نكته ای را كه در جلسه قبل گفتيم ، باز تكرار میكنيم چون در عصر و زمان
ما خيلی تكرار میشود ، و آن اين است كه استنباطهای بشر در زمانهای
مختلف درباره مسائل فرق میكند ، و اين مخصوص به زمانهای مختلف نيست ،
در زمان واحد هم استنباطها درباره بعضی مسائل فرق میكند ، در زمانها و
مكانهای مختلف ، در زمان واحد و مكان مختلف ، در مكتبها و تربيتهای
مختلف [ استنباطها متفاوت است ] ، ولی آيا اين دليل آن است كه يك
واقعيت واحد وجود ندارد ؟ وقتی كه استنباطها مختلف شد ، واقعيت هم
مختلف است ؟ يا واقعيت ، واقعيت است ، استنباطها كه مختلف است ،
يا اين است كه تمام آن استنباطها غلط است و واقعيت چيز ديگر ، و يا از
ميان آن استنباطهای مختلف ، يكی درست است و باقی غلط .
اين ، مساله ای است كه در ميان متكلمين اسلامی به يك
شكل طرح شده است و در ميان فلاسفه قديم و جديد به شكل ديگر بعضی متكلمين
خودشان را " مخطئه " مینامند و بعضی ديگر " مصوبه " متكلمين شيعه
میگويند ما " مخطئه " هستيم بعضی از متكلمين اهل تسنن - نه همه - معتقد
به تصويب بودند اين تصويب و تخطئه معنايش اين است : مخطئه معتقد
بودند كه متن واقعی اسلام ( حكم الله واقعی ) يك چيز بيشتر نيست ، ما كه
استنباط میكنيم ، ممكن است استنباط ما صحيح و مطابق با واقع باشد ، و
ممكن است خطا و اشتباه باشد ، اجتهاد مجتهد ممكن است صحيح باشد ، ممكن
است غلط باشد میگفتند پيغمبر هم فرموده است " « للمصيب اجران و
للمخطی اجر واحد » " .
ولی مصوبه اجتهاد را به شكل ديگری تحليل میكردند ، میگفتند هر مجتهدی
هر جور كه استنباط میكند ، واقعيت همان است ، يعنی واقعيت امری است
نسبی ، اگر من در اين مساله اجتهاد میكنم كه فلان چيز حلال است ، نسبت به
من واقعا حلال است ، برای من غير از اين چيزی نيست ، و اگر ديگری
استنباط میكند كه فلان چيز حرام است ، برای او و نسبت به او واقعا حرام
است ، و يك واقعيتی سوای آنچه كه اين يا او اجتهاد كرده وجود ندارد ، و
در زمانهای مختلف اگر اجتهادها تغيير كرد مثلا زمانی مجتهدين به شكلی
اجماع و اتفاق كردند كه حكم اين است ، در آن زمان واقعا حكم همان بوده
كه آنها اجتهاد كردند و در زمانهای ديگر كه اجتهادها تغيير میكند [ و
مجتهدين ] جور ديگری استنباط میكنند ، باز واقعيت همان است كه آنها
اجتهاد كرده اند ، حال علل تغيير اجتهاد هر چه میخواهد باشد ، مثلا تغيير
يا پيشرفت فرهنگها باشد اجتهاد و واقعيت ، مساوی با يكديگر است و
مانعی ندارد كه اسلام در آن
واحد راجع به يك موضوع ، صد جور حكم داشته باشد از باب اين كه ما صد
جور اجتهاد داريم .
مخطئه میگفتند اين حرفها يعنی چه ؟ ! واقعيت يك چيز بيشتر نيست ،
اجتهادها مختلف است ، از اين اجتهادهای مختلف حداكثر يكی درست است و
باقی همه اشتباه و غلط .
در مسائل علمی و مسائل فلسفی هم عين همين مطلب در يونان قديم مطرح
بوده سوفسطاييها میگفتند : مقياس همه چيز ، انسان است ، حقيقت و
واقعيت مطلقی وجود ندارد ، واقعيت نسبت به هر كس همان جوری است كه
او استنباط میكند اين را در محسوسات هم میگفتند و اتفاقا در محسوسات
شايد بهتر هم هست ، اگر درست هم باشد ، در محسوسات درست است میگفتند
: مثلا ما میگوييم " گرمی " و " سردی " گرمی و سردی ، واقعيتی نيست ،
نسبت به افراد است يك چيز برای فردی گرم است و برای فرد ديگر سرد
سردی واقعی مطلق و گرمی واقعی مطلق نداريم كه بگوييم اگر كسی شيئی را گرم
احساس میكند و ديگری سرد ، واقعيت يك چيز است و حداكثر يكی از ايندو
درست است ، اين جور نيست ، و مثال میزدند كه اگر يكی دستش را در آب
داغ فرو ببرد و ديگری در آب سرد ، بعد آب نيم گرمی بياوريم و هر دو
دستشان را در آن آب فرو ببرند ، آنكه دستش در آب داغ بوده احساس سردی
میكند و آن كه دستش در آب سرد بوده ، احساس گرمی ، دو احساس مختلف
واقعيت چطور است ؟ اين آب نيمگرم برای يكی سرد است و برای ديگری گرم
، خودش هم واقعيتی ندارد ، و حتی اگر كسی يكی از دستانش را در آب داغ
كرده باشد و ديگری را در آب سرد ، بعد هر دو را در آب نيمگرم ببرد ، با
دو دستش دو جور احساس میكند .
اين بود كه اساسا میگفتند هيچ چيزی واقعيت مطلق ندارد از اينجا مساله
تغير علم به مفهوم واقعی آن - يعنی تغير حقيقت ، نه آن گونه كه ما
میگوييم يعنی توسعه علم - مطرح شد تغير علم يكی به مفهوم توسعه علم است
، چون علم درباره مسائلی اظهار نظر میكند ، هر اظهار نظر را اگر تجزيه
كنيم ، چند جزء میشود ، ممكن است يك جزئش صحيح باشد ، يك جزئش غلط ،
در عصر بعد تصحيح میشود ، يعنی غلطهايش اصلاح میشود اين تكامل علم است
آنها میگفتند " علم متكامل است " به معنای اين است كه اصلا حقيقت ،
متكامل است ، يعنی در هر زمانی علم ، حقيقت است و در زمان ديگر همان
حقيقت ، غير حقيقت است ، يعنی آنچه كه در قرن پيش حقيقت بوده ، در
اين قرن حقيقت نيست ، ولی در قرن پيش واقعا حقيقت بوده خود حقيقت
متغير است خود علم مطابق با واقع ، همان جزئی كه میگوييد " مطابق با
واقع " دارد تغيير میكند نه اينكه يك جزء صحيح بوده يك جزء غلط و معنی
" تكامل علم " اين است كه غلطهايش اصلاح میشود ، صحبت اصلاح شدن غلط
نيست ، صحيح در يك زمان غلط در زمان ديگر است .
اين بيانی هم كه آقای مهندس كردند ، اگر درست دقت كنيم بر میگردد به
همان حرف مصوبه ما نسبت به احكام اسلامی ، و به حرف قائلين به نسبی
بودن علوم در زمان جديد يا سوفسطائيان قديم كه اصلا منكر يك واقعيت
بودند و میگفتند چون اين علم مطابق با واقع غلط است ، پس ملاك علم غير
از مطابقت با واقع چيز ديگری است ، لذا مانعی ندارد كه حقيقت متغير
باشد .
ما عرض میكنيم اين جور نيست كه واقعيت ، به حسب
استنباطها تغيير بكند . میگويند :
" در زمانی میگفتند مالكيت درست است و در زمان ديگر استنباطها
تغيير كرد و گفتند مالكيت دزدی است " .
اين را به حساب تغيير گذاشتند اين جور نيست مالكيت يا حق است و در
همه زمانها حق است - و آنچه حق است در همه زمانها حق است - و آنچه حق
است در همه زمانها حق است - يا دزدی است و از همان قديم الايام دزدی
بوده ، نه اينكه در آن زمان دزدی نبوده ، حالا دزدی شده البته هيچكس
نمیگويد مالكيت ، مطلقا حق است بايد بگوييم : شما مالكيت را تعريف كن
اگر گفت هر كسی مالك چيزی است كه خودش توليد كرده ، يا ديگری برای او
توليد كرده ، يا اگر كسی چيزی را توليد كرد و بعد به شخص ديگری منتقل
كرد ، آن شخص ديگر مالك میشود ، اين [ تعريف ] يا درست است يا
نادرست اگر درست است ، از همان صد هزار سال پيش درست بوده و اگر هم
نادرست است ، از همان صد هزار سال پيش نادرست بوده نه اين كه در يك
زمان درست بوده و در زمان ديگر نادرست بله ، چيزهای ديگری به نام
مالكيت داريم كه اينها هم اگر نادرست است ، از همان صد هزار سال پيش
نادرست بوده است .
اگر مثلا گفتيم " اينكه يك آدم سرمايهاش و نيروی يك عده افراد ديگر
را به كار بيندازد و با كمك اين سرمايه و نيرو ، ثروت جديدی به دست
بياورد ، آن سود اضافی به كار كارگر تعلق پيدا میكند نه به سرمايهای كه
در اينجا هست " ، اگر اين حرف درست است ، از صد هزار سال پيش درست
بوده ، منتها امروز اين حقيقت را كشف كردهاند ، در گذشته نمیدانستند ،
خيال میكردند كه هم كار
مولد سود است و هم سرمايه ، همان طور كه قديم خيال میكردند آب يك عنصر
بسيط است ، بعد كشف كردند كه خير ، آب يك عنصر مركب است ، نه اين
كه در قديم آب بسيط بود ، امروز مركب شد آب در صد هزار سال پيش هم
مركب بود ولی نمیدانستند و خيال میكردند بسيط است امروز كشف كردند كه
از اول عالم آب مركب بوده .
اينجا هم عينا همين جور است خيال میكردند كه سرمايه و كار هر دو ،
میتوانند مولد سود باشند كه اسلام هم مضاربه را بر همين اساس تاسيس كرده
و میگويد : میشود يك نفر سرمايه بدهد و ديگری كارش را بگذارد ، اين كار
و سرمايه با همديگر تركيب بشوند ، او عامل مضاربه بشود ، بعد هر سودی كه
به دست آوردند ، طبق قرارداد ميانشان تقسيم میشود البته اسلام تعيين
نكرده كه چه مقدار از سود مال سرمايه است ، چه مقدار مال كار ، گفته
تابع قرارداد است ، ولی وقتی گفته " تابع قرارداد است " معلوم میشود
اصل اين مطلب را كه سرمايه هم در ايجاد سود تاثير دارد، قبول كرده است.
اين مطلب اگر درست است ، از صد هزار سال پيش درست بوده ، اگر هم
غلط است و امروز كشف كرده اند ، از اساس غلط بوده ، نه اينكه در سابق
درست بوده و امروز غلط شده است اگر ايرادی در اين مسائل باشد نه از اين
نظر است كه متغير شده ، بلكه به اين خاطر است كه آن حكم غلط بوده ، در
قديم غلط بوده ، امروز هم غلط است ما اگر جوابی به اين حرف داشتيم ،
جواب میدهيم كه خير ، اين حرف درست نيست كه " سود فقط مولود كار
است " سرمايه هم میتواند مولد باشد ، و اگر نتوانستيم جواب بدهيم ، در
مساله ديگری غير از مساله تغير زمان و مقتضيات زمان نتوانسته ايم جواب
بدهيم .
از اين مساله عجالتا میگذريم گو اينكه مساله فوق العاده مهمی است و
بارها طرح شده و طرح خواهد شد و يك مساله مد روزی هم هست ، چون تكامل
علم را به اين شكل به اصطلاح تفسير میكند ، قهرا تكامل حقوق را هم به اين
عنوان كه نفس واقعيت حقوق تغيير میكند ، تفسير میكند .
بحث اصلی ما درباره اين بود كه آنچه در اسلام وجود ندارد ، نسخ احكام و
تغيير به صورت نسخ است كه بعد از پيغمبر ، هيچ قدرتی - حتی امام -
نمیتواند حكمی از احكام اسلام را نسخ كند ، ولی تغيير ، منحصر به نسخ
نيست ، تغييراتی هست كه خود اسلام اجازه داده است .
نيازهای بشر دو گونه است : ثابت و متغير در سيستم قانونگذاری اسلام
برای نيازهای ثابت ، قانون ثابت وضع شده و برای نيازهای متغير ، قانون
متغير ، ولی قانون متغير ، قانونی است كه [ اسلام ] آن را به يك قانون
ثابت وابسته كرده و آن قانون ثابت را به منزله روح اين قانون متغير
قرار داده كه خود آن قانون ثابت اين قانون متغير را تغيير میدهد نه ما ،
تا بشود نسخ ، در واقع خود اسلام است كه آن را عوض میكند .
مثالی عرض میكنم اصلی در اسلام است كه میگويد : " « طلب العلم فريضة
علی كل مسلم » " ( 1 ) حال میخواهد " مسلمة " دنبالش باشد يا نباشد ،
چون اين " مسلم " ، معنايش مرد مسلم نيست ، مسلم يعنی " مسلمان " (
2 ) در اينجا سؤالی طرح میشود كه آن
پاورقی :
. 1 [ حديث نبوی ] .
. 2 در زبان عربی صيغه مؤنث به زن اختصاص دارد و صيغه مذكر وقتی كه
كنار صيغه >
علمی كه بر هر مسلمان واجب است چيست ؟
غزالی - كه متعلق به حدود نهصد سال پيش است - در كتاب احياء العلوم
، و ديگران هم [ اين سؤال را ] طرح كرده و گفته اند نمیتوان اين را به
علم خاصی محدود كرد ، مطلب را اين جور بيان كرده اند - و درست هم بيان
كرده اند - كه ما در اسلام دو نوع علم داريم : بعضی علمها هست كه نفس
علم - خودش - مورد تكليف است ، يعنی چيزی است كه خودش را بايد
دانست مثل علم به خدا و به اصطلاح " اعتقادات " كه خودش لازم است
چنين علمی خودش واجب است ولی علمهايی هم داريم كه به اصطلاح فقها واجب
تهيئی است ، تقريبا يعنی واجب مقدمی است ، يعنی علم مقدمه عمل است ،
از آن جهت واجب است كه اگر مسلمانان بخواهند وظيفه شان را انجام بدهند
، بدون [ دانستن ] آن علم ممكن نيست ، واجب است ، ولی نه واجب نفسی
ذاتی ، بلكه واجب نفسی تهيئی ، برای آماده شدن .
پاورقی :
> مؤنث قرار بگيرد به مرد اختصاص پيدا میكند و گرنه مفهومش اعم است
در خود قرآن اين جور است ، مثلا میگويد : " هل يستوی الذين يعلمون و
الذين لا يعلمون »" ( 1 ) اينجا " الذين »" صيغه مذكر است ، ولی
احدی نمیگويد " مردانی كه میدانند " ، بلكه میگويند " كسانی كه
میدانند " [ يا میگويد : ] " ام نجعل الذين امنوا و عملوا الصالحات
كالمفسدين فی الارض ام نجعل المتقين كالفجار »" ( 2 ) در هيچ مورد كسی
نمیگويد كه " الذين امنوا و عملوا الصالحات »" يعنی مردان مؤمن ،
بلكه يعنی كسان مؤمن فقها به طور كلی اين جور تعبيرات را هرگز به مرد
اختصاص نمیدهند ، اين تعبيرات را برای اعم از زن و مرد میدانند " مسلم
" يعنی جنس مسلمان ، مثلا پيغمبر فرمود : " المسلم من سلم المسلمون
من يده و لسانه » " مسلمان كسی است كه مسلمانان ديگر از دست و زبان او
در امان و به سلامت باشند ديگر كسی نمیگويد مرد مسلمان چنين است و اين
سخن شامل زن مسلمان نمیشود
. 1 : زمر / . 9
. 2 : ص / . 28
آنگاه [ غزالی ] اينجور میگويد : ما يك سلسله واجبات داريم كه بدون
تحصيل يك علم ، امكان انجامش نيست مثلا طبابت واجب كفايی است اين از
مسلمات است چون جامعه مسلمين نياز به طبيب دارد ، پس وجود طبيب به
قدری كه مورد نياز است واجب است ( 1 ) علم طب چطور ؟ آدم همين طور يخ
را بشكند و در آب فرو برود ، بعد بيرون بيايد كه طبيب نمیشود ! اگر
بخواهد طبيب بشود بايد درس طب بخواند پس خواندن درس طب هم واجب
است ، چون تا درس طب نخواند طبيب نمیشود حال درس طب چه مقدار واجب
است ؟ آيا اگر كسی تحفه حكيم مؤمن يا قانون بوعلی را بخواند واجبش را
انجام داده ؟ اين ديگر متغير است اين آن چيزی است كه متغير است ، يعنی
اگر روزی روش معالجه بيماری سرطان كشف شد و معلوم گرديد كه آن معلومات
را به چه شكلی و در كجا بايد به دست آورد ، واجب است همه آنچه كه در
انجام درست اين وظيفه لازم است ، تحصيل شود بنابراين خواندن علم جديدی
كه امروز پيدا شده ، ديروز واجب نبود ولی امروز واجب
پاورقی :
. 1 اينكه فقها اشكال میكردند كه آيا جايز است طبيب در معالجه پول
بگيرد يا نه ، روی اين حساب بود كه میگفتند اخذ اجرت بر واجبات جايز
است يا نه ؟ عده ای میگفتند جايز نيست ، مثل اين كه آدم بخواهد پول
بگيرد كه نماز واجبش را بخواند طبابت واجب است ، پس طبيب چون وظيفه
واجبش را انجام میدهد ، حق ندارد پول بگيرد آنگاه میگفتند بر طبيب فقط
طبابت واجب است ، يعنی اگر مريضی مراجعه كرد ، واجب است برايش
طبابت كند ، اما آيا بر طبيب واجب است كه به بالين مريض برود ؟ نه
پس حق القدم میگيرد اين بود كه اسمش را می گذاشتند " حق القدم "
البته نمیخواهم بگويم كه هر چه كه واجب است ، اخذ اجرت بر آن جايز
نيست ، و حق اين است كه در واجبات كفايی ای كه قصد قربت در آنها شرط
نيست ، اخذ اجرت مانعی ندارد .
است پس میبينيم كه چيزی در گذشته واجب نبود ، امروز واجب است ، چطور
شده ؟ زمان عوض شده است زمان كه عوض شده ، حكم اسلام هم عوض شده ؟ خير
، حكم اسلام اين است : " طبابت واجب است و هر چه هم كه برای طبيب
لازم است ، واجب است " ، در زمانهای مختلف آن " هر چه لازم است "
تغيير میكند ، وظيفه هم به همين اندازه تغيير میكند .
برويم سراغ مسائل ديگر نظير اقتصاد وجود يك عده افرادی كه اقتصاد
مسلمين را بچرخانند [ ضروری است ] مثلا بدون شك تجارت به طور كلی -
يعنی وساطت برای نقل كالا از توليد كننده به مصرف كننده - حال به هر شكل
میخواهد باشد ، واجب است زمانی آن مقداری كه مورد نياز مسلمين بود ، با
همان تجربيات عادی هم به دست میآمد يك روز ديگر آن نيازی كه مسلمين
دارند ، با اين معلوماتی كه كسی پيش دست بابايش كار كرده باشد ، به
دست نمیآيد ، حتی بايد معلومات رياضی به دست آورد تا بشود در دنيای
امروز ، اقتصادی را چرخاند ، بنابراين امروز انجام دادن آن واجب كفايی ،
مشروط به فرا گرفتن يك سلسله معلومات بسيار زيادی است ، پس بايد آن
معلومات را به دست آورد .
مثال ديگر : قرآن میگويد : " « اعدوا لهم ما استطعتم من قوش و من رباط
الخيل »" در مقابل دشمن تا آخرين حد امكان نيرو تهيه كنيد زمانی بود كه
چهار تا آهنگر میتوانستند آن وسائل نيرو را با همان معلومات تجربی زمان
خودشان تهيه كنند ، ولی يك زمان ديگر انجام اين وظيفه معلومات بسياری
میخواهد ، علم ساختن بمب اتمی هم لازم است ، پس برای آنكه آن وظيفه
انجام داده شود واجب است كه اين [ مبحث ] هم خوانده شود [ شايد بگوييد
] مگر پيامبر گفت
بحث ما در جلسه پيش منتهی شد به اينجا كه قوانين اسلامی با تغييرات و
تحولات زمان چگونه میتواند هماهنگی داشته باشد ، تا چه رسد به مساله
راهنمايی [ زمان ] ؟ قانون اسلامی ، طبق خصلت ذاتی خودش ، ثابت و
لايتغير است و زمان و مقتضيات زمان ، متغير و متحول ، چگونه میتواند اين
امر ثابت و لايتغير با آن امر متغير و متحول هماهنگی و انطباق داشته باشد
؟
گفتيم كه بحث ما در دو قسمت است : يكی راجع به قوانين اسلامی كه
میگوييم لايتغير است ، و ديگر راجع به زمان كه گفته میشود متغير است ، و
آيا آن كه میگويند لايتغير است ، يعنی به هيچ معنا تغيير پذير نيست ؟ و
آن چيزی هم كه میگويند " متغير است " آيا صد در صد متغير است ؟ يا نه
، در آنچه كه میگوييم " متغير نيست " عناصر متغيری وجود دارد و در آن
چيزی هم كه میگوييم " متغير است " عناصری لايتغير وجود دارد و به همين
دليل است كه
ايندو میتوانند با يكديگر هماهنگی داشته باشند .
بحث ما راجع به قوانين اسلام بود قدر مسلم آنچه كه در قوانين اسلام
امكان ندارد ، تغيير به معنی نسخ است ، يعنی اسلام قانونی را وضع كند و
بعد اين قانون بلا مورد بماند ، به اين معنا كه وضع زمان آنچنان تغيير كند
كه اجبارا اين قانون بايد نسخ بشود آنچه كه اسلام نمیپذيرد اين است كه
قانونش نسخ بشود ولی " تغيير " اعم از " نسخ " است ، نوعی بلكه
انواعی تغيير هست كه در متن خود قانون اسلام پيش بينی شده است ، خودش
دستور داده و به تعبير ديگر به طور خودكار خود قانون متغير میشود ، نه
اينكه نيازی داشته باشد كه قانون ديگری بيايد جای آن را بگيرد اين [
مطلب ] غير از مساله نسخ است و در سيستم قانونگذاری اسلام چنين چيزی
هست ، چنين عنصر و بلكه عناصری وجود دارد كه به موجب آنها خود قانون در
داخل خودش تغيير میكند بدون اينكه نيازی به نسخ وجود داشته باشد ، و در
واقع خودش ، خودش را عوض میكند و تغيير میدهد برای اين موضوع روی چند
مطلب تكيه كرديم كه تكرار نمیكنيم چون میخواهيم بحثی را كه آقای مهندس
كتيرايی عنوان كردند مطرح كنيم ناچار اشاره ای به سخن گذشته میكنيم .
عرض كرديم يكی از جهات اين است كه اسلام در اساس قانونگذاری ، روی
عقل تكيه كرده است ، يعنی عقل را به عنوان يك اصل و به عنوان يك مبدا
برای قانون به رسميت شناخته است و لهذا شما میبينيد فقهای ما اين مطلب
را به طور قطع قبول كرده اند ، يعنی مساله ای است مورد اجماع و اتفاق :
وقتی كه پرسيده میشود مبادی استنباط احكام چيست ؟ میگويند : " چهار چيز
است : كتاب ( قرآن ) ، سنت ( قول و عمل پيغمبر و يا ائمه اطهار كه آن
هم باز از سنت
پيغمبر كشف میكند ) ، اجماع ( اگر در جايی از كتاب و سنت چيزی نبود ،
ما به دليل اجماع كشف میكنيم ) و عقل " و اين خيلی عجيب به نظر میرسد
كه در دينی در مبادی استنباط ، عقل را در رديف كتاب آسمانی قرار بدهند
، بگويند اين مبادی چهار چيز است و يكی از آنها عقل است اين اولا متضمن
اين مطلب است كه آن دين به تضادی ميان عقل و كتاب آسمانی و سنت معتقد
نيست ، و اگر معتقد به اين تضاد بود ، محال بود كه آن را در عرض اين
قرار بدهد ، بلكه آن طوری رفتار میكرد كه در بعضی اديان ديگر هست كه
میگويند : " دين فوق عقل است و عقل حق مداخله در مسائل دينی را ندارد
" ، از آنجا كه تضادی ميان عقل و آنچه كه خود دارند احساس میكنند ،
ناچار میگويند عقل حق مداخله ندارد .
اينكه فقه اسلامی عقل را به عنوان يك مبدا برای استنباط میشناسد ، چيزی
است كه راه را باز كرده است چگونه راه را باز میكند ؟ ريشه اش اين
است كه میگويند : " احكام اسلامی ، احكامی است زمينی يعنی مربوط به
مصالح بشريت " تعبير فقها اين است كه احكام ، تابع مصالح و مفاسد
واقعی است ، يعنی واجبها تابع مصلحتهای ملزمه برای بشر است و حرامها
تابع مفسده های ملزمه ، اگر اسلام چيزی را گفته " واجب است " به اين
دليل است كه يك مصلحت ملزمه ای در كار بوده ، و اگر چيزی را گفته "
حرام است " به دليل يك مفسده بسيار مهمی است فقها میگويند آن مصلحتها
و مفسده ها به منزله علل احكامند .
حال اگر در جايی ما بدون آنكه در قرآن يا سنت چيزی داشته باشيم ، به
حكم عقل ، مصلحت يا مفسده ای را كشف كنيم ، به حكم آن آشنايی كه با روح
اسلام داريم - كه اگر مصلحت مهمی
باشد اسلام از آن صرف نظر نمیكند و اگر مفسده مهمی باشد اسلام اجازه
نمیدهد - فورا به حكم عقل ، حكم شرع را كشف میكنيم اسلام دينی است كه
اعلام كرده : " ما از مصلحتها و مفسده های مهم نمیگذريم " امروز عقل ما
( كه البته علم هم - يعنی علمی كه كشف میكند - عقل است ، هر چه علم
كشف میكند برای عقل انسان هم روشن میشود ) مصلحت را كشف كرده ، پس
لزومی ندارد كه در قرآن و سنت دليلی داشته باشيم ، اينجا حتما شما بايد
بر اساسش فتوا بدهيد عقل ، اين مفسده را كشف كرده ، حتما بايد بر اين
اساس فتوا بدهی پس چون احكام تابع مصالح و مفاسد نفس الامری هستند و
اين مصالح و مفاسد هم غالبا در دسترس ادراك عقل بشر است ، پس عقل بشر
هم نمیتواند خودش قانون اسلام را كشف كند اگر بگوييد : " چنانچه اسلام
چنين چيزی میخواست ، خودش میگفت " ، میگوييم : چه میدانی ؟ شايد گفته
و به ما نرسيده و لزومی هم ندارد كه گفته باشد وقتی كه همين قدر به ما
گفته " عقل خودش يك حجت است " ، " خداوند دو حجت دارد : حجت
ظاهری و حجت باطنی ، حجت ظاهری ، پيغمبران اند كه عقل خارجی هستند و
حجت باطنی ، عقل است كه پيغمبر درونی است " ، همين برای ما كافی است
اين همان چيزی است كه خود اسلام گفته است .
به دنبال اين مطلب مساله ديگری پيدا میشود كه فقها آن را طرح كرده اند
و آن اين كه : " شما كه اين قدر برای عقل شخصيت و استقلال قائل شديد ،
اگر در جايی كتاب و سنت به طور صريح و قاطع دستوری داد و عقل به طور
صريح و قاطع ضد آن را گفت ، چه میكنيد ؟ " جواب میدهند كه اين فقط "
اگر " است ، شما نشان
بدهيد كجا چنين چيزی هست بله ، يك وقت هست كه ظاهر قرآن و سنت - نه
نص قاطع آنها - مطلبی را میگويد و عقل به طور قاطع بر ضدش میگويد ولی
ظاهر قرآن غير از نص قرآن است خود حكم عقل ، دليل بر اين است كه آن
ظاهر مقصود نيست ما از ظاهر قرآن و سنت به حكم دليل قاطع عقل ، دست بر
میداريم اين ، تعارض قرآن و عقل نيست .
گاهی اوقات نص قرآن يا نص سنت است و يك دليل ظنی عقلی ، يك
تخمين عقلی ، يك حدس عقلی ، شما آن را معارض قرار میدهيد میگويند
تخمين و ظن و گمان ، نه ، آنجايی كه حكم عقل به مرحله قطعی رسيده باشد
اما اين كه بگوييد جايی را پيدا كنيم كه قرآن يا سنت به طور قاطع - كه
هيچگونه هم تاويل پذير نيست - چيزی را گفته است و عقل به طور قاطع بر
ضدش میگويد ، اين فقط يك " اگر " است كه وقوع ندارد شما بياييد
مثالش را به ما نشان بدهيد اين مساله هم به همين شكلی كه عرض میكنم در
كتب فقها مطرح شده است و فقها تا اين حد پيشروی كرده و جلو رفته اند .
بنابراين اگر در جايی مقتضيات زمان عوض شد به طوری كه برای علم و عقل
صد در صد ثابت شد كه مصلحت اين طور تغيير كرده ، [ فقها ] میگويند :
معنايش اين است كه زير بنای حكم تغيير كرده وقتی زير بنای حكم تغيير
كرد ، خود اسلام [ تغيير حكم را ] اجازه میدهد ما در اسلام نداريم كه گفته
باشد يك چيزی برای ابد رو بناست يا برای ابد زيربناست و عقل بگويد
اينجا زيربنا تغيير كرد اگر داريد ، مثالش را ذكر كنيد ، ببينيم چه
مشكلی است تا آن را حل كنيم پس عقل عاملی است كه مناطات احكام را -
البته نه در همه جا بلكه در مواردی - كشف میكند ، در مواردی به ملاكات
احكام پی میبرد و علل احكام را كشف میكند و آن علل گاهی تغيير پيدا
میكنند ، اينجا به اين منشا و مبدا تشريع اجازه داده میشود كه كار خودش
را انجام بدهد كه در واقع كار جدايی نكرده ، روح اسلام را كشف میكند اين
هم كه گفته اند " كل ما حكم به العقل حكم به الشرع " - كه يك قاعده
قديمی است و مال امروز نيست كه بگوييم تازه اين مساله مطرح شده -
منظورشان همين است واقعا اگر در جايی به طور قاطع ملاكی كشف بشود ، شرع
هم هماهنگی دارد ، يعنی از اينجا بايد كشف كنيد كه شرع هم همين است از
آن طرف هم كه گفته اند " كل ما حكم به الشرع حكم به العقل " مقصودشان
اين است كه اگر در جايی شرع به طور قاطع حكمی كرد ، از باب اين كه
میدانيم در اسلام سخنی به گزاف گفته نمیشود ، عقل به طور اجمال میگويد :
اينجا يك ملاكی وجود دارد ، گر چه من هنوز تشخيص نداده ام ولی وجود دارد
، بی منطق نيست بعد از آشنايی عقل به اينكه اسلام بدون ملاك و مناط و
منطق حرفی نمیزند ، همين قدر كه شرع چيزی گفت ، عقل هم اجمالا میگويد
اينجا يك منطقی وجود دارد ، حال اگر من هنوز كشف نكرده ام ، بايد تامل
و دقت كنم .
اين يكی از چيزهايی است كه [ تكليف ] فقيه را با مقتضيات متغير [
مشخص میكند ] و آنجا كه مصالح بشريت تغيير میكند و چيزی را ايجاب
مینمايد ، دست فقيه را باز میكند .
در نوشته ای كه آقای مهندس كتيرايی فرستاده اند ، چند مطلب آمده كه
من در اطرافش توضيحاتی میدهم مطلبی را به عنوان مقدمه گفته اند - كه ما
آن را به صورت كامل تری در جزوه های " اسلام
و مقتضيات زمان " ( 1 ) طرح كرده ايم - ايشان میگويند :
" رابطه انسان با طبيعت و رابطه انسان با انسان ، به شدت در حال
تغيير است و اگر قوانين بخواهد در بين مردم حاكم باشد ، يا بايد متغير
بوده و يا اقلا قابليت انعطاف و تطابق با محيط و زمان داشته باشد " .
اگر قوانين اسلامی را از اين حيث تقسيم كنيم چهار دسته است : پاره ای
از قوانين مربوط به رابطه انسان با خداست كه اسمش عبادت است رابطه
انسان با خدا ، شايد ساده ترين روابط باشد ، يعنی تغييرات زمان و
مقتضيات متحول زمان در هر ناحيه تاثير دارد باشد ، در اين ناحيه يا
تاثير ندارد يا خيلی كم در شكلش تاثير دارد رابطه ای كه انسان با خدای
خودش بايد داشته باشد ، رابطه ای يكسان است ، يعنی اين جور نيست كه
ارتباطی كه مردم هزار سال پيش میبايست با خدا داشته باشند كه مثلا بايد
اخلاص داشته باشند ( « و ما امروا الا ليعبدوا الله مخلصين له الدين ») (
2 ) ، فقط خدا را پرستش كنند و غير او را نپرستند ، [ امروز به گونه
ديگری بايد باشد ] آيا مثلا در عصر اسب و شتر و الاغ ، اين حكم صحيح بود
كه بشر تنها خداپرست باشد و به هيچ وجه مشرك نباشد و در خداپرستی اخلاص
داشته باشد ، اما در عصر هواپيما اين حكم تغيير میكند و بايد دستی در آن
برد ؟ نه البته شكل عبادت خود به خود عوض میشود خود اسلام هم برای شكلها
تغيير قائل شده ، [ مثلا در مورد ] نماز میگويد
پاورقی :
. 1 [ اين جزوه ها به صورت جلد اول اين كتاب منتشر شده است ] .
. 2 بينه / . 5
در مسافرت يك جور [ خوانده شود ] و در حضر جور ديگر .
[ مثال ديگر برای اين دسته از قوانين اسلامی ( عبادات ) ] روزه است
انسان روزه میگيرد برای اين كه تقوا در او نيرو بگيرد ( به تعبير قرآن "
« لعلكم تتقون »" ، و امثال اينها .
دسته دوم دستورهايی است كه مربوط است به رابطه انسان با خودش ، كه
اصطلاحا " اخلاق " ناميده میشود ، اين كه انسان خودش برای خودش چگونه
بايد باشد ؟ اخلاق شخصی و فردی انسان چگونه [ بايد باشد ] ؟ انسان خودش
را چگونه بايد بسازد ؟ و به عبارت ديگر غرايزش را چگونه بايد تنظيم كند
؟ آيا خوب است بر هوای نفسش مسلط باشد يا نه ؟ [ و خلاصه ] آنچه كه
قرآن آن را " تزكيه نفس " مینامد ( « قد افلح من زكيها و قد خاب من
دسيها ») ( 1 ) .
نوع سوم مربوط است به ارتباط انسان با طبيعت ، يعنی ارتباط انسان نه
با خودش و نه با خدا ، بلكه با خلق خدا ، آن هم غير از انسانهای ديگر ،
اينكه رابطه انسان با زمين ، با گياهها ، با حيوانات چگونه و بر چه
اساس بايد باشد ؟
قسم چهارم كه از همه مهمتر و بيشتر مورد توجه و دستخوش تغيير و تحول
است ، رابطه انسان با انسان ، يعنی قوانينی كه مربوط است به روابط
انسانها با يكديگر ، كه خيلی تغيير میكند چون جامعه متغير و متحول است
اين است كه میگويند " رابطه انسان با انسان متغير است ، پس قوانين هم
بايد متغير باشد " .
بدون شك همين طور است و ما هم اجمالا قبول داريم كه قوانين مربوط به
روابط انسانها با يكديگر بايد قابليت انعطاف داشته
پاورقی :
. 1 شمس / . 9
باشد ، ولی نه به اين سادگی كه " چون رابطه انسان با انسان متغير است ،
قانون هم بايد متغير باشد " ، به اين كليت درست نيست .
" قوانين عبارت است از : " حقوق " و " تكاليف " ، يعنی بايد ها
و وظايفی كه افراد نسبت به يكديگر دارند آن تغييراتی كه در روابط
انسانها با يكديگر ايجاد میشود ، يك سلسله تغييراتی است كه در آن مثلا [
كيفيت ] ارتباط انسانها با هم عوض میشود ، ولی اين ربطی به حقوق و
تكاليف ندارد مثلا انسانها بايد با يكديگر در تماس باشند زمانی بود كه
تلفن و تلگراف نبود ، وقتی میخواستند حرفشان را به يكديگر برسانند چه
زحمتی بايد متحمل میشدند ! حالا با چه سرعتی مردم از اين گوشه شهر به آن
گوشه شهر ، از اين شهر به آن شهر ، بلكه از اين مملكت به آن مملكت با
يكديگر ارتباط پيدا میكنند يا مثلا در گذشته اگر كسی از شهر خودش با يك
ترسی میخواست به نجف برود ، مجبور بود كه لااقل ده سالی آنجا بماند ،
چون اگر میخواست با آن زحمت به شهر خودش برگردد و دو مرتبه بيايد ،
كار بسيار فوق العاده ای بود ، ولی حالا ممكن است كسی برود نجف درس
بخواند ، سالی شش مرتبه هم بيايد و به كارهای شخصی خودش رسيدگی كند .
شكی نيست كه [ كيفيت ] ارتباط انسانها با يكديگر خيلی تغيير كرده ،
ولی آيا جوری تغيير كرده كه حقوق انسانها را نسبت به يكديگر و وظايف و
تكاليف را عوض بكند ؟ ما اين را بايد بحث بكنيم ، ما بايد آن مواردی
را كه روابط انسانها با يكديگر به حكم پيشرفت علم و تمدن جبرا عوض شده
و [ فرضا ] آن پيشرفت در ارتباطات سبب شد كه حقوق و وظايف تغيير كند
در اينجا طرح بكنيم ، چون اسلام نيامده كه راجع به مطلق ارتباطات انسانها
با
يكديگر سخن بگويد ، بلكه آمده حقوق و وظايف انسانها نسبت به يكديگر را
بيان كند شما بگوييد آن تغيير ارتباطاتی كه منشا تغيير وظيفه و تغيير
حقوق و تغيير قانون میشود ، چيست ؟ به اين كليت [ كه مطرح كرده اند ]
قبول نداريم .
قبلا عرض كردم كه ما بايد برويم دنبال مثالها و موارد مثلا آيا درست
است كه كسی مطلب را به اين صورت طرح كند ، بگويد : " به حكم اين كه
روابط اجتماعی تغيير كرده است ، حقوق خانوادگی هم طبعا تغيير میكند ، و
بايد هم تغيير بكند ، وظايف هم بايد تغيير كند " چطور ؟ بگويد : مثلا در
زندگيهای قديم برای والدين حق زيادی بر عهده فرزندان گذاشته بودند و
متقابلا وظايف زيادی بر عهده والدين نسبت به فرزندان اين حقوق و وظايف
در جامعه ديروز لازم و درست بود ، زيرا ادامه و پرورش نسل جز در محيط
خانوادگی ممكن نبود ، حكومت يا وجود نداشت ، يا اگر وجود داشت تكامل
پيدا نكرده بود ، اينجا بود كه میآمدند تمام حقوق فرزند را به عهده پدر و
مادر میگذاشتند ، شير دادن به عهده مادر و نفقه دادن به عهده پدر ، اگر [
والدين از هم ] جدا شدند ، چنانچه بچه دختر باشد ، تا سنين هفت سالگی در
حضانت مادر است و بعد بايد در اختيار پدر [ قرار بگيرد ] ، و چه حقوق
زيادی پدر و مادر به عهده فرزندان پيدا میكنند : وقتی اينها پير شدند ،
اگر نداشته باشند ، واجب النفقه فرزندان هستند و فرزندان بايد آنها را
اداره كنند اين مطلب در زندگيهای قديم درست بود ولی امروز كه زندگی
تكامل پيدا كرده ، اين حقوق و وظايف از محيط خانوادگی به اجتماع بزرگ
منتقل میشود ، دولت جانشين پدر و مادر میشود و بهتر از پدر و مادر هم
انجام میدهد در قديم كه میگفتند پدر و مادر بايد فرزند را بزرگ
كنند تا وقتی كه به حد بلوغ و تزويج برسد [ برای اين بود كه ] غير از پدر
و مادر ، مقام ديگری نبود ، ولی امروز با بسط و توسعه ای كه كارهای
حكومتی پيدا كرده ، اگر لازم باشد پدر و مادری باشند و خانواده ای تشكيل
بشود و فرزندان اختصاصی وجود داشته باشند - فرضيه ديگری هست كه اساسا
تشكيل خانواده لازم نيست - بايد بچه را همينكه متولد شد ، در اختيار
مؤسسات علمی بگذارند و وقتشان را به بچه بزرگ كردن تلف نكنند ،
بگذارند دولت بزرگش كند وقتی كه دولت او را بزرگ كرد تمام حقوقی كه
والدين به عهده دارند ، میشود مال دولت ، آن وقت قانون بايد همان
حرفهايی را كه قبلا میگفت بگويد [ از قبيل اين ] كه اطاعت والدين واجب
است ( « و قضی ربك الا تعبدوا الا اياه و بالوالدين احسانا فلا تقل لهما
اف ») ( 1 ) اما همه اينها بايد به مربی امروزش ( دولت ) گفته شود :
دولت به گردن تو حق دارد ، در مقابل دولت نبايد " اف " بگويی ،
اطاعت او واجب است ، همان طور كه در گذشته میگفتند اطاعت والدين
واجب است وقتی هم [ فرد ] بزرگ شد ، هيچ وظيفه ای نسبت به والدينش
ندارد كه بخواهد نفقه آنها را بدهد ، باز هم اگر وظيفه ای باشد به عهده
دولت است " .
اگر چنين مثالهايی بياورند ، جای بحث است كه ما بگوييم آيا واقعا اين
طور است ؟ يعنی آيا بعد از آن كه اجتماع تكامل پيدا كرد ، اين ، كار
صحيح و درستی است كه بچه ها از محيط خانواده خارج شوند و در اختيار
دولت گذاشته شوند ، يا اين كه نه ، اين كار اساسا غلط است ؟ كما اين كه
الان ما [ اين طور ] معتقديم ، يعنی زندگی خانوادگی - كه يك زندگی طبيعی
است - و پرورش
پاورقی :
. 1 اسراء / . 23
فرزند در دامن والدين ، اصلی است كه بايد برای هميشه باقی بماند اما اگر
به حكم عقل و علم صد در صد بر ما ثابت شود كه مصلحت بشريت ايجاب
میكند كه فعلا آن جور نباشد ، هيچ مانعی هم ندارد كه همان حرفها را بزنيم
در آن صورت حقوق والدين كمتر میشود ، اسلام هم كه گفته ، در آن شرايط
گفته است ، شرايط كه تغيير كرد ، [ تغيير قوانين ] مانعی ندارد ولی ما
اين مطلب را بايد از اساس مطالعه كنيم كه آيا حرف درستی است يا نه ؟
اين بحثی كه آقای مهندس طرح كردند ، بحث خوبی است ولی يك مقدار
بايد آن را بسط داد كه قوانين اسلام چهار دسته است : يك دسته به روابط
انسان با خدا مربوط است ، دسته ديگر به روابط انسان با خود ، دسته سوم
به روابط انسان با طبيعت ، و دسته چهارم به روابط انسان با انسان ، و
همين جور علی الاميال نگوييم " چون دنيا متغير است ، همه چيز تغيير
میكند " بايد ببينيم چه تغييرات جبری و لازم و ضروری در جهان به وجود
آمده است كه ايجاب میكند ما در ارتباطمان با خدا يا با خودمان يا با
طبيعت و يا با انسانها تجديد نظر كنيم ، [ و گرنه ] ما به اين كليت
قبول نداريم قبلا هم گفتيم بايد برويم دنبال موارد و مصاديق و جزئيات .
ما در جلسه پيش طرح كرديم كه به گفته فقها " وضع احكام اسلامی از نوع
قضايای حقيقيه منطق است نه از نوع قضايای خارجيه " خلاصه مطلب اين است
كه اسلام به افراد كار ندارد ، بلكه حكم را روی حيثيات و عناوين كلی
میبرد و اين كار نوعی قابليت انعطاف ايجاد میكند .
مساله دومی كه ايشان ذكر كرده اند اين است كه میگويند :
" آنچه مورد گفتگو و ترديد است ، مفاهيم كلمات و در نتيجه مفاهيم
قضاياست كه به تناسب زمان در حركت و تحول است مفاهيم در تغير و تحول
است و در نتيجه شكل قضايا را نيز ثابت و لا يتغير حفظ نمیكند " .
میگويند شكل قضايا تغيير نمیكند ، ولی مفهوم قضايا تغيير میكند وقتی كه
مفهوم قضايا فرق كرد ، شكل قضيه به تبع مفهوم تغيير میكند .
" فی المثل دزدی و تجاوز به مال غير در هر حال نكوهيده و محكوم است
" .
اين شكل قضيه دزدی نبايد بشود میگويد اين ، تغيير نمیكند هيچوقت در
هيچ جايی شكل قضيه عوض نمیشود ، يعنی زمانی نخواهد آمد كه بگويند دزدی
خوب است ، ولی خود مفهوم تغيير میكند ، يعنی اينكه " دزدی چيست ؟ "
تغيير میكند پس دو جور تغيير است : يك وقت ما میگوييم اسلام میگويد
دزدی محكوم است و دست دزد بايد بريده شود ، زمانی نخواهد آمد كه بگويند
دزدی خوب است ، ولی اينكه " دزدی چيست ؟ " تغيير میكند ، در زمانی
يك معنی میدهد و در زمان ديگر معنی ديگر .
" اما دزدی چيست ، با پيشرفت زمان و تكامل انسان و بر حسب استنباطی
كه فرهنگهای مولود رژيمهای سياسی و اقتصادی مختلف از آن میكنند ، مختلف
است يكی از بزرگان مكتب اقتصادی متمايل به چپ و مرام اشتراكی میگويد
" مالكيت يعنی دزدی " ، در حالی كه در مكتب سرمايه داری ،
دزدی فرع بر شناختن اصل مالكيت است و بعد از قبول آن میتواند مفهوم
پيدا كند " .
شكل قضايا تغيير نمیكند ولی به اصطلاح مفهوم موضوع قضايا و مفهوم محمول
قضايا تغيير میكند مثال هم به دزدی ذكر كرده اند آيا اين حرف درست است
؟ به نظر ما اين حرف - كه خيلی ها هم آن را گفته اند - يك حرف شاعرانه
است ، چون در زمان ما جزو چيزهايی كه خيلی مد است ، مساله تغيير و تحول
است ، هر چه را كه بگوييم " متغير و متحول است " ، مثل اين است كه
حرف نويی گفته ايم ، از جمله اين كه بگوييم : " مفهوم قضايا تغيير
میكند " ما در كتاب اصول فلسفه روی همين مطلب كه طرفداران منطق
ديالكتيك میگويند : " حقيقت متغير است " بحث كرده ايم دو مساله
است : يكی اين كه واقعيت - يعنی دنيای خارجی - متغير است ، ديگر اين
كه حقيقت متغير است ، يعنی قضايای منطقی - كه راست و درست هست -
تغيير میكند اين از آن حرفهايی است كه ما هنوز نتوانسته ايم بفهيم
واقعيت متغير است ، اما حقيقت چگونه میتواند متغير باشد ؟ يعنی يك
قضيه راستی كه بيان میكنيم ، در طول زمان ، خودش تغيير بكند ! ما
میگوييم حقايق ، اگر حقايق اند ، برای هميشه راست اند و اگر حقايق
نيستند برای هميشه دروغ اند بله ، ممكن است بشر چيزی را زمانی حقيقت
بداند ولی بعد بفهمد حقيقت نبوده ، مثلا در گذشته بشر خيال میكرد كه
پيدايش شبانه روز از گردش خورشيد به دور زمين است ، اين را حقيقت
میدانست ، بعد فهميد اشتباه كرده است ، اين معنايش آن نيست كه حقيقت
متغير است " متغير " يعنی يك اصل ثابت هست و تغيير كرده آنچه كه
در گذشته میگفتند ، اصلا حقيقت نبود ، اشتباه بود ، نه اين كه در قديم
حقيقت آن بود و امروز اين معنای " حقيقت متغير است " اين است كه در
گذشته ، آن حقيقت بود ، امروز اين حقيقت است و همان حقيقت خودش
تغيير كرده خير ، در گذشته هم حقيقت آن نبود ، در گذشته هم آن ، باطل
بوده است .
در مثال دزدی ، آيا واقعا مفهوم دزدی فرق میكند يا استنباطها فرق میكند
؟ استنباطها كه فرق میكند ، معنايش اين نيست كه همه استنباطها درست
است ولی " يك درست متغيری " است ، نه ، ممكن است ده استنباط راجع
به يك مفهوم داشته باشيم و يكی از آنها درست باشد ، نه تای ديگر غلط ،
هميشه غلط بوده و هميشه هم غلط خواهد بود ، فقط يكی از آنها درست است
ممكن است ما در يك زمان چيزی را دزدی بدانيم و در زمان ديگر ندانيم ،
ولی يا آنكه در آن زمان دزدی میدانيم درست است و اينكه امروز دزدی
نمیدانيم غلط ، و يا آن زمان كه دزدی میدانستيم غلط بود ، اين زمان كه
دزدی نمیدانيم درست است ، نه اين كه هر دو درست است ولی اين حقيقت
است كه تغيير كرده ، دزدی در گذشته آن بود ، امروز اين شده !
مفهوم دزدی يك چيز است دزدی يعنی " ربودن حق غير " ربودن حق غير ،
اصلی است كه هيچوقت تغيير نمیكند بله ، ممكن است زمانی ما چيزی را حق
غير بدانيم و زمان ديگر ندانيم ، ممكن است آن روز ، غلط استنباط كرده
بوديم و [ استنباط ] امروز درست باشد ، يا برعكس ، يا گاهی خود حق
تغيير میكند ، به اين معنا كه منشا دزدی تغيير میكند ، باز دزدی عوض
نشده ، آن محتوا و ماده هم عوض نشده است .
ايشان میگويند يكی از طرفداران مكتب چپ روها گفته است " مالكيت
دزدی است " من میگويم اصلا چيزی كه هيچوقت نمیتواند مفهوم داشته باشد
همين حرف است ممكن است مالكيت غلط باشد ، اما نمیتواند دزدی باشد ،
چون دزدی يعنی ربودن حق غير اين فرع بر مالكيت است ممكن است بگوييم
مالكيت ، ظلم يا منشا ظلم است و اصلا بی اساس و دروغ است ، ولی
نمیتوانيد بگوييد مالكيت دزدی است ، چون دزدی يعنی سلب حقی كه به غير
تعلق دارد ، يعنی غير ، مالك آن است اگر مالكيت اساسا در هيچ موردی
معنی نداشته باشد - نه فردی و نه اشتراكی - و اساسا هيچكس مالك هيچ
چيزی نباشد ، قطعا دزدی معنی ندارد .
پس اين جور نيست كه مفاهيم قضايا تغيير میكند ، مثلا در يك روز چيزی
دزدی است و در روز ديگر چيز ديگر حال گيرم كه تغيير كند ، اين بهترين
دليل بر اين است كه قانون اسلام عوض نمیشود قانون اسلام گفته دزدی نبايد
بشود شما میگوييد در فلان روز آن دزدی بود و امروز اين بسيار خوب ، ما كه
میگوييم " وضع احكام اسلام به نحو قضايای حقيقيه است " همين جا نتيجه
میدهد اسلام میگويد : " نبايد حق غير ربوده شود " بعد شما میگوييد : "
در هزار سال پيش ، فلان چيز ربودن حق غير بود ولی امروز تغيير كرده ، چيز
ديگر ربودن حق غير است " بسيار خوب ، پس موضوع حكم اسلام تغيير كرده ،
نه خود حكم اسلام اين همان چيزی است كه ما میگوييم اگر چنين چيزی باشد
نظر ما را تاييد میكند و اشكالی برای ما به وجود نمیآورد میگويند :
" مكتبهای مختلف با فرهنگهای مختلف ، استنباطشان از دزدی مختلف
است " .
اشكال در مساله " اسلام و مقتضيات زمان " اشكال همزيستی و هماهنگی دو
شیء است كه در طبيعت خودشان بر ضد يكديگرند ، يكی از اين دو در طبيعت
خودش ثابت و لايتغير است ، و ديگری در طبيعت خودش متغير و سيال و
ناثابت است ، اسلام به حكم اين كه دينی است نسخ ناپذير ، تغيير ناپذير
و جاودانی است ، و از طرف ديگر مقتضيات زمان به حكم اين كه در زمان
قرار گرفته است و هر چه كه در زمان قرار میگيرد - و از آن جمله مقتضيات
و شرايط زندگی بشر - ناثابت و متغير است و به يك حال باقی نمیماند ، [
تغيير میپذيرد ] ، در اين صورت دو چيز كه يكی خاصيت ذاتی اش ثبات
است و ديگری خاصيت ذاتی اش تغيير و تحول است ، چگونه میتوانند با
يكديگر همزيستی و هماهنگی داشته باشند ؟ و بالاتر [ اينكه ] آنكه ثابت
است بخواهد هادی و راهنمای آن چيزی باشد كه متغير است ! در حالی كه اين
ثابت حتی نمیتواند پا به پای
آن متحول باشد ، چون حركتی ندارد ، چگونه میتواند راهنما و هادی آن باشد
؟
اينجاست كه طبعا اين تضاد و تناقض در میگيرد ، يا ثابت بايد متغير
را همشكل خودش بكند ، يعنی زمان را متوقف كند و مانع تغييرات و تحولات
زندگی بشر بشود ، و يا بايد كه اين متغير آن ثابت را همرنگ و همشكل
خودش بكند ، يعنی دائما در آن ، تغييرات و نسخها و اصلاحها و آرايشها و
پيرايشهايی ايجاد كند ، و هيچكدام از اينها واقعا هماهنگی و همزيستی
نيست اين [ بود ] اشكال .
[ در جواب ] به طور اجمال میگوييم نه اسلام - كه میگوييم ثابت است -
به مفهوم مطلق ثابت است كه هيچگونه تغييری در قوانينش وجود ندارد ، و
نه شرايط و مقتضيات زمان به اين شكل است كه غالبا تصور میشود كه لازمه
زمان اين است كه همه چيز تغيير كند ، يعنی در اسلام عناصری ثابت و
عناصری متغير وجود دارد همچنانكه در زمان هم عناصری ثابت و عناصری متغير
[ وجود دارد ] ، عناصری كه بايد ثابت بماند و عناصری كه بايد تغيير كند
و آن تغييرها بايد در كادر آن عناصر ثابت رخ دهد ، و اگر تغييرهای زمانی
در كادر آن عناصر ثابت رخ بدهد ، تغييرات زمان ، پيشروی و تكامل است و
اگر خارج از آن كادر ثابت صورت بگيرد ، تغيير هست ولی تكامل نيست ،
بلكه انحراف و سقوط است .
ما - و هيچكس - زمان را معصوم نمیدانيم و تغييرات اجتماعی را دارای
عصمت تلقی نمیكنيم ، اين جور نيست كه هر جامعه ای خود به خود و به طور
خودكار هميشه رو به پيشرفت و ترقی باشد ، ما هميشه میگوييم " ترقی
اجتماعها " و " انحطاط اجتماعها " ، همين طور كه ترقی اجتماعها در
زمان صورت میگيرد ،
انحطاط اجتماعها هم در زمان صورت میگيرد ، آن هم تغييری است كه در متن
زمان صورت میگيرد پس معلوم میشود كه زمان و جامعه در زمان ، دو گونه
ممكن است تغيير بپذيرد : تغييرهايی كه بايد آنها را " ترقی " ناميد و
تغييرهايی كه " انحطاط " و " سقوط " است .
حتی ممكن است جامعه ای به طور نسبی ثابت باشد ما درباره خيلی از
جامعه ها میگوييم فلان اجتماع اساسا نسبت به چهار قرن پيش تكان نخورده
پس اين جور هم نيست كه هر اجتماعی جبرا و لزوما محكوم به تغيير باشد ،
حال يا در جهت ترقی و يا در جهت انحطاط .
همين مطلب نسبتا بديهی ، مطلب را برای ما به شكل ديگری طرح میكند كه
تغييرات زمان يا در مسير ترقی است ، يا در مسير انحطاط و تنزل ، پس
اين سؤال طرح میشود كه آن مسيری كه مسير ترقی است چيست ، و آن مسيری كه
مسير تنزل است چيست ؟
پس ما يك مسير ترقی داريم ، يك كادری داريم كه اگر اجتماع در آن
كادر تغيير بكند ، ترقی كرده است ، جامعه يك مدار دارد كه اگر در آن
مدار حركت كند ترقی است ، ولی اگر در خارج آن مدار [ حركت كند ] تنزل
است اين همان معنايی است كه ما عرض میكنيم - و بعد هم شرح بيشتری
خواهيم داد - كه زمان هم عناصری ثابت و عناصری متغير دارد مقصود اين
است كه يك سلسله عناصر در زندگی بشر بايد ثابت باشد تا اينكه امكان
ترقی در زندگی باشد تغيير بايد در يك مدار معين و مشخص و در يك جهت
خاص صورت بگيرد تا ترقی باشد و الا ترقی نيست .
بنابراين از آن طرف اگر ما توانستيم ثابت كنيم كه اسلام اصولی دارد كه
آن اصول ثابت است و تغيير پذير نيست ولی در اسلام
جای تغيير هم وجود دارد [ توانسته ايم مساله " اسلام و مقتضيات زمان "
را حل كنيم ، و البته ] معنای اينكه در قانون اسلام تغيير رخ بدهد ، منحصر
به نسخ نيست ، آنچه كه قطعا وجود ندارد ، اين است كه قانون اسلام نسخ
بشود .
همان طور كه وضع قانون اسلام به وسيله ما نبوده است - الهی است -
نسخش هم به وسيله بشر نمیتواند باشد از جنبه الهی هم فرض اين است كه
ضرورت دين اسلام است كه اين دين از طرف خدا منسوخ نخواهد شد .
آن تغييری كه به هيچ وجه امكان ندارد رخ بدهد ، نسخ است ، ولی مگر همه
تغييرات بايد به صورت نسخ باشد ؟ اسلام يك نوع رمزی و يك دستگاه
متحركی در داخل خودش قرار داده كه خودش از ناحيه خودش تغيير میكند نه
از ناحيه كسی ديگر كه مثلا علما بيايند تغيير بدهند ، علما فقط میتوانند
آن تغييرات را كشف كنند نه اينكه تغيير بدهند .
عبارتی است از اقبال لاهوری كه عبارت بسيار خوبی است اقبال از جمله
كسانی است كه توجه فوق العاده ای به مساله اسلام و مقتضيات زمان كرده ،
از هر دو جهت ، يعنی هم متوجه بوده كه اصلا بشريت و تمدن به يك سلسله
قوانين ثابت نياز دارد و بدون آن ، ترقی امكان پذير نيست ، و هم توجه
داشته است كه برخلاف آنچه كه بعضی تصور میكنند ، اين طور نيست كه
قوانين اسلام هميشه يكنواخت و يكجور است و در زمانها و مكانهای مختلف
به يك شكل اجرا میشود .
در كتابی كه به نام احيای فكر دينی در اسلام از او منتشر و ترجمه شده
است - كه كتاب عميقی است - از اجتهاد به " نيروی محركه
اسلام " تعبير میكند در نظر او نيروی محركه اسلام ، اجتهاد است .
اين ، سخن جديدی نيست ، از هزار سال پيش ، ما عباراتی به همين معنا و
مضمون داريم كه علمای اسلام " اجتهاد " را به عنوان " نيروی محركه اسلام
" معرفی كردهاند .
میگويد :
" اجتماعی كه بر چنين تصوری از واقعيت بنا شده باشد ( 1 ) ، بايد در
زندگی خود مقوله های ابديت و تغيير را با هم سازگار كند " .
[ مقصودش اين است كه ] در جامعه بايد اين دو خصوصيت باشد : از يك
جنبه ابديت و ثبات ، و از جنبه ديگر تغيير ، از يك وجهه ثابت و از
وجهه ديگر متغير او معتقد نيست به جامعه ای كه از هر وجهه ای بايد ثابت
باشد و هم معتقد نيست به جامعه ای كه آنچه بر آن حكومت میكند فقط تغيير
باشد و هيچ وجهه ثابت نداشته باشد .
" بايستی كه برای تنظيم حيات اجتماعی خود ، اصولی ابدی در اختيار
داشته باشد ، چه آنچه ابدی و دائمی است ، در اين جهان تغيير دائمی ، جای
پای محكمی برای ما میسازد ولی چون اصول ابدی به اين معنا فهميده شوند كه
معارض با هر تغييرند ، يعنی معارض با آن چيزی هستند كه قرآن آن را يكی
از بزرگترين " آيات " خدا میداند ( كه همان تغيير باشد ) آن
پاورقی :
. 1 [ منظور اقبال از " چنين تصوری از واقعيت " جملات پيشين خودش
است كه میگويد : " چون خدا بنيان روحانی نهايی هر زندگی است ، وفاداری
به خدا ، عملا وفاداری به طبيعت مثالی خود آدمی است اجتماعی كه بر چنين
تصوری ] .
وقت سبب میشوند كه چيزی را كه ذاتا متحرك است ، از حركت باز دارند
شكست اروپا در علوم سياسی و اجتماعی ، اصل اول را مجسم میسازد ( يعنی
اين كه نمیخواهد به هيچ امر ابدی اعتراف كند ) و بی حركتی اسلام در ظرف
مدت پانصد سال اخير ، اصل دوم را " ( 1 ) .
اصل طرح ما اين است كه نه اسلام در ذات خودش به طور مطلق نامتغير
است ( يعنی هيچ جنبه تغيير در آن وجود ندارد ) و نه زمان و شرايط زمان
اين طور است كه جبرا همه چيز در آن تغيير میكند و بايد هم تغيير كند !
نه ، بعضی چيزهاست كه تغيير نمیكند و يا لااقل بايد تغيير نكند ، يعنی ما
بايد جلوی تغييرش را بگيريم و آن را ثابت نگه داريم تا حركت در مدار
آن قرار بگيرد .
ما اول قسمت مربوط به اسلام را عرض میكنيم تا ببينيم در اسلام چه
خصوصياتی هست كه با آنكه نسخ نمیپذيرد و تغييری كه نسخ باشد در اسلام
وجود ندارد ، مع ذلك خود اسلام راه را برای تغيير باز كرده است .
يكی از مسائل اين است : علمای اسلام ( علمای " اصول " اصلی دارند ،
میگويند وضع و تقنين و جعل قوانين اسلامی از نوع " قضايای حقيقيه " در
منطق است ، نه از نوع " قضايای خارجيه " .
منطقيين اصطلاحی دارند [ به نام ] " قضيه " ( 1 ) میگويند : قضيه (
قضايای كلی نه قضايای جزئی و شخصی ) بر دو قسم است :
پاورقی :
. 1 احيای فكر دينی در اسلام ، ص . 169
. 2 وقتی میگوييم " الف ب است " يا " هر الفی ب است " اين را
میگويند " قضيه " .
خارجيه و حقيقيه قضيه " خارجيه " قضيه ای است كه در عين اينكه كلی
است ، ولی از اول يك مجموعه افراد محدود و معينی را در موضوع قضيه در
نظر میگيرند و بعد حكم را برای آن مجموعه افراد در نظر گرفته شده بيان
میكنند مثلا شما میگوييد : " همه مردم ايران زمان حاضر مسلمانند " حال ،
اين مردم مثلا 25 ميليون نفر جمعيت اند يك مجموعه افرادی را در نظر
گرفته ايد و حكم را روی اين مجموعه افراد برده ايد طبعا موضوع محدود
میشود به همين 25 ميليون جمعيت يا مثلا میگوييد : " همه افرادی كه در
اين جلسه نشسته اند بيدارند " حكم رفته روی مجموع محدودی از افراد كه
حكم روی افراد است اينجا ما به جای اينكه يك يك حكم كنيم ، بگوييم
آقای الف ، آقای ب و ، همه را در يك لفظ جمع كرديم و گفتيم " همه
افراد اين جمعيت " اين را میگويند " قضيه خارجيه " .
منطقيين برای قضايای خارجيه ارزش زيادی قائل نيستند ، میگويند قضايايی
كه در علوم مورد استفاده است قضايای خارجيه نيست .
نوع دوم ، قضايای حقيقيه است در قضايای " حقيقيه " حكم روی افراد
نمیرود ، روی يك عنوان كلی میرود چون شما خاصيت را از اين عنوان به
دست آورده ايد ، میگوييد " هر چه كه تحت اين عنوان قرار بگيرد ، الا و
لابد دارای اين خاصيت است " اگر بگوييم : " آيا مقصود ، همه افرادی
است كه در زمان ما موجود است ؟ " میگوييد : " نه ، در گذشته همه هر
چه بوده ، مشمول اين هست " " در آينده چطور ؟ " ، " در آينده هم
همين طور " آنگاه شما میگوييد هر چه كه در عالم ، وجود پيدا كند ، همين
كه مصداق اين " كلی " شد ، بايد اين حكم را داشته باشد و نمیتواند
نداشته باشد ،
غير از آن قضيه اول است كه گفتيم " افرادی كه در اينجا جمعند ، همه
بيدارند " كه درباره همين افراد محدود درست است ، دو ساعت ديگر ممكن
است افراد ديگری اينجا باشند ، نصفشان بيدار باشند ، نصفشان خواب اين
حكم فقط برای اينها صادق بود يا میگوييم " همه مردم ايران امروز
مسلمانند " اين قضيه ، امروز ممكن است صادق باشد ولی دو هزار سال پيش
صادق نبود ، ممكن است دو هزار سال بعد هم صادق نباشد .
ولی يك وقت شما میگوييد " هر مثلثی چنين است " ، وقتی میگوييد "
هر مثلث چنين است " مجموعی از مثلثها را در نظر نگرفته ايد كه بخواهيد
حكم آنها را گفته باشيد ، میگوييد " حكم ، مال مثلث است " میگوييم "
آيا مثلثهای اينجا را میگوييد ؟ " ، میگوييد " اينجا و آنجا ندارد "
" مثلثهای اين زمان را میگوييد ؟ " ، " اين زمان و آن زمان ندارد ،
شامل مثلثهايی است كه در گذشته بوده يا در حال حاضر است و يا در آينده
خواهد بود ، و حتی شامل مثلثهای فرضی هم هست ، يعنی هر چه را كه من فرض
بكنم كه آن ، مثلث است ، در حالی كه آن را مثلث فرض كرده ام ، اين
حكم هم با اين فرض روی آن هست " میگويند حتی شامل افراد فرضی خودش هم
میشود چون اين حكم خاصيتی است كه از " مثلث بودن " پيدا میشود ، اما
حكم مثال اول از " ايرانی بودن " پيدا نشده بود ، ممكن است ايرانی
باشد و مسلمان نباشد ، يا حكم مثال دوم از " اينجا بودن " پيدا نشده
بود ، ممكن است افراد ديگری دو ساعت ديگر اينجا باشند و بيدار نباشند
اينجا حكم ، از مثلث بودن است مثلث ، اين حكم را به دنبال خودش دارد
، اينجا و آنجا و اين فرد و آن فرد ، ديگر در آن نيست حتی مثلث فرضی هم
اين حكم را به همان فرض
داراست اينها را میگويند " قضايای حقيقيه " .
میگويند قضايايی كه در علوم مورد استفاده قرار میگيرد ، همه قضايای
حقيقيه است ، حتی علوم تجربی ، با اينكه علوم تجربی از افراد شروع میكند
، ولی يك مساله در باب علوم تجربی همين است كه از افراد شروع میكند
اما بعد تعميم میدهد و قضيه حقيقيه میسازد كه اين خودش يك مشكلی است
كه چطور میشود در حالی كه تجربه هيچوقت نمیتواند از افراد تجاوز كند ،
ولی عقل انسان محصول تجربه را به صورت يك قانون كلی حقيقی در میآورد كه
شامل افراد گذشته و آينده و حاضر و حتی شامل افراد فرضی میشود ، مثل
اينكه اگر شما آهن را آزمايش كرديد و [ نتيجه را ] به صورت يك قانون
در آورديد ، میگوييد " هر آهنی در حرارت منبسط میشود " ، نمیگوييد "
آهنهايی كه من آزمايش كردم " ، نمیگوييد " آهنهايی كه در زمان ما وجود
دارد " بلكه قانون را به صورت كلی كشف میكنيد ، يعنی خاصيت را برای
طبيعت آهن به دست میآوريد ، بعد میگوييد طبيعت آهن چنين است .
علما معتقد هستند اسلام كه قانون وضع كرده ، به شكل قضايای حقيقيه وضع
كرده ، يعنی طبيعت اشياء را در نظر گرفته و روی طبيعت ، حكمی برده ،
مثلا گفته است ( ( خمر حرام است " يا " گوشت گوسفند حلال است " و يا
" غصب حرام است " .
وقتی میگويد " گوسفند " فقط گوسفند را در نظر میگيرد ، میگويد گوسفند
از آن جهت كه گوسفند است حلال است ، نه اينكه يك عده گوسفند را يك جا
جمع كرده باشد ، بگويد اين گوسفندها حلال است اينها نتيجه اش فرق میكند.
همچنين میگويد دزدی از آن جهت كه دزدی است و مال دزدی از آن جهت كه
مال دزدی است حرام است خاصيت قضايای حقيقيه اين است ممكن است يك
شیء از يك حيث حرام باشد و از يك حيث حلال چطور ؟ يك شیء ممكن است
هم گوسفند باشد و هم دزدی [ آيا در اينجا ] اسلام تناقض گفته ؟ از يك
طرف گفته " گوسفند حلال است " و اين گوسفند است ، و از طرف ديگر
گفته " دزدی حرام است " و اين گوسفند دزدی است ، پس اين بايد هم حلال
باشد و هم حرام ؟ میگوييم اسلام حكم را روی افراد نبرده ، اگر روی افراد
میبرد و میگفت " اين گوسفند " حلال [ است و ] " اين گوسفند " حرام ،
در اين صورت نمیشد كه يك گوسفند هم حلال باشد و هم حرام ، اما چون حكم
را روی " كلی " میبرد ، اين گوسفند [ امكان ] اين را دارد كه هم حلال
باشد و هم حرام ، يعنی اين گوسفند از آن حيث كه گوسفند است حلال است و
از آن حيث كه دزدی است حرام است دو حيثيت مختلف پيدا میكند : از يك
حيثيت حلال است و از يك حيثيت حرام .
وقتی كه جعل احكام به اين شكل شد ، تكليف مجتهد - يعنی طرز استنباط
مجتهد - فرق میكند اگر به نحو قضايای خارجی و فردی و جزئی بود ، اين دو
حكم برايش متعارض بود ، [ يعنی ] اگر روی گوسفندهای بالخصوص دست
گذاشته و گفته بود " اين گوسفند " خوردنش حلال است و بعد میگفت "
اين گوسفند " حرام است ، ما اين دو حكم را متعارض میدانستيم ، ولی
وقتی كه به صورت حكم حيثی و قضيه حقيقيه گفته است ، میگوييم : نه ، او
گفته گوسفند از آن حيث كه گوسفند است حلال است و دزدی هم از آن حيث كه
دزدی است حرام است اين گوسفند الان هم حلال
است هم حرام ، بنابراين اگر كسی بيايد اين گوسفند را تصرف كند ، از آن
جهت كه گوسفند است مرتكب امر حرام نشده ولی از آن جهت كه دزدی است
مرتكب امر حرام شده است .
همچنين میگويند در جايی " تزاحم " پيدا میشود نه تعارض و نه تناقض
، چطور ؟ مثل اينكه گاهی يك شیء در آن واحد هم واجب میشود هم حرام و
اين تناقض هم نيست ، تزاحم است ، يعنی از نظر واضع قانون تناقض نيست
، از نظر آن كسی كه میخواهد عمل كند تزاحم است ، يعنی امكان عمل از او
گرفته میشود ، تكليف عمل بايد روشن شود ، مثل اينكه میگويد تصرف در مال
غير بدون اذن و رضای او حرام است و میگويد نجات يك انسان كه مشرف به
هلاكت است واجب است ، اين دو حكم را به صورت كلی بيان میكند ، يك جا
شما در مقابل اين دو قرار میگيريد : از يك طرف در مقابلتان تصرف در
مال غير بدون رضايت و اذن او واقع شده كه حرام است ، و از طرف ديگر
نجات دادن كسی كه نجات دادنش واجب است قرار گرفته كه واجب است و
اين واجب را فقط وقتی میتوانيد انجام دهيد كه آن حرام را مرتكب بشويد ،
يعنی مثلا وارد زمين غصبی شويد تا غريق را نجات بدهيد مثال ديگر : بدون
شك لمس بدن نامحرم حرام است فرض كنيد شما در كنار دريا قرار گرفته
ايد و میبينيد زنی دارد غرق میشود در اينجا يكی از دو كار را میتوانيد
انجام دهيد : اگر بخواهيد رعايت آن [ اصل ] را بكنيد كه لمس كردن بدن
زن نامحرم حرام است ، نبايد دست به بدن اين زن بزنيد ، ولی اگر بخواهيد
او را نجات بدهيد ، بايد بدن او را لمس كنيد آيا اسلام دو قانون متناقض
جعل كرده ؟ هم گفته است لمس بدن زن نامحرم حرام است و هم گفته نجات
دادن او واجب