" مفهوم عدالت ، و رد نظريه نسبيت عدالت "
« لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم
الناس بالقسط »( 1 ) .
مسأله " نسبيت عدالت " با اساس خاتميت و ابديت دين بستگی دارد
چون دين میگويد عدالت هدفی از هدفهای انبياء است . اگر عدالت در هر
زمان يك جور باشد ، كدام قانون است كه میتواند ابديت داشته باشد ؟
لهذا ناچار شديم اول معنای نسبيت را ذكر كنيم ، بعد معنای عدالت را تا
ببينيم آيا اين حرف كه بر سر زبانها انداختهاند كه عدالت يك امر نسبی
است درست است يا نه ؟ راجع به تعريفات عدالت به اينجا رسيديم كه
بعضی گفتهاند عدالت يعنی رعايت توازن در اجتماع يعنی هر حالتی كه به
صلاح اجتماع باشد و بهتر بتواند اجتماع را حفظ بكند و جلو ببرد ، عدالت
است . بعضی از افرادی كه چنين نظريه میدهند ، در باب حقوق يك حرف
خاصی دارند ، میگويند اساسا افراد حقوقی ندارند ، حق مال اجتماع است و
بس . رعايت حقوق افراد معنی
پاورقی :
1 - سوره حديد ، آيه . 25
ندارد ، حق مال فرد نيست ، فرد حق ندارد . يكی از دانشمندان میگويد حق
مال اجتماع است و تكليف مال افراد . افراد فقط بايد به تكليف عمل
بكنند ، مكلفند ، وظيفه دارند اما اجتماع است كه صاحب حقوق است . حالا
میخواهيم ببينيم آيا واقعا اين مطلب درست است يا نه ؟
خطبهای است در نهج البلاغه كه ظاهرا علی ( ع ) در روزهای اول خلافت
ايراد كرده اند . اين خطبه راجع به حق و حقوق است و بسيار خطبه با ارزش
و پرمعنائی است . يكی از جملههای آن ، اين جمله نسبتا معروف است :
« الحق اوسع الاشياء فی التواصف و اضيقها فی التناصف » حق از همه اشياء
ميدان وسيعتری برای توصيف دارد يعنی هنگام گفتن ، هنگام دفاع كردن و
حرف زدن هيچ چيزی به اندازه حق ميدان ندارد ، اما آنجا كه پای عمل و
انصاف در كار میآيد ميدان حق از هر ميدان ديگری تنگتر است و همان كسی
كه داد سخن برای حق میدهد در مقام عمل از زير بار حق در میرود . بعد جمله
ديگری دارد ، میفرمايد : « لا يجری لاحد الا جری عليه و لا يجری عليه الا جری
له » حق به نفع هيچكس جريان پيدا نمیكند مگر اينكه عليه او هم جريان
پيدا میكند . يعنی هر فردی بر ديگران حق دارد و متقابلا ديگران هم بر او
حقی دارند . شما احدی را پيدا نمیكنيد كه او بر ديگران حق داشته باشد ولی
ديگران بر او حق نداشته باشند كما اينكه احدی را در دنيا پيدا نخواهيد
كرد كه او فقط مسؤوليت داشته باشد و حق بر عهده او تعلق بگيرد ولی او
حقی بر ديگران نداشته باشد . يعنی حق ، متقابل است و از اموری است كه
وقتی به نفع
كسی جريان پيدا میكند ، عليه او هم هست . يعنی قهرا هيچ كس بر ديگران
ذيحق نمی شود الا اينكه ديگران هم بر او ذيحق میگردند .
اين ، همين مسأله حق و تكليف و رد اين نظريهای است كه برخی گفتهاند
فقط اجتماع حق پيدا میكند برافراد ، اما افراد در مقابل اجتماع فقط
تكليف دارند . يعنی حق بر افراد تعلق میگيرد ( كه معنايش همان تكليف
است ) اما افراد بر اجتماع حق پيدا نمیكنند . اميرالمؤمنين میفرمايد
اينطور نيست ، هر جا كه به نفع كسی حق پيدا میشود عليه او هم حق پيدا
میشود . بعد اين جمله را میفرمايد : اگر در دنيا كسی پيدا بشود كه او بر
ديگران حق دارد ولی هيچكس بر او حق ندارد ، منحصرا خداوند تبارك و
تعالی است : « و لو كان لاحد ان يجری له و لا يجری عليه لكان ذلك خالصا
لله سبحانه » ( 1 ) مضمون همين است : اگر يك نفر پيدا بشود كه حق له او
جريان دارد ولی عليه او جريان ندارد يعنی او بر ديگران ذيحق هست و
هيچكس بر او ذيحق نيست ، او خدا است . و اين ، مطلب بسيار درستی است
. علت اينكه حق در مورد خداوند متقابل نيست اين است كه حقی كه خدا بر
ديگران يا بر اشياء دارد فرق میكند با حقی كه ديگران دارند . حقی كه
ديگران دارند معنايش اين است كه میتوانند انتفاعی ببرند اما حقی كه
خداوند دارد معنايش انتفاع بردن او نيست . فقط معنايش اينست كه
ديگران در مقابل خدا تكليف و مسؤوليت دارند و هيچكس بر خدا حق پيدا
نمیكند .
پاورقی :
1 - نهج البلاغه ، خطبه . 214
عقل ما كوچكتر از آنست كه باور بكند كه احدی بر خدا حقی پيدا نمیكند حتی
خاتم الانبياء . يعنی هيچكس از خدا طلبكار نمیشود . در دنيا هيچكس نيست
كه او يك قلم طلبكاری از خدا داشته باشد ولو آنكه عبادت ثقلين را انجام
بدهد . آيا كسی در دنيا پيدا میشود كه بر خدا حق پيدا بكند ، از او
طلبكار بشود به طوری كه اگر خدا آن حقی را كه او دارد به وی ندهد ، حق او
را پامال كرده و به او ظلم نموده باشد ؟ نه ، امكان ندارد چنين كسی وجود
داشته باشد .
در مضمون بعضی از دعاها خواندهايد : « الهی عاملنا بفضلك و لا تعاملنا
بعدلك » خدايا ! با فضل خودت با ما رفتار كن ، با عدالت با ما رفتار
نكن . يعنی با گذشت خودت ، با تفضل خودت با ما رفتار كن . آنچه به ما
میدهی از جانب تو جود باشد ، كرم باشد . ما تقاضا داريم از تو فقط جود و
كرم را . خدايا با ما با عدل خودت رفتار نكن . عدل رعايت استحقاقها
است ، رعايت حقوق است . خدايا ! اگر تو بخواهی رعايت استحقاق را بكنی
يعنی حقوق همه ما را به ما بدهی ، هيچ نمیماند . نوكری كه در خانه كسی
خدمت كرده يا شاگردی كه در مغازه فردی كار كرده است ، وقتی بخواهد از
او جدا بشود میتواند بگويد آقا حقوق مرا بده . دو نفر بشر بر يكديگر حق
پيدا میكنند اما كسی بر خدا حق پيدا نمیكند ولو آنكه عبادت ثقلين را
انجام بدهد ، ولو آنكه از لحاظ خلوص نيت در حد اعلا باشد ، ولو آنكه كسی
باشد كه دربارهاش گفته باشند : « ضربه علی يوم الخندق افضل من عباده
الثقلين » باز هم او بر خدا ذيحق نمیشود برای اينكه بنده در مقابل
خدا از خويشتن چيزی ندارد . اگر بندگان را با يكديگر مقايسه بكنيم ، اين
، چيزی دارد و آن ، چيزی ديگر ، اما اگر بندگان را در مقابل خدا در نظر
بگيريم ، هيچ بندهای هيچ چيزی از خودش ندارد ، آنچه دارد از اوست .
يك مثال كوچك : پدری دارای دو فرزند است . برای يكی از آندو كفش
میخرد ، برای ديگری هم كفش میخرد . برای اين لباس میخرد برای آن هم
میخرد . به اين پول میدهد به او هم پول میدهد . اين بچهها وقتی خودشان در
مقابل همديگر باشند ، میتوانند بين خودشان مرز تعيين بكنند . اين میگويد
اين پالتو مال من است ، مال تو نيست ، و واقعا اين پالتو مال اين است
چون پدرش برای او خريده . همچنين آن پالتو مال آن بچه است و مال اين
نيست ، زيرا پدرش برای او خريده نه برای اين . يعنی دو بچه در مقابل
يكديگر میتوانند بين خودشان مرز به وجود بياورند . اما آيا همين بچهها در
مقابل پدرشان میتوانند مرز به وجود بياورند ، بگويند اين پالتو مال تو
نيست ، مال من است ؟ از نظر ديگران اين امر مضحك است . از نظر كسی كه
بداند پدر چه نسبتی با آنها دارد ، اين حرف مضحك است . تو هر چه داری
از ناحيه پدر داری . يعنی در آنچه كه ملك پدر است ، تو از آن فرزند
ديگر اولويت داری . الان اين پالتو ملك پدر است . در آنچه كه جزء ثروت
پدر است ، اين فرزند از آن فرزند اولويت دارد نه اينكه مال اين فرزند
است و مال پدر نيست .
نسبت بنده در مقابل خدا از نسبت فرزند و پدر بینهايت درجه قويتر و
شديدتر است . يعنی بنده هر چه داشته باشد ، اعم از
نيروی بدنی و نيروی روحی ، در عين اينكه مال اين بنده است ، مال خدا
است ، از ناحيه خدا به او رسيده است . توفيق عملش از ناحيه خدا است .
اگر بندهای هر چه عمل میكند بخواهد فقط شكر خدا را بجا بياورد ، آيا
امكان دارد ؟ محال است كه بنده تشكر را در مقابل خدا انجام بدهد . يك
كسی به شما احسان میكند ، شما میتوانيد در مقابل احسان او تشكر بكنيد چه
زبانی و چه عملی ، چون احسان او يك عمل است ، تشكر مال شما است . ولی
در مقابل خدا اگر انسان تشكر بكند ، خود همين تشكر يك توفيق الهی است و
شكری میخواهد . اگر برای هر نعمتی بخواهد تشكر بكند ، يكی از نعمتها همين
شكر است . باز برای همين " متشكرم " ، همين " الهی شكر " هم بايد
يك " متشكرم " ديگر بگويد . اينست كه بشر از شكر خدا عاجز است . از
كجا فرصت پيدا میكند كه نعمت او را شكر كند ؟ چه رسد به اينكه فرضا
وظيفهاش را از لحاظ شكر انجام داد ، يك كار علاوه هم بكند و به خاطر آن
از او طلبكار بشود !
سعدی میگويد : " منت خدای را عزوجل كه طاعتش موجب قربت است و به
شكر اندرش مزيد نعمت " همين بيانی كه عرض كردم بيان يكی از ائمه است
كه میفرمود هيچ بندهای قادر به شكر خدا نيست چون هر چه را بخواهد شكر
كند ، برای همان شكر شكری میخواهد . انسان همين قدرت شكر بر نعمت شكر
را ندارد تا چه رسد به نعمت نفس كشيدن ( به قول سعدی ) . زين العابدين
( ع ) در دعای ابوحمزه خطاب به خداوند میفرمايد :
« ا فبلسانی هذا الكال اشكرك » ( 1 ) . اين را توجه داشته باشيد كه
درباره ايشان نوشتهاند : كان يصلی عامه الليل همه شب را به نماز
میپرداخت . سحر كه میشد اين دعا را میخواند . خود اين دعا نمونه بزرگی
از زبان آوری بشر است ، نمونه بزرگی از بلاغت و سخنوری بشر است . در
مقابل خدا میگويد : آيا من با اين زبان گنگ و لكنتی ترا شكر كنم ؟ ! اين
است كه اميرالمؤمنين ( ع ) میفرمايد : اگر كسی باشد كه او بر ديگران حقی
دارد اگر چه میفرمايد اين حق ، از نوع حقی كه بندگان بر يكديگر دارند
نيست . يعنی اگر نام اين را حق بگذاريم و هيچكس بر وی حق ندارد ، او
خدای تبارك و تعالی است . آن وقت حضرت اين جمله را مقدم ذكر میفرمايد
: « قد كان لی عليكم حقا بولايه امركم و لكم علی مثل الذی لی عليكم » .
مضمون چنين است : من به حكم اينكه والی و حاكم شما هستم حقی بر شما دارم
و هر والی بر رعيت حق دارد كما اينكه رعيت هم بر والی حق دارد . اكنون
من به موجب اينكه خليفه هستم حقی بر شما دارم و شما به موجب اينكه
نسبت به من رعيت هستيد و من والی شما هستم ، بر من حقی داريد . آن
مقدمه را برای اين ذكر كرد كه كسی فكر نكند والی بر مردم حق دارد و مردم
بر او حق ندارند .
وقتی انسان گفتار برخی از كسانی را كه در فلسفههای حقوق مطالعه میكردند
، مطالعه میكند ، میبيند در آنها يك افكار پرت و پلائی كه ضد و نقيض
است ، وجود دارد . بعضيها
پاورقی :
1 - دعای ابوحمزه ثمالی .
بودند كه راجع به حق سلطان و پادشاه عقيدهشان اين بود كه فقط او بر مردم
حق دارد ولی مردم بر او حق ندارند . در ميان فلاسفه جديد اروپا اين فكر
زياد طرفدار داشت . در ايران قديم هم همين حرف بوده است .
اميرالمؤمنين میفرمايد اين حرف درست نيست . حاكم و رعيت مشمول اين
قانون كلی هستند كه حقوق متقابل است . حقی كه حاكم بر رعيت دارد اينست
كه صلاح آنها را در نظر بگيرد ، در راه مصالح آنان كوشش بكند . بعد يك
عبارت عجيبی دارد ، میفرمايد : استقامت پيدا نمیكند امر حاكم مگر به
استقامت رعيت ، و استقامت پيدا نمیكند امر رعيت مگر به استقامت حاكم
. پس اين مطلب راجع به اجتماع و افراد درست نيست كه از يك طرف حق
است و از طرف ديگر تكليف . خير ، اين جور نيست ، هر جا در دنيا حق
باشد ، تكليف هم وجود دارد .
وعده داديم امشب نظر اسلام را در باب حقوق فرد و اجتماع عرض كنيم ،
ببينيم از نظر اسلام آيا فرد ذيحق است يا اجتماع ، يا هر دوی آنها ذيحق
هستند ؟ از نظر اسلام هر دو ذيحق هستند ، هم فرد ذيحق است هم اجتماع .
چرا ؟ ديشب عرض شد اصالت فردیها میگويند اجتماع امر اعتباری است ،
فرد اصالت دارد ، و اصالت اجتماعیها میگويند اجتماع اصالت دارد ، فرد
اعتباری است . هر دو نادرست است ، هم فرد اصالت دارد و هم اجتماع .
چرا ؟ ما ديشب حرف اصالت فردیها را كه میگويند اجتماع امری اعتباری
است ، اينطور تعبير كرديم كه اجتماع وجود ندارد . ( 1 ) يعنی چه ؟ !
افراد وجود ندارند ؟ ! آنها وجود دارند كه راه
پاورقی :
1 - [ گويا قبل از اين جلسه ، جلسه ديگری بوده است كه متن سخنان استاد
شهيد در >
میروند ، غذا میخورند ، حرف میزنند . میگويند اجتماع همان افراد است ،
چيزی نيست . ما در مورد يك عده افراد كه در يك جا جمع شدهاند اسمی
برای مجموع میگذاريم والا مجموع وجود ندارد ، هيچوقت مجموع وجود ندارد .
پس اجتماع امری اعتباری است .
يك مسأله فقهی است كه در مورد آن اكنون در ميان فقهای ما اختلاف است
و آن اينست كه آيا دولت مالك میشود يا نه ؟ بحث اينست كه آيا دولت
هر چه دارد ملك شرعی اوست يا نه ؟ آيا دولت صلاحيت مالكيت دارد يا نه
؟ يعنی اگر دولت يك كار مشروعی را انجام بدهد ، آنوقت شرعا خود دولت
مالك میشود يا نه ؟ اگر دولت مثل فرد تجارت و كارهای عمومی بكند آيا
از اين راه مالك میشود يا نه ؟ مثل پست و تلگراف . شما يك پاكت
داريد ، اگر دو ريال به صندوق دولت بدهيد ، دولت در اينجا يك كار برای
شما انجام میدهد . كارش اين است كه پاكت شما را از يك نقطه كشور به
نقطه ديگر میرساند . اگر اين كار را دولت انجام نمیداد بلكه يك مؤسسه
انجام میداد ، يعنی اگر پست دولتی نبود و ملی بود به اين ترتيب كه يك
مؤسسه ملی اعلام میكرد من حاضرم به ازاء هر پاكتی چهار ريال بگيرم و آن را
از يك نقطه كشور به نقطه ديگر برسانم ، اين معامله مسلما شرعی بود . حالا
اگر اين كار را دولت بكند آيا درست است يا نه ؟ الان عقيده علما در اين
باره مختلف است . بسياری از علما و شايد
پاورقی :
> آن جلسه در دست نيست ] .
بيشترشان میگويند دولت مالك میشود يعنی صلاحيت مالكيت دارد . اگر
دولت مال حلال داشته باشد ، مثل يك فرد میتواند كار بكند و پولی هم كه
از اين راه به دست میآورد ، مال خود دولت است و تصرف كردن در آن حرام
است . پولی كه دولت از راه نامشروع به دست میآورد نامشروع است .
فتوای ديگر در زمينه معاملات میگويد اگر كسی كلی معامله كرد ، معامله
او صحيح است ولو آنكه پولی كه در مقام ادا میدهد حرام باشد . مثلا اگر
كسی پولی كه در دست دارد ، پول حرام باشد ولی معامله كه میكند پولش را
به ميان نمیآورد ، مثلا میخواهد خانهای بخرد و پول حرامی دارد ولی پول را
اول به ميان نمیآورد كه به فروشنده ارائه بدهد و بگويد من خانه را میخرم
در ازاء همين پولی كه الان به تو نشان میدهم كه در اين صورت معامله باطل
است بلكه معامله را به شكلی كلی انجام میدهد ، يعنی پول را ارائه نمیدهد
و مثلا میگويد اين خانه را من از تو به مبلغ بيست هزار تومان میخرم كه
پول آن را فردا بدهم . يك پول مشخص به ميان نمیآورد . معامله منعقد
میشود روی بيست هزار تومان كه آن بيست هزار تومان به ذمه خريدار میآيد
و آن وقت خريدار موظف است برود پول حلال پيدا بكند و اين دينش را
بپردازد . اين كار را نمیكند و از پول حرام اين دين را میپردازد . البته
دينش پرداخته نشده اما مالك خانه هست . اين را اغلب علما فتوا
میدادهاند مگر آنطور كه من شنيدهام مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائری .
اگر اين فتوای ديگر را ضميمه بكنيم كه اگر معامله
افراط و تفريط ها
« و كذلك جعلناكم امه وسطا لتكونوا شهداء علی الناس و يكون الرسول
عليكم شهيدا »( 1 ) .
يكی از خاصيتهای بزرگ دين مقدس اسلام اعتدال و ميانه روی است . خود
قرآن كريم امت اسلام را به نام امت وسط ناميده است و اين تعبير ، تعبير
بسيار عجيب و فوق العادهای است . امت و قوم و جمعيتی كه واقعا و
حقيقتا دست پرورده قرآن كريم باشند ، از افراط و تفريط ، از كندروی و
تندروی ، از چپ روی و راست روی ، از همه اينها بركنارند . تربيت قرآن
هميشه ايجاب میكند اعتدال و ميانه روی را . در مسألهای كه در اين شبها
عنوان بحث قرار دادهايم يعنی انطباق با مقتضيات زمان ، يك فكر افراطی
وجود دارد و يك فكر تفريطی و يك فكر معتدل . بعضی از جريانات فكری در
عالم اسلام از همين نظر وجود پيدا كرده است كه بعضی افراطی و بعضی تفريطی
يعنی يا تندروی بيجا و يا كندروی بيجا بوده . من اسم آن تندرويها را
جهالت گذاشتهام و
پاورقی :
1 - سوره بقره ، آيه . 143 اسم اين كندرويها را جمود گذاشته و میگذارم . در اين باره توضيح خواهم
داد :
يكی از كسانی كه به قول امروزیها در مسائل اسلامی روشنفكری به خرج میداد
و كار اين روشنفكری او به حد افراط رسيده بود خليفه دوم است . خليفه دوم
به اصطلاح خيلی روشنفكر مابانه كار میكرد اما تندرويهائی كرد . مثلا يكجا
پيغمبر دستوری داده بود و او میگفت اين موضوع فقط برای پيغمبر و زمان
خودش بود ولی زمان ما تغيير كرده است و ما اين را عوض میكنيم . البته
ممكن است يك نفر شيعه با احساسات ضد خليفهای كه دارد ، اين را به
حساب تعمد و ضربه زدنهای عمدی بگذارد ، بگويد فقط مقصودش مخالفت با
پيغمبر بوده است ولی اگر نخواهيم اينجور بگوئيم ، طوری بگوئيم كه برای
طرفداران خليفه هم قابل قبول باشد ، بايد بگوئيم كه اينها خطاها و
اشتباهاتی است كه از او سرزده است . مثلا در اذان . فصول اذان را خود
پيغمبر اكرم دستور و تعيين فرموده است . يكی از آن فصول حی علی خيرالعمل
است . معنی اين فصل اينست : روبياور به بهترين اعمال كه نماز است .
زمان خلافت عمر میرسد ، زمانی كه دنيای اسلام عجيب نيازمند به جهاد است
، زمانی كه مسلمين در مقابل خود دو جبهه بسيار بزرگ دارند يكی ايران و
ديگری روم كه مقتدرترين كشورهای روی زمين هستند ، با توجه به عده
مسلمانها كه بيش از چهل پنجاه هزار نفر نبودند و يك دفعه با تمام دنيا
اعلان جنگ دادهاند . مثل اينست كه يك كشوری مثل ايران يك تحولی در آن
بوجود بيايد و اعلان جنگ بدهد با دو مملكت بزرگ دنيا يعنی
آمريكا و شوروی كه در واقع اعلان جنگ با دنياست . روی همين حساب است
كه مورخين اروپائی اتفاق كلمه دارند كه اگر نيروی عظيم ايمان در اين مردم
نبود ، چنين چيزی محال بود . هر چه باشد اين يك امری است شبيه به اعجاز
ولی اعجاز ايمان . در آن عصر احتياج مسلمانها به سرباز و سربازی خيلی
زياد بود و میبايست روحيه سربازها قوی باشد و اعتقاد داشته باشند و جهاد
را اصلی لازم و واجب بدانند .
فكری در دماغ خليفه پيدا شد ، گفت حی علی خيرالعمل را از اذان برداريد
چون به روحيه سربازی ضربه میزند . وقتی كه فرياد برآوريد كه روی به نماز
بياوريد چون نماز بهترين اعمال است ، ديگر سرباز فكر میكند كه نماز از
جهاد بهتر است ، هميشه در فكر نماز خواندن است و از جهاد اعراض میكند
. لذا گفت اين را برداريد و بجای آن بگوئيد الصلوه خير من النوم نماز از
خوابيدن بهتر است ، تا اعتقاد سربازها نسبت به عظمت و اهميت جهاد در
راه خدا سست نشود . حساب مقتضيات زمان را كرد .
آيا اين حساب درست است ؟ نه ، اشتباه بود . چرا ؟ به همين دليلی كه
عرض كردم . يك كسی میبايستی از خليفه میپرسيد كه اين سربازهای تو با
اين عده قليل و تجهيزات كم چطور است كه با كشورهای درجه اول دنيا
میجنگند و پيروز میشوند ؟ آيا اين مربوط به عنصر عرب است كه عنصر عرب
از عنصر غير عرب امتيازی دارد ؟ اگر عنصر عرب است ، عرب كه تازه به
وجود نيامده است ، چندين هزار سال پيش هم بود . چرا تا آن موقع هميشه
توسری میخورد ؟ پس يك عامل جديد به وجود
آمده است و آن ايمان به خدا است . اين شجاعت ، اين قدرت ، اين نيرو
را ايمان به اين مردم داده است و ايمان را همين نماز تقويت و آبياری
میكند . او شجاعت خودش را از همان الله اكبر و الحمدلله و سبحان الله
دارد .
اگر پيغمبر فرمود : « الصلوه عمود الدين » يا فرمود مثل اين دين و نماز
در اين دين ، مثل خيمهای است كه سرپا است ، خيمه چادر دارد ، طناب
دارد ، ميخ دارد ، عمود هم دارد ، عمود اين خيمه نماز است ، برای اين
بود كه به آثار نماز آگاه بود ، میدانست نماز بزرگترين عامل مؤثر در
روحيه افراد است ، اگر نماز نباشد هيچيك از اينها وجود ندارد . تو اگر
خيال میكنی سرباز به خيال اينكه نماز از جهاد بهتر است جهاد را رها
میكند ، اين فكر غلط را از دماغ سرباز با بيان حقيقت امر بيرون كن و بگو
نماز و جهاد لازم و ملزوم يكديگرند ، هيچكدام جای ديگری را نمیگيرد ، نه
با نماز جهاد ساقط میشود و نه با جهاد نماز ساقط میگردد ، بايد نماز
خواند تا نيرو بيشتر شود و بهتر جهاد صورت گيرد « استعينوا بالصبر و
الصلوه »چرا برای اهميت جهاد ، نماز را تحقير میكنی و پائين میآوری به
حدی كه میگوئی فقط از خواب بهتر است ؟ به سرباز بگو نماز بخوان ، جهاد
هم برو . اسلام كه نگفته است از ميان نماز و جهاد يكی را بايد انتخاب
بكنی .
مثل اينست كه شما میخواهيد ميوه بخريد ، فكر میكنيد گلابی بخريد يا
خربزه ، بعد میبينيد صرفه در خريدن خربزه است ، میگوئيد گلابی نمیخرم ،
خربزه میخرم . حساب نماز و جهاد كه اينطور نيست . نماز و جهاد در اسلام
از يكديگر
تفكيك پذير نيست . اسلام كه نمیگويد يا جهاد برو و نماز نخوان و يا نماز
بخوان و جهاد نرو . اسلام میگويد نماز بخوان و به جهاد برو ، جهاد بكن كه
نماز بخوانی و نماز بخوان كه جهاد كنی . حالا اگر يك سرباز اشتباه بكند ،
بجای اينكه جهاد بكند نماز بخواند ، بايد به او فهماند كه اينها از هم
جدا نيستند .
مثل بعضی از افراد پولدار كه میگويند ما كه پول داريم بجای نماز خواندن
پول میدهيم ! كی همچه چيزی میشود ؟ ! اسلام آن انفاقی را كه منفك از نماز
باشد اصلا قبول ندارد . اگر عكسش را بگوئيد ، يك آدم پول پرست و پول
دوست اما آماده خدمت بگويد من به جای اينكه انفاق بكنم نماز میخوانم ،
از ما هفده ركعت نماز واجب خواستهاند و مجموعا 51 ركعت خواستهاند ، من
بجای اينها صد و دو ركعت نماز میخوانم ، مثلا نماز قضای ديگران را هم
میخوانم كه از من پولی نخواهند . آيا اين قبول است ؟ نه . پس بايد به
مردم فهماند كه تعليمات اسلامی تجزيه ناپذير است ، به منزله اعضاء يك
پيكرهاند . نماز به جای خود ، حج به جای خود ، زكات به جای خود ، خمس
به جای خود ، امربه معروف و نهی از منكر به جای خود ، هر كدام بايد
موقعشان شناخته بشود .
آن كسی كه درباره نماز گفت : حی علی خيرالعمل او حساب كرده گفت . در
اين زمانی كه تو هستی كه سربازان تو با دنيا طرف شدهاند باز بايد نماز
را با صفت خيرالعمل ذكر كرد .
ما اسم اين نوع تصرفات و رعايت مقتضيات زمان را افراط كاری میگذاريم
يا به عبارت ديگر اسمش را جهالت میگذاريم چون اين ناشی از حساب نكردن
است ، ناشی از
اينست كه حساب ناقص است .
" حبيب بورقيبه " كه نمیدانم اين شخص چه موجودی است ! هرسال يك
بار عليه روزه قيام میكند میگويد مردم روزه نگيرند برای اينكه از نيروی
كار كارگر كاسته میشود ، البته به اين موضوع جنبه اسلامی هم میدهد به اين
عنوان كه اسلام به كار اهميت میدهد ، كار در اسلام محترم است پس روزه
نگيريد برای اينكه بايد كار بكنيد ، وقتی كه بشر بايد كار بكند پس هر
چيزی كه از نيروی كار میكاهد خوب نيست . نقطه مقابل اين سخن اينست :
هر چيز كه نيروی كار را تقويت میكند خوب است . مثلا اگر فرض كنيم
ويسكی و شراب نيروی كار را اضافه میكند پس كارگرها نبايد روزه بگيرند و
بايد روزی يك بطری ويسكی بياشامند تا كار بكنند . " وليد بن عبدالملك
" و يا " وليد بن يزيد بن عبدالملك " يك روز صبح كه هنوز مستی از
كلهاش نپريده بود به مسجد رفت برای امامت جماعت . به جای دو ركعت
نماز صبح چهار ركعت خواند . مؤمنين هم چارهای نداشتند تبعيت كردند .
بعد كه نمازش تمام شد رويش را برگرداند گفت من امروز خيلی نشئهام اگر
میخواهيد برايتان بيشتر نماز بخوانم .
اشتباه حبيب بورقيبه از كجاست ؟ اين آدم خيال كرده است كه انسان
يعنی ماشين ، انسان جز اين نيست كه بايد مانند يك ماشين دائما كار
تحويل بدهد ، از ماشين هر چه بيشتر بتوان كار گرفت بهتر است ، انسان
يعنی يك حيوان باركش و باربر ، كاری غير از باركشی ندارد پس هر چه
بشود بهتر از انسان باركشی كرد
بهتر است . چون روزه به قول او از نيروی كار میكاهد پس روزه نبايد
گرفت .
اولا اين آدم حساب نكرده است آن اشخاصی كه روزه گرفتند ولی روزه واقعی
، در همان حالی كه روزه گرفتند نيروی كارشان ده برابر روزه خورها بود .
از نيروی روحی بشر اين آدم غافل است . هر كدام از ما در شرائطی كه الان
داريم و برنامه زندگی خودمان قرار دادهايم كه مثلا بايد فلان مقدار نان
بخوريم يا فلان مقدار غذاهای ديگر بخوريم ، اگر يك شبانه روز اين برنامه
بهم بخورد ديگر قدرت راه رفتن نداريم و خيلی به زحمت راه میرويم . ولی
آيا قانون قطعی و غيرقابل تخلف زندگی بشر همين است ؟ نه ، ما الان با
اين برنامه كه زندگی میكنيم اين مقدار اسير غذا و اين شكم هستيم . بشر
اگر برنامه زندگيش را عوض بكند ممكن است طوری بشود كه نصف اين غذا را
بخورد و دو برابر اين نيرو را بدست بياورد . ممكن است انسان در شبانه
روز دو تا مغز بادام بخورد وبه اندازه انسانی كه روزی يك كيلو غذا
میخورد نيرو داشته باشد . بشر اگر برگردد و مسيرش را عوض بكند حالت
ديگری پيدا میكند و برنامه بكلی عوض میشود . چندی پيش لابد در روزنامه
خوانديد ، تمام خبرگزاريها گزارش دادند كه يك بودائی رياضت كش دوازده
سال تمام يكسره روی پای خودش ايستاد و نخوابيد و ننشست . بعد از دوازده
سال كه رياضتش تمام شد و به قول خودش روحش پاك شد آمد نشست . جشن
بزرگی برايش بر پا كردند و اطباء كه برای معاينه او آمده بودند ديدند
سالم سالم است . اين نشان میدهد كه قانون زندگی بشر با تغيير دادن
جامعه در حال رشد
« و مثلهم فی الانجيل كزرع اخرج شطأه فازره فاستغلظ فاستوی علی سوقه
يعجب الزراع »( 1 ) .
در اين آيه كريمه ، خداوند مثلی برای اهل ايمان يعنی برای مسلمانان كه
از دستورات پيغمبر اكرم پيروی میكنند ذكر میكند . اين مثل با بحث ما
ارتباط زيادی دارد . میفرمايد مثل اينها در انجيل اينطور ذكر شده است :
مثل زراعتی هستند ، يعنی دانهای كه در زمين كشت میشود . اول كه اين دانه
سر میزند ، به صورت برگ نازك است . اگر مثلا دانه گندمی را در زمين
بكارند اول بار كه از زمين میرويد به صورت برگ خيلی نازك و لطيف است
فازره اما اين برگ به همان حالت نازكی ثابت نمیماند تدريجا بيشتر از
زمين بيرون میآيد و دارای ساقهای میشود كه نسبت به آن برگ صفت ديگری
دارد يعنی آن را تقويت میكند ، آن برگ نازك را محكم میكند يعنی ساقه
در میآيد
پاورقی :
1 - سوره فتح ، آيه . 29
فاستغلظ بعد كم كم اين ساقه غلظت و ضخامت پيدا میكند « فاستوی علی سوقه
غ روی ساقه خودش میايستد « يعجب الزراع »در اين وقت است كه كشاورزان
را به تعجب وا میدارد يعنی متخصصين فن كشاورزی وقتی نگاه میكنند تعجب
میكنند . همين حالت است حالت استقلال و رشد و تعالی كه چشم دشمن را كور
میكند و دشمن به خشم در میآيد . كفار وقتی اينها را میبينند به خشم در
میآيند .
اين مثل ، مثل چيست ؟ خودش فرموده است : آنانكه با اين پيغمبر هستند
، در مقابل دشمن ، قوی و محكم ولی نسبت به خودشان مهربان و نرم میباشند
: « اشداء علی الكفار ، رحماء بينهم تريهم ركعا سجدا »در مقابل دشمن
نيرومند و با صلابتند و نسبت به خودشان مهربان ، اهل عبادت و پرستش
میباشند ، آنها را در ركوع و سجود میبينی .
اين مطلب را توجه داشته باشيد كه عبادت و پرستش ، از اسلام جداشدنی
نيست . بعضی از افراد كه با تعليمات اجتماعی اسلام آشنا شدهاند اين
آشنائی سبب شده است كه عبادات را تحقير كنند ، ولی خير ، اينها از
يكديگر تفكيك پذير نيست ، عملا هم تفكيك پذير نيست يعنی اين دستورات
و عبادات خاصيت خودش را نمیدهد مگر اينكه تعليمات اجتماعی به او
ضميمه شده باشد . تعليمات اجتماعی هم خاصيت خودش را نمیدهد مگر اينكه
عبادتها به او ضميمه شده باشد .
« يبتغون فضلا من الله و رضوانا »از خدا زياده میخواهند ، به آنچه كه
دارند قانع نيستند ، افزونتر میخواهند اما نه آنطور
افزون خواهی كه مادی مسلكها و ماده پرستها دارند كه فقط دنبال پول و
ماديات میباشند . اينها در عين افزون طلبی رضای خدا را میخواهند . در
راه حق و حقيقت افزون طلب میباشند .« سيماهم فی وجوههم من اثر السجود
مسلمانی در چهره آنها پيدا است ، آثار عبادت در گونه آنها نمايان
است . يعنی چه ؟ مقصود اين نيست كه چون زياد سجده كردهاند فقط
پيشانيشان پينه بسته است . عبادت خاصيتش اينست كه در قيافه انسان اثر
میگذارد . يك رابطه عظيمی ميان روح و جسم انسان هست . افكار و عقائد و
اخلاق و ملكات انسان در قيافه او اثر میگذارد . قيافه يك انسان نماز
خوان با يك انسان تارك الصلوه يكی نيست .
اين چه مثلی است كه خدا برای مسلمانان صدر اول زده است ؟ مثل رشد
است ، مثل تكامل است ، مثل اينست كه رو به تكامل و پيشرفت میروند .
اول مثل اين هستند كه به صورت يك برگ نازك از زمين روئيده میشوند .
بعد به صورت يك ساقه ضخيم در میآيند ، دارای برگها میشوند ، بوتهای
میشوند نه مانند ساير بوتهها . ساير كشاورزان ، ساير معلمان ، ساير
تربيت كنندگان ، بشريت وقتی اينها را میبينند به حيرت فرو میروند كه
اين رشد با اين سرعت و به اين خوبی چطور میشود ؟ سقراط ها وقتی بيايند
حيرت میكنند .
اتفاقا يكی از چيزهائی كه باعث حيرت جهانيان شده است همين سرعت رشد
مسلمين و به استقلال رسيدن مسلمانها است كه قرآن تعبير میكند : « فاستوی
علی سوقه »روی پای خودش بايستد .
است نه مال مردم ، اين خاصيت مال ايمان به اسلام است ، مال پيروی از
تعليمات اسلام است . اسلام نيامده است برای اينكه جامعه را متوقف بكند
، ملت مسلمان را وادار به درجا زدن بكند ، اسلام دين رشد است ، دينی
است كه نشان داد عملا میتواند جامعه خود را به جلو ببرد . شما ببينيد در
چهار قرن اول اسلامی اسلام چه كرده است ! ويل دورانت در " تاريخ تمدن "
میگويد تمدنی شگفت انگيزتر از تمدن اسلامی وجود ندارد . پس اسلام عملا
خاصيت خودش را نشان داده است . اگر اسلام طرفدار ثبات و جمود و
يكنواختی میبود بايد جامعه را در همان حد اول جامعه عرب نگاه بدارد پس
چرا تمدنهای وسيع و عجيب را در خودش جمع كرد و از مجموع آنها تمدن
عظيمتری را به وجود آورد . پس اسلام با پيشرفت زمان مخالف نيست .
گوستاولوبون انصافا تحقيقات زيادی كرده است و كتابش هم كتاب بسيار
با ارزشی است ، ولی در عين حال گاهی حرفهائی میزند كه انسان تعجب میكند
. سبك فرنگی همين است . گوستاولوبون وارد میشود در بحث علل انحطاط
مسلمين كه چرا مسلمين انحطاط پيدا كردند ؟ چرا تمدن اسلامی غروب كرد ،
چرا باقی نماند ؟ عللی ذكر میكند . يكی از عللی كه ذكر میكند همين عدم
انطباق با مقتضيات زمان است . میگويد زمان عوض شد ، تغيير كرد و
مسلمانها میخواستند باز اسلام را با همان خصوصيات در قرنهای بعد نگاه
دارند در صورتی كه امكان نداشت ، و به جای اينكه تعليم اسلامی را رها
كنند و مقتضيات قرن را بگيرند ، تعليم اسلامی را گرفتند و منحط شدند . در
اينجا هر كسی مايل است بداند كه اين مستشرق بزرگ چه مثالی برای مدعای خود آورده است
؟ چه اصلی در اسلام بود كه بعد مقتضيات زمان عوض شد و مسلمانها به جای
اينكه مقتضيات زمان را بگيرند اسلام را گرفتند و منحط شدند ؟ آقای
گوستاولوبون چه اصلی را از اسلام پيدا كرده است كه با مقتضيات زمان
انطباق نمیكرده است و مسلمين جمود و خشكی به خرج میدادند و نمیبايست به
خرج میدادند و میبايست با زمان هماهنگی میكردند ؟
میگويد يكی از تعاليم اسلامی كه در صدر اسلام خيلی نتيجه بخشيد و راه را
به سوی ملل ديگر باز كرد و مردم فوج فوج اسلام اختيار كردند و مخصوصا ملل
غير عرب كه در مظالم حكام و مؤبدان و روحانيون خودشان میسوختند وقتی با
آن مواجه شدند استقبال كردند ، اصل مساوات بود . ديدند در اسلام امتياز
نژادی و طبقاتی وجود ندارد . از اين جهت اسلام خيلی برايشان خوشايند بود
. اين اصل يعنی اصل مساوات در ابتدا به نفع جامعه اسلامی بود اما مسلمين
بعد باز هم پافشاری و يكدندگی به خرج دادند و میخواستند اصل مساوات را
در دورههای بعد اجرا كنند و حال آنكه اگر میخواستند سيادتشان محفوظ بماند
بايد اين اصل را در كنار میگذاشتند . عرب بعد از آنكه حكومت را در دست
گرفت و ملتهای ديگر مسلمان شدند بايد سياست را بر ديانت ترجيح میداد .
سياست ايجاب میكرد كه اين حرفها را كنار بگذارد و ملتهای ديگر را
استثمار بكند ، زير يوغ بندگی خودش بكشد تا بتواند پايههای حكومت خودش
را محكم بكند . اينها آمدند به اصل مساوات چسبيدند و فرقی ميان عرب و
غيرعرب نگذاشتند ، به
ديگران ميدان دادند ، آنها را آوردند و قاضی درجه اول كردند ، در
تعليمات را به رويشان باز كردند . كم كم ساير ملل آمدند و ميدان را از
عرب گرفتند .
اولين قومی كه ميدان را از عرب گرفت ايرانيها بودند كه در ابتدای
حكومت بنی العباس روی كار آمدند مانند برمكيان و ذوالرياستين . بعد
اينها اقوام و خويشان و بستگان خود را روی كار آوردند و عرب را كنار
زدند . اين جريان در اوائل قرن دوم بود . چند سال گذشت كه دوره سيادت
ايرانيان بود ، مخصوصا در دوره مأمون چون مادر مأمون ايرانی بود ، ديگر
سيادت ايرانی به حد اعلا رسيد كه حتی نقل كردهاند روزی مأمون از راهی
میگذشت ، يك نفر عرب جلوی مأمون را گرفت گفت خليفه ! فرض كن من هم
يك نفر ايرانی هستم به دادم برس . تا دوره رسيد به برادرش معتصم .
مادر معتصم از تركهای ماوراء النهر است . معتصم به عكس رفتار میكرد ،
نه به عرب روی خوش نشان میداد و نه به ايرانی برای اينكه موقعيت خودش
را حفظ بكند . با عربها بد بود چون طرفدار بنی اميه بودند . بنی اميه
سياستشان سياست عربی بود و اعراب را بر غير اعراب ترجيح میدادند .
اعراب طرفدار امويها بودند . بنی العباس عموما با اعراب مخالف بودند
چون میدانستند عربها طرفدار امويها میباشند ، و زبان فارسی را كه
بنیالعباس زنده كردند برای اين بود كه نمیخواستند ايرانيها در عربها هضم
بشوند . " ابراهيم بن الامام " بخشنامهای كرده است ( و اين بخشنامه را
جرجی زيدان و ديگران نوشتهاند ) به تمام نقاط ايران ، و در آن گفته است
هر عربی كه پيدا كرديد بكشيد . معتصم ديد اعراب
دو نوع تغيير در زمان
« انا عرضنا الامانه علی السموات و الارض و الجبال فابين ان يحملنها و
اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوما جهولا »( 1 )
از مذاكراتی كه بعضی از آقايان محترم ديشب كردند و بعضی هم با تلفن
صحبت كردند معلوم شد مسأله مقتضيات زمان كه ديشب عنوان شد مورد علاقه
آقايان محترم است .
در شب گذشته اين مطلب را عرض كردم كه در ميان جاندارهائی كه زندگی
اجتماعی دارند تنها انسان است كه زندگی متحول و متكاملی دارد يعنی
خداوند آن موجودات ديگر را طوری خلق كرده است كه زندگی ثابت و
يكنواختی دارند ، از اولی كه پا به دنيا گذاشتهاند با يك نظامات خاصی
بوجود آمدهاند و هر چه هم كه زمان بر آنها گذشته است در نظامات و
تشكيلات آنها تغييراتی پيدا نشده است . مثلا زنبور عسل كه يك جاندار
اجتماعی عجيبی هست از دو هزار سال پيش كه دانشمندان در
پاورقی :
1 - سوره احزاب ، آيه . 72
وضع زندگی او كتابها نوشتهاند تا امروز كه درباره آن مطالعاتی صورت
گرفته است هيچ نشان نمیدهد كه اين مخلوق در وضع زندگی خودش تغييرات و
تبديلاتی داده باشد . نظم همان نظم است و تشكيلات همان تشكيلات و حال
آنكه از دوهزار سال پيش تاكنون در زندگی انسانها هزاران تغيير و تبديل
پيدا شده است .
اولا چرا ؟ چرا آنها آنطور هستند و ما اينطور ؟ برای اينكه آنها به
اصطلاح با غريزه زندگی میكنند نه با عقل ، يعنی خداوند يك قدرت مرموزی
همراه آنها كرده است كه حقيقت اين قدرت برعلم روشن نشده است . (
اينكه عرض میكنم روشن نشده است يعنی از نظر مادی قابل توضيح نيست ) جز
همان چيزی كه قرآن فرموده است : « و اوحی ربك الی النحل ان اتخذی من
الجبال بيوتا »( 1 ) پروردگار تو از راه مخفی به زنبور عسل القاء كرد .
" وحی " همان فهماندن است از راه نهانی ، از راهی غير از راههای
معمولی . همان قدرتی كه در زبان علم غريزه ناميده میشود و قرآن آن را به
نام وحی ناميده است ، هميشه همراه اين موجود بوده است و او است كه اين
موجود را هدايت و رهبری میكند . ولی انسان اينطور نيست ، آنطور آفريده
نشده است . به انسان قدرتی داده شده است كه ما نام آن را " عقل " يا
" ابتكار " میگذاريم . انسان دارای قوه ابتكار است اما حيوان ابتكار
ندارد . اين اساس مطلب است .
ابتكار يعنی نقشه تازه خلق كردن ، نقشه جديد آفريدن . حيوان همان چيزی
را كه از طريق وحی به او فهمانده شده است
پاورقی :
1 - سوره نحل ، آيه . 68
میداند ، ديگر قادر نيست از پيش خود چيزی خلق كند يعنی نقشهای را با
فكر خودش طرح بكند ، ولی انسان قادر است چون به انسان يك همچو قوه
عجيبی داده شده است . غريزه را از او گرفتهاند و به او گفتهاند تو در
پرتو اين قوه بايد زندگی بكنی . البته انسان دارای وحی هست به اين معنی
كه برای بعضی از افراد او كه پيغمبران باشند در مسائلی كه پای حس و عقل
به آنجا نمیرسد وحی به كمك میآيد كه انسان را رهبری كند ، ولی قوه
ابتكار را از او نگرفتهاند ، قوه ابتكار دارد و در حدودی كه از اين قوه
ساخته است وحی كاری ندارد . چون انسان دارای يك همچو قوه و قدرتی هست
زندگی او در خلقت از صفر بايد شروع بشود و از صفر هم شروع شده است ،
بعد با قوه ابتكار خودش قدم به قدم جلو میرود و وضع زندگی خودش را
تغيير میدهد ، از مرحلهای وارد مرحله ديگر میشود ، از عهدی به عهدی ديگر
میرود ، نتيجه اينست كه به اصطلاح تمدن انسان دورههائی دارد و تمدن حيوان
دورههائی ندارد . اينكه میگويند مقتضيات زمان تغيير میكند ، راست
میگويند . علت تغيير كردنش هم همين جهت است كه با طرز خلقت انسان
مربوط است . مقتضيات زمان برای حيوان عوض نمیشود ولی برای انسان عوض
میشود . در حيوان حس تجدد و نوخواهی وجود ندارد ، در انسان وجود دارد .
زمان او يكنواخت است ولی زمان انسان يكنواخت نيست . حيوان مكلف
نيست يعنی مسؤوليت روی دوش حيوان گذاشته نشده است ، يك ماشين خودكار
است ، ولی انسان مسئول كار خودش است .
تكليف ، وظيفه و مسؤوليت ، همان چيزی است كه قرآن از
آن به نام امانت ياد كرده است . امانت را بر زمين و آسمانها و كوهها (
البته اينها به عنوان نمونه ذكر شدهاند ، منظور تمام مخلوقات است )
عرضه داشتيم هيچكدام حاضر نشدند كه آن را بپذيرند چون استعدادش را
نداشتند . تنها انسان بود كه حاضر شد بار امانت تكليف و مسؤوليت را به
دوش بگيرد يعنی گفت خدايا ! مسؤوليت را من به عهده میگيرم ، آن راه
كمال و سعادت را من با پای خودم طی میكنم به حكم اين نيروی عجيبی كه به
من دادهای كه نيروی ابتكار است ، نيروی عقل است ، نيروی خلاقيت است .
از همين جا يك مطلب ديگر هم پيدا میشود يعنی يك تفاوت پيدا میشود و
آن اينست : حيوانها همانطوری كه در زندگی اجتماعيشان ترقی و تكامل
ندارند ، انحراف هم ندارند ، سقوط هم ندارند . همانطوری كه بالا رفتن
ندارند ، پائين آمدن هم ندارند . يعنی شما نمیتوانيد مثلا در ميان
زنبورهای عسل ، گروهی را پيدا بكنيد كه اينها تدريجا دچار فساد و انحراف
شده باشند ، اخلاقشان فاسد شده باشد ، نظامات خودشان را عوض كرده باشند
، خلاف كرده باشند و در نتيجه اين كار از ميان رفته باشند ، اما انسان
اين هم در كارش هست ، يعنی فساد و انحراف هم در انسان امكان دارد .
همانطوری كه انسان ممكن است راه پيشروی را بپيمايد ، ممكن است كه به
سقوط و تباهی هم برود . هر دو راه به رويش باز است . همانطوری كه ممكن
است در زمان به واسطه استعداد عقلانی و علمی خودش جلو برود ، ممكن است
در اثر خودخواهی و هواپرستی از جاده ترقی منحرف شود ، به سراشيبی سقوط
وارد گردد . امكان سقوط و انحراف برای انسان از دو راه است ، يكی از
راه
ظلم و ستمگری و حقوق يكديگر را پايمال كردن و از مسير عدالت خارج شدن ،
و ديگر از راه جهالت . جهالت يعنی چه ؟ يعنی اشتباه كردن . حيوانها اين
چيزها را ندارند . البته گاهی به ندرت اتفاق میافتد ولی نه آنطوری كه
برای انسان پيش میآيد كه يك قومی را فاسد میكند . مثلا میگويند ممكن
است اشتباهی برای دسته كارگر زنبور عسل پيدا بشود . افراد كارگر مأمورند
كه گلهای خوشبو و لطيف را پيدا كرده و آنها را بمكند و عسل تهيه كنند .
گاهی اشتباها بجای يك گل لطيف و خوشبو يك گل بدبو را میمكند اما اين
اشتباه بسيار كوچك است و زود هم جبران میشود . مأمورينی در كندو هستند
كه وقتی زنبورهای كارگر وارد میشوند دهان آنها را بو میكنند میبينند
وظيفه خودشان را خوب انجام دادهاند يا نه . اگر ديدند بد انجام دادهاند
فورا يك محكمه از محكمه صحرائی سريعتر تشكيل میدهند و با اسلحهای كه
دارند همانجا آنها را معدوم میكنند . اينست كه در آيه كريمه قرآن بعد از
بيان عرض امانت بر مخلوقات و امتناع تمام مخلوقات از پذيرش آن و
پيشقدم شدن انسان ، بلافاصله میفرمايد : « انه كان ظلوما جهولا » انسان
موجود بسيار ستمگری است ، انسان موجود بسيار نادانی است . اين دو
استعداد يعنی استعداد ترقی و تكامل از يك طرف ، و استعداد و امكان سقوط
و انحراف از طرف ديگر به واسطه ظلم يا جهل ، از يكديگر تفكيك نمیشود .
آيه ديگری در قرآن به همين مضمون هست ، اول سوره دهر : « هل اتی علی
الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا 0 انا خلقنا الانسان من نطفه
امشاج نبتليه فجعلناه سميعا بصيرا 0 انا »
« هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا »( 1 ) . آيا برانسان گذشته است
زمانی كه هيچ نبوده است ؟ يك چيزی كه نام برده بشود نبوده است ؟ ما
انسان را از يك نطفه و مادهای آفريدهايم كه در آن ماده استعدادهای
گوناگون وجود دارد و به موجب همان استعدادها ما انسان را مورد آزمايش
قرار میدهيم و آزادش میگذاريم .
آزمايش يعنی چه ؟ آزمايش به چه وسيله ؟ آزمايش به وسيله تكليف و
مسؤوليت . يعنی تكليف و مسؤوليت به عهده او قرار میدهيم و آزادش
میگذاريم و میگوئيم خودت میدانی ، اين راه است و اين چاه ، اگر راه را
رفتی به سعادت میرسی و اگر به طرف چاه رفتی منحرف شدهای و سقوط خواهی
كرد . « و جعلناه سميعا بصيرا »ما انسان را شنوا و بينا قرار داديم ،
سميع و بصير قرار داديم يعنی برای انسان چشم بينا و گوش شنوا قرار داديم
. بعد میفرمايد : « انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا »راه را به
او نشان داديم، از اينجا ديگر با خود انسان است ، يا شاكر است يا كفور.
انسان تنها موجودی است كه يك همچو خلقت عجيبی دارد ، يك همچو سرشت
مركبی دارد . به موجب همين سرشت مركب است كه گاهی پيش میرود ، گاهی
عقب . به عبارت ديگر انسان زمان خود را میسازد ، گاهی زمان خود را خوب
میكند و گاهی بد ، برخلاف حيوان كه ساخته شده زمان و محكوم زمان است .
انسان تا حدودی خالق زمان خويش است و حيوان صددرصد مخلوق زمان خويش
است .
پاورقی :
1 - سوره دهر ، آيات 1 تا . 3
از همين جا ما به اين مطلب میرسيم كه تغييراتی كه در زندگی بشر پيدا
میشود دو نوع است : يك نوع تغييرات صحيح و يك نوع تغييرات ناصحيح ،
اعتلائی و غير اعتلائی .
پس يك مطلب ديگر را از اينجا نتيجه میگيريم و آن اينست كه اگر از
ما بپرسند آيا با تغييراتی كه در زمان پيدا میشود بايد هماهنگی كرد يا
بايد مخالفت كرد ، بايد اينجور جواب بدهيم كه با تغييرات زمان نه بايد
دربست هماهنگی كرد و نه در بست و صددرصد مخالفت كرد ، چون زمان را
انسان میسازد و انسان موجودی است كه میتواند زمان را در جهت خوبی تغيير
بدهد و میتواند زمان را در جهت بدی تغيير بدهد ، پس با تغييراتی كه در
جهت خوبی است بايد هماهنگی كرد و با تغييراتی كه در جهت بدی است نه
تنها نبايد هماهنگی كرد بلكه بايد مخالفت كرد .
اكنون سؤال ديگری پيش میآيد كه كدام تغييرات است كه بايد آنها را به
حساب ترقی و اعتلاء بگذاريم و كدام تغييرات است كه بايد آنها را به
حساب فساد و انحراف بگذاريم ؟ ما از كجا بفهميم كه يك تغيير اوضاع
خوب است و ما هم بايد هماهنگی بكنيم يا بد است و بايد مخالفت بكنيم ؟
مقياس آن چيست ؟
عقل برای انسان راهنمای خوبی است . عقل را خداوند به انسان داده است
برای اينكه راه كمال را از راههای انحراف تشخيص بدهد . وضع بشر نشان
میدهد كه بشر گاهی به حكم عقل راه صحيح را طی میكند ، گاهی به حكم اشتباه
و جهالت و هواپرستی راه انحراف را طی میكند .
يك مقياس كلی اينست كه ببينيم پديدههائی كه در زمان به وجود میآيد
چه عواملی باعث به وجود آمدن آنها شده است و در چه جهتی به وجود آمده
است ، يعنی عامل پديده مورد نظر كدام استعداد از استعدادهای گوناگون
انسانی است ، و [ ببينيم آن پديده ] برای چه منظوری بوجود آمده و چه
آثاری دارد ؟ بايد ببينيم آنچه كه در زمان پيدا شد آيا محصول عقل و علم
بشر است يا چيز ديگری دخالت كرده است ؟ شما هر چيزی را كه ديديد در
زمان پيدا شد اگر روی آن حساب بكنيد ، گاهی میبينيد صددرصد محصول علم و
عقل است ، و گاهی میبينيد محصول علم هست اما نه علم آزاد بلكه علم
بيچاره اسير . مثلا علمی در دنيا هست به نام علم فيزيك . بعضی از علما
زحمت كشيدهاند و اين علم را پيش بردهاند . يكی از مباحث اين علم بحث
مربوط به نور است . مبحث نور از مباحثی است كه هزاران سال است بشر
درباره آن تحقيقاتی دارد كه حقيقت نور چيست ؟ انسان كه میبيند ، چطور
میشود كه میبيند ؟ انعكاس و انكسار نور چگونه است ؟ نور چه قوانينی
دارد ؟ يكی از علمای اسلامی مردی است به نام " ابن الهيثم " كه يك
رياضيدان و فيزيكدان فوق العادهای میباشد ، مخصوصا درباره نور مطالعات
عجيبی كرده است كه اروپائيها بسياری از عقايدشان درباره نور را به اقرار
خودشان از اين مرد گرفتهاند . كتاب " المناظر " ابن الهيثم اكنون در
دست است . يكی از اكابر دانشمندان اروپائی " راجر بيكن " است كه از
معاريف نوابغ اروپا است و در حدود قرن دوازدهم ميلادی میزيسته است .
اين مرد از حوزه اندلس اسلامی استفاده كرده
است و همه چيز خود را مديون ابن الهيثم میداند . " ويل دورانت " در
كتاب " تاريخ تمدن " و همچنين " گوستاولوبون " در " تاريخ تمدن
اسلام و عرب " از قول خود راجربيكن مینويسد كه اين مرد با صراحت میگويد
استاد اصلی من در اين علم ، ابن الهيثم است و من از كتابهای او استفاده
كردهام . البته بعدها مبحث نور را خيليها پيش بردهاند .
در اثر شناختن نور و كيفيات نور ، بشر مسئله عكس و عكسبرداری و
فيلمبرداری را آموخته است . اين موضوع كار علم است . آيا علم در اينجا
پيشروی كرد يا نه ؟ البته كه پيشروی كرد . از اين راه چه استفادهها كه
بشر میتواند ببرد !
علم كار خودش را میكند ، كشف و اختراع خودش را میكند ، يك دفعه يك
آدم پول پرست هواپرست پيدا میشود و آن را وسيله برای خالی كردن جيب
مردم و ضمنا فاسد كردن اخلاق مردم قرار میدهد ، از اين علمی كه بشر پيدا
كرده است فيلمهای فاسد كننده منحرف كننده ايجاد میكند ، يعنی علم را به
اسارت میبرد ، از اين علم فيلمهای فاسدی تهيه میكند كه نتيجهاش خراب
كردن اخلاق مردم است . آن وقت آيا ما میتوانيم فلان فيلم سينمائی را قبول
بكنيم و بگوئيم پديده اين قرن است ، محصول علم است ؟ میگوئيم نه ، اين
فقط محصول علم نيست ، محصول علم و چيز ديگری است ، محصول شهوت شهوت
پرستان است كه علم را در خدمت خودش گرفته است و يك همچو چيزی به
وجود آورده است .
مثال ديگری عرض میكنم : علم ديگری در دنيا پيشروی
علت تغيير مقتضيات زمانها
« انا عرضنا الامانه علی السموات و الارض والجبال فابين ان يحملنها و
اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوما جهولا »( 1 ) .
اين آيه شريفه قرآن كه تلاوت شد از آيات بسيار پرمعنی قرآن كريم است
. اينكه عرض میكنم پرمعنی است ، با اينكه همه آيات قرآن پرمعنی میباشد
، از اين نظر است كه بعضی از آيات قرآن به شكلی مطلب را عرضه میدارد
كه مردم را وادار به تفكر و تعمق میكند .
قرآن كريم زياد به تفكر دعوت میكند يا به طور مستقيم و يا غير مستقيم
. دعوتهای مستقيم قرآن كريم به تفكر همان آياتی است كه رسما موضوع تفكر
را عنوان كرده است ، بی فكری را مذمت و ملامت كرده است : « ان شر
الدواب عند الله الصم البكم الذين لا يعقلون »( 2 ) بدترين جنبندگان در
نظر خدا كدامند ؟ آيا آنهائی هستند
پاورقی :
1 - سوره احزاب ، آيه . 72
2 - سوره انفال ، آيه . 22
كه ما آنها را نجس العين میخوانيم ؟ يا بدترين حيوانات آنهائی هستند كه
ضرب المثل كودنی هستند ؟ نه ، بدترين جنبندگان در نظر خدا و با مقياس
حقيقت عبارت است از انسانهائی كه گوش دارند و كرند ، زبان دارند و
گنگ و لالند ، قوه عقل و تميز به آنها داده شده است ولی آن را به كار
نمیاندازند و فكر نمیكنند . نظير اين آيه كه دعوت به تعقل شده است در
قرآن زياد است .
يك سلسله آيات داريم كه غيرمستقيم مردم را به تعقل دعوت كرده است .
آنها هم چند دستهاند و نمیخواهيم همه آنها را عرض كنيم چون از مطلبی كه
در نظر گرفتهام دور میمانيم . يك دسته از اين آيات آياتی است كه مطلبی
را با شكل و صورتی طرح میكند كه عقل را بر میانگيزد به تفكر كردن و تأمل
كردن . اين خود يك روش خاصی است كه برای تحريك عقول به كار برده شده
است . از جمله همين آيه است . در اين آيه كه در موضوع انسان است ، به
شكلی مطلب بيان شده كه انسان وقتی اين آيه را تلاوت میكند فورا چند
علامت سؤال در جلو خودش میبيند . « انا عرضنا الامانه علی السموات و
الارض و الجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه كان
ظلوما جهولا ». ما امانت را بر آسمانها و زمين عرضه كرديم . اين امانت
چيست ؟ كدام امانت است ؟ چگونه عرضه كرديم ؟ بر كی عرضه كرديم ؟ بر
آسمانها و بر زمين و كوهها . چگونه امانتی را میشود بر آسمان و زمين و
كوه عرضه كرد ؟ امانت را ما عرضه داشتيم بر آسمانها ، بر زمين و بر
كوهها اما آنها از اينكه اين امانت را بپذيرند امتناع كردند . كلمه
« ابين يحملنها »آمده است ، يعنی امتناع كردند از اينكه اين امانت را
به دوش بگيرند . معلوم میشود نوع امانت نوعی است كه اين موجودات كه
اين امانت بر آنها عرضه شده است بايد تحمل بكنند ، به دوش بگيرند ، نه
صرف اينكه بپذيرند . شما در امانتهای معمول میگوئيد كه فلانی فلان امانت
را پذيرفت ، نمیگوئيد به دوش گرفت . اما اينجا قرآن كريم میفرمايد
اينها امتناع كردند از اينكه اين امانت را به دوش بگيرند . اين "
امانت به دوش گرفتن " موضوعی در ادبيات عربی و فارسی شده است . حافظ
میگويد : آسمان بار امانت نتوانست كشيد قرعه فال به نام من ديوانه زدند
« و حملها الانسان »اما انسان اين امانت را به دوش گرفت . فورا اين
سؤال پيش میآيد كه ما همه انسانها را میبينيم ولی روی دوش آنها چيزی
نمیبينيم . كدام بار است كه بر دوش انسانها گذاشته شده است ؟ پس
معلوم میشود اين شكل ديگری است ، يك امانت جسمانی نبوده است كه خدا
يك جسمی را عرضه بدارد به زمين ، بگويد نه ، به كوهها ، بگويد نه ، به
آسمانها ، بگويد نه ، ولی به انسان بگويد تو ، انسان بگويد بلی من حاضرم.
بعد میفرمايد : « انه كان ظلوما جهولا » انسان كه تنها موجودی بود كه
حاضر شد اين امانت را به دوش بگيرد ظلوم است . " ظلوم " از ماده ظلم
است . ظلم يعنی ستمگری . ظلوم مبالغه در ظالم بودن است . اين موجودی كه
اين امانت را به دوش گرفت بسيار ستمگر است . جهل به معنی نادانی ، و
جهولا مبالغه در نادانی است : و بسيار نادان هم هست . اين باز يك سلسله
سؤالهای ديگر به وجود میآورد : آيا خدا كه اين امانت را عرضه داشت ،
عرضه داشت كه بپذيرند و به دوش بگيرند يا عرضه داشت كه به
دوش نگيرند ؟ مسلم عرضه داشت كه به دوش بگيرند . حالا كه هيچ مخلوقی به
خود اجازه نداده است و جرأت نكرده است كه اين امانت را به دوش بگيرد
و تنها در ميان صف مخلوقات ، انسان قدم جلو گذاشته و گفته من حاضرم ،
حالا كه قبول كرده چرا اين موجود را قرآن ظلوم و جهول خوانده است ؟
اين قسمت آخر يعنی موضوع ظلوم و جهول بودن ، بعد از موضوع امانت ، از
مشكلترين موضوعاتی بوده است كه هميشه علمای اسلامی ، مفسرين ، عرفا ، روی
اين موضوع فكر میكردند كه معنی ظلوم و جهول بودن چيست ؟
اينكه عرض كردم اين آيه يك آيه پرمعنی میباشد مقصودم همين بود كه
عرض كردم . يعنی اين آيه كريمه با زبانی مطلبی را بيان كرده است كه خود
به خود سؤالات زيادی را ايجاد میكند و عقل بشر را وادار به فكر و انديشه
میكند .
البته از نظر تمام مفسرين و از نظر اخبار شيعه و سنی هيچ جای ترديد
نيست كه اين امانت از نوع امور جسمانی و مادی نبوده است بلكه يك امر
معنوی است . يعنی در ميان مخلوقات يك امری است كه خدا اسم آن را
امانت گذاشته است . حالا چرا اسم آن را امانت گذاشته است بماند ، بلكه
توفيقی پيدا شد و عرض كرديم . يك موضوعی بوده كه خدا نام آن را امانت
گذاشته است و در عالم تكوين بر تمام مخلوقات عرضه كرده ولی آنها
نتوانستند به دوش بگيرند يعنی استعداد آن را نداشتند .
معنای عرضه كردن چيست ؟ معنای عرضه كردن اينست كه هر كمالی و هر فيضی
از ناحيه خدا بر تمام مخلوقات عرضه
میشود ، فقط آنكه استعداد دارد میپذيرد و آنكه استعداد ندارد نمیپذيرد .
میتوانيد مثال بزنيد به پيغمبری ، به امانت ، به علم و به هر چه كه
بخواهيد . آيا اين موهبت كه نامش رسالت است از طرف خداوند به بعضی
از انسانها عرضه میشود و از بعضی ديگر مضايقه میشود ؟ يعنی پيغمبری را به
پيغمبر عرضه كردند پذيرفت ، به من عرضه نكردند ، اگر به من هم عرضه
میكردند میپذيرفتم ؟ يا نه ، آن حقيقتی كه نامش وحی است ، رسالت است
، نبوت است ، يك حقيقتی است كه از ناحيه خداوند هيچگونه مضايقهای [
در عرضه آن ] نيست ، آن حقيقت بر همه مخلوقات عرضه میشود ، به سنگ هم
اگر بتواند بپذيرد میدهند ولی سنگ نمیتواند بپذيرد ، حيوان نمیتواند
بپذيرد ، انسانها هم نمیتوانند بپذيرند مگر افراد بخصوصی .
آن امانت هم كه خدا میفرمايد عرضه داشتيم ، بر تمام مخلوقات عرضه
كردند و هيچكدام از مخلوقات نتوانستند آن را بپذيرند مگر انسان .
پس تا اينجا میفهميم كه در انسان يك استعدادی وجود دارد كه در
موجودات ديگر آن استعداد وجود ندارد . انسان چون استعداد آن را داشت به
او داده شد .
حالا آن امانت چيست ؟ ما از خود همين كلمه « يحملنها » میتوانيم
بفهميم چيست . معلوم میشود يك امری است كه به دوش گرفتنی است .
البته جسمانی و مادی نيست ولی تحمل كردنی است . وقتی به اخبار و
روايات مراجعه میكنيم میبينيم آن چيزی كه تفسير میكردهاند با همين معنی
جور در میآيد . آن امانت
چيست ؟ گفتند تكليف و وظيفه و قانون . يعنی اينكه زندگی انسان زندگیای
باشد كه او بايد در پرتو تكليف و وظيفه آن را صورت بدهد يعنی برای او
وظيفه معين بكنند و او هم بار تكليف ، بار قانون ، بار مسؤوليت را به
دوش بگيرد ، و اين همان چيزی است كه در غير انسان وجود ندارد يعنی غير
انسان ، همه مخلوقات و موجودات وظايفی را كه انجام میدهند بدون تحمل
مسؤوليت است ، روی اجبار و الزام است . تنها انسان است كه میشود برای
او قانون طرح كرد و او را مختار و آزاد گذاشت و به او گفت اگر راه
سعادت را میخواهی طی كنی بايد از اينجا بروی و اگر راه بدبختی را
میخواهی بروی از اين طرف ، و در هر حال اختيار با خودت است ، حالا اين
تو هستی و اين راه . اين موضوع نامش تكليف است .
مطلبی كه تا اينجا عرض كردم يك مطلب مقدماتی بود ، بعد راجع به آن
باز هم توضيح خواهم داد .
بايد اول عرض بكنم كه در اين شبها راجع به چه موضوعی میخواهم صحبت
بكنم . حقيقتش اينست كه خودم مردد بودم ، و طبع من هم هميشه اينجور
است كه میخواهم موضوعی را عنوان بكنم كه مورد احتياج است و شبهای
متوالی در اطراف همان موضوع صحبت بكنم تا آن را حلاجی كرده و حل بكنم ،
و از طرف ديگر فكر من هميشه اينست كه مسائلی را عنوان بكنم كه كمتر
درباره آنها فكر و بحث میشود .
در ميان موضوعاتی كه به نظر رسيد ، يك موضوع بيشتر جلب توجه كرد كه
درباره آن بحث بكنم و البته اگر ببينم مستمعين