خودم رو روي صندلي ماشين انداختم و گفتم:
-آخ مردم از گرما.
-چيزي خوردي؟
-نه،دارم از گشنگي و تشنگي ميميرم.وقتي اس ام اس زدي رسيدي،نمي دونم چطور تا اين كوچه اومدم.
-برات ساندويچ و دلستر خريدم.
-آخ فداي خواهر گلم بشم.
-حالا اين همه عذاب،سودي هم داشت؟
-تا من مي خورم تو گزارش بده،بعد من مي گم.
-بايد عرض كنم اين چند روزه سركار بوديم.
فكم ديگه قدرت جويدن نداشت و مات طناز را نگاه كردم،نيم نگاهي به من انداخت و گفت:
-امروز رفتم به آدرسي كه عفت خانم داده بود،شركت خوبي بود و خوشحال شدم بيكار نمونده.
-مي شه حاشيه نري.
-خانم مجيدي گفت،آقاي معيني فر حدود پنجاه و نه سال يا شصت سال داره.
-بگم چي نشي با اين حرف زدنت،تا مرز سكته رفتم،خب ديگه چي گفت؟
-مگه چي گفتم،تو گفته بودي يارو جوونه.
-ديگه چي گفت؟
-گفت،معيني فر يه آدم كوتوله و خپله كه موهاش رو مثل دم موش پشت سرش مي بنده.گفت،يه خال بزرگ هم كنار بينيش هست و از همه مهم تر گفت كه معيني فر از اون پدرسوخته هاي روزگاره و به هيچ بني بشري رهم نمي كنه.يك آدم به تمام معنا پدرسوخته و چشم چرون،در يك كلام خانم بازه.
-پس درست اومدم...اين مشخصات با آدمي كه امروز ديدم جوره.
-مي شه بگي امروز چي ديدي.
-اول يكي از اين همكاراي منو پيدا كن،از اين گدا آهني ها.
-گدا آهني چيه؟
-آي كيو،صندوق صدقات.
-حالا بشمار ببينم چقدر كاسب بودي،اگر مي صرفه از فردا همكارت بشم.
وقتي پولها را شماردم و به طناز گفتم،سوتي زد و گفت:
-نه بابا مايه دار،درآمدت خوب بوده،اگر بياي سر چهارراه دوبل مي شه ها.
-به جاي مسخره بازي يه صندوق صدقات پيدا كن.
-بيا اين هم صندوق صدقات.
حق با طناز بود و پول زيادي جمع شده بود،با يك حساب سرانگشتي مي شد گفت در آخر ماه از پايه حقوق من زياد تر هم مي شد.از حرفهاي طناز خنده ام گرفت،وقتي دوباره سوار شدم گفت:
-حالا تعريف كن.
-امروز صبح يه خانم رفت نون خريد و بعد حدود هشت و نيم يه پسر ريشو كه بهش مي خورد مذهبي باشه اومد بيرون،ساعت ده اين آقايي كه مشخصاتشو دادي به همراه همون پسري كه تعقيبش كردم و از اولي كوچكتر بود،بعد هم سر ظهر يه پسر ديگه اومد بيرون از اين جوجه قرتي ها هفت رنگ فشن.
-چه آش شعله قلم كاري.
-از اون باباهه،همچين بچه هايي بعيد نيست.
-نقشه بعديت چيه؟
-مي گم به شرطي كه جيغ و داد راه نندازي.
-اين روزها بقدري حرفها و كارهاي عجيب غريب از تو شنيدم و ديدم كه اگر بگي مي خوام برم زن طرف بشم تعجب نمي كنم.
-اين هم بد فكري نيست.
-چي چي بد فكري نيست،تو غلط مي كني.
-هاي مؤدب باش،بزرگي گفتن كوچيكي گفتن.
-دو سال ديگه فاصله نيست كه بخواي ادعاي بزرگتري كني.
-نه،خيال ندارم برم زن اون مرد بدتركيب بشم.
-نكنه مي خواي با پسراي يارو دوست بشي،خالا اون ريشو يا اون فشنه،بذار خودم حدس بزنم اون ريشو رو نمي شه از راه بدرش كني اما اين فشنه از راه بدر شده خدايي هست و مي مونه اون پسر كه همراه پدر بود،نه فكر بدي نيست اون حتما از اسرار پدرش خبر داره.
-كاراگاه گجت اگر حدسياتت تمام شد بگم.
-بفرما،نگو كه اشتباه حدس زدم.
-اشتباه حدس زدي اما فكر بدي نيست...البته هيچ كس به اندازه يك مستخدم نمي تونه كل خونه رو بررسي كنه،هم با اهالي خونه دوست بشه هم از اسرار خونه سر در بياره.
-نگو كه مي خواي...
-آره چه ايرادي داره،كمي تجربه بدست ميارم.
-تو يك احمق به تمام معنايي.
از ماشين پياده شد و بي اعتنا به من به طرف آسانسور رفت،پياده شدم و گفتم:
-حداقل در اين ابوطيارت رو قفل كن.
دستش را بالا آورد و دزدگير را زد،به قدم هايم سرعت دادم نمي خواستم كسي از اهالي مجتمع منو با ان سرووضع ببيند،قبل از بسته شدن در آسانسور خودم را به داخلش انداختم.
-حالا چرا قهر مي كني؟
-چرا قهر مي كنم!؟...هوم چه سؤال مسخره اي،اين چند روز هر كاري خواستي كردي و هر سازي زدي با تو رقصيدم اما تو ديگه داري شورش رو در آري.من ديگه نيستم و مطمئن باش نمي ذارم تو هم هر كاري مي خواي انجام بدي،خانم مي خواد مستخدم بشه....بابا،ما اگر اون ارثيه خانوادگي رو نخوايم كي رو بايد ببينيم.
-ببين طناز اگر نمي خواي كمك كني بگو،ولي ادا در نيار.شايد براي تو مهم نباشه و بخواي از اون ارثيه بگذري اما من نمي تونم،من اگر بشه از اون مي گذرم اما به شرطي كه اون پيرمرد خرفت رو زجركش كنم.مي دوني چرا زماني كه تو براي پدر ضجه مي زدي من ساكت نگاهت مي كردم،چون نمي خواستم داغم سرد بشه و آتش كينه تو دلم خاموش بشه.
-طنين اينطور حرف نزن،مي ترسم...اين تو نيستي طنين،اگر اين انتقام به نابودي خودت بكشه چي.
-برام مهم نيست.
-اگر يكي از آشناها تو رو ببينه چي؟اگر شناخته بشي چي؟مي دوني آبرويي براي ما نمي مونه.
-حواسم رو جمع مي كنم.
ملودي داخل آسانسور شماره طبقه رو اعلام كرد و هردو ساكت و مغموم وارد آپارتمان شديم،قبل از اينكه تابان يا مامان منو ببينند خودم را داخل حمام انداختم و در مقابل فراخوان طناز براي شام با گفتن خسته ام به تخت خواب پناه بردم.خودم از عاقبت اين كار وحشت داشتم اما حرفهاي طناز به وحشتم بيشتر دامن زد.
شب از نيمه گذشته بود،اما من در جاي خودم غلت مي زدم و خبري از خواب نبود.از نواختن ساعت داخل هال فهميدم ساعت چهار و نيم شبه،از جايم بلند شدم و پرده را كنار زدم،مهتاب اتاق را روشن كرده بود.به چهره طناز نگاه كردم،حرفهايش مرتب در مغزم زنگ مي زد.سرم را به شيشه چسباندم و به قرص كامل خيره شدم.از وقتي كه به ياد دارم لجباز بودم و هرچه را كه مي خواستم،چه منطقي بود چه نبود به دست مي آوردم.از عاقبت اين كار مي ترسيدم اما شهامت نداشتم شكست را بپذيرم و عقب بكشم،من اين كار را شروع كرده بودم و بايد آن را تا اخر دنبال مي كردم.با طلوع خورشيد،چشمانم در سياهي خواب فرو رفت.
-طنين بيدار شو.
-طناز بذار بخوابم،ديشب تا صبح بيدار بودم.
-من هم نمي خواستم بيدارت كنم اما مرجان آمده.
خواب آلود به ساعتم نگاه كردم و گفتم:
-باشه برو،آمدم.
دوباره چشمانم را روي هم گذاشتم اما خواب نازم زائل شده بود،خموده از روي تخت بلند شدم و از اتاق بيرون آمدم.
-خانم شش ماه مرخصي گرفتن خواب جا كنند.
-بذار صورتم رو بشورم،مي دونم چيكارت كنم،تو مگه كار و زندگي نداري مزاحم مي شي.
منتظر جواب مرجان نشدم و در دستشويي را پشت سرم بستم و در آينه به چهره ام نگاه كردم،بي خوابي ديشب وحشتناكم كرده بود.چند مشت آب سرد به صورتم زدم و از آينه به صورتم نگاه كردم،چشمانم قرمز و خواب آلود بود.با حرص خمير دندان را روي مسواك كشيدم و خشمم را روي دندانهايم خالي كردم.وقتي روبروي مرجان نشستم با لبخند شيطنت آميزي گفت:
-حالا شدي دختر خوب اما كوچولو،يه دختر خوب بايد سحرخيز باشه نه تا لنگ ظهر بخوابه.
-اون گراهام بل بدبخت يه اختراع كرده تا آدم هاي وقت نشناسي مثل تو،مزاحم آدم محترمي مثل من نشن.
-نه بابا نمرديم و ادم محترم هم ديديم،آدم ناحسابي تشكر نخواستيم نبايد با همون اختراع گراهام بل حالي از ما بپرسي.
-بخدا وقت نداشتم.
-از دردسترس نبودنت معلوم بود،ناقلا نكنه خبري هست و ما خبر نداريم.ببينم ين ارسياي بدبخت،تو آب نمك بود و ما خبر نداشتيم.
-من كي اين ارسيا خان شما رو اميدوار كردم كه شما حالا طلبكار شدي.
-نه...حالا بيخيال ارسيا،نگفتي خبري هست.
-نه،تو هم شيرين مي زني هنوز چهلم پدرم نشده.
-اما از توهيچ كاري بعيد نيست.
-خوبه اين ارسيا فقط همكار شوهرته،اگر داداش يا بچه ات بود چيكار مي كردي.
-زبونت رو گاز بگير،به من مي ياد بچه اي به سن ارسيا داشته باشم.در ضمن ارسيا همكار من و دوست صميمي شوهرم،اگر مي بيني جوس مي زنم براي اينكه دوست ندارم شوهرم با مجردها بگرده و تو دوست خوبم اين موقعيت رو از دست بدي.
-تو نمي خواد دلت شور منو بزنه،برو يكي ديگه رو پيدا كن تا دوست شوهر جونت رو از تجرد دربياره.
-من از خدامه،اما چيكار كنم گلوي طرف پيش توي تحفه گير كرده.
-تو هم از اين موقعيت استفاده كن و بگو نيازي شوهر كرده،الان هم مرخصي گرفته تا با همسرش بره ماه عسل.
-كي شش ماه رفته ماه عسل،تو هم بچه گول مي زني،تازه طرف نمي گه اين دختر هنوز چهل پدرش نشده رفت شوهر كرد.
-اگر مثل تو شيرين بزنه،باور مي كنه.
-ببينم به قيافه من مياد كم عقل باشم؟
-كم نه.
با شنيدن طداي خنده طناز نتوانستم خودم را كنترل كنم و همراه با او زدم زير خنده،مرجان هم كه ژست ادم هاي دلخور را به خودش گرفته بود نتوانست بيشتر از اين ظاهرش را حفظ كند.
-مسخره بازي بسه،بگو چه مي كني.
-از سر بيكاري سر چهارراه گدايي كي كنم.
-گمشو مسخره!
-زاست مي گم باور نداري،از صد و هجده بپرس.
-نه،جدي جدي تو عالم هپروتي.
-از من گفتن،پس فردا منو سر چهارراه ديدي نگي نگفتم.اگر تو هم بخواي مي تونم برات سرقفلي يكي از پاركها رو بگيرم،به جان مرجان درآمدش خيلي خوبه و حتي پايه حقوقش از حقوق من و تو بيشتره.
-قربونت همين كه صنف گدايان تو رو پذيرفته كافيه بايد ازشون سپاشگذار هم باشم،ديگه براي من دلسوزي نكن.
-پس فردا اگر قطب سرمايه داري آسيا شدم گلايه نكني.
-نه ما بخيل نيستيم...حالا بيخيال اين چرت و پرت ها،آمدم بگم فردا شب با ارسيا و بهروز مي آم دنبالت بريم بيرون.بقول بهروز بهتر تو و فواد رودررو حرفهاتون رو بزنيد،من هم از واسطه بازي خسته شدم.
-اولا كسي دعوتت نكرده بود واسطه بشي،دوما من حرفي ندارم كه بخوام رودررو با ارسيا بزنم،اون از طريق تو پيغام فرستاد من هم از طريق تو جواب دادم ديگه چيزي نمونده.سوما با كمال ادب درخواست شما و بهروز خان رو رد مي كنم.
-تو غلط مي كني برنامه ما رو خراب كني،شوهر بهتر از ارسيا كجا مي خواي پيدا كني.
-واي واي چه تبليغاتي،ببين از ارسيا چقدر گرفتي اينقدر داري براش مايه ميذاري.
-ارسيا برام مثل برادر مي مونه و نمي خوام حروم بشه.
-پس منو براي ارسيا لقمه نگير اصلا مي دوني چيه،من به كس ديگه اي علاقه دارم پس ديگه حرف اضافه نرن.
احساس دل ضعفه مي كردم براي همين گفتم:
-از بس فك زدي انرژي منو به هدر دادي،من رفتم صبحانه بخورم ميل نداري.
-نه برو،الهي كوفتت بشه اينقدر منو حرص ندي.
-به كوري چشم بخيل،گواراي وجودم مي شه.
در يخچال را باز كردم و از بالا به پايين نگاه كردم،هرچه را كه انتخاب مي كردم براي خوردن ميلي در وجودم احساس نمي كردم.در يخچال را بستم و چشمم به قابلمه روي گاز افتاد،درش را باز كردم خورست قورمه سبزي در خال قل قل خوردن بود.ترجيح دادم تا وقت ناهار صبر كنم و به هال برگشتم،طناز با مرجان در حال پچ پچ كردن بودن.از دال ظرف كريستال وسط ميز يك موز برداشتم و در حال پوست كندن آن گفتم:
-اي مرجان مارمولك طناز رو گمراه نكني،نكنه اين ساده رو براي ارسيا حونت لقمه گرفتي اما از حالا بگم من اجازه نمي دم پس زحمت نكش.
-چيه حسودي مي كني يه همچين تيكه اي گير طناز بياد.
-نه،نمي خوام خواهرم بدبخت شه.
-دست شما درد نكنه،يعني من اينقدر بدجنسم كه بخوام با زندگي كسي بازي كنم.
-قابلي نداشت بايد بگم از تو،توطئه گر هرچي بخواي برمياد.
-خيلي بدي طنين.
-ناراحت شدي؟اشكال نداره از وقتي كه اومدي داري رو اعصاب من پياده روي مي كني يك كم هم ما حالگيري كرديم،حالا چي مي گفتين.
-مرجان اعتقاد داره حالا كه مي خوام ترجمه كنم بهتر در كنار متوني كه از دارالترجمه مي گيرم يه كتاب هم ترجمه كنم.
-بد فكري نيست اما من متعجبم اين فكر چطور به مغز مرجان افتاد.
-چطور؟
-چون از مغز كوچيك تو بعيد.
-طنين بخدا...
-چيه برخورد؟خب عزيزم جاخالي مي دادي.
-اصلا فكر مي كنم طنين اينجا نيست...طناز اين دختر ديوونه چرا شش ماه مرخصي گرفته؟
-مي خواستم ببينم فضول كيه.
مرجان با خونسردي پايش را روي پاي ديگرش انداخت و شربتش را هم زد،بعد شروع به خوردن كرد و ادامه داد:
-طناز نگفتي چرا؟
ليوان شربتم را برداشتم،طناز با لبخند منو نگاه كرد و گفت:نمي دونم از خودش بپرس.
شربت را نوشيدم و گفتم:
-عرض كردم،مي خواستم ببينم فضول كيه.
-حالا كه فهميدي فضولم بگو ديگه.
-تو كه گفتي با من حرف نمي زني.
-حرفم رو پس مي گيرم.
-حالا شدي دختر خوب،بعد از فوت پدر كمي كارها بهم پيچيده و نياز به زمان داره تا به وضع عادي برگرده،بعد هم بيماري مامان،خودت شرايط كاري رو مي دوني و كنار آمدن با همه اين اتفاقات زمان نياز داره.تو بگو چه خبر،بچه ها چه مي كنند؟
-مثل هميشه،چيز جديدي نيست جز نبودن تو...من ديگه بايد برم.
از جايش بلند شد،در حال مرتب كردن روسريش بود كه گفتم:
-كجا،ناهار باش.
-مرسي مي خوتم برم خونه مامان منتظرمه،ديدم خونه شما تو مسيرم بود گفتم يه سري بزنم.
-منو بگو،گفتم دلت برام تنگ شده اومدي ديدنم.
-براي همين خيلي گرم از من پذيرايي كردي،براي دلخوشي حتي به يك سؤالم درست جواب ندادي.
-چون سؤالات بي ربط بود.
-جواب نخواستيم،اما اندازه يك سر سوزن معرفت داشته باش و يك سر به من بزن.
-باشه.
مرجان در حال بستن بند كفشش گفت:
-فدات شم طناز جان،خوشحال شدم ديدمت...از ديدن قيافه برزخي تو هم،اي تا حدودي خوشحال شدم.
-اما من اصلا خوشحال نشدم.
-خداحافظ مسخره.
مرجان منتظر آسانسود ايستاده بود و براي ما شكلك در مي آورد،در دل از خدا خواستم يكي از همسايه ها بيرون بياد و او را ببيند،آخ كه چه حالي مي داد خجالت كشيدن او...اما او خوش شانس تر از اين حرف ها بود.با رفتن او در آپارتمان را بستم و به آن تكيه دادم،دلم هواي كارم را كرده بود اما وقتي ياد هدفم افتادم در دلم غوغايي به پا شد.يعني آخر اين كار چه مي شد،اگر موفق نمي شدم چي،پاي آبروي خانواده ام در ميان بود.
-طنين،حواست كجاست؟
به طناز نگاه كردم داشت ميز را جمع مي كرد،گفتم:
-هيچ جا...تابان كجاست؟
-معلومه،كجاست؟
يك خيار از داخل ظرف برداشتم و گفتم:
-اينطوري نمي شه،بايد براي تابستان تابان فكري كرد...اون نمكدون و بده.
-منو با تابان سرشاخ نكن،هر كاري مي خواي بكني خودت تنهايي انجام مي دي.
-اول بايد مسئله معيني فر را جور كنم بعد.
-تصميمت قطعيه؟
-آره.
-با اين لباس هاي مد روز مي خواي بري مستخدمي.
-نه فكرشو كردم،تا ناهارت حاضر مي شه من برم پيش مامان.
از داخل آيينه خودم را برانداز كردم،از اين لباسهاي استوك بيزار هستم.با اينكه بارها آن را در آب جوشانده بوديم اما باز هم بوي نامطبوع آن آزارم مي داد و حركت ميكروبها را روي پوستم احساس مي كردم و مور مور مي شدم،اسپري را برداشتم و روي خودم خالي كردم.
-چه خبرته؟داري سم پاشي مي كني.
-طناز به خدا هنوز بو مي ده.
-لوس نشو ديگه عمرا بو بده،تو حساس شدي.
-بيا بو كن،باور نداري.
-با اون اسپري كه تو روي خودت خالي كردي ديگه بويي نمي ده.
-حالا خوب هستم،ضايع نيست.
-بيست،عالي شدي اما...
-اما چي؟
-هيچي فقط كمي دلم شور مي زنه.
به ساعتم نگاه كردم و گفتم:
-بريم ديگه دير شد.
-مستخدم با ساعت رادو،واي چه باكلاس.
-خوب شد گفتي وگرنه سوتي بدي بود،بريم دير شد.
با تدابير امنيتي دقيق طناز از آپارتمان تا ماشين را طي كرديم،خدا كمكمون كرد كسي ما رو نديد.در تمام طول مسير اضطراب يك لحظه هم رهايم نكرد،مرتب بند كيف را دور دستم مي پيچيدم و باز مي كردم تا صداي اعتراض طناز بلند شد.
-چه كار مي كني اين به اندازه كافي زوارش در رفته،اگر همين طور پيش بري ديگه چيزيش باقي نمي مونه.
-طناز دست خودم نيست،دارم مي ميرم.
-هنوز كه اتفاقي نيفتاده،مي تونيم برگرديم و همه چيزو فراموش كنيم.
-نه كاري كه شروع كردم بايد تمومش كنم.
-كجا شروع كردي!
-طناز دوباره شروع نكن،من تصميم گرفتم و بايد تا آخرش برم.
با طناز قرار گذاشته بودم چند تا كوچه اونطرفتر پياده ام كند و هر وقت خواست منتظرم باشد همان جا بايستد.نگاهي به سرتاسر كوچه انداختم و گفتم:
-طناز ديگه سفارش نكنم موبايلم خاموشه،كاري داشتي اس ام اس بزن باشه.
-چشم،چند بار مي گي...طنين،مراقب خودت باش.
به چشمان ميشي زيبايش زل زدم و همراه با نيمچه لبخندي گفتم:
-چشم،من ديگه رفتم.
به سر كوچه رسيدم و خواستم به ساعتم نگاه كنم كه با جاي خاليش مواجه شدم،گوشي موبايل را از كيفم بيرون آوردم،بيست دقيقه اي بود كه از خانه بيرون آمده بود و طبق زمان بندي من بايد ديگه پيدايش مي شد.به سمت خيابان نگاه كردم و ديدمش،از سر آسودگي لبخندي زدم و با گام هاي شمرده به سمتش حركت كردم.با نزديك شدن به او قيافه اي مغموم به خود گرفتم و وقتي از كنارش مي گذشتم،تنه اي محكم به او زدم طوريكه تمام خريدهايش پخش پياده رو شد و با دستپاچگي ساختگي گفتم:
-واي ببخشيد خانم.
بعد شروع كردم به جمع كردن خريدش كه پخش زمين شده بود.
-حواست مجاست دختر جان.
-واقعا ببخشيد خانم،اصلا متوجه نشدم.
شرم داشتم به چهره اش نگاه كنم،به سرعت خريدهايش را جمع كردم و داخل سبد گذاشتم.
-خانم واقعا عذر مي خوام،نمي دونم با چه زبوني از شما معذرت خواهي كنم.
-عيبي نداره پيش مياد.
-بذاريد تا منزل كمكتون كنم،اينها خيلي سنگينند.
-نه دخترم،خودم مي برم.
-خواهش مي كنم،اينطوري از خجالتتون در ميام وگرنه تا چند روز عذاب وجدان دارم.
-حالا كه اصرار داري باشه.
سبد را از دستش گرفتم و با او همقدم شدم،با اينكه از قبل مي دونستم جوابش چيه اما گفتم:
-خونه تون در اين محله؟
-اي دختر جان اگر قرار بود من توي اين محل خونه اي داشته باشم كه با اين سن و سال...تو اينجا چه مي كني،به سر و وضعت نمي ياد بچه اين اطراف باشي.
خوشحال از كارساز بودن سليقه طناز،خودم را غمگين تر از قبل نشون دادم و گفتم:
-براي كار آمدم اينجا اما شرايطش براي من جور نبود،خونه اي براي كار كردن رفته بودم فقط يه آقاي تنها زندگي مي كرد،خودتون دنيا ديده ايد و مي دونيد چي مي گم.
-آره دخترم با اين سن و سال كم و بررويي كه تو داري،خوب كاري كردي قبول نكردي.
-اما...قبل از اينكه به شما بربخورم داشتم فكر مي كردم كه برگردم قبول كنم.
-واه چرا؟
-من به اين كار نياز دارم،خسته شدم از بس دنبال كار گشتم.هيچ جا بدون ضامن به من كار نمي دن،اما من بايد سركار برم و خرج خانواده ام رو بدم.
-مي فهمم چي مي گي دخترم،دركت مي كنم.
از اينكه به دروغ متوسل شده بودم و احساسات اين زن را به بازي گرفته بودم از خودم بدم مي آمد.بعد طي مسير كوتاهي گفت:
-شايد بتونم برات كاري كنم،البته اگر شانس يارت باشه و خانم امروز خوش اخلاق باشه.
-راست مي گيد،واقعا از شما ممنونم.
ته دلم شاد بود،خوب فيلم بازي كرده و تا اينجاي كار موفق شده بودم.چهره آدم سرخورده را به خودم گرفتم و ادامه دادم:
-حتي اگر خانم شما بداخلاق باشه و منو قبول نكنه،باز هم از شما به خاطر لطفتون متشكرم.
-اين چه حرفيه دخترم،تو هم مثل بچه خودم،اگر كاري از دستم بربياد حتما انجام مي دم.نمي دونم چرا از وقتي كه ديدمت مهرت به دلم نشسته.
-به خاطر دل مهربونتونه.
-از قيافه ات معلومه صبحانه نخوردي،بيا تا خانم از خواب بيدار شه چيزي بخور.
اصلا نفهميدم كي به خانه معيني فر رسيده بوديم،با نگاهي به نماي خانه دوباره اضطراب به دلم چنگ زد.نمي دانم در چهره ام چه ديد كه گفت:
-نگران نباش،خانم خيلي خوش اخلاقه.
تا خواستم دهان باز كنم و بهانه اي بياورم ادامه داد:
-خانم تا يك ساعت ديگع بيدار نمي شه و من هم همصحبتي ندارم،سمانه رفته مرخصي و من تنهام.
-سمانه؟
-آره،سمانه هم مثل من اينجا كار مي كنه،خواهرش تصادف كرده رفته شهرستان به اون برسه.راستي دختر جان،اسمت چيه؟
از قبل تصميم داشتم يك اسم مستعار به نام شهين بگم اما از دهانم پريد و گفتم:طنين.
-چه اسم قشنگي،اسم منم بانو.
وقتي به خودم آمدم پشت ميز نشسته بودم و بانو استكان چاي را به دستم مي داد،از بس مضطرب بودم نمي دونم چطور تا اونجا اومده بودم.نگاهم سرتاسر آشپزخانه را كاويد،جاي بزرگي بود و با سليقه چيده شده بود.استكان را بين داستانم نگه داشتم،با اينكه هوا به شدت گرم بود اما دستان سردم نيازمند گرما بود.
-تا تو صبحانه ات رو مي خوري،من هم صبحانه آقا رو بدم.
-آقا؟
-آره،پسر بزرگ خانم،جوان خوب و سحرخيزيه برعكس بقيه خانواده اش،حالا مي گم برات اما اول بايد صبحانه آقا رو بدم.
بانو با سيني بزرگي كه حاوي صبحانه بود رفت و منو آنجا تنها گذاشت،با نفس عميقي دوباره اطرافم را نگاه كردم و بعد خيره به استكان چاي شدم.چطور در اين زمانه بي رحم چنين آدم صاف و ساده اي پيدا مي شه كه با يه برخورد ساده با من دوست بشه و با اطمينان كردن به من آبرو و موقعيت كاريش رو بخطر بندازه،از خودم بيزار بودم كه از محبت او سواستفاده مي كنم.اصلا شايد اين يك تله باشد و بخواهند...با وحشت دوباره اطرافم را نگاه كردم و آهسته خودم را كمي كج كردم و نگاهي به بيرون انداختم،خانه در سكوت كامل بود.از فكري كه به ذهنم رسيده بود رعشه اي بر اندامم افتاد،ما هرچه نگاه كردم چيز مشكوكي نديدم.حرفهاي طناز در ذهنم زنگ مي زد،نه حالا طناز يه حرفي زد آدم هرچقدر هم نامرد باشه جلو زن و بچه اش كه كثافت كاري نمي كنه.صداي ديگه اي در ذهنم جوابم را داد،از كجا معلوم زن داشته باشه مگه در اين چند روز تو زني رو ديدي كه از خانه بيرون بياد.باز خودم جواب خودم را دادم و گفتم نديدم اما بانو مرتب مي گفت خانم خانم،اگر اين خونه بدون خانم بود بانو مرتب حرفشو نمي زد تازه اينطور كه بانو از خانمش مي گه رئيس خونه اونه.
با صداي بانو از جا پريدم.
-وا تو كه هنوز چيزي نخوردي،بده من اون چايي رو حتما سرد شده،بده عوضش كنم...ترسيدي.
-نه فقط كمي جا خوردم،داشتم...فكر مي كردم.
-غصه نخور خداي تو هم بزرگه،حالا يه چيزي بخور رنگ به رو ندارري،نگران نباش درسته كه خانم خيلي جديه اما مهربونه،پس فكرشو نكن...بيا مادر اين هم چاي تازه،بخور از خودت بگو.
-از خودم؟چي بگم.
-چند سالته؟چند كلاس سواد داري؟چند تا خواهر و برادر داري؟چه مي دونم مادر،از خودت بگو،هر چي دوست داري بگو.
-من 25 سالمه.
-انشاالله پير بشي،چقدر سواد داري؟
واز خدا جواب اين سؤالش رو چي بدم...فكر اين يكي رو نكردم...دلم را به دريا زدم و يك دروغ ديگه گفتم.
-ديپلمه هستم.
-اي مادر،چرا جويده جويده حرف مي زني ديگه خودت بقيه اش رو بگو.
-آخه بانو خانم چي بگم.
-بانو خانم نه فقط بگو بانو،از خانواده ات بگو.
-يك خواهر و برادر دارم.
-خدا ببخشه،خوب مادر،نامزدي...چيزي نداري.
-نه،هنوز برام زوده.
-وا مادر،من هم سن تو بودم دختر سومم رو داشتم نكنه دلت جايي گيره.
-نه،وقتي براي ازدواج ندارم.
-اي مادر اينها همه حرفه،وقتي قسمتت پيدا بشه ديگه اينكه وقت ندارم و كار دارم كشكه.
ديگه حرفي نداشتم اما بانو همچنان به لبهايم نگاه مي كرد و منتظر بود،براي فرار از سؤالهاي بعدي گفتم:
-شما چي بانو،بچه نداريد؟
-چرا مادر،سه تا دختر دارم يه پسر.دخترها رو عروس كردم رفتن سر خونه زندگيشون،يكيشون همين تهران شوهر كرده اما دو تا ديگه رو دادم به فاميل رفتن ولايتمون،پسرم هم سربازيه البته درس خونده و دانشگاه رفته.آقا گفته هروقت از سربازي آمد مي ذارمش تو شركت سركار،منتظرم اين چند ماه تمام بشه براش دستي بالا كنم.
از نگاه بانو به خودم خجالت كشيدم و سرم را پايين انداختم،صداي مردانه اي كه بانو را صدا مي زد مرا از اين مخمصه نجات داد.به بانو نگاه كردم،آهسته گفت:
-آقاست،الان برمي گردم.
به آن صدا فكر مي كردم،چقدر صداي معيني فر برعكس ظاهرش جوان بود اما يادم آمد اين ساعت اون پسر ريشو بيرون مي رفت حتما اون كه بانو را صدا زده بود.خودم را به لقمه گرفتن سرگرم كردم تا دوباره بانو برگشت و گفت:
-تو نمي دوني چقدر اين پسر،آقاست.
-كي؟
-واي خدا مرگم بده يادم نبود كه تو نمي شناسيشون،منظورم پسر بزرگ خانمه.من فقط به اون مي گم آقا،حقا كه آقايي برازندشه.
-خانم شوهر ندارن؟
-چرا اسفنديار خان،احسان خان و فرزاد خان هم پسزهاي خانم هستند.
-معلومه خانم را خيلي دوست داريد؟
-آره من چهارده سال بيشتر نداشتم كه خونه پدر خانم شروع به كار كردم و بعد از ازدواج خانم آمدم توي اين خونه،اي جواني كجايي كه يادت بخير.حالا تو از خانواده ات بگو.
-خانواده ام...پدرم بنا بود و سر ساختماني كه كار مي كرد...از داربست افتاد و...ما يتيم شديم،مادرم هم بعد از اون حادثه كه براي پدرم اتفاق افتاد زمين گير شد و من هم كه بزرگترين بچه ام بايد خرج بقيه رادربيارم.
-آخي...خدا رحمت كنه پدرتو،مادرت هم شفا بده...واي امروز چقدر ساعت زود گذشت،برم براي خانم صبحانه ببرم و درباره تو باهاش صحبت كنم.
با اين حرف بانو،بند دلم پاره شد و وحشت تمام وجودم را تسخير كرد.سرم را پايين انداختم و چند نفس عميق بي صدا كشيدم،مرتب خودم را دلداري مي دادم و خدا خدا مي كردم كه قيافه ام براي خانم آشنا نباشد.طناز بگم خدا چيكارت كنه با اين نفوذ بد زدنت اما اين يك واقعيت بود.اصلا نفهميدم بانو كي رفت و كي برگشت اما وقتي به من گفت خانم مي خواهد منو ببينه،عزرائيل را نديده تا آخرت رفتم و برگشتم.با پاهايي لرزان با،بانو همراه شدم اصلا اميد نداشتم كه پاهاي مرتعشم تحمل وزنم را دشته باشد،وقتي از پله اي بالا مي رفتم فكر مي كردم پايم به پله بعدي نمي رسد و به پايين مي غلطم.به پشت سرم نگاه كردم،من اصلا اينجا چكار مي كردم بايد برگردم بايد بروم.از صداي دق الباب بانو از جا پريدم،بانو نگاهي به من كرد و لبش را به دندان گرفت و در حالي كه آهسته به پشت دستش مي كوبيد گفت:
-وا خدا مرگم بده اين چه رنگ و رويي كه تو داري،مادر مگه مي خوان سرت رو ببرند فقط چند تا سؤال ساده مي پرسند اينكه ترس نداره.
به سختي آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
-من الان...نمي تونم،فردا ميام خدمت خانم.
بانو دستم را گرفت و گفت:
-كجا،اگه الان بري يعني بي احترامي به خانم و خانم ديگه قبولت نمي كنه.
بانو بي اعتنا به حال من،منو با خود به درون اتاق برد.چشمان نگران من فقط يك چيز را مي ديد،زني كه روي تخت خواب دونفره بزرگي نشسته و نگاهم مي كرد،تاب نياوردم و سرم را پايين انداختم.قيافه اش برايم ناشناس بود پس او را قبلا نديده بودم،كمي آروم شدم و شنيدم كه به بانو امركرد صبحاه اش را ببرد و با رفتن بانو مانند طفلي شدم كه از مادرش دور مي ماند مثل آدم هاي دست و پا چلفتي عمل مي كردم.سرم را بالا گرفتم،خانم هم در حال نگاه كردن به من بود.وقتي نگاهم را متوجه خودش ديد گفت:
-بانو مي گه دنبال كار هستي.
مثل كسي كه جواب خود را مي دانست،منتظر پاسخ من نماند و ادامه داد:
-ما فعلا به مستخدم جديدي نياز نداريم اما چون اين درخواست از طرف بانوست استخدامت مي كنم.اينجا قانون خودش رو داره كه بانو همه رو به تو مي گه اما بايد گوشزد كنم كه من سه تا پسر مجرد دارم و جوصله عشق عاشقي بازي ندارم،پس سرت به كار خودت باشه.سؤالي نيست؟اگر داري بپرس.
در دل گفتم،من هم دل خوشي از خانواده ات ندارم كه بخوام عاشق پسزهايت بشم و بعد نگاه دقيق تري به بانو انداختم،با توجه به سنش جوان بود و اصلا به او نمي آمد پسرهايي به آن سن و سال داشته باشد.زير لب جواب منفي به سؤالش دادم و او ادامه داد:
-فردا يه فتوكپي از شناسنامه ات بيار،آدرس و شماره تلفنت رو هم داخل اون دفترچه بنويس.
به سمت كنسولي كه اشاره كرده بود رفتم و با دستاني لرزان آدرس خونه عفت خانم را نوشتم و با صدايي مرتعش گفتم:
-ما تلفن نداريم،شماره تلفن همسايه رو بنويسم؟
-بنويس.
از نوشتن كه فارغ شدم دوباره نگاهش كردم،گفتك
-ديگه كاري ندارم و مي توني بري اما فردا هشت صبح اينجا باش،جمعه ها تعطيلي به شرطي كه مهمون نداشته باشيم.در ضمن تمام وسايل مورد نيازت رو بيار چون مستخدمين اين خونه تمام وقت هستند.حالا برو به بانو بگو دو دست لباس مخصوص بهت بده،هميشه بايد براي كار توي اين خونه لباس مخصوص بپوشي و من روي اين نكته خيلي حساسم يادت باشه.ضامن تو بانو،پس براي اون پيرزن دردسر درست نكني.
-نه خيالتون راحت باشه خطايي نمي كنم،ممنون هستم كه به من كار دادين.
-بايد خوب كار كني تا اين كار رو از دست ندي،حالا برو.
به محض بستن در اتاق خواب نفسي آسوده كشيدم،حالا فتوكپي شناسنامه رو چيكار مي كردم،درسته كه خانم منو نشناخت و احتمال داره باز هم شانس بيارم و معيني فر منو نشناسه اما با ديدن فتوكپي شناسنامه حتما مي شناسه.
-چرا اينجا ايستادي،چي شد خانم قبول نكرد؟
هنوز پشت در اتاق خانم بودم،دستان بانو را در دست گرفتم و با ظاهري خوشحال گفتم:
-چرا از فردا ميام سركار اما باورم نمي شه...نمي دونم چطور از شما تشكر كنم.
-اين چه حرفيه بايد از خدا سپاسگذار باشي،حالا بيا بريم اگه خانم ببينه پشت در اتاقش ايستاديم ناراحت مي شن
آتش دل
-طنين،اين داد مي زنه دست كاري شده.
-نه تو خيلي وسواس داري،اين كجاش معلومه نادر شده ناصر.
-اومديم گفتن اصل شناسنامه رو بيار.
-اون وقت يه خاكي به سرم مي كنم،من ديگه سفارش نكنم خيالم راحت باشه.
-آره خيالت جمع جمع،مراقب خودت باش.
-شبها گوشيمو روشن مي كنم فقط برام sms بفرست،در صمن يادت نره به عفت خانم سفارش كني.
-واي چقدر مي گي،ساعت از هشت هم گذشت.
-من رفتم باي.
-طنين،مراقب اين معيني فر بزرگ باش خيلي پدرسوخته اس.
-تو هم مراقب خودت و مامان باش با تابان هم بحث نكن،باباي.
اين دو كوچه را به حالت نيمه دو طي كردم و دستم را روي زنگ گذاشتم،صداي معترض بانو را شنيدم كه قبل از باز كردن در از پشت آيفون آمد،از دير آمدنم شاكي بود.از پله هاي كوتاهي كه اطراف آن پر بود از بوته هاي شمشاد بالا آمدم و به صحن حياط رسيدم،در كنار پله هايي كه بالا آمدم سراشيبي پاركينگ بود كه به زير ساختمان مي رفت.در دو سوي حياط فضاي گلكاري بود كه در وسط گلكاري سمت چپ يك نورگير گنبدي شكل بود،حدس مي زدم استخر سرپوشيده باشد.از كنار صندلي ها گذشتم اطرافم را با كنجكاوي نگاه مي كردم،روز گذشته از شدت اضطراب هيچ چيز را نديده بودم.جلوي در ورودي به مرد جواني برخوردم كه موشكافانه داشت نگاهم مي كرد،از اينكه غافلگيرم كرده بود احساس مطبوعي نداشتم.ساكم را كمي در دستم جا به جا كردم و نفس محبوسم را همراه با سلام از سينه خارج كردم،او بي آنكه پاسخ سلامم را بدهد به بررسي خودش ادامه داد و من هم به تبعيت از او به نظاره اش پرداختم.با اينكه خودم قدي بلند دارم اما او بيست تا بيست و پنج سانتيمتر از من بلندتر بود با موهاي حالت دار مشكي و چشماني كشيده و خمار،بيني استخواني سر بالا،گونه هاي برجسته استخواني و پوست سفيد و ريش و سبيل آنكاد شده و شانه هايي ستبر و ورزيده و هيكلي كاملا ورزشي.پيراهن آستين كوتاه گوجه اي رنگ همراه با شلوار قهوه اي به تن داشت و كتش رو روي ساعد دست راست انداخته و كيف چرمي قهوه اي در دست چپش بود،بوي تلخ ادكلنش شامه ام را پر كرد.نمي دانم در نگاهش چه بود كه دلم را به وحشت مي انداخت،يك تاي ابروي خوش حالتش را بالا برد و پرسيد:
-سركار خانم،امرتون؟
-من،من ديروز استخدام شدم.
-پس مستخدم جديدي؟
منتظر جواب من نشد،كيفش را روي زمين گذاشت و به ساعت مچيش نگاه كرد و ادامه داد:
-مستخدمين بايد ساعت هشت اينجا باشن،شما نيم ساعته تاخير داريد.
-متاسفم،ديگه تكرار نمي شه.
-بفرماييد.به او اشاره كردم و گفتم:
-اجازه مي دين رد شم.
-در ورودي مستخدمين،در آشپزخانه ست.بفرماييد سمت راستتون،بعد از پيچيدن در كناري ساختمون رو مي بينيد.
به سمت مسيري كه اشاره كرده بود راه افتادم،دلم مي خواست دهانم را باز مي كردم و هر آنچه كه لياقتش را داشت بهش مي گفتم.فكر كرده بود كيه؟هركس ندونه،من كه خوب مي دونم اون معيني فر نامرد اين دك و پز رو از كجا آورده،پسره از خود متشكر براي من كلاس مي ذاره و درس وقت شناسي مي ده.وقتي از پيچ مي گذشتم براي آخرين بار نگاهش كردم داشت نگاهم مي كرد،وقتي ديد مچش را گرفتم جهت نگاهش را تغيير داد.از در آشپزخانه وارد شدم،بانو داشت تر و فرز صبحانه آمادي مي كرد كه با نيم نگاهي به سمتم گفت:
-كم كم داشتم نگران مي شدم،نمي دونستم از در تا ساختمون اينقدر فاصله ست.
-سلام،داشتم مي اومدم داخل به يه آقا بر خوردم و مجبور شدم به بازجويي ايشون جواب بدم.
-عليك سلام،به آقا جامي يا آقا احسان.
-نمي دونم يه آقاي ريشو بود.
-خب اون آقا حامي،يه لحظه فكر كردم آقا احسان برگشتن.
-آقا احسان؟ايشون بيرون هستن؟
-آره اسفنديار خان رو بردن فرودگاه،اسفنديار خان مي خواستن برن آنتاليا...يا انتاليا...نمي دونستم همچين اسمي داشت،اصلا يه كلوم تركيه.
زير لب گفتم:
-آنتاليا.
-آره هميني كه گفتي اسمشه،خب اين پسره هرجا باشه ديگه باد سر و كلش پيدا بشه.صبحانه اش رو آماده كن،من صبحانه خانم رو مي برم.
بانو آنقدر سرگرم كارش بود كه نديد چگونه روي صندلي ولو شدم.اين مردك رفته مسافرت،خدايا چقدر من بدشانسم،نه اتفاقي نيفتاده اون برمي گرده.
-وا تو كه هنور نشستي،آقا احسان اومده و تو صبحانه اش رو آماده نكردي.طنين اينطور كار كردن تو بدرد نمي خوره،زود صبحانه آقا احسان رو حاضر كن ببر سالن غذاخوري.
-چشم بانو.
با رفتن مجدد بانو،مخلفات صبحانه را داخل سيني گذاشتم و جلو در آشپزخانه مردد ايستادم.جواني كه قبلا همراه معيني فر ديده بودم،در حالي كه داشت از پله ها پايين مي آمد و آستين پيراهنش را تا مي زد نگاهش به من افتاد و بعد از يك نگاه كوتاه به كارش ادامه داد.دوباره به اطرافم نگاه كردم،اما نمي دونستم بايد به كدوم طرف برم.
-بهت نمي ياد مستخدم باشي اما سيني دستت چيز ديگه اي مي گه،مي تونم كمكت كنم.
-حدستون درسته،من ديروز استخدام شدم...لطف كنيد منو به سمت سالن غذاخوري راهنمايي كنيد.
-مستخدم جديد؟پس چرا لباس مخصوص نپوشيدي،مامان ببينه عصباني مي شه.
-بانو مهلت نداد لطفا منو راهنماييم كنيد،اين سيني خيلي سنگينه.
-بله از اين سمت.
با راهنمايي او وارد سالن غذاخوري شدم و سيني را روي ميز گذاشتم،دوباره منو مخاطب قرار داد و گفت:
-ما بهم معرفي نشديم،من احسان هستم شما؟
-طنين.
-خب طنين،بهتر تا مامان نديدتت لباست رو تغيير بدي.
ميز صبحانه را چيدم و گفتم:
-امري نيست؟
-نه مي توني بري.
به آشپزخانه برگشتم . ساكم را برداشتم اما كجا مي رفتم و لباسم را عوض مي كردم،روي صندلي نشستم و ساك دستي را كنار پايم گذاشتم.بانو سيني به دست وارد شد و با ديدن من گفت:
-صبحانه آقا احسان رو بردي؟
-بله بانو،من وسايلم رو كجا بايد بزارم آخه هنوز لباسم رو عوض نكردم و خانم ببينه ناراحت مي شه.
-اي واي،ببين با دير اومدنت همه كارهات بهم ريخته،بيا بريم اتاقتو نشونت بدم.
همين طور كه به همراه بانو مي رفتم به حرفهايش گوش مي دادم.
-اين اتاق رو با سمانه شريكي،بعد از اينكه لباست رو عوض كردي بيا تا همه جاي خونه رو نشونت بدم.حواست باشه من به خانم نگفتم دير اومدي،خودتو لو ندي.
-آقا حامي چي؟ايشون ديدن من دير اومدم.
-از بابت آقا خيالت راحت باشه.در دل گفتم اتفاقا بايد از بابت آقا حامي نگران باشم،پسره از خود متشكر حتما به گوش مامان جون مي رسونه.همچين منو صبح بازخواست كرد كه نگو،تو اولين برخورد طوري نگاهم مي كرد مثل اينكه ازم طلب داره.
-اين تخت مال تو و اون يكي هم مال سمانه،اين چند شب تنهايي نمي ترسي كه.
-نه ترسو نيستم...سمانه كي مياد؟
-فكر كنم تا دو سه روز ديگه سر و كله اش پيدا بشه...تو هم زود لباستو عوض كن بيا،ساكتو بذار توي اون كمد،اگر سؤالي نداري من برم.
-اگر باز خوابت نمي بره،تا من به مادرم سر مي زنم يه شربت خنك برام درست كن.
-چشم آقا.
-تو كه هنوز ايستادي منو نگاه مي كني،برو ديگه.
-وقتي از پله ها سرازير شدم،او به اتاق مادرش رفت و من سريع اما با دقت برايش شربت درست كردم،نمي خواستم آدم گيج و دست و پا چلفتي در نظرش جلوه كنم.از آشپزخانه بيرون آمدم و ديدم داره مي ره بيرون كه صدايش زدم با ديدن شربت در دستم لبخند بي ريايي زد،كاري كه به ندرت انجام مي داد.وقتي ليوان را برداشت سريع گفتم:
-بانو درست كرده.
در اين مدت فهميده بودم براي بانو احترام خاصي قائله،براي جلو گيري از ايرادهاي احتمالي پاي بانو را وسط كشيدم و بعد ادامه دادم:
-مگه شربت نخواسته بوديد پس چرا داشتيد مي رفتيد؟
-فكر كردم باز خوابتون برده.
گيج بازي منو گوش زد مي كرد،سرم را پايين انداختم.او شربتش را سر كشيد و ليوانش را داخل سيني گذاشت و گفت:
-به بانو بگو مادرم رو تنها نذاره.
-ايشون خودشون خواستن كه تنها باشن.
بعد از يك نگاه طولاني گفت:
-بهتر كه تنها نباشه اون هم همچين روزي،حتما به بانو بگو...من رفتم اما براي نهار برمي گردم.
-آقا كيفتون.
با دست به پيشانيش كوبيد و گفت:
-ببينم اين هپروت تو مسري نيست؟فكر مي كنم به من هم سرايت كرده،برم تا كامل هوش و حواسم رو از دست ندادم.
به رفتنش نگاه مي كردم اما جمله آخرش مرتب در ذهنش تكرار مي شد،منظورش چي بود.پسره كم داره،همه رو مثل خودش خل و چل مي بينه البته اين خانواده از دم همه مخ تعطيلند،اون از پدر خانواده و اين هم از پسراش،خدا مي دونه دخترشون چي باشه.هرچه زودتر بايد كتابها رو پيدا كنم و خودم رو از شر اين خانواده نجات بدم.
-طنين چرا ماتت برده؟
-سلام آقا احسان،صبحتون بخير.
-بانو مي گفت مريضي و حالت خيلي وخيمه كه حالا حرفاش رو باور كردم،دختر خوب ساعت يازده ظهر و اون وقت تو مي گي صبح بخير...نكنه داري كنايه مي زني به سحرخيزي من.
-نه آقا،من چنين جسارتي نكردم.
-شوخي كردم...حالا چطوري؟سلامت هستي.
-بله آقا...راستي تسليت مي گم.
-متشكرم،به بانو بگو يه چيزي بياره بخورم.
-چشم.
امروز همه دارن به من گوشزد مي كنن،يعني انقدر سوتي دادم كه اين آمفوتر هم متوجه شده،واي خدا به دادم برس.
-چيه طنين؟دزد به كشتي هاي تجاري نداشته ات زده،خب دختر عاقل دزدگير نصب مي كردي.
به سمانه نگاه كردم كه داشت سالاد فصل درست مي كرد،كلافه تر از آني بودم كه به مزه پراني هايش جواب بدم.از بانو خواستم براي احسان صبحانه ببرد،بعد چاقوي ديگري برداشتم و مشغول خرد كردن كاهوها شدم اما پرنده خيالم به هر سو پر مي كشيد.كنترل اوضاع از دستم خارج شده بود،هدفم نابودي معيني فر به وحشتناك ترين شكل بود كه عجل زودتر از من او را راحت كرد.يعني اونارو كجا مي تونه گذاشته باشه،وقتي تو اتاق خودش نبود ممكن نيست تو بقيه اتاقها باشه.شايد هم اتاق احسان باشه اون هميشه با معيني فر بوده و امين پدرش،بايد اونجا رو هم بگردم.اي خدا يه معجزه اي بشه و من سر از اتاق اين آمفوتر در بيارم كه كسي هم بهم شك نكنه.
-چرا اينقدر ريزش مي كني طنين؟
-ها...
-حواست كجاست،مي گم چرا كاهو رو انقدر ريز كردي.
به كاهوها نگاه كردم،خيلي ريزشون كرده بودم.سمانه ادامه داد:
-خودم بقيه اش رو درست مي كنم،حالا كه آقا احسان داره تلويزيون نگاه مي كنه برو اتاقشون رو تميز كن البته اگر باز خرابكاري نمي كني...وگرنه خودم برم.
اي خدا فدات بشم چقدر زود جوابم رو دادي.قبل از اينكه سمانه پشيمان بشه،با ذوق و شوق فراوان گفتم:
-نه،نه خودم مي رم،قول مي دم خيلي خوب و دقيق و با احتياط كارمو انجام بدم.
-اگر مي دونستم انقدر ذوق زده مي شي همه اتاق هاي بالا رو مي دادم تميز كني.
كمي خودم را جمع و جور كردم و گفتم:
-ذوق زده،نه من ذوق زده نشدم...اما خوب از سالاد درست كردن بهتره.
-حالا نمي خواد توضيح بدي،برو زود كارتو انجام بده بيا كه چيزي به ظهر نمونده.
-بانو كجاست؟
-فكر كنم كنار خانم،حالا مي ري يا نه.
-آره بابا،رفتم.
اتاق احسان مرتب بود و اصلا نيازي به نظافت نداشت،فقط غبارش را با دستمال زدودم و يك نگاهي به سرويس بهداشتي انداختم كه در روبروي آن توجه ام را جلب كرد.دستگيره را در دستم گرفتم و با شك آن را به پايين هل دادم،آنجا يك اتاق خواب ديگه بود كه براي تزئينات اتاق از آبي روشن تا سير استفاده شده بود.يك اتاق آرامش بخش،داشتم از ديدن اتاق لذت مي بردم كه چشمم به عكس قاب شده كنار تخت افتاد و قاب را در دست گرفتم،عكس حامي بود كه كنار دريا ايستاده بود.يك تيشرت سفيد با شلوار جين آبي تنش بود و يه بلوز بافتني مشكي كه آستين هايش رو روي شونه اش انداخته بود،چشمانش در حصار عينك آفتابي مشكي بود.به صورتش دقيق شدم،جوانتر از حالا بود و در عكس مي خنديد،كاري كه به ندرت انجام مي داد.نه امروز اون خنديد...با يادآوري خنده اش،وحشت زده به اطراف نگاه كردم كه نكنه دوباره مچ منو بگيره و بعد قاب رو بع حالت اولش برگردوندم و با عجله به سرويس بهداشتي برگشتم و بعد از شستن آنجا نفسي از سر آسودگي كشيدم.حالا نوبت گشتن اتاق بود اما با،باز كردن در متوجه شدم نقشه هايم بر آب شده چون آمفوتر به اتاقش برگشته بود.با ديدنش دست و پايم رو گم كردم و زود بند و بساطم را جمع كردم و از اتاق بيرون آمدم،با خودم غرغر مي كردم و به شانسم لعنت مي فرستادم.
***
-سمانه،تعريف مي كني يا برم بخوابم.
-ا...صبر كن،افكارم رو جمع كنم.
-نكنه تو هم چيزي نمي دوني.
-چرا بابا تو كه اخلاق بانو دستته،اون كافي دوتا گوش شنوا پيدا كنه از سير تا پياز هرچي كه بدونه رو بي كم و كاست تعريف مي كنه.
-نه مثل اينكه قرار تا صبح به حاشيه پردازي تو گوش كنم.
-نه بابا الان مي گم،چي پرسيدي؟
-چطور شد خانم با اسفنديار خان ازدواج كرد.
-آهان...اينطور كه بانو براي من تعريف كرده،از اين قرار بوده...بزار از اوش بگم تا روشن بشي.
-بگو،تو گوينده باش از آخرش هم بگي قبوله.
-زير لب گفتم،انگار مي خواد موشك هوا كنه.
-چيزي گفتي؟
-نه،بگو دارم گوش مي كنم.
-پدر خانم با يكي از دوستانش يك كارخونه شريكي مي خرند و بعد از يك مدت دچار اختلاف مي شن و بخاطر اينكه دوستيشون بهم نخوره تصميم مي گيرند كه دختر و پسرشون رو به عقد هم دربيارند و بعد كارخونه رو به نام بچه هاشون بزنند،غافل از اينكه بچه هاشون عاشق و شيداي همديگه هستند.براي همين خيلي زود ازدواج معيني،يعني پدر حامي با خانم سر مي گيره و خانم ديوونه شوهرش يعني شهيد معيني بوده تا اينكه خانم باردار مي شه و اين زن و شوهر زندگي شون شيرين تر مي شه.بانو مي گه زماني كه خانم مي خواسته فارغ بشه،معيني همش مي گفته بانو دعا كن بچه ام پسر باشه و بانو مي گفته،دختر هم خوبه فقط دعا كنيد هردوشون سالم باشن،معيني جواب داده بوده كه دختر هم خوبه و همدم مادرشه اما از خدا مي خوام پسر باشه تا پشت و پناه مادرش بشه.وقتي بچه به دنيا مياد معيني اصلا رو پا بند نبود و اسم بچه رو گذاشت حامي،بانو مي گفت بنده خدا مي دونست زياد عمر نمي كنه چون همه سهم خودش از كارخونه رو به نام خانم و بچه مي كنه.تا اينكه حامي هفت ساله مي شه،تازه انقلاب شده بود و صبح معيني مي خواست حامي را ببره مدرسه كه جلوي در همين خونه ترورش مي كنند،باورت مي شه حامي شاهد كشته شدن پدرش بوده و بعضي اوقات مي گم بداخلاقيش به خاطر اين ضربه روحيش بوده...
دلم براي حامي سوخت و مي توانستم دركش كنم،مرگ پدر خيلي سخته چه برسه به اينكه شاهد مرگش بوده باشي.صداي سمانه در گوشم پيچيد:
-بانو مي گه تازه اون موقع بود كه ما فهميديم،معيني چه آدمي بوده و چكار مي كرده.خانم ديگه هيچي ازش باقي نمونده بود،هنوز شش ماه از شهادت معيني نگذشته بود كه زمزمه شروع مي شه و از همه بيشتر پدر هانم كه خانم بايد ازدواج كنه.تا سالگردش خانم تحمل مي كنه تا اينكه فشارها زياد ميشه و خانم هم مجبود مي شه قبول كنه،اون زمان اسفنديار خان معاون كارخونه بوده و خيلي پاچهخواري پدر خانمو مي كرده.پدر خانم هم كه با مرگ معيني همه كاره كارخونه شده بود وقتي مي بينه اسفنديار خواهان ازدواج با دخترشه،خانم رو راضي مي كنه و خانم هم قبل از ازدواج همه كارخونه رو به نام حامي مي كنه.اسفنديار هم بخاطر اينكه راحت تر از بعضي موقعيت ها استفاده كنه فاميليشو عوض مي كنه و مي ذاره معيني فر و بعد ازدواج مي شه همه كاره اموال خانم،خيلي هم شيطنت داشته.خانم از همه كارهاش خبر داشت اما به روش نمي آورد تا اينكه بعد از تولد احسان،اسفنديار بي پرواتر مي شه و جلو خانم غلط اضافه مي كنه خانم هم اتاق خوابشو جدا كرد و گفت كه ديگه حق نداري بياي به اتاق من.بعد چند سال هم خانم متوجه مي شه بله آقا بي خبر از اون زن گرفته و بعد از جدايي از اون زنش، بچه هاشو آورد خانم بزرگ كنه.حامي هم وقتي ديپلم گرفت گفت خودم مي خوام كارخونه رو اداره كنم،معيني فر هم كه توي اين مدت حسابي به نوايي رسيده بود به طور مستقل براي خودش شركت واردات و صادرات زد.وضع شركتش خوب بود تا اينكه خواست شركتش رو گسترش بده و از حامي خواست شريكش بشه.بيشتر منظورش اين بود كه دست حامي رو بذاره تو حنا تا بتونه به خوش گذروني هاش برسه.
-چه سرگذشتي...نمي دوني چرا معيني فر مرد؟
--مي گن تو آنتاليا زيادي كشيده و زهرماري كوفت كرده،شنگكوب كرده...بهتر بخوابيم كه صبح بايد زود بيدار شيم.
-اه اين دختر ديگه كيه؟ديوونه ام كرده،من ديگه به حرفاش گوش نمي كنم.طنين بهتر تو به خرده فرمايشاتش برسي.
-از من خوشش نمي ياد،ديدي خودش خواست تو به كارهاش برسي.
-من ديگه نمي تونم تحمل كنم،بانو تو به كارهاش برس.
-به من كه مي گه پير هاف هافو،اصلا نمي خواد جلو چشمش باشم.
-واي خدا،كي مي خواد برگرده همون خراب شده اي بوده.
-فكر كنم به زودي چون دو روزه آمده اما هنور سر خاك پدرش نرفته و از آقا خواسته وكيل پدرش بياد تا وصيت نامه رو بخونه.
-اگر جاي آقا حامي بودم همين حالا مي رفتم دنبال آقاي آذين،تا اين دختر شرش و زودتر كم كنه.
-اون با خانم هم بد حرف مي زنه و ما كه جاي خود داريم،حالا بجاي پرحرفي به كارتون برسيد كه امروز ناهار مهمون داريم.
-كي هست بانو.
-سمانه،تو باز فضولي كردي...مهربان خانم و ساحل خانم و آقا هومن.
-چطور خواهر خانم مي خواد بياد،اونكه...
-فكر كنم آقا حامي دعوتشون كرده،مي دوني كع آقا هومن دوست آقاست...واي آمدن،من برم در رو باز كنم شما هم ظرف ميوه رو بچينيد.
در حالي كه داشتيم امر بانو را اجابت مي كرديم،از سمانه پرسيدم:
-چيه،از اين مهموني تعجب كردي؟
-آخه مهربان خانم با آقا اسفنديار قهر بود،براي همين مدتها اينجا نمي آمد اما ساحل براي سرزدن به خاله اش مي آمد و همين باعث شد با هومن خان آشنا بشه و ازدواج كنند.
-حالا با مرگ معيني فرديگه مانعي براي ديدار دو خواهر نيست.
-آره اما نه زماني كه فرنوش خانم اومده،اين دختر زبونش دست خودش نيست،تازه چشم ديدن ساحل خانم رو هم نداره.
-اين دختر طاقت ديدن كسي رو هم داره!
-نمي دونم وا...من شربت مي برم،تو ميوه ها رو بيار.
دلم خيلي شور مي زد.خدا كنه مهمانها منو نشناسند،كاش مي شد بهانه اي بيارم تا جلوي مهمانها ظاهر نشم.
-ا طنين،تو اينجايي،چرا ظرف ميوه رو نمياري.
-بانو نمي شه سمانه رو صدا كنيد ببره.
-اين چه حرفيه...آقا،سمانه رو فرستاده دنبال خانم،زود ظرف ميوه رو ببر.
با دل آشوبي كه داشتم ظرف ميوه را در دست گرفتم و نگاهي پر از تمنا به بانو انداختم كه بي تاثير بود.سمانه پيش دستي ها را چيده بود،اول ميوه را به خواهر خانم تعارف كردم،خيلي شبيه خانم بود،نفر بعد دخترش ساحل بود كه هيچ شباهتي به مادرش نداشت.او در حال برداشتن ميوه خطاب به حامي پرسيد:
-جديد؟
-آره دو ،سه هفته اي هست كه استخدام شده.
از چهره اش معلوم بود كه منو نشناخته،خيالم راحت شد و يك نفس عميق كشيدم و ميوه را به هومن خان تعارف كردم اما نگاه او چيز ديگري مي گفت و اصلا حواسش به ميوه نبود،بند دلم پاره شد.آخرين نفر حامي بود كه شنيدم هومن خان گفت:
-من،شما رو قبلا زيارت نكردم.
احساس كردم مخاطبش منم و جهت اطمينان به سويش نگاه كردم،منتظر جواب بود و منو نگاه مي كرد.
-من...نه فكر نمي كنم قبلا شما رو جايي ديده باشم.
-قبلا كجا كار مي كردي؟
-هيچ جا...
-اما مطمئنم شما رو جايي ديدم.
-متاسفم شايد اشتباه گرفتيد.
ظرف را روي ميز گذاشتم و سعي كردم با خونسردي سالن رو ترك كنم،صداي ساحل را شنيدم كه گفت:
-يعني ملاقات قبلي شما خيلي مهمه؟
-نه...مهم نيست،اما...ولش كن...
خدايا اين هم از شانس من،اگر يادش بياد منو كجا ديده...لعنتي نكنه يكي از مسافران پرواز بوده باشه.پسره احمق با اين سوالاتش،خدا كنه حامي رو مشكوك نكنه...
-طنين چرا اونجا ايستادي،بيا مخلفات ناهار رو آماده كن.
چيدن ميز بر عهده من و سمانه بود اما بيشتر هوش و حواسم به سالن و حرفهاي آنها بود،هرچند موضوع حرفها به من مرتبط نبود اما باز هم دلم آرام نمي گرفت.با آمدن فرزاد از شمال اون هوش و حواس باقي مانده را هم از دست دادم،بربختانه من بايد همه را سر ميز دعوت مي كردم و تا چشم فرزاد به من افتاد به وضوح درخشش شيطاني را در چشمش ديدم.از مقابل نگاهش گريختم و در ميانه راه آشپزخانه بودم كه تلفن زنگ زد،به خاطر نزديكي به آن مجبور به جوابگويي شدم.
-بله؟
شخص آن سوي سيم،انگليسي را به لهجه آمريكايي حرف مي زد و من هم به طبع انگليسي با او صحبت كردم.با فرنوش كار داشتن،گوشي را كنار دستگاه گذاشتم و به سمت سالن غذاخوري حركت كردم.حامي كنار در سالن ايستاده بود و با نگاهش از من توضيح مي خواست،من هم مختصر گفتم:
-با فرنوش خانم كار دارن.
فرنوش در حال صحبت با فرزاد داشت غذا مي كشيد كه كنار گوشش،آهسته گفتم:
-خانمي به نام ركسان رايدر از بيولكسي پشت خظ هستن.
چهره فرنوش در هم شد و به تندي گفت:
-اون شماره اينجا رو از كجا پيدا كرده؟...بهش بگو تمايلي به صحبت كردن با اون ندارم.
پيغام را رساندم اما زن خيلي اصرار داشت با فرنوش صحبت كند،دوباره پيش فرنوش آمدم و گفتم:
-ايشون مي گن مطلب مهمي هست كه بايد شما مطلع بشيد،در مورد آقايي به نام جيسون كيپ.
هنوز نام مرد از دهانم خارج نشده بود كه فرنوش از جايش پريد و خودش را به تلفن رساند،مي خواستم به دنبال او از سالن خارج شوم كه حامي منو مخاطب فرار داد و گفت:
-نگفته بودي به زبان انگليسي مسلطي؟
-من...
فرزاد-حامي دست از شوخي بردار،آدم پپه اي مثل اينكه يك ظرف رو درست نگه داره چطور مي تونه زبانش قوي باشه.
مي خواستم بگم پسر ديوونه پپه خودتي،تو اون ظرف و شكستي اما نگفتم و سكوت كردم.
حامي ول كن نبود،سري تكان داد و گفت:
-اون طور كه تو پاي تلفن صحبت مي كردي نشان مي داد خيلي واردي،مثل زبان مادريت!
-خوب ديگه اين هم ازاستعدادهاي مامي كه كلفتي رو استخدام كرده خوش چهره،خوش اندام با نامي زيبا و زبان دراز كه تا دل بخواد محاسن بي شمار داره...
نه مثل اينكه تا دندوناش رو تو دهنش خرد نكنم خفه نمي شه،فرزاد قصد كرده منو عصبي كنه پس بايد خونسرد باشم،اين بازجويي با آمدن فرنوش خاتمه يافت.
-حامي زودتر با وكيل پدر تماس بگير،من بايد زود برگردم مشكلي برام پيش اومده.
-تماس مي گيرم امروز بعد از ظهر بياد.
-قرنوش با ارثي كه از پدر بهم مي رسه راحت مي تونم بيام پيش تو.
-مگه مشكل سربازيت حل شده؟
-نه،پول بيشتري خرج مي كنم و قاچاق ميام.
ازشون دور شده بودم و صداشون واضح نبود،بانو و سمانه داشتن ناهار مي خوردن.
-ناهار نمي خوري؟
-نه،ميل ندارم.
***
با قرائت وصيت نامه معيني فر غوغايي برپا شد.معيني فر چنين وصيت كرده بود كه بعد از مرگش اختيار همه اموالش به دست حامي باشه تا زماني كه دخترش،فرنوش به سن سي سالگي برسه و متاهل و داراي فرزند باشه و فرزاد و احسان سي ساله و متاهل باشند و تا به آن سن هيچ گونه محكوميت كيفري نداشته باشند و همسر مورد انتخابي هر يك مورد تاييد حامي باشد و اگر در غير اين صورت عمل كنند حامي حق تصميم گيري براي سهم الارث آنها را دارد.فرزاد و فرنوش مفاد آن را قبول نداشتن و هرچه خواستن به پدرشون گفتن،در اين بين هم حامي هم از گزند حرفهاي آنها در امان نبود تا اينكه فرنوش رو كرد به خانمو گفت:
-اينها همه از گور تو بلند مي شه،تو بابام رو گول زدي تا وصيت نامه رو به نفع پسرت تنظيم كنه.
آنجا بود كه فرياد حامي را شنيدم.
-خفه شو فرنوش،وگرنه خودم خفه ات مي كنم.
-خفه شم تا تو و مادرت،حق و حقوق من و برادرم رو بخوريد.
-من و مادرم اونقدر داريم كه چشم داشتي به اموال شما داشته باشيم،من تا همين لحظه هيچ گونه اطلاعي درباره اين وصيت نامه نداشتم پس دهنتو ببند و حرف اضافه نرن.
بحث بالا گرفته بود و خانم كه تحمل اين همه توهين را نداشت به اتاقش پناه برد و احسان كه الحق اسم برازنده اي برايش گذاشتم،آمفوتر آمفوتر فقط بيننده بود.فرنوش و فرزاد،ادعا داشتن اين وصيت نامه با نقشه حامي براي كلاهبرداري تنظيم شده تا اينكه حامي خسته و كلافه از حرفهاي آن دو از خونه بيرون زد اما حرفهاي فرنوش و فرزاد تمامي نداشت.وقتي فرنوش با لحن زننده اي فرياد زد پس چي شد اين شام،بانو با دلواپسي به ساعت نگاه كرد و آهسته زير لب گفت(آقا كجا رفتن؟)اما كسي جوابگوي سوال او نبود.وضعيت خونه بعدري بهم ريخته بود كه هي كدوم ما جدات جيك زدن نداشتيم.شام بدن حامي سرو شد و خانم تنها براي حفظ ظاهر سر ميز حاضر شد اما حتي لقمه هم نخورد فقط با غذايش بازي مي كرد و به ساعت نگاه مي كرد،آخر سر هم طاقت نياورد و به بانو گفت تا با مو بايل حامي تماس بگيرد.وقتي بانو خبر آورد موبايل آقا خاموشه،فرنوش گفت:
-چقدر سخت مي گيريد شايد رفته باشه پيش يكي از دوستاش،شما كه به اين رفتارهاي حامي عادت داريد.اه نكنه نگران نوع دوستش هستين،زن و مرد بودن دوستش مهم نيست،مهم اينكه داره به ريش ما سه تا خواهر و برادر مي خنده.
در حالي كخ فرزاد با لبخند ژكوند تيكه پراني هاي خواهرش را نگاه مي كرد،بالاخره يخ آمفوتر باز شد و گفت:
-فرنوش خيلي داري زياده روي مي كني،مراقب حرف زدنت باش.
-تو كه ضرر نكردي،اون برادرت اين هم مادرت فقط در حق من و فرزاد ظلم شده.
-ببين فرنوش،اون وصيت نامه با توهين تو به حامي و مامان اغيير نمي كنه پس دست از اين اراجيف گويي بردار كه داره حوصله همه رو سر مي بري.
-احسان،من اين هم راه از اون سر دنيا نيومدم كه اين وصيت نامه مسخره رو بشنوم و بعد دست خالي برگردم.
-اين مشكل توا كه چشم به اموال پدر داشتي.
-اون اموال حق من.
-پس برو حقت رو از پدر بگير،ما هيچ كدوم نمي تونيم كاري كنيم.
فرنوش با غيض قاشقش را درون بشقابش رها كرد و رفت،با رفتن فرنوش بقيه در سكوت به غذا خوردنشون ادامه دادن.همه به اتاقهايشان رفته بودن و ما در حال مرتب كردن آشپزخانه بوديم كه بانو غرغر كنان وارد شد.
-اين پسره فكر هيچ كس رو نمي كنه،خوبه حالا اخلاق مادرش رو مي شناسه.
-چي شده بانو؟
-چي شده يعني خودت نمي بيني طنين،اين پسره رفته كه رفته بدون اينكه خبر بده.اگر بدوني با چه فلاكتي راضي كردم خانم بخوابه...شما هم كاري نداريد بريد بخوابيد فقط غذاي آقا رو داخل يخچال نذاريد.
-شما منتظر آقا مي مونيد؟
-آره.
-بانو برو استراحت كن،من منتظر ايشون مي مونم.
بانو مردد بود و بدش نمي آمد كه زودتر به بستر برود و استراحت كند،براي پايان دادن به ترديدش گفتم:
-شما كه بعد از نماز صبح نمي خوابيد و الان هم معلوم نيست آقا كي بيان،اين كم خوابي فردا شما رو كسل مي كنه.
-باشه...طنين،آقا غذا نخورده نرن به رختخواب،ديگه تاكيد نكنم.
-چشم بانو،خيالت راحت.
-سمانه تو هم با طنين بيدار باش تا آقا بياد.
-من ديگه چرا؟
-لازم نيست بانو،تنهايي مي تونم شام آقا رو بدم.
-باشه هرطور راحت تري،پس من رفتم بخوابم كه ديگه نمي تونم پلكم رو باز نگه دارم.
سمانه بعد از اطمينان از رفتن بانو گفت:
-از خداش بود بره بخوابه،حالا چه نازي هم مي كرد...تو هم عجب حوصله اي داري.
-چطور؟
-اين پسر خيلي آدمهكه مي خواي براي گرسنه نموندنش بيدار بموني،اون الان صد بار خودشو سير كرده.
-خب ديگه،اخلاق بانو اينه ديگه...تو چرا از حامي دلت پره،رفتارش با تو كه خوبه.
-نمي دونم چرا ازش خوشم نمي ياد اما از تو در تعجبم،كم بهت گير مي ده و تيكه بارت مي كنه براش فداكاري هم مي كني.
-خب ديگه چه كنم دل رحمم،تو نمي خواي بخوابي.
-چرا الان مي رم...ببينم از تنهايي نمي ترسي،اگر مي ترسي بمونم.
-نه بابا،ترس كجا بود.
-خجالت نكش و اگر مي ترسي بگو،بمونم.
-نه نمي ترسم،اگر دوست داري بموني بمون.
-نه بابا،مگه مغز خر خوردم خواب ناز و ول كنم و اينجا كنار تو بشينم منتظر دراكولا....من رفتم لالا،شب بخير.
-شب خوش.
با تنها شدن و سكوت خانه صداها واضح تر به گوش مي رسيد،صداي تيك تاك ساعت مثل ناقوس كليسا بلند بود و صداي تق و توق اشيا بيشتر.براي اين قبول كردم منتطر حامي بيدار بمونم چون مي خواستم برم كتابخانه را بگردم،اينطور كه معيني فر توي وصيت نامه نوشته بود بعيد نيست كه كتابهاي عتيقه را به حامي نداده باشد اما چرا توي وصيت نامه اسمي از اونها نبرده بود،شايد هم برده بود و من نشنيده بودم چون من فقط قسمت آخر وصيت نامه رو شنيده بودم.دستم را روي دستگيره كتابخانه گذاشتم و دوباره به راه پله نگاه كردم،اگر كسي مچم را مي گرفت چي...تمام تلاشهايم به باد مي رفت و دست از پا درازتر بايد برمي گشتم...اصلا اگر كسي پرسيد تو كتابخانه چيكار مي كني،چي بگم...مي گم حوصله ام سر رفته بود و اومدم كتاب بردارم.اگر حامي بياد و من متوجه اومدنش نشم چي؟اصلا بي خيال باشه يه فرصت ديگه،امشب با اين نگراني كه به دلم چنگ مي زنه عقل حكم مي كنه كمي احتياط كنم.از در سالن به حياط اومدم،هواي شبهاي مرداد گرم بود.روي يكي از صندلي ها نشستم و پاهاي خسته ام را روي ميز گذاشتم،پاهايم از شدت خستگي گز گز مي كرد.به آسمان پر ستاره نگاه كردم و ياد پدر افتادم،چه شبهايي كه زير اين آسمان پر ستاره مي نشستيم و ستاره ها را تقسيم مي كرديم اما حالا چي،پنجاه روز كه پدر پر كشيده و من در خانه قاتلش خوش خدمتي مي كنم.ياد مرگ پدر،آتش وجودم را شعله ور كرد و در جايم صاف نشستم براي چه به اين خانه آمده بودم.حالا چه مي شد عزرائيل از من زرنگتر نبود،معيني فر واقعا شانس آورده بود و گرنه كاري مي كردم كارستون.خدايا اون كتبهاي عتيقه كجاست؟خدايا كمكم كن تا زودتر اونها رو پيدا كنم و از شر اين خانواده راحت بشم.در عالم خودم بودم كه دو تا جسم نوراني چشمم رو زد،در پاركينگ باز بود و حامي با ماشينش وارد شد.به سرعت خودم را به آشپزخانه رساندم و غذاي حامي را داخل مايكروفر گذاشتم و تا گرم شدن آن بقيه مخلفات شام را داخل سيني چيدم تا به سالن غذخوري ببرم كه جلوي در ناگهان با حامي برخورد كردم و اگر دستان او،سيني را نمي گرفت محتويات آن پخش زمين مي شد.
-نمي خواستم بترسونمت اما از سروصداي آشپزخونه تعجب كردم و اومدم سر بزنم ببينم چه خبر...چرا نخوابيدي؟
حالم هنوز جا نيامده بود و قلبم با سرعت هزار كيلومتر در ساعت مي زد،سيني را از دستانش گرفتم و با صداي لرزاني گفتم:
-بانو از من خواست بيدار باشم تا شما بيايد،ايشون گفتن نذارم شما شام نخورده بخوابيد.با تمام تلاشي كه كرده بودم،باز هم نتوانستم جلوي لرزش صدايم را بگيرم.حامي با همان لحن خشن هميشگيش گفت:
-مطمئنا تو يكي نمي توني به زور غذا به خورد من بدي،درسته.
از لحن تحقير آميزش به آستانه انفجار رسيدم و در وجودم معجوني از ترس و نفرت در حال جوشش بود،زير لب گفتم:
-حق با شماست.
حامي نگاهي به سيني در دستش انداخت و گفت:
-هرچند ميلي به خوردن ندارم،اما نمي شه شب بيداري و زحمت تو را هم ناديده گرفت...
سيني را روي ميز وسط آشپزخانه گذاشت و گفت:
-روي همين ميز غذا مي خورم.
بعد به سمت سينك ظرفشويي رفت و مشغول شستن دستهايش شد،با به صدا در آمدن سوت مايكروفر،حامي سرش را به جانبم چرخاند و گفت:
-چيه،چرا ماتت برده غذا گرم شد.
اين ديگه چه جونوري بود خدا مي دونه،محتويات سيني را روي ميز چيدم و او روي صندلي نشست.زير چشمي او را نگاه كردم،مشغول تماشاي حركات دستم بود اما مشخص بود كمي درهم است و به قول طناز در فكر يك نقشه براي پاچه گرفتن.سعي كردم كارم بي نقص باشد،وقتي بشقاب غذا را جلويش گذاشتم شنيدم كه گفت:
-تو كه هنور ناخنهات بلنده.
مي خواستم بگم ناخن كاشتم تا دست از سر اين ناخنها برداره اما به موقع جلوي اين سوتي بزرگ را گرفتم و با كمي مكث،جواب دادم:
-من نمي تونم ناخنم رو كوتاه كنم،اما بيشتر اوقات دستكش دستم مي كنم.
-من از ناخن بلند بدم مياد،الان هم با ديدن اين ناخنها از اشتها افتادم،دستكش دست كردن تو بعدا چه سودي براي من داره.
-ببخشيد آقا ديگه تكرار نمي شه،براي شما دستكش دست مي كنم.
با اين حرف سر و ته قضيه را هم آوردم و توي دلم گفتم،من كه مي دونم دلت از جاي ديگه پره و داري سر من فلك زده خالي كي كني.كاري نداشتم تا خودم را سرگرم كنم،پشت سرش ايستادم و به كابينت تكيه دادم هرچه در ميدان ديدش نباشم بهتر است.مشغول تماشاي پشت سرش شدم و قبل از اينكه من حركتي انجام دهم،به سمتم چرخيد و گفت:
-كجايي...چرا پشت من ايستادي،بيا اينجا بشين كارت دارم.
به صندلي روبرويش اشاره كرد،از دست خودم خيلي عصباني بودم و امشب به اندازه كافي گاف داده بودم و هر لحظه ام بر تعداد آن مي افزودم.با اكراه بر روي آن نشستم،معذب بودم و دستهايم را در هم گره زدم و شنيدم كه گفت:
-تا كي مي خواي ادامه بدي؟
تمام اعضاي بدنم شل شد يعني همه چيز تمام شده و اون منو شناخته حالا چيكار كنم.با صدايي كه به زحمت شنيده مي شد گفتم:
-متوجه نمي شم،منظورتون چيه؟
با آرامش لقمه اش را جويد و فرو داد و گفت:
-مطمئنا تا آخر عمرت نمي خواي مستخدم بموني،مخصوصا تو كه تسلط به زبان داري.
تا حدودي خيالم راحت شد،اين هم وقت گير آورده نصف شبي،ببين چه سوالتي مي پرسه.با تاني گفتم:
-آگاهي من از زبان انگليسي در حد يك مبتديه.
-اينو براي كسي بگو كه صحبت كردن تو رو نشنيده باشه،تو خيلي مسلط صحبت مي كردي.
-اين نظر لطف شماست اما كسي منو بدون ضامن قبول نمي كنه.
-من حاضرم به عنوان مترجم توي شركتم استخدامت كنم.
توي دلم گفتم،من غلط مي كنم چنين پيشنهادي رو قبول كنم تا همين جا هم كه شماها رو تحمل كردم هنر كردم.بنده بعد از پيدا كردن ميراث خانوادگيم مي رم و پشت سرم رو هم نگاه نمي كنم،تازه از خدا مي خوام تا آخر عمرم چشمم به معيني فرها نيفتد.
-چي شد؟جواب منو ندادي،نكنه سكوتت علامت رضايتته.
-نه آقا داشتم فكر مي كردم.
-خب نتيجه اين فكر كردن.
-من به اين كاري كه دارم راضي هستم.
-يعني نمي خواي پيشرفت كني و مي خواي تا آخر عمرت كلفت باقي بموني...خلايق هرچه لايق.
وقتي سكوت طولاني منو ديد،خودش مسير حرف رو تغيير داد.
-از مادرم چه خبر؟بعد از رفتن من،فرنوش كاري به مادرم نداشت.
-خانم خيلي نگران شما بودن و وقتي تماس گرفتن،ديدن همراهتون خاموشه بيشتر نگران شدن،هرچند فرنوش خانم حرفهايي زد اما آقا احسان جوابشون رو دادن.
حامي بشقابش رو به شمت وسط ميز هل داد و با دستمال دهانش رو پاك كرد و گفت:
-خدايا شكرت...ببين يه وصيت نامه چطور زندگي منو بهم ريخت،يكي نيست بگه تو كه در طول عمرت چشم ديدن منو نداشتي چطور شده موقع مرگت تمام اختيارات اموالت رو به من دادي.مرد حسابي،زنده بودي كم اذيتم كردي كه حالا بچه هات رو به جونم انداختي...چرا دارم اين حرفها رو به تو مي گم،من مي رم بخوابم.تو هم زود اينجا رو تميز كن برو بخواب،ديروقته
وقتي اطرافم رو نگاه كردم،به ياد آوردم كه در خانه معيني فر نيستم و با آرامش مجدد دراز كشيدم و به سقف خيره شدم.يك ماه از عمرم را در خانه معيني فر گذرانده بودم بدون اينكه به هدف رسيده باشم،چيزي جز تحقير نصيبم نشده بود.خدايا،يعني مي شه من اين هفته عتيقه ها رو پيدا كنم و از دست اين خانواده راحت بشم.
طناز لبه تختم نشست و گفت:
-نمي خواي دل از اين رختخواب بكني.
-نمي دوني چقدر لذت بخشه.
-پس تا زماني كه تو داري لذت مي بري من هم حرفم رو مي زنم...ديشب فرصت نشد بهت بگم،سه روز پيش تابان رو بردم مدرسه جديد ثبت نام كنم اما تا ديد مدرسه اش تغيير كرده نمي دوني چه بلايي سر من آورد.هر چي بهش گفتم بگوشش نرفت كه نرفت،اصلا گوش نداد كه به گوشش فرو بره،مي گه من به غير از مدرسه خودم هيچ مدرسه اي نمي رم.شايد اگر تو باهاش صحبت كني قبول كنه.
-خب بهش مي گفتي تو امسال داري مي ري راهنمايي،اون مدرسه ابتدايي بود.
-فكر مي كني نگفتم خواهر من،گذشت اون زماني كه سر بچه ها رو شيره مي ماليدن،توي اين دوره زمونه بچه ها سر بزرگترها رو شيره مي مالند.پرو پرو برگشته بهم مي گه منو خر نكن،توي اون مدرسه راهنمايي هم بود.
-باشه...ولي تو هم اگر با اون دوستانه تر رفتار كني به اين مشكلات بر نمي خوري.
-فكر مي كني نمي خوام،خيلي تلاش كردم اما تابان نمي خواد با من راه بياد.
-من با تابان صحبت مي كنم،شما دو تا بايد از اين به بعد بيشتر به هم احترام بزاريد،تو هم بيشتر مراعاتش رو كن.
-باشه،حالا پاشو صورتت رو بشور بيا برام تعريف كن.
-چشم،مي خواي الان همه اتفاقات رو تعريف كنم.
-بد فكري نيست،همه خوابند راحت تر مي تونيم حرف بزنيم.
همونطور كه طاقباز داز كشيده بودم به سمتش چرخيدم و با نگاه به چشمان منتظرش،همه وقايع هفته گذشته را تعريف كردم.بعد از شنيدن حرفهايم نجواكنان گفت:
-معيني فر مرد!
-آره بدون اينكه تقاص كارش رو پس بده.
-پس موندن تو،توي اون خونه ديگه دليلي نداره.
-پس ميراث خانوادگيمون چي؟من تا پيداش نكنم دست از سر اين خانواده بر نمي دارم.
-حالا اين دخترش چطور آدميه؟
-هيچي...يه چيزي تو مايه هاي برادرهاش...اسم شپشش منيژه خانم،چسم ديدن منو نداره و به بانو هم مي گه پير زن هاف هافو.بيچاره سمانه،با اينكه مرتب بهش گير مي ده اما مجبور تحملش كنه.
-همون بهتر،تو هم زياد جلوي چشم اين خواهر و برادر نباش.
-اگر تو جاي معيني فر بودي اون عتيقه ها رو چيكار مي كردي؟
طناز با كمي فكر،من من كنان گفت:
-من...من مي ترسم اون كتابها رو فروخته باشه و تمام زحمات تو باد هوا باشه.
-از تو چه پنهون،خودمم به اين نتيجه رسيدم ولي خدا كنه اين كارو نكرده باشه.
و رفت و من خيلي سريع،به آرزو رسيدم و به عنوان مدير بخش حسابداري منصوب شدم اما به شرطي كه تمام كارهام زيرنظر رسول باشه و تا زماني كه پيچ و خم كار دستم نيامده خودسر عمل نكنم.همين رابطه كاري باعث شد كه من و رسول بهم نزديك بشيم ولي رسول همون پسري بود كه خونمون ديده بودم،محجوب و سربه زير و اين براي مني كه يكي يكدانه يغماييان،همون دختري كه پسرها مي مردن تا يه نگاه بهشون بكنم،سخت بود.از روي لج به حرفاش گوش نمي دادم و هرجايي اشتباه مي كردم به گردن اون مي انداختم،اون هم با متانت اشتباه رو مي پذيرفت.او آزار مي ديد اما شكوه نمي كرد،وقتي عذابش مي دادم لذت مي بردم ولي بعد در تنهايي عذاب مي كشيدم و گريه مي كردم.دو ماه تمام كارم شده بود منت كشي و كار اون شده بود ناز كردن در پشت نقاب حجاب.تا اينكه يه روز تو كارخونه با كميل دعوام شد،وقتي وارد اتاقم شدم و در را كوبيدم تازه متوجه شدم رسول تو اتاقمه.هم بخاطر بلاتكليفيم در مقابل اون و هم شكسته شدن غرورم به خاطر بي منطق بودن كميل زدم زير گريه،جعبه دستمال كاغذي رو جلوم گرفت و گفت:بگير اشكاتو پاك كن.
-نمي خوام،دوس ندارم به تو ربطي نداره.
بعد زيرلب ادامه داد:طاقت ديدن اشك رو توي اون چشماي شزطونت ندارم.
گريه كردن يادم رفت و هاج و واج رسول را نگاه كردم،مثل اينكه تازه فهميده بود چي گفته و فرار رو به قرار ترجيح داد.شوكه شده بودم،نمي دونم چقدر در اون حالت بودم كه صداي ماشينشو شنيدم و با خودم گفتم اگر نرم دنبالش براي هميشه از دستش دادم تعقيبش كردم،توي يه محله كثيف پايين شهر زندگي مي كرد،قبل از اينكه وارد خونش بشه جلوش سبز شدم و وقتي كه منو ديد انگار كه جن ديده باشه،جا خورد.نگاهي به در رنگ و رو رفته قديمي كردم و گفتم:
-دعوتم نمي كني.
نگاهي به سرتاسر كوچه انداخت و بدون حرف در را باز كرد و با دست به من اشاره كرد تا وارد شوم.از سه پله گذاشتم و پا به حياط گذاشتم،يه حياط كوچك كه وسطش حوض آبي رنگي بود و روي لبه هاي اون گلدون سفالي شمدوني خودنمايي مي كرد.
-چرا اومدي اينجا؟
خودم را به نشنيدن زدم و سرگرم تماشاي ساختمون كلنگي دو طبقه روبرو شدم،وقتي سكوت طولاني شد به سمت رسول برگشتم و مچش را گرفتم،مشغول ديد زدن من بود كه سرش رو پايين انداخت.با يك نگاه سرتاپايش را برانداز كردم و گفتم:
-شما هميشه همينطوري از مهموناتون پذيرايي مي كنيد.
-آخه اينجا براي شما...
-اينجا براي من چي؟
-بفرماييد از اين طرف،ببخشيد كلبه محقر من مثل خونه شما نيست.
باز هم نشنيدن شد سلاح من،از پله هاي باريك بالا رفتم و روي اولين مبل زوار در رفته نشستم.رسول دستپاچه شروع به جمع كردن و توضيح دادن كرد كه چون صبح دوستانش با عجله خونه رو ترك كردن،اينجا رو به اين روز انداختن.
خونه دو اتاق تودرتو با يك آشپزخانه كوچك داشت كه رسول در آشپزخانه ناپديد شد و با دو استكان چاي برگشت،روبروي من نشست و كف دستش رو با هم پيوند زد و به آن خيره شد.از سكوتش معذب بودم،آخر هم دلم طاقت نياورد و گفتم:
-روزه سكوت گرفتين.
-منتظرم از شما علت اومدن به اينجا رو بپرسم.
چرا از نگاه كردن به من پرهيز مي كنيد.
خودم هم از پرسشم تعجب كردم!او مدتي خيره نگاهم كرد كه در دلم گفتم،منتظر اجازه من بود تا يه دل سير نگام كنه.
-شناختي،من مينو يغماييانم.
-دوست نداشتم به اينجا كشيده بشه...من،من تو اگر در تاريكي هم مي ديم مي شناختم.
-چه جوك بامزه اي،تو در اين مدت حتي به من نيم نگاهي هم نكردي.
-من...قبل از اينكه منو بشناسي با تو آشنا بودم.
-چي!
-درست شنيدي،من اولين بار عكي تو رو روي ميز كار بابات ديدم...مينو خواهش مي كنم از اينجا برو...برو.
-چرا؟چرا از من فرار مي كني رسول...
-مي دوني چرا،نگو نمي دوني.
-بخدا نمي دونم.
-علتش همون نيرويي كه تورو به اينجا كشيده.
-من نمي فهمم.
-مي فهمي اما خودت رو به نفهميدن مي زني...من و تو بايد از هم پرهيز كنيم و اين به نفع هردو ماست،من هم قول مي دم ديگه سرراهت قرار نگيرم.
-چرا؟
-به خاط بابات،به خاطر اينكه ما از زمن تا آسمون فرق داريم.
-چرا؟
رسول دستش را ميان موهايش فرو برد،عصبي بود،با يه نفس عميق گفت:
-به خاطر اينكه دوستت دارم...تو هم به من بي ميل نيستي.
تازه معني حرفهايش را فهميدم و احساسم را شناختم،من عاشق رسول شده بودم.
-باز هم مي پرسم،چرا بايد از هم دوري كنيم.
-مينو،تو حالت خوبه.
-آره خوبم،فقط معني حرفهاي تو رو نمي فهمم.
-اگر به موقعيت خودت و من نگاه كني مي فهمي.
-تو خيلي سخت مي گيري،بابام عاشق توئه.
-آره به عنوان يه كارمند علاقه داره،نه به عنوان داماد و شوهر تنها دخترش...خواهش مي كنم برو و فراموش كن منو شناختي.
از جايش بلند شد و پشت به من و رو به پنجره ايستاد،گيج بودم از اعترافش و از شورشي كه در قلبم به پا شده بود.بلند شدم و كنارش ايستادم،رسول زيرلب گفت:
-بهتر بري،اگر دوستام بيان صورت خوشي نداره.
-تو با خانواده ات زندگي نمي كني؟
رسول آشفته گفت:
-در يه زمان مناسب توضيح مي دم.
كيفم را روي شونه ام انداختم و گفتم:
-فردا مي بينمت...ميايي ديگه؟
-نمي دونم...شايد.
چشمان غرق در اشكش را به من دوخت و ادامه داد:
-مي ترسم...اي كاش نمي اومدي مي ذاشتي من با روياي تو خوش باشم.
صدايش غم سنگيني با خودش حمل مي كرد و ديگه طاقت نداشت.از خونه اش زدم بيرون و تا برسم به حال خودم نبودم،يك بار شناور در شادي و خوشي بودم و لحظه اي ديگر با غم و اندوه همسفر مي شدم.در مقابل سوال مامانم كه پرسيد كجا بودي،به جمله خسته ام مي رم بخوابم بسنده كردم.باور نمي كردم عاشق شدم،روزهايم را با خود رسول و شبهايم را با روياهاي او شريك بودم و روي ابرها سير كي كردم.تا اينكه بالاخره رسول را شير كردم و براي خواستگاري پيش بابام فرستادم ولي اي كاش اين كار رو نمي كردم،بابام چنان فريادي كشيد كه تمام كارخونه رو لرزوند و بعد رسول را با خفت و خواري بيرون انداخت.رسول هرروز با گل و شيريني مي اومد در خونمون و نوچه هاي بابام با توهين از اون پذيرايي مي كردن.من ديگه حق خروج از خونه رو نداشتم و موبايل و تلفن اتاقم مصادره شده بود اما برام مهم نبود ولي براي خانواده ام،نداري رسول،پرورشگاهي بودنش و خيلي چيزاي ديگه كه رسول در نداشتنش نقشي نداشت مهم بود.فكر كردن،اگر بخوان به زور شوهرم بدن خودم را مي كشم اينو به خود بابام هم گفتم و اون براي تلافي حرف من امروز داده به قصد كشت رسول رو بزنند تا عقده اش رو خالي كنه.حالا توي اين بحبوحه به خواستگار سمج هم پيدا شده و از من نه گفتن و از خانواده ام،بله شنيدن.ديگه خسته شدم،طنين مي گي چيكار كنم.
متفكرانه نگاهش كردم،بدبخت در بد وضعثتي گير كرده بود كه نمي دونستم چي بايد بهش بگم و چطور راهنماييش كنم.نگاهي به طناز انداختم شايد اون فكري به ذهنش زده باشه اما اون فارغ از ناتواني من در افكار خودش سير مي كرد.دوباره به چشمان باراني مينو نگاه كردم و گفتم:
-مينو جان مشكلت خيلي پيچيده است...هر پدر و مادري حق دارند نگران آينده فرزندانشون باشن...
-من نمي خوام نگرانم باشن.اصلا كجاي دنيا ديدي به زور بخوان براي كسي خوبي كنن،من اين خوبي محبت رو نمي خوام.
طناز-مينو ما نمي گيم صددرصد حق با خانوادته اما جبهه اي كه تو گرفتي هم موفقيتي توش نيست،به جاي اين جنگ و جدل بشين و منطقي با پدرت صحبت كن.
-فكر مي كنيد صحبت نكردم.يه دادگاه يه نفره تشكيل دادن و نذاشتن جمله اولم به دومي برسه و چنان محكومم كردن كه بيا و ببين،هركدوم يه حرفي زدن و اصلا گوش نكردن ببينن درد من چيه.
-تو فاميل،بزرگتري يا كسي رو نداري كه بابات ازش حرف شنويي داشته باشه.
-نه،بابام هميشه حرف حرف خودشه و به حرف كسي هم گوش نمي كنه،حالا مي خواد حرفي كه مي زنه درست باشه يا غلط.
-واقعا نمي دونم چي بگم،طناز تو چي؟
-من هم همينطور.
-متشكرم بچه ها...مي دونستم كسي نمي تونه برام كاري كنه.اينو به اونا گفتم و به شماهام مي گم،اگر من و رسول بهم نرسيم خودمون رو مي كشيم،بابا و مامانم بمونن با عذاب وجدانشون.
-چرند نگو،هرچي قسمتتون باشه همون مي شه.حالا هم به جاي اين فكراي بيخود پاشو با هم بريم بيرون.
-فكر كردي مي ذارن از در اين خونه برم بيرون،خودشون مي دونن كه رفتنم برگشتي نداره و براي همين كميل رو مثل سگ پاسبان بستن جلوي در.
-ما تعهد مي ديم تو ر برگردونيم و تو هم به خاطر ما كاري نمي كني.
-نه بهتر تو همين اتاق جون بدم.
-دست از اين افكار مايوس كننده بردار و به زندگي اميدوار باش.شرايط كاري منو كه مي دوني،اما طناز بهت سر مي زنه.
-آره مينو جون زياد هم فكر نكن بالاخره درست مي شه،اشكال نداره با ساناز بيام ديدنت.
-نه خوشحال مي شم،بچه ها خيلي زحمت كشيدي اومديد.
حق با مينو بود،كميل در سالن با مجله خارجي سرگرم بود و با ديدن ما به پا خواست.
-خانم ها تشريف مي بريد.
-با اجازه شما.
-خواهش مي كنم طنين خانم،اختيار ما هم دست شماست.اگر لطف مي كرديد چند دقيقه هم تو سالن حضور داشتيد،ما هم از مصاحبت شما لذت مي برديم.
-شرمنده،مامان حالشون نامساعد و بايد زود برگرديم،به خانواده سلام برسونيد.
كميل ما را تا دم در بدرقه كرد يا به قول طناز،مي خواست مطمئن شه ما رفتيم
غروب روز جمعه دلگيرترين غروب هفته،كنار گور پدر نشستم و با دقت سنگ قبر را شستم و بعد گلهاي داوودي سفيد و ميخك قرمز را پرپر كردم.زانوهايم را در آغوش گرفتم و به سنگ گرانيت پوشيده شده با گلبرگهاي پرپز خيره شذم،اشكهايم آروم آروم گونه هايم را مي پيمود.
«سلام...منم دختر بي معرفتت طنين،مي دونم از من دلگيري اما بخدا،خيلي شرمنده ام كه نتونستم كاري كنم و اون نامرد قبل از اينكه دستم بهش برسه به درك واصل شد...نااميد نشو،نمي ذارم اون ميراث خانوادگي از دستمون بره و هرطوري باشه اونو پيدا مي كنم.پدر خيلي دلم برات نتگ شده و هنوز هم باورش برام سخته،هنوز هم تو خونه دنبالت مي گردم اما اينجا اين سنگ سياه تالخترين جوابه.تو نگاه مامان غم دوريت لونه كرده و تو چهره ما سه تا دنبال تو مي گرده.»
با صداي ضربه سنگي بر در خونه پدرم از خلسه شيرينم بيرون اومدم سعيد بود كه داشت فاتجه مي خوند با سر سلام كرد،جوابش رو دادم و دوباره به سنگ خيره شدم.
-خوبي؟
بدون اينكه سرم رو بلند كنم گفتم:
-از اين طرفا.
-يادت رفته باباي منم اين اطراف خونه داره،اومدم ديدنش و داشتم مي رفتم كه تو رو ديدم.
-تنها اومده بودي؟
-من كه مثل تو خواهر و برادر جون جوني ندارم،هر عصر جمعه ميام سر قبر بابام و كلي با هم گل مي گيم بلبل مي شنويم.حالا چرا شما تنهايي اومدي؟
-مي شه جدي باشي.
-جدي نيستم.
-سعيد،من حوصله ندارم.
-حتما تو دلت مي گي بر خرمگس معركه لعنت،مزاحم خلوتت شدم.
-سعيد!
-اين سعيد گفتن خيلي معني داره،يكيش يعني خفه شو و معني ديگش يعني به تو چه مربوطه و معني سومش هم بروگمشو.
به صورتش زل زدم و گفتم:
-نه مثل اينكه نمي خواي ساكت بشي.
-حالا شد،چرا مثل بچه لوسها قهر كرده بودي و نگام نمي كردي.
-دوست ندارم بعد از گريه كسي منو ببينه،از ترحم متنفرم.
-طنين،من هم مثل تو دارم طعم يتيمي رو مي چشم پس ترحم اينجا جايي نداره.
صورت سعيد جدي بود و سخت،نگاهش به افق بود و صدايش بغض دار،چشمانش پشت عينك تيره اش پنهان بود اما مي شد حدس زد كه غرق در اشك
-من...
-اگر حرفات تموم شده بهتر بري،چيزي به تاريك شدن هوا نمونده.
بلند شدم و خاكهاي لباسم را تكاندم و زير لب براي همه خفتگان خاك فاتحه اي فرستادم،بعد با سعيد قدم رنان به سمت پاركينگ حركت كرديم
-سعيد...من خيلي با طناز صحبت كردم اما اون اعتقادات خاص خودش رو داره.
-مي دونم با هم حرف زديم،دلايلش برم قانع كننده نبود براي همين بهش گفتم من هيچ وقت درخواستم رو پس نمي گيرم و منتظر جوابش مي مونم.
-تا كي؟
-تا وقتي كه ازدواج و بفهمم اصلا در دلش جايي ندارم.
-اين راهش نيست.
-تو راه بهتري سراغ داري.
-من؟!نه...اما تو بايد سروسامان بگيري،تا كي مي خواي تنها بموني.
-حرفهاي مامانم رو مي زني،مامان بزرگ.
-يعني مامانت اينقدر پيره،جرات داري جلوي خودش بگو.
-گفتم.تازه بهش مي گم تو كه عروس داري،بيكاري يه دشمن ديگه مي خواي براي خودت بسازي و من بدبخت رو گوشت قربوني كني.
-خوبه والله،مامانت همين طوري نمي تونه ما رو ببينه تو هم داري زمينه سازي مي كني بعد انتظار داري خواهرم بهت جواب مثبت بده.
-طناز به من اكي بده،كاري مي كنم كسي از گل كمتر بهش نگه.
-نظر من مهم نيست بايد نظر مساعد طناز رو جلب كني.
-طنين مي شه...
-چيه،چرا حرفت رو نمي زني.
-تا تو از پارك بياي بيرون،من هم اومدم.
-كجا مي ري؟
-مطمئنا پياده نيومدم،مي رم ماشينم رو بردارم و پشت سرت حركت كنم.
-سعيد مي تونم تنها برگردم،مشكلي نيست.
-برو دختر،تو هر كاري كني من تا پشت در خونتون اسكورتت مي كنم.
***
پيكر خسته ام را روي صندلي رها كردم.
-چه خبر شده،اين چه قيافه اي به خودت گرفتي؟
-بدبخت شدم طناز.
-چي شده؟
-هيچي،حضرت آقا هوس كردن برن ويلاي كيش.
-چه دخلي به تو داره؟
-من هم بايد برم.
-مگه بده ميري يه هوايي عوض مي كني،هم كار هم تفريح.
-مثل اينكه متوجه نيستي چطور مي رن كيش.
-بستگي داره و بيشتر با...آي گفتي،حق با توئه.
-كافيه يكي از مهماندارها منو بشناسه،مي دوني چي مي شه.
-چرا بانو و يا سمانه نمي رن.
-آقا لطف كردن به بانو مرخصي دادن بره ديدن بچه هاش شهرستان و از شانس من،سمانه بايد بره خونه خواهرش چون قرار براش خواستگار بياد و اين افتخار نصيب من شده.
-حالا مي خواي چيكار كني؟
-نمي دونم.
-مي خواي من برم،مثلا تو مريض مي شي و منو جاي خودت مي فرستي.چطوره،فكر خوبيه نه؟
-با اتفاقي كه اين هفته افتاد امكان نداره بذارم تو بري.
-چي شده؟باز هم فرزاد.
-آره،ا جلوتو نگاه كن.تو با اين رانندگيت چطور تا به حال تصادف نكردي.
-تو به رانندگي من كاري نداشته باش،تعريف كن.
-من تعريف كنم تو يادت بره راننده اي،ما ده دقيقه ديگه خونه ايم و برات تعريف مي كنم،چيكار مي كني آروم تر.
-مي خوام زودتر برسيم.
-فدات شم،من هم مي خوام برسم اما نه به قبرستون.
طناز به سمت چپ پيچيد،مي تونم قسم بخورم ماشين رو دو تا چرخ طرف راننده بلند شد.جيغ كشيدم:
-چيكار مي كني ديوونه...
-دس فرمون آبجيتون بود،حال كردين.
-مردهشور تو رو ببرن با اين دس فرمونت.
-مي بينم ادبتو خونه معيني فر جا گذاشتي.
-جلوتو نگاه كن،باز زل زده به من.
-بيا اين هم خونه،با اين غرغر كردن تو خوبه برام حواس باقي موند كه سالم برسيم.
-خجالت هم خوب چيزيه،بد نيست بدوني.
همراه ما چند تا جوون ژيگول سوار آسانسور شدن و قبل از بسته شدن در آسانسور،آقاي رجب لو جلوي ما سبز شد كه سريع پشت به او كردم.
-خانم ها،آقايون كجا؟ا خانم نيازي شماييد؟آقايون با شما هستند.
قبل از طناز يكي از اون جوون ها كه مو هايش را مثل جوجه تيغي آرايش كرده بود گفت:
-بله ما با خانم ها هستيم.
آقاي رجب لو مردد به طناز نگاه كرد و طناز براي رهايي از اين مخمصه با سر حرف پسرك را تاييد كرد تا اچازه حركت به آسانسور داده شود،نفس عميقي كشيدم به طناز نگاه كردم.
-شما هم خونه بهزاد اينا دعوتيد؟
همون جووني كه خودش را وصله ما كرده بود،طناز را مخاطب قرار داده بود.
-نه،ما مي ريم طبقه هشتم.
-امشب اينجا دو تا مهمونيه؟
-نه.
-پس اينجا ساكنيد.
-نابغه ساكنند ديگه،وگرنه سرايدار از كجا اين خانم رو مي شناخت.
جوونك نگاهي به دوستش انداخت و گفت:
-آره،چرا به مغز خودم نرسيد.
يكي ديگه شون گفت:
-چون هنوز آكبنده.
-خجالت بكشيد،جلو خانم بده...خانم اينها ذاتا بي شخصيت هستند.من از طرف بهزار از شما دعوت مي كنم بيايد مهموني،خوش مي گذره ها.
پشت به آنها،رو به در بسته آسانسور ايستاده بودم و قيافه طناز را نمي ديدم.
-نه متشكرم،نمي تونم دعوتتون رو بپذيرم.
-آخه چرا؟
ملودي كه طبقه هشتم را اعلام كرد از آسانسور زدم بيرون،صداي پاي طناز پشت سرم مي آمد و بعد صداي پسرك را شنيدم.
-اگر پشيمون شدي بيا طبقه پانزدهم.
همراه با غرغرهاي طناز راهرو را طي كردم و كليد را داخل قفل انداختم و گفتم:
-تموم شد.
-نه...وقتي ميگم از خونه آپارتماني بدم مياد مي گي بهانه مي گيري،ديدي آدم حتي توي خونه خودش هم امنيت نداره پسره پرو...حتما آخر شب شاهد يه فيلم تعقيب و گريز پليسي هستيم.
در را باز كردم،وارد شدم و گفتم:
-باز هم مي گم بهانه مي گيري،خودت به پسر رو دادي.تشريف نمياري داخل؟
تابان جلوي تلويزيون لم داده بود كه با ديدنم از بلند شد و به سويم آمد.
-سلام آجي جون،اومدي.
-من اينجا بوقم تابان خان،سلامت كو...
-طناز شروع نكن،تابان به هردوي ما سلام كرد،مگه نه داداشي؟
-آره خب...
-تا من برم يه دوش بگيرم و طناز لباسش رو عوض كنه،ترتيب يه چايي مشت رو مي دي؟
-چشم.
-فداي داداش گلم.
حوله ام را روي شونه ام انداختم،به سمت حمام مي رفتم كه جلوي در با طناز رخ به رخ شدم.
-كجا؟
-حمام.
-ا،تو قرار بود برام تعريف كني.
-باشه سرفرصت.
-منو گذاشتي سركار.
-نه به جان طناز،دركم كن خسته ام.
-بفرماييد.خانم آخر هفته ها مياد آوازه خستگيش گوش عالم رو كر مي كنه،پس من چي بگم كه از صبح تا شب تو اين چهار ديواري زندونيم و كارم شده بشور،بذار و بردار و تفريحم شده فيزيوتراپي مامان.بخدا ديگه بريدم،يه خورده هم فكر من باش.
با بغض لبه تخت نشست،حق داشت در اين چند ماه اخير زندگي ما به طور كلي تغيير كرده بود.كنارش نشستم و دستي به موهايش كشيدم و گفتم:
-طناز...خواهر خوبم.مي فهمم چي مي گي اما چكار مي شه كرد،دلت مياد مامانو بذاريم آسايشگاه.
-نه،اما مي تونيم يه پرستار بگيريم.
-از پس خرجش برنميايم.
-اينطوري هم كه نمي شه.
-چه مي شه كرد بايد تحمل كنيم،مگه خودت نمي گي با فيزيوتراپي بهتر شده و مي شه به بهبوديش اميدوار بود.چطور وقتي ما بچه بوديم اون نمي گفت خسته شدم،حالا نوبت ماست.
-فقط من اين وظيفه رو دارم.
-نه،آخر اين ماه از خونه معيني فرها ميام بيرون و نوبتي از مامن پرستاري ميمي كنيم.حالا لباستو عوض كن صورتتو بشور تا من از حمام بيام...اصلا مي خواي با دوستات تماس بگير امشب بريد بيرون.
-چيه،باز هم مي خواي از زير تعريف كردن در بري.
موهايش را بوسيدم و گفتم:
-نه برات تعريف مي كنم وفت خواب باشه،حالا اجازه هست برم حمام.
-باشه من هم برم تا،تابان خودشو نسوزونده.
با دستمال دور دهان مامان رو پاك كردم و سيني غذايش را روي ميز عسلي كنار تختش گذاشتم،بعد دستهاي پرمهرش را در دست گرفتم و نوازش كردم.چشمان پرسوالش را به من دوخته بود و دلم تاب نياورد بيشتر به آن نگاه نگران نگاه كنم.
-خيلي دلم براتون تنگ شده بود اما شرمنده خيلي سرم شلوغه،البته يه دلگرمي دارم و اون هم بهبود نسبي شماست.طناز مي گفت كه دكترا خيلي اميدوارن.
فشار ملايمي به دستم وارد كرد،دوباره نگاهش كردم.
-مامان گلم وقت خوردن داروته.
طناز سيني به دست منو نجات داد و گفت:
-خوب مادر و دختر خلوت كردين،حالا چي مي گفتين.
-هيچي حسود خانم،همه هفته مامان مال شماست و حالا كه من و مامان ده دقيقه با هم هشتيم حسودي مي كني.
-من كور بشم.
خواستم از لبه تخت بلند شوم كه مامان دوباره دستم را فشرد.
-جانم مامان.
مامان بز صدا لبهايش را تكان داد،منظورش را نفهميدم وبه طناز نگاه كردم.
-شما همراه اين خانم،مصدوم رو به بيمارستان رسونديد؟
-بله.
-بايد تا روشن شدن وضعيت...
-بله،بله مي دونم...اجازه بديد خدمتون توضيح بدم.
بعد دستش را پشت مامور پليس گذاشت و او را به سمت ديگه اي برد.به احسان نگاه كردم،با لبخند اطمينان بخشي گغت:
-خيالت راحت،حامي مي دونه چكار مي كنه...بهتر بشيني چون رنگت خيلي پريده و فكر كنم فشارت پايينه،برم به پرستار بگم بياد فشارت رو بگيره.
-متشكرم چيز مهمي نيست...بعد از فوت پدرم،زماني كه مضطربم اينطوري مي شم.
قسمت دوم حرفم را خيلي آروم گفتم و فكر كنم اصلا نشنيد،به جاي قبليش برگشت و به ساعتش نگاه كرد و گفت:
-خيلي طولاني شده...دلم شور مي زنه.
به سويي كه حامي با آن مامور رفته بود نگاه كردم.داشتن حرف مي زدن.احسان در خودش بود و جلوي من قدم مي زد،آرنجم را روي زانويم گذاشتم و صورتم را در دست گرفتم و به قدمهايي كه جلوي من رژه مي رفت نگاه كردم.قدم ها كه از حركت ايستادن،نگاهم را بالا آوردم و حامي را ديدم كه به ما رسيد و سوال منو احسان پرسيد:
-چي شد؟
-فعلا حل شد تا فردا.
گويا منو نمي ديد،كنارم با يه صندلي فاصله نشست و نفس عميقي كشيد و به احسان گفت:
-خبري نشد؟
-نه...خيلي طول كشيده.
-مي دوني باز اين احمق اكس زده بود...ضربه بدي به سرش خورده،خدا بهش رحم كنه...
با تعجب به گفتگوي دو برادر گوش كردم،پس يه خطر بزرگ از كنار گوشم گذشته بود...اكس!بعضي وقتها مي ديدم حركاتش عجيبه،من احمق رو باش...وقتي حامي باهاش جروبحث مي كرد و مي گفت اون كوفتي،چرا فكر مي كردم اهل سيخ و سنجاقه و چرا حتي يه درصد هم احتمال اكستازي نمي دادم.در اتاق عمل با قيج قيج باز شد و دكتر در حالي كه ماسكش را باز مي كرد جلوي ما ايستاد،لحظه اي به چهره منتظر ما نگه كرد و بعد سري تكان داد و زير لب گفت:
-متاسفم،ما سعي خودمون رو كرديم اما...
احسان روي زمين نشست،صداي هق هق مردانه اش به گوش مي رسيد.حامي به سويش رفت و او را در آغوش گرفت.لحظه اي بعد برانكارد كه تنپوشي از ملحفه شفيد را حمل مي كرداز اتاق بيرون آمد و از مقابلم گذشت و من با نگاهم او را بدرقه كردم.دنيا جلوي چشمم مي چرخيد روي صندلي وا رفتم و با دست،صورتم را پوشاندم.يعني فرزاد مرد اونم به همين مفتي،نه اين يه خوابه يه كابوسه،خدا جون اون خيلي جوون بود و مردن براش زود بود.چهره پرخونش جلو چشمم بود و صداي خس خسش در گوشم كه كسي منو از عالم خودم بيرون كشيد.
-طنين.
حامي جلوي من ايستاده بود،چشمانش قرمز بور و يك ليوان آب يكبار مصرف به سويم گرفته بود.بدون اينكه تعارفم كند از دستش گرفتم و لاجرعه سركشيدم،راه گلويم باز شد.به دور و برم نگاه كردم احسان نبود،شنيدم كه حامي گفت:
-بردمش تو ماشين...بهتر شما رو تا منزل برسونيم...
-تسليت مي گم.
سري تكان داد و گفت:
-خيال نداريد بلند شيد.
او حركت كرد و من مثل طفلي كه به دنبال مادرش مي دود به پاهايم سرعت دادم،وقتي با او همگام شدم پرسيد:
-من گفته بودم شما امروز به منزلتون برگرديد چرا خونه بوديد...بين تو فرزاد چه اتفاقي افتاد...
-كمي كار داشتم،مجبور شدم بمونم و امروز انجامشون بدم.
-اين يه بهانه است نه...اين حرفها به درد من نمي خوره.
-ولي ان يه واقعيت.
-واقعيت اينكه فرزاد مرده و شما با اون تو خونه تنها بوديد.
كم كم از حركت باز ماندم اما حامي همچنان تند مي رفت،با حالت نيمه دو بهش رسيدم و گقتم:
-منظورتون چيه؟
-منظور من روشنه...ما به تو گفته بوديم از فرزاد فاصله بگير.
-من با برادر شما كاري نداشتم و خودم حدم رو مي دونستم.
-اما حادثه امروز چيز ديگه اي رو مي گه...مي خوام بدونم امروز چه اتفاقي افتاد.
لجم گرفت و با حرص گفتم:
-حالا كه شما حرفم رو باور نمي كنيد بايد بگم هرچي بود،به من و اون مرحوم ربط داشته.
اينبار حامي ايستاد و خيره نگاهم كرد،بعد به راه افتادم و گفت:
-و پليس،مثل اينكه فراموش كردين.
لرزه اي به وجودم افتاد و به آرامي گفت:بله...من و فرزاد مرحوم و پليس،شما جايي تو اين مثلث نداريد.
با پوزخندي گفت:
-مي شه حدس زد،زياد سخت نيست...بهتر سوار شي،نمي خوام اين حرفا جلوي احسان ادامه داشته باشه.
پشت رل نشست و در را بست.از كله ام دود بلند شد،با خشم در را باز كردم و گفتم:
-منظورت از اين حرف چي بود،چرا به جاي رك بودن با كلمات بازي مي كني.
از ماشين پياده شد،به آن تكيه داد و دستش را روي سينه اش گره زد و گفت:ببين خانم كوچولو،من حرفم رو پس مي گيرم و ديگه نمي خوام بدونم چه اتفاقي باعث مرگ غرزاد شده چون براحتي مي شه حدس زد كه فرزاد قرباني ناز و عشوه هاي دخترانه تو شده.
-تو...تو...خيلي بي شرمي،چطور مي توني به من تهمت بزني.
-اين تهمت نيست واقعيته،حالا سوار شو.احسان حالش خوب نيست.
-من با كسي كه اينقدر درموردم بيشرمانه قضاوت مي كنه جايي نميام.
-مطمئني؟
-به سلامت آقا.
-هرطور ميل شماست.
دوباره پشت رل نشست و با يه دنده عقب از پاكينگ خارج شد و با يه گاز از جا كنده شد و رفت.به ساعتم نگاه كردم،يك ربع به دو نيمه شب بود.نگاهي به سر و وضعم انداختم،هيچ پولي به همراه نداشتم و لباشهايم پر بود از لكه هاي خشك شده خون.لبه جدول نشستم و كمي به افكارم سروسامان دادم،بعد به بيمارستان برگشتم و از نگهباني پرسيدم:
-مي تونم يه تماس بگيرم.
-توي بيمارستان براي تماس داخل شهري يه تلفن عمومي رايگان هست.
با راهنمايي نگهبان تلفن را پيدا كردم.
-الو طناز،منم طنين.بيا دنبالم.من جلوي بيمارستان...هستم.
***
-طنين...طنين بيدار شو،اه طنين با تو هستم بيدار شو كه بدبخت شديم.
با زور چشمم را باز كردم و گفتم:
-چيه؟
-پاشو پليس...
-پليس!
-آره،رفتن دم خونه عفت خانم دنبالت.
-خونه عفت خانم؟چرا ما بايد بد بخت بشيم.
-هنوز خوابي،مگه يادت نيست به معيني فر آدرس اونجا رو دادي.
تازه همه چيز را به ياد آوردم،با يك دست پتو را كنار زدم و روي تخت نشستم.
-اون چي گفته؟
-پيرزن نصف جون شده بود،فقط به مامورا گفته از اونجا رفتيم اما بهمون پيغام مي رسونه.تزه صبح اول وقت هم وسايلت رو بردن با يك نامه دادن...نمي خواي بگي چه خبره.اون از نصف شب زنگ زدنت،اون از لباش خونيت و اين هم از پليس و جواب كردن معيني فر.
بلند شدم و ايستادم هنوز لباس خوني ديشب تنم بود،مشمئز شدم و در حالي كه به خودم فحش مي دادم مانتو را از تنم خارج كردم.وقت دوش گرفتن نبود.
-وقت نمي كنم صبحونه بخورم،يه قهوه غليظ و تلخ برام رو براه كن.
غرغر طناز را مي شنيدم اما وقت نداشتم جوابش رو بدم.مانتو و شلواري ساده با يك روسري مشكي پوشيدم كه قهوه طناز حاضر شد،فنجون رو به دستم داد و گفت:
-تا اينو بخوري من هم حاضر مي شم.
-تو كجا؟
گردن كج كرد و گفت:تا پشت در كلانتري،تا تو بري و برگردي دق مرگ مي شم.
-به شرظي كه سوالي نپرشي.
-باااااشه...بيام.
-زود حاضر شو.
در حالي كه قهوه را مزه مزه مي خوردم،به اين فكر مي كردم كه به پليس چي بگم.
این را داشته باشید تا بذارم به مشکل برخورد کرده . امروز دوباره می ذارم .
-تموم شد.
-اگر خدا بخواد.
كمربند ايمني رو بستم و گفتم:
-چرا ايستادي حركت كن،الان سوالات جديد يادشون ميفته.
-چي شد؟چي گفتن.
-هيچي،صدبار اتفاقات ديروز رو تعريف كردم...آخرش گفتن فعلا از تهران خارج نشم.
طناز دنده را جا زد و گفت:
-تو ديشب چيزي خوردي؟
تازه يادم اومد از ديروز طهر تا حالا چيزي نخوردم.
-نه...برو خونه عفت خانم.
-نه اول يه اغذيه فروشي پيدا كن.
-برو خونه عفت خانم،اول وسايل و نامه رو بگيريم بعد ناهار مي گيريم مي ريم خونه.
-از قيافه ات خبر داري،شدي مثل ميت.
ياد قيافه ديشب فرزاد افتادم و تمام تنم مور مور شد،چشمم را بستم و با انگشتم گوشه آن را فشردم.
-فعلا اشتها ندارم.
-طنين.
-مي دونم چي مي خواي...فرصت بده بهت مي گم.
بيچاره عفت خانم از وضعيتي كه براش درست كرده بودم ناراحت بود و با زبون بي زبوني از ما خواست كه ديگه پاش رو به اينجور موضوعات باز نكنيم.حق هم داشت،هرچي باشه توي اون محل قديمي آبرو داشت.تمام وسايلم را برگردونده بودن و در نامه حقوق ماهانه ام بود و يك نامه كه عذر مرا خواسته بودن و آخر آن مزين بود به امضا حامي،پيش بيني اين اتفاق با جر و بحث ديشب زياد سخت نبود و مي دانستم اين كار را مي كند.از اون شخصيت خشن و خودخواه اين حركت چيز غريبي نبود،اون عادت كرده بود همه بهش بگن چشم ولي من چشم تو چشم جوابش رو داده بودم و ممعلوم بود كه نمي تواند منو تحمل كند.خدا كنه براي انتقام از از اتفاقي كه براي فرزاد افتاده بهره برداري نكنه ولي اگر اين كار را مي كرد نابود مي شدم،با برملا شدن هويتم همه چيز برعليه من مي شه و محكوم شدنم حتميه.بهتر برم ازش عذرخواهي كنم،نه در اين صورت فكر مي كنه من كمر به قتل برادرش بسته بودم.ولش كن بذار پليس كارش رو بكنه،اگر حامي برام دردسري درست كرد يه كاري مي كنم.
قاشق را درون ظرف ماست مي چرخوندم و فكرم در كوچه پس كوچه اضطراب مي چرخيد.
-طنين.
-ها.
-خيال نداري چيزي بخوري.
به ظرف غذاي مقابلم نگاه كردم كه چيزي جز مخلوط ماست و برنج باقي نمانده بود و چند قطره ماست اطراف بشقابم ريخته بود،با دستمال كاغذي آن را پاك كردم و گفتم:
-ميل ندارم.
-آجي جون.
تابان كنارم نشسته بود،به زحمت لبخند زدم و گفتم:
-جانم.
-فردا نمي ري سر كار؟
نگاهي با طناز ردوبدل كردم و گفتم:
-نه،چطور؟
-مي ياي مدرسه.
-بچه جان بذار مدرسه باز بشه بعد خراب كاري كن،چي كار كردي باز.
-هيچي،اصلا كي با تو بود.
-طناز؟!چرا بايد بيام مدرسه،كاري كردي تابان.
-نه مديرمون گفته فردا بايد يكي از والدينمون بيان مدرسه،من كه...
از بغضي كه كرده بود،دلم ريش شد و گفتم:
-باشه ميام،اگر نتونستم طناز مياد...تو هيچ وقت نبايد غصه اين موضوع رو بخوري،درسته كه پدر ديگه نيست...مامان هم مريضه اما من و طناز هميشه با تو هستيم.
-طناز نه،فقط تو بيا باشه.
-چرا من نه،مگه مايع آبروريزي جناب عالي هستم.
-طناز...من حوصله ندارم،جر و بحث ممنوع...من رفتم يه چرتي بزنم.
آمدم استراحت كنم،به آن نياز داشتم اما خواب از چشمانم فراري بود.جلوي پنجره ايستادم و يه كوه جلوم بود،چرا تا بحال نديده بودمش.
-تو كه بيداري،من فكر كردم خوابيدي.
-خوابم نبرد...تو فكر تابان بودم.
-دلم براش مي سوزه،من و تو حداقل حضور پدر و مادر رو چشيديم اما اون ظفلك كه پدر به خودش نديد و مامان هم شده يه عروسك شكسته...طنين.
-باشه برات تعريف مي كنم،مي دونم چه حالي داري.
-ديشب وقتي با اون ريخت و قيافه و لباس خوني ديدمت بعدشم مثل جسد افتادي و تا صبح ناله كردي،صبح هم اول وقت احضار شدي به كلانتري بعد هم ماجراي خونه عفت خانم،حق دارم بپرسم چي شده.
-فرزاد مرد.
-فرزاد معيني فر!
سرم را بالا پايين بردم و به علامت تاييد تكان دادم.طناز عقب عقب رفت تا به تخت خوابش رسيد،روي آن نشست و گفت:
-چطور مرده؟...نگو كه پاي تو هم گيره.
-اتفاقا پاي من يكي گيره.
اشك ناتواني از گوشه چشمم شره كرد و بغضي به عظمت كوه روبروي آپارتمان در گلويم رشد كرد.
-چطور اتفاق افتاد؟
چشمم را بستم تا ديگر اشكم روي گونه ام جاري نشود و گفتم:
-ديروز،خانم به بانو گفت كه بهم بگه زودتر برم خونه اين شب آخري رو قبل از رفتن به كيش با خانواده ام باشم تا جبران آخر هفته كه نيستم بشه،بعد از لابلاي حرفهاي بانو فهميدم قرار با احسان برن امام زاده صالح.با خودم يه فكري كردم و گفتم الان بهترين فرصت،اينها كه رفتن خونه خلوت مي شه و من هم بعد از يك جستجوي حسابي مي فهمم اون كتابها تو خونه هستن يا نه بعد ميام خونه و صبح زنگ مي زنم مي گم مامانم حالش خوب نيست و يه بهانه جور مي كنم و استعفا مي دم،هم از سفر كيش راحت مي شم هم از اين خانواده عذاب.كمي دست دست كردم تا اونها رفتن و من هم به بهانه اينكه هنوز كار دارم خونه موندم،قرار شد سريع كارهام رو انجام بدم بيام خونه.وقتي رفتن وقت رو از دست ندادم و همه جا رو وجب به وجب گشتم تا رسيدم به كتابخونه،كتابهاي پايين رو جا به جا كردم دنبال يه مخفي گاهي گاوصندوقي چيزي مي گشتم.رديفهاي پايين نبود رفتم بالاي چهارپايه و شروع به بيرون كشيدن كتابها كردم كه صداي در كتابخانه اومد،قلبم از حركت ايستاد و دستم در هوا باقي ماند.فكر كردم حامي و توي دلم گفتم،ديگه فتحه ات خوندست بدبخت شدي.
-خانم خوشگله دنبال چيزي هستي يا قصد مطالعه داري.
نفس آسوده اي كشيدم،فرزاد بود،هرچند اون هم به نوع خودش دردسر بود اما بهتر از اين بود كه حامي مچم را بگيرد.
-سلام آقا فرزاد...داشتم گردگيري مي كردم.
-گردگيري...بچه گول مي زني دزد كوچولو...نمي خواي حامي بفهمه يا پاي پليس وسط بياد نه.
نگاهش كردم،حالت چهره اش شيطاني بود و برق چشمانش يك نقشه پليد را مژده مي داد.راه فراري نبود چون در كتابخونه توسط خودش مسدود شده بود،از چهارپايه پايين اومدم و گفتم:
-من فكر نمي كردم كه نياز باشه چغولي منو به برادرت بكني يا پليس بازي در بياري.
-جان من...پس چرا داري مث يه گنجشك مي لرزي و قلبت تند تند مي زنه،من اونقدر بدجنس نيستم و اگر دختر خوبي باشي من هم كور و كر مي شم...راستي تو يه قولهايي به من داده بودي.
هيچ راهي جز مسالمت نداشتم تا راهي براي فرار پيدا كنم،با يك حركت تند مچ دستم رو گرفت و همراه خودش به اتاقش برد.در را فقل كرد و كليدش را نشانم داد و گفت:
-ببين اين كليد ناز و كوچولو رفت تو جيب شلوارم پس فكر فرار نداشته باشيم.
بعد يه قرص سفيد گذاشت كف دستم و گفت:بخور تا بزممون كامل بشه.قرص را زير زبونم نگه دشتم و يه ليوان آب سر كشيدم،وقتي خيالش راحت شد خودش هم يكي از همون قرص ها خورد و بعد سيستمش رو روشت كرد و يه آهنگ گوش كر كن گذاشت.وقتي سرش تو كمدش گرم بود،قرص را در دستم تف كردم و روتختي را بالا زدم و دستم را با ملحفه تشك پاك كردم.از داخل كمدش يه لباس خواب بيرون آورد و گفت:
-اينو بپوش تا خوشگل بشي.
نمي دونستم چه قرصي بود،با اين حال خودم رو به گيجي زدم و با لحن لوده اي گفتم:
-اينطوري كه نمي شه بايد سورپريز بشي.
-يعني چي؟
-يعني برو بيرون وقتي لباس رو پوشيدم بيا،فكرم چطوره؟
-خوبه.
-من،تو اين اتاق قايم مي شم و تو بايد پيدام كني.
-باشه.
وقتي از اتاق بيرون رفت فهميدم نقشم رو خوب بازي كردم و خودم را داخل سرويس بهداشتي انداختم،خدا خدا مي كردم در اتاق ديگه باز باشه.آخه سرويس بين دوتا اتاق بود،در يك كلام يه سرويس مشترك براي احسان و فرزاد.وقتي دستگيره را پايين كشيدم و در باز شد مثل اين بود كه بهشت را باز كردم بعد در را آهسته پشت سرم بستم و پاورچين پاورچين پشت در رسيدم و گوشم را به در چسباندم،صدايي نشنيدم.در را نيم لا باز كردم و از فرزاد خبري نبود،وارد اتاق احسان شدم و از همانجا به اتاق فرزاد كه درش باز بود آروم سرك كشيدم،پشتش به من بود و داشت سرش رو تكون مي داد و به سمت كمدش مي رفت.توي دلم از خدا كمك خواستم و اونجا رو ترك كردم،تو حياط همين طور پشت سرم را نگاه مي كردم و مي دويدم به يه جسم سخت خوردم.اين ديوار گوشتي كسي نبود جز حامي،تو اين گير و دار همين يه نفر رو كم داشتم.زبونم لال شده بود،اون هم اسفهام آميز نگاهم مي كرد كه فرياد شاد فرزاد را شنيدم.
-آي پيدات كردم پري كوچولو...برادر مهربونمم كه اينجاست.راستي كوچولو فكر كردي فقط خودت بلدي پرواز كني،الان من هم مي پرم.
مهلتي به ما نداد تا تكون بخوريم و از روي تراس جلوي پنجره اتاقش پريد،صداي شكستن نورگير حامي و من رو بخود آورد.حامي مي دويد و من پشت سرش،وقتي رسيديم بالا سرش روي سراميك لبه استخر نقش زمين شده بود و دور سرش هاله اي از خون بود.چشماش باز بود و خس خس مي كرد،حامي در حالي كه نبضشو مي گرفت سوئيچ را به سويم گرفت و گفت«برو درهاي ماشين رو باز كن»اما من همين طور نگاهش مي كردم.وقتي فرزاد را بغل كرد و ديد هنوز كنارشم،سرم فرياد زد:
-چرا ماتت برده،برو درها رو باز كن.
درهاي ماشين رو باز كردم و كناري ايستادم اما اون گفت:
-بشين.
-بشينم؟!كجا.
-رو قبر من،چرا اينقدر گيجي تو دختر...رو صندلي عقب.
وقت جدل با حامي نبود،امرش رو عجابت كردم و روي صندلي عقب نشستم و خودم را در ديگر چسباندم.حامي،فرزاد را روي صندلي گذاشت و گفت:
-صرض رو بذار روي پاهات...دهنش رو كج نگه دار تا خونها بياد بيرون و بتونه نفس بكشه.
كاري كه حامي خواسته بود كردم.حامي به سرعت مي راند و من به اين سو آن سو پرت مي شدم اما نمي تونستم چشم از چهره داغون فرزاد بردارم،چشماش...چشماش باز بود...خيلي وحشت كرده بودم...اين دومين جسدي بود كه مي ديدم...چرا من...
-طنين...طنين،نمي خواد ديگه بگي.
به ياد پدرم به هق هق افتاده بودم.
-بيا،بيا اين قرص و بخور.
قرص را در دهان گذاشتم و ليوان آب را لاجرعه سر كشيدم،بعد با كمك طناز روي تخت دراز كشيدم.طناز پتو را رويم كشيد و گفت:
-سعي كن بخوابي،به هيچ چيز هم فكر نكن.
***
از صداي تلويزيون بيدار شدم.چقدر سرم درد مي كرد،چشمم را فشرئم اما صداي تلويزيون تو سرم مي پيچيد.
-طناز خفه كن اون تلويزيون رو.
طناز خودش را داخل اتاق انداخت و گفت:
-چه خبرته،چرا داد مي زني.
-سرم...سرم داره مي تركه،برو اون تلويزيون رو خفه كن.
-باشه باشه...تو هم پاشو يه دوش آب سرد بگير خوب مي شي،فكر كنم اثر قرص هاست.
در حالي كه با دستم سرم را مي فشردم افتان و خيزان به حمام پناه بردم،تجويز طنا موثر بود.همينطور كه به مبل لم داده بودم به ياد خونه معيني فر افتادم و به ساعت نگاه كردم،شش بعدازظهر بود يعني تقريبا سه روز از مرگ فرزاد مي گذشت دلم ديگه طاقت نياورد،حاضر شدم و در مقابل سوال طناز كه گفت«كجا مي ري»گفتم خونه معيني فر و او هم با چند تا ناسزاي آبدار بدرقه ام كرد.
جلوي در منزلشون يه حجله بود با عكس فرزاد و يك تاج گل از گلهاي داوودي و گلايل سفيد و ديوارهاي پوشيده از پارچه هاي مشكي و پلاكارد تسليت،با يادآوري صحنه مرگش بغض كردم.حياط شلوغ بود اما كسي به من اعتنايي نكرد،از در آشپزخانه وارد شدم چندتا كارگر زن و مرد در حال كار كردن بودن كه اونها هم به من توجه نكردن.نمي دونم اومدنم درست بوده يا نه،نگاهي به پشت سرم انداختم و مردد بودم برگردم يا نه كه بانو وارد آشپزخانه شد و با ديدن من برق شادي در چشمش درخشيد.
-طنين.
-سلام بانو.
-چه سلامي،كجا غيب شدي بدون خداحافظي بي معرفت.
-آقا عذرم رو خواست...اينجا چه خبر؟
مثل اينكه تازه به ياد آورده باشد چهره اش را غم گرفت و گفت:
-تو خونه اي كه عزا باشه چه خبر.طفلك آقا فرزاد كه جوون مرگ شد،امروز دفنش كردن.اون دختر ذليل مرده حتي براي ديدار آخر با برادرش نيومد و گفت من وقت ندارم...سمانه هم گفت ديگه نميام و تو هم ناپديد شدي،براي همين آقا زنگ زد بع شركت خدماتي اين چند نفر رو فرستادن.
نگاهي به كارگرها انداختم با اينكه مشغول كار بودن اما معلوم بود گوششون به حرفاي ماست.
-اين آقاي تو هم يكدفعه برق مي گيردش...بدون علت وسايلم رو فرستاد و گفت ديگه نمي خواد بيايي.
-آقا احسان به خانم مي گفت تو و آقا حامي،فرزاد جوونمرگ رو رسونديد بيمارستان آره.
سرم رو تكون دادم.
-مگه قرار نبود تو بعد از ما بري،چرا موندي.
حالا نوبت بازپرسي اين يكي شد.
-داشتم وسايلم رو جمع مي كردم كه آقا فرزاد اومد خونه.تو حياط بودم و مي خواستم در را ببندم كه آقا حامي اومد،داشتم از ايشون خداحافظي مي كردم كه اون اتفاق افتاد.
-خدا براي هيچ خونه اي داغ جوون نياره...چه خوب كردي اومدي...مي خواي بري.
-اگر كاري هست حاضرم كمك كنم...شما به گردن من خيلي حق داريد.
-الهي پير شي دختر.
با چشم به كارگرها اشاره كرد و با صداي آهسته اي گفت:
-حواست به اينها باشه،من برم تو سالن و يه سر به مهمونها بزنم،ديگه بايد از رستوران غذا بيارن.
از حركات بانو خنده ام گرفت،وسواسي و حساس و همچنان وفا دار به خانم وآقايش بود.از شدت خستگي كف پاهام گزگز مي كرد،آخرين دستمال تا زده را داخل كشو مخصوص گذاشتم و براي خودم يه چاي ليواني ريختم و منتظر بانو روي صندلي وسط آشپزخانه نشستم.به صدي صحبتهايي كه از داخل سالن مي آمد گوش دادم،صداي خنده هاي ريز و صحبت هاي نجوا گونه.ياد فرزاد افتادم و دلم براي جوانيش سوخت،هنوز براي او چشيدن آب گور زود بود.
-شما اينجا چكار مي كنيد!
از جا جهيدم،صداي واژگوني صندلي وحشتناكتر از حضور او نبود.با سر انگشتم اشكهايم را پاك كردم و دستهاي سرگردانم را در هم فرو كردم و گفتم:
-اومدم به بانو سر بزنم.
-بانو؟!
ديدن نگاه پر سوظنش آزارم مي داد،گفتم:
-بله منتظر بودم بياد خداحافظي كنم برم.
-خيال نداشتيد بيايد خدمت كارفرماي سابقتون براي عرض تسليت.
اعتماد به نفسم را به دست آوردم و گفتم:
-كارفرماي سابقم بدون علت منو جواب كرده،پس نتيجه مي گيريم تمايلي به ديدن من ندارد.
-كارفرماي شما مادرم بود.
-جدا...پس چرا شما منو بيرون كردين.
-يه فنجون قهوه بيار اتاقم.
مي خواستم بگم من ديگه خدمتكار شما نيستم ولي نگفتم،ازخود راضي مغرور راهش رو گرفت و رفت.قهوه جوش رو روي اجاق گاز گذاشتم،از وسواسش خبر داشتم و با دقت فنجوني انتخاب كردم.قهوه را داخل فنجون ريختم و با نااميدي نگاهي به سالن انداختم،كسي داخل سالن نبود و صداي چند نفري از داخل حياط ميامد حتما از هواي شبهاي پاييز لذت مي بردن.حامي جواب دق الباب رو داد،مردد جلوي در ايستادم و نگاهش كردم پشت به من رو به پنجره ايستاده بود و روبدوشامر سياه با طرح اژدهاي چيني در فضاي نيمه تاريكي كه فقط روشناييش با آباژور كوچك كنار تختش بود بسيار رعب انگيز مي نمود.
-قهوه رو بذار روي ميز كنار صندلي.
اين ديگه چه عجوبه اي بود،پشت سرش هم چشم داشت.سيني را جايي كه خواسته بود گذاشتم،روي پا چرخيد و با نگاه دقيقي سر تا پايم را كنكاش كرد.همينطور كه نگاهش را مثل ميخ در روان من فرو مي كرد گفت:
-خيلي دوسش داشتي؟
-دوسش داشتم؟!كي؟منظورتون رو نمي فهمم.
-بهت نمي آد دختر كودني باشي...منظورم واضح و روشنه.
-براي من روشن نيست.
-فرزاد رو مي گم.
اين ديگه مسخره ترين فكر بود،شايد هم يك مزاح بود اما از قيافه حامي بعيد بود كه حرفش را بشه شوخي تلقي كرد.اگر هرجاي ديگه بود چقدر بهش مي خنديدم و دستش مي انداختم اما فضاي موجود اجازه هيچ عكس العمل احمقانه اي را به من نمي داد.پسرك چقدر خودش رو زرنگ تصور كرده،گفتم:
-نه،چي باعث شده اين فكر به دهنتون خطور كنه.
-منكر مي شيد...باورش سخته،پس مراسم آبغوره گيري كه راه انداخته بودي براي چي بود.
سرم رو پايين انداختم و گفتم:
-براي تنهاييش...امشب حتي يك نفر هم براي مردنش متاثر نبود،همه مثل اينكه به يك ضيافت شام دعوت شده اند تا مراسم سوگواري...گريه ام براي جوونيش و بي كسيش بود.
حامي با صداي غمگيني گفت:
-فرزاد محبوبيتي نداشت...اون و پدرش توي اين خونه مهمون نا خونده بودن كه ما و اقوامشون به سختي حضورشون رو تحمل مي كرديم.درسته كه فرزاد برادرم نبود اما به اندازه احسان براش وقت و انرژي گذاشتم،هرچند اين اواخر خيلي ناسازگاري مي كرد اما ازش غافل نبودم و دورادور روي كارهاش نظارت داشتم.هم فرزاد و هم فرنوش با آبروي مادرم زياد بازي كردن...
حامي روي صندلي گهواره اي نشست و فنجونش رو برداشت،مي خواستم اتاقش رو ترك كنم كه شنيدم گفت:
-حالا مي خواي چيكار كني؟
-من!
-بله شما.
-خوب بيكار شدم و قاعدتا بايد برم دنبال يه كار ديگه.
-چكاري؟
-هركاري كه پيدا بشه.
-هركاري؟
-هركاري كه نه...
-مي دوني چه چيز تو منو متعجب مي كنه.
نگاهش كردم،قهوه اش را با طمانينه خورد.نگاهي به من انداخت مثل اينكه از منتظر گذاشتن من لذت مي برد.
-اينكه تو با داشتن اين همه محاسن باز هم دنبال مشاغل پست هستي.
-محاسن.
-تو هم زيبايي و هم زيادي بلبل زبون،مي توني يه فروشنده خوب توي يه فروشگاه بشي يا با تسلطي كه به زبان انگليسي داري مي توني مترجم بشي يا زبان تدريس كني.
-همه اينا يه ضامن معتبر مي خواد كه من ندارم.
واقعا قباحت داره!داشتم مثل آب خوردن دروغ مي گفتم،توي اين مدت اين يك مورد به محاسن ديگه ام افزوده شده بود.
-خدمتكاري ضامن نمي خواد؟
-خدا،اينجا با من يار بود.
-خدا...خدا يكبار ديگه به ياري تو اومده...من يه پيشنهاد كاري برات دارم.
اين ديگه كيه،يك بار جوابم مي كنه و چند روز بعد مي خواد دوباره استخدامم كنه.تو اين خانواده فكر مي كردم اين عقلش درست كار مي كنه كه اين آقا هم رد شدن.
-چه كاري؟
-كامپيوتر كه بلدي.
-تا حدودي.
-منشي من داره بازنشست مي شه،تو بايد جايگزين اون بشي.
-من منشي گري بلد نيستم.
-خانم بختياري اونچه كه بايد ياد بگيري را برات توضيح مي ده.
لحظه اي براندازش كردم،خيلي راحت نشسته بود و پاهاي بلندش رو دراز كرده بود.صورتش در پرتو نور ضعيفي كه به آن تابيده مي شد سايه روشن بود و چشمانش مثل دو حفره خالي،لبهايش هم با لبخند مسخره اي نيمه باز بود.دلم را به دريا زدم و گفتم:
-كي بايد بيام شركتتون؟
-پس فردا ساعت نه...
-با اجازه تون.
هنوز پام به در نرسيده بود كه با صدايش متوقف شدم،گفت:
-آدرس شركت رو نمي خواي.
ختره ي احمق خراب كردي.برگشتم و دستپاچه گفتم:
-چرا فراموش كردم بپرسم.
-روي ميز عسلي كنار تخت يه كارت ويزيته...وسايلت رو جمع كن،به راننده بگم برسونمت منزل.
يعني امشب شرت رو كم كن.
-نيازي نيست با آژانس مي رم،فعلا خدانگهدار
نگاهم كل سالن را طي كرد،سالن ابهتي خاص داشت اما به تازهواردين آرامشي عطا مي كرد.گوشه اي از سالن دو تا ميز بزرگ قرار داشت همراه با دو صندلي كه يكي از آنها اشغال بود و آن شخص هم خود را در پناه كامپيوترش مخفي كرده بود.به سويش حركت كردم،صداي پاشنه كفشم در سالن مي پيچيد.كنار ميز منشي ايستادم خانم داشت با تلفن صحبت مي كرد،كمي از چهره اش را بررسي كردم با اينكه سن و سالي ازش گذشته بود اما چهره اي زيبا و متين داشت و آدم از ديدن چهره اش لذت مي برد.لحظه اي سربلند نمود و نگاهم كرد،لبخند زدم و با سر سلام كردم او هم همينطور جوابم را داد و دوباره به سررسيد مقابلش نگاه كرد و گفت:
-آقا خدمتتون گفتم تا هفته آينده وقت ندارن...نه آقا نمي شه...من نمي تونم كاري براي شما انجام بدم...نه آقا،من نمي تونم تلفن شما رو به اتاقشون وصل كنم...هرطور ميلتونه اما حضور شما اينجا وقت تلف كردنه...شما كه چند ساله با ايشون كار مي كنيد و اخلاقشون رو مي دونيد...كاري از من برنمياد،خدانگهدار.
او گوشي را گذاشت و نفسي تازه كرد و گفتم:
-با آقاي معيني فر قرار ملاقات داشتم،نيازي هستم.
-وقت...گفتيد خانم نيازي.
-بله...
-پس فرشته نجات من هستيد...من بختياري هستم.بيا خانمي،بيا روي اين صندلي بشين كه خيلي كار داريم.
خانم خوش مشربي بود و با صبر و حوصله تمام مسئوليتم را توضيح مي داد،در اين بين از شوخي و خنده كم نمي ذاشت.موقع ناهار به سلف شركت رفتيم و من را به چند نفر معرفي كرد،گهگاهي هم با سر با اشخاصي كه با او فاصله داشتن احوالپرسي مي كرد و افرادي را هم به من معرفي مي كرد و بعد با خنده مي گفت،نمي خواد همه افراد رو به خاطر بسپاري به مرور با اينها آشنا مي شي ناهارت رو بخور توانايي داشته باشي براي بقيه كارهاي باقي مونده.همراه با خوردن غذا گوشه اي از زندگيش را برام تعريف كرد،در جواني بيوه شده بود و با زحمت و پشت كردن به خودش تنها دخترش يادگار عشق بزرگش رو به ثمر رسونده بود و با ازدواج دختر به علت تنهايي به كارش ادامه داده بود.حالا مادربزرگ شده بود و مي خواست اوقاتش رو با نوه اش سپري كنه مي گفت،خسته شده و مي خواد استراحت كنه.بعد از ناهار كارها رو عملا به دستم سپرد و خودش نقش يه ناظر رو به گردن گرفت،مي گفت خيلي از كارها نياز به زمان داره تا بتونم بهش وارد بشم.حق هم داشت،شركت به اون بزرگي كار زيادي داشت كه منشي مدير كل بايد انجام مي داد.در پايان گفت از فردا نمياد و من بايد همه كارها رو تنظيم كنم.
***
سه روز از آغاز كارم گذشته بود اما هنوز حامي را نديده بودم.ظهر روز چهارم آمد با چهره اي پر از اخم در حالي كه به حرفهاي آقاي جوادي معاون شركت گوش مي داد،به احترامش ايستادم اما اون بدون اينكه نگاهم كنه به سوي اتاقش رفت و در حال در باز كردن گفت:خانم نيازي بگيد از بايگاني پرونده شركتN.Dكانادا رو بيارن.
يه تلفن به بايگاني زدمو يه تماس هم با آبدار خونه گرفتم و از آقا كريم خواستم براي آقاي رئيس و همراهش قهوه بيارند،بعد فرصت بود براي فكر كردن درباره رفتار حامي.يكي نيست بگه دختر احمق تو رو چه به پليس بازي،كم تو خونه اش تحقير شدي اين كارو قبول كردي.حق با طناز،پيدا كردن اون كتابهاي خطي به چه قيمتي تموم مي شه من شخصيتم رو دارم زير پاي اين خانواده له مي كنم،براي چهار تا ورق پاره براي كي براي تابان و طناز...اين از طناز كه اين همه منو برده زير سوال يعني تابان هم بزرگ بشه منو مسخره مي كنه...بي خيال هرچي پيش اومد،من شش ماه براي اين كار وقت گذاشتم و حالا دو ماهش مونده لااقل در آينده وجدانم راحت كه تلاشم رو كردم.
وقتي پرونده مورد نظر رو از بايگاني آوردن،به قصد بردن پرونده پشت در اتاقش رفتم.همزمان در باز شد و جوادي بيرون اومد و با لبخندي آروم گفت:
-حسابي فيوز سوزونده،مراقب باش برقش نگيردت.
چه پرو،به قول طناز چايي نخورده پسرخاله شد.جوابش رو ندادم و وارد اتاق حامي شدم تا اون لحظه اتاقش رو نديده بودم،تزئينات اتاقش بين دو رنگ قهوه اي و كرم بود.وسايل اتاقش تشكيل مي شد از يك ميز مديريت بزرگ همراه با ميز كنفرانس هشت نفر و در سوي ديگر اتاقش يك ست مبل راحتي با روكش چرم قهوه اي،پرده هاي اتاق كرم خوشرنگ بود.پنج دقيقه جلو ميزش ايستاده بودم و او بدون اينكه نگاهم كند با لپ تابش سر و كله مي زد،بالاخره روزه سكوتش رو شكست و گفت:
-بذاريدشون روميز...امروز چند تا قرار ملاقات دارم.
-نمي دونم،بايد ببينم.
روي برگه چيزي نوشت و به سويم گرفت و گفت:
-برگرديد پشت ميزتون،بريد توي اين سايتها و مطالب جديدشون رو سرچ كنيد...خبر بديد با چند نفر قرار ملاقات دارم...هرچي كه بايد امضا كنم بياريد.
كارهايي كه گفته بود انجام دادم،آخر وقت ازم خواست هرچه سرچ كردم پرينت بگيرم تا مطالعه كند.
***
-سلام،اومدي.
طناز در حال جمع كردن طرفهاي ميوه روي ميز بود.
-سلام...مهمون داشتي؟
-آره.
سيني به دست به طرف آشپزخونه رفت و گفت:
-نگار اينجا بود...چه خبر امروز چه طور بود.
-هيچي...
-سلام آجي جون.
-خوبي تابان.
-مگه با حضور اين خانم و دوستش مي شه خوب بود.بخدا ابن قديميا خيلي آدماي باحالي بودن كه مي گفتن ديوانه چو ديوانه بيند خوشش آيد،حكايت خواهر منه.نبودي ببيني اين دو تا بهم نگاه مي كردن و قهقهه مي زدن،حالا خوبه يكيشون خواهرم بود و من هم آبروي خواهرم رو نمي برم ولي خواهر من جاي ديگه اينجوري نخند فكر بد در موردت مي كنن.
-خوبه...خوبه،كارم به جايي رسيده كه اين نصف آدم منو مسخره كنه.
-من دارم با آجي جونم حرف مي زنم،تو چرا خودتو قاطي مي كني.
-شما دو تا دعوا كنيد تا من بيام.
به سمت اتاقم حركت كردم و تابان هم دنبالم اومد،در حال باز كردن دكمه مانتوم گفتم:
-چيه؟چيزي مي خواي.
تابان از در اتاق نگاهي به بيرون انداخت و بعد به چهارچوب تكيه داد و گفت:
-مي شه بياي مدرسه.
-من كه چند روز پيش مدرسه تو بودم،كاري كردي.
-من،نه بخدا...بچه ها هر چهار تا لاستيك ماشين آقا معلم رو پاره كردن،نمي دونم چرا فكر كردن كار منه و امروز منو دفتر خواستن كه من گفتم خبر ندارم.بعد سركلاس رياضي آقا معلم منو برد پاي تخته و چند تا مسئله گفت كه نتونستم جواب بدم و منو از كلاس بيرون كرد،آقا ناظم وقتي منو ديد گفت فردا با بزرگترت بيا.
-باز چيكار كردي؟
تابان از ديدن طناز يكه خورد و بعد با اخم گفت:اگر مي خواستم تو بدوني نمي اومدم تنهايي با طنين حرف بزنم.
طناز بي تفاوت نسبت به ناراحتي تابان اومد و روي صندلي نشست و گفت:
-طنين چي شده،چرا بايد بزرگترشو ببره مدرسه؟ديدم دنبال تو راه افتاده،شصتم خبردار شد شازده گل كاشته.
-طناز!...تابان خودت فكر مي كني چرا به تو شك كردن،مگه روز قبل معلمت بهت چيزي گفته بود يا تو شيطنتي كردي؟دوستات چطور.
-بخدا نه،به جان مامان كاري نكردم،من اصلا با كسي دوست نشدم.
-چي شده طنين؟
-هيچي بايد فردا برم مدرسه تابان،اشتباه شده...تابان مرد و مردونه همه چيزو گفتي،نيام مدرسه دروغگو شم و آبروم بره.
-همه چيزو گفتم،مي ياي؟
-آره،حالا برو سر درس و مشقت.
تابان رفت و طناز همچنان مصر بود كه مشكل تابان را بداند،وقتي حرفهاي من تموم شد گفت:
-مي خواي كار داري من برم،من كه بايد برم دارالترجمه يه سر هم به مدرسه اون مي زنم.
-نه خودم مي رم اگر مي خواست تو بري سعي نمي كرد مخفيانه به من بگه،كمتر باهاش كل كل كن.
-اون به من گير مي ده...مرجان صبح زنگ زد.
-چي مي گفت؟
-هيچي حرفاي تكراري،از بي معرفتي تو.كجا؟
-برم بهش زنگ بزنم.
-پرواز داشت،فردا عصر خونه است.
-باشه...تو هم سرت گرم بود نه.
-آره مرديم از خنده...تازه به بحث شيرين غيبت هم پرداختيم و در آخر گناهان دوستان عزيز سبك شد و ما سنگين.
-پس حرفاي تابان درست بوده.
-اي گفتي،تو نمي دوني ما چيكار كرده بوديم...گوش كن،ترم پيش من ترم آخر بودم و فقط يه درس با نگار و بقيه هم دوره اي ها داشتم.يكي از پسرها خيلي شلخته بود و همون ترماي اول اسمش و گذاشتيم شپش،هميشه ژوليده و نامرتب مي اومد سر كلاس.پسرا ازش فراري بودن چه برسه به ما دخترا،سرتو درد نيارن يه روز اين پسره شپش اومد جزوه منو خواست و من هم خجالت كشيدم ندم،دادم به اين آقا و ديگه اون جن شد و من بسمه الله.تا اينكه با يه نقشه حسابي كه نگار كشيد طي يك عمليات پارتيزاني شپش رو گير انداختيم و اون هم با تته پته كردن فراون گفت،تو خوابگاه با دوستاش شوخي مي كرده وقتي مسخره بازيشون تموم شده ديده جزوه من بدبخت پاره و خيس زير پاهاشون افتاده.وقتي شنيدم خونم به جوش اومد اما ديگه نمي شد كاري كرد،شپش سر به زير چند قدم عقب عقب رفت و در يك چشم بهم زدن غيب شد.تا اينجا داستان من و حالا داستان نگار،نگار با يكي از اين دختر افاده اي ها اصلا راه نمي اومد و اسمشو گذاشته بود دماغ فيل،آخه طرف بدجوري نگارو چزونده بود.همون روز كه شپش از قرباني شدن جزوم گفت،سركلاس نگار بهم گفت مي خواي از شپش انتقام بگيري دلت خنك بشه.
-آره،چطوري.
-صبر كن.
آخر ساعت دو تا نامه نشونم داد و يكيش رو بدستم داد و گفت:
-بذار لاي كلاسور دماغ فيل.
-اون يكي مال كيه؟
-صبر كن مي فهمي،فقط نفهمه كار توئه.
وقتي نامه را لاي كلاسور طرف گذاشتم نگار داشت با شپش حرف مي زد كه با يه نيم نگاه به من اشاره كرد،شپش هم با گردني كج به من نگاه مي كرد و قيافه اش از شرمندگي چروك شده بود.زماني كه از كلاس بيرون اومديم نگار دستم را كشيد و پشت در ايستاديم،استفهام آميز نگاهش كردم اما او انگشت اشره اش را روي بيني اش گذاشت.بعد از چند دقيقه كه كلاس كاملا خلوت شد نگار سركي به داخل كلاس كشيد و به من هم اشاره كرد اينكار را كنم،شپش نيشش تا بناگوشش باز بود و داشت نامه اش رو مي خوند اما قيافه دماغ قيل مثل يه كوه آتشفشاني در حال انفجار سرخ بود و داشت به شپش نگاه مي كرد.شپش وقتي مطالعه اش تموم شد دماغ فيل رو ديد و مثل آدمي كه گنج پيدا كرده باشه به اون نگاه كرد اما اين حالت براش دوام زيادي نداشت و به يكباره جنجالي شد بيا و ببين،هنوز چيزي نگذشته بود كه جمعيتي زيادي جلو در كلاس جمع شدن و ما هم رديف جلو با بهترين كيفيت اين فيلم رو مي ديديم اما متاسفانه حراست جلو اكرانش رو گرفت.نگار ديگه كنترل خنده اش رو نداشت،رفتيم روي چمن ها نشستيم و نگار ميار خنده گفت چنان نامه عاشقانه اي براشون نوشته بودم كه اگر چاپ مي شد،دست داستان ليلي و مجنون رو از پشت مي بست.امروز كه نگار با يه كارت عروسي اومد،ديگه كم مونده بود روي سرم شاخ سبز شه آخه دماغ فيل داره با شپش ازدواج مي كنه.
به حرفاي طناز مي خنديدم و در تعجب بودم از اين ازدواج عجيب.
-واقعا ديدن داره اين عروس و دوماد،ولي دوستان با معرفتي داري با اينكه فارغ التحصيل شدن تو رو فراموش نكردن.
-آخه اين عشق سوزان و اين عروسي رو مديون خشم من و مغز فعال نگار هستن،حتي شپش موقع كارت دادن به نگار گفته بود جزوه خانم نيازي باعث شد من درس عشق رو اون ترم بردارم و اين ترم امتحان بدم و نمره قبولي بگيرم.
-پس طرف فهميده كار شماست،حالا با چه رويي مي خواي بري عروسيش.
-با سربلندي.
-خيلي رو داري بخدا.
***
كيفم را داخل كمد كوچك زير ميز گذاشتم و از آقا كريم بابت چاي تشكر كردم و گفتم:
-آقاي معيني اومدن.
-بله خانم نيازي،سراغ شما رو مي گرفتند.
-باشه الان مي رم خدمتشون.
برگه ها را مرتب كردم و نامه هايي كه نياز به امضا داشت رو برداشتم و با ضربه اي ملايم وارد اتاقش شدم،داشت چيزي مي نوشت.
-سلام آقاي معيني فر،اين نامه...
-معيني هستم خانم نه معيني فر.الان وقت اومدنه،ساعت ده.
-شرمنده،مسكلي پيش اومد.
-بفرماييد به كارتون برسيد.
از اتاقش بيرونم كرد بد اخلاق،هنوز به در نرسيده بودم صدايم زد و يك دسته از برگه هايي رو كه ديروز از سايت مورد نظرش سرچ كرده بودم به سويم گرفت و گفت:تا آخر وقت ترجمه كنيد.
خشكم زد اين همه برگه،با گيجي پرسيدم:
-همه اينها رو؟
-بله خانم،همه برگه ها.
آدم بي منطق مي خواست دير اومدنم رو اينطور توبيخ كنه اما اگر تو پرويي،من پروترم و نمي ذارم به خودت ببالي كه من كم آوردم.ساعت سه و نيم عصر كارم تموم شد،گردنم خشك شده بود و در حال ماساژ ليوان نسكافه را برداشتم اما با خوردن جرعه اي از اون اخمهام تو هم رفت.سرد شده بود از خوردنش منصرف شدم و برگه ها را مرتب كردم و به اتاق حامي برگشتم،لم داده بود و داشت برگه هايي رو به زبان انگليسي مي خوند.با ديدنم گفت:
-كاري پيش اومده.
دسته برگه ها رو روي ميزش گذاشتم و گفتم:تموم شد آقا.
-تموم كردي!
با مهارت اثر تعجب را از صورتش پاك كرد و گفت:
-خوبه...
بعد برگه هاي زير دستش رو جمع كرد و به سويم گرفت.
-اينها رو تا فردا،آخر وقت اداري ترجمه كن.
اين ديگه آخر بيرحمي بود،مطالعه اونا سه روز وقت مي برد و اون از من انتظار محال داشت.برگه ها رو گرفتم و گفتم.
-سعي مي كنم امري نداريد.
-نه...كارهاي عقب مونده رو انجام بديد،صبح دوساعت و نيم تاخير داشتي و بهتر اين تاخير رو جبران كني.
آه از نهادم برخاست،اين ديگه كي بود.صبح به علت عجله صبحانه نخورده بودم و ظهر هم وقت نداشتم ديگه از گرستگي سرم داشت گيج مي رفت،گفتم:
-اگر از نظر شما اشكالي نداشته باشه فردا اين تاخير رو جبران كنم.
-كار امروز رو به فردا مسپار،بفرما خانم.
بهتر ديدم غرورم رو حفظ كنم،از گرسنگي حرفي به ميان نياوردم و به پشت ميزم برگشتم.وقتي آقا كريم آخر وقت براي نظافت اومد،ازش خواستم برام چاي با شيريني بياره تا كمي از دل ضعفه ام جلو گيري كنم.
آتش دل كليد را آهسته در قفل چرخاندم و در را با يك هل كوچك باز كردم و پاورچين وارد شدم فقط آباژور گوشه سالن روشن بود،نور همان كفايت مي كرد تا جلوي پايم را ببينم.صداي نجواگونه اي گفت: -طنين اومدي؟ دستم را روي قلبم گذاشتم و به سوي منبع صدا نگاه كردم. -طناز؟!تويي. -آره...ببين من بعدا تماس مي گيرم. گوشي را روي دستگاه گذاشت. -نصف شبي با كي حرف مي زدي؟ -با دوستم،قهوه مي خوري. -تو با دوستت حرف زدي و سرخوشي ولي من از خستگي دارم مي ميرم،قهوه بخورم كه خوابم نبره. -ما بايد با هم حرف بزنيم. -اگر مي خواي درباره دوستت حرف بزني،گوشهاي من خيلي خسته اند و حوصله شنيدن ندارن. -درباره تابان،بايد باهات حرف بزنم. نور تند چراغ آشپزخانه باعث شد چشمم را ببندم. -چيه باز به جون هم افتاديد. -نه،بيا بشين تا قهوه درست مي شه برات بگم. روي صندلي لم دادم،طناز از داخل كشو بسته سيگاري جلوم گذاشت و گفت: -اينو ديروز از تو جيب تابان پيدا كردم. -سيگار! -نخير سيگاري... -حشيش؟ -آره. -اون براي اين كارا خيلي بچه است. -ديروز كه اينو پيدا كردم رفتم مدرسه شون و با معلم مشاورشون حرف زدم. -تو رفتي به معلمش گفتي برادرمون حشيش مصرف مي كنه. -نه رفتم ببينم دوستاش كي هستن،منم مي دونم اگر معلمش بفهمه ممكنه بجاي كمك مشكل رو بغرنج كنه. -خب،چي كشف كردي؟ -گفت مدتيه كه با بچه هاي بزرگتر از خودش مي گرده،چند تا از كلاس سومي ها از اين بچه هايي هستن كه دوسال دوسال كلاسها رو مي گذرونند.بچه هاي شر و مشكل دار...فكر كنم بايد مدرسه اش رو عوض كنيم. -اين مشكل با پاك كردن صورت مسئله حل نمي شه و بايد يكي با تابان صحبت كنه،اون يه نفرم من و تو نيستيم. -دوستمم همين عقيده رو داشت و مي گفت اين كار تابان تو اين سن مشكل حادي نيست،هر پسري تو اين سنين اين كارها رو مي كنه. -اين دوست مفسر خصوصيات و روحيات پسران كيه،از تو لپ لپ پيداش كردي. طناز سرش رو پايين انداخت و در حالي كه با دسته فنجون قهوه اش بازي مي كرد گفت: -تازه آشنا شديم،مدارك تحصيليشو آورده بود براي ترجمه و مي خواست براي ادامه تحصيلات بره آمريكا پيش خواهرش اما منتفي شده...پسر خوبيه. -پسر خوبيه؟طناز من براي خودم به اندازه كافي دردسر دارم،نگران تو هم بايد باشم. -نه،من...حالا با تابان چيكار كنم. -مي گم سعيد باهاش صحبت كنه. -چرا سعيد؟ -نه،پس رفيق شفيق شما با اين نظرات عديده روحيه شناسيش. -اون خيلي روشنفكره. -اين بحث رو تموم كن،خودم فردا با سعيد حرف مي زنم.ديگه حرفي باقي نمونده چون من پرواز خسته كننده اي داشتم بايد بخوابم،درباره اين دوست جديدت هم كمي دقت كن. *** -مرجان،جان من فردا شب پرواز دارم... -خب شما كي وقت داري؟ -مرجان چرا مي خواي بخاطر من مهموني تو تغيير بدي،مگه همكارها رو دعوت نكردي. -چرا اما باهاشون تماس مي گيرم و مي گم زمان مهموني تغيير كرده. -مرجان احمق گير آوردي،مهمونهايي در ميون نيست بايد بگي مهمون امن هم حتما همكار گرامي همسرت،فواد ارسياست. -اي قربون هوش و ذكاوتت بشم. -تو چرا حرف تو گوشت فرو نمي ره. -تو چرا حرف تو كله ات فرو نمي ره،گفتم شش ماه مي ري مرخصي و عاقل مي شي اما يه سر سوزن هم كه بهت اميد داشتم از دست دادم.اين بنده خدا هنوز منتظر جواب تو. -كي گفته منتشر من باشه...خدا رو شكر پروازهاي من و تو جداست. -غصه نخور،من هم بزودي ميام تو پروازهاي خارجي. -مباركه. -مرسي،من كي قرار اين مهموني رو بذارم. -هيچ وقت. -گمشو تو هم با اين جواب دادنت. جواب من همين بود،كار نداري. -ا چي چي رو كاري نداري،من هنوز يه جواب درست حسابي نگرفتم. -من جواب دادم اون ديگه مشكل توئه كه گوش شنوا نداري،بايد برم به مامانم برسم خدانگهدار. با پرويي تماس رو قطع كردم و با سرعيت به كنار مامان شتافتم و براش از هر دري حرف زدم،راز و نياز مادر و فرزندي كه تو اين بيست و اندي روز زياد انجاام مي دادم. -سلام. -سلام،كجا بودي طناز. اين روزها زياد با اين دوست جديدش قاطي شده بود و اين كارش نگرانم مي كرد. با بغض گفت:رفته بودم ديدن مينو. از جلو در اتاق مامان گذشت و به اتاقش رفت،با لبخند به مامان نگاه كردم و گفتم: -فكر كنم مثل بچه ها با مينو دعواش شده،حتما كلي گيس همدگه رو كشيدن...مامان چرا ما رو اينقدر لوس كردي. مامان به رويم لبخند مهرباني زد اما چشمش نگران طناز بود. -الان مي رم فضولي،اگر حدسم درست باشه آشتيشون مي دم. در اتاق رو باز كردم،طناز گوشه تختش نشسته بود و زانوهاشو در آغوش گرفته بود. -اين چه قيافه اي كه گرفتي،دوست جونت گذاشتت سر كار يا زدين به تيپ و تار هم...د بگو چته،مامان و هم نگران كردي. -رفتم ديدن مينو. لبه تخت كنارش نشستم و گفتم: -جرا رفته بودي ديدن مينو. -آره...صبح زنگ زدم از مامانش آدرس منزل مينو رو بگيرم كه مستخدمشون گفت مينو خانم شب عروسيش تصادف كرده و الان هم بيمارستان بستري،خانم يغماييان هم بيمارستانند.آدرس بيمارستان و گرفتم و با نگار رفتيم بيمارستان...كميل نذاشت ما مينو رو ببينيم. -كميل...به اون چه ربطي داشت،مگه ما با مينو تصادف كرديم. -چه مي دونم،پسره عقده اي نذاشت ديگه. -صبح مي خواستي بري چرا منو بيدار نكردي. -آخه سپيده تازي زده بود اومدي خونه،دلم نيومد بيدارت كنم و گفتم استراحت كني بعد دوباره با هم مي ريم ديدن مينو. -حالا پاشو يه آبي به صورتت بزن بعد زنگ بزن بيمارستان و تلفني حال مينو رو بپرس،خدا كنه چيز مهمي نباشه. -الان بيست و پنج روزه از عروسيش مي گذره حتما حالش خيلي بد بوده كه نگهش داشتن. -پاشو،نفوس بد نزن. *** با ريموت در ماشين رو قفل كرده و دسته گل را كمي در دستم جا به جا كردم،منزل سفيد پوش يغماييان جلوي رويم بود.چهل روزي بود كه مينو از بيمارستان مرخص شده بود،ديروز طناز و نگار به ديدنش اومده بودن و هردو از وضعيت بد روحي مينو مي گفتن اما ترس من از روبرو شدن با كميل بود با اون زبون گزنده اش.با راهنمايي مستخدم روي يكي از صندلي هاي سالن نشستم خيلي دلم مي خواست مستقيم به ديدن مينو بروم اما ادب حكم مي كرد اول مادرش رو ببينم،مادرش زن مهربوني بود كه البته زيادي تحت نفوذ همسر و پسرش بود. -واي طنين جون،تويي دخترم. -سلام خانم يغماييان،حالتون چطوره؟ -سلام دخترم...مگه سرنوشت اين دختره مي ذاره حالي براي آدم بمونه. در چهره اش دقيق شدم از زماني كه تو عروسي ديده بودمش پيرتر به نظر مي رسيد و چين و چروك هايي در صورتش پيدا شده بود. -خسته به نظر مي رسيد خانم يغماييان. -خسته،دارم مي ميرم.بچه ام چه پيشوني نوشتي داره،دلم براش كبابه...پسره بي چشم و رو اين مدت كه پيداش نبود،امروز صبح اومده و مي گه زن ناقص نمي خوام.بهش گفتم بچه ام سالم بود تو به اين روزش انداختي،پرو پرو تو چشمام نگاه مي كنه مي گه اين از بدقدمي خودشه و من زن شوم كه از شب اول برام بد بياري داشته باشه نمي خوام...من بايد بهش چي مي گفتم،دختر مث پنجه آفتابم رو دستي دستي بدبخت كرديم. -اين نشون كته فكري اون آقاست،به قول قديمي ها جلو ضرر رو از هرجا بگيري منفعته...حالا خود مينو چي مي گه. -بچه ام خبر نداره،اگر بفهمه مثل يه ميوه لك دار نخواستنش دق مي كنه...عزيزم،مينو خيلي بهت علاقه داره و مثل يه خواهر دوستت داره،تو باهاش حرف بزن شايد اين مهر سكوت رو از لبش برداره. -هركاري از دستم بربياد كوتاهي نمي كنم. -خدا تو رو براي مادرت ببخشه...راستي حال مادرت چطوره؟مادرت هم خيلي خانمه ولي حيف كه زندگي باهاش ناسازگار بود،پدرت هم خدا رحمت كنه. -متشكرم خانم يغماييان،مي تونم مينو رو ببينم. -حتما خانمم،مينو تو اتاقشه. -خودم راه اتاقشو بلدم شما زحمت نكشيد. -من هم مزاحمت نمي شم،برو خانمم. بالاي پله ها،هال كوچكي بود كه با يك دست نيم ست قرمز رنگ تزئين شده بود و فضاش آكنده از بوي سيگار،شدت بو بقدري زياد بود كه بيني رو مي سوزوند.پشت در اتاق مينو لحظه اي مكث كردم كه صداي در يكي از اتاقها رو شنيدم و از ديدن هيبت كميل جا خوردم،با موهاي ژوليده و ته ريش نزده و حلقه سياه دور چشمش نگاهم مي كرد.احساس كردم واژه هايي روي لبانش مي رقصيدن اما او بدون حذفي در اتاقش رو بست،بوي سيگار از اتاق او بود.سري تكان دادم و آرام به در اتاق مينو زدم،در را باز كردم و سرم را داخل بردم. -مينو خانم ما چطوره؟ نگاهمان با هم تلاقي كرد،مينو لب مي زد و بغض دار بود.كسي كه روي تخت خوابيده بود هيچ شباهتي با مينويي كه مي شناختم نداشت،طناز گفته بود خيلي تغيير كرده اما اين همه تغيير باور نكردني بود.كنارش لبه تخت نشستم و دستش را ميان دستم گرفتم،دستاني استخواني. -دختر خوب نبينم مريض باشي. -طنين چرا من بايد زنده بمونم. -براي اينكه زندگي كني عزيزم. -زندگي!من الان با يه مرده تنها تفاوتم نفس كشيدنمه. -هميشه كه روتخت نمي خوابي و بالاخري بلند مي شي...در ضمن آقا داماد دمش و گذاشته روي كولشو دبرو كه رفتي. بغضش تركيد و ميان گريه گفت:فقط اومد تا رسولم رو از من بگيره لعنتي. -من فكر نمي كنم رسول آدم بي منطقي باشه كه فقط بريا يه اسم تو شناسنامه ات تو رو نخواد. -رسولم... -بجاي گريه كردن برام تعريف كن ببينم چي شد. -شب عروسي ما براي ماه عسل راهي شمال شديم آخه اين تنها خواسته من بود،مي خواستم اونجا خودم رو تو دريا غرق كنم...تو راه تورج خيلي حرف مي زد،ترجيح دادم خودم رو به خواب بزنم كه...تصادف بدي بود فقط مي سوختم و نمي تونستم نفس بكشم،وقتي بهوش اومدم تو بيمارستان بودم.تو اتاق تنها بودم،وشحال شدم و گفتم حتما از شر تورج راحت شدم اما پرستار به خيال خودش خوش خبري داد كه حال تورج خوبه و تنها پيشونيش پنج تا بخيه خورده ولي من از دو قدمي مرگ برگشتم.تورج به ديدنم نمي اومد و رفتار خانوده ام هم كمي عجيب بود،حدس مي زدم آقا ديگه منو نمي خواد ولي بخدا اگه ناراحت بشم فقط نگران رسول بودم.خانواده ام كه چيزي نمي گفتن مجبور شدم از پرستارها حرف بكشم تا ببينم چه بلايي سرم اومده،گويا يه جسم تيزي تو سينه ام فرو رفته و به قلبم آسيب رسونده.روي من عمل پيوند انجام شده بود،پرستار گفت خيلي خوش شانس بودم چون همون موقع يه مصدوم رو به بيمارستان ميارن كه مرگ مغزي شده بود و قلب اونو به من پيوند مي زنن.اون جوون عضو انجمن اهداي عضو شده بود تا بعد مرگش اعضاي بدنش رو اتونه اهدا كنه،خيلي دوست داشتم ناجي خودم رو بشناسم و از پرستار خواستم مشخصات اون آدم خير رو بياره.در مقابل اصرار من تسليم شد بره ببينه مدركي پيدا مي كنه،براي شناختن اون جوون رفت و با يه گواهي نامه رانندگي برگشت...طنين،قلب رسولم تو سينه منه و من تحمل اين قلب عاصق رو ندارم و نمي تونم با قلب بي قرار اون زندگي كنم...چرا رسول با من اين كارو كرد،چرا قلبش بايد نصيب من بشه.من بايد همسفرش مي شدم نه امانت دارش،هرتپش اين قلب به من مي گه بي وفام و در حق رسولم بد كردم...(با طعنه ادامه داد)بابام در حقش بزرگواري كرده و يه مراسم سوگواري آبرومند براش گرفته...خدا چرا با من اين معمله رو كردي. اشكخاي من با مينو همدردي مي كرد،دستش رو ميون دستم فشردم و گفتم:آروم باش مينو،برات خوب نيست...بخاطر قلب رسول آروم باش...مگه نمي گي امانت دار رسولي پس امين باش. -هيچ كس ديگه نمي تونه عشق رسول رو از من بگيره چون عشقش تو قلبشه و قلبش تو سينه من،ديگه زور بابا و كميل بهش نمي رسه اما جيگرم داره آتيش مي گيره.اي خدا،چقدر من بدبختم. -مينو،تو خدا آروم باش اگر خانواده ات،تو رو اينطوري ببينن ديگه نمي ذارن بيام ديدنت. -اين هم رو كارهاي ديگه شون،طنين مي خوام بميرم و لابد براي اين اين هم بايد از خانواده ام اجازه بگيرم. -مينو بخاطر قلب رسول به خودت ظلم نكن...اگر همين طور بي تابي كني،مجبورم مامانت يا كميل خان رو صدا كنم. -طنين اين خونه رو نمي تونم تحمل كنم،منو از اين خونه ببر. -كجا ببرم؟ -قبرستون...فقط اين خونه نباشه،هرجايي بود بود. -بذار با مامانت صحبت كنم ببينم اجازه مي ده امشب بيايي خونه ما. راضي كردن خانم ثغماييان راحت بود اما كميل كار حضرت فيل بود،من نمي دونم خونه اينا چند تا رئيس داره اما اون هم بالاخره قبول كرد البته به قول طناز با زبون خوش خط و خالم. طنين-من دارم مي رم،مينو جان داروهات فراموش نشه من شرمنده مامانت بشم. نگار-اگر يادش رفت خودم به خوردش مي دم،نگران نباش. تابان-آجي جون اگر اومدي ديدي مجتمع خالي از سكنه است نگران نباش،بدون از دست هرهر و كركر اين سه تا فرار كردن. طناز-تابان مودب باش،برو تو اتاقت. تابان-بفرما هيچي نشده منو تبعيد كردن. نگار-كر جرات داره نامزد خوشگل منو تبعيد كنه،اگر طناز نازك تر از گل بهت بگه با اين دندونام خرخره اش رو مي جوم. تابان-نگار،تو آدم خور بودي و ما خبر نداشتيم. نگار-بخاطر تو طناز كه سهله،آدم هم مي خورم اما به شرطي كه وقتي بزرگ شدي منو بگيري. طناز-صبر كن ببينم،مگه من آدم نيستم. نگار-من كه شك دارم. تابان-بالاخره يه همصدا با من پيدا شد. طنين-ببخشيد بحث مهم علمي طناز شناسيتون رو قطع مي كنم،من ديگه رفتم شب خوشي داشتي باشيد. طناز-ا صبر كن كارت دارم. داخل راهرو ايستادم،طناز نگاهي به پشت سرش انداخت و گفت: -فردا كي مياي؟ -اگر نقص فني نداشتي باشيم نه صبح بايد تهران باشم،چطور،كاري داري؟ -آره...فردا عصر كاري نداري؟ -فردا عصر،نه. -قرار بذارم. -با كي؟ -با اين دوست جديدم...مي خواد بياد خواستگاري،گفتم تو اول بايد ببينيش و تا تو اجازه ندي نمي تونه بياد خواستگاري. -باشه...من ديرم شده و پايين منتظرم هستن،ديگه سفارش نكنم مراقب مينو باش.كميل منتطر يه كوتاهي كوچيكه تا منو زنده زنده آتيش بزنه،خدانگهدار. *** از ديدن طناز كه روي كاناپه خوابيده بود خنده ام گرفت،جز صداي ضربات چكه آب به سينك دستشويي صدايي نمي آمد حتما نگار و مينو رفته اند.شانه اي بالا انداختم و اتاقم رفتم،نه اون دوتاي ديگه اينجا رو تخت من و طناز بيهوش شده بودن.در كمد رو باز كردم تا كيفم رو داخلش بذارم. مينو-سلام طنين،اومدي. طنين-سلام مينو خانم سحرخيز،اينجا چه خبر؟ نگار-هيچي تا نصف شب حرف مي زديم،بقيه اش رو هم خواهر عزيزت حرف زد.راستي طنين،طناز زبون س سو س رو از كجا ياد گرفته؟ -سلام. نگار هم بيدار شد،نگاهي به چشمان پف كرده اش انداختم و گقتم: طنين-زباون س سو س چيه؟ نگار-نمي دونم والا،ديشب تا صبح طناز با تلفن حرف مي زد و هرچي استراف سمع كردم جز س سو س چيزي نشنيدم و گفتم نكنه زبون جديد و من خبر ندارم. طنين-منو بگو اين بچه رو امانت گرفتم و دست كيا سپردم. طناز-نگار بيدار شو بعد گزارش منو بده...سلام طنين،كي اومدي؟ طنين-پنج شيش دقيقه مي شه.طناز،مينو مريضه اينجوري ازش پرستاري مي كني. طناز-مگه نگار گذاشت بخوابه. مينو-نه طنين،خودم دوست داشتم كمي بيدار باشم و از بودن با بچه ها لذت ببرم. نگار-طناز نمي خواي به ما صبحونه بدي،مرديم از گشنگي. طنين-ديگه بايد فكر ناهار بود،طناز يه چيزي بده بچه ها ضعف نكنن تا من ناهر سفارش بدم،ديگه بايد سروكله تابان هم پيدا بشه. نگار-من پيتزا مي خورم. مينو-روتو برم. طنين-مينو جان،تو چي مي خوري؟ نگار-مينو پيتزا بدش مياد،براش شينسل سفارش بده. طنين-من و مينو شينسل مي خوريم و براي شما سه تا پيتزا و براي مامان هم... طناز-نيم ساعت پيش ناهارشو دادم. بشقاب را به دست طناز دادم و او در حال خشك كردن گفت: -بعدازظهر رو يادت نرفته كه؟ -نه،نمي خواي قبل از ديدنش اطلاعي بدي. -نه. -اما اين منصفانه نيست،حتما تو گفتي چيكار كنه تا نظر مثبت منو جلب كنه. -نه به اون هم چيزي نگفتم...دوست دارم ببينيش بعد بگم چطور آدميه،به اون هم همين رو گفتم.شما اگر بدون شناخت همديگر رو ببينيد بهتر مي تونيد نسبت به هم رفتار كنيد،يه رفتار واقعي نه نمايشي. -چه ايده عجيبي. -مي خوام ببينم اون چه كه من مي بينم تو هم در اون مي بيني. -ليلي در چشم مجنون زيباست. -مي دونم... صداي زنگ تلفن بجث ما رو قطع كرد،تابان آن رو جواب داد. -سلام آقاي رجب لو. -... -بله،تشريف دارن. دستم را شستم و در حال خشك كردن گفتم: -كي بود تابان. -آقاي رجب لو گفت آقاي يغماييان اومده دنبال مينو. مينو-بابام؟! نگار-فكر نكنم،بايد داداش جون خوش تيپ گند اخلاقت باشه. طناز-نگار! نگار-مگه دروغ مي گم. صداي زنگ داخلي آپارتمان بلند شد و نگار گفت:من باز مي كنم. رفت پشت در و از داخل چشمي نگاه كرد بعد براي ما بشكني زد و ابروانش را بالا داد و با لبخند سرش را تكان داد،در را كه باز كرد با صداي بلندي گفت: -به به كميل خان بفرماييد داخل،طنين جان مهمون داريد. پشت سر نگار قرار گرفتم،كميل بود اما نه كميل ژوليده ديروز بلكه اين كميل هميشگي بود. -سلام آقاي يغماييان بفرماييد داخل. -متشكرم مزاحم نمي شم،اومدم دنبال مينو. -چرا تعارف مي كنيد بياييد داخل،ما داريم از وجود مينو جون لذت مي بريم كجا مي بريدش. -به اندازه كافي مزاحم بوده،مامان نگرانشه و بعد از اون اتفاق جلو چشم مامان باشه بهتر. پسره ديوونه فكر مي كنه ما به زور خواهرش رو عاشق كرديم. -در هر صورت ما خوشحال مي شديم مينو بيشتر پيشمون مي موند. نگار-كميل خان چقدر سخت مي گيريد،يه شب ديگه مينو با ما باشه براي روحيه اش هم خوبه. كميل مثل اينكه حضور نگار رو فراموش كرده بود چنان به او نگاه كرد كه گويا براي اولين بار او را ديده،بعد مثل اينكه از حضورش ناراحت باشه اخم غليظي كرد و گفت: -بله اين از رفتار اخيرش كاملا معلومه چقدر شما رو اون تاثير داريد. بيش از اين تحمل تيكه پروني كميل رو نداشتم،گفتم: -من مي رم به مينو كمك كنم حاضر بشه. كميل پشت در ايستاد و نگار پشت سرم اومد. طنين-مينو جان برادرت پشت در منتظرته،مي گه آماده شو بريم. نگار-عجب برادر عصاقورت داده اي داري،دهنش هم بي چاك و دهنه و هرچي خواست بارمون كرد. مينو-واي طنين جان ببخشيد،ناراحت نشدي كه كميل اينطوريه. در پوشيدن مانتو كمكش كردم و گفتم:من هم از خجالتش دراومدم،تو نگران برخورد ما دو نفر نباش. نگار-اما من هنوز شرمنده اش هستم. طناز-نگار! نگار-مينو حالا كه مي ريد منو هم تا جايي مي رسونيد،شايد تو مسير كمي جبران كردم و دماغ اين داداش گند دماغت رو به خاك ماليدم. طناز-نه مينو جان،نگار با شما نمي ياد من خودم مي رسونمش. مينو-ما كه داريم مي ريم نگار رو هم مي رسونيم. نگار-خدا رو چه ديدي،شايد اين داداشت از زبون درازم خوشش اومد و خاطر خواهم شد. طنين-مي گم تو كه اينقدر دنبال كميل هستي چرا با دسته گل نمي ري خواستگاريش. نگار-اون وقت آقا داماد با سيني چاي مياد و از من پذيرايي مي كنه،نه اينكه اين پسر خيلي خجالتي تمام سيني چاي رو روي من مي ريزه. طنين-حالا تا آقا داماد جوش نياورده حاضر شو،مينو منتظر توئه. بعد از بدرقه مهمانها شروع به نظافت و جابجايي وسايل خونه كرديم،به قول تابان هركه اتاقها و هال را مي ديد فكر مي كرد قوم مغول حمله كرده،در عرض يك شب اين سه تا دختر خونه رو كن فيكون كردن. -قربون خونه ساكت خودمون،چقدر اين نگار حرف مي زنه. -خوبه دوستاي خودت هستن. -نگار آره اما مينو با تو عياق تره،چرا موضوع قلب رسول رو نگفتي. -ديدي كه ديروز با مينو برگشتم بعدش هم ديگه فرصت نشد. -مينو اين موضوع رو اول به تو گفت،چون تو رو محرم تر مي دونه... ولي خداييش چقدر مينو بدشانسه. -اما يه شانس آورده،ديگه لازم نيست يه عمر اون ديو دو سر رو تحمل كنه. -آره گفت...مي دوني چه تصميمي گرفته. -نه چيزي نگفت. -مي گه حالا قانونا من يه مطلقه هستم و ديگه اختيارم دست بابام نيست،مي خوام برم گرگان پيش خاله پيرم زندگي كنم. -مينو احتياج داره يه مدت تنها باشه تا با عشق ناكامش كنار بياد. -واي طنين دير شد،بدو حاضر شو. *** طناز ترمز دستي رو كشيد و گفت:اينجا قرار داريم. -مثل بچه مدرسه اي ها تو پارك قرار گذاشتي. -اون با رستوران و كافي شاپ موافق بود ولي من گفتم تو پارك جمشيديه،حالا چرا پياده نمي شي. هواي پاييز سرماي زمستان را با خودش داشت،دستم رو تو جيب پالتوم فرو كردم و گفتم: -حالا تو اين سرما واجب بود تو پارك قرار بذاري خانم رمانتيك. طناز در آينه ماشين شالش رو مرتب كرد و در حال تنظيم موهاش گفت: -سرما باعث مي شه خاطره اين روز به ياد موندني بشه. -تا بوي فرندت قنديل نشده بريم. -بفرماييد خواهر عزيزم،بازوي من در اختيار شماست. از ديدن ژست طناز خنديدم و گفتم:بخدا خيلي دلقكي،نكنه با اين اسكول بازي طرف رو از راه بدر كردي. -بريم،يخ زد. پارك خلوت بود و جز و چند تا بچه مدرسه اي و دانشجو،تو اين سرما كسي در پارك ديده نمي شد. -ببين همون كاپشن سفيدست،كنار حوض رو نيمكت نشسته. ارزي كه تمام وجودم رو گرفت از سرما نبود،روي پا چرخيدم و گفتم: -برگرد،تا ما رو نديده برگرد. -ا،چرا منتظر؟اين حركات چيه؟چرا دستم رو مي كشي.بخدا بده،اين كارت شوخي جالبي نيست. كر شده بودم و فقط دست طناز رو مي كشيدم و مي خواستم از آنجا دور بشيم،چرا اين سايه دست از سر زندگي ما برنمي داشت.به ماشين رسيدم و گفتم: -در رو باز كن و سوار شو. -تا نگي چرا،سوار نمي شم. سوئيچ را از ميان انگشتانش كشيدم و با ريموت در رو باز كردم،او را به زور روي صندلي هل دادم و خودم پشت رل نشستم. -طنين اين چه كاريه،داري كجا مي ري اون منتظر ماست. -بايد از اينجا دور شيم،بايد فرار كنيم. صداي زنگ خنده قهقهه كودكي در فضا پيچيد،اين روزگار بود كه به ما مي خنديد. -اون زنگ زده،دير كرديم نگران شده،چي بايد جوابشو بدم. -هيچي،ديگه نبايد جوابشو بدي بايد خططو عوض كني و اسمشو از ذهنت پاك كني. -آخه يه چيزي بگو،بگو چرا؟ گريه طناز زبانم را از خود بي خود كرد،صداي خودم را شنيدم كه گفتم:اون احسان. -تو از كجا مي دوني،از كجا اونو مي شناسي؟ كنار خيابان پارك كردم و دستم را پشت صندلي طناز گذاشتم و به سمتش برگشتم. -اون احسان معيني فر،پسر اسفنديار،پسر كسي كه به زندگي ما آتيش كشيد. طناز مات زده نگاهم كرد و بعد سرش را به طرفين تكان داد و گفت:اين دروغه و واقعيت نداره،تو داري سربسرم مي ذاري. -نه خواهركم خودشه،چطور نشناختي مگه من بارها اسمشو نبرده بودم مگه فاميليشو نمي دونستي. -نه،تو اسمشو نگفته بودي.تو فقط توي خونه دو تا اسم مي بردي،فرزاد و حامي،فاميلي هم كه ملاك نمي شه. از شنيدن صداي هق هق طناز نفسم بند اومد،حق با اون بود و من هميشه اونو به اسم آمفوتر نام مي بردم.چقدر دنيا كوچيك و چقدر نامردانه قمار مي كنه.سر طناز را روي شانه ام گذاشتم و با دست آن را نوازش كردم. -خواهر گلم حالا كه فهميدي اون كيه،فراموشش كن. -سخته،بخدا خيلي سخته طنين. -مي دونم اما تو مي توني. طناز شده بود يه مجسمه با دو لكه به خون نشسته،هرچند اشكهايش در پنهان بود اما چشمانش زبان حالش بود.چرا احمقانه باور كردم كه ما دو خانواده در اين اقيانوس آدمي گم مي شيم و چرا نفهميدم من مهره كوچكي هستم در بازي چرخ گردون.از ديدن طناز شكنجه مي شدم و سعي مي كردم به هر طريقي كه شده او را از اين غم رها سازم. *** يك ماه از رفتن ما به پارك جمشيديه مي گذشت و دي ماه اولين لباس عروسش را بر تن زمين مي كرد.طناز با اين موضوع تا حدودي كنار اومده بود،وقتي شماره جديدش رو به من داد صدايش بغض دار بود.با رفتن مينو به گرگان و سرگرم شدن نگار به امتحانات پايان ترمش،طناز منزوي تر از هميشه شده بود و من هم به علت نزديكي به سال نو ميلادي پروازهام بيشتر شده و كمتر مي تونستم شريك تنهايي طناز باشم.اون روز به علت بدي آب و هوا پرواز لغو شد،از سكوت خونه حدس زدم طناز مامان رو برده فيزيوتراپي و آوازخوان به طرف اتاق رفتم. هم اتاقي...هم اتاقي برس بدادم...اوني كه دل و دينم رو برده خيلي وقته نكرده يادم...هم اتاقي ببين چگونه سيل اشكم شده روونه...درد جان سوزم و بخدا جر تو هيچكي نمي دونه. هم اتاقي...هم اتاقي برو طبيب دل بيمارم بيار...بهش بگو عاشقت غريبه،مرده از رنج و انتظار...اي عزيزم برس به دادم...اوني كه دل و دينم رو برده نكرده يادم. طناز تو اتاق بود،روي زمين نشسته بود و به تخت تكيه زده بود و آهنگ غمگيني را گوش مي كرد و همپاي خواننده زار مي زد.كنارش نشستم و همينطور كه نشسته بود او را بغل كردم. -طنين منو ببخش اما من نمي تونم احسان رو فراموش كنم،مي دونم پدرش آدم پستي بوده و باعث مرگ پدر شده اما نمي تونم ازش متنفر باشم. دستم را نوازش گرانه به پشتش كشيدم و گفتم:اگر من نبودم و خودت تنها بايد تصميم مي گرفتي چيكار مي كردي؟ -بخدا توش موندم. -من يه نقشه دارم...برو ديدنش و همه چيزو بگو،كاري كه پدرش با ما كرد،رفتن من به خونه شون به عنوان كلفت و اينكه چرا منشي برادرش شدم و ببين باز هم موافق با تو ازدواج كنه. -راست مي گي برم باهاش حرف بزنم،ايرادي نداره. -نه...اين زندگي تو،تو بايد باهاش كنار بيايي. با ذوق و شوق رفت تا با دلدارش تماس بگيره و من اميدوار بودم كه عكس العمل احسان،او را نسبت به اين عشق شوم دلزده كند و دل ناآرام من رو آرام اما عصر همان روز با ديدن چهره خندان و پراز اميد طناز فهميدم كه اميدم عبث بوده. فصل شانزدهم در حال بستن بند كفشم بودم كه طناز در كنارم ايستاد و گفت: -كجا داري ميري؟ -كي از حموم اومدي؟ -الان،تو كجا داري ميري؟ -معلوم نيست با اين تيپ و لباس كجا دارم مي ريم. -قرار امروز مامان احسان زنگ بزنه و اجازه بگيره براي خواستگار،مثلا تو بزرگتر من هستي. -چه جالب،خانم مي خوان از كلفتشون وقت بگيرن. -لوس نشو،حالا همه مي دونن چرا اون ديوونه باز رو درآوردي...خواهر عزيز،اگر عجله نمي كردي من كه به عنوان عروس اون خانواده مي رفتم تو اون خونه،دنبال اون ميراث هم مي گشتم. -حتما وقتي نااميد مي شدي مي گفتي حامي خان كتابهاي حطي كجاست،نه. -منو مسخره مي كني؟نمي خواي بگي كجا مي ري،تو كه چهار روز استراحت داشتي. -يكي از همكارهام براش مشكلي پيش اومده،جايگزين مي رم. -مامان احسان زنگ زد كي جوابشو بده. -خودت،خوشبختانه اون يه متر زبون براي خام كردن خانم معيني فر و غالب كردن خودت براي گل پسرش كفايت مي كنه،كمكي مي خواي چيكار. -طنين دست از مسخره بازي بردار...من مي دونم تو...تو مي خواي هرطور شده اين ازدواج سر نگيره. -يعني تو منو اينجوري شناختي! طناز لبهايش را جمع كرد و دانه هاي اشك از چشمش سرازير شد. -من...منظوري نداشتم،منو ببخش. -تو خواهر مني و من جز خوشبختي تو به هيچي فكر نمي كنم،حالا هم تو رودرواسي با همكارم موندم. -پس ميايي؟ -اگر هواپيما سقوط نكنه. -طنين! -ا چرا مي زني...پس فردا تهرانم و اگر عروس خانم عجول مراسم رو براي پنجشنبه شب بذارن،من هم حضور دارم. -طنين بدون حضور تو هيچ مراسمي انجام نمي شه. -راستي طنگ بزن به اون نگار آتيشپاره بياد يه تغييراتي تو خونه بده،مادر احسان زن خيلي خوش سليقه و به دكوراسيون خونه هم حساسه.تنهايي اين كارها رو نكني،يا زنگ بزن عفت خانم يا به خانم رجب لو بگو بياد به كمكتون. -چشم،امر ديگه اي نيست. -ببين اگر لباس مناسب نداري برو بخر. -چرا دارم. -ببر بده خشكشويي. -ديروز بردم دادم. -از مامان غافل نشي،فكري براي لباسش كردي. -اون كت و دامني كه روز مادر خريدم رو بردم دادم خشكشويي. -من ديگه بايد برم،سفارش نكنم خودت كه حواست هست. -آره بابا،تو كه از من هول تري چرا از حالا دست و پاتو گم كردي. -آخه دارم خواهرم رو عروس مي كم و از دست غرغرهاش راحت مي شم. -مي ري يا بيرونت كنم. -رفتم،چرا حمله مي كني. *** براي پيوستن به crew(اعضاي كادر پرواز)به briefing(مكاني كه اعضاي پرواز براي چك كردن اطلاعات پرواز جمع مي شوند)رفتم،هنوز جلسه شروع نشده بود و مرجان با ديدن من كنار خودش برام جايي باز كرد. -نمي دونستم تو هم تو اين پروازي. -تا سه چهار ساعت پيش خودمم نمي دونستم،جايگزين اومدم. -جايگزين كي؟ -ستاري تماس گرفت و خواست جاش بيام،گويا خانمش داره فارغ مي شه. -ستاري،شماره تو رو از كجا داشت؟ -وقتي شماره تلفنم رو به تو مي دادم با خودم حدس مي زدم مي شه مثل شماره صد و هجده و همه ملت ازش خبر دارن. -من؟!بخدا اگر من داده باشم. -حالا از هركس گرفته. -تو اون شش هفت ماه بي معرفتي تو بهم ثابت شده بود اما تا اين حدش رو فكر نمي كردم،پرو مثل طلبكارها اومده و كنارم نسشته بدون اينكه حالم رو بپرسه بازجويي مي كنه. -ببخشيد...مرجان گلم خوبي،همسرت حالش خوبه و سردماغ،ما رو زنده به مقصد مي رسونه. -شوهر من،خلبان اين پرواز نيست. -خدا رو شكر،حالا كي هست؟ مرجان با ابرو به در ورودي اشاره كرد و گفت:كاپيتان فواد ارسيا. با ديدن ارسيا،پاك اوقاتم تلخ شد. -چيه؟چرا اوقاتت تلخ شد. به جاي جواب دادن به مرجان،جواب احوالپرسي كاپيتان رو دادم.زمان باگيري هواپيما براي كنترل نظم داخلي هوپيما سوار شديم و زمان مسافرگيري كنار سرمهماندار براي عرض خير مقدم به مسافران كنار در هواپيما ايستادم.از ديدن او در ميان مسافران به چشمانم شك كردم اما با چند بار باز و بسته كردن چشمم فهميدم دچار توهم نشدم،خودش بود با آن نگاه دقيق و صورتي مصمم.با ديدن او بقدري خودم رو باختم كه فراموش كردم براي خيرمقدم بايد لبخند بزنم،اشاره همكارم من را بخود آورد و به او خوشامد گفتم و براي راهنمايي بليطش رو
آتش دل -چرا حرفت رو نزدي،مي خواي چي؟ پاهام رو به كف ماشين كوبيدم و گفتم:اين درو باز كن،من هر چي دوست داشته باشم مي گم دوست نداشته باشم نمي گم. حامي صندليش رو به حالت افقي درآورد و گفت:مثل بچه هاي لوس...من تا حرفم رو نزنم كسي از اين ماشين پياده نمي شه. حامي ساعدش رو روي پيشانيش گذاشت اما شك دارم اون چشما در پوشش ساعد بسته باشه،دكمه شيشه اتوماتيك رو زدم اما كار نكرد.عصبي و كلافه بودم و از شدت خشم گريه ام گرفته بود،چه حماقتي كردم سوار ماشينش شدم.به حامي نگاه كردم و از آرامشش عاصي تر شدم،بعد خم شدم و به اميد پيدا كردن چيزي شبيه قفل فرمان(طناز هميشه قفل فرمان رو زير صندلي مي ذاشت)مي خواستم با اون شيشه رو بشكنم.اگر به ماشين گران قيمت حامي خسارتي وارد مي شد برايم لذت بخش بود اما چيزي زير اين صندلي لعنتي نبود. هوا ديگه كم كم روشن شده بود و بر تعداد خودروها افزوده مي شد.سرخي نوري كه از پشت تابيده مي شد توجه ام را جلب كرد و به پشت سر نگاه كردم،چراغ گردون گشت پليس بود.جرقه اي در ذهنم روشن شد و دوباره به حامي نگاه كردم،خودم رو به موش مردگي زدم و گفتم: -شما برديد،امرتون رو بفرماييد من سراپا گوشم...آقا حامي بيدار شيد،خانواده ام نگران مي شن. حامي دستش رو از روي چشمش برداشت و گفت:اين كار رو از اول مي كردي. بعد صندليش رو در حالت عمود قرار داد،نگاهش كردم و گفتم: -پس اول حرف منو گوش بديد،من از شما و پدرتون متنفرم و اينو هيچ وقن فراموش نكنيد. حامي از خشم سرخ شد و گفت:اسفنديار،پدر من نيست. ماشين پليس داشت نزديك مي شد،مقنعه ام را زماني كه ماشين پليس هم تراز با ماشين حامي قرار گرفته بود،از سرم كشيدم و ماشين گشت مقابل ما توقف كرد.حامي گيج و مبهوت از حركت عجيب غريب من حتي ماشين پليس را نديد،وقتي مامور پليس به شيشه پنجره سمت حامي كوبيد او تكان شديدي خورد. حامي-بله. مامور پليس-پياده شيد. هر دو پياده شديم،مامورها حامي را تفتيش بدني كردن و بعد مدارك ماشين رو خواستن اما زماني كه گفتن با خانم چه نسبتي داري تازه فهميدم چه كار خطرناكي كردم.قبل از حامي،گفتم: طنين-بدترين نسبت دنيا،ايشون همسر من بيشعور هستن. بيچاره حامي از شوك اول بيرون نيومده حالا دومين ضربه رو خورده بود،سعي كردم چشم تو چشم با مامور حرف بزنم تا قافيه رو نبازم. -سوتفاهم نشه ها جناب اما مرد جماعت حرف تو كله اش نمي ره،يكي نيست به اين آقا حالي كنه من ديگه نمي خوام ببينمش چه برسه تحملش كنم. حالا ديگه اعتماد به نفسم رو بدست آورده بودم،چشمم را به حامي دوختم و گفتم:من ديگه با تو زندگي نمي كنم،شما بفرما غلام حلقه بگوش خواهر جونت باش،بيچاره پير شدي اما هنوزم مثل بچه ها از خواهر و مادرت كسب تكليف مي كني. حامي-من فقط... طنين-شما فقط چي آقا،تا الان تحمل كردم ولي ديگه بسمه.من به خاطر تو خيلي گذشت كردم ولي از كارم نمي تونم بگذرم. مامور-خانم...آقا لطفا اختلاف خانوادگي تون رو ببريد منزل و به دعواتون ادامه بديد،ميون انظار جاي اينطور كارا نيست. طنين-منزل آقا؟صد سال ديگه جاي من توي اون خونه نيست...اصلا جناب اين وقت صبح من جرات نمي كنم كنار خيابون منتظر تاكسي بمونم،منو تا يه جايي مي رسونيد. مامور نگاهي به همكارش كرد و گفت:ما در حال خدمت هستيم...خلاف مقررات. طنين-فكر كنم حفاظت از جان و ناموس ملت برعهده شماست و اين هم نوعي ايجاد امنيته...فقط تا جايي كه من بونم آژانس بگيرم. مامور-باشه بفرماييد... طنين-صبر كنيد وسايلم رو بردارم. به سوي ماشين حامي برگشتم و به محض پيدا كردن فرصت كه با حامي تنها شدم گفتم: -ديدي بدون اينكه حرفت رو بشنوم از اين ماشين پياده شدم. حامي دستي به موهايش كشيد و بعد از يك نگاه خيره گفت: -خيلي فيلمي...هوم...من باورم شد چه برسه به اين بنده خداها...خيلي لجباز و چموشي اما من لجبازترم. -فعلا كه جستم بعد رو بيخيال،اما مرد باش و كاري به احسان و طناز نداشته باش. -مطمئن باش من مستقيم وارد مي شم و ضربه فني ات مي كنم،هيچ وقت در عمرم از قرباني استفاده نكردم. يك لبخند پر تمسخر به حامي زدم و دستي به نشانه خداحافظي برايش تكان دادم. *** وقتي بيدار شدم به ساعتم نگاه كردم،ساعت چهار بعد از ظهر بود.دوباره دراز كشيده و دستم را زير سر گذاشتم و به سقف خيره شدم و به اتفاق صبح فكر كردم،با يادآوري قيافه حامي موقع خداحافظي نقش يه لبخند روي لبم بسته شد كه به من نيرويي مضاعف داد.روي تخت نشستم و دستم را به طرفين باز كردم و از پنجره به بيرون نگاه كردم،خورشيد داشت كم كم دامنش رو جمع مي كرد.از اتاق كه بيرون اومدم صداي طناز رو شنيدم كه داشت با تلفن صحبت مي كرد،به طرف دستشويي رفتم و دستم به دستگيره نرسيده بود كه اسم خودم رو از دهان طناز شنيدم. -طنين...نه البته صبح اومد،من خواب بودم...حالا چي شده...برادرت...فرانكفورت چيكار مي كرد...تو از اين سفرهاي كاري نري ها،من صاقت دوريتو ندارم...درست مثل طنينه...خب بقيه اش...آخه حرفاي خودمون تموم شده...نه عزيزم،مي خوام صداتو بشنوم و محتوي حرفا مهم نيست...نه بخدا،به حرفات گوش مي كردم... محور حرفاشون از من دور شد،به دستشويي رفتم و داشتم مسواك مي زدم كه صداي در دستشويي اومد و همزمان با اون صداي طناز رو شنيدم. -طنين اونجايي؟ در رو باز كردم و گفتم:ها. -ايش،دهنت رو بشور حالم بد شد...مرجان پاي تلفنه،از صبح چند بار زنگ زده. سري تكان دادم و به دستشويي برگشتم تا دهنم رو بشورم،حتما از شدت فضولي خوابش نبرده.با حوله اي كه صورتم رو خشك مي كردم از دستشويي بيرون اومدم و قبل از برداشتن تلفن،حوله رو دور گردنم انداختم. -الو. -كوفت،خبر مرگت چقدر مي خوابي. -همهومثل تو مشكل ندارن كه خسته بودم گرفتم خوابيدم. -مشكل من چيه؟كي گفته من مشكل دارم. -لازم نيست كسي بگه،عالم و آدم مي دونن. -به جاي مزه پروني بگو اين يارو چيكارت داشت. -تو كي مي خواي يادبگيري كه نبايد تو مسائل خصوصي ديگران دخالت كني. -نمي فهمي اگر مي فهميدي من غم نداشتم،ديوونه مي خوام كمكت كنم. -مددكارم بودي و من نمي دونستم. -نه خير يه همكار دلسوزم،تو كه رفتي پشت سرت ارسيا اومد،ديده بود با اون رفتي مي دوني چي گفت. -نه نمي دونم. -بايد هم مسخره كني،ما رو باش براي كي دل مي سوزونيم. جلوي خنده ام را گرفتم و گفتم:مسخره نمي كنم،بگو گوش مي كنم. -فواد عقيده داشت اين يارو برات مزاحمت ايجاد مي كنه،مي گفت تو خيلي از طرف مي ترسي و تو فرانكفورت هم با هم داشتين جروبحث مي كردين.آره طنين با هم جروبحث مي كردين؟ -داره جالب مي شه،خب بقيه اش. -هيچي ديگه گفت فكر كنم اين فاميل فرضي،خانم نيازي رو داره تهديد مي كنه و خانم نيازي بايد تو مشكل بزرگي افتاده باشه. -خب شما دو تا كاراگاه برجسته چي كشف كردين،بگو ببينم تو موسيو پوارو بودي يا فواد. -لوده مسخره،ما داريم اينجا براي تو جلز و ولز مي زنيم اون وقت تو اونجا نشستي هرهر و كركر مي كني. -آخه من به شما دو تا آدم سبك مغز چي بگم!چه قشنگ يه اتفاق ساده رو بزرگ مي كنيد،يه خورده سير داغ و پياز داغ هم چاشني كردين و با سالاد و ماست و مخلفات برام سرو مي كنيد بعدش هم مي خوايد به شما نخندم. -حالا من به درك،يكي نيست به اين فواد بدبخت بگه ديگي كه براي تو نمي جوشه كله سگ توش بجوشه. -حالا تو چرا داغ كردي؟ -كاري نداري من مي خوام برم استراحت كنم،تو از صبح كپه مرگت رو گذاشته بودي ما اينجا برات عزاداري مي كرديم و اشك مي ريختيم...كاري نداري. -از اول هم كاري نداشتم تو مزاحم شدي. از صداي تق توي گوشي فهميدم كه مرجان از دستم كفري شده و تلفنو قطع كرده،كاش قيافه اش رو مي ديدم و يه دل سير مي خنديدم. -طنين خانم حواست كجاست،تو خواب راه مي ري. -مرجان،تويي،ترسيدم. -چند بار صدات كردم،ماشالله چقدر هم نتد راه مي ري. -تو فكر بودم،خسته ام مي رم زود برسم خونه. -تو هم كه هميشه خدا خسته اي،فكر كردنت هم تمومي نداره. -تو اگر مشغله فكري منو داشتي...كي مي شه جمعه آينده بشه. -مردم براي نامزدي خواهرشون لحظه شماري مي كنند تو تو براي تموم شدنش. -تو اگر جاي من بودي مي فهميدي چي مي گم بخدا از بس از اين مغازه به اون مغازه از اين پاساژ به اون پاساژ منو كشونده كه ديگه تواني برام نمونده،شبها هم اگر پرواز نداشته باشم بايد به روياپردازي خانم گوش كنم. -نوبت تو هم مي شه...تو كه مي گفتي خونه مراسم مي گيريد پس چي شد باغ گرفتين. -دست رو دلم نذار،منو كشت تا قبول كردم.مي گم پنجاه نفر بيشتر دعوت نكن مراسم نامزدي و عروسي كه نيست،مي گه فقط دوستاي من و احسان پنجاه نفرن و اينجا هم جا نمي شن.پنجشنبه صبح مي ريم محضر عقدشون مي كنيم و شب هم جشن مي گيريم. -انگار زياد از اين وصلت راضي نيستي؟ -چرا،احسان پسر خوبيه.مي گم فقط خسته ام،از يه طرف اين پروازها و از طرف ديگه طناز و كاراش.من ديگه مي رم،تو ساعت چند پرواز داري. مرجان نگاهي به ساعتش انداخت و گفت: -واي ديرم شد،بقدري از من حرف كشيدي كه پاك زمان رو فراموش كردم. مرجان با يه خداحافظي سريع رفت،جالب اينجاست كه اون از شدت فضولي ته قضيه رو بيرون نكشه ول كن نيست بعد به من مي گه از من حرف مي كشي. *** ويلچر مامان رو داخل سالن بردم و كيفش رو روي پاهاش گذاشتم و با صداي بلند گفتم: -تابان حاضري بريم...طناز دير شد. تابان جست و خيز كنان از اتاقش بيرون اومد و گفت: -چطوره؟خوبه. يقه بلوزش رو صاف كردم و گفتم:آره...بيا سوئيچ رو بگير برو ماشين رو روشن كن گرم بشه...گوش كن تابان فقط روشن نه حركت،برو...طناز كجا گير كردي؟ به طرف اتاق رفتم،داشت محتويات داخل نايلونها رو زير و رو مي كرد. -چيكار مي كني. -طنين،نيست. -چي نيست؟ -دستكش هام...همون دستكش سفيدم. -ديشب تو جيب پشتي كيف دستي ات گذاشتي. مثل فنر از جاش بلند شد و زيپ پشت كيف رو كشيد و گفت: -آره اينجاست...بريم،من ديگه كاري ندارم. -احسان نمي ياد دنبالت. -نه،گفتم جلوي محضر همديگه رو ببينيم. -شناسنامه،گواهي فوت پدر،حلقه،همه رو برداشتي. -آره. -شاهد چي؟ -به سعيد گفتم اما فكر نكنم بياد،خان عمو هم هست،تازه نوه هي خان عمو هم هست. خان عمو،عموي مامان رو فقط در مراسم عروسي و عزا مي بينيمش آخه زياد اهل رفت و آمد نيست.از اون پيرمردهاي اتو كشيده،زمان شاه تيمسار بوده و هنوز هم در اون حال و هوا سير مي كنه. -من هم جاي سعيد باشم نمي يام. -طنين شلوغش نكن،سعيد خواستگاري كرد من هم جواب رد دادم ولي ديگه قرار نيست كه تا آخر عمر به خاطر اين پاسخ ردم به سعيد بشينم تو خونه و پشت پا بزنم به بختم. -حالا وفت اين حرفا نيست،وسايلت رو بردار بريم. طناز پالتو سفيدش رو روي بلوز و شلوار سفيدش پوشيد،درست مثل سفيدبرفي شده بود. *** احسان جلو در محضر قدم مي زد و صورتش از سرما سرخ شده بود،با ديدن ما گل از گلش شكفت و با گفتن اجازه مي ديد،هدايت ويلچر مامان رو برعهده گرفت.مشغول معارفه و احوالپرسي بوديم كه سعيد اومد،مثل اينكه با اين قضيه كنار اومده بود.من قبلا خواهر خانم معيني فر،مهربان خانم رو ديده بودم اما برادرش رو نه.هومن و ساحل هم اومده بودن،مثل اينكه همه طايفه معيني فر از فيلم من خبر داشتن.خان عمو نيومده بود و حامي علنا از ما فاصله مي گرفت،در كنار طناز و احسان ايستاده بودم و به صحبت هاي طناز گوش مي دادم.هومن و ساخل به جمع ما اضافه شدن و هومن خطاب به من گفت: -روزي فكر مي كردين خواهر شما با احسان ازدواج كنه. -حتي يك درصد هم فكر نمي كردم روزي اين دو نفر با هم برخورد داشته باشن چه برسه به ازدواج. ساحل-من همون روز اول كه شما رو ديدم به هومن گفتم اين خانم اين كاره نيست اما اين هومن موذي به مني كه همسرشم لام تا كام هيچي نگفت،هواي رفيق شفيقش حامي خان رو داشت. هومن-من كه فكر نمي كردم كار به اينجاها بكشه. طنين-آقاي معرفت يه توصيه دوستانه،اگر روزي به شما پيشنهاد دادن كاراگاه خصوصي بشيد قبول نكنيد. هومن-خيلي تابلو بود. طنين-بله از همه بدتر جناب معيني،گوشي رو كج گذاشته بودن و من تمام حرفاتون رو شنيدم. هومن-واي اين كه آخر ضايع بازيه. ساخل-قضيه چيه؟ هومن-من رفتم زير زبون كشي اما خانم دريف از يه واژه اميدوار كننده،از همه جالب تر اينكه من براي كمك به حامي رفته بودم و اون كلي بهم خنديد. حامي-هومن غيبت منو مي كني. -هومن-من،نه بابا.اصلا اين حرفا به من مياد،دختر خاله ات داشت پشت سرت صفحه مي ذاشت. طنين-فكر كنم از اين كاراي من فقط خواجه حافظ شيرازي خبر نداره. احسان متوجه دلخوري من شد و گفت: -من مجبور شدم تا حدودي كه براي كسي سوال باقي نمونه توضيح بدم... حامي رو به طناز كرد و گفت: -منتظر كسي هستيد -بله خان عموي مامانم. حوصله حامي رو نداشتم و به طرف مامان برگشتم،سعيد كنار مامان و تابان بود. طنين-چه خبر آقا سعيد گل؟ سعيد-خبرها پيش شماست كلفت باكلاس،هنوز هم به هواپيما ربا برخورد نكردي. طنين-تو دست از مسخره بازي برنداري ها. سعيد-چه كار كنيم ما اينيم،چه عجب از فك و فاميل جديد و پرمايه دل كندي. طنين-فك و كاميلاي من نيستن و فاميلاي طنازن...مامان،خان عمو دير كردن. سعيد-نگران نباش،خان عمو هم مياد. در ورودي دقيقا پشت سرم بود و از سر شانه هايم به در نگاه كردم،خان عمو عصا به دست داشت همراه نوه اش مي اومد.همه به احترامش خبردار ايستاديم،هنوز خصلت هاي نظامي گري در وجودش بود.به عصايش تكيه داد و گفت: -نرگس،تو هنوز از روي اين صندلي بلند نشدي. طنين-خان عمو پاهاي مامان تحمل وزنش رو نداره،البته فيزيوتراپي نسبتا موثر بوده. خان عمو-بچه جان تو زبون مادرت هستي. با لبخندي ناراحتيم رو جبران كردم و گفتم: -خان عمو اين هم از فوائد رفت و آمد زياد،مامان به علت سكته اي كرده قدرت كلامش رو هم از دست داده. خان عمو به دهان من نگاه كرد و ناباورانه به مامان خيره شد.يادم مياد در مراسم پدر،خان عمو رو ديده بودم و او خبر از سكته مامان داشت ولي حتي يه بار به خودش زحمت نداد براي ملاقات بياد. منشي دفتر محضر دار شناسنامه عروس و داماد و شاهدها رو براي تنظيم سند ازدواج خواست. ان عمو روبروي ما روي صندلي نشسته بود و دو دستش رو روي عصايش گذاشته بود،پير مرد حسابي تو فكر بود.سعيد آروم كنار گوشم گفت: -حسابي زدي تو پر پيرمرد. -من؟نه بابا،شايعه سازي نكن از شنيدم بيماري مامان متاثر شده. -از ما گفتن بود،پس فردا به عنوان قاتل خان عمو شناخته شدي به حرف من مي رسي.اگه اينجوري پيش بره حتما مراسم امشب به علت فوت ناگهاني خان عمو كنسل مي شه. -خدانكنه. -طنين اين پسره،برادر بزرگ داماد با تو خصومتي داره. -نه چطور. -از وقتي كه اينجا ايستادي داره بدنگاهت مي كنه،گفتم شايد با اين زبون غيرقابل كنترلت نيشش زدي. -نيش نه،ضد حال خورده. چهره سعيد جدي شد و گفت: -چطور؟ -حالا بماند. -نه جان سعيد بگو. -امشب حسابي چشم و گوشت رو باز كن،دختر دم بخت زياده ها. -يكبار چشم و گوشم رو باز كردم،كور و كر شدم براي هفت پشتم بسه...جان طنين،نزن تو خاكي و جوابم رو بده. -ماجراش مفصله بعد برات تعريف مي كنم. -الان بگو. -الان بايد بريم تو اتاق محضر دار اما محض گل روي پسردايي گلم مي گم،آقا با همه زرنگيش از من رودست خورد. بعد از بله گفتن طناز،صداي كف و سوت يك حال و هواي ديگه اي،به جمع داد.مامان با اشكهاي آرامش اين هياهو رو همراهي مي كرد،حلقه ها رد و بدل شد و هديه ها داده شد.طناز همراه احسان راهي آرايشگاه شد و من مامان راهي خونه،تابان هم همراه سعيد رفت تا شب با اون به باغ بياد.با مامان كه وارد خونه شديم حس غريبي بهم دست داد،طناز هنوز نرفته بود اما جاي خاليش حس مي شد.بايد كم كم خودمان رو براي رفتنش آماده كنيم حالا اون ديگه مال ما نيست،اون رو با ديگري قسمت كرديم. مامان را روي تختش خوابوندم و خواستم بلند شم كه دستم رو محكم گرفتت. -جانم مامان...درد داري(مامان با حركت سرش پاسخ منفي داد)مي خوايد پيشتون بمونم(چشاش رو به معني آره باز و بسته كرد)شما هم مثل من دلتنگ طنازيد(با چشم پاسخم رو گرفتم)تازه نامزد شدن كو تا عروسي كنن و برن سر خونه و زندگيشون...منم وقتي وارد خونه شديم دلم براش پر كشيد...خدا كنه خوشبخت بشه...سرظهر برم يه چيزي درست كنم بخوريم،بعدش شما استراحت كنيد تا شب سرحال باشيد. دست مامان رو بوسيدم و دستم رو از دستش خارج كردم هوا بقدري سرد بود كه مهمانها ترجيح دادن به جاي فضاي زمستان زده باغ به ويلاي وسط باغ پناه ببرن و اونجا جمع بشن،خوشبختانه سالنش بقدري بزرگ بود كه تمام مهمانها جا شوند.طناز با حرف گوش نكردنش باعث شد اين آبروريزي پيش بياد.خسته شدم از بس كه سر ميزها رفتم و حرفهاي تكراري زدم،بالاخره فرصت شد و سر ميز مينو نشستم. طنين-مينو كي اومدي؟ مينو-ديروز اومدم،شنبه دوباري برمي گردم. طنين-چيه؟نمي توني دل از گرگان بكني. مينو-نه،نمي تونم تهران بمونم.اونجا كار پيدا كردم و مي خوام موندگار بشم.مامان و بابا مخالف اند اما مهم نيست،من به عنوان يه زن مطلقه اختيارم دست خودمه. طنين-مينو تو چرا اينقدر بي رحم شدي؟تو كه قلبت از سنگ نبود. مينو-اين ربطي به قلب رسول نداره،قلب اون از قلب من رئوف تره اما عقلم رشد كرده و بزرگ شده. از حرفي كه زده بودم خجالت كشيدم،يادم نبود قلب عشقش در سينه اش مي تپد و مينو حالا عاشق قلبش شده. نگار-ولش كن اينو طنين،رفته شمال مغزش نم كشيده...بگو ببينم اين خواهرت هونر شوهريابي رو از كجا ياد گرفته. طنين-اينقدر از پسرها كنار گوش اين دو تا بچه خوندي كه پاك چشم و گوششون رو باز كردي. نگار-مهم عمله،من حرفشو زدم اين دو تا عمل كردن،مينو از دست رفت و طناز هم ديگه پيداش نمي شه،سرش شلوغه.تو يه لطفي به من كن برو از بين اين همه پسر ترگل و ورگل،خوبشو سوا كن برام بيار. مينو-مگه ميوه فروشي بره برات دستچين كنه. نگار-ببين تا خودشون هستن همه كارها خوبه اما به من كه مي رسه مسخره ام مي كنن. طنين-ناراحت نشو نگار،الان مي رم ببينم چه كاري از دستم بر مياد ولي فكر نمي كني اگر خودت بري وسط بهتر مي توني دستچين كني. نگار-نه وسط در همه و ريز و درشت قاطي اند،سفارشي ها رو لاي زرورق گوشه و كنار قايم كردن. طنين-امان از دست تو،من مي رم به مهمونا سر بزنم و اگر سفارشي به تورم خورد پست مي كنم براي تو. از پيش خدمت خواستم يه ليوان شيركاكائو داغ برام بياره،بعد گوشه اي از سالن ايستادم و به ذهنم اجازه پروبال دادم. -زاغ سياه كي رو چوب مي زني؟ -واي سعيد چرا مثل روج از پشت سرم ظاهر مي شي! ليوان شيركاكائو را كه هنوز به لب نزده بودم،از دستم گرفت و سر كشيد و گفت: -مردم چه خودشون رو تحويل مي گيرن...نگفتي به كي زل زده بودي؟ -بابا،آدم حق نداره خواهرش رو نگاه كنه و لذت ببره...بفرما شير كاكائو،تعارف نكن. طناز با دكلته صورتي و آرايش فوق العاده اش مثل فرشته ها شده بود و در كنار احسان تو آسمونها سير مي كرد و صداي خنده سرخوشش نويد يه پيوند عاشقانه رو مي داد.سعيد با يه نفس عميق گفت: -خدا كنه قدرش رو بدونه... تازه فهميدم چه كردم،دست رو زخم دل سعيد گذاشته بودم گفتم: -تو كجا مي پري نيستي،نكنه شيطون سر و گوشت مي جنبه. -من؟دست بردار طنين،اين وصله ها به من نمي چسبه. -حالا من مي چسبونم،دنبالم بيا. -خدا رحم كنه،برام چه خوابي ديدي؟ -خدا بهت رحم كرده چه جورم. سعيد را سر ميز نگار و مينو بردم و گفتم: -بچه ها اينم پسردايي گل و گلاب ما،مي تونم امانت بذارم سر ميزتون و برم به كارم برسم. نگار-البته خواهش مي كنم بفرماييد...فقط اگه آقا گرگه اومد و بردش و خوردش،كاري از دست ما برنمي ياد. سعيد-اگر روباه مكار گولم نزنه آقا گرگه نمي تونه كاري كنه. تابان دوان دوان به سويم اومد و گفت: -طنين،موبايلت داره زنگ مي خوره. -ببخشيد بچه ها...ببينم تابان،گوشيم دست تو چيكار مي كنه؟ -ا...خودت دادي به طناز زنگ بزنم،يادت نيست ديركرده بودن. -خوب برو...بله بفرماييد. -سلام طنين،خوبي؟ -واي مرجان تويي،ممنون خوبم،تو چطوري؟ -خيلي بد،من اگر شانس داشتم شب نامزدي خواهرت اين پرواز لعنتي بهم نمي خورد. -قربونت برم،خودتو ناراحت نكن. -مي تونم با طناز حرف بزنم،مي خوام بهش تبريك بگم. -فدات شم،گوشي. به سمت جايگاه عروس و دوماد رفتم تا گوشي رو به طناز بدم.از دل مرجان خبر داشتم و مي دونستم چقدر ناراحته،اخلاقش اين بود و مي خواست سر از همه چيز در بياره.اگر امشب اينجا بود براي خيلي از والاتش جواب پيدا مي كرد،مخصوصا اونايي كه درباره حامي بود. گوشي را به طناز دادم و گفتم:مرجانه... خواستم سرميز بچه ها برگردم كه احسان گفت: -كجا خواهر خانم؟ -مي رم پيش مهمونا. -امشب ما رو تحويل نمي گيري...حالا من به كنار،طناز خيلي دل نازكه. -نمي خوام مزاحم شما بشم،امشب شب خاطره انگيزيه براي شما. -ما دوست داريم خاطره امشب رو با حضور پررنگ شما زيبا ترش كنيم...مهندس عزتي همين دوروبر بود،وقتي فهميد اينجا هستيد خيلي مشتاق شد زيارتتون كنه...آهان اونجاست،كنار حامي نشسته. مار از پونه بدش مياد جلو لونه اش سبز مي شه،حالا كه ديگه پونه ها جمع شدن.خيلي از اين سه نفر خوشم مياد يه جا كنار هم نشستن،حامي،عزتي،جوادي. تو بد مخمصه اي افتاده بودم،احسان پيش قدم شد منو تا كنار ميز اونها همراهي كنه و تا به خودم اومدم مثل علم يزيد كنار ميزشون ايستاده بودم و به نطق احسان گوش مي كردم. -دوستان اين هم از خواهر خانم بنده،معرف حضورتون هستن كه... آقايون به احترام از جاشون بلند شدن حتي حامي،دوروي ظاهرنما.من هم احوالپرسي در خور شاياني به عمل آوردم و عزتي كه پروترين موجود عالم بشريت بود گفت: -خانم نيازي،شما خواهر ديگه اي نداريد تا من با شما و احسان جان نسبت خويشاوندي پيدا كنم. احسان كه به مزاجش خوش اومده بود،خنديد و دست پشت عزتي گذاشت و گفت: -عزتي جان،خانم بنده فقط همين يه خواهر و برادر رو داره.اين خواهرشون كه در حضور شماست شرايط ازدواج رو داره،چرا دنبال نسيه مي گردي. با لبخند پرتمسخري گفتم: -البته احسان جان لطف دارن،بنده... عزتي-مي دونم خانم،قبلا جوابتون دريافت شده براي همين هم دنبال خوار ديگه شما مي گشتم. جوادي-عزتي جان،آدم طالب هرچيزي باشه بايد دنبالش بدوه تا بدست بياره اون وقت قدرشو بيشتر مي دونه خانم ها هم كه ماشالله نازشون زياده. حامي با گفتن ببخشيد از جمع ما جدا شد،در حالي كه با نگاه بدرقه اش مي كردم گفتم: -جناب جوادي،من آدم رك گويي هستم و وقتي مي گم(نه)نه واقعيه و تغيير نمي كنه. جوادي-خانم نيازي حتي رك گو ترين خانم ها هم ناز مي كنن،ناز كردن تو سرشت خانم هاست. عزتي-با اين حساب،خانم من شهامت به خرج مي دم و براي بار دوم از شما درخواست مي كنم. طنين-آقاي عزتي جوابم همونه. عزتي-جتي نمي خوايد كمي فكر كنيد. دوباره نگاهم رو حامي چرخيد،داشت با يك زوج تازه وارد صحبت مي كرد چه گرم و صميمانه بودن. طنين-نيازي به فكر كردن نمي بينم چون من اصلا قصد ازدواج ندارم،با اجازه. به سوي جايگاه عروس و داماد رفتم،طناز صحبتش با موبايل تموم شده بود. -طناز گوشي رو لازم نداري،بده. طناز گوشي رو به سمتم گرفت و گفت: -خيلي خسته شدي،نه طنين. -نه نامزدي خواهرمه چرا خسته شم. -اين حرفا رو به كسي بگو كه تو رو نشناسه،من يكي تو رو خوب مي شناسم و از پس نقابي كه به صورتت زدي چهره واقعيت رو مي بينم.تو خيلي در حقم گذشت كردي،حالا هم خدا خدا مي كني زودتر اين مراسم تموم شه. -من يه دونه خواهر بيشتر ندارم و دلم نمي خواد اين شب خوشيش زود تموم شه. -پس چرا كناره گيري مي كني و وسط نمي ياي. -كي به مهمونا برسه،فراموش كردي وظيفه مامان و بابا برعهده ام افتاده. -طناز،عزيزم مي خوام يكي از دوستانم رو مهرفي كنم. احسان سرخوش و خندان كنار همان زوجي كه لحظه اي پيش كنار حامي بودن ايستاده بود،دستم تو دست طناز بود كه او متوجه همسرش شد.احسان ادامه داد: -كيان و كتي،خواهر و برادر هومن هستن...همسرم طناز و خواهر خانم گرامي ام،طنين. لبخندهايي رد و بدل شد و همه از آشنايي با هم اظهار خوشبختي كرديم،حالا خدا داند چقدر از ديدن هم خوشبخت شديم. حامي مداخله كرد و گفت: -كيان و كتي براي تحصيل دوبي بودن و امشب با اومدنشون حسابي ما رو سورپريز كردن. از لحنش نشان مي داد چقدر با هم صميمي هستن،هومن گفت: -اين نقشه من بود،وگرنه بچه ها سه روزي هست كه اومدن ولي من پيشنهاد دام تا امشب براي ديدار شما صبر كنن. كتي-احسان حالا كه خانمت به جمعمان اضافه شده بايد دوباره اون گروهمون رو زنده كنيم. احسان-البته ما حالا دو عضو جديد داريم،درسته طنين؟ طنين-خوشحال مي شم تو جمع شما باشم اما سرايط كاري منو كه مي دونيد. حامي نگاه پرتمسخري به من انداخت،هردو خوب مي دانستيم اين يك بهانه است.دستم را آهسته از ميان انگشتان طناز بيرون كشيدم و يه گام عقب رفتم و در يك فرصت مناسب از آنها فاصله گرفتم،حوصله حامي را با آن چشماني كه هر لحظه مسخره ام مي كرد و هردم چون موجود ناشناخته اي بررسي ام مي كرد نداشتم،از احسان كه خواهرم رو از من ربوده و سعي مي كرد كدورتم رو ناديده بگيرد و از در دوستي با من دربياد و خودش رو به عنوان يه عضو جديد خانواده عزيز كنه.از طناز كه علاوه بر گناه احسان،نمي تونه از عشقش بگذره.از هومن و ساحل با اون خنده هاي شلوغشان،از كيان با اون نگاه خريدارانه اش و از كتي با اون حركات لوند و پرعشوه اش. چند ميز از عروس و داماد دور نشده بودم كه صداي شاد و سرحالي منو به نام خواند،برگشتم و گفتم: -بله خانم معيني فر. -واي طنين جون چرا سخت مي گيري،تو هم مثل طناز جون بگو افسانه...بيا مي خوام با يكي از دوستام آشنات كنم. عجب خانواده پرويي هستن اينا،هرچي بهشون بي محلي مي كنم جري تر مي شن.به حكم ادب سر ميز مورد نظر رفتم. -منيژه جون ايشون طنين خانم گل هستن،خواهر عروس خوشگلم طناز. -واي افسانه جون هميشه مي دونستم خوش سليقه اي...اون از عروس خوشگلت اين هم از خواهرش،جيگر تو چقدر قشنگي! دستم را در ميان دستانم فشرد و مهلتي به من براي حرف زدن نداد و خودش گفت: -افسانه جون اون يكي رو تو بردي،اين يكي سهم من. اخمهاي افسانه جون در هم شد اما با لبخند متظاهرانه گفت: -تو كه پسر نداري. -پسر ندارم اما خان داداش كه دارم. -واي خدا مرگم بده،منيژه چي مي گي. -نترس براي خودش كه نگفتم براي پسرش گفتم. از اينكه سرم چك و چونه مي زدن عصبي شدم و گفتم: -با اجازه تون. سر ميز مينو برگشتم خبري از نگار و سعيد نبود،صندلي را عقب كشيدم و گفتم: -پس اين دو تا كجان؟ -نگار كه ديد از پس زبون پسرداييت برنمي ياد بردش وسط تا جور ديگه اي قاپش رو بدزده. نگاهي به ميز خان عمو انداختم،مامان اونجا بود و به حرفاي عروس خان عمو گوش مي كرد. -تو چرا اينقدر سرگردوني. به مينو نگاه كردم،لبخندي زدم غمگين يا شايد هم پر تمسخر گفتم: -نمي دونم،آروم و قرار ندارم. -اينكه مشخصه،چرا؟ به طناز نگاه كردم،اون وسط داشت براي احسان ناز و عشوه مي ريخت.حامي با كتي جيك تو جيك بود،ساحل و هومن با هم و كيان هم با دختري كه نمي شناختم.با يك نفس عميق گفتم: -آره سرگردونم. -عاشق شدي. شوكه شدم و لحظه اي خيره نگاهش كردم و بعد خنديدم،از يك لبخند به قهقهه عصبي رسيدم. -تنها چيزي كه اين روزا كم دارم يه عشق پر سوز و گدازه. -پس چته؟ -الان درد تو چيه؟دردي كه به هيچ كس نمي توني بگي چون دركت نمي كنن،گيرم كسي دركت كرد اما كاري نمي تونه بكنه اين شده مصداق من. -ازدواج كن...همسرت مي تونه همدردت بشه. -مثل مادربزرگا حرف مي زني،خانم كل اگر طبيب بودي سر خود دوا نمودي. -درد من درد بي درمونه. -حالا تو اين زمونه شوهر كجا بود. -طنين خودت رو نزن به نادوني،تو از من بزرگتري و اين حرفو نبايد بگم اما گفتم.من مي دونم چقدر خواهان داري و كافيه لب تر كني براي نمونه برادر من،با پا كه سهله با سر مياد جلو.درسته برادر خوبي نيست و در حق من برادري نكرده اما مطمئنم همسر خوبيه چون عاشقه و دوست داره. -اوه چه بازار گرمي مي كنه براي داداش جونش. -چون عقل و هوشش رو بردي،من از حالش خبر دارم. -من سرسپرده نمي خوام. -اون دل سپرده است. -مي شه از اين معقوله بيايم بيرون،تو اگر لالايي بلدي براي خودت بخون. -لالايي كه سهله با قرص خوابم ديگه خوابم نمي بره...ولي جات خالي بود يه دل سير بخندي اين نگار هرچي مي گفت چند برابر مي شنيد،پسر داييت خوب از پسش برمي ياد. نگار-به جاي غيبت كردن از من فكري به حالم كنيد،به شما هم مي گن دوست. نگار با صورتي سرخ و عرق ريزان كنار ما نشست و از پارچ روي ميز براي خودش يه ليوان آب ريخت. طنين-پس سعيد كو،با پسر داييم چيكار كردي؟ نگار-لولو خورد،همچين مي گه كو پسر داييم كه هركي ندونه كه فكر مي كنه يه پسربچه پنج شيش ساله و بي زبونه. مينو-حالتو گرفته با توپ پر برگشتي. نگار-من چيزيم نيست...بدت نيادا،از پسر داييت خوشم نيومد. مينو-چرا بدت اومد،چون لنگه خودت بود.براش تو پيش دستي مي فرستادي اون هم دست خالي برت نمي گردوند و با يه سيني پر از خجالتت در مي اومد. نگار-برو بابا،احترام سرش نمي شه. مينو-نگار ديگه بي انصاف نباش،تو هرچي مي گفتي مودبانه جوابتو مي داد. نگار كمي رو صندلي جا به جا شد و گفت: -اينجا آره،اما اون وسط نبودي ببيني كه چه چيزهايي بارم نكرد. طنين-پس خيلي رفتي رو اعصابش كه زده به سيم آخر.حالا كجا رفت،نمي بينمش. نگار-نمي دونم،منو از سرش باز كرد و رفت...طنين؟ -ها... نگار-اون پسره كه داشت با اون دختره ي لباس نقره اي مي رقصيد و الان هم اون گوشه،كنار اون دو تا آقا و احسان ايستاده كيه؟ به وسط نگاه كردم و گفتم:حامي رو مي گي،برادر بزرگتره احسانه. نگار-فكر نكنم متاهل باشه درسته؟ طنين-نه مجرده. نگار-ديدم دختره چقدر براش عشوه و عوره مياد.خاك بر سر طناز با اون سليقه اش،اين پسره ي مثل ماه و ول كرده و رفته سراغ برادر كوچيكه. طنين-سگ احسان شرف داره به حامي،يه آدم هفت خطيه كه نگو. نگار-تو مگه دوست من نيستي؟ طنين-منظور؟ نگار-برو اونو بيار سر ميز با من آشناش كن،بقيه اش با من
اين هم شغل كه ما داريم.
-چته مرجان،باز كه ناله مي كني.
-هيچي،درست شب عيد پرواز دارم.
-اين عزا داره؟
-آره عزا داره،بعد از اين پرواز حتي هفت ساعت هم استراحت ندارم و بايد به پرواز بعدي برسم.
-درست مثل من،ولي من مثل تو دستمال دست نگرفتم و فين فين راه ننداختم.
-جان من،تو هم هستي؟
-ok،من تا يازدهم فروردين پشت سر هم پرواز دارم.
-پس خوشا بحال من كه تا ششم پرواز دارم،بعد از اون چهار روز استراحتمه.
-حالا بازم بشين و ناشكري كن.
صداي زنگ موبالم بلند شد،از كيفم بيرون كشيدمش و نگاهي به شماره روي مانيتو انداختم.
-سلام آقا سعيد،كجايي مرد حسابي؟
-سلام كلفت با كلاس.
-تو هميشه به شغل من ارادت داري.
-ما اينيم ديگه.
-كجايي پسر بي مرام،حالا ما بدرك نمي گي مامانم دلتنگت مي شه.الان دو ماه نديدت،دقيقا بعد از مراسم طناز.
-بخدا سرم شلوغه،فردا شب بعد از سال تحويل براي عرض ادب و عيد ديدني خدمت مي رسم.
-من كه نيستم،خوش به حال اونيي كه تو رو مي بينن.
-كجايي؟
-پرواز دارم.
-پس الان ميام غصه نخور.
-حالا هم نيستم،در ضمن غصه هم نمي خورم.
-ا...كجايي؟
-دوبي.
-بابا ايول،ما مي خواستيم بريم تو زودتر رفتي...يه زحمتي برات داشتم.
-چيه؟مي گم سلام گرگ بي طمع نيست.
-دست شما درد نكنه،گرگم شديم.
-قابلي نداشت،نگفتي چيكار داري؟
-دوستام مي خوان برن دوبي و بليط هم گرفتن اما بي معرفت ها امروز به من گفتن.مي دونستم بليط پيدا نمي شه ولي تيري تو تاريكي زدم،البته پيدا نكردم و اينا كلي به ريش نداشتم خنديدن.گفتم يه دختر عمه دارم كلفت هواپيما،يه بليط كه سهله شركت هواپيمايي رو مي ذاره تو جيبش و چاره كارم به دست اونه حتي اگر شده يه چهارپايه بذاره تو كابين خلبان منو نالميد نمي كنه.
-ممنون از اين هندونه ها سعيد،اينا خيلي سنگين هستن و دستام درد مي گرده.حالا مي گي چيكار كنم؟
-به...اين همه صغري و كبري چيدم تو مي گي چيكار كنم،حيف از اون هندونه هايي كه گفتي من خرجت كردم.
-ا اين صغري و كبري بود،من فكر كردم داري درد و دل مي كني.
-اگر درددل داشتم مي رفتم دكتر و به تو زنگ نمي زدم.
-خب دلم بحالت سوخت،برسم تهران بررسي مي كنم ببينم مي شه كار كرد.
-يعني بليطok،دوبي من اومدم.
-آي نگفتم بليطokدوبي سلام،گفتم ببينم چي پيش مياد.سعي ام رو مي كنم،پيدا كردم باهات تماس مي گيرم فقط براي خودت مي خواي؟
-آره بابا،يكي هم پيدا كني هنر كردي.
-باشه.
-قربان دختر عمه بامرامم.
-برو زبون نريز...راستي نگار سراغتو مي گرفت.
-تو رو جان امواتت شماره ام رو ندي كه كچلم مي كنه اين رفيق بي زبونت.
-شوخي كردم اونم دل خوشي از تو نداره،كاري نداري.
-نه...منتظرم ها.
-باشه باي.
چند تا پيام كوتاه داشتم كه همه مربوط به تبريك سال نو بود،داشتم به اونا جواب مي دادم كه مرجان پرسيد:
-كي بود؟
-پسرداييم.
-تو پسردايي داري؟
-نبايد داشته باشم.
-ببينم اين فاميلاتو كجا قايم كردي كه يكي يكي بيرون مي كشي.
-توي چراغ جادو.
قهوه ام رو سر كشيدم و با صداي بلند گفتم:
-ثريا فالم رو مي گيري؟
-بده فنجونت رو ببينم چه خبره.
-ثريا رمالي درآمد داره؟
-مرجان!
بد مي گم طنين،هروفت جمع مي شيم معركه مي گيره.
-مرجان نوبت حال گيري ما هم مي رسه كه تو عميق بري تو لك.
فنجانم را وارونه كردم و داخل نعلبكي گذاشتم،بعد كه اون رو برداشتم داخلش انگشت زدم و به دست ثريا دادم.ثريا فنجان را كمي در دست چرخاند و گفت:
-يه كايت مي بينم،روحت ناآرومه و يه راز داري كه نمي توني فاش كني.يه خوشبختي در انتظارت البته نه به اين زودي ها،يه عشق ابدي اما حلقه اي نمي بينم و مشخص نيست پيوندي صورت مي گيره با نه.يه موش هم هست،يه گرفتاري از طرف يه همكار و يه تصميم عجولانه...
-اوه...اين همه حرف ته اين فنجون بود.
-بده من فنجونت رو مرجان،به فال من شك نكن.
-ببين طنين اون موشه من نيستم خودشه،با اين فالگيريش برات دردسر درست مي كنه اما خوشبختي و عشق ابدي رو كاملا قبول دارم.اگر به حرف من گوش كني بهش مي رسي اما اين مخ تو،توش پر از كاه كه حرف توش اثر نمي كنه.حالا بماند چه رازي داري و چرا روحت سرگردانه.
-مرجان فنجونت رو بده ثريا،اينقدر چرند نگو.
ثريا فمجون مرجان رو در دست چرخوند و گفت:
-واي واي مرجان،چه خبر اينجا.
مرجان كه فكر مي كرد با گوي جهان بين طرفه،سرك كشيد داخل فنجان رو ديد و گفت:
-اين تو كه هيچ خبري نيست جز ته مونده قهوه كه روي ديواره فنجون ماسيده.
-خله رمز و رموزي كه توي اين ته مونده قهوه ماسيده شده رو گفتم.
-خب،حالا چه خبره؟
-يه تند باد...آشوبي تو زندگيت در پيش داري،يه زن مي بينم اما تو نيستي البته چهره اش مشخص نيست ولي باعث بدبختي تو مي شه چون به تو حسادت مي كنه و باعثشم يه مرد.
-يه مرد؟!
-فكر كنم همسرته...آره خودشه،يه دسته گل دستشه اما براي تو نيست براي اون زنه...
به ثريا نگاه كردم چشمكي به من زد،مرجان با سر داشت مي رفت داخل فنجون و ثريا هم قيافه رمالها رو به خودش گرفته بود و مرتب حرفاي تحريك آميز مي زد و ته دل مرجان رو خالي مي كرد.ديگه نتونستم خودم نگه دارم و پقي زدم زير خنده،دستم رو جلوي دهنم گرفتم اما اختيار خنده از دستم خارج شده بود.همكارها با تعجب نگاهم مي كردن تا اينكه ثريا هم با من همصدا شد،حالا همه فهميده بودن مرجان سركار بوده.مرجان با عصبانيت نگاهس به من و ثريا انداخت و دست آخر نتونست تحمل كنه و از استراحتگاه بيرون زد.با رفتن مرجان همه ساكت شديم و ثريا گفت:
-فكر كنم زياده روي كردم.
-نه درس خوبي به مرجان دادي.
-اما ناراحت شد.
-اون با من،رگ خوابش دست منه.
-آخه هرچي دوست داره به همه مي گه،مي خواستم كمي...
-مي دونم درستش مي كنم،آدمي كه سر به سر همه مي ذاره بايد كمي جنبه داشته باشه
گلهاي ميخك و داودي رو پرپر كردم و روي سنگ سياه قبر پدر ريختم.يكسال گذشت اما هنوز داغ من تازه بود،به عكس تراشيده شده پدر برروي سنگ نگاه مي كردم.دلم هواي صداي مهربان و آغوش گرمش رو كرده بود،دوباره نگاهم تار شد و اشكم سرازير شد.
-طنين كافيه.
از پس اشك سعيد رو ديدم كه روبرويم سرپا نشسته بود،سرم رو بلند كردم همه رفته بودن جز خودمون و خانواده معيني فر.با صداي گرفته اي گفتم:شما بريد من خودم ميام.
طناز با اون چشما و بيني قرمز،كنار گوشم گفت:
-طنين حال مامان خوب نيست.
به مامان نگاه كردم و گفتم:
-من كه گفتم شما بريد خودم ميام،مي خوام...
-شما عمه رو ببريد من طنين رو ميارم.
-سعيد تو هم برو...خودم...
-من مزاحمت نمي شم هرچقدر خواستي اينجا بشين،فقط زماني كه مي خواي برگردي با هم برمي گرديم.
حوصله چك و چونه زدن نداشتم و حالا راحت تر مي تونستم عزاداري كنم ديگه حال خودم رو نمي فهميدم،مامان نبود كه به خاطرش خودداري كنم.كسي زير بازوم رو گرفت و منو بلند كرد،بعد كسي زيرگوشم گفت:
--بسه ديگه چفدر خودت رو اذيت مي كني،پدرت هم خدابيامرز راضي نيست.
بازوم رو از دستش بيرون كشيدم و گفتم:
-سعيد بزار تو حال خودم باشم.
-يكسال پدرت اين زير خوابيده،نمي خواي باور كني.
-پدرم به ناحق مرد.
-نه پدرت قرباني ضعفش شد.
فرياد زدم:خفه شو تو چي مي دوني لعنتي،گمشو نمي خوام ببينمت.
افتان خيزان راه افتادم،تعادلي روي پاهام نداشتم.سعيد دوباره منو گرفت و گفت:
-باشه خفه مي شم،صبر كن با هم بريم.
-نمي خوام برو به درك،تنهام بذار...تو...
-طنين تو حالت خوب نيست و روي پا بند نمي شي.
-به تو ربطي نداره.
-باشه من ساكت مي شم.
نايي براي جدال لفظي نداشتم،خودم رو به دستان پرقدرت سعيد سپردم و وقتي داخل پاترول مشكي سعيد نشستم چشمانم رو بستم.حالم از دنيا و آدمهاش بهم مي خورد.
***
بعد از سالگرد پدر،بداخلاق و بهانه گير شده بودم و اين حالات من با ديدن احسان تشديد مي شد.احسان هم متوجه اين امر شده بود و براي همين اونا سعي مي كردن ديدارشون زماني باشه كه من پرواز داشتم،درغير اين صورت بيرون خونه قرار مي ذاشتن.من هم سعي مي كردم خودم رو در بي خبري از اونا غرق كنم،جديدا به سيگار روي آورده بودم و در خفا براي خودم سيگار دود مي كردم.تابان و طناز كمتر با هم دعوا مي كردن و از طناز شنيده بودم كه احسان،تابان رو در مدرسه فوتبال و كلاس زبان ثبت نام كرده.با نزديك شدن به زمان عروسي طناز،چند تيكه از عتيقه ها رو فروختم و پولش رو به طناز دادم تا جهيزيه اش رو تهيه كنه.در اين دوران بد روحي مرجان دست بردار نبود و مرتب پيغام فواد رو مبني بر درخواست ازدواج مطرح مي كرد و من چون آهويي گريز پا از هرچي كه مربوط به آينده ام بود مي رميدم.روز دقيق مرگ اسفنديار رو مي دونستم اما كسي من رو براي مراسم سالگردش دعوت نكرد و اين بزرگترين لطف اطرافيانم بود اما خبر داشتم كه بقيه اعضاي خانواده ام در اون مراسم حضور داشتن ولي حيف كه مجبور بودم سكوت كنم و دندان روي جيگر بذارم،بيچاره مامان خبر نداشت براي مراسم چه كسي و پا تو خونه كي گذاشته اما از طناز دلخور بودم چون اون با علم به اين موضوع راحت و بي خيال خود را به بي خبري مي زد و بقيه رو با خودش همراه مي كرد.
***
از در شيشه اي فرودگاه كه خارج شدم،بوي اولين باران پاييز را با يك نفس عميق به ريه ام دعوت كردم و با لبخند رو به مرجان گفتم:
-باز باران با ترانه.
-كجاش با ترانه،دل آدم تو اين هواي باروني مي گيره.
-نه مرجان جونم دل غير آدم مي گيره،چطور دلت مياد به اين هواي باروني و لطيف بگي دلگير.
-طنين،من نه از بارون خوشم مياد نه از برف،من عاشق تابستونم و از فكر سرما تمام تنم مي لرزه.
-دوست دارم تا شب زير اين بارون قدم بزنم.
-بعدش هم با چند تا آمپول پني سيلين و سوپ شلغم ازت پذيرايي كنن،نه.
-من مثل تو نازك نارنجي نيستم و بنيه ام قويه.
-از ني قليون بودنت معلومه چه بنيه اي داري...ا طنين اون ماشين فاميلتون نيست همون مايه داره،خودشه نگاه كن،پياده شد و داره دست تكون مي ده.
زير چشمي سمتي را كه مرجان اشاره مي كرد نگاه كردم باز اين پسره بود،خدا داند اين بار چه خوابي برام ديده.بازوي مرجان رو گرفتم و گفتم:
-كو؟كي رو مي گي،من كه كسي رو نديدم.
-باز چيه؟دمش رو لگد كردي يا اون...حالا چرا اينقدر تند مي ري دستم رو كندي.
-حوصله ديدن قيافه نحسش رو ندارم.
چند قدم به سرويس مانده بود كه ايستادم.
-چيه،چرا ايستادي؟بخدا امروز جني شدي،يه بار مثل جت راه مي ري و يه مرتبه برق مي گيرتت و درجا خشكت مي زنه.
-مرجان تو برو،من ببينم حامي چيكار داره.
-نه مسئله جدي شد،بايد يه روانپزشك حتما تو رو ببينه...سيمهات خيلي قاطي و پاتي و با اين جرقه هاي كه مي زنه آتيش سوزي راه نندازه خوبه.
-نمي دونم چرا دلم آشوب شده...برو به سرويس بگو منتظر من نباشه و حركت كنه.
-طنين!
به مرجان توجه نكردم و با گامهاي بلند به سوي محلي كه حامي پارك كرده بود حركت كردم،خدا خدا مي كردم نرفته باشه اما رفته بود.دور و بر رو نگاه كردم نبود،گريه ام گرفته بود و دلم مثل سير و سركه مي جوشيد.موبايلم رو از كيفم بيرون آوردم و شماره طناز رو گرفتم،خاموش بود.شماره خونه رو مي گرفتم كه ماشيني كنارم متوقف شد و شيشه مشكي اتوماتيكش پايين رفت و صداي حامي رو شنيدم.
-شانس آوردي از آينه ديدمت وگرنه رفته بودم.
-ا شما هستيد(مثلا نديده بودمش)اينجا چه مي كنيد،مسافرت بوديد؟
-منتظر شما بودم،دوستتان هم منو ديد به شما نگفت.
-كي؟كسي به من چيزي نگفت.
-تا كاملا خيس نشديد سوار شيد.
متوسل به دروغ شدم و گفت:
-متشكرمةمنتظر سرويسم.
-شما رفتيد طرف سرويس،پس چرا سوار نشديد.
مچم رو بدجوري گرفته بود،خودم رو نباختم و گفتم:اون سرويس من نبود فقط چون با مرجان حرفمون به درازا كشيده بود تا نزديك سرويسش رفتم.
-دختر خوب دست از يكدندگي بردار و سوار شو،مثل موش آب كشيده شدي.
در رو باز كردم و با تاني سوار شدم،حامي دريچه بخاري رو به سويم چرخاند و گفت:
-پرواز چطور بود.
-اول صبحي اومديد اينجا اوضاع پروازها رو بپرسيد...آقاي معيني اتفاقي افتاده يا باز مي خوايد حرفاي گذشته رو پيش بكشيد...اگر مي خوايد تكرار مكررات كنيد نيازي نيست چون نه گوشي براي شنيدن دارم نه حوصله.
حامي با خنده گفت:من از پرواز پرسيدم شما به كجا وصلش كردين.
خنده اش خسته و پردرد بود،حدسم به يفين مبدل شد كه اتفاقي افتاده و گفتم:
-آقا حامي دلم شور مي زنه،اتفاقي افتاده.
-چرا شور؟اين همه دستگاه موسيقي،بگو سه گام يا اصفهان بزنه اما نه حالا كه فكر مي كنم مي بينم شور عام پسنده.
نفس عميقي كشيدم و دوباره دل نگران مامان شدم و با گوشيم شروع به گرفتن شماره خونه كردم،هنوز دكمه ارتباط رو نزده بودم كه حامي گوشي رو از دستم گرفت.
-كجا زنگ مي زدي اول صبحي؟
-جان مامانت،جان عزيزترين كست حال مامانم بد شده،نكنه اتفاقي براش افتاده.
-جان مامانم،جان عزيزترين كس زندگيم حال مادرت خوبه.
-تابان؟تابان چيزيش شده.
-تابان هم حالش خوبه،اصلا تو چرا اينقدر بد به دلت راه مي دي.
-شما نيت كردين منو دق مرگ كنيد،درسته مي خنديد و مسخره و مسخره بازي درمياريد اما من مطمئنم يه اتفاقي افتاده...طناز...طناز حالش خوبه نه.
حامي كنار اتوبان پارك كرد و با دو دستش سفت چسبيد و با صداي گرفته اي گفت:
-اول بايد قول بدي،قول بده...
-چرا بايد قول بدم،دق كردم بگو طناز چي شده؟
-اول بايد قول بدي آرامش خودت رو حفظ كني.
-قول مي دم بگو،بگو چه بلايي سر طناز اومده،بگو بدونم چه خاكي تو سرم شده.
-طناز و احسان...
-تصادف كردن.
-نه...يعني يه چيزي در اين حدود.
-اول بگو حالش خوبه.
-آره...يعني بايد دعا كنيم.
-دعا كنيم؟...مي شه جاي بازي كردن با كلمات،رك و راست بگي...تورو خدا بگو طناز چي شده.
-با احسان رفته بودن پارك جنگلي لويزان...خدا مي دونه چه بلايي سرشون آوردن،موبايل طناز رو پليس كف ماشين پيدا كرده و از روي شماره هايsaveشده با خونه شما تماس گرفته.تابان باهاشون حرف زده،بعد هم به من خبر داد.هردوشون رو بيهوش كردن بي رحم ها...
نفسم در نمي اومد،به سختي پرسيدم:
-زنده است.
-آره فقط...
-فقط چي؟جون به لبم كردي بگو ديگه.
-تو كماست،با جسم سختي به جمجمه اش ضربه زدن.
با دستم صورتم رو پوشوندم و گفتم:واي خداي من.
در حضور حامي گريه مي كردم و ديگه ازش خجالت نمي كشيدم،تنها حرفي كه زدم گفتم:منو ببر پيش خواهرم.
وقتي جلو بيمارستان رسيدم با چشماي خيسم به ساختمان اون نگاه كردم و شنيدم كه حامي گفت:
-بيمارستان خوبيه...پياده شو.
پاهام نمي رفت،دستم رو روي سقف سدان مشكي حامي گذاشتم و با درماندگي نگاهش كردم.حامي به ياريم اومد،چشمانم رو بستم و پاهام به امر حامي به هرسو كه او مي برد مي رفت تا اينكه بالاخره انتهاي يك سالن پشت شيشه صداي آروم حامي رو شنيدم.
-چشمت رو باز كن،طناز اينجاست.
خواهرم در ميان شلنگها روي تخت سفيد آرميده بود و چشمان قشنگش برروي دنيا بسته بود.يك دستم رو روي شيشه سرد گذاشتم و دست ديگرم رو جلوي دهنم و هق هق كنان همانجا رو پا نشستم.حامي بلندم كرد و روي صندلي نشاند،نمي تونستم باور كنم خواهر نازم اونجا خوابيده و دوباره بلاي ديگه اي بر سرم نازل شده.حامي دوباره روبروم ظاهر شد و پاكت آبميوه رو به سويم گرفت و گفت:
-بخور.
با دست اون رو پس زدم و سري تكان دادم،با اصرار گفت:
-بايد بخوري...مي گم بخور.
به زور يه ميك به ني زدم و بعد اون رو در دستم گرفتم.حامي كنارم روي صندلي نشست،با صداي خش داري گفتم:
-كي اين اتفاق افتاده؟
-ديروز بعد از ظهر،حدود ساعت سه و چهار.
-آخه چرا؟چرا خواهر بي گناه من...كي اين بلا رو سرش آورده؟
-دارن تحقيقات مي كنن.
-اگر يه مو از سر خواهرم كم شه خودم پيداش مي كنم و با همين دستام مي كشمش.
-بله شما خبره هستيد،در تعقيب و گريز براي يافتن مسبب.
-برادر تو هم تو اين قضيه بي گناه نيست،نمي دونم چرا خانواده تو كمر به نابودي خانواده من بسته.
-طنين انصاف داشته باش احسان از دو قدمي مرگ برگشته،يه چاقو تا دسته تو سينه اش فرو كردن كه دو سانت با قلبش فاصله داشته.ده ساعت تو اتاق عمل بوده و هنوز هم بهوش نيومده.
ازش خجالت كشيدم،بلند شدم و از پشت شيشه به خواهر مظلومم نگاه كردم و صورتم رو به شيشه جدا كننده چسبوندم و اشك گرمم سرازير شد.در اولين فرصت به ديدار دكتر طناز رفتم،او همه چيز رو به زماني واگذار كرده بود كه طناز بهوش بياد.حامي براي سرزدن به احسان منو تنها گذاشت،جلوي در اتاق طناز قدم مي زدم و گاهي مي ايستادم و نگاهش مي كردم.وقتي پرستار به او سر مي زد ماتمسانه نگاهش مي كردم و منتظر يه خبر اميدوار كننده بودم.به ديوار روبروي پنجره تكيه زدم و ياد روزهايي افتادم كه پشت درI.C.U.منتظر بهوش اومدن مامان بوديم.اگر بلايي سر طناز بياد چطور بهش بگم،خدا جون طنازم رو از تو مي خوام.شب نامزدي اش مثل فيلم جلوي چشمانم مي گذشت،زيبا و رويايي شده بود.
-طنين.
چشم باز كردم،حامي جلوي من ايستاده بود و يك سر و گردن از من بلندتر بود.با دست اشكهاي روي صورتم رو پاك كردم و گفتم:
-بله.
-با منزل تماس گرفتي؟
لحظه اي با گيجي نگاهش كردم و گفتم:نه...
بعد به اطرافم نگاه كردم و صداي حامي رو شنيدم كه گفت:
-دنبال چي مي گردي؟
-كيفم؟نمي دونم چيكارش كردم.
-فكر كنم تو ماشين گذاشتي...بيا با گوشي من تماس بگير.
-نه...
راه خروجي رو در پيش گرفتم.
-كجا مي ري؟
-مي رم تلفن كنم.
حامي آستينم رو كشيد و گفت:
-دست از لجاجت بردار،بيا با اين تماس بگير.
موبايلش رو در دستم گذاشت و از من فاصله گرفت،لحظه اي با ترديد به گوشي بعد به حامي كه پشت به من داشت قدم مي زد نگريستم و دستم روي شماره ها لغزيد و پشت سرهم اعداد روي مانيتور حك شد.
-سلام تابان،خوبي؟
-سلام آجي جون،كجايي موبايلت رو جواب نمي دي...آجي جون طناز...
-من بيمارستانم،حال مامان چطوره؟
-مامان خوبه،ديشب پهلوش خوابيدم.آجي جون طناز چطوره؟
-طناز خوبه،داخل دفترچه تلفن شماره عفت خانم هست تماس بگير بياد پيش مامان،من با مدرسه ات تماس مي گيرم و غيبتت رو موجه مي كنم...مامان نفهميده كه؟
-نه حامي خان گفت به مامان بگم طناز و احسان رفتن شمال چون عمه آقا احسان فوت كرده،من هم همينو گفتم.حال طناز خيلي بده؟
-هيچي معلوم نيست براش دعا كن...شماره مدرسه ات رو بده.
-بنويس.
نه خودكار داشتم نه كاغذ،دونه دونه اعداد رو تكرار مي كردم تا در ذهنم باقي بمونه.بعد گفتم:
-تابان كاري داشتي با شماره حامي تماس بگير،من موبايلم رو داخل ماشينش جا گذاشتم.
-طنين،من...
-تو مراقب مامان باش،من هر اتفاقي بيفته بهت خبر مي دم...تابان براش دعا كن.
تماس رو قطع كردم و به نقطه نامعلومي روي كفپوش سراميكي بيمارستان خيره شدم و ياد دعواهاي طناز و تابان كه افتادم چشمانم پر از اشك شد،چشمم رو بهم فشردم و به سقف نگاه كردم تا اشكم مهار شه.گوشي رو به حامي برگرداندم و گفتم:
-لطفا سوئيچ رو بديد به من تا موبايلمو بيارم
كاري داريد با همين تماس بگيريد.
-نه،ممكنه باهام تماس بگيرن....
-من مي رم ميارم.
--كيفم رو لازم ندارم،فقط موبايلم رو مي خوام.
-من همراهتون ميام.
با هم همگام شديم،البته هزيك غرق در افكار خودش.با ريموت در رو باز كرد،از داخل كيفم موبايلم رو برداشتم و كمي پول داخل جيبم گذاشتم.وقتي خودمو عقب كشيدم،حامي از داخل داشبورت يه بسته پاكت سيگار و يه فندك طلايي برداشت.وقتي درها رو قفل كرد،به آسمون نگاهي انداخت و گفت:
-بارون هم بند اومد...هوا سرد شده.
به تقليد از اون به آسمون نگاه كردم،آسمون ابري بود.چيزي نگفتم،صوئيچ رو در دستش چرخوند و بعد از كمي نعلل گفت:
-صبحانه خوردي؟
-آره يه چيزي خوردم،من برميگردم پيش طناز.
چند قدم از حامي فاصله گرفتم كه او با قدم هاي بلند خودش رو به من رسوند و گفت:
-با پروفسور طبائي صحبت كردم.
-خب.
-با دكتر طناز تماس گرفته و شرح حال طناز رو پرسيده،هم نظر بودن.
-برام مهم نيست مي خوام ببرمش انگليس امشب،با خاله ام تماس مي گيرم تا شرايطش رو مهيا كنه.
-طناز تو وضعيتي نيست كه بخواي جا به جاش كني.
-با مسوليت خودم اين كارو مي كنم.
-اين كار تو خطرناكه،من بهترين دكترها رو به بالينش ميارم.
-من مي برمش.
-فراموش كردي اون ازدواج كرده،اگر همسرش رضايت نده تو نمي توني.
-همسرش اگر دلسوزش بود نمي بردش به مسلخ گاه،درضمن همسرش تو وضعيتي نيست كه بتونه كاري كنه و معلوم نيست كي بهوش بياد شايد زماني كه بهوش بياد دير شده باشه.
-اون بهوش اومده.
-مي دوني چيه؟من به برادر جناب عالي شك دارم،شايد اون خودش خواسته خواهر رو نابود كنه.
-طنين اين چه حرفيه،وضعيت احسان بهتر از طناز نبود و نيست.
روبروش ايستادم،در چشماش براق شدم و گفتم:فعلا خواهر منه كه داره بين مرگ و زندگي دست و پا مي زنه،بهتره بگم مرده اي كه داره به زندگي چنگ مي زنه...خواهر من اونجاست روي تخت،راه دوري نيست مي توني بري ببيني.اگر وسايلو ازش جدا كنن مرده مي فهمي و اين بلا رو برادر تو سرش آورده،خانواده شما هميشه براي ما نحس بودن.برادر تو چي از دست داده،هيچي الانم روي يكي از تختهاي اين بيمارستان لم داده و داره به زندگي لبخند ژكوند مي زنه اما براي طناز بدبخت حتي معلوم نيست نيم ساعت ديگه چي پيش مياد.
دستم رو جلوي دهان و بيني ام گرفتم،شانه ها مي لرزيد نه از سرما بلكه از فشار غم.از حامي جدا شدم،حوصله انتظار براي آسانسور نداشتم و پله ها را با چشماني تار شده از اشك يكي دو تا طي كردم.
قبل از من حامي رسيده و پشت در اتاق طناز ايستاده بود،هركدام خلاف جهت هم قدم مي زديم و سعي در ناديده انگاشتن هم داشتيم.ظهر حامي رفت و با يك پرس غذا و يك نوشابه برگشت و بدون اينكه به من حرفي بزند آن را روي صندلي گذاشت و رفت.تا غروب تنها بودم و به صداي دستگاههاي داخل اتاق طناز گوش مي دادم و گاهي از پشت پنجره او را نگاه مي كردم تا اينكه بالاخره از پا افتادم و روز صندلي نشستم و سرم را به ديوار تكيه دادم و چشمانم رو بستم،احساس كردم كسي كنارم نشست اما حالتم رو تغيير ندادم.
-غذا نخوردي؟
حامي بود.از صداش شناختمش،سرد و بي تفاوت،گويا از سر وظيفه مي پرسيد.پاسخ دادم:
-ميل نداشتم.
-خسته اي برو خونه استراحت كن.
-نه خوبم،نيازي به استراحت ندارم.
-براي حفظ ظاهر هم كه شده بايد بري،مامانت شك نكنه.
-من مي تونم براي غيبتم دليل تراشي كنم.
تحمل حامي رو نداشتم،بلند شدم و بدون گفتن حرفي خودم رو به محوطه بيمارستان رسوندم.روي صندلي فلزي سرد دست كشيدم خيس نبود،نشستم و دستانم رو بغل كردم و نگاهي به آسمان تاريك و بي ستاره انداختم.دلم هواي سيگار كرده بود اما پاكت سيگارم توي كيفم،داخل ماشين حامي جا مونده بود.نگاهي به اطراف انداختم و دكه جلوي بيمارستان توجه ام رو جلب كرد،با قدم هاي خسته به سويش رفتم و با پاكت سيگار و كبريت برگشتم. اولين نخ رو روشن كردم و پاكت رو داخل جيبم گذاشتم،چشمم رو بستم و يك پك عميق زدم.كسي سيگار رو از بين انگشتانم بيرون كشيد،چشمم رو باز كردم و حامي رو ديدم كه با خشم سيگار روشن رو ميان دستش مجاله مي كرد.
-يادم مياد يه روز به يه دختري سيگار تعارف كردم،مي خواست زنده زنده پوستم رو بكنه.
-طمان آدم ها رو تغيير مي ده.
-تغييرات در همه مثبته،در تو منفي.
سيگار ديگه اي آتش زدم و گفتم:تغيير تغيير،مثبت و منفي اون مهم نيست.
دستش رو دراز كرد تا سيگار رو از دستم بگيرد،دستم رو عقب كشيدم و به حالت تهاجمي گفتم:
-لطفا تو كارهاي من دخالت نكن...آرومم مي كنه.
-اين آرامش به قيمت جونت تموم مي شه.
-رطب خورده كي كند منع رطب.
-من دارم ترك مي كنم.
-هروقت ترك كردي كلاس اخلاق بذار.
-سيگار كشيدن درست نيست اون هم براي يه طن.
-اين سيگار زنونه نصف سيگار شما آقايونه،مي بيني حتي براي سيگار كشيدن هم سهم ما خانم ها نصف شما آقايونه.
-سيگار سيگار،مردونه و زنونه نداره.
كنارم نشست و نگاهي به كف دستش انداخت و بعد اون رو به صندلي فلزي چسبوند،مي دونستم دستش سوخته و حالا مي خواد با اين كارش سوزش اون رو كم كنه.
-خواستي شعبده بازي كني اما فراموش كردي بازي اشكنك داره سر شكستنك داره.
-دلم از اين مي سوزه كه دستم بي جهت سوخت،فكر مي كردم به غيرتت بر مي خوره و دورش رو خط مي كشي.
به دود سفيد رنگ سيگار كه به هوا مي رفت نگاه كردم و گفتم:من خودم خوب و بدم رو تشخيص مي دم و تا الان به هيچ كس اجازه ندادم بران تصميم بگيره و به هرچي خواستم رسيدم.يادمه پدرم سخت مخالغ بود من مهماندار پرواز بشم،اما من عاشق جهان گردي بودم و دوست داشتم به همه جا سفر كنم و اين راهو انتخاب كردم و اين پدرم بود كه كوتاه اومد.
-به هدفت رسيدي؟
-به نوعي آره،به همه جاي جهان سرك كشيدم و درسته كه كشورها رو درت و حسابي نديدم ولي عاشق شغلمم و خوبيش به اينكه با مردم تمام دنيا در ارتباطي...فكر كنم دارم هذيون مي گم.
-خدا كنه هميشه هذيون بگي،حداقل مي شه دو كلمه باهات حرف زد و تو هم به آدم نپري.
نگاهش كردم،خنديد و گفت:باز برگشتي تو جلد خودت...بيا اين سوئيچ رو بگير و برو.
نگاهي به سوئيچ آويزان در دستش انداختم و گفتم:نه برم خونه آروم و قرار ندرم.
-برو استراحت كن من اينجا هستم،اگر خبري شد بي خبر نمي ذارمت،مطمئن باش.
-باشه...لطف كن كيفم رو از داخل ماشينت بده.
-خب،با ماشين برو.
-نه متشكرم،كيفمو بديد با آژانس مي رم.
-تو نمي توني براي يكبار هم كه شده ديت از لجبازي برداري.
-حوصله دردسر ندارم،ماشيني كه تو كشور به اندازه انگشتاي دست وجود داره يعني دردسر و اگر يه خال بهش بيفته كي مي خواد جواب پس بده.
-تو خوشت مياد به من توهين كني،من نوكيسه نيستم.
-قصد توهين نداشتم آقاي كهنه كيسه.
-پس سوئيچ رو بگير برو،هروقت دوست داشتي بيا.
مردد سوئيچ رو گرفتم و به حامي نگاه كردم،دستانش رو در جيب شلوارش فرو كرده بود و قدم زنان از من دور مي شد.دوباره به سوئيچ نگاه كردم،آن را به هوا انداختم و گرفتم و بعد در مشتم فشردم.
-وقتي سدان حامي را جاي پژو طناز پارك كردم قلبم فشرده شد،لحظه اي سرم رو روي فرمان گذاشتم تا اعصابم تسكين يابد.بايد خودم را براي روبرويي با مامان آماده مي كردم،بقدري در اين يكسال اخير دروغ گفته بودم كه يه پا استاد شده بودم اما باز هم دروغ گفتن به مامان سخت ترين كار دنيا بود.ضربه اي به شيشه ماشين خورد و منو از عالم خودم خارج كرد،تابان بود.در رو باز كردم و يه پام رو روي زمين گذاشتم و گفتم:
-بله.
-سلام.
-سلام،اينجا چه مي كني؟
-ماشين حاميه،نه.
-بله،گفتم اينجا چيكار مي كني؟
-اومدم براي عفت خانم خريد كنم(نايلون خريدش رو بالا آورد)اينها رو نداشتيم،از بيمارستان مياي.
-آره،مامان كه چيزي نفهميده.
-نه من به عفت خانم هم نگفتم چي شده...حال طناز خيلي بده؟
تابان چه مظلومانه و غمگين نگاهم مي كرد،متاثر از حالت او با يك نفس عميق گفتم:بيهوشه.
-يعني طناز هم مثل پ...
-تابان!دعا كن،بايد براي طناز دعا كرد...خبر ديگه اي نبود؟
-چرا نگار زنگ زد،با طناز كار داشت.بعد هم آقاي رجب لو ظهري زنگ زد و گفت چند تا پليس اومدن با ما كار دارن،من گفتم خواهرام نيستن بيان بهشون مي گم.
-باشه مي رم بالا ببينم چه پيغامي به آقاي رجب لو دادن...به نگار گفتي چي شده؟
-نه،ترسيدم مامان بشنوه.
با دست موهاش رو بهم ريختم و گفتم:
-فداي داداش محتاطم بشم.
تابان اخم كرد و گفت:من معتاد نيستم.
-محتاط نه معتاد يعني احتياط كار،كسي كه حواسش جمع كارشه.حالا تو برو بالا اينا رو بده عفت خانم.
-چي شده تو با ماشين حامي اومدي؟تو كه از حامي خوشت نمياد.
-تابان!
-باشه بابا فهميدم فضولي به بچه ها نيومده،من آخر نفهميدم بزرگم يا بچه.
تابان لخ لخ كنان تنهام گذاشت و به طرف آسانسور پاركينگ رفت.خم شدم كيفم رو بردارم كه كرم وجودم ول ولك زد و روي صندلي كنار راننده نشستم و داشبورت رو باز كردم،حس خوبي نداشتم و مثل دزدي بودم كه تو حريم خصوصي ديگرا سرك مي كشه.اين احساس را زماني كه خونه معيني فر رو مي گشتم نداشتم اما نمي دونم چرا دوست دارم تو زندگي خصوصي حامي سرك بكشم.
داخل داشبورت چيزي نبود جز مدارك ماشين،يك اسپري خوسبو كننده و يك كيف پول چرم مردونه.كيفو باز كردم،يك عكس كوچك از افسانه جو و حامي و احسان بود و دو پسر تنگ مادرشان را در ميان گرفته بودن.به چهره حامي دقيق شدم،قيافه اش مثل پسر بچه اي مظلوم بود با خنده اي عميق و عاري از هر تظاهري،كيف را بستم و به داخل داشبورت پرت كردم.فضاي ماشين آكنده بود از بود ادكلن حامي با چاشني بوي تلخ سيگار،حسي مرا وادار به فرار مي كرد اما در وجودم يك حس مخالف هم در قليان بود،كيفم رو برداشتم و از ماشين و بوي حامي فرار كردم.
داخل آسانسور دستم روي صفحه كليد طبقات چرخيد اما ياد آقاي رجب لو باعث شد طبقه همكف را بزنم.
آقاي رجب لو پشت ميزش نبود،هنوز تصميمي مبني بر رفتن و وقت ديگه اي اومدن يا ماندن نگرفته بودم كه در آسانسور باز شد و آقاي رجب لو با ديدنم اخمي عليظ كرد و بي توجه به من به طرف ميزش رفت.
-سلام آقاي رجب لو.
-سلام.
رفتار رجب لو مطرح كردن موضوع رو برام سخت كرده بود،گفتم:
-براي واحد ما نامه اي،قبضي نيومده.
-چرا خانم،فيش موبايلها اومده.
دسته اي قبض جلوم گذاشت،رفتارش با هميشه فرق داشت و به نحو غريبي از من گريزان بود.از بين قبوض،فيش خودم و طناز رو جدا كردم و گفتم:
-آقاي رجب لو،كسي براي ديدن ما نيومده يا پيغامي نداريم.
يكي از همسايه ها اومد و كنارم ايستاد،رجب لو بدون اعتنا به اون به چشمانم خيره شد و گفت:
-چرا خانم ديروز از اداره پليس اومدن و با شما كار داشتن،برادرون جوابشون كرد.
-نگفتن چكار دارن؟
-چرا خانم،گفتن جهت پاره اي از توضيحات درباره پرونده خانم طناز نيازي مراجعه كنيد.
حسي در من مي گفت رجب لو دچار سوتفاهم شده و بايد روشنش كرد،ناراحت از نگاه كنجكاو و فضول همسايه گفتم:
-فقط براي اين موضوع اومده بودن...روز گذشته به خواهرم و شوهرش سوقصد شده بوده و حال خواهرم خيلي وخيمه...شما هم لطف كنيد اگر از اداره پليس اومدن نذاريد برن بالا،از وضعيت مامانم كه باخبريد.هروقت اومدن شماره موبايلم رو بديد يا پيغامشون رو بگيريد من خودم مراجعه مي كنم.
-شرمنده خانم خبر نداشتم،الان حال صبيه چطوره؟
-عرض كردم خدمتتون حاش...تو كماست،امر ديگه اي نداريد.
-نه خانم كاري از دستم برمياد بگيد،شما هم مثل دخترم هستيد.
-متشكرم فقط هواي تابان رو داشته باشيد،من اين روزها بايد بيشتر بيمارستان باشم.
-چشم خانم،به حق لب تشنه امام حسين و پهلوي شكسته خانم فاطمه زهرا حال خواهرتون خوب مي شه و صحيح و سالم از مريضخونه مرخص مي شن.خواهرتون خيلي خانمه و ما كه بدي ازش نديديم،خدا به جوونيش رحم كنه.
-متشكرم...فقط براش دعا كنيد.
داخل آپارتمان سكوت حاكم بود و عفت خانم توي آشپزخونه سرگرم بود.
-سلام عفت خانم،خسته نباشيو
-سلام خانم،شما هم خسته نباشيد تا دستاتون رو بشوريد شام حاضره.
-ميل ندارم،تابان كجاست؟
-تو اتاقشه.
سر راهم به اتاق مامان سر زدم روي ويلچر نشسته بود و داشت دعا مي خوند،كاري كه بعد از سكته اش زياد انجام مي داد.جلوش روي زانو نشستم و غمم را پنهان كردم و با لبخند گفتم:
-سلام ماماني خودم،حالش خوبه...من فداي دل پاكت بشم مامان جان،منو هم دعا كن كه خيلي نياز دارم.
مامان لبخند از روي لبانش پريد و با سماجت نگاهش رو در چشمانم قفل كرد،راه فرارم گذاشتن سرم بر روي زانويش بود چون از چشمنم به غمم پي مي برد.ادامه دادم:
-مامان چقدر بوي تنت رو دوست دارم،بوي همه خوبي ها،يه بوي خاص،بوي مخصوص خودت،بوي مهربوني دوست داشتني،من فدات شم با اين بوي خوشت.
مامان دستش را زير سرم گذاشت و اون رو بلند كرد،به در و ديوار نگاه كردم و گفتم:
-اين اتاق خيلي يكنواخت شده و بايد به طناز بگم يه فكري بحالش بكنه...گفتم طناز،اين دختر پاك ما رو فراموش كرده و يكي نيست به اين عمه خانم احسان بگه اين موقع سال وقت مردنه.
مامان دست زير چانه ام گذاشت و آن را مستقيم نگه داشت،مجبور شدم نگاهش كنم اما باز هم كم آوردم و چشمم رو بستم و يك نفس عميق كشيدم و گفتم:
-مامان خيلي اين بو رو دوست دارم و وقتي از شما دورم خيلي دلتنگتون مي شم،اين بوي شما براي من...برام،چطور بگم مثل اكسيژنه.من ديگه برم خيلي خسته ام،يه سر به تابان بزنم و بعد استراحت كنم.
بلند شدم از اتاق مامان زدم بيرون و خودم رو داخل اتاق تابان انداختم،داشت درس مي خوند.
-چي شده آجي جون؟
-تابان...هوم،چي كار مي كني.
-درس مي خونم اما هيچي نمي فهمم.
-چون دقت نمي كني،مي خواي كمكت كنم.
-نه خسته اي،طناز چي مي شه؟
سري تكان دادم و كنارش روي زمين نشستم و گفتم:
-كي با تو تماس گرفت؟
-يه آقايي بود.ديرور عصر چندبار با موبايل طناز تماس گرفتم اما جواب نداد آخه گفته بود زود برمي گرده،مي خواستم بهش بگم پيتزا بگيره بياره ولي وقتي ديم جواب نمي ده بي خيال شدم.غروب بود و داشتم داروهاي مامان رو مي دادم كه تلفن زنگ زد،شماره طناز بود.گوشي رو برداشتم و گفتم كجا غيبت زده و منو سركار گذاشتي،الان هم به جاي اومدن زنگ زدي بذار به طنين بگم كه يه صداي مردونه گفت(با منزل طناز نيازي تماس گرفتم)گفتم(بله گوشي خواهرم دست شما چيكار مي كنه)گفت(گوشي رو بده دست بزرگترت)گفتم(بزرگترم نيست)گفت(هروقت اومد بگو با اين خط تماس بگيره)گفتم(به زودي نمياد،خواهرم كجاست؟)مي خواست قطع كنه گفتم(بزرگترم همين خواهرمه،بگيد چي شده آقا تو رو خدا چي شده)گفت(خواهرت تصادف كرده بگيد يكي از اقوام بيان بيمارستان....)گفتم(همسرش بايد همراهش باشه)آقاهه گفت(احسان معيني فر)گفتم(بله)گفت(اون هم مصدومه به خانواده اش اطلاع بده)بعد يه شماره تلفن داد و گفت بدم به بزرگترم.من هم سريع با تلفن اتافم زنگ زدم به حامي و موضوع تماس تلفني رو گفتم،حامي هم گفت پي گيري مي كنه و آخر شب زنگ زد سراغ تو رو گرفت كه گفتم پرواز داري و چه خبر از طناز كه اونم گفت چه بهانه اي براي مامان بتراشم و هروقت تو اومدي خونه با اون تماس بگيري اما دوباره زنگ زد و گفت چه ساعتي و به كجا پرواز داشتي و كي مياي،بعد هم گفت خودش مياد فرودگاه دنبالت...بقيه اش رو خبر ندارم چي شده،حال احسان چطوره؟
-ها...احسان خوبه،عملش كردن اما خبر ندارم هوش اومده يا نه.
-فردا منو مي بري ملاقات؟
-تا فردا چي پيش بياد،برو دفترچه تلفن رو بيار مي خوام با خاله تماس بگيرم.
-خاله نجمه....انگليس!
-آره.
-چرا؟
-مي خوام طناز رو ببرم انگليس.
-حال طناز خيلي بده؟
صداي بغض دار تابان،اشكم رو درآورد و گفتم:
-آره خيلي.
ميدوني علت موفقيت من تو تجارت چيه؟ من علاوه بر استعداد و شم اقتصادي , روانشناس
خوبي هم هستم ... حالا هم با اطمينان صد درصد ميگم دروغ ميگي .
از صراحت كلامش جا خوردم و گفتم :
دست شما درد نكنه.
رك گفتم حواستو جمع كني... با دروغ گفتن به من مشكلت حل نميشه.
با گفتن حقيقت هم مشكلم حل نميشه.
از كجا اينقدر مطمئني , شايد من تونستم حلش كنم.
نميتونيد.
حداقل كاري كه ميتونم بكنم اينكه يه سنگ صبور باشم تا تو هم سبك بشي .
مشكل من , شما و خانوادتونه .
حامي همان چهره سرد و غير قابل نفوذ را به خودش گرفت و گفت :
تو چرا هر وقت كم مياري چنگ ميندازي به اين موضوع قديمي .
اين موضوع براي شما كهنه و قديمي شده اما براي من مثل روز اولش تازه است .
اگر ميخواهي درد تو نگي محكم و با شجاعت بگو نميگم چرا كوچه پس كوچه ميزني.
جلوي ميز مدير رستوران ايستاديم و مدير بعد از كلي تعارف تيكه و پاره كردن شروع به
حساب كردن ميز ما كرد , حامي قبل از پرداخت سوئيچ رو به من داد و گفت :
تو ماشين منتظر باش .
***
با احساس دستي روي شانه ام , سرم را بلند كردم . نگار با چشماني قرمز , دستش را
جلوي دهانش گرفته بود و در حالي كه اشك ميريخت گفت :
چه بلايي سر طناز اومده ؟
به چشماش نتونستم نگاه كنم , به زمين خيره شدم و گفتم :
نميدونم كدوم نامرد از خدا بي خبر , جمجمشو خرد كرده (با دست به اتاقش اشاره كردم )
گذاشتنش تو آكواريوم , فقط از پشت شيشه ميتوني ببينيش .
نگار به سمتي كه اشاره كردم رفت , لحظه اي نگاهش كردم و بعد كنارش رفتم وگفتم : تو از
كجا فهميدي ؟
زنگ زدم خونتون تابان گفت ,چند روزه ؟
دو روز پيش اين بلا رو سرش آوردن .
فكر كردم اشتباه شنيدم و شوكه شدم , گوشي تلفن توي دستم خشك شد ... چرا زودتر به
من خبر ندادي ؟
حال درستي نداشتم .
برو خونه استراحت كن , قيافه ات داد ميزنه حالت خوب نيست , من اينجا هستم .
نميتونم ازش دور شم .
حال شوهرش چطوره ؟
احسان وضعش بهتره ... يه چاقو تا دسته تو چند سانتي قلبش فرو كرده بودن , اما خدا رو
شكر الان رو به راهه .
كجا اين بلا سرشون اومده ؟
پارك جنگلي لويزان .
پليس چي ؟ كاري كرده .
با سر تكذيب كردم و هر دو در سكوت به طناز از دنيا بي خبر , خيره شديم
الان يك هفته , يعني هفت روز كه چشمان طناز باز نشده .ديروز احسا ن را مرخص كردن , درسته كه از لحاظ جسمي رو به بهبوده اما روحا بيماره .با اصرار حامي رو مجبور كرد او را براي ديدن طناز بياره ,خيلي بي تاب بود اما از روزي كهطاز رو روي تخت ديد كه با سيم به دنيا وصلش كردن افسرده شده و مرتب تكرار ميكنه , من طناز كشتم مثل ديوونه ها شده حال ما هم بهتر از اون نيست .مامان كمكم داره مشكوك ميشه , خسته شدم از بس جلمش فيلم بازي كردم و با طناز خيالي تلفني جلوي مامان حرف زدم . مرخصيم تمام شده ويك پام تو هواپيماست از اين كشور به اون كشور يك پام هم تو بيمارستان . نگار بيچاره در غيابمجور منو ميكشه .
توي اين شبهاي بلند پاييز و انتظار توي بيمارستان فقط نماز خواندن كه منو آروم ميكنه , اون هم مديون خانوم مقدم هستم كه با شرم وخجالت ازش خواستم نماز خواندن يادم بده كه خيلي مشتاق و با رويي باز قبول كرد.
هر بار كه رو به خدا مي ايستم احساس ميكنم چيزي در وجودم در حال رشد كردنه , تا به حال فقط خداخدا ميكردم اما حالا خدا رو با پوست و گوشتم حس ميكنم . براش حرف ميزنم , حرفهايي كه نميتونم به كسي بگم رو اون خوب گوش ميكنه بعد آرومم ميكنه يك آرامش الهي ...
حامي يا به قول نگار برادر حامي سخت دنبال پرونده طناز و احسانه , گويا اينها اولين قرباني و آخرين قرباني نيستند اما از ميان تمام قربانيان اين گره مخوف خوش شانس تر بودن كه زنده ماندن . دو روز پيش هم در همان حوالي به زن و مرد ديگه اي سوء قصد شده كه متاسفانه مرد به قتل رسيده اما از همسرش خبري نيست .
حالا بيشتر از قبل خدا رو شاكرم كه خواهرم زندست حتي اگر معلوم نباشه كي چشم باز ميكنه فقط از خدا ميخوام كمكم كنه , بايد ذره ذره اين موضوع را به مامان بگم اما كو قدرتي كه بتونه كلامي از اين حادثه پيش مامان حرف بزنه .
***
طنين.
ها.
با توام حواست كجاست ... دختر تو آدم آهني هستي , بيست و چهار ساعته سر پا بودي و به محض فرود آمدن دوباره سر و كله ات اينجا پيدا شده .
نگار دلم براش تنگ شده .
كف دستم را به شيشه چسباندم و صورتم را جلوتر بردم تا دقيق ببينمش , گفتم :
نميدوني شيفت كاري خانوم مقدم هست يا نه ؟
توي اين مدت تمام پرسنل بخش لطف زيادي به ما داشتن اما من با خانوم مقدم راحت تر بودم .
نچ من هم پيش پاي سر كار خانوم رسيدم , ديشب برادر حامي اينجا بود.
نميدونم نگار چرا به حامي , برادر حامي ميگفت شايد واقعا به نظرش او برادروار بود اما من دوست نداشتم او را به چشم برادر ببينم.هر چند به نگار زياد روي خوش نشان نميداد و نگار هم از شب نامزدي طناز فاصله اش را با حامي حفظ كرده بود و ميگفت , اينقدر كه از حامي حساب ميبرم از بابام نميبرم بايد با اين پسره دست به عصا رفتار كرد.
از پشت شيشه بوسه اي براي طناز فرستادم و گفتم :
من ميرم ببينم خانم مقدم رو پيدا ميكنم .
تو چته ؟ پريشوني .
به در بسته اتاق كناري نگاه كردم و گفتم :
روزهاي اولي كه طناز و بستري كرده بودن از اين اتاق يك برانكارد خارج شد ... مريض اين اتاق مرده بود (بغض گلومو فشرد) ديشب به محض گرم شدن چشمام , خواب ديدم همون برانكارد از اطاق طناز خارج شد. من جيغ مي كشيدم اما اونها بدون توجه به من , طناز و ميبردن .ميدويدم اما بهشون نميرسيدم ... وقتي بيدار شدم داشتم ديوونه مي شدم هزار كيلومتر ازش دور بودم , به حامي زنگ زدم گفت كه حال طناز خوبه وخودش هم كنارش ايستاده .
طنين تو خسته اي هم جسما هم روحا , اون كابوس هم نتيجه ي همين خستگي و نگراني مفرط توئه.
شايد , اما نياز دارم لمسش كنم و گرماي دستشو حس كنم . من رفتم ...
تو همين جا باش من ميرم دنبال خانوم مقدم ...
طنين جان كاري داشتي ؟
از جا پريدم ، خانم مقدم بود نفهميدم كي با نگار آمده بود.
سلام ، خسته نباشيد .
طنين،من ميدونم توي اين اتاق خواهرته اما اگر كس ديگه اي مي ديدتت فكر ميكرد داري نامزدتو اين چنين عاشقانه نگاه ميكني.
بي اعتنا به تيكه نگار ، به خانم مقدم گفتم ؟
ميتونم برم داخل اتاق طناز ؟
طنين جان ميدوني دكترش چقدر روي اين موضوع حساسه .
نگار به دادم رسيد و گفت :
خانم مقدم ، طنين ديشب خواب بدي ديده و خيلي نگران طنازه ،قول ميده زياد تو اتاق نمونه .
خانم مقدم نگاهي به من و نگار انداخت و معلوم بود تو رودرواسي مونده ، گفت :
باشه ... من با مسئوليت خودم اين كار رو ميكنم ، شما هم برام دردسر درست نكنيد.
در اتاق را باز كردم توي اين مدت ديگه خودم ميدونستم بايدچكار كنم ،روپوش سفيد و با كلاه نايلوني استريل را پوشيدم و كنار طناز ايستادم .خانم مقدم گفت :
وقت داروي بيمار است ، من ميرم شما هم زياد داخل اتاق نمونيد .
با سر قول دادم و كنار طناز روي صندلي نشستم ، دستش را در دست گرفتم و با صدايي سنگين از بغض گفتم :
طنازي خواهر گلم ، مي دوني چند روزه چماي خوشگلت رو باز نكردي .خواهرم نميگي طنين دق ميكنه ، طنين ديگه تحمل نداره و داره از پا مي افته . طناز گلم به مامان چي بگم ، بهانه هام تموم شده اما خواب تو تمام نشده . طناز ، تابان خواهر ساكت نمي خواد مي دوني چند بار اومده پشت اين شيشه و با بغض برگشته . طناز چرا جوابمو نميدي ... احسان داره ديوونه ميشه ، تو رو خدا چشماتو باز كن ... طناز تو كه بي رحم نبودي .
حس كردم پلكهاش تكان ميخوره ، نه توهم نبود و دستش هم به نرمي تو دستا تكان خورد .
طناز ... طناز چشماتو باز كن .
دستگاه ها جيغ ميكشيدن و من بي توجه به آنها به طناز التماس ميكردم كه اتاق پر شد از دكتر و پرستار و كسي منو به عقب هل داد ، دكتر فرياد ميزد و هر لحظه يه چيز ميخواست .
آدرنالين ... زود آدرنالين ... ايست قلبي ، دستگاه شوك ... يك ... دو ... سه.
طناز بلند شد و دوباره به تخت كوبيده شد ، دنيا جلوي چشمانم چرخيد و صداي خنده طناز به گوشم رسيد و بعد صداي گريه و ديگر هيچ ، همه جا تاريك شد ...
صداها در سرم ميپيچيد ، كسي بالاي سرم حرف ميزد و بعد به يكباره همه صداها قطع شد. كنار دريا بودم و پاي برهنه روي ماسه ها ميدويدم تا به پدر رسيدم ، مامان كنارش نشسته بود و تابن سه ،چهار ساله در آغوشش بود . از مامان پرسيدم پس طناز كو كه پدر با دست به دريا اشاره كرد ، دختر بچه اي ده ساله در آب دريا بالا و پا يين مي پريد . به مامان و بابا نگاه كردم ، هر دو جوان شده بودن اما من در همين سن خودم كه بودم هستم . نگاهم به دريا كشيده شد طناز داشت دست و پا ميزد به سمت دريا دويدم اما نمي توانستم وارد آب شوم ، جيغ ميكشيدم و نيرويي منو از طناز دورتر مي كرد.
چشمانم را باز كردم نگار كنار پنجره داشت با موبايل حرف ميزد ، زير لب زمزمه كردم ((طناز)) و ياد كار اون دكتر جلاد با پيكر ظريف طناز افتادم و از روي تخت بلند شدم و در اتاق رو باز كردم كه نور شديدي به چشمم خورد ، دستم را سايبان چشمم كردم و از اتاق بيرون آمدم . صداي نگار از پشت سرم مي آمد ،از جلوي ايستگاه پرستاري گذشتم كسي گفت :
خانم كجا ؟
فقط يك فكر در ذهنم مي چرخيد ، طناز... بايد طناز را ببينم . راهي اتاق طناز شدم . حامي روي صندلي نشسته بود سرش رو بلند كرد و منو كه ديد از جاش بلند شد و به سويم آمد ،خواستم از كنارش بگذرم اما دستش را سد راهم كرد .
كجا؟... اين چه معركه اي كه راه انداختي .
به چهره پر اخم و جديش نگاه كردم و گفتم :
طناز.
طناز حالش خوبه ... به هوش نيامده اما خوبه .
من صبح ديدم كه ...
درسته صبح چند ثانيه قلبش ايستاد ، اما دكترها دوباره قلبشو احيا كردن .
دروغه .
اگه دروغه من پشت در اين اتاق چكار ميكنم .
دستم را روي پيشاني گذاشتم وگفتم :
ميخوام طنازو ببينم.
تو حالت خوب نيست ببين با دستت چكار كردي .
به دستم نگاه كردم خوني بود ، كنار پايم روي سراميك سفيد هم با چند قطره خون سرخ شده بود . صداي شاكي نگارو مي شنيدم اما نمي ديدمش .
خواب بود و من هم داشتم با تلفن حرف ميزدم كه صداي افتادن چيزي رو شنيدم و ديدم خانم بدون توجه به سرم توي دستش پا شده راه افتاده ، هر چه صداش كردم گوش نكرد.
حس كردم زير پام داره خالي ميشه ، با صدايي كه بيشتر شبيه ناله بود گفتم :
من بايد طناز ببينم
پایان صفحه ۴۴۶ از ۶۷۲
دستان قدرتمندي ،منو نگه داشت و بعد صداي حامي رو شنيدم.
صبح دچار شوك عصبي شدي بايد استراحت كني ، توي اين مدت خيلي از خودت كار كشيدي و داري از پا مي افتي .
چرا صداها رو كشدار ميشنوم ؟ نگار چي ميگه ؟ احساس بي وزني ميكنم ، كي داره منو راه ميبره .
چشمم رو باز كردم ، اتاق تاريك بود و نور ضعيفي از درز زير در ديده مي شد . دست چپم را بالا آوردم ساعتم نبود ، خواستم كمي بچرخم اما دست راستم به تخت بسته بود . چشمم به تاريكي عادت كرد ، به دست راستم سرم وصل بود . كمي خودم را تكان دادم ، مي خواستم دستم را باز كنم كه صدايي گفت :
بيدار شدي ؟
موجودي با هيبت سياه حركت كرد و بعد نور شديدي تابيد ، لحظه اي چشمم را بستم و بعد باز كردم و حامي را ديدم . با تغير گفتم :
اين چه مسخره بازيه ، چرا دستم را به تخت بستيد و منو ميپاييد .
خودت كاري كردي كه دستت را به تخت ببندن ،دكترت اينو تشخيص داد ... قصد ترساندن شما را نداشتم بخاطر اينكه شما استراحت كنيد اتاق رو تريك كردم ... بهتريد ؟
شروع به تقلا كردم و گفتم :
دستمو باز كن .
تا سرم تموم نشه امكان نداره ، دستور اكيد دكتر.
يا دستم رو باز ميكني يا اين بيمارستان رو روي سر شما و دكتر جونتون خراب ميكنم .
به جثه شما نمياد لودر باشيد ... اصلا يه كاري ، حالا كه خوابيدن روي اين تخت سخته بگم پرستار يه خواب آور تو سرم تزريق كنه .
شما حق نداريد اين كارو كنيد.
پس مثل يه دختر خوب بگير بخواب .
تو اينجا چكار ميكني ، چرا خواهرمو تنها گذاشتي .
نگران خواهرت نباش.
به من دروغ گفتي ، خواهرم .
خواهرت خوبه ، حالا هم نگار خانم پشت در اتاقش نشسته .. بگير ب ...خواب.
بعد به زور منو روي تخت خوابوند.
تو برو بالاي سر طناز باش ... برو .
ناراحتي از اينكه اينجام .
نه مي خوام تو مراقب خواهرم باشي ، تو ... تو اونجا باشي من خيالم راحت تر ، خواهش ميكنم .
ملتمسانه نگاهش كردم ، حامي دستاشو بالا گرفت و گفت :
باشه باشه ، اما يه شرط داره .
قول ميدم هر چي بگي قبول كنم .
تو تا صبح از اين تخت پايين نمي آيي ، تاكيد ميكنم تا صبح .
قبول ميكنم ... حامي ؟ طناز چطوره ؟ صبح خيلي ... من باهاش حرف زدم اون مي شنيد خودم ديدم پلكهاش تكون خورد .
تو خيلي خستهاي و دچار توهم شدي .
توهم نبود.
شايد گفتنش درست نباشه با وضعيتي كه تو داري ، اما خواهرت ... صبح براي چند ثانيه (حامي چنگي به موهاش زد) طناز صبح براي ده ثانيه مرد ، قلبش ايستاد ... طنين تو بايد كم كم اين وضعيتو قبول كني و خودتو براي هر پيشامدي ، آمده كني ... بايد مادرتو با اين اتفاق روبرو كني .
دست آزادمو روي گوشم گذاشتم و چشمامو محكم بستم و فرياد زدم :
كافيه نميخوام بشنوم ... اين امكان نداره ، طنلز زنده مي مونه .اون چشاي ميشي قشنگش رو باز مي كنه ، برام حرف ميزنه ... جوك تعريف مي كنه ، خاطات خنده دارشو از شيطنت هاي خودشو نگار ميگه ، سرم داد ميزنه و با نقشه هاي من مخالفت ميكنه ، ناز ميكنه و سر به سر تابان مي ذاره ... حامي بگو ، بگو اين اتقاق مي افته ، بگو خواهرم تركم نمي كنه ...
در اتاق به شدت باز شد و پرستار ميانسالي وارد اتاق شد گفت :
اينجا چه خبره ؟آقا ، دكتر به شما گفت مريضتون مزيضتون نياز به استراحت داره ... شما بخشو گذاشتين رو سرتون .
بي توجه به پرستار پر التماس تر از قبل آستين حامي رو كشيدم و گفتم :
حامي بگو ... خواهرم زنده مي مونه ، تو قول دادي براي درمانش كمكم كني ... حامي به خاطر احسان بگو دكترها كارشونو انجام بدن . تو گفتي بهترين دكتراي ايرانو مي آري به بالينش ، نگفتي .
حامي انگشت اشاره اش را روي بينيش گذاشت گفت :
هيس ... من سر قولم هستم ، اما با خواست خدا نميشه جنگيد ... حالا هم اگر يك درصد به خواهرت اميد باشه نمي ذارم دستگاه ها رو ازش جدا كنند . حالا استراحت كن ، دوستت رو مي فرستم پيشت ... طنين ، تو بايد قوي باشي ...
حامي ادامه حرفشو خورد و از اتاق بيرون رفت ، پرستار كنارم آمد .گفت :
مي خواهي بهت خواب آور تزريق كنم ؟
نه ... اين سرم لعنتي كي تموم ميشه ؟
اگر مي خوا هي از روي اين تخت بلند شوي بايد بگم تا دكتر اجازه نده بايد روي اين تخت بموني .
حيف كه به حامي قول داده بودم وگرنه نشونش ميدادم كسي نمي تونه به اجبار منو موندگار كنه ، اما قول نداده بودم زبونمو نگه دارم .
اين دكتراي احمق اگه عرضه دارند كاري براي خواهرم انجام بدن ، يك آدم سالم مثل من نيازي به دارو ، تخت بستن نداره و شما هم بهتر بريد به كارتون برسيد .
ملحفه را روي سرم كشيدم و بعد از چند دقيقه دستي ملحفه را از روي سرم كنار زد ، نگار بود . نگاهي به اطراف انداختم پرستار نبود ، دوباره چشمم را بستم .
نگار صداشو كلفت كرد و گفت :
سلام دوست خوبم ، شرمنده كه برات ايجاد زحمت كردم ...(حوصله نگار و طعنه هاش رو نداشتم و چشمامو بستم )هه كلاغه خبر داد كه زبونت راه افتاده ، من در عجم تو اگر تمام اعضاي بدنت از كار بيفته اين زبون تند و تيزت به قوت خودش باقيه .
نگار حوصله ندارم .
به جاي تو من زياد دارم ، ميخواي قرض بدم .
نه تو فقط ساكت باش كفايت مي كنه .
منو ساكتي ! عمرا ... طنين اين پسر داييت ، سعيد با حامي مشكل داره ؟
چشممو باز كردم و با حيرت گفتم : نه ، چطور ؟
بماند .
نگاهي به نگار كه لبه تخت كنار دست بسته ام نشسته بود ، كردم و گفتم :
نگار دستمو باز ميكني .
نچ ، منو با دكتر و پرستار و حامي در ننداز .
پس اين كار ، كار حامي بود نه ؟
من گفتم كار حاميه ( دست را جلوي دهانش گرفت و بين شصت و انگشت اشاره اش را گاز گرفت و گفت ) خدايا توبه ... دختر ، تو چرا حرف مي ذاري تو دهن من .
دلقك بازي كافيه اينو باز كن .
نچ ... پس سعيد با حامي مشكل نداره .
اگر دارند من خبر ندارم ، به تو هم ربطي نداره .
از من مي خواهي دستتو باز كنم ... جواب سر بالا مي دي ، من خرو بگو داشتم خر مي شدم دستتو باز كنم اما دلسوزي به تو نيومده .
من نميدونم ، حالا تو چرا گير دادي به رابطه اين دو تا .
آخه وقتي سعيد آمد ساغتو گرفت و گفتم حالت بهم خورده و بستريت كردن ، گفت چرا ؟
من هم همه چيزو تعريف كردم ، وقتي فهميد حامي به عنوان همراه كنارت مونده اخماش رفت تو هم .
هيچي ديگه دل نمي كند بره تا اينكه حامي آمد و آقا دوباره ترش كرد ، ديگه من آمدم خدمتتون و از مشروح اخبار خبر ندارم كه كار به زد و خورد و يقه و يقه كشي رسيد يا نه .
به حرفهاي نگار فكر كردم رفتار سعيد شب نامزدي طناز ، تو سالگرد پدر با حامي خيلي سر سنگين بود اما با احسان كه مانع رسيدن او به طناز شده بود چنين رفتاري نداشت .
هوي كجايي؟ رفتي تو هپروت ، بالاخره اين داروها كارتو ساختن .
چي ميگي تو ؟
خدايا اگر بيماري نصيب من مي كني كه پرستارش باشم يا خوش اخلاق باشه يا مثل طناز خواب ... واي صبح ، از يك طرف طناز و از طرف ديگه تو پخش زمين شده بودي ، هر چند وقتي قلب طناز احيا شد تو ديده شدي ... دكترش كلي داد وبيداد كرد كه تو توي اتاق چكار ميكني ، بيچاره خانم مقدم زير بغلتو گرفته بود و داشت به زور بلندت ميكرد اما دكتر هم دست بردار نبود . وقتي تورو بستري كردن زنگ زدم به برادر حامي بگم ، داداش بيا كه يكي از خواهرات از دست رفت . هر چند اولش من لالموني گرفته بودم اما با هر جون كندني بود خودمو معرفي كردم و جالب اينجاست وقتي فهميد من كيم ، همش از طناز مي پرسيد و اينجا معلوم ميشه چقدر فاميل پرسته . اون آمد و منو فرستاد پيش تو ، خودش هم مرتب با تلفن حرف ميزد .... ديگه نميدونم با كي حرف ميزد ، البته خيلي دوست داشتم بدونم اما خب ميسر نبود.
اشك جمع شده در چشام از گوشه آن سرازير شد ، نگار با دستمال كاغذي آن را پاك كرد و گفت :
الهي بميرم براي من گريه مي كني ، فدات شم چيز مهمي نبود يه لالي موقت بود كه اونم خيالت راحت رد شد و رفت .
ميان گريه خنديدم و گفتم :
نه خله ... وقتي با اون دستگاه به طناز شوك ميدادن مثل اين بود كه جريان برق به من وصل شده باشه .
براي همين تو هم دچار شوك شدي ، اونم از نوع عصبيش ... حالا برگرديم سر موضوع من ، اين پسر داييت چطور آدميه ؟
از چه نظر ؟
از همه نظر .
پسر خوبيه و خيلي آقاست . اگر از اون نظر كه من حدس ميزنم باشه فقط تو يه مشكل داري كه اونم زندائيمه كه يه كم بگي نگي خرده شيشه داره ، ولي مهم نيست بايد قلقشو بدست بياري كه اين كار براي تو سخت نيست با اون هزار متر زبوني كه داري ... حالا چي شده تو و سعيد از در دوستي در اومديد ؟
نه ، كي گفته ؟البته پنجاه درصد كار حله .
باريك الله بابا چقدر پيشرفت ! پس به زودي ما شيريني مي خوريم .
آره عزيزم پنجاه درصد كه من باشم حله و مي مونه پنجاه درصد باقيمانده كه پسر داييته ، البته منهاي مامانش چون اگر مامانش رو اضافه كنيم مي شه صدو پنجاه درصد .
خسته نباشيد.
مونده نباشي.
طناز مي گفت لوده اي من باور نمي كردم ، خيلي فيلمي .
نگار اخم تصنعي كرد و گفت :
ﺇ مگه من چي گفتم ؟ من نصف راهو رفتم حالا اگه دلت شيريني مي خواد برو اون پسر دايي پپه ات رو هل بده تا زود بجنبه ، وگرنه خودت هم خوب ميدوني دختر خوب (با انگشت به خودش اشاره كرد) زود از دست ميره و چيزي جز يه حسرت ابدي براش باقي نمي مونه ها ... اين سرم هم تموم شد برم بگم بيان از دستت جداش كنند .
آهاي نگار ، اگه پرستار بد اخلاقه رو آوردي من خوابم ها خرابكاري نكني .
تو از حالا بگير بخواب من رفتم .
ساعد دستم را روي چشمم گذاشتم . واي كه چقدر نگار حرف ميزنه ، يك لحظه هم استراحت به زبونش نميده .
دستم سوخت ، كمي ساعدم رو بالاتر بردم و از شكافي كه ايجاد شده بود همون پرستار بد اخلاق رو ديدم كه داشت دستم رو از تخت باز مي كرد . صداي نگار و شنيدم .
چرا دستشو باز مي كني ؟
هيس بيدار مي شه ... ديگه لزومي نداره ، دكتر گفته بود فط بايد سرمش تموم شه و اون آقاهه همراهش هم پيشنهاد داد براي نگه داشتنش روي تخت دستشو ببنديم .
اي حامي دستم بهت نرسه ، پسره احمق فكر كرده من زنجيري هستم .
نگار تشكر گويان پرستار را بدرقه كرد ، چشمم را كه باز كردم نگار با حركت نمايشي از جلوي در اتاقم كنار آمد .اخمم را در هم كشيدم و گفتم :
مگه دستم به حامي موذي نرسه .
جان امواتت پاي من فلك زده رو وسط نكش اين برادر حامي قبلا از من زهر چشم گرفته ، اين بار حتم دارم منو از كره خاكي فاكتور مي گيره .
از روي تخت بلند شدم و پاهام آويزون در هوا بود ، گفتم :
كفشم كو ؟
نمي دونم به گمونم برادر حامي برده .
حامي غلط كرده .
من چه غلطي كردم .
از شنيدن صداي مردانه اش متحير شدم ، تو چهارچوب در ايستاده بود و دستانش رو تا نيمه در جيب شلوارش فرو كرده بود . نگار چشمانش رو محكم بست و از ترس ، سرش رو در ميانه شانه هايش فرو برد.
نفرمودين طنين خانم ، من چه غلطي كردم .
نگار زير لب گفت :
گند زدي طنين (بعد با صداي بلند تري ادامه داد ) من ميرم دستامو بشورم.
بعد به سرعت برق و باد از كنار حامي گذشت و چون نور اتاق نسبت به بيرون كمتر بود و او پشت به نور به سويم مي آمد نمي توانستم حالت چهره اش را ببينم ، خيلي آرام وارد شد اما به تخت من نزديك نشد . مثل مجسمه يخي شده بودم ، سرد و بي حركت .
خانم نيازي ، طنين خانم ... جوابمو ندادي ؟
من ... من قصد توهين به شمارو نداشتم ... نگار اعصابمو خرد كرد.
كفشاتون زير تخته.
اينو گفت و رفت ، من هم روي تخت وا رفتم . نگار سرش را داخل آورد وگفت :
خطر رفع شد ... اتاق در امنيت كامل به سر مي بره .
از تخت فرود آمدم و از زير تخت كفشمو برداشتم ،سرگيجه داشتم نمي دونم اثر داروهاست يا برخورد حامي ... مقابل در اتاق مردد شدم ، مي دونستم جلوي در اتق طناز با حامي برخورد مي كنم اما من رويي براي روبرو شدن با او نداشتم.
چيه حالت خوب نيست ؟
به نگار نگاه كردم و متفكرانه گفتم :
من مي رم تو محوطه قدم بزنم .
پايين سرده ها.
پالتوم كو ؟
نگار با شيطنت خاص خودش گفت :
دست برادر حامي .
با غيض نگاهش كردم ، نقاب مظلومانه اي به چهره زد و گفت :
چره بد نگام مي كني ، تو و اون به هم گير ميدين بعد كاسه كوزه ها بايد سر من بشكنه .
تريپ مظلوم بر ندار ... مهم نيست ، با من مياي يا ميري پيش برادر حاميت يا سعيد پنجاه درصد حل شده .
پسر دايي پنجاه درصديت نيست ، فكر كنم رفته ... بعدش هم تو حال برادر حامي رو گرفتي ، من برم نزديكش تركشش بهم اصابت كنه .
ميل خودته .
تو محوطه نشستم ودستانم را در آغوش گرفتم ، هوا سرد نبود بلكه خيلي لطيف و لذت بخش بود . آسمان صاف و پر ستاره بود ، به آسمان سياه رنگ نگاه مي كردم كه صداي دلنشين اذان به گوشم خورد. چشمامو بستم و به صداي موذن گوش دادم ، موسيقي دلنشين در آن وقت صبح . با پايان گرفتنش گفتم :
نگار من ميرم نماز بخونم .
بابا بچه مثبت ، تقبل الله .
ابليس مي خواي بري بالا برو ، خيالت راحت حامي رفته نماز .
پس قضيه همنشينيه ، نه ؟
نگار حالتو مي گيرما .
تو كه تو اين كارا پرفسوري ، برو نمازتو بخون تا سر خدا شلوغ نشده .
خدا از پوست وگوشت به منو تو نزديكتره ، تو نگران شلوغ شدن سر خدا نباش .
ببخشيد خانم شما طلبه ايد ؟
براي اينكه خدا رو بشناسي نبايد طلبه بود ،بايد به دلمون رجوع كنيم . ( با آرامش قلبي به آسمون نگاه كردم و ادامه دادم ) خدا اون چيزيه كه بشر ضعيف وقتي از متوسل شدن به ماديات و چيزهاي كوچيك نا اميد مي شه به دادش ميرسه و دستشو مي گيره . خدا هر چقدر هم تو بد باشي از سر لطف با تو برخورد مي كنه و به خاطر قصورت تحقيرت نمي كنه و براي كارهايي كه برات انجام مي ده نرخ تعيين نمي كنه ... نگار ، خدا بزرگترين لطفو به تو كرده اما تو چشاتو بستي . تا به حال به سلامتيد فكر كردي ، كافيه خودت رو يك لحظه با يك نقص عضو تصور كني ... من مي رم تا راحت تر فكر كني شايد از بند غفلت رها شي.
نمازخانه خواهران شلوغ نبود اما خلوت هم نبود ، گوشه دنجي رفتم و مهرم را روي زمين گذاشتم و قامت بستم . بعد از نماز سر از سجده بلند نكردم و از خداي خودم به خاطر محبتي كه به من كرده بود تشكر كردم ، سرم را كه از روي مهر بر داشتم سبك شده بودم .
قبول باشه .
به خانم مقدم نگاه كردم و گفتم :
متشكرم.
با لبخند دلنشيني گفت :
آره انتخاب كردم ، فردا قرار برن براي متراژ خونه .
من بابت جهيزيه خيالم راحته ، همه چيزو مي سپارم دست تو .
من غلط مي كنم و به هفت پشتم مي خندم .
تو خريد كردنو دوست داري .
بقدري در اين مدت تو بازار و فروشگاه پلاس بودم كه ديگه از اسم خريدم تب مي كنم .
زنگ خونه فريادي كشيد ، طناز خنديد و گفت :
پاشو نامزد جونت اومد .
بلند شدم و در حال مانتو پوشيدن گفتم :
تو هم زنگ بزن احسان بياد تنها تنها نباشي و حسودي نكني .
من حسودم ... خيلي بدي . حالا برو يه عطري ، ادكلني بزن كه بوي گند سيگار مي دي .
به طرف اتاقم دويدم و به مچ دستم و بنا گوشم عطر زدم ، وقتي از اتاق بيرون آمدم طناز كنار آيفون ايستاده بود گفت :
ديگه سفارش نكنم ، شما نبايد زود عقد كنيد ... قبول نكني ها .
صورت طنازو بوسيدم و گفتم :
چشم خانم كوچيك ، ديگه امري نيست .
خوش بگذره .
در حال بستن بند صندل هام گفتم :
واي كيفم ... لطفا از روي ميز بده .
فواد جلوي مجتمع داخل پرشياي سفيد رنگش نشسته بود . انتظار داشتم حداقل از ماشين پياده شه ،شايد هم انتظار بي جايي بود . در را باز كردم و كنارش نشستم .
سلام به عشق اول و آخرم .
دير كردي .
تو ترافيك موندم ، خدا كنه مامانم ناراحت نشه .
من ناراحت بشم ، شدم و مهم نيست كه جناب عالي بد قولي كردين و دير آمدين دنبالم .
خانم ، دل نازكه يا حسود ؟
هيچ كدوم .
بگذريم ... اگر بدوني همسر برادرم و بچه ها چقدر مشتاق ديدنت هستن .
اگر شما همه مراسم را يكجا نمي كردين ما زودتر از اينها با هم آشنا مي شديم ، حتما خانم داداشت فكر مي كنه من چقدر آدم هولي هستم كه تا خواستگار از در وارد شد خودمو بستم به ريشش .
فواد با خنده گفت :
من كه ريش ندارم ... به دل نگير پروانه دختر خالمه ، در ضمن اون مراسم عقدش هم تو مراسم خواستگاريش بود پس تو يك مراسم را توي اون شب از دست دادي .
شما كلا اين تريپي هستين ، نه .
هر خانواده اي رسم و رسوم خاص خودشو داره .
چند تا خواهر زاده و برادر زاده داري ؟
دوتا برادرزاده دارم ، پديده و پندار و يك خواهرزاده به اسم هليا .
من ميانه ام با بچه ها خوبه .
بله ديدم رفتارت با تابانو ... كمي لوس بارش نياوردي .
طناز ميگه ، من قبول نمي كنم .
طنين ، بچه ها توي يك جمع هايي نبايد كنار بزرگترها بنشينند مثل شب خواستگاري ،درست نبود اون حضور داشته باشه .
اين يه اشاره سنجيده به حضور بي جاي تابان بود نه ؟
نه ، من براي آيندمون مي گم .
ببين حامي ...
ناخود آگاه نام حامي را جاي نام فواد تلفظ كردم .
حامي كيه ؟
برادر احسان .
خيلي صميمي هستيد ؟ با اسم كوچيك صداش ميكني بدون پسوند و پيشوند.
اتفاقي كه براي طناز افتاد باعث شد خيلي بهم نزديك بشيم ... برام مثل يك برادر بود (اولين دروغ زندگي مشتركم ).
يادمه قبلا هم با هم ارتباط خوبي داشتين ، كافي شاپ فرانكفور تو ميگم .
به گذر ماشين ها نگاه كردم و ياد اون روز افتادم ، آنجا هم حامي سعي داشت با من صحبت كنه و موضوع خواستگاري رو پيش بكشه .
مي خواست از خانواده اش رفع اتهام كنه .
رفع اتهام .
من ... يه سوء تفاهم پيش اومده بود ... نخواه بيشتر توضيح بدم ،خاطره اون دوران برام خيلي عذاب آوره .
آدم مغروري به نظر مي رسيد .
ببين كي به كي ميگه مغرور !
حامي آدم خود ساخته اي يه ... اگر تو هم جاي اون بودي مغرور مي شدي ، توي اين سن تو خاورميانه براي خودش كسيه و يكي از قطبهاي تجاري ايرانه .
من هم اگر پدر پولداري داشتم قطب كه هيچي ، صاحب كاخ سفيد بودم .
خيلي ها هم ارثيه كلاني بهشون مي رسه اما عرضه ندارند و همه رو به باد ميدن ... حامي رو بي خيال شو ، از خانوادت بگو .
چي مي خواي بدوني ، الان ميريم مي بينيشون .
جلوي گل فروشي نگه دار .
گل فروشي ؟ چرا .
مي خوام گل بخرم ... اولين ديدار رسمي من با خانوادت و دوست ندارم دست خالي باشم .
گل خريدن يعني ولخرجي .
اين يك احترامه .
احترامو ميشه با رفتار بيان كرد .
درست ، اما گل مي تونه نشانه اين احترام باشه .
مادرم خوشش نمياد بهتره منصرف بشي .
هر طور ميله تو ،خانوادت را بهتر مي شناسي .
عروسي خواهرت كي ؟
دو ماه ديگه ، طفلكي همين الان از خريد آمد و از خستگي رو پا بند نبود ،آخه دارن آپارتمانشون رو با سليقه هم مبله مي كنند
منظورت خريد جهيزيه است ؟
آره .
تو هم بايد شروع كني .
فعلا زوده ، من دوست دارم حداقل يك سال نامزد باشيم .
حرفشو نزن ، خانوادم خوششون نمياد .
ما شنيديم هميشه خانواده دختر خوششون نمياد .
اتفاقا مامانم ديشب داشت درباره تاريخ عقد صحبت مي كرد .
زير لب گفتم ،مثل هميشه مامانت براي خودش مي بره و مي دوزه .
چيزي گفتي ؟
نه .
احتمالا امشب با تو صحبت مي كنه .
من سجاف سر خود نيستم و از زير بوته هم عمل نيومدم ،شما و خانواده محترمتون بايد تشريف بياريد منزل ما در اين مورد به طور رسمي حرف بزنيد .
اين مربوط به من و تو ، ما قراره با هم ازدواج كنيم و زندگي تشكيل بديم . تو ميگي خانواده من بياد از داماد شما اجازه بگيره .
من نميگم بيان از احسان اجازه بگيرن ، شما كه حرف خودتونو به كرسي مي نشونيد حداقل توي جمع خانواده من باشه . لطفا براي من جلوي خانواده ام حرمت قائل شيد ، اين خواسته زياديه .
من نوكر شما هم هستم خانم .
شما لطف داريد .
اينجا خونه ماست .
خانه آنها در شرق تهران قرار داشت ، يك ساختمان چهار طبقه با نماي سنگ سفيد كه زير آن سه باب مغازه بود كه يكي سوپرماركت و دوتاي ديگه خالي بود . فواد در ادامه توضيحاتش گفت :
طبقه اول مامان مي شينه و فاضل طبقه دوم ، قرار ما همسايه روبرويي فاضل بشيم .
خواهرت هم اينجا زندگي ميكنه ؟
نه ،مامانم از داماد سر خونه خوشش نمي آد ( معلوم نيست اين مامانش از چي خوشش مياد هرچي كه ميگم ميگه مامانم خوشش نمياد ) ولي زياد دور نيست ... نمي خواي پياده شي .
داشتم سوپرماركت رو نگاه مي كردم ،فواد گفت :
اين مغازه مال بابامه ،باز نشسته شده و براي سرگرمي البته يك فروشنده هم داره ... از اين طرف .
وقتي پله ها رو طي كرديم جلوي يك در چوبي ايستاديم ، فواد لبخندي عاشقانه به من زد و زنگ را فشرد . دختر كوچولويي درو باز كرد و با لبخند گفت :
سلام دايي جون .
اين بايد هليا باشه خواهر زاده فواد ، دخترك را بغل كرد و گفت :
سلام كردي هلي .
هليا زبانش را گاز گرفت و به من نگاه كرد بعد گفت :
تو عروسي ... پس لباست كو ؟
لپش رو كشيدم و گفتم :
هنوز لباس عروس نخريدم ،تو بايد هليا باشي درسته .
دخترك سرش را تكان داد و گفت :
اسممو از كجا مي دوني ؟
فرشته ها بهم گفتن .
دايي منو بزار زمين .
فواد ، او را روي زمين گذاشت و دخترك به داخل خانه دويد . منتظر كسي بودم كه به استقبالم بياد اما فواد در را كامل باز كرد و با دست به من اشاره كرد تا وارد شوم ، با ترديد پا به درون خانه آنها گذاشتم و بعد از طي يك راهروي دو متري وارد سالن پذيرايي شديم . همه اونجا جمع بودن كه با رويت ما از جا بلند شدن ، فواد مستقيم به طرف مادرش كه بالاي سالن نشسته بود رفت و رويش را بوسيد ، من از او طبعيت كردم . فواد اينبار به سمت پدرش رفت و شروع به دست دادن و احوالپرسي كرد ،من هم با پدرش دست دادم . وقتي دستم را جلوي نفر بعدي كه برادر فواد بود دراز كردم ،او مردد به دستم نگاه كرد صداي رساي مادر فواد رو شنيدم كه گفت :
توي خانواده ما ، زنها به مردها دست نمي دن .
به مادر فواد بعد به خودش نگاه كردم ، ترسيدم از جام حركت كنم و باز مادرش بگه زنهاي ما جلوي مردها راه نمي رن يا زنهاي ما با هم روبوسي نمي كنند . همانجا از فاصله دور با همه احوالپرسي كردم و با اشاره فواد روي يكي از مبلها نشستم ، جو بدي بود . آروم زير گوش فواد گفتم :
كجا مي تونم لباسمو عوض كنم .
باز صداي مادرش مثل صاعقه بر وجودم زد .
فواد نمي دوني توي جمع نبايد درگوشي حرف بزني .
مادر ، طنين مي خواد لباسشو عوض كنه .
مادرش نگاهي به سر تا پاي من كرد و بعد رويش را بر گرداند ، فواد آهسته گفت :
مي توني از اتاق من استفاده كني .
منتظر بودم تا او براي راهنمايي من بلند شود اما همچنان نشسته بود ، وقتي نگاهم را ديد سرش را به معني چرا نشستي تكان داد ،آهسته گفتم :
نمي خواي راهنماييم كني .
فواد با صداي بلندي به خواهرش گفت :
فهيمه جان ،طنينو به اتاق من راهنمايي مي كني .
فهيمه با نگاه از مامانش كسب تكليف كرد و بعد از جاش بلند شد ،پشت سرش راه افتادم دري را نشانم داد و گفت :
اين اتاق فواد .
برگشت و رفت ،وارد اتاق شدم . يك اتاق ساده با يك تخت يك نفره ، در كنارش كتابخانه اي كوچك و كمد ديواري بود . مانتوم و شالم رو از تنم خارج كردم و روي جا رختي گذاشتم ،بعد با دست موهامو مرتب كردم و از اتاق بيرون آمدم . وارد سالن كه شدم همه ساكت شدن و مادر فواد از شدت خشم سرخ شده بود . سر جاي اولم نشستم ، فواد سرش پايين بود كه مادرش منو مخاطب قرار داد و گفت :
طنين نمي دوني تو جمع چطور بايد لباس بپوشي .
اين يك توهين مستقيم بود ،لحظه اي كوتاه چشمم را بستم تا خشمم را كنترل كنم و بعد گفتم :
من ايرادي تو لباسم نمي بينم كاملا پوشيده اس .
پوشيده ؟ شالت كو ؟ بهتر مانتو بپوشي .
به فواد نگاه كردم انتظار داشتم او حرفي بزنه اما او ساكت و سر به زير بود ،بهتر خودم از حقم دفاع كنم .
من اينطوري راحت ترم .
ما نا راحتيم ... تو بايد مثل پروانه لباس بپوشي .
به پروانه نگاه كردم كه مثل يك خدمتكار كنار در آشپزخانه نشسته و آماده به خدمت بود ، يه بلوز آستين بلند گشاد كه دو نفر ديگه توش جا مي شدن و يك دامن مشكي بلند و يك جفت جوراب مشكي كلفت به پا داشت ، گره روسريش بقدري سفت بود كه من داشتم خفه مي شدم .
مي خواستم بگم من مثل او لباس نمي پوشم اما ترجيح دادم جلسه اول دندون رو جيگر بزارم تا بيشتر از اين رومون به هم باز نشه .
آدم توي اين خانواده حس شركت توي دادگاهو داشت همه ساكت و گوش به حرف قاضي ، اينجا هم همه ساكت بودند و چشم به دهان خانم ارسيا داشتند تا او حرفي بزنه .
مادر فواد سكوت كرد ، شايد انتظار داشت من شرمنده بشم و برم تو اتاق مانتومو بپوشم . با نگاهي كه بدتر از صدتا فحش بود گفت :
ميز شامو بچينيد ، فواد خيلي دير آمد و همه گرسنه اند .
مادرش طوري حرف ميزد كه انگار من مقصر دير آمدن پسرش هستم ، بخاطر اينكه فكرم را منحرف كنم از فواد سراغ برادر زاده هايش را گرفتم .
خسته بودن خوابيدن.
به هليا نگاه كردم ، در آغوش پدرش كز كرده بود و من را نگاه مي كرد .
هر جاي ديگه اي بود براي كمك كردن در چيدن ميز بلند مي شدم اما امشب نه ، بايد مادرش مي فهميد دنيا دست كيه و همه عروس ها پروانه نيستن كه جلوش كوتاه بيان و به او اجازه تاخت و تاز تو زندگي ديگران رو بدن و اگر براي همه اين كارو مي كرد براي من نبايد مي كرد . با اجازه مادر فواد همه دور ميز غذاخوري نشستن ،مردها يك طرف و زنها طرف ديگه اما من با كمال پر رويي كنار فواد نشستم كه اين از نگاه تيز مادرش دور نماند .
فواد در حضور مادرش موش بود و حتي جرات نداشت از من پذيرايي كنه ، اين كارو خواهرش انجام مي داد . در حالي كه با غذام بازي مي كردم رفتار خودم را جمع بندي مي كردم ، شايد جايي اشتباه كرده بودم كه مادرش نسبت به من بد بين شده اما اون از اولين برخورد همين رفتارو با من داشت و چنان از من خواستگاري كرد كه انگار داره برده مي خره .
شنيدم كه مادرش گفت :
من توي تقويم نگاه كردم ، دو هفته ديگه عيد مبعث و براي عقد زمان خوبيه .
به فواد نگاه كردم ، از زير ميز به پايم زد يعني ساكت باش اما من زير بار حرف زور نمي رم .
اولا خانم ارسيا تاريخ عقد بايد در حضور خانوادم و بطور رسمي باشه ، دوما بهتر ما مدتي نامزد باشيم تا با اخلاق هم آشنا شيم تازه عقد براي دو هفته ديگه خيلي زوده .
خانوادت ، منظورت دامادتونه .
درست همين جمله را فواد گفته بود پس او ديكته مادرش را به من تحويل داده بود ،گفتم :
وقتي يك نفر وارد خانواده ما مي شه مورد احترامه و مهم نيست اون به اصطلاح عروس يا داماده ، مهم اينه كه اون فرد ميشه عضو خانواده ... احسان اگر شوهر خواهرمه براي من حكم برادر بزرگتر داره و همين حسو طناز نسبت به فواد داره . ما فواد و احسان رو غريبه نمي دونيم كه تو جمع خانواده راهشون نديم و به چشم غريبه نگاهشون كنيم .
اون زرنگ تر از اين حرفها بود كه كنايه ساده منو متوجه نشه .
مادرت كه نمي تونه حرف بزنه ، فكركنم تو به فواد گفته بودي بزرگ خانواده خودتي پس ديگه نيازي به گردهمايي رسمي نيست .
به فواد نگاه كردم چقدر بي جنم بود .
درسته مادرم توانايي صحبت كردن نداره اما گوشي براي شنيدن و عقلي براي فهم مسائل داره ... به هر حال اون مادرمه و من اجازه نمي دم كسي اونو ناديده بگيره .
مادرش كوتاه آمد اما غضبناك نگاهم كرد ، حتما بعد از رفتنم از فواد مي خواست زبون دراز منو كوتاه كنه .
كار كردن تو خارج از خونه كه به خانوادت ربط نداره ؟ ... تو خانواده ما رسم نيست زنها بيرون كار كنند ،فهيمه ليسانس حسابداريه و پروانه هم كامپيوتر خونده . هر دو تحصيلكرده هستند اما خانه دارند ، تو هم بايد كم كم به فكر استعفا دادن باشي .
چي ؟ ... خانم ارسيا ،من اجازه نميدم ديگران برام تعيين تكليف كنند . فواد از اول مي دونست من شاغلم پس شرايط منو پذيرفته كه آمده خواستگاري ، درسته فواد .
فواد ساكت بود وقتي اين وضع رو ديدم ،محكم و استوار گفتم :من استعفا نمي دم ،فواد مي تونه انتخاب كنه .
از پشت ميز بلند شدم و به اتاق فواد رفتم ،مانتو و شالم را پوشيدم و كيف به دست قصد خروج از خانه كردم . فواد با ديدن من از جا بلند شد ،اما مادرش گفت :
بشين سر جات فواد .
فواد نشست ،سري تكان دادم و از آن خانه بيرون زدم .
***
مرجان تو از هيچي خبر نداري و بهتره دخالت نكني .
من از همه چيز خبر دارم ... ببين فواد چقدر فهميده ست با اينكه تو به مادرش بي احترامي كردي باز هم داره التماست مي كنه ،سركار خانم دست پيش گرفتن .
چي ؟ من بي احترامي كردم ؟ چه آدم دروغ گوييه .
حالا هر چي ... بين زن و شوهر اختلاف پيش مياد .
اختلاف بين زن و شوهر منطقيه اما دخالت مادرشوهر نه .
چرا گناه مادرشو به پاي فواد مي نويسي .
چون اونجا نشسته بود و همه حرفها رو مي شنيد ، اما خودشو به كري زده بود .
تو نبايد انتظار داشته باشي اون به مادرش بي احترامي كنه .
من نخواستم بي احترامي كنه ... اون نبايد بزاره مرز من و مامانش بهم بخوره اما اون اين اجازه رو به مامانش داد .
حالا تو بزار من گوشي رو بهش بدم ... ميگه تو ، توي اين دو روز به تلفن هاش جواب نميدي .
مرجان نامزدي ما اشتباهه ، يادم رفت وگرنه همون شب انگشتر و پسش مي دادم .
واي اين حرفو نزن طنين ، آدم با تقي به تروقي كه انگشتر پس نميدهو نامزديشو بهم نمي زنه .
مرجان فواد نگاهش به دست مادرشه .
ازدواج كنه درست ميشه .
آمديم نشد .
تو چقدر منفي نگري ... گوشي رو بدم بهش ، دلش برات تنگ شده ، گناه داره به خدا .
از پس تو بر نميام.
فدات بشم ، گوشي .
الو ، طنين .
بله .
سلام خانمم ، خوبي ؟
...
با من قهري ؟
...
تو بايد شرايط منو در كني .
فواد تو اشتباه كردي ، قبول داري .
آره ولي تو هم مقصري .
من مقصرم ؟ تو انتظار داري مثل گاو سرمو بندازم پايين .
اون مادرمه ،من نمي تونم به مادرم بي احترامي كنم .
اون بي احترامي كرد چي ؟ متاسفم برات هنوز بچه اي ... فواد بي احترامي با دخالت فرق داره ، مادرت يك آدم چشم و گوش بسته مي خواد كه اگر بهش گفت بشين بشينه بگه پاشو پاشه بگه بمير بميره . من نمي تونم اينطوري بار نيومدم .
تو فقط جلوي مامان اينطوري باش تو زندگي خصوصي خودمون هر كاري خواستي بكن .
مگه نمي گي قراره طبقه بالاي مامانت زندگي كنيم پس مادرت هميشه تو زندگيمون حضور داره و ما زندگي خصوصي نداريم ... اينو قبول كنم شغلم چي ، من شغلمو دوست دارم .
حالا بعدا درباره شغلت حرف مي زنيم .
نه حالا بايد به نتيجه برسيم .
پشت تلفن نميشه ، بيام دنبالت بريم بيرون .
نه .
طنين لج نكن .
فواد تو بايد ياد بگيري مادرت جاي خودشو داره و همسرت هم جاي خودش رو ، نمي توني بين احساسات مادرت با دخالت هاش ديوار جدايي بكشي .
من نمي تونم توي روي مادرم بايستم .
واي فواد ، تو چرا حرف خودتو ميزني .
چرا فقط تو باهاش مشكل داري و بقيه ندارند .
چون بقيه مي خوان خر باشن و خر بمونند اما من نمي تونم .
تو داري به خانواده من توهين مي كني .
آره ، چون اون شب خيلي به من توهين شد .
تو هم جواب دادي و ساكت نموندي .
نه ، من جواب ندادم اگر مثل مادرت توهين مي كردم خوب بود . من فقط از حقم دفاع كردم ، مادرت مي خواد همه برده اش باشن اما من نيستم .
مادرم دلسوز زندگي ماست .
اين دلسوزي نيست سلطه گريه .
بيا فراموش كنيم .
...
قبول مي كني .
به شرطي كه تكرار نشه ... درضمن ما به اين زودي ها عقد نمي كنيم .
چرا ؟
چون مي خوام با شناخت وارد زندگيت بشم .
مادرم ...
مادرت چي ؟
قبول نمي كنه .
ميل خودته ، اين شرط منه وگرنه همين حالا همه چيزو تمام مي كنيم .
باشه يه كاري ميكنم ولي تو بايد ...
چرا ساكت شدي ؟
بريم خونه ما ... مادرم ازت دلخوره .
منظورت رو واضح بگو ؟
مياي از دل مامانم در بياري .
از من انتظار داري بيام به پاي مادرت بيفتم و بگم منو ببخش ... چرا ؟ من كاري نكردم ، اصلا حرفشو نزن ، من غرورم را خيلي دوست دارم .
باشه ... اما تو روي منو زمين زدي .
...
شب مياي بريم بيرون .
نه ... نيمه شب پرواز دارم .
خدانگهدار.
گوشي را روي دستگاه گذاشتم و سرم را در دست گرفتم . فواد رو با حامي مقايسه كردم و چقدر با هم فرق داشتن ، اون محكم و مرد بود و اين يكي سست و بچه . چقدر دلم براش تنگ شده اما نبايد بهش فكر كنم ، اين روزها خيلي بي تابشم . يكي از عكساش رو از آلبوم طناز برداشته بودم ، همون عكسي كه توي كوه گرفتيم و هر چهارتامون هستيم . حالا بايد سعي كنم اون احساسو به فواد منتقل كنم . دستي را روي سرم حس كردم ، دست تابان بود .
چي شده آجي جون ؟
هيچي ... داري جايي ميري .
آره قراره با بچه ها فوتبال بازي كنم.
برو مواظب خودت باش.
روي تخت طناز يك رمان بود به زبان اصلي ((ربل اين لاو )) برداشتم و چند ورق خواندم اما حوصله نداشتم و گذاشتمش سر جاش ، بعد عكس حامي رو از لاي قاب عكسي كه تعبيه كرده بودم بيرون كشيدم و روبروم گذاشتم و به آن خيره شدم .
حامي بقدري دوستت دارم كه نمي تونم ازت متنفر شم ، تو با تارو پودم چه كردي كه هنوز تو روياي مني . نامزدم را با تو مقايسه مي كنم و هنوز چشمم به در كه بيايي و مثل يه ناجي نجاتم بدي . وقتي به روزهاي با تو بودن فكر مي كنم با اينكه پرعذاب ترين روزهام بود اما باز هم برام شيرينه ، تنها خاطرات ارزشمند من ... حامي تو شخصيتم را لگدمال كردي اما باز هم برام عزيزي ، مني كه غرورم را با هيچ چيز عوض نمي كنم پس تو رو از خودم بيشتر دوست دارم . من به فواد بله گفتم و حالا هم تا آخرش هستم ، تا جايي كه بن بست برسم . من عجله كردم اما تو مقصر بودي چون مي خواستي غرور شكسته ات رو ارضا كني اما آينده منو خراب كردي .
چيه باز غمبرك زدي ؟
عكس حامي رو ، زير رو تختي هل دادم و گفتم :
كي آمدي ... اين روزا يه ورد مي خوني غيب ميشي ، دوباره ورد مي خوني ظاهر ميشي .
از دلسوزي هاي شماست خواهر بي معرفت ،تو حتي براي خريد يك سر سوزن با من همراهي نكردي .
بده نمي خوام تو كار عروس و داماد دخالت كنم .
بحث عروس و داماد نيست ، بگو فواد دمم را لگد كرده .
تو چرا مثل خاله زنكها سرك ميكشي تو زندگي من .
نيازي به سرك كشيدن من نيست ... رنگ رخساره خبر مي دهد از سر درون .
بالاخره كدو تالاررو ، رزرو كردي ؟
با احسان صحبت كردم تالار نمي گيريم ،خونه شون به اندازه كافي بزرگه و عروسي رو اونجا مي گيريم و چون همسر شما شغل حساسي داره از حالا بهش بگو با وقت قبلي عروسي ما دعوته .
اين عين جمله مادر فواد در شب خواستگاري بود ، حرفي نداشتم بزنم و فقط به طناز نگاه كردم .
تو تصميم نداري براي عروسي من لباس تهيه كني ،بايد بهترين لباسو بپوشي .
حالا كو تا عروسي ، يك ماه و نيم فرصت دارم .
اگر بهانه نمياري بيا بريم آپارتمان ما رو ببين ، نكنه اونو هم مي خواي بزاري شب عروسي .
مگه كامل شده ؟
تقريبا ،هرچند يكسري خرده ريز مونده .
مامان رو هم ببريم .
مامان ديده ، اما باشه سه تايي ميريم
كيفم را روي ميز گذاشتم و گفتم :
فواد ، من ميرم دستامو بشورم .
غذا چي سفارش بدم ؟
هرچي مي خوري فرقي نمي كنه .
دستامو شستم ،وقتي برگشتم فواد همچنان منو به دست بود و گارسون بالاي سرش منتظر ايستاده بود . روي صندليم نشستم و از داخل جعبه دستمالي بيرون كشيدم و گفتم :
چرا سر در گمي ؟
نمي تونم ، بيا خودت يك چيزي سفارش بده .
منو را از دستش گرفتم و گفتم :
شينسل خوبه ؟
خوبه .
آقا دوتا شينسل با سالاد ، براي دسر من ژله مي خورم تو چي فواد ؟
براي من هم ژله پرتغالي بياريد .
از داخل كيفم سه تا كارت بيرون آوردم و جلوي فواد گذاشتم .
اين هم كارت عروسي طناز ، از همه زودتر شما دعوت شدين تا با شغل حساستون تداخل پيدا نكنه و اين دو تا كارت هم براي خواهر و برادرته ... عروسي دو هفته ديگه ست .
مادرم فكر نكنم بياد .
بعد ازاتفاق اون شب ، من ديگه پا به خونه فواد نذاشتم و ديداري نبود با فواد داشه باشم كه اون از من نخواسته باشه براي عذرخواهي از مادرش به خونشون برم .
يعني هيچ كدوم شما نمي آييد .
من ميام ، بقيه رو خبر ندارم .
مامانت شمشير رو از رو بسته .
اين تويي كه شمشيرو از رو بستي .
من با مارت مشكل ندارم تا زماني كه پا تو كفشم نكنه .
مادر من ، از سر دلسوزي حرف ميزنه .
تو ميگي دلسوزي ، من دلم نمي خواد دلسوزم باشه .
باشه غذاتو بخور ، سرد ميشه .
بر خلاف تعارف فواد ،خودش نمي خورد و با غذاش بازي مي كرد .
چيزي شده فواد ؟
نگاهي به من انداخت و گفت :
بعد از ازدواج تو و طناز ، تكليف مامانت و تابان چي مي شه ؟
خب معلومه با من زندگي مي كنند .
چي ؟ با تو .
آره .
ولي مامانم .
باز هم مامانت ؟ مامانت چي .
در اون صورت بايد خونه شما زندگي كنيم .
چشمامو تنگ كردم و به فواد نگاه كردم ، توي اين يك ماه و نيم فهميده بودم آدم مقتصديه و از روي حساب خرج مي كنه و بدون اجازه مادرش هم پلك نمي زنه حتما مادرش باز برام خواب ديده .
فواد حرفتو بزن ،چرا لقمه رو دور سرت مي چرخوني ؟
رسيدگي به تابان سخته اما خب ميشه تحمل كرد .
چرا براي سخته اما براي احسان نيست . احسان چنان صميمي با تابان برخورد مي كنه كه نگو اما تو حتي كسر شان ميدوني بياي بالا به مادرم سلام كني حالا تابان بماند ، اين بچه هنوز به تو به چشم يه غريبه نگاه مي كنه .
احسان يك سال و نيم داماد شماست و من يك ماه و نيم .
احسان از روز اول با تابان رابطه صميمانه داشت .
چرا با من اين رابطه رو برقرار نكرد ؟
تو خودت را كنار كشيدي .
من ازش خوشم نمياد .
تو از كدوم يكي از اعضاي خانوادم خوشت مياد .
تو .
خسته نباشيد ... خانواده من يعني فقط خود من .
من مي خواستم چيز ديگه اي بگم حرف به اينجا كشيد .
قاشق رو داخل بشقاب رها كردم و گفتم :
گوشم با شماست .
طنين ، مادرت به رسيدگي نياز داره .
مگه ما كوتاهي كرديم .
نه ، حالا كه طناز ازدواج مي كنه و تو هم دل از شغلت نمي كني .
خب ؟
بهتر نيست مامانت را بسپاري به يك آسايشگاه .
چي گفتي ؟
ميگم اگر مادرت را ببريد آسايشگاه براي ...
ساكت شو .
طنين گوش كن .
نمي خوام گوش كنم ... تو گوش كن دخالت مامانتو ،بي عرضگي خودتو ،بچه بودنتو و خساستتو همه رو تحمل كردم و بي حرمتي به خانوادمو ناديده گرفتم اما مامانم رو نمي تونم دور بندازم .
من نگفتم ...
گفتي مامانتو ببر آسايشگاه ، اين يعني چي فواد ؟ ... من وتو به درد هم نمي خوريم .
طنين زود نتيجه گيري نكن .
يك ماه و نيم زمان كافي بود .
طنين ،تو خيلي عجولي .
فواد توي اين مدت به همه چيز فكر كردم ،من نمي تونم تا آخر عمر دستورات مادرتو تحمل كنم . من نمي تونم از مادرم بگذرم ، نمي تونم به خاطر اينكه از احسان خوشت نمياد با خواهرم قطع رابطه كنم ... فواد ، من و تو خيلي فاصله داريم و دنياي ما با هم فرق مي كنه .
انگشتر رو از انگشتم بيرون آوردم و روي ميز گذاشتم و خودم را از اين بند راحت كردم و فواد به مادرش سپردم تا براي او زني فرمانبردار و مطيع حرفهاي خود پيدا كند .
***
ظرف شكات را به آخرين مسافر تعارف كردم و بعد از بررسي كمربند ايمني ،روي صندلي مخصوص كنار مرجان نشستم و كمر بندم را بستم .
طنين .
حرف نزن .
ا ، من مي خوام حرف بزنم .
حرف نمي زني چرند ميگي .
دست شما درد نكنه .
خواهش مي كنم قابلي نداشت .
طنين گوش كن ... قول ميدم بعد ديگه درباره اش حرف نزنم .
گوش نمي كنم ، چون مي دونم مي خواهي چي بگي .
اگر گوش نكني اين پسره به من و سيصد تا مسافر رحم نمي كنه و هممون رو مي فرسته سينه قبرستون .
اون بدون اجازه مامان جونش اين كار و نمي كنه فقط در حيرتم مامان جونش چطور آمده خواستگاري من .
چون به تو علاقه داشت مادرشو راضي كرده بود ... اون هنوز هم به تو علاقه داره .
من از اول هم بهش علاقه نداشتم اما اين فرصت رو به اون دادم علاقمندم كنه ،نه تنها علاقمند نشدم بلكه ازش متنفر شدم ... مرد هم اين همه بي عرضه .
من حرف تو رو قبول دارم ، بهروز كلي باهاش صحبت كرده و قول داده عوض شه .
اون بيست و هشت سال با اين خصوصيات رشد كرده و بيست و هشت سال هم طول مي كشه تا تغيير كنه ، من دوست ندارم عمرمو هدر بدم كه شايد اين آقا تغيير كنه .
طنين ، فواد پسر خوبيه .
شايد اون يك خلبان خوب ، يه دوست خوب يا فرزند خوبي باشه اما همسر خوبي نمي تونه براي من باشه.
تو بهش وقت بده ، حتما همسر خوبي هم ميشه .
حالا كه هيچ خبري نيست مي گه مادرتو بزار آسايشگاه ، صد در صد فردا ميگه تابانو بفرست خوابگاه بهزيستي .
اون يه حرفي زد تو چرا بزرگش مي كني .
يكي از راه نرسيده بگه مامانتو از خونه اش بيرون كن ، چكار ميكني .
مگه نمي گي فواد بچه ست ،خب تو اين حرفشو بزار پاي بچگيش .
مرجان به يك مرد بيست و هشت ساله نمي شه گفت بچه .
تو هم شدي گربه مرتضي علي ، از هر طرف مي ندازنت چار چنگولي بيا زمين .
مرجان ، تو تا به حال مادر فواد رو ديدي ؟
نه .
يك بار برو ديدنش ، يك خانم رئيس تمام عياره و وقتي اون هست هيچ كدومشون جرات نفس كشيدن ندارند .
شايد خواسته گربه رو دم حجله بكشه .
گربه كشته شد و مراسم ختم و هفتم و چهلمش هم تمام شد ، شما چرا دست از سر قبرش بر نمي داريد .
فواد كه گفت خونه مامان تو زندگي مي كنه تا از مامانش دور باشي .
فوادخان براي تصاحب خونه مامانم اين حرفو زده وگرنه عاشق چشم و ابروي من نيست .
فواد تو اين يك هفته از خواب و خوراك افتاده .
زمان بهترين درمانه ، به مرور فراموش مي كنه .
عشق فراموش شدني نيست .
مرجان راست مي گفت چون درد من هم درد عشق ، عشق به حامي .
سرم رو پايين انداختم و در حالي كه با انگشتام بازي مي كردم ، به جاي چهره حامي قيافه فواد در ذهنم نقش بست .
خب ، حرف آخرت چيه ؟
مرجان دست از سرم بردار ، من و فواد وصله تن هم نيستيم ... پاشو ،بايد صبحانه سرو كنيم .
وقتي از كار فارغ شديم ، مرجان دوباره شروع كرد.
نمي خواستم اينو بگم ، اما فواد اعتقاد داره به خاطر يه خواستگار پولدارتر اونو ول كردي و همه اين حرفات بهانه ست .
فواد ... استغفرالله .
طنين ، تو داري به عشق فواد اهانت مي كني .
اون به شخصيت من اهانت كرده ، نگو نه .
تو خيلي آتيشي هستي و زود جوش مياري .
مرجان خسته ام ،بخدا خسته ام ، من براي خودم سختي ها و مسئوليت هايي دارم . من خيلي فكر كردم توي اين مدت نامزدي با فواد ، همه جوانب رو سنجيدم ... فكر مي كني برام بهم خوردن اين نامزدي ضربه نبوده ، من هنوز جرات نكردم به خانوادم بگم ... مرجان خواهش ميكنم ولم كن ، اگر براي دوستيمون ارزش قائلي ديگه پي اين موضوع رو نگير ...
طنين بيا يكبار ديگه به فواد فرصت بده .
مرجان ديگه همه چيز تمام شده .
ديروز دلم براش سوخت ... گريه مي كرد ، به خاطر تو گريه مي كرد .
اشك تمساح بود .
طنين بي رحم نباش .
عاقل بودن بي رحمي نيست ... خوبه ما ازدواج كنيم چند سال بعد با بودن بچه به اينجايي كه حالا هستيم برسيم .
از كنار مرجان بلند شدم ، هر چه كنارش نشينم او همين حرفارو تكرار مي كنه . كنار خانم معظمي ، همكار ديگه ام نشستم .
چه عجب خانم نيازي ، منو تحويل گرفتيد .
اين مرجان به آدم مهلت نمي ده .
پس از دست مرجان فرار كردين ؟
اي يه همچين چيزي .
مرجان ، دختر خوش صحبتيه .
ديگه از خوش صحبتي گذشته ... شنيدم به زودي باز نشست مي شيد .
آره ديگه ، خودمم خسته شدم و اصلا نفهميدم بچه ها چور بزرگ شدن .
حالا به جاش بزرگ شدن نوه هاتون رو مي بينيد .
واي نمي دوني چقدر نوه شيرينه ، مخصوصا اگر دختر باشه و شيرين زبون .
خدا ببخشه براتون .
شما هم ازدواج كنيد و بزاريد مادرتون طعم شيرين اين نعمتو بچشه .
فعلا خواهرم از من جلوتره .
هر گل يه بويي داره .
حالا مامانم بوي اون گل رو به شامه اش بفرسته تا گلهاي بعدي .
شنيدم با كاپيتان ارسيا نامزد شدين خيلي خوشحال شدم ، اما ديروز مرجان گفت شما نامزدي رو بهم زدين .
اي مرجان پليد همه جا ، جار زده پس بي خود نبود اين همه حسن ، حسين مي كرد مي خواست به اينجا برسه ... از دست اون واعظ فرار كردم ، گير واعظ ديگه اي افتادم .
با هم تفاهم نداشتيم خانم معظمي .
آدم نبايد زود تصميم بگيره ، توي نامزدي از اين قهر و آشتي ها زياده .
بحث سر قهر و آشتي ، ناز و ناز كشي نيست . ما با هم تفاهم فرهنگي نداشتيم ، شما كه خانم با تجربه اي هستين و مي دونيد چي مي گم .
مي دوني عزيزم ، تنها مردي كه نميشه دخالت كرد مسائل مربوط به ازدواج و اختلاف زن و شوهري ... تو هم دختر عاقلي هستي و حتما اين تصميمت منطقيه ، من دوست ندارم نصيحتت كنم اما فقط ميگم براي تصميم گيري هيچ وقت عجله نكن چون بعضي تصميمات غير قابل جبرانه .
به سلامت فرود آمديم و به قول مرجان (( يك سر راه بي خطر گذشت ، خدا به داد ما برسه با اين خلبان عاشق چطور مي خواهيم برگرديم )).
طنين ؟
هوم .
كي آمدي ؟
ساعت سه .
پرواز داشتي ؟
آره .
نمي خواهي بيدارشي ؟ نزديك ظهره .
نه .
من يه خبر دارم .
يك چشمم را باز كردم و گفتم :
گنج پيدا كردي .
نه ،جاري پيدا كردم .
چشمم را بستم و گفتم :
خوش به حالت ، مباركت باشه .
تك تك سلولهاي مغزم شروع كردن به بيدار شده و تازه داشت حرف طناز برام معنا پيدا مي كرد، احسان برادري جز حامي نداشت يعني حامي. چشمم رو باز كردم و گفتم:
طناز چي گفتي؟
چيه، خبر هيجاني شنيدي بيدار شدي.
بي حوصله گفتم: طناز مي گي چي گفتي يا نه.
گفتم فردا شب حامي مي خواد بره خواستگاري، هنوز نرفته مي دونم عروس خانم با سر قبول مي كنه. فكر كنم حامي بايد با شلوار راحتي بره شايد شب موندگار شد ( طناز روي صندلي چرخيد و نيم ناگاهي به من انداخت به سوهان كشيدن ناخن هاش ادامه داد) مي خواي بدوني عروس كيه ... كتي خواهر هومن.
حرفهاي طناز و نمي شنيدم فقط حركت لبهاشو مي ديدم كه جلوي چشمم بالا و پايين مي رفت و واژه¬اي مرتب در ذهنم تكرار مي شد:
"حامي داره ازدواج مي كنه"
ساكت شو ... ساكت، ( نفس تازه كردم و ادامه دادم) تنهام بذار، برو بيرون.
طناز مدتي هاج و واج نگاهم كرد و بعد از اتاق بيرون رفت، توي اتاق راه مي رفتم و از خودم مي پرسيدم چرا ... حامي مي خواست ازدواج كنه كسي كه به من گفته بود دوستم داره و عاشقمه حالا داره زن مي گيره او هم كي ... كتي. اي خدا دردمو به كي بگم اگر كسي بود كه سرش به تنش مي ارزيد غمم نبود! اون نبايد ازواج كنه ... حالا نه، حالا كه منو گرفتار كرده گرفتار خودش گرفتار خيالش...
اون شب حامي فقط نمي تونسته يه در خواست ساده ازدواج به من داده باشه ، اون نگاه سوزان و اون نگاه پر خواهش ... درسته دست رد به سينه اش زدم اما ... يعني خيلي راحت از عشقي كه ادعا مي كرد گذشت ، نه حامي منو داره توي بيمارستان ، توي سفر ... اون رفتار نمي تونه از سر ترحم باشه .
از صداي باز شدن در به آن سو نگاه كردم ،؟ طناز بود .
كجا داري حاضر مي شي .
بايد برم ... كار واجبي دارم .
طنين چرا عصبي هستي ؟ چيزي شده ؟
نه ... سوئيچ ماشينو بده .
كجا داري ميري ، قرار احسان بياد دنبالم بريم براي رزرو تالار .
من به شما چكار دارم ... مي دي يا نه ؟
چرا داد مي زني روي جا كليدي آويزونه .
پريشان حال از خانه بيرون زدم ، كور بودم وفقط به حكم عقل حركت مي كردم .
صداي بوق ها و فرياد هاي اعتراض آميز رو مي شنيدم اما هيچ چيز نمي ديدم ، زماني چشمم بينا شد كه جلوي شركت حامي ايستادم . لحظه اي حسرت اون روزها رو خوردم كه منشي مخصوصش بودم و او به هر بهانه اي قصد آزارم را داشت ، حالا فكر كردن به اون آزارها چه شيرينه .
جلوي در شركت مردد شدم ، يك قدم به جلو و دو قدم به عقب بر مي داشتم كه با صداي سلامي از جا پريدم ... نگهبان شركت بود .
سلام خانم نيازي ، احوال شما .
س.ل.ا.م.
حالتون خوب نيست رنگتون پريده .
آقاي معيني شركت هستند يا رفتن كارخونه ؟
شركت هستن ، صبح اول وقت آمدن .
متشكرم .
دو سه قدم بلند برداشتم و جلوي در بزرگ تمام شيشه دودي ايستادم و به عكس خودم كه در آن نقش بسته بود خيره شدم . اين آخرين فرصت براي درست كردن خراب كاريمه يا حالا يا هيچ وقت ، با عزمي راسخ خودم را به طبقه مورد نظر رساندم . منشي جديد بود و نمي شناختمش ، وقتي كنار ميزش ايستادم گفت :
بفرماييد .
مي خواستم آقاي معيني رو ملاقات كنم .
وقت قبلي داشتين ؟
خير .
متاسفم امروز وقت ندارند ... وقت مي دم خدمتتون فردا مراجعه كنيد .
من همين الان بايد ايشون رو ملاقات كنم .
اصلا امكان نداره ايشون جلسه دارن .
به در بسته نگاه كردم ، اگر حالا بر مي گشتم ديگه شهامتش رو پيدا نمي كردم با اون روبرو شم و شايد هم ديگه فرصتي بدست نياد يا حالا يا هيچ وقت .
خانم كجا ؟
بي اعتنا به او دستم را روي دستگيره گذاشتم و به پايين هلش دادم ، در باز شد .
خانم ...
ديگه براي عكس العمل خانم منشي دير بود چون من در چارچوب در بودم و او پشت سرم .
ببخشيد آقاي معيني ، من خدمتشون عرض كردم ...
نگاه حامي سر تا پايم را كاويد و بدون اينكه به منشي نگاه كنه گفت :
مشكلي نيست خانم سبزي بريد به كارتون برسيد ... خانم نيازي مثل اينكه خيلي عجله داريد ،چرا داخل نمي شيد .
گويا تمام انرژيم با ديدن حامي تخليه شده بود و تواني در پاهايم نبود تا پيش رود ، با قدم هاي نا مطمئن وارد شدم و در را پشت سرم بستم .روي نزديك ترين مبل نشستم و با ديدن هومن در گوشه ديگر اتاق بيشتر متلاشي شدم ، هم به خاطر اينكه منو تو اين حال ديده بود هم برادر كتي بود .
چرا ساكت شدي خيلي عجله داشتي ... نكنه زبونت رو تو سالن انتظار جا گذاشتي ، تماس بگيرم خانم سبزي برات بياره ...
چرا اينطور با من حرف مي زد ، من لايق اين رفتار بي رحمانه نيستم ...
آب دهانم را به زحمت فرو دادم تا گلويم تازه شود ، حال اعدامي رو داشتم كه به سوي چوبه دار مي رفت .
مي خوام باهات حرف بزنم (د نگاهي به هومن انداختم ) اگر ممكنه تنها ...
هومن كه تا اون لحظه نظاره گر من و حامي بود از روي صندلي بلند شد و گفت :
حامي جان من مي رم درباره اون موضوع بعدا مفصل حرف مي زنيم ... خدانگهدارتون طنين خانم .
ذهنم مشغول حرف هومن بود و فقط سري تكان دادم . اتاق خالي شد ، جو سنگين بود و نگاه حامي سنگين تر تا اينكه بالاخره زير اون نگاه تاب نياوردم و سوئيچ را كه تا آن لحظه در دست مي فشردم بي هدف روي ميز پرت كردم . از روي مبل بر خواستم و پاي پنجره رفتم و نيم رخ ايستادم ، حامي رو ديدم كه از پشت ميزش بلند شد و آمد لبه ميزش نشست و دستانش را روي سينه اش گره زد و پايي كه در هوا بود را تكان مي داد . توي بد منجلابي دست و پا مي زدم و نمي تونستم جملات را رديف كنم و به هم ربط بدم و حرفم رو بزنم .
خيلي علاقمند تماشاي منظره بيرون هستي ، مي تونستي از پنجره سالن استفاده كني و وقت منو نگيري ...
مي شد حس كرد چقدر مشتاق شنيدن حرفهاي منه اما نمي خواد بروز بده ، پشت به پنجره كردم و به آن تكيه دادم تا كمي از انرژي كه صرف ايستادن كرده بودم را در حرف زدن به كار ببرم .
امروز ... فردا شب مي خواهي كجا بري ؟
اين سوالت دو تا معنا داره ، يا مي خواهي منو دعوت كني جايي يا مقصودت ... دخالت تو برنامه هاي منه . اگر معناي اول رو بده بايد با كمال شرمندگي درخواستتون رو رد كنم و اگر معناي دوم را بخواهم برداشت كنم بايد بگم به شما ...
بهش نگاه كردم لبخند نيم داري گوشه لبش بود ، او معناي حرفم را مي دانست و داشت منو بازي مي داد و از اين بازي لذت مي برد مثل ببري كه با طعمه اسيرش بازي مي كنه . بايد مي رفتم سر اصل مطلب ، گفتم :
حامي تو يك شب به من گفتي ... با عشق ، آتش كينه ات رو سرد كن .
خب منظور ؟
تو منظور منو خوب مي فهمي .
يادمه تو گفتي اين عشق حماقته ، فكر كنم تنها حرف ارزشمند تمام عمرت را زدي .
حامي من الان به جايگاه تو ، توي اون شب رسيدم .
متاسفم من هم به جايگاه تو ، توي اون شب رسيدم و تهي شدم ... يك تشكر به تو بدهكارم ، تو منو از اشتباه در آوردي و جلوي يك فاجعه اي كه مي تونست تمام عمر زندگيمو خراب كنه گرفتي .
چشمانم باراني بود و حامي رو تار مي ديدم با صداي لرزاني گفتم :
و حالا ...
حالا با چشم عقل ، عاشق شدم و دارم ازدواج مي كنم .
حامي ... اين بي رحميه .
نه كمال مروته .
ديگه جاي من اينجا نيست ، من با اون همه غرور حالا به پاي حامي افتادم و دارم به خاطر عشق التماسش مي كنم . آخرين نگاهمو به حامي انداختم كه فاتحانه به من در هم شكسته نگاه مي كرد و بعد به طرف در رفتم اما قبل از رفتن بايد حرفم را كامل مي كردم ، دوباره نگاهش كردم و گفتم :
فكر مي كردم اگر يك مرد توي كره زمين باشه تويي ، اما اشتباه كردم در گل گرفته قلبمو به روي تو باز كردم .
گريه نمي كردم اما چشمانم گريان بود ، فكر نمي كردم اما تمام فكرم حامي بود . رفتم و رفتم تا به يك ايستگاه اتوبوس شركت واحد رسيدم و مثل همه سوار شدم ، اون رفت و من بي خبر از مقصد اون همراهش شدم .آخر خط سه نفر مساف داشت و من آخرين مسافرش بودم . هوا صاف بود ، نه باروني نه ابري اما هواي دلم ابري بود و باروني .
از صداي وحشتناك ترمزي به خودم آمدم و به راننده نگاه كردم اما نديدمش .
سلام خانم نيازي .
به كسي كه منو به نام خواند نگاه كردم ، بهروز بود همسر مرجان كه از پرشياي سفيد رنگي پياده شد .
چه عجب از اين طرفا ؟ آمده بودين ديدن مرجان ، اين از بد شانسيه مرجانه كه بعد از سال و ماهي شما آمدين خونه ما و مرجان نيست ... خيلي پشت در معطل شدين .
به اطرافم نگاه كردم يعني سر خيابان مرجان بودم ، من كجا و اينجا كجا ... بهروز بدون اينكه به من مهلت بده يك ريز حرف مي زد .
تشريف مي بريد منزل ... فواد لطف مي كني خانم نيازي رو برسوني .
تازه راننده را ديدم ، ارسيا بود . من مثل آدمهاي گنگ و لال فقط به آنها نگاه مي كردم ، خودشون براي هم تعارف تيكه پاره مي كردن . كم حوصله بودم ، پاهام ديگر به دستورات مغزم اعتنا نمي كرد بي هيچ حرف و حديثي سوار ماشين ارسيا شدم . بهروز دست لبه پنجره ماشين گذاشت و گفت :
فواد خان ،خانم نيازي دستت امانته و مي دوني كه مرجان چقدر به ايشون علاقه داره پس درست رانندگي كن ، فكر نكني جت مي روني .
قيافه ارسيا رو نمي ديدم اما صداشو شنيدم .
خانم نيازي دست فرمونم رو ديده ، چطور با هواپيما لايي مي كشم و كورس مي زارم .
ديگه سفارش نكنم ... خانم نيازي باز هم تشريف بياريد البته اميدوارم دفعه بعد ، بدشانس نباشيد و مرجان خونه باشه .
بهروز خان ، خانمت هيچ وقت خونه نيست پس بي خود اميدواري نده به ايشون ... ما ديگه رفتيم .
ارسيا موسيقي ملايمي گذاشت و با اون ترافيك روان ، آرام و با تاني رانندگي مي كرد .
كاش ماشين زمان داشتم و بر مي گشتم به سال گذشته و اون شبي كه حامي به عشقش اقرار كرد ... اون همون كاري رو كرد كه من اون شب با اون كردم حتما حالا سرمسته و بادي به غبغب مي اندازه و به احسان مي گه ، خواهرزنت آمده بود دستبوسي من .
خانم نيازي .
به خودم آمدم ، به زماني كه درونش قرار داشتم .
بله .
نميدونم الان وقتش هست يا نه ... من مدتيه كه منتظر جواب شما هستم .
من جواب شمارو دادم ، همون موقعي كه درخواست دادين .
نمي دونم چرا خشم حامي را مي خواستم سر اين بخت برگشته خالي كنم .
اون جواب دلخواه من نبود .
دهانم را باز كردم تا جواب كوبنده اي بدم ياد حامي افتادم ، حالا كه اون مي خواد ازدواج كنه چرا من نكنم . اگر اون مي خواد فردا شب بره خواستگاري چرا من امشب خواستگار نداشته باشم ، اين حماقته خواستگار دست به نقد و رد كنم بايد بفهمه همچين هم بي ارزش نيستم و هستند كساني كه منتظر يه اشاره كوچيك منند پس حامي خان بچرخ تا بچرخيم . ارسيا از لحاظ تيپ و ظاهر چيزي از حامي كم نداره ، تازه چند سالي هم جوون تره .
جواب دلخواهتون چيه ؟
من ....پاسخم رد نباشه .
امشب مي تونيد با خانواده محترمتون تشريف بياريد .
چي ؟
ترمز ناگهاني ارسيا تعادلم را بهم زد و سرم به شيه خورد ، محكم نبود اما دردم گرفت . ارسيا دست پاچه گفت :
واي خدايا چي شد ، حالتون خوبه ؟
سر جام صاف نشستم و گفتم :
بله خوبم ، اين چه طرز ترمز كردنه .
بقدري جمله تون بي مقدمه بود كه من ... نمي دونم چي بايد بگم ، چشم امشب با خانواده خدمت مي رسيم ... مي دونستم و هميشه به بهروز مي گفتم بايد مستقيم با خودتون حرف بزنم ، خانمش نمي تونه احساس منو منتقل كنه .
لطفا حركت كنيد صداي بوق ماشين هاي پشت سرتون رو نمي شنويد ، ترافيك درست كردين .
چشم ، چشم خانم هر چه شما بفرماييد .
سرم را تو دستام گرفتم .
سرتون درد مي كنه ؟ محكم خورد به شيشه .
نه ، خواهش مي كنم منو زودتر برسونيد منزل .
دلم مي خواست براي حال و روزم زار بزنم ، وقتي جلوي مجتمع ايستاد با يك تشكر سرسريو سريع پياده شدم اما او ول كن نبود .
ما شب چه ساعتي خدمت برسيم ؟
هر ساعتي كه دوست داريد .
بهتر نيست مادرم با مادرتون تماس بگيره ، فكر كنم اين كار رسمه .
ببينيد آقاي ارسيا ، مي دونيد كه پدرم فوت شده و مادرم هم به علت سكته قدرت تكلمش رو از دست داده و بزرگتر خونه خودمم و مادرتون هم تماس بگيرند اجبارا بايد با خودم حرف بزنند پس چه لزوميه به اين تشريفات .
ما شب مزاحمتون مي شيم .
به سلامت .
دستم را روي زنگ گذاشتم ، طناز درو باز كرد و پرخاشگرانه گفت :
كجا بودي تو ؟
بيرون ... اجازه ورود مي دي .
خودش را كنار كشيد و گفت :
بخدا مردم و زنده شدم تا آمدي ، با اون حالت كه از خونه زدي بيرون و بعدش هم يك ساعت پيش احسان ماشينو آورد ، قربون موبايلت هم برم جواب نمي دي .
ماشين ؟
بله ماشين من ، احسان هم خبر نداشت و مي گفت حامي باهاش تماس گرفته و گفته بود بره دنبال ماشين . ماشين دست تو بوده ، نمي دونم چطور دست حامي پيدا شده .
احسان اينجاست ؟
نه ... ماشينو آورد چون از تو هم خبري نبود منم قبول نكردم بريم دنبال تالار ، اون هم رفت . حالا مي گي چي شده ؟
مهم نيست ... امشب مهمون داريم .
مهمون ؟ كيه .
خواستگار . اگر دوست داري بگو احسان هم بياد ، حضور داشته باشه بد نيست ، ناسلامتي داماد بزرگ خانواده ست .
با آمدن احسان خبرها داغ داغ به گوش حامي ميرسيد تا بفهمه دنيا دست كيه ... به طرف اتاق رفتم و طناز هم دبالم .
خواستگار ؟ اينطور ناگهاني ؟ حالا كي هست .
فواد ، فواد ارسيا همكارم ... اشكالي داره .
فواد ! طنين سرت ضربه خورده ، حالت خوبه .
چيه تا ديروز خوب بود ، حالا اخ شده ... بهت مي گم حالم خوبه ودر صحت كامل عقل اين خواستگارو پذيرفتم .
من كه سر از كاراي تو در نميارم .
پس سرت تو كار خودت باشه ، ببين اگه چيزي تو خونه كم و كسر داري بگو خريد كنم .
الان وقت ندارم براي شام تدارك ببينم بايد به رستوران سفارش بديم .
شام لازم نيست ، براي شام نميان .
من برم به احسان خبر بدم .
لبخند غمگيني زدم و با نگاه طناز را بدرقه كردم و لباس بيرونم را از تن خارج كردم و يك دست لباس راحتي پوشيدم ، داشتم دكمه پيراهنم را مي بستم كه طناز با صورتي سرخ وارد شد .
طنين بگو اين مراسم خواستگاري يا شوخي مسخره .
كجاش شوخي و مسخرست .
همه جاش .
كي مي گه ؟
من مي گم ... من ، من راز خواهرمو بايد از همسرم بشنوم خيلي بي معرفتي .
به اشكهايي كه از چشماي طناز مي جوشيد نگاه كردم و گفتم :
چه رازي ؟
اينكه تو هم به حامي علاقه داري .
اي حامي دهن لق ، حالا ساز و دهل دست گرفته و همه شهرو خبر كرده كه طنين نيازي از من خواستگاري كرده .
يه سوء تفاهم بود .
دروغ مي گي ، صبح وقتي گفتم حامي مي خواد ازدواج كنه حالتو ديدم اما من احمق به فكرم نرسيد خواهر من ممكنه به حامي علاقه داشته باشه .
طناز ، گفتم اشتباه شده بود .
نه هيچ هم اشتباه نشده بود ، اين اواخر مي ديدم چطوربراي ديدن حامي بال بال مي زني .
آره فكر كن يه غلطي كردم اما حالا متوجه شدم و مي خوام اونو جبران كنم .
تو جبران نمي كني دلري لجاجت مي كني ، تو از ارسيا خوشت نمياد و به خاطر لجبازي با حامي خودتو داري بدبخت مي كني .
تو مختاري هر جور دوست داري فكر كني .
ببين احسان هم از من خواسته بهت بگم با خودت و زندگيت بازي نكني .
تو هم بايد به شوهر استاد اخلاقت بگي ، تو كارهاي من دخالت نكنه .
طنين تو رو به خاك پدر قسمت مي دم .
ساكت باش ، من وعده كردم و نمي تونم زيرش بزنم ... حتما قسمت زندگي من اينه .
اين قسمت نيست حماقته .
من اين حماقتو ا آغوش باز مي پذيرم .
طنين .
هيچي نگو طناز ، نمي خوام بشنوم .
وقتي طناز تنهام گذاشت ، من ماندم و وجدانم با كاري كه در پيش گرفته بودم
خانواده ام در مقابل اين مرسم خواستگاري ناگهاني هيچ عكسالعملي نتونستن نشون بدن ، فقط با نگاه پر سوال به من خيره مي شدن و اين حالت تا آمدن خواستگارها ادامه داشت . با آمدن خواستگارها اين سكوت آزار دهنده شكست و فواد شروع به حرف زدن كرد .
بهتر قبل از هر چي به همديگه معرفي شيم ، پدرم ، مادرم ، برادرم فاضل و خواهرم فهيمه .
به خواهر و برادرش نمي آمد مجرد باشن چون از لحاظ سني خيلي از فواد بزرگتر بودن ، اما از همسرانشون خبري نبود . از طرف ما احسان عهده دار معرفي شد و بعد از معرفي ، مادر فواد سرزنش وار به احسان نگاه كرد و پرسيد :
پس شما داماد خانواده ايد .
هرچند از حامي دل خوشي نداشتم اما احسان برام عزيز بود ، در جوابش گفتم :
احسان برادرمه .
مادر فواد از جوابم خوشش نيامد اما حرفي نزد ، از نگاهش خوشم نيامد و حس بدي بهش پيدا كردم اما احسان سپسگزارانه نگاهم كرد و لبخندي به پاس اين گراميداشتم بهم زد . مادر فواد گوينده بود و همه اعضاي خانواده اش شنونده ، نه تنها فواد بلكه همه اعضاي خانواده ارسيا از مادرش مي ترسيدن .
خب عروس و داماد مطمئنا همديگرو ديدن و حرفاشونو زدن ، مي مونه تاريخ عقد و عروسي كه اون هم چون شغل فوادم حساسه بايد يه برنامه ريزي دقيق بشه .
من از اين برخورد متحير شده بودم ديگه چه برسه به خانواده ام ، نگاهي به طناز انداختم .
او داشت نگاهم ميكرد و با نگاه مي پرسيد ، اينها دارن چي ميگن و چكار مي كنند .
احسان مثل يه برادر بزرگتر مداخله كرد و گفت :
خانم فكر نمي كنيد كمي عجله فرمودين چون اصولا جلسه اول براي آشنايي بيشتر دو خانوادست ، حالا اگر بخواهيد خيلي پيشروي كنيد بحث مهريه و اين حرفهاست . بعد هم يه فرصت چند روزه به عروس خانم و خانواده اش داده مي شه براي فكر كردن و جواب دادن ، عروس خانم ما هنوز بله رو به آقا فواد نداده شما داريد تاريخ عروسي رو مشخص مي كنيد .
فواد من مدتهاست منتظر پاسخ عروس خانمه ، وقتي ايشون قبول كردن ما بيايي خواستگاري حتما پاسخشون بله بوده و مهريه هم ... اصلا مهريه خانم شما چقدره بهتون نمياد كه مدت زيادي باشه كه ازدواج كردين .
ما يك ساله عقد كرديم ... مهريه خانمم سي درصد سهام شركتمه .
خانم ارسيا پوزخندي زد و پشت چشمي نازك كرد و گفت :
تو اين دوره زمونه ، هر جوجه مهندسي يك اتاق سه در چهار و اجاره مي كنه و اسمشو ميزاره شركت .
قبل از احسان گفتم :
من مثل خواهرم مهريه ميلياردي نمي خوام ،به نيت يگانگي الله يك سكه بهار آزادي .
صداي آه گفتن طناز و احسان و بعد هم چهره پر از بهت خانواده ارسيا . برام مهم نبود فقط مهم برام خبر ازدواجم بود كه مي دونستم تمام اتفاقات امشب مو به مو توسط احسان به حامي گزارش داده ميشه .
مادر فواد قري به گردنش داد و گفت :
اين هم از مهري عروس خانم ،حرفي مونده آقا .
طنين خودش صاحب اختياره زندگيشه .
به احسان برخورده بود ، خانم ارسيا در كيفش را باز كرد و جعبه كريستالي انگشتر را بيرون آورد .
فواد جان ،پاشو اين انگشترو دست عروس خانم كن .
اول به مامان بعد به طناز نگاه كردم ،مراسم خواستگاري و شيريني خوران و نامزدي من در يك شب انجام شده بود . بي اراده اختيار دستم را به فواد دادم تا انگشتر ساده برليان را با نگين كوچك كبودي در انگشتم فرو كند يعني من خواب بودم ،به چهره فواد نگاه كردم گاهي چهره حامي رو ميديدم و گاهي چهره خودش رو همه دست زدن و طناز و احسان اداي دست زدن رو در آوردن ،من دارم چكار مي كنم به مامان نگاه كردم چشمانش از اشك نمناك بود .
بعد از رفتن خانواده ارسيا به اتاق رفتم و پتو را روي سرم كشيدم ، طناز چند بار آمد و صدايم زد اما وقتي ديد بي فايدست ،من جوابش را نمي دم رفت . پتو را كنار زدم و با نوري كه از بيرون ، اتاق تاريكم را روشن مي كرد به انگشتري كه در دستم برق مي زد نگاه كردم .
من باختم و باز هم حامي برد ، حالا كه كار از كار گذشته ترس نا شناخته اي در دلم لانه كرده و از فواد و از خانواده عجيب و غريبش مي ترسم . صداي احسانو شنيدم چه گرم با مامان وداع مي كرد ، بيخود نبود مامان اينقدر دوستش داشت چون پسر خونگرميه اما فواد كمي متكبره .
فرداي اون روز فهميدم رو دست بزرگي تو زندگيم خوردم ، احسان بعد از رفتن خواستگارها به طناز گفته بود اصلا خواستگاري در ميان نبوده و حامي بخاطر اينكه احساس منو بسنجه و اين بار مطمئن تر از هر زماني پا پيش بزاره اين رو دستو بهم زده بود . در اصل اون شب كذايي شب خواستگاري حامي از خود من بوده نه از كتي .
حامي آمادگي داشته و مي دونسته من به ديدنش ميرم پس چرا اون روز در حق من خيلي بدي كرد و با نيش كلامش باعث شد من چشمم را ببندم و خودم را توي زندگي فواد پرتاب كنم .
من آدمي نبودم كه راه رفته را برگردم حتي اگر اون راه نا كجا آباد باشه باز هم تا انتها ميرم .
وقتي فواد با جعبه شيريني نامزدي ما رو به همكارها اعلام كرد از همه بيشتر مرجان شلوغ كاري كرد ، اون از ما هم خوشحال تر بود كه اين وصلت سر گرفته و در يك فرصت كوتاه به من گفت :
ديدي بالاخره فواد نصيبت شد ، بايد از من تشكر كني كه برات زياد بازارگرمي كردم .
***
جلوي آينه كمي به ظاهرم نگاه كردم ، رنگ بنفش به پوستم مي آمد اما اين روزها هيچ چيز راضيم نمي كند فقط طبق عادت لباس مي پوشم و راه مي روم و غذا مي خورم حتي براي خوشنودي ديگران لبخند ميزنم اما زبانم تلخ تر از گذشته شده . با حرص رژ لب بنفش را روي لبانم كشيدم تاپر رنگ تر شود ، چشمانم خمارتر به نظر مي رسيد نمي دانم به خاطر خط چشم بود يا بي خوابي و بي اشتهايي اخير . صورتم حسابي لاغر شده بود و زير چشمانم كبود بود كه با كرم پودر كبودي آن را محو كردم و مانتو و شالم را روي ساعد انداختم و كيفم را بدست گرفتم . سري به اتاق تابان زدم داشت درس مي خواند ، سفارش مامانو كردم و سه تا پله را با يك گام طي كردم و در اتاق مامان رو باز كردم ، راحت خوابيده بود . خواستم مانتو و كيفم را روي مبل بذارم ،طناز را ديدم كه روي مبل لم داده و پايش را دراز كرده و به لبه ميز گير داده . دستم را روي دهانم گذاشتم تا جيغ نا خواسته ام را خفه كنم و دست ديگرم را روي قلبم گذاشتم ، طناز از شنيدن جيغ كنترل شده ام ترسيد و پايش از لبه ميز جدا شد و خودش هم از مبل پايين افتاد .
چرا جيغ مي كشي ترسيدم .
كي آمدي ؟
تازه ... كف پاهام تاول زده كي ميشه اين خريدها تمام شه ، هر چي مي گيرم يه چيز ديگه سبز ميشه .
جهيزيه خريدن همينه .
نوبت تو هم مي رسه ( نگاهي به سر تا پام انداخت ) سركار خانم تشريف ميبرن مهماني ؟
روي مبل نشستم و بسته سيگارم را از داخل كيفم برداشتم و بعد از روشن كردن يك نخ سيگار گفتم :
آره ... با فواد ميرم بيرون .
پس گردش هاي نامزدي شروع شد .
خاكستر سيگار را داخل ليوان روي ميز ريختم و گفتم :
نه بابا ، امشب شام دعوت خانواده شم .
بالاخره خانواده ارسيا نو عروسشون رو پا گشا كردن ... بعد از ده روز .
از دست فواد دلخور بودم كه فقط منو به تنهايي دعوت كرده بود ، هميشه رسم بر اينه كه خانواده عروس را دعوت مي كنند .
اه خاموش كن اين لعنتي رو خفه شدم ، خير سرت ترك كرده بودي .
به دودي كه به هوا مي رفت نگاه كردم ، يه زماني به خاطر حامي ترك كرده بودم اما بعد از رفتار اون روزش دوباره كشيدن رو شروع كردم .
طنين كجايي، دارم با تو حرف مي زنم .
ها ، چي گفتي ؟
رفتي اونجا خر نشي و مثل مهريه تعيين كردنت فوري قرار عقد بزاري ، يه خورده براي خودت ارزش قائل شو .
تم هم يك نگاه به شناسنامه من و خودت بندازي بد نيست ، حساب كتاب فاصله سني مون دستت مياد .
درسته از تو كوچكترم اما حواسم به زندگيم هست نه مثل تو ، نه چك زدن نه چونه عروس آمد به خونشون .
آفرين به تو ، برات پفك مي خرم .
تو كم مياري چرا آدمو مسخره مي كني .
تو بگو ، امروز چي خريدي .
رفتم دنبال پرده ...
خريدي ؟
طنين جان ، چشماتو باز كن .
آذر خانم يك قدم عقب رفت ، دقيق نگاهم كرد و بعد با لبخند رضايت جلو آمد و در حالي كه بقيه آرايش صورتم را انجام ميداد گفت :
طنين جون عروس بشي چه لعبتي مي شي ، دختر چشماي خوش حالتت با اين رنگ كهربايي ، حتما كشته مرده زياد داري .
آذر خانم ادامه نده كه ديگه براي خودم كلاس ميزارم .
مگه دروغ ميگم ، بزار بگم يكي از بچه ها برات اسفند دود كنه ... من تعجبم چطور خواستگارهات گذاشتن تو هنوز مجرد باشي ... اين همه خارجي كه توي هواپيما هستند كورند ، دختر به اين خوشگلي رو نمي بينند .
آذر خانم همچين هم كه ميگيد نيستم .
حرفمو باور نداري پاشو تو آيينه خودتو نگاه كن .
به آيينه نگاه كردم و گفتم :
دستاي شما هنرمندانه كار مي كنه .
نه گلم ، خوشگلي .
كار من تمام شد آذر خانم ؟
آره جونم ، هم كار شما هم كار مامان .
به مامان نگاه كردم چنان با لذت نگاهم ميكرد كه قند تو دلم آب شد ، بعد از كلي تعارف تيكه پاره كردن با آذر خانم حساب و كتاب كردم .
قرار بود ما زودتر به خونه افسانه جون بريم . تمام حياط صندلي چيده شده بود ، به كمك كارگرها ويلچر مامان را بالا بردم . بعد برگشتم و جعبه لباس خودم و مامان را برداشتم ، جعبه ها بزرگ بود و جلوي ديدم رو گرفته بود با احتياط راه مي رفتم كه دستم سبك شد . حامي يكي از جعبه ها رو برداشت ، هول شدم و گفتم :
ا خدانگهدار .
حامي خنديد و گفت :
سلام .
خراب كردم اما به روي مباركم نياوردم . بعد از روزي كه بهش ابراز عشق كرده بودم نديده بودمش ، شايد بايد بهش ناسزا مي گفتم ، اما دلم براش تنگ بود و با ديدنش بي قرارانه مي تپيد . حس مي كردم صداي قلبمو مي شنوه ، غرورم رو شكسته بود ، اما برام مهم نبود با من چه كرده ، همين كه ديدمش زخمم التيام پيدا كرد .
صورتش را اصلاح و سبيلش را باريك تر از هميشه پيرايش كرده بود ، چنان محو تمتشايش بودم كه نفهميدم با حالتي خاص داره نگاهم مي كنه . بالاخره خجالت كشيدم و گفتم :
چرا شما زحمت مي كشيد بزاريد مي برم .
اين همه آدم اينجاست ، چرا از كسي نخواستي كمكت كنه .
خودم مي تونستم ببرم .
حامي با من همقدم شد و گفت :
اين جعبه ها جلوي چشمتو گرفته بود ، اگر زمين مي خوردي و بلايي سرت مي آمد كي جرات داشت جواب نامزدت رو بده .
لبخند روي لبم خشكيد و با لحن سرد گفتم :
شما مگه مدعي العموم نيستسد ؟ جواب نامزدمو مي ديد .
من ؟ خانم ديواري كوتاه تر از من پيدا نمي كنيد .
به قد و بالاش نگاه كردم ، منظور نگاهم را فهميد و قهقهه خنده اش گوشم را پر كرد . دندانهايم را روي هم فشردم و زير لب گفتم :
رو آب بخندي ، منو مسخره مي كني گنده بك .
چيه ، ناراحت شدي .
نه ... خداكنه هميشه عروسي باشه و شما بخندي .
خنده من گوهر كميابه .
در اين شكي نيست .
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهري .
خودت براي خودت نوشابه باز مي كني .
تو به گوهر بودن خنده من شك نداشتي ... نگو نه ، كه حرف خودتو تكذيب مي كني .
مراقب خودت باش القاعده به خاطر لبخندت ندزدتت .
پشت در اتاق كه رسيديم ، حامي گفت :
اگركاري داشتي صدام كن ، يكي از بچه ها رو براي كمكت مي فرستم .. نگران نامزدت هم نباش ، هر چند نمي شناسمش اما پيداش مي كنم و دستشو تو دستت ميزارم .
ناشناس هم نيست ، اگر خاطرتون باشه تو كافي شاپ فرانكفورت ديدينش .
اوه ، همون كاپيتان ..
بله ،با اجازه شما .
جعبه دستش را روي جعبه دستم گذاشت و در اتاق را برايم باز كرد و رفت . رفتارش مثل آن روزها توي بيمارستان بود ، چرا بايد توقع رفتار ديگه اي داشته باشم . با نوك پا درو باز كردم و جعبه ها را روي تخت گذاشتم و به سراغ مامان رفتم و كمك كردم لباس بپوشه .، بلوز و دامن گيپور سنگ دوزي شده كاملا برازنده اش بود . جواهرات مامان را كه در نوع خودش بي نظير بود و يادگار دوران طلايي خانواده ، بر گردنش آويختم .
فدات شم مامان چقدر ناز شدي .
مامان لبخند غمگيني زد .
چيه ؟
به پاهاش نگاه كرد .
مامان خودم نوكرتم ، هر جا خواستي مي برمت .
حس كردم لبانش از بغض مي لرزه ، پس پاهاش بهانه بود و غمش چيز ديگه اي بود . جلوش زانو زدم و دستاشو تو دستم گرفتم و گفتم :
مامان از چي ناراحتي ؟
مامان چشماشو چرخوند و به سقف نگاه كرد ، در مقابل ريزش اشكش مقاومت مي كرد . صداش كه زدم چشماي پر اشكشو به من دوخت ، با صداي لرزاني گفتم :
جاي پدر خيلي خاليه نه ...
سرش را تكان داد و اشكش از گوشه چشمش روان شد ، سر انگشتانش رو بوسيدم و گفتم :
مامان ، پدر حضور داره من حسش مي كنم . اون هم مثل ما خوشحاله ، حالا ديگه گريه نكن . روح پدر همه جا با ماست .. امشب ، شب عروسي طنازه ... به خاطر طناز بايد بخنديم .
با دستمال كاغذي آهسته طوري كه آرايش مامان بهم نخورد ، اشكش را پاك كردم و گفتم :
مامان جوني اجازه هست منم تريپ بزنم ، هر چند با بودن عروس به اون خوشگلي و مادر عروس به اين نازي كي ديگه خواهر عروسو نگاه مي كنه .
مامان خنديد و سرش را به طرفين تكان داد ( يعني امان از زبون تو ) ياد اون روزها بخير هر وقت زبون بازي مي كردم اينو مي گفت ، اين بار خودم بجاش گفتم :
امان از زبون تو طنين ، درسته مامان خانم زيادي درازه نه .
پيراهن فيروزه اي كه پارچه اي از جنس لخت داشت پوشيدم ، به سبك لباسهاي رومي قديمي بود . علاقه اي به جواهرات نداشتم اما در عوض عاشق بدلي جات بودم ، سرويسي كه به تازگي خريده بودم را آويختم و صندلي سيرتر از رنگ لباسم به پا كردم ، كه بندهايش به صورت ضربدرتا زير زانوانم بالا مي آمد .
جلوي مامان رژه رفتم و گفتم :
چطوره؟
مامان بالبخند رضايت سر تا پايم را نگاه كرد ،ادامه دادم:
-اين دنباله لباس زير پاشنه كفشم مي اد وفقط خدا كنه زمين نخورم كه حسابي سه مي شه ...مي شم جوك عروسي طناز واحسان (مامان لبخندي زد)حالا كه حرف زمين خوردنت من شمارو مي خندونه،زمين بخورم قهقه مي زنيد... بسه ديگه مادر ودختر حسابي به خودمون رسيديم،بريم بيرون ببينيم چه خبره.
ويلچرمامان را تاسر پله ها بردم وگفتم:
-همين جا باشين ،من برم يكي از كارگرهارو صدا كنم بياد شمارو ببريم پايين.
با كمك يكي از كارگرها مامان رو پايين اوردم،تعدادي از مهمانها امده بودن و بانو براي نظارت برپذيرايي ازمهمانها به هر سو سرك مي كشيد .
با كمك يكي از كارگرها مامان رو پايين آوردم ، تعدادي از مهمانها آمده بودن و بانو براي نظارت بر پذيرايي از مهمونها به هر سو سرك مي كشيد . مامان را پشت يكي از ميزها گذاشتم ، عده اي از مهمانهاي احسان را در مراسم نامزدي ديده بودم ،اما نمي شناختمشون ، كم كم به تعداد مهمانها افزوده شد . خان عمو با كل خانواده اش دعوت بود و تني چند از اقوام دور هم دعوت شده بودن . اما بيشتر مهمانها دوستان عروس و داماد بودن . طناز دست در دست احسان همراه با موسيقي و كف و سوت طوري كه صداي اركستر شنيده نمي شد ، وارد شدن . عروس و داماد در حال خوش آمد گويي به مهمانها به ميز ما رسيدن و طناز محكم مامان رو در آغوش گرفت و فشرد ، او هم جاي خالي پدر رو در شب عروسيش حس كرده بود . دستي به پشتش كشيدم و گفتم :
طناز كافيه ... طناز !
طناز از مامان جدا شد و منو در آغوش گرفت ، زير گوشش گفتم :
خوش بخت بشي ...ديگه كافيه ، مامان ناراحت مي شه ... طناز زشت مي شي و همه مي گن واي چه عروس بي ريختي .
از خودم جداش كردم و گفتم :
بابا به اين احسان بيچاره فكر كن ، كم مونده گريه كنه ... برو جلو بده ، برو به مهمونات خوشامد بگو .
كنار مامان نشستم و به طناز كه داشت ميان مهمانها گشت مي زد نگاه كردم .
طنين جون ، ديدي عروسم چه ماه شده .
به افسانه جون نگاه كردم كه بالاي سرم ايستاده بود ، گفتم :
شما لطف داريد .
حالا اين مامان خوشگل عروسم رو مي خوام ، قرض مي دي .
خواهش مي كنم .
تو هم پاشو دختر ، عروسي خواهرته ... ا راستي نامزدت كو ، خانمي شيريني كه ندادي نامزدت رو هم به ما نشون نمي دي .
خدمت مي رسه .
خوشحال ميشم صياد قلب اين آهوي زيبا رو ببينم ... ديگه خودت صاحب مجلسي ، برو وسط مجلس خواهرتو گرم كن .
من هم همرنگ جماعت شدم و براي هر چه بهتر شدن عروسي خواهرم تلاش كردم ، با آمدن مينو و نگار از جمع جدا شدم و آنها را سر يك ميز خالي هدايت كردم و در حالي كه با دستمال عرقم را پاك مي كردم گفتم :
چه عجب ،ميزاشتيد صبح مي آمدين .
نگار : مقصر مينو ،با اون داداش گند اخلاقش .
نگاهي به مينو انداختم و گفتم :
دوباره چي شده ؟
كميل خان از جاي ديگه مي سوزه ، عقده شو سر من خالي مي كنه . حالا اين نامزد كذايي سركار خانم كو ؟
اين سوال غريب به اتفاق اكثر مهمانها بود .
حالا ... براي شكم چروني شما دوتا رو دعوت نكرديم ، پاشيد بايد سنگ تموم بزاريد .
نگار : اوه اوه ، نامزدت خوب ساختت .
كسي منو نساخته يه خواهر كه بيشتر ندارم ،نبايد بزارم شما دو تا دوست بي بخارش قصر در بريد .
مينو : چرا از ما دو تا مايه ميزاري عروس خانم يه خواهر داره كه حريف تمام آدم هاي دنياست .
نگار : مينو ، طنين زياد حرف مي زنه اما كيه كه عمل كنه ... سعيد نيامده ؟
واه واه ، با پسر داييم چه پسر خاله شده .
نگار : شما ديگه كارت يه اينجا نباشه .
نگاهم به در ورودي افتاد ، مرجان و بهروز گل بدست جلوي در ايستاده بودن .
ببخشيد بچه ها ، مرجان آمد برم سر ميز شما بيارمش .
لبخند به لب به پيشواز مرجان رفتم ، ابروانش را بالا برد و نگاه خريدارانه اي به سر تا پايم انداخت ، از حالتش خنده ام گرفت و گفتم :
چشم نزني چشم چرون .
به جان طنين به چشام شك كردم .
سلام خانم نيازي ، تبريك مي گم .
سلام بهروز خان ، خوش آمدين .
مرجان سبد گل را به سويم گرفت و گفت :
اينو بگير .
چرا زحمت كشيدين ، خودتون گليد مرجان خانم .
ما نخريديم فقط افتخار حماليش با من بود .
به گلها نگاه كردم و گفتم :
گفتم از تو چنين سليقه اي بعيده ... حالا از طرف كيه ؟
يك كم جلوي شوهرم خجالت بكشي بد نيست ،روي كارتش نوشته .
به كارت نگاه كردم روش نوشته بود پيوندتان مبارك ، از طرف (ف . ا ) هجوم خون رو به مغزم حس كردم و گفتم :
اين ولخرجي هي از فواد جز نا ممكن هاست .
من بهش گفتم اين كارو نكن طنين جنبه نداره .
اي كاش اين كارو نمي كرد ... مرجان گفته باشم توي اين جمع فقط يك نفر خبر داره من و فواد بهم زديم ، پس اگر درز كنه و كسي بفهمه مي دونم كار كار تو و كار تو هم مي مونه با كرام الكاتبين ، ديگه خود داني با زيپ دهنت .
تهديد مي كني .
هر چي مي خواهي حساب كن ، نمي خوام امشب اين خبر به گوش مامان و طناز برسه .
حق سكوت نرخش بالاست .
بهروز خان ، هواي دهن اين وراجو داشته باش . بفرماييد از اين طرف ... مرجان سفارش نكنم ... بچه ها معرفي مي كنم دوستم مرجان و همسرشون بهروز خان . مرجان ايشون نگاره و لنگه خودت ، ايشون هم مينو .
بچه ها با هم دست دادن ، ساحل كنارم آمد و گفت :
طنين جون ، طناز كارت داره .
بچه ها رو با هم تنها گذاشتم و به طرف جايگاهي كه براي عروس و داماد تزيين شده بود رفتم .
جانم طناز .
نمي خواي با ما عكس بگيري ؟
چرا صبر كن تابان بياد .
فواد كجاست ؟
نگفتم ، آخ چقدر كم حواسم من ، ديشب حال مامانش بهم خورده و الان بيمارستان بستريه ، بابت نيومدنش عذرخواهي كرد .
حالش خيلي بده .
نه مي گفت عصر منتقلش كردن بخش .
يك دروغ جديد به مجموعه دروغ هام اضافه شد .
تابان كجاست ؟
قرار بود با سعيد بياد ،با هم بودن ، اما نمي دونم چرا دير كردن .
يه زنگ بزن بهش .
باشه .
كجا ميري ؟
ميرم زنگ بزنم .
بيا اينجا ... احسان ، احسان .
احسان ، حرفش رو با دوستش قطع كرد و عاشقانه به طناز گفت :
جانم .
موبايلتو بده .
بفرما خانم ، خدمت شما ... چكار كنم ديگه زن ذليلم .
احسان جان از اينكه جلوي طناز اعتراف كردي به زودي پشيمون مي شي .
تو خواهر مني يا خواهر احسان .
من طرف حقم .
گوشي رو از دست طناز گرفتم ، در حال شماره گرفتن بودم كه طناز گفت :
نمي خواد شماره بگيري ، آمدن ... اين چرا خودشو اين ريختي كرده .
به سمتي كه طناز نگاه مي كرد چرخيدم ، تابان موهاشو فشن كرده بود و يك دست لباس عجيب و غريب پوشيده بود . با غضب گوشي را توي دستاي طناز گذاشتم و خودم را به تابان و سعيد رساندم و آهسته گفتم :
تابان همراهم بيا .
براي پيدا كردن يه جاي خلوت به حياط رفتم و تابان و پشت سرش سعيد آمد . با خشم گفتم :
اين چه وضعيه ؟
تابان به سعيد نگاه كرد و گفت :
مگه چه ايرادي داره طنين ؟
بگو چه ايرادي نداره ، اين شكل و شمايل نه به سنت مي خوره نه به قيافت مياد.
تابان : مده .
هرچي مد بود رو بايد انجام داد .
طنين گير نده .
الان جلوي تو رو نگيرم پس فردا حريفت نمي شم .
طنين يه امشب .
به تابان و بعد به سعيد نگاه كردم و سري تكان دادم .
بيا داخل با طناز عكس بنداز ... تو هم برو نگار دنبالت مي گرده .
منو دعوت نمي كني با دختر عمه ام عكس بگيرم .
هه توي اين مهموني آزادن با عروس و داماد عكس بگيرند ... سعيد من از تو گله مندم .
چند قدم از تابان دور شدم و شنيدم كه گفت :
باز فواد جونش حالشو گرفته ، به من گير داده .
من در يك طرف و تابان در طرف ديگه طناز ايستاد و عكس يادگاري گرفتيم ، بعد پيش دوستام برگشتم .
مينو : بيا نگار ، پسر داييتو كچل كرد .
يك دستم رو پشت صندلي مينو و دست ديگرم را پشت صندلي مرجان گذاشتم و گفتم :
نگار باز هوس چند تا ليچار كردي .
نگار : طنين مي خوام برم خواستگاري .
همه خنديدن ، خود سعيد هم از خنده سرخ شده بود . خودم را به بي خبري زدم وگفتم :
خواستگاري براي كي ؟
مي خوام برم خواستگاري سعيد .
سعيد يه مامان داره مثل كوه يه خواهر داره مثل شير ، نيازي نداره تو براش خواستگاري بري .
نگفتم مي خوام برم براش خواستگاري ، گفتم مي خوام خواستگاريش برم .
خواستگاريش !
آره اين بچه داييت عرضه نداره ، من مي خوام با گل و شيريني خواستگاريش برم . هر كي دوست داره هفته ديگه همراهم بياد . حالا هم بهش مي گم يك هفته وقت داري چايي آورنو تمرين كني .
قربونت ، من اگر بيام مادر سعيد بهت جواب رد مي ده .
باشه ، بهتر نيا . تو چي مينو ، تو نمياي .
نگار خجالت بكش .
چي چي رو بكش ... پسر به اين خوبي از كجا پيدا كنم ، زبون نداره كه داره ، پررو نيست كه هست ديگه چي مي خوام ، جهيزيه اش هم همين زبون درازش . از همين حالا بگم ، من خونه و ماشين ندارم بعد هم چون تو از خودت خونه داري چرا اسراف كنيم ، توي همون خونه ات زندگي مشتركمونو شروع مي كنيم . تو كار كن ، من مي خورم ... ديگه ، آهان من خيلي قرتي هستم و عشقم خريد لباس و كفشه ... طلا دوست ندارم ، اما اگر بخري ناراحت نمي شم .
بچه ها از خنده ريسه رفته بودن ، نگار خيلي جدي حرف مي زد . به سعيد گفتم :
سعيد تا به حال تو عمرت خواستگار به اين حالي داشتي .
طنين ، زبون اين دوست زبون درازتو كوتاه كن .
خواستم حرف بزنم كه نگار دستشو به علامت سكوت بلند كرد و ادامه داد :
من از همسر بد دهن خوشم نمياد ، بايد ادب رو رعايت كني ... حالا پنج شنبه كه آمدم يك هفته فرصت ميدم فكر كني ، من كشته مرده زياد دارم . هر روز از انجمن حفاظت از نسل انسانها با من تماس مي گيرن و ميگن يه فكري به حال اين نسل در حال انقراض آقايون بكن و اينقدر اينها رو از بين نبر . تازه چند باري هم از من به جرم نابود كننده نسل آقايون شكايت كردن ، اما خب چون من بي گناه بودم تبرئه شدم .
نگار دست از لوده بازي بردار .
مرجان : خدايي خيلي خوشم آمد ، نگار جون خيلي با حالي .
طنين : اين بدون مشوق آدم مي خوره ، واي به حالا كه يه مشوق لنگه خودش داره .
نگار : تو اينجا چكار مي كني ؟ ... صاحب مجلس مهموناشو ول كرده آمده اينجا گوش ايستاده ، چه كار بدي واي واي واي .
سعيد : فكر كنم پنج دقيقه ديگه اينجا بشينم نگار خانم عقدم كنه .
نگار : مگه بده ،يك دفعه جشن عروسي مي گيريم ، اينجا هم كه همه چيز مهياست ، خب ما هم از جشنشون استفاده مي كنيم .
رو به بهروز كردم و گفتم :
بهروز خان ، مرجان به قدر كافي از نعمت زبون بهره داره ، به خاطر اينكه اين نعمت فزوني پيدا نكنه بهتر دستشو بگيري و وسط بريد .
نگار : آره سعيد ، ما هم بريم تا اينها تو رو پشيمون نكردن و رشته هاي منو پنبه .
نگار دست سعيد رو گرفت و از پشت ميز بلند شد ، بهروز و مرجان هم رفتن ، روي صندلي نشستم و گفتم :
خب ، مينو خانم نمي خوامن بلند شدن .
تو كه مي دوني ... بهتر اينجا بشينم و به گوشام استراحت بدم ، مي دوني اين نگار چقدر اراجيف بهم بافت .
دلش پيش سعيد گير كرده .
بيچاره سعيد ،دلم براي پسر داييت مي سوزه .
نه بابا ، خدا درو تخته رو لنگه هم جور كرده ... چه خبر ، مامان و بابا خوبند ؟
آره ... گفتن برگرد تهران براي خودت يه زندگي مستقل تشكيل بده اما تهران باش ، بابام گفته خودم كارخونه دارم و تو رفتي تو كارخونه مردم كار مي كني . مي خوام برگردم توي كارخونه بابام كار كنم يه آپارتمان هم نزديك خونه مون ديدم ، حالا تا چي پيش بياد .
خوبه .
اما كميل گير ميده ... مخصوصا شنيده تو نامزد كردي ديگه خيلي بداخلاق شده ، مامانم براش دنبال يه دختر خوبه اما رو همه ايراد ميزاره .يك مدت بگذره فراموش مي كنه .
كيان ، برادر هومن آمد سراغم و من هم درخواستش رو قبول كردم .
زمان صرف شام ،گرم پذيرايي از مهمانها بودم كه حامي دورو برم پيدا شد . نمي دونم از سر شب با كارمنداش كجا بود ، جوادي و عزتي هم نبودند .
نمي خواي شام بخوري شايد منتظر نامزدتي .
مي خورم دير نمي شه .
اين شاه داماد آينده نمياد .
نخير نميان .
چه عصباني ... اين قهر و ناز نامزدي براي همه هست ، دلت شور نزنه .
من عصباني نيستم .
پس چرا اخم كردي ؟
اخمم رو باز كردم و گفتم :
حالا باور كردين عصباني نيستم ... بفرماييد از كتي خانم پذيرايي كنيد .
من عادت ندارم از كسي پذيرايي كنم ، خانم ها مشتاقند ميزبان من باشند . باور نداريد همين حالا ميرم پشت يه ميز خالي مي شينم ، ببين چند تا ظرف غذا توسط خانم ها برام سرو مي شه .
چه از خود راضي .
اين يكي از محاسنمه كه طرفدار زيادي داره .
ياد روز اعترافم افتادم و سرخ شدم ، سرم را پايين انداختم و گفتم :
بفرماييد به طرفداراتون برسيد .
تا نيم ساعت پيش همين كارو مي كردم . براي ايجاد تنوع روشم را عوض كردم .
استفهام آميز نگاهش كردم .
خانم ، من قابل خوردن نيستم بفرماييد غذا بخوريد .
حامي كه رفت با خشم زير لب گفتم :
آشغال خور نيستم ، از خود راضي متكبر پر رو .
از روي ميز كمي كباب برگ و سالاد كشيدم و سر ميز مرجان و مينو رفتم ، بهروز داشت با موبايل حرف مي زد . صندلي رو عقب كشيدم و گفتم :
نگار كو ؟
مينو : داره مغز سعيد رو مي خوره .
اين دختره موقع غذا خوردن هم دست برنمي داره.
نه ، تا خودشو اساسي غالب كنه.
مرجان : كاش تو هم از نگار كمي ياد مي گرفتي .
نگاهش كردم و حساب كار دستش آمد ، حضور مينو باعث شد بي جوابش بزارم . بهروز تلفنش تمام شد و گفت :
ارسيا بود سلام رسوند .
مرجان : به ما كه نه .
مرجان .
جانم .
بلدي زبون به كام بگيري .
نه خيلي سخته .
ملتمسانه به بهروز نگاه كردم ، رو به مرجان گفتم :
عزيزم ،غذا سرد شد .
يك جمله بگم ساكت مي شم ... طنين اين پسره برادر احسان ،ازش خوشم نمياد . الان داشتي باهاش حرف مي زدي بگي نگي يه چيزي دستگيرم شد .
كار آگاه پوآرو لطفا غذاتو بخور ، فضولي هم موقوف ... بچه ها از خودتون پذيرايي كنيد .
بدون اينكه به غذام دست بزنم از جام بلند شدم و به بهانه تجديد ميكاپ به اتاقي كه در اختيارمون گذاشته بودن رفتم و لباسم را با يك لباس طلايي رنگ عوض كردم ،داشتم موهامو مرتب مي كردم كه صداي گفتگوي دو نفر را پشت در شنيدم .
ساحل ، تودختر خاله اش هستي و به حرف تو گوش مي كنه .
نه كتي حرفشو نزن ،درسته كه اون پسر خالمه و از برادر بهم نزديكتره اما من نمي گم .
چرا ؟
تو اخلاقشو نمي دوني ... تا حالا رفتارش با تو مثل بقيه بوده ،اگر نظري بهت داشت چراغ سبز مي داد . كتي ،خودتو سبك نكن .
تو نمي خواي برام كاري انجام بدي ،همينو بگو .
كتي ،تو برام مثل خواهري ، براي خودت ميگم ... حامي منو سنگ رو يخ مي كنه .
پس كتي عاشق حاميه ،بي خود نبود حامي اونو طعمه قرار داد ، مي دونست اگر به مرحله اجرا مي رسيد كتي با سر به طرفش مي رفت .
باشه خودم امشب بهش ميگم ... يا رومي روم يا زنگي زنگ .
كتي اين كارو نكن ، برادرت رو پيش حامي شرمنده نكن .
من كاري نكردم فقط دوستش دارم .
حامي براي هيچ دختري تره خرد نمي كنه شايد به حرفت بخنده يا براي يك مدت سرگرمي خوبي براش باشي اما حامي كنارت ميزاره ،اون مرد مغروريه و هميشه دنبال دست نيافتني هاست .
من عاشق غرورشم .
كتي دست از اين ديوونه بازي بردار ،حامي مثل پزمان نيست .
مي دونم متفاوته ، براي همين مي خوامش .
تو درباره پژمان هم همين حرف رو مي گفتي . براي حامي بيرون كشيدن سابقه ات از دوبي كاري نداره ،اگر بفهمه تو دوبي چيكار كردي نگاهت هم نمي كنه .
اون موقع آزاد بودم و اختيارم دست خودم بود .
حامي كسيه كه گذشته طرف براش مهمه ، اگر بفهمه تو بارداري نا مشروع داشتي ديگه نگاهت هم نمي كنه .
ا چطور با اين دختره ،طنين كه شوهر داره لاس مي زنه ، اما به من كه مي رسه تسبيح آب مي كشه .
اين وصله ها به حامي نمي چسبه ، اون با طنين طوري رفتار مي كنه كه با بقيه رفتار مي كنه . طنين امتحانشو به ما پس داده ، اون بقدري از خانواده خالم متنفره كه به حامي چنين اجازه اي نمي ده ... محض اطلاع تو بايد بگم ،حامي ازش خواستگاري كرد ، اما اون نذاشت اين درخواست از دهنش بيرون بياد و جواب منفي داد .
تو چقدر ساده اي دختره از اون هفت خط هاست و اينها همش بازار گرميشه .
هر كاري دوست داري انجام بده ... من ديگه ميرم ، هومن داره دنبالم مي گرده . تو هم خودتو خراب نكن . حامي ، فرنوش رو مثل تفاله از اين خونه انداخت بيرون تو كه جاي خود داري .
من حماقت فرنوش رو نمي كنم .
حامي رام شدني نيست خودتو بكش كنار ، اون اگرعلاقه اي به تو داشت به طرفت مي آمد . چون آدم خجالتي و كم رويي نيست .
كمك نمي كني دخالت نكن .
صداي قدم هاي تندي آمد و بعد از اون كسي آرام به دنبال نفر اول رفت .
به در تكيه دادم ، نمي دونستم به حرفهاي كتي فكر كنم يا حامي ... از حرفاي ساحل خيلي چيزها دستگيرم شد . دو تا دستامو روي گيجگاهم گذاشتم و جوشش يك خشم رو در وودم حس كردم ، از كي و از چي رو نمي دونم ، اما بيشتر اين خشم به سوي خودم بود . قدم هايي از پشت در اتاق گذشت ، حدس زدم بايد حامي باشه چون فقط اون اينطوري با قدم هاي مطمئن راه مي رفت ، طوريكه اطمينان داشت دنيا هميشه بر وفق مرادشه بعد از شنيدن صداي باز و بسته شدن در اتاق از اتاقي كه درونش بودم بيرون آمدم . كسي تو راهرو نبود ،نبايد كسي منو اونجا مي ديد خودم را به جمع مهمونها رسوندم .