طنين ؟
هوم .
كي آمدي ؟
ساعت سه .
پرواز داشتي ؟
آره .
نمي خواهي بيدارشي ؟ نزديك ظهره .
نه .
من يه خبر دارم .
يك چشمم را باز كردم و گفتم :
گنج پيدا كردي .
نه ،جاري پيدا كردم .
چشمم را بستم و گفتم :
خوش به حالت ، مباركت باشه .
تك تك سلولهاي مغزم شروع كردن به بيدار شده و تازه داشت حرف طناز برام معنا پيدا مي كرد، احسان برادري جز حامي نداشت يعني حامي. چشمم رو باز كردم و گفتم:
طناز چي گفتي؟
چيه، خبر هيجاني شنيدي بيدار شدي.
بي حوصله گفتم: طناز مي گي چي گفتي يا نه.
گفتم فردا شب حامي مي خواد بره خواستگاري، هنوز نرفته مي دونم عروس خانم با سر قبول مي كنه. فكر كنم حامي بايد با شلوار راحتي بره شايد شب موندگار شد ( طناز روي صندلي چرخيد و نيم ناگاهي به من انداخت به سوهان كشيدن ناخن هاش ادامه داد) مي خواي بدوني عروس كيه ... كتي خواهر هومن.
حرفهاي طناز و نمي شنيدم فقط حركت لبهاشو مي ديدم كه جلوي چشمم بالا و پايين مي رفت و واژه¬اي مرتب در ذهنم تكرار مي شد:
"حامي داره ازدواج مي كنه"
ساكت شو ... ساكت، ( نفس تازه كردم و ادامه دادم) تنهام بذار، برو بيرون.
طناز مدتي هاج و واج نگاهم كرد و بعد از اتاق بيرون رفت، توي اتاق راه مي رفتم و از خودم مي پرسيدم چرا ... حامي مي خواست ازدواج كنه كسي كه به من گفته بود دوستم داره و عاشقمه حالا داره زن مي گيره او هم كي ... كتي. اي خدا دردمو به كي بگم اگر كسي بود كه سرش به تنش مي ارزيد غمم نبود! اون نبايد ازواج كنه ... حالا نه، حالا كه منو گرفتار كرده گرفتار خودش گرفتار خيالش...
اون شب حامي فقط نمي تونسته يه در خواست ساده ازدواج به من داده باشه ، اون نگاه سوزان و اون نگاه پر خواهش ... درسته دست رد به سينه اش زدم اما ... يعني خيلي راحت از عشقي كه ادعا مي كرد گذشت ، نه حامي منو داره توي بيمارستان ، توي سفر ... اون رفتار نمي تونه از سر ترحم باشه .
از صداي باز شدن در به آن سو نگاه كردم ،؟ طناز بود .
كجا داري حاضر مي شي .
بايد برم ... كار واجبي دارم .
طنين چرا عصبي هستي ؟ چيزي شده ؟
نه ... سوئيچ ماشينو بده .
كجا داري ميري ، قرار احسان بياد دنبالم بريم براي رزرو تالار .
من به شما چكار دارم ... مي دي يا نه ؟
چرا داد مي زني روي جا كليدي آويزونه .
پريشان حال از خانه بيرون زدم ، كور بودم وفقط به حكم عقل حركت مي كردم .
صداي بوق ها و فرياد هاي اعتراض آميز رو مي شنيدم اما هيچ چيز نمي ديدم ، زماني چشمم بينا شد كه جلوي شركت حامي ايستادم . لحظه اي حسرت اون روزها رو خوردم كه منشي مخصوصش بودم و او به هر بهانه اي قصد آزارم را داشت ، حالا فكر كردن به اون آزارها چه شيرينه .
جلوي در شركت مردد شدم ، يك قدم به جلو و دو قدم به عقب بر مي داشتم كه با صداي سلامي از جا پريدم ... نگهبان شركت بود .
سلام خانم نيازي ، احوال شما .
س.ل.ا.م.
حالتون خوب نيست رنگتون پريده .
آقاي معيني شركت هستند يا رفتن كارخونه ؟
شركت هستن ، صبح اول وقت آمدن .
متشكرم .
دو سه قدم بلند برداشتم و جلوي در بزرگ تمام شيشه دودي ايستادم و به عكس خودم كه در آن نقش بسته بود خيره شدم . اين آخرين فرصت براي درست كردن خراب كاريمه يا حالا يا هيچ وقت ، با عزمي راسخ خودم را به طبقه مورد نظر رساندم . منشي جديد بود و نمي شناختمش ، وقتي كنار ميزش ايستادم گفت :
بفرماييد .
مي خواستم آقاي معيني رو ملاقات كنم .
وقت قبلي داشتين ؟
خير .
متاسفم امروز وقت ندارند ... وقت مي دم خدمتتون فردا مراجعه كنيد .
من همين الان بايد ايشون رو ملاقات كنم .
اصلا امكان نداره ايشون جلسه دارن .
به در بسته نگاه كردم ، اگر حالا بر مي گشتم ديگه شهامتش رو پيدا نمي كردم با اون روبرو شم و شايد هم ديگه فرصتي بدست نياد يا حالا يا هيچ وقت .
خانم كجا ؟
بي اعتنا به او دستم را روي دستگيره گذاشتم و به پايين هلش دادم ، در باز شد .
خانم ...
ديگه براي عكس العمل خانم منشي دير بود چون من در چارچوب در بودم و او پشت سرم .
ببخشيد آقاي معيني ، من خدمتشون عرض كردم ...
نگاه حامي سر تا پايم را كاويد و بدون اينكه به منشي نگاه كنه گفت :
مشكلي نيست خانم سبزي بريد به كارتون برسيد ... خانم نيازي مثل اينكه خيلي عجله داريد ،چرا داخل نمي شيد .
گويا تمام انرژيم با ديدن حامي تخليه شده بود و تواني در پاهايم نبود تا پيش رود ، با قدم هاي نا مطمئن وارد شدم و در را پشت سرم بستم .روي نزديك ترين مبل نشستم و با ديدن هومن در گوشه ديگر اتاق بيشتر متلاشي شدم ، هم به خاطر اينكه منو تو اين حال ديده بود هم برادر كتي بود .
چرا ساكت شدي خيلي عجله داشتي ... نكنه زبونت رو تو سالن انتظار جا گذاشتي ، تماس بگيرم خانم سبزي برات بياره ...
چرا اينطور با من حرف مي زد ، من لايق اين رفتار بي رحمانه نيستم ...
آب دهانم را به زحمت فرو دادم تا گلويم تازه شود ، حال اعدامي رو داشتم كه به سوي چوبه دار مي رفت .
مي خوام باهات حرف بزنم (د نگاهي به هومن انداختم ) اگر ممكنه تنها ...
هومن كه تا اون لحظه نظاره گر من و حامي بود از روي صندلي بلند شد و گفت :
حامي جان من مي رم درباره اون موضوع بعدا مفصل حرف مي زنيم ... خدانگهدارتون طنين خانم .
ذهنم مشغول حرف هومن بود و فقط سري تكان دادم . اتاق خالي شد ، جو سنگين بود و نگاه حامي سنگين تر تا اينكه بالاخره زير اون نگاه تاب نياوردم و سوئيچ را كه تا آن لحظه در دست مي فشردم بي هدف روي ميز پرت كردم . از روي مبل بر خواستم و پاي پنجره رفتم و نيم رخ ايستادم ، حامي رو ديدم كه از پشت ميزش بلند شد و آمد لبه ميزش نشست و دستانش را روي سينه اش گره زد و پايي كه در هوا بود را تكان مي داد . توي بد منجلابي دست و پا مي زدم و نمي تونستم جملات را رديف كنم و به هم ربط بدم و حرفم رو بزنم .
خيلي علاقمند تماشاي منظره بيرون هستي ، مي تونستي از پنجره سالن استفاده كني و وقت منو نگيري ...
مي شد حس كرد چقدر مشتاق شنيدن حرفهاي منه اما نمي خواد بروز بده ، پشت به پنجره كردم و به آن تكيه دادم تا كمي از انرژي كه صرف ايستادن كرده بودم را در حرف زدن به كار ببرم .
امروز ... فردا شب مي خواهي كجا بري ؟
اين سوالت دو تا معنا داره ، يا مي خواهي منو دعوت كني جايي يا مقصودت ... دخالت تو برنامه هاي منه . اگر معناي اول رو بده بايد با كمال شرمندگي درخواستتون رو رد كنم و اگر معناي دوم را بخواهم برداشت كنم بايد بگم به شما ...
بهش نگاه كردم لبخند نيم داري گوشه لبش بود ، او معناي حرفم را مي دانست و داشت منو بازي مي داد و از اين بازي لذت مي برد مثل ببري كه با طعمه اسيرش بازي مي كنه . بايد مي رفتم سر اصل مطلب ، گفتم :
حامي تو يك شب به من گفتي ... با عشق ، آتش كينه ات رو سرد كن .
خب منظور ؟
تو منظور منو خوب مي فهمي .
يادمه تو گفتي اين عشق حماقته ، فكر كنم تنها حرف ارزشمند تمام عمرت را زدي .
حامي من الان به جايگاه تو ، توي اون شب رسيدم .
متاسفم من هم به جايگاه تو ، توي اون شب رسيدم و تهي شدم ... يك تشكر به تو بدهكارم ، تو منو از اشتباه در آوردي و جلوي يك فاجعه اي كه مي تونست تمام عمر زندگيمو خراب كنه گرفتي .
چشمانم باراني بود و حامي رو تار مي ديدم با صداي لرزاني گفتم :
و حالا ...
حالا با چشم عقل ، عاشق شدم و دارم ازدواج مي كنم .
حامي ... اين بي رحميه .
نه كمال مروته .
ديگه جاي من اينجا نيست ، من با اون همه غرور حالا به پاي حامي افتادم و دارم به خاطر عشق التماسش مي كنم . آخرين نگاهمو به حامي انداختم كه فاتحانه به من در هم شكسته نگاه مي كرد و بعد به طرف در رفتم اما قبل از رفتن بايد حرفم را كامل مي كردم ، دوباره نگاهش كردم و گفتم :
فكر مي كردم اگر يك مرد توي كره زمين باشه تويي ، اما اشتباه كردم در گل گرفته قلبمو به روي تو باز كردم .
گريه نمي كردم اما چشمانم گريان بود ، فكر نمي كردم اما تمام فكرم حامي بود . رفتم و رفتم تا به يك ايستگاه اتوبوس شركت واحد رسيدم و مثل همه سوار شدم ، اون رفت و من بي خبر از مقصد اون همراهش شدم .آخر خط سه نفر مساف داشت و من آخرين مسافرش بودم . هوا صاف بود ، نه باروني نه ابري اما هواي دلم ابري بود و باروني .
از صداي وحشتناك ترمزي به خودم آمدم و به راننده نگاه كردم اما نديدمش .
سلام خانم نيازي .
به كسي كه منو به نام خواند نگاه كردم ، بهروز بود همسر مرجان كه از پرشياي سفيد رنگي پياده شد .
چه عجب از اين طرفا ؟ آمده بودين ديدن مرجان ، اين از بد شانسيه مرجانه كه بعد از سال و ماهي شما آمدين خونه ما و مرجان نيست ... خيلي پشت در معطل شدين .
به اطرافم نگاه كردم يعني سر خيابان مرجان بودم ، من كجا و اينجا كجا ... بهروز بدون اينكه به من مهلت بده يك ريز حرف مي زد .
تشريف مي بريد منزل ... فواد لطف مي كني خانم نيازي رو برسوني .
تازه راننده را ديدم ، ارسيا بود . من مثل آدمهاي گنگ و لال فقط به آنها نگاه مي كردم ، خودشون براي هم تعارف تيكه پاره مي كردن . كم حوصله بودم ، پاهام ديگر به دستورات مغزم اعتنا نمي كرد بي هيچ حرف و حديثي سوار ماشين ارسيا شدم . بهروز دست لبه پنجره ماشين گذاشت و گفت :
فواد خان ،خانم نيازي دستت امانته و مي دوني كه مرجان چقدر به ايشون علاقه داره پس درست رانندگي كن ، فكر نكني جت مي روني .
قيافه ارسيا رو نمي ديدم اما صداشو شنيدم .
خانم نيازي دست فرمونم رو ديده ، چطور با هواپيما لايي مي كشم و كورس مي زارم .
ديگه سفارش نكنم ... خانم نيازي باز هم تشريف بياريد البته اميدوارم دفعه بعد ، بدشانس نباشيد و مرجان خونه باشه .
بهروز خان ، خانمت هيچ وقت خونه نيست پس بي خود اميدواري نده به ايشون ... ما ديگه رفتيم .
ارسيا موسيقي ملايمي گذاشت و با اون ترافيك روان ، آرام و با تاني رانندگي مي كرد .
كاش ماشين زمان داشتم و بر مي گشتم به سال گذشته و اون شبي كه حامي به عشقش اقرار كرد ... اون همون كاري رو كرد كه من اون شب با اون كردم حتما حالا سرمسته و بادي به غبغب مي اندازه و به احسان مي گه ، خواهرزنت آمده بود دستبوسي من .
خانم نيازي .
به خودم آمدم ، به زماني كه درونش قرار داشتم .
بله .
نميدونم الان وقتش هست يا نه ... من مدتيه كه منتظر جواب شما هستم .
من جواب شمارو دادم ، همون موقعي كه درخواست دادين .
نمي دونم چرا خشم حامي را مي خواستم سر اين بخت برگشته خالي كنم .
اون جواب دلخواه من نبود .
دهانم را باز كردم تا جواب كوبنده اي بدم ياد حامي افتادم ، حالا كه اون مي خواد ازدواج كنه چرا من نكنم . اگر اون مي خواد فردا شب بره خواستگاري چرا من امشب خواستگار نداشته باشم ، اين حماقته خواستگار دست به نقد و رد كنم بايد بفهمه همچين هم بي ارزش نيستم و هستند كساني كه منتظر يه اشاره كوچيك منند پس حامي خان بچرخ تا بچرخيم . ارسيا از لحاظ تيپ و ظاهر چيزي از حامي كم نداره ، تازه چند سالي هم جوون تره .
جواب دلخواهتون چيه ؟
من ....پاسخم رد نباشه .
امشب مي تونيد با خانواده محترمتون تشريف بياريد .
چي ؟
ترمز ناگهاني ارسيا تعادلم را بهم زد و سرم به شيه خورد ، محكم نبود اما دردم گرفت . ارسيا دست پاچه گفت :
واي خدايا چي شد ، حالتون خوبه ؟
سر جام صاف نشستم و گفتم :
بله خوبم ، اين چه طرز ترمز كردنه .
بقدري جمله تون بي مقدمه بود كه من ... نمي دونم چي بايد بگم ، چشم امشب با خانواده خدمت مي رسيم ... مي دونستم و هميشه به بهروز مي گفتم بايد مستقيم با خودتون حرف بزنم ، خانمش نمي تونه احساس منو منتقل كنه .
لطفا حركت كنيد صداي بوق ماشين هاي پشت سرتون رو نمي شنويد ، ترافيك درست كردين .
چشم ، چشم خانم هر چه شما بفرماييد .
سرم را تو دستام گرفتم .
سرتون درد مي كنه ؟ محكم خورد به شيشه .
نه ، خواهش مي كنم منو زودتر برسونيد منزل .
دلم مي خواست براي حال و روزم زار بزنم ، وقتي جلوي مجتمع ايستاد با يك تشكر سرسريو سريع پياده شدم اما او ول كن نبود .
ما شب چه ساعتي خدمت برسيم ؟
هر ساعتي كه دوست داريد .
بهتر نيست مادرم با مادرتون تماس بگيره ، فكر كنم اين كار رسمه .
ببينيد آقاي ارسيا ، مي دونيد كه پدرم فوت شده و مادرم هم به علت سكته قدرت تكلمش رو از دست داده و بزرگتر خونه خودمم و مادرتون هم تماس بگيرند اجبارا بايد با خودم حرف بزنند پس چه لزوميه به اين تشريفات .
ما شب مزاحمتون مي شيم .
به سلامت .
دستم را روي زنگ گذاشتم ، طناز درو باز كرد و پرخاشگرانه گفت :
كجا بودي تو ؟
بيرون ... اجازه ورود مي دي .
خودش را كنار كشيد و گفت :
بخدا مردم و زنده شدم تا آمدي ، با اون حالت كه از خونه زدي بيرون و بعدش هم يك ساعت پيش احسان ماشينو آورد ، قربون موبايلت هم برم جواب نمي دي .
ماشين ؟
بله ماشين من ، احسان هم خبر نداشت و مي گفت حامي باهاش تماس گرفته و گفته بود بره دنبال ماشين . ماشين دست تو بوده ، نمي دونم چطور دست حامي پيدا شده .
احسان اينجاست ؟
نه ... ماشينو آورد چون از تو هم خبري نبود منم قبول نكردم بريم دنبال تالار ، اون هم رفت . حالا مي گي چي شده ؟
مهم نيست ... امشب مهمون داريم .
مهمون ؟ كيه .
خواستگار . اگر دوست داري بگو احسان هم بياد ، حضور داشته باشه بد نيست ، ناسلامتي داماد بزرگ خانواده ست .
با آمدن احسان خبرها داغ داغ به گوش حامي ميرسيد تا بفهمه دنيا دست كيه ... به طرف اتاق رفتم و طناز هم دبالم .
خواستگار ؟ اينطور ناگهاني ؟ حالا كي هست .
فواد ، فواد ارسيا همكارم ... اشكالي داره .
فواد ! طنين سرت ضربه خورده ، حالت خوبه .
چيه تا ديروز خوب بود ، حالا اخ شده ... بهت مي گم حالم خوبه ودر صحت كامل عقل اين خواستگارو پذيرفتم .
من كه سر از كاراي تو در نميارم .
پس سرت تو كار خودت باشه ، ببين اگه چيزي تو خونه كم و كسر داري بگو خريد كنم .
الان وقت ندارم براي شام تدارك ببينم بايد به رستوران سفارش بديم .
شام لازم نيست ، براي شام نميان .
من برم به احسان خبر بدم .
لبخند غمگيني زدم و با نگاه طناز را بدرقه كردم و لباس بيرونم را از تن خارج كردم و يك دست لباس راحتي پوشيدم ، داشتم دكمه پيراهنم را مي بستم كه طناز با صورتي سرخ وارد شد .
طنين بگو اين مراسم خواستگاري يا شوخي مسخره .
كجاش شوخي و مسخرست .
همه جاش .
كي مي گه ؟
من مي گم ... من ، من راز خواهرمو بايد از همسرم بشنوم خيلي بي معرفتي .
به اشكهايي كه از چشماي طناز مي جوشيد نگاه كردم و گفتم :
چه رازي ؟
اينكه تو هم به حامي علاقه داري .
اي حامي دهن لق ، حالا ساز و دهل دست گرفته و همه شهرو خبر كرده كه طنين نيازي از من خواستگاري كرده .
يه سوء تفاهم بود .
دروغ مي گي ، صبح وقتي گفتم حامي مي خواد ازدواج كنه حالتو ديدم اما من احمق به فكرم نرسيد خواهر من ممكنه به حامي علاقه داشته باشه .
طناز ، گفتم اشتباه شده بود .
نه هيچ هم اشتباه نشده بود ، اين اواخر مي ديدم چطوربراي ديدن حامي بال بال مي زني .
آره فكر كن يه غلطي كردم اما حالا متوجه شدم و مي خوام اونو جبران كنم .
تو جبران نمي كني دلري لجاجت مي كني ، تو از ارسيا خوشت نمياد و به خاطر لجبازي با حامي خودتو داري بدبخت مي كني .
تو مختاري هر جور دوست داري فكر كني .
ببين احسان هم از من خواسته بهت بگم با خودت و زندگيت بازي نكني .
تو هم بايد به شوهر استاد اخلاقت بگي ، تو كارهاي من دخالت نكنه .
طنين تو رو به خاك پدر قسمت مي دم .
ساكت باش ، من وعده كردم و نمي تونم زيرش بزنم ... حتما قسمت زندگي من اينه .
اين قسمت نيست حماقته .
من اين حماقتو ا آغوش باز مي پذيرم .
طنين .
هيچي نگو طناز ، نمي خوام بشنوم .
وقتي طناز تنهام گذاشت ، من ماندم و وجدانم با كاري كه در پيش گرفته بودم
خانواده ام در مقابل اين مرسم خواستگاري ناگهاني هيچ عكسالعملي نتونستن نشون بدن ، فقط با نگاه پر سوال به من خيره مي شدن و اين حالت تا آمدن خواستگارها ادامه داشت . با آمدن خواستگارها اين سكوت آزار دهنده شكست و فواد شروع به حرف زدن كرد .
بهتر قبل از هر چي به همديگه معرفي شيم ، پدرم ، مادرم ، برادرم فاضل و خواهرم فهيمه .
به خواهر و برادرش نمي آمد مجرد باشن چون از لحاظ سني خيلي از فواد بزرگتر بودن ، اما از همسرانشون خبري نبود . از طرف ما احسان عهده دار معرفي شد و بعد از معرفي ، مادر فواد سرزنش وار به احسان نگاه كرد و پرسيد :
پس شما داماد خانواده ايد .
هرچند از حامي دل خوشي نداشتم اما احسان برام عزيز بود ، در جوابش گفتم :
احسان برادرمه .
مادر فواد از جوابم خوشش نيامد اما حرفي نزد ، از نگاهش خوشم نيامد و حس بدي بهش پيدا كردم اما احسان سپسگزارانه نگاهم كرد و لبخندي به پاس اين گراميداشتم بهم زد . مادر فواد گوينده بود و همه اعضاي خانواده اش شنونده ، نه تنها فواد بلكه همه اعضاي خانواده ارسيا از مادرش مي ترسيدن .
خب عروس و داماد مطمئنا همديگرو ديدن و حرفاشونو زدن ، مي مونه تاريخ عقد و عروسي كه اون هم چون شغل فوادم حساسه بايد يه برنامه ريزي دقيق بشه .
من از اين برخورد متحير شده بودم ديگه چه برسه به خانواده ام ، نگاهي به طناز انداختم .
او داشت نگاهم ميكرد و با نگاه مي پرسيد ، اينها دارن چي ميگن و چكار مي كنند .
احسان مثل يه برادر بزرگتر مداخله كرد و گفت :
خانم فكر نمي كنيد كمي عجله فرمودين چون اصولا جلسه اول براي آشنايي بيشتر دو خانوادست ، حالا اگر بخواهيد خيلي پيشروي كنيد بحث مهريه و اين حرفهاست . بعد هم يه فرصت چند روزه به عروس خانم و خانواده اش داده مي شه براي فكر كردن و جواب دادن ، عروس خانم ما هنوز بله رو به آقا فواد نداده شما داريد تاريخ عروسي رو مشخص مي كنيد .
فواد من مدتهاست منتظر پاسخ عروس خانمه ، وقتي ايشون قبول كردن ما بيايي خواستگاري حتما پاسخشون بله بوده و مهريه هم ... اصلا مهريه خانم شما چقدره بهتون نمياد كه مدت زيادي باشه كه ازدواج كردين .
ما يك ساله عقد كرديم ... مهريه خانمم سي درصد سهام شركتمه .
خانم ارسيا پوزخندي زد و پشت چشمي نازك كرد و گفت :
تو اين دوره زمونه ، هر جوجه مهندسي يك اتاق سه در چهار و اجاره مي كنه و اسمشو ميزاره شركت .
قبل از احسان گفتم :
من مثل خواهرم مهريه ميلياردي نمي خوام ،به نيت يگانگي الله يك سكه بهار آزادي .
صداي آه گفتن طناز و احسان و بعد هم چهره پر از بهت خانواده ارسيا . برام مهم نبود فقط مهم برام خبر ازدواجم بود كه مي دونستم تمام اتفاقات امشب مو به مو توسط احسان به حامي گزارش داده ميشه .
مادر فواد قري به گردنش داد و گفت :
اين هم از مهري عروس خانم ،حرفي مونده آقا .
طنين خودش صاحب اختياره زندگيشه .
به احسان برخورده بود ، خانم ارسيا در كيفش را باز كرد و جعبه كريستالي انگشتر را بيرون آورد .
فواد جان ،پاشو اين انگشترو دست عروس خانم كن .
اول به مامان بعد به طناز نگاه كردم ،مراسم خواستگاري و شيريني خوران و نامزدي من در يك شب انجام شده بود . بي اراده اختيار دستم را به فواد دادم تا انگشتر ساده برليان را با نگين كوچك كبودي در انگشتم فرو كند يعني من خواب بودم ،به چهره فواد نگاه كردم گاهي چهره حامي رو ميديدم و گاهي چهره خودش رو همه دست زدن و طناز و احسان اداي دست زدن رو در آوردن ،من دارم چكار مي كنم به مامان نگاه كردم چشمانش از اشك نمناك بود .
بعد از رفتن خانواده ارسيا به اتاق رفتم و پتو را روي سرم كشيدم ، طناز چند بار آمد و صدايم زد اما وقتي ديد بي فايدست ،من جوابش را نمي دم رفت . پتو را كنار زدم و با نوري كه از بيرون ، اتاق تاريكم را روشن مي كرد به انگشتري كه در دستم برق مي زد نگاه كردم .
من باختم و باز هم حامي برد ، حالا كه كار از كار گذشته ترس نا شناخته اي در دلم لانه كرده و از فواد و از خانواده عجيب و غريبش مي ترسم . صداي احسانو شنيدم چه گرم با مامان وداع مي كرد ، بيخود نبود مامان اينقدر دوستش داشت چون پسر خونگرميه اما فواد كمي متكبره .
فرداي اون روز فهميدم رو دست بزرگي تو زندگيم خوردم ، احسان بعد از رفتن خواستگارها به طناز گفته بود اصلا خواستگاري در ميان نبوده و حامي بخاطر اينكه احساس منو بسنجه و اين بار مطمئن تر از هر زماني پا پيش بزاره اين رو دستو بهم زده بود . در اصل اون شب كذايي شب خواستگاري حامي از خود من بوده نه از كتي .
حامي آمادگي داشته و مي دونسته من به ديدنش ميرم پس چرا اون روز در حق من خيلي بدي كرد و با نيش كلامش باعث شد من چشمم را ببندم و خودم را توي زندگي فواد پرتاب كنم .
من آدمي نبودم كه راه رفته را برگردم حتي اگر اون راه نا كجا آباد باشه باز هم تا انتها ميرم .
وقتي فواد با جعبه شيريني نامزدي ما رو به همكارها اعلام كرد از همه بيشتر مرجان شلوغ كاري كرد ، اون از ما هم خوشحال تر بود كه اين وصلت سر گرفته و در يك فرصت كوتاه به من گفت :
ديدي بالاخره فواد نصيبت شد ، بايد از من تشكر كني كه برات زياد بازارگرمي كردم .
***
جلوي آينه كمي به ظاهرم نگاه كردم ، رنگ بنفش به پوستم مي آمد اما اين روزها هيچ چيز راضيم نمي كند فقط طبق عادت لباس مي پوشم و راه مي روم و غذا مي خورم حتي براي خوشنودي ديگران لبخند ميزنم اما زبانم تلخ تر از گذشته شده . با حرص رژ لب بنفش را روي لبانم كشيدم تاپر رنگ تر شود ، چشمانم خمارتر به نظر مي رسيد نمي دانم به خاطر خط چشم بود يا بي خوابي و بي اشتهايي اخير . صورتم حسابي لاغر شده بود و زير چشمانم كبود بود كه با كرم پودر كبودي آن را محو كردم و مانتو و شالم را روي ساعد انداختم و كيفم را بدست گرفتم . سري به اتاق تابان زدم داشت درس مي خواند ، سفارش مامانو كردم و سه تا پله را با يك گام طي كردم و در اتاق مامان رو باز كردم ، راحت خوابيده بود . خواستم مانتو و كيفم را روي مبل بذارم ،طناز را ديدم كه روي مبل لم داده و پايش را دراز كرده و به لبه ميز گير داده . دستم را روي دهانم گذاشتم تا جيغ نا خواسته ام را خفه كنم و دست ديگرم را روي قلبم گذاشتم ، طناز از شنيدن جيغ كنترل شده ام ترسيد و پايش از لبه ميز جدا شد و خودش هم از مبل پايين افتاد .
چرا جيغ مي كشي ترسيدم .
كي آمدي ؟
تازه ... كف پاهام تاول زده كي ميشه اين خريدها تمام شه ، هر چي مي گيرم يه چيز ديگه سبز ميشه .
جهيزيه خريدن همينه .
نوبت تو هم مي رسه ( نگاهي به سر تا پام انداخت ) سركار خانم تشريف ميبرن مهماني ؟
روي مبل نشستم و بسته سيگارم را از داخل كيفم برداشتم و بعد از روشن كردن يك نخ سيگار گفتم :
آره ... با فواد ميرم بيرون .
پس گردش هاي نامزدي شروع شد .
خاكستر سيگار را داخل ليوان روي ميز ريختم و گفتم :
نه بابا ، امشب شام دعوت خانواده شم .
بالاخره خانواده ارسيا نو عروسشون رو پا گشا كردن ... بعد از ده روز .
از دست فواد دلخور بودم كه فقط منو به تنهايي دعوت كرده بود ، هميشه رسم بر اينه كه خانواده عروس را دعوت مي كنند .
اه خاموش كن اين لعنتي رو خفه شدم ، خير سرت ترك كرده بودي .
به دودي كه به هوا مي رفت نگاه كردم ، يه زماني به خاطر حامي ترك كرده بودم اما بعد از رفتار اون روزش دوباره كشيدن رو شروع كردم .
طنين كجايي، دارم با تو حرف مي زنم .
ها ، چي گفتي ؟
رفتي اونجا خر نشي و مثل مهريه تعيين كردنت فوري قرار عقد بزاري ، يه خورده براي خودت ارزش قائل شو .
تم هم يك نگاه به شناسنامه من و خودت بندازي بد نيست ، حساب كتاب فاصله سني مون دستت مياد .
درسته از تو كوچكترم اما حواسم به زندگيم هست نه مثل تو ، نه چك زدن نه چونه عروس آمد به خونشون .
آفرين به تو ، برات پفك مي خرم .
تو كم مياري چرا آدمو مسخره مي كني .
تو بگو ، امروز چي خريدي .
رفتم دنبال پرده ...
خريدي ؟
طنين جان ، چشماتو باز كن .
آذر خانم يك قدم عقب رفت ، دقيق نگاهم كرد و بعد با لبخند رضايت جلو آمد و در حالي كه بقيه آرايش صورتم را انجام ميداد گفت :
طنين جون عروس بشي چه لعبتي مي شي ، دختر چشماي خوش حالتت با اين رنگ كهربايي ، حتما كشته مرده زياد داري .
آذر خانم ادامه نده كه ديگه براي خودم كلاس ميزارم .
مگه دروغ ميگم ، بزار بگم يكي از بچه ها برات اسفند دود كنه ... من تعجبم چطور خواستگارهات گذاشتن تو هنوز مجرد باشي ... اين همه خارجي كه توي هواپيما هستند كورند ، دختر به اين خوشگلي رو نمي بينند .
آذر خانم همچين هم كه ميگيد نيستم .
حرفمو باور نداري پاشو تو آيينه خودتو نگاه كن .
به آيينه نگاه كردم و گفتم :
دستاي شما هنرمندانه كار مي كنه .
نه گلم ، خوشگلي .
كار من تمام شد آذر خانم ؟
آره جونم ، هم كار شما هم كار مامان .
به مامان نگاه كردم چنان با لذت نگاهم ميكرد كه قند تو دلم آب شد ، بعد از كلي تعارف تيكه پاره كردن با آذر خانم حساب و كتاب كردم .
قرار بود ما زودتر به خونه افسانه جون بريم . تمام حياط صندلي چيده شده بود ، به كمك كارگرها ويلچر مامان را بالا بردم . بعد برگشتم و جعبه لباس خودم و مامان را برداشتم ، جعبه ها بزرگ بود و جلوي ديدم رو گرفته بود با احتياط راه مي رفتم كه دستم سبك شد . حامي يكي از جعبه ها رو برداشت ، هول شدم و گفتم :
ا خدانگهدار .
حامي خنديد و گفت :
سلام .
خراب كردم اما به روي مباركم نياوردم . بعد از روزي كه بهش ابراز عشق كرده بودم نديده بودمش ، شايد بايد بهش ناسزا مي گفتم ، اما دلم براش تنگ بود و با ديدنش بي قرارانه مي تپيد . حس مي كردم صداي قلبمو مي شنوه ، غرورم رو شكسته بود ، اما برام مهم نبود با من چه كرده ، همين كه ديدمش زخمم التيام پيدا كرد .
صورتش را اصلاح و سبيلش را باريك تر از هميشه پيرايش كرده بود ، چنان محو تمتشايش بودم كه نفهميدم با حالتي خاص داره نگاهم مي كنه . بالاخره خجالت كشيدم و گفتم :
چرا شما زحمت مي كشيد بزاريد مي برم .
اين همه آدم اينجاست ، چرا از كسي نخواستي كمكت كنه .
خودم مي تونستم ببرم .
حامي با من همقدم شد و گفت :
اين جعبه ها جلوي چشمتو گرفته بود ، اگر زمين مي خوردي و بلايي سرت مي آمد كي جرات داشت جواب نامزدت رو بده .
لبخند روي لبم خشكيد و با لحن سرد گفتم :
شما مگه مدعي العموم نيستسد ؟ جواب نامزدمو مي ديد .
من ؟ خانم ديواري كوتاه تر از من پيدا نمي كنيد .
به قد و بالاش نگاه كردم ، منظور نگاهم را فهميد و قهقهه خنده اش گوشم را پر كرد . دندانهايم را روي هم فشردم و زير لب گفتم :
رو آب بخندي ، منو مسخره مي كني گنده بك .
چيه ، ناراحت شدي .
نه ... خداكنه هميشه عروسي باشه و شما بخندي .
خنده من گوهر كميابه .
در اين شكي نيست .
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهري .
خودت براي خودت نوشابه باز مي كني .
تو به گوهر بودن خنده من شك نداشتي ... نگو نه ، كه حرف خودتو تكذيب مي كني .
مراقب خودت باش القاعده به خاطر لبخندت ندزدتت .
پشت در اتاق كه رسيديم ، حامي گفت :
اگركاري داشتي صدام كن ، يكي از بچه ها رو براي كمكت مي فرستم .. نگران نامزدت هم نباش ، هر چند نمي شناسمش اما پيداش مي كنم و دستشو تو دستت ميزارم .
ناشناس هم نيست ، اگر خاطرتون باشه تو كافي شاپ فرانكفورت ديدينش .
اوه ، همون كاپيتان ..
بله ،با اجازه شما .
جعبه دستش را روي جعبه دستم گذاشت و در اتاق را برايم باز كرد و رفت . رفتارش مثل آن روزها توي بيمارستان بود ، چرا بايد توقع رفتار ديگه اي داشته باشم . با نوك پا درو باز كردم و جعبه ها را روي تخت گذاشتم و به سراغ مامان رفتم و كمك كردم لباس بپوشه .، بلوز و دامن گيپور سنگ دوزي شده كاملا برازنده اش بود . جواهرات مامان را كه در نوع خودش بي نظير بود و يادگار دوران طلايي خانواده ، بر گردنش آويختم .
فدات شم مامان چقدر ناز شدي .
مامان لبخند غمگيني زد .
چيه ؟
به پاهاش نگاه كرد .
مامان خودم نوكرتم ، هر جا خواستي مي برمت .
حس كردم لبانش از بغض مي لرزه ، پس پاهاش بهانه بود و غمش چيز ديگه اي بود . جلوش زانو زدم و دستاشو تو دستم گرفتم و گفتم :
مامان از چي ناراحتي ؟
مامان چشماشو چرخوند و به سقف نگاه كرد ، در مقابل ريزش اشكش مقاومت مي كرد . صداش كه زدم چشماي پر اشكشو به من دوخت ، با صداي لرزاني گفتم :
جاي پدر خيلي خاليه نه ...
سرش را تكان داد و اشكش از گوشه چشمش روان شد ، سر انگشتانش رو بوسيدم و گفتم :
مامان ، پدر حضور داره من حسش مي كنم . اون هم مثل ما خوشحاله ، حالا ديگه گريه نكن . روح پدر همه جا با ماست .. امشب ، شب عروسي طنازه ... به خاطر طناز بايد بخنديم .
با دستمال كاغذي آهسته طوري كه آرايش مامان بهم نخورد ، اشكش را پاك كردم و گفتم :
مامان جوني اجازه هست منم تريپ بزنم ، هر چند با بودن عروس به اون خوشگلي و مادر عروس به اين نازي كي ديگه خواهر عروسو نگاه مي كنه .
مامان خنديد و سرش را به طرفين تكان داد ( يعني امان از زبون تو ) ياد اون روزها بخير هر وقت زبون بازي مي كردم اينو مي گفت ، اين بار خودم بجاش گفتم :
امان از زبون تو طنين ، درسته مامان خانم زيادي درازه نه .
پيراهن فيروزه اي كه پارچه اي از جنس لخت داشت پوشيدم ، به سبك لباسهاي رومي قديمي بود . علاقه اي به جواهرات نداشتم اما در عوض عاشق بدلي جات بودم ، سرويسي كه به تازگي خريده بودم را آويختم و صندلي سيرتر از رنگ لباسم به پا كردم ، كه بندهايش به صورت ضربدرتا زير زانوانم بالا مي آمد .
جلوي مامان رژه رفتم و گفتم :
چطوره؟
مامان بالبخند رضايت سر تا پايم را نگاه كرد ،ادامه دادم:
-اين دنباله لباس زير پاشنه كفشم مي اد وفقط خدا كنه زمين نخورم كه حسابي سه مي شه ...مي شم جوك عروسي طناز واحسان (مامان لبخندي زد)حالا كه حرف زمين خوردنت من شمارو مي خندونه،زمين بخورم قهقه مي زنيد... بسه ديگه مادر ودختر حسابي به خودمون رسيديم،بريم بيرون ببينيم چه خبره.
ويلچرمامان را تاسر پله ها بردم وگفتم:
-همين جا باشين ،من برم يكي از كارگرهارو صدا كنم بياد شمارو ببريم پايين.
با كمك يكي از كارگرها مامان رو پايين اوردم،تعدادي از مهمانها امده بودن و بانو براي نظارت برپذيرايي ازمهمانها به هر سو سرك مي كشيد .
با كمك يكي از كارگرها مامان رو پايين آوردم ، تعدادي از مهمانها آمده بودن و بانو براي نظارت بر پذيرايي از مهمونها به هر سو سرك مي كشيد . مامان را پشت يكي از ميزها گذاشتم ، عده اي از مهمانهاي احسان را در مراسم نامزدي ديده بودم ،اما نمي شناختمشون ، كم كم به تعداد مهمانها افزوده شد . خان عمو با كل خانواده اش دعوت بود و تني چند از اقوام دور هم دعوت شده بودن . اما بيشتر مهمانها دوستان عروس و داماد بودن . طناز دست در دست احسان همراه با موسيقي و كف و سوت طوري كه صداي اركستر شنيده نمي شد ، وارد شدن . عروس و داماد در حال خوش آمد گويي به مهمانها به ميز ما رسيدن و طناز محكم مامان رو در آغوش گرفت و فشرد ، او هم جاي خالي پدر رو در شب عروسيش حس كرده بود . دستي به پشتش كشيدم و گفتم :
طناز كافيه ... طناز !
طناز از مامان جدا شد و منو در آغوش گرفت ، زير گوشش گفتم :
خوش بخت بشي ...ديگه كافيه ، مامان ناراحت مي شه ... طناز زشت مي شي و همه مي گن واي چه عروس بي ريختي .
از خودم جداش كردم و گفتم :
بابا به اين احسان بيچاره فكر كن ، كم مونده گريه كنه ... برو جلو بده ، برو به مهمونات خوشامد بگو .
كنار مامان نشستم و به طناز كه داشت ميان مهمانها گشت مي زد نگاه كردم .
طنين جون ، ديدي عروسم چه ماه شده .
به افسانه جون نگاه كردم كه بالاي سرم ايستاده بود ، گفتم :
شما لطف داريد .
حالا اين مامان خوشگل عروسم رو مي خوام ، قرض مي دي .
خواهش مي كنم .
تو هم پاشو دختر ، عروسي خواهرته ... ا راستي نامزدت كو ، خانمي شيريني كه ندادي نامزدت رو هم به ما نشون نمي دي .
خدمت مي رسه .
خوشحال ميشم صياد قلب اين آهوي زيبا رو ببينم ... ديگه خودت صاحب مجلسي ، برو وسط مجلس خواهرتو گرم كن .
من هم همرنگ جماعت شدم و براي هر چه بهتر شدن عروسي خواهرم تلاش كردم ، با آمدن مينو و نگار از جمع جدا شدم و آنها را سر يك ميز خالي هدايت كردم و در حالي كه با دستمال عرقم را پاك مي كردم گفتم :
چه عجب ،ميزاشتيد صبح مي آمدين .
نگار : مقصر مينو ،با اون داداش گند اخلاقش .
نگاهي به مينو انداختم و گفتم :
دوباره چي شده ؟
كميل خان از جاي ديگه مي سوزه ، عقده شو سر من خالي مي كنه . حالا اين نامزد كذايي سركار خانم كو ؟
اين سوال غريب به اتفاق اكثر مهمانها بود .
حالا ... براي شكم چروني شما دوتا رو دعوت نكرديم ، پاشيد بايد سنگ تموم بزاريد .
نگار : اوه اوه ، نامزدت خوب ساختت .
كسي منو نساخته يه خواهر كه بيشتر ندارم ،نبايد بزارم شما دو تا دوست بي بخارش قصر در بريد .
مينو : چرا از ما دو تا مايه ميزاري عروس خانم يه خواهر داره كه حريف تمام آدم هاي دنياست .
نگار : مينو ، طنين زياد حرف مي زنه اما كيه كه عمل كنه ... سعيد نيامده ؟
واه واه ، با پسر داييم چه پسر خاله شده .
نگار : شما ديگه كارت يه اينجا نباشه .
نگاهم به در ورودي افتاد ، مرجان و بهروز گل بدست جلوي در ايستاده بودن .
ببخشيد بچه ها ، مرجان آمد برم سر ميز شما بيارمش .
لبخند به لب به پيشواز مرجان رفتم ، ابروانش را بالا برد و نگاه خريدارانه اي به سر تا پايم انداخت ، از حالتش خنده ام گرفت و گفتم :
چشم نزني چشم چرون .
به جان طنين به چشام شك كردم .
سلام خانم نيازي ، تبريك مي گم .
سلام بهروز خان ، خوش آمدين .
مرجان سبد گل را به سويم گرفت و گفت :
اينو بگير .
چرا زحمت كشيدين ، خودتون گليد مرجان خانم .
ما نخريديم فقط افتخار حماليش با من بود .
به گلها نگاه كردم و گفتم :
گفتم از تو چنين سليقه اي بعيده ... حالا از طرف كيه ؟
يك كم جلوي شوهرم خجالت بكشي بد نيست ،روي كارتش نوشته .
به كارت نگاه كردم روش نوشته بود پيوندتان مبارك ، از طرف (ف . ا ) هجوم خون رو به مغزم حس كردم و گفتم :
اين ولخرجي هي از فواد جز نا ممكن هاست .
من بهش گفتم اين كارو نكن طنين جنبه نداره .
اي كاش اين كارو نمي كرد ... مرجان گفته باشم توي اين جمع فقط يك نفر خبر داره من و فواد بهم زديم ، پس اگر درز كنه و كسي بفهمه مي دونم كار كار تو و كار تو هم مي مونه با كرام الكاتبين ، ديگه خود داني با زيپ دهنت .
تهديد مي كني .
هر چي مي خواهي حساب كن ، نمي خوام امشب اين خبر به گوش مامان و طناز برسه .
حق سكوت نرخش بالاست .
بهروز خان ، هواي دهن اين وراجو داشته باش . بفرماييد از اين طرف ... مرجان سفارش نكنم ... بچه ها معرفي مي كنم دوستم مرجان و همسرشون بهروز خان . مرجان ايشون نگاره و لنگه خودت ، ايشون هم مينو .
بچه ها با هم دست دادن ، ساحل كنارم آمد و گفت :
طنين جون ، طناز كارت داره .
بچه ها رو با هم تنها گذاشتم و به طرف جايگاهي كه براي عروس و داماد تزيين شده بود رفتم .
جانم طناز .
نمي خواي با ما عكس بگيري ؟
چرا صبر كن تابان بياد .
فواد كجاست ؟
نگفتم ، آخ چقدر كم حواسم من ، ديشب حال مامانش بهم خورده و الان بيمارستان بستريه ، بابت نيومدنش عذرخواهي كرد .
حالش خيلي بده .
نه مي گفت عصر منتقلش كردن بخش .
يك دروغ جديد به مجموعه دروغ هام اضافه شد .
تابان كجاست ؟
قرار بود با سعيد بياد ،با هم بودن ، اما نمي دونم چرا دير كردن .
يه زنگ بزن بهش .
باشه .
كجا ميري ؟
ميرم زنگ بزنم .
بيا اينجا ... احسان ، احسان .
احسان ، حرفش رو با دوستش قطع كرد و عاشقانه به طناز گفت :
جانم .
موبايلتو بده .
بفرما خانم ، خدمت شما ... چكار كنم ديگه زن ذليلم .
احسان جان از اينكه جلوي طناز اعتراف كردي به زودي پشيمون مي شي .
تو خواهر مني يا خواهر احسان .
من طرف حقم .
گوشي رو از دست طناز گرفتم ، در حال شماره گرفتن بودم كه طناز گفت :
نمي خواد شماره بگيري ، آمدن ... اين چرا خودشو اين ريختي كرده .
به سمتي كه طناز نگاه مي كرد چرخيدم ، تابان موهاشو فشن كرده بود و يك دست لباس عجيب و غريب پوشيده بود . با غضب گوشي را توي دستاي طناز گذاشتم و خودم را به تابان و سعيد رساندم و آهسته گفتم :
تابان همراهم بيا .
براي پيدا كردن يه جاي خلوت به حياط رفتم و تابان و پشت سرش سعيد آمد . با خشم گفتم :
اين چه وضعيه ؟
تابان به سعيد نگاه كرد و گفت :
مگه چه ايرادي داره طنين ؟
بگو چه ايرادي نداره ، اين شكل و شمايل نه به سنت مي خوره نه به قيافت مياد.
تابان : مده .
هرچي مد بود رو بايد انجام داد .
طنين گير نده .
الان جلوي تو رو نگيرم پس فردا حريفت نمي شم .
طنين يه امشب .
به تابان و بعد به سعيد نگاه كردم و سري تكان دادم .
بيا داخل با طناز عكس بنداز ... تو هم برو نگار دنبالت مي گرده .
منو دعوت نمي كني با دختر عمه ام عكس بگيرم .
هه توي اين مهموني آزادن با عروس و داماد عكس بگيرند ... سعيد من از تو گله مندم .
چند قدم از تابان دور شدم و شنيدم كه گفت :
باز فواد جونش حالشو گرفته ، به من گير داده .
من در يك طرف و تابان در طرف ديگه طناز ايستاد و عكس يادگاري گرفتيم ، بعد پيش دوستام برگشتم .
مينو : بيا نگار ، پسر داييتو كچل كرد .
يك دستم رو پشت صندلي مينو و دست ديگرم را پشت صندلي مرجان گذاشتم و گفتم :
نگار باز هوس چند تا ليچار كردي .
نگار : طنين مي خوام برم خواستگاري .
همه خنديدن ، خود سعيد هم از خنده سرخ شده بود . خودم را به بي خبري زدم وگفتم :
خواستگاري براي كي ؟
مي خوام برم خواستگاري سعيد .
سعيد يه مامان داره مثل كوه يه خواهر داره مثل شير ، نيازي نداره تو براش خواستگاري بري .
نگفتم مي خوام برم براش خواستگاري ، گفتم مي خوام خواستگاريش برم .
خواستگاريش !
آره اين بچه داييت عرضه نداره ، من مي خوام با گل و شيريني خواستگاريش برم . هر كي دوست داره هفته ديگه همراهم بياد . حالا هم بهش مي گم يك هفته وقت داري چايي آورنو تمرين كني .
قربونت ، من اگر بيام مادر سعيد بهت جواب رد مي ده .
باشه ، بهتر نيا . تو چي مينو ، تو نمياي .
نگار خجالت بكش .
چي چي رو بكش ... پسر به اين خوبي از كجا پيدا كنم ، زبون نداره كه داره ، پررو نيست كه هست ديگه چي مي خوام ، جهيزيه اش هم همين زبون درازش . از همين حالا بگم ، من خونه و ماشين ندارم بعد هم چون تو از خودت خونه داري چرا اسراف كنيم ، توي همون خونه ات زندگي مشتركمونو شروع مي كنيم . تو كار كن ، من مي خورم ... ديگه ، آهان من خيلي قرتي هستم و عشقم خريد لباس و كفشه ... طلا دوست ندارم ، اما اگر بخري ناراحت نمي شم .
بچه ها از خنده ريسه رفته بودن ، نگار خيلي جدي حرف مي زد . به سعيد گفتم :
سعيد تا به حال تو عمرت خواستگار به اين حالي داشتي .
طنين ، زبون اين دوست زبون درازتو كوتاه كن .
خواستم حرف بزنم كه نگار دستشو به علامت سكوت بلند كرد و ادامه داد :
من از همسر بد دهن خوشم نمياد ، بايد ادب رو رعايت كني ... حالا پنج شنبه كه آمدم يك هفته فرصت ميدم فكر كني ، من كشته مرده زياد دارم . هر روز از انجمن حفاظت از نسل انسانها با من تماس مي گيرن و ميگن يه فكري به حال اين نسل در حال انقراض آقايون بكن و اينقدر اينها رو از بين نبر . تازه چند باري هم از من به جرم نابود كننده نسل آقايون شكايت كردن ، اما خب چون من بي گناه بودم تبرئه شدم .
نگار دست از لوده بازي بردار .
مرجان : خدايي خيلي خوشم آمد ، نگار جون خيلي با حالي .
طنين : اين بدون مشوق آدم مي خوره ، واي به حالا كه يه مشوق لنگه خودش داره .
نگار : تو اينجا چكار مي كني ؟ ... صاحب مجلس مهموناشو ول كرده آمده اينجا گوش ايستاده ، چه كار بدي واي واي واي .
سعيد : فكر كنم پنج دقيقه ديگه اينجا بشينم نگار خانم عقدم كنه .
نگار : مگه بده ،يك دفعه جشن عروسي مي گيريم ، اينجا هم كه همه چيز مهياست ، خب ما هم از جشنشون استفاده مي كنيم .
رو به بهروز كردم و گفتم :
بهروز خان ، مرجان به قدر كافي از نعمت زبون بهره داره ، به خاطر اينكه اين نعمت فزوني پيدا نكنه بهتر دستشو بگيري و وسط بريد .
نگار : آره سعيد ، ما هم بريم تا اينها تو رو پشيمون نكردن و رشته هاي منو پنبه .
نگار دست سعيد رو گرفت و از پشت ميز بلند شد ، بهروز و مرجان هم رفتن ، روي صندلي نشستم و گفتم :
خب ، مينو خانم نمي خوامن بلند شدن .
تو كه مي دوني ... بهتر اينجا بشينم و به گوشام استراحت بدم ، مي دوني اين نگار چقدر اراجيف بهم بافت .
دلش پيش سعيد گير كرده .
بيچاره سعيد ،دلم براي پسر داييت مي سوزه .
نه بابا ، خدا درو تخته رو لنگه هم جور كرده ... چه خبر ، مامان و بابا خوبند ؟
آره ... گفتن برگرد تهران براي خودت يه زندگي مستقل تشكيل بده اما تهران باش ، بابام گفته خودم كارخونه دارم و تو رفتي تو كارخونه مردم كار مي كني . مي خوام برگردم توي كارخونه بابام كار كنم يه آپارتمان هم نزديك خونه مون ديدم ، حالا تا چي پيش بياد .
خوبه .
اما كميل گير ميده ... مخصوصا شنيده تو نامزد كردي ديگه خيلي بداخلاق شده ، مامانم براش دنبال يه دختر خوبه اما رو همه ايراد ميزاره .يك مدت بگذره فراموش مي كنه .
كيان ، برادر هومن آمد سراغم و من هم درخواستش رو قبول كردم .
زمان صرف شام ،گرم پذيرايي از مهمانها بودم كه حامي دورو برم پيدا شد . نمي دونم از سر شب با كارمنداش كجا بود ، جوادي و عزتي هم نبودند .
نمي خواي شام بخوري شايد منتظر نامزدتي .
مي خورم دير نمي شه .
اين شاه داماد آينده نمياد .
نخير نميان .
چه عصباني ... اين قهر و ناز نامزدي براي همه هست ، دلت شور نزنه .
من عصباني نيستم .
پس چرا اخم كردي ؟
اخمم رو باز كردم و گفتم :
حالا باور كردين عصباني نيستم ... بفرماييد از كتي خانم پذيرايي كنيد .
من عادت ندارم از كسي پذيرايي كنم ، خانم ها مشتاقند ميزبان من باشند . باور نداريد همين حالا ميرم پشت يه ميز خالي مي شينم ، ببين چند تا ظرف غذا توسط خانم ها برام سرو مي شه .
چه از خود راضي .
اين يكي از محاسنمه كه طرفدار زيادي داره .
ياد روز اعترافم افتادم و سرخ شدم ، سرم را پايين انداختم و گفتم :
بفرماييد به طرفداراتون برسيد .
تا نيم ساعت پيش همين كارو مي كردم . براي ايجاد تنوع روشم را عوض كردم .
استفهام آميز نگاهش كردم .
خانم ، من قابل خوردن نيستم بفرماييد غذا بخوريد .
حامي كه رفت با خشم زير لب گفتم :
آشغال خور نيستم ، از خود راضي متكبر پر رو .
از روي ميز كمي كباب برگ و سالاد كشيدم و سر ميز مرجان و مينو رفتم ، بهروز داشت با موبايل حرف مي زد . صندلي رو عقب كشيدم و گفتم :
نگار كو ؟
مينو : داره مغز سعيد رو مي خوره .
اين دختره موقع غذا خوردن هم دست برنمي داره.
نه ، تا خودشو اساسي غالب كنه.
مرجان : كاش تو هم از نگار كمي ياد مي گرفتي .
نگاهش كردم و حساب كار دستش آمد ، حضور مينو باعث شد بي جوابش بزارم . بهروز تلفنش تمام شد و گفت :
ارسيا بود سلام رسوند .
مرجان : به ما كه نه .
مرجان .
جانم .
بلدي زبون به كام بگيري .
نه خيلي سخته .
ملتمسانه به بهروز نگاه كردم ، رو به مرجان گفتم :
عزيزم ،غذا سرد شد .
يك جمله بگم ساكت مي شم ... طنين اين پسره برادر احسان ،ازش خوشم نمياد . الان داشتي باهاش حرف مي زدي بگي نگي يه چيزي دستگيرم شد .
كار آگاه پوآرو لطفا غذاتو بخور ، فضولي هم موقوف ... بچه ها از خودتون پذيرايي كنيد .
بدون اينكه به غذام دست بزنم از جام بلند شدم و به بهانه تجديد ميكاپ به اتاقي كه در اختيارمون گذاشته بودن رفتم و لباسم را با يك لباس طلايي رنگ عوض كردم ،داشتم موهامو مرتب مي كردم كه صداي گفتگوي دو نفر را پشت در شنيدم .
ساحل ، تودختر خاله اش هستي و به حرف تو گوش مي كنه .
نه كتي حرفشو نزن ،درسته كه اون پسر خالمه و از برادر بهم نزديكتره اما من نمي گم .
چرا ؟
تو اخلاقشو نمي دوني ... تا حالا رفتارش با تو مثل بقيه بوده ،اگر نظري بهت داشت چراغ سبز مي داد . كتي ،خودتو سبك نكن .
تو نمي خواي برام كاري انجام بدي ،همينو بگو .
كتي ،تو برام مثل خواهري ، براي خودت ميگم ... حامي منو سنگ رو يخ مي كنه .
پس كتي عاشق حاميه ،بي خود نبود حامي اونو طعمه قرار داد ، مي دونست اگر به مرحله اجرا مي رسيد كتي با سر به طرفش مي رفت .
باشه خودم امشب بهش ميگم ... يا رومي روم يا زنگي زنگ .
كتي اين كارو نكن ، برادرت رو پيش حامي شرمنده نكن .
من كاري نكردم فقط دوستش دارم .
حامي براي هيچ دختري تره خرد نمي كنه شايد به حرفت بخنده يا براي يك مدت سرگرمي خوبي براش باشي اما حامي كنارت ميزاره ،اون مرد مغروريه و هميشه دنبال دست نيافتني هاست .
من عاشق غرورشم .
كتي دست از اين ديوونه بازي بردار ،حامي مثل پزمان نيست .
مي دونم متفاوته ، براي همين مي خوامش .
تو درباره پژمان هم همين حرف رو مي گفتي . براي حامي بيرون كشيدن سابقه ات از دوبي كاري نداره ،اگر بفهمه تو دوبي چيكار كردي نگاهت هم نمي كنه .
اون موقع آزاد بودم و اختيارم دست خودم بود .
حامي كسيه كه گذشته طرف براش مهمه ، اگر بفهمه تو بارداري نا مشروع داشتي ديگه نگاهت هم نمي كنه .
ا چطور با اين دختره ،طنين كه شوهر داره لاس مي زنه ، اما به من كه مي رسه تسبيح آب مي كشه .
اين وصله ها به حامي نمي چسبه ، اون با طنين طوري رفتار مي كنه كه با بقيه رفتار مي كنه . طنين امتحانشو به ما پس داده ، اون بقدري از خانواده خالم متنفره كه به حامي چنين اجازه اي نمي ده ... محض اطلاع تو بايد بگم ،حامي ازش خواستگاري كرد ، اما اون نذاشت اين درخواست از دهنش بيرون بياد و جواب منفي داد .
تو چقدر ساده اي دختره از اون هفت خط هاست و اينها همش بازار گرميشه .
هر كاري دوست داري انجام بده ... من ديگه ميرم ، هومن داره دنبالم مي گرده . تو هم خودتو خراب نكن . حامي ، فرنوش رو مثل تفاله از اين خونه انداخت بيرون تو كه جاي خود داري .
من حماقت فرنوش رو نمي كنم .
حامي رام شدني نيست خودتو بكش كنار ، اون اگرعلاقه اي به تو داشت به طرفت مي آمد . چون آدم خجالتي و كم رويي نيست .
كمك نمي كني دخالت نكن .
صداي قدم هاي تندي آمد و بعد از اون كسي آرام به دنبال نفر اول رفت .
به در تكيه دادم ، نمي دونستم به حرفهاي كتي فكر كنم يا حامي ... از حرفاي ساحل خيلي چيزها دستگيرم شد . دو تا دستامو روي گيجگاهم گذاشتم و جوشش يك خشم رو در وودم حس كردم ، از كي و از چي رو نمي دونم ، اما بيشتر اين خشم به سوي خودم بود . قدم هايي از پشت در اتاق گذشت ، حدس زدم بايد حامي باشه چون فقط اون اينطوري با قدم هاي مطمئن راه مي رفت ، طوريكه اطمينان داشت دنيا هميشه بر وفق مرادشه بعد از شنيدن صداي باز و بسته شدن در اتاق از اتاقي كه درونش بودم بيرون آمدم . كسي تو راهرو نبود ،نبايد كسي منو اونجا مي ديد خودم را به جمع مهمونها رسوندم .