طنين جان ، چشماتو باز كن .
آذر خانم يك قدم عقب رفت ، دقيق نگاهم كرد و بعد با لبخند رضايت جلو آمد و در حالي كه بقيه آرايش صورتم را انجام ميداد گفت :
طنين جون عروس بشي چه لعبتي مي شي ، دختر چشماي خوش حالتت با اين رنگ كهربايي ، حتما كشته مرده زياد داري .
آذر خانم ادامه نده كه ديگه براي خودم كلاس ميزارم .
مگه دروغ ميگم ، بزار بگم يكي از بچه ها برات اسفند دود كنه ... من تعجبم چطور خواستگارهات گذاشتن تو هنوز مجرد باشي ... اين همه خارجي كه توي هواپيما هستند كورند ، دختر به اين خوشگلي رو نمي بينند .
آذر خانم همچين هم كه ميگيد نيستم .
حرفمو باور نداري پاشو تو آيينه خودتو نگاه كن .
به آيينه نگاه كردم و گفتم :
دستاي شما هنرمندانه كار مي كنه .
نه گلم ، خوشگلي .
كار من تمام شد آذر خانم ؟
آره جونم ، هم كار شما هم كار مامان .
به مامان نگاه كردم چنان با لذت نگاهم ميكرد كه قند تو دلم آب شد ، بعد از كلي تعارف تيكه پاره كردن با آذر خانم حساب و كتاب كردم .
قرار بود ما زودتر به خونه افسانه جون بريم . تمام حياط صندلي چيده شده بود ، به كمك كارگرها ويلچر مامان را بالا بردم . بعد برگشتم و جعبه لباس خودم و مامان را برداشتم ، جعبه ها بزرگ بود و جلوي ديدم رو گرفته بود با احتياط راه مي رفتم كه دستم سبك شد . حامي يكي از جعبه ها رو برداشت ، هول شدم و گفتم :
ا خدانگهدار .
حامي خنديد و گفت :
سلام .
خراب كردم اما به روي مباركم نياوردم . بعد از روزي كه بهش ابراز عشق كرده بودم نديده بودمش ، شايد بايد بهش ناسزا مي گفتم ، اما دلم براش تنگ بود و با ديدنش بي قرارانه مي تپيد . حس مي كردم صداي قلبمو مي شنوه ، غرورم رو شكسته بود ، اما برام مهم نبود با من چه كرده ، همين كه ديدمش زخمم التيام پيدا كرد .
صورتش را اصلاح و سبيلش را باريك تر از هميشه پيرايش كرده بود ، چنان محو تمتشايش بودم كه نفهميدم با حالتي خاص داره نگاهم مي كنه . بالاخره خجالت كشيدم و گفتم :
چرا شما زحمت مي كشيد بزاريد مي برم .
اين همه آدم اينجاست ، چرا از كسي نخواستي كمكت كنه .
خودم مي تونستم ببرم .
حامي با من همقدم شد و گفت :
اين جعبه ها جلوي چشمتو گرفته بود ، اگر زمين مي خوردي و بلايي سرت مي آمد كي جرات داشت جواب نامزدت رو بده .
لبخند روي لبم خشكيد و با لحن سرد گفتم :
شما مگه مدعي العموم نيستسد ؟ جواب نامزدمو مي ديد .
من ؟ خانم ديواري كوتاه تر از من پيدا نمي كنيد .
به قد و بالاش نگاه كردم ، منظور نگاهم را فهميد و قهقهه خنده اش گوشم را پر كرد . دندانهايم را روي هم فشردم و زير لب گفتم :
رو آب بخندي ، منو مسخره مي كني گنده بك .
چيه ، ناراحت شدي .
نه ... خداكنه هميشه عروسي باشه و شما بخندي .
خنده من گوهر كميابه .
در اين شكي نيست .
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهري .
خودت براي خودت نوشابه باز مي كني .
تو به گوهر بودن خنده من شك نداشتي ... نگو نه ، كه حرف خودتو تكذيب مي كني .
مراقب خودت باش القاعده به خاطر لبخندت ندزدتت .
پشت در اتاق كه رسيديم ، حامي گفت :
اگركاري داشتي صدام كن ، يكي از بچه ها رو براي كمكت مي فرستم .. نگران نامزدت هم نباش ، هر چند نمي شناسمش اما پيداش مي كنم و دستشو تو دستت ميزارم .
ناشناس هم نيست ، اگر خاطرتون باشه تو كافي شاپ فرانكفورت ديدينش .
اوه ، همون كاپيتان ..
بله ،با اجازه شما .
جعبه دستش را روي جعبه دستم گذاشت و در اتاق را برايم باز كرد و رفت . رفتارش مثل آن روزها توي بيمارستان بود ، چرا بايد توقع رفتار ديگه اي داشته باشم . با نوك پا درو باز كردم و جعبه ها را روي تخت گذاشتم و به سراغ مامان رفتم و كمك كردم لباس بپوشه .، بلوز و دامن گيپور سنگ دوزي شده كاملا برازنده اش بود . جواهرات مامان را كه در نوع خودش بي نظير بود و يادگار دوران طلايي خانواده ، بر گردنش آويختم .
فدات شم مامان چقدر ناز شدي .
مامان لبخند غمگيني زد .
چيه ؟
به پاهاش نگاه كرد .
مامان خودم نوكرتم ، هر جا خواستي مي برمت .
حس كردم لبانش از بغض مي لرزه ، پس پاهاش بهانه بود و غمش چيز ديگه اي بود . جلوش زانو زدم و دستاشو تو دستم گرفتم و گفتم :
مامان از چي ناراحتي ؟
مامان چشماشو چرخوند و به سقف نگاه كرد ، در مقابل ريزش اشكش مقاومت مي كرد . صداش كه زدم چشماي پر اشكشو به من دوخت ، با صداي لرزاني گفتم :
جاي پدر خيلي خاليه نه ...
سرش را تكان داد و اشكش از گوشه چشمش روان شد ، سر انگشتانش رو بوسيدم و گفتم :
مامان ، پدر حضور داره من حسش مي كنم . اون هم مثل ما خوشحاله ، حالا ديگه گريه نكن . روح پدر همه جا با ماست .. امشب ، شب عروسي طنازه ... به خاطر طناز بايد بخنديم .
با دستمال كاغذي آهسته طوري كه آرايش مامان بهم نخورد ، اشكش را پاك كردم و گفتم :
مامان جوني اجازه هست منم تريپ بزنم ، هر چند با بودن عروس به اون خوشگلي و مادر عروس به اين نازي كي ديگه خواهر عروسو نگاه مي كنه .
مامان خنديد و سرش را به طرفين تكان داد ( يعني امان از زبون تو ) ياد اون روزها بخير هر وقت زبون بازي مي كردم اينو مي گفت ، اين بار خودم بجاش گفتم :
امان از زبون تو طنين ، درسته مامان خانم زيادي درازه نه .
پيراهن فيروزه اي كه پارچه اي از جنس لخت داشت پوشيدم ، به سبك لباسهاي رومي قديمي بود . علاقه اي به جواهرات نداشتم اما در عوض عاشق بدلي جات بودم ، سرويسي كه به تازگي خريده بودم را آويختم و صندلي سيرتر از رنگ لباسم به پا كردم ، كه بندهايش به صورت ضربدرتا زير زانوانم بالا مي آمد .
جلوي مامان رژه رفتم و گفتم :
چطوره؟
مامان بالبخند رضايت سر تا پايم را نگاه كرد ،ادامه دادم:
-اين دنباله لباس زير پاشنه كفشم مي اد وفقط خدا كنه زمين نخورم كه حسابي سه مي شه ...مي شم جوك عروسي طناز واحسان (مامان لبخندي زد)حالا كه حرف زمين خوردنت من شمارو مي خندونه،زمين بخورم قهقه مي زنيد... بسه ديگه مادر ودختر حسابي به خودمون رسيديم،بريم بيرون ببينيم چه خبره.
ويلچرمامان را تاسر پله ها بردم وگفتم:
-همين جا باشين ،من برم يكي از كارگرهارو صدا كنم بياد شمارو ببريم پايين.
با كمك يكي از كارگرها مامان رو پايين اوردم،تعدادي از مهمانها امده بودن و بانو براي نظارت برپذيرايي ازمهمانها به هر سو سرك مي كشيد .
با كمك يكي از كارگرها مامان رو پايين آوردم ، تعدادي از مهمانها آمده بودن و بانو براي نظارت بر پذيرايي از مهمونها به هر سو سرك مي كشيد . مامان را پشت يكي از ميزها گذاشتم ، عده اي از مهمانهاي احسان را در مراسم نامزدي ديده بودم ،اما نمي شناختمشون ، كم كم به تعداد مهمانها افزوده شد . خان عمو با كل خانواده اش دعوت بود و تني چند از اقوام دور هم دعوت شده بودن . اما بيشتر مهمانها دوستان عروس و داماد بودن . طناز دست در دست احسان همراه با موسيقي و كف و سوت طوري كه صداي اركستر شنيده نمي شد ، وارد شدن . عروس و داماد در حال خوش آمد گويي به مهمانها به ميز ما رسيدن و طناز محكم مامان رو در آغوش گرفت و فشرد ، او هم جاي خالي پدر رو در شب عروسيش حس كرده بود . دستي به پشتش كشيدم و گفتم :
طناز كافيه ... طناز !
طناز از مامان جدا شد و منو در آغوش گرفت ، زير گوشش گفتم :
خوش بخت بشي ...ديگه كافيه ، مامان ناراحت مي شه ... طناز زشت مي شي و همه مي گن واي چه عروس بي ريختي .
از خودم جداش كردم و گفتم :
بابا به اين احسان بيچاره فكر كن ، كم مونده گريه كنه ... برو جلو بده ، برو به مهمونات خوشامد بگو .
كنار مامان نشستم و به طناز كه داشت ميان مهمانها گشت مي زد نگاه كردم .
طنين جون ، ديدي عروسم چه ماه شده .
به افسانه جون نگاه كردم كه بالاي سرم ايستاده بود ، گفتم :
شما لطف داريد .
حالا اين مامان خوشگل عروسم رو مي خوام ، قرض مي دي .
خواهش مي كنم .
تو هم پاشو دختر ، عروسي خواهرته ... ا راستي نامزدت كو ، خانمي شيريني كه ندادي نامزدت رو هم به ما نشون نمي دي .
خدمت مي رسه .
خوشحال ميشم صياد قلب اين آهوي زيبا رو ببينم ... ديگه خودت صاحب مجلسي ، برو وسط مجلس خواهرتو گرم كن .
من هم همرنگ جماعت شدم و براي هر چه بهتر شدن عروسي خواهرم تلاش كردم ، با آمدن مينو و نگار از جمع جدا شدم و آنها را سر يك ميز خالي هدايت كردم و در حالي كه با دستمال عرقم را پاك مي كردم گفتم :
چه عجب ،ميزاشتيد صبح مي آمدين .
نگار : مقصر مينو ،با اون داداش گند اخلاقش .
نگاهي به مينو انداختم و گفتم :
دوباره چي شده ؟
كميل خان از جاي ديگه مي سوزه ، عقده شو سر من خالي مي كنه . حالا اين نامزد كذايي سركار خانم كو ؟
اين سوال غريب به اتفاق اكثر مهمانها بود .
حالا ... براي شكم چروني شما دوتا رو دعوت نكرديم ، پاشيد بايد سنگ تموم بزاريد .
نگار : اوه اوه ، نامزدت خوب ساختت .
كسي منو نساخته يه خواهر كه بيشتر ندارم ،نبايد بزارم شما دو تا دوست بي بخارش قصر در بريد .
مينو : چرا از ما دو تا مايه ميزاري عروس خانم يه خواهر داره كه حريف تمام آدم هاي دنياست .
نگار : مينو ، طنين زياد حرف مي زنه اما كيه كه عمل كنه ... سعيد نيامده ؟
واه واه ، با پسر داييم چه پسر خاله شده .
نگار : شما ديگه كارت يه اينجا نباشه .
نگاهم به در ورودي افتاد ، مرجان و بهروز گل بدست جلوي در ايستاده بودن .
ببخشيد بچه ها ، مرجان آمد برم سر ميز شما بيارمش .
لبخند به لب به پيشواز مرجان رفتم ، ابروانش را بالا برد و نگاه خريدارانه اي به سر تا پايم انداخت ، از حالتش خنده ام گرفت و گفتم :
چشم نزني چشم چرون .
به جان طنين به چشام شك كردم .
سلام خانم نيازي ، تبريك مي گم .
سلام بهروز خان ، خوش آمدين .
مرجان سبد گل را به سويم گرفت و گفت :
اينو بگير .
چرا زحمت كشيدين ، خودتون گليد مرجان خانم .
ما نخريديم فقط افتخار حماليش با من بود .
به گلها نگاه كردم و گفتم :
گفتم از تو چنين سليقه اي بعيده ... حالا از طرف كيه ؟
يك كم جلوي شوهرم خجالت بكشي بد نيست ،روي كارتش نوشته .
به كارت نگاه كردم روش نوشته بود پيوندتان مبارك ، از طرف (ف . ا ) هجوم خون رو به مغزم حس كردم و گفتم :
اين ولخرجي هي از فواد جز نا ممكن هاست .
من بهش گفتم اين كارو نكن طنين جنبه نداره .
اي كاش اين كارو نمي كرد ... مرجان گفته باشم توي اين جمع فقط يك نفر خبر داره من و فواد بهم زديم ، پس اگر درز كنه و كسي بفهمه مي دونم كار كار تو و كار تو هم مي مونه با كرام الكاتبين ، ديگه خود داني با زيپ دهنت .
تهديد مي كني .
هر چي مي خواهي حساب كن ، نمي خوام امشب اين خبر به گوش مامان و طناز برسه .
حق سكوت نرخش بالاست .
بهروز خان ، هواي دهن اين وراجو داشته باش . بفرماييد از اين طرف ... مرجان سفارش نكنم ... بچه ها معرفي مي كنم دوستم مرجان و همسرشون بهروز خان . مرجان ايشون نگاره و لنگه خودت ، ايشون هم مينو .
بچه ها با هم دست دادن ، ساحل كنارم آمد و گفت :
طنين جون ، طناز كارت داره .
بچه ها رو با هم تنها گذاشتم و به طرف جايگاهي كه براي عروس و داماد تزيين شده بود رفتم .
جانم طناز .
نمي خواي با ما عكس بگيري ؟
چرا صبر كن تابان بياد .
فواد كجاست ؟
نگفتم ، آخ چقدر كم حواسم من ، ديشب حال مامانش بهم خورده و الان بيمارستان بستريه ، بابت نيومدنش عذرخواهي كرد .
حالش خيلي بده .
نه مي گفت عصر منتقلش كردن بخش .
يك دروغ جديد به مجموعه دروغ هام اضافه شد .
تابان كجاست ؟
قرار بود با سعيد بياد ،با هم بودن ، اما نمي دونم چرا دير كردن .
يه زنگ بزن بهش .
باشه .
كجا ميري ؟
ميرم زنگ بزنم .
بيا اينجا ... احسان ، احسان .
احسان ، حرفش رو با دوستش قطع كرد و عاشقانه به طناز گفت :
جانم .
موبايلتو بده .
بفرما خانم ، خدمت شما ... چكار كنم ديگه زن ذليلم .
احسان جان از اينكه جلوي طناز اعتراف كردي به زودي پشيمون مي شي .
تو خواهر مني يا خواهر احسان .
من طرف حقم .
گوشي رو از دست طناز گرفتم ، در حال شماره گرفتن بودم كه طناز گفت :
نمي خواد شماره بگيري ، آمدن ... اين چرا خودشو اين ريختي كرده .
به سمتي كه طناز نگاه مي كرد چرخيدم ، تابان موهاشو فشن كرده بود و يك دست لباس عجيب و غريب پوشيده بود . با غضب گوشي را توي دستاي طناز گذاشتم و خودم را به تابان و سعيد رساندم و آهسته گفتم :
تابان همراهم بيا .
براي پيدا كردن يه جاي خلوت به حياط رفتم و تابان و پشت سرش سعيد آمد . با خشم گفتم :
اين چه وضعيه ؟
تابان به سعيد نگاه كرد و گفت :
مگه چه ايرادي داره طنين ؟
بگو چه ايرادي نداره ، اين شكل و شمايل نه به سنت مي خوره نه به قيافت مياد.
تابان : مده .
هرچي مد بود رو بايد انجام داد .
طنين گير نده .
الان جلوي تو رو نگيرم پس فردا حريفت نمي شم .
طنين يه امشب .
به تابان و بعد به سعيد نگاه كردم و سري تكان دادم .
بيا داخل با طناز عكس بنداز ... تو هم برو نگار دنبالت مي گرده .
منو دعوت نمي كني با دختر عمه ام عكس بگيرم .
هه توي اين مهموني آزادن با عروس و داماد عكس بگيرند ... سعيد من از تو گله مندم .
چند قدم از تابان دور شدم و شنيدم كه گفت :
باز فواد جونش حالشو گرفته ، به من گير داده .
من در يك طرف و تابان در طرف ديگه طناز ايستاد و عكس يادگاري گرفتيم ، بعد پيش دوستام برگشتم .
مينو : بيا نگار ، پسر داييتو كچل كرد .
يك دستم رو پشت صندلي مينو و دست ديگرم را پشت صندلي مرجان گذاشتم و گفتم :
نگار باز هوس چند تا ليچار كردي .
نگار : طنين مي خوام برم خواستگاري .
همه خنديدن ، خود سعيد هم از خنده سرخ شده بود . خودم را به بي خبري زدم وگفتم :
خواستگاري براي كي ؟
مي خوام برم خواستگاري سعيد .
سعيد يه مامان داره مثل كوه يه خواهر داره مثل شير ، نيازي نداره تو براش خواستگاري بري .
نگفتم مي خوام برم براش خواستگاري ، گفتم مي خوام خواستگاريش برم .
خواستگاريش !
آره اين بچه داييت عرضه نداره ، من مي خوام با گل و شيريني خواستگاريش برم . هر كي دوست داره هفته ديگه همراهم بياد . حالا هم بهش مي گم يك هفته وقت داري چايي آورنو تمرين كني .
قربونت ، من اگر بيام مادر سعيد بهت جواب رد مي ده .
باشه ، بهتر نيا . تو چي مينو ، تو نمياي .
نگار خجالت بكش .
چي چي رو بكش ... پسر به اين خوبي از كجا پيدا كنم ، زبون نداره كه داره ، پررو نيست كه هست ديگه چي مي خوام ، جهيزيه اش هم همين زبون درازش . از همين حالا بگم ، من خونه و ماشين ندارم بعد هم چون تو از خودت خونه داري چرا اسراف كنيم ، توي همون خونه ات زندگي مشتركمونو شروع مي كنيم . تو كار كن ، من مي خورم ... ديگه ، آهان من خيلي قرتي هستم و عشقم خريد لباس و كفشه ... طلا دوست ندارم ، اما اگر بخري ناراحت نمي شم .
بچه ها از خنده ريسه رفته بودن ، نگار خيلي جدي حرف مي زد . به سعيد گفتم :
سعيد تا به حال تو عمرت خواستگار به اين حالي داشتي .
طنين ، زبون اين دوست زبون درازتو كوتاه كن .
خواستم حرف بزنم كه نگار دستشو به علامت سكوت بلند كرد و ادامه داد :
من از همسر بد دهن خوشم نمياد ، بايد ادب رو رعايت كني ... حالا پنج شنبه كه آمدم يك هفته فرصت ميدم فكر كني ، من كشته مرده زياد دارم . هر روز از انجمن حفاظت از نسل انسانها با من تماس مي گيرن و ميگن يه فكري به حال اين نسل در حال انقراض آقايون بكن و اينقدر اينها رو از بين نبر . تازه چند باري هم از من به جرم نابود كننده نسل آقايون شكايت كردن ، اما خب چون من بي گناه بودم تبرئه شدم .
نگار دست از لوده بازي بردار .
مرجان : خدايي خيلي خوشم آمد ، نگار جون خيلي با حالي .
طنين : اين بدون مشوق آدم مي خوره ، واي به حالا كه يه مشوق لنگه خودش داره .
نگار : تو اينجا چكار مي كني ؟ ... صاحب مجلس مهموناشو ول كرده آمده اينجا گوش ايستاده ، چه كار بدي واي واي واي .
سعيد : فكر كنم پنج دقيقه ديگه اينجا بشينم نگار خانم عقدم كنه .
نگار : مگه بده ،يك دفعه جشن عروسي مي گيريم ، اينجا هم كه همه چيز مهياست ، خب ما هم از جشنشون استفاده مي كنيم .
رو به بهروز كردم و گفتم :
بهروز خان ، مرجان به قدر كافي از نعمت زبون بهره داره ، به خاطر اينكه اين نعمت فزوني پيدا نكنه بهتر دستشو بگيري و وسط بريد .
نگار : آره سعيد ، ما هم بريم تا اينها تو رو پشيمون نكردن و رشته هاي منو پنبه .
نگار دست سعيد رو گرفت و از پشت ميز بلند شد ، بهروز و مرجان هم رفتن ، روي صندلي نشستم و گفتم :
خب ، مينو خانم نمي خوامن بلند شدن .
تو كه مي دوني ... بهتر اينجا بشينم و به گوشام استراحت بدم ، مي دوني اين نگار چقدر اراجيف بهم بافت .
دلش پيش سعيد گير كرده .
بيچاره سعيد ،دلم براي پسر داييت مي سوزه .
نه بابا ، خدا درو تخته رو لنگه هم جور كرده ... چه خبر ، مامان و بابا خوبند ؟
آره ... گفتن برگرد تهران براي خودت يه زندگي مستقل تشكيل بده اما تهران باش ، بابام گفته خودم كارخونه دارم و تو رفتي تو كارخونه مردم كار مي كني . مي خوام برگردم توي كارخونه بابام كار كنم يه آپارتمان هم نزديك خونه مون ديدم ، حالا تا چي پيش بياد .
خوبه .
اما كميل گير ميده ... مخصوصا شنيده تو نامزد كردي ديگه خيلي بداخلاق شده ، مامانم براش دنبال يه دختر خوبه اما رو همه ايراد ميزاره .يك مدت بگذره فراموش مي كنه .
كيان ، برادر هومن آمد سراغم و من هم درخواستش رو قبول كردم .
زمان صرف شام ،گرم پذيرايي از مهمانها بودم كه حامي دورو برم پيدا شد . نمي دونم از سر شب با كارمنداش كجا بود ، جوادي و عزتي هم نبودند .
نمي خواي شام بخوري شايد منتظر نامزدتي .
مي خورم دير نمي شه .
اين شاه داماد آينده نمياد .
نخير نميان .
چه عصباني ... اين قهر و ناز نامزدي براي همه هست ، دلت شور نزنه .
من عصباني نيستم .
پس چرا اخم كردي ؟
اخمم رو باز كردم و گفتم :
حالا باور كردين عصباني نيستم ... بفرماييد از كتي خانم پذيرايي كنيد .
من عادت ندارم از كسي پذيرايي كنم ، خانم ها مشتاقند ميزبان من باشند . باور نداريد همين حالا ميرم پشت يه ميز خالي مي شينم ، ببين چند تا ظرف غذا توسط خانم ها برام سرو مي شه .
چه از خود راضي .
اين يكي از محاسنمه كه طرفدار زيادي داره .
ياد روز اعترافم افتادم و سرخ شدم ، سرم را پايين انداختم و گفتم :
بفرماييد به طرفداراتون برسيد .
تا نيم ساعت پيش همين كارو مي كردم . براي ايجاد تنوع روشم را عوض كردم .
استفهام آميز نگاهش كردم .
خانم ، من قابل خوردن نيستم بفرماييد غذا بخوريد .
حامي كه رفت با خشم زير لب گفتم :
آشغال خور نيستم ، از خود راضي متكبر پر رو .
از روي ميز كمي كباب برگ و سالاد كشيدم و سر ميز مرجان و مينو رفتم ، بهروز داشت با موبايل حرف مي زد . صندلي رو عقب كشيدم و گفتم :
نگار كو ؟
مينو : داره مغز سعيد رو مي خوره .
اين دختره موقع غذا خوردن هم دست برنمي داره.
نه ، تا خودشو اساسي غالب كنه.
مرجان : كاش تو هم از نگار كمي ياد مي گرفتي .
نگاهش كردم و حساب كار دستش آمد ، حضور مينو باعث شد بي جوابش بزارم . بهروز تلفنش تمام شد و گفت :
ارسيا بود سلام رسوند .
مرجان : به ما كه نه .
مرجان .
جانم .
بلدي زبون به كام بگيري .
نه خيلي سخته .
ملتمسانه به بهروز نگاه كردم ، رو به مرجان گفتم :
عزيزم ،غذا سرد شد .
يك جمله بگم ساكت مي شم ... طنين اين پسره برادر احسان ،ازش خوشم نمياد . الان داشتي باهاش حرف مي زدي بگي نگي يه چيزي دستگيرم شد .
كار آگاه پوآرو لطفا غذاتو بخور ، فضولي هم موقوف ... بچه ها از خودتون پذيرايي كنيد .
بدون اينكه به غذام دست بزنم از جام بلند شدم و به بهانه تجديد ميكاپ به اتاقي كه در اختيارمون گذاشته بودن رفتم و لباسم را با يك لباس طلايي رنگ عوض كردم ،داشتم موهامو مرتب مي كردم كه صداي گفتگوي دو نفر را پشت در شنيدم .
ساحل ، تودختر خاله اش هستي و به حرف تو گوش مي كنه .
نه كتي حرفشو نزن ،درسته كه اون پسر خالمه و از برادر بهم نزديكتره اما من نمي گم .
چرا ؟
تو اخلاقشو نمي دوني ... تا حالا رفتارش با تو مثل بقيه بوده ،اگر نظري بهت داشت چراغ سبز مي داد . كتي ،خودتو سبك نكن .
تو نمي خواي برام كاري انجام بدي ،همينو بگو .
كتي ،تو برام مثل خواهري ، براي خودت ميگم ... حامي منو سنگ رو يخ مي كنه .
پس كتي عاشق حاميه ،بي خود نبود حامي اونو طعمه قرار داد ، مي دونست اگر به مرحله اجرا مي رسيد كتي با سر به طرفش مي رفت .
باشه خودم امشب بهش ميگم ... يا رومي روم يا زنگي زنگ .
كتي اين كارو نكن ، برادرت رو پيش حامي شرمنده نكن .
من كاري نكردم فقط دوستش دارم .
حامي براي هيچ دختري تره خرد نمي كنه شايد به حرفت بخنده يا براي يك مدت سرگرمي خوبي براش باشي اما حامي كنارت ميزاره ،اون مرد مغروريه و هميشه دنبال دست نيافتني هاست .
من عاشق غرورشم .
كتي دست از اين ديوونه بازي بردار ،حامي مثل پزمان نيست .
مي دونم متفاوته ، براي همين مي خوامش .
تو درباره پژمان هم همين حرف رو مي گفتي . براي حامي بيرون كشيدن سابقه ات از دوبي كاري نداره ،اگر بفهمه تو دوبي چيكار كردي نگاهت هم نمي كنه .
اون موقع آزاد بودم و اختيارم دست خودم بود .
حامي كسيه كه گذشته طرف براش مهمه ، اگر بفهمه تو بارداري نا مشروع داشتي ديگه نگاهت هم نمي كنه .
ا چطور با اين دختره ،طنين كه شوهر داره لاس مي زنه ، اما به من كه مي رسه تسبيح آب مي كشه .
اين وصله ها به حامي نمي چسبه ، اون با طنين طوري رفتار مي كنه كه با بقيه رفتار مي كنه . طنين امتحانشو به ما پس داده ، اون بقدري از خانواده خالم متنفره كه به حامي چنين اجازه اي نمي ده ... محض اطلاع تو بايد بگم ،حامي ازش خواستگاري كرد ، اما اون نذاشت اين درخواست از دهنش بيرون بياد و جواب منفي داد .
تو چقدر ساده اي دختره از اون هفت خط هاست و اينها همش بازار گرميشه .
هر كاري دوست داري انجام بده ... من ديگه ميرم ، هومن داره دنبالم مي گرده . تو هم خودتو خراب نكن . حامي ، فرنوش رو مثل تفاله از اين خونه انداخت بيرون تو كه جاي خود داري .
من حماقت فرنوش رو نمي كنم .
حامي رام شدني نيست خودتو بكش كنار ، اون اگرعلاقه اي به تو داشت به طرفت مي آمد . چون آدم خجالتي و كم رويي نيست .
كمك نمي كني دخالت نكن .
صداي قدم هاي تندي آمد و بعد از اون كسي آرام به دنبال نفر اول رفت .
به در تكيه دادم ، نمي دونستم به حرفهاي كتي فكر كنم يا حامي ... از حرفاي ساحل خيلي چيزها دستگيرم شد . دو تا دستامو روي گيجگاهم گذاشتم و جوشش يك خشم رو در وودم حس كردم ، از كي و از چي رو نمي دونم ، اما بيشتر اين خشم به سوي خودم بود . قدم هايي از پشت در اتاق گذشت ، حدس زدم بايد حامي باشه چون فقط اون اينطوري با قدم هاي مطمئن راه مي رفت ، طوريكه اطمينان داشت دنيا هميشه بر وفق مرادشه بعد از شنيدن صداي باز و بسته شدن در اتاق از اتاقي كه درونش بودم بيرون آمدم . كسي تو راهرو نبود ،نبايد كسي منو اونجا مي ديد خودم را به جمع مهمونها رسوندم .