در دنباله بحث چهار جلسه پيش راجع به ماهيت تاريخ از نظر قرآن [
مطالبی عرض میكنيم ] البته منظور اين است كه قرآن منطق خودش را در
جريانهای تاريخ بر چه مبنايی گذاشته است ؟ ما در آن جلسه مقداری بحث
كرديم و چون به مطالعات جديدی برخورد كرديم ، ناچار آنها را اينجا ذكر
میكنيم ، اگر چه ممكن است بعضی از مطالب تكراری باشد .
اولين مساله در اينجا اين است كه اساسا آيا قرآن برای جامعه بشری ،
برای اجتماع انسانها شخصيت قائل است يا اين كه نه ، برای اجتماع شخصيتی
قائل نيست و اجتماع در منطق قرآن ، چيزی نيست جز همان افراد ، و قرآن
طرف سخنش فقط افراد است و هدفش هم افراد هستند ، و غير از افراد ،
چيز ديگری را در نظر ندارد و نمیبيند ؟
اگر به اين ديد نگاه كنيد ، هيچ فرقی ميان جامعه انسان و
يك باغ پر از درخت نيست باغ پر از درخت هر چه هست درخت است ،
مجموع درختهاست و هر درختی برای خودش يك دنيای جداگانه دارد ، هر
درختی ارتباط مستقيم با آب و هوا و خاك و نور و حرارت و غيره دارد و
هيچ درختی در سرنوشت درخت ديگر تاثير ندارد ، يعنی مجموع درختها يك
پيكر واقعی - نه قراردادی - به نام " جامعه درختان " نيستند .
آيا انسانها هم از همين قبيلاند كه اگر در مورد انسانها بگوييم : "
بنی آدم اعضای يك پيكرند " فقط يك تعبير شاعرانه كردهايم ؟ يا نه ،
اصلا اين يك واقعيت است ، افراد انسان پيوندهايی واقعی با يكديگر دارند
كه مردمی كه با هم زندگی میكنند ، طبعا و واقعا به صورت يك پيكر در
میآيند و افراد اجتماع واقعا تا حدود زيادی حكم اعضا را پيدا میكنند ،
يعنی استقلالشان تا حدودی محو میشود و تابع آن وحدت و روحی میشوند كه بر
جامعه حكمفرماست .
اگر اين دومی را گفتيم ، آنگاه اين سؤال پيش میآيد كه افراد كه عضو
جامعه هستند و جامعه خودش يك واقعيتی است - نه يك امر قراردادی - و
افراد تا اندازهای استقلالشان را از دست میدهند ، تا چه حد از دست
میدهند ؟ صد در صد از دست میدهند يا يك درصدی دارد ، مثلا بگوييم صدی
پنجاه ؟ البته درصدش را نمیشود معين كرد .
قرآن برای جامعه شخصيت قائل است ، واقعا برای جامعه حقيقتی و واقعيتی
قائل است و افراد را عضو آن واقعيت میداند افراد انسان در حكم درختان
يك باغ نيستند ، بلكه در حكم اعضای يك پيكرند ، چون گذشته از اين كه
مقررات اسلامی بر همين پايه
گذاشته شده است ( يعنی تنها جنبه فردی ندارد ، نمیگويد فرد هيچ ارتباطی
با افراد ديگر ندارد ، بلكه برای اصلاح فرد كه " جزء " هست ، اصلاح "
كل " را لازم میشمارد و هر فردی به خاطر خودش هم كه هست مسؤول آن كل و
آن جمع است ) گذشته از اين جهت ، اساسا در قرآن به همين صورت اين منطق
تاييد شده است و قرآن برای اقوام و به تعبير خودش " امم " ( 1 )
شخصيت قائل است ، يعنی همان طور كه برای فرد حيات و موت قائل است ،
واقعا برای جامعه حياتی و موتی و كانه روحی قائل است ، برای جامعه عمر
قائل است ، همين جور كه عمر فرد زمانی به سر میرسد ، گاهی طولانی است و
گاهی كوتاه است ، عمر يك جامعه هم گاهی طولانی است ، گاهی كوتاه است و
زمانی به سر میرسد ، همان طور كه هر فردی يك شعور خاص به خود دارد ،
جامعه هم يك شعور خاص به خود دارد و شايد به تعبير بالاتر ، همان طور كه
از نظر قرآن هر فردی يك كتاب دارد كه ما اسمش را نامه عمل میگذاريم (
« و كل انسان الزمناه طائره فی عنقه و نخرج له يوم القيامة كتابا يلقيه
منشورا ») ( 2 ) ، يك نامه عمل دارد كه آن ، نامه عمل فردی است ، هر
امت هم يك كتاب مستقل دارد .
اين را بايد عرض كنيم كه ما اين مطلب را بيشتر از تفسير الميزان
استفاده كردهايم و لهذا خود آن تفسير را آوردهام كه بيشتر میخواهم
عبارتهای آن را بخوانم .
ايشان ( علامه طباطبائی ) میگويند علت اين كه مورخين
پاورقی :
. 1 تعبير ملل در قرآن نيامده و تعبير غلطی هم بوده كه اخيرا شايع شده
است .
. 2 اسراء / . 13
اسلامی قبل از هر مورخ ديگری به اين فكر افتادند كه بحثهای اجتماعی را
مطرح كنند و برای هر قومی از آن جهت كه يك قوم است ، حساب مخصوصی باز
كنند و برای هر قوم و ملتی روحی قائل شوند و افرادی مثل مسعودی - در هزار
سال پيش بلكه بيشتر - و بعد ابن خلدون [ در ميان آنها ظهور كنند ،
تعاليم قرآن است ] ، اينها از همين قرآن الهام گرفتهاند فرنگيها هم اين
مطلب را قبول دارند كه جامعه شناسی به عنوان يك علم ، ابتكار اوليهاش
از اروپاييها نيست ، مبتكر اوليهاش را ابن خلدون میدانند البته قبل از
ابن خلدون هم خيلی افراد بودهاند ولی ابن خلدون به صورت كامل تری بيان
كرده است ، يعنی ابن خلدون بوده كه در آن مقدمه خودش تصريح كرده به اين
مطلب كه هيچ دليلی نداريم كه علوم عقلی منحصر باشد به آنچه كه از قديم
به ما رسيده و يونانيان علوم را تقسيم كردهاند به نظری و عملی ، و بعد
علوم نظری را به شعبی تقسيم كردهاند و علوم عملی را به شعبی ممكن است
علوم ديگری باشد كه اصلا خود آن علم را بشر تاكنون نشناخته باشد و خود علم
، جديد باشد ، نه توسعه يك علم اصلا علم ، علم جديدی باشد و مدعی میشود
كه علم جامعه خودش يك علمی است و مثل همه علوم ديگر ، موضوع و هدف و
مبادی و مسائلی دارد و با هيچ علمی فرق نمیكند .
كتابش ترجمه هم شده است و بسيار كتاب پر مغزی است او برای امتها و
ملتها ارتقاءها و انحطاطها قائل است و به حسب تشخيص خودش علل
ارتقاءها و انحطاطها و انقراضها را ذكر میكند او به فرد كار ندارد ، حكم
" امت " و به اصطلاح امروز " ملت " را بيان میكند درست جامعه را
موضوع يك علم مستقل و جداگانه قرار میدهد .
ايشان ( علامه طباطبائی ) میگويند همه اينها از خود قرآن
الهام گرفتهاند ، چون اين قرآن است كه برای اولين بار در تاريخ بشريت
اينچنين برای اقوام ، مستقل از افراد ، شخصيت قائل شد .
در اوائل سوره مباركه اعراف آياتی هست خطاب به بنی آدم به طور كلی :
« يا بنیآدم قد انزلنا عليكم لباسا يواری سوءاتكم ( 1 ) 0
يا بنیآدم لا يفتننكم الشيطان كما اخرج ابويكم من الجنة »( 1 ) ، تا
میرسد به اينجا كه : " « قل انما حرم ربی الفواحش ما ظهر منها و ما بطن
و الاثم و البغی بغير الحق و ان تشركوا بالله ما لم ينزل به سلطانا و ان
تقولوا علی الله ما لا تعلمون » " ( 2 ) خداوند كارهای زشت را - چه
ظاهری و چه باطنی ، چه آنچه كه علنی است و چه آنچه كه مخفی و مربوط به
روان و باطن انسان است - و كارهای بد و طغيانها را و قيامهای بدون حق را
و شرك را و نسبت دادن به خدا چيزی را كه انسان نمیداند ( بدعتها ) همه
را حرام كرده است بعد میگويد : " « و لكل امة اجل فاذا جاء اجلهم لا
يستاخرون ساعة و لا يستقدمون »" (3) برای هر امت و قومی پايانی است .
اصلا خود آن آيه فواحش را كه ذكر میكند ، معلوم است كه میخواهد علل به
پايان رسيدن را ذكر كند از آيات ديگر قرآن [ نيز ] اين مطلب استفاده
میشود [ كه ] هر امتی پايانی دارد و آن وقتی كه
پاورقی :
. 1 اعراف / . 26
. 1 اعراف / . 27
. 2 اعراف / . 33
. 3 اعراف / . 34
پايانش برسد ، يك ذره تخلف نمیكند ، نه لحظهای پيش میافتد ، نه
لحظهای پس ، اينچنين قطعی و ضروری است .
در اين تفسير در ذيل آيه قبل از اين آيات كه خطاب به بنی آدم میگويد
: " ای بنی آدم ! شما در روی زمين زندگی میكنيد و در روی زمين میميريد و
بعد ، از همين زمين هم مبعوث خواهيد شد " میفرمايد مفاد اين آيه اين
است : " ان الامم و المجتمعات لها اعمار و آجال نظير ما للافراد من
الاعمار و الاجال " برای امتها و اقوام هم عمر و اجل است آنچنان كه برای
افراد هست .
آيه ديگر آيه 108 سوره انعام است گفتيم كه میگويند هر قوم هم يك نوع
شعور و يك نوع احساسی دارد غير از احساس فرد و مختصات احساسی يك فرد
شما میبينيد كه هر قوم و ملتی در اثر اين كه با يكديگر زندگی كرده و تحت
تاثير يك گونه علل ( علل طبيعی و جغرافيايی ، علل اجتماعی و علل نژادی )
قرار گرفتهاند ، طبعا همه مردم دارای يك روحيه خاص میشوند كه امروز روی
روحيه ملل تكيه میشود و حتی كتابهايی هم در همين زمينهها به نام " روحيه
ملل " نوشته میشود (1) ، روحيه ملت آلمان ، روحيه ملت فرانسه و غيره .
قرآن در بعضی آيات خودش مطلب را به اين تعبير بيان میكند ، خطاب
میكند به يك مردمی كه عملشان فحاشی است و فحش میدهند ، قرآن نهی میكند
حتی مسلمين را ، میگويد به بتها و هر چيز ديگری كه مورد احترام ديگران
است ، فحش ندهيد ، سب نكيد ، البته نه به آن ملاكی كه امروز میگويند كه
هر چيزی كه بشر
پاورقی :
. 1 [ مانند كتاب روح ملتها ] .
برای آن احترام قائل شد ، خود به خود احترام پيدا میكند ، اگر بتی مورد
احترام بشر شد ، چون بشر به آن احترام میگزارد و بشر محترم است ، پس او
هم بايد محترم باشد ! نه ، چنين اصلی از قرآن استنباط نمیشود ، بلكه
برعكس استنباط میشود : به خاطر توجه دادن به عكس العملش ، میگويد وقتی
كه شما به معبود و مقدسات آنها فحش بدهيد ، آنها هم به مقدسات شما
فحش میدهند ، اصلا فحش را كنار بگذاريد .
در جنگ صفين - در نهج البلاغه است - اميرالمؤمنين ديدند كه اصحابشان
به معاويه و اصحاب معاويه و شايد به بالاترها فحش میدهند ، فرمود : "
« انی اكره لكم ان تكونوا سبابين »" ( 1 ) من خوش ندارم كه شما فحاش و
سباب باشيد ، بلكه برعكس حرف خوب بزنيد ، سخنتان دعا باشد ، بگوييد
خدايا ! ميان ما و اين دشمنانمان اصلاح كن ، آنها را به را خير هدايت كن.
قرآن میفرمايد : " « و لا تسبوا الذين يدعون من دون الله فيسبوا الله
عدوا بغير علم »" ، بعد میگويد " كذلك " ( مثل اين كه اين را به
عنوان يك روحيه كلی از اين مردم تشخيص میدهد ) " « كذلك زينا لكل امة
عملهم ثم الی ربهم مرجعهم فينبئهم بما كانوا يعملون » " ( 1 ) "
اينچنين برای هر امتی كارشان را در احساسشان زيبا قرار میدهيم " حال چرا
اين را به خدا نسبت داده يا نداده ، داستان ديگری است ، ولی اساس
مطلب اين است كه هر امتی عمل خودش را زيبا احساس میكند ، هر امتی اصلا
احساس و دركشان
پاورقی :
. 1 نهج البلاغه ، خطبه . 204
. 2 انعام / . 108
درباره نوع كاری كه آن را پسنديدهاند ، با احساس و درك يك امت ديگر
فرق میكند ، كاری را كه اگر به يك امت ديگر عرضه بداری ، آن را زشت
میداند ، اين امت آن را زيبا میداند ، اين خودش دليل بر آن است كه
گاهی يك امت دارای نوعی احساس و درك میشود كه يك امت ديگر ندارد .
آيه ديگر كه آن هم خيلی عجيب است ، در سوره جاثيه است .
صريح آيه قرآن است كه در قيامت به انسان كتابی عرضه میشود كه در
اصطلاح مذهبی شايع امروز ما " نامه اعمال " میگويند به طور كلی قرآن
دائما اين مطلب را تكرار میكند ، و صرف اين را نمیگويد كه هر چه شما
میكنيد ما میدانيم ، بلكه میگويد هر چه هر فرد بشر انجام میدهد ، در
كتابی ثبت میشود و هيچ كار كوچك يا بزرگی نيست مگر اين كه در آن كتاب
ثبت میشود و وقتی انسان در قيامت محشور میگردد و آن كتاب را به او
عرضه میدارند ، حيرت میكند و میگويد :
" « ما لهذا الكتاب لا يغادر صغيرش و لا كبيرش الا احصيها »" ( 1 ) .
تا اين مقدارش هيچ شك و ترديدی در آن نيست ، حال آن كتاب چگونه كتابی
است ، آيا واقعا كتابی است از جنس كاغذ و افرادی هستند با كاغذ و قلم
، و بعد آن را به دست اشخاص میدهند ، بنابراين افراد باسواد میتوانند
بخوانند و افراد بیسواد نمیتوانند ، و به چه زبانی مینويسند ؟ يا اينكه
آن كتاب ، بيرون از وجود خود انسان نيست و نوشتن اعمال انسان در كتاب
، جز اين نيست كه صورت هر عمل به نحوی در وجود خود انسان باقی
پاورقی :
. 1 كهف / . 49
میماند و وقتی كه وجود انسان از اين حالت اجمال و بساطت خارج و گويی
باز میشود ، تمام اعمال خودش را از اول تا آخر عمر در مقابل خودش و با
خودش و توام با خودش مجسم میبيند در اين دنيا وقتی نگاه میكند ، خودش
را روی خط زمان در زمان حال میبيند و گذشته و آينده از او پنهان است ،
ولی در قيامت يكمرتبه اوست با تمام آنچه كه در همه زمانها انجام داده ،
خودش را با تمام زمانهای خودش و كارهايی كه در زمانها كرده توام میبيند
.
عدهای اين جور استنباط میكنند ، میگويند : "« و نخرج له يوم القيامة
" ( 1 ) " بيرون میآوريم " نشان میدهد كه گويی چيزی در جايی مخفی است
، آن را بيرون میآورند ، و اين جز آنكه از درون خود انسان بيرون كشيده
میشود ، چيز ديگری نيست .
ولی آيا فقط هر فرد از آن جهت كه يك فرد است يك كتاب و نامه دارد
؟ و يا يك امت هم از آن جهت كه يك امت است نامهای دارد ؟
اين آيه چنين میگويد : " « و تری كل امة جاثية »" در روز قيامت در
ابتدای كار ، هر امتی را میبينی در حالی كه روی زانوی خودشان تكيه
كردهاند و اين جور خلاصه به زانو در آمدهاند و منتظرند كه سرنوشتشان به
دستشان داده شود ، بعد میگويد : " « كل امة تدعی الی كتابها اليوم تجزون
ما كنتم تعملون »" ( 2 ) هر امتی به كتاب و نامه خودش خوانده میشود و
به آن امت گفته میشود كه به شما كيفر يا جزا داده میشود همانچه را كه
عمل كرديد ، يعنی جزای شما همان
پاورقی :
. 1 [ اشاره به آيه 13 سوره اسراء ] .
. 2 جاثيه / . 28
عمل شماست .
در اين آيه هم باز ايشان تصريح میكنند كه : " و يستفاد من ظاهر الاية
ان لكل امة كتابا خاصا بها " از اين آيه ظاهر میشود كه هر امت يك
كتاب مخصوص به خود دارد " كما ان لكل انسان كتابا خاصا به " [ همان
طور كه هر انسانی كتابی مخصوص به خود دارد ] .
اين طبعا لازمه آن حرف هم هست ، يعنی اگر بنا شد كه جامعه يك وحدت
واقعی و يك شخصيت واقعی جدا از شخصيت فرد داشته باشد و خودش يك
شخصيت باشد و جامعه صرف " مجموع " نباشد و غير از روح فردی يك روح
اجتماعی نيز بر انسانها حكومت كند ، طبعا بايد آن هم يك كتابی داشته
باشد و نمیتواند نداشته باشد .
آيه ديگر در سوره يونس است كه میفرمايد : " « و لكل امة رسول فاذا
جاء رسولهم قضی بينهم بالقسط و هم لا يظلمون »" ( 1 ) برای هر امتی يك
پيامبری هست ( نه اينكه در ميان هر امتی شخص رسولی هست ، نه ، هر امتی
رسولی دارند كه يا آن رسول خودش در ميان آن امت بوده يا پيامش به آنها
ابلاغ شده ، مثل ما كه رسولمان پيغمبر اكرم است با اينكه خودشان در ميان
ما نيستند ، پيامشان به ما ابلاغ شده ) " « فاذا جاء رسولهم قضی بينهم
بالقسط و هم لا يظلمون »" اينجا میگويند يك نوع حذف و اضماری هست ،
پيغمبرشان میآيد آنها را هدايت میكند ، بعد بعضی مردم قبول میكنند و
بعضی تكذيب میكنند ، و بالاخره به حق در ميان آنها حكم خواهد شد .
بعد میگويد : " « و يقولون متی هذا الوعد ان كنتم صادقين » "
پاورقی :
. 1 يونس / . 47
چون پيغمبر اكرم به كفار قريش میفرمود : من پيامبری هستم در ميان شما و
اگر تكذيبم كنيد ، سنت الهی اين است كه هلاك بشويد ، نه يك فرد ، بلكه
اين جامعهای كه نمیپذيرد ، هلاك شود ، اينها به مسخره میگفتند : " « متی
هذا الوعد ان كنتم صادقين » " حالا هلاك ما كی میخواهد عملی شود ؟ "
« قل لا املك لنفسی ضرا و لا نفعا الا ما شاء الله »" بگو آنچه میگويم به
دست من نيست ، من نيستم كه میخواهم شما را هلاك كنم ، اراده فرد من
نيست ، من حتی مالك ضرر و نفع خودم جز اين كه خدا بخواهد ، نيستم ،
يعنی همه چيز به دست خداست بعد سنت خدا را بيان میكند : " « لكل امة
اجل »" ولی بدانيد كه مشية الله چنين است كه برای هر قومی پايانی هست
، اجلی و عمری هست " « اذا جاء اجلهم فلا يستاخرون ساعة و لا يستقدمون
" آنگاه كه پايان كارشان برسد ، نه يك لحظه جلو میافتد ، نه يك لحظه
عقب .
در اين تفسير عين همين مطلب را اندكی مفصل میگويد كه من مختصرش را
ذكر میكنم .
بحث ما در دو جلسه گذشته درباره اين نظريه بود كه در زمينه تاريخ
ابراز شده است كه نيروی گرداننده جبری تاريخ ، نيازهای اقتصادی بشر است
، نيروهای توليدی جبرا تكامل پيدا میكنند و روابط توليد و توزيع ثروت
تغيير میكند و طبعا بر اساس اينها همه شؤون ديگر زندگی ( از آن جمله
قانون ، فرهنگ ، مذهب ، اخلاق ، هنر و ) جبرا تغيير میكند و نمیتواند
ثابت بماند .
اين مساله را از آن نظر طرح كرديم كه بحث ما درباره " اسلام و
مقتضيات زمان " بود و اين يكی از دلايلی است كه افرادی میآورند برای
اين كه " هيچ قانونی نمیتواند ثابت و جاويد بماند " .
ما میخواهيم دو مطلب را بررسی كنيم يكی اين كه اين تشبيه كه میگويند
" اقتصاد زير بناست " از نظر من اندكی مبهم است ، يعنی دو جور میشود
تفسير كرد و از خود اين تشبيه مقصود را فهميد .
يكی اين كه منظور از " زير بنا " ، " طبقه زيرين سازمان اجتماع "
است سازمانهای مختلف اجتماعی ، در حكم ساختمانی است كه دارای چندين
طبقه است ، يك طبقه ، طبقه زيرين است و طبقات ديگر ، طبقات رويين كه
بر روی اين طبقه ساخته شده است طبقات رويين به طبقه زيرين وابستگی
دارند ولی طبقه زيرين ، آن وابستگی را به طبقات رويين ندارد ، يعنی اگر
تغيير و حركت و انهدامی در طبقه پايين رخ بدهد ، جبرا در طبقات بالا هم
اثر میگذراد ، ولی اگر در طبقات بالا تغيير و انهدامی رخ بدهد ، روی طبقه
پايين اثر نمیگذارد .
آيا مقصود از اين كه " اقتصاد زير بناست " اين است كه رابطه اقتصاد
و ساير مسائل ، از قبيل رابطه طبقه پايين ساختمان با طبقه بالای ساختمان
است ؟ اگر مقصود اين باشد ، اين تشبيه بيش از اين بيان نمیكند كه با
تغيير اقتصاد ، ساير شؤون تغيير میكند اين تشبيه فقط رابطه منفی را بيان
میكند و رابطه مثبت مسائل اقتصادی را با ساير مسائل بيان نمیكند ، يعنی
اين جهت را بيان نمیكند كه همه سازمانهای اجتماعی ، انعكاسی از روابط
اقتصادی است و تمام كيفيات و خصوصياتشان را از اقتصاد دارند ، بلكه
همين قدر میگويد كه اگر سازمانی بنا شد ، با تغيير اقتصاد ، خود به خود
محكوم به تغيير است ، اما اين را كه اصل به وجود آمدنش هم تابع اقتصاد
است يا نه ، بيان نمیكند .
اين تعبير را جور ديگری هم میشود تقرير كرد و آن اين كه مقصود از "
روبنا " آن اصطلاح مخصوص " معماری " است ساختمان يك اسكلت دارد كه
عبارت است از پايهها ( كه مثلا با آجر ، آهن ، سيمان بنا میشود ) ، سقف
و اين جور چيزها ، و يك
روبنا كه بيشتر جنبه زينتی و تفننی دارد ، مثل گچی كه روی بنا میكشند ،
رنگ و روغنی كه میزنند ، نقاشیای كه میكنند ، دكورها و امثال اينها .
اگر منظور اين آقايان از روبنا و زير بنا - كه زير بنا اقتصاد است و
همه چيز ديگر رو بنا - اين باشد ، گذشته از آن جهت كه در تشبيه اول
محكوم بود ( يعنی با خرابی طبقه پايين ، طبقه بالا خراب میشود ، اينجا هم
با خرابی اسكلت ، زينت و همه اين حرفها از بين میرود و به قول سعدی اگر
خانه از پای بست ويران بود ، نقش ايوان ديگر فايده ندارد ) يك مطلب
ديگر هم فهميده میشود و آن اين كه غير از اقتصاد ، هر چيز ديگر جنبه
تفننی و ذوقی و غير ضروری دارد ، يعنی در ميان مسائل زندگی بشر ، يك
سلسله مسائل است كه جزو ضرورتهای زندگی است و آنها خودشان را جبرا بر
بشر تحميل میكنند و حاكم بر بشر هستند و آن ، مسائل اقتصادی است ، ساير
مسائل ، جبری و ضروری و حتمی نيست ، تفننی و ذوقی است ، آنها خودشان را
بر بشر تحميل نمیكنند و نمیتوانند جبرا بر بشر حكومت كنند ، بشر بر آنها
حاكم است پس مسائل اقتصادی ، مسائلی است كه بر بشر حكومت میكند و او
را میگرداند و بشر اجبار دارد كه از آن پيروی كند ، و مسائلی غير از آن
از قبيل قانون ، فرهنگ ، هنر ، اخلاق و مذهب ، مسائلی است كه اگر همه
نبود ، نبود ، اگر بشر يك وقتی از مسائل ضروری خودش فارغ بشود ، به اين
مسائل هم میپردازد ، ولی وقتی از آن مسائل فارغ نبود و ضرورتی پيش آمد ،
هميشه اينها را فدای آن میكند ، بنابراين غير از اقتصاد ، همه چيز را
بايد غير ضروری تلقی كنيم .
درباره " هنر " اين حرف ، خيلی ساده است ، میتوان گفت
كه همين طور است هنر امری است ذوقی و تفننی ، بشر فراغتی داشته باشد به
كارهای هنری میپردازد ، وقتی كه ذهن و خيالش از همه جا فارغ شد ، میرود
سراغ اين جور مسائل ، امام وقتی كه پای ضرورت در ميان باشد ، همه اينها
را طرد میكند آيا فرهنگ هم از همين قبيل است ؟ و خصوصا قانون ، آيا
قانون هم برای بشر يك امر تفننی است يا ضروری ؟
به هر حال اين ، تعبير ديگری است از آن تشبيه اگر چه نسبت به تعبير
اول در اين تغبير نكته اضافهای فهميده میشود ، ولی آن نقصی كه در تعبير
اول بود ، در اين تعبير هم هست نقص تعبير اول اين بود كه صاحبان اين
نظريه میخواهند بگويند كه ساير مسائل پرتو و انعكاسی از مسائل اقتصادی
است ، تنها از جنبه منفی نمیگويند كه با از بين رفتن اينها ، آنها از
بين میروند ، بلكه میخواهند بگويند اخلاق ، هنر ، مذهب و قانون در هر
اجتماعی ، انعكاسی است از روابط اقتصادی آن اجتماع ، به طوری كه اگر
برای يك جامعهشناس بيان كنند كه در فلان جامعه ، اين قانون حكومت میكند
، مردمش چنين اخلاقی دارند ، و مذهبش اين جور است ، او فورا میتواند
زير بنا را نشان دهد ، بگويد : هان ، اين جور اخلاق و هنر و فكر ، نشان
میدهد كه نظام اقتصادی اينها چنين نظامی است ، و متقابلا اگر نظام
اقتصادی جامعهای را برای يك جامعهشناس بيان كنند ، حدس میزند كه
جامعهای كه دارای چنين اقتصادی است ، حتما هنرش هم اين است ، اخلاقش
هم اين است ، قانون و فرهنگش هم اين است ، يعنی تا اين مقدار تبعيت و
وابستگی قائلند ، در حالی كه اين تعبير از آن تشبيه ، از اين نظر مطلب
را نمیرساند ولی لزومی ندارد كه يك تشبيه كه از طرف افرادی ابراز میشود
، مبين تمام
خصوصيات نظرياتشان باشد ، نظرياتشان را در حرفهايشان گفتهاند .
مطلب ديگر كه باز بايد روشن بشود اين است - يعنی ما مطلب را
میشكافيم ، فقط به صورت شقوق ذكر میكنيم - كه چرا چنين است ؟ يعنی اگر
ما اين نظريه را قبول كرديم ، بايد بپرسيم چرا اين جور است ؟ چرا اقتصاد
اصل است و همه چيز ديگر فرع ؟ ريشه اين امر چيست ؟
برای اين امر دو نوع ريشه میشود بيان كرد : يك ريشه ، ريشه روانی است
، بگوييم اين امر از يك خصلت ذاتی روانی بشر نشات میگيرد ريشه ديگر
مربوط به خصلت ذاتی اقتصاد از يك طرف ، و خصلت ذاتی ساير مسائل از
طرف ديگر است ، چطور ؟
اگر بگوييم منشاش خصلت روانی است ، معنايش اين است كه از نظر اين
فلسفه ، انسان موجودی است كه فقط يك غريزه در وجودش اصالت دارد و هيچ
غريزه ديگر اصالت ندارد ، و غريزهای كه اصالت دارد " تلاش برای معاش
" است ، بشر اين جور ساخته شده است ، همان طور كه گياهان يك ساختمان
مخصوص دارند ، حيوانات هم يك ساختمان مخصوص دارند ، ساختمان انسان هم
اين گونه است ، آنچه كه در وجود انسان اصيل است ، تلاش برای معاش است
و هر چيز ديگر با هر رنگ ديگر كه انسان داشته باشد ، روح و باطن و
ريشهاش باز نوعی تلاش برای معاش است ، يعنی ممكن است تجلياتی در
انسان وجود داشته باشد كه آدمی در ابتدا نمیداند كه اين برای چيست ،
خيال میكند كه امر مستقل و جداگانهای است ، ولی اگر آن را بشكافد ،
میبيند اين هم از همان تلاش معاش ريشه میگيرد مثلا انسان رفيقی پيدا
میكند ، در عالم دوستی و رفاقت اين جور خيال میكند كه ما با فلان كس
دوست هستيم ، چرا
دوست هستند ؟ همديگر را دوست داريم و به خاطر اين كه يكديگر را دوست
داريم معاشرت میكنيم ، جلسات تشكيل میدهيم ، به خانه يكديگر میرويم ولی
اگر روان بشر را بشكافند [ معلوم میشود كه ] دوستی هم اصالت ندارد ،
انسان شخصی را دوست دارد كه دوستی او برای معاشش مفيد باشد ، از همان
لحظهای كه دوستی با يك دوست برای معاش انسان مفيد نبود ، تدريجا اين
دوستی رو به خاموشی میرود و بعد از بين میرود ، امور ديگر نيز از همين
قبيل است .
اگر اين حرف را بگويند ، جوابش را كی بايد بدهد ؟ جواب اين را [ علم
] روانشانسی بايد بدهد كه كارش تحقيق درباره غرايز بشر است قدر مسلم
روانشناسی اين نظريه را نمیپذيرد ، علم امروز و روانشناسی امروز اين
نظريه را نمیپذيرد كه در وجود بشر تنها يك غريزه اصيل وجود دارد و آن
همان غريزه تلاش برای معاش است حتی افرادی هم كه افكار مادی دارند ،
منكر اين حرفند .
راسل معتقد است كه سه غريزه در وجود انسان اصالت دارد : يكی همين
غريزه تلاش برای معاش ، و ديگر غريزه جنسی و سوم غريزه برتری طلبی و
قدرت طلبی .
ديگران برای حقيقت جويی در انسان اصالت قائلند ، يعنی معقدند انسان
به حسب سرشت و فطرت ، حقيقت جو ، كاوشگر و علم طلب آفريده شده است
، بنابراين برای علم اصالت قائل هستند ، برای هنر و زيبايی و اخلاق و
مذهب اصالت قائل هستند ، يا اگر نگوييم كه به طور كلی چنين نظرياتی
هست ، لااقل در علم امروز اين مسائل مطرح است و هنوز اينها به يك مرحله
قطعی نرسيده است كه غرايز اصيل بشر چيست ؟ دانشمندترين دانشمندان هم در
اين مسائل
اختلاف نظر دارند ، مثلا بعضی میگويند مذهب يك غريزه اصيل در انسان است
و بعضی میگويند نيست .
پس مطلب به اين سادگی نيست كه ما آن را به صورت يك فلسفه بيان
كنيم و بعد بگوييم : " ليش الا " و غير از اين هم چيزی نيست .
اين مبتنی بر يك مساله علمی است اين آقايان كه خودشان بيش از ديگران
سنگ علم را به سينه میزنند و فلسفه خودشان را يك فلسفه علمی و مبتنی بر
علم میدانند ، پس لااقل مبنای علمی نظريهشان را علم بايد قبول كند ، ولی
علم چنين چيزی را تاييد نمیكند شايد هيچ روانشناسی در دنيا نباشد كه برای
انسان فقط يك غريزه قائل باشد ، غريزه تلاش برای معاش .
ريشه ديگر روانی اين مطلب ، مساله فكر بشر ، و به عبارت ديگر مساله
وجدان ادراكی بشر و وجدان فكری بشر است در انسان نيروی استدلال هست ،
انسان در مسائل استدلال میكند ، از مقدماتی به نتايجی میرسد رسيدن انسان
به نتايج به دو چيز بستگی دارد : يكی اين كه آن مقدمات اوليهای كه آنها
را به عنوان " اصل موضوع " انتخاب كرده ( يا اصول متعارفهای كه آنها
را به كار میبرد ) چه مقدماتی باشد ؟ چون از مقدمات شروع میكند تا به
نتايج میرسد .
ديگر اين كه كيفيت به كار بستن آن مقدمات به چه نحو باشد ؟ " منطق
صوری " برای قسمت دوم است ، يعنی منطق صوری برای اين است كه اگر
انسان مقدماتی داشته باشد ، اين مقدمات را به چه شكل بسازد تا به نتيجه
درست برسد .
در همه علوم ، حتی علوم صد در صد تجربی ، استدلال وجود دارد ، چون
بالاخره انسان در علوم تجربی هم تجاربی انجام میدهد و
بعد محصول تجاربش را به صورت يك اصل كلی در میآورد ، باز در آن
استنباط وجود دارد .
حال آيا قوه فكر و ادراك بشر كه در مسائل استدلال میكند ، تابع چيزی
است يا مستقل است ؟ اين خودش مساله مهمی است آيا قوه فكر بشر و
ريشههای وجدان فكری بشر ، يك نيروی مستقل است يا نه ؟
از همه مسائلی كه انسان در آنها استدلال میكند ، رياضيات روشنتر است
پايه رياضيات يك سلسله اصول متعارفه و اصول اوليه است آن اصول اوليه
كه در فكر بشر پيدا شده است ، چه پايهای دارد ؟ پايهای دارد يا ندارد ؟
ممكن است بگوييد " پايهاش حس است ، ريشهاش حواس بشر است كه در
نتيجه يك سلسله احساسهای مكرر ، سلسله اصولی در فكر و عقل بشر پيدا شده
است " ( ما حالا به اين قضيه كار نداريم كه آيا همه اصول عقلی بشر از
حواس گرفته میشود يا اصولی هم داريم كه از حواس گرفته نشدهاند ؟ )
میگوييم آيا اين اصول كه در عقل و فكر ما در اثر احساسهای مكرر پيدا شده
، ريشهاش همين است يا به نيازهای زندگی بشر و به عبارت ديگر به منافع
و مصالح بشر هم بستگی دارد ؟ مثلا يك روز منفعت ما اقتضا میكند كه 5 x 5
مساوی 25 باشد ، ممكن است در يك جا منفعت ما اقتضا نكند كه 5 x 5
مساوی با 25 باشد ، در آنجا اگر 5 x 5 مساوی 24 باشد منفعت ما بهتر
تامين میشود ، يعنی واقعا اگر منافع ما تغيير كرد ، فكر ما هم درباره اين
جور مسائل تغيير میكند ؟ اين وجدان فكری ما بستگی دارد به منافع ما ؟ به
اغراض و هدفهای ما ؟ يا اينها به هر جا بستگی داشته باشند ، به حوائج و
نيازهای ما بستگی ندارند ؟
يا فرض كنيد در فلسفه میگويند : " دور و تسلسل محال است " ، محال
است كه پيدايش دو شیء متوقف بر يكديگر باشد ، يعنی پيدايش اين ،
متوقف باشد به پيدايش آن و برعكس ، يعنی اين ، وجودی وابسته به وجود
آن و در واقع معلولش باشد و باز آن ، عينا وابسته به وجود اين و معلولش
باشد ، [ و به عبارت ديگر ] اين دو فرد هر دو هم علت يكديگر باشند ، هم
معلول يكديگر ، نه اينكه از جنبهای يكی علت باشد و ديگری معلول ، و از
جنبه ديگر بر عكس ، آن ، دو جنبه میشود [ و مانعی ندارد ] .
اين ، يك چيزی است در فكر بشر فكر بشر در اين جور مسائل استقلال دارد
، يعنی تابع خواستها و مصالح و رژيم زندگی و اين چيزها نيست بهترين
دليلش همين است كه میبينيد در علوم ( فيزيك ، رياضی ، علوم فضايی )
دانشمندان شوروی و چين كه در رژيم خاصی زندگی میكنند - رژيمشان اشتراكی
است و نظام زندگيشان يك نوع نظام است - و دانشمندان آمريكايی كه در
رژيم ديگری درست مغاير با اين رژيم و ضد اين رژيم زندگی میكنند ، در
لابراتوارهايشان وقتی كه میخواهند مسائل را مطالعه كنند ، با دو عينك
مختلف نمیبينند كه چون در دو نظام زندگی میكنند ، او با يك عينك
میبيند و يك جور استنباط میكند ، و اين با عينك ديگری مطالعه میكند و
جور ديگری استنباط میكند !
البته هيچ مانعی ندارد كه متد علمی اين با متد علمی آن مخالف باشد ،
كما اين كه مانعی ندارد در دو دانشگاه آمريكا دو متد علمی باشد ، يا در
چين يك متد علمی باشد ، در شوری متد ديگری باشد ، يا در خود شوروی دو
متد علمی باشد ، ولی آنچه كه قطعی و مسلم است اين است كه افكار علمی و
فلسفی بشر ، ملعبه نظام
زندگی بشر نيست كه نظام زندگی وجدان فكری بشر را از اصول و ريشه عوض
كند .
به هر حال اين هم مسالهای است كه به علم ( علم النفس ) مربوط است و
در علم النفس ( روانشناسی ) چنين نظری تاييد نشده كه اصول فكری بشر با
تغيير نظام زندگی بشر تغيير میكند .
چيزی كه بيشتر منشا مغالطه میشود [ خلط ميان انديشههای عملی و
انديشههای نظری است ] قدمای فلاسفه متوجه يك نكته بسيار عالی شده بودند
و آن اين كه بعضی مسائل ، قراردادی است نه واقعی ، مسائل قراردادی فكر
بشر ، متغير است - و به آنها " انديشههای عملی " میگفتند در مقابل "
انديشههای نظری " - و به عبارت ديگر میگفتند : فكر بشر درباره " جهان
آنچنان كه هست " تابع اغراض انسان نيست ، ولی فكر بشر درباره " جهان
آنچنان كه بايد " تابع اغراض و اهداف انسان است اين كه دور محال است
يا نه ، فكری است درباره جهان آنچنان كه هست اين كه فلان عدد ضربدر فلان
عدد مساوی با فلان عدد است ، فكری است درباره جهان آنچنان كه هست
رياضيات و فلسفه و طبيعيات جزو علوم نظری هستند ولی علومی كه درباره "
آنچه بايد " بحث میكنند مثل اخلاق ، سياست و تدبير منزل - در تقسيماتی
كه قدما میكردند - كه از اينجا مساله حسن و قبح مطرح میشود : فلان چيز
خوب است ، فلان چيز بد ، اين زيباست ، و آن زشت است ، اينها تغيير
میكنند .
يك اختلاف نظر ميان متكلمين و فلاسفه در اين بود كه متكلمين ، مسائل
مربوط به حسن و قبح را در الهيات دخالت میدادند ، میگفتند : " برای
خداوند حسن است چنين كار ، پس میكند و قبيح است چنين كار ، پس نمیكند
" و فلاسفه میگفتند :
" حسن است و قبيح است ، اينها مسائل مربوط به زندگی بشر است و از
حدود انديشه بشر هم خارج نيست " .
اينكه عدهای از علمای امروز نظر دادهاند كه " فكر و وجدان فكری بشر
ملعبه شرايط زندگی است " از اينجا بوده كه در مطالعات خودشان در ميان
ملل و اقوام ديدهاند كه اصول افكار بشر درباره زشتی و زيبايی كارها -
يعنی در بعد حسن و قبح عقلی - بسيار متفاوت است ، يعنی تابع شرايط
زمانی و مكانی است گفتهاند وقتی ما به قبيلهای وارد میشويم ، میبينيم
فلان كار در حد اعلا زشت است و در قبيله ديگر كه وارد میشويم ، میبينيم
همان كار در حد اعلا زيباست آنها به عقلشان استناد میكنند ، اينها هم به
عقلشان استناد میكنند .
دلايل كسانی را بررسی میكرديم كه میگفتند : " قوانين جبرا تغيير میكند
و محكوم به تغيير است " فرضيه ماركسيستها را طرح كرديم و آقای مهندس
كتيرايی يك مقدار ايراد به بيان من داشتند كه صحبت كردند و ما از ايشان
خواهش كرديم كه در جلسهای در اين زمينه مفصل بحث كنند ايشان گفتند كه
كتابهای لازم را به دست نياوردم و بنابراين آمادگی ندارم ، ناچار من بحث
خودم را در همين زمينه قرار میدهم ولی با استناد به يكی از كتبی كه در
ايران - و ظاهرا در غير ايران هم - از اين نظر معتبر شناخته شده است ،
يعنی كتاب معروف اصول مقدماتی فلسفه ژرژپوليت سر .
ژرژ پوليت سر استاد دانشكده كارگری در پاريس بوده است كه از قراری
كه خود همين كتاب نوشته است ، بعدها به نام " دانشكده نوين " معروف
شد اين دانشكده بيشتر به وسيله استادهای ماركسيست اداره میشده است و
اين كتاب هم كه در حدود 25 -
30 سال پيش - دوره اوج توده گری در ايران - ترجمه شد ، از كتابهايی بود
كه لااقل حزب توده ايران آن را به رسميت میشناخت و ظاهرا همه
ماركسيستها به رسميت میشناسند .
فصل اول اين كتاب ( 1 ) تحت عنوان " قوای محركه تاريخ " بحث میكند
ما قسمتهايی از آن را كه لازم میدانيم ، نقل میكنيم و بعد تجزيه و تحليلی
روی اين گفته ها به عمل میآوريم تا ببينيم آيا ما حرفهای اينها را
نمیفهميم ، يا اين حرفها خيلی حرفهای بی پر و پايه و لااقل بی دليلی است
بحثش از اينجا شروع میشود كه میگويد :
" اگر از ما بپرسند افكار انسان زاده چيست ؟ ناگزير میشويم در
مطالعات خود زياد دور برويم ما نبايد آن اشتباهی كه ماترياليستهای قرن
هجدهم میكردند و میگفتند : " فكر از مغز میتراود چنانكه صفرا از جگر "
و صرفا فكر و شكل فكر را ناشی از خصوصيات مادی مغز افراد بدانيم " ( 2
) .
مقصودش اين است كه درست است كه مغز ، علت مادی افكار است ، ولی
شكل افكار ، بيشتر به شرايط اجتماعی زندگی هر كس بستگی دارد . میگويد :
" اين حرف درست نيست كه بگوييم تاريخ ساخته عمل افرادی است كه به
نيروی ميل خود كار میكنند و چون اين عمليات ناشی از افكار آنهاست ، پس
تاريخ محصول دماغ اين افراد است " ( 3 ) .
پاورقی :
. 1 [ فصل اول از قسمت پنجم ] .
. 2 اصول مقدماتی فلسفه ، ص 193 ( نقل به معنا و خلاصه ) .
. 3 همان ماخذ ، ص . 194
" اين توجيه كه افكار ، حاصل مغز است ، به صورت ظاهر يك تعريف
مادی است وقتی از مغز ديبرو ( 1 ) صحبت میشود ، در حقيقت منظور همان
افكاری است كه از مغز او تراوش میكند نه خود او اين ، تئوری مادی مخلوط
و ناصوابی است كه تمايلات ايدهآليستی را در پرده افكار میگنجاند " ( 2
) .
بعد اين جمله را از فوير باخ - كه يك مادی معروف است - نقل میكند كه
:
" هر آنچه انسان را بر انگيزد ، ناچار بايستی به مغز رسيده باشد (
معلوم است ، انسان كارش اختياری است و كار اختياری يعنی تابع انديشه و
اراده ) منتها شكلی كه آن امر در مغز پيدا میكند ، بيش از هر چيز بسته
به شرايط زندگی است " ( 3 ) .
فصلی تحت عنوان " موجود اجتماعی و وجدان " باز كرده است و در آن ،
سخن معروف ماركس را نقل میكند كه :
" وجدان افراد ، وجود اجتماعی آنها را نمیسازد ، وجود اجتماعی افراد
است كه وجدان آنها را میسازد " ( 4 ) .
میگويد :
پاورقی :
Dibero . 1 فيلسوف فرانسوی .
. 2 همان ماخذ .
. 3 همان ماخذ ، ص . 195
. 4 همان ماخذ .
" میدانيم كه افكار ما انعكاس امور و موجودات است ( راست هم هست
، فكر ما عبارت است از انعكاس اشياء در مغز ) ، مقاصدی هم كه در نهاد
افكار ما وجود دارد ، انعكاس همان امور است " ( 1 ) .
مقاصد و هدفها و ايدههای ما هم انعكاس همان امور است اين مطلبی است
كه ما بايد روی آن توجه كنيم كه آيا مقاصد و هدفهای بشر هم انعكاس همين
امور است يا چيز ديگری است ، مقاصد بشر از ساختمان داخلی و سرشت و
نهاد بشر سرچشمه میگيرد ، آيا اين جور است يا مقاصد را هم اجتماع به ما
میدهد ؟ اين سؤالی است كه برای ما باقی میماند كه بعدها بايد جواب
بدهيم و مطلب مهمی است باز تكرار میكنم : آيا مقاصد و هدفهای بشر هم
تابع شرايط اقتصادی است ، تابع شرايط اجتماعی است و يا اين كه نه ،
انسان به هر حال يك سلسله مقاصد - لااقل يك سلسله مقاصد اصلی - دارد كه
ناشی از ساختمان بشر است ؟
میگويد :
" برای جوابگويی اين سؤال بايد ديد انسان در كجاست و افكارش در كجا
بروز میكند ؟ امروز مشاهده میشود كه انسان در شرايط اجتماعی سرمايهداری
زيست میكند و افكار انسانی ناشی از همين جامعه است " ( 2 ) .
بعد اين جمله را از ماركس نقل میكند :
پاورقی :
. 2 همان ماخذ .
" اين وجدان افراد نيست كه شاخص وجود آنهاست ، بلكه وجود اجتماعی
آنهاست كه موجد وجدان ايشان است " .
مساله مهم همين خواهد بود وجدان انسان عبارت است از : " افكار ،
ادراكات ، تمايلات و خواستههای درونی انسان " آيا اينها شاخص وجود
انسان است و انسان را اينها میسازد يا وجود اجتماعی - يعنی " موجوديت
اجتماعی " ، وابستگيهای او به اجتماع - و وابستگی طبقاتی اوست كه وجدان
او را میسازد ؟ میگويد :
" در اين تعريف منظور ماركس از وجود ، همان انسان است منظورش ما
هستيم وجدان عبارت است از چيزی كه ما فكر میكنيم ، چيزی كه ما میخواهيم
معمولا گفته میشود ما برای آن آرزويی كه در دل و جانمان نهفته است ،
مبارزه میكنيم و چنين نتيجه میگيرند كه وجدان ما باعث وجود ماست و چون
فكر میكنيم ، بنابراين عمل و اقدام میكنيم و عملی میكنيم كه متناسب با
خواست ما باشد .
اين نوع استدلال كاملا اشتباه است ، زيرا در حقيقت وجود اجتماعی است
كه موجد وجدان ماست يك وجود پرولتاريايی دارای تفكر كارگری است و يك
وجود بورژوا دارای تفكر بورژوازی " .
ولی چون بعضی موارد استثنائی ديدهاند ، میگويد :
" بعد خواهيم ديد كه چرا اين قانون عموميت ندارد " .
چون بعدها انگلس - نه ماركس - به اين مطلب رسيده است كه گاهی چنين
تخلفی هم هست ، يعنی ممكن است افرادی جزء
طبقه كارگر باشند و وجدان كارگری نداشته باشند ، و بر عكس ممكن است كسی
جزو طبقه بورژوا باشد و افكار بورژوايی نداشته باشد البته اين قسمت دوم
را زياد بحث نمیكند ، قسمت اول را كه ممكن است يك فرد جزو طبقه كارگر
باشد و وجدان كارگری نداشته باشد ، اعتراف میكنند ولی اسمش را میگذارند
" وجدان كاذب " بعد اين جمله معروف را از فوير باخ نقل میكند :
" تفكر در يك كاخ و در يك كلبه تفاوت پيدا میكند " .
بديهی است كه وقتی وجدان ، طرز تفكر و نوع خواستههای انسان ، به طبقه
انسان وابستگی داشته باشد ، اگر طبقه تغيير كند ، فكر هم عوض میشود ،
وجدان و خواستهها هم عوض میشود ، جهانبينی و معيارهای اوليهای هم كه در
دست انسان است و روی آنها قضاوت میكند ، عوض میشود ، مثلا انسانی كه
جزو طبقه محكوم ، جزو طبقه كارگر ، جزو طبقه زحمتكش است ، طرز فكرش
واقعا اين است كه يگانه راه صحيح و عادلانه اين است كه حكومت ، حكومت
كارگری باشد ، مالكيت الغاء بشود و اصلا اين وجدان اين جور حكم میكند ،
میگويد يگانه راه صحيح و درست همين است و غير از اين نيست .
حال اگر اين شخص را يكدفعه از آن طبقه برداريم و در طبقه حاكمه قرار
بدهيم ، اصلا وجدان و فكرش عوض میشود ، نه اين كه آن وقت میفهمد كه راه
صحيح همان راه اول است ولی منفعت من اين جور اقتضا میكند ، اصلا اين جور
فكر میكند كه صحيح همين است انسان در هر طبقهای كه هست ، هر طور كه
منفعتش اقتضا
میكند ، فكر میكند كه صحيح همين است و جور ديگر نمیتواند فكر كند .
داستانی بين طلبهها معروف است در سالهای اولی كه ما قم بوديم ، سه
نفر از آقايان بودند كه شهريه میدادند : مرحوم آقای حجت ، مرحوم آقای
خوانساری و مرحوم آقای صدر يك ماه ممكن بود شهريه اين آقا بيشتر باشد ،
يك ماه شهريه آن آقا قهرا راجع به اين موضوع بحث بود كه آيا آقای حجت
اعلم است و بايد مرجع تقليد باشد ، به نماز ايشان بايد رفت ، يا آقای
خوانساری و يا آقای صدر ؟ طلبهها وقتی میخواستند مضمون بگويند و شوخی
بكنند ، هر ماه كه اين آقا بيشتر شهريه میداد ، میگفتند اين ماه ايشان
اعلم و اتقی و اعدل هستند ، ماه ديگر آن آقای ديگر بيشتر شهريه میداد ،
میگفتند اين ماه ايشان اعلم و اعدل هستند .
يا نقل میكردند كه در مشهد طلبهای اين جور میگفته كه هر كس به من پول
بدهد ، من او را عادل میدانم و میروم پشت سرش نماز میخوانم و نمازم هم
اشكال ندارد ، چون وقتی كه پول میدهد ، واقعا فكرم دربارهاش عوض میشود
كه عادل است شارع بيش از اين از من نخواسته كه پشت سر امامی كه معتقدم
عادل است نماز بخوانم ، و من اين جور هستم : هر كسی كه به من پول میدهد
، به دنبال پول دادن واقعا اعتقاد پيدا میكنم كه او عادل است ، بنابراين
هيچ مانعی ندارد كه هر كسی كه به من پول میدهد ، به خاطر پول دادن هم كه
باشد ، پشت سرش نماز بخوانم !
ولی اين حرفها واقعا شوخی است آيا واقعا وجدان انسان اين اندازه
بازيچه منافع است كه هر كس به آدم پول بدهد ، اعتقاد انسان اين بشود كه
او اعلم است ، او اعدل است ، او عادل است ؟
از هر جا و هر راه كه منافعش تامين شد ، حق و عدالت و درستی را واقعا
در همان جا تشخيص میدهد ؟
من از اين حرفهای آقايان اين جور میفهم كه اينها واقعا انسانيت را به
مسخره گرفتهاند و وجدان انسان را آنچنان بی اساس و بی ريشه میدانند كه
فقط تابع شكم است سعدی میگويد :
مايه عيش آدمی شكم است |
تا به تدريج میرود چه غم است |
بنابراين حساب ، نه تنها مايه عيش آدمی شكم است ، مايه همه چيز آدمی
شكم است ، مايه وجدان آدمی هم شكم است ، مايه فكر آدمی هم شكم است !
دليل بر اين كه وجدان انسانی يك چنين ساختمانی دارد ، اين است كه
برای ظالم ترين ظالمها هم لااقل لحظاتی پيش میآيد كه در آن لحظات وقتی
كه خودش مینشيند و فكر میكند ، انصاف میدهد كه ظلم میكند ، يعنی میفهمد
، درك میكند و لهذا ناراحت میشود ، عذاب وجدان میكشد ممكن است از
روش خودش دست بر ندارد ، ولی عذاب وجدان را دارد .
يكی از آثار اين فكر اين است كه ديگر " مجازات " به عنوان يك عمل
عادلانه غلط میشود ، چرا ؟ برای اين كه اگر بنا بشود وجدان انسان تا اين
حد بازيچه منافعش باشد و به قول شوخی آن طلبه وقتی كه به او پول میدهند
، وجدانش آنا تغيير میكند ، پس هر كاری كه بر اساس منافعش میكند ، آن
وقت صد در صد معتقد است كه درست میكند ، پس هيچگاه مقصر نيست ، و
اصلا در دنيا مقصر وجود ندارد بشر كسی را مقصر و مستحق مجازات میداند كه
كاری بكند كه به اعتراف وجدانش نبايد كرد ولی منافعش آن طور
اقتضاء میكند ، يعنی منافعش بر ضد وجدانش است ، اما آدمی كه وجدانش
صد در صد همان طور است كه كارش را انجام داده ، كارش وجدانی است و
وجدانش يك ذره بر خلاف آن نمیگفته است ، چطور ما میتوانيم او را
مجازات كنيم ؟
امام حسين از هر كسی سؤال میكرد كه مردم كوفه در چه وضعی هستند ،
میگفتند : " قلوبهم معك و سيوفهم عليك " شمشيرهايشان عليه توست در
عين اين كه دلشان با توست ، وجدانشان با توست اما منافعشان در جهت
ديگری است " اما رؤساءهم فقد ملئت غرائبهم " رؤسايشان به دليل اين كه
جوالهايشان از رشوه پر شده است و غير رؤسايشان هم به خاطر آن تعصب
احمقانه عربی كه از رئيس قبيله پيروی میكنند ، ولی در عين حال رئيس و
مرئوس همه وجدانشان با توست ، دلشان با توست ، و اين حرف درستی هم
هست .
بعد میگويد :
" ايدهآليستها میگويند اگر يكی پرولتر میشود و ديگری بورژوا ، علتش
آن است كه سنخ تفكر آنها پيرو يكی از ايندو میباشد ( من نمیدانم چنين
حرفی به اين شكل را چه كسی گفته است ؟ ! ) ما بر عكس معتقديم كه اگر
اين دو نفر دارای افكار متفاوت هستند ، از اين جهت است كه هر يك به
طبقه خاصی بستگی دارند پرولتر برای اين وجدان طبقاتی دارد كه او پرولتر
است چيزی كه بايد توجه داشت اين است كه اين تئوری ايدهآليستی متضمن
يك نتيجه عملی است میگويند چون فلان شخص دارای تفكر بورژوازی است ،
بنابراين بورژوا شده است و چنين نتيجه میگيرند كه میتوان اين سبك تفكر
را رها كرد و پرولتر شد آن وقت ديگر سود كشی بورژوازی ور
خواهد افتاد و هر كس با رضامندی و اعتماد برای صاحب كار زحمت میكشد
اين تئوری همان است كه از طرف سوسياليستهای مسيحی و بانيان سوسياليسم
تخيلی دفاع شده است ( ديگران اگر گفتهاند ، من نمیدانم ، مخصوصا كه
ناقلش اينها هستند كه مطابق ميل خودشان حرفهای آنها را نقل میكنند " .
شكی نيست كه انسان با يك درصد بالخصوص تابع منافع خودش است و
دنبال آن میرود و يك سلسله افكار خود را با معيارهايی كه منفعتش را
تامين میكند میسنجد ولی اين به معنی آن نيست كه منافع انسان صد در صد
افكار انسان را میسازد انسان واقعا دارای يك وجدان عالی انسانی است كه
میتوان بدون آن كه قبلا پايههای منافع انسانها تغيير كند ، وجدان را در
خدمت گرفت به طوری كه خود وجدان روی روابط اقتصادی و منافع و توزيع
ثروت و امثال اينها تاثير بگذارد .
تفاوتی كه ميان نهضتهايی كه پيغمبران به وجود آوردهاند و نهضتهايی كه
اين رهبران از قبيل ماركسيستها ، يا خود ماركس ، به وجود آوردهاند در
همين است كه اين رهبران انگشت روی منافع بشر گذاشتهاند ، البته روی
نقطه حساسی هم انگشت گذاشتهاند ، روی عناصر خودخواهی بشر انگشت
گذاشتهاند : " ای انسان ! ای طبقه كارگر ! ای طبقه رنجبر ! تو مورد
بهرهكشی يك طبقه ديگر قرار گرفتهای ، حقت را ديگران ربودند ، حقت را
از ديگران بگير ، آن كسی كه تو را پايمال كرده است دهانش را با مشت
خرد كن ، چنين كن ، چنان كن " و توانستند با اين وسيله طبقهای را عليه
طبقه ديگر برانگيزند .
در نهضت انبياء بدون شك اين عنصر وجود دارد مخصوصا اگر ما به قرآن و
منطق قرآن تكيه كنيم ، [ میبينيم ] در قرآن اين عنصر - يعنی عنصر احقاق
حق ، عنصر برانگيختن طبقه محروم و مظلوم و پايمال شده عليه طبقه ظالم ،
مترف و حق پايمال كن - وجود دارد ، و قرآن با يك لحن و آهنگ شعارآميزی
هم اين مطالب را بيان میكند كه واقعا احساسات طبقه مستضعف را
برمیانگيزد :
" « و نريد ان نمن علی الذين استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمة و
نجعلهم الوارثين و نمكن لهم فی الارض و نری فرعون و هامان و جنودهما منهم
ما كانوا يحذرون »" ( 1 )
پس در اين مطلب كه در اين حدود انبياء هم از اين عنصر استفاده
كردهاند ، جای بحث نيست ، ولی تفاوتی كه در روش انبياء با اين رهبران
هست و در نتيجه كاری كه آنها يا پيروان مكتب آنها كردهاند كس ديگری
نكرده ، اين است كه انسان را عليه نفس خودش هم برانگيختهاند ، و فرد
را عليه خودش برانگيختهاند ، و اين ريشهاش ، وجدان انسانی است كه
مستقل از منافع طبقاتی است اگر انسان دارای چنين وجدان مستقل نمیبود ،
چنين موفقيتی برای انبياء محال بود واقعا اين موفقيتی بوده ، تاريخ نشان
میدهد كه چنين بوده ، الان هم نشان میدهد ، مثلا میگويند : " ای بشر ! تو
چنين ثروتی را از راه درست به دست نياوردی ، از راه ظلم به دست
پاورقی :
. 1 قصص / 5 و . 6
آوردی ، حق ديگران را پايمال كردی ، " به گونهای كه وجدان او را تحريك
میكنند كه خودش عليه خودش قيام كند ، و چقدر افرادی مال و ثروت و هستی
و منافع خودشان را به پای انبيا ريختند و به دست خودشان تحويل طبقه
مظلوم دادند .
اين داستان معروف است كه شخصی از متمكنين و ثروتمندان در محضر حضرت
رسول نشسته بود ، فقير ژندهپوشی وارد مجلس شد ، جای خالی میخواست ،
اتفاقا جای خالی پهلوی همان آدم متعين به اصطلاح اشرافی بود ، رفت پهلوی
او نشست او طبق عادتی كه داشت ، خود به خود خودش را جمع كرد و كنار
كشيد حضرت رسول توجه كردند ، فرمودند : " ترسيدی كه چيزی از فقر او به
تو بچسبد ؟ " گفت : " نه يا رسول الله " " ترسيدی كه جامههايت
كثيف و آلوده شود ؟ " ، " نه يا رسول الله " فرمود : " پس چرا اين
كار را كردی ؟ " جوابی نداشت " عادت غلطی بود يا رسول الله ! من
حاضرم نيمی از ثروتم را به اين برادر مسلمانم بدهم " ولی او گفت : "
من نمیپذيرم " گفتند : " چرا نمیپذيری ؟ " ، گفت : " میترسم اگر
بپذيرم ، من هم يك روز مثل او بشوم ، فقيری بيايد خودم را كنار بكشم "
( 1 ) .
اين ، عمل وجدان است كه از يك طرف وجدان او برانگيخته میشود كه نيمی
از ثروتش را در اختيار وی قرار بدهد ، و از طرف ديگر آن ديگری برای
وجدانش آنقدر اصالت قائل است كه برای اينكه مبادا يك وقت اين وجدان
پاكش مخدوش بشود ،
پاورقی :
. 1 [ اين داستان در كتاب داستان راستان ( داستان شماره 17 ) نقل شده
است ] .
میگويد من چنين ثروتی را نمیخواهم .
اگر ما تاريخ را بررسی كنيم به اين حقيقت میرسيم كه در نهضتهای مذهبی
و دينی - در نهضتهای انبياء - چنين چيزی بوده است كه انبياء فرد را عليه
خودش برانگيزند اصلا " توبه " همين است توبه كه واقعا يك حالت عالی
انسانی است ، عبارت است از " قيام انسان عليه خودش " ، يك قيام
اصلاحی من مخصوصا يك وقت تعبيرات قرآن در مورد توبه را جمع كردم ، ديدم
تعبيرات خيلی عالی و عجيبی از آب در میآيد قرآن مكرر میگويد : "
« تاب و اصلح غ" يك قيام اصلاحی از درون انسان ، قيام وجدان انسان عليه
خودش ، عليه اسراف كاريها و افراط كاريهای خودش اگر چنين حالتی در
انسان هست - كه هست - دليل بر اين است كه واقعا انسان يك وجدان مستقل
از منافع دارد ما نمیگوييم منافع روی وجدان انسان اثر نمیگذارد ، ولی
تمام عناصر وجدان را منافع نمیسازد .
ژرژپوليت سر در بخش ديگری تحت عنوان " وجود اجتماعی و شرايط زندگی
" بحث میكند و میگويد :
" ماركس از " وجود اجتماعی " برای ما صحبت میكند بايد ديد مقصودش
از اين اصطلاح چيست ؟ " وجود اجتماعی " به وسيله شرايط زندگانی كه در
اجتماع انسانی وجود دارد ، مشخص و شناخته میشود وجدان افراد ، سازنده
شرايط مادی نمیباشد ، بلكه اين شرايط است كه وجدان افراد را به وجود
میآورد " ( 1 ) .
حال آن كه هر دو هست ، هم شرايط مادی روی وجدان اثر
پاورقی :
. 1 اصول مقدماتی فلسفه ، ص . 197
میگذارد و هم وجدان روی شرايط مادی ، تاثير متقابل دارند بدون اين كه يكی
از ايندو را علت و ديگری را معلول ، يكی را اصل و ديگری را تابع بدانيم
، دو عنصر هستند از عناصر اين عالم و دو عامل هستند از عوامل اين عالم ،
مثل همه عوامل عالم كه گاهی اين روی آن اثر میگذارد و گاهی آن روی اين
اثر میگذارد ، اينها هم روی همديگر اثر میگذارند ، شرايط زندگی روی وجدان
اثر میگذارد ، وجدان هم روی شرايط مادی اثر میگذارد .
" منظور از شرايط مادی زندگانی كدام است ؟ در اجتماع ، غنی و فقير
وجود دارد شيوه انديشه اين دو گروه متفاوت است حتی درباره يك مساله
واحد ، يكسان نمیانديشند ( چون او در شرايط فقر زندگی میكند ، اين در
شرايط غنا " .
بعد میگويد حتی فقر و غنا ( يعنی ميزان درآمد ) هم ملاك نيست ، طبقه
اساس است ، ممكن است كسی جزو طبقهای باشد كه در آمدش از آنكه در طبقه
ديگر است بيشتر است ، مثلا يكی از طبقه كارگر باشد و درآمدش از كسی كه
در طبقه بورژواست بيشتر باشد ، ولی معذلك وجدانش وجدان طبقاتی باشد نه
درآمدی اين را بعد به اين شكل اصلاح كرده است :
" فقر و بينوايی عبارت است از : " شرايط زندگی " اينك بايد ديد
چرا در دنيا غنی و فقير وجود دارد كه در نتيجه شرايط زندگی بشر مختلف
باشد ؟
گروهی از مردم كه دارای شرايط مادی مشترك باشند ، تشكيل طبقه میدهند ،
ولی مفهوم طبقه به فقر و غنا اطلاق
نمیشود پرولتری كه بيش از يك نفر بورژوا درآمد دارد ، باز هم پرولتر
است و اگر در خدمت ارباب باشد و در زندگی هم تامين و استقلال داشته
باشد ، باز هم جنبه پرولتاريايی او كم يا زياد نمیشود شرايط مادی زندگی
منوط به پول درآوردن نيست ، بلكه به كار و حرفه اجتماعی مربوط است .
اينجاست كه میبينيم انسان موجد تاريخ است عمل انسان بر حسب ميل او
صورت میگيرد اين ميل ناشی از افكار آنهاست ، افكار افراد هم زاده شرايط
مادی زندگی است ، يعنی شرايطی كه به طبقه معين اختصاص دارد " .
به اين شكل حوادث تاريخی توجيه میشود پس تاريخ را افراد به وجود
میآورند مقصود از افراد ، عمل افراد است عمل افراد تابع ميل افراد است،
ميل هم تابع افكار افراد است ، افكار افراد هم تابع شرايط مادی زندگی و
شرايط طبقاتی است، پس تمام تاريخ را وضع خاص طبقاتی به وجود میآورد .
در فصل ديگر مساله مبارزات طبقاتی را عنوان میكند كه نتيجهاش اين
میشود كه تاريخ را - بعد از دوره كمونيزم اوليه ، چون كمونيزم اوليه را
نبايد " تاريخ " بناميم - فقط مبارزات طبقاتی و تضاد طبقاتی به وجود
آورده است .
اينجا برای من يك مجهولی باقی است كه [ آيا به نظر ] اين آقايان در
دوره قبل از پيدايش طبقات - كه معتقدند دوره اشتراكی بوده است اصلا بشر
تاريخ نداشته ؟ حوادث رخ نمیداده ؟ بالاتر ، بعد كه به اشتراك ثانوی
منتهی میشود و در آنجا طبقات به كلی از ميان میرود ، ديگر موتور تاريخ
بی حركت میماند ؟ در چين و شوروی ديگر اين موتور محرك تاريخ كار نمیكند
؟ در آنجا
كه ديگر طبقات وجود ندارد من واقعا نمیدانم اينها در اينجا چه میگويند ؟
در فصل " مبارزات طبقاتی محرك تاريخ است " میگويد :
" عمل و رفتار افراد ، متناسب با افكار آنهاست اين افكار محصول
زندگی مادی ايشان است و به طبقه معينی مربوط میشود از اين بيان نبايد
تصور كرد كه تنها دو طبقه در اجتماع وجود دارد ، طبقات مختلفی هست كه
تنها دو قسمت آنها با يكديگر در ستيزه و جدال هستند : بورژوازی و
پرولتاريا " ( 1 ) .
در آخر جلسه گذشته مطلبی را طرح كرديم و زود هم از آن گذشتيم ولی تقاضا
داشتيم كه دوستان بيشتر در اطرافش بحث كنند ، چون خودم به اين بحث
علاقه مندم و در واقع میتوانم عرض كنم كه برای خودم اين يك معمايی است
، از طرفی میبينم كه اين مطلب در دنيای امروز به اصطلاح خيلی مد شده و از
طرف ديگر هر چه فكر میكنم چيز قانع كنندهای در اين موضوع پيدا نمیكنم
حال چگونه است ؟ آيا مطلب از اساس خيلی سست و بیاساس است ، يا چيزی
در كار است كه ما آگاه نيستيم ؟
آن مطلب راجع به اين بود كه عرض كرديم يكی از دلايل كسانی كه میگويند
" هيچ قانونی نمیتواند ابدی و جاويدان باشد و زمان جبرا آن را تغيير
میدهد " نظريه جبر تاريخی در تعبير بالخصوص ماركسيستهاست كه معتقدند
همه تاسيسات اجتماعی ، اعم از فرهنگی ، قضايی ، دينی ، اخلاقی ، مادی ،
معنوی ، همه چيز حكم
روبنايی را بر دوش روابط اقتصادی افراد بشر و چگونگی توليد و توزيع
ثروت دارد ، اساس و ريشه آنجاست ، هرگونه تغييری كه در آنجا پيدا بشود
- كه جبرا تغيير پيدا میشود و به يك حال نمیماند و تغيير شكل میدهد
همچنانكه تاكنون داده است و ادوار مختلف پيدا شده - خواه ناخواه هر شان
ديگر از شؤون اجتماع جبرا و ضرورتا تغيير میكند .
اگر اين مطلب درست باشد ، ما بايد قبول كنيم كه هيچ قانونی در جهان
نمیتواند جاويدان بماند ، چون خود قانون ، جلوهای از جلوات روابط
اقتصادی است وقتی كه زير بنای قانون عوض شد ، خودش اصلا نمیتواند برای
هميشه باقی بماند .
بدون شك انسان يك موجود اجتماعی است معنای اين كه انسان موجود
اجتماعی است ، مسلم صرف اين نيست كه انسانها بايد با يكديگر در يك
مكان - مثلا در شهر يا ده - زندگی كنند و زندگيهايشان نمیتواند مثل بعضی
از حيوانات صحرا كه انفرادی زندگی میكنند ( مانند شير و پلنگ ) به طور
منفرد باشد ، صرف اين نيست كه فقط با هم گلهوار زندگی میكنند ، بلكه
زندگی افراد بشر بر اساس يك سلسله روابط است و در واقع يك نوع تركيب
ميان افراد صورت میگيرد و اين تركيبی است منحصر به نوع خود ، اين جور
تركيب ، خارج از جهان انسان وجود ندارد .
مثلا يك وقت ما به تعدادی درخت نگاه میكنيم كه در باغی به زندگی
خودشان ادامه میدهند هر درختی از درخت ديگر صد در صد جداست سرنوشت هيچ
درختی به سرنوشت درخت ديگر بستگی ندارد و هيچ درختی مكمل درخت ديگر
نيست ، يعنی اگر ده تا درخت سيب در يك باغ هست ، اين درخت سيب ،
خودش هست
و زمينی كه در آن زمين ريشه دوانيده و هوا و آبی كه از آن استفاده میكند
، حداكثر اين است كه آن درختها رويش سايه میاندازند كه مساله مهمی
نيست ، يعنی يك درخت با وجود درختهای ديگر در باغ ، همان مقدار امكان
رشد دارد كه هيچ درختی نباشد ، اگر تمام درختهای اين باغ را قطع كنند ،
به اين درخت صدمهای نمیخورد و بلكه كمی هم آزادتر میشود ، و اگر
ميليونها درخت ديگر هم اينجا وجود داشته باشد ، اين درخت در زندگی
خودش نيازی به همكاری و تركيب شدن با آن درختهای ديگر ندارد .
اين يك جور زندگی است كه در عين اينكه اجتماعی است - يعنی در يك جا
جمع شده اند - هيچگونه اجتماعی نيست آيا زندگی افراد انسان مثل زندگی
درختهايی است كه در يك باغند ؟ قطعا اين جور نيست .
نوع ديگری [ از اجتماع وجود دارد كه ] در نقطه مقابل اين [ نوع اجتماع
] است ، مثل تركيبهای مادی ، عنصرهايی كه در يك جا جمع میشوند و طبيعت
يا دست انسان از آنها يك مركب به وجود میآورد ، مثل آب كه از دو عنصر
گاز تركيب شده است در اينجا بر عكس و درست در نقطه مقابل درختها ،
شخصيت اجزاء اصلا باقی نيست ، اجزاء در اين كل محو شده اند ، آنچه كه
الان وجود دارد آب است با خاصيت خودش ، آن اكسيژن يا هيدروژن ، آن
گازها با خاصيت خودشان وجود ندارند همين قدر هست كه علم میشناسد كه اين
آب از اين دو جزء به وجود آمده ، ولی حسابی كه الان در كار نيست ، روی
عناصر تشكيل دهنده است ، حساب فقط روی كل است و بس .
جامعه انسانی چطور ؟ آيا جامعه انسانی اينچنين است ؟
يعنی افراد آنقدر با يكديگر تركيب شده اند كه هيچ اصالتی ندارند و
اصالت مال كل است ؟ اين جور نيست ، [ جامعه بشری ] نه مثل درختها يا
گوسفندهايی است كه در يك جا جمعند كه اصالت ، صد در صد مال افراد و
اجزاء است و نه مثل يك مركب طبيعی يا شيميايی است كه اصالت ، صد در
صد مال كل است افراد انسان هم محو در كل و تابع كل هستند ، و هم از نوعی
استقلال در مقابل كل برخوردار و بهرهمندند لهذا اين " جزء " میتواند "
كل " خودش را تغيير دهد انسان قادر است محيط خودش را تغيير بدهد در
عين اينكه تحت تاثير و محكوم محيط خودش است انسان ، هم تحت تاثير و
ساخته محيط خودش هست و رنگ محيط خودش را دارد ، و هم از نوعی آزادی و
اختيار و استقلال در مقابل محيط خودش بر خوردار است و حتی قدرت تغيير
دادن آن را دارد .
اينكه نيروی گرداننده تاريخ - و به قول آقايان زير بنای تاريخ - چيست
، به اين دو شان انسان مربوط است : يكی اين كه هر انسانی را از نظر
سرشت انسانیاش بايد در نظر بگيريم ، يعنی غرايز حاكم بر وجود انسان ،
آن غرايز اصلی كه انسان منهای هر تربيت و عادتی دارد ، چيست ؟ [ و ديگر
اينكه نقش فرد انسان را در جامعه در نظر بگيريم ] .
در انسان غريزه ادامه حيات ، غريزه رفع گرسنگی و عشق و تمايل به مواد
خوراكی و لذتبخش از اين جهت ، هست بدون شك غريزه اصيلی هم هست غريزه
جنسی در انسان هست ، غريزه اصيلی است غريزه برتری طلبی در انسان هست ،
غريزه اصيلی است حتی غريزه هنر و زيبايی در انسان هست و غريزه اصيلی
است ، يعنی انسان زيبايی را به خاطر خود زيبايی میخواهد نه به خاطر چيز
ديگر در انسان غريزه حقيقت جويی و علم خواهی هست علم تنها به خاطر
اين كه به انسان قدرت میدهد و مشكلات را حل میكند ، مطلوب نيست ، بلكه
خود علم مطلوبيت ذاتی دارد ، يعنی اين كه انسان بداند واقعيت چيست ،
حقيقت چيست ، و لو حقيقتی باشد مربوط به آن طرف كهكشانها و كوچكترين
ارتباطی به زندگيش نداشته باشد ، باز خود " دانستن " برای انسان
مطلوبيت دارد .
اگر ما اين مطلب را كه " زير بنای هر چيزی اقتصاد است " بخواهيم بر
اين جهت مبتنی كنيم كه " يگانه غريزه اصيل انسان ، غريزه اقتصادی است
و ساير غرايز اصيل نيستند " اين ، حرف بسيار بی اساسی است علمای امروز
و حتی ماترياليستهای امروز هم اين را قبول نمیكنند تاريخ هم اين را
نمیپذيرد مشاهدات عينی درباره انسانها هم اين را نمیپذيرد كه انسان همه
چيز را به خاطر منافع اقتصادی میخواهد ! زندگی خانوادگی و تمايل مرد به
انتخاب همسر و تمايل زن به انتخاب همسر فقط و فقط بر اساس تامين منافع
اقتصادی است ! چنين چيزی نيست تاريخ و جريانهای تاريخی اين را نشان
نمیدهد .
ولی ممكن است كسی بگويد : نظريه " اصالت اقتصاد در تاريخ " مبتنی
بر نظريه " وحدت غريزه در انسان " نيست تا يگانه غريزه اصيل انسان
غريزه اقتصادی باشد ، بلكه مبتنی بر اصل ديگری است كه میگويد : ميان
غريزه اقتصادی انسان و ساير غرايز ، يك تفاوت اصيل هست ( كه تا
اندازهای هم حرف درستی است ) ، درست است كه انسان ، برتری طلب و جاه
طلب آفريده شده و غريزه قدرت ، اصيل است ، درست است كه عامل جنسی در
انسان يك عامل اصيل است ، و همين طور ساير عوامل ، اما فرق اين است كه
خواسته های اقتصادی انسان ، شرط ادامه حيات است ، يعنی بدون
آنها زندگی امكان ندارد ، ولی ساير خواستهها با اين كه اصالت دارد -
يعنی انسان آنها را به عنوان مقدمه خواسته های اقتصادی نمیخواهد - در
درجه دوم [ اهميت ] است ، يعنی انسان فكر میكند بايد زنده بماند تا بعد
بتواند عشقش را تامين كند ، تا بعد بتواند تفنن و زيبايی خودش را تامين
كند ، تا بعد بتواند دنبال علم برود ، اساس اين است كه آدم زنده بماند
بدون رفع نيازهای اقتصادی ، اصلا انسان زنده نمیماند به قول مولوی " آدمی
اول اسير نان بود " اول بايد شكم سير باشد ، بعد انسان دنبال ايمانش
میرود اين كه میگويند " شكم گرسنه ايمان ندارد " يك حرفی است ، يعنی
اول بايد شكم سير بشود تا بعد انسان بتواند دنبال غريزه ايمان برود
بگوييد " ايمان خودش غريزه است " ، غريزه باشد ، ولی اساس اين است
كه اول بايد شكم سير بشود جاه و قدرت و پست و مقام و همه اينها بعد از
اين است كه شكم سير باشد آدم وقتی كه شكمش گرسنه است ، جاه میخواهد
برای چه ؟ مقام میخواهد برای چه ؟ پست میخواهد برای چه ؟ برتری يعنی چه
؟ اول شكمش بايد سير شود حتی عامل جنسی هم همين طور است انسان بعد از
سيری شكم ، به دنبال اين عواطف میرود اگر شكم گرسنه باشد ، ممكن است
يك كسی تا آخر عمرش هم همسر انتخاب نكند ، چون در درجه اول بايد دنبال
نان برود .
میگفتند جوانی عاشق شده بود ، زندگيش را پدرش تامين میكرد و هنوز گرم
و سرد دنيا را نچشيده بود ، پدرش را میديد كه راجع به اين مسائل خيلی بی
تفاوت است ، فكر میكرد كه عقل پدرش نمیرسد و اصلا پدرش درك ندارد ،
میگفت : " چرا پدرم عشق را نمیفهمد ؟ عاشقی را نمیفهمد ؟ " روزی پدرش
را
به ملامت كشيد و از آن عوالم عشق خودش چيزی با او در ميان گذاشت ، گفت
:
جان پدر ؟ تو جلوه خوبان نديدهای |
روی چو ماه و زلف پريشان نديدهای |
ننشستهای به گوشهای از درد عاشقی |
آن دم ز در رسيدن جانان نديدهای |
خيال میكرد پدرش اين چيزها را نمیفهمد و نديده پدرش گفت :
جان پسر تو سفره بی نان نديدهای |
جنگ عيال و گريه طفلان نديدهای |
ننشستهای به گوشهای از درد قرض خوار |
آنگه ز در رسيدن مهمان نديدهای |
اگر اينها را ببينی عاشقی را فراموش میكنی .
گرسنگی مسالهای است كه اگر پيدا شد ، آدم همه چيز را فراموش میكند ،
عشق را ، ايمان را ، علم را ، هنر و زيبايی را فراموش میكند پس انسان
در درجه اول نگاهش به مسائل اقتصادی است آنجا كه عقربه مسائل مربوط به
شكم تغيير كرد ، خواه ناخواه - چون اين شرط اولی حيات است - همه چيز
بايد از آن تبعيت كند . پيغمبر هم كه فرمود : " « من لا معاش له لا معاد
له » " معنايش اين است كه اگر معاش نباشد ، معاد نمیتواند وجود داشته
باشد .
پس ممكن است كسی بگويد : اين مساله ارتباطی به اين مطلب ندارد كه ما
بخواهيم از نظر روانشناسی ثابت كنيم كه " يگانه غريزه اصيل حاكم بر بشر
، غريزه اقتصادی است و ساير غرايز اصالت ندارد " تا شما بگوييد كه
روانشناسی اين مطلب را تكذيب میكند و برای انسان غرايز ديگر هم قائل
است خير ، از اين جهت نمیگويم ، بلكه از اين نظر خاص میگويم كه در
ميان تاسيسات اجتماعی ،
تاسيسات اقتصادی و تاسيسات ديگر وجود دارد ، اما بشر هميشه اين جور
میبيند كه اگر تاسيسات اقتصادی نباشد زندگی نيست ، ولی اگر آنها نباشند
میشود زندگی كرد ، گر چه اگر باشند خيلی خوب و لازم است اين است كه
اينها كه تغيير میكند همه چيز تغيير میكند .
ممكن است كسی اين حرف را به اين شكل بيان كند البته خود ماركسيستها
اين جور نمیگويند ، ماركسيستها واقعا معتقدند كه ساير تاسيسات ، طفيلی
است و در واقع انعكاسی و جلوهای و به يك معنا مقدمهای است بر تاسيسات
اقتصادی ، نه اين كه برای خودشان استقلال دارند ولی برای بشر اين مهمتر
است ، خير ، هر گونه استقلالی را نفی میكنند .
حتی اگر اين جور هم بخواهيم بگوييم ، باز مطلب درست نيست ، چون
معنايش اين است كه هر وقت امر بشر داير باشد ميان گرسنگی و هر يك از
اينها ، عامل گرسنگی تقدم دارد بسيار خوب ، ولی مگر جريان تاريخ هميشه
در گرو اين جور قضايا بوده ؟ مگر هميشه بشر سر پيچ گرسنگی كه میرسيده
تاريخ را عوض كرده ؟ اين جور نيست .
اصلا معنای اين حرف اين است كه " وقتی انسان سير باشد ، غرايز ديگر
انسان فعاليت میكند " ، پس در آن وقت چرخ گرداننده تاريخ ، آنها هم
هستند و آنها هم در گردش تاريخ سهم بسزايی دارند .
بعلاوه ما تا اين حد قبول نداريم كه حكومت غريزه اقتصادی بر همه افراد
بشر از تمام غرايز ديگر قویتر باشد انسان در تاريخ فداكاری میكند ، چه
فداكاريهايی كه منجر به دادن جان خودش
باشد و چه فداكاريهايی كه مبنی بر نوعی سختگيری باشد ، مثل دادن فرزند و
مال و ثروت به خاطر عقيده يا عصبيت آنجا كه تاريخ را عصبيت به گردش
میآورد [ چه میگوييد ؟ ] .
ابن خلدون كه پايه گذار جامعه شناسی محسوب میشود ، از كسانی است كه
روی عصبيت خيلی تكيه كرده است و شايد اصالت را برای عصبيت - يعنی
همبستگيهای روحی و نژادی و امثال اينها - میداند .
انسان گاهی به خاطر تعصبی كه در زمينه نژاد و وطن و خون و عقيدهاش
دارد ، خود را فدا میكند اين كه ديگر مافوق گرسنگی است گرسنگی تا آن
وقت حاكم بر انسان است كه انسان شرط اولش اين باشد كه بخواهد به هر
شكل كه هست زنده بماند ، بگويد حال كه میخواهم زنده بمانم ، بدون نان كه
نمیشود ، پس اصل نان است ولی تاريخ بشر اين جور نيست ، تاريخ بشر -
لااقل نيمی از آن - میگويد : اول من آقا باشم ، آزاد باشم ، استقلال داشته
باشم ، شرف داشته باشم ، بعد زندگی كنم ، من زندگیای كه در آن آزادی و
استقلال و شرافت نباشد ، زندگیای كه در آن عقيده و ايمانم در هم كوبيده
شود ، نمیخواهم اين هميشه در بشر بوده ، امروز هم هست .
[ زمانی كه لشكر معاويه آب را بر سپاه علی ( ع ) بسته بود ، ]
اميراالمؤمنين اصحابش را با اين جملهها چنان به هيجان آورد كه در اندك
مدتی لشگر معاويه را از شريعه فرات دور راندند ببينيد چگونه حس شرافت
بشر را تهييج كرد : " « الا و ان معاوية قاد لمة من الغواش » " معاويه
عدهای را جمع كرده ، و خلاصه فرمود : اينها شريعه را گرفتهاند كه تشنه
بمانيد و از اين راه شما را مستاصل كنند " « رووا »
« السيوف من الدماء ترووا من الماء »" میخواهيد سيراب بشويد؟ شمشيرهای
خودتان را از خون اين ناكسان سيراب كنيد " « فالموت فی حياتكم مقهورين
و الحياش فی موتكم قاهرين » " زندگی و مردگی اين نيست كه آدم نفس بكشد
يا نكشد ، آدم بميرد و پيروز ، زنده است ، بماند و محكوم ، مرده است .
اين يك غيرتی است در بشر ، يك حسی است در بشر شعری هم از فردوسی در
اين زمينه است ، میگويد :
تن مرده و گريه دوستان |
به از زنده و طعنه دشمنان |
مرا عار آيد از اين زندگی |
كه سالار باشم كنم بندگی |
واقعا چنين حسی هميشه در بشر بوده است ، هميشه بشر همه چيز را با
مقياس شكم و سيری و گرسنگی و مسائل اقتصادی و امور قابل مبادله ، مقايسه
نمیكرده است .
مشكان طبسی معروف كه اوايل عمر ما میزيسته و مرد خيلی فاضلی بوده است
، شعری از عنصری را كه خيلی معروف و عالی است ، تضمين كرده است ،
میگويد :
عمر عزيز است ، صرف غم نتوان كرد |
آری بر خويشتن ، ستم نتوان كرد |
سيف و قلم گر چه هر دو كار گشايند |
آنچه كند سيف ، با قلم نتوان كرد |
بيتی از عنصری بيارم كز او |
خوبتر و نغزتر رقم نتوان كرد |
" دانش و آزادگی و دين مروت |
اينهمه را بنده درم نتوان كرد " |
پاورقی :
. 1 نهجالبلاغه ، خطبه . 51
واقعا هستند افرادی الان هم هستند بچههايی كه ما با چشم خودمان میبينيم كه
اين گونه هستند در زندگی همه ما لااقل چيزكی از اين قضيه هست ، يعنی هر
كسی در خودش احساس میكند كه پا روی مقدار زيادی از منافع مادی زندگی
میگذارد و از آن میگذرد ، از مقامها و پستهايش ، از حقوقهای گزاف ،
ويلاها و تنعمهای بزرگ میگذرد چون با شرافتش جور در نمیآيد ، با آزادی و
استقلالش جور در نمیآيد .
بنابراين اولا مطلب اين جور نيست كه هميشه پای گرسنگی در ميان باشد و
هر جا كه گرسنگی آمد ، ساير عوامل كنار برود ، همه جا كه پای گرسنگی در
ميان نيست ، بشر اغلب كارها را از روی سيری میكند .
ثانيا حتی اگر پای گرسنگی هم در ميان بيايد ، مطلب از اين قبيل نيست
كه هر جا گرسنگی آمده ايمان میرود دنبال كارش ، عشق و هنر و اخلاق میرود
دنبال كارش اين مبالغه است اين است كه تاريخ را به اين سادگی نمیشود
توجيه كرد .
آقايان میگويند نيروی محرك تاريخ تنها عوامل اقتصادی است خير ، اين
جور نيست ، نيروهايی هست كه تاريخ را به حركت در میآرود و ما هيچ
نمیتوانيم بگوييم تمام اين نيروها از يك منبع و از يك مركز نيرو منبعث
میشود ، مثل ساعتی كه فنر دارد و وقتی كه كوك میكنيم ، اين فنر را در
حال فشار قرار میدهيم ، بعد تدريجا كه باز میشود ، همان قوه ارتجاع فنر
است كه فشار میآورد و همه چرخها و خارها و همه چيز را حركت میدهد ، يا
مثل كارخانهای كه يك موتور دارد و همه چرخها را همان موتور به حركت در
میآورد .
جامعه بشری را نمیشود اين جور توجيه كرد كه يك موتور
دارد و آن هم " عالم اقتصادی " است موتور دارد ، ولی هر يك از غرايز
بشر در جای خودش يك موتور است اين تضادها ، كشمكشها و عدم يكنواختيها
هم از همين جا پيدا میشود كه يك موتور در كار نيست اصلا اگر اجتماع بشر
ماشين يك موتوره بود - آن طور كه اين آقايان میگويند - اينهمه كشمكش و
تضاد در جامعه بشری رخ نمیداد كشمكشها و تضادها كه رخ میدهد ، يك علت
اساسیاش اين است كه غرايز بشر با يكديگر در حال جنگند .
اين آقايان میگويند فقط غريزه اقتصادی وجود دارد كه تنازع طبقاتی به
وجود میآورد ، و تنازعی نيست جز تنازع طبقاتی كه ريشهاش " طبقات "
است و ريشه طبقات هم " مالكيت " است .
اين طور نيست تضادهايی غير از تضاد طبقاتی و غير از تضادی كه ريشه
اقتصادی دارد در جامعه وجود دارد و اين تضادها منشا يك سلسله اختلاف و
كشمكش در جامعه بشری است .
اين است كه ما هر چه فكر میكنيم ، هنوز نتوانسته ايم اين مطلب را
درست توجيه كنيم ، [ و اساسا برای صحت اين نظر ] چه شاهدی از تاريخ
میتوان آورد ؟ اگر احيانا در جاهای معينی عامل اقتصادی - حال گرسنگی يا
حرص - عامل اصلی بوده ( ما حرص را هم جزو عوامل اقتصادی میآوريم ، در
صورتی كه حرص ، افزون طلبی است و يك امر معنوی است ) ، اگر پاره ای
از حوادث تاريخی و جريانهای اجتماعی ، مولود گرسنگی يا حرص باشد ، مسلم
قسمت بيشترش مولود چيزهای ديگر است .
جرجی زيدان كه هم مورخ است و هم رمان نويس ، از كسانی است كه - قبل
از اين كه نظريه فرويد پيدا شود - طرز تفكرش اين است كه در هر حادثه
مهم تاريخی ، پای يك زن را
به ميان میآورد ، يعنی يك عامل جنسی را به ميان میآورد و گاهی اين عامل
را عامل اصلی معرفی میكند مسلم اين نظر مبالغه است ، ولی در اغلب
حوادث تاريخی ، ثابت كردهاند كه پای يكچنين عاملی در كار بوده است .
آقای دكتر صاحب الزمانی كتابی نوشته است به نام ديباچهای بر رهبری كه
البته از نظر مذهب شيعه انتقادهايی - مخصوصا در قسمتهای اول - دارد ،
ولی كتابی است كه در موضوع خودش بسيار خوب است ، مخصوصا در مسائل
مربوط به اسلام و ايران كه در اواخر كار كتاب خدمات متقابل اسلام و ايران
اين كتاب به دستم رسيد و مطالعه كردم و در قسمتهای اخير كتاب خدمات
متقابل توانستم از آن استفاده كنم .
تعبيری در اين كتاب دارد ، میگويد : بعضیها دچار گزافه گويی و بيماری
تك سبب بينی هستند ، يعنی هميشه توجهشان به يك سبب است ، در صورتی
كه اجتماع را با يك عله العلل اجتماعی نمیتوان شناخت بعد ايشان همين
عامل جنسی را طرح میكند ، میگويد در بسياری از حوادث تاريخی ، اين عامل
تاثير داشته است ، از جمله در فتح ايران به دست اعراب .
مقصودش اين است كه دو جريان تاريخی در داخل ايران پيش آمد كه صد در
صد جنبه جنسی داشته و همانها تاثير فراوانی در انحطاط ايران و شكست
ايرانيها داشت ، يكی همان داستان معروف خسرو پرويز و نعمان بن منذر
است ، كه ما قبلا در ناسخ التواريخ و خوانده بوديم .
حكومتی عربی در حيره كه مركزش نزديك كوفه فعلی بود ، در قسمتی از
عراق فعلی كه مجاور با ايران قديم بود وجود داشت .
البته مدائن كه الان جزو عراق است ، آن وقت جزو ايران بود ، ولی اين
قسمتهای نجف و كربلا و يك قسمتهای ديگر ، مملكت كوچكی بود به نام "
حيره " ، مملكتی بود عربی و تحت الحمايه ايران ، و در واقع سپری بود كه
ايرانيها درست كرده بودند برای اين كه به اين وسيله با اعراب باديه
نشين مبارزه كنند میگفتند آهن را با آهن بايد جواب داد آنها به يك معنا
مرزدار ايران از ناحيه اعراب بدوی بودند .
اختلافی بين " نعمان بن منذر " و ظاهرا پسر عمويش " زيد بن عدی "
رخ میدهد و شايد ظلمی ، اجحافی به زيد بن عدی میشود زيد به دربار خسرو
پرويز میآيد و مدتها آنجا ملتجی میشود ولی نتيجه نمیگيرد تا اينكه جريانی
پيش میآيد .
در ناسخ التواريخ مینويسد كه جد نعمان ( منذر ماء السماء ) يك "
پيشكشی " برای انوشيروان فرستاد و آن يك كنيز بسيار زيبا بود ( در ناسخ
اين جور مینويسد ولی در اين كتاب اين جهتش را جور ديگر نوشته ، گويا
حرف ناسخ درست است چون عين عبارت را نوشته است ) در آن نامه اوصاف
و زيباييهای اين كنيز را تقريبا در يك ورق تشريح كرد كه خود اين شاهكاری
است از قلم آدم تعجب میكند كه چطور میتوانستند اين جور توصيف كنند ،
چشمش چنين ، ابرويش چنين ، قد و بالايش چنين ، خلقش چنين ، خويش چنين
و كنيز شايد اين جور نبود ولی منذر چنان او را به عنوان يك زن و معشوقه
ايدهآل توصيف كرد كه وقتی به دربار رسيد ، انوشيروان گفت اين را نگه
داريد و بعد روی اين مدل برويد اطراف مملكت را بگرديد ، هر كس را پيدا
كرديد كه اين جور بود ، برای ما بياوريد .
هر سال اين را نمونه و مدل میگرفتند ، و به همه واليها و
حكام در همه جای ايران بخشنامه كردند كه هر دختری را با اين صفت پيدا
كرديد ، با هر شرايطی و در هر جا كه بود ، نزد انوشيروان بفرستيد اين [
نامه ] در خزانه ايران ماند .
روزی خسرو پرويز به زيد بن عدی گفت : " آيا تو دختری با اين اوصاف
كه منذر توصيف كرده سراغ داری ؟ " ( حالا سه هزار زن در حرمش بود ، باز
دنبال زن ديگری میگشت ) زيد فرصت را مغتنم شمرد ، گفت : " بله سراغ
دارم " گفت : " كی ؟ " ، گفت : " دختر نعمان " .
نقشه كشيد ، با خود گفت وقتی من اين را بگويم ، خسرو از او خواهد
خواست ، نعمان هم قطعا دخترش را نمیفرستد ، يكی به اين دليل كه عربها
از قديم دختر به عجم نمیدادند ، و ديگر اين كه با خودش فكر كرد كه خسرو
اين را به طمع آن دختر ايدهآل میخواهد ، اگر نعمان دخترش را بفرستد ،
وقتی ببيند كه آن جور نيست، حتما خواهد گفت يك كس ديگر را فرستادهای.
[ نعمان در جواب خسرو ] نامهای فرستاد و در آن جملهای نوشت كه مفادش
اين بود : " پادشاه با گاو چشمان ايرانی كه در اختيار دارد ، ديگر نيازی
به اين سياهان عربی ندارد " يعنی اينها قابل نيستند نامه را خود زيد
ترجمه كرد در اينجا تقلب كرد ، گفت نعمان نوشته : " آن ماده گاوان
ايرانی ديگر شاه را كافی نيست كه دخترهای زيبای عرب را میخواهد ؟ "
شاه گفت : حمله كنيد ، دستور حمله دادند كه چهار هزار نفر بروند و چنين
و چنان بكنند .
همان طور كه عرض كرده ايم بحث ما درباره اسلام و مقتضيات زمان در دو
بخش بيان میشود ، چون اشكالی كه در اين بحث هست ، اشكال هماهنگی يك
امر ثابت در ذات خود ( يعنی اسلام ) و يك امر متغير در ذات خود ( يعنی
مقتضيات زمان ) است همه اشكالها از اينجا پيدا میشود .
بحثی درباره اسلام بايد بشود كه آيا اينچنين است ؟ آيا اسلام - كه مسلم
يك دين جاويدان و ثابت به معنی غير قابل نسخ است - وضع داخلی آن به
گونهای هست كه بدون آنكه نسخی در كار باشد ، به طور خودكار - و به اصطلاح
ديناميك - خودش در درون خودش تغييراتی بپذيرد و خود به خود تغييراتی
بدهد كه با تكامل زمان جور در بيايد ؟ آيا اسلام دارای چنين وضعی هست يا
نيست ؟ اين بخش اول بحث ما بود كه بحث كرديم و نتيجه گرفتيم كه هر
تغييری ، مستلزم نسخ نيست و میتواند قانونی در درون خودش تحت
يك سلسله اصول ثابت ، وضع متغيری را پيش بينی كند .
بخش دوم بحث ما راجع به اصل دوم يعنی زمان است در اشكال چنين فرض
شده بود كه مقتضيات زمان صد در صد متغير است و نمیتواند ثابت باشد و
زمان ، هيچ چيزی را جاويد نگه نمیدارد و نمیگذارد جاويد بماند تنها اصلی
كه در جهان جاويد است ، اين است كه هيچ چيز جاويد نيست .
راجع به آن اصل ثابت بحث كرديم و نتيجه گرفتيم كه اين جور نيست كه
اسلام مقرراتش ثابت باشد ، به معنی اينكه در درون خودش تغيير نپذيرد
پس ، از آن طرف قابليت انعطافی ثابت شد .
در مورد زمان چطور ؟ آيا ما بايد اين اصل را به همين كليت و عموميت
بپذيريم كه زمان همه چيز را كهنه میكند ؟ يعنی اين اصل تولد و بعد رشد و
بعد كهنگی و پيری و بعد مردن و فنا و از بين رفتن ، اصلی است كه در اين
جهان بر همه چيز حاكم است ؟ يا اين كه اينجور نيست ، فقط درباره پديده
ها ( يعنی تركيبات مادی جهان ) اين طور است ، ما هيچ پديدهای از پديده
های جهان به معنی يك پديده طبيعی و مادی نداريم كه چنين نباشد ولی سخن
ما درباره يك پديده نيست ، درباره قانون است .
قبلا عرض كردم كه يك وقت سخن ما مثلا در اين باره است كه آيا پيغمبر
برای هميشه در جهان باقی است يا نه ؟ بديهی است كه نه ، پيغمبر هم
موجودی است از موجودات اين جهان ، دير يا زود میميرد : " « انك ميت
و انهم ميتون »" ( 1 ) ، اما يك وقت سخن درباره نفس اسلام است به
عنوان يك قانون ، يعنی به عنوان يك
پاورقی :
. 1 زمر / . 30
دستگاه فكری كه دارای يك سلسله معارف و جهان بينی ها و يك سلسله
مقررات عملی - تربيتی است ، و به اصطلاح به عنوان يك ايدئولوژی آيا يك
ايدئولوژی هم حتما بايد سرنوشت پديده های جهان را داشته باشد ؟
اين [ مطلب ] را باز بايد در دو قسمت بحث كنيم : يكی آن نظريات
كلیای كه میگويند : " ايدئولوژی هم نمیتواند برای هميشه باقی بماند " ،
يعنی همه ايدئولوژيها هم همان سرنوشتی را دارند كه پديده ها دارند البته
اينجا بحث خيلی جنبه كلی پيدا میكند ما بايد ببينيم اين اصل كلی درست
است يا درست نيست قسمت دوم اين بحث ، بحث جزئی است ، يعنی انگشت
گذاشتن روی مسائلی مشخص است كه اين مهمتر و عمده تر است ، و آن اين
است كه ما نه روی اين اصل كلی كه " هر ايدئولوژیای محكوم به زوال و فنا
و نيستی است " بحث میكنيم ، بلكه روی اين بحث میكنيم كه فلان مقرره از
مقررات اسلام متناسب با شرايط و اوضاع خاصی از زندگی بشر است ، آن
شرايط تغيير كرده ، پس آن مقرره ديگر نمیتواند وجود داشته باشد اين بود
كه روز اول هم عرض كرديم كه بايد رفت دنبال مثالها و مصداقها و مسائل
بايد به طور جداگانه مطرح بشود .
اول آن بحث كلی را عرض میكنيم نظريهای كه بيش از هر نظريه ديگری
لازمه اش اين است كه هيچ ايدئولوژیای ثابت و دائم و جاويد نباشد ،
نظريه ماركسيستها و به طور كلی نظريه ماترياليستهاست درباره انسان ، از
دو نظر : يكی از نظر خواسته های انسان و به عبارت ديگر غرايز اصلی انسان
، و آن اين كه انسان - كه بدون شك تاريخ را انسان به وجود میآورد - تحت
چه نيرويی است ؟ يعنی نيروهای اصلی حاكم بر غرايز انسان
چيست ؟ و ديگر از نظر فكر انسان كه آيا نفس فكر ، يك پديده مادی و
تابع قوانين مادی عالم است كه با تغيير شرايط مادی جبرا فكر هم بايد
تغيير كند ؟ و به اصطلاح عقل به هيچ عنوان اصالت ندارد ؟ از ماده و شرايط
مادی استقلال ندارد كه با تغيير شرايط مادی ، عقل و فكر يا اصول عقلانی و
اصول فكری ثابت باشند ؟
میدانيم كه ماركسيستها [ قائل به " جبر تاريخ " هستند ] بر اساس
نظريه ماترياليستی خودشان از دو نظر ، هم از اين نظر كه انسان را يك
موجود صد در صد مادی میدانند و هم از اين نظر كه انسان را از نظر خواسته
ها مادی میدانند ، يعنی خواسته و هدف اصلی انسان در جهان و زندگی همان
منافع است ، انسان بالضروره و به حكم سرشت خودش منفعت جو و منفعت
پرست آفريده شده البته منفعت را میتوانيم به يك معنايی تعميم بدهيم ،
يعنی " خير " ، ولی مقصود آن خيری كه حكما میگويند ، نيست كه آن را
حتی به امور غير مادی تعميم میدهند ، [ بلكه مقصودشان ] همان اموری [
است ] كه قابل تبديل و مبادله است ، يعنی امور مادی ، اموری كه بشود با
پول خريد و فروخت و تبديل كرد و خلاصه امور اقتصادی هر چيز ديگر كه شما
فكر كنيد از قبيل فرهنگ ، اخلاق ، دين ، هنر ، هيچيك از اينها برای
انسان اصالت ندارد ، بلكه اينها طفيليهايی هستند برای مسائل اقتصادی بشر
زير بنا ، مسائل اقتصادی است و اينها رو بناست ، در واقع تجلياتی است
از آن خواسته ها و از آن زير بنا و از آن تشكيلاتی كه بر زندگی مادی بشر
حكمفرماست ، و چون شرايط مادی زندگی تغيير میكند [ يعنی ] زير بنا تغيير
میكند ، همه چيز تغيير میكند ، فكر تغيير میكند ، اصول فكری - و حتی اصول
اوليه فكری - عوض میشود ، اصول اوليه فكر انسان - كه آنها را بديهيات
اوليه میشمارد - اصالتی ندارد ، آن زير بنا كه تغيير كرد ، اصول اوليه و
ثانويه فكر و قوانين و مقررات ، خود به خود و جبرا - نه به طور اختياری
- عوض میشود ، نمیتواند ثابت بماند ، وجدان انسان ، چه وجدان فلسفی اش
، چه وجدان اخلاقی اش ، چه وجدان هنری اش و هر وجدانی كه برای انسان در
نظر بگيريد ، با تغيير شرايط اقتصادی تغيير میكند ، و طبعا مقرراتی كه
انسان در هر زمينه وضع بكند ، از جمله در زمينه خود اقتصاد ، شرايط كه
عوض میشود ، مقرراتی كه متناسب با شرايط قبلی است بايد عوض شود ، و
ساير چيزها هم خود به خود تغيير میكند اين همان چيزی است كه اينها امروز
از آن به " جبر تاريخ " تعبير میكنند .
راجع به جبر تاريخ ، كلمه ای عرض میكنم جبر تاريخ يعنی : " ضرورتی كه
لازمه شرايط تاريخی است " اين همان پياده شدن قانون عليت در تاريخ و
سرگذشت بشر است مثلا يك وقت هست كه شما میخواهيد قانون عليت را در
مسائل جوی پياده كنيد ، اين جبر در مسائل جوی است قانون عليت يعنی هر
معلولی ، تابع شرايط خاص و علل معين است كه با پيدايش آن علل ،
پيدايش آن معلول قطعی و ضروری و حتمی و لايتخلف است و با نبودن آن علل
، پيدايش آن معلول محال و ممتنع است اين معنی جبر و قانون عليت .
يك وقت ما قانون عليت را در مسائل جوی پياده میكنيم ، يك وقت در
معادن پياده میكنيم ، يك وقت در گياهان و يك وقت در حيوانات يك
وقت هم هست كه آن را در زندگی انسان پياده میكنيم در اين صورت اگر آن
را به مفهوم مطلق در نظر بگيريم حرفی است غير قابل انكار ، يعنی تاريخ
انسان از قانون عليت خارج و مستثنی نيست .
اين كه قرآن مجيد در مورد سنتها [ تاكيد دارد ] و بالخصوص كه سنتها را
در تاريخ بشر پياده میكند و میگويد : " « فلن تجد لسنة الله تبديلا و لن
تجد لسنة الله تحويلا »" ( 1 ) اين تعبير ديگری است از همان جبر تاريخ
، يعنی " سنن لايتغير در زندگی بشر " اين كه قرآن میگويد : " « ان الله
لا يغير ما بقوم حتی يغيروا ما بانفسهم » " ( 2 ) كه سرنوشت بشر را به
وضع روحی و فكری و اخلاقی خود بشر مربوط میكند و [ میگويد ] تا اين تغيير
نكند ، محال است آن تغيير بكند ، تعبير ديگری است از جبر تاريخ .
اين مطلب به صورت كلی مورد قبول است ، ولی تلقی افراد از جبر تاريخ
از دو نظر مختلف است : يكی از اين نظر كه علل حاكم بر تاريخ چيست ؟ آن
كسی كه علت حاكم بر تاريخ را فقط ماديات میداند ، جبر تاريخ را هم فقط
جبر مادی میداند ، ولی اگر ما معتقد شديم كه عوامل حاكم بر تاريخ ، منحصر
به جنبه های مادی و بالخصوص اقتصادی زندگی بشر نيست و جنبه های معنوی -
معنوی در مقابل اين مادی ( 3 ) - و عوامل ديگری هم در گردش تاريخ نقش
دارند ، باز هم قائل به جبر تاريخ هستيم ولی [ اين جبر ] منحصر به جبر
مادی نيست بنابراين ما جبر تاريخ را نفی و انكار نمیكنيم ، ولی اگر "
جبر تاريخ " به مفهوم جبر مادی اقتصادی تاريخ و خلاصه " جبر اقتصادی "
باشد ، قابل مناقشه است .
ديگر اين كه معنای جبر تاريخ اين است كه تا علل تاريخی هستند ،
معلولات تاريخی هم جبرا وجود دارند ، آن علل تاريخی كه
پاورقی :
. 1 فاطر / . 43
. 2 رعد / . 11
. 3 [ مقصود جنبه های معنوی در مقابل جنبه های اقتصادی است ]
از ميان رفت ، معلولات تاريخی هم جبرا از ميان میروند ولی خود علل
تاريخی چه وضعی دارد ؟ آيا علل تاريخی هميشه متغير است يا علل تاريخی
ثابت هم داريم ؟
اگر ما يك سلسله علل تاريخی ثابت - ناشی از سرشت انسان - داشته
باشيم ، قائل به سرشت برای انسان بشويم و اين سرشت را ثابت بدانيم و
طبعا اين سرشت ثابت ، تاثيری در سرنوشت انسان داشته باشد ، در اين
صورت جبر تاريخ ثبات را ايجاب میكند نه تغيير را ، يعنی اين كه باز ما
خيال كنيم لازمه جبر تاريخ حتما تغيير است چنين نيست ، معنای جبر تاريخ
همان قانون عليت است معلول تا علتش باقی است ، باقی است ، علتش كه
معدوم شد ، قطعا معدوم میشود .
حال ما ببينيم علل تاريخی چه وضعی دارند بدون شك بعضی از علل تاريخی
متغير و بعضی از علل تاريخی ممكن است ثابت باشند از كلمه تاريخ نبايد
حتما مفهوم تغير را فهميد علل تاريخ يعنی علل حاكم بر زندگی بشر در تاريخ
به نظر میرسد كه نظريه ماركسيستها يعنی جبر تاريخ - آن هم جبر مادی
تاريخ و جبر مادی اقتصادی - به هيچ وجه قابل قبول نباشد اين را ديگران هم
كه حتی مادی فكر میكردند ، قبول نكرده اند ، از جمله راسل راسل آدمی است
كه مسلم مادی فكر میكند ولی به اين نظريه انتقاد میكند و میگويد نظريه
درستی نيست او میگويد سه عامل هستند كه از نظر حكومت بر زندگی بشر
اصيلند و طبعا هر سه صلاحيت دارند كه زير بنای مسائل زندگی بشر قرار
گيرند يكی از آنها همين منافع اقتصادی بشر است و يكی ديگر مساله جنسی
است ( مساله جنسی ، مسلم در ماركسيسم مطرح نبوده
است ) میگويد عامل جنسی ( يا بگوييم غريزه جنسی ) يك غريزه اصيل در بشر
است و در بسياری از موارد تقدم و حكومت پيدا میكند ، يعنی عامل اقتصادی
را از ميدان بيرون میبرد ، و بسياری از پديده ها ، حوادث و جريانهای
تاريخی معلول اين غريزه بشر است عامل ديگر برتری طلبی است ، عامل قدرت
طلبی و به مفهوم اخلاقی خودمان جاه طلبی جاه طلبی يك عامل اصيل در بشر
است ، يعنی اين جور نيست كه بشر مقام و قدرت را برای تامين منافع
اقتصادی میخواهد ، خير ، انسان مقام و قدرت را به خاطر خود قدرت و به
خاطر خود جاه میخواهد بسياری از حوادث جهان معلول اين خواهش بشر است
ما نمیتوانيم حمله اسكندر به ايران و مصر و فتوحاتش را تنها معلول عوامل
اقتصادی آن روز يونان بدانيم عامل جاه طلبی اسكندر اگر نقش اول را در
اين حوادث نداشته است ، مسلم بی تاثير هم نبوده ، نمیشود تاريخ را "
يك شاخهای " توجيه كرد يعنی تنها يك ريشه و يك شاخه اساسی داشته باشد
و شاخههای ديگر همه فرع آن يك شاخه باشند اين جور نيست ، اين ساده
گرفتن قضاياست .
اين دو عامل ديگر را راسل هم قبول دارد غير از اينها باز عوامل ديگری
هست كه ما از نظر علمی نمیتوانيم آنها را نديده بگيريم بوعلی در نمط
هشتم اشارات بحثی دارد كه البته درباره عوامل تاريخی و محرك تاريخ
نيست ، بلكه تحت عنوان ديگری است ولی اين نتيجه را میدهد لذتهای بشر
را تقسيم بندی و درجه بندی میكند ، میگويد : نمیشود لذتهای بشر را به
مطعوم و منكوح و ملبوس و امثال اينها محدود كرد ، چيزهای ديگری وجود
دارد كه ارزش آنها برای بشر كمتر از اينها نيست و در بسياری از موارد ،
انسان اين
چيزها را فدای آنها میكند ، از جمله شرافت و عزت و آزادگی .
اين خودش يك ارزشی برای بشر و عاملی در زندگی اوست چه بسا انسان ،
منفعتی مادی ، پول و ثروت و اين جور چيزها برايش پيش بيايد [ ولی ]
چون حس و عاطفه شرافت طلبی و آزادگی طلبیاش جريحهدار میشود ، از آن
صرف نظر میكند ، آن را فدای اين میكند يا عواطف اخلاقی و نوعدوستی ، اين
كه انسان در زندگی ايثار بكند يعنی ديگری را بر خودش مقدم بدارد همان
چيزی كه قرآن درباره انصار میفرمايد : " « و يؤثرون علی انفسهم و لو كان
بهم خصاصة »" ( 1 ) يا درباره اميرالمؤمنين [ و حضرت زهرا و حسنين
عليهم السلام میفرمايد ] : « و يطعمون الطعام علی حبه مسكينا و يتيما و
اسيرا »" ( 2 ) ايثار ، فداكاری ، خود را به نحوی از انحاء فدای نوع
كردن و به عبارت ديگر ، نوع دوستی ، برای بشر يك ارزشی است كه انسان
منافع ماديش را فدای اينها میكند علائق و عواطف خانوادگی به معنی فرزند
دوستی ، پدر دوستی ، مادر دوستی ، خواهر دوستی يا برادر دوستی ، خودش
مسالهای است آيا واقعا انسان بچهاش را به خاطر منافع اقتصادی دوست
دارد ؟ يا برادر و خواهرش را ؟ و چقدر از جريانهای تاريخی را همين عوامل
به وجود آورده ، يعنی مسير تاريخ عوض شده به خاطر اين كه يك صاحب
قدرت میخواسته بچهاش را به نوايی برساند .
معاويه بن ابی سفيان در عين علم و شناسايی كامل پسرش كه میداند او
همان لياقت خودش را هم ندارد ، تحت تاثير اين عاطفه او را جانشين
خودش میكند خود اين بچه دوستی مسالهای است در
پاورقی :
. 1 حشر / . 9
. 2 دهر / . 8
زندگی بشر .
همين طور است عواطف دينی نه بخواهيم روی منطق دينی [ اين حرف را ]
بگوييم ، تاريخ را مطالعه كنيد ! آيا خود عواطف دينی - مستقل از منافع
اقتصادی و جنسی و جاهطلبیها و اين جور چيزها - بر زندگی بشر حكومتی
نداشته است ؟ خود تاريخ حكايت میكند كه بسياری از اوقات جريانهای دينی
عليرغم منافع اقتصادی پيش میروند خود همين [ مسالهای است ] كه انسان
موجودی ايدئولوژيست است يعنی يك موجود " عقيدهای " است ، تا آنجا
كه میگويد : " « ان الحياش عقيدش و جهاد » " اصلا زندگی انسانی اين است
كه انسان عقيدهای داشته باشد و در راهش جهاد كند ، و اين را كه انسان در
خدمت عقيدهاش نباشد و فقط در خدمت منافعش باشد دون شان انسانيت تلقی
میكنند بنابراين ما جبر تاريخ را به صورت جبر مادی اقتصادی كه اس اساس
، مسائل و شرايط اقتصادی است و چون شرايط اقتصادی جبرا تغيير میكند پس
همه چيز بايد تغيير بكند ، هنوز نتوانستهايم بپذيريم البته شكی نيست كه
عوامل اقتصادی از اساسیترين عوامل زندگی بشر است ، يعنی بشر نمیتواند
بیاعتنا به اين مسائل زندگی كند اين شايد با مفاهيمی كه ما خيلی
اغراقآميز میگوييم ، جور در نيايد ، ولی میبينيم همين اسلام كه به عوامل
معنوی ، به ايمان و اين جور مسائل و افرادی كه در راه ايمان و فی سبيل
الله جهاد میكنند ، اينهمه اهميت میدهد و واقعا جهادهايی را جهاد فی
سبيل الله - نه فی سبيل شكم ، نه در سبيل منافع
پاورقی :
. 1 [ استاد شهيد در كتاب انسان كامل در اينكه اين جمله حديثی از امام
حسين ( ع ) باشد اظهار ترديد كردهاند ] .
اقتصادی - تعبير میكند ، در عين حال درباره اين كه معاش و زندگی از
ضرورتهای زندگی بشر است و انسان نمیتواند برای هميشه از آن شرايط سرپيچی
كند ، [ تاكيد میكند ] همه افراد بشر برای هميشه نمیتوانند از اين شرايط
سرپيچی كنند ، اگر هم يك فرد سرپيچی كند ، همه افراد اين جور نيستند اگر
هم جامعهای موقتا سرپيچی كند ، برای هميشه نمیتواند " « من لا معاش له لا
معاد له » " يك اصل بسيار اساسی است در كافی اين حديث هست كه پيغمبر
اكرم میفرمود : " « اللهم بارك لنا فی الخبز » " خدايا نان را بر ما
مبارك بگردان " « لولا الخبز ما صلينا و ما تصدقنا و لا صمنا » " اگر ما
نان نداشتيم ، نمیتوانستيم نماز بخوانيم ، نمیتوانستيم روزه بگيريم ،
نمیتوانستيم تصدق بدهيم مولوی عارف قلندر هم میگويد :
" آدمی اول اسير نان بود " |
اولی كه او میگويد يعنی انسان قبل از هر چيز اين نياز را احساس میكند .
پس ما نمیخواهيم حكومت عامل اقتصادی را نفی كنيم ، ما میخواهيم "
حصر " اين عامل را نفی كنيم و اين اصالت مطلق را كه همه عوامل ديگر بر
روی اين عامل بنا شده اند و به خاطر اين به وجود آمده اند و كوچكترين
تكانی كه اين عامل بخورد ، همه آنها تكان میخورند ، اين جور نيست ، ممكن
است شرايط اقتصادی تكان بخورد و شرايطی كه روی اساسهای ديگری بنا شده
تكان نخورد ، چون آن اساسهای ديگر ثابت است ممكن است شرايط اقتصادی به
خاطر ارتباط و پيوستگی ، علت تغيير ساير شرايط بشود ، ممكن هم هست آن
شرايط ، علت تغيير اين شرايط بشود ، هر دوی اينها هست ، مثلا ممكن است
عقيده و ايمان ، شرايط اقتصادی را تابع خودش قرار بدهد .
نكته ای را كه در جلسه قبل گفتيم ، باز تكرار میكنيم چون در عصر و زمان
ما خيلی تكرار میشود ، و آن اين است كه استنباطهای بشر در زمانهای
مختلف درباره مسائل فرق میكند ، و اين مخصوص به زمانهای مختلف نيست ،
در زمان واحد هم استنباطها درباره بعضی مسائل فرق میكند ، در زمانها و
مكانهای مختلف ، در زمان واحد و مكان مختلف ، در مكتبها و تربيتهای
مختلف [ استنباطها متفاوت است ] ، ولی آيا اين دليل آن است كه يك
واقعيت واحد وجود ندارد ؟ وقتی كه استنباطها مختلف شد ، واقعيت هم
مختلف است ؟ يا واقعيت ، واقعيت است ، استنباطها كه مختلف است ،
يا اين است كه تمام آن استنباطها غلط است و واقعيت چيز ديگر ، و يا از
ميان آن استنباطهای مختلف ، يكی درست است و باقی غلط .
اين ، مساله ای است كه در ميان متكلمين اسلامی به يك
شكل طرح شده است و در ميان فلاسفه قديم و جديد به شكل ديگر بعضی متكلمين
خودشان را " مخطئه " مینامند و بعضی ديگر " مصوبه " متكلمين شيعه
میگويند ما " مخطئه " هستيم بعضی از متكلمين اهل تسنن - نه همه - معتقد
به تصويب بودند اين تصويب و تخطئه معنايش اين است : مخطئه معتقد
بودند كه متن واقعی اسلام ( حكم الله واقعی ) يك چيز بيشتر نيست ، ما كه
استنباط میكنيم ، ممكن است استنباط ما صحيح و مطابق با واقع باشد ، و
ممكن است خطا و اشتباه باشد ، اجتهاد مجتهد ممكن است صحيح باشد ، ممكن
است غلط باشد میگفتند پيغمبر هم فرموده است " « للمصيب اجران و
للمخطی اجر واحد » " .
ولی مصوبه اجتهاد را به شكل ديگری تحليل میكردند ، میگفتند هر مجتهدی
هر جور كه استنباط میكند ، واقعيت همان است ، يعنی واقعيت امری است
نسبی ، اگر من در اين مساله اجتهاد میكنم كه فلان چيز حلال است ، نسبت به
من واقعا حلال است ، برای من غير از اين چيزی نيست ، و اگر ديگری
استنباط میكند كه فلان چيز حرام است ، برای او و نسبت به او واقعا حرام
است ، و يك واقعيتی سوای آنچه كه اين يا او اجتهاد كرده وجود ندارد ، و
در زمانهای مختلف اگر اجتهادها تغيير كرد مثلا زمانی مجتهدين به شكلی
اجماع و اتفاق كردند كه حكم اين است ، در آن زمان واقعا حكم همان بوده
كه آنها اجتهاد كردند و در زمانهای ديگر كه اجتهادها تغيير میكند [ و
مجتهدين ] جور ديگری استنباط میكنند ، باز واقعيت همان است كه آنها
اجتهاد كرده اند ، حال علل تغيير اجتهاد هر چه میخواهد باشد ، مثلا تغيير
يا پيشرفت فرهنگها باشد اجتهاد و واقعيت ، مساوی با يكديگر است و
مانعی ندارد كه اسلام در آن
واحد راجع به يك موضوع ، صد جور حكم داشته باشد از باب اين كه ما صد
جور اجتهاد داريم .
مخطئه میگفتند اين حرفها يعنی چه ؟ ! واقعيت يك چيز بيشتر نيست ،
اجتهادها مختلف است ، از اين اجتهادهای مختلف حداكثر يكی درست است و
باقی همه اشتباه و غلط .
در مسائل علمی و مسائل فلسفی هم عين همين مطلب در يونان قديم مطرح
بوده سوفسطاييها میگفتند : مقياس همه چيز ، انسان است ، حقيقت و
واقعيت مطلقی وجود ندارد ، واقعيت نسبت به هر كس همان جوری است كه
او استنباط میكند اين را در محسوسات هم میگفتند و اتفاقا در محسوسات
شايد بهتر هم هست ، اگر درست هم باشد ، در محسوسات درست است میگفتند
: مثلا ما میگوييم " گرمی " و " سردی " گرمی و سردی ، واقعيتی نيست ،
نسبت به افراد است يك چيز برای فردی گرم است و برای فرد ديگر سرد
سردی واقعی مطلق و گرمی واقعی مطلق نداريم كه بگوييم اگر كسی شيئی را گرم
احساس میكند و ديگری سرد ، واقعيت يك چيز است و حداكثر يكی از ايندو
درست است ، اين جور نيست ، و مثال میزدند كه اگر يكی دستش را در آب
داغ فرو ببرد و ديگری در آب سرد ، بعد آب نيم گرمی بياوريم و هر دو
دستشان را در آن آب فرو ببرند ، آنكه دستش در آب داغ بوده احساس سردی
میكند و آن كه دستش در آب سرد بوده ، احساس گرمی ، دو احساس مختلف
واقعيت چطور است ؟ اين آب نيمگرم برای يكی سرد است و برای ديگری گرم
، خودش هم واقعيتی ندارد ، و حتی اگر كسی يكی از دستانش را در آب داغ
كرده باشد و ديگری را در آب سرد ، بعد هر دو را در آب نيمگرم ببرد ، با
دو دستش دو جور احساس میكند .
اين بود كه اساسا میگفتند هيچ چيزی واقعيت مطلق ندارد از اينجا مساله
تغير علم به مفهوم واقعی آن - يعنی تغير حقيقت ، نه آن گونه كه ما
میگوييم يعنی توسعه علم - مطرح شد تغير علم يكی به مفهوم توسعه علم است
، چون علم درباره مسائلی اظهار نظر میكند ، هر اظهار نظر را اگر تجزيه
كنيم ، چند جزء میشود ، ممكن است يك جزئش صحيح باشد ، يك جزئش غلط ،
در عصر بعد تصحيح میشود ، يعنی غلطهايش اصلاح میشود اين تكامل علم است
آنها میگفتند " علم متكامل است " به معنای اين است كه اصلا حقيقت ،
متكامل است ، يعنی در هر زمانی علم ، حقيقت است و در زمان ديگر همان
حقيقت ، غير حقيقت است ، يعنی آنچه كه در قرن پيش حقيقت بوده ، در
اين قرن حقيقت نيست ، ولی در قرن پيش واقعا حقيقت بوده خود حقيقت
متغير است خود علم مطابق با واقع ، همان جزئی كه میگوييد " مطابق با
واقع " دارد تغيير میكند نه اينكه يك جزء صحيح بوده يك جزء غلط و معنی
" تكامل علم " اين است كه غلطهايش اصلاح میشود ، صحبت اصلاح شدن غلط
نيست ، صحيح در يك زمان غلط در زمان ديگر است .
اين بيانی هم كه آقای مهندس كردند ، اگر درست دقت كنيم بر میگردد به
همان حرف مصوبه ما نسبت به احكام اسلامی ، و به حرف قائلين به نسبی
بودن علوم در زمان جديد يا سوفسطائيان قديم كه اصلا منكر يك واقعيت
بودند و میگفتند چون اين علم مطابق با واقع غلط است ، پس ملاك علم غير
از مطابقت با واقع چيز ديگری است ، لذا مانعی ندارد كه حقيقت متغير
باشد .
ما عرض میكنيم اين جور نيست كه واقعيت ، به حسب
استنباطها تغيير بكند . میگويند :
" در زمانی میگفتند مالكيت درست است و در زمان ديگر استنباطها
تغيير كرد و گفتند مالكيت دزدی است " .
اين را به حساب تغيير گذاشتند اين جور نيست مالكيت يا حق است و در
همه زمانها حق است - و آنچه حق است در همه زمانها حق است - و آنچه حق
است در همه زمانها حق است - يا دزدی است و از همان قديم الايام دزدی
بوده ، نه اينكه در آن زمان دزدی نبوده ، حالا دزدی شده البته هيچكس
نمیگويد مالكيت ، مطلقا حق است بايد بگوييم : شما مالكيت را تعريف كن
اگر گفت هر كسی مالك چيزی است كه خودش توليد كرده ، يا ديگری برای او
توليد كرده ، يا اگر كسی چيزی را توليد كرد و بعد به شخص ديگری منتقل
كرد ، آن شخص ديگر مالك میشود ، اين [ تعريف ] يا درست است يا
نادرست اگر درست است ، از همان صد هزار سال پيش درست بوده و اگر هم
نادرست است ، از همان صد هزار سال پيش نادرست بوده نه اين كه در يك
زمان درست بوده و در زمان ديگر نادرست بله ، چيزهای ديگری به نام
مالكيت داريم كه اينها هم اگر نادرست است ، از همان صد هزار سال پيش
نادرست بوده است .
اگر مثلا گفتيم " اينكه يك آدم سرمايهاش و نيروی يك عده افراد ديگر
را به كار بيندازد و با كمك اين سرمايه و نيرو ، ثروت جديدی به دست
بياورد ، آن سود اضافی به كار كارگر تعلق پيدا میكند نه به سرمايهای كه
در اينجا هست " ، اگر اين حرف درست است ، از صد هزار سال پيش درست
بوده ، منتها امروز اين حقيقت را كشف كردهاند ، در گذشته نمیدانستند ،
خيال میكردند كه هم كار
مولد سود است و هم سرمايه ، همان طور كه قديم خيال میكردند آب يك عنصر
بسيط است ، بعد كشف كردند كه خير ، آب يك عنصر مركب است ، نه اين
كه در قديم آب بسيط بود ، امروز مركب شد آب در صد هزار سال پيش هم
مركب بود ولی نمیدانستند و خيال میكردند بسيط است امروز كشف كردند كه
از اول عالم آب مركب بوده .
اينجا هم عينا همين جور است خيال میكردند كه سرمايه و كار هر دو ،
میتوانند مولد سود باشند كه اسلام هم مضاربه را بر همين اساس تاسيس كرده
و میگويد : میشود يك نفر سرمايه بدهد و ديگری كارش را بگذارد ، اين كار
و سرمايه با همديگر تركيب بشوند ، او عامل مضاربه بشود ، بعد هر سودی كه
به دست آوردند ، طبق قرارداد ميانشان تقسيم میشود البته اسلام تعيين
نكرده كه چه مقدار از سود مال سرمايه است ، چه مقدار مال كار ، گفته
تابع قرارداد است ، ولی وقتی گفته " تابع قرارداد است " معلوم میشود
اصل اين مطلب را كه سرمايه هم در ايجاد سود تاثير دارد، قبول كرده است.
اين مطلب اگر درست است ، از صد هزار سال پيش درست بوده ، اگر هم
غلط است و امروز كشف كرده اند ، از اساس غلط بوده ، نه اينكه در سابق
درست بوده و امروز غلط شده است اگر ايرادی در اين مسائل باشد نه از اين
نظر است كه متغير شده ، بلكه به اين خاطر است كه آن حكم غلط بوده ، در
قديم غلط بوده ، امروز هم غلط است ما اگر جوابی به اين حرف داشتيم ،
جواب میدهيم كه خير ، اين حرف درست نيست كه " سود فقط مولود كار
است " سرمايه هم میتواند مولد باشد ، و اگر نتوانستيم جواب بدهيم ، در
مساله ديگری غير از مساله تغير زمان و مقتضيات زمان نتوانسته ايم جواب
بدهيم .
از اين مساله عجالتا میگذريم گو اينكه مساله فوق العاده مهمی است و
بارها طرح شده و طرح خواهد شد و يك مساله مد روزی هم هست ، چون تكامل
علم را به اين شكل به اصطلاح تفسير میكند ، قهرا تكامل حقوق را هم به اين
عنوان كه نفس واقعيت حقوق تغيير میكند ، تفسير میكند .
بحث اصلی ما درباره اين بود كه آنچه در اسلام وجود ندارد ، نسخ احكام و
تغيير به صورت نسخ است كه بعد از پيغمبر ، هيچ قدرتی - حتی امام -
نمیتواند حكمی از احكام اسلام را نسخ كند ، ولی تغيير ، منحصر به نسخ
نيست ، تغييراتی هست كه خود اسلام اجازه داده است .
نيازهای بشر دو گونه است : ثابت و متغير در سيستم قانونگذاری اسلام
برای نيازهای ثابت ، قانون ثابت وضع شده و برای نيازهای متغير ، قانون
متغير ، ولی قانون متغير ، قانونی است كه [ اسلام ] آن را به يك قانون
ثابت وابسته كرده و آن قانون ثابت را به منزله روح اين قانون متغير
قرار داده كه خود آن قانون ثابت اين قانون متغير را تغيير میدهد نه ما ،
تا بشود نسخ ، در واقع خود اسلام است كه آن را عوض میكند .
مثالی عرض میكنم اصلی در اسلام است كه میگويد : " « طلب العلم فريضة
علی كل مسلم » " ( 1 ) حال میخواهد " مسلمة " دنبالش باشد يا نباشد ،
چون اين " مسلم " ، معنايش مرد مسلم نيست ، مسلم يعنی " مسلمان " (
2 ) در اينجا سؤالی طرح میشود كه آن
پاورقی :
. 1 [ حديث نبوی ] .
. 2 در زبان عربی صيغه مؤنث به زن اختصاص دارد و صيغه مذكر وقتی كه
كنار صيغه >
علمی كه بر هر مسلمان واجب است چيست ؟
غزالی - كه متعلق به حدود نهصد سال پيش است - در كتاب احياء العلوم
، و ديگران هم [ اين سؤال را ] طرح كرده و گفته اند نمیتوان اين را به
علم خاصی محدود كرد ، مطلب را اين جور بيان كرده اند - و درست هم بيان
كرده اند - كه ما در اسلام دو نوع علم داريم : بعضی علمها هست كه نفس
علم - خودش - مورد تكليف است ، يعنی چيزی است كه خودش را بايد
دانست مثل علم به خدا و به اصطلاح " اعتقادات " كه خودش لازم است
چنين علمی خودش واجب است ولی علمهايی هم داريم كه به اصطلاح فقها واجب
تهيئی است ، تقريبا يعنی واجب مقدمی است ، يعنی علم مقدمه عمل است ،
از آن جهت واجب است كه اگر مسلمانان بخواهند وظيفه شان را انجام بدهند
، بدون [ دانستن ] آن علم ممكن نيست ، واجب است ، ولی نه واجب نفسی
ذاتی ، بلكه واجب نفسی تهيئی ، برای آماده شدن .
پاورقی :
> مؤنث قرار بگيرد به مرد اختصاص پيدا میكند و گرنه مفهومش اعم است
در خود قرآن اين جور است ، مثلا میگويد : " هل يستوی الذين يعلمون و
الذين لا يعلمون »" ( 1 ) اينجا " الذين »" صيغه مذكر است ، ولی
احدی نمیگويد " مردانی كه میدانند " ، بلكه میگويند " كسانی كه
میدانند " [ يا میگويد : ] " ام نجعل الذين امنوا و عملوا الصالحات
كالمفسدين فی الارض ام نجعل المتقين كالفجار »" ( 2 ) در هيچ مورد كسی
نمیگويد كه " الذين امنوا و عملوا الصالحات »" يعنی مردان مؤمن ،
بلكه يعنی كسان مؤمن فقها به طور كلی اين جور تعبيرات را هرگز به مرد
اختصاص نمیدهند ، اين تعبيرات را برای اعم از زن و مرد میدانند " مسلم
" يعنی جنس مسلمان ، مثلا پيغمبر فرمود : " المسلم من سلم المسلمون
من يده و لسانه » " مسلمان كسی است كه مسلمانان ديگر از دست و زبان او
در امان و به سلامت باشند ديگر كسی نمیگويد مرد مسلمان چنين است و اين
سخن شامل زن مسلمان نمیشود
. 1 : زمر / . 9
. 2 : ص / . 28
آنگاه [ غزالی ] اينجور میگويد : ما يك سلسله واجبات داريم كه بدون
تحصيل يك علم ، امكان انجامش نيست مثلا طبابت واجب كفايی است اين از
مسلمات است چون جامعه مسلمين نياز به طبيب دارد ، پس وجود طبيب به
قدری كه مورد نياز است واجب است ( 1 ) علم طب چطور ؟ آدم همين طور يخ
را بشكند و در آب فرو برود ، بعد بيرون بيايد كه طبيب نمیشود ! اگر
بخواهد طبيب بشود بايد درس طب بخواند پس خواندن درس طب هم واجب
است ، چون تا درس طب نخواند طبيب نمیشود حال درس طب چه مقدار واجب
است ؟ آيا اگر كسی تحفه حكيم مؤمن يا قانون بوعلی را بخواند واجبش را
انجام داده ؟ اين ديگر متغير است اين آن چيزی است كه متغير است ، يعنی
اگر روزی روش معالجه بيماری سرطان كشف شد و معلوم گرديد كه آن معلومات
را به چه شكلی و در كجا بايد به دست آورد ، واجب است همه آنچه كه در
انجام درست اين وظيفه لازم است ، تحصيل شود بنابراين خواندن علم جديدی
كه امروز پيدا شده ، ديروز واجب نبود ولی امروز واجب
پاورقی :
. 1 اينكه فقها اشكال میكردند كه آيا جايز است طبيب در معالجه پول
بگيرد يا نه ، روی اين حساب بود كه میگفتند اخذ اجرت بر واجبات جايز
است يا نه ؟ عده ای میگفتند جايز نيست ، مثل اين كه آدم بخواهد پول
بگيرد كه نماز واجبش را بخواند طبابت واجب است ، پس طبيب چون وظيفه
واجبش را انجام میدهد ، حق ندارد پول بگيرد آنگاه میگفتند بر طبيب فقط
طبابت واجب است ، يعنی اگر مريضی مراجعه كرد ، واجب است برايش
طبابت كند ، اما آيا بر طبيب واجب است كه به بالين مريض برود ؟ نه
پس حق القدم میگيرد اين بود كه اسمش را می گذاشتند " حق القدم "
البته نمیخواهم بگويم كه هر چه كه واجب است ، اخذ اجرت بر آن جايز
نيست ، و حق اين است كه در واجبات كفايی ای كه قصد قربت در آنها شرط
نيست ، اخذ اجرت مانعی ندارد .
است پس میبينيم كه چيزی در گذشته واجب نبود ، امروز واجب است ، چطور
شده ؟ زمان عوض شده است زمان كه عوض شده ، حكم اسلام هم عوض شده ؟ خير
، حكم اسلام اين است : " طبابت واجب است و هر چه هم كه برای طبيب
لازم است ، واجب است " ، در زمانهای مختلف آن " هر چه لازم است "
تغيير میكند ، وظيفه هم به همين اندازه تغيير میكند .
برويم سراغ مسائل ديگر نظير اقتصاد وجود يك عده افرادی كه اقتصاد
مسلمين را بچرخانند [ ضروری است ] مثلا بدون شك تجارت به طور كلی -
يعنی وساطت برای نقل كالا از توليد كننده به مصرف كننده - حال به هر شكل
میخواهد باشد ، واجب است زمانی آن مقداری كه مورد نياز مسلمين بود ، با
همان تجربيات عادی هم به دست میآمد يك روز ديگر آن نيازی كه مسلمين
دارند ، با اين معلوماتی كه كسی پيش دست بابايش كار كرده باشد ، به
دست نمیآيد ، حتی بايد معلومات رياضی به دست آورد تا بشود در دنيای
امروز ، اقتصادی را چرخاند ، بنابراين امروز انجام دادن آن واجب كفايی ،
مشروط به فرا گرفتن يك سلسله معلومات بسيار زيادی است ، پس بايد آن
معلومات را به دست آورد .
مثال ديگر : قرآن میگويد : " « اعدوا لهم ما استطعتم من قوش و من رباط
الخيل »" در مقابل دشمن تا آخرين حد امكان نيرو تهيه كنيد زمانی بود كه
چهار تا آهنگر میتوانستند آن وسائل نيرو را با همان معلومات تجربی زمان
خودشان تهيه كنند ، ولی يك زمان ديگر انجام اين وظيفه معلومات بسياری
میخواهد ، علم ساختن بمب اتمی هم لازم است ، پس برای آنكه آن وظيفه
انجام داده شود واجب است كه اين [ مبحث ] هم خوانده شود [ شايد بگوييد
] مگر پيامبر گفت
بحث ما در جلسه پيش منتهی شد به اينجا كه قوانين اسلامی با تغييرات و
تحولات زمان چگونه میتواند هماهنگی داشته باشد ، تا چه رسد به مساله
راهنمايی [ زمان ] ؟ قانون اسلامی ، طبق خصلت ذاتی خودش ، ثابت و
لايتغير است و زمان و مقتضيات زمان ، متغير و متحول ، چگونه میتواند اين
امر ثابت و لايتغير با آن امر متغير و متحول هماهنگی و انطباق داشته باشد
؟
گفتيم كه بحث ما در دو قسمت است : يكی راجع به قوانين اسلامی كه
میگوييم لايتغير است ، و ديگر راجع به زمان كه گفته میشود متغير است ، و
آيا آن كه میگويند لايتغير است ، يعنی به هيچ معنا تغيير پذير نيست ؟ و
آن چيزی هم كه میگويند " متغير است " آيا صد در صد متغير است ؟ يا نه
، در آنچه كه میگوييم " متغير نيست " عناصر متغيری وجود دارد و در آن
چيزی هم كه میگوييم " متغير است " عناصری لايتغير وجود دارد و به همين
دليل است كه
ايندو میتوانند با يكديگر هماهنگی داشته باشند .
بحث ما راجع به قوانين اسلام بود قدر مسلم آنچه كه در قوانين اسلام
امكان ندارد ، تغيير به معنی نسخ است ، يعنی اسلام قانونی را وضع كند و
بعد اين قانون بلا مورد بماند ، به اين معنا كه وضع زمان آنچنان تغيير كند
كه اجبارا اين قانون بايد نسخ بشود آنچه كه اسلام نمیپذيرد اين است كه
قانونش نسخ بشود ولی " تغيير " اعم از " نسخ " است ، نوعی بلكه
انواعی تغيير هست كه در متن خود قانون اسلام پيش بينی شده است ، خودش
دستور داده و به تعبير ديگر به طور خودكار خود قانون متغير میشود ، نه
اينكه نيازی داشته باشد كه قانون ديگری بيايد جای آن را بگيرد اين [
مطلب ] غير از مساله نسخ است و در سيستم قانونگذاری اسلام چنين چيزی
هست ، چنين عنصر و بلكه عناصری وجود دارد كه به موجب آنها خود قانون در
داخل خودش تغيير میكند بدون اينكه نيازی به نسخ وجود داشته باشد ، و در
واقع خودش ، خودش را عوض میكند و تغيير میدهد برای اين موضوع روی چند
مطلب تكيه كرديم كه تكرار نمیكنيم چون میخواهيم بحثی را كه آقای مهندس
كتيرايی عنوان كردند مطرح كنيم ناچار اشاره ای به سخن گذشته میكنيم .
عرض كرديم يكی از جهات اين است كه اسلام در اساس قانونگذاری ، روی
عقل تكيه كرده است ، يعنی عقل را به عنوان يك اصل و به عنوان يك مبدا
برای قانون به رسميت شناخته است و لهذا شما میبينيد فقهای ما اين مطلب
را به طور قطع قبول كرده اند ، يعنی مساله ای است مورد اجماع و اتفاق :
وقتی كه پرسيده میشود مبادی استنباط احكام چيست ؟ میگويند : " چهار چيز
است : كتاب ( قرآن ) ، سنت ( قول و عمل پيغمبر و يا ائمه اطهار كه آن
هم باز از سنت
پيغمبر كشف میكند ) ، اجماع ( اگر در جايی از كتاب و سنت چيزی نبود ،
ما به دليل اجماع كشف میكنيم ) و عقل " و اين خيلی عجيب به نظر میرسد
كه در دينی در مبادی استنباط ، عقل را در رديف كتاب آسمانی قرار بدهند
، بگويند اين مبادی چهار چيز است و يكی از آنها عقل است اين اولا متضمن
اين مطلب است كه آن دين به تضادی ميان عقل و كتاب آسمانی و سنت معتقد
نيست ، و اگر معتقد به اين تضاد بود ، محال بود كه آن را در عرض اين
قرار بدهد ، بلكه آن طوری رفتار میكرد كه در بعضی اديان ديگر هست كه
میگويند : " دين فوق عقل است و عقل حق مداخله در مسائل دينی را ندارد
" ، از آنجا كه تضادی ميان عقل و آنچه كه خود دارند احساس میكنند ،
ناچار میگويند عقل حق مداخله ندارد .
اينكه فقه اسلامی عقل را به عنوان يك مبدا برای استنباط میشناسد ، چيزی
است كه راه را باز كرده است چگونه راه را باز میكند ؟ ريشه اش اين
است كه میگويند : " احكام اسلامی ، احكامی است زمينی يعنی مربوط به
مصالح بشريت " تعبير فقها اين است كه احكام ، تابع مصالح و مفاسد
واقعی است ، يعنی واجبها تابع مصلحتهای ملزمه برای بشر است و حرامها
تابع مفسده های ملزمه ، اگر اسلام چيزی را گفته " واجب است " به اين
دليل است كه يك مصلحت ملزمه ای در كار بوده ، و اگر چيزی را گفته "
حرام است " به دليل يك مفسده بسيار مهمی است فقها میگويند آن مصلحتها
و مفسده ها به منزله علل احكامند .
حال اگر در جايی ما بدون آنكه در قرآن يا سنت چيزی داشته باشيم ، به
حكم عقل ، مصلحت يا مفسده ای را كشف كنيم ، به حكم آن آشنايی كه با روح
اسلام داريم - كه اگر مصلحت مهمی
باشد اسلام از آن صرف نظر نمیكند و اگر مفسده مهمی باشد اسلام اجازه
نمیدهد - فورا به حكم عقل ، حكم شرع را كشف میكنيم اسلام دينی است كه
اعلام كرده : " ما از مصلحتها و مفسده های مهم نمیگذريم " امروز عقل ما
( كه البته علم هم - يعنی علمی كه كشف میكند - عقل است ، هر چه علم
كشف میكند برای عقل انسان هم روشن میشود ) مصلحت را كشف كرده ، پس
لزومی ندارد كه در قرآن و سنت دليلی داشته باشيم ، اينجا حتما شما بايد
بر اساسش فتوا بدهيد عقل ، اين مفسده را كشف كرده ، حتما بايد بر اين
اساس فتوا بدهی پس چون احكام تابع مصالح و مفاسد نفس الامری هستند و
اين مصالح و مفاسد هم غالبا در دسترس ادراك عقل بشر است ، پس عقل بشر
هم نمیتواند خودش قانون اسلام را كشف كند اگر بگوييد : " چنانچه اسلام
چنين چيزی میخواست ، خودش میگفت " ، میگوييم : چه میدانی ؟ شايد گفته
و به ما نرسيده و لزومی هم ندارد كه گفته باشد وقتی كه همين قدر به ما
گفته " عقل خودش يك حجت است " ، " خداوند دو حجت دارد : حجت
ظاهری و حجت باطنی ، حجت ظاهری ، پيغمبران اند كه عقل خارجی هستند و
حجت باطنی ، عقل است كه پيغمبر درونی است " ، همين برای ما كافی است
اين همان چيزی است كه خود اسلام گفته است .
به دنبال اين مطلب مساله ديگری پيدا میشود كه فقها آن را طرح كرده اند
و آن اين كه : " شما كه اين قدر برای عقل شخصيت و استقلال قائل شديد ،
اگر در جايی كتاب و سنت به طور صريح و قاطع دستوری داد و عقل به طور
صريح و قاطع ضد آن را گفت ، چه میكنيد ؟ " جواب میدهند كه اين فقط "
اگر " است ، شما نشان
بدهيد كجا چنين چيزی هست بله ، يك وقت هست كه ظاهر قرآن و سنت - نه
نص قاطع آنها - مطلبی را میگويد و عقل به طور قاطع بر ضدش میگويد ولی
ظاهر قرآن غير از نص قرآن است خود حكم عقل ، دليل بر اين است كه آن
ظاهر مقصود نيست ما از ظاهر قرآن و سنت به حكم دليل قاطع عقل ، دست بر
میداريم اين ، تعارض قرآن و عقل نيست .
گاهی اوقات نص قرآن يا نص سنت است و يك دليل ظنی عقلی ، يك
تخمين عقلی ، يك حدس عقلی ، شما آن را معارض قرار میدهيد میگويند
تخمين و ظن و گمان ، نه ، آنجايی كه حكم عقل به مرحله قطعی رسيده باشد
اما اين كه بگوييد جايی را پيدا كنيم كه قرآن يا سنت به طور قاطع - كه
هيچگونه هم تاويل پذير نيست - چيزی را گفته است و عقل به طور قاطع بر
ضدش میگويد ، اين فقط يك " اگر " است كه وقوع ندارد شما بياييد
مثالش را به ما نشان بدهيد اين مساله هم به همين شكلی كه عرض میكنم در
كتب فقها مطرح شده است و فقها تا اين حد پيشروی كرده و جلو رفته اند .
بنابراين اگر در جايی مقتضيات زمان عوض شد به طوری كه برای علم و عقل
صد در صد ثابت شد كه مصلحت اين طور تغيير كرده ، [ فقها ] میگويند :
معنايش اين است كه زير بنای حكم تغيير كرده وقتی زير بنای حكم تغيير
كرد ، خود اسلام [ تغيير حكم را ] اجازه میدهد ما در اسلام نداريم كه گفته
باشد يك چيزی برای ابد رو بناست يا برای ابد زيربناست و عقل بگويد
اينجا زيربنا تغيير كرد اگر داريد ، مثالش را ذكر كنيد ، ببينيم چه
مشكلی است تا آن را حل كنيم پس عقل عاملی است كه مناطات احكام را -
البته نه در همه جا بلكه در مواردی - كشف میكند ، در مواردی به ملاكات
احكام پی میبرد و علل احكام را كشف میكند و آن علل گاهی تغيير پيدا
میكنند ، اينجا به اين منشا و مبدا تشريع اجازه داده میشود كه كار خودش
را انجام بدهد كه در واقع كار جدايی نكرده ، روح اسلام را كشف میكند اين
هم كه گفته اند " كل ما حكم به العقل حكم به الشرع " - كه يك قاعده
قديمی است و مال امروز نيست كه بگوييم تازه اين مساله مطرح شده -
منظورشان همين است واقعا اگر در جايی به طور قاطع ملاكی كشف بشود ، شرع
هم هماهنگی دارد ، يعنی از اينجا بايد كشف كنيد كه شرع هم همين است از
آن طرف هم كه گفته اند " كل ما حكم به الشرع حكم به العقل " مقصودشان
اين است كه اگر در جايی شرع به طور قاطع حكمی كرد ، از باب اين كه
میدانيم در اسلام سخنی به گزاف گفته نمیشود ، عقل به طور اجمال میگويد :
اينجا يك ملاكی وجود دارد ، گر چه من هنوز تشخيص نداده ام ولی وجود دارد
، بی منطق نيست بعد از آشنايی عقل به اينكه اسلام بدون ملاك و مناط و
منطق حرفی نمیزند ، همين قدر كه شرع چيزی گفت ، عقل هم اجمالا میگويد
اينجا يك منطقی وجود دارد ، حال اگر من هنوز كشف نكرده ام ، بايد تامل
و دقت كنم .
اين يكی از چيزهايی است كه [ تكليف ] فقيه را با مقتضيات متغير [
مشخص میكند ] و آنجا كه مصالح بشريت تغيير میكند و چيزی را ايجاب
مینمايد ، دست فقيه را باز میكند .
در نوشته ای كه آقای مهندس كتيرايی فرستاده اند ، چند مطلب آمده كه
من در اطرافش توضيحاتی میدهم مطلبی را به عنوان مقدمه گفته اند - كه ما
آن را به صورت كامل تری در جزوه های " اسلام
و مقتضيات زمان " ( 1 ) طرح كرده ايم - ايشان میگويند :
" رابطه انسان با طبيعت و رابطه انسان با انسان ، به شدت در حال
تغيير است و اگر قوانين بخواهد در بين مردم حاكم باشد ، يا بايد متغير
بوده و يا اقلا قابليت انعطاف و تطابق با محيط و زمان داشته باشد " .
اگر قوانين اسلامی را از اين حيث تقسيم كنيم چهار دسته است : پاره ای
از قوانين مربوط به رابطه انسان با خداست كه اسمش عبادت است رابطه
انسان با خدا ، شايد ساده ترين روابط باشد ، يعنی تغييرات زمان و
مقتضيات متحول زمان در هر ناحيه تاثير دارد باشد ، در اين ناحيه يا
تاثير ندارد يا خيلی كم در شكلش تاثير دارد رابطه ای كه انسان با خدای
خودش بايد داشته باشد ، رابطه ای يكسان است ، يعنی اين جور نيست كه
ارتباطی كه مردم هزار سال پيش میبايست با خدا داشته باشند كه مثلا بايد
اخلاص داشته باشند ( « و ما امروا الا ليعبدوا الله مخلصين له الدين ») (
2 ) ، فقط خدا را پرستش كنند و غير او را نپرستند ، [ امروز به گونه
ديگری بايد باشد ] آيا مثلا در عصر اسب و شتر و الاغ ، اين حكم صحيح بود
كه بشر تنها خداپرست باشد و به هيچ وجه مشرك نباشد و در خداپرستی اخلاص
داشته باشد ، اما در عصر هواپيما اين حكم تغيير میكند و بايد دستی در آن
برد ؟ نه البته شكل عبادت خود به خود عوض میشود خود اسلام هم برای شكلها
تغيير قائل شده ، [ مثلا در مورد ] نماز میگويد
پاورقی :
. 1 [ اين جزوه ها به صورت جلد اول اين كتاب منتشر شده است ] .
. 2 بينه / . 5
در مسافرت يك جور [ خوانده شود ] و در حضر جور ديگر .
[ مثال ديگر برای اين دسته از قوانين اسلامی ( عبادات ) ] روزه است
انسان روزه میگيرد برای اين كه تقوا در او نيرو بگيرد ( به تعبير قرآن "
« لعلكم تتقون »" ، و امثال اينها .
دسته دوم دستورهايی است كه مربوط است به رابطه انسان با خودش ، كه
اصطلاحا " اخلاق " ناميده میشود ، اين كه انسان خودش برای خودش چگونه
بايد باشد ؟ اخلاق شخصی و فردی انسان چگونه [ بايد باشد ] ؟ انسان خودش
را چگونه بايد بسازد ؟ و به عبارت ديگر غرايزش را چگونه بايد تنظيم كند
؟ آيا خوب است بر هوای نفسش مسلط باشد يا نه ؟ [ و خلاصه ] آنچه كه
قرآن آن را " تزكيه نفس " مینامد ( « قد افلح من زكيها و قد خاب من
دسيها ») ( 1 ) .
نوع سوم مربوط است به ارتباط انسان با طبيعت ، يعنی ارتباط انسان نه
با خودش و نه با خدا ، بلكه با خلق خدا ، آن هم غير از انسانهای ديگر ،
اينكه رابطه انسان با زمين ، با گياهها ، با حيوانات چگونه و بر چه
اساس بايد باشد ؟
قسم چهارم كه از همه مهمتر و بيشتر مورد توجه و دستخوش تغيير و تحول
است ، رابطه انسان با انسان ، يعنی قوانينی كه مربوط است به روابط
انسانها با يكديگر ، كه خيلی تغيير میكند چون جامعه متغير و متحول است
اين است كه میگويند " رابطه انسان با انسان متغير است ، پس قوانين هم
بايد متغير باشد " .
بدون شك همين طور است و ما هم اجمالا قبول داريم كه قوانين مربوط به
روابط انسانها با يكديگر بايد قابليت انعطاف داشته
پاورقی :
. 1 شمس / . 9
باشد ، ولی نه به اين سادگی كه " چون رابطه انسان با انسان متغير است ،
قانون هم بايد متغير باشد " ، به اين كليت درست نيست .
" قوانين عبارت است از : " حقوق " و " تكاليف " ، يعنی بايد ها
و وظايفی كه افراد نسبت به يكديگر دارند آن تغييراتی كه در روابط
انسانها با يكديگر ايجاد میشود ، يك سلسله تغييراتی است كه در آن مثلا [
كيفيت ] ارتباط انسانها با هم عوض میشود ، ولی اين ربطی به حقوق و
تكاليف ندارد مثلا انسانها بايد با يكديگر در تماس باشند زمانی بود كه
تلفن و تلگراف نبود ، وقتی میخواستند حرفشان را به يكديگر برسانند چه
زحمتی بايد متحمل میشدند ! حالا با چه سرعتی مردم از اين گوشه شهر به آن
گوشه شهر ، از اين شهر به آن شهر ، بلكه از اين مملكت به آن مملكت با
يكديگر ارتباط پيدا میكنند يا مثلا در گذشته اگر كسی از شهر خودش با يك
ترسی میخواست به نجف برود ، مجبور بود كه لااقل ده سالی آنجا بماند ،
چون اگر میخواست با آن زحمت به شهر خودش برگردد و دو مرتبه بيايد ،
كار بسيار فوق العاده ای بود ، ولی حالا ممكن است كسی برود نجف درس
بخواند ، سالی شش مرتبه هم بيايد و به كارهای شخصی خودش رسيدگی كند .
شكی نيست كه [ كيفيت ] ارتباط انسانها با يكديگر خيلی تغيير كرده ،
ولی آيا جوری تغيير كرده كه حقوق انسانها را نسبت به يكديگر و وظايف و
تكاليف را عوض بكند ؟ ما اين را بايد بحث بكنيم ، ما بايد آن مواردی
را كه روابط انسانها با يكديگر به حكم پيشرفت علم و تمدن جبرا عوض شده
و [ فرضا ] آن پيشرفت در ارتباطات سبب شد كه حقوق و وظايف تغيير كند
در اينجا طرح بكنيم ، چون اسلام نيامده كه راجع به مطلق ارتباطات انسانها
با
يكديگر سخن بگويد ، بلكه آمده حقوق و وظايف انسانها نسبت به يكديگر را
بيان كند شما بگوييد آن تغيير ارتباطاتی كه منشا تغيير وظيفه و تغيير
حقوق و تغيير قانون میشود ، چيست ؟ به اين كليت [ كه مطرح كرده اند ]
قبول نداريم .
قبلا عرض كردم كه ما بايد برويم دنبال مثالها و موارد مثلا آيا درست
است كه كسی مطلب را به اين صورت طرح كند ، بگويد : " به حكم اين كه
روابط اجتماعی تغيير كرده است ، حقوق خانوادگی هم طبعا تغيير میكند ، و
بايد هم تغيير بكند ، وظايف هم بايد تغيير كند " چطور ؟ بگويد : مثلا در
زندگيهای قديم برای والدين حق زيادی بر عهده فرزندان گذاشته بودند و
متقابلا وظايف زيادی بر عهده والدين نسبت به فرزندان اين حقوق و وظايف
در جامعه ديروز لازم و درست بود ، زيرا ادامه و پرورش نسل جز در محيط
خانوادگی ممكن نبود ، حكومت يا وجود نداشت ، يا اگر وجود داشت تكامل
پيدا نكرده بود ، اينجا بود كه میآمدند تمام حقوق فرزند را به عهده پدر و
مادر میگذاشتند ، شير دادن به عهده مادر و نفقه دادن به عهده پدر ، اگر [
والدين از هم ] جدا شدند ، چنانچه بچه دختر باشد ، تا سنين هفت سالگی در
حضانت مادر است و بعد بايد در اختيار پدر [ قرار بگيرد ] ، و چه حقوق
زيادی پدر و مادر به عهده فرزندان پيدا میكنند : وقتی اينها پير شدند ،
اگر نداشته باشند ، واجب النفقه فرزندان هستند و فرزندان بايد آنها را
اداره كنند اين مطلب در زندگيهای قديم درست بود ولی امروز كه زندگی
تكامل پيدا كرده ، اين حقوق و وظايف از محيط خانوادگی به اجتماع بزرگ
منتقل میشود ، دولت جانشين پدر و مادر میشود و بهتر از پدر و مادر هم
انجام میدهد در قديم كه میگفتند پدر و مادر بايد فرزند را بزرگ
كنند تا وقتی كه به حد بلوغ و تزويج برسد [ برای اين بود كه ] غير از پدر
و مادر ، مقام ديگری نبود ، ولی امروز با بسط و توسعه ای كه كارهای
حكومتی پيدا كرده ، اگر لازم باشد پدر و مادری باشند و خانواده ای تشكيل
بشود و فرزندان اختصاصی وجود داشته باشند - فرضيه ديگری هست كه اساسا
تشكيل خانواده لازم نيست - بايد بچه را همينكه متولد شد ، در اختيار
مؤسسات علمی بگذارند و وقتشان را به بچه بزرگ كردن تلف نكنند ،
بگذارند دولت بزرگش كند وقتی كه دولت او را بزرگ كرد تمام حقوقی كه
والدين به عهده دارند ، میشود مال دولت ، آن وقت قانون بايد همان
حرفهايی را كه قبلا میگفت بگويد [ از قبيل اين ] كه اطاعت والدين واجب
است ( « و قضی ربك الا تعبدوا الا اياه و بالوالدين احسانا فلا تقل لهما
اف ») ( 1 ) اما همه اينها بايد به مربی امروزش ( دولت ) گفته شود :
دولت به گردن تو حق دارد ، در مقابل دولت نبايد " اف " بگويی ،
اطاعت او واجب است ، همان طور كه در گذشته میگفتند اطاعت والدين
واجب است وقتی هم [ فرد ] بزرگ شد ، هيچ وظيفه ای نسبت به والدينش
ندارد كه بخواهد نفقه آنها را بدهد ، باز هم اگر وظيفه ای باشد به عهده
دولت است " .
اگر چنين مثالهايی بياورند ، جای بحث است كه ما بگوييم آيا واقعا اين
طور است ؟ يعنی آيا بعد از آن كه اجتماع تكامل پيدا كرد ، اين ، كار
صحيح و درستی است كه بچه ها از محيط خانواده خارج شوند و در اختيار
دولت گذاشته شوند ، يا اين كه نه ، اين كار اساسا غلط است ؟ كما اين كه
الان ما [ اين طور ] معتقديم ، يعنی زندگی خانوادگی - كه يك زندگی طبيعی
است - و پرورش
پاورقی :
. 1 اسراء / . 23
فرزند در دامن والدين ، اصلی است كه بايد برای هميشه باقی بماند اما اگر
به حكم عقل و علم صد در صد بر ما ثابت شود كه مصلحت بشريت ايجاب
میكند كه فعلا آن جور نباشد ، هيچ مانعی هم ندارد كه همان حرفها را بزنيم
در آن صورت حقوق والدين كمتر میشود ، اسلام هم كه گفته ، در آن شرايط
گفته است ، شرايط كه تغيير كرد ، [ تغيير قوانين ] مانعی ندارد ولی ما
اين مطلب را بايد از اساس مطالعه كنيم كه آيا حرف درستی است يا نه ؟
اين بحثی كه آقای مهندس طرح كردند ، بحث خوبی است ولی يك مقدار
بايد آن را بسط داد كه قوانين اسلام چهار دسته است : يك دسته به روابط
انسان با خدا مربوط است ، دسته ديگر به روابط انسان با خود ، دسته سوم
به روابط انسان با طبيعت ، و دسته چهارم به روابط انسان با انسان ، و
همين جور علی الاميال نگوييم " چون دنيا متغير است ، همه چيز تغيير
میكند " بايد ببينيم چه تغييرات جبری و لازم و ضروری در جهان به وجود
آمده است كه ايجاب میكند ما در ارتباطمان با خدا يا با خودمان يا با
طبيعت و يا با انسانها تجديد نظر كنيم ، [ و گرنه ] ما به اين كليت
قبول نداريم قبلا هم گفتيم بايد برويم دنبال موارد و مصاديق و جزئيات .
ما در جلسه پيش طرح كرديم كه به گفته فقها " وضع احكام اسلامی از نوع
قضايای حقيقيه منطق است نه از نوع قضايای خارجيه " خلاصه مطلب اين است
كه اسلام به افراد كار ندارد ، بلكه حكم را روی حيثيات و عناوين كلی
میبرد و اين كار نوعی قابليت انعطاف ايجاد میكند .
مساله دومی كه ايشان ذكر كرده اند اين است كه میگويند :
" آنچه مورد گفتگو و ترديد است ، مفاهيم كلمات و در نتيجه مفاهيم
قضاياست كه به تناسب زمان در حركت و تحول است مفاهيم در تغير و تحول
است و در نتيجه شكل قضايا را نيز ثابت و لا يتغير حفظ نمیكند " .
میگويند شكل قضايا تغيير نمیكند ، ولی مفهوم قضايا تغيير میكند وقتی كه
مفهوم قضايا فرق كرد ، شكل قضيه به تبع مفهوم تغيير میكند .
" فی المثل دزدی و تجاوز به مال غير در هر حال نكوهيده و محكوم است
" .
اين شكل قضيه دزدی نبايد بشود میگويد اين ، تغيير نمیكند هيچوقت در
هيچ جايی شكل قضيه عوض نمیشود ، يعنی زمانی نخواهد آمد كه بگويند دزدی
خوب است ، ولی خود مفهوم تغيير میكند ، يعنی اينكه " دزدی چيست ؟ "
تغيير میكند پس دو جور تغيير است : يك وقت ما میگوييم اسلام میگويد
دزدی محكوم است و دست دزد بايد بريده شود ، زمانی نخواهد آمد كه بگويند
دزدی خوب است ، ولی اينكه " دزدی چيست ؟ " تغيير میكند ، در زمانی
يك معنی میدهد و در زمان ديگر معنی ديگر .
" اما دزدی چيست ، با پيشرفت زمان و تكامل انسان و بر حسب استنباطی
كه فرهنگهای مولود رژيمهای سياسی و اقتصادی مختلف از آن میكنند ، مختلف
است يكی از بزرگان مكتب اقتصادی متمايل به چپ و مرام اشتراكی میگويد
" مالكيت يعنی دزدی " ، در حالی كه در مكتب سرمايه داری ،
دزدی فرع بر شناختن اصل مالكيت است و بعد از قبول آن میتواند مفهوم
پيدا كند " .
شكل قضايا تغيير نمیكند ولی به اصطلاح مفهوم موضوع قضايا و مفهوم محمول
قضايا تغيير میكند مثال هم به دزدی ذكر كرده اند آيا اين حرف درست است
؟ به نظر ما اين حرف - كه خيلی ها هم آن را گفته اند - يك حرف شاعرانه
است ، چون در زمان ما جزو چيزهايی كه خيلی مد است ، مساله تغيير و تحول
است ، هر چه را كه بگوييم " متغير و متحول است " ، مثل اين است كه
حرف نويی گفته ايم ، از جمله اين كه بگوييم : " مفهوم قضايا تغيير
میكند " ما در كتاب اصول فلسفه روی همين مطلب كه طرفداران منطق
ديالكتيك میگويند : " حقيقت متغير است " بحث كرده ايم دو مساله
است : يكی اين كه واقعيت - يعنی دنيای خارجی - متغير است ، ديگر اين
كه حقيقت متغير است ، يعنی قضايای منطقی - كه راست و درست هست -
تغيير میكند اين از آن حرفهايی است كه ما هنوز نتوانسته ايم بفهيم
واقعيت متغير است ، اما حقيقت چگونه میتواند متغير باشد ؟ يعنی يك
قضيه راستی كه بيان میكنيم ، در طول زمان ، خودش تغيير بكند ! ما
میگوييم حقايق ، اگر حقايق اند ، برای هميشه راست اند و اگر حقايق
نيستند برای هميشه دروغ اند بله ، ممكن است بشر چيزی را زمانی حقيقت
بداند ولی بعد بفهمد حقيقت نبوده ، مثلا در گذشته بشر خيال میكرد كه
پيدايش شبانه روز از گردش خورشيد به دور زمين است ، اين را حقيقت
میدانست ، بعد فهميد اشتباه كرده است ، اين معنايش آن نيست كه حقيقت
متغير است " متغير " يعنی يك اصل ثابت هست و تغيير كرده آنچه كه
در گذشته میگفتند ، اصلا حقيقت نبود ، اشتباه بود ، نه اين كه در قديم
حقيقت آن بود و امروز اين معنای " حقيقت متغير است " اين است كه در
گذشته ، آن حقيقت بود ، امروز اين حقيقت است و همان حقيقت خودش
تغيير كرده خير ، در گذشته هم حقيقت آن نبود ، در گذشته هم آن ، باطل
بوده است .
در مثال دزدی ، آيا واقعا مفهوم دزدی فرق میكند يا استنباطها فرق میكند
؟ استنباطها كه فرق میكند ، معنايش اين نيست كه همه استنباطها درست
است ولی " يك درست متغيری " است ، نه ، ممكن است ده استنباط راجع
به يك مفهوم داشته باشيم و يكی از آنها درست باشد ، نه تای ديگر غلط ،
هميشه غلط بوده و هميشه هم غلط خواهد بود ، فقط يكی از آنها درست است
ممكن است ما در يك زمان چيزی را دزدی بدانيم و در زمان ديگر ندانيم ،
ولی يا آنكه در آن زمان دزدی میدانيم درست است و اينكه امروز دزدی
نمیدانيم غلط ، و يا آن زمان كه دزدی میدانستيم غلط بود ، اين زمان كه
دزدی نمیدانيم درست است ، نه اين كه هر دو درست است ولی اين حقيقت
است كه تغيير كرده ، دزدی در گذشته آن بود ، امروز اين شده !
مفهوم دزدی يك چيز است دزدی يعنی " ربودن حق غير " ربودن حق غير ،
اصلی است كه هيچوقت تغيير نمیكند بله ، ممكن است زمانی ما چيزی را حق
غير بدانيم و زمان ديگر ندانيم ، ممكن است آن روز ، غلط استنباط كرده
بوديم و [ استنباط ] امروز درست باشد ، يا برعكس ، يا گاهی خود حق
تغيير میكند ، به اين معنا كه منشا دزدی تغيير میكند ، باز دزدی عوض
نشده ، آن محتوا و ماده هم عوض نشده است .
ايشان میگويند يكی از طرفداران مكتب چپ روها گفته است " مالكيت
دزدی است " من میگويم اصلا چيزی كه هيچوقت نمیتواند مفهوم داشته باشد
همين حرف است ممكن است مالكيت غلط باشد ، اما نمیتواند دزدی باشد ،
چون دزدی يعنی ربودن حق غير اين فرع بر مالكيت است ممكن است بگوييم
مالكيت ، ظلم يا منشا ظلم است و اصلا بی اساس و دروغ است ، ولی
نمیتوانيد بگوييد مالكيت دزدی است ، چون دزدی يعنی سلب حقی كه به غير
تعلق دارد ، يعنی غير ، مالك آن است اگر مالكيت اساسا در هيچ موردی
معنی نداشته باشد - نه فردی و نه اشتراكی - و اساسا هيچكس مالك هيچ
چيزی نباشد ، قطعا دزدی معنی ندارد .
پس اين جور نيست كه مفاهيم قضايا تغيير میكند ، مثلا در يك روز چيزی
دزدی است و در روز ديگر چيز ديگر حال گيرم كه تغيير كند ، اين بهترين
دليل بر اين است كه قانون اسلام عوض نمیشود قانون اسلام گفته دزدی نبايد
بشود شما میگوييد در فلان روز آن دزدی بود و امروز اين بسيار خوب ، ما كه
میگوييم " وضع احكام اسلام به نحو قضايای حقيقيه است " همين جا نتيجه
میدهد اسلام میگويد : " نبايد حق غير ربوده شود " بعد شما میگوييد : "
در هزار سال پيش ، فلان چيز ربودن حق غير بود ولی امروز تغيير كرده ، چيز
ديگر ربودن حق غير است " بسيار خوب ، پس موضوع حكم اسلام تغيير كرده ،
نه خود حكم اسلام اين همان چيزی است كه ما میگوييم اگر چنين چيزی باشد
نظر ما را تاييد میكند و اشكالی برای ما به وجود نمیآورد میگويند :
" مكتبهای مختلف با فرهنگهای مختلف ، استنباطشان از دزدی مختلف
است " .
اشكال در مساله " اسلام و مقتضيات زمان " اشكال همزيستی و هماهنگی دو
شیء است كه در طبيعت خودشان بر ضد يكديگرند ، يكی از اين دو در طبيعت
خودش ثابت و لايتغير است ، و ديگری در طبيعت خودش متغير و سيال و
ناثابت است ، اسلام به حكم اين كه دينی است نسخ ناپذير ، تغيير ناپذير
و جاودانی است ، و از طرف ديگر مقتضيات زمان به حكم اين كه در زمان
قرار گرفته است و هر چه كه در زمان قرار میگيرد - و از آن جمله مقتضيات
و شرايط زندگی بشر - ناثابت و متغير است و به يك حال باقی نمیماند ، [
تغيير میپذيرد ] ، در اين صورت دو چيز كه يكی خاصيت ذاتی اش ثبات
است و ديگری خاصيت ذاتی اش تغيير و تحول است ، چگونه میتوانند با
يكديگر همزيستی و هماهنگی داشته باشند ؟ و بالاتر [ اينكه ] آنكه ثابت
است بخواهد هادی و راهنمای آن چيزی باشد كه متغير است ! در حالی كه اين
ثابت حتی نمیتواند پا به پای
آن متحول باشد ، چون حركتی ندارد ، چگونه میتواند راهنما و هادی آن باشد
؟
اينجاست كه طبعا اين تضاد و تناقض در میگيرد ، يا ثابت بايد متغير
را همشكل خودش بكند ، يعنی زمان را متوقف كند و مانع تغييرات و تحولات
زندگی بشر بشود ، و يا بايد كه اين متغير آن ثابت را همرنگ و همشكل
خودش بكند ، يعنی دائما در آن ، تغييرات و نسخها و اصلاحها و آرايشها و
پيرايشهايی ايجاد كند ، و هيچكدام از اينها واقعا هماهنگی و همزيستی
نيست اين [ بود ] اشكال .
[ در جواب ] به طور اجمال میگوييم نه اسلام - كه میگوييم ثابت است -
به مفهوم مطلق ثابت است كه هيچگونه تغييری در قوانينش وجود ندارد ، و
نه شرايط و مقتضيات زمان به اين شكل است كه غالبا تصور میشود كه لازمه
زمان اين است كه همه چيز تغيير كند ، يعنی در اسلام عناصری ثابت و
عناصری متغير وجود دارد همچنانكه در زمان هم عناصری ثابت و عناصری متغير
[ وجود دارد ] ، عناصری كه بايد ثابت بماند و عناصری كه بايد تغيير كند
و آن تغييرها بايد در كادر آن عناصر ثابت رخ دهد ، و اگر تغييرهای زمانی
در كادر آن عناصر ثابت رخ بدهد ، تغييرات زمان ، پيشروی و تكامل است و
اگر خارج از آن كادر ثابت صورت بگيرد ، تغيير هست ولی تكامل نيست ،
بلكه انحراف و سقوط است .
ما - و هيچكس - زمان را معصوم نمیدانيم و تغييرات اجتماعی را دارای
عصمت تلقی نمیكنيم ، اين جور نيست كه هر جامعه ای خود به خود و به طور
خودكار هميشه رو به پيشرفت و ترقی باشد ، ما هميشه میگوييم " ترقی
اجتماعها " و " انحطاط اجتماعها " ، همين طور كه ترقی اجتماعها در
زمان صورت میگيرد ،
انحطاط اجتماعها هم در زمان صورت میگيرد ، آن هم تغييری است كه در متن
زمان صورت میگيرد پس معلوم میشود كه زمان و جامعه در زمان ، دو گونه
ممكن است تغيير بپذيرد : تغييرهايی كه بايد آنها را " ترقی " ناميد و
تغييرهايی كه " انحطاط " و " سقوط " است .
حتی ممكن است جامعه ای به طور نسبی ثابت باشد ما درباره خيلی از
جامعه ها میگوييم فلان اجتماع اساسا نسبت به چهار قرن پيش تكان نخورده
پس اين جور هم نيست كه هر اجتماعی جبرا و لزوما محكوم به تغيير باشد ،
حال يا در جهت ترقی و يا در جهت انحطاط .
همين مطلب نسبتا بديهی ، مطلب را برای ما به شكل ديگری طرح میكند كه
تغييرات زمان يا در مسير ترقی است ، يا در مسير انحطاط و تنزل ، پس
اين سؤال طرح میشود كه آن مسيری كه مسير ترقی است چيست ، و آن مسيری كه
مسير تنزل است چيست ؟
پس ما يك مسير ترقی داريم ، يك كادری داريم كه اگر اجتماع در آن
كادر تغيير بكند ، ترقی كرده است ، جامعه يك مدار دارد كه اگر در آن
مدار حركت كند ترقی است ، ولی اگر در خارج آن مدار [ حركت كند ] تنزل
است اين همان معنايی است كه ما عرض میكنيم - و بعد هم شرح بيشتری
خواهيم داد - كه زمان هم عناصری ثابت و عناصری متغير دارد مقصود اين
است كه يك سلسله عناصر در زندگی بشر بايد ثابت باشد تا اينكه امكان
ترقی در زندگی باشد تغيير بايد در يك مدار معين و مشخص و در يك جهت
خاص صورت بگيرد تا ترقی باشد و الا ترقی نيست .
بنابراين از آن طرف اگر ما توانستيم ثابت كنيم كه اسلام اصولی دارد كه
آن اصول ثابت است و تغيير پذير نيست ولی در اسلام
جای تغيير هم وجود دارد [ توانسته ايم مساله " اسلام و مقتضيات زمان "
را حل كنيم ، و البته ] معنای اينكه در قانون اسلام تغيير رخ بدهد ، منحصر
به نسخ نيست ، آنچه كه قطعا وجود ندارد ، اين است كه قانون اسلام نسخ
بشود .
همان طور كه وضع قانون اسلام به وسيله ما نبوده است - الهی است -
نسخش هم به وسيله بشر نمیتواند باشد از جنبه الهی هم فرض اين است كه
ضرورت دين اسلام است كه اين دين از طرف خدا منسوخ نخواهد شد .
آن تغييری كه به هيچ وجه امكان ندارد رخ بدهد ، نسخ است ، ولی مگر همه
تغييرات بايد به صورت نسخ باشد ؟ اسلام يك نوع رمزی و يك دستگاه
متحركی در داخل خودش قرار داده كه خودش از ناحيه خودش تغيير میكند نه
از ناحيه كسی ديگر كه مثلا علما بيايند تغيير بدهند ، علما فقط میتوانند
آن تغييرات را كشف كنند نه اينكه تغيير بدهند .
عبارتی است از اقبال لاهوری كه عبارت بسيار خوبی است اقبال از جمله
كسانی است كه توجه فوق العاده ای به مساله اسلام و مقتضيات زمان كرده ،
از هر دو جهت ، يعنی هم متوجه بوده كه اصلا بشريت و تمدن به يك سلسله
قوانين ثابت نياز دارد و بدون آن ، ترقی امكان پذير نيست ، و هم توجه
داشته است كه برخلاف آنچه كه بعضی تصور میكنند ، اين طور نيست كه
قوانين اسلام هميشه يكنواخت و يكجور است و در زمانها و مكانهای مختلف
به يك شكل اجرا میشود .
در كتابی كه به نام احيای فكر دينی در اسلام از او منتشر و ترجمه شده
است - كه كتاب عميقی است - از اجتهاد به " نيروی محركه
اسلام " تعبير میكند در نظر او نيروی محركه اسلام ، اجتهاد است .
اين ، سخن جديدی نيست ، از هزار سال پيش ، ما عباراتی به همين معنا و
مضمون داريم كه علمای اسلام " اجتهاد " را به عنوان " نيروی محركه اسلام
" معرفی كردهاند .
میگويد :
" اجتماعی كه بر چنين تصوری از واقعيت بنا شده باشد ( 1 ) ، بايد در
زندگی خود مقوله های ابديت و تغيير را با هم سازگار كند " .
[ مقصودش اين است كه ] در جامعه بايد اين دو خصوصيت باشد : از يك
جنبه ابديت و ثبات ، و از جنبه ديگر تغيير ، از يك وجهه ثابت و از
وجهه ديگر متغير او معتقد نيست به جامعه ای كه از هر وجهه ای بايد ثابت
باشد و هم معتقد نيست به جامعه ای كه آنچه بر آن حكومت میكند فقط تغيير
باشد و هيچ وجهه ثابت نداشته باشد .
" بايستی كه برای تنظيم حيات اجتماعی خود ، اصولی ابدی در اختيار
داشته باشد ، چه آنچه ابدی و دائمی است ، در اين جهان تغيير دائمی ، جای
پای محكمی برای ما میسازد ولی چون اصول ابدی به اين معنا فهميده شوند كه
معارض با هر تغييرند ، يعنی معارض با آن چيزی هستند كه قرآن آن را يكی
از بزرگترين " آيات " خدا میداند ( كه همان تغيير باشد ) آن
پاورقی :
. 1 [ منظور اقبال از " چنين تصوری از واقعيت " جملات پيشين خودش
است كه میگويد : " چون خدا بنيان روحانی نهايی هر زندگی است ، وفاداری
به خدا ، عملا وفاداری به طبيعت مثالی خود آدمی است اجتماعی كه بر چنين
تصوری ] .
وقت سبب میشوند كه چيزی را كه ذاتا متحرك است ، از حركت باز دارند
شكست اروپا در علوم سياسی و اجتماعی ، اصل اول را مجسم میسازد ( يعنی
اين كه نمیخواهد به هيچ امر ابدی اعتراف كند ) و بی حركتی اسلام در ظرف
مدت پانصد سال اخير ، اصل دوم را " ( 1 ) .
اصل طرح ما اين است كه نه اسلام در ذات خودش به طور مطلق نامتغير
است ( يعنی هيچ جنبه تغيير در آن وجود ندارد ) و نه زمان و شرايط زمان
اين طور است كه جبرا همه چيز در آن تغيير میكند و بايد هم تغيير كند !
نه ، بعضی چيزهاست كه تغيير نمیكند و يا لااقل بايد تغيير نكند ، يعنی ما
بايد جلوی تغييرش را بگيريم و آن را ثابت نگه داريم تا حركت در مدار
آن قرار بگيرد .
ما اول قسمت مربوط به اسلام را عرض میكنيم تا ببينيم در اسلام چه
خصوصياتی هست كه با آنكه نسخ نمیپذيرد و تغييری كه نسخ باشد در اسلام
وجود ندارد ، مع ذلك خود اسلام راه را برای تغيير باز كرده است .
يكی از مسائل اين است : علمای اسلام ( علمای " اصول " اصلی دارند ،
میگويند وضع و تقنين و جعل قوانين اسلامی از نوع " قضايای حقيقيه " در
منطق است ، نه از نوع " قضايای خارجيه " .
منطقيين اصطلاحی دارند [ به نام ] " قضيه " ( 1 ) میگويند : قضيه (
قضايای كلی نه قضايای جزئی و شخصی ) بر دو قسم است :
پاورقی :
. 1 احيای فكر دينی در اسلام ، ص . 169
. 2 وقتی میگوييم " الف ب است " يا " هر الفی ب است " اين را
میگويند " قضيه " .
خارجيه و حقيقيه قضيه " خارجيه " قضيه ای است كه در عين اينكه كلی
است ، ولی از اول يك مجموعه افراد محدود و معينی را در موضوع قضيه در
نظر میگيرند و بعد حكم را برای آن مجموعه افراد در نظر گرفته شده بيان
میكنند مثلا شما میگوييد : " همه مردم ايران زمان حاضر مسلمانند " حال ،
اين مردم مثلا 25 ميليون نفر جمعيت اند يك مجموعه افرادی را در نظر
گرفته ايد و حكم را روی اين مجموعه افراد برده ايد طبعا موضوع محدود
میشود به همين 25 ميليون جمعيت يا مثلا میگوييد : " همه افرادی كه در
اين جلسه نشسته اند بيدارند " حكم رفته روی مجموع محدودی از افراد كه
حكم روی افراد است اينجا ما به جای اينكه يك يك حكم كنيم ، بگوييم
آقای الف ، آقای ب و ، همه را در يك لفظ جمع كرديم و گفتيم " همه
افراد اين جمعيت " اين را میگويند " قضيه خارجيه " .
منطقيين برای قضايای خارجيه ارزش زيادی قائل نيستند ، میگويند قضايايی
كه در علوم مورد استفاده است قضايای خارجيه نيست .
نوع دوم ، قضايای حقيقيه است در قضايای " حقيقيه " حكم روی افراد
نمیرود ، روی يك عنوان كلی میرود چون شما خاصيت را از اين عنوان به
دست آورده ايد ، میگوييد " هر چه كه تحت اين عنوان قرار بگيرد ، الا و
لابد دارای اين خاصيت است " اگر بگوييم : " آيا مقصود ، همه افرادی
است كه در زمان ما موجود است ؟ " میگوييد : " نه ، در گذشته همه هر
چه بوده ، مشمول اين هست " " در آينده چطور ؟ " ، " در آينده هم
همين طور " آنگاه شما میگوييد هر چه كه در عالم ، وجود پيدا كند ، همين
كه مصداق اين " كلی " شد ، بايد اين حكم را داشته باشد و نمیتواند
نداشته باشد ،
غير از آن قضيه اول است كه گفتيم " افرادی كه در اينجا جمعند ، همه
بيدارند " كه درباره همين افراد محدود درست است ، دو ساعت ديگر ممكن
است افراد ديگری اينجا باشند ، نصفشان بيدار باشند ، نصفشان خواب اين
حكم فقط برای اينها صادق بود يا میگوييم " همه مردم ايران امروز
مسلمانند " اين قضيه ، امروز ممكن است صادق باشد ولی دو هزار سال پيش
صادق نبود ، ممكن است دو هزار سال بعد هم صادق نباشد .
ولی يك وقت شما میگوييد " هر مثلثی چنين است " ، وقتی میگوييد "
هر مثلث چنين است " مجموعی از مثلثها را در نظر نگرفته ايد كه بخواهيد
حكم آنها را گفته باشيد ، میگوييد " حكم ، مال مثلث است " میگوييم "
آيا مثلثهای اينجا را میگوييد ؟ " ، میگوييد " اينجا و آنجا ندارد "
" مثلثهای اين زمان را میگوييد ؟ " ، " اين زمان و آن زمان ندارد ،
شامل مثلثهايی است كه در گذشته بوده يا در حال حاضر است و يا در آينده
خواهد بود ، و حتی شامل مثلثهای فرضی هم هست ، يعنی هر چه را كه من فرض
بكنم كه آن ، مثلث است ، در حالی كه آن را مثلث فرض كرده ام ، اين
حكم هم با اين فرض روی آن هست " میگويند حتی شامل افراد فرضی خودش هم
میشود چون اين حكم خاصيتی است كه از " مثلث بودن " پيدا میشود ، اما
حكم مثال اول از " ايرانی بودن " پيدا نشده بود ، ممكن است ايرانی
باشد و مسلمان نباشد ، يا حكم مثال دوم از " اينجا بودن " پيدا نشده
بود ، ممكن است افراد ديگری دو ساعت ديگر اينجا باشند و بيدار نباشند
اينجا حكم ، از مثلث بودن است مثلث ، اين حكم را به دنبال خودش دارد
، اينجا و آنجا و اين فرد و آن فرد ، ديگر در آن نيست حتی مثلث فرضی هم
اين حكم را به همان فرض
داراست اينها را میگويند " قضايای حقيقيه " .
میگويند قضايايی كه در علوم مورد استفاده قرار میگيرد ، همه قضايای
حقيقيه است ، حتی علوم تجربی ، با اينكه علوم تجربی از افراد شروع میكند
، ولی يك مساله در باب علوم تجربی همين است كه از افراد شروع میكند
اما بعد تعميم میدهد و قضيه حقيقيه میسازد كه اين خودش يك مشكلی است
كه چطور میشود در حالی كه تجربه هيچوقت نمیتواند از افراد تجاوز كند ،
ولی عقل انسان محصول تجربه را به صورت يك قانون كلی حقيقی در میآورد كه
شامل افراد گذشته و آينده و حاضر و حتی شامل افراد فرضی میشود ، مثل
اينكه اگر شما آهن را آزمايش كرديد و [ نتيجه را ] به صورت يك قانون
در آورديد ، میگوييد " هر آهنی در حرارت منبسط میشود " ، نمیگوييد "
آهنهايی كه من آزمايش كردم " ، نمیگوييد " آهنهايی كه در زمان ما وجود
دارد " بلكه قانون را به صورت كلی كشف میكنيد ، يعنی خاصيت را برای
طبيعت آهن به دست میآوريد ، بعد میگوييد طبيعت آهن چنين است .
علما معتقد هستند اسلام كه قانون وضع كرده ، به شكل قضايای حقيقيه وضع
كرده ، يعنی طبيعت اشياء را در نظر گرفته و روی طبيعت ، حكمی برده ،
مثلا گفته است ( ( خمر حرام است " يا " گوشت گوسفند حلال است " و يا
" غصب حرام است " .
وقتی میگويد " گوسفند " فقط گوسفند را در نظر میگيرد ، میگويد گوسفند
از آن جهت كه گوسفند است حلال است ، نه اينكه يك عده گوسفند را يك جا
جمع كرده باشد ، بگويد اين گوسفندها حلال است اينها نتيجه اش فرق میكند.
همچنين میگويد دزدی از آن جهت كه دزدی است و مال دزدی از آن جهت كه
مال دزدی است حرام است خاصيت قضايای حقيقيه اين است ممكن است يك
شیء از يك حيث حرام باشد و از يك حيث حلال چطور ؟ يك شیء ممكن است
هم گوسفند باشد و هم دزدی [ آيا در اينجا ] اسلام تناقض گفته ؟ از يك
طرف گفته " گوسفند حلال است " و اين گوسفند است ، و از طرف ديگر
گفته " دزدی حرام است " و اين گوسفند دزدی است ، پس اين بايد هم حلال
باشد و هم حرام ؟ میگوييم اسلام حكم را روی افراد نبرده ، اگر روی افراد
میبرد و میگفت " اين گوسفند " حلال [ است و ] " اين گوسفند " حرام ،
در اين صورت نمیشد كه يك گوسفند هم حلال باشد و هم حرام ، اما چون حكم
را روی " كلی " میبرد ، اين گوسفند [ امكان ] اين را دارد كه هم حلال
باشد و هم حرام ، يعنی اين گوسفند از آن حيث كه گوسفند است حلال است و
از آن حيث كه دزدی است حرام است دو حيثيت مختلف پيدا میكند : از يك
حيثيت حلال است و از يك حيثيت حرام .
وقتی كه جعل احكام به اين شكل شد ، تكليف مجتهد - يعنی طرز استنباط
مجتهد - فرق میكند اگر به نحو قضايای خارجی و فردی و جزئی بود ، اين دو
حكم برايش متعارض بود ، [ يعنی ] اگر روی گوسفندهای بالخصوص دست
گذاشته و گفته بود " اين گوسفند " خوردنش حلال است و بعد میگفت "
اين گوسفند " حرام است ، ما اين دو حكم را متعارض میدانستيم ، ولی
وقتی كه به صورت حكم حيثی و قضيه حقيقيه گفته است ، میگوييم : نه ، او
گفته گوسفند از آن حيث كه گوسفند است حلال است و دزدی هم از آن حيث كه
دزدی است حرام است اين گوسفند الان هم حلال
است هم حرام ، بنابراين اگر كسی بيايد اين گوسفند را تصرف كند ، از آن
جهت كه گوسفند است مرتكب امر حرام نشده ولی از آن جهت كه دزدی است
مرتكب امر حرام شده است .
همچنين میگويند در جايی " تزاحم " پيدا میشود نه تعارض و نه تناقض
، چطور ؟ مثل اينكه گاهی يك شیء در آن واحد هم واجب میشود هم حرام و
اين تناقض هم نيست ، تزاحم است ، يعنی از نظر واضع قانون تناقض نيست
، از نظر آن كسی كه میخواهد عمل كند تزاحم است ، يعنی امكان عمل از او
گرفته میشود ، تكليف عمل بايد روشن شود ، مثل اينكه میگويد تصرف در مال
غير بدون اذن و رضای او حرام است و میگويد نجات يك انسان كه مشرف به
هلاكت است واجب است ، اين دو حكم را به صورت كلی بيان میكند ، يك جا
شما در مقابل اين دو قرار میگيريد : از يك طرف در مقابلتان تصرف در
مال غير بدون رضايت و اذن او واقع شده كه حرام است ، و از طرف ديگر
نجات دادن كسی كه نجات دادنش واجب است قرار گرفته كه واجب است و
اين واجب را فقط وقتی میتوانيد انجام دهيد كه آن حرام را مرتكب بشويد ،
يعنی مثلا وارد زمين غصبی شويد تا غريق را نجات بدهيد مثال ديگر : بدون
شك لمس بدن نامحرم حرام است فرض كنيد شما در كنار دريا قرار گرفته
ايد و میبينيد زنی دارد غرق میشود در اينجا يكی از دو كار را میتوانيد
انجام دهيد : اگر بخواهيد رعايت آن [ اصل ] را بكنيد كه لمس كردن بدن
زن نامحرم حرام است ، نبايد دست به بدن اين زن بزنيد ، ولی اگر بخواهيد
او را نجات بدهيد ، بايد بدن او را لمس كنيد آيا اسلام دو قانون متناقض
جعل كرده ؟ هم گفته است لمس بدن زن نامحرم حرام است و هم گفته نجات
دادن او واجب