعد از ده سال دوباره ببینمش! چون ترافیک بود نزدیک یک ساعت طول کشید که برسیمخونه. زود از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت خونه و آیفون روزدم. - کیه؟ - عمه درو بازکن. - سلام عزیزم بدو بیابالا. خندیدم و در رو هلدادم. پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم و زنگ رو چند بار زدم یه دفعه یه پسر چهار شونهو قد بلند در رو باز کرد. داشتم خیره نگاش می کردم که با خندهگفت: - احوال خواهرکوچولو؟ جیغ زدم و پریدمبغلش. خدا می دونست که چه قدر خوشحال بودم. منی که هیچ وقت گریه نمی کردم بغضمترکید و گریم گرفت. آیدین چند بار موهامو بوسید و گفت: - گریه نکنعزیزم. خودمو بیشتر بهشچسبوندم و گفتم: - آیدین... نمی دونی چه قدر دلم برات تنگ شده بود! نمی دونم چه قدر تو بغلش بودم و چه قدر قربون صدقش رفتم. فقط وقتی دیدمرهام داره مسخرم می کنه و بهم تیکه می ندازه خودمو از بغلش کشیدم بیرون و به رهامگفتم: - پارازیت....همه جاهستی. خندید و رفت سمت آیدین. کراوات رو دادم دست فروشنده و گفتم: - همین طوسیه رو میبرم. فروشنده - خانوم اون یشمیه هم قشنگه ها. باید همسرتوناستفاده کنن تا بفهمین بهش میاد. «خواستم بگم گور بابای توو اون همسر نداشتم»اما گفتم: - بله اما من زیاد ازش خوشمنیومد. - هر جور مایلید. کیف پولمرو از کیفم بیرون آوردم که یکی جلوتر از من کارتش رو گرفت سمت فروشنده وگفت: - بفرمایید. برگشتم و به کسی کهکنارم وایستاده بود نگاه کردم. وای خدا این اینجا چی کار می کرد.کیسه رو داد دستم وگفت: - عزیزم دیگه چیزی نمی خوای؟ بااخم نگاهش کردم و از بوتیک بیرون رفتم. اومد دنبالم و گفت: - آهو کجا می ری؟ بهش توجهی نکردم و سرعتم رو بیشتر کردم. دوید و اومد کنارم وایستاد و بازوم رو گرفت و نگهم داشت: - چتشده آهو. چرا اینجوری می کنی؟ - ولم کن. - تا نگی چی شده ولت نمی کنم. - ولم کن وگرنه جیغ میزنم. - می دونی که من از تو لجبازترم... بگو چی شدهوگرنه... - وگرنه چی؟ منو می ترسونی؟ تو فکر کردی کی هستی؟حیف من که... نمی خواستم ادامه بدم. خودمو از دستش خلاصکردم و ازش فاصله گرفتم. از تو کیفم یه چک پول پنجاه تومنی درآوردم و گرفتمطرفش. - این چیه؟چرا همچین می کنی؟ - بگیر اینو. کار دارم باید برم. - خب این برایچیه؟ - کراوات. - هه... مهمون من.راستی برای کی خریدیش؟ برای من؟ روبروم وایستاده بود. چهخوب بود همون کاری که با آریا انجام دادم رو روی اونم امتحان کنم. الحمدالله کفشممپاشنه دار بود. با پاشنه زدم به ساق پاش که آخ بلندی گفت و خم شد و پایش روگرفت. پول رو انداختم جلوش و گفتم: - سعی کن گم شی و بری پی زندگی خودت. حالم ازت بهم می خوره. از پاساژ اومدم بیرون و شال گردنم رو دور گردنم پیچیدم. سوار ماشین شدم و ازکنارش گذشتم. سر راهم یه پارک بود. ماشین رو پارک کردم و رفتم رو یه نیمکت نشستم. وای آخه چرا این دوباره پیداش شد؟... به مردم که شاد و خندون از کنارم رد می شدننگاه کردم. اصلاً من امروز برای چی اومده بودم بیرون. آخ حواسم نیست. اومده بودمبرای آیدین کادوی تولدش رو بخرم.... آیدین... آیدین... آیدین... - آیدین خوبی؟ - توچرا هروقت چشمت به من می افته اینو می گی... اما چه بزرگ و خوشگلشدی! - خوشگل بودم منتها تو چشم بصیرت نداشتی و منو نمیدیدی. لبخند زد و گفت: - ولی جداًخوشگل شدی. با پشت دستم زدم به میز و گفتم: - گوش شیطون کر. چشم آیدین کور. - ای بچه پررو. حیفکه خواهرمی وگرنه یه بلایی سرت می آوردم که... - جرأتنداری؟ - من؟ حالا می بینی. از جاشبلند شد و دوید دنبالم. داشتم می دویدمکه یه دفعه صدای آیدین اومد که گفت: - وای ببخشید ابوالهو... نه نه نه... بابا. ببخشیدبابا. داشتم می خندیدم که بابام یه چشم غره بهش رفت. صدایخندم طوری بلند شد که خود آیدین هم خندش گرفت. یه جوری صحبتمی کرد. بعضی کلمه ها رو هم نمی تونست خوب تلفظ کنه. سوتی هم زیاد می داد. مخصوصاًتیکه هایی که به بابا می انداختم رو درست جلوی چشمش تکرار می کرد. اومد کنارموایستاد و گفت: - هه هه هه...بی مزه. - چرا جلوی خودش بهش می گی؟ - تقصیر توِِدیگه. داشتم می خندیدم که دستم رو گرفت و برد سمت آشپزخونهوگفت: - حالا من جرأت ندارم دیگه!!!! یه پارچ آب رو خالی کرد روم. خندیدم که یه دفعه پریااومد تو آشپزخونه و گفت: - چی کار می کنید شمادوتا؟ آیدین - هیچی پریا خانوم. شوخی میکنیم. - آره پری نگران نباش. گوشیمداشت زنگ می خورد. به پریا اشاره کردم جواب بده. پریا که رفت سمت اتاق من، آیدینگفت: - آخه یه خواهر خوب از برادرش این جوری پذیرایی می کنه؟من همش 3 روزه اومدم و تو هر سه روز پدر منو درآوردی. - حقته. راستی آیدین کی برمی گردی؟ - وقتگلِِ...گلِِ؟ - نی. - آره آرهنی. - جون من بگو. - خب همون موقعمی رم دیگه. مات و متحیر نگاش کردم. خندید و گفت: - دیگه برنمی گردم. جیغ کشیدم و بغلش کردم.دوباره خندید و گفت: - دختر توخل و چلی که هر وقت هر چی می شه جیغ می زنی و می پری بغل من؟ - نه بابا من هیچ وقت جای بزرگتر از خودم رو نمی گیرم. - زهر مار. گردنم رو فشار داد. - آی آی آی. آیدین چندبار بگم این کارو نکن. - تا توباشی به بزرگتر از خودت تیکه نندازی. - آخه خل دیوونه آدمکه انقدر بی جنبه نمی شه. دستش رو از گردنم کندم و گفتم: - عجب کنه ای هم هستیا. گردنم رو بوسیدو گفت: - ببخشید. دردت گرفت؟ - ایندفعه رو می بخشم. پریا با صدای بلند گفت: - آهو دوستت گفت کی می ری خونه؟ - کی بودحالا؟ - مه گل. تازه یاد قرار امروزافتادم. با کف دست زدم به سرم و گفتم: - ای خاک تو سرم... آیدین فعلاً من برم که الان این مه گل پوستم رو می کنه. - چرا خود زنی می کنی؟ مه گل کیه؟ از جام بلند شدم و رفتم سمتجالباسی و یه مانتو و شال سرم کردم و گفتم: - دوستمه. پریاخدافظ. پریا از اتاق اومد بیرون و گفت: - کجا می ری؟ - خونه! آیدین - خونه؟ - من اینجا زندگی نمی کنم آیدین جون. پریا - لازم نکرده .مه گل داره می آد اینجا. - اِ؟...باشه پس من برم حاضر شم. آیدین همراهم اومد تو اتاق وگفت: - تو خونه جداگونه داری؟ - آره. چه طور مگه؟ - یه دختر. تک و تنها تو یه خونهمجردی؟ - اوهوم. - چرا؟ - مادر بزرگ گرامیت منو به این روزانداخته. -مادر جون رو می گی؟ - اوهوم. - راستی چرا تا الان بهم سر نزده؟ - برای اینکه آبجیت خوب حالشو گرفته. - امکاننداره. - می تونی از فرنوش یا پریا بپرسی. یا نه چرا انقدربه خودت زحمت بدی! از بابا بپرس. - ایول... دمتگرم. - جونم؟ - هیچی. اینقدر اینرهام و فرنوش اینو گفتن منم یاد گرفتم. - آهان... خب می ریبیرون؟ خندید و تکیه داد به دیوار و گفت: - اگه نرم؟ رفتم طرفش و بالاخره با چک و لگدانداختمش بیرون و رفتم سمت کمدم. چند دست لباسم رو گذاشته بودم اینجا. واسه همینخیالم از بابت لباسهام راحت بود. در کمد رو باز کردم و بعد از اینکه کلی با خودمکلنجار رفت بالاخره یه شلوار جین مانتو کرم پوشیدم و شال شکلاتی سرم کردم. آرایشملایمی کردم و آخر سر برق لب به لبم زدم و به خودم تو آینه چشمک زدم. از کمد کفشعروسکیم رو برداشتم و کیفم رو دستم گرفت و از اتاق اومدم بیرون. آیدین با چشم وابرو بهم اشاره کرد برم طرفش. - هوم؟ - خبریه؟ - چی؟ - خودتو نزنبه اون راه. - اِ ولم کن. بزار برم. - پس تو هم ... خندید که یه مشت کوبوندم بهبازوش. - خل دیوونه. انگار از آمازون فرارکرده. خندیدم و براش زبون درازی کردم و از خونه رفتمبیرون. آیدین دنبالم اومد و گفت: - جونمن خبریه؟ - یعنی چی؟ - نکنه دوستپسری نامزدی چیزی داری؟ - برو تو که الان می زنم شل و پلتمی کنم. - این چه وضع صحبت کردن با برادربزرگتره؟ خواستم یه چیزی بهش بگم که دستمو گرفت و گفت: - اصلاً من خودم باهات تا دم در می آم که ببینم این دوستتکیه؟ - عجب سیریشی هستیا. همین کهدر رو باز کردم مه گل با عصبانیت گفت: - چه عجبماشما رو دیدیم خانوم غیبی. یه وقت نپرسی من مردم یا زندم. خوشم یا ناخوشم؟ اصلاً یه وقت فکر نکنی که من نگران می شم که تو کدوم گوری هستی! رومن گوشی رو قطع می کنی؟ آخه من به تو چی بگم دختره... بادیدن آیدین که پشت سرم بود و با چشمان گرد شده نگاهش می کرد خودشو جمع کرد و سلامکرد: -سلام خانوم. حالتون خوبه؟... شما باید مه گل خانومباشید. - بله. رسیدن به خیر. - خیلیممنون من ... می دونستم اگه آیدین شروع کنه دیگه ول کننیست. واسه همین پریدم وسط حرفش و گفتم: - خب دیگه خیالت راحت شد؟ خدافظ. گونشو بوسیدم ازشفاصله گرفتم و سوار ماشین مه گل شدم. روی صندلی نشستم. مه گل هم سوار شد و ماشین روروشن کرد و راه افتاد. یه نگاه بهم انداخت و گفت: - کی می ره این همه راهو. مگهداری کجا می ری که انقدر به خودت رسیدی؟ - نه که تو اصلاً به خودت نرسیدی. - وا... این که خوبه. - همین کارا رو می کنی که آرش بهت نگاه هم نمی کنه. مثل من باش شیک وساده. نه این جوری جلف. - کجای منجلفه؟ - اون رژت که از ده فرسخیداد می زنه. - اتفاقاً مامانممگفت. - چه خبر ازآرش؟ - یعنی تو نمیدونی؟ - چی رو؟
شاخه های گل رز و نرگس و میخک رو با سلیقه دور عکس مامانچیدم.
روی اسمش دست کشیدم و زیر لب گفتم: - سلام مامان. مامان گلم... خیلی وقته نیومدم پیشت. می دونی، خیلی سرم شلوغ بود. همه چیز پشت سرهم و تو در تو اتفاق افتاد... راستش، من از یکی از بچه های دانشگاهمون خیلی خوشماومد و الان باهاش نامزد کردم.
دست به حلقه ام کشیدم و گفتم: - سه شنبه با همنامزد شدیم. پسر خیلی خوبیه. مودب و آقا... فقط بعضی وقتا حرصم می ده. کاش زندهبودی و می دیدیش.
نفسمو با صدا بیرون دادم و به سنگ قبرهای اطرافم نگاهکردم.
- مامان خیلی تنهام. بابا که فقط حواسش به تو و گذشتشه. پریا که سرش توکار خودشه. آیدین هم که تازگیها کار پیدا کرده دیگه حواسش به من نیست. منم و خودم. منم و تنهاییم. منم که این وسط سرگردون و تنهام.
مامان کاش بودی یکم باهات درد ودل می کردم و خودمو راحت می کردم.
یه ذره گلاب ریختم رو گلها و براش یه فاتحهخوندم.
به ساعتم نگاه کردم. حدوداً یک بود.
از جام بلندشدم و آروم گفتم: - خدافظ مامان گلم. بازم میام پیشت. فعلاً باید برم.
بقیه گلابرو ریختم رو سنگش و رفتم سمت ماشین. سوار ماشین که شدم دیدم یه مرد قد بلند رفت سمتقبر مامان و نشست کنار سنگ. یه ذره دقت کردم... بازم بابا. این بابای من انگار کارو زندگی نداشت! بیخیال ماشینو روشن کردم که برگشت طرفم. براش دست تکون دادم که فقطیه لبخند سرد و جدی بهم زد. «اینم که عادتشه گند بزنه به حال آدم!»
از بهشت زهراکه بیرون اومدم و رفتم سمت خونه. توی راه تو یه کوچه ای دیدم چند نفر کنار دیوارچمباتمه زدن و با هم میگن می خندن. قیافشون داد می زد معتادن. همه لاغر و بی جون. رنگ پوستشون از بس زیر آفتاب بودن تیره تیره شده بود یه فکری به ذهنمزد.
رفتم تو کوچه و جلوشون پارک کردم و گفتم: - سلام.
یکیشون برگشت طرفم و گفت: - علیک سلام. فرمایش؟
- می بخشید من یه چیزیمی خواستم، می خواستم ببینم شما اونو می تونید برام تهیه کنید؟
دوتاشون به همنگاه کردن.
دوباره همون مرده گفت: - تا چی باشهآبجی.
یکی دیگشون گفت: - مواد می خوای؟
به زور لبخند زدم و گفتم: - نه... چاقو حرفه ای می خوام.
همون مرده از تو جیبش یه چاقو درآورد و گفت: - ازاینا؟
- آره. همچین چیزی.
- ده تومن!
از تو کیف پولم پنج تا دوتومنیدرآوردم و گرفتم طرفش.
خواست ازم بگیره که گفتم: - زرنگی؟... اول اونو بده ببینم.
خندید و گفت: - نه آبجی من حش و حال فرار ندارم. اصلا بیا.
چاقو رو داد بهم. یه دو تومنی دیگه گذاشتم رو پول و دادمبهش.
خندید و گفت: - به سلامت... مواد پواد و تفنگ و چاقو و خلاصه هر چی خواستیدر خدمت هستیم!
الکی لبخند زدم و دنده عقب گرفتم. هر چی باشه چاقو از قیچی که توکیفم بود خیلی خیلی بهتر بود...
گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و به مه گل زنگ زدم،بوق اشغال می زد. به فرنوش زنگ زدم، خونه نبود. به عسل زنگ زدم، رفته بودپارک.
گوشی رو انداختم تو کیفم. این هونامم از صبح بهم زنگ نزده بود. صدای شیکممخبر از گرسنگی می داد. یاد همون رستوران افتادم که با هونام رفتم. اونجا می تونستمنیلوفرم پیدا کنم. یکی دو ساعت طول کشید تا رسیدم به رستوران. ماشینو پارک کردم ورفتم سمت در ورودی.
وارد رستوران شدم که شدم رو اولین میز دو نفره خالی نشستم وسرمو انداختم پایین.
چند دقیقه بعد گارسون اومد کنارم و گفت: - سلام خانم. خوشآمدید. چی میل دارید؟
داشتم به منو نگاه می کردم که یکی گفت: - آقای میرزاییهمون غذای همیشگی رو بیارید.
برگشتم طرفش که لبخند زد و کنارم نشست.
گارسونهم لبخندی زد و گفت: - خوش اومدید خانم نورانی. چشم الان براتون می آرم.
گارسونکه رفت نیلوفر گفت: - سلام.
- سلام.
لبخندش پررنگ تر شد و گفت: - خوشحال شدمدیدمت!
فقط لبخند زدم. نیلوفر یه نگاه بهم انداخت و گفت: - پس بالاخره فهمیدی کهمن به نفعت حرف می زنم و اومدی.
- نه. فقط حس کنجکاوی و شکم گرسنم منو کشونداینجا.
- از بابت غذا که خیالت راحت. غذای اینجا محشره. اما کنجکاویت دربارهچیه؟
- همون حرفایی که اون روز زدی. تو چی می خوای از من نیلوفرخانم؟
پوزخندی زد و گفت: - اگه حس کنجکاویت خیلی گل کرده با خیال راحت ناهارتوبخور... سر فرصت همه چی رو بهت می گم. وقت زیاده. زیاد!
دوباره نگاهی بهم انداختو گفت: - مبارکه.
- چی؟
- ازدواج کردی.
به حلقم نگاه کردم و گفتم: - نامزد .
- مبارکه.
- ممنون.
- خب... نامزدتو دوست داری؟
- آره خیلیزیاد.
- ازش شناختی داری؟
- آره.
- چه قدر؟
واقعا من چه قدر دربارههونام و خانوادش می دونستم.
- راستش...
- هیچی. مگه نه؟
سرشو انداخت پایینو گفت: - نظرت درباره نامزدت چیه؟
- آقا و محجوب و آروم. پسر خیلی خوبیه.
- فقط همین؟
- نه. خیلی صادق و ...
مثل برق گرفته ها صاف از رو صندلی بلند شد ویه چیزی زیر لب گفت.
- چیزی شده نیلوفر خانم.
دستمو محکم گرفت و گفت: - پاشو.
- جانم؟
- بهت گفتم پاشو.
از جام بلند شدم که کیف خودمو و خودشو ازرو صندلی برداشت و منو به سمت در کشوند. طوری که دنبالش می دویدم. دزدگیر ماشین روزد و گفت: - سوار شو.
نگاش کردم که بلند داد زد: - بهت گفتم سوار شو آهو.
باتعجب گفتم: - تو اسم منو از کجا می دونی؟
- گفتم سوار شو.
و هولم داد سمتماشین. سریع ماشینو روشن کرد و حرکت کرد. نیم ساعت بعد جلو یه خونه پارک کرد و گفت: - پیاده شو...اینجا خونه منه.
از ماشین پیاده شدم که گفت: - باید یه چیزاییببینی.
دوباره دستمو گرفت و درو باز کرد. شاید فکر می کرد از دستش فرار کنم. ازپله ها بالا رفتیم. طبقه دوم روبرو یه در وایستاد و گفت: - اینم از خونه من.
ودرو باز کرد.
- برو تو. راحت باش.
کفشمو درآوردم و رفتم تو. یه خونه هفتادهشتاد متری بود. ست خونه کرم رنگ بود. رو میز پر از برگه و فاکتور و کلا خونه بهمریخته ای بود. نیلوفر تقریبا هولم داد سمت اتاق. رفتم رو تخت نشستم که از تو کمد یهکیف بزرگ در آورد و درشو باز کرد. یه شناسنامه ازش بیرون آورد و داد دست من. بهشنگاه کردم که گفت: - بازش کن...
به صفحه اولش نگاه کردم. مگه چه ایرادی داشت کهاینجوری گفت بازش کن. دوباره به صفحه اول نگاه کردم که دستشو آورد جلو و صفحه دوم وسوم شناسنامه رو آورد. ازدواج کرده بود اما مهر طلاق نشون می داد که از شوهرش جداشده. یه لحظه فضولیم گل کرد و به اسم همسر سابقش نگاه کردم... اما کاش هیچ وقت نگاهنمی کردم. دستم می لرزید. نفسم بند اومده بود. احساس می کردم همه ی بدنم خیس عرقه. شاید داشتم می مردم. با صدایی که کمتر از فریاد نبود گفتم: - نیلوفر نیکزاد...تودختر عموشی؟...هونام شوهر تو بوده ؟؟؟!
نیلوفر فنجون قهوه رو داد دستم و گفت: - خودتو زیاد عذاب نده. اونارزش نداره.
هنوز گیج و منگ بودم. انگار هنوز باور نکرده بودم که چه بلایی سرماومده. هنوز باور نکرده بودم که هونام چی کار کرده!
- اون یه آدم پسته... هر چندشایسته اسم آدم هم نیست. اون یه حیوونه. با من که زنش بودم مثل یه ...
- نیلوفرتو رو خدا یه لحظه ساکت شو. من هنوز نمی تونم اینو قبول کنم!
از جاش بلند شد ورفت سمت اتاق و با چند تا آلبوم عکس برگشت. یکی از آلبومها رو داد دست من و گفت: - می تونی ببینی.
همه ی عکسها از هونام و نیلوفر بود. تو شهرهای مختلف.
نیلوفر - این آلبوم عکسهای چهار سال پیشه. با هونام رفته بودیم ایران گردی.
یه آلبومدیگه رو باز کردم. فکر کنم برای چند سال پیش بود. چون موهای نیلوفر کوتاه تر بود وچهره ی هونام با الانش زمین تا آسمون فرق داشت.
نیلوفر - اینجا هشت سال پیشه... ماه عسلمون.
سرمو با ناباوری تکون دادم که گفت: - این آلبوم رو بگیر تا دیگه همهچیز باورت بشه.
آلبوم رو که باز کردم دیگه واقعا با یه مرده فرقی نداشتم. احساسمی کردم تو یه فریزرم. تنم سرد سرد بود. دستام طوری می لرزید که نیلوفر هم هول کردو رفت برام یه پتو آورد.
دوباره به عکس نگاه کردم... عروسی هونام و نیلوفر بود. هونام داشت با خنده انگشت نیلوفر رو که مطمئناً عسلی بود گاز می زد.
نیلوفر - حالا باورت شد؟
فقط سرمو تکون دادم.
- دوست داری همه چی رو بدونی؟
- اوهوم.
- همه چی از مهمونی دوست خانوادگی بابام شروع شد. بابام و عموم چندین سالبا هم قطع رابطه داشتن. سر ارث و میراث. تو اون مهمونیمادوباره همدیگه رو ملاقات کردیم و دوست مشترک بابام وعموم اونا رو آشتی داد. من اون موقع هیجده سالم بود و هونام تازه بیست و دو سالششده بود. تو اون مهمونی هونام خیلی دور و ورم بود و هوام رو خیلی داشت. فکر کردمچون تازه خانوادمون با هم آشتی کردن اینجوریه. اما وقتی بعد از شش هفت ماه رفت وآمد ازم خواستگاری کرد فهمیدم قضیه جدیه! هونام خیلی مهربون و با ادب بود. دانشجوسال آخر شیمی بود. بعد از اینکه لیسانس می گرفت می خواست تو شرکت باباش کار کنه. بعد از یه مدتی منم ازش خوشم اومد و قرار به این شد که هروقت هونام کار و بار درستو حسابی پیدا کرد با هم ازدواج کنیم. وقتی کنکور شرکت کردم و هونام درسش تموم شد وتو شرکت باباش مستقر شد، با هم ازدواج کردیم.
تا گذشت و گذشت و رسید به پنج سالپیش. هونام دیگه از کارش راضی نبود، رفت تو یه شرکت دیگه استخدام شد. مدیر شرکتهمون بابای شروین خان بود که اون روز باهاش اومدی تو رستوران. اون روز هم من همونجانشسته بودم. بگذریم، اون موقع هونام داشت خودشو واسه کنکور آماده می کرد. عشقمعماری خفش کرده بود. قبول هم شد و دوباره رفت دانشگاه. بعد از یه مدت زود می رفت ودیر میومد. به خودش خیلی می رسید. بهونه می گرفت. دیگه به من خیلی کم توجه می کرد. کارش به جایی رسید که هر چند شب یه بار مست و گیج میومد خونه و تا صبح حال خوبینداشت. یه روز شروین اومد دم خونمون و گفت به هونام بگم دیگه دور و بر خواهرشنباشه. مثل اینکه خواهرش خواستگار داشت و هونامم دور و برش می پلکید و اونم خواستهبود به هونام مودبانه تذکر بده! اینو که شنیدم انگار دنیا رو سرم خراب شد. بعد ازاون چندین بار تعقیبش کردم. تو راهش جلوی دخترا ماشینو نگه می داشت و بعد از کلیمخشو زدن دختره سوار می شد و می رفتن یه رستورانی کافی شاپی و بعد می بردش تو یهخونه تا...
صدای هق هقش منو از بهت و ناباوری درآورد. اشک خودمم روی گونه هامروون بود. دلم می خواست سرمو بزنم به دیوار. خودمو بکشم!
نیلوفر اشکاشو پاک کردو ادامه داد: - یکسال کارش این شده بود... تا اینکه دیگه صبرم تموم شد و رفتم توهمون خونه. در باز بود و منم رفتم تو خونه. خدا اون روز رو نصیب هیچ کسی نکنه... امیدوارم هیچ کس روزی رو نبینه که شوهرش با یه زن هرزه خیابونی...
انقدر گوشهلبم رو جویده بودم که شوری خون که هیچ. گرمی خون رو که روی گردنم سر می خورد حس میکردم. نیلوفر یه دفعه زد زیر میز و هر چی روش بود ریخت رو زمین. سرشو با دستاش گرفتو با گریه گفت: - اون یه کثافت بود. یه آشغال.یه (...). اون پست فطرت زندگیمو بهباد داد. همه ی احساسمو. همه ی جوونیمو. عاطفمو. عشقمو.
مثل دیوونه ها شده بود. منم دست کمی از اون نداشتم. انقدر انگشتمو تو دستم فشار دادم که احساس کردم ناخونامدیگه از جاشون دراومدن و دستم سوراخ شده. نیلوفر نشست رو زمین و سرشو تکیه داد بهدیوار و گفت: - دیگه نتونستم طاقت بیارم. دیگه این زندگی نکبت بار رو نمی خواستم. اما اون باورش نمی شد. فکر می کرد باهاش شوخی می کنم. یکسال کار من شده بود دادگاهو دادگاه و دادگاه. اون آشغال گریه کرد، التماس کرد، حتی به پام افتاد. به غلط کردنافتاد. گفت توبه می کنه. گفت دیگه این کارا رو نمی کنه... اما دیگه من نمی تونستمتحمل کنم. آهو خیلی سخته که تو اوج جوونی بفهمی همه زندگیت هیچ و پوچ بوده و بازیچهیه هوس باز. با شهادت شروین و شکیبا و چند تا از اون دخترای خیابونی و روزبه یکی ازهم دانشگاهیاش،مااز هم جدا شدیم. شکیبا خیلی هواموداشت. تا اینکه اونم ازدواج کرد و رفت آلمان. الانم هر از گاهی بهم زنگ می زنه و باهم درد دل می کنیم. به کمک شروین و روزبه و آیسان خواهر شروین، دوباره برگشتم بههمون روزای خوشی که داشتم. تو شرکت شوهر آیسان استخدام شدم. شرکت هواپیمایی بود. میرفتم کلاس زبان و دانشگاه و روزمو می گذروندم، تا زد و دیگه از شروین هم خبری نشد. آیسانم مشغول زندگی خودش بود. دو سه ماه بعد از طلاقمون فهمیدم از اون آشغال نامردباردارم. با اینکه از هونام بیزار بودم اما دلم نمیومد بچه رو از بین ببرم. امادکترا تشخیص دادن که بچه بیماره. نباید به دنیا می اومد. خدا می دونه چه قدر سختهکه یه بچه هر چند کوچیک رو از مادرش جدا کنن. بچم مرد و رفت، اما خودم موندم. خودمموندم و تنهاییم!
از روزبه شنیدم هونام هم عوض شده. دوباره آقا و محجوب. آروم ومودب. یکی دو سال گذشت؛ یه روز روزبه بهم گفت از یه دختری خوشش اومده که اسمشآهوِِ... اما مثل اینکه هونامم از تو خوشش اومده بود. می دونست که روزبه جریان من وهونام رو می دونه و می خواست بهت بگه چی بین من و هونام گذشته، واسه همین یه گوشمالی حسابیش داده بود. اما بین بچه های دانشگاهتون پیچیده بود که روزبه پسر سربهراهی نبوده و هونامم مثلا غیرتی شده و حقش رو کف دستش گذاشته! اما اینجوری نبوده. اون روز هم که شروین رو تو رستوران با تو دیدم فکر کردم با هم نامزدین یا چیزی توهمین مایه ها. اما حلقه ای ندیدم. از اون به بعد هم تو رو تعقیب کردم. اون روز کهتو رو با هونام دیدم می خواستم بیام جلو و همه چی رو بهت بگم. اما سر و کله ی شروینپیدا شد.
بالاخره تونستم اون روز باهات حرف بزنم. اما تو کله خر تر از اون چیزیبودی که فکر می کردم. باید منتظر می شدم تا خودت بخوای بدونی چی دور و برت اتفاق میافته و منتظر شدم تا امروز که خودت اومدی.
سرشو انداخت پایین و اشکاشو پاک کرد. چشمش که افتاد به من خشکش زد و با وحشت گفت: - چه بلایی سر خودت آوردی.
اما منکر شده بودم. هیچی برام مهم نبود. فقط دروغهایی که هونام بهم گفته بود تو ذهنمبود.
نیلوفر بازم گفت: - چرا از لبت خون اومده؟ چرا اینجوریشدی؟
فقط تونستم بگم: - «یه لیوان آب...»
زود دوید طرف آشپزخونه و یه لیوانآب برام آورد. یه ذره که از آب خوردم بغضم ترکید. نیلوفر سعی داشت آروممکنه.
هولش دادم و از جام بلند شدم و لیوان رو پرت کردم زمین که شکست و هزار تیکهشد. رفتم سمت در و کفشهامو پام کردم. دلم می خواست همین الان هونامو با همین دستامبکشم.
نیلوفر دوید طرفم و دستمو گرفت و گفت: - کجامیری؟
- قبرستون.
- اون که جای منه.
آروم منو برد سمت مبل و گفت: - بشین وبه اعصابت مسلط باش.
یه تیکه از لیوان شکسته رو برداشت کهیه دفعه گفت: - آخ دوباره از گوشه لبت داره خون میاد. پاشو بریم یه درمونگاه.
- نمی خواد.
به زور دستمو گرفت و برد سمت در.
خودش کفشاشوپاش کرد و گفت: - راه بیوفت دیگه. اینجا یه بیمارستانه. می ریم قسمتاورژانسش.
چند تا خیابون پایین تر بیمارستان بود. وقتی رفتیم تو یه پرستار نگاهیبه من انداخت و گفت: - عزیزم بشین رو اون تخت تا بیام.
نیلوفر گفت: - برو بشیناونجا تا بیام.
- کجا می ری؟
- یه لحظه صبر کن الان خودت می فهمی.
همونپرستار اومد تو اتاق و گفت: - چی کار کردی با لبت عزیزم؟
سرمو انداختم پایین وچیزی نگفتم. دو سه دقیقه بعد صدای قدمهای محکم و شتابزده کسی که به اتاق نزدیک میشد باعث شد سرمو بیارم بالا و به در اتاق نگاه کنم. در که باز شد اول نیلوفر اومدتو و بعد شروین. دهنم از تعجب باز مونده بود. مگه شروین پزشک بود؟ روپوش سفید وکارتی که روی روپوشش بود نشون می داد که حدسم درسته. وقتی هم که پرستار گفت: «آقایدکتر مشکلی پیش اومده؟»، فهمیدم که 100% پزشک این بیمارستانه.
شروین - خانم لطفابفرمایید. من خودم بخیه می زنم!
پرستار چیزی نگفت و از اتاق رفت بیرون.
شروین - چه بلایی سر خودت آوردی آهو؟
روبروم وایستاد و گفت: - دهنتو باز کنببینم.
من به جاش کارتشو از جیبش درآوردم و گفتم: - تو دکتر نیستی!
خندید وگفت: - چرا هستم!
آره کارت بیمارستان بود. اسم و فامیل شروین عکسش نشون می دادکه پزشکه.
کارتو گذاشتم تو جیبش و دهنمو باز کردم.
بازم خندید و گفت: - آخآخ. تو با خودتم سر جنگ داری دختر. ببین چی به روز گوشت لبش آورده!
- حالا انگارچی شده!
- خیلی جویدیش.
نیلوفر - حق داشت! من جای اون بودم بدتر از اینوانجام می دادم.
شروین برگشت مات و متحیر برگشت طرف نیلوفر و گفت: - نگو که بهشگفتی!
- مجبور شدم. باید می فهمید.
شروین با عصبانیت گفت: - تو برای چی اینکارو کردی؟
- اونا با هم نامزد کردن. نمی تونستم بهش نگم.نمی تونستم تحمل کنمیکی دیگه مثل خودم بدبخت بشه.
شروین با ناباوری گفت: - نامزد کردن؟
به دستمنگاه کرد و گفت: - غلط کردن... ببین آهو بزار یه چیزی بهت بگم. این هونام یه عوضیبه تمام معناس. اون دوست نداره. فقط و فقط قصدش یه چیزه.که اونم...
پرستار اومدتو اتاق و گفت: - آقای دکتر لطفا آروم تر. خودتون می دونید که...
شروین بی حوصلهگفت: - خانم شما کار بخیه رو انجام بدید. من کار دارم!
و از اتاق بیرونرفت.
نیلوفر گفت: - من بیرون منتظرم.
یک ساعت بعد جلویهمون رستوران پارک کرد و گفت: - بیا بریم یه چیزی بخوریم.
- نه. میل ندارم. میخوام برم خونه.
- مطمئنی؟
- آره.
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت ماشینخودم که گفت: - کیفت یادت رفت.
از گرفتم که گفت: - امیدوارم چیزی بهش نگی و بهروی خودت نیاری! یادت باشه که اون اصلا ارزش نداره...خدافظ.
فقط سرمو تکون دادمو سوار ماشین شدم. به آیندم فکر کردم. آینده ای که فقط با هونام تصورش کرده بودم. از هونام به قدری بدم اومده بود که خدا می دونست. دلم می خواست می کشتمش اما نمیشد. دلش رو نداشتم. نمی تونستم. یه لحظه چهرش اومد تو ذهنم. اما یه خط پررنگ قرمزروش کشیدم و صدای آهنگ رو زیاد کردم. می خواستم به خودم بیام. می خواستم برگردم بههمون دورانی که خوش بودم. برام مهم نبود که اوایل مهره. کولر رو روشن کردم. من آهوام. کسی که هیچ وقت کم نمی آورد! پس الانم باید همون جوری باشم. حوصله هیچ کس و هیچچیزی رو نداشتم. فقط دلم می خواست تنها باشم. رفتم سمت خونه. انگار خسته بودم. آره. از این روزگار خسته بودم!
قطره های بارون که روی صورتم نشست منو به خودم آورد. چند تا پسر درحالی که می خندیدن با سرعت از کنارم رد شدند و یکیشون گفت: - خانم پاشو داره بارونمی آد. الان خیس می شیها.
فقط یه لبخند تلخ زدم و از جام بلند شدم. رفتم سمتماشین و دزدگیر رو زدم و سوار شدم. رفتم سمت خونه بابا. دیگه بارون بند اومده بودکه رسیدم خونه. از ماشین پیاده شدم و زنگ رو زدم.
- کیه؟
- آیدین درو بازکن.
- به به. آهو خانوم. بفرما تو.
درو هل دادم از پله ها رفتمبالا.
دوباره آیدین درو باز کرد و گفت: - کادو ندی نمی زارماز در بیای تو.
جعبه ای که توش کروات بود رو گرفتم طرفش و گفتم: - تولدت مبارک. بیا حریص بدبخت.
- من پای کادو که وسط می آد چیزی نمی فهمم.
- دارم میبینم.
- خب چرا نمی آی تو؟
- کار دارم. باید برم.
- یعنی چی؟ آدم تولد یهدونه برادر خوشگل و عزیزش رو ول می کنه می چسبه به کار و زندگیش؟
- آیدین به خدااصلا حال و حوصله ندارم.
اخم کرد و گفت: - یعنی می خوای بری؟
- آره.
در روبست و از پشت در گفت: - برو به سلامت.
با پا محکم زدم به در و گفتم: - بهجهنم.
از پله ها رفتم پایین و درو باز کردم و رفتم سمت ماشین که آیدین در رو بازکرد و گفت: - شوخی کردم کوچولو.
اهمیت ندادم و ماشینو روشن کردم و از رفتم سمتخونه خودم.
گوشیم زنگ خورد. هونام بود.
- سلام.
- سلام عزیزم کجایی؟
- به تو ربطی داره؟
- بیکاری؟
- به تو...
- می تونی بیای یه جایی؟
- چیمی گی هونام؟
- خواهش می کنم بیا. کارت دارم.
آدرس رو گفت و گوشی رو قطع کرد. ای بابا. آدرسش که همون پارکی بود که الان اونجا بودم.
ماشین رو پارک کردم ورفتم رو یه نیمکت نشستم.
احساس کردم یکی کنارم نشست. بازم هونام. درسته که من بهاصرارش اومده بودم پارک. اما وقتی دوباره دیدمش داغ دلم تازه شد.
سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت ماشین که دستمو گرفت و گفت: - وایستا آهو. تو رو خدا وایستا.
برگشتم طرفش و گفتم: - امروز تو پاساژ آدم نشدی؟ هونام به چهزبونی بگم که دیگه نمی خوام ببینمت؟مادیگه هیچنسبتی با هم نداریم! هیچی.
- اما من به چه زبونی بهت بگم که دوست دارم ببینمت؟بگم که دلم برات تنگ شده. بگم دوستت دارم. بگم غلط کردم. بگم ببخشید!
- نیاز بهزبون نیست هونام خان. من دیگه اون دختر خر و احمق قبلا نیستم که خام تو هفت خطروزگار شدم. تو یه آدم هرزه و آشغال و ...
چشاش از تعجب گرد شد و گفت: - چی میگی آهو؟
- خودتو به کوچه علی چپ نزن آقا پسر. نگو که نمی دونی!
- چی روآهو؟
از تو کیفم عکس عروسی هونام و نیلوفر رو درآوردم و گفتم: - ببینم چیزی یادتمیاد؟
وقتی عکسو دید قیافش دیدنی بود. رنگش شد عین گچ سفید. لبهاش می لرزید. دستاش شل شد. اصلاً تمام بدنش شل شد.
یه نگاه به عکس و یهنگاه به من انداخت و آروم گفت: - اینو از کجا پیدا کردی؟
پوزخندی زدم و گفتم: - آلبوم خاطرات یکی از دوستام.
با ناباوری نگام کرد که گفتم: - نیلوفر نیکزاد... دختر عموی جنابعالی... همسر سابقتون. یادت اومد؟
بازم بر و بر نگام کرد. اونقرار بود همسرم بشه. اما الان برام یه مرده بود. من کینه ای نبودم اما بد ضربه ایبهم خورده بود. همه ی عشقم، عاطفم، دردم، غمم، زندگیم، غرورم، جوونیم، غصه هامخلاصه شد تو دستم. انگار اون دست خودم نبود. با تمام قدرت یه سیلی زدم تو صورتش. طوری که تلو تلو خورد و به سمت عقب رفت. انقدر محکم که احساس کردم دست خودم از بینرفت.
با نفرت تف انداختم تو صورتش و گفتم: - خیلی پستی. خیلی آشغالی... دیگه هیچ ارزشی برام نداری. دیگه برام از این تف هم بی ارزشتری.
دنبالم دوید و گفت: - آهو تو رو خدا صبر کن. به خدا غلط کردم. به قرآن دوستدارم!
با کیفم محکم زدم به دهنش و گفتم: - خفه شو آشغال. اسم خدا و قرآنشو توحرفات نیار که می زنم لت و پارت می کنم.
صدای گریش دلمو ریش ریش می کرد: - آهوبه خدا من عوض شدم. آهو تو رو خدا منو ببخش! به خدا دیگه اون آدم قدیمنیستم.
فقط سرمو با تأسف تکون دادم و سوار ماشین شدم.
بی حوصله تر ازاون بودم که بخوام برم دانشگاه. خودمو روی تخت ولو کردم و به اتفاقات این چند وقتاخیر فکر کردم. چی میشد اگه این دنیا اون جور که آدم دلش می خواست پیش می رفت! بهگذشته ها فکر کردم. به روزی که اولین بار هونام رو دیدم. فکر کنم سال سوم بود. اونروز چه قدر به نظرم دوست داشتنی می اومد.
گوشیم زنگ خورد. روی تخت نیم خیز شدم و گوشی روبرداشتم.
- جانمبفرمایید؟
- سلام دختر.کجایی؟
- سلام فرنوش. چهطوری؟
- من خوبم. اما مثلاینکه تو حالت خوب نیست.
- من؟ چرا اتفاقا خیلی هم خوبم.
- معلومه... دختر معلوم هست کجایی؟
- خونه ام.
- چرا دیشب نیومدی تولدم؟
- آخ... اصلا حواسم نبود. ببخش فرنوش. به خدا یادمرفت.
- صد بار زنگ زدم بهموبایل و خونت.
- ببخشید... موبایل سایلنت بود. تلفنم از پریز کشیده بودم!
- مگه مرض داری؟
- ای بابا... حالا بیخیال شو دیگه.... تولدتمبارک... پیرزن شدی دیگه.
- زهر مار... پیرزن خودتی... والا. بیست و چهار سالشه به من می گهپیرزن!
- هستی دیگه... عمه خوبه؟
- آره...امروز می آی بریم بیرون؟
- نوچ...حسش نیست.
- وا... یعنی چی؟
- یعنی اصلاً حال و حوصله بیرون و پاساژ و خرید وعلافی رو ندارم.
- اه... توچرا انقدر دپسرده شدی؟
- نمیدونم. خب فری کاری نداری؟
- اولاً فری باباته... دوماً نخیر ندارم. اما بدجوری تو دلمموندا.
- چی؟
- نیومدیتولد.
- بابا من که معذرتخواهی کردم... ببخش دیگه!
- به خاطر گل روی خودم می بخشم. اما کادو می خواما.
- غلط کردی... کاری نداری؟
- بی ادب... نه برو افسرده... برو یه آهنگ غمگینبزار یه رمان مرگ و میر دار هم بگیر دستت. یه دستمال کاغذی هم بذاربغلت...
- فرنوش؟
- غلط کردم... چرااینجوری می گی؟
- فعلاً.
- خدافظ.
گوشی رو خاموش کردم ودوباره روی تخت دراز کشیدم. هونام خدا بگم چی کارت کنه! منو از زندگیمانداختی.
از روی تخت بلندشدم و رفتم سمت کمدم. بد نبود یه سر و سامونی به لباسام می دادم. چند تا کیف و کفشاز کمدم بیرون آوردم که چشمم افتاد به همون کیفم که تو مراسم چهلم آریا ازش استفادهکردم. یاد همون پاکت نامه افتادم. ای بابا چرا یادم رفته بودبخونمش؟
سریع نامه رو باز کردم و مشغول خوندن شدم:
آهوی خوشگلم سلام :
- می دونم وقتیداری این نامه رو می خونی من زیر یه خروار خاکم... راستش فکر اینکه تا چند دقیقهدیگه می خوام بمیرم تنم رو از اینکه هست سردتر می کنه. اما نمی تونم. باید برم. باید برم تا دیگه تو فرشته دوست داشتنی رو عذاب ندم! باید برم چون نمی تونم تحملکنم که تو و هونام دست تو دست هم برین سر خونه و زندگیتون و من بمونم و یه دنیاحسرت...آره باید برم.
آهو همیشه دوست داشتم می تونستم تو قلبت یه جایی هر چند کوچیک واسهخودم پیدا کنم. همیشه فکر می کردم می تونم یه کاری کنم که تو از من خوشت بیاد... اما انگار من همیشه اشتباه فکر می کردم... تو هیچ وقت از من خوشت نیومد. خب تقصیریهم نداشتی. هونام از من بهتر بود. خیلی بهتر. اما باورت می شه که من همیشه تو خوابو رویام تو رو همسر خودم می دیدم...
یه سوال ازت داشتم : تو از من خوشتمی اومد؟ راستش رو بگو....
اگه خوشت می اومد اون کادو رو باز کن. یه هدیه از طرف من. از طرف یهعاشق ناکام.
اگر همنه که اون کادو رو همین الان بندازش بره... بنداز تو سطل آشغال، تو جوب آب، تورودخونه، تو خیابون. هر کاری می خوای بکن... اشکالی نداره. اما حتی اگه یک درصد هممنو دوست داشتی، اون کادو رو باز کن.
اونو دو ساله واسه تو خریدم وگذاشتمش کنار... همیشه با نگاه کردن بهش نیرو می گرفتم، اما الان انگار اونم کار ساز نیست... الانیه قوطی قرص کنارمه و یه تیغ تیز... راستشو بخوای جرأت ندارم بهشون نگاه کنم... یادتو می افتم.... انگار یه امید تو دلم جرقه می زنه... اما حیف... اونم زود از بین میره!
آهوی عزیزم... خوشگل من... دیگه نمی تونم خنده هاتو کنار هونام ببینم. هونامی که هرکار کردم ازشدل نکندی. واسه همین می رم. می رم تا تو راحت باشی! می رم که راحت زندگی کنی. می رمتا خوشبخت باشی. شاید اون دنیا همدیگه رو ببینیم... شاید هم همین الان پشیمون شم وبیام پیشت... شاید هم برم و دیگه برنگردم پیشت!
فقط می خوام حلالم کنی. همین. می خوام منو ببخشی. نمی خوام خودتو مقصر بدونی. نمی خوام چشای قشنگت بارونی بشه. می خوام همیشه همونآهو باشی. محکم و قوی و شکست ناپذیر.. و به قول خودت بیخیال... به همون خدایی کهدارم میرم پیشش می سپارمت... زیاد بهم سر بزن. من که به جز تو کسی رو ندارم... خداحافظ عزیزم... خداحافظ قشنگم... خداحافظ .
برای آمرزشم دعا کن
آریا
گیج و منگ بودم. قطره های اشک رو با انگشتام پاککردم و بسته کادو پیچ شده رو از تو کیفم درآوردم... نمی دونستم چی کارش کنم. من ازشمتنفر نبودم. دوسش هم نداشتم. جعبه رو گذاشتم تو کیفم. شاید بهتره یکم فکر کنم. اماحیف خودش بود که رفت. فردا می رم بهشت زهرا.
برگشتم و به پنجره نگاه کردم... چه بارونی... رفتمسمت پنجره. احساس کردم تمام بدنم خستس. به قطره های بارون زل زدم. یاد روزاییافتادم که با چه ذوق و شوقی با مه گل زیر بارون می دویدیم و تو سر و کله هم میزدیم. از تصور اون روزا خندم گرفت اما یه غم نشست تو دلم. چرا از اون روزا فاصلهگرفتم؟ چرا این جوری شدم؟ چشمامو بستم.
آریا راست می گفت! من باید خودم باشم. محکم و قوی وبی خیال. من آهو ام. همون آهویی که هیچ وقت کم نمی آورد. همین برام بس بود. لپ تاپمرو روشن کردم و یه سری آهنگ جدید رایت کردم و رفتم سمت کمدم و یه مانتو مشکی وشلوار جین پوشیدم و رفتم جلو آینه و آرایش کردم و شال سرخابی سرم کردم. CD و سویچرو برداشتم و از خونه اودم بیرون.
سوار ماشین شدم و حرکت کردم. نمی دونستم کجا می رم. فقط می دونستم کهبه تفریح احتیاج داشتم. به تحول. به یه زندگی جدید!
چند ساعتی خیابون گردی کردم که یه دفعه یه ماشین ازکنارم رد شد و برام بوق زد. برگشتم بهش نگاه کردم. یه پسر بیست و هفت هشت ساله بود. یه سویشرت قرمز پوشیده بود و با یه ژست قشنگ فرمون رو گرفته بود. شیشه رو دادپایین. اشاره کرد شیشه رو بدم پایین... بازم همون ابلیس همیشگی اومد توجلدم.
لبخند پر شیطنتی زدم و شیشه رو دادم پایین: - سلام.
- سلام.
- میتونی این کنار نگه داری؟
- نه.
شیشه رو دادم بالا. ازشانس گندم چراغ قرمز شد. دوباره کنارم نگه داشت و اشاره کرد شیشه رو بدمپایین.
- هان؟
- بابا من که چیزینگفتم!
- خب پس دیگه چی میگی؟
یه نگاه به دور و برشانداخت و با شیطنت گفت: - اسمتچیه؟
- به توچه؟
خواستم شیشه رو بدم بالاکه با صدای بلندتری گفت: - دِنده بالا اون لامصب رو.
- چیمیگی؟
- مرگ من بزنکنار.
- نوچ.
- بابا یهلحظه.
- آخی... به همهاینجور التماس می کنی؟
بر وبر نگام کرد که گفتم: - مونگولیسمم که هستی بچه جون... ننت بهت یاد نداده به کسی زلنزنی؟
شیشه رو دادم بالا. همش 10 ثانیه... اَه... این چراغ قرمز عجب بدبختی هستــــا.
برگشتم طرف پسره. زل زده بود به من و میخندید.
شیشه رو دادم پایین و گفتم: - چیه؟ خوشگل ندیدی؟
- دختر پررو ندیدم.
- چشای کور شدتو باز کن ببین! شاید دیگه همچین موقعیتی گیرت نیاد... موهاشو... جوجه نارس!
باخنده شیشه رو دادم بالا... آره می خواستم خودم بشم. داشتم برمی گشتم. صدای آهنگوبیشتر کردم و پامو رو پدال گاز گذاشتم.
«زندگیهمنه
بهم نگو چی خوبه چیبده
زندگی مالمنه
خودم می دونم چیبهتره
هر جور می خواد ، می خوام بگذره.»
از دانشگاهخارج شدم و رفتم سمت جایی که ماشین رو پارک کرده بودم. وای چه بارونی می آد. شالگردنمو محکم تر بستم و رفتم کنار ماشین وایستادم. داشتم دنبال سویچم می گشتم که یکیاز پشت سرم گفت: - به به آهو خانوم. بالاخره اومدی؟
- کوری؟
- خجالت نمی کشی یه هفتس دانشگاه رو پیچوندی؟ نمی گی منم دلدارم؟
- به فضولاشنیومده!
- کجابودی؟
نگاش کردم که گفت: - چیهدمغی؟
- خیلیپررویی.
- آشتی؟
صاف وایستادم و گفتم: - هونام توواقعا خجالت نمی کشی؟
- نه. چرا باید خجالت بکشم؟ مگه چیکار کردم؟
صدامرو بلند تر کردم و گفتم: - چی کار کردی؟ به این زودی یادت رفت ؟ مرتیکه آشغال توخجالت نمی کشی اون همه دروغ تحویل من دادی، سر من و نیلوفر کلاه گذاشتی و به ریشجفتمون خندیدی؟
- توچرا گیرت به اونه؟
پوزخندی زدم و گفتم: - اون؟... منظورت نیلوفر جونته؟ همون که براش می مردی ومثلا دوسش داشتی و عاشقش بودی؟
- ببینآهو...
- خفهشو. اسم منو تو اون دهن کثیفت نیار. پررو. برو گمشو اصلا نمی خوامببینمت...
- ببینتو با نیلوفر فرق داری! من تو رو دوست دارم.
- نه بابا. جون من؟... رو که رو نیست، سنگ پاس... ببین آقای به اصطلاحمحترم من تو رو با هر چی بینمون بوده و هر حرفی بینمون بوده فراموش کردم رفت. تمومشد. چرا نمی خوای بفهمی که حالم ازت بهم می خوره؟ چرا نمی خوای درک کنی که چقدرپستی، چه قدر بی احساسی، بی وجدانی... تو... تو نیلوفر رو با یه بچه ول کردی ورفتی! تازه اونو دوست داشتی! شنیدی که می گن عشق اول یه چیز دیگس... تو با این وجوداونو گذاشتی و رفتی به بدترین حالت... تو یه هرزه ای، یه آدم الکلیِ بدبخت که بهتقول می دم معتادم باشی... می دونی وقتی گفت با یه دختر دیگه... اَه... هونام خیلیپستی. خیلی. تو یه آشغالی که البته مثل تو زیاده. اما تو دست خیلی هاشون رو از پشتبستی... تو واقعا خجالت نمی کشی؟ هان؟
از بسداد زده بودم نفس نفس می زدم و گلوم می سوخت... بازم داشت خیره نگام می کرد. دلم میخواست انگشتم رو بکنم تو چشش و درش بیارم. دلم می خواست با دستای خودم خفش کنم. باماشین از روش رد شم... اما نمی شد... من احمق هنوزم دوسشداشتم.
نگامافتاد به حلقم. از دستم درآوردمش.
باالتماس گفت: - نه تو رو خدا آهو. این کارو نکن!
سرمو با افسوس تکون دادم و انداختمش زمین و پامو گذاشتمروش.
با لحن بغض آلودی گفت: - آهو نکن. التماست می کنم با من این کارو نکن!
فقطنگاش کردم. بعد با کفشم حلقه رو انداختم تو جوی آبی که کنار خیابون بود. آب حلقه روبا خودش برد. نمی دونم کجا! اما اینو می دونم که هر جا بره، دیگه مال من نیست و مندیگه تو بند نیستم! دیگه اسیر نیستم... دیگه اون آهوی احمق یک سال پیشنیستم.
سریعسوار ماشین شدم. خواستم برم که هونام جلوم وایستاد. پوزخندی زدم و رفتم جلوتر. ایکاش می شد بکشمش. همین الان می تونستم با ماشین لهش کنم و برم. اما بازم دستملرزید. دلم لرزید. به ناچار دنده عقب گرفتم و از کوچه پایینیشرفتم.
تو راه همش به این فکر می کردم کهبالاخره عمر این دوست داشتن هم معلوم شد! از اینکه دیگه آزاد بودم و تحت نظر کسینبودم احساس راحتی می کردم. اما شکستن قلبم چیزی نبود که به این راحتی خوب بشه. شاید هیچ پسری هیچ وقت اینو درک نکنه که شکستن و لرزیدن دل یه دختر چقدر دردناکه. چون روحش لطیف تره. پاک تره. معصوم تره!
سرمو با حسرت تکون دادم رفتم سمت خونه خودمون. دلم واسه آیدین خیلی تنگشده بود!
***
آیدین - چایی می خوری؟
- نه... تو چه چایی خور شدی؟
- نهمنم زیاد دوست ندارم. اینم چون پریا زحمت کشید دارم میخورم!
- آهان... از اونلحاظ.
- راستیآهو.
- جانم.
- می دونی پریا می خواد از پیشمون بره؟
فنجون چایی از دستم افتاد زمین و هزار تیکه شد. خیلی جاخوردم.
آیدین- اِ... تو که انقدر بی جنبه نبودی! ببین چی کار کردی؟!؟ مواظبباش!
- چرا؟
همین جور که داشت با دستش تکه های درشت تر فنجون رو جمع می کرد، گفت: - فعلابزار اینا رو جمع کنم بعد... برو بشین اونجا نره تو دست وپات!
- تا نگی از جام تکون نمیخورم.
- منم تا نری اونور تر نمیگم!
همون جوری وایستادم کهگفت: - عینبابایی.
- منمثل اون نیستم.
- خیلیخب. بشین رو این صندلی پشت اُپن. اینجا رو تمیز کنم الان بهت میگم.
- نه... داری جمع می کنیبگو.
- از دست تودختر!
- بگو آیدین کلافمکردی!
- هیچی. پریا گفته من دیگه نمی خوام بامردی که دوسش ندارم و دوسم نداره زندگی کنم. این مدت هم به خاطر آهو حاضر شدم تواون خونه زندگی کنم. الانم با بابا رفتن پیش مادر جون.
- وا...پیش اون واسه چی؟
- نمیدونم... ولی فکر کنم واسه اجازه!
دوبارهکفری شذم.