افراط و تفريط ها
« و كذلك جعلناكم امه وسطا لتكونوا شهداء علی الناس و يكون الرسول
عليكم شهيدا »( 1 ) .
يكی از خاصيتهای بزرگ دين مقدس اسلام اعتدال و ميانه روی است . خود
قرآن كريم امت اسلام را به نام امت وسط ناميده است و اين تعبير ، تعبير
بسيار عجيب و فوق العادهای است . امت و قوم و جمعيتی كه واقعا و
حقيقتا دست پرورده قرآن كريم باشند ، از افراط و تفريط ، از كندروی و
تندروی ، از چپ روی و راست روی ، از همه اينها بركنارند . تربيت قرآن
هميشه ايجاب میكند اعتدال و ميانه روی را . در مسألهای كه در اين شبها
عنوان بحث قرار دادهايم يعنی انطباق با مقتضيات زمان ، يك فكر افراطی
وجود دارد و يك فكر تفريطی و يك فكر معتدل . بعضی از جريانات فكری در
عالم اسلام از همين نظر وجود پيدا كرده است كه بعضی افراطی و بعضی تفريطی
يعنی يا تندروی بيجا و يا كندروی بيجا بوده . من اسم آن تندرويها را
جهالت گذاشتهام و
پاورقی :
1 - سوره بقره ، آيه . 143 اسم اين كندرويها را جمود گذاشته و میگذارم . در اين باره توضيح خواهم
داد :
يكی از كسانی كه به قول امروزیها در مسائل اسلامی روشنفكری به خرج میداد
و كار اين روشنفكری او به حد افراط رسيده بود خليفه دوم است . خليفه دوم
به اصطلاح خيلی روشنفكر مابانه كار میكرد اما تندرويهائی كرد . مثلا يكجا
پيغمبر دستوری داده بود و او میگفت اين موضوع فقط برای پيغمبر و زمان
خودش بود ولی زمان ما تغيير كرده است و ما اين را عوض میكنيم . البته
ممكن است يك نفر شيعه با احساسات ضد خليفهای كه دارد ، اين را به
حساب تعمد و ضربه زدنهای عمدی بگذارد ، بگويد فقط مقصودش مخالفت با
پيغمبر بوده است ولی اگر نخواهيم اينجور بگوئيم ، طوری بگوئيم كه برای
طرفداران خليفه هم قابل قبول باشد ، بايد بگوئيم كه اينها خطاها و
اشتباهاتی است كه از او سرزده است . مثلا در اذان . فصول اذان را خود
پيغمبر اكرم دستور و تعيين فرموده است . يكی از آن فصول حی علی خيرالعمل
است . معنی اين فصل اينست : روبياور به بهترين اعمال كه نماز است .
زمان خلافت عمر میرسد ، زمانی كه دنيای اسلام عجيب نيازمند به جهاد است
، زمانی كه مسلمين در مقابل خود دو جبهه بسيار بزرگ دارند يكی ايران و
ديگری روم كه مقتدرترين كشورهای روی زمين هستند ، با توجه به عده
مسلمانها كه بيش از چهل پنجاه هزار نفر نبودند و يك دفعه با تمام دنيا
اعلان جنگ دادهاند . مثل اينست كه يك كشوری مثل ايران يك تحولی در آن
بوجود بيايد و اعلان جنگ بدهد با دو مملكت بزرگ دنيا يعنی
آمريكا و شوروی كه در واقع اعلان جنگ با دنياست . روی همين حساب است
كه مورخين اروپائی اتفاق كلمه دارند كه اگر نيروی عظيم ايمان در اين مردم
نبود ، چنين چيزی محال بود . هر چه باشد اين يك امری است شبيه به اعجاز
ولی اعجاز ايمان . در آن عصر احتياج مسلمانها به سرباز و سربازی خيلی
زياد بود و میبايست روحيه سربازها قوی باشد و اعتقاد داشته باشند و جهاد
را اصلی لازم و واجب بدانند .
فكری در دماغ خليفه پيدا شد ، گفت حی علی خيرالعمل را از اذان برداريد
چون به روحيه سربازی ضربه میزند . وقتی كه فرياد برآوريد كه روی به نماز
بياوريد چون نماز بهترين اعمال است ، ديگر سرباز فكر میكند كه نماز از
جهاد بهتر است ، هميشه در فكر نماز خواندن است و از جهاد اعراض میكند
. لذا گفت اين را برداريد و بجای آن بگوئيد الصلوه خير من النوم نماز از
خوابيدن بهتر است ، تا اعتقاد سربازها نسبت به عظمت و اهميت جهاد در
راه خدا سست نشود . حساب مقتضيات زمان را كرد .
آيا اين حساب درست است ؟ نه ، اشتباه بود . چرا ؟ به همين دليلی كه
عرض كردم . يك كسی میبايستی از خليفه میپرسيد كه اين سربازهای تو با
اين عده قليل و تجهيزات كم چطور است كه با كشورهای درجه اول دنيا
میجنگند و پيروز میشوند ؟ آيا اين مربوط به عنصر عرب است كه عنصر عرب
از عنصر غير عرب امتيازی دارد ؟ اگر عنصر عرب است ، عرب كه تازه به
وجود نيامده است ، چندين هزار سال پيش هم بود . چرا تا آن موقع هميشه
توسری میخورد ؟ پس يك عامل جديد به وجود
آمده است و آن ايمان به خدا است . اين شجاعت ، اين قدرت ، اين نيرو
را ايمان به اين مردم داده است و ايمان را همين نماز تقويت و آبياری
میكند . او شجاعت خودش را از همان الله اكبر و الحمدلله و سبحان الله
دارد .
اگر پيغمبر فرمود : « الصلوه عمود الدين » يا فرمود مثل اين دين و نماز
در اين دين ، مثل خيمهای است كه سرپا است ، خيمه چادر دارد ، طناب
دارد ، ميخ دارد ، عمود هم دارد ، عمود اين خيمه نماز است ، برای اين
بود كه به آثار نماز آگاه بود ، میدانست نماز بزرگترين عامل مؤثر در
روحيه افراد است ، اگر نماز نباشد هيچيك از اينها وجود ندارد . تو اگر
خيال میكنی سرباز به خيال اينكه نماز از جهاد بهتر است جهاد را رها
میكند ، اين فكر غلط را از دماغ سرباز با بيان حقيقت امر بيرون كن و بگو
نماز و جهاد لازم و ملزوم يكديگرند ، هيچكدام جای ديگری را نمیگيرد ، نه
با نماز جهاد ساقط میشود و نه با جهاد نماز ساقط میگردد ، بايد نماز
خواند تا نيرو بيشتر شود و بهتر جهاد صورت گيرد « استعينوا بالصبر و
الصلوه »چرا برای اهميت جهاد ، نماز را تحقير میكنی و پائين میآوری به
حدی كه میگوئی فقط از خواب بهتر است ؟ به سرباز بگو نماز بخوان ، جهاد
هم برو . اسلام كه نگفته است از ميان نماز و جهاد يكی را بايد انتخاب
بكنی .
مثل اينست كه شما میخواهيد ميوه بخريد ، فكر میكنيد گلابی بخريد يا
خربزه ، بعد میبينيد صرفه در خريدن خربزه است ، میگوئيد گلابی نمیخرم ،
خربزه میخرم . حساب نماز و جهاد كه اينطور نيست . نماز و جهاد در اسلام
از يكديگر
تفكيك پذير نيست . اسلام كه نمیگويد يا جهاد برو و نماز نخوان و يا نماز
بخوان و جهاد نرو . اسلام میگويد نماز بخوان و به جهاد برو ، جهاد بكن كه
نماز بخوانی و نماز بخوان كه جهاد كنی . حالا اگر يك سرباز اشتباه بكند ،
بجای اينكه جهاد بكند نماز بخواند ، بايد به او فهماند كه اينها از هم
جدا نيستند .
مثل بعضی از افراد پولدار كه میگويند ما كه پول داريم بجای نماز خواندن
پول میدهيم ! كی همچه چيزی میشود ؟ ! اسلام آن انفاقی را كه منفك از نماز
باشد اصلا قبول ندارد . اگر عكسش را بگوئيد ، يك آدم پول پرست و پول
دوست اما آماده خدمت بگويد من به جای اينكه انفاق بكنم نماز میخوانم ،
از ما هفده ركعت نماز واجب خواستهاند و مجموعا 51 ركعت خواستهاند ، من
بجای اينها صد و دو ركعت نماز میخوانم ، مثلا نماز قضای ديگران را هم
میخوانم كه از من پولی نخواهند . آيا اين قبول است ؟ نه . پس بايد به
مردم فهماند كه تعليمات اسلامی تجزيه ناپذير است ، به منزله اعضاء يك
پيكرهاند . نماز به جای خود ، حج به جای خود ، زكات به جای خود ، خمس
به جای خود ، امربه معروف و نهی از منكر به جای خود ، هر كدام بايد
موقعشان شناخته بشود .
آن كسی كه درباره نماز گفت : حی علی خيرالعمل او حساب كرده گفت . در
اين زمانی كه تو هستی كه سربازان تو با دنيا طرف شدهاند باز بايد نماز
را با صفت خيرالعمل ذكر كرد .
ما اسم اين نوع تصرفات و رعايت مقتضيات زمان را افراط كاری میگذاريم
يا به عبارت ديگر اسمش را جهالت میگذاريم چون اين ناشی از حساب نكردن
است ، ناشی از
اينست كه حساب ناقص است .
" حبيب بورقيبه " كه نمیدانم اين شخص چه موجودی است ! هرسال يك
بار عليه روزه قيام میكند میگويد مردم روزه نگيرند برای اينكه از نيروی
كار كارگر كاسته میشود ، البته به اين موضوع جنبه اسلامی هم میدهد به اين
عنوان كه اسلام به كار اهميت میدهد ، كار در اسلام محترم است پس روزه
نگيريد برای اينكه بايد كار بكنيد ، وقتی كه بشر بايد كار بكند پس هر
چيزی كه از نيروی كار میكاهد خوب نيست . نقطه مقابل اين سخن اينست :
هر چيز كه نيروی كار را تقويت میكند خوب است . مثلا اگر فرض كنيم
ويسكی و شراب نيروی كار را اضافه میكند پس كارگرها نبايد روزه بگيرند و
بايد روزی يك بطری ويسكی بياشامند تا كار بكنند . " وليد بن عبدالملك
" و يا " وليد بن يزيد بن عبدالملك " يك روز صبح كه هنوز مستی از
كلهاش نپريده بود به مسجد رفت برای امامت جماعت . به جای دو ركعت
نماز صبح چهار ركعت خواند . مؤمنين هم چارهای نداشتند تبعيت كردند .
بعد كه نمازش تمام شد رويش را برگرداند گفت من امروز خيلی نشئهام اگر
میخواهيد برايتان بيشتر نماز بخوانم .
اشتباه حبيب بورقيبه از كجاست ؟ اين آدم خيال كرده است كه انسان
يعنی ماشين ، انسان جز اين نيست كه بايد مانند يك ماشين دائما كار
تحويل بدهد ، از ماشين هر چه بيشتر بتوان كار گرفت بهتر است ، انسان
يعنی يك حيوان باركش و باربر ، كاری غير از باركشی ندارد پس هر چه
بشود بهتر از انسان باركشی كرد
بهتر است . چون روزه به قول او از نيروی كار میكاهد پس روزه نبايد
گرفت .
اولا اين آدم حساب نكرده است آن اشخاصی كه روزه گرفتند ولی روزه واقعی
، در همان حالی كه روزه گرفتند نيروی كارشان ده برابر روزه خورها بود .
از نيروی روحی بشر اين آدم غافل است . هر كدام از ما در شرائطی كه الان
داريم و برنامه زندگی خودمان قرار دادهايم كه مثلا بايد فلان مقدار نان
بخوريم يا فلان مقدار غذاهای ديگر بخوريم ، اگر يك شبانه روز اين برنامه
بهم بخورد ديگر قدرت راه رفتن نداريم و خيلی به زحمت راه میرويم . ولی
آيا قانون قطعی و غيرقابل تخلف زندگی بشر همين است ؟ نه ، ما الان با
اين برنامه كه زندگی میكنيم اين مقدار اسير غذا و اين شكم هستيم . بشر
اگر برنامه زندگيش را عوض بكند ممكن است طوری بشود كه نصف اين غذا را
بخورد و دو برابر اين نيرو را بدست بياورد . ممكن است انسان در شبانه
روز دو تا مغز بادام بخورد وبه اندازه انسانی كه روزی يك كيلو غذا
میخورد نيرو داشته باشد . بشر اگر برگردد و مسيرش را عوض بكند حالت
ديگری پيدا میكند و برنامه بكلی عوض میشود . چندی پيش لابد در روزنامه
خوانديد ، تمام خبرگزاريها گزارش دادند كه يك بودائی رياضت كش دوازده
سال تمام يكسره روی پای خودش ايستاد و نخوابيد و ننشست . بعد از دوازده
سال كه رياضتش تمام شد و به قول خودش روحش پاك شد آمد نشست . جشن
بزرگی برايش بر پا كردند و اطباء كه برای معاينه او آمده بودند ديدند
سالم سالم است . اين نشان میدهد كه قانون زندگی بشر با تغيير دادن
جامعه در حال رشد
« و مثلهم فی الانجيل كزرع اخرج شطأه فازره فاستغلظ فاستوی علی سوقه
يعجب الزراع »( 1 ) .
در اين آيه كريمه ، خداوند مثلی برای اهل ايمان يعنی برای مسلمانان كه
از دستورات پيغمبر اكرم پيروی میكنند ذكر میكند . اين مثل با بحث ما
ارتباط زيادی دارد . میفرمايد مثل اينها در انجيل اينطور ذكر شده است :
مثل زراعتی هستند ، يعنی دانهای كه در زمين كشت میشود . اول كه اين دانه
سر میزند ، به صورت برگ نازك است . اگر مثلا دانه گندمی را در زمين
بكارند اول بار كه از زمين میرويد به صورت برگ خيلی نازك و لطيف است
فازره اما اين برگ به همان حالت نازكی ثابت نمیماند تدريجا بيشتر از
زمين بيرون میآيد و دارای ساقهای میشود كه نسبت به آن برگ صفت ديگری
دارد يعنی آن را تقويت میكند ، آن برگ نازك را محكم میكند يعنی ساقه
در میآيد
پاورقی :
1 - سوره فتح ، آيه . 29
فاستغلظ بعد كم كم اين ساقه غلظت و ضخامت پيدا میكند « فاستوی علی سوقه
غ روی ساقه خودش میايستد « يعجب الزراع »در اين وقت است كه كشاورزان
را به تعجب وا میدارد يعنی متخصصين فن كشاورزی وقتی نگاه میكنند تعجب
میكنند . همين حالت است حالت استقلال و رشد و تعالی كه چشم دشمن را كور
میكند و دشمن به خشم در میآيد . كفار وقتی اينها را میبينند به خشم در
میآيند .
اين مثل ، مثل چيست ؟ خودش فرموده است : آنانكه با اين پيغمبر هستند
، در مقابل دشمن ، قوی و محكم ولی نسبت به خودشان مهربان و نرم میباشند
: « اشداء علی الكفار ، رحماء بينهم تريهم ركعا سجدا »در مقابل دشمن
نيرومند و با صلابتند و نسبت به خودشان مهربان ، اهل عبادت و پرستش
میباشند ، آنها را در ركوع و سجود میبينی .
اين مطلب را توجه داشته باشيد كه عبادت و پرستش ، از اسلام جداشدنی
نيست . بعضی از افراد كه با تعليمات اجتماعی اسلام آشنا شدهاند اين
آشنائی سبب شده است كه عبادات را تحقير كنند ، ولی خير ، اينها از
يكديگر تفكيك پذير نيست ، عملا هم تفكيك پذير نيست يعنی اين دستورات
و عبادات خاصيت خودش را نمیدهد مگر اينكه تعليمات اجتماعی به او
ضميمه شده باشد . تعليمات اجتماعی هم خاصيت خودش را نمیدهد مگر اينكه
عبادتها به او ضميمه شده باشد .
« يبتغون فضلا من الله و رضوانا »از خدا زياده میخواهند ، به آنچه كه
دارند قانع نيستند ، افزونتر میخواهند اما نه آنطور
افزون خواهی كه مادی مسلكها و ماده پرستها دارند كه فقط دنبال پول و
ماديات میباشند . اينها در عين افزون طلبی رضای خدا را میخواهند . در
راه حق و حقيقت افزون طلب میباشند .« سيماهم فی وجوههم من اثر السجود
مسلمانی در چهره آنها پيدا است ، آثار عبادت در گونه آنها نمايان
است . يعنی چه ؟ مقصود اين نيست كه چون زياد سجده كردهاند فقط
پيشانيشان پينه بسته است . عبادت خاصيتش اينست كه در قيافه انسان اثر
میگذارد . يك رابطه عظيمی ميان روح و جسم انسان هست . افكار و عقائد و
اخلاق و ملكات انسان در قيافه او اثر میگذارد . قيافه يك انسان نماز
خوان با يك انسان تارك الصلوه يكی نيست .
اين چه مثلی است كه خدا برای مسلمانان صدر اول زده است ؟ مثل رشد
است ، مثل تكامل است ، مثل اينست كه رو به تكامل و پيشرفت میروند .
اول مثل اين هستند كه به صورت يك برگ نازك از زمين روئيده میشوند .
بعد به صورت يك ساقه ضخيم در میآيند ، دارای برگها میشوند ، بوتهای
میشوند نه مانند ساير بوتهها . ساير كشاورزان ، ساير معلمان ، ساير
تربيت كنندگان ، بشريت وقتی اينها را میبينند به حيرت فرو میروند كه
اين رشد با اين سرعت و به اين خوبی چطور میشود ؟ سقراط ها وقتی بيايند
حيرت میكنند .
اتفاقا يكی از چيزهائی كه باعث حيرت جهانيان شده است همين سرعت رشد
مسلمين و به استقلال رسيدن مسلمانها است كه قرآن تعبير میكند : « فاستوی
علی سوقه »روی پای خودش بايستد .
است نه مال مردم ، اين خاصيت مال ايمان به اسلام است ، مال پيروی از
تعليمات اسلام است . اسلام نيامده است برای اينكه جامعه را متوقف بكند
، ملت مسلمان را وادار به درجا زدن بكند ، اسلام دين رشد است ، دينی
است كه نشان داد عملا میتواند جامعه خود را به جلو ببرد . شما ببينيد در
چهار قرن اول اسلامی اسلام چه كرده است ! ويل دورانت در " تاريخ تمدن "
میگويد تمدنی شگفت انگيزتر از تمدن اسلامی وجود ندارد . پس اسلام عملا
خاصيت خودش را نشان داده است . اگر اسلام طرفدار ثبات و جمود و
يكنواختی میبود بايد جامعه را در همان حد اول جامعه عرب نگاه بدارد پس
چرا تمدنهای وسيع و عجيب را در خودش جمع كرد و از مجموع آنها تمدن
عظيمتری را به وجود آورد . پس اسلام با پيشرفت زمان مخالف نيست .
گوستاولوبون انصافا تحقيقات زيادی كرده است و كتابش هم كتاب بسيار
با ارزشی است ، ولی در عين حال گاهی حرفهائی میزند كه انسان تعجب میكند
. سبك فرنگی همين است . گوستاولوبون وارد میشود در بحث علل انحطاط
مسلمين كه چرا مسلمين انحطاط پيدا كردند ؟ چرا تمدن اسلامی غروب كرد ،
چرا باقی نماند ؟ عللی ذكر میكند . يكی از عللی كه ذكر میكند همين عدم
انطباق با مقتضيات زمان است . میگويد زمان عوض شد ، تغيير كرد و
مسلمانها میخواستند باز اسلام را با همان خصوصيات در قرنهای بعد نگاه
دارند در صورتی كه امكان نداشت ، و به جای اينكه تعليم اسلامی را رها
كنند و مقتضيات قرن را بگيرند ، تعليم اسلامی را گرفتند و منحط شدند . در
اينجا هر كسی مايل است بداند كه اين مستشرق بزرگ چه مثالی برای مدعای خود آورده است
؟ چه اصلی در اسلام بود كه بعد مقتضيات زمان عوض شد و مسلمانها به جای
اينكه مقتضيات زمان را بگيرند اسلام را گرفتند و منحط شدند ؟ آقای
گوستاولوبون چه اصلی را از اسلام پيدا كرده است كه با مقتضيات زمان
انطباق نمیكرده است و مسلمين جمود و خشكی به خرج میدادند و نمیبايست به
خرج میدادند و میبايست با زمان هماهنگی میكردند ؟
میگويد يكی از تعاليم اسلامی كه در صدر اسلام خيلی نتيجه بخشيد و راه را
به سوی ملل ديگر باز كرد و مردم فوج فوج اسلام اختيار كردند و مخصوصا ملل
غير عرب كه در مظالم حكام و مؤبدان و روحانيون خودشان میسوختند وقتی با
آن مواجه شدند استقبال كردند ، اصل مساوات بود . ديدند در اسلام امتياز
نژادی و طبقاتی وجود ندارد . از اين جهت اسلام خيلی برايشان خوشايند بود
. اين اصل يعنی اصل مساوات در ابتدا به نفع جامعه اسلامی بود اما مسلمين
بعد باز هم پافشاری و يكدندگی به خرج دادند و میخواستند اصل مساوات را
در دورههای بعد اجرا كنند و حال آنكه اگر میخواستند سيادتشان محفوظ بماند
بايد اين اصل را در كنار میگذاشتند . عرب بعد از آنكه حكومت را در دست
گرفت و ملتهای ديگر مسلمان شدند بايد سياست را بر ديانت ترجيح میداد .
سياست ايجاب میكرد كه اين حرفها را كنار بگذارد و ملتهای ديگر را
استثمار بكند ، زير يوغ بندگی خودش بكشد تا بتواند پايههای حكومت خودش
را محكم بكند . اينها آمدند به اصل مساوات چسبيدند و فرقی ميان عرب و
غيرعرب نگذاشتند ، به
ديگران ميدان دادند ، آنها را آوردند و قاضی درجه اول كردند ، در
تعليمات را به رويشان باز كردند . كم كم ساير ملل آمدند و ميدان را از
عرب گرفتند .
اولين قومی كه ميدان را از عرب گرفت ايرانيها بودند كه در ابتدای
حكومت بنی العباس روی كار آمدند مانند برمكيان و ذوالرياستين . بعد
اينها اقوام و خويشان و بستگان خود را روی كار آوردند و عرب را كنار
زدند . اين جريان در اوائل قرن دوم بود . چند سال گذشت كه دوره سيادت
ايرانيان بود ، مخصوصا در دوره مأمون چون مادر مأمون ايرانی بود ، ديگر
سيادت ايرانی به حد اعلا رسيد كه حتی نقل كردهاند روزی مأمون از راهی
میگذشت ، يك نفر عرب جلوی مأمون را گرفت گفت خليفه ! فرض كن من هم
يك نفر ايرانی هستم به دادم برس . تا دوره رسيد به برادرش معتصم .
مادر معتصم از تركهای ماوراء النهر است . معتصم به عكس رفتار میكرد ،
نه به عرب روی خوش نشان میداد و نه به ايرانی برای اينكه موقعيت خودش
را حفظ بكند . با عربها بد بود چون طرفدار بنی اميه بودند . بنی اميه
سياستشان سياست عربی بود و اعراب را بر غير اعراب ترجيح میدادند .
اعراب طرفدار امويها بودند . بنی العباس عموما با اعراب مخالف بودند
چون میدانستند عربها طرفدار امويها میباشند ، و زبان فارسی را كه
بنیالعباس زنده كردند برای اين بود كه نمیخواستند ايرانيها در عربها هضم
بشوند . " ابراهيم بن الامام " بخشنامهای كرده است ( و اين بخشنامه را
جرجی زيدان و ديگران نوشتهاند ) به تمام نقاط ايران ، و در آن گفته است
هر عربی كه پيدا كرديد بكشيد . معتصم ديد اعراب
دو نوع تغيير در زمان
« انا عرضنا الامانه علی السموات و الارض و الجبال فابين ان يحملنها و
اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوما جهولا »( 1 )
از مذاكراتی كه بعضی از آقايان محترم ديشب كردند و بعضی هم با تلفن
صحبت كردند معلوم شد مسأله مقتضيات زمان كه ديشب عنوان شد مورد علاقه
آقايان محترم است .
در شب گذشته اين مطلب را عرض كردم كه در ميان جاندارهائی كه زندگی
اجتماعی دارند تنها انسان است كه زندگی متحول و متكاملی دارد يعنی
خداوند آن موجودات ديگر را طوری خلق كرده است كه زندگی ثابت و
يكنواختی دارند ، از اولی كه پا به دنيا گذاشتهاند با يك نظامات خاصی
بوجود آمدهاند و هر چه هم كه زمان بر آنها گذشته است در نظامات و
تشكيلات آنها تغييراتی پيدا نشده است . مثلا زنبور عسل كه يك جاندار
اجتماعی عجيبی هست از دو هزار سال پيش كه دانشمندان در
پاورقی :
1 - سوره احزاب ، آيه . 72
وضع زندگی او كتابها نوشتهاند تا امروز كه درباره آن مطالعاتی صورت
گرفته است هيچ نشان نمیدهد كه اين مخلوق در وضع زندگی خودش تغييرات و
تبديلاتی داده باشد . نظم همان نظم است و تشكيلات همان تشكيلات و حال
آنكه از دوهزار سال پيش تاكنون در زندگی انسانها هزاران تغيير و تبديل
پيدا شده است .
اولا چرا ؟ چرا آنها آنطور هستند و ما اينطور ؟ برای اينكه آنها به
اصطلاح با غريزه زندگی میكنند نه با عقل ، يعنی خداوند يك قدرت مرموزی
همراه آنها كرده است كه حقيقت اين قدرت برعلم روشن نشده است . (
اينكه عرض میكنم روشن نشده است يعنی از نظر مادی قابل توضيح نيست ) جز
همان چيزی كه قرآن فرموده است : « و اوحی ربك الی النحل ان اتخذی من
الجبال بيوتا »( 1 ) پروردگار تو از راه مخفی به زنبور عسل القاء كرد .
" وحی " همان فهماندن است از راه نهانی ، از راهی غير از راههای
معمولی . همان قدرتی كه در زبان علم غريزه ناميده میشود و قرآن آن را به
نام وحی ناميده است ، هميشه همراه اين موجود بوده است و او است كه اين
موجود را هدايت و رهبری میكند . ولی انسان اينطور نيست ، آنطور آفريده
نشده است . به انسان قدرتی داده شده است كه ما نام آن را " عقل " يا
" ابتكار " میگذاريم . انسان دارای قوه ابتكار است اما حيوان ابتكار
ندارد . اين اساس مطلب است .
ابتكار يعنی نقشه تازه خلق كردن ، نقشه جديد آفريدن . حيوان همان چيزی
را كه از طريق وحی به او فهمانده شده است
پاورقی :
1 - سوره نحل ، آيه . 68
میداند ، ديگر قادر نيست از پيش خود چيزی خلق كند يعنی نقشهای را با
فكر خودش طرح بكند ، ولی انسان قادر است چون به انسان يك همچو قوه
عجيبی داده شده است . غريزه را از او گرفتهاند و به او گفتهاند تو در
پرتو اين قوه بايد زندگی بكنی . البته انسان دارای وحی هست به اين معنی
كه برای بعضی از افراد او كه پيغمبران باشند در مسائلی كه پای حس و عقل
به آنجا نمیرسد وحی به كمك میآيد كه انسان را رهبری كند ، ولی قوه
ابتكار را از او نگرفتهاند ، قوه ابتكار دارد و در حدودی كه از اين قوه
ساخته است وحی كاری ندارد . چون انسان دارای يك همچو قوه و قدرتی هست
زندگی او در خلقت از صفر بايد شروع بشود و از صفر هم شروع شده است ،
بعد با قوه ابتكار خودش قدم به قدم جلو میرود و وضع زندگی خودش را
تغيير میدهد ، از مرحلهای وارد مرحله ديگر میشود ، از عهدی به عهدی ديگر
میرود ، نتيجه اينست كه به اصطلاح تمدن انسان دورههائی دارد و تمدن حيوان
دورههائی ندارد . اينكه میگويند مقتضيات زمان تغيير میكند ، راست
میگويند . علت تغيير كردنش هم همين جهت است كه با طرز خلقت انسان
مربوط است . مقتضيات زمان برای حيوان عوض نمیشود ولی برای انسان عوض
میشود . در حيوان حس تجدد و نوخواهی وجود ندارد ، در انسان وجود دارد .
زمان او يكنواخت است ولی زمان انسان يكنواخت نيست . حيوان مكلف
نيست يعنی مسؤوليت روی دوش حيوان گذاشته نشده است ، يك ماشين خودكار
است ، ولی انسان مسئول كار خودش است .
تكليف ، وظيفه و مسؤوليت ، همان چيزی است كه قرآن از
آن به نام امانت ياد كرده است . امانت را بر زمين و آسمانها و كوهها (
البته اينها به عنوان نمونه ذكر شدهاند ، منظور تمام مخلوقات است )
عرضه داشتيم هيچكدام حاضر نشدند كه آن را بپذيرند چون استعدادش را
نداشتند . تنها انسان بود كه حاضر شد بار امانت تكليف و مسؤوليت را به
دوش بگيرد يعنی گفت خدايا ! مسؤوليت را من به عهده میگيرم ، آن راه
كمال و سعادت را من با پای خودم طی میكنم به حكم اين نيروی عجيبی كه به
من دادهای كه نيروی ابتكار است ، نيروی عقل است ، نيروی خلاقيت است .
از همين جا يك مطلب ديگر هم پيدا میشود يعنی يك تفاوت پيدا میشود و
آن اينست : حيوانها همانطوری كه در زندگی اجتماعيشان ترقی و تكامل
ندارند ، انحراف هم ندارند ، سقوط هم ندارند . همانطوری كه بالا رفتن
ندارند ، پائين آمدن هم ندارند . يعنی شما نمیتوانيد مثلا در ميان
زنبورهای عسل ، گروهی را پيدا بكنيد كه اينها تدريجا دچار فساد و انحراف
شده باشند ، اخلاقشان فاسد شده باشد ، نظامات خودشان را عوض كرده باشند
، خلاف كرده باشند و در نتيجه اين كار از ميان رفته باشند ، اما انسان
اين هم در كارش هست ، يعنی فساد و انحراف هم در انسان امكان دارد .
همانطوری كه انسان ممكن است راه پيشروی را بپيمايد ، ممكن است كه به
سقوط و تباهی هم برود . هر دو راه به رويش باز است . همانطوری كه ممكن
است در زمان به واسطه استعداد عقلانی و علمی خودش جلو برود ، ممكن است
در اثر خودخواهی و هواپرستی از جاده ترقی منحرف شود ، به سراشيبی سقوط
وارد گردد . امكان سقوط و انحراف برای انسان از دو راه است ، يكی از
راه
ظلم و ستمگری و حقوق يكديگر را پايمال كردن و از مسير عدالت خارج شدن ،
و ديگر از راه جهالت . جهالت يعنی چه ؟ يعنی اشتباه كردن . حيوانها اين
چيزها را ندارند . البته گاهی به ندرت اتفاق میافتد ولی نه آنطوری كه
برای انسان پيش میآيد كه يك قومی را فاسد میكند . مثلا میگويند ممكن
است اشتباهی برای دسته كارگر زنبور عسل پيدا بشود . افراد كارگر مأمورند
كه گلهای خوشبو و لطيف را پيدا كرده و آنها را بمكند و عسل تهيه كنند .
گاهی اشتباها بجای يك گل لطيف و خوشبو يك گل بدبو را میمكند اما اين
اشتباه بسيار كوچك است و زود هم جبران میشود . مأمورينی در كندو هستند
كه وقتی زنبورهای كارگر وارد میشوند دهان آنها را بو میكنند میبينند
وظيفه خودشان را خوب انجام دادهاند يا نه . اگر ديدند بد انجام دادهاند
فورا يك محكمه از محكمه صحرائی سريعتر تشكيل میدهند و با اسلحهای كه
دارند همانجا آنها را معدوم میكنند . اينست كه در آيه كريمه قرآن بعد از
بيان عرض امانت بر مخلوقات و امتناع تمام مخلوقات از پذيرش آن و
پيشقدم شدن انسان ، بلافاصله میفرمايد : « انه كان ظلوما جهولا » انسان
موجود بسيار ستمگری است ، انسان موجود بسيار نادانی است . اين دو
استعداد يعنی استعداد ترقی و تكامل از يك طرف ، و استعداد و امكان سقوط
و انحراف از طرف ديگر به واسطه ظلم يا جهل ، از يكديگر تفكيك نمیشود .
آيه ديگری در قرآن به همين مضمون هست ، اول سوره دهر : « هل اتی علی
الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا 0 انا خلقنا الانسان من نطفه
امشاج نبتليه فجعلناه سميعا بصيرا 0 انا »
« هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا »( 1 ) . آيا برانسان گذشته است
زمانی كه هيچ نبوده است ؟ يك چيزی كه نام برده بشود نبوده است ؟ ما
انسان را از يك نطفه و مادهای آفريدهايم كه در آن ماده استعدادهای
گوناگون وجود دارد و به موجب همان استعدادها ما انسان را مورد آزمايش
قرار میدهيم و آزادش میگذاريم .
آزمايش يعنی چه ؟ آزمايش به چه وسيله ؟ آزمايش به وسيله تكليف و
مسؤوليت . يعنی تكليف و مسؤوليت به عهده او قرار میدهيم و آزادش
میگذاريم و میگوئيم خودت میدانی ، اين راه است و اين چاه ، اگر راه را
رفتی به سعادت میرسی و اگر به طرف چاه رفتی منحرف شدهای و سقوط خواهی
كرد . « و جعلناه سميعا بصيرا »ما انسان را شنوا و بينا قرار داديم ،
سميع و بصير قرار داديم يعنی برای انسان چشم بينا و گوش شنوا قرار داديم
. بعد میفرمايد : « انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا »راه را به
او نشان داديم، از اينجا ديگر با خود انسان است ، يا شاكر است يا كفور.
انسان تنها موجودی است كه يك همچو خلقت عجيبی دارد ، يك همچو سرشت
مركبی دارد . به موجب همين سرشت مركب است كه گاهی پيش میرود ، گاهی
عقب . به عبارت ديگر انسان زمان خود را میسازد ، گاهی زمان خود را خوب
میكند و گاهی بد ، برخلاف حيوان كه ساخته شده زمان و محكوم زمان است .
انسان تا حدودی خالق زمان خويش است و حيوان صددرصد مخلوق زمان خويش
است .
پاورقی :
1 - سوره دهر ، آيات 1 تا . 3
از همين جا ما به اين مطلب میرسيم كه تغييراتی كه در زندگی بشر پيدا
میشود دو نوع است : يك نوع تغييرات صحيح و يك نوع تغييرات ناصحيح ،
اعتلائی و غير اعتلائی .
پس يك مطلب ديگر را از اينجا نتيجه میگيريم و آن اينست كه اگر از
ما بپرسند آيا با تغييراتی كه در زمان پيدا میشود بايد هماهنگی كرد يا
بايد مخالفت كرد ، بايد اينجور جواب بدهيم كه با تغييرات زمان نه بايد
دربست هماهنگی كرد و نه در بست و صددرصد مخالفت كرد ، چون زمان را
انسان میسازد و انسان موجودی است كه میتواند زمان را در جهت خوبی تغيير
بدهد و میتواند زمان را در جهت بدی تغيير بدهد ، پس با تغييراتی كه در
جهت خوبی است بايد هماهنگی كرد و با تغييراتی كه در جهت بدی است نه
تنها نبايد هماهنگی كرد بلكه بايد مخالفت كرد .
اكنون سؤال ديگری پيش میآيد كه كدام تغييرات است كه بايد آنها را به
حساب ترقی و اعتلاء بگذاريم و كدام تغييرات است كه بايد آنها را به
حساب فساد و انحراف بگذاريم ؟ ما از كجا بفهميم كه يك تغيير اوضاع
خوب است و ما هم بايد هماهنگی بكنيم يا بد است و بايد مخالفت بكنيم ؟
مقياس آن چيست ؟
عقل برای انسان راهنمای خوبی است . عقل را خداوند به انسان داده است
برای اينكه راه كمال را از راههای انحراف تشخيص بدهد . وضع بشر نشان
میدهد كه بشر گاهی به حكم عقل راه صحيح را طی میكند ، گاهی به حكم اشتباه
و جهالت و هواپرستی راه انحراف را طی میكند .
يك مقياس كلی اينست كه ببينيم پديدههائی كه در زمان به وجود میآيد
چه عواملی باعث به وجود آمدن آنها شده است و در چه جهتی به وجود آمده
است ، يعنی عامل پديده مورد نظر كدام استعداد از استعدادهای گوناگون
انسانی است ، و [ ببينيم آن پديده ] برای چه منظوری بوجود آمده و چه
آثاری دارد ؟ بايد ببينيم آنچه كه در زمان پيدا شد آيا محصول عقل و علم
بشر است يا چيز ديگری دخالت كرده است ؟ شما هر چيزی را كه ديديد در
زمان پيدا شد اگر روی آن حساب بكنيد ، گاهی میبينيد صددرصد محصول علم و
عقل است ، و گاهی میبينيد محصول علم هست اما نه علم آزاد بلكه علم
بيچاره اسير . مثلا علمی در دنيا هست به نام علم فيزيك . بعضی از علما
زحمت كشيدهاند و اين علم را پيش بردهاند . يكی از مباحث اين علم بحث
مربوط به نور است . مبحث نور از مباحثی است كه هزاران سال است بشر
درباره آن تحقيقاتی دارد كه حقيقت نور چيست ؟ انسان كه میبيند ، چطور
میشود كه میبيند ؟ انعكاس و انكسار نور چگونه است ؟ نور چه قوانينی
دارد ؟ يكی از علمای اسلامی مردی است به نام " ابن الهيثم " كه يك
رياضيدان و فيزيكدان فوق العادهای میباشد ، مخصوصا درباره نور مطالعات
عجيبی كرده است كه اروپائيها بسياری از عقايدشان درباره نور را به اقرار
خودشان از اين مرد گرفتهاند . كتاب " المناظر " ابن الهيثم اكنون در
دست است . يكی از اكابر دانشمندان اروپائی " راجر بيكن " است كه از
معاريف نوابغ اروپا است و در حدود قرن دوازدهم ميلادی میزيسته است .
اين مرد از حوزه اندلس اسلامی استفاده كرده
است و همه چيز خود را مديون ابن الهيثم میداند . " ويل دورانت " در
كتاب " تاريخ تمدن " و همچنين " گوستاولوبون " در " تاريخ تمدن
اسلام و عرب " از قول خود راجربيكن مینويسد كه اين مرد با صراحت میگويد
استاد اصلی من در اين علم ، ابن الهيثم است و من از كتابهای او استفاده
كردهام . البته بعدها مبحث نور را خيليها پيش بردهاند .
در اثر شناختن نور و كيفيات نور ، بشر مسئله عكس و عكسبرداری و
فيلمبرداری را آموخته است . اين موضوع كار علم است . آيا علم در اينجا
پيشروی كرد يا نه ؟ البته كه پيشروی كرد . از اين راه چه استفادهها كه
بشر میتواند ببرد !
علم كار خودش را میكند ، كشف و اختراع خودش را میكند ، يك دفعه يك
آدم پول پرست هواپرست پيدا میشود و آن را وسيله برای خالی كردن جيب
مردم و ضمنا فاسد كردن اخلاق مردم قرار میدهد ، از اين علمی كه بشر پيدا
كرده است فيلمهای فاسد كننده منحرف كننده ايجاد میكند ، يعنی علم را به
اسارت میبرد ، از اين علم فيلمهای فاسدی تهيه میكند كه نتيجهاش خراب
كردن اخلاق مردم است . آن وقت آيا ما میتوانيم فلان فيلم سينمائی را قبول
بكنيم و بگوئيم پديده اين قرن است ، محصول علم است ؟ میگوئيم نه ، اين
فقط محصول علم نيست ، محصول علم و چيز ديگری است ، محصول شهوت شهوت
پرستان است كه علم را در خدمت خودش گرفته است و يك همچو چيزی به
وجود آورده است .
مثال ديگری عرض میكنم : علم ديگری در دنيا پيشروی
علت تغيير مقتضيات زمانها
« انا عرضنا الامانه علی السموات و الارض والجبال فابين ان يحملنها و
اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوما جهولا »( 1 ) .
اين آيه شريفه قرآن كه تلاوت شد از آيات بسيار پرمعنی قرآن كريم است
. اينكه عرض میكنم پرمعنی است ، با اينكه همه آيات قرآن پرمعنی میباشد
، از اين نظر است كه بعضی از آيات قرآن به شكلی مطلب را عرضه میدارد
كه مردم را وادار به تفكر و تعمق میكند .
قرآن كريم زياد به تفكر دعوت میكند يا به طور مستقيم و يا غير مستقيم
. دعوتهای مستقيم قرآن كريم به تفكر همان آياتی است كه رسما موضوع تفكر
را عنوان كرده است ، بی فكری را مذمت و ملامت كرده است : « ان شر
الدواب عند الله الصم البكم الذين لا يعقلون »( 2 ) بدترين جنبندگان در
نظر خدا كدامند ؟ آيا آنهائی هستند
پاورقی :
1 - سوره احزاب ، آيه . 72
2 - سوره انفال ، آيه . 22
كه ما آنها را نجس العين میخوانيم ؟ يا بدترين حيوانات آنهائی هستند كه
ضرب المثل كودنی هستند ؟ نه ، بدترين جنبندگان در نظر خدا و با مقياس
حقيقت عبارت است از انسانهائی كه گوش دارند و كرند ، زبان دارند و
گنگ و لالند ، قوه عقل و تميز به آنها داده شده است ولی آن را به كار
نمیاندازند و فكر نمیكنند . نظير اين آيه كه دعوت به تعقل شده است در
قرآن زياد است .
يك سلسله آيات داريم كه غيرمستقيم مردم را به تعقل دعوت كرده است .
آنها هم چند دستهاند و نمیخواهيم همه آنها را عرض كنيم چون از مطلبی كه
در نظر گرفتهام دور میمانيم . يك دسته از اين آيات آياتی است كه مطلبی
را با شكل و صورتی طرح میكند كه عقل را بر میانگيزد به تفكر كردن و تأمل
كردن . اين خود يك روش خاصی است كه برای تحريك عقول به كار برده شده
است . از جمله همين آيه است . در اين آيه كه در موضوع انسان است ، به
شكلی مطلب بيان شده كه انسان وقتی اين آيه را تلاوت میكند فورا چند
علامت سؤال در جلو خودش میبيند . « انا عرضنا الامانه علی السموات و
الارض و الجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه كان
ظلوما جهولا ». ما امانت را بر آسمانها و زمين عرضه كرديم . اين امانت
چيست ؟ كدام امانت است ؟ چگونه عرضه كرديم ؟ بر كی عرضه كرديم ؟ بر
آسمانها و بر زمين و كوهها . چگونه امانتی را میشود بر آسمان و زمين و
كوه عرضه كرد ؟ امانت را ما عرضه داشتيم بر آسمانها ، بر زمين و بر
كوهها اما آنها از اينكه اين امانت را بپذيرند امتناع كردند . كلمه
« ابين يحملنها »آمده است ، يعنی امتناع كردند از اينكه اين امانت را
به دوش بگيرند . معلوم میشود نوع امانت نوعی است كه اين موجودات كه
اين امانت بر آنها عرضه شده است بايد تحمل بكنند ، به دوش بگيرند ، نه
صرف اينكه بپذيرند . شما در امانتهای معمول میگوئيد كه فلانی فلان امانت
را پذيرفت ، نمیگوئيد به دوش گرفت . اما اينجا قرآن كريم میفرمايد
اينها امتناع كردند از اينكه اين امانت را به دوش بگيرند . اين "
امانت به دوش گرفتن " موضوعی در ادبيات عربی و فارسی شده است . حافظ
میگويد : آسمان بار امانت نتوانست كشيد قرعه فال به نام من ديوانه زدند
« و حملها الانسان »اما انسان اين امانت را به دوش گرفت . فورا اين
سؤال پيش میآيد كه ما همه انسانها را میبينيم ولی روی دوش آنها چيزی
نمیبينيم . كدام بار است كه بر دوش انسانها گذاشته شده است ؟ پس
معلوم میشود اين شكل ديگری است ، يك امانت جسمانی نبوده است كه خدا
يك جسمی را عرضه بدارد به زمين ، بگويد نه ، به كوهها ، بگويد نه ، به
آسمانها ، بگويد نه ، ولی به انسان بگويد تو ، انسان بگويد بلی من حاضرم.
بعد میفرمايد : « انه كان ظلوما جهولا » انسان كه تنها موجودی بود كه
حاضر شد اين امانت را به دوش بگيرد ظلوم است . " ظلوم " از ماده ظلم
است . ظلم يعنی ستمگری . ظلوم مبالغه در ظالم بودن است . اين موجودی كه
اين امانت را به دوش گرفت بسيار ستمگر است . جهل به معنی نادانی ، و
جهولا مبالغه در نادانی است : و بسيار نادان هم هست . اين باز يك سلسله
سؤالهای ديگر به وجود میآورد : آيا خدا كه اين امانت را عرضه داشت ،
عرضه داشت كه بپذيرند و به دوش بگيرند يا عرضه داشت كه به
دوش نگيرند ؟ مسلم عرضه داشت كه به دوش بگيرند . حالا كه هيچ مخلوقی به
خود اجازه نداده است و جرأت نكرده است كه اين امانت را به دوش بگيرد
و تنها در ميان صف مخلوقات ، انسان قدم جلو گذاشته و گفته من حاضرم ،
حالا كه قبول كرده چرا اين موجود را قرآن ظلوم و جهول خوانده است ؟
اين قسمت آخر يعنی موضوع ظلوم و جهول بودن ، بعد از موضوع امانت ، از
مشكلترين موضوعاتی بوده است كه هميشه علمای اسلامی ، مفسرين ، عرفا ، روی
اين موضوع فكر میكردند كه معنی ظلوم و جهول بودن چيست ؟
اينكه عرض كردم اين آيه يك آيه پرمعنی میباشد مقصودم همين بود كه
عرض كردم . يعنی اين آيه كريمه با زبانی مطلبی را بيان كرده است كه خود
به خود سؤالات زيادی را ايجاد میكند و عقل بشر را وادار به فكر و انديشه
میكند .
البته از نظر تمام مفسرين و از نظر اخبار شيعه و سنی هيچ جای ترديد
نيست كه اين امانت از نوع امور جسمانی و مادی نبوده است بلكه يك امر
معنوی است . يعنی در ميان مخلوقات يك امری است كه خدا اسم آن را
امانت گذاشته است . حالا چرا اسم آن را امانت گذاشته است بماند ، بلكه
توفيقی پيدا شد و عرض كرديم . يك موضوعی بوده كه خدا نام آن را امانت
گذاشته است و در عالم تكوين بر تمام مخلوقات عرضه كرده ولی آنها
نتوانستند به دوش بگيرند يعنی استعداد آن را نداشتند .
معنای عرضه كردن چيست ؟ معنای عرضه كردن اينست كه هر كمالی و هر فيضی
از ناحيه خدا بر تمام مخلوقات عرضه
میشود ، فقط آنكه استعداد دارد میپذيرد و آنكه استعداد ندارد نمیپذيرد .
میتوانيد مثال بزنيد به پيغمبری ، به امانت ، به علم و به هر چه كه
بخواهيد . آيا اين موهبت كه نامش رسالت است از طرف خداوند به بعضی
از انسانها عرضه میشود و از بعضی ديگر مضايقه میشود ؟ يعنی پيغمبری را به
پيغمبر عرضه كردند پذيرفت ، به من عرضه نكردند ، اگر به من هم عرضه
میكردند میپذيرفتم ؟ يا نه ، آن حقيقتی كه نامش وحی است ، رسالت است
، نبوت است ، يك حقيقتی است كه از ناحيه خداوند هيچگونه مضايقهای [
در عرضه آن ] نيست ، آن حقيقت بر همه مخلوقات عرضه میشود ، به سنگ هم
اگر بتواند بپذيرد میدهند ولی سنگ نمیتواند بپذيرد ، حيوان نمیتواند
بپذيرد ، انسانها هم نمیتوانند بپذيرند مگر افراد بخصوصی .
آن امانت هم كه خدا میفرمايد عرضه داشتيم ، بر تمام مخلوقات عرضه
كردند و هيچكدام از مخلوقات نتوانستند آن را بپذيرند مگر انسان .
پس تا اينجا میفهميم كه در انسان يك استعدادی وجود دارد كه در
موجودات ديگر آن استعداد وجود ندارد . انسان چون استعداد آن را داشت به
او داده شد .
حالا آن امانت چيست ؟ ما از خود همين كلمه « يحملنها » میتوانيم
بفهميم چيست . معلوم میشود يك امری است كه به دوش گرفتنی است .
البته جسمانی و مادی نيست ولی تحمل كردنی است . وقتی به اخبار و
روايات مراجعه میكنيم میبينيم آن چيزی كه تفسير میكردهاند با همين معنی
جور در میآيد . آن امانت
چيست ؟ گفتند تكليف و وظيفه و قانون . يعنی اينكه زندگی انسان زندگیای
باشد كه او بايد در پرتو تكليف و وظيفه آن را صورت بدهد يعنی برای او
وظيفه معين بكنند و او هم بار تكليف ، بار قانون ، بار مسؤوليت را به
دوش بگيرد ، و اين همان چيزی است كه در غير انسان وجود ندارد يعنی غير
انسان ، همه مخلوقات و موجودات وظايفی را كه انجام میدهند بدون تحمل
مسؤوليت است ، روی اجبار و الزام است . تنها انسان است كه میشود برای
او قانون طرح كرد و او را مختار و آزاد گذاشت و به او گفت اگر راه
سعادت را میخواهی طی كنی بايد از اينجا بروی و اگر راه بدبختی را
میخواهی بروی از اين طرف ، و در هر حال اختيار با خودت است ، حالا اين
تو هستی و اين راه . اين موضوع نامش تكليف است .
مطلبی كه تا اينجا عرض كردم يك مطلب مقدماتی بود ، بعد راجع به آن
باز هم توضيح خواهم داد .
بايد اول عرض بكنم كه در اين شبها راجع به چه موضوعی میخواهم صحبت
بكنم . حقيقتش اينست كه خودم مردد بودم ، و طبع من هم هميشه اينجور
است كه میخواهم موضوعی را عنوان بكنم كه مورد احتياج است و شبهای
متوالی در اطراف همان موضوع صحبت بكنم تا آن را حلاجی كرده و حل بكنم ،
و از طرف ديگر فكر من هميشه اينست كه مسائلی را عنوان بكنم كه كمتر
درباره آنها فكر و بحث میشود .
در ميان موضوعاتی كه به نظر رسيد ، يك موضوع بيشتر جلب توجه كرد كه
درباره آن بحث بكنم و البته اگر ببينم مستمعين