«قسمت پانزدهم»
مخم قفل کرده بود ... چرا رفت؟ واقعا دوستش بهش زنگ زده بود؟ یا ... با صدای مارال به داخل خونه برگشتم . نفس عمیقی کشیدم. خاله مستان پاشو روی پاش انداخت وگفت: امان از این جوونا ... با خنده سر رشته ی بحث گرفت وگفت: ما که دیگه شناخت و تحقیق نمیخوایم.... البته سر اینکه میشا جواهر خونواده ی مودته که شکی نیست و اقا پرویز میتونن از ما تحقیق کنن... بابا کمی سرجاش جابه جا شد وگفت: اختیار دارین مستانه خانم... خاله مستان لبخندی زد وگفت: اصلا از همون بدو تولد ناف این دو نفر وبه اسم هم بریدن... خدا روشکر اینقدر ازمایش و غیره هم تو بچگی داشتن که بهفمیم مشکل ژنتیکی هم ندارن و نخواهن داشت... وگرنه من که بیخود اصرار نمیکردم ...نه رسول؟ عمو رسول با لبخندی سری تکون داد و خاله مستان کمی از چاییش خورد و با لبخند گفت: نه چک زدیم نه چونه طاهره میخوام دخترتو بکنم عروس خودم... مامانم بلند خندید... نفسم تو سینه حبس شد. حالا من چی میگفتم؟ چی داشتم بگم؟ الان باید هامین اینجا بود و همزمان سخنرانی میکردیم و توجیه و دلیل و منطق میاوردیم که من و اون به درد هم نمیخوریم... اما الان.... من دست تنها .... که معلوم نیست هامین با یه بهونه ی دروغ یا یه بهونه ی راست میدون و خالی کرده بود. خاله مستان کنار من نشست وگفت: اخرشم میدونستم واسه ی پسر خودمی... و در حالی که دست راستمو تو دستش گرفته بود من فکر میکردم باید مخالفت کنم... باید یه حرفی به زبون بیارم ... باید بگم نه ... یه نه دو جانبه از طرف خودم وهامین.... بگم که من و اون به تنها چیزی که فکر نمیکنیم زندگی مشترکه ... بگم که هیچ علاقه ای نیست و بگم ... اما با احساس سرمای جسم کوچیکی تو انگشت دوم دست راستم مات و مبهوت به لبهای خاله مستان که کل میکشید خیره شدم. مارال بلند شد شیرینی پخش کرد. عمو رسول به سمتم اومد و پیشونیمو بوسید و درحالی که یه جعبه ی کوچیک و توی دستهام گذاشت سر جاش نشست. مامان با چشمهای پر از اشک و لبخند نگاهم میکرد و مارال موزیک مبارکه ی منصور وگذاشت و من مبهوت فکر کردم کی جواب مثبت دادم ... یا فکر کردم هامین کجا بود؟ یا فکر کردم این یه خوابه؟ مارال با لبخند گفت: شیرینی نمیخوری عروس خانم؟ عروس؟ چه عروسی؟ این بله برون بود؟ این مراسم چی بود؟ یه لحظه حس کردم من کی ام؟ من کجام ... اینجا کجاست!!! با کلافگی به چهره ی با محبت خاله مستان خیره شدم که با ذوق به من نگاه میکرد. لبخند های مهربون عمو رسول.... نگاه پر افتخار مادرم ... لبخند پدرم ... خوشحالی مارال و لبخندهاي اذين و آرمين و فرناز و حتي سهراب ....و صدای منصور که میخوند: اومدنت به زندگیم مبارکه... دلم میخواست بزنم زیر گریه... هامین کدوم قبرستونی رفت؟ منو چرا تنها گذاشت... مگه من میتونستم به خاله ام که مثل مادر برام بود بگم نه .... من پسر تر گل ور گلتو که دوازده سال فرنگ رفته رو نمیخوام... بگم من هیچ شناختی از پسرخاله ای که از حرص منو مرضیه صدا میکرد و موقع رفتن تو فرودگاه بجای خداحافظی گفت: جوش روی دماغت بد ترکیبت کرده مرضیه .... ومن گریه کردم از حرفش و همه فکر کردن بخاطر رفتن اونه... ندارم. من ... من باید یه چیزی میگفتم.... اما هیچی نگفتم... هیچی برای گفتن نداشتم... مامان با لبخند بلند شد پیش دستی های کثیف و جمع کرد و در حالی که دوباره میوه میچرخوند عمو رسول گفت: خوب قرار عقد و عروسی هم مستانه از هولش مشخص کرده.... خاله مستانه ریسه ی قشنگی رفت وگفت: البته با اجازه ی پرویز خان.... نفسم تو سینه حبس شد. ازا ونجایی که بابا از عمو رسول و مامان از خاله کوچیکتر بودند هیچ اظهار نظری نکردند. خاله می برید و میدوخت و تن من میکرد... حس میکردم هامین کم اورده بود که در رفته بود... اما مگه زندگی اون نبود؟ مگه نمیخواست اونم تصمیم بگیره ... نفسمو فوت کردم.من تمام امیدم به اون بود... به اون و نخواستن ومخالفتش... خاله از توی کیفش تقویم و دراورد وگفت: اخر ماه که تولد امام رضاست و ایشالا نامزدیتونو رسمی همین اخر ماه تو خونه ی ما برگزار میکنیم... نظرتون چیه اقا پرویز؟ بابا لبخند ی زد وگفت: من چیکاره ام ... تا خودشون چی بخوان... کاش بابا میگفت نه... کاش میگفت زوده ... کاش میگفت دخترم نمیخواد!!! با حرص داشتم به لباسی که زوری قرار بود تنم کنم فکر میکردم... به هامین.... به حرفهاش... به نخواستنش و به اجبار و به خاله ای که اندازه ی همه ی دنیا دوستش داشتم و نمیخواستم خم به ابروش بیاد. حالا داشت بدون پرسیدن نظرم برام تعیین تکلیف میکرد و من حتی نمیتونستم صدام در بیاد ... یه چیزی بگم... یه حرفی بزنم. خاله با لبخند گفت: برای بعد از عید ... ایشالا تو اردیبهشت بیست و هشتم اردیبهشت مراسم عقد و عروسیتونو راه میندازیم... تا اون موقع خودم مقدماتشو براتون فراهم میکنم... اصلا خوشم نمیاد کشش بدید ها این هامین منو میکشه ... هامین؟ هامین وخودم تصمیم دارم بکشم... هامین کجایی ببینی چطوری دارن واسه ی زندگیمون تصمیم میگیرن... هامین کاش بودی.... به سختی ازجام بلند شدم و لیوان های خالی ا ز چای و به اشپزخونه بردم وروی صندلی نشستم. یه انگشتر طلا سفید با کلی برلیان روش بود. ظریف بود اما شیک وسنگین... همیشه فکر میکردم حلقه ای که خواهم داشت درعین سادگی باید با شوهرم ست باشه... نفسمو سنگین بیرون فرستادم ... موهامو محکم کشیدم... مارال بشکونم گرفتو گفت: عروس خانم ... با حرص بخاطر حرفش بهش خیره شدم. با خنده گفت: اوه چه خشانتی... رو به روم نشست وگفت: چیه دمغی؟ چشمهامو ریز کردم وگفتم: ولم کن مارال... مارال: بابا امشب بله برونته .... و با خنده گفت: یاد این فیلمهایی افتادم که نشون میدن عروس با قاب عکس داماد عروسی میکنه ... و خودش روی میز از خنده پهن شد... دلم میخواست میفتادم به جونش و موهاشو میکشیدم... از تصورش در اون وضعیت لبخندی حرصی زدم و گفتم: مارال برو بیرون... مارال از جا بلند شد وگفت: پاشو باید بساط شام و بچینیم... با رخوت سر پا شدم... فعلا که هیچی مشخص نیست... فردا هم روز خداست یه انگشتر که واسه تو شوهر نشده شده؟ خوب پس به جنبه های مثبت فکر کن. به اینکه با هامین همه چیز و درست میکنید و کسی هم بهش برنمیخوره و ناراحتی پیش نمیاد. حینی که روی سالاد سس میریختم مارال اهسته زیر گوشم گفت: با مهراب چیکار میکنی؟ یه لحظه از کارم متوقف شدم .... مهراب؟ با مهراب باید چیکار میکردم...؟ حینی که روی سالاد سس میریختم مارال اهسته زیر گوشم گفت: با مهراب چیکار میکنی؟ یه لحظه از کارم متوقف شدم .... مهراب؟ با مهراب باید چیکار میکردم...؟ مارال اهسته گفت: بهتره باهاش تموم کنی... و از کنارم رد شد .... این چی میگفت؟ یعنی چی با مهراب تموم کنم؟ اصلا از این لفظ خوشم نمیومد مگه چی شروع شده بود که باید تموم میشد؟ دوستی مگه انقضا داره؟ اون میتونست همیشه یه دوست خوب باشه... و برام بمونه ... هرچند دلم نمیخواست به این فکر کنم که اون هم منو به عنوان همسر اینده اش نگاه میکنه .... اما من هنوز... هنوز نمیتونستم فکر کنم کنار خودم مردی وبپذیرم که برام بشه همه چیز... بشه همه کس... جای پدر ومادر وخواهر و دوست وبگیره ... و تشکیل زندگی بدم... این نقطه ی کور ذهنم بود. من برای اغاز زندگی مشترک امادگی نداشتم.... برای پذیرش یه ادم که بشه نزدیک ترین فرد زندگیم امادگی نداشتم.... امادگی نداشتم خانواده داشته باشم و جز اصلی خانواده من باشم... امادگی بچه دار شدن اینده وپذیرش مسئولیت و نداشتم ... من هنوز خودمم نمیدونستم چی میخوام... و یکی از علت های مهمی که مهراب و هامین و هر کس دیگه ای و رد میکردم این بود که نقطه ی کور ذهنم حتی با یه چراغ قوه ی کم سو هم روشن نمیشد! با صدای موبایل عمو رسول مامان از صدا زدن برای پذیرایی دست کشید و همه منتظر موندیم تا عمو رسول مکالمه اش به پایان برسه. بعد ده دقیقه خاله تشر زد: رسول غذا از دهن افتاد... عمو رسول فوری سر سفره نشست وعذر خواهی کوتاهی کرد. بابا پرسید: کی بود؟ عمو رسول نفس عمیقی کشید وگفت: هامین بود… خاله سريع پرسيد : _ چي ميگفت رسول ؟! عمو رسول لحظه اي اين پا و اون پا كرد و گفت : _ حالا شامتونو بخورين ... خاله دوباره با نگراني پرسيد : _ طوري شده ؟ چي ميگفت ؟ چرا يه دفعه اي رفت ... امان از دست این پسر... عمو قاشقشو گذاشت تو بشقاب و با قيافه اي در هم گفت : حق داشت بره .... خاله پشت چشمی نازک کرد وگفت: شب به این مهمی؟ چه حقی؟ ارمین با لبخند گفت: حالا مامان بیخیال... خودش که راضی بوده با همه چیز.. راضی؟ چه رضایتی؟ نفس عمیقی کشیدم و صدای عمو رسول و که به بابا اهسته میگفت: _ دوستش مست بوده نشسته پشت ماشين زده به يكي . هامينم واسه اينكه برا اون بد نشه خودشو جاي راننده ي ماشين به پليس معرفي كرده ... بايد تا صبح تو بازداشتگاه بمونه تا دوستش واسش سند ببره ... خاله حینی که با مامان حرف میزد انگار صدای عمو رو شنید چون جيغ كشيد : _ چي ؟!!!!بازداشتگاه ؟! عمو سريع خواست رفع و رجوع کنه اما دیر شده بود با ارامش گفت : _ آروم باش مستانه ... خاله مستان خیلی سریع زد زیر گریه و من براش یه لیوان اب ریختم واذین درحالی که شونه های مامان و ماساژ میداد ، گفت : _چه جوري آروم باشم ؟ بلند شو برو بيارش بيرون .... بابا ميونه رو گرفت : _ راست ميگه رسول ! اينجوري كه نميشه بايد بريم براش سند بذاريم بياد بيرون ... عمو رسول : امكانش براي امشب نيست ، و گرنه خودم سند ميذاشتم . چون كارشناس بايد بره ملك و ببينه و قيمت گذاري كنه تا بشه سند گذاشت . كارشناس هم گفتن تا فردا صبح نداريم ... تقریبا غذا به هممون کوفت شد. چون خاله فقط داشت گریه میکرد ومامان هم میخواست ارومش کنه ... منم این وسط فکر میکردم واسه ی کدوم دوستش میخواد چنین کاری کنه؟ یعنی هامین اینقدر برای دوستش ارزش قائل بود که بخواد بخاطرش شب و تو بازداشتگاه بمونه؟ این دوستش کی بود؟ چقدر میشناختش؟ من حاضر بودم به خاطر صبا و سیامک یا حتی مهراب یه شب بازداشت بشم؟ هرچند این قضیه اگه برای یه دختر اتفاق میفتاد کلا از خانواده به طرز رله ای به بیرون پرت میشد ... اما به هرحال. اصلا تو ایران هامین دوست انچنانی نداشت ... جز فرهود و پرهام... که فرهود مطمئنا نبود چون اگه بود عمو میگفت... شایدم... یعی پرهام براش مشکلی پیش اومده؟ نفس عمیقی کشیدم .... پس اونقدر ها هم نشون میداد لوس و نونور نبود. نمیدونم چرا اینقدر این حرکتش برام بزرگ اومد ... یعنی خوب از هامین توقع نداشتم. شاید اگه سیامک ومهراب بودن راحت تر میتونستم قبول کنم که بخاطر هم کاری انجام میدن اما هامین!!! در ذهنم نمیگنجید... یعنی هامین... پسر لوس وافاده ای که دوازده سال مثلا تو فرنگ درس خونده بود میخواست شب و بخاطر کی تو بازداشتگاه بمونه؟ اونم بازداشتگاه های ایران که هیچ صفت مثبتی برای توصیف نداشت ... بازداشتگاهی که تمیز ترینشون احتمالا همون هایی بودن که توی تلویزیون نشون میدادن ... با اون شرایط که باز هم ترسناک بودن ... حالا هامین که خط اتوی شلوارش چپ و راست نمیشه میخواست یه شب اونجا بمونه بخاطر کی؟ با صدای عمو رسول که به ماما ن میگفت: بخاطر دوستش پرهامه ... اگه اون مست نبود هامین خودشو درگیر نمیکرد و اینکه هامین خودش میدونه چیکار کنه .... فهمیدم این دوست که اینقدر عزیز شده کیه ... چون از فرهود بعید بود... فرهود که از هامین بدتر بود. تو سرم همه ی فکرها داشتن فوتبال بازی میکردن ... هامین که اخراج شده بود و تیم فکری من ده نفره بازی میکرد... خاله مستان پشت پنالتی ازدواج بود و میخواست شوت کنه تو دروازه ی زندگی من... نمیدونم هامین بازیکن اخراجی بود یا اون توپه که خاله مستان میخواست شوت کنه... یه لحظه خاله رو با بلوز وشرت ورزشی در نظر گرفتم... یه لبخند رو لبم اومد که مامان بهم تشر زد: میشا برو یه لیوان اب بیار... خواستم برم که دیدم وسط سفره پارچ اب و لیوان مهیاست .... خاله هنوز گریه میکرد و به پیرهن عمو رسول چنگ زده بود و هی میگفت: رسول یه کاری کن... نذار بچم تو زندون بمونه... خاله همچین میگفت زندون که انگار هامین قتل عمد کرده ... حکمشم حبس ابد یا قصاصه ... یا تو این مایه ها... بخاطر شرایط خاله ارمین پیشنهاد کرد به خونه برن و خودش میره سراغ هامین و اگه تونست کاری میکنه ... و کارها رو جلو میندازه ... با اینکه جو خونه متشنج بود اما من حس میکردم این قضیه ی نامزدی اخر هفته مالیده... حداقل همین موضوع میتونست به من و هامین زمان بده که مخالفتمون رو بیان کنیم. اما جلوی در خاله چیزی و که فکر نمیکردم در اون شرایط به زبون بیاره رو گفت: برای اخر هفته سعی میکنم همه چیز و اماده کنم... تقریبا دوست داشتم همونجا غش کنم... امیدمو به هامین به کل از دست داده بودم... اگه اون مخالف بود حتما بیشتر پا فشاری میکرد حتما امشب وبخاطر زندگیمون میموند... موهامو کشیدم وبدون توجه به سفره ی شام دست نخورده به اتاقم رفتم و در و روی خودم کوبیدم. بیست دقیقه گذشته بود و کسی نیومده بود سراغم... اینکه منو به حال خودم گذاشته بودن رضایت بخش بود. میدونستم اینکه مامان الان سراغم نیومده بخاطر ماراله که مخشو کار گرفته... خداییش بعضی وقتها خوب شاخک هاش به کار میفتاد میدونست حوصله ندارم وگرنه مامان میخواست بیاد برام یه سخنرانی شیک درباره ی چگونه زیستن واسم ارائه بده... کاش به مارال بگم چه حسی دارم...هرچند یه جورایی حس میکردم میدونه با این ازدواج مخالفم... البته عمق فاجعه رو درک نمیکرد به خیالش نه بدم میاد نه خوشم میاد بودم. چراغ ها کم کم خاموش میشدن ومنم روی تختم دراز کشیده میشدم... انگشتر هنوز توی دستم بود. امشب بله برونم بود ...امشب من به کسی جواب مثبت داده بودم... که هیچ تعلق خاطری بهش نداشتم.... امشب.... هرچند من چیز خاصی نگفته بودم... اما به خیالشون من جواب مثبت داده بودم... به خیالشون من راضی بودم ... من به پسرخاله ام که جز حرص واذیت کودکی هیچ چیز دیگه ای ازش نمیدونستم لابد حسی داشتم که پذیرفتم... من ...
من چیکار میکردم؟ اگه همه چیز مثل امشب پیش میرفت چه میکردم؟ چطور خودمو مجاب میکردم که با کسی زندگی کنم که هیچ حسی بهش ندارم... چطور با کسی میتونستم یه زندگی وبچرخونم .... یه خانواده .... این کلمه برام سنگین بود ... برام هضم و درکش سخت بود.... سخت بود که فکر کنم به هامینی که دلم میخواست برام پسرخاله بمونه و بیشترین رابطه ای که باهاش داشته باشم این باشه که جای خالی برادر نداشته امو برام پر کنه اما ... اما نه به عنوان شوهر... نه به عنوان همسر... نه به عنوان همراه زندگی... هامین برام هامین بود ... نه بیشتر.... حس من به هامین یه حس بود که به ارمین داشتم ... همین... نه بیشتر!
سرم داشت می ترکید... دلم میخواست بمیرم... شوخی شوخی همه چیز داشت جدی میشد ... من نمیخواستم کاش درکم میکردن که من چی میخوام... برای من چی مهمه ... من چی میخوام... خواستن من مهم نبود.
با صدای پیام گوشیم به صفحه نگاه کردم... مهراب بود...
نوشته بود: سلام گل همیشه بهار خوبی...
از اینکه گاهی معنی اسمم میشا رو توی پیام ها مینوشت حس خوبی بهم دست میداد ... فوری جواب نوشتم : راستش نه ... دروغش عالیم...
سریع پیام اومد: چی شده؟ بد خواه داری؟ بیام هلاکش کنم...
لبخندی زدم و روی تختم نشستم و نوشتم: نه همه چیز ارومه ... فقط من زیاد خوشحال نیستم...
مهراب: اخه چرا؟ نمیگی بهم...
دوست داشتم بهش بگم.. بگم زوری زوری مثل عهد درشکه دارن شوهرم مید ن اونم به کسی که هیچ میل و کشش و رغبتی به من نداره...
دوباره پیام اومد: میشا به من میگی چی شده؟ شاید بتونم کمکت کنم...
بی اراده دستهام به سمت نوشتن رفت...
انگشتهام روی صفحه کلید گوشی میچرخید...
مهراب اگه تو یه دختر خاله داشتی که به زور میخواستن بدنش به تو... تو چی کار میکردی.... قبل از اینکه انتهای جمله ام علامت سوال وبذارم ... حقیقت دو دستی کوبید تو سرم... به کی میخواستم پیام بدم؟ به مهراب؟ به مهرابی که هیچ کس و نداشت.... اخ مهراب...
بی اراده تکستی که نوشته بودمو پاک کردم ونوشتم: عزیزم من خوبم... یه کم خستم همین. شبت بخیر.. با خواب های طلایی...
پیام بعدیش اومد: میدونم خوب نیستی... ولی باشه خوب بخوابی عزیزم.... گل همیشه بهارم همیشه بهاری باش.
گل همیشه بهارم؟ یعنی من گل همیشه بهارتم مهراب؟ لبخند ناخوداگاهی رو لبم بود و یه بار دیگه پیغام و خوندم... کلمه به کلمه اش پر از احساس بود چیزی که هامین خشک هیچ وقت نمیتونست داشته باشه...
نفس عمیقی کشیدم... اگه این ماجرا جدی میشد من چی میکردم... با صدای شکستنی که از طبقه ی پایین اومد فوری از جام پریدم و پله ها رو پایین رفتم....
در یخچال باز بود و نورش کمی فضای اشپزخونه رو روشن کرده بود.
چراغ و روشن کردم که با دیدن بابا که روی زمین افتاده بود و یه لیوان اب شکسته بود جیغی کشیدم و مارال و مامان هم بیدار شدند.
به سمت بابا حمله کردم... بیهوش روی زمین افتاده بود...
دستهام می لرزید. چراغ سالن روشن شد... مارال با دیدن بابا جیغ کشید و مامان در سکوت جلوی درگاهی اشپزخونه نشسته بود.
مارال گریه میکرد و من با جیغ بابا رو صدا میزدم... ساعت سه صبح بود.
با هول از جا بلند شدم و تلفن وبرداشتم و به اورژانس زنگ زدم... همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد... لباس پوشیدنم و اومدن امبولانس و اب قندی که سعی میکردم تو حلق مامان بریزم و بس کن بس کن هایی که سر مارال داد میکشیدم...
تا به خودم بیام پشت در سی سی یو بودم ... ساعت چهار صبح بود ... صدای اذان از مسجدی که در حیاط بیمارستان بود ،میومد ومن با صورتی که از اشک و وضو خیس بود به بابای نازم که کلی دستگاه بهش وصل بود نگاه میکردم...!
==========
« قسمت شانزدهم »
با صداي نگهباني كه اسممو صدا ميزد نگاه خمار خوابمو از ديوار كثيف روبه روم گرفتم . در آهني رو با صداي گوشخراشي باز كرد . به دستام دسنبند زد و ازم خواست جلوتر از خودش حركت كنم . باورم نميشد كه تمام شبو تو اون بازداشتگاه كثيف و بد بو صبح كرده بودم . ديشب كه به پرهام كمك كرده بودم از بيمارستان در بره تا خودمو جاي راننده معرفي كنم فكر نميكردم همچين شبي رو در پيش داشته باشم . فكر ميكردم يه سند ميارن و تموم ! نميدونستم يه سند اوردن اينهمه طول ميكشه . تو اون لحظه تنها چيزي كه مغزم فرمان ميداد اين بود كه اگه پرهام با اون حالت مستش اونجا بمونه خيلي براش بدتر از اين حرفا ميشه . نميگم الان از كارم پشيمون بودم اما وحشتناك تراز اوني بود كه انتظار داشتم . كل بازداشتگاهش غير قابل تحمل بود ، از در و ديوار كثيفش گرفته تا پسري كه تا صبح از زور خماري ناله ميكرد و فحش ها و بد و بيرا ه هايي كه تا صبح بقيه نثارش ميكردن .
از راهروهاي شلوغ كلانتري رد شديم و رسيديم به همون اتاقي كه شب قبلش ازم بازجويي ميكردن . با ديدن چهره هاي آشناي پرهام و آرمين لبخندي زدم . سر و وضع پرهام حسابي به هم ريخته بود . مشخص بود اونم تا صبح نخوابيده . وقتي منو ديد سرشو انداخت پايين . انگار خجالت ميكشيد كه من به جاش رفتم بازداشتگاه .
از كلانتري كه بيرون اومديم از آرمين خواستم برگرده سر كارش و من با پرهام برميگردم خونه . ميخواستم يه كم با پرهام حرف بزنم و حال و روزش و بپرسم ، چون اين طور كه معلوم بود روبراه نبود .
تو ماشين كه نشستيم گفتم :
_ روز اول كاره ، نرفتي شركت ؟!
با صداي خش داري گفت :
- زنگ زدم گفتم امروز تعطيله ..
اينم از اولين روز كاري ما ! يه لحظه صورتشو كشيد تو هم و قفسه ي سينه شو فشار داد ، پرسيدم :
_ درد داري ؟!
_ مهم نيست ...
- اوني كه زدي بهش چطوره ؟
چند لحظه سكوت كرد و بعد بي ربط گفت :
_ هامين من شرمنده تم ...اصلا نميدونم چي بايد بگم ، ديشب حواسم سر جاش نبود و الا نميذاشتم تو خودتو بندازي تو هچل ...
حرفشو قطع كردم و گفتم :
_ بيخيال ، مهم نيست ...
چند لحظه نگاهم كرد و بعد با بغض گفت :
_ خيلي مردي ...
_ ديگه حرفشو نزن . به جاي اين حرفا حواستو جمع كن از اين به بعد وقتي زياد خوردي نشيني پشت فرمون ...
با قيافه ي نادمي گفت :
_ به خدا اين حل شه ، من ديگه غلط بكنم از اين كارا بكنم .
_ نگفتي ، تصادفيه چطوره ؟!
همونطور كه حواسش به جاده بود گفت :
_ به هوش اومده ،مشكلي نداره ...فقط پاش شكسته ...
_ به نظرت رضايت ميده كه كار به دادگاه نكشه ؟!
_ هنوز نرفتم با خانواده ش صحبت كنم .
_ من باهاشون صحبت ميكنم ...
با تعجب نگاهم كرد كه گفتم :
_ مثلا من راننده بودم ... خودم هم بايد باهاشون حرف بزنم ديگه .
نگاهش دوباره شرمنده شد :
_ كوچيكتم هامين ... به خدا نميدونم چه جوري بايد ازت تشكر كنم .
براي اينكه جو و عوض كنم خنديدم و گفتم :
_ نميخواد تشكر كني ... الان منو برسون خونه تا سريع برم خودمو اساسي بشورم و بعدش هم يه چيزي بخورم .... از ديشب تا حالا هيچي نخوردم .
منو رسوند خونه و خودش رفت . بعد از وارد شدن به خونه با تعجب ديدم كه درش قفله ، پس يعني كسي خونه نبود . عجب استقبالي ! انگار نه انگار من يه شب بازداشتگاه بودم . نگاهي به ساعت انداختم ، هنوز يازده نشده بود . ترجيح دادم اول دوش بگيرم و يه چيزي واسه خوردن پيدا كنم بعد زنگ بزنم و ببينم مامان كجاست .
در حاليكه موهامو خشك ميكردم يه سيب از يخچال برداشتم و مشغول خوردن شدم كه صداي زنگ گوشيم بلند شد . مامان بود .جواب دادم :
_ سلام مامان ، كجايي ؟!
صداي نگران مامان تو گوشي پيچيد :
_ سلام عزيز دلم ، خوبي ؟ تو كجايي ؟! از زندان آزاد شدي ؟!
اوه اوه ... زندان ! ....با خنده گفتم :
_ آره از زندان آزاد شدم ...
_ بميرم برات ، اونجا خيلي سخت بود نه ؟! ... آخه اين چه كاري بود كه كردي ؟! چرا خودتو انداختي تو همچين دردسري؟!
_ اي بابا مامان بيخيال ، يه شب كه بيشتر نبود ...
_ الان خونه اي ؟
_ آره تعجب كردم خونه خاليه ، كجايي ؟!
_ من بيمارستانم ، تو هم اگه خسته نيستي پاشو يه توك پا بيا ، ميشا الان بهت احتياج داره ، حال و روز خوبي نداره ...
چند لحظه گوشي به دست خشكم زد ، ميشا چش شده بود ؟! ....يه دفعه با صداي مامان كه اسممو صدا ميزد به خودم اومدم ، سريع و هول هولكي گفتم :
_ الان ميام ... كدوم بيمارستان ؟!
آدرس بيمارستان و كه گرفتم خودم هم نفهميدم چطوري لباس عوض كردم و سوار ماشين شدم . اصلا نميدونم چي ورداشتم پوشيدم . قلبم تو دهنم بود . چه بلايي سر ميشا اومده بود ؟ اينقدر سريع ميروندم كه چند بار نزديك بود تصادف كنم . تو اين يه شبي كه من نبودم چه اتفاقي افتاده بود ؟! ...در حين رانندگي گوشيمو بيرون اوردم تا دوباره به مامان زنگ بزنم و بپرسم حالش چطوره و چش شده ، اما به خاطر سرعت بالام نزديك بود بزنم به يكي به خاطر همين با حرص گوشي رو پرت كردم رو صندلي كناري و همه ي حواسمو دادم به رانندگي تا زودتر برسم .
با اینکه ادرس و خیلی خوب بلد نبودم و مجبور شدم چند باری بایستم و آدرس بپرسم اما خیلی زودتر از چیزی که فکرشو بکنم رسیدم .
با وجود همه ي سرعتي كه واسه رسيدن به بيمارستان بخرج داده بودم وقتي رسيدم اصلا قدمهام ياري نميكرد برم داخل . استرس اينكه چه بلايي ممكنه سرش اومده باشه و ترس از روبرويي با واقعيت سر جام خشكم كرده بود . چشمامو بستم و نفس عميقي كشيدم تا يه كم خونسرديمو به دست بيارم و وقتي چشمامو باز كردم با اضطراب به سمت داخل حركت كردم . از پذيرش اسمشو پرسيدم اما كسي به اين اسمو نداشتن . در حال چك و چونه زدن با خانومي بودم كه پشت بخش پذيرش نشسته بود و كم كم داشت صدام بالا ميرفت كه چطور ممكنه مريضي به اين اسم نداشته باشن كه صداي گوشيم بلند شد . مامان بود سريع جواب دادم ، مامان گفت :
_ زنگ زدم بگم هر وقت خواستي بياي بيمارستان يه چيزي واسه خوردن بگيري ... طاهره از ديشب لب به هيچي نزده ...
حرفشو قطع كردم :
روی صندلی نشسته بودم و به سقف نگاه میکردم ... هامین نرفته بود اون هم رو به روی من نشسته بود و به من نگاه نمیکرد. از وقتی اومده بود بالا نشسته بود هیچ کلمه ای به زبون نیاورده بود و منم در سکوت همراهیش میکردم...
سردردم بهتر شده بود اما به طرز وحشتناکی چشمام می سوخت و تنم کوفته بود ... ساعت نزدیک ده شب بود ... کسل و خسته بودم... حس میکردم یه تریلی هجده چرخ از روم سی و شیش بار رد شده .... نفس عمیقی کشیدم بوی بیمارستان تو سرم پیچید ... ارنج هامو روی زانو هام قائم گذاشتم و سرمو میون دستهام گرفتم و به کتونی هام خیره شدم... با دیدن کفش اسپورت های هامین که رو به روم ایستاده بود سرمو بلند کردم... با نگرانی گفت: حالت خوبه؟
بجای جواب فقط سرمو به علامت اره تکون دادم... کنارم نشست وگفت: میخوای بگم یکی بیاد فشارتو بگیره ... احتمالا احتیاج به سرم داری....
با صدای گرفته ای گفتم: نه .... من خوبم.... با صدای گرفته ای گفتم: نه .... من خوبم....
هامین: اره خیلی... خوب بودن داره از سر و روت می باره ....
جوابشو ندادم.... دوباره به پشتی صندلی تکیه دادم وسرمو به دیوار چسبوندم ... نور سفید مهتابی سقف چشممو میزد ... هامین با سماجت گفت: میشا حالت خوب نیست لج نکن...
-گفتم خوبم...
هامین : لجبازی و یکدندگیتو از کی به ارث بردی نمیدونم... ولی اینو میدونم با تمام ورزشکار بودنت بنیه ات خیلی ضعیفه .... حتما باید غش کنی؟
بی توجه به حرفهاش صداش کردم :
-هامین؟
هامین با بی حوصلگی گفت: بلــه؟
نفس عمیقی کشیدم باید میگفتم ... با کمی من من گفتم: بخاطر حرفهام ... میدونی ... من ... من .... منظوری نداشتم ... ببخشید ...
بهش نگاه کردم ... لبخند محوی زد وگفت: مهم نیست ...
-خواستم بگم هیچ وقت ازت متنفر نبودم ... حتی وقتی که به افشین گفتی کادوی تولدی که من برات خریده بودمو انداختی دور ...
با تعجب بهم نگاه کرد ...
لبخندی زدم و گفتم: اون موقع هفتگی از بابا پول میگرفتم .... سه هفته پولامو جمع کردم تا برات اون ادم اهنی و بخرم ... اما روز تولدت عمو رسول یکی بزرگتر و خوشگل ترشو واست خرید مال من راه نمیرفت فقط چراغ چشمش روشن و خاموش میشد اما اونی که عمورسول برات خریده بودراه هم می رفت... سلحه اشم صدای شلیک میداد ... اونقدر خوشگل بود که به اونی که من برات خریدم حتی نگاهم نکردی... وقتی هم که ندا اونو از قصد از روی میز پرتش کرد پایین و پاشو شکوند هم بازم هیچکاری نکردی.... اون موقع منم از حرصم کیک تولدتو خراب کردم .... بعد داد زدم ازت متنفرم... تو هیچی نگفتی اما من اینقدر گریه زاری کردم که از خونتون رفتیم ....
نفس عمیقی کشیدم و هامین گفت:ننداختمش دور....
بهش نگاه کردم....
هامین: خواستم بندازمش دور .... ولی ننداختم.... لبخندی بهم زد وگفت: هنوزم دارمش یه پا هم بیشتر نداره اما دارمش.... تنها وسیله ای بود که با خودم بردم فرانسه ... اومدی خونه بهت نشونش میدم.... و لبخند عمیقی زد و من با تعجب گفتم: واقعا؟
هامین: اره ... اما دلم خیلی برای کیکم سوخت ...
رومو از ش برگردوندم و به رو به رو خیره شدم ویه لبخند زدم و گفتم: حقت بود ... میخواستی جواب ندا رو بدی....
خندید و گفت: یه عروسک داشتی؟
-همون که با هومن موهاشو سوزوندی؟
هامین: فهمیدی؟
-اره ... میخواستم تلافی شو سرت دربیارم ... میخواستم اون توپ فوتبالتونو خراب کنم اما وقت نشد....
هامین: چرا؟
-تو رفتی... دوازده سال... بی خبر رفتی... یکی دو بار بهت زنگ زدم ... نشناختی منو...
هامین: پس اون شماره ای که ساعت چهار صبح یکشنبه از خواب بیدارم میکرد تو بودی؟
لبخندی بهش زدم وگفتم: فقط میدونستم یکشنبه ها روز تعطیلیه ... ولی ساعت و همیشه قاطی میکردم .. بخاطرش از مامان یه کتک مفصل خوردم.. پول تلفنمون نزدیک صد تومن اومده بود ....
هامین خندید و گفت: نمیتونم بگم فراموشت کردم ... اما خیلی هم تو ذهنم پر رنگ نبودی... من درگیر تنهایی و غربت شدم .... درگیر کار و زندگی... تنهایی اونجا دوزاده سال سرکردم .... سخت بود ....
بهش نگاه کردم .... فکر کردم اینقدر سخت بود که همبازی بچگیتو دوازده سال ... نفسمو فوت کردم. اروم گفتم:
-تو برو خونه ..... خسته شدی ....
خواست حرفی بزنه که یه پرستار بدو بدو از جلومون رد شد و به اتاقی که بابا اونجا خوابیده بود رفت.... از جا پریدم ... میخواستم وارد اتاق بشم ... اما بهم اجازه ندادن .... از پشت شیشه هم چیزی مشخص نبود ... ولی صدای زنگ خطر و میشنیدم ...
باز داشت گریم میگرفت. یه پرستار دیگه داشت وارد اتاق میشد که بازوشو گرفتم و گفتم: خانم تو رو خدا چی شده؟
پرستار با لحن تندی گفت: معلوم نیست ... عزیزم اجازه بده برم .... با ترس بازوشو ول کردم ...
یه پزشک خواست وارد اتاق بشه که هامین جلوشو گرفت وپرسید: چی شده ....
دکتر با عجله گفت: فعلا هیچی مشخص نیست ...
سرم به دوران افتاد ... نه ... خدا نه ... خواهش میکنم ... بازوی هامین و محکم گرفتم .... تمام وجودم می لرزید ... یه پرستار از اتاق خارج شد هامین منو ول کرد و دنبالش راه افتاد... صدای پرستار و میشنیدم که میگفت: دکتر بالای سرشون هستن اومدن بیرون ازشون بپرسید .... و صدای فریاد هامین که گفت: یعنی هیچ کس نباید اینجا جواب بده؟
پرستار با حرص گفت: بیمارتون ایست قلبی کرده نگران نباشید همکارای ما ...
دیگه هیچی نفهمیدم.... ایست قلبی؟ دستمو روی سینه ام گذاشتم.... ضربان تند قلبمو حس میکردم.... نفسم بالا نمیومد داشتم خفه میشدم.... گوشهام سوت میکشید ... هامین وتار می دیدم .... و اول همه چیز سفید شدو بعد در سیاهی فرو رفتم ...!
===========با دیدن یه کپه خاک و لباس سیاهی که به تن همه بود ....
نفسمو سخت بیرون دادم... سوز سردی میومد...
دوباره نگاهمو بین کسی که نوحه میخوند و صدای دورگه و خش دارش تو سرم بود و اون کپه ی خاک چرخوندم...
نگاهم پی عمو رسول بود که مردونه گریه میکرد ...
و عمو ضیا که چشماش زیر عینک سیاهی فرو رفته بود ...
ندا و نسترن... که یه گوشه ایستاده بودند با ارایش غلیظ دودیشون به من نگام میکردند... با چشم به صورتهای به ظاهر ناراحت و مغموم خیره شدم ...
بوی کافو میومد... لباس های مامان که جیغ میکشید و تن بی جون مارال که یه گوشه در اغوش خاله مستانه افتاده بود خاکی و گلی بود... هنوز سوز میومد و سردم میشد....
باز نگاه کردم... درسکوت نگاه میکردم...
صدای نوحه خون سه قبر بغلی که در وصف یک مادر میخوند با صدای نوحه هایی که در وصف یک پدر میخوند مخلوط شده بود ...
دهنمو باز و بسته کردم و سعی میکردم کسی که این همه جیغ میزنه رو ساکت کنم ... اما نمیدونستم کیه ...مارال که ساکت بود مامان هم چادرشو رو سرش کشیده بود و روی پارچه ی ترمه ای که روی کپه ی خاک قسمت هاییش گلی شده بود افتاده بود و شونه هاش می لرزید... دستهامو جلوی صورتمو گرفتم وهاکردم.. حس کردم نفس نمیکشم ... دستهام گرم نمیشدن... گلوم از خشکی زیاد میسوخت.... لبهام هم خشک بودند وسوز تندی که به صورتم میخورد باعث میشد گهگاه طعم خون وتو دهنم حس کنم. میتونستم بفهمم لبهام از خشکی چاک چاک شدن...
دوباره به قاب عکس نگاه کردم... لبخند میزد... مهربون بود ... با اون نوار سیاهی که گوشه ی سمت چپ اُریب روی قاب بود مشکل داشتم... چشمم به هامین افتاد. یه گوشه ایستاده بود ریش داشت و سیاه پوشیده بود و با تاثر به من نگاه میکرد ... گریه ام گرفته بود اما نمیتونستم گریه کنم. ... صدای فریاد مامانم و مارال و هنوز میشنیدم... بوی گلاب وحلوا تو دماغم بود .... با دیدن دوباره ی قاب عکسی که روش یه نوار سیاه بود ... حس کردم هامین به سمتم اومد ... موهاش اشفته بود ... ریشش بلند بود ... دستهامو گرفت زیر لب با یه صدای گرفته و صورت درهمی که عمق یه فاجعه رو نشون میداد گفت: تسلیت میگم .... با دیدن دوباره و دوباره ی عکس و کوپه ی خاک و صدای جیغ و نوحه های درهم ... سوز سرما و سیاهی همه چیز ... بغض داشت خفه ام میکرد نفسم بالا نمیومد ... هامین دستمو گرفت بهش نگاه کردم...
صورتش خسته بود ...
ریش هم بهش میومد...
در اون لباس سیاه لاغرتر وجمع و جور تر به نظر میومد...
سعی کردم بد ن خشکمو تکون بدم...
اما انگار همونطوری قفل شده بودم...
هامین هنوز به من نگاه میکرد و من از چشمهاش و از صورتش و از سیاهی لباسش گذشتم وزل زدم به کپه ی خاک و ... سیاهی اون سمت و جیغ و فریاد...
زل زدم به عکسی که صاحبش در بین اون جمع نبود.... هامین تکونم داد ... نفسم بالا نمیومد داشتم خفه میشدم.... حس میکردم کسی داره گلومو محکم فشار میده ...
هامین حرف میزد تکون خوردن لبهاشو میدیدم....
مارال بهوش اومد جیغ کشید: بابا ....
****
و کمی بعدتر من حس کردم همه چیز به سرم اوار شد و جیغ کشیدم و از خواب پریدم ...
هامین فوری شونه هامو گرفت وگفت: میشا .... بالاخره بهوش اومدی؟
به صورت هامین نگاه کردم اصلاح شده بود یه دستی به صورتش کشیدم ... میخواستم مطمئن بشم اون چیزی که می بینم با اون چیزی که لمس میکنم فرقی نداره ... صورتش نرم بود و کمی گندمی ... با یه جفت چشم مشکی و موهای خرمایی بینی قلمی و صورت گرد و پیشونی خوش فرم و چونه ی گردی که ختم صورتش بود... یه دست به پیراهن سفیدش کشیدم .... دوباره نگاهش کردم .... یقه اش کج شده بود ... صافش کرد م ... موهاشو دادم بالا میریخت تو صورتش اصلا بهش نمیومد ... بچه هم که بودیم همیشه اینو بهش میگفتم و هیچ وقت بهم گوش نمیداد... دوباره به صورتش دست زدم ...
هامین با تعجب گفت: میشا بیداری؟
صداشم گرفته نبود ... صورتشم خیلی ناراحت نبود ... دوباره بهش زل زده بودم ... تکونم داد وگفت: خوبی؟
با صدای خفه ای گفتم: بابام...
نفس راحتی کشید و با لبخند گفت : نگران نباش ... حالش خوبه ... قراره عصر منتقلش کنن بخش... بهوش اومده...
مگه الان کی بود؟
با گیجی گفتم: مگه الان کجاییم؟
هامین: هتل هیلتون ... خاویار میخوری یا استیک؟
-خاویار تا حالا نخوردم...
هامین بلند زد زیر خنده و گفت: خیلی باحالی میشا ..... دیوونه الان بیمارستانیم... یادته؟ دیشب غش کردی اوردنت اینجا ... الانم سر ظهره ...
هنوزگیج داشتم نگاهش میکردم.... تنها چیزی که مطمئن بودم این بود که اینجا هتل هیلتون نبود!!!
سرمو تو دستهام گرفتم وشقیقه هامو فشار دادم وگفتم: بابام چی شد؟ تو داری راست میگی؟
هامین بهم خیره شد وگفت: من بهت تا حالا دروغ گفتم؟
جوابشو ندادم...
هامین هم با اطمینان و لحنی که دیگه جای نگرانی وهیچ سوالی برام نمیذاشت گفت : حالش خوبه دیشب بهوش اومد یه ایست خفیف داد و سریع بعدش بهوش اومد ... الانم خاله طاهرپیششه.... تو هم بلند شو لباساتو عوض کن مگه نمیخوای ببینیش؟
با بغض به هامین نگاه کردم...
هامین از جا بلند شد وگفت: ببین حواست و جمع کنی ها من به خاله نگفتم تو حالت بد شده فقط از مارال خواستم برات لباس بیاره ... بیا یه خرده به خودت برس... صورتت خیلی بی روحه....
اشکهام روی صورتم می ریختن هامین لباس ها رو روی تخت گذاشت و با تعجب به من نگاه کرد.
با نگرانی گفت: چی شده؟
اشکهامو با پشت دست پاک کردم وگفتم: من یه خواب بد دیدم.... و بلند بلند زدم زیر گریه ...
هامین یه لیوان اب بهم داد وگفت: خوبه خودت میگی خواب... حالا چی بود؟
میشا: بابام زنده است؟
هامین پوفی کشید وگفت: میشا الان بیداری یا خواب الودی؟ مگه نگفتم بهوش اومده؟
با منگی بهش نگاه کردم و کمی اب خوردم...
هامین دوباره گفت: میدونی اینجا کجاست؟
نفس نسبتا راحتی کشیدم و بقیه ابمو یه نفس سر کشیدم وگفتم: هتل هیلتون ... نظرم عوض شده استیک میخوام!
خندید و گفت: نه بیداری...
از جام بلند شدم و به لباس ها نگاه کردم... یعنی واقعا حال بابام خوب بود؟ یجورایی هنوز میترسیدم همه ی چیزهایی که الان دارم می بینم خواب باشه...
لباسمو مرتب پوشیدم ... چشمم به هامین افتاد که تو اینه داشت به خودش خیره خیره نگاه میکرد و به صورتش دست میکشید.... و به پیراهنش ور میرفت.
بعد دست به کمر ایستاد و فکرشو بلند بلند گفت: من که مشکلی ندارم....!
خنده ام گرفت وبا تعجب به من خیره شد.... منم سرمو گرم بستن دگمه های مانتوم کردم وزیر چشمی بهش نگاه میکردم... هنوز به صورت و پیراهنش دست میکشید و مطمئن نبود همه چیز درسته یا نه...!
« قسمت هجدهم »
قرار بود شب عمو پرويز و منتقل كنن به بخش . ميشا هنوز موفق نشده بود باباشو از نزديك ببينه و فقط از پشت شيشه ديده بودش كه اون موقع هم خواب بود و چشماش بسته بود . اما با اين حال ميشا از اين رو به اون رو شده بود خصوصا وقتي دكتر مطمئنش كرد كه خطر رفع شده . ميخنديد ، شوخي ميكرد ، خلاصه دوباره شده بود همون ميشايي كه از وقتي اومده بودم ايران ديده بودم .
و من هنوز موفق نشده بودم استراحت كنم . ديشب كه توي بازداشتگاه يه دقيقه هم چشم رو هم نذاشته بودم . از وقتي از بازداشتگاه بيرون اومده بودم هم كه بيمارستان بودم . در واقع آخرين خوابم برميگشت به پريشب ، البته اگه از يك ساعتي كه كنار تخت ميشا روي صندلي خوابم برده بود صرف نظر كنيم !
اما اين بي خوابي چندان هم از پا ننداخته بودم . هر چي نباشه بدنم به بي خوابي و بد خوابي عادت داشت .
وقتي عمو پرويز رو داشتن از سي سي يو منتقل ميكردن به بخش همه از مارال و ميشا و خاله گرفته تا مامان و بابا و همينطور شخص خودم حمله كرديم به سمت تختي كه دو تا پرستار داشتن هول ميدادن . در واقع جلوي حركتشو گرفته بوديم . ميشا و مارال توي تند تند قربون صدقه رفتن با هم مسابقه گذاشته بودن . عمو هم بيدار بود و داشت با لبخند نگاهشون ميكرد . تحت تاثير غر غر هاي پرستار يه دستمو انداختم زير بغل ميشا و دست ديگه مو هم انداختم زير بغل مارال و جفتشونو انگار دو تا بچه گربه رو از زمين بلند كرده باشم كشيدم عقب و در پي اعتراضشون به اين حركتم اخم كردم و گفتم :
_ بذارين كارشونو بكنن ...
وقتي كه عمو توي بخش مستقر شد تازه چك و چونه ي دسته جمعيشون با پرستار سر اين كه اجازه بده چند دقيقه برن ملاقاتش شروع شد . پرستار هم كه من شديدا بهش حق ميدادم عصبي باشه با عصبانيت گفت :
_ من نميدونم . الان دكترش مياد از خودش اجازه بگيرين ... اما بعدش بايد همه تون از بيمارستان بريد بيرون ...روشنه ؟!
با رفتن پرستار هركي يه گوشه اي نشست و منم تصميم گرفتم تا اومدن دكتر از فرصت استفاده كنم و هر چه سريعتر مخالفتم در مورد نامزدي رو بهشون بگم . ديگه حتي نميخواستم منتظر يه فرصت مناسب باشم چون ميدونستم اگه يه بار ديگه ميشا منو به خاطر اين سكوت به بچه ننه بودن متهم كنه ديگه نميتونستم جلوي خودمو بگيرم و خونسرد باشم . شكي نبود كه دفعه ي بعد سرشو از تنش جدا ميكردم . همه ي تقصيرا رو انداخته بود گردن من و خودش و راحت كرده بود !
روبروي نيمكتي كه خاله و مامان نشسته بودن ايستادم و رو به باباا كه اونطرف تر ايستاده بود گفتم :
_يه لحظه مياين اينجا ؟!
بابا با تعجب اومد و كنار نيمكت به ديوار تكيه داد . به تك تكشون نگاه كردمو گفتم :
_ ميخوام در مورد نامزدي خودمو ميشا يه چيزي بگم .
ميشا همون گوشه اي كه ايستاده بود به من نگاه ميكرد . دوباره نگاهشون كردم و ادامه دادم :
_ شما يادتون رفته يه چيزي رو از من و ميشا بپرسين ...
مامان با تعجب گفت :
_ چي رو ؟!
لبخندي زدم و گفتم :
_ يادتون رفته از ما نظر بگيرين كه ...
_ آقاي دكتر !!! ...
با شنيدن صداي همزمان ميشا و مارال كه دكتر وصدا ميكردن چشمامو با حرص رو هم فشار دادم . وقتي دوباره بازشون كردم تا بي توجه به سر و صداي اون دو تا بقيه ي حرفمو بزنم با نيمكت خالي روبروم مواجه شدم . نفس عصبي مو فوت كردم بيرون و برگشتم سمتشون :
_من داشتم گل لگد ميكردم ؟!
تنها كسي كه صدامو شنيد بابام بود كه با لبخند دستشو رو شونه م گذاشت و سري تكون داد . بقيه فقط كم مونده بود از سر و كول دكتر بالا برن .
دكتر رضايت داد كه چند دقيقه بريم داخل اتاق اما بعدش بيمارستان و ترك كنيم و فقط يكي پيشش بمونه و تاكيد داشت كه بهش هيجان وارد نكنيم . ميشا زودتر از همه به داخل اتاق شيرجه رفت . من آخر از همه وارد شدم . به چارچوب در تكيه دادمو دستامو فرو كردم تو جيباي شلوارم . ميشا در حاليكه دست باباشو گرفته بود و تند تند ميبوسيد گفت :
_ بابا شما كه زهره تركمون كردين . ديگه نبينم از اين كارا كني ها ...باشه پسر خوب ؟!
عمو پرويز با لبخند گفت :
_ من كه گفتم تا عروسي تو رو نبينم جايي نميرم ...
ميشا انگار بغض كرد ، عمو ادامه داد :
_ اقلا خيالم از تو يكي راحته كه دادمت دست خوب كسي ...
با لبخند به من نگاه كرد . به سختي لبامو زاويه دادم تا بهش لبخند بزنم و سرمو انداختم پايين كه صدام كرد :
_ بيا اينجا پسرم ...
مردد به سمت تختش قدم برداشتم و كنار ميشا ايستادم . دستشو به سمتم دراز كرد ، با تعلل دستمو بهش دادم . دست ميشا رو گذاشت تو دستم و گفت :
_ سپردمش دست خودت...
میشا لبهاشو گزید و من با گيجي نگاهمو بين بقيه چرخوندم و رو به عمو با بهت پرسيدم :
_ من ؟! ...
عمو پرویز لبخندی زد وگفت: پس کی؟
ميشا سريع دستاشو دور بازوم حلقه كرد و سرشو بالا گرفتو نگاهم كرد . بهم خیره شده بود و سعی داشت با نگاهش چیزی و بهم بفهمونه . اما نميفهميدم منظورش چيه . ميشا انگار فهميد گيج شدم چون با چشم به باباش اشاره كرد و دوباره با همون خیرگی نگاهم كرد . منظورش اين بود كه فعلا حرفي نزنم . منم سعي كردم لبخند بزنم...
عمو پرویز نفس عمیقی کشید وبا صدای ضعیفی گفت:
_ ميتوني خوشبختش كني ؟!
نفسمو پوف کردم ... سعی کردم فقط یه لبخند مصنوعی بزنم!!!
عمو پرویز منتظر جواب بود ...بعد از مدت کمی خیلی سریع رنگ نگاهش عوض شد و ابروهاشو با تعجب كشيد تو هم و فوری گفت:
_ مگه دوستش نداري ؟!
وچند تا سرفه کرد ... میشا دست عمو پرویز وگرفت واروم گفت: بابا ....
من حس کردم باید یه چیزی بگم فوری گفتم :
_ چرا عمو.. دوستش دارم ...
عمو پرويز انگار خيالش راحت شد . لبخندي زد و گفت :
_ پس همدیگه رو خوشبخت کنین...
ميشا با نگاه خيره ش تاييد كرد و منم به سختي گفتم :
_ باشه ...
عمو با لبخند تحسين برانگيزي نگاهم ميكرد كه مارال با لحن بامزه اي اعتراض كرد :
_ پس من چي ؟
عمو با خنده به سمتش چرخيد و گفت :
_ تو رو هم ميسپرم به دامادمون و رسول ... مطمئنم اونا بيشتر از من مواظبن كه تو رو به ادم درستي بدن .
مارال با ناله گفت :
_ اين حرفا چيه بابا ! شما كه چيزيت نيست ... چرا اين حرفا رو ميزني ؟...
همه حرفشو تاييد كردن و بحث و عوض كردن ...ميشا از همه بيشتر سعي ميكرد فضا رو شاد كنه و تا حد زيادي هم موفق بود . بعد از چند دقيقه پرستار اومد و گفت : همه بيرون
وقتي داشتم همراه بقيه ميرفتم بيرون و چند قدم بيشتر تا در اتاق فاصله نداشتم عمو گفت :
_ هامين تو چند لحظه بمون بابا ...
ميشا با نگراني به باباش نگاه كرد . نفس عمیقی کشیدم و میشا پشت چشمی واسم نازک کرد و روی نوک پنجه اش بلند شد و کنارم ایستاد و زیر گوشم گفت:
_ الان حق نداری هیچ حرفی بزنی فهمیدی؟
با غیظ اهسته گفتم:
_همین مونده بود بهم دستورم بدی...
میشا پوفی کشید ... دندون قروچه کرد و درحالی که سعی داشت با نگاهش خواسته اش و به کرسی بنشونه به صورتم خیره بود.
سعی کردم حرصی و که میخورم و زیاد بروز ندم ...
تا الان بايد تو نمايش مامان بازي ميكردم حالا كارگردان نمايش شده بود خود ميشا . اونم ميشايي كه امروز اونهمه توهين بهم كرده بود به خاطر سكوت ! اما با اينحال الان بهش حق ميدادم كه بخواد بازي رو برگردونه ...
الان وقت ابراز مخالفت نبود با شرایط عمو پرویز و حرفهای دکترش ... هیجان براش اصلا خوب نبود به خصوص اینکه خود منم نگران بودم كه نكنه با ابراز مخالفتمون حال عمو بدتر بشه ... با این حال چیزی نگفتم و میشا زمزمه وار گفت:
_وای بحالت ....
نرسید حرف دیگه ای بزنه و براي اينكه باباش شك نكنه خیلی سريع دماغشو محکم به گونه ام کوبید و مثلا صورتمو بوسيد البته من لبهاشوروی پوستم اصلا حس نکردم اما بینی نرمی داشت!
بعد رو به باباش با خنده گفت :
_ آي آي ... تو هم ميخواي پسر خوب ؟!
سريع به سمت تخت دوئيد و گونه ي باباشو محكمتر از مال ِمن و یا بهتر بگم طبیعی تر از مال من ( اهم ! ) بوسيد و با همون سرعت از اتاق بيرون رفت . لحظه ي اخر با نگاه پر غیظی بهم خیره شد وبا چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید و کمی بعد رفت بیرون و در و بست .سريع رفتم تو جلد نقشم و با لبخند به سمت عمو رفتم . بهم اشاره كرد روي صندلي كنار تختش بشينم . چند لحظه فقط نگاهم كرد و بعد گفت :
_ واقعا دوستش داري ؟!
نگاهمو دوختم به ملافه ي سفيد تختش و با کمی مکث پیش خودم فکر کردم باید یه چیزی برای گفتن بگم و با من من گفتم :
_ اوايل كه نديده بودمش نه ، اما الان كه ديدمش و اين مدت با هم بوديم اره ... دوستش دارم ...
با تعجب ديدم كه اصلا براي گفتن اين حرف عذاب وجدان ندارم ...در واقع اگه بخوايم روراست باشيم حرفم دروغ نبود . عمو نفس راحتي كشيد و پرسيد :
_ مطمئني ؟!
بهش نگاه کردم... دور چشمهاش حلقه ی کبودی بود و صورتش لاغر و بی روح نشون میداد ضعف و بیماری کاملا در ظاهرش مشخص بود ... با خس خس نفس میکشید ... رنگ پریده بود اما هنوز لبخند میزد و هنوز با دیدنش ارامش میگرفتم و هنوز رنگ نگاهش همونی بود که وقتی تو بچگی میشا رو کتک زدم نه تنها دست روم بلند نکرد بلکه فقط یه دستی به موهام کشید و پیشونیمو بوسید و گفت: من از طرف دخترم ازت معذرت میخوام که عصبانی شدی... اون موقع دوازده سالم بود و میشا زنجیر دوچرخه ای که تازه خریده بودم وخراب کرده بود و منم دو تا سیلی به صورت میشا زدم ... یادم نمیره که زور میزد گریه نکنه اما تو چشماش پر اشک بود ... رفت عمو پرویز وبرام اورد ... تا جوابمو باباش بده ... یادم نمیره که با عمو پرویز رفتیم براش یه زنجیر نو خریدیم ... و من برای کتکی که به میشا زده بودم و هنوز خنک نشده بودم ... همچنان دلم میخواست تلافی کنم و اونو هم سوارش کردم تا یه جا بندازمش...
با صدای عمو پرویز بهش نگاه کردم...
با ارامشی که تو نگاهش موج میزد گفت:
_ مراقبش باش...
یه لحظه مستقیم نگاهش کردم... وقتی دوازده سالم بود ... وقتی با بدجنسی از میشا خواستم سوار دوچرخه ام بشه تا یه جا از روی دوچرخه بندازمش برای تلافی... عمو پرویز همین وگفت: مراقبش باش...
با همین نگاه ارامش بخش... با همین نگاه مهربون ... اون لحظه فقط به همین فکر میکردم که باید مراقب میشا باشم و حق ندارم تلافی کنم یعنی اصلا یادم رفت... چون میشا با هیجان میخواست سرعت بگیرم و از سرازیری ها برم.... حتی بهم هیجان اینو میداد که دستهامو به فرمون نگیرم .... اما حرف عمو پرویز باعث میشد این کارو نکنم... و تا اخرش دو دستی فرمون و چسبیده بودم و میشا كه جلوم نشسته بود هم دستهاشو گذاشته بود روی دستهای منو و موهاش به چونه و دهنم میخورد... گاهی اذیت میکرد و بی هوا ترمز میگرفت یا بوق میزد یا ...
حالا که فکر میکنم می بینم اون بهترین دوچرخه سواری عمرم بود ، دفعات بعدش اینقدر هیجان نداشت... چون بعد از اون سواری هیچ دختری جلوی دوچرخه ام ننشست که موهاش تو دهنم باشه و بی هوا برای اذیت کردن ترمز بگیره و با التماس ازم بخواد سراشیبی هارو با سرعت برم!!!
بعد از اون روز میشا دیگه جلوی دوچرخه ام ننشست چون عمو پرویز براش یه دوچرخه ی صورتی قشنگ گرفت...!
دستشو تو دستم گرفتم و فشردم ...
عمو پرویز لبخند دوباره ای بهم زد وگفت: قول میدی؟
لبخندی زدم و گفتم : قول میدم...
عمو پرویز: مطمئنی؟
-مطمئنم....
ميخواستم ادامه بدم كه ميشا برام فرقي با آذين نداره اما به موقع جلوي خودمو گرفتم . در واقع فرق كه يه فرقايي هم داشت ، مثلا اگه آذين به صورتم دست بكشه هيچوقت اون حسي كه ميشا چند ساعت پيش به صورتم دست ميكشيد رو پيدا نميكنم . يا مثلا وقتي دماغشو به گونه م كوبيد و كلا وقتي نزديكم بود . اخيرا هم كشف كرده بودم كه ميشا با وجود اينكه معمولا بوي عطر نميده اما من از بوي بدنش خوشم مياد . اوپسسسس ....اين اولين باري بود كه داشتم همچين اعترافاتي پيش خودم ميكردم ... اينطور كه پيدا بود نظريه م همچين زياد هم درست از آب در نيومده بود . انگار ميشا برام مثل آذين نبود يه مدل ديگه بود . كه خودم هم نميدونستم چه مدلي !
صداي عمو پرويز باعث شد افكارمو نيمه كاره ول كنم :
_ من دیگه نیستم که حواسم بهش باشه ... میخوام بسپارمش به تو.... ادعا زیاد داره ... لجبازه ... یه خرده هم لاته ... یعنی سعی میکنه لات و لوتی باشه ... با لبخند ادامه داد:
_اما با احساسه... عین مادرش زودرنجه ... زود جوش میاره اما وقتی اروم باشه تا جون داره برات مایه میذاره... مرام و معرفتشو نمیدونم از کی به ارث گرفته اما وقتی یه کاری و شروع کنه تا تهش هست ... نفس عمیقی کشید و لبهاشو با زبون تر کرد وگفت: اونقدرا که قپی میاد قوی نیست ... برعکس خیلی هم شکننده است ... سعی میکنه وانمود کنه به کسی احتیاج نداره و روی پای خودشه اما می بینم گاهی خم میشه ... تکیه گاهش باش هامین... من دخترمو میسپارمش به تو...
فوری میون کلامش اومدم و گفتم:شما خودتون ...
_ حرفمو قطع كرد :
_ تو به من قول دادي...
درسته قول داده بودم ! چون حتي اگه با هم ازدواج نميكرديم هم ميتونستم تا آخر عمر مواظب ميشا باشم . يا حداقل اينطور فكر ميكردم ،
نفس عمیقی کشیدم ...
عمو پرویز منتظر جواب دوباره ام بود.
با اطمینان گفتم:
_ قول ميدم .
از صورتش خوندم كه خيالش راحت شده . چشماش و دوخت به سقف و گفت :
_ میدونی چرا اسمشو گذاشتم مرضیه؟منتظر جواب به صورتش خیره شدم.
لبخندی زد وگفت: وقتی داشت دنیا میومد گفتن یا دخترت زنده میمونه یا زنت ... بچه ی اول بود اما با این حال می ترسیدم طاهره از دستم بره ... گفتم زنمو نجات بدید بچه نمیخوام...
بهم خيره شد و ادامه داد :
_ همیشه دوست داشتم یه پسر داشته باشم ... بهم خبر رسید جفتشون حالشون خوبه .... طاهره گفت راضی هستی که دختره ...؟ منم اسمشو گذاشتم مرضیه که همه بدونن چقدر راضی ام که دختری مثل اون دارم مرضیه ای که خدا هم ازش راضی باشه ... چون متولد بهار بود تو خونه صداش میکردم میشا ... گل همیشه بهار....
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_ خودشم اینا رو میدونه بخاطر همین سعی میکنه برای من پسر باشه.... قوی باشه.... اما پشت ظاهر اين آدم قوي يه دختر حساسه ... شايد ميشا تو ي همه ي زندگيش سعي كرده باشه بيشتر مرد باشه تا زن ، اما نميتونه از طبيعت خودش فرار كنه ... هر چقدر بيشتر باهاش باشي بهتر ميفهمي چي ميگم . طبيعت ميشا مثل همه ي دخترا يه موجود حساسه كه توي بهترين شرايط هم احتياج به يه تكيه گاه داره . تو براش تكيه گاه خوبي ميشي ، من مطمئنم . ديشب وقتي فهميدم ميخواي جاي دوستت بري بازداشتگاه اطمينانم بهت بيشتر هم شد .
تو چشمام خيره شد و گفت :
_ هيچوقت تحت هيچ شرايطي تنهاش نذار ...
تو چشماش اشك جمع شده بود . به سختي لبخند زدم و گفتم :
_خيالتون راحت باشه عمو .
_ مارال از ميشا تودارتره ... ميدونم خواسته ي زياديه اما ممكنه حواست به مارال هم باشه ؟!
اينبار لبخند عميقي زدم و گفتم :
_ اين چه حرفيه عمو ؟! ....معلومه كه حواسم بهش هست ، شما كه خودت سايه ت بالا سرشون هست اما منم هواشونو دارم ...خيالت راحت . خاله طاهره رو هم كه اندازه ي مامان خوم دوستش دارم ميدونيد كه ؟!
لبخند رضايت بخشي رو لبش نقش بست . تو همين لحظه پرستار سرشو آورد داخل اتاق و گفت :
_ بسه ديگه ، بفرماييد بيرون بذارين استراحت كنن .
عمو پرويز گفت :
_ ميخواستم با رسول هم حرف بزنم ...
در حال پا شدن با لبخند گفتم :
_ ايشالا سر فرصت ، هر وقت مرخص شدين ...
از اتاق كه بيرون اومدم همه داشتن با كنجكاوي نگاهم ميكردن . بي توجه به نگاههاشون گفتم :
_ نميخواين اينجا رو تخليه كنين ؟!
ميشا و مارال شروع كردن به دعوا كردن سر اين كه كدومشون بمونن و هركدوم ميخواست خودش بمونه كه صداي مقتدر خاله طاهره هر دو شونو وادار به سكوت كرد :
_ من ميمونم ... مستانه برات زحمتي نيست امشب بچه ها رو ببري پيش خودت ؟
****
با چند تا سرفه حس کردم هوای یخ وسوزناک وارد ریه هام شد.... به لحظه نکشید که صدای بلند گریه کردنمم متعاقب نفس کشیدنم بلند شد... صدای پوف هامین و شنیدم.... باز از سرما داشتم میلرزیدم.... حتی میدونستم که از زانو به پایین پای راستم هم بیرونه ... اما برام مهم نبود... من نباید تو این شرایط قرار میگرفتم... تنها چیزی که ازش مطمئن بودم همین بود .... همین بود که من این تصمیم های اجباری و نمیخواستم... هامین از جاش بلند شد وبه کاپوت ماشینش تکیه داد... حالم از خودمو زندگیم بهم میخورد.... از اینکه مجبور بودم بخاطر رضایت و خوشایند دیگران سکوت کنم... پس رضایت من چی؟ پس خوشایند من چی؟ مگه من ادم نبودم؟ مگه حق نداشتم برای خودم و زندگیم تصمیم بگیرم؟ اجبار کجای زندگیم بود؟ عین یه سرطان افتاده بود به جون اینده ام... رو دربایستی عین بختک افتاده بود روی اظهار نظرم... سلامتی پدرم.... بابای نازنینم در گروی همین اجبار بود .... میتونستم بهش بگم؟ اسمم افتاده بود رو زبونا... همسایه ها تبریک میگفتن.... خیلی وقت بود از عزتی و دار و دسته ی خواستگاراش خبری نبود اونم دست از سرم برداشته بود... حتی اون عرفان معتاد هم میدونست... همه میدونستن که من شیرینی خورده ی پسرخاله امم... همه منو مجبور کردن که تصمیم بگیرم... که راضی باشم که خوشم بیاد .... از کسی راضی باشم که رضایتمند بود ... از کسی خوشم بیاد که .... بی انصافی بود ... من نمیخواستم... من راضی نبودم.... من خوشم نمیومد... من اجبار نمیخواستم.... و تنها چیزی که نمیذاشت فکر کنم که من میتونم در اینده قید همه چیز و بزنم و با هامین مخالفت کنم همین بود که همه میدونستند ... ! چیزی و میدونستند که من نمیخواستم وتظاهر میکردم به خواستن.... این عذاب اور بود ... این که مهمترین شخص زندگیم هم باید میدونست.... مهراب هم باید زیر و بم این بازی و میدونست ولی من لال شده بودم تا دلشو نشکنم... تا از روی خودخواهی نگهش دارم.... که داشته باشمش که نمیخواستم بگم ... که من لعنتی... من احمق... من بیشعور.... چرا همون روز اول نگفتم هامین نه ... چرا هامین نگفت نه .... چرا!!! همه افتاده بودن تو زندگی من .... زندگی من ... نابود شد.... به همین راحتی.... با پس و پیش کردن زمان همه چیز داغون شد... حالا من بودم که تو رنگ نباتی یه لباس باز باید مثل یک دلقک تمام عیار نقش یک عاشق پیشه رو برای کسی بازی میکردم که تمام تقصیرات و انداخته بود گردن من و میگفت باید به قوانین محرمیتمون احترام بذارم و اجراشون کنم.... درست همون لحظه ای که از کسی که تمام مدتی که شناخته بودمش جز خوبی هیچی ازش ندیده بودم میشنوم میگه دوستت دارم... اون نامزد من نیست اما میگه دوستم داره... اون هیچ کس من نیست اما میگه دوستم داره .... اما کسیکه امروز کنارم نشسته و میخواد نامزدم باشه و تا دقایقی دیگه محرمم... حرف از قانون میزنه . از صداقت میگه... !!! این رسمش نبود... این منصفانه نبود ... این رویای من نبود ... ! نمیدونم چقدر گذشت... اروم تر شده بودم....افتاب گیر وپایین دادم.... ارایش صورتم هیچ تغییری نکرده بود... تمام امید کوچیکم به این بود که ارایشم خراب بشه وبهم بخوره... ! اما انگار از زمین و زمان با من لج کرده بودند .... هامین مقابلم ایستاد وگفت: بهتری... بهش نگاه کردم .... خم شد وگفت: داری یخ میزنی.... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: کاش میشد همه چیز خواب باشه... تو هنوز فرانسه باشی... منم هنوز... میون کلا مم اومد وگفت: تو هم هنوز با مهران باشی؟ بهش نگاه کردم... پوزخندی زد وگفت: اگه فقط یه دوست معمولی بود اونم امشب تو مراسم نامزدیمون دعوت داشت .... مگه نه؟ هامین: میشا ...؟ بهش نگاه کردم... هامین: دوستش داری؟ میدونستم منظورش مهرابه یا به قول خودش مهران.... اما گفتم: کیو؟ هامین هم میدونست من منظورشو فهمیدم با این حال گفت: مهران ؟ خنده ام گرفت... من همچین کسی و نمیشناختم...! مهرانی تو زندگی من وجود نداشت. خنده ام گرفت... من همچین کسی و نمیشناختم...! مهرانی تو زندگی من وجود نداشت. تو چشمهاش نگاه کردم.... سه تیغه کرده بود.... خوش تیپ شده بود ..... واقعا درا ون لباس میدرخشید... جوابشو ندادم.... فقط دستمو دراز کردم و کراواتشو کمی تنگ تر کردم .... حالا جذاب تر شده بود. هامین لبخندی زد وگفت: توهم خوشگل شدی... با کمی مکث به اون سمت خیابون نگاه کردم وگفتم: من دلم اب انار با گل پر زیاد میخواد... با تعجب بهم نگاه کرد.... به رو به رو خیره شدم وگفتم: قانون شماره ی دو .... تا وقتی نامزدمی... بهش نگاه کردم وگفتم: مثل نامزدم باش! این یه قانونه دو جانبه است... لبخند عمیقی زد که درک معنی عمیق بودنش برام سخت بود ... با دیدن ردیف دندوناش بی اراده یه لبخند محو زدم و اونم در اتومبیل وبست و به سمت اون ور خیابون رفت... با چشمهای پر از اشک دوباره به اینه خیره شدم... سعی کردم بیشتر از این حس نکنم چقدر بدبختم که ا جازه دادم کسای دیگه برام تصمیم بگیرن! با برگشتنش در حالی که می لرزیدم از ماشین پیاده شدم... و به کاپوت تکیه دادم... نی و تو دهنم گذاشتم و اون مایع یخ و ترش ونمکی و به حلقم که طعم اشک میداد فرو بردم... هنوز دلم میخواست گریه کنم... هیچ سبک نشده بودم... عصبانی نبودم .... پشیمون بودم.... از سکوتم... از حماقتم ... از صبرم.... زندگیم همه شده بود بازیچه .... شده بودم یه عروسک خیمه شب بازی که خاله ام داشت باهام بازی میکرد.... منم هیچ کاری نمیکردم... حتی سعی نکردم مخالفتمو ابراز کنم... از بعدش میترسیدم.... از بعدی که هامین میگفت همه چیز تموم میشه .... اما نمیشد... و مطمئن بودم به همین راحتی تموم نمیشد. در سکوت اب انارمونو خوردیم... با صدای زنگ موبایل هامین بهش نگاه کردم... هامین: الو سلام مامان ... -وای... من یادم رفت شماهم هستید... -چی؟ فیلم بردار؟ -نه مامنتظر نموندیم... -نه میشا چیزی به من نگفت... -باشه.... چشم... -چشم مامان... -زود میایم... -شما الان خونه هستید؟ بله... باشه.... فعلا. و تماس و قطع کرد وگفت: چرا به من نگفتی اذین و مارال و مامان و هم باید با خودمون میاوردیم؟ با حرص گفتم: من اصلا تو شرایطی هستم که فکر کنم و چیزی یادم بمونه؟ هامین لبخندی زد وگفت:فیلمبردار هم قرار بود از صحنه ی خروجتون فیلم برداری کنه .... مثل اینکه ما عجله کردیم اونا رو قال گذاشتیم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خاله عصبانیه؟ هامین خندید وگفت: نه بابا ... میگفت ما رو پیچوندی که زودتر با نامزدتت بری عشق وحال... با کلافگی بهش نگاه کردم.... هامین لبخندی زد وگفت: سوار شو بریم اتلیه.... قبل از اینکه جیغمو بشنوه لیوان پلاستیکی خالی اب انار و از دستم گرفت و به سمت سطل مکانیزه رفت و کمی بعد سوار ماشین شد و منم سوار شدم. با حرص گفتم: کجا بریم؟ هامین یک تای ابروشو بالا داد وگفت: خوب اتلیه دیگه ... مامان وقت گرفته... خواستم بگم باز مامان مامانت شروع شد .... که فکر کردم کمتر از خاله خاله کردن های خودم نیست.... جدی جدی خاله مستان داشت واسمون تصمیم میگرفت و من و هامین هم که ادعای استقلال و عقلمون میشد در سکوت همراهیش میکردیم... اینجور که از ظواهر امر پیدا بود واقعا باید به اسم بچه هامون فکرمیکردم!!!چون احتمال داشت که اونو هم خاله جان زحمتشو بکشه ... یه لحظه به هامین نگاه کردم... پدرخوشتیپی میشد...! گردنمو چپ و راست کردم وصدای ترق ترق استخونام بلند شد.... یه بار دیگه از این فکرا کردی نکردی هاااا... حالیته مرضیه خانم! خودم به خودم برای تنبیه این فکر مزخرف گفتم مرضیه .... حالا تا میتونستم باید به خودم فحش میدادم مرضیه و مرض! به هامین نگاه کردم و سعی کردم ذهنمو از فکر اینکه اون چه پدر خوشتیپی میشه و در کل یه شوهر خوش تیپ هم میتونه باشه پاک کنم و با غیظ گفتم: حداقل تو مسائلی که خودمون میتونیم تصمیم بگیریم که نباید زیاده روی کنیم؟ هامین: منظورت چیه؟ با حرص گفتم: الان اتلیه رفتنمون خیلی ضروریه؟ خوب ما میتونیم نریم اتلیه .... این نامزدی که واقعی نیست... هامین: خب چرا نریم؟ با جیغ گفتم: خوب چرا بریم؟ هامین لبخند فاتحی زد وگفت: بعد مراسم یه دفتر چهل برگ برات میخرم دو صفحه مشق شب داری.... باگیجی بهش نگاه کردم و خندید و با شیطنت صداشو نازک کرد و با ادای من گفت: تا وقتی نامزدمی مثل نامزد باش.... یادت رفت؟ بیست بار از روش مینویسی... با داد گفتم: اولش گفتی دو صفحه .... و رومو برگردوندم سمت پنجره... هامین : هر صفحه ده خطه... دو صحفه میشه بیست خط... بیست خط هم تو هر کدومش یه جمله بنویسی میشه بیست بار.... و بلند بلند خندید. سعی کردم لبخندم و پنهان کنم هرچند موفق شدم اما میل شدید ی به خندیدن داشتم... ! درحالیکه مانتومو به یه میخی اویزون کردم نگاه سنگین هامین و به خودم حس کردم .... به سمتش چرخیدم... یه جورایی با تحسین و ذوق نگام میکرد... انگار بار اولشه داره منو می بینه... وبیشترین میدون دیدش دقیقا زیر گردنم بود و همینطور پایین میرفت تا سر چاک پیراهنم... دوباره از اون پایین نگاه میکردم ومیومد بالا ... منم زل زده بودم بهش ببینم کی چشم چرونی کردنش تموم میشه که خوشبختانه فهمید و به طرزواضحی نگاهشو به یه سمت دیگه دوخت.... پوفی کشیدم و فکر کردم اسم بچه هامونو خودم انتخاب میکنم...!!! لعنتی .... این پسره جدا دیوانه شده ... خدا رحم کرد خودش بحث دوست نداشتن و این حرفها رو وسط کشید. دختر جوونی جلو اومد وگفت: اقا داماد شما تشریف ببرید اون اتاق عکس های تکی تونو بگیرید .... منم عکس های تکی خانمتونو میگیرم... هامین قبول کرد و دختره لبخندی بهم زد وگفت: شوهر خوشتیپیه.... و رو بهم گفت: بشین رو مبل ... و به مبل پرنسسی بنفشی اشاره کرد ... ژست عکسهایی که میگفت بگیرم جالب بود .... کلی با ژست ها خندیدم....فکر کنم این فیگور ها رو هم بازیگرای هالی وود هم نمیگرین.... توی تمام اون ژست ها ... از یکیش خیلی زیاد خوشم اومد... اونم وقتی بود که پنکه رو که درست رو به روم بود و روشن کرد و درحالی که موهای فر شده امو رو به عقب هول میداد بهم گفت پامو از چاک پیراهنم بیرون بذارم ... به حرفهاش گوش دادم... انگشت اشاره ی دست راستمو روی لب پایینم گذاشتم و دست چپمو روی رون پای چپم...! یه عکس تمام قدی بود... وقتی که عکس وبهم نشون داد کلی از تیپ و ژستم خر کیف شدم... موهام به حالتی که باد بهش خورده بود خیلی قشنگ رو هوا پخش بود و پیراهنم که فیت تنم بود تمام انداممو نشون میداد... کفشمم تو عکس معلوم بود .... خدایی سلیقه ی اذین حرف نداشت... با دیدن هامین که منتظر بود تا عکس های دو نفره رو بگیریم یاد عکس های نامزدی یکی از بچه های یونی افتادم... یه عکس بود که دختره و پسره همدیگه رو بوسیده بودن و کلا پسره تو هر حالتی داشت دختره رو می بوسید ... با این تز های دختره بعید نمیدونستم که همین حالت ها رو برای من و هامین در نظر بگیره ... هامین جلو اومد ... اولین عکس روی همون مبل پرنسسی انداخته شد... در حالی که من روی مبل نشسته بود و هامین روی دسته ی مبل ... و جفتمون بهم نگاه میکردیم ... ژست های بعدی هم در نزدیکی هم قرار میگرفتیم و من همش خدا خدا میکردم این دختره دیگه بیشتر از این برای خودش تز نده... البته خیلی طول نکشید چرا که گفت : خوب اقای داماد پشت عروس خانم بایستن .... عروس خانم موهاتونو کنار بزنید ... اقا داماد پشت گردنشونو ببوسید ... قبل از اینکه متوجه چیزی بشم هامین خودش تمام حرفهای عکاس و روم اعمال کرد ... با صدای چیلیک دوربین اصلا نفهمیدم کی پشت گردنمو بوسید ... از سرعت عملش حرصم گرفته بود... درسته این نامزدی سوریه ... اما اومدیم و شاید یکی خواست یه دو دقیقه این عملیات طول بکشه ... اون وقت چی؟ باصدای دختر عکاس که گفت : عروس خانم روی مبل بخوابید... با استیصال بهش نگاه کردم... بابا این کارا چیه ... بخدا این نامزدی سوریه ... نفسمو سنگین بیرون دادم و روی مبل نشستم... دختره داشت به هامین یه چیزایی و توضیح میداد... تا به خودم بجنبم... هامین شونه هامو گرفت و روی مبل تقریبا پرتم کرد و کمی بعد زانوشو لبه ی مبل گذاشت و صورتشو به صورتم نزدیک کرد... با صدای چیلیک دوربین ... در دو سه زاویه ی مختلف که دختره خودش دور خودش میچرخید و عکس مینداخت دوباره به سمتم اومد واز چاک پیراهنم استفاده کرد وزانو و پامو انداخت بیرون... ضربان قلبم اصلا روی ریتم همیشگی نبود ... هامین هم یه جورایی شده بود ... صدای دختره رو نمیشنیدم... فقط تو چشمهای قهوه ای هامین خیره شده بودم... نفسهاش به صورتم میخورد... داشتم عرق میکردم... هامین نزدیکتر شده بود ... لبخندی زد و با صدای دختره که گفت: عروس خانم لبخند... وچیلیک دوربین و فلاشی که خورد به صورتهامون... هامین هنوز تو همون حالت مونده بود... صدای دختره اومد که گفت: عالیه ... همینطوری بمونید... عروس خانم نگاه به دست من کن... چشمامو به سختی از هامین گرفتم و به کف دست اون دختره نگاه کردم... ضربان قلب هامین... نفس هاش و بالا پایین شدن سینه ی ستبرش و کاملا لمس میکردم.... دستشو بالا اورد و موهامو کمی کنار زد. دوباره بهش نگاه کردم... چشمهاش و نگاهش برام عجیب غریب بود ... این هامین با هامینی که اولین بار توی سالن خونه دیدمش فرق داشت ... این هامین اونی نبود که بهم گفت : دوستم نداره .... این نگاه ... این ضربان تند و نفس های تندش... لبهاشو روی لبهام گذاشت ... چشمامو بستم دیگه نمیتونستم بهش نگاه کنم ... صدای چیلیک دوربین و فلاش و حس کردم ... ! هنوز داشت منو می بوسید ... واون دختره ی لعنتی هنوز داشت عکس میگرفت... بعد از چند لحظه با صدای دختره که گفت: عالی بود ... مرسی... خوشبخت باشید ... یه فشار کوچیک دیگه به لبهام داد و چشمکی بهم زد و به ارومی ازم فاصله گرفت ... دوباره به صورتش نگاه کردم... به حالت چشمهاش... به نبض شقیقه اش... به لبخندش... دستشو به سمتم دراز کرد و به ارومی منو بلند کرد. دستشو پس زدم... به سمت دیواری که مانتوم بهش اویزون بود رفتم ... مانتومو پوشیدم... اون شال و هم روی سرم انداختم و بی توجه به عکاس و هامین از اتلیه بیرون اومدم... تمام تنم داغ کرده بود... از خوردن سوز سرما به صورتم عین ابی که روی اتیش میریزن اروم شدم... با سرانگشت به لبهام دست کشیدم... اون واقعا منو بوسید؟ یعنی من گذاشتم این کار وبکنه؟ دلم میخواست دهنمو بشورم.... اما حتی سعی نکردم با پشت دست لبهامو پاک کنم... ذهنم بهم نهیب زد بخاطر رژ لبمه ... اما ... !!! صدام کرد... محلش نذاشتم... در ماشین و برام باز کرد ... اروم سوار شدم ... کمربندمو بستم و به روبه رو خیره شدم. هنوز داغ بودم... تا به حال دوبار تجربه داشتم کسی منو ببوسه ... البته نه این مدلیش اما مهراب خیلی سعی کرده بود بهم نزدیک بشه ... گاهی زیادی مهربون میشد و منو بغل میکرد و هر بار با واکنش تند اتیشی من مواجه میشد ... هربار هم به غلط کردن میفتاد ... دوبار گونه امو بوسیده بود... همین ... اما هامین... نفسمو مثل فوت بیرون فرستادم.... بعد از سکوت طولانی ای که بینمون بود هامین با لحنی کاملا خونسرد گفت: از دستم ناراحت شدی؟ نمیدونستم چه جوابی بهش بدم... بگم اره خیلی... بگم نه اصلا ... بگم نمیدونم... بگم حالم ازت بهم میخوره... بگم ازت خوشم میاد... هامین دوباره پرسید: باهام قهری؟ باز جوابشو ندادم... موضوع این نبود که ناراحت شدم ... موضوع این بود که این حرکتش کاملا عمدی بود... با وجودی که میدونستم عمدیه اما نه ناراحت شده بود ... نه گله کرده بودم... نه هیچ چیز دیگه... درست مثل همون وقت که توی بیمارستان بغلم کرده بود ... اون موقع بهش احتیاج داشتم... اون موقع که لازمش داشتم شکایتی نداشتم ... حالا باید میگفتم چرا بهم نزدیک شدی؟ چرا منو بوسیدی... یا هزار تا چرای دیگه که هر لحظه بیشتر وبیشتر سردرگمم میکرد... من حالم خوب بود ... من میدونستم که دور و برم چی میگذره ... این هامین بود.... پسرخالم ... کسی که همبازی کودکیم بود ... کسی که همیشه اذیتم میکرد... کسی که ... تو کودکی هم ... میخواستم خودمو گول بزنم؟! کسی که ... کسی که ... کسی که... اجازه نداد فکرم تکمیل بشه ... دستشو روی دستم گذاشت وگفت: میشا ... من منظوری نداشتم... بهش نگاه کردم و دستمو از توی دستش بیرون کشیدم وگفتم: میدونم ... چون اصلا نباید منظوری داشته باشی... حس کردم صورتش دچاریک بی تفاوتی شد و به طور نامحسوسی در هم رفت ... با این حال برام مهم نبود... من ترجیح میدادم تو افکار و درگیری های خودم غرق بشم و فکر نکنم که نامزد سوریم طوری منو بوسید که ... ! ترجیح دادم فکر کنم زیادی براش هوس انگیزم و غریزه ی مردونه اش باعث شد فکر کنه میتونه منو ببوسه ... ترجیح میدادم به این جنبه نگاه کنم که هرچی باشه هامین یه پسره و من یه دخترم... ترجیح میدادم فکر کنم هامین غریزی عمل کرده ... ازروی هوس منو بوسیده... یه لحظه اختیارشو از دست داده... ترجیح میدادم اینطوری فکر کنم تا ... تا اینکه فکر کنم اون ... اون و نگاهش.... اون و بوسه اش... تابه حال طعم بوسه نچشیدم که روش بخوام اظهار فضل کنم.... من دریه صورت میتونستم ببخشمش و بیخیال باشم اونم زمانیه که ترجیحا فکر کنم اون بی اراده منو بوسیده و همین وبس... دلم نمیخواست بیشتر این مسئله رو بشکافم و برای خودم تجزیه اش کنم... دلم نمیخواست بیشتر راجع به اون لحظه فکر کنم .... من به اندازه ی کافی خسته بودم.... من نمیخواستم... هیچی نمیخواستم... هیچ فکری نمیخواستم... هیچ حسی نمیخواستم... من درگیر بودم.. درگیر اینده ای که هیچ کجاش مشخص نبود ... اگر یک درصد حرفهای خاله مستان که قبل از اومدن هامین زده بود صحت داشت ... اگه واقعا هامین می بود که منو دوست داشت ومن بودم که بی احساس بودم بیشتر تکلیفم با خودم و زندگیم و اینده ام مشخص بود اما حالا... الان ... نگاه هامین با حرف زبونش... امیدوار بودم هیچ فرقی نداشته باشه ... امیدوار بودم که اون درگیر نشده باشه ... من دلم نمیخواست اجباری زندگی کنم ... اونم با کسی که هیچ میلی به من نداره اما غریزه اش بهش غالب میشه ... لعنتی... ! باز کاری کردم که پشیمون شدم... باز محولش کردم به بعد و اون لحظه هیچ غلطی نکردم... اگر همون لحظه که خاله مستان پیشنهاد ازدواج میداد یه کلمه میگفتم نه ... یا حتی حالا اگه هامین نزدیکم میشد ومیگفتم نه ... خدا بکشتت که همه سنگ قبرتو بشورن که یه " نه" نمیتونی بگی.... که همه ی زندگیت به همین دو حرف بند بود و تو بند و به اب دادی... لعنت به تو و افکار مزخرفت.... هامین بازندگیم چه کردی... با اومدن ناگهانیت... با دیدارهامون ... با حرصی که ازت میخورم .... با محبتی که بهم کردی... با دادی که سرم زدی... با خاطراتی که برای جفتمونه ... با بوسه ای که دوست ندارم فکر کنم از روی عمد نبود ... اما مجبورم به خودم بقبولونم که این یه حرکت کاملا غیر اراده ای بود... این تویی میشا .... تویی که ...! من درگیرم .... من روانی شدم... دیگه هیچی نمیدونم... هیچی نمیخوام... دلم هیچی نمیخواد.... دلم نمیخواست فکر کنم... دلم نمیخواست باز مرور لحظه ی پیش و کنم و عین دخترهای احمق فکر کنم که کاش دوباره تکرار بشه ... ! چیزی که عقلم میگفت محاله و دلم هم میگفت محاله ... اما جایی از وجودم بود یه بخش سوم .... که حتی نمیدونستم منشاش کجاست... شاید اگه یه بارم به مهراب این اجازه رو میدادم.... سرمو تکون دادم ... الان ذهنم به اندازه ی کافی مشغول بود ... چشمام و بستم ونفس عمیقی کشیدم.... نفسمم سرد بود ... باز سردم شده بود... باز داشتم به هامین ونفس های گرمش فکر میکردم...! این درحالی بود که اصلا دلم نمیخواست راجع به نفس های گرمش هیچ ایده ای داشته باشم.... دلم نمیخواست فکر کنم که اون میتونه اونقدر خوب باشه که بشه روش فکر کرد و تمام مرضیه گفتن هاشو ندید گرفت... میشه اونقدر خوب باشه که از تمام اذیت و ازارهای خاطرات شیرین بچگی هامون چشم پوشی کنم... و دلم نمیخواست فکر کنم که تمام اون خاطرات الان بهترین لحظات زندگیم بودن و از وقتی هامین رفت... خفه شو...!!! اینو عقل وذهن و همون قسمت سوم وجودم فریاد زد... من دلم نمیخواست خیانت کنم... !!! با توقف ماشین به ارومی از اتومبیل پیاده شدم... هامین کنارم ایستاد ... ساعت 5 بعد از ظهر بود... گرسنه نبودم... یعنی اگرم بودم اونقدر فکر داشتم که اصلا به گرسنگی فکر نمیکردم.... با دیدن اذین که داخل باغ بود و ما رو دید کل کشید و سرمو پایین انداختم.. با اینکه ساعت پنج بود اما اکثر مهمونها حضور داشتند و خیلی طول نکشید که جلوی در از دود اسفند و بوی خون یه گوسفند بیچاره که داشت دست و پا میزد پر شد... بادیدن عمو رسول که اول منو محکم به اغوش گرفت و پیشونیمو بوسید و بعد هامین ... با دیدن پدرم که ارمین کمکش میکرد راه بره و به سمت هامین اومد و اونو پدرانه بغل کرد.... با دیدن اشکهای مامانم... کل کشیدن و ذوق و شوق خاله مستانه ... حرص وجوشی که تو صورت ندا و نسرین بود و مادرشون مهرنوش خانم... که خون خونشونو میخورد و بنفشه خانم همسر عمو ضیا که حتی جلو هم نیومد و خیلی های دیگه که پچ پچشون و میشنیدم ... میدونستم میگن این در حدش نیست و هنوز برام مشخص نبود این حد و میزانی که اینقدرازش دم میزنند بر چه اساسیه ... کی چطور میفهمه من از هامین کمترم یا اون از من بیشتره ... اینو از نگاه هاشون میتونستم بفهمم ..... با تمام ادعای افکار عاقلانه ام اونقدر دهن بین بودم که حرف مردم و عکس العمل هاشون زیادی برام مهم بود... با تمام ادعایی که میدونستم مردم چی میگن برام مهمه اما طوری وانمود میکردم که مهم نیست مردم چی میگن.... با تمام شخصیت محکمی که سعی میکردم حداقل وانمود کنم محکم وسختم اما این نقطه ضعفم بود ... من از این مردم و حرفهاشون و دخالت هاشون بیزار بودم و هیچ کس نمیتونست اینو درک کنه ... چون هیچ وقت موقعیت این پیش نیومده بود که تا این حد حساس بشم و برام مهم باشه که اونها راجع به من چی میگن.... ولی حالا انگار باید به دهن هاشون نگاه میکردم... به پشت چشم نازک کردن هاشون نگاه میکردم... باید روی تک تک حرکاتشون فکر میکردم و تفسیرشون میکردم... هامین خودشو بهم رسوند و دستمو محکم گرفت.... یه لحظه از این کارش ممنون شدم... بعضی نگاه ها تحملشون واقعا سخت بود.... عین یه تیر بود که به سمت ادم پرت میکردند .... اون لبخند های مصنوعی... اون از بالا به پایین نگاه کردنشون. ... دلم میخواست داد بزنم اونی که کمه من نیستم.... به ارومی به سمت جایگاهی که برامون درست کرده بودند رفتیم.... مانتومو دراوردم.... مجلسمون مختلط بود ... سعی میکردم خودمو اروم نگه دارم و فکر نکنم که هرکس با طرف مقابلش صحبت میکنه راجع به منه ... روی صندلی نشسته بودم... از سرما داشتم یخ میکردم ... هرچند بخاطر جمعیت و ابتکار مشعل های کوچیک اتیش که جای جای باغ وجود داشت هوا چندان به نظر سرد نمیومد ... با این حال پوستم مثل مرغ دون دون میشد... اون شال هم روی شونه هام انداخته بودم... یه جورایی از پوشیدن لباس معذب بودم... با همه ی زیباییش صحیح نبود ... به اذین نگاه کردم که توی یه لباس زرشکی مدل ماهی دکلته که کت کوچیکی روش پوشیده بود خوشگل شده بود ... با حرص فکر کردم لباس خودش کت داره ... واسه من ... !!! با دیدن نسرین و ندا که گوشه ای نشسته بودن و لباسشون یک وجب پارچه بود نسبتا از عذاب وجدانم بابت پوشیدن لباسم کم شد... سعی میکردم شالمو مرتب کنم که هامین گفت: چقدر وول میخوری؟ با حرص گفتم: لباسم بازه ... کاش جدا بودیم... هامین: چی جدا بود؟ - مردونه زنونه اش میکردن دیگه ... لباسم ناجوره... هامین: خوب مگه خودت انتخابش نکردی ؟ همون موقع که خریدیش باید بهش فکر میکردی... -من انتخابش نکردم... منم نخریدمش... هامین:مگه میشه؟ رفتی خرید هیچ نظری ندادی؟ -چی میگی تو؟ من کی رفتم خرید... تو این مدت بابهونه و بی بهونه همه رو پیچوندم... وقتی تو حاضر نشدی بیای... من کجا میرفتم؟ هامین با تعجب گفت: واقعا؟ -وای هامین ولم کن... هامین: مگه گرفتمت؟ بهش نگاه کردم و اهی کشیدم... هامین لبخندی زد وگفت: حالا چرا اینقدر حرص میخوری... باز حالت بد میشه ها... با صدای پر غیظی گفتم: حالم بدتر از این نمیشه ... هامین: من درکت میکنم... بهش نگاه کردم وگفتم: نه درکم نمیکنی... تو از این بازی داری لذت می بری و من بدبختم که پس فردا باید جواب پس بدم... هامین: میشا اینقدر نگران نباش... همه چیز درست میشه... هرچی باشه این زندگی منم هست... فقط تو نیستی که تو منگنه ای... پس منم به راحتی درکت میکنم... پوفی کشیدم که با دیدن جمع خانواده که به سمتمون میومدن.... و یه حاج اقا که اومده بود تا صیغه رو بخونه .... به هامین نگاه کردم... محرم نبود اونطوری منو بوسید... وای به حال...! دلم میخواست سرمو بکوبم به زمین.... حقمه... هرچی سرم میاد حقمه... هر بلایی که سرم بیاد واقعا حقمه ... هرچی میکشم از دست حماقت های خودم میکشم... اونقدر غرق افکارم بودم و نفهمیدم کی بله رو گفتم و کی همه با دست و کل کشیدن وهلهله به پاس این اجبار ریختن وسط... مارال و اذین و فرناز اونجا داشتن خودکشی میکردن.... هامین هم با لذت نگاهشون میکرد ومیخندید... منم اماده ی اشک ریختن بودم... داشتم سرسام میگرفتم... از صدای ارکست که تو سرم بوم بوم میکرد... از ادمهایی که تظاهر به خوشحالی میکردن ... و ادم هایی که میدونستم چقدر از ته قلبشون خوشحالن... و من به زودی ادم های دسته ی اول و واقعا خوشحال میکردم و ادم های دسته ی دوم و واقعا ناراحت... با احساس گرمایی که به دستم وارد شد به انگشتام نگاه کردم... هامین دستمو گرفته بود. به صورتش نگاه کردم.... لبخند قشنگی زد وگفت: اینقدر خودخوری نکن... کاش میتونستم مثل اون اروم باشم ... بیخیال وخونسرد... به شالم اشاره کرد وگفت: اینقدر سردته؟ -گفتم که .... لباسم بازه ... هامین: نه اونقدر هم باز نیست... خودت و معذب نکن... سعی کردم دادی که قراره سرش بزنم و توی وجودم خفه کنم... هرچند ازکسی که دوازده سال زنهای برهنه و نیمه برهنه رو دیده بود اصلا بعید نبود که این لباس و کاملا پوشیده به حساب بیاره... با این حال به حرفش گوش ندادم. هامین خم شد و یه شیرینی برداشت و خورد وگفت: میشا اون دختره کیه؟ -کی؟ هامین: همون لباس صورتیه... -دختر دختر خاله ی مهرنوش خانمه... هامین: اووو.... کی میره این همه راهو... -مامان جناب عالی که از زمین وزمان ادم دعوت کرده... ادم فضایی دیدی اصلا شوک نشو... هامین خندید وگفت: دیوانه ... راستی هیچ کدوم از دوستات تشریف ندارن؟ اینو درحالی گفت که یک تای ابروشو بالا داده بود و حق به جانب بهم زل زده بود. سرمو تکون دادم که به خاطر حرکتم شالم باز شد .... باز خوددرگیری منم شروع شد.... داشتم اون شال ساتن که هیچ جوره رو تنم واینمیستاد و درست میکردم که اذین و مارال اومدن جلو و در یک حرکت ناگهانی منو بلند کردن... اذین با حرص گفت: این شاله رو تیکه تیکه میکنما.... بخدا لباست بد نیست... سعی کردم موهامو بریزم روی گردنم .... اونقدر جو اهنگ رقصی بود که یادم رفت چقدر بدبختم که دارم تو یه نامزدی سوری که شوخی شوخی کاملا جدی شده قر میدم... سعی کردم حواسمو به رقصم بدم که باز اون نگاه ها رو پچ پچ ها رو به جون نخرم.... با دیدن ارمین که به سمت هامین رفت واونو هم بلند کرد ... و در یک لحظه حس کردم دورم چه خلوت شده .... و یه چرخ با ریتم اهنگ زدم ببینم کیا وسط هستن کیا نیستن.... حدسی که میزدم کاملا درست بود... باید با هامین میرقصیدم.... واوو... این عالی بود... دیگه چی بهتر ازاین واقعااااا!!! اگه همون موقع خبر مرگم لال نمی موندم.... الان جلو هامین با این لباس باز که جم میخوردم یه جام می افتاد بیرون قر میدادم....! هوا تاریک شده بود ... ساعت نزدیک شیش و نیم بود ... هامین جلوم بود ... اهنگ دو نفره امون به انتخاب ارکست بود.... امیدوار بودم یه اهنگ جدید بذاره ... چون حوصله ی گل پری و به هیچ وجه نداشتم....! و البته خوشگلا باید برقصن ... چون در نظر من هامین به هیچ وجه خوشگل نبود.... فقط یه ذره جذاب بود... ! به هر حال استایل و چشم وابروشو خیلی دوست داشتم.. فرم بینی و دهن و فک و چونه اش هم خوب بود... مدل موهاشم خوشم میومد... رنگ پوستشم اکی بود... موضوع این بود که نمیدونستم از چیش خوشم نمیاد....!!!با شنیدن صدای کسی که اماده ی اروق زدنه ... فهمیدم کدوم اهنگ قراره پخش بشه...! شكي نبود كه بازم از شيطنتاي آرمينه كه از اركست خواسته اين اهنگ و بذارن ، آخه رقصيدن باهاش سخت بود ، يعني كار هر كسي نبود ، اما من و هامين هم هر كسي نبوديم ! كم نياورديم كه هيچ تير آرمين هم به سنگ خورد و نتونست ضايع شدنمونو ببينه ... ژست همون اهنگ و گرفتم... هامین لبخندی زد ... جفتمون یه پوئن مشترک داشتیم.... بچه که بودیم عاشق رقص هیپ هاپ بودیم ... عین میمون سعی میکردم حرکات خواننده های راک و مایکل جکسون و تقلید کنیم... خوبم تقلید میکردیم... هامین همیشه رقص پای خوبی داشت... ! اهنگه با فضا همخونی داشت ... حداقل تنها نقطه ی مشترکش این بود که شب بود!!! شـــــــــب تركيب دو تا حرف ساده ست "ش" شخص شما و "ب" بي تابي من ِ ساده ست هامین به من و خودش اشاره میکرد.... م مّ من ساده است... من يه آدم از كار افتاده ست من بي تو يه كسيه كه ته جاده ست شــــــــــــــــــــــــ ــب تركيب دو تا حرف ساده ست برام عجیب بود که تمام اهنگ وحفظ بود و همخوانی میکرد! دوباره شب شد و من و تو تو يه اتاقيم پس بريز غما رو دور دوباره بیا توو بغل من تا یه ماچت بکنمو بعدم بگم که تو بی من سخت میگذره لحظه هات نیستم بد میلرزه دست و پات نمیتونم دیگه زنده بمونم اگه باشم دور یه لحظه دور از تو واییی جفتمون رو به روی هم درست مثل یک دوئل دست میزدیم و اروم و هماهنگ با اهنگ راه میرفتیم... کنا رپیانو چه عالیه وقتی دستات میری رو کلاویه احساسی که دارم بهت عالیه یه جور بغل کردیم همدیگه رو بهم میگی هامین نرو این صدای دی جی بود که این بخش اهنگ و عوض کرد و به اسم هامین ختمش کرد...! انگار ندیدیم همو دو سه سالیه دوست دارم قدر دنیا که میگن اخر نداره دوسم داری یه جورایی که هیچکس باور نداره شب یعنی توو بغلت افتادن دستمو محکم گرفت و به سمت خودش کشید ... یعنی که ما بیداریمو جز ما همه خوابن تـــــــــو دوست دارم که بمونه با من ، با من تو همون کسی ِ که خیلی دوسش دارم منو تو با هم زیر بارون شب داره پایین میره اروم توو حیاطیم زیر الاچیق و سفت میچسبی به بازوم شب چه خوشرنگ با تو میزنم چنگ موهاتو دستشو تو موهام فرو برد و... دست میکشم رو ابروهاتو با سرانگشت به ابروهام کشید... خنده ام گرفته بود... نوک بینیت قرمزه تو سرما میشنوم صدا دندوناتو وقتی که پیش منی خوبه حالم وقتی که میری دلشوره دارم با تو من حتی اگه دور راهم من رو به راهمو خوبه حالم دوست دارم قدر دنیا که میگن اخر نداره دوسم داری یه جورایی که هیچکس باور نداره دوست دارم قدر دنیا که میگن اخر نداره دوسم داری یه جورایی که هیچکس باور نداره تمام اهنگ وبا اشاره به سمت من میخوند... منو به سمت خودش کشید وگفت: امشب سعی کن بهت خوش بگذره ... لبخندی زدم... اهنگ و حفظ نبودم... اما تو حرکاتم که شبیه هیچ رقصی نبود و من دراوردی بود کم نمیاوردم. که هیچکس باور نداره شــــــــــــــــــــــــ ــــــــب یعنی کارای بد ازاد است!!! نفس عمیقی کشیدم.... اهنگ بعدی همون بود که ازش متنفر بودم... دوباره همه ریختن وسط... گرم شده بودم.... هامین هم یار رقص خوبی بود... بچه که بودیم تو جشنها با هم میرقصیدیم.... اون کت و شلوار مشکی میپوشید منم یه پیراهن عروس سفید... واقعا انگار از بچگی بهمون القا کرده بودن که من و اون با همیم... بعد از چند تا اهنگ سرجامون نشستیم... خوبیش این بود که دیگه سردم نبود ...
با دیدن بابا لبخندی زدم و به سمتش رفتم...
با لبخند دستشو گرفتم و کنارش نشستم...
بابا لبخندی بهم زد وگفت: چقدر بزرگ شدی....
لبخندی بهش زدم و گفتم: بابا .... خوشحالی؟
بابا: مگه میشه تو چنین شبی خوشحال نباشم دخترم...
لبخندم جمع شد ... صورتم تو هم رفت... نفسمو فوت کردم...
بابا هنوز رو به راه نبود ...
در حالی که سعی میکردم لبخند بزنم گفتم: بعدا باید باهات حرف بزنم باشه؟
بابا با نگاه منتظری گفت: راجع به چی؟
-حالا بعد میگم بهت باشه؟
بابا لبخندی زد و گفت: باشه دخترم...
-بابا؟
بابا: بگو بابا...
نفسمو سنگین بیرون فرستادم وگفتم: قصد نداری به این زودی بذاری بری که؟ هان؟ من حالا حالا ها لازمت دارما ...
بابا لبخندی زد وگفت: تو رو دست خوب کسی سپردم...
با صدای مرتعشی گفتم: بابا ... تو به من اعتماد داری مگه نه؟
بابا لبخند دوباره ای بهم زد و با ارامش عمیقی که به وجودم با نگاهش تزریق میکرد گفت: از چشمام بیشتر...
نفس راحتی کشیدم و سرمو به سمت دیگه ای چرخوندم... با دیدن مهراب که جلوی در خونه باغ ایستاده بود یخ کردم!
مثل فنر با ترس از جام بلند شدم...
با صدای بابا که گفت : کجا میری دخترم...
محل نذاشتم و با قدم های تندی به سمت در ورودی باغ رفتم...
با دیدن پسری هم قامت مهراب که از نیمرخ واقعا شبیه مهراب بود نفس عمیقی کشیدم...
از اشناهای اقا رسول بود...
لبخندی به من زد وگفت: امری داشتید .....
هنوز به صورتش خیره بودم... از روبه رو هیچ شباهتی به اون نداشت اما از نیم رخ یه لحظه به نظرم اومد چقدر شبیه مهرابه ...
مهرابی که تمام ذهنم درگیرش بود ... حس میکردم دارم بهش ظلم میکنم ...
سرم داغ بود اما دندونام از سرما بهم میخورد... مثل بید میلرزیدم...
اون پسر لبخندی بهم زد و هنوز منتظر بود تا من کارمو بهش بگم ... اصلا حواسم نبود که اون جلوی در که یکی از مشعل ها خاموش شده بود رو داشت درست میکرد و دستش یه ته سیگار بود ... یه لحظه فکر کردم اینجا سیگار کشیدن با دو قدم اونطرفتر سیگار کشیدن چه فرقی میتونه داشته باشه که احتمال دادم شاید بخاطر ترس از نگاه های مواخذه کننده به تنهایی و سکوت و تاریکی جلوی باغ اومده تا در ارامش سیگارشو دود کنه... دوباره وارد باغ شدم... به سمت جایگاه رفتم... کیفمو برداشتم... صدای هامین که گفت: میشا کجا میری ...
باز هم جواب ندادم و با قدم های تندی وارد خونه شدم...
به اتاق هامین رفتم و پشت در نشستم...
به صفحه ی گوشیم نگاه کردم.... من عذاب وجدان داشتم... یه لحظه به خودم نهیب زدم اگه عذاب وجدان داشتم ... این کار و با خودم و مهراب نمیکردم... چطور اینقدر بی شرم و حیا بودم که به مهراب هیچی نگفتم... هرچند میدونستم که اون باشنیدنش داغون میشد ...
ولی من که داغون بودم چی؟ کی منو میدید؟
کی به فکر من بود؟ چرا لال شده بودم... چرا گذاشتم برای زندگیم تصمیم بگیرن ... مگه من مرده بودم که لا تا کام حرف نزدم ....
سرم داشت می ترکید .... دلم میخواست سرمو بکوبونم به دیوار.... چشمام پر از اشک شده بود .... همه چیز و تار میدیدم... سرم داغ بود اما سردم بود...
یه لحظه فکر کردم من الان باید چیکار کنم... چیکار میتونستم بکنم... به شماره ی مهراب نگاه کردم...
به خودم لعنت میفرستادم بی انصاف اون درحقت باید چیکار میکرد که نکرد؟ چطور تونستی اینقدر بی انصاف باشی که بذاریش توی بی جوابی و بگی باش و بذاری پسرخاله ات که تا دیروز نه چشم دیدنشو داشتی و نه چشم دیدنتو داره ببوستت؟ اونم قبل از صیغه ی محرمیت....
گذاشتی دستتو بگیره ... چرا در حق مهراب نکردی؟
اون که دوست داشت ... تو که از احساس اون میدونستی... اخه پست فطرت هم خدا رو میخوای هم خرما رو؟
تو ادمی.... تو شعور انسانی داری؟
دو نفر و الاف خودت کردی؟ که چی بشه؟ به خودت میخوای دروغ بگی؟ چرا به مهراب نگفتی.... چرا دست رد به سینه ی هامین نزدی؟ چرا چرا ... حالا تو عذاب وجدانت خفه شو... حالا خفه شو .... !!!
زل زدم به شماره ی مهراب ...
اشکهام روی صفحه ی گوشی میچکید ... من چه کرده بودم با خودم و مهراب...! با خودم و ...! مهراب در حقم باید چیکار میکرد که ...!
نفسمو سخت بیرون دادم و شماره ی مهراب و گرفتم ... اون توی این بازی لعنتی خیمه شب بازی بیگناه ترین بود ...!
بعد از سه تا بوق جواب داد...
مهراب: جانم؟
صداش مثل یه پتک بود تو سرم... من لایق جان تو هستم؟؟؟
مهراب: الو میشا ... صدا میاد؟
نفسم و نگه داشته بودم... از بغض داشتم میترکیدم...
مهراب :الو... هستی؟
لبهامو گزیدم و اروم گفتم:
-مهراب؟
مهراب: به به ... میشایی خوبی؟
لحنش مثل همیشه بود ... و همین صدای مهربونش عذاب وجدانی که داشتم و صد برابر میکرد...
داشتم خفه میشدم باز همون حسی و داشتم که تو ماشین هامین داشتم... حالا تو اتاقش دوباره داشتم تجربه اش میکردم... اون لحظه که داشتم به مهراب پیام میدادم تو ماشین هامین داشتم تا حد مرگ خفه میشدم و حالا دوباره در اتاق هامین درحالی که با مهراب حرف میزدم .... !
مهراب با خنده گفت: الان جلو دریایی؟
-نه...
مهراب: پس کجایی؟
-هیچ جا...
مهراب با لحنی خاصی گفت: میشا خوبی؟
مثل همیشه حالمو فهمید... داشتم از بغض خفه میشدم...
با صدای ارومی گفتم: مهراب...
مهراب: جانم میشا... چی شده؟چرا صدات اینطوریه...
بریده بریده گفتم: من یه اشتباهی کردم....
مهراب با همون لحن مهربون گفت: چی شده میشا؟ میتونم کمکت کنم؟
کم کم به هق هق افتادم...
مهراب با نگرانی و تشویشی که تو صداش موج میزد صدام میکرد...
اما من فقط دلم میخواست گریه کنم...
مهراب با تندی گفت: دِ بگو چی شده ... الان منو میکشی...
نفس عمیقی کشیدم ...
مهراب با لحن مهربونی که مغایر با لحن چند ثانیه ی پیشش بود گفت: میشایی... خانمی... چی شده؟ من میتونم کمکت کنم؟ هان؟
وسط هق هقم گفتم: منو ببخش...
مهراب سکوتی کرد و بعد از مکثی چند ثانیه ای گفت: اخه مگه چی شده؟ مگه تو چیکار کردی؟
گریه ام شدید تر شد...
مهراب نمیدونست باید چیکار کنه ... دلشوره اشو کاملا حس میکردم... اینکه داشت سعی میکرد نگرانی شو زیاد بروز نده رو می فهمیدم...اما میفهمیدم داره پر پر میزنه ....
دلم میخواست بمیرم... از محبتی که تو صداش بود دلم میخواست بمیرم... از نگرانیش دلم میخواست بمیرم....
مهراب با کلافگی گفت: تو رو خدا بگو چی شده؟ میشا؟ نمیگی؟
-مهراب...
مهراب: جانم؟
-همیشه همینطوری باش...
مهراب: من که هستم ... مگه تا الان نبودم؟
-همینطوری بمون...
مهراب: چشم... همه ی درد و دلت همین بود؟
-اره...
دلم میخواست به زمین وزمان چنگ بزنم... چرا گفتی باشه ... چرا نگفتی نه ... من وظیفه ندارم باشم ... به خودم نهیب زدم که این روزا ی اجباری تموم میشه و اون هست و باهاته ...
مهراب نفس عمیقی کشید وگفت: من همیشه باهاتم میشا... مگه جز تو کسی و دارم اصلا؟
گریه ام شدید تر شد اما جلوی دهنم ومحکم گرفتم... دلم برای تنهاییش گرفت...
مهراب دوباره گفت: میشا چی شده؟ هان؟ نمیخوای بگی؟ زنگ زدی منو دیوونه کنی دختر خانم؟
اروم اروم داشتم گریه میکردم برای خودم....
زانوهامو بغل کرده بودم و زار میزدم و صدای مهراب تو گوشم می پیچید و عین یه تو صورتی بود .... عین یه سیلی محکم...
مهراب دوباره گفت: بیام شمال؟
به سیم برق و یه مشت گنجشکی که روش نشسته بود نگاه کردم... سعی داشتم پلک نزنم... و صدای زنگ دار میشا که بلند توی ذهنم گفت: سوختی!!!
پرهام دستشو جلو صورتم تکون داد و با خنده گفت :
_ نه جدی جدی از دست رفتی ...
لحظه ای تو چشای پرهام خیره شدم و به آرومی زمزمه کردم :
_ دیگه جر نمیزنم ....حتی اگه قرار باشه ببازم ...
پرهام خنده شو جمع کرد و با موشکافی نگاهم کرد و دستشو گذاشت رو پیشونیم بعدش چونه شو خاروند و گفت :
_ نه نرماله ... دهنتو باز کن ببینم ....
دستشو پس زدم و سعی کردم افکارمو متمرکز کنم تا دیگه نرن سمت خاطرات گذشته . موبایل و سوئیچمو از رو میز برداشتم و در حالیکه کتمو میپوشیدم گفتم :
_ من دیگه تا 6 نمیمونم . از عکاسی زنگ زدن گفتن برم عکسا رو بگیرم ... از کی تا حالا عکاسیا اینقدر سریع کار مشتریاشونو راه میندازن ؟!
در حالیکه قهوه شو پای گلدون خالی میکرد گفت :
_ احتمالا میخوان فایل کامپیوتری عکسای خام و بهت بدن ...
چشمامو گرد کردم و در حالیکه به گلدون نگاه میکردم گفتم :
_ فکر میکنی کافئین براش لازمه ؟!
در حالی که دستی به برگاش میکشید حق به جانب گفت :
_ کافئین واسه همه لازمه ...
بدون اینکه چیزی بگم سری با شماتت تکون دادم و به سمت در رفتم که پرهام گفت :
_ میشا ارزششو داره که واسش تلاش کنی ...
لحظه ای از حرکت ایستادم . به سمتش برگشتم و تصدیق کردم :
_ منم همینطور فکر میکنم .
وقتی از اتاق بیرون میرفتم احساس بهتری از چند لحظه قبلش داشتم . حداقل حالا تکلیفمو با خودم معلوم کرده بودم . یه بار دیگه گوشیمو چک کردم . میشا هنوز ادرس مهراب و واسم نفرستاده بود . حالا نه اینکه خیلی مشتاق دیدن مهراب باشم ! اینکه جواب اس ام اس یکی رو زود بدی یعنی براش ارزش قائلی و اگه دیر بدی یعنی بهش کمتر اهمیت میدی . البته تا حالا نمیدونستم که همچین فرمولی وجو د داره . اما جدیدا هر حرکتی از جانب میشا رو مثل یه چالش میدیدم که امتیازش یا به من میرسید یا به مهراب . حتی اگه اون حرکت به سادگی جواب دادن به یه اس ام اس باشه !
یه ساعتی طول کشید تا به آتلیه رسیدم . حرف پرهام در مورد این که میخوان عکسای خامو بهم بدن چندان هم درست نبود ، ازم خواستن از بین عکسا خودم یه عکس و برای روی جلد آلبوم انتخاب کنم و میخواستن یه عکس و هم بعنوان اشانتیون سایز خیلی بزرگ بزنن ، ازم خواستن اگه دوست دارم اون عکسو هم خودم انتخاب کنم . این فکر که شاید لازم بود در آینده همه ی این عکسا رو به میشا برگردونم کمی آزاردهنده بود . اما این روزا زندگی کردن تو لحظه عجیب برام جواب میداد ! اینکه بدون اینکه خودتو با زیاد فکر کردن به اینده درگیر کنی که چه خواهد شد از لحظه ت لذت ببری . هر چند حال و گذشته م قاطی شده بود و تمام روزای بچگیم وقت و بی وقت تو ذهنم رژه میرفت . اما حداقل فکر به آینده رو شاید میتونستم بذارم واسه اینده !
دختری که اونروز ازمون عکسای هیجان انگیز انداخته بود میخواست عکسا رو نشونم بده و گله کرد که چرا عروس خانومو نیاوردم ، چون اینطور ممکن بود اون از انتخاب من راضی نباشه . قانعش کردم که عروس خانوم عاشق سلیقه ی منه !
برای جلد آلبوم عکسی رو انتخاب کردم که من پشت سر میشا ایستاده بودم وجفتمون داشتیم به پشت دوربین نگاه میکردیم و لبخند میزدیم . عکس فقط بالا تنه رو نشون میداد اما مشخص بود که دستم دور کمرشه و البته یادم بود ، بوی موهاشم یادم بود و حرارت بدنش . این یکی از معدود عکسایی بود که لبخندمون طبیعی به نظر میومد طوری که تمام اجزای صورتمون از جمله چشما داشت میخندید ، به همین خاطر توجهمو جلب کرد و برای روی جلد انتخابش کردم . برای عکسی که میخواستن سایز بزرگ و برای روی دیوار درستش کنن هم عکسی رو انتخاب کردم که میشا رو مبل لم داده بود و من لبه ی مبل نشسته بودم و روش خم شده بودم . میشا داشت به جایی اطراف دوربین نگاه میکرد و من داشتم به میشا نگاه میکردم . نمیخندیدیم ، اما عکس یه جذابیت خاصی داشت . مشخص بود که جفتمون داریم تو یه عالم دیگه سیر میکنیم . اگه موقعیت اجازه میداد دوست داشتم ساعتها به حالت چشمای میشا تو این عکس خیره بشم .
از دختره خواستم عکسای خامی که هنوز روش افکت نذاشتن رو هم بهم بده . وقتی کارم تو آتلیه تموم شد هوا دیگه داشت تاریک میشد . ميشا آدرس مهراب و واسم فرستاده بود اما نميدونم چرا هنوزم هر چند دقيقه يك بار گوشيمو چك ميكردم . خودم هم نميدونستم ديگه منتظر چي ام ! هوس کردم به جای اینکه راه خونه رو در پیش بگیرم برم خونه ی خودم . حالا دیگه یه خونه داشتم !
در خونه رو که باز کردم فقط سکوت بود و تاریکی . یکی یکی چراغا رو روشن کردم . حالا بهتر بود . همه جا تمیز بود و برق میزد ، از آشپزخونه ش گرفته که به خاطر اوپن بودن از بیرون کاملا تو دید بود تا سالن غذاخوریش که یه میز 6 نفره رو تو خودش جا داده بود و هال کوچیکش که با دو تا پله از غذا خوری جدا میشد و پایین تر قرار میگرفت . خودمو روبروی ال سی دی توی هال روی کاناپه پهن کردم . با اینکه همه ی وسایل از قبل اینجا بود و سلیقه ی من نبود اما به نظرم قشنگ و شیک بودن . من فقط چند روز پیش رو تختی شو عوض کرده بودم . دو تا اتاق داشت که فقط یکی شون تخت داشت که البته دو نفره بود و اگه روش دراز میکشیدی واقعا احساس میکردی یه چیزی کمه . تخت اتاق خودم تو خونه ی بابا دونفره نبود فقط یه کم از تختای یه نفره بزرگتر بود تا فضا برای غلت خوردن و ملق زدن مهیا باشه .
ال سی دی رو روشن کردم و فلشو زدم بهش ولی قبلش رفتم آشپزخونه تا یه قهوه ی فوری واسه خودم ترتیب بدم . چند دقیقه بعد قهوه به دست جلوی تلویزیون نشستم . عکسای تکی خودمو بدون اینکه نگاه کنم رد کردم ولی عکسای تکی میشا رو با دقت نگاه کردم و در آخر عکسای تکی ش یه علامت تعجب گنده تو ذهنم ایجاد شده بود . من چطور از اول متوجه اینهمه زیبایی میشا نشده بودم ؟! روز اولی که میشا رو دیده بودم به فرهود گفته بودم مارال و ندا خوشگلن اما الان به نظرم میشا از همه شون خوشگلتر بود . مارال خوشگل بود اما جذابیت میشا حداقل برای من بیشتر بود . ندا خوشگل بود و سعی میکرد با رفتارش خوشگلی شو بیشتر به رخ بکشه اما نتونسته بود تاثیری که میشا با رفتار و حرکات معمولیش روم گذاشته بود رو بذاره !
قبل از اینکه عکسای دونفره رو ببینم قهوه رو گذاشتم رو عسلی و دوباره رفتم تو آشپزخونه ، قهوه جواب نمیداد ! البته انتظار بی جایی بود که فکر کنم دوست پرهام یکی از اون کلکسیونایی که بابام داشت و تو کابینت آشپزخونه ش داشته باشه و از روی دست و دلبازی گذاشته باشدش واسه من ، اما یه نگاه تو کابینتای آشپزخونه هم بجایی بر نمیخورد . هر چند نهایتا دست از پا درازتر برگشتم رو مبلم و قهوه ی سردمو مزه مزه کردم .
از ژست همه ی عکسا خوشم میومد . من بلد بودم چجوری باید یه دختر و بغل کنم و میشا هم بلد بود چجوری تو بغلم جا شه ، شایدم بلد نبود اما موضوع این بود که اندازه ی بغلم بود . لعنتی ! دختره عکسایی که داشتم میشا رو میبوسیدمو چقدر واضح گرفته بود . حالا من اگه میخواستم اینکار و تکرار کنم باید چیکار میکردم ؟! ....
یه دفعه یادِ دیدگاه بچگیای میشا در مورد بوسیدن افتادم و با صدای بلند زدم زیر خنده . وقتی 12_13 سالم بود با فرهود یه فیلم پیدا کرده بودیم که بچه ها میگفتن صحنه داره و ما میخواستیم یواشکی نگاش کنیم . البته بعدها فهمیدم که اون فیلم یه فیلم معمولی هالیوودی بود که فقط یه کم از اون صحنه هایی داره که پدر مادرا جلوی بچه هاشون رد میکنن و کنجکاوی شونو تحریک میکنن ، اما همونم واسه سن و سال ما یه جور تابو بود و نگاه کردن یواشکی ش یه حرکت قهرمانانه . خلاصه اینکه من و فرهود جلوی کامپیوتر پنتیوم 2 ی من که اون زمان واسه خودش بالاترین مدل بود نشسته بودیم و غرق تماشای صحنه ی بوسیدن زنه و مرده بودیم و اصلا متوجه نبودیم که میشا چند دقیقه ست پشت سرمون واستاده و داره نگاه میکنه . تا اینکه با صدای میشا جفتمون از جا پریدیم :
_ اینا اینقد گشنه ن ؟! ....
سریع از جام بلند شدم و میشا رو برگردوندم تا مانیتور و نگاه نکنه و در حالیکه از ترس خیس عرق شده بودم با فرهود همدیگه رو نگاه میکردیم و مونده بودیم چیکار کنیم ، اونموقع فکر میکردم اگه میشا لومون بده بابام زنده نمیذارتم . کنار میشا زانو زدم تا همقدش بشم و برای اینکه خرش کنم گفتم :
_ آره اینا آدمخوارن ...تو نباید فیلم آدمخوری نگاه کنی چون میترسی ....
میشا اخماشو تو هم کشید و گفت :
_ من نمیترسم ... منم میخوام نگاه کنم ...
_ اگه قول بدی بچه ی خوبی باشه و بری بیرون و به کسی نگی که ما داشتیم فیلم آدمخوری نگاه میکردیم عصری میبرمت چرخ و فلک سوار شی....
یه دفعه نیشش باز شد و قبول کرد . و بدین ترتیب من اولین باج زندگیمو به میشا دادم . البته اگرم لومون میداد نهایتش این بود که میگفت داشتن فیلم آدمخورا نگاه میکردن بس که این بچه خل مشنگ بود . البته حقم داشت ، 8 سالش که بیشتر نبود .
یادم باشه دفعه ی دیگه که دیدمش بهش بگم بیا با هم بازی آدمخورا کنیم .
با این فکر با صدای بلند زدم زیر خنده . اما با دیدن صورت دوست داشتنی ش روی صفحه ی بزرگ ال سی دی در حالیکه چشماشو بسته بود و من داشتم باهاش آدمخورا بازی میکردم خنده مو تموم کردم و آب دهنمو قورت دادم . گوشیمو بیرون اوردم تا بهش زنگ بزنم . اما خاموش بود . قبل از اینکه گوشیمو پرت کنم رو میز خودش شروع کرد به زنگ خوردن . از خونه ی خاله بود . جواب دادم ، خود خاله طاهره بود . بعد از سلام و احوالپرسی گفت واسه شام برم اونجا که با سر قبول کردم . ازم خواست اگه میتونم سر راه برم باشگاه دنبال میشا چون ظاهرا دو ساعتی از وقتی که باید برمیگشته خونه گذشته و گوشیش هم که خاموشه . منم آدرس و ازش گرفتم و چند دقیقه بعد راه افتادم . واقعا هر کسی از این شانسا نداره که همون لحظه که هوس دیدن یکیو میکنه بهانه اینجوری واسش از آسمون بیوفته پایین .
اما چیزی طول نکشید که شانسم ته کشید چون وقتی رسیدم باشگاه فقط پسرا تو باشگاه بودن و گفتن دو ساعته که شیفت خانوما تموم شده . ناچارا بدون میشا رفتم سمت خونه ی عمو پرویز . هر جا که بود به احتمال زیاد خودش کم کم میرسید خونه شون .
در خونه ي خاله رو مارال برام باز كرد . با خوشرويي گفت :
_ سلام پسرخاله ...
در حاليكه وارد ميشدم جوابشو دادم و پرسيدم : ميشا اومده ؟
با تعجب گفت :
_مگه خودت نرفتي دنبالش ...
_ چرا ولي دو ساعته از باشگاه حركت كرده ، شايد رفته با دوستاش جاي ديگه اي ...هوم ؟!
در حاليكه در و ميبست شونه اي بالا انداخت . با ورودم به خونه بي ودروايسي مسير بوي خوب غذايي كه ميومد و گرفتم تا برم سمت آشپزخونه كه خاله طاهره زودتر بيرون اومد و با لبخند گفت :
_ سلام پسرم ، خيلي خوش اومدي ...بيا تو ...
و به سمت پذيرايي هدايتم كرد ، در همون حين در حاليكه دور و بر و نگاه ميكرد پرسيد :
_ پس ميشا كو ؟!
همون جوابي كه به مارال داده بودمو بهش دادم . با تعجب گفت كه سابقه نداشته ميشا جايي بره و بهش نگه و گفت ميره به مسئول باشگاهش زنگ بزنه . چند دقيقه بعد عمو پرويز هم از اتاقش بيرون اومد . مارال تا ديدش سريع اومد زير بازوشو گرفت و كمكش كرد بشينه . رنگ و روش پريده بود اما لبخند از رو لبش پاك نميشد . باهاش حال و احوال كردم و مشغول صحبت درباره ي كار من شديم ، اون ميپرسيد و من جواب ميدادم . وسط حرفامون خاله طاهره اومد و با قيافه اي در هم گفت :
_ مسئول باشگاهش ميگه دو سه ساعتي هست كه ميشا از باشگاه رفته بيرون ، آخه ادم هم اينقدر بي فكر ؟! يه زنگ نميزنه بگه كجا رفته ...
اين حرفا رو به عمو ميزد ، عمو هم سعي كرد آرومش كنه و گفت :
_ هر جا هست ديگه برميگرده .
دوباره با عمو مشغول حرف زدن شديم . با وجود اينكه سعي ميكردم خودمو راحت بگيرم و باهاشون راحت برخورد كنم يه غريبي خاصي احساس ميكردم . شايد اگه ميشا بود اوضاع فرق ميكرد و راحت تر بودم . حدودا يه ساعتي بعد خاله با نگراني گفت :
_ الان ميخوام سفره رو بندازم ....ميشا هنوز نيومده ...
مارال انگار تازه چيزي به ذهنش رسيده باشه بلند گفت :
_ شايد رفته خونه ي اون شاگردش كه بهش خصوصي درس ميده ...
خاله جواب داد :
_ شب كه ديگه نميره اونجا .... اگرم رفته باشه گيرم كه شارژ موبايلش تموم شده ،يه زنگ كه ميتونه از اونجا بزنه
از جام بلند شدم و گفتم :
_ شاگردش خواهر دوستمه ... الان زنگ ميزنم ميپرسم ...
به پرهام زنگ زدم و خواستم از عسل بپرسه ميدونه ميشا كجاست يا نه . اينطور كه پرهام ميگفت بعد از باشگاه رفته بوده خونه ي اونا اما حول و حوش ساعت 6 از اونجا حركت كرده گفته ميرم خونه . و الان ساعت 9 بود . ديگه خودم هم داشتم نگرانش ميشدم اما سعي كردم منطقي با قضيه برخورد كنم و از مارال خواستم بره به دوستاي دانشگاهش زنگ بزنه ، فقط به اونايي زنگ زد كه شماره شون تو دفتر تلفن بود اما خبري ازش نداشتن ...عمو پرويز براي اينكه از نگراني خاله طاهره كم كنه و حواسشو پرت كنه گفت سفره رو بندازه و بيخود بد به دلش راه نده . شام و رو زمين خورديم ، نميدونم خوشمزه بود يا نه ، اصلا نميدونم چيزي خوردم يا نه ، چون همه ي حواسم به در بود كه ميشا بياد. بذار بياد چنان ادبش كنم كه يادش بمونه از اين به بعد هر جا خواست بره قبلش به شوهرش بگه !
بعد ازشام بهشون گفتم ميرم تو اتاق ميشا و تا وقتي برگرده اونجا منتظر ميمونم . موضوع اين بود كه زياد احساس راحتي نميكردم ، و جاي خالي ميشا زيادي رو اعصاب بود و البته آسون نبود كه تو پذيرايي بشينم و خاله طاهره هر چند لحظه يه بار ياداوري كنه كه ميشا دير كرده . خوب اره دير كرده بود و وقتي كه برگشت خودم پوستشو ميكندم ولي با خودخوري و استرس دادن به خود موافق نبودم ، كاري كه خاله طاهره داشت ميكرد ! و البته اونقدر ادم صبوري نبودم كه بشينم به خاله دلداري بدم و آرومش كنم .
وقتي در اتاق ميشا رو پشت سرم بستم احساس راحتي بيشتري ميكردم . شروع كردم به ديد زدن اتاقش . يه عكس با لباس كاراته توي قاب عكس كتابخونه ش توجهمو جلب كرد ، موهاش دم اسبي بود و به نظر ميرسيد 15_16 سالش باشه . كسي چه ميدونه كه اگه تو اون سنش من ايران بودم با هم دوست ميبوديم يا مثل بچگي تو سر و كله ي هم ميزديم !
سمت ديگه ي قفسه ش چيزي چشمامو از تعجب گرد كرد . هنوز عروسك زشتشو داشت ! كچل بود ، چون موهاشو من و فرهود لازم داشتيم . صورتش هم با ماژيك خط خطي شده بود .خودم خط خطيش كرده بودم . لباس هم نداشت . يكي از پاهاش هم آويزون بود . تمام اين بلاها رو من سر عروسكش آورده بودم . هيچ تغيير ديگه اي نكرده بود ، ظاهرا بعد از رفتن من كسي كاري باهاش نداشته ! الان بيشتر شبيه اجنه بود تا عروسك ، معلوم نيست ميشا واسه چي نگهش داشته . يه زماني اين عروسك واسه خودش پرنسسي بود ، تازه ميتونست صدا ضبط كنه . اگه دست راستشو فشار ميدادي صداتو ضبط ميكرد و اگه دست چپشو فشار ميدادي صدايي كه ضبط كرده بودي رو پخش ميكرد و تا تا دوباره دست راستشو فشار نميدادي و صداي ديگه اي ضبط نميكردي صداي قبلي رو عروسك ميموند . من هميشه از اين خاصيت استفاده ميكردم و رو عروسكش حرفايي مثل ونگ ونگو ، زر زرو ، جيغ جيغو و ... ضبط ميكردم . كلا كمبود داشتم والا اينقدر مردم آزاري نميكردم ! يه لحظه به ذهنم رسيد كه اگه الان ضبطش كار كنه و ميشا اخرين دري وري اي كه بهش نسبت دادم و پاك نكرده باشه چقدر جالب ميشه . داشتم به مغزم فشار مياوردم كه يادم بياد آخرين چيزي كه رو عروسكش ضبط كردم چي بوده اما بعدش تصميم گرفتم دست چپشو يه امتحاني بكنم شايد واقعا هنوزم كار كنه و شايد واقعا ميشا اخرين چيزي كه ضبط كردمو از رو عروسكش پاك نكرده باشه . با فشار دادن دست چپ عروسك و ديدن چراغي كه روشن شد با هيجان منتظر موندم صداي ضبط شده بگه نق نقو يا چه ميدونم لاغر مردني اما صداي دورگه ي نخراشيده اي گفت :
_ زود برميگردم .
با گيجي زل زدم به عروسك . چطور يادم رفته بود ؟! توي همون هفته ي اخري كه پروازم به تاخير افتاده بود ضبطش كرده بودم . تو اون يه هفته ميشا همش ازم دوري ميكرد و وقتي چشمش بهم مي افتاد اخم ميكرد . با اينكه به خاطر پاره كردن بليطام ازش ممنون بودم اما بهش گفته بودم ازت متنفرم . با اينحال اينقدر بزرگ شده بودم كه بفهمم همه ي اين رفتارش و اخم كردنا و ازم دوري كردنا به خاطر اينه كه از رفتنم ناراحته ، واسه همين روز اخر اينو رو عروسكش ضبط كردم .
اين همه سال پاكش نكرده بود ؟! سريع سر و تهش كردم و تو لباسشو نگاه كردم ، احتمالا بايد چند باري باتري شو عوض كرده باشه ، خودم يادش داده بودم چه جوري بايد باتري هاي سكه اي شو عوض كنه . خوب هميشه هم مردم آزار نبودم ، بعضي وقتا هم ميتونستم مفيد باشم !
پوزخندي به عروسك زدم ، چقدر هم كه زود برگشته بودم ! اينقدر زود كه يكي ديگه دلشو دزديده بود !
ديگه اشتياقي براي ديدن بقيه ي اتاقش نداشتم . خودمو پرت كردم رو تختش و دستمو گذاشتم زير سرم و زل زدم به سقف . يه چيزي بهم ميگفت الان پيش مهرابه و اين فكر بدجوري رو نروم بود . يه شب بعد از اينكه شرعا زن من شده بود رفته بود پيش مهراب ؟! براي يه لحظه عصبانيتم رسيد به اوج اما با همون سرعت هم فروكش كرد . همين ديشب اجازه داده بود من ببوسمش ...ميشا همچين آدمي نبود ...نميتونست باشه . هر چقدر هم كه مهراب و دوست داشته باشه اون الان زن من بود . و اين كار و نميكرد . ميشا همچين ادمي نبود ...به اين حسم بيشتر از اولي اعتماد داشتم و همينم باعث شد عصبانيتم يه دفعه بخوابه .
چشمامو بستم و اولين تصويري كه جلو چشمم اومد تصوير قابل اعتماد ميشا بود ، فقط يازده سالش بود . يواشكي ماشين بابا رو برداشته بودم و كوبيده بودمش به تير چراغ برق سر كوچه و دو تا كشيده ي جانانه ازش خورده بودم . وسط حياط جلوي همه بهم سيلي زده بود . تحقيرم كرده بود . يه دفعه ديوونه شدم و با مشت كوبيدم وسط سينه ش و بعدش فرار كردم و خودمو تو انباري قايم كردم و يواشكي گريه كردم . نميدونم سر و كله ي ميشا از كجا پيدا شد اما به خودم كه اومدم ديدم كنارم نشسته و مثل من خودشو وسط تير و تخته ها جا كرده . نميدونستم چطور تونسته اينقدر بي سر و صدا بياد اونجا . از اين كه اشكام و ديده بود خيلي عصبي شده بودم ميخواستم سرش داد بزنم و بيرونش كنم اما وقتي ديدم صورت اونم مثل مال من خيسه ساكت شدم . و از همه مهمتر اين بود كه چشماش بهم ميگفت من طرف توام ، حتي اگه باباتو زده باشي هم طرف توام ، حتي اگه آدم بكشي بازم طرف توام . حتي با نگاهش به خاطر اين كه گريه كردنمو ديده بود تحقيرم نميكرد ، نگاهش تمسخر آميز نبود . نگاهش ميگفت بهم اعتماد كن ، به كسي نميگم گريه كردي ... و هيچوقت هم نگفت ... هيچوقت به روم هم نياورد .
تو سكوت به ديوار پشت سرم تكه دادم . اونم همين كار و كرد . دستاشو مشت كرده بود ، بعد از چند لحظه با غيض گفت :
_ چرخاي ماشين باباتو پنچر كردم .
تعجبم زده بود بالا ، تا سر كوچه رفته بود چرخا رو پنچر كرده بود بعد اومده بود اينجا ؟! از كارش خوشم اومده بود با اينحال با اخم بهش گفتم :
_ بيخود كردي ....
اما بازم تنهام نذاشت . بازم تا آخرش كنارم نشست . ميشا هميشه طرف من بود . اين اعتمادم بهش بيخود نبود ، ميشا يه شب بعد از عقدمون نميرفت كه با مهراب باشه ، حتي اگه عاشقش باشه !
چشمامو باز كردمو به سقف خيره شدم . ميخواستم الان اينجا باشه . باورم نميشد كه واسه داشتن كسي كه هميشه داشتم و از خودم روندمش اينجوري بي تاب بودم . شايد بايد از دستش ميدادم ، شايد اگه از دستش نميدادم هيچ وقت نميفهميدم كه اينقدر ميخوامش !
نفهميدم تو اون شرايط كي چشام گرم شد و خوابم برد اما با صداي بلند بلند حرف زدن چند نفر از خواب پريدم . صداي گريه هاي خاله كه از بيرون اتاق ميومد و ميتونستم تشخيص بدم . سريع از جام بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم . چشمامو ماليدم و با صدايي كه از خواب گرفته بود رو به خاله كه رو مبل نشسته بود و داشت گريه ميكرد با اضطراب پرسيدم :
_ چه خبر شده ؟ ميشا اومد ؟
عمو پرويز از پشت سر جواب داد :
_ هيچ خبري ازش نيست ...
همون لحظه مارال هم با قيافه ي خواب الودي از اتاقش بيرون اومد و با تعجب گفت :
_ ميشا هنوز نيومده ؟
پرسيدم :
_ ساعت چنده ؟!
و خودم سريع نگاهي به ساعتم انداختم . يك نصفه شب بود . من كي اينهمه خوابيده بودم . با دستپاچگي جيبمو وارسي كردم ببينم سوئيچم سرجاش باشه و به سمت در حركت كردم . خاله وسط گريه پرسيد :
_ كجا ميري ؟...
_ ميرم دنبالش ...
عمو پرويز كه كف دستشو رو قلبش گذاشته بود پرسيد :
_ ميخواي كجا دنبالش بگردي ؟...
با گيجي سر جام ايستادم ، از كجا بايد ميدونستم ! سري تكون دادم و گفتم :
_ خيابوناي اطراف و ميگردم ...
ديگه منتظر نموندم چيزي بگن و از خونه زدم بيرون . ماشين و اروم آروم ميروندم تا بتونم پياده رو ها رو خوب ببينم . يعني كجا بود ؟! استرسم به اوج خودش رسيده بود . يه آرنجمو به پنجره تكيه داده بودمو مثل همه ي وقتايي كه كلافه بودم با مشتم اروم آروم ميكوبيدم به دهنم .
نميدونم چقدر مسير و رفته بودم يا چند ساعت بود كه داشتم تو خيابون چرخ ميخوردم اما يه دفعه با ديدن يه دختري كه بغل خيابون راه ميرفت از جا پريدم و بي هوا كوبيدم رو بوق ...دختره برگشت به سمتم ....كنار پاش ترمز كردم . اما قبل از اينكه بخوام پياده بشم قيافه شو ديدم و فهميدم كه ميشا نيست . با اينحال دختره داشت به سمت ماشينم ميومد . شيشه ي شاگرد و پايين كشيدم تا ازش بپرسم دختري با مشخصات ميشا اين اطراف ديده يا نه . اما قبل از اينكه دهنمو باز كنم خودش خم شد نگاهم كرد و با حرفش مبهوتم كرد :
_ صد تومن . جا از خودت ....
بعد از چند لحظه شگفتي مو از حرفي كه زده بود كنار زدم ، سري تكون دادم و سوال خودمو پرسيدم :
_ دختري با موهاي قهوه اي و چشماي عسلي نديدي ؟ اسمش ميشاست ...
سريع قيافه شو تو هم كشيد و با تمسخر گفت :
_ حالا واسه تو چه فرقي ميكنه ؟! ...
با حالتي كه نشون ميداد انگار بهش برخورده روشو ازم گرفت و به راهش ادامه داد . خودم هم ميدونستم كارم اصلا عاقلانه نيست ، داشتم تو شهر به اين بزرگي تو خيابون دنبال ميشا ميگشتم . نميتونستم كه از هر كي تو خيابون ميبينم سراغ ميشا رو بگيرم ! كار احمقانه اي بود .
دختر نگاه دوباره بهم انداخت و یه پرادو که صدای موزیک بلندی داشت براش بوق زد... بار اخر به من نگاه کرد و به سمت پرادو رفت.
آهي کشیدم ، حالا با ديدن اين دختر ترجيح ميدادم ميشا هر جايي باشه جز خيابون !
از ماشين پياده شدم تا شايد يه بادي به كله م بخوره و بتونم بهتر فكر كنم كه كجا ميتونه رفته باشه .
به در ماشينم تكيه داده بودم و سعي ميكردم افكارمو مرتب كنم كه گوشيم زنگ خورد . مامان بود . خاله طاقت نياورده بود و زنگ زده بود بهش بپرسه ميشا هنوز نرفته اونجا ، اونم زنگ زده بود به من كه ببينه دارم كجاها رو ميگردم . ولي بحث و كوتاه كردم و بعد از يه توضيح كوتاه تماس و باهاش قطع كردم . معمولا وقتايي كه عصبي بودم نميتونستم زياد حرف بزنم يا به حرفاي كسي گوش بدم .
با صدای دوباره ی زنگ با حرص جواب دادم :
مامان نمیدونم... باور کن نمیدونم.... پیداش کردم خبر میدم دیگه.
-الو ... هامین؟
این صدای ارمین بود ...
-ارمین تویی؟
_ سلام ...
اين طور كه پيدا بود از خونه ي خاله دست به كار شده بودن و داشتن به هر جايي كه فكر ميكردن ممكنه ميشا رفته باشه زنگ ميزدن . آرمين گفت برم دنبالش تا با هم دنبال ميشا بگرديم . در جا قبول كردم ، به نظرم كمك خوبي ميتونست باشه . حداقل ميتونستيم با هم همفكري كنيم ببينيم كجا بايد دنبالش بگرديم .
رفتم در خونه شون دنبالش ، چون ميخواستيم با هم بگرديم نميخواست ماشين بياره . به محض سوار شدنش گفتم :
_ بايد بريم كلانتري بگيم كه گم شده ؟
لحظه اي نگاهم كرد و بعد با قيافه ي ريلكسي گفت :
_ ببين شماها داريد بزرگش ميكنيد . هنوز چند ساعت م نيست كه نيومده خونه . حتما رفته خونه ي دوستاش يا جايي .. فردا صبح مياد خونه ...
با تعجب گفتم :
_ منظورت چيه ؟ نكنه انتظار داري بريم بخوابيم و منتظر باشيم كه برگرده !
_ منظورم اين نيست . ولي به هر حال الان اگه بخوايم بريم كلانتري هم فايده نداره ، چون تا 48 ساعت از گم شدنش نگذشته باشه دنبالش نميگردن .
_ خوب ميتونيم مشخصاتشو بهشون بديم ، هر وقت خو استن دنبالش بگردن . به نظرم بايد مشخصاتو بديم كلانتري ...
به صندليش تكيه داد و گفت :
_ خيلي خوب برو كلانتري ... بعدش هم ميريم بيمارستانا رو ميگرديم .
يه لحظه نفسم حبس شد . به بيمارستان فكر نكرده بودم ، يا شايد ذهنم ميخواست از فكر كردن بهش فرار كنه ... توي مسير تلفني از مارال خواستم
چند تا از عكساي ميشا كه قيافه ش واضحه رو برام ام ام اس كنه .
با صدای موبایل آرمین با هیجان به صفحه ی گوشیش خیره شدم با امید اینکه میشا باشه.... اما با دیدن اسم فرناز کل فرآیند هیجان یکباره ی امیدورایم خاموش شد... ارنجمو روی پنجره گذاشته بودمو یه دستی رانندگی میکردم.
تو که میدونی از بازی بگرد و پیدام کن هیچ وقت خوشم نمیومد... بهم زنگ بزن... میشا خواهش میکنم زنگ بزن!!! تا ده میشمرم زنگ بزن... باشه؟
بچه بودیم هم تا ده میشمردم خودت میومدی... یادته؟ تو که برات مهم بود من از چی خوشم میومد از چی بدم میومد؟ هان؟من نمیخوام بگردم پیدات کنم... خودت پیدا شو لطفا... تا ده میشمورم پیدا شو... باشه؟؟؟
یک... دو...
با صدای تشر ارمین که گفت: تا فردا صبح همینجور لاکپشتی میخوای بری؟
پامو روی گاز فشار دادم...
ارمین ادرس بیمارستان و داد.با دیدن سردر بیمارستانلبمو گزیدم... اینجا نباش!
يه لحظه نفسم حبس شد .
همراه ارمین پیاده شدیم...
به سمت اطلاعات اورژانس رفتیم.
ارمین خم شد وگفت: خانم ببخشید...
دختر جوونی که از بیخوابی حالت چشمهاش خمار شده بود سرشو بالا گرفت و گفت: بفرمایید.
ارمین: امشب بیمار بدون مشخصاتی نداشتین ...؟ یه دخترجوون.
زن: مشکلش چی بوده؟
ارمین: بر فرض تصادف...
زن: مگه مسئله است فرض و حکم داشته باشه اقا؟
خودمو دخالت دادمو گفتم: خانم ببخشید یه دختر جوون که احتمالا تصادف کرده یا نمیدونم هر اتفاقی که ممکنه براش افتاده باشه...
زن پوفی کشید وگفت: امروز دو تا تصادفی دختر داشتیم که جفتشون خانواده هاشون اینجا بودن ... معصومه حسینی و...
نایستادم اون یکی اسم و هم بشنوم... از اطلاعات دور شدم... پس اینجا نبود.
وارد حیاط شدم... و چنگی به موهام زدم...
به اولین سنگریزه ای که جلوی پام بود ضربه زدم ....
با ارمین دوباره سوار ماشين شدیم و راه افتادیم. بعد از اينكه مشخصاتشو به كلانتري داديم به چند تا بیمارستان دیگه هم سرزدیم .
نميدونستم موقع ورود به هر بيمارستان بايد خدا خدا كنم ميشا اونجا باشه يا برعكسش ! بيمارستاناي اول و با هيجان و استرس ميرفتم داخل ، اما كم كم هر چي به صبح نزديك ميشديم و تعداد بيمارستانايي كه سر زده بوديم زيادتر ميشد موقع ورود به هر بيمارستان اميد كمي داشتم كه ميشا اونجا باشه . نمیدونم خیالم راحت میشد یا ...!
اما نسبتا ارامش میگرفتم... باشنیدن هر یه "نه" اروم میشدم و از استرسم کم میشد.
دم دماي صبح بود این یکی اخرین بیمارستان نزدیک خونه ی پرهام و خودمون بود.
با خستگی وارد بیمارستان شدیم... توی اطلاعات اورژانس کسی ننشسته بود.
با دقت بیشتری نگاه کردیم... مردی اون سمت میزش داشت نماز میخوند... هرچند این کارش تو فرانسه غیر قانونی تلقی میشد و جریمه ی شخصی و قانون شکنی حین انجام کار محسوب میشد اما اینجا ایران بود نه فرانسه!
نمیدونم چرا ولی با نماز خوندنش اروم شدم و تا انتهای خوندن نمازش بهش نگاه کردم!
ارمین با خستگی یه گوشه نشست و مرد به سمتم اومد ... حتی یک عذرخواهی کوتاه هم بابت تاخیرش نکرد.
-سلام صبح بخیر.
مرد: بفرمایید؟
-از دیروز عصر بیماری ونیاوردن که یه دختر جوون باشه ...
مرد: تصادفی؟
-احتمالا...
در حالی که روی صفحه ی کلید چیزی و تایپ کرد به من نگاه کرد وبا بی تفاوتی گفت:
_ امروز ساعت دو صبح یه دختر جوون و اوردن ... تصادف کرده بود راننده ای هم که بهش زده فرار کرده. .. وقتی رسید تموم کرده بود...
گوشهام سوت یکنواختی میکشید... دیگه بقیه ی حرفهاشو نمیشنیدم . حس کردم دارم میفتم که ارمین بازومو گرفت ... نمیدونم شنیده بود مرد چی گفت یا ...!
دستمو از دستش کشیدم ویه گوشه تو راهرو نشستم.
حس میکردم خشک شدم... تیره ی کمرم یخ کرده بود. همه جام می لرزید . از شدت برخورددندون هام بهم کلافه تر میشدم...
سرمو میون دستهام گرفتم... و شقیقه هامو تا اونجا که زورم میرسید با کف دستهام فشار دادم.
چشمهام میسوخت... گلوم خشک شده بود.
نفس هام هم نامرتب وتند بود.
ارمین رو به روم زانو زد وگفت: هامین؟
هول گفت:خوبی؟
صداشو دور و نزدیک میشنیدم. لبهام خشک شده بود...
خواست بلندم كنه و گفت :
_ هنوز معلوم نيست ميشا باشه ، چرا خودتو باختي ؟
دستشو پس زدم و همچنان با بهت به روبروم خيره موندم . خودش بود . يه دختر تصادفي كه ديشب اورده بودنش و شناسايي نشده بود . خودش بود .
یه حسی بهم میگفت خودشه...
اره خودش بود... چرا نباشه... بود. همین بود... وقتی هیچ جای دیگه نبود پس اینجا بود... وقتی زنگ نمیزد ... وقتی خودشو نشون نمیداد... وقتی ...!
بچه تر که بودیم هم همین بود... وقتی نمیتونست جوابمو بده یعنی یه بلایی سرش اومده بود که نمیتونست چیزی بگه... نمیتونست خودشو نشون بده... نمیتونست!!!
وقتی عین احمق ها عروسکشو توی موتورخونه گذاشتیم و اونو فرستادیم تا برش داره ... چون فکر میکردم از قصد کفش های اسکی مو ادامسی کرده وقتی رفت توی موتور خونه و در و روش بستیم... وقتی جیغ زد التماس کرد ... وقتی فکر میکردم دروغ میگه که نمیتونه نفس بکشه... وقتی بیهوش شده از موتورخونه بیرون اوردنش وقتی گفتن مسمومیت با گاز وقتی لوله نشت کرده بود وقتی دو روز تو بیمارستان بستری شد ... وقتی من داشتم می مردم که چه غلطی کردم وقتی به خودم قول دادم که دیگه اذیتش نمیکنم... وقتی و همه ی وقتها نمیتونست هیچی بگه ... نمیتونست خودشو نشون بده ... !!! حالا هم نمیتونه بگه من اونی نیستم که ...
سرم درحال ترکیدن بود... با دهن نفس میکشیدم...
به همين راحتي ؟! به همين راحتي؟؟؟
تموم شد ... تموم تموم.
اینم حسن ختام تمام بازی هامون... بازی بگرد وپیدام کن... کاش یکی این دستمال پارچه ای که روی چشمام بسته بودن و من همیشه جر میزدم و از زیرش نگاه میکردم وپاهای میشار ومیدیدم و زود میگرفتمش رو از روی چشام باز میکرد.... پاهای میشا رو میدیدم ومیگفتم : دیدی باز پیدات کردم
اون میگفت: جز زدی نگاه کردی... بیا از دوباره ... من عین احمق ها نمیگفتم نه ... میگفتم هرچی تو بگی!!!
حس کردم پلکم داره خیس میشه... دهنم مزه ی شوری گرفت...
ارمین تکونم داد وگفت: برای کسی که هنوز نمیدونی زنده است یا مرده است عزاداری میکنی؟
ازم گرفتيش خدا ؟! ...اينهمه سال ! دقيقا همون وقتي كه فهميده بودم چقدر ميخوامش بايد ازم ميگرفتيش ؟ ....حالا بايد چيكار ميكردم ؟ ...ميشا فقط 23 سالش بود ! فقط 23 سال ! ...نفسم بالا نميومد... داشتم خفه میشدم.... ارمین و تار و سایه روشن میدیدم...گوشهام هنوز سوت میکشید... صدای زنگ داری که تو سرم بود مثل یه پتک میموند...
ارمین صدام میکرد اما نمیتونستم جوابشو بدم...
ارمین دستشو بالا برد و یکی محکم به صورتم زد...پوست صورتم سوزن سوزن میشد... سیلی بدی بود. زنگ توی سرم یه لحظه خیلی بلند شدو بعد قطع شد. ارمین وواضح میدیدم..
با حرص دستشو پایین اورد و بازوهامو گرفت و محکم تکونم داد
و باعث شد به خودم بيام ، با غيض گفت :خوبی؟؟؟
دستمو به صورتم کشیدم . آرمين با عصبانیت گفت:
_ ماتم چيو گرفتي ديوونه ؟! ....هنوز كه شناساييش نكرديم ...
با صداي خفه اي به سختي زير لب زمزمه كردم :
_ خودشه ...
با كلافگي سرشو تكون داد و گفت :
_ تو همين جا بشين من خودم ميرم شناساييش كنم ...
بي توجه به حرفش به سختي از جام بلند شدم و پشت سرش راه افتادم . رو پاهاي خودم نبودم ، چيزي منو به اون سمت ميكشيد . تو راه آرمين چند بار نگام كرد و آخرش با اضطراب گفت :
_ قيافه ت داره كبود ميشه يه خورده ريلكس كن ، به خدا اون ميشا نيست ...
بي توجه به حرفش مثل يه مرده ي متحرك به راهم ادامه دادم . ديگه حتي هيچ فكري هم به سرم هجوم نمياورد . فقط تصوير چشما و لبخند و قيافه ي سرزنده ي ميشا جلو چشمم بود . سرزنده ! ... زنده ... یه ادم زنده... تصوری از مرده ها نداشتم.... چه شکلی بودن؟؟؟
وقتي به سردخونه رسيديم دستمو روي شونه ش گذاشتم و زير لب زمزمه كردم :
_ خودم ميرم ...
و قبل از اينكه فرصت اعتراضي بهش بدم پشت سر مسئول سردخونه راه افتادم . از یه راهرو عبور کردیم... وارد اتاقک بزرگی شدیم... زن دستکشی دستش کرد و من به دو ردیف مهتابی های روی سقف خیره شدم ... میخواستم پلک نزنم اما شدت نورشون بهم این اجازه رو نمیداد... بوی کلر و یه چیزی تو مایه های وایتکس توی دماغم بود. زن به سمت کشویی رفت ... فضا اونقدر گرفته و تلخ بود که نفس کشیدن برام سخت و سنگین بود. هنوز اماده نبودم كه ببينم اما مسئول سردخونه حتي مهلت اماده شدن هم بهم نداد ، فوري يه كشو رو بيرون كشيد و زيپ روكش سیاهی و باز كرد و گفت :
_ ببين خودشه ؟
چشام داشت از جا در ميومد . نگاهم روي دختري كه رنگ صورتش سفيد مايل به خاكستري بود ثابت مونده بود . نصف صورتش به کبودی بیش از حدی میزد و بالای ابروش یه شکاف عمیق داشت... موهاش به خاطر لخته ی خونی بهم چسبیده بودن و بینی و بالای لبش هم زخم عمیقی داشت... روی چونه اش و لب پایینش به شدت پاره شده بود طوری که دندون های ردیف فک پایینشو میدیدم...
مسئول دوباره پرسید: خودشه؟؟؟
به سختي نگاهم و بالا آوردم و به مسئول سرد خونه نگاه کردم.
با کلافگی دوباره گفت:خودش بود؟میشناسیش؟
دوباره بهش نگاه کردم... رنگ موهاش سیاه بود... موهای میشا فندقی و خرمایی بود ... کچل همیشه موهای خوشرنگ و لختی داشت... وقتی بهش میگفتم کچل دماغشو چین مینداخت ومیگفت خودتی... لبمو گزیدم... میشا از این دختر خوشگل تر بود!
به سختي نگاهم و بالا آوردم و رو به مسئول سردخونه سري به نشانه ي نه تكون دادم .
بيشتر از اين ديگه منتظر نموندم و قبل از مسئول سردخونه از اونجا زدم بيرون . ارمين با نگراني خودشو بهم رسوند و پرسيد :
_ چي شد ؟ ...
با ديدن قيافه ي بهت زده ي من با كف دست به پيشونيش كوبيد و ناله كرد :
_ واااااي ...
دستمو روي شونه ش گذاشتم و به ارومي زير لب با صدایی که برام غریبه و خش دار بود و مربوط به یه قسمت ناشناخته اي از حنجره ام بلغور كردم :
_ نبود . .
اما اينقدر توي همين چند دقيقه حالم بد شده بود كه حتي نميتونستم خدا رو شكر كنم . هر چند خودم ميدونستم كه چقدر ته دلم ازش ممنونم . و میدونستم اونم میدونه...! راه خروج و پیدا کردم و خودم از اورژانس به محوطه پرت کردم .
احتياج مبرمي به هواي ازاد داشتم .بادی به صورتم خورد.... پله ها رو به سختی پایین اومدم... سرگیجه ی بدی داشتم.... میخواستم به یه جا تکیه بدم.... سعی کردم نفس عمیق بکشم... اما به محض استشمام هواي آزاد نتونستم جلوي خودمو بگيرم و هر چي تو معده م داشتمو كنار اولين درخت سر راهم تو محوطه ي بيمارستان بالا آوردم .
به سختی روی پام ایستادم و دستمو به درخت گرفتم .
دستی روی شونه ام قرار گرفت .
آرمين با نگراني نگاهم ميكرد ، پرسيد :
! _ حالت خوبه ؟
لعنتي ای زير لب گفتمو به سمت ماشين حركت كردیم در سمت راننده رو با نهایت اعتماد به نفس باز کردم که ارمین با غر گفت :
_ بشين اونور
بدون هيچ مقاومتي برگشتمو سمت شاگرد نشستم .
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم.... ارمین حرکت کرد ... چیزی نمیگفت . هوا گرگ و میش بود .
پنجره رو پایین کشیدم... چهره ی درب و داغون اون دختر هنوز جلوی چشمم بود... و اگه یکی مثل من ميشا رو تو یه سرد خونه ی دیگه نتونه شناساییش کنه؟
اگه اونقدر صورتش غیر قابل تشخیص و درب وداغون باشه !
با افتادن ماشین تو یه چاله ویه پرش ناگهانی دوباره معده ام سوخت... سعی کردم نفس عمیقی بکشم اما نمیشد. دستمو جلوی دهنم گرفتم
با صدای خفه ای گفتم:
_ ارمین بزن کنار
ارمین بهم نگاه کرد و فوری کنار خیابون ایستاد ... خودمو پرت کردم پایین و جلوی جدول شروع به عق زدن کردم... چیزی برای بالا اوردن نداشتم
تن خسته امو به در عقب تکیه دادم و چشمهامو بستم...
با ریختن اب سردی روی صورتم حس کردم خالی شدم... قالب تهی کردم و به ارمین که با یه بطری اب معدنی جلوم ایستاده بود زل زدم... دستشو به سمتم دراز کرد وبلندم کرد .
چشمام باز تر شده بود. چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم و سوار شدیم .
آرمين با غر غر گفت :
_ مريضي اينهمه به خودت فشار مياري وقتي نميدوني چي به چيه ؟! ... هنوز هيچي نشده داشتي خاكش ميكردي و يه ليوان دوغ آبعلي هم روش ... بابا اين ميشايي كه من ميشناسم به اين راحتيا جون به عزرائيل نميده ....
مثلا ميخواست با اين شوخياش حال و هوامو عوض كنه اما يك اخمي به حرف اخرش كردم كه سريع خودشو جمع كرد و لب پايينشو گاز گرفت و با چشم و ابرو ازم طلب بخشش كرد .
سرمو به پشتي صندلي تكيه دادم و زير لب با حرص غريدم :
_ فقط پيداش بشه ، خودم ميدونم چيكارش كنم ...
وقتي ارمين ماشينو نگه داشت چشمامو باز كردم . جلوي يه سوپري نگهداشته بود . گفت :
_ ميرم يه چيزي بگيرم بخوريم والا خودمون زودتر تلف ميشيم ...
نزديكاي هفت صبح بود و از نصف شب همينطور يه بند داشتيم ميگشتيم . حق داشت گرسنه ش باشه . معده ي خودم هم خالي خالي بود ، با اينحال گفتم :
_ من چيزي نميخورم واسه خودت بگير ...
_ تو غلط میکنی...
_ عمرا نميتونم الان چيزي بخورم .
با اینحال دو تا ساندویچ سرد هوکامه با نوشابه و چیپس و کیک خرید .... خودش هم اولش نخورد اما کم کم چیپس و باز کرد و شروع کرد.
نزديكاي ظهر بود كه ارمين گفت :
_ بي فايده ست . اگه بيمارستان باشه خودشون زنگ ميزنن ميگن اونجاست .
گفتم :
_ تو برو خونه . من خودم ميگردم .
نچي كرد و گفت :
_ بيا بريم خونه يه استراحتي بكنيم . عصري دوباره ميگرديم . اينطوري كه از پا در ميايم .
حق داشت ، خودم هم با تمام اصرارم ديگه نايي نداشتم . آرمين و جلوي خونه ش پياده كردم و خودم رفتم سمت خونه ي خودم . به سكوت و يه كم آرامش احتياج داشتم كه تو خونه ي بابام پيدا كردنش سخت بود . اما با رسيدن به خونه تنها كاري كه نميتونستم بكنم همون استراحت بود . يه ربعي با حالت عصبي تو خونه قدم زدم اما بالاخره طاقت نياوردم و دوباره از خونه زدم بيرون . اينبار فقط نگران نبودم ، به خاطر فكري كه دوباره داشت تو مغزم وول ميخورد عصبي بودم . اخرين اس ام اسي كه از ميشا بهم رسيده بود و باز كردم و آدرس مهراب و نگاه كردم . هنوز زياد به خيابونا اشنايي نداشتم مجبور شدم سر راه آدرس و از چند نفر بپرسم . اما بالاخره رسيدم جلوي در خونه ش . اونقدر عصبي بودم كه بعد از دو بار زنگ زدن دستمو گذاشتم رو زنگ و بلند نكردم كه يه دفعه صداي متعجبش از آيفون بلند شد :
_ چه خبره ؟!
داد زدم :
_ بيا پايين ....
_ شما ؟!
_ ميگم بيا پايين ...
گوشي رو گذاشت و چند دقيقه بعد اومد بيرون ، با تعجب نگاهم ميكرد . من هم چند لحظه با غيض نگاهش كردم اما يه دفعه يقه شو گرفتم و كوبيدمش به ديوار و از بين دندونام گفتم :
_ ميشا كجاست ؟!
با گيجي گفت : هي هي ...داري چيكار ميكني ؟ يقه رو ول كن ...
با صداي بلند تري داد زدم : ميشا كجاست ؟!
يقه شو از دستم ازاد كرد و با قيافه اي در هم گفت :
_ چه خبرته ؟ ... من از كجا بدونم ؟!
بوی اسفند توی دماغم میپیچید... چرا این سه روز بستری شدنم اینقدر زود تموم شد؟؟؟ با دیدن یه گوسفند غرق خون که داشت جون میداد حالم بدتر شد... هامین ویلچرمو حرکت دادو از روی خونها رد شدیم. مثلا که چی؟؟؟ الان مثلا من خوب شدم؟ یه گوسفند و کشتن...الکی الکی... واقعا حس بدی بود... حس مریضی... حس چلاغی... حس درد ... همش با هم بود... تازه کلافگی از ندونستن ... وای من با این پا چه میکردم... دکتره که میگفت تمرین بی تمرین... فکر کن یک درصد من تمرینمو بذارم کنار!صد سال سیاه... یعنی میخواستم بزنم خودمو از وسط هزار تیکه کنم... یعنی حاضر بودم تو اون تصادف بمیرم اما اینطوری با این وضع نیام خونه ی خالم و خاله مستان هم جلو همه جولون بده و بگه خودم میخوام از عروسم نگهداری کنم...!!! یعنی ترجیحا مرگ و به این نگهداری ترجیح میدم... باز خاله نشسته بود مغز خوشگلشو به کار انداخته بود که منو بندازه تو هچل... یعنی من قرار بود توسط خاله و هامین پرستاری بشم... ملتم که هیچی نمیگن پیش خودشون میگن اون که هم خاله اشه هم مادر شوهرش اون یکی هم که هم پسرخاله اشه هم شوهرش!!! پس کجا بره از اینجا بهتر؟؟؟ یعنی میخواستم جفت پا برم تو کاروانی که قرار بود مامان وبابای منو ببره کربلا... یعنی ادم بمیره ولی ...!!! قبل از اینکه با اون ویلچر چرخ های خونی وارد خونه بشیم در یک عمل انجام شده حس کردم بین زمین وهوا معلقم...! در بغل نامزد سوری خوشگلم حضور داشتم... اونم به خاطر خاله مستان که یهو یادش افتاد با ویلچری که چرخ هاش خونیه حق نداریم وارد خونه بشیم... و یکی باید من افلیج چلاغ و بلند میکرد... گزینه ی یک بابام قلبش مریضه... گزینه ی دو عمورسول ... اصلا به قیافه اش نمیاد!!! گزینه ی سه ارمین ... فرناز گذاشت یک درصد!!! گزینه ی چهار سهراب که زورش نمیرسید از من لاغرتر بود!!! گزینه ی پنج خود چلاغم میرفتم ولی ولی ولی این هامین منو جلو سر وهمسر بی ابرو نمیکرد... چنان بلندم کرد و به خودش چسبوند ... ایییی!!! هامین منو داخل خونه برد... تازه میخواست از پله ها هم بالا ببره... یعنی ابرو جلوی بابا و عمو رسول برام نموند... منم بخاطر اویزون موندم پام اونقدر ننه من غریبم بازی و اه و ناله کردم که هامین مجبوری منو اول روی مبل نشوند بعد خاله در یک دستور دیگه اولتیماتوم داد زود از پله ها منو ببره بالا و من استراحت کنم میخوام نکنم صد سال!!! درکمال ناباوری تو اتاق هامین... روی تخت هامین... کنار هامین خوابیده بودم... و هامین هم عین میت ها زل زده بود به من... یعنی حاضر بودم ده بار دیگه تصادف کنم چنین ذلتی و تحمل نکنم... هامین منو بغل کرده بود و پله ها رو یه دونه یه دونه بالا میومد کلی هم با چشم و ابروش منو مسخره میکرد ... یعنی ... هیچی! امیدوارم شب به این فکر نکنه که باید پیش من بخوابه! با اومدن مامان و خاله مستانه ومارال به اتاق هامین کل صورتم تف مالی شد ... مامان لبه ی تخت نشست وگفت: الهی فدات بشه مادر... -مامان الان وقت سفره؟ مامان اخم کرد وگفت: الهی قربونت بشم. اقا طلبیده ... چه وقتی بهتر از الان که تو رو دوباره به من داده؟ نذر قلب باباتم هست ... پوفی کشیدم وبه ته خنده ی هامین نگاه کردم. با حرص گفتم:حالا چند وقت نیستید؟ مامان: یه دو هفته... تقریبا جیغ زدم : دو هفتـــــــــه؟؟؟ مارال با خنده گفت: سرجالیز که نیست ... چشم غره ای به مارال رفتم وگفتم: مامان خاله زحمتش میشه... من خودم با هزینه ی خودم میرم یه اسایشگاهی جایی... خاله فورا خودشو دخالت داد و با اخم وتخم گفت: چشمم روشن... اینجا خونه ی خودته ... لبمو گزیدم بر منکرش لعنت... خاله دوباره گفت: همچین میگی اسایشگاه انگاری زبونم لال قطع نخاع شدی... یه چهار هفته میخوای اینا رو تحمل کنی ... بخدا چشمت زدن بس که شب نامزدیتون عین ماه شده بودی... دهن کجی ای توی دلم به خاله کردم و خاله پیشونیمو بوسید و مامان و مارا ل و ازاتاق بیرون برد تا مثلا من خیر سرم استراحت کنم! هامین روی صندلی کامپیوترش نشسته بود و به من نگاه میکرد. دیواری کوتاه تر از اون پیدا نکردم وجیغ زدم: برو بیرون میخوام بخوابم!!! با خنده گفت : منو از اتاق خودم بیرون میکنی؟؟؟ بی هوا دستمو بالا اوردم که چیزی وبه سمتش پرت کنم که اه از نهادم بلند شد و باعث شد هامین بهم بخنده!!! ========================= « قسمت بيست و دوم » با ديدن اهي كه ميشا در اثر بلند كردن دستاش كشيد از جام بلند شدم و كنارش رو تخت نشستم و گفتم : _ لازم نيست با اين حال و روزت فنون كاراته رو پياده كني . نميتوني آروم بگيري ؟ آهي كشيد و چشماشو بست و با حرص گفت : _ من چه گناهي كردم كه بايد تحملت كنم ؟! بي توجه به حرفاي چرت و پرتش زل زدم تو چشماش و گفتم : _ فكر كردم مردي ... _ هاااااه ....خوش به حالت شده بود آره ؟! اما فكر كردي ...من تا تو رو نذارم تو قبر نميميرم... قيافه ي تخسش باعث شد خنده م بگيره و سري تكون بدم وبي اراده زير لب بگم : _ ژولي ( joli = خوشگل دوست داشتني گوگولي مگولي ).... با جيغ گفت : فحش دادي ؟!.... چشمامو گرد كردم و گفتم : _ چرا ما ايرانيا اينقدر بد بينيم ؟! به محض اينكه يه نفر با يه زبون ديگه جلومون شروع كنه به حرف زدن فكر ميكنيم داره فحش ميده ، در حاليكه اگه به يه اروپايي با زبون خودت فحش هم بدي با لبخند نگات ميكنه و سرشو برات تكون ميده .... _ بس كه هالو ان .... کمی نگاهم کرد وگفت : بگو چی گفتی؟ لبخندی زدم و جوابشو ندادم... میشا با اصرار گفت: چی گفتی؟ همچنان سکوت کرده بودم . کلافه پوفی کشید.. با نگاهش منتظر معنی حرفم موند. با حرص و فضولی بهم نگاه میکرد از حرکتش خنديدم و خودمو پرت كردم سمت ديگه ي تخت ...با جيغ گفت : _ بلند شو از اينجا ...خجالت بكش .... از گوشه ي چشم نگاه عاقل اندر سفيهي بهش انداختم و گفتم : _ نميتوني يه كم متمدن باشي ؟! ... نميخورمت كه ... بي توجه به غرغراش چشمامو بستم . نميتونست از جاش بلند شه والا بلند ميشد . بعد از كلي غر غر كردن بالاخره ساكت شد . چند لحظه كه گذشت يه دفعه با يه حركت ناگهاني چشمامو باز كردم و نگاهشو غافلگير كردم . با نيشخند نگاش كردم كه يعني : مچتو گرفتم ، منو ديد ميزني ! ....پشت چشمي برام نازك كرد و نگاهش و به سقف دوخت . به سمتش چرخيدم و به بازوم تكيه دادم ، چند لحظه زل زدم بهش و با ملايمت گفتم : _ چند وقت پيش يه آهنگي گوش ميدادم كه يه سوالي توش مطرح شد ، فكر كنم تو جوابشو بدوني ... با سوال نگاهم كرد و منم از فرصت استفاده كردم و چند لحظه تو چشماي قشنگش خيره شدم . براي اينكه اين لذت و ازم بگيره سريع پرسيد : _چه سوالي ؟ خيره تو چشماش آروم گفتم : _ توي كندوي نگاهت عسل كدوم بهشته ؟ چند لحظه با ابرويي بالا انداخته متعجب نگاهم كرد اما يه دفعه چشماشو باريك كرد وقيافه ش بد جنس شد ، با نيشخند صورتمو با نوك انگشتاش كه از باند پيچي بيرون بود هول داد عقب و گفت : _ سعي نكن باهام لاس بزني ... خر كه نيستم ...بلند شو از اينجا هامين ... سر جام نشستم ، پاهامو باز كردمو ارنج دستامو بهشون تكيه دادم و سرمو خم كردم پايين و در حاليكه با ريتم آرومي تكونش ميدادم فكر كردم چقدر بي جنبه شدم جديدا ! تماس انگشتاش با صورتم برام لذت بخش بود ! زل زده بودم به ملافه كه با پاي سالمش لگدي به پام زد و گفت : _ تو يه وجب تخت چه لنگاش هم باز ميكنه ! بلند شو هامين تا جيغ نزدم . با خنده بهش نگاه كردم و گفتم : _ ببين منو انگولكم نكنا ميشا .... زبونشو برام دراز كرد و با صورتش شكلك دراورد . سري تكون دادم و از جام بلند شدم و گفتم : _ بايد برم مامان باباتو برسونم فرودگاه تا از تور جا نموندن ... دهن كجي اي كرد و گفت : _ تور نه و كاروان ، بهشون بگو بيان بالا از من خداحافظي كنن ... بدون اينكه جوابشو بدم رفتم سمت در اما با بياد اوردن چيزي برگشتم سمتش و با لحني جدي گفتم : _ وقتي برگشتم درباره ي اينكه كجا و چه جوري تصادف كردي كه وقتي اوردنت بيمارستان نه كيف و موبايل و نه روسري داشتي صحبت ميكنيم . امروز وقتي ميخواستن از بيمارستان مرخصش كنن از پرستارا خواستم وسايلشو بهم بدن و اونا هم توضيح دادن كه وقتي اوردنش تو چه وضعيتي بوده . از همون موقع تو فكر فرو رفته بودم و اعصابم ريخته بود به هم . اما حالا يكي دو ساعتي بود كه تو شلوغي خونه اون قضيه رو از ياد برده بودم . سرشو با اخم انداخت پايين و چيزي نگفت . چشمامو باريك كردم و يه قدم به سمتش برداشتم : _ببينم كسي اذيتت كرده ؟...تو خوبي ؟ ....ميشا ؟ ... سريع گفت : من خوبم ... بي اراده نگاهي به سرتاپاش انداختم . چند قدم باقيمانده تا تخت و هم طي كردم و نشستم لبه ي تخت . با اخم زل زدم تو چشماش و گفتم : _ نظرم عوض شد . همين الان درباره ش توضيح بده ... مگه چه اتفاقي افتاد ؟ _ من چرا بايد به تو توضيح بدم ؟! صدامو بردم بالا و بهش توپيدم : ميشا چه اتفاقي برات افتاد ؟ داد زد : سر من داد نزن ... _ پس مثل ادم بگو چرا موقعي كه اوردنت بيمارستان وضعيتت اونجوري بوده ... هر دو داشتيم با داد حرف ميزديم و با غيض زل زده بوديم تو چشماي هم كه در اتاق باز شد و محيا مداد رنگي به دست اومد داخل ، دوييد طرفمون و رو به ميشا گفت : _ بابام گفت بيام رو پات نقاشي بكشم ... لابد آرمين فكر كرده من و ميشا داريم تو اتاق عشق و حال ميكنيم كه واسمون سر خر فرستاده .محيا رو از بين دست و پامون بلند كردم و گذاشتم رو تخت كنار پاي ميشا و گفتم : _ نقاشي تو بكش عمو ... و دوباره برگشتم سمت ميشا و مثل طلبكارا زل زدم تو چشماش تا جواب سوالمو بگيرم ... اما ميشا انگار بحثمونو يادش رفت چون سرشو خم كرده بود سمت محيا و غر زد : _ هي محيا چيكار ميكني ؟! ... رو پاي من نه ... برو رو ديوار اتاق عموت نقاشي كن... چونه شو گرفتم و صورتشو برگردوندم سمت خودم : _ ميشا اگه درست جوابمو ندي مجبور ميشم ببرمت پزشكي قانوني ... میشا: چی گفتی؟ یه لحظه از حرفم پشیمون شدم ولبمو گاز گرفتم. میشا سرخ شده بود... با حرص گفت: گفتم چی گفتی... نگاهمو ازش گرفتم و اهسته زمزمه کردم: وقتی تو توضیح نمیدی... میشا با فریاد جیغ داری گفت: بهت میگم الان به من چی گفتی... بهش نگاه کردم. دندون هاشو روی هم می سایید... میشا با داد و چشمهایی که به سرعت سرخ و عصبی شده بود گفت: اگه یه بار دیگه.... فقط یه بار دیگه... نتونست جمله اشو کامل کنه و به شدت به سرفه افتاد.. با هول براش یه لیوان اب از پارچی که روی میز کنار تخت بود ریختم وگفتم: خیلی خوب... دستمو زیر سرش بردم وکمی بالا اوردمشو بهش اب دادم! خوبه یه مدت اب و دونش با منه!!! از فکرم لبخندی زدم و میشا با حرص گفتم: بایدم بخندی... -خیلی خوب بابا من که چیزی نگفتم... فقط گفتم اگه... چشماشو گرد كرد و وسط حرفم داد زد : _ خفه شو هامين ... خودم هم از تصور چيزي كه تو ذهنم بود وحشت كرده بودم ولی این واکنش میشا نسبتا اعصابمو اروم میکرد!. آب دهنمو قورت دادم و اينبار با التماس گفتم : _ ميشا بگو چه بلايي سرت اومده ... با اخم و نارضايتي سرش و به سمت پنجره چرخوند و چیزی نگفت. با لحن ملایمی گفتم: _ میشا.-باور کن من نگرانت بودم.. میشا من فقط میخوام بدونم چه بلایی سرت اومده... من تمام این مدت فکر میکردم مردی!!! اگه تو شرایط من بودی... اهی کشیدم وادامه دادم : _ هرچند برات مهم نبود من چه بلایی سرم میومد اما برای من مهمه ... سرشو به سمتم برگردوند و بهم خیره شد... ازنگاهش ترسیدم وفوری گفتم: _ خوب مهمی دخترخاله! پوف کلافه ای کشید و با حرص گفت : _ هيچي بابا ... يه پسره تو كوچمونه ديوونه ست ... هميشه گير ميده بهم ...اينبار ديگه حسابي زده بود به كله ش ....تو خيابون مزاحمم شد و كيف و روسريمو هم كشيد . البته منم كلي زدمش ها ... حالا فكر نكني مثل دختراي دست و پا چلفتي وايستادم نگاش كردم !...بعد دوييدم سمت خيابون از دستش فرار كردم و خوردم به يه ماشين .... اصلا يه دفعه اي شد . خودم هم نفهميدم چي شد .... بي اراده نفس اسوده اي كشيدم و گفتم : _ همين ؟! چشماشو درشت كرد : _ يه جوري ميگي همين انگار هيچي نيست ....آش و لاش شدم . تو پام پلاتينه . يه دونه دست ندارم . ... بهش لبخندي زدم و گفتم : اينا درست ميشه ... اما دوباره اخمام تو هم رفت و گفتم : _ اين پسره كيه ؟ اسم و ادرسش و بگو ...مگه الكيه كه بخواد مزاحمت بشه و اذيتت كنه ؟....اصلا تو واسه چي قبلا بهم نگفتي ؟ ... ... به سختی گردنشو بالا اورده بود و داشت به پاش نگاه میکرد... دوباره گفتم: میشا؟ _ هان؟ -میگم چرا نگفتی؟؟؟ _ اخه هيچ پخي نبود ... يهو داد زد : _ هوي محيا چيكار ميكني ؟ .... محيا هم نگاش كرد و خيلي خونسرد گفت : _ هوي تو كلات ... چند لحظه هر دو با تعجب خيره شديم بهش اما يه دفعه دو تايي زديم زير خنده . آرمين هر زحمتي كه فرناز تو تربيت محيا ميكشيد و با اين ادبيات قشنگش به باد فنا ميداد . از جا بلند شدم تا برم پایین ببینم کی هست کی نیست... میشا هم به نظر خسته و خواب الود میومد... میخواستم محیا رو ببرم تا استراحت کنه که میشا نذاشت و گفت: کاری به من نداره... در اتاق و بستم و به دیوار تکیه دادم... اگر واقعا این پسره کاری میکرد که... پوفی کشیدم... دوازده سال فرانسه بودم... با فرهنگ اونجا زندگي كردم ...بعد دوازده سال برگشتم که بشم همونی که قبلا بودم...! یعنی عین همه ی مردها... برای خودم توضیح دادم که اين حرفم به اين دليل نبود كه مثل مرداي هموطنم روي اينكه زني كه دوستش دارم قبل از من با كسي بوده باشه غيرتي شده باشم . شكي نبود كه منم مثل بقيه دوست داشتم زني كه دوستش دارم تا حالا با كسي نبوده باشه ، بالاخره منم يه مرد ايراني بودم و هر چقدر هم كه اروپا زندگي كرده باشم نميتونستم كاملا عوض بشم ، البته روي هم رفته زياد با اين قضيه مشكل نداشتم كه قبل از من با كسي بوده باشه ، چون به نظر شخصي خودم اين كار براي آشنايي و شناخت بيشتر لازم بود . هر چند ميدونستم ميشا همچين دختري نيست و ديدگاهش در اين باره هم با من فرق ميكنه . اما الان موضوع اين نبود . الان موضوع این نبود که میشا با کسی بوده یا نه . در حال حاضر فقط نگران ميشا بودم اينكه مبادا اتفاقي براش افتاده باشه و آسيبي ديده باشه و به جسم و روحش لطمه وارد شده باشه اما همه چيز و ريخته باشه تو خودش و به كسي چيزي نگفته باشه ... با صدای مامان بهش نگاه کردم... خاله اینا میخواستن برن... شب وقت رفتنشون بود. پله ها رو پایین رفتم تا بگم قبل از رفتن بیان بالا میشا رو ببینن.. **** موقعي كه از فرودگاه برگشتم مهراب و ديدم كه جلوي در خونه مون به پرايدش تكيه داده بود . ماشين و جلوي در خونه پارك كردم و با كلافگي رفتم به سمتش . هر چيزي كه به اين پسر مربوط ميشد اذيتم ميكرد . هنوز كاملا بهش نرسيده بودم كه طلبكارانه گفتم : _ اينجا چيزي ميخواي ؟ ... اونم اخماشو تو هم كشيد ، كاملا مشخص بود كه هيچكدوممون از اون يكي خوشش نمياد . با همون اخمش پرسيد : _ ميشا حالش خوبه ؟ ...تو بيمارستان فرصت نشد درست ببينمش ... براي اينكه شرش و هر چه سريعتر كم كنم گفتم : _ آره خوبه ... حالا ميتوني بري ... خواستم برگردم سمت در خونه كه سريع گفت : _ چرا آوردنش اينجا ؟ چرا نبردنش خونه ي خودشون ؟ ظاهرا بدجوري اين قضيه كه ميشا الان خونه ي ما بود نگرانش كرده بود . چه بهتر . خواستم بگم چون اينجا خونه ي شوهرشه . اما اون قدر هم نامرد نبودم كه قضيه اي كه ميشا خودش بايد به مهراب ميگفت و بذارم كف دستش . واسه همين با نارضايتي گفتم : _ چون كسي خونه شون نيست . _ موبايلش چرا خاموشه ؟! .... اگه تو تصادف داغون شده ميشه لطفا اينو بهش بدي ؟ و موبايلشو گرفت به سمتم . با غيظ نگاهمو از گوشيش گرفتم و به چشماش دوختم ، _ نيازي به اين نيست . خودم براش يكي ديگه ميخرم ... و بهتره اينقدر به پر و پاش نپيچي ، اگه دلش ميخواست خودش بهت زنگ ميزد . نيشخندي زد و گفت : _ معلومه كه دلش ميخواد . پس بي زحمت شماره مو بهش بده چون ميشا هيچ شماره اي رو حفظ نيست . با اين حرف در ماشينشو باز كرد تا يه كاغذ پيدا كنه . و من در حاليكه حركاتش و زير نظر داشتم فكرم داشت حول اين مسئله دور ميزد كه ميشا هيچ شماره اي رو حفظ نيست ؟! حالا نوبت من بود كه نيشخند بزنم ، وقتي برگشت سمتم و كاغذي كه توش شماره رو نوشته بود و گرفت سمتم با حالت پيروزمندانه اي زل زدم تو چشماش و گفتم : _ ولي شماره ي منو حفظه ... بدون اينكه كاغذ و ازش بگيرم برگشتم و با لبخند راه افتادم سمت خونه و مهراب و مبهوت سر جاش ول كردم . يك هيچ به نفع من آقا مهراب ! **** حالا که میشا اتاقمو اشغال کرده بود بهترين فرصت بود كه خونه ي خودمو با اولين خوابم اونجا رسما افتتاح كنم . اما بي اراده ترجيح ميدادم تو همين خونه شب و بگذرونم . ميذاشتمش به پاي نگراني براي وضعيت ميشا ! ..اتاق آذین و مارال اشغال کرده بود و بقیه ی اتاقا هم روتختی رو تختشون نبود و من ترجیح میدادم روی کاناپه شب و بگذرونم تا روی یه تختی که روتختی نداشته باشه ، وسواسی نبودم ولی تمیزی واسم مهم بود . و از طرفی عمرا به مامان رو نمینداختم که ببینم رو تختیای تمیزشو کجا میذاره یا ازش بخوام برام یه روتختی بیاره ، چون دیگه حسابی از مامان ترسیده بودم ، میترسیدم بهش بگم رو تختی میخوام و اونم بگه تو اتاق خودت پیش میشا بخواب ! با توجه به رفتار اخیرش هر چیزی رو ازش انتظار داشتم . به هر حال خیال داشتم تو هال رو کاناپه بخوابم ، نه به خاطر ملاحظه ي ميشا . به خاطر اينكه وحشتناك عذاب اور بود خوابیدن تو اتاق و نديده گرفتن ميشا و من ابدا ادم خودداري نبودم . ترجيح ميدادم روي كاناپه تو هال يا حتی روي يكي از اون تختاي بدون رو تختي بخوابم و همچین عذابی رو متحمل نشم . بدون اينكه نيم نگاهي به ميشا كه مشغول حرف زدن با تلفن بود بندازم به سمت كمدم رفتم و شروع كردم به عوض كردن لباساي بيرونم با لباس راحتي . ميشا داد زد : _ برو يه جاي ديگه لباساتو عوض كن . زير لب غر زدم : ميتوني نگاه نكني ... پوفي كشيد و دوباره مشغول حرف زدن با تلفن شد و اولين جمله ش توجهمو جلب كرد : _ ببخشيد عزيزم ... چند لحظه ساكت بود اما يه دفعه با صداي بلند شروع كرد به خنديدن و وسط خنده گفت : _ نميري مهراب ... چند لحظه دستم روي دكمه ي لباسم خشك شد . باید حدس میزدم که پیدا کردن شماره ی مهراب واسش کاری نداره . چشمامو بستم و دندونامو رو هم فشار دادم . كه اينطور ! باشه ... يك يك مساوي ! ولي فكر كردي آقا مهراب ، بازي تازه شروع شده . به طور ناگهاني نظرم عوض شد و تصميم گرفتم شب و رو تخت خودم بخوابم ! آدمي نبودم كه وايسم ببينم يكي الكي الكي شكستم بده . وجدانم بهم نهيب زد كه بازم داري جر ميزني ... اما نه ! جر نميزدم . فقط داشتم به ميشا كمك ميكردم كه از احساساتش نسبت بهم فرار نكنه . ميشا منو دوست داشت . اينو مطمئن بودم . خودش هم اعتراف كرده بود . من فقط بايد كمكش ميكردم تا قبول كنه منو بيشتر از مهراب دوست داره ! چيزي كه خودم هم ازش مطمئن نبودم . بقيه ي لباسامو عوض كردم و با اعصابي به هم ريخته خودمو پرت كردم رو تخت و رو شكم خوابيدم . چشمامو بستم چون خيال داشتم هر چه زودتر خوابم ببره كه البته كار سختي بود . ميشا رو نميديدم اما از سكوتش حدس ميزدم دهنش يه وجب باز مونده و گوشي تلفن تو دستاش خشك شده . چند لحظه بعد صداي خداحافظيش با مهراب بلند شد و بعد صداي متعجبش كه از من پرسيد : _ تو ميخواي اينجا بخوابي ؟! سرمو رو بالش جابجا كردم و بدون اينكه چشمامو باز كنم در جوابش سكوت كردم . بعد از چند لحظه دركمال تعجب من با ملايمت گفت : _ خيلي خب . من بيرونت نميكنم تو حق داري تو اتاق خودت بخوابي ...من ميرم . بازم سعي كردم به حركتش رو تخت بي توجه باشم . اما نتونستم نسبت به صداي جيغ خفه ش كه از درد بلند شده بود هم بي تفاوت باشم . با قيافه اي در هم به سمتش چرخيدم و پايي كه از تخت بيرون گذاشته بود و دوباره گذاشتم رو تخت و و شونه هاش و با ملايمت به سمت بالش فشار دادم تا دوباره سر جاش بخوابونمش . با خشونت گفتم : _فكر كردي داري كجا ميري ؟! ....من موقعي كه خوابم اصلا تكون نميخورم و تو هم كه نميتوني تكون بخوري . پس چشماتو ببند و مثل شبايي كه تو خونه ي بابازرگ كنار هم تو حياط ميخوابيديم بگير بخواب . با وجود اينكه لحنم خشن بود اما تداعي اون خاطره براي ميشا باعث شد نيشش باز بشه . و همين حركت ميشا باعث لبخند خودم هم شد . فكر هر دومون داشت تو شباي تابستوني سير ميكرد كه مامان باباهامون براي عروسي يكي از فاميلا رفته بودن شيراز و ما بچه ها رو گذاشته بودن خونه ي بابابزرگ . هممون شب كه ميشد تشكامون و به رديف پهن ميكرديم تو حياط پر دار و درخت خونه ي بابابزرگ . ميشا حول و حوش هفت سالش بود و من يازده سالم بود . پشه بند نميبستيم و به همين خاطر پشه ها تا صبح كلافه مون ميكردن . با اينحال ما هر شب تو حياط ميخوابيدم . پشه ها با من زياد كاري نداشتن . اما از ميشا خيلي خوششون ميومد . به قول مامان بزرگ خون ميشا شيرين بود اما خون من تلخ بود . نميدونم طبق چه چيدماني من هميشه كنار ميشا ميخوابيدم اما هميشه يه سمتم ميشا بود و درسته كه پشه ها زياد كاري بهم نداشتن اما عوضش ميشا تا صبح لگدبارونم ميكرد . حرفي كه زده بودم و با شيطنت تصحيح كردم : _ با اين فرق كه تو اون موقع تا صبح همه ي فنون كاراته رو روم پياده ميكردي اما الان نميتوني .... ميشا با خنده ي ارومي سر تكون داد و گفت : _ يادته يه شب نصف شب از دست پشه ها بيدار شدم و تو رفتي يه برس مو آوردي و كمكم كردي خودمو بخارونم ؟ معلومه که یادم بود . با لبخند سري به نشانه ي تاييد تكون دادم و ميشا گفت : _ ميشه الانم بري يه سيخ كباب بياري تا توي گچ پامو بخارونم ؟ خيلي مي خاره .... قهقه اي زدم و روي پاش خم شدم و پرسيدم : _كجاش ميخاره ؟ _زياد داخلش نميكنم . همين قسمتاي بالاييش زير گچ ميخاره ... و صورتش و يه جوري كرد و گفت : ووووويييييي ... دستمو گذاشتم بالاي گچشو گفتم : اينجا ؟ سري تكون داد و منم سريع همونجا رو بوسيدم و از جام بلند شدم برم براش سيخ بيارم . اما قبل از اينكه برم بيرون رو به چشماي گرد شده ي ميشا با شيطنت گفتم : _ خوشحال نشو ، نقاشي محيا رو بوسيدم ... عكس منو كشيده ... دروغ هم نميگفتم ! محيا موقعي كه داشت ميرفت خونه شون بهم گفت رو پاي ميشا عكس منو كشيده . ميشا با چشماش برام خط و نشون كشيد و منم با قهقهه اي كه نميشد جلوشو گرفت از اتاق بيرون رفتم . با اينكه سيخ و براش اوردم اما اجازه ندادم زياد داخلش كنه . چون ظاهرا بهم دروغ گفته بود كه زياد داخل نيست و همينطور داشت سيخ و كه با سرانگشتاش به سختي گرفته بود ميكرد داخل . منم سريع ازش گرفتم . چون ظاهرا ميخواست رو بخيه هاشو بخارونه . ديگه داشت اشكش بخاطر خارش پاش در ميومد اما من راضي نشدم سيخ و بهش بدم . بالاخره بعد از اينكه هر جوري بود خارشش اروم گرفت دوباره رو تخت دراز كشيدم . ميشا بعد از چند لحظه سكوت گفت : _ من رو زمين ميخوابم . بي حرف بالش خودمو بلند كردم و رو فرش وسط اتاق دراز كشيدم . ميشا صدام كرد : _ هامين ؟! جوابشو ندادم . اونم ادامه داد : _ بابا نگفتم تو رو زمين بخوابي كه ... بازم سكوت كردم و اونم دوباره صدام زد و وقتي ديد بازم جوابشو نميدم با حرص غر زد : _ به جهنم ... بعدش ديگه صدايي ازش بلند نشد و حدس ميزدم خوابش برده باشه . و من بعد از كلي كلنجار رفتن و تلاش براي خوابيدن دست از تلاش برداشتم و سر جام نشستم . براي اولين بار بعد از اينكه برگشته بودم ايران عادت دوازده ساله ي بد خوابيم برگشته بود . نفس كلافه اي كشيدم و از جام بلند شدم . چند لحظه بالاي سر ميشا ايستادم و نگاهش كردم . از وايستادن خسته شدم و لبه ي تخت نشستم . بدون اينكه لحظه اي نگاهمو از چهره ي معصوم غرق در خواب ميشا بردارم . دسته اي از موهاشو بلند كردم و گرفتم تو دستم . داشتم تحريك ميشدم و عجيب هم نبود . چون دختري كه رو تخت دراز كشيده بود دختري بود كه بي اندازه ميخواستمش . انگشتم و كشيدم رو لباش و بي هيچ مقاومتي به ارومي لباي زن شرعي مو بوسيدم ! .... و وقتي سرمو بالا اوردم ميشا غرق خواب با حالتي كه انگار در حال خوردن چيز ترشيه لباشو رو هم حركت ميداد . لبخند تلخي زدم و با سرعت از جام بلند شدم و با عجله از اتاق بيرون رفتم . خيال داشتم بدوئم . اما بعد از مسيري رو دوييدن و رسيدن به كلبه ي بابا مسكن ديگه اي توجهمو جلب كرد و بيخيال دوييدن شدم . خيال نداشتم خودمو مست كنم اما خيال داشتم اونقدر بخورم كه چهره ي ميشا از جلو چشمم محو شه . و اين محال بود . بعد از خوردن نصف بطري از اسكاچ بيست ساله ي بابا كه مطمئن بودم بابا بعد از فهميدنش كلي شاكي ميشد حالم بهتر نشد كه هيچ احساس ميكردم بدتر هم شده . از روي مبل خودمو انداختم روي زمين و به مبل تكيه دادم و با منگي زل زدم به ديوار روبروم . اين دختر چي داشت كه داشت منو ديوونه ميكرد ؟! هيچ وقت همچين روزي رو واسه خودم پيش بيني نميكردم . كه يه دختر اينقدر داغونم كنه . كه اينقدر دختري رو بخوام و منو نخواد . شايد بايد ميرفتم اون دختر صد تومنيه رو از خيابون بلند ميكردم . من كه خونه داشتم ! لعنت بهش ! من دختر صد تومني به چه كارم ميومد ؟! من ميشا رو ميخواستم . يه قلوپ ديگه از تو بطري خوردم و بازم ادامه دادم به زل زدن به ديوار روبروم و سعي كردن براي اينكه فكرمو از هر چيزي خالي كنم . هوا ديگه داشت روشن ميشد كه از جام بلند شدم و با كوفتگي و خستگي مفرط راه افتادم سمت ساختمون . ميخواستم برم بالشمو از اتاق بردارم و بيام رو كاناپه هال بخوابم . چون مطمئن بودم ديگه خوابم ميبره . اما در اتاقو كه باز كردم ميشا با چشماي باز گفت : _ تو كجا رفته بودي ؟ من تشنمه ... با اخم صورتمو تو هم كشيدمو ليوان و از ابي كه رو ميز كامپيوترم بود پر كردم و گرفتم سمتش . خودم بايد براش ميگرفتم تا بخوره چون خودش نميتونست ليوان دست بگيره . ليوانو گرفتم جلو دهنش و نگاهمو منحرف كردم سمت رو تختي ...بعد از اینکه ابشو با طمانینه تمام خورد گفت : _ بوي چي ميدي ؟! بالش و از رو زمين برداشتم و در حاليكه ميرفتم سمت در با خشونت گفتم : _ بوي گو ه .... اينبار به محض اينكه سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد در حاليكه بازي همچنان يك يك بود ! **** صبح با دو ساعت تاخیر ، ساعت 10 بیدار شدم تا برم سر کار . اما از اونجایی که همیشه برای کارام اولویت بندی داشتم و عادت داشتم همه ی کارامو به ترتیب مرتبه ی مهم بودنشون انجام بدم خیال داشتم قبل از رفتن به سر کار برم سراغ پسری که مزاحم میشا شده بوده و تکلیفشو معلوم کنم . برای اولین بار بعد از برگشتنم توی حموم طبقه ی پایین دوش گرفتم . اما برای پوشیدن لباسام مجبور بودم برم تو اتاقم . حوله رو پیچیدم دور کمرمو همینطور غرق فکر راه افتادم سمت طبقه بالا . فکر میکردم میشا خواب باشه اما داشت با تلفن حرف میزد . پوزخندی بهش زدم و سری با افسوس تکون دادم . اونم گوشی رو از لبش فاصله داد و با حرص گفت : _ هامین تو راحت باش ... یه وقت رعایت منو نکنی ها ... لباسامو برداشتم و رفتم تو حموم عوضش کنم ، بعدش دوباره برگشتم تو اتاق و در حالیکه موهامو درست میکردم و به صورتم افتر شیو و اودکلن میزدم بیتوجه به اینکه داشت با تلفن حرف میزد ازش پرسیدم : _ اسم و آدرس این پسره رو بده .... دوباره گوشی رو از لبش فاصله داد و با تعجب پرسید : _ مهراب ؟! پوزخندی زدم و گفتم : _ نخیر . اونو که دادی ...این پسره ای که مزاحمت میشه .... _ آهاااااان ....بیخیال بابا ! گفتم که عددی نیست ... نگاه تند و تیزی بهش کردم که پوفی کشید و گفت : خیلی خب بابا ... اسم و ادرس و که داد گفت : _ ببین هامین ...فقط در حد یه تذکر باهاش حرف بزن ...درگیر نشی یه وقت ... به نگرانیش لبخند زدم و دوباره برگشتم سمت ایینه اما اون همچنان گوشی به دست نگاهم میکرد . با یه حرکت برگشتم سمتش ، چشمامو ریز کردم و با سوال نگاهش کردم . اونم اب دهنش و قورت داد و تک خنده ای کرد و گفت : _ واسه عرفان دیوونه داری خوشتیپ میکنی ؟! ... بی حرف با یه لبخند جذاب رفتم سمتش و خم شدم روش . چشماش گرد شده بود . منم با یه لبخند عمیق تر دستمو دراز کردم و گوشیمو که دیشب رو تخت جا گذاشته بودم و از سمت دیگه ش برداشتم و نهایتا یه چشمک بهش زدم و روی صندلی میز کامپیوترم نشستم تا مشغول پوشیدن کفشام شم . اونم دوباره مشغول تلفنش شد : _ الو مهراب ؟! _....... _ هیچی بابا ...چه خبر شده امروز همه آدرس این یارو عرفان و میخوان ! ... _..... _ تو دیگه شروع نکن مهراب ! _..... _ نمیدم ....بیخیال دیگه ! ....آخه کله خرابی .... بقیه ی حرفاشونو دیگه نشنیدم چون پاشدم از اتاق رفتم بیرون . بعد از خوردن یه صبحانه ی سرپایی هم از خونه زدم بیرون . مهراب یه کم اونورتر از خونه مون به پرایدش تکیه داده بود و داشت با تلفن حرف میزد . من نمیفهمم مگه مخابرات ایران این امکان و واسه کاربراش فراهم نمیکنه که هر جا که هستن تلفنی حرف بزنن ؟! این یارو حتما باید بیاد در خونه ی ما تلپ شه تا با نامزد من حرف بزنه ؟!!! با اوقات تلخی ماشین و اوردم بیرون و دوباره پیاده شدم تا در و ببندم که مهراب سرسری تلفنش و تموم کرد و دویید سمتم . حالا خیلی ازش خوشم میاد اینم راه به راه میاد آمار میشا رو ازم میگیره . خونسردی هم تا یه جایی میشه . در جواب سلامش فقط از گوشه ی چشم نگاه خطرناکی بهش انداختم . اونم انگار اصلا نگرفت منظورم اینه که گورش و گم کنه چون پشت سرم راه افتاد و گفت : _ آدرس این مرتیکه عرفان و میخوام ... در ماشینمو باز کردم با بی حوصلگی نگاهی بهش انداختم و گفتم : _ واسه چی از من میخوای ؟! _ میشا آدرسشو بهم نمیده ... قبل از اینکه تو ذهنم حلاجی کنم که میشا چرا ادرس عرفان و به مهراب نمیده ولی به من داده خودش گفت : _ میترسه باها ش درگیر بشم طوریم بشه ... احساس میکردم گوشه ی لبش یه لبخند پیروزمندانه جا خوش کرده . البته خبری از لبخند نبود ولی احساس میکردم داشت تلافی کار دیروزمو در میاورد . اینکه بهش گفته بودم میشا شماره ی منو حفظه اما مال اونو حفظ نیست . کیه که جر بزنه ؟! بازی دوباره داشت به نفع مهراب پیش میرفت . میشا واسه اون نگران بود اما واسه من نه ! ....خیلی خوب ! دو- یک ....بدتر از این دیگه نمیشد . صبح اول صبحی حسابی حالمو گرفت . به سختی پوزخندی زدم و گفتم : _پس بچه ی خوبی باش و به حرفش گوش کن ....بشین تو خونه و تو کوچه هم نرو تا یه وقت بچه های دیگه اذیتت نکنن ... سوار ماشین شدم و راضی از حرصی که تو صورتش پیدا بود راه افتادم . اما وقتی تو کوچه ی عمو پرویز اینا ماشین و متوقف کردم متوجه شدم که تمام مسیر تعقیبم کرده بوده . ظاهرا حرفم براش سنگین اومده بوده و حالا که آدرس عرفان و از زیر زبونم نتونسته بود بکشه بیرون اومده بود راست راستکی زور بازوشو نشونم بده . محلش ندادم و راه افتادم تا خونه ای که میشا گفته بود و پیدا کنم . خونه رو پیدا کردم اما پسربچه ی ده _ دوازده ساله ای که درو برام باز کرد گفت عرفان خونه نیست . اما گفت همیشه یا تو کوچه ست یا میره یه قهوه خونه ای که چند تا خیابون پایین تره . آدرس و ازش گرفتم و راه افتادم . این پسره ی بیکار مهراب هم دنبالم راه افتاد . همینطور که آروم آروم با ماشین حرکت میکردم بالا و پایین کوچه رو نگاه میکردم . البته قیافتاً که نمیشناختمش اما نگاه میکردم ببینم مورد مشکوکی به چشمم میخوره یا نه . نهایتا به نتیجه ای نرسیدم و گازش و گرفتم برم سمت قهوه خونه . هر چی به خیابونی که قهوه خونه توش بود نزدیکتر میشدم چهره ی شهر هم بیشتر تغییر میکرد . خیابونای شلوغ
به سختی قدم هامو محکم وشمرده برداشتم و به سمت چیزی شبیه قتلگاهم رفتم... باید انجامش میدادم... هرچقدر سخت بود... هرچقدرگلوم خشک بود... هرچقدر معدم میسوخت... هرچه قدر رو پیشونیم عرق بود... هرچه قدر داشتم به نفس نفس میفتادم... ولی بالاخره...
نفس عمیقی کشیدم... چند قدم باقی مونده چشمامو بستم و جلو رفتم... خواستم خودم خودمو در عمل انجام شده قرار بدم...
واهمه و ترسمو پس زدم... تند و سریع چشمامو باز کردم... تهران زیر پام بود....!بالاخره انجامش دادم . این کابوس و بعد از بیست و چند سال تمومش کردم . تهران میچرخید اما نه به اندازه ای که همه چی داشت تو سر من میچرخید . سرم گیج میرفت به حدی که نتونستم تعادلمو حفظ کنم و افتادم و باعث شدم همه ی مشتری های دیگه ی رستوران به هیاهو بیوفتن . .... کسی به سمتم اومد که خودم بلند شدم درجواب اقا حالتون خوبه فقط سری تکون دادم و دوباره زل زدم به ارتفاع زیر پام . اونقدر ایستادم و سرم اونقدر گیج رفت تا اینکه خسته شد و دست از گیج رفتن برداشت .
حالا میتونستم بگم میشا منو نخواست ولی در عوض من رفتم برج میلاد و تهران و از اون بالا نگاه کردم و سرم هم گیج نرفت . اما این کجا و .... اون کجا ! .... کاش اونقدری که فکر میکردم این کار تخلیه م میکرد . کاش مشکلم فقط ته کشیدن اعتماد به نفس بود . اما احساسم آسیب دیده بود ، باید با خودم صادق میبودم و به شکست عشقیم اعتراف میکردم . نه ... مشکلم اعتماد به نفس نبود .
پول غذایی که نخورده بودم و حساب کردم و از رستوران بیرون رفتم و تا نصف شب تو خیابونا چرخ زدم . چرخ زدم و فکر کردم ، به اینکه دیگه هیچی مثل قدیم نیست ....به اینکه همه چی عوض شده ... همه چی یعنی میشا ! ....چطور تا حالا نفهمیده بودم میشا یعنی همه چی ؟!
یک ساعتی از نصف شب میگذشت که رضایت دادم برم خونه ، طبیعتا باید با این حالم میرفتم خونه ی خودم . اما کنترل ماشین از دستم خارج شده بود ، به طور خودکار میپیچید سمت خونه ی بابام ، باید سر فرصت ببرمش تعمیرگاه یه نگاهی بهش بندازن ! کاش یه تعمیرگاه بود تا خودمو...!!! یه اچار کشی اساسی میخواستم... اب روغن قاطی کرده بودم ناجور!
بعد از رسیدنم هم بی اراده یه راست راه افتادم سمت کلبه .
یک ساعتی از شبیخون شبانه م به کلکسیون بابا بیشتر نمیگذشت که نمیدونم از کجا بو برده بود من واسه کلکسیونش نقشه کشیدم که سر و کله ش پیدا شد . سری تکون داد و وارد شد . طبیعتا باید عصبانی میبود اما یه لبخند کج گوشه ی لبش جا خوش کرده بود و مدام سرشو تکون میداد . با همون خنده ش گفت :
_ باید حدس میزدم کی واسه کلکسیونم نقشه کشیده و شبا یواشکی میاد کلکسیونمو ناقص میکنه !
معلوم نبود تو سرش چه داستانایی واسه خودش ساخته که در حالیکه روی راحتی مینشست با قهقهه ادامه داد :
_ ببین پسر ....زنا همه شون همینجورین ، باید به زور متوسل بشی .... این نصیحت و ازم قبول کن ، میتونی ناز بکشی اما نهایتا زنا همشون از زور خوششون میاد نه از ناز کشیدن ...
واقعا چرا تا پای الکل میاد وسط تنها چیزی که به ذهن ملت میرسه زنه ؟!....خوب البته در بیشتر موارد هم همینجور هست . حالا هم که بابا زده بود تو خال ! ....الکل و زن ! ....یادم باشه اگه از اینجا جون سالم به در بردم و در اثر زیاده روی تو مصرف الکل نمردم درباره ی رابطه ی این دو تا تحقیق کنم ...
نگاهی به بطری ودکایی که دستم بود انداختم و در حالیکه تحت تاثیر الکل نمیتونستم کلماتمو درست ادا کنم گفتم :
_ من سعی میکنم بهشون احترام بذارم بابا ...
با صدای بلند زد زیر خنده و گفت :
_ تو جنتلمن ترین ادم مستی هستی که تا حالا دیدم ...
ابروهامو تو هم کشیدمو گفتم :
_ بابا ؟! ....پدرای دیگه ...اگه.... پسرشونو.... مست ببینن..... یا از خونه میندازنش بیرون... یا با کمربند..... میوفتن به جونش.... کتکش میزنن ....
انگار بامزه ترین جوک سال و براش تعریف کرده باشن دوباره زد زیر خنده . بعد از چند لحظه وسط خنده ش گفت :
_ تو منطقی ترین آدم مستی که تا حالا دیدم هم هستی ....
طبق طبیعت آدمای مست از بحث قبلی پریدم تو یه بحث دیگه :
_ بابا ! من این دختر و میخوام ...
با اشاره ای به سر و وضعم سری تکون داد و گفت :
_ کاملا متوجهم ...
به نظر میرسید اسباب سرگرمیش و فراهم کرد . اون چه میدونست مشکلم چیه ؟! چند قلپ دیگه از بطری سر کشیدم... دیگه کارم از شات و لیوان گذشته بود .. !!!ترجیح میدادم بی واسطه از بطری بخورم .
خوردم و خوردم و ...
با گلویی که به شدت می سوخت صورتمو کشیدم تو هم و گفتم :
_ میخوام برگردم..... فرانسه ....
فقط با نگاهی جدی و عمیق بهم خیره شد و من با لحن تاکیدی ای اضافه کردم :
_ بابا من مستم ....اما میفهمم.... دارم چی میگم ..... باید برگردم ...میخوام ...برگردم . اینجا هیچی ...مثل سابق نیست ....
عاروق بلند بالایی زدم و با خنده ی بلندی ادامه دادم :
_ همه بزرگ شدن ، همه عوض شدن ....هیچی مثل قدیم نیست ... شایدم... هیُ...
به سکسکه افتاده بودم.... خیلی خیلی بیشتر از ظرفیتم خورده بودم...!
لحنم تحت تاثیر الکل کشدار و کند شده بود اما حرفام حقیقت داشت . بابا هم حالا دست از خندیدن به وضعیتم برداشته بود . از جاش بلند شد و دستش و گذاشت رو شونه هامو با صدای جدی ای گفت :
_ بلند شو پسر ...بلند شو بریم بخوابیم ...
انگار ترسیده بود که من واقعا بخوام برگردم . کسی که خودش به زور منو فرستاده بود حالا از اینکه بازم بخوام برگردم اونجا میترسید .
شایدم من فکر میکردم...
دستشو پس زدم و دهنه ی بطری و تو دهنم گذاشتم و چشمامو بستم... یه نفس سر می کشیدم...
دیگه داشتم نفس کم میاوردم...
قطرات ودکا از دور دهنم میریخت .... از روی چونه ام رد میشد و رو گردنم جاری میشد .
گلوم میسوخت ... میخواستم کم نیارم ... مصر بودم یه نفس بطری یه لیتری رو سر بکشم و توقع داشتم گلوم به هیچ وجه نسوزه...
حس کردم شیشه به دندون هام خورد و مقدار زیادیش روی پیراهنم ریخت...
بابا بطری واز دستم کشیده بود...
منو به دیوار تکیه داد... حتی تو این مورد احمقانه هم نمیتونم پیروز بشم...
بابا نگاهش یه طوری بود...
چشمامو چپ کرد م و بابا گفت:
_هامین چته؟
-هامین نه ... همین... همینه که هامینه... هامین همینه.... همین!!!! هیُ....
دستمو دراز کردم تا بطری و بردارم... ولی بابا اجازه نداد و هولم داد به عقب...
ته لیوانی که رو میز بود کمی تکیلا مونده بود... لیوانمو بلند کردم و ته اون قطره رو دراوردم...
گرمم شده بود، دگمه های پیراهنم و باز کردم و با بالا تنه ی برهنه جلوی بابا نشستم و دنبال بطریم گشتم...
نمیدونم حرف میزد یا نمیزد...
ولی صداشو گنگ شنیدم که گفت: چته پسر؟؟؟
سکسه ی بلندی کردم و با خنده گفتم:
_ هیچی... عوض شدم... عوض شدیم... عوض شدی... نه نه... صرفم ... اشتباه بود... عوض شدم... هیُ.... عوض شدی... عوض شد... عوض شدیم... عوضی شدی... هیُ!!! .... عوض شدند....!!! مهندس هدایت... همه عوض شدن... خیلی ها... همه.... عوضی شدن...............!!!هــــیُ....
وسط خنده هام زانومو تو شکمم جمع کردم و سعی میکردم دستهامو دور زانوم حلقه کنم... ولی عق زدم و کمی اب دهن و خلطم ریخت روی زانوم.... بابا سرمو بالا گرفت و به ارومی دور دهنم و پاک کرد ...
-میشا ... هیّ... عوض شده....
و یه عق بلند دیگه زدم و نصف محتویات معدم روی شلوارم ریخت....
نفس عمیقی کشیدم... حس میکردم به سنگینی یه کوهم....
به سختی با گلویی که طعم شور و تلخی میداد خفه گفتم: حتی فکر کنم... هیُ.... عوضی هم شده....
دماغمو بالا کشیدم... گلوم میسوخت... معده ام بهم می پیچید....
دستمو روی معده ام فشار دادم و چشمامو بستم... بابا صدام میکرد.... من فکر میکردم میشا چی میشه؟؟؟ من چی میشم...
همین بود... همینه.... هامینه... میشاست ... مرضیه است... .... همینه.... همین نیست... اره همینه!!!
واقعا باید میموندم و تماشا میکردم که دختر مورد علاقه م داره با یکی دیگه ازدواج میکنه ... همینه؟؟؟ هامینه...
خنده ی بلندی کردم و دیگه متوجه چیزی نشدم!
«قسمت بیست وسوم»
سرمو توی کوله ام فرو کردم ...
خاله مستان درحالی که بدون هیچ دلیل موجهی تو اتاق رفت و امد میکرد فقط حواسش به رفتار های من بود ...
زیپ کولمو بستم و به کمک عصام از جا بلند شدم... درحالی که به سختی پای توی گچ فرو رفته امو روی زمین میکشیدم...
خاله لبه ی تخت هامین نشست وگفت: میشا خاله...
-خاله تو رو خدا...
خاله نفس سنگینی کشید وگفت:یه دقه به حرف من گوش بده...
-بخدا دیگه اینجا طاقت ندارم...
خاله پنجه هاشو تو هم فرو کرد و من دور تا دور اتاق نگامو چرخوندم تا مطمئن بشم چیزی جا نذاشتم...
خواست از اتاق خارج بشم که خاله ایستاد و گفت: میشا...
-برم یه مدت خونه ی خودمون... هان؟
خاله: با این حال هامین؟
چرا هیچ کس به فکر من نبود؟!
-مست کرده دیگه خاله... خوب میشه...
خاله اخم هاشو تو هم کرد و گفت:اینجوری نامزدتو ول میکنی؟؟؟ اخه بین تون چی شده؟
لبمو گاز گرفتم وگفتم:نامزدیم دیگه... مثلا داریم همدیگه رو میشناسیم... مگه نامزدی واسه همین بساط نیست؟
خاله اهی کشید وگفت: پس قهرت چیه؟
لبخند کج و معوج و زوری ای تحویل خاله دادم وگفتم: میخوام نازمو بکشه... خوب میشیم خاله ... خلیم دیگه چه میشه کرد...!
خاله بالاخره لبخند محوی زد و من مونده بودم چطوری با وجود عصا و دست شکسته ام کولمو بلند کنم...
انگارخاله فهمید وواسه چی هنوز جلوش ایستادم... با حرص گفت:اخه مادرت تو رو دست من سپرده...
-اوووو... بلای من یه کوچه دست من سپرده میشن... خیالی نیست نوکرتم... پام شکسته دیگه... عمل قلب باز نکردم که...
خاله:خدا نکنه... ولی ...
وسط حرفش پریدم وگفتم: جوجه ی من.. دیگه ولی واما نیار باشه؟؟؟ بذار یه ذره بیاد منت کشی... نکنه میخوای مادرشوهر بازی دربیاری؟؟؟
و خودم الکی زدم زیر خنده...
خاله خندید وگفت: من طرف توام...
خندمو جمع کردمو زل زدم تو چشمهای سبز و مهربونش... درحالی که یه بغض وحشتناک گلومو فشار میداد زمزمه کردم:خاله؟
خاله:جان دلم؟
سرمو کج کردم وگفتم: خاله مستان؟؟؟
خاله : جانم؟
لبخندی زدم وگفتم: خال جونم...
خاله خندید وگفت: تا صبح میخوای صدام کنی؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: نه.... ولی خاله؟
خاله سری تکون داد وبا لبخند گفت:جانم؟
-خوشحالی؟
خاله جلوتر اومد وصورتمو بوسید وگفت: اره قربون روی ماهت بشم...
عصامو کناری گذاشتم و خودمو کشیدم تو بغلش... محکم بغلم کرد ... مثل مامانم... حتی صمیمی تر ومحکم تر از مامانم... مامانم یه ذره مغرور بود به بچه هاش رو نشون نمیداد! ولی خاله مستان...
-خاله مستانه؟؟؟
خاله روی موهامو بوسید وگفت: جان دل خاله؟
خواستم بگم چرا اصرار داشتی که با هامین ازدواج کنم... اما سوالم به دهنم نیومد و خفه گفتم: هیچی...
خاله خودشو عقب کشید و چونه امو تو دستش گرفت وگفت: چی رو دلت سنگینی میکنه؟
از پشت اشکهام به صورت مهربون و چشمهای سبز ش که منو دیوونه میکرد زل زدم وگفتم: هیچی...
خاله اخم نازی کرد وگفت:میشا؟ خاله داشتیم؟؟؟
خندیدم وگفتم: خاله راه افتادی... تو هم از دست رفتی...
بشکون یواشی از بازوی سالمم گرفت وگفت: بگو چی میخوای بگی؟؟؟ اینقدر دولا پهناش نکن...
اب دهنمو قورت دادم... بغضم فرو نرفت ولی اشکم و بندا ورد...
خسته و کلافه یه لبخند زوری زدم وگفتم: هیچی... خواستم بگم حس میکنم پسرت از من خوشش نمیاد... یه جورایی انگار مجبوره!
حس که نه... واقعیت بود... بالاخره وقتی نامزدیمون بهم بخوره باید یه حرفی واسه گفتن داشته باشیم... چی بهتر از این حس متقابل!
واقعا... این احساس متقابل بود؟ میخوای کدوم خری و گول بزنی مرضیه خانم!!!
خاله لبهاش می جنبید ... من از افکارم بیرون پرت شدم... خاله سری از روی تاسف تکون داد و انگار در ادامه ی جملاتی که من نشنیده بودم گفت: من شاید پسرمو که دوازده ساله ازم دور بوده نشناسم... ولی بچگی های شما جلو چشممه... جفتتون...
با صدایی که به در خورد حرف خاله نصفه نیمه موند!
به سمت در چرخیدم... با دیدن مارال که ازم پرسید اماده ام یا نه اهی کشیدم... نمیدونم چرا توقع داشتم هامین بیاد بگه حالا کجا میری با این حالت! چه توقعی واقعا!!!
مارال دست زیر بازوم انداخت و باهم از اتاق خارج شدیم... داشتم از هوای هامین دور میشدم که به خودم ثابت کنم هامین خر کیه؟؟؟
خر خودم... !!!
ای دلم میخواست بزنم زیرگریه... بعد فکر کنم چقدر بار دلم سبک شده حالا که مهراب فهمیده... اما...
چند پله پایین اومدم... خیلی برام سخت بود... یه دستی... یه پام بالا ...
حس کردم دیگه پاهام نمی کشن روی یه پله نشستم که کمی استراحت کنم...
هیچ وقت فکر نمیکردم پله های خونه ی خاله مستان اینقدر زیاد باشن.... تازه روی پله ی پنجم نشسته بودم وفکر میکردم این همه پله پایین رفتن ...
اهی کشیدم... خاله مستان تو اتاق هامین داشت با تلفن صحبت میکرد...
مارال اروم گفت: بریم؟
یه سایه ای رو دیدم... میدونستم هامینه اما سرمو بلند نکردم.. بی توجه بهش... عصامو راست کردمو خواستم بهش تکیه بدم که انگار عصارو لبه ی پله گذاشتم و با افتادن وزنم روش از لبه ی پله در رفت و من یه لحظه معلق موندم... از ترس جیغ کشیدم... اما هامین فوری منو گرفت...
درحالی که بازوهامو محکم گرفته بودتو چشمام خیره شد...
نگاهش بود که جونم حاضر بودم براش بدم...
خاله با صدای جیغ من بالای پله ها ایستاد و گفت:چی شده میشا؟؟؟ و با دیدن هامین گفت: بیدارشدی هامین؟
هامین هنوز تو چشمهای من نگاه میکرد...
تو نگاهش پراز رگه های سرخ بود... زیر نگاهش هم یه هاله ی تیره که حلقه مانند دور تادور چشماشو گرفته بود... موهاش نا مرتب و شونه نشده بود... ته ریش هم داشت... رنگ پریده هم بود... نگاهش پر از خستگی بود... پر ازرگه های قرمز و زیر نگاهش هم!!!
دهنش بوی بد میداد... اروم گفت:خوبی؟
جوابشو ندادم و به لحظه نکشید که منو بلند کرد... سرمو روی سینه اش گذاشتم. عطر نزده بود... ولی عطر تنش و دوست داشتم. نمیدونم چم بود ... حتی ضربان قلبش هم می شنیدم... تند نمیزد... اروم هم نمیزد.. روی یه ریتم طبیعی... اون ساکت بود منم ساکت بودم... باقی پله ها رو توبغلش پایین اومدم... حتی وقتی پله ها تموم شد ومن فکر کردم کاش تعداد پله های خاله بیشتر بود تو بغلش بودم...
وقتی میخواست از در خونه خارج بشه رو به مارال که با لبخند کمرنگی به من نگاه میکرد پرسید: به اژانس که زنگ نزدی؟
مارال: نه...
هامین:خودم میرسونمتون...
آه... چه خوب...!!! مرسی واقعا!!! تو زحمت نیفتی... کاش یه کلمه میتونست بگه اصلا چرا داری میری... کجا میری... برای چی می ری... انگار نه انگار که ... !!!
درماشین و باز کرد... منو روی صندلی عقب نشوند...
قیافه اش یه جوری بود... از اون مدل جورا که دوست داشتم دستمو تو موهاش کنم وبگم: چی شده؟؟؟ چرا اینقدر خسته ای... چرا اینقدر...
نگاهشو از نگام گرفت وگفت: با مهراب حرف زدم...
مصر تو چشماش زل زدم... دلم میخواست یه سیلی هم به صورتش بزنم و بعد از اون چی شده بهش بگم لعنتی خفه شو... بذار اروم باشم! نگاهشو تو نگاهم قفل کرد و گفت: همه چی حل میشه... مطمئن باش...
یه بغض بد تو گلوم به جونم چنگ انداخت... نمیخوام... دیگه درست هیچی و نمیخوام.. خیلی وقت بود نمیخواستم... کاش میشد تا تهش غلط رفت !!!
خیلی سریع چشمام پر اشک شد و یکی اروم روی گونه ام غلت زد... روی لبم فرود اومد و هامین نچی کرد وگفت: من که بهت گفتم همه چیز درست میشه...
خفه گفتم: ازت بدم میاد....
هامین پوفی کشید وگفت: من قول دادم.. پای قولمم هستم...
اروم اروم به هق هق میفتادم... کاش قولتو میشکستی!!
اهسته گفتم: ازت بیزارم...
هامین نفسشو یکدفعه رها کرد وگفت: مطمئن باش زندگیتو مثل روز اول درست میکنم...
این بار بلند درحالی که تو چشماش زل زده بودم گفتم:ازت متنفرم هامین... ازت متنفرم!
هامین چیزی نگفت و با شنیدن صدای پاهای خاله مستان و مارال که روی سنگفرش حرکت میکردن... تند اشکهامو پاک کردم و خاله مستان بعد از کلی سفارش به مارال رو به من گفت: میشا خاله ... هرکاری داشتی.... هرپیشامدی... به هامین میگی..... میشا مدیونی ها...
مارال فوری میون بحث پرید وگفت: خاله نگران نباش.... من خودم امار و گزارش و هر اخر شب میذارم کف دستت...
خاله اروم گفت: حالا چی میشد همین جا قهرتونو سامون میدادید...
حرفی نزدم و اهسته گفتم:از عمو رسول خداحافظی کنید...
هامین سوئیچشو تودستش چرخوند و بدون حرف پشت فرمون نشست... خاله هم روی من ومارال و بوسید و راهیمون کرد...!
تارسیدن به خونه هامین یک کلمه هم حرف نزد... حتی یک بار هم از اینه به من نگاه نکرد...
و خدا میدونست چقدر از این رفتارش... از این قول هاش... از این قرار هاش ....!!! فقط خدا میدونست! حتی خودمم نمیدونستم...
به همراه مارال بعد از خداحافظی از هامین وارد خونه شدیم... مارال برام تو هال رخت خواب پهن کرد و من فقط خودمو روی تشک انداختم ... مارال یه بالش زیرپام گذاشت و عین تو فیلما ملافه رو تا گردنم بالا کشید...
محلی به کارا و ادا و اطفارش نذاشتم... به سقف زل زده بودم...
نمیدونم چقدر گذشت... دیشب نتونسته بودم خوب بخوابم فکر وخیال مانع از این میشد که ارامش داشته باشم....
یه چیزی تو وجودم بود که نمیخواستمش... منتظرش نبودم... یه عذاب وجدان.. یه حس دوگانه... یاشایدم چند گانه... یه حس تلخ... یه حس شیرین... کلی حس تو وجود من بود که بلد نبودم باهاشون مقابله کنم...
اونقدر ناگهانی مهمون وجودم شده بودن که نمیدونستم چطوری باید باهاشون مواجه بشم...
کلافه و سردرگم بودم...
دیگه اون میشای سابق نبودم... تنها چیزی که ازخودم میدونستم همین بود...
اونقدر ذهنم شلوغ و خسته بود که کم کم پلکهام سنگین شود و برای همین خیلی زود خوابم برد...!
***********************
***********************
**********************************************
با صدای تلویزیون چشمامو باز کردم... از مارال خبری نبود... سرجام نشستم ... یه کش وقوس کوچیک اومدم و به کمک عصام... لی لی کنان به سمت تالار اندیشه یا همون مستراح رفتم...
اوه چه صورت پف کرده ای... !!!
وقتی به سختی امر واجب و انجام داد ودست ورومو شستم... مارال با یه ماکارانی تپل منتظرم بود...
سفره رو روی زمین پهن کرد وگفت: خوب خوابیدی؟؟؟
پامو کنار سفره دراز کردم و مارال عین یه مامان مهربون برام غذا کشید وگفت: راستی فردا از شر گچ دستتم راحت میشی...
کلافه پوفی کشیدم و کمی برای خودم سالاد کشیدم وگفتم: تازه فیزیوتراپیش شروع میشه...
مارال غمگین نگام کرد وگفت: ببین چه بلایی سر خودت اوردی!
زدم تو خط خل و چل بازی وگفتم: بی خیال بابا ... ماست وبده من...
مارال تو چشام زل زد وگفت: تو حالت خوبه؟
با دهن پر ماکارانی پیچ پیچی گفتم: چرا بد باشم؟
مارال خندید وگفت: خودتم حال خودتو نمیفهمی... تو خواب داشتی گریه میکردی..
سرمو تو بشقابم کردم و جوابشو ندادم... فهمید حس وحال بحث و گفتمان وندارم بیخیال شد...
به اندازه ی کافی پنچر بودم...
بعد از چند دقیقه سکوت مارال اروم گفت: پرهام دست از سرم برنمیداره...
سرمو بلند کردم... مارال فوری نگاهشو ازم دزدید... خرس گنده از من خجالت میکشید وسرخ میشد... لبخندی به خواهر کوچیکه زدم ومنتظر شدم تا ادامه ی حرفشو بزنه...
نگام نمیکرد صورتش هم یه ذره صورتی شده بود ... با لبخند گفت: هی میگه گور بابای دوست پسرت! باهاش بهم بزن...
و ساکت شد...
لبخندی زدم وگفتم:خوب؟
مارال موهاش و با حات قشنگی از جلوی چشمش کنار زد وگفت: من اخه دوست پسرندارم که...
-اهان منم که با دانشجوی...
مارال وسط حرفم پرید وگفت: چند وقت پیش اب پاکی و ریخت رو دستم...
مات نگاهش کردمو مارال خونسرد گفت: اون دنبال یه دختر با عقاید مذهبی عین خودش بود.... من نمیتونستم مثل اون باشم... میگن نامزد جدیدش سانتافه داره انداخته زیرپاش...
خفه گفتم:مارال!!!
مارال لبخند کجی بهم زد وگفت:حالا اگرروی پیشنهاد پرهام بخوام فکر کنم یا بهش جواب بدم میذاره به حساب اینکه من چون با اون طرف قبلیم بهم زدم...
اصلا دیگه نمیشنیدم... این روزا اینقدر درگیرخودم بود که یادم رفته بود خواهر باشم... برای مادرم دختر باشم... برای پدرم...
به صورت مارال نگاه کردم... اثری از پشیمونی وافسردگی تو چهره اش نبود.
دستمو دراز کردم ودستشو گرفتم...
با لبخند گفت: خیلی نسبت بهش احساس مثبت نداشتم... ولی خدایی خیلی زور داشت... واسم! بعد این همه وقت... میدونی چند تا خواستگار رو رد کردم!
بلند زدم زیرخنده وگفتم: اره دیدم همه واست صف کشیدن...
لیوان ابشو برداشت و رو صورتم خالی کرد وگفت: خفه شو.... خواستگارای من از تو بیشترن...
اب تو دهنم و تف کردم تو صورتش و گفتم: دیدم...
مارال دستشو دراز کرد و موهامو کشید وگفت: میگم خفه شو...
خندیدم ومارال جدی جدی داشت حرصشو رو موهای من خالی میکرد... درحالی که خودش هم میخندید گفت: ولی خدایی...
وسط حرفش پریدم وگفتم: کونت سوخت... بگو راحتم کن...
مارال دستهاشو مشت کرد و گفت: دِ ... میگم خفه شو....
خندیدم و بالشمو جلو کشیدم و کنارسفره ولو شدم... مارال هم سفره رو یه ذره از جلو پامون کنار کشید و تلویزیون و خاموش کرد و سرشو رو بالش کنار سرم گذاشت و ساکت دراز کشید...
جفتمون حرف نمیزدیم... پس مارال هم شکست عشقی خورده بود؟! عشق؟
مارال نفس عمیقی کشید وگفت: حالا که به پرهام جواب رد دادم... فکر نکنم دوباره پی شو بگیره...
-چرا؟
مارال: من دارم یه ساعت یاسین تو گوش خر میخونم؟
-لزومی نداره تو از ارتباطت با دوست پسر سابقت بگی...
مارال : با دروغ شروع بشه؟؟؟ نمیشه که... باید تو این جور روابط که یه ذره جدیه و شاید تهش ازدواج و زندگی مشترک باشه صادق بود!
مرسی خواهر کوچیکه...
اروم زدم تو سرش وگفتم: چه بزرگ شدی!
مارال :فعلا که پرید....
-همینه دیگه ناز میکنی باید فکر عاقبتش باشی... حالاپشیمونی؟
مارال:از چی؟؟؟
-به پرهام جواب رد دادی!
مارال:نه ... یه جورایی فعلا درست ترین کاری که کردم اینه... بعدا فکر میکرد اگر بهش جواب مثبت دادم از اون دخترای سواستفاده گرم...
حرفی نزدم... مارال اونقدربزرگ بود که چنین تصمیمات بزرگی میگرفت... شاید هم کوچیک بود من الکی بزرگش میکردم....
مارال اروم گفت: تو چطوری با مهراب بهم زدی؟
یه لحظه حس کردم نفسم بند اومد! من ومهراب... وای مهراب... حالا که فهمیده بود...
مارال درادامه ی حرفش گفت:هامین و دوست داری؟
حسی گفت: نه...
حسی هم گفت: اره خیلی...
میانگین این دو حس به اضافه ی عذاب وجدانی که نسبت به مهراب داشتم گفت: نمیدونم!
مارال دوباره پرسید: شماها از بچگی هم از هم خوشتون میومد!
حرفی نزدم...
مارال گفت: هامین هیچ وقت با من بازی نمیکرد همش با تو بازی میکرد... و خندید...
حسی که میگفت نه گفت اره...
حسی هم که میگفت اره هم همین جواب و داد... حتی اون احساس میانگین هم تایید کرد!
کلافه فکر کردم اگر دیروز ودیروز ها این سوال و مارال ازم میپرسید چه جوابی میدادم؟!
چیه... نکنه باز فیلم هوس هندستونشو کرده؟
دیروز اون همه مخالفت کردی تا امروز از میانگین احساست تازه نتیجه بگیری نمیدونی؟
چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه... چرا حرف نزدی... چرا صدات درنیومد... چرا گذاشتی یه احساس خاموش وفراموش شده یهو جون بگیره و شعله ور بشه .... که حالا ندونی... که بدونی ووانمود کنی به ندونستن... که از سرعذاب وجدان حضور مهراب تازه ندونی!!!
سردرگم بودم...
این حس خاموش بود که باعث میشد جلوی تمام کارها سکوت کنم و دم نزنم... و خودمو پشت رودربایستی پنهون کنم تا... حرفی نزنم... پشت استقلال شخصیتی و فکریم قایم بشم وبگم من تو رودربایستی افتادم وگرنه ....!!!
با صدای خرناس مارال ... لبخند کجی روی لبم نشست... خواهر کوچیکترت ازت بزرگتره... اون میفهمه همه چیز باید صادقانه شروع بشه اما تو!!! چطور با مهراب اینکارو کردی؟!
به ارومی از جام بلند شدم... سفره رو جمع کردم... ساعت ده شب بود... ظرفها رو به سختی یه دستی شستم...
کمی تو اشپزخونه وول خوردم... چراغ هال وخاموش کردم وبه اتاق پدرو مادرم که جای خالیشون به شدت تو خونه نبودن وفریاد میزد رفتم... روی تخت نشستم و به مهراب اس ام اس دادم.
توی متن فقط نوشتم: سلام...
به ساعت زل زدم و ثانیه شمارو میشمردم تا بدونم بعد از چقدر زمان جوابمو میده... خیلی طول نکشید... همیشه گوشیش دم دستش بود...
گوشیم تو دستم لرزید و نوشت:سلام.
همین...
اهی کشیدم و نوشتم:باید باهات حرف بزنم.... ولی بعد بی اراده جملمو به میشه باهات حرف بزنم تغییر دادم!
فقط نوشت:بگو...
اونقدرلحنش سرد بود که یه لحظه لرز کردم...
تند نوشتم:الان؟
نوشت:پس کی؟
فردا ظهر بعد ا ز بازکردن گچ دستم...
نوشتم:فردا ظهر... کجا ببینمت؟
مهراب:بیا خونم...
یه لحظه حس کردم دارم منجمد میشم و مهراب نوشت: باورم نمیشه این تو باشی میشا!
انگشتهام فوری روی صفحه ی گوشی لغزید و تند تایپ کردم:چرا؟
مهراب:این رسمش نبود!
تند نوشتم: مهراب من برات توضیح میدم...
مهراب نوشت: چه توضیحی؟
با انگشتهای یخ زده ام... درحالی که حس میکردم هیچ خونی تو رگام نیست نوشتم: ولی مهراب انتخاب من تویی... باید باهات حرف بزنم... فردا می بینمت!
مهراب جوابمو دیگه نداد و انگار خودش هم همه چیز وبه فردا موکول کرد!
روی تخت دراز کشیدم... به سقف خیره شدم... پتورو روی خودم کشیدم... دنبال نور گوشیم بودم تا مهراب مثل همیشه ازم خداحافظی کنه اما نکرد...
حس بدی داشتم... کاش الان فردا بود... کاش الان همه چیز تموم شده بود... می ترسیدم... حس خفقان اوری بود و میانگین تمام این احساسات حس بد وتلخ عذاب وجدان بود!
*********************************************
به نیم رخ هامین نگاه کردم... از وقتی اومده بود دنبال من و باهم به بیمارستان رفتیم و من گچ دستمو باز کردم لام تا کام حرف نزده بود فقط وقتی ازش خواستم منو جایی پیاده کنه پرسید: کجا میری که گفتم خونه ی مهراب وخودش راه و سمت اپارتمان خونه ی مهراب کج کرد! بدون اینکه هیچ حرکتی توی صورتش نقش ببنده!
جلوی در نگه داشت...
باید مراعات دستمو میکردم... ولی دستم خوب بود... دو تا عصامو زیر بغلم انداختم واز ماشین پیاده شدم...
زنگ ایفون و فشار دادم...
مهراب با صدای خسته ی گفت:بله؟
اهسته توی ایفون زمزمه کردم:منم...
در با صدایی چیلیکی باز شد.
هامین با استایل خاصی به کاپوت ماشین تکیه داده بو و به من نگاه میکرد تاب نگاه کردن به چشمهاشو نداشتم...
عصامو روی سکوی جلوی در خونه گذاشتم وبا یه حرکت خودمو بالا کشیدم...
خوبی خونه ی مهراب فقط این بود که طبقه ی همکف بود!
خواستم در وببندم که مهراب گفت:بذار باز باشه...
اروم سلام کردم.... وارد خونه شدم... به دیواری تکیه دادم... حس میکردم وسایل خونه کم شدن یا نوع چیدمانشون اینطور نشون میداد! چون یه تغییراتی توش پدید اومده بود... فرصت نگاه کردن به دکوراسیون خونه رو نداشتم...
مهراب با چهره ی عصبی ای جلوم ایستاده بود...
یه پیراهن طوسی ویه جین ابی یخی پوشیده بود... قیافه اش مثل همیشه ساده بود... با این فرق که نگاهش به شدت عصبی ومغموم بود!
مهراب رو به روم ایستاد...
لبخند بی رنگی زدمو گفتم: نمیخوای بهم یه چایی بدی؟
مهراب پوزخندی زد وگفت:اومدی اینجا چایی بخوری؟؟؟
نگاهی به سرتاپام انداخت...
وزنمو روی جفت عصاهام انداخته بودم... دستهاشو تو جیبش گذاشت و دست از خیره نگاه کردنم برداشت... به سمت پنجره ای رفت که به کوچه باز میشد... اونو باز کرد و نگاهی سر سری به کوچه انداخت...
اروم زمزمه کرد: شوهرتم باهات اومده خونه ی دوست پسرت؟؟؟
حرف تند وتلخش تا مغز استخونم و سوزوند!
شوکه وخفه درحالیکه حس میکردم خشک شدم گفتم: مهــــ .... راب...
خلی سریع به سمتم چرخید... چهره اش از عصبانیت سرخ و ملتهب بود...
سخت فکشو روی هم میسایید... اینقدر این کار وواضح میکرد که حس میکردم صدای ساییده شدن دندون هاش رو روی هم میشنوم... مهراب اروم و خجالتی... عصبانیتشو ندیده بودم... هیچ وقت... این چیزی که الان بود هم جزیی از شخصیت مهربونش بود و من ...!!!
با اخم پر رنگی که منو میترسوند و رگ برجسته ی گردنش به سمتم اومد... تا اونجا که ممکن بود توی دیوار فرو رفته بودم... هیچ وقت عصبانیتشو ندیده بودم!
کمی از دیوار فاصله گرفتم و خودمو به ستونی که وسط هال خونه بود رسوندم....
مهراب جلوم ایستاد... درحالی که تند وتیز نفس های بلند و پرصدایی میکشید گفت: فقط بهم بگو... چرا...!
اروم گفتم:میشه بشینیم؟؟؟ من خیلی خستم...
مهراب:خسته ای؟
لبخند مصنوعی ای زدم وگفتم: اره... بشینیم وحرف بزنیم هان؟
مهراب چشمهاشو باریک کرد وگفت:میخوای بریم تو اتاقم؟
حرفی نزدم ... مات ومبهوت زل زدم تو چشمهاش!!! چشمهایی که در عین عصبانیت و غم ... مهربون بود و برق میزد... !!!
مهراب کمی جلوتر اومد ... دقیقا رو به روم ایستاد... نفسهاش به صورتم میخورد... بی هوا مچ دستهامو از روی استین مانتوم گرفت و منو محکم به ستون چسبوند... عصام از زیربغلم با صدای بدی به زمین خورد.... درحالی که مچ دستهام توی دستهاش بود ومن روی یه پام ایستاده بودم و از ترس قالب تهی کرده بودم و حاضر بودم قسم بخورم که رنگ پوستم با سفیدی ستون پشت سرم هیچ تفاوتی نداره ... مهراب زمزمه کرد: چیه ؟ از من می ترسی؟
اهسته لبهای سنگینمو تکون دادم وگفتم: نه.... من بهت اطمینان دارم!
مهراب خیره نگاهم کرد و گفت: منم بهت اطمینان داشتم ...
پوفی کشید... درواقع نفس داغشو روی صورتم خالی کرد...
با صدایی که ازحرص دورگه شده بود گفت: دلت به اطمینانت خوشه یا به شوهرت که تو کوچه است؟
با بغض گفتم:مهراب...
مهراب:چیه؟ مگه من دوست پسرت نیستم؟؟؟ مگه من عشقت نیستم؟ مگه نمیخوای با من باشی؟
جوابی ندادم... از پشت اشک تو صورتش زل زده بودم ... مهراب تند گفت: مگه منو انتخاب نکردی؟
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم فرود اومد وبا صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم:چرا...
مهراب بلند گفت:پس ازچی میترسی؟ فکر کردی من مرد نیستم؟غریزه ندارم؟ شهوت سرم نمیشه؟ باور کن پرورشگاهی ها هم....
وساکت شد ومچ دستهامو محکم تر فشار داد و گفت: چرا ترسیدی؟؟؟ مگه میخوام چیکار کنم؟ کاری که یه دوست پسر با دوست دخترش میکنه؟؟؟ مگه بده... هان؟؟؟ من و تو که حداقل قراره ازدواج داریم... اینطور نیست؟ پس هر اتفاقی هم بیفته میتونی دلتو صابون بزنی که بالاخره باهات عقد میکنم... پس چه فرقی میکنه چهارتا جمله ی عربی بینمون رد و بدل بشه یا نه... من و تو که مال همیم... اینطور نیست؟؟
تو چشمهاش خیره شدم... حلقم از طعم اشک شور شده بود...
بلند داد زد: مگه نه؟؟؟
با ترس فقط سرمو به علامت اره تکون دادم...