عشق، تحفهايست گرانبها از جانب خداى عاشقان، در اين محنت سراى عالم به فرزند انسان، آدمى هماره زنده به دم مسيحايى عشق است والا، مردهايست در ميان زندگان، لسان الغيب چه به جا فرموده است:
هر آن كسى كه در اين حلقه نيست زنده به عشق
بر او نمرده، به فتواى من نماز كنيد
و مهدى، اين هديه خدايى را، در قامت بلند امام عاشقان، حضرت روح الله(ره)، مجسم مىديد. قريب به يك سال از نخستين ملاقات حضورى او با آفتاب جماران سپرى شده بود. طى يك سالى كه گذشت، مهدى بارها آرزو كرده بود تا يك بار ديگر گل روى نايب عام حضرتِ ولىعصر(عج) را از نزديك ببيند. به كرات با خود انديشيده بود؛ آيا مىشود همه تشنگىهاى عمر كوتاه خود را، با يك جرعه نگاه زلال آن يار مهربان فرو نشاند؟ هميشه با خود مىگفت: آيا زلالترين چشمهها و گواراترين آبهاى عالم، ياراى آن را دارند تا خود را ناگاه زلال و چشمان دريايى هميشه بيدار آن يگانه يار، برابر بدانند؟ هر چند، يقين داشت كه آنان نيز، از اين قياس نابه جا، شرم داشتند.
شايد بارها در خواب ديده بود در مسجدى مردم نشستهاند كه از گرداگرد پنجرههاى نزديك به سقفِ آن، شعاعهاى نور همچون فوارهاى رنگين بر صحن مسجد و بر سر و روى نمازگزاران پاشيده شده است. در آن مسجد جوانانى خوش قامت و رعنا و مهربان صف در صف نشستهاند و مهدى نيز در يكى از صفها نشسته است. ناگاه مىديد سيّدى نورانى و رشيد از در مسجد عبور مىكند تا شايد به محراب داخل شود و امام(ره) كمى كوتاه قدتر از او و با ادب تمام پشت سر ايشان و با فاصله بسيار كم روان است. مهدى از بغل دستىاش مىپرسد او كيست، امام را شناخته اما آنكه پيشاپيش او بود كيست. يكى از هم آنان كه كنار مهدى نشسته است مىگويد: او ميوه دل زهرا، حضرت حجت(عج) است و از خواب بيدار مىشود.
به دنبال خاتمه عمليات والفجر يك و مراجعت نيروهاى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم به پادگان دوكوهه، مهدى تا پايان دهه اول ارديبهشت سال 1362 سرگرم رسيدگى به امور گردان مقداد و كمك به فرمانده اين گردان، «محمدرضا كارور»، براى تجديد سازمان واحد تحت مسؤوليتشان بود. روز پانزدهم ارديبهشت 62 او به تهران بازگشت تا با اعضاى خانواده و دوستان و آشنايان ديدارى تازه كند.
كسى خبر ندارد كه مسؤولين وقت سپاه تهران در وجود اين جوان رزمنده، چه خصوصياتى را يافته بودند كه او را براى مأموريتى خطير، برگزيدند: پاسدارى از بيت مقدس حضرت امام(ره). روز بيست و چهارم ارديبهشت، مهدى به پادگان ولى عصر(عج) فرا خوانده شد و همان جا، اين مأموريت به وى ابلاغ شد. او براى مدت دو ماه از سپاه منطقه 10 به پايگاه شميرانات مأمور شده بود تا پاسدار سر منزل عشاق آخر الزمان باشد.
در معرفى نامه او كه به امضاى جانشين رييس وقت ستاد سپاه منطقه 10 رسيده، مىخوانيم:
بسمه تعالى شماره: 81-1511
تاريخ: 1362/2/24
به: سپاه پاسداران انقلاب اسلامى (منطقه 10 - پايگاه شميرانات).
از: ستاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى (منطقه 10 - كارگزينى)
موضوع: برادر مهدى خندان فرزند امامقلى.
سلام عليكم
بدين وسيله برادر نامبرده از تاريخ 62/2/24 به مدت دو ماه، به آن پايگاه معرفى مىشوند.
موفق و مؤيد باشيد
مسؤول ستاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى - منطقه 10
حسين دهقان از طرف - امضاء و مهر
رونوشت: كارگزينى منطقه 10 - بخش مأمورين
در همين دوران بود كه دست تقدير الهى، نابترين خاطرات شيرين را در دفتر زندگانى او، رقم زد. يكى از شبهاى گرم خردادماه سال 1362 كه مهدى از جماران به خانه بازگشت، براى مادرش ماجراى شگفتانگيزى را نقل كرد كه اكنون، در گذر بيش از دو دهه از آن ايام، از آن حديثهاى دلنشينى است كه ورد زبان هر رزمنده پاسدار و بسيجى تهرانى است. مادر مهدى مىگويد:
«... يك شب مهدى به خانه آمد و با خوشحالى و شور و شعف عجيبى به من گفت: ننه، ديشب كه بچهها داشتند كشيك مىدادند، حضرت امام وارد حياط منزل شد تا قدم بزند، بعد رفت سر وقت يكى از بچهها و به او گفت: پسرم، مىشود اسلحهات را به من بدهى تا به جاى تو نگهبانى بدهم؟
آن بنده خدا، تفنگ خودش را با احترام به امام داد. امام هم عباى خودش را داد دست آن برادر و بعد، دو ساعت تفنگ به دوش، به جاى او پاسدارى داد. بعد كه نوبت كشيك آن بنده خدا داشت تمام مىشد، امام تفنگ را به او پس داد و عبايش را گرفت.
مهدى اين ماجرا را خيلى قشنگ تعريف كرد. من از او پرسيدم: ننه جان، اون پسر چه عكسالعملى نشان داد؟ او گفت: ننه، او مؤدب ايستاد و از جاى خودش تكان نخورد. امام چند دفعه به او گفت: پسرم، شما خستهاى، برو استراحت كن. ولى آن پسر نرفت و همان جا، كنار امام ماند. بعد از تمام شدن نگهبانى، امام توى حياط ايستاد به نماز شب. آن بنده خدا هم ايستاد به اقامه نماز شب. به مهدى گفتم: مادرجان، خوشا به حال پدر و مادرش، خوشا به حال خودش. حالا مادر، بگو بدانم، اين بچه چند ساله بود؟ گفت: تقريباً هم سن و سال خودم. گفتم: ننه، آن پسر چه شكلى بود؟ از من رو گرداند و مختصر گفت: ننه، عجب چيزها مىپرسيد از آدم، خب يك بنده خدايى بود ديگر.»
از اين ماجراى لطيف و جالب، بسيارى از دوستان مهدى در يگان حراست بيت حضرت امام(ره) مطلع بودند و آن پاسدار جوان را هم مىشناختند، ليكن هيچ يك از اعضاى خانواده خندان، از هويت آن پاسدار سعادتمند آگاه نبود.
پدر مهدى مىگويد:
«... چند سال بعد از شهادت مهدى، يك روز براى ديدن دوستهاى او به جماران رفتم. پاسدارها دورم حلقه زدند و گفتند: حاج آقا، آيا شما خبر داشتى امام به جاى پسر شما پاسدارى داده بود؟ بنده در اينباره اظهار بىاطلاعى كردم. بعد همان جوانها به من گفتند: بعد از اين كه مدت كشيك دادن امام به جاى مهدى تمام شد، ايشان تفنگ را به پسرتان پس داد، دست به شانه او گذاشت و فرمود: جوان، انشاءالله خداى تعالى عاقبت شما را ختم به خير بفرمايد و از زندگىات خير ببينى.»
طى آن دو ماهى كه خداوند توفيق پاسدارى از خانه آفتابى خورشيد جماران را نصيب مهدى كرد، او به سان پروانهاى شيداى نور، گرد شمع فروزان وجود امام در طواف بود. هر بار كه جهت انجام وظيفه، به جماران مىرفت، ابتدا به زيارت و دستبوسى امام مىرفت و سپس به انجام كارهاى ديگرش مىپرداخت. عمق اين علاقه را مهدى در فرازى از وصيتنامهاش اينگونه بيان مىكند: «اى كاش مىتوانستم حرف دلم را راجع به امام عزيز بر روى كاغذ بياورم، ولى نمىتوانم. فقط همينقدر بگويم كه در دنيا دلم براى هيچكس تنگ نمىشود و آرزوى زيارت كسى را بعد از آقا امام زمان(عج) و ائمه معصومين ندارم، مگر امام عزيزم كه جانم فدايش باد.»
او در پشت جبهه هم آسوده نمىنشست و به خانوادههاى شهدا سركشى مىكرد، در مراسم و محافل بسيجيان حضور مىيافت و تا پاسى از شب گذشته، براى بچههاى بسيجى برنامههاى فرهنگى و نظامى ترتيب مىداد.
عروس شهادت
همزمان با به پايان رسيدن مدت مأموريت مهدى در سپاه شميرانات، دوستانش در ستاد فرماندهى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم به او اطلاع دادند كه «حاج همت» دستور داده لشكر به «اردوگاه شهيد بروجردى» (معروف به قلاجه) در حاشيه جاده اسلامآباد - ايلام منتقل شود. علت اين جابهجايى، دور خيز مسؤولين عالىرتبه جنگ براى طرحريزى يك عمليات گسترده در منطقه عملياتى غرب با هدف تصرف ارتفاعات استراتژيك «بمو» در غرب ريجاب و سوار شدن نيروهاى ايرانى بر بلندىهاى سركوب نوار مرزى آن محور بود.
مهدى براى الحاق مجدد به جمع همرزمانش سر از پاى نمىشناخت. درست در همين ايام بود كه پدر و مادر مهدى، در صدد برآمدند تا آستين بالازده و براى فرزندشان همسر شايستهاى انتخاب كنند. اين در حالى بود كه او با سماجت عجيبى اصرار داشت كه تن به ازدواج ندهد. هر بار كه صحبت تشكيل خانواده و داشتن زن و فرزند را با مهدى پيش مىكشيدند، خيلى مفيد و مختصر در جواب آنها مىگفت: «مرا به حال خودم بگذاريد، من زن بگير نيستم، والسلام!» روز بيست و هفتم تيرماه سال 1362، مهدى براى مدت شش ماه از سوى ستاد سپاه منطقه 10 تهران به لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم مأمور شد و همان روز، عازم منطقه شد. در حكم مأموريت وى آمده است:
باسمه تعالى شماره: 10/81/30822
جمهورى اسلامى ايران تاريخ: 1362/4/27
پيوست: ندارد
به: لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم
از: ستاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى منطقه 10 - كارگزينى
موضوع: برادر مهدى خندان فرزند امامقلى
سلام عليكم؛
بدين وسيله با مأموريت نامبرده از تاريخ 62/4/27 به مدت شش ماه موافقت مىشود.
مسؤول ستاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى منطقه 10
حسين دهقان
امضاء و مهر
به محض ورود به منطقه، به دستور «حاج همت»، جانشينى تيپ يكم عمار لشكر 27 به مهدى محول شد و از آن جا كه او از شهريور سال 1360 تا پاييز 1361 در منطقه ريجاب حضور داشت و در عمليات اميرالمؤمنينعليه السلام توانسته بود نيروهاى تحت امرش را تا دامنههاى جنوبى و شمالى ارتفاعات «بمو» برساند، موظف شد تا در كليه مأموريتهاى شناسايى ارتفاعات مزبور، به اتفاق مسؤولين واحد اطلاعات و تيمهاى شناسايى لشكر 27 فعالانه شركت كند. ديگر شب و روز مهدى وقف اين مأموريت شده بود. فرمانده برومند تيپ يكم عمار، علىاكبر حاجىپور نيز، با ايمان به كفايت و كارآيى بالاى مهدى، همه جا دوشادوش او حضور داشت و اين سرداران دلاور سر آن داشتند تا با شناسايى دقيق و بىوقفه «بمو»، سرانجام به هر قيمت ممكن، اين ارتفاعات سركش و صعبالعبور جبهه غرب را به زانو درآورند.
ليكن خانواده مهدى كه در آتش اشتياق دامادى او مىسوختند، دست بردار نبودند. از همين روى، برادرش را به منطقه فرستادند تا بلكه وى با صحبت و نصيحت، مهدى را براى امر خير، راضى كند. او مىگويد:
«... به سفارش خانواده رفتم منطقه تا او را راضى به ازدواج كنم به من گفت: اگر من ازدواج كنم، يعنى تكميلِ تكميل شدم، يعنى خداحافظ. حتى يك روز به من گفت: من عروسى كنم، شش ماه بيشتر زنده نمىمانم.»
مادر مهدى مىگويد:
«هر چه ما اصرار مىكرديم بيا زن بگير، زير بار نمىرفت، مىگفت: براى برادر كوچكترم زن بگيريد، بالاخره يكسال و نيم بعد از ازدواج برادر كوچكترش كه كلى به او اصرار كرديم، گفت: باشد حالا كه شما اصرار داريد ازدواج مىكنم ولى مطمئنم كه بعد از ازدواج طولى نمىكشد كه من شهيد مىشوم.»
پدر مهدى مىگويد:
«بعد از آن همه مقاومت سرسختانهاى كه به خرج مىداد، با كمال تعجب ديدم آمد و گفت: من ديگر مخالفتى در اينباره ندارم. منتها به من گفت: بابا حالا كه برايم خواستگارى مىكنيد، اول به خانواده دختر بگوييد اين پسر قرار است شش ماه ديگر شهيد شود، ببينيد چه عكسالعملى نشان مىدهند. من گفتم: من نمىروم اين را بگويم. مهدى به من گفت: آقاجون اگر خودت جاى آن دختر بودى چه مىگفتى؟ گفتم: خوب اگر من خودم بودم، قبول نمىكردم هيچوقت قبول نمىكردم، وقتى قراره شش ماه ديگر شوهرم شهيد بشود چرا اصلاً از الان قبول كنم؟ گفت: خوب، اگر ديديد اين جواب را داد، بدانيد كه اين دختر به درد من نمىخورد.
بالاخره وقتى ديد خيلى اصرار مىكنم، گفت: بابا اگر گفت «نمىخواهم» كه هيچ. اما اگر گفت توكل من به خداست و عمر آدم دست خداست هر چيز خدا بخواهد همان مىشود، بدانيد كه او براى من مناسب است و من بعداً مىروم با او صحبت مىكنم.»
مادر مهدى مىگويد:
«بعد از گفتن شرط و شروط مهدى، بالاخره دختر موردنظر، كه در واقع نوه دايى خودم بود، انتخاب شد. آماده شديم برويم صحبت كنيم كه مهدى باز درآمد و گفت: من فردا مىخواهم بروم كردستان، گفتم: ننه، عزيزم ما مىخواهيم برويم اينجا صحبت كنيم. گفت: من زود برمىگردم. توى همين حال، ما را گذاشت و رفت كردستان. يك هفته بعد كه از كردستان برگشت، رفتيم خواستگارى. وقتى رفتيم، دختر كم سن و سال بود و مادر هم نداشت. يكساله بود كه مادرش را از دست داده بود. اما از خانوادهاى متدين و عاشق اهل بيت بودند. مهدى نشست و با اين دختر صحبت كرد و به او گفت: «شما خوب فكرهايت را بكن، احساساتى تصميم نگير، دنيا را چه ديدى؟ اصلاً امكان دارد اين آدمى كه به همسرى انتخاب مىكنى و الان روبرويت نشسته، دست يا پايش قطع شود، ممكن است شهيد بشود. هر چه مىخواست به او گفت و دختر هم با تمام وجود قبول كرد. ما آن شب نشستيم و حرفهايمان را كه زديم، مىخواستيم قرار عقد را بگذاريم، كه مهدى باز گفت: مىخواهم بروم كردستان، دوباره رفت. او هميشه به من مىگفت: مادر جان! بدان اگر من زن بگيرم ششماه بيشتر ميهمان شما نيستم. گفتم: چرا؟ گفت: با ازدواج من، نصف ديگر دينم كامل مىشود و شهيد مىشوم. بالاخره از كردستان برگشت و عقد كرد. شبى كه زنش را عقد كرديم، برگشتيم خانه خودمان، ساعت يك بعد از نصف شب بود. ديدم بچهها همه خوابند اما مهدى داشت وضو مىگرفت. طبق معمول داشت براى نماز شب آماده مىشد. هميشه نماز شب مىخواند ولى آنقدر در اين عبادت شبانه احتياط به خرج مىداد كه هيچكس متوجه نمىشد. همانطور كه داشت وضو مىگرفت، ديدم برگشت و پشت سرش را نگاه كرد، ديد من نشستهام. داشت به آرامى آيههاى قرآن را تلاوت مىكرد، آب وضو از محاسنش مىچكيد. تا مرا ديد، خنديد و گفت: مادر تو اينجا نشستهاى؟ گفتم: آره مادرجان. گفت: ديگر خيالت راحت شد؟ گفتم: نه مادر، روزى كه دست عروسم را توى دستت بگذارم خيالم راحت مىشود، الان فقط او را برايت عقد كردهام. گفت: مادر اين هم براى تسلى دل شما بود، من شش ماه بيشتر ميهمان شما نيستم، اگر خدا بخواهد من به آن چيزى كه مىخواستم مىرسم!.»
مهدى وقتى پاى سفره عقد نشست، سرشار از عبوديت و تقوا بود و از طرفى تو گويى به حقايقى اشراقى وقوف يافته بود كه مىگفت: تنها شش ماه ميهمان سفره شما خاكيان هستم. او در اين مدت كوتاه با همسرش رفتارى بزرگوارانه و محبتآميز داشته است، آنچنان كه گويى سالها با او زندگى كرده و زندگى خواهد كرد.
لطافت روحى
مهدى بار ديگر كولهبار سفر بست و راهى عشقآباد جبههها شد. اين بار كوههاى اسلامآباد غرب به مأمن امنى براى لشكريان محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم مبدل شد. اردوگاه با صفاى قلاجه در حاشيه جاده اسلام آباد - ايلام، محل استقرار لشكر 27 بود. گردانها يكى پس از ديگرى با پيوستن نيروى بسيجى به صفوفشان شكل مىگرفتند. سيماى باصفاى مهدى، كه اين بار معاون «تيپ يكم عمار لشكر 27« بود هيبت و جلال خاصى داشت، اما نه هيبت و هيمنهاى دروغين، ناشى از غرور و هواى نفس، چرا كه او ياد گرفته بود كه فرمانده دلهاى بسيجيان باشد نه فرمانده تنها.
او به يمن فراست ايمانى خود، به راز نفوذ در دلهاى بسيجىها پى برده بود و بسيجىها نيز به عمق علاقه مهدى نسبت به خودشان آگاهى پيدا كرده بودند. از آن پس هر وقت مهدى در اردوگاه راه مىرفت تعداد زيادى از بسيجىها نيز گرداگرد وجود او مىچرخيدند. مهدى علاوه بر آنكه براى رزمآوران لشكر در جبههها فرماندهى لايق بود، در منزل و ميان اعضاى خانواده هم راهنماى خوبى براى اهل خانه بود. وقتى به مرخصى مىآمد سعى مىكرد در همان مدت كمى كه پيش خانواده هست افراد خانواده، خصوصاً كوچكترها را نسبت به وظايف شرعى و دينى خود آشنا كند.
كتابهاى دينى و اخلاقى به جوانان و نوجوانان هديه مىداد و آنها را تشويق به مطالعه اين كتابها مىكرد.
محرم سال 1362 اردوگاه قلاجه، حال و هواى ديگرى داشت. گردانهاى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم با راهاندازى دستههاى عزادارى در محوطه گردان عمّار ياسر تجمع مىكردند. آنجا مهدى براى دستههاى عزادارى گردانها نوحه مىخواند و آنها هم به سر و سينه خود مىكوبيدند.
مهدى با صداى دلنشين خود در اردوگاه قلاجه گل كرد و بچههاى بسيجى تيپ يكم عمّار، شيفته اخلاق مردانه و متين و صداى خوش و دلنشين او شدند.
مهدى مخلص بود و اين اخلاص و پاكى او موجب شده بود مطالبى را درك كند كه ديگران از فهم آن عاجز بودند. اين واقعيت را حاج آقا پروازى اينگونه تبيين مىكند: «برخى ممكن بود مهدى را يك جنگجوى شلوغ، خشن، سخت و البته اهل بگو و بخند بدانند، شايد به دليل همين برخوردهاى ظاهرى در رفتار و كنش مهدى بود كه هر كس قادر نبود آن اخلاص و لطافت ايمانى روح او را ببيند.
از طرفى يكى ديگر از نكات مهم در مورد مهدى خندان، مسئله اعتقاد و عقيده اين فرمانده جوان در هر امرى به امداد الهى بود. من يادم هست بعد از اينكه در تابستان سال 62 لشكر از دوكوهه آمد قلاجه براى آماده شدن در عمليات، يك روز من در مقر گردان مقداد ايستاده بودم كه مهدى آمد. مهدى سيگار مىكشيد. آن روزها لشكر 27 به بر و بچههاى سيگارى، به صورت هفتگى سهميه سيگار مىداد.××× 1 از اسفندماه سال 1362 بود كه توزيع و استعمال سيگار در لشكرهاى سپاه ممنوع شد. ××× يكبار يكى از بچهها آمد پيش مهدى و گفت: آقا مهدى اگر سيگار دارى به من بده. ايشان دست كرد توى جيبش و همان يك پاكت سيگار را كه سهميه او بود، يكجا درآورد و داد به آن آقا، من هم مىدانستم او همين يك پاكت سيگار را داشت و اين را هم مىدانستم كه قاعدتاً او هر نيم ساعت يا چهل و پنج دقيقه يك سيگار مىكشد و اگر سيگار نباشد؛ حالا از روى تلقين يا عادت، مقدارى عصبى مىشد، از او پرسيدم: مهدى تو همين يك پاكت سيگار را داشتى؟ البته مىدانستم اما براى اطمينان پرسيدم. گفت «بله». گفتم: خوب مرد حسابى تو فكرش را كردهاى كه اگر نيم ساعت ديگر سيگار نداشته باشى، عصبى مىشوى و سر بچههاى مردم داد و بيداد مىكنى؟، يك كمى رفت توى فكر و بعد برگشت گفت: حاج آقا! شنيدهام يك آيه و يا روايتى داريم كه مىگويد اگر يكى بدهى ده تا به تو مىدهند آيا اين درست است يا نه؟ اصلاً فكر نمىكردم كه يك چنين برخوردى با من داشته باشد، خلاصه من هيچچيز ديگرى نتوانستم بگويم، سرم را انداختم پايين و با خودم گفتم خوب اين آيه هست، اين روايت هست، اين اعتقاد ايشان هم هست، هيچچيز نگفتم و ايشان هم خيلى عادى خداحافظى كرد و كنار جاده سوار ماشين شد و رفت به طرف محل استقرار گردان عمارياسر، بعد از حدود 20 دقيقه كه از رفتنش گذشته بود، ديدم با وانت تويوتا برگشت سمت ستاد. پشت وانت سوار شده بود و از همان بالاى تويوتا ديدم دارد داد مىزند: حاجى، حاجى!
آمدم خودم را كشيدم كنار جاده كه من هم با آنها بروم ستاد، ايشان داشت رد مىشد من هم اشاره نكردم كه بايستد و او هم فكر كرد كه من مىخواهم همين جا بايستم و رد شد و رفت. در حين اين كه داشت رد مىشد، چون هوا سرد بود و اوركت تنش بود، زيپ اوركت را باز كرد و دست كرد جيب بغلش؛ ديدم يك باكس××× 1 هر باكس، حاوى 10 بسته سيگار است. ××× از همان نوع سيگارهايى بود كه او داده بود به يكى از بچهها. نشان داد و رد شد و رفت. بعد كه برگشت، گفتم: مهدى اون چى بود. مىدانستم اما عمداً پرسيدم گفت: حاج آقا اين مصداق عينى همان آيه است: من با اعتقاد به اين آيه يك پاكت سيگار را دادم و رفتم سوار ماشين شدم، داشتم مىرفتم كه يك ماشين ديگه داشت مىآمد، آن ماشين بوق زد و ما هم نگه داشتيم. بعد يك نفر از توى ماشين آمد گفت: آقا مهدى، اين يك باكس سيگار مال تو، آن را داد به من و رفت.»
شير كوهستان
مهدى در مدت كوتاهى از يك بسيجى ساده به يك فرمانده عملياتى سطح بالاى جنگ ارتقاء يافت و اين همه به يمن اخلاص، تدبير، ذكاوت، شجاعت، ابتكار و روحيه بالاى اطاعتپذيرى او بود. او با آنكه يكى از فرماندهان جنگ بود اما هميشه ابا داشت از آنكه كسى از اين موقعيت نظامى او مطلع شود. مهدى در حقيقيت مظهر نسلى جديد و نماينده يك نسل پرشور و توانمند بود. در واقع همه مناسبات دست به دست هم داده بودند تا نسلى نو از فرماندهان سپاهى كه ثمره انقلاب بود در بهترين شرايط نظامى و اخلاقى، اداره امور جنگ را بر عهده بگيرند و مهدى يكى از فارغالتحصيلان اين دانشگاه بود. او جوانى مدير و مدبر و رازدار بود و همه كسانى كه او را مىشناختند به خوبى مىدانستند كه يكى از خصوصيات بارز فرماندهىاش، حفظ اسرار نظامى است. اولين خصوصيت فرماندهى مهدى خندان شجاعت و بىباكى هوشمندانه او بود. اين را همه همرزمان او به اتفاق تأئيد مىكردند، يكى از كسانى كه در سختترين و حساسترين نبردهاى دوران دفاع مقدس در كنار او بود، حاج آقا پروازى است. او در مورد شجاعت مهدى مىگويد:
«مهدى خندان از زمره آن سنخ فرماندهان جنگ بود كه در رده افراد نترس قرار داشت. خيلىها را داشتيم كه سر نترسى داشتند و شجاع بودند، اما بعضىها شجاعتر بودند، اگر بخواهم چند نفر از اين افراد شجاعتر را نام ببرم، يكى از آنها مهدى است.»
به بن بست رسيدن كار شناسايى در منطقه بمو××× 1 نيروهاى شناسايى واحد اطلاعات لشكر 27 از خرداد تا آبان 62 به مدت 5 ماه متمادى، به صورت شبانهروزى در منطقه بمو سرگرم مأموريتهاى اكتشافى بودند. ××× و روشن شدن اين مطلب كه اجراى عمليات در آن منطقه ناممكن است، تأثير نامطلوبى بر روحيه نيروهاى لشكر بر جاى نهاد. فرماندهان با آوردن دلايل منطقى، سعى در توجيه رزمندگان داشتند و مىخواستند هر طور شده نيروها را ترغيب كنند كه بمانند و تسويه حساب نكنند تا در عمليات ديگرى كه در منطقه مريوان در حال انجام بود شركت كنند. مهدى با كلام نافذ خود خيلى خوب توانست نيروهاى تحت امرش در «تيپ يكم عمار» را متقاعد كند كه دل به خدا بسپارند و از حوادث پيش آمده دلسرد نشوند. در همان حال از طرف فرماندهى كل سپاه، به لشكر ابلاغ شد تا سريعاً خود را به مريوان رسانده و در ادامه عمليات والفجر 4 شركت كند.
دوباره شادى و هلهله بچهها فضاى اردوگاه قلاجه را پر كرد. طى كمتر از 12 ساعت كليه نيروها آماده حركت شدند و در يك حركت نمايشى كل نيروهاى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم به صورت ستون نظامى از اسلامآباد به سمت مريوان حركت كردند. اين نمايش قدرت با شكوه باعث دلگرمى مردم منطقه شد. نيروهاى لشكر پس از پشت سر گذاشتن شهر جنگ زده مريوان در منطقه شيلر اردوگاه خود را برپا كردند و آماده دريافت دستور حمله شدند.
اما قبل از حمله لازم بود تا عناصر شناسايى لشكر، اطلاعاتى از سپاه يكم دشمن و وضعيت استقرار واحدهاى آن داشته باشند. حجت معارفوند يكى از نيروهاى اطلاعات لشكر 27 مىگويد:
«چند ساعتى از ورود ما به منطقه نمىگذشت و هنوز چادرمان را علم نكرده بوديم كه حاجى××× 1 سردار شهيد محمد ابراهيم همّت. ××× به سراغمان آمد. من و مسؤول واحدمان «حاج سعيد قاسمى» و سرگروه تيمهاى شناسايى به همراه حاجى به بازديد منطقه عملياتى رفتيم تا از بلندى، منطقه را شناسايى كنيم.
صحبتهاى حاجى زياد طول نكشيد. با دست، نقاطى را به ما نشان داد و آخرين محورهاى جبهه و وضع يگانهاى خودى و دشمن را مشخص كرد. بعد رو به ما كرد و گفت:
فرصت زيادى نداريد. شب عمليات معلوم نيست. ممكن است پس فردا باشد يا چند روز بعد، ولى براى شناسايى منطقه، وقت كمى داريم. از اين فرصت كوتاه استفاده بيشترى بكنيد تا عمليات با موفقيت انجام شود.
صداى گرم و صميمى حاجى هميشه مايه قوت قلب و اطمينان خاطر بچهها بود.
-: كار را كاملاً جدى بگيريد، چون كه همه بسيجىها منتظرند، تا شما عراقىها را به آنها نشان دهيد!
حاجى كه رفت، ما مانديم و دشت و قله بزرگ شناسايى نشده. قله با هيبتى هولانگيز در مقابل ما خودنمايى مىكرد، با تنپوش سبز مخملى و نوكى تيز و برآمده از ميان قلهها. دامنش آنقدر گسترده و پرچين بود كه با يك نگاه نمىشد تمام آن را ديد و تازه اين يك قسمت از منطقه بود. آن سمتش را خدا مىدانست كه چه خبر است.
چند ساعت بيشتر به غروب نمانده بود. ما تا آنجا كه مىتوانستيم با دوربين كار كرديم، بعد به اردوگاه برگشتيم و نيمه شب دوباره كار شناسايى را با پشت سر گذاشتن خاكريز خودى و رخنه به مواضع دشمن ادامه داديم.
دشمن مرتب منور مىزد و بىهدف تيراندازى مىكرد و ما مجبور بوديم با احتياط پيش برويم.
شب بعد، در حالى كه اطراف خود را نگاه مىكرديم، به منطقه دشمن وارد شديم و تا پشت خط كمين دشمن نفوذ كرديم و جاده مواصلاتى را كه به شهر مرزى «پنجوين» در شرق استان سليمانيه عراق مىرفت، شناسايى كرديم.
اطراف جاده پر بود از مزارع و باغهاى كشاورزى. آنها را هم پشت سر گذاشتيم و رسيديم به پاى ارتفاعات «كانى مانگا». تعداد يالها و شيارهاى روى كوه به حدى بود كه پيدا كردن راهكار مناسب را مشكل مىكرد.
مدت زمانى اين پا و آن پا كرديم و عاقبت روى يالى كه حدس مىزديم به قله 1904 برسد، حركت كرديم.
چند ساعتى به صبح باقى نمانده بود و هنوز در نيمه راه بوديم. چارهاى نداشتيم و بايد برمىگشتيم. ممكن بود تا به بالاى قله برسيم، هوا روشن شود و در نتيجه، شناسايى لو برود.
هنگام بازگشت، شاهد فعاليت و تحركات واحد مهندسى سپاه يكم دشمن بوديم. آنها در نقاط مختلف، اقدام به ايجاد خاكريز، احداث سنگر يا ميادين مين و نصب سيم خاردار و موانع ايذايى ديگر مىكردند.
صبح روز بعد، وضع منطقه و فعاليتهاى دشمن را به حاجى گزارش داديم. آن شب قرار بود كه شب عمليات باشد، ولى عصر همان روز از طرف ستاد فرماندهى لشكر پيام آمد كه بچهها مىتوانند به شناسايى بروند، چون عمليات تا چند شب ديگر به تأخير افتاده بود.
آن شب دوباره از خاكريز خودمان گذشتيم و به رودخانه «قزلچه» رسيديم. در دو مرحله قبلى عمليات، عراقىها در عقبنشينى از دشت شيلر، پل روى اين رودخانه را منفجر كرده بودند و در وسط پل، حفرهاى به طول دو سه متر ايجاد شده بود. شبهاى قبل توجهى به رودخانه نمىكرديم، ولى آن شب به آرامى از روى رودخانه مىگذشتيم كه ناگهان پاى يكى از بچهها از روى سنگى سر خورد و افتاد داخل آب. عمق رودخانه كم بود، ولى تمام بدنش خيس شد. هنوز چند مترى از رودخانه دور نشده بوديم كه صداى چند عراقى را شنيديم. زمينگير شديم. نفس را در سينه حبس كرديم و با دقت همه جا را نگاه كرديم. سياهى چند عراقى را توى دشت ديديم، كه به صورت دشتبان اطراف را مىگشتند و جلو مىآمدند.
هنوز مدت مأموريت مهدى در سپاه تهران از دو ماه فراتر نرفته بود كه ديگر بار،هواى حضور در جبهه به سرش زد. او نعمت تأمين امنيت ساكنان مركز سياسى ايران زمين را به خوبى قدر مىدانست، اما شرف جنگيدن با دشمنان امت امام و بيرون راندن خصم متجاوز از خاك ميهن، در نظر اين پاسدار جوان لواسانى، كم از پاس دادن در پايتخت كشور آفتاب جماران نبود. به همين دليل، او به هر درى مىزد تا راهى جبهه شود. به علت كمبود شديد نيرو در مركز، با تقاضايش موافقت نمىكردند، ليكن سرانجام سماجت و سرسختى مهدى بر امتناع مسؤولين سپاه تهران غلبه كرد و حاضر شدند تنها براى مدت سه ماه، او را به جبهه غرب مأمور كنند.
مهدى همين رخصت 90 روزه را هم مغتنم دانست. روز ششم شهريور ماه سال 1360، او به همراه نيروهاى گردان 8 سپاه تهران رهسپار جبهه سرپل ذهاب شد. در آن تابستان گرم و طولانى سال شصت، محورهاى عملياتى جبهه غرب، مأمن سلحشوران بزرگى بود كه با حضورشان در ارتفاعات سر به فلك كشيده غرب غريب و حملات بىوقفه و كوچك و بزرگ خود به مواضع خصم، خواب را از چشم فرماندهان سپاه دوم ارتش متجاوز بعث گرفته بودند. شجاعان شهيدى همچون: غلامعلى پيچك، محسن حاجىبابا، محسن وزوايى، علىرضا موحد دانش، علىرضا حاجىبابايى، حبيبالله مظاهرى، ابراهيم هادى، جواد افراسيابى و ... كه قلههاى سر به فلك كشيده غرب، از بمو و قراويز گرفته تا بازى دراز و شياكوه، به عزم راسخ و همت بلند ايشان، غبطه مىخوردند. مهدى به غرب آمده بود تا در محضر اين بزرگواران، درس عشق و سلحشورى و ايثار و پيكار عاشورايى را بياموزد. او و همرزمان از بدو ورود در كنترل عملياتى ستاد ناحيه ذهاب سپاه منطقه 7 كشورى قرار گرفتند. حسين الله كرم، از فرماندهان شاخص جبهه غرب و فرمانده سپاه گيلانغرب در سال 1360، حوزه مسؤوليت سپاه منطقه 7 كشورى را اينگونه معرفى كرده است:
«... براى شناختن شخصيت رزمى انسانى مثل خندان، شما چارهاى نداريد مگر اين كه به پس زمينههاى محيطى و انسانىاى كه او در آنها قرار داشت، توجه كنيد. وقتى مىشنويد كه مهدى به غرب آمده و تحت امر سپاه منطقه 7 قرار گرفته، همينجا بايد درنگ كنيد: «غرب» يعنى چه؟ «سپاه منطقه 7« يعنى چه؟ دنيايى مطلب توى همين دو تا عبارت خوابيده. از شروع حمله ارتش بعث تا اوايل سال 1362، سپاه منطقه 7 كشورى به فرماندهى برادرمان محمد بروجردى، عمليات جبهه كوهستانى جنگ با دشمن را هدايت مىكرد. مركز آن در كرمانشاه بود. سپاه منطقه 7، يعنى 5 استان و ناحيه بزرگ شامل آذربايجان غربى (ناحيه شمال غربى)، همدان، كردستان و كرمانشاه (ناحيه غرب) و ايلام (ناحيه جنوب غربى). در اوايل شهريور 1360 كه خندان به غرب آمد، سپاه منطقه 7 عملاً در اين مناطق، توى دو جبهه مىجنگيد؛ يكى جبهه داخلى و جنگ با ضدانقلابيون مسلح و ديگرى جبهه جنگ با دو سپاه، از مجموع 4 سپاه نيروى زمينى ارتش بعث؛ يعنى سپاه يكم و سپاه دوم. در اين چهار استان - به استثناء استان همدان - ما با دشمن هممرز بوديم و عمدهترين كانونهاى بحران در آنها را مىتوانم به اين ترتيب براى شما دستهبندى كنم:
در آذربايجان غربى، اروميه و مهاباد و نقده و اشنويه و پيرانشهر و سردشت و بانه را داشتيم.
در كردستان، مريوان و پاوه و ديواندره و سنندج و سقز را داشتيم.
در كرمانشاه، ريجاب و قصرشيرين و سرپل ذهاب و گيلانغرب و نفتشهر و سومار را داشتيم.
و سرانجام در ايلام، صالح آباد و مهران و دهلران را.
از وقتى كه دشمن در غرب زمينگير شد، دو عمليات بزرگ در بازىدراز و چندين و چند عمليات محدود و پارتيزانى را بچهها در آن جا انجام داده بودند. زبدهترين فرماندهان تاريخ جنگ 8 ساله از مدرسه سپاه منطقه 7 فارغالتحصيل شدند و براى مردم اين مملكت حماسهها خلق كردند: احمد متوسليان، محمدابراهيم همت، ناصر كاظمى، على گنجىزاده، محمود كاوه، رضا چراغى، حسين قجهاى، اسماعيل قهرمانى، تقى بهمنى، علىرضا حاجىبابايى، حبيبالله مظاهرى، غلامعلى پيچك، محسن حاجىبابا، محمود شهبازى، محسن وزوايى، علىرضا موحددانش، علىاصغر رنجبران، محسن چريك، علىاصغر وصالى، ابراهيم هادى، جواد افراسيابى و... دست آخر خود مهدى خندان.»
در آغازين روزهاى شهريور 1360، فرماندهان جبهه غرب، ضمن طرحريزى يك عمليات وسيع، تصرف ارتفاعات سركوب و استراتژيك منطقه سرپل ذهاب - گيلانغرب از شمال دشت ذهاب تا بازى دراز را در دستور كار خود قرار داده بودند و شناسايى خطوط پدافندى واحدهاى سپاه دوم ارتش بعث به صورت شبانه روزى انجام مىگرفت. به فاصله كوتاهى پس از ورود رزمندگان گردان 8 به منطقه، مهدى خندان طى حكمى از جانب شهيد محسن حاجىبابا فرمانده سپاه سرپل ذهاب، رسماً به عنوان فرمانده سپاه ريجاب و دالاهو منصوب شد. حوزه استحفاظى اين سپاه، منطقه وسيعى را شامل مىشد؛ يعنى در شمال دشت ذهاب، ارتفاع گاوميشان و رو به سمت كوه بمو. نيروهاى دشمن بر روى ارتفاعات گاوميشان، باغ كوه، سلمانه و بمو مستقر بودند و بچههاى سپاه «ريجاب» در ارتفاعات دالاهو، شاهنشين، گارى و چند عارضه كوهستانى ديگر مستقر شده و در مقابل دشمن، خط دفاعى خود را حفظ مىكردند. از جمله روستاهاى مهم اين منطقه، «از گله» است كه در آن مقطع در اختيار دشمن بود.
مهدى در يك چنين حوزه عملياتى وسيعى، فعاليتهاى رزمى خود را آغاز كرد. در پى فاجعه انفجار ساختمان نخستوزيرى و شهادت رجايى و باهنر، عملياتى كه قرار بود در پاييز به اجرا درآيد، خيلى زودتر از موعد، در يازدهم شهريور 1360 آغاز شد. فقدان امكانات لجستيكى، نبود جادههاى تداركاتى و فقر امكانات مهندسى، كمبود نيروى رزمى براى به كارگيرى در محورهاى گسترده و... همه و همه سبب شد تا اين تهاجم كه به «عمليات شهيدان رجايى و باهنر»××× 1 اين حمله در بين قديمىهاى جبهه و جنگ به «عمليات سوم بازى دراز» هم مشهور است. ××× معروف شد، ناكام به پايان رسد. اما مهدى دلسرد نشد. از آن جا كه حوزه استحفاظى سپاه ريجاب و دالاهو به شدت از جانب ضدانقلابيون مسلح تحت الحمايه ارتش بعث آلوده شده بود، مهدى در صدد برآمد تا در اين دوران فترت جبهه، ضمن در پيش گرفتن سياست اعتمادسازى، آن دسته از عشاير سادهدل بومى را كه به اضطرار فقر مادى و فقر فرهنگى به ضدانقلاب پيوسته بودند، با دادن تضمين و اماننامه، از اردوى خصم جدا كند و بعد، برود براى كوبيدن سر مار؛ يعنى مقر اصلى فرماندهان ضدانقلاب در روستاى اشغالى «از گله».
او اين طرح را با فرماندهان ارشد عمليات ستاد غرب سپاه منطقه 7 در ميان گذاشت كه پس از بررسى، با حمايت اكيدى از سوى فرمانده سپاه سرپل ذهاب، شهيد «محسن حاجى بابا» مواجه شد و مسؤوليت اجرايى اين طرح را به خود مهدى واگذار كردند.
همين ماجرا، زمينه مناسبى فراهم آورد تا او شايستگىهاى مديريتى و رزمى خود را بروز دهد. مهدى پس از تحقيق و تفحص دقيق ساختار جمعيتى منطقه ريجاب، دريافت كه با مردم آن خطه آشوبزده مىشود كنار آمد. در وهله نخست، مهدى برنامه اعتمادسازى را با كار بر روى طايفه «قلخانى» شروع كرد. قلخانىها اكثريت اهالى منطقه را شامل مىشدند كه تحت تأثير خوانين سلطنتطلب تحت الحمايه رژيم بعث، از قبيل «سردار جاف» و براى تأمين معيشت زنان و كودكانشان، به ضدانقلابيون متكى شده بودند. سران ضدانقلاب به آنها القاء كرده بودند كه جمهورى اسلامى هرگز حاضر نمىشود به كسانى كه عليه اين نظام سلاح به دست گرفته باشند، تأمين بدهد و قطعاً نادمين را مجازات خواهد كرد. از جانب ديگر، با تأمين ارزاق و نيازهاى اوليه مردم منطقه كه سران ضدانقلاب آنها را از ارتش بعث دريافت مىكردند، اين گونه به مردم القاء مىشد كه آنان به علت خصلتهاى عشايرى، بايستى به كسانى كه نان و نمكشان را فراهم مىآوردند، وفادار باقى بمانند. ارعاب و تطميع، تيغه دو دم سياست مزدوران دست نشانده رژيم صدام در منطقه ريجاب بود. مهدى هم براى خلاصى اين مردم از بين دو تيغه ارعاب و تطميع ضدانقلاب، هوشمندانه دست به كار شد. او با استفاده از ريشسفيدها و معتمدين هر تيره از طوايف منطقه، با مردان آنها صحبت مىكرد و پس از اقناع ايشان، رسماً به آنان امان نامه مىداد. سران ضدانقلاب هم دست روى دست نگذاشته بودند. آنان براى منصرف كردن مردم از پيوستن به مهدى هر آنچه از دستشان برمىآمد، انجام دادند. اما در نهايت، ايمان به ذات پاك مردم و صبر عظيم مهدى، ثمرات شيرين خود را آشكار كرد. ظرف كمتر از دو ماه، مهدى موفق شد از بين همان تفنگچىهاى نادمى كه به ايشان اماننامه داده بود، واحدهاى رزمى عشايرى بسيار كارآمدى را تشكيل بدهد و با استفاده از آنها امنيت بسيار خوبى را در سطح حوزه فرماندهى خود، از كوههاى سر به فلك كشيده دالاهو تا ارتفاعات مجاور شهرستان ريجاب، برقرار كند. مهدى به آداب و رسوم و اعتقادات اهالى عميقاً احترام مىگذاشت و در مراسم سنتى و مذهبى، جشنها و سوگوارىهاىشان شركت مىكرد. در ايام سوگوارى خامس آل عباعليهما السلام، خودش در رأس دستههاى عزادارى مردم ريجاب حاضر مىشد و با صداى خوشى كه داشت، براىشان مرثيههاى حماسى نبرد عاشورا را مىسرود. علاوه بر حمايتهاى معنوى، مهدى برنامه تقويت در حد امكان بنيه معيشتى مردم منطقه را هم در دستور كار خود قرار داد و براى اين امر، به آبادگران مؤمن «جهاد سازندگى» متوسل شد. يكى از همرزمان مهدى در اين دوران مىگويد:
«... اصلاً آرام و قرار نداشت. هر چه كه در منطقه مىگذشت، برايش مهم بود. اگر دامهاى عشاير نياز به واكسن داشتند، مىآمدند سراغ «كاك مهدى». اگر زنى پا به ماه از آنها، مشكل سختزايى داشت و چارهاى به جز انتقال او به بيمارستان كرمانشاه نبود، شوهرش مىرفت سر وقت «كاك مهدى». اگر نفتكش حامل سوخت مردم، ديرتر از موعد، به منطقه مىآمد، كسى با نمايندگى شركت نفت كارى نداشت، شكايت به پيش «كاك مهدى» مىبرد. اگر قرار بود يكى از تيرههاى طوايف منطقه براى ييلاق، قشلاقى از جايى به جايى ديگر، بنهكن شوند و كوچ كنند و براى حمل سياه چادرها و وسايل زندگىشان كاميون كرايهاى كم گير مىآمد، براى گرفتن كمك، مىرفتند سروقت «كاك مهدى». آن وقت ديدن وضع و حال مهدى تماشا داشت. اصلاً انگار نه انگار كه او فرمانده سپاه در يكى از حساسترين مناطق مرزى جنگزده است و اين جور مسايل ربطى به شرح وظايفش ندارد. به همهچيز و همهكس و همهجا متوسل مىشد. از اداره بهدارى و ستاد بسيج اقتصادى و شركت نفت گرفته، تا اداره راه و اتحاديه صنف كاميون داران و كميته امداد امام خمينى در استان كرمانشاه. به صرف تلفن زدن و نامهنگارى هم قناعت نمىكرد. الآن مىديدى نامه را فرستاد، صبح خودش مىرفت سروقت گيرنده نامه، كه خاطرجمع شود. البته خودش ترجيح مىداد براى حل مشكلات عمرانى و بهداشتى منطقه، با بچههاى جهادسازندگى ارتباط بگيرد. خودش به ما مىگفت: كارهايى كه جهاد، ضربتى و سه ماهه انجام مىدهد، پنج تا وزارتخانه اگر بخواهند آن را انجام بدهند شايد به سه سال وقت نياز داشته باشند. به تعبيرى شايد بشود گفت مهدى خندان بود كه عشاير منطقه ريجاب را با الطاف انقلاب و گل سرسبد آن؛ جهادسازندگى، آشنا كرد.»
اهالى خونگرم شهرستان ريجاب و عشاير با صفاى منطقه، چندى نگذشت كه مهر مهدى را به دل گرفتند و از آن به بعد بود كه دوران عُسرت جبهه ريجاب به سر آمد و همهچيز، روى دنده يُسر افتاد. بهتر آن ديديم تا براى اثبات عمق تحولى كه مهدى در خلقيات و عواطف مردم ساده آن خطه ايجاد كرد خاطرهاى را از يك دوست ديرينهاش بياوريم:
«... يكى از روزها، همينطور كه مهدى پشت ميز كارش در سپاه ريجاب نشسته بود، مردى از عشاير منطقه آمد توى اتاق. مهدى مؤدب و گرم به او سلام كرد، در عوض ديديم او پيش آمد، جلوى مهدى زانو زد و ناگهان به صداى بلند شروع كرد به گريه. بدجورى اشك مىريخت و بىتابى مىكرد ما متعجب بوديم و مهدى از ما هم شگفتزدهتر، كه علت گريه زارى اين بنده خدا چيست. مهدى از او پرسيد: چى شده؟ چرا اين جور گريه مىكنى برادر من؟ مرد زور مىزد حرف بزند، اما نفسش بالا نمىآمد. مهدى از پارچ روى ميز يك ليوان آب براى او ريخت و به دستش داد. به زحمت يك جرعه خورد و باز زد زير گريه. مهدى اين بار كمى اخم كرد و به او گفت: قباحت دارد آقاجان، بگو ببينم چه شده؟ او جواب داد: اگر من يك حقيقتى را به تو بگويم، من را اعدام نمىكنى؟ مهدى كه يكه خورده بود گفت: معلوم است كه نه، در كجاى عالم آدم را به خاطر گفتن حقيقت اعدام مىكنند؟ نترس آقاجان، حرف خودت را بگو. مرد دست برد توى جيب لباسش، چند بسته اسكناس بيرون كشيد و گذاشت جلوى مهدى و گفت: اين پنجاه هزار تومان است اين پول را آدمهاى «سردار جاف» از خدا بىخبر به من دادهاند تا سر تو را براى آنها ببرم. مهدى تا اين حرف را شنيد، به او گفت: همين؟...، خم شد و سرش را گذاشت روى ميز و ادامه داد: خب، بيا و سرم را ببُر و ببَر! من كه توى اين عالم غير از همين سر، چيز ديگرى ندارم، دلم مىخواهد آن را بدهم در راه خدا. فقط برادرجان، يك چيز را به تو سفارش مىكنم؛ بدان سر چه كسى را براى رضاى خاطر چه كسى مىبرى.
مرد فقط به مهدى زل زده بود كه همانطور سرش را گذاشته بود روى ميز. شايد يكى دو دقيقه حتى پلك هم نزد. بعد دوباره به گريه افتاد. مهدى خندهاش گرفت. سرش را از روى ميز بلند كرد و به او گفت: حالا ديگر چرا گريه مىكنى؟ تو كه پنجاه هزار تومان نقد از آنها گرفتى.
طرف رفت جلو، خودش را روى دست و پاى مهدى انداخت و به او گفت: نه، من تو را خوب مىشناسم. تو برادر خوب ما هستى همه عالم را هم اگر به من بدهند، من دستم را به خون مرد خوبى مثل تو آلوده نمىكنم.
واقعاً معلوم بود كه آن بنده خدا، از عمق جانش منقلب شده، چون همانجا نشست و اسم تك به تك عوامل كومله و خانهايى را كه با دشمن همكارى مىكردند، به مهدى معرفى كرد. به بركت برخورد انسانى مهدى، سپاه ريجاب توانست عده زيادى از ضدانقلابيون منطقه را شناسايى و دستگير كند.»
همرزمان با آغاز عمليات مطلع الفجر در منطقه عملياتى گيلانغرب، روز 21 آذر سال 1360 در منطقه عملياتى ريجاب غرب و ارتفاعات گارى، مهدى خندان نخستين نبردى را كه از مرحله شناسايى و طرحريزى تا پايان مراحل تصويب آن شخصاً عهدهدار بود، آغاز كرد. «عمليات اميرالمؤمنينعليه السلام» با رمز «زيارت نجف نزديك شد» شروع شد. عرصه عمليات، منطقه عمومى شمال دشت ذهاب و غرب جوانرود بود. سپاه ريجاب، به فرماندهى مهدى خندان و سپاه جوانرود و محور دالاهو به فرماندهى برادر طهماسبى، ضمن حركتى هماهنگ، در مساحتى 100 كيلومترى وارد عمل شدند. حسين اللهكرم؛ فرمانده وقت جبهه گيلان غرب كه خود آن روزها درگير نبرد مطلعالفجر بود، درباره عمليات اميرالمؤمنينعليه السلام مىگويد:
«... درگير و دار شروع عمليات خودمان به اسم مطلعالفجر بوديم كه مهدى خندان و حاجى طهماسبى در شمال دشت ذهاب و غرب جوانرود، عمليات خودشان را با نام اميرالمؤمنينعليه السلام شروع كردند. آنها توانستند ارتفاعات مهم «ميش رنگين» و دار زنگنه، چندين روستا، از جمله روستاى ازگله - مقر اصلى سران ضدانقلاب در منطقه - و چند پاسگاه مرزى، از جمله پاسگاه سوقالجيشى قيطول را كه حدود 14 ماه در اشغال دشمن بود آزاد كنند. دامنه پاكسازى منطقه توسط نيروهاى خندان و طهماسبى، تا پاى دامنههاى شمالى و جنوبى ارتفاع استراتژيك بمو گسترش يافت و واحدهاى دشمن را تا ارتفاع و تنگه سلمانه، عقب راند. در عمليات اميرالمؤمنينعليه السلام، نيروهاى بومى منطقه معروف به فداييان امام(ره)، نقش اصلى را ايفا كردند و همين رزمندگان عشايرى، ضربات كشندهاى بر پيكر واحدهاى ارتش بعث و ضدانقلاب داخلى وارد كردند. اصلاً بايد كوه بمو را ديد تا فهميد بچهها چه كرده بودند!
اين خبر زنده كننده را مهدى خندان و حاجى طهماسبى به من دادند و روحم را زندهتر كردند.»
عمليات ظفرمند اميرالمؤمنينعليه السلام، هفت شبانه روز بىوقفه ادامه داشت در اين نبرد كوهستانى، حدود 500 تن از قواى دشمن كشته و صدها تن نيز مجروح و مفقود شدند. چه كسى مىتوانست باور كند جوان محجوب روستاى صبو بزرگ واحد چنين توانمندى خارقالعادهاى براى هدايت و فرماندهى يك نبرد پيچيده كوهستانى با واحدهاى جنگ آزموده سپاه دوم ارتش بعث باشد؟
مهدى در اين نبرد بسيار خوش درخشيد و خيلى زود موفق شد جايگاه خود را به عنوان يكى از فرماندهان عملياتى زبده سپاه در جبهه غرب، تثبيت كند. از ديگر دستاوردهاى عمليات اميرالمؤمنينعليه السلام، بازگشت يكصد و هفتاد تن از عشاير فريب خورده منطقه، به آغوش پر مهر انقلاب و ميهن بود. روزنامه اطلاعات در تاريخ يكم دىماه سال 1360 در اين باره نوشته است:
«... براساس گزارش واصله از جبهه غرب، 170 نفر از اهالى بومى كه توسط سردار جاف مسلح شده و مدتى در منطقه ريجاب با برادران سپاه و ارتش و فداييان امام مىجنگيدند، خود را به سپاه پاسداران ريجاب معرفى كردند و پس از تحويل سلاحهايشان، كه شامل انواع سلاح سبك و آر.پى.جى 7 و تيربار مىشد، از مسؤولين مربوطه، اماننامه گرفتند.»
شايد همين دستاورهاى ارزشمند بود كه سبب شد تا در روز 28 بهمن ماه سال 1360، طى حكمى از سوى سردار شهيد محسن حاجىبابا، به مهدى مأموريت تشكيل يك ستاد مشترك عملياتى با فرماندهان واحدهاى ارتشى مستقر در محور ريجاب محول شود. متن حكم مزبور به شرح ذيل است:
بسمهتعالى
به: برادر مهدى خندان شماره: 3/07/5/198
از: فرماندهى سپاه پاسداران سرپل ذهاب تاريخ: 60/11/28
موضوع: حكم انتصاب
بدين وسيله جناب عالى به عنوان نمايندهاى از سرپل ذهاب به منظور تشكيل ستاد مشترك عمليات در محور ريجاب منصوب مىشويد.
اميد است در انجام امور مسلمين، موفق و مؤيد باشيد، انشاءالله.
به اميد زيارت كربلا
مسؤول سپاه سرپل ذهاب
محسن حاجىبابا 60/11/28
امضاء
سپاه سرپل ذهاب - منطقه 7
مهر
از اواخر سال 1360، شمارى از نخبهترين فرماندهان عملياتى سپاه منطقه 7 كشورى، همچون: احمد متوسليان××× 1 نخستين فرمانده لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم بود. روز چهاردهم تير 1361 در جبهه لبنان توسط مزدوران رژيم صهيونيستى ربوده شد. ×××، محمدابراهيم همت××× 2 دومين فرمانده لشكر 27 كه روز 17 اسفند 1362 طى نبرد خيبر به شهادت رسيد. ×××، محمود شهبازى××× 3 فرمانده سپاه استان همدان و قائم مقام فرماندهى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم بود. روز دوم خرداد 1361 در جبهه خرمشهر به شهادت رسيد. ×××، محسن وزوايى××× 4 فرمانده شجاع نبردهاى بازىدراز و گردان حبيببن مظاهر لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم بود. سرانجام با سمت معاونت عملياتى لشكر 27 در روز 10 ارديبهشت 1361 كنار جاده اهواز - خرمشهر به شهادت رسيد. ×××، علىرضا موحددانش××× 5 در 13 مرداد 1362 با سمت فرماندهى لشكر 10 نيرو مخصوص سيدالشهداءعليه السلام در نبرد والفجر 2 به شهادت رسيد. ×××، علىاصغر رنجبران××× 6 با سمت جانشين تيپ 3 ابوذر لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم طى نبرد والفجر 4 در پاييز 1362 به شهادت رسيد. ×××، عباس شعف××× 7 در نبرد فتح خرمشهر با سمت فرماندهى گردان ميثم تمار لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم در 22 ارديبهشت 1361 به شهادت رسيد. ×××، حبيبالله مظاهرى××× 8 فرمانده گردان مسلم بن عقيل لشكر 27 محمدرسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم بود. طى نبرد رمضان، در تابستان 1361 شهيد و مفقودالجسد شد. ××× و... به مناطق جنگى جبهه خوزستان هجرت كردند.
آنها، با شركت در عمليات بزرگ و پيروزمند «فتحالمبين» در شمال استان خوزستان طى چهار مرحله رزم، سپاه چهارم ارتش متجاوز بعث را مضمحل كردند و در آستانه ارديبهشت سال 1361، مىرفتند تا با آغاز پيكارى به مراتب عظيمتر، به كابوس اشغال جنوب غربى خوزستان و خصوصاً خرمشهر مظلوم، خاتمه دهند. در اين برهه، مناطق عملياتى جبهه غرب، در ركود نسبى به سر مىبردند و تمام تلاش مهدى، معطوف به تقويت خطوط پدافندى و استمرار شناسايى مواضع دشمن، خصوصاً بر روى كوه استراتژيك «بمو» بود.
نكته ديگرى كه در آن روزها ذهن مهدى را به خود جلب كرده بود، انتخاب يكى از دو گزينه فرا راه وى؛ ادامه عضويت در «حزب جمهورى اسلامى» يا باقىماندن در نهاد مقدس سپاه بود. آخر حضرت امام خمينى(ره) در دى ماه سال 1360، طى ديدار با فرماندهان سپاه فرموده بود: اعضاى سپاه نبايد در احزاب، ولو حزبهاى صحيح و اسلامى وارد بشوند، يا توى سپاه باشند، يا توى حزبشان.
لذا در اين دوران ركود نسبى جبهه غرب، زمان مناسبى براى اخذ تصميم در اينباره نصيب مهدى شد. او هم با دقت و ظرافت انديشيد و به آنچه كه صلاح مىدانست، عمل كرد. روز دهم ارديبهشت ماه سال 1361، مهدى خندان كاغذ و قلم به دست گرفت و نوشت:
بسم رب الشهداء و الصديقين
به: دفتر مركزى حزب جمهورى اسلامى ايران - تهران
موضوع: استعفاء
اين جانب، مهدى خندان، فرزند امامقلى، دارنده شناسنامه شماره 150 صادره از لواسان كوچك، صبو بزرگ، متولد 1340 دارنده مدرك تحصيلى ديپلم فنى (اتومكانيك)، در اوايل سال 1358 عضو حزب جمهورى اسلامى ايران شدم، ولى متأسفانه به علت وجود جنگ، نتوانستم در حزب فعاليتى داشته باشم و اكنون عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامى هستم. بنا به امر امام كه فرمود: افراد سپاه نبايد عضو هيچ حزب و دسته و گروهى باشند، از آن حزب استعفاء مىدهم. علت اينكه از زمان صدور فرمان امام تا به حال، استعفاء اينجانب به تأخير افتاد، مشغله كارىام بوده و متأسفانه تا امروز موفق به نوشتن استعفانامه نشدم، اميد كه خداوند متعال، اين گناه مرا ببخشد. ضمناً پرونده حزبى من، احتمالاً در دفتر شميران حزب است.
مهدى خندان 61/2/10
رونوشت به: سپاه تهران
پادگان ولىعصر(عج)
گردان حديد پادگان ولىعصر (عج) تهران
در پى بيست و چهار شبانه روز نبرد لاينقطع رزمندگان متحد و يكدل بسيجى، سپاهى و ارتشى سرانجام طى آخرين مرحله «عمليات الى بيتالمقدس»، قريب به شش هزار كيلومتر مربع از اراضى اشغالى جنوبغربى خوزستان از اشغال متجاوزان بعثى آزاد شد و روز سوم خرداد 1361، در پى انهدام سهمگين بخش عمده واحدهاى زرهى و مكانيزه سپاه سوم ارتش بعث، خرمشهر قهرمان پس از 21 ماه اشغال به دامان ميهن اسلامى بازگشت.
ضربات وارده بر ماشين جنگى دشمن طى دو نبرد فتحالمبين و الى بيتالمقدس، به قدرى مهلك بود كه فرماندهان ارتش بعث، از بيم تكرار چنين لطماتى به دو سپاه ديگر خود در مناطق شمال غرب و غرب ايران دستور دادند، ظرف مدت 10 روز، از كليه مناطق ضربهپذير در عمق سرزمينهاى اشغالى، به نقاط داراى قابليت پدافندى عقبنشينى كنند. صدام حسين روز بيستم خرداد 1361 طى سخنرانى مفصلى در بغداد، مدعى شد كه ارتش او قصد دارد از تمامى اراضى اشغالى عقبنشينى داوطلبانه انجام بدهد. ادعايى توخالى كه دروغى بيش نبود.
از سوى ديگر، روز شانزدهم خرداد ماه سال 1361 ارتش اشغالگر رژيم جعلى اسراييل طى اقدامى مشكوك، با تمام قواى زمينى و هوايى و دريايىاش، وارد خاك كشور لبنان شد و بيروت، پايتخت اين كشور اسلامى از سه طرف به محاصره اشغالگران صهيونيست درآمد. در اين تهاجم سنگين، بيشترين آسيبها به مناطق مسلماننشين لبنان، خصوصاً نواحى شيعهنشين وارد آمد. در پى استمداد مقامات لبنان و جمهورى عربى سوريه و تصويب شوراى عالى دفاع، واحدهايى از يگانهاى ارتش و سپاه تحت عنوان «قواى محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم» و با فرماندهى حاج احمد متوسليان به جبهه لبنان اعزام شدند.
مهدى مرندى يكى از فرماندهان سپاه سرپل ذهاب كه در همان ايام به سپاه ريجاب سر زده بود مىگويد:
«... از شهادت حاجى بابا××× 1 محسن حاجىبابا فرمانده عمليات سپاه غرب روز 22 ارديبهشت 1361 در جبهه بمو به شهادت رسيد. ×××، مدتى مىگذشت. دلم خيلى گرفته بود. هر جايى كه براى سركشى مىرفتم، احساس دلتنگى مىكردم، همه جا سر و صداى رفتن به جبهه لبنان مطرح بود. انگار نه انگار خودمان در حال جنگ هستيم. فكر آزادى «قدس» و رسيدن به بيتالمقدس همه را به لبنان مىكشيد. سكوت غريبى بر جبهههاى خودى حكمفرما شده بود. آنهايى هم كه مانده بودند، هواى رفتن داشتند. در سومار، گيلانغرب، سرپل ذهاب، ريجاب و هر جاى ديگر كه سر مىزدم، كارم حرف زدن درباره اين كار بود. به بچهها مىگفتم كه پيروزى توى چند عمليات نبايد مغرورمان كند و گفتم كه در اين جا جنگيدن، كمتر از لبنان نيست و از اينطور حرفها... تا جايى كه به من مىگفتند: «خطيب جبهه!»
وقتى كه رفتم سپاه ريجاب، مهدى خندان را ديدم. گفت: «خطبه بخون مهدى! بخون كه گريهمون نمىگيره ديگه!»
بعد هم گفت: «يك خواهش دارم ازت.»
گفتم: «چى؟»
گفت: «خواهش دارم كه يك ملاقات خصوصى از حضرت امام(ره) بگيرى.»
گفتم: «سعى مىكنم.»
آن شب مراسم خوبى توى سپاه ريجاب داشتيم. خندان مداحى كرد. اشك همه را درآورد و دلها كمى آرام گرفت.
روز بعد با برو بچههاى محافظ بيت امام(ره) تماس گرفتم. درخواست ملاقات خصوصى را مطرح كردم. زمان ملاقات را اعلام كردند. خوشحال شدم و به خندان ماجرا را گفتم. او هم خوشحال شد.
ساعت هفت صبح بود. به سپاه ريجاب رفتم. خندان طبق قرار، آماده حركت بود. با يك تويوتاى پلنگى راه افتاديم سمت تهران.
سحر به تهران رسيديم. بعد از حمام و تعويض لباس، راهى جماران شديم. توى راه، خندان را نگاه مىكردم. از خوشحالى چهرهاش گل انداخته بود. رسيديم ميدان جماران و ماشين را پارك كرديم. نزديك حسينيه جماران، سراغ «مظفرىخواه» را گرفتم. هنوز خوب اطرافم را نگاه نكرده بودم كه دستى خورد روى شانهام. برگشتم. خودش بود. هر سه وارد حسينيه شديم.
سر و صداى مردم بلند شد: «روح منى خمينى، بتشكنى خمينى.» حضرت امام(ره) وارد حسينيه شد. مثل هميشه دست به اطراف بلند كرد و در حال گفتن ذكر، به ابراز احساسات مردم پاسخ مىداد. بغض توى گلويم شكست. اشك تو چشمهايم حلقه زد. محو تماشاى حضرت امام(ره) بودم. چند لحظه بيشتر طول نكشيد. حضرت امام(ره) از حسينيه رفتند و من همراه سيل جمعيت خارج شدم.
بيرون حسينيه با مظفرىخواه درباره جنگ حرف زديم. بيشتر حواسم به ملاقات بود. توى اين فكر بودم كه ما قرار بود ملاقات خصوصى با حضرت امام(ره) داشته باشيم. به مظفرى خواه ماجرا را گفتم. گفت: «بذار برم بپرسم.»
رفت، وقتى برگشت، گفت: «حاج آقا توسلى مىگويد، براى امروز چنين وقتى، به كسى نداديم.»
ناراحت شديم.
چند لحظه مانديم و بعد سه نفرى رفتيم طرف يك سكو. دوباره مشغول حرف زدن شديم. از جبهه مىگفتيم و از مسايل آن روزها.
حاج آقا توسلى مسؤول دفتر حضرت امام(ره) از جلو ما رد شد. مظفرىخواه بلند شد و رفت طرفش. گفت: اين برادران از جبهه آمدهاند. وقت هم گرفتهاند، حالا اگه نمىشه، لااقل بگذارين با خودتون حرفهاشونرو بزنن.
حاج آقا گفت: بسيار خوب! فردا صبح بيان يه كارى براشون مىكنم.»
اميدوار شديم. داشتيم براى رفتن آماده مىشديم. اما پنج دقيقه بعد، حاج آقا توسلى برگشت. دست من و خندان را گرفت و ما را پيش حضرت امام(ره) برد!
حضرت امام(ره)، همان عرقچين هميشگى روى سرش بود. داشت قرآن مىخواند. رفتم جلو. دست ايشان را بوسيدم. نمىدانستم از كجا بايد بگويم. خيلى سريع ماجراى ناراحتىهاى جبهه را گفتم و از رفتن برو بچهها به لبنان حرف زدم. چهره نورانى حضرت امام(ره) باعث شد نفهمم خندان منتظر است تا نوبتش برسد. چند بار با آرنج دست به پهلويم زد. ضربههاى آخر محكمتر بود! تازه فهميدم بايد بروم كنار تا او براى دستبوسى بيايد جلو!
چند روز بعد از ملاقات، حضرت امام(ره) در سخنرانى 31 خرداد 1361، جمله معروف «راه قدس از كربلا مىگذرد» را بيان كردند. حالا ديگر همهچيز روبه راه شده بود. بيشتر فرماندهانى كه به لبنان رفته بودند، به جبهه خودمان برگشتند!××× 1 نقل از كتاب «حكايت سالهاى بارانى» خاطرات مهدى مرندى، ناشر: بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاى دفاع مقدس. صص 179-175. ××׫
مهدى خندان (از لواسان تا كانىمانگا)
پيشكش به محضر:
- پدر و مادر صبور و با وفاى مهدى كه هر ساله در اربعين حسينى ياد مهدى را زنده مىكنند.
- دلاور مردان گمنام گردان هشت سپاه تهران
- مردم غيور منطقه ريجاب
- برو بچههاى باصفاى لشكر 27 محمد رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم
و با تقدير و تشكر از نويسنده متعهد كهزاد بابادى كه زحمت نگارش طرح اوليه اين دفتر را متحمل شد.
سرآغاز
در پس گرد و غبار و دود و سياهى و غفلت، در آن انتهاى بيكران و در پس غروب خونآلود خورشيد، من به دنبال گمشدهاى مىگشتم. گمشدهاى از سلاله قبيله هابيل، مردى از تبار راست قامتان تاريخ، قلهاى از قلل كرامت و بزرگوارى. من از ميان مردان بزرگ تاريخ بدنبال حمزه هستم در تنگه احد، بدنبال مالكاشتر در كنار خيمههاى ظلم، آخر كجايند دلاوران وادى كربلا، كجاست حرّ رياحى، كجاست قيسابنمسهر، كجاست عابس بن اَبى شبيب شاكرى، كجايند حبيب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه، هانى بن عروه، كجاست تكسوار نبرد كربلا عباس بن علىعليه السلام غرق در وضوى پاكى، با چشم پر از اشك و التماس، درگاه او را مىنگرم كه: اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين انعمت عليهم...
خود را در عبور از تاريكىها مىبينم؛ در پس پرده غفلت، در هنگامهاى از نبرد حق و باطل در ميان آتش و خون، در محلى كه آتش و گلوله قيامت برپا كردهاند و باز قابيليان سنگ ستم بر فرق ذريه هابيل مىكوبند. در مكانى كه باز شمشير نفاق بر فرق عدالت فرود مىآيد، در زاويه مهجورى كه زهر فرزند هند جگرخوار، لختهاى از جگر حسنعليه السلام را به درون تشت غربت سرازير مىكند، در جايى كه خيل يزيديان، حسينعليه السلام را به مسلخ مىبرند و باز تير بود و گلو، آتش بود و خيمه، شمشير بود و پهلو و سينه. در آن غوغا، مردى را مىبينم كه قامت افراشته، سينه سپر ساخته و رو در روى تماميت اردوى اهريمن ايستاده. تيرهاى زهرآگين را به جان خريده تا مردانگى نميرد و سلسله اهل فتوت منقطع نگردد. من نورى را ديدم كه به آسمان مىرفت، تا اوج بىانتهاى گنبد سبز فاطمى و شنيدم نواى دلنشينى را از حنجر جوانمردى آسمانى، كه بر ستيغ جبال كربلايى چهارمين والفجر رشادت، خطاب به خصم دون فرياد برآورد:
منم، خندان... مهدى خندان.
فرزند محرم
دسته عزاداران حسينى كه نزديك شدند، زن دلش هرى ريخت پايين و با خودش نجوا كرد: چه مىشد من هم مىتوانستم دنبال اين دسته راه مىافتادم و حسين حسين مىگفتم. گرماى آزاردهنده نخستين روز تابستان، حتى هواى فرحناك لواسان××× 1 لواسان از مناطق ييلاقى شمال استان تهران و داراى آب و هوايى مطبوع و كوهستانى است. ××× ييلاقى را هم غيرقابل تحمل كرده بود. زن از شدت گرما عاصى شده بود و با بادبزنى دستى خودش را باد مىزد.
دختر بشقاب گيلاس و زردآلود را جلوى مادر گذاشت و گفت:
مادر بخور تازه است. الان از باغ بالا كَندم. مادر گفت: الهى خير ببينى دخترم، ميل ندارم خودت بخور.
-: به ياد كربلا دلها غمين است دلا خون گريه كن چون اربعين است
صداى دسته عزادارها بود كه نزديك و نزديكتر مىشد. زن خودش را كنار پنجره رساند و چشم به دسته سينهزنى دوخت. عرق سردى بر پيشانىاش نشست و همراه با آن درد مرموزى او را فرا گرفت. دختر از چهره مادر، اوج درد او را خواند و رفت داخل دسته سينهزنى و صدا زد: بابا، بابا، بيا، مامان حالش بد شده. امامقلى زود خودش را رساند بالاى سر زن، وقتى فهميد درد، درد زايمان است رفت سراغ خانم قابله.
صداى گريه نو رسيدهاى كوچك با صداى عزاداران حسينى درهم آميخت.
لواسان كوچك به عطر ميلاد فرشتهاى زمينى معطر شد: آن روز، اولين روز تيرماه سال 1340 بود. در آن ظهر داغ تيرماه، لواسان كوچك، ديگر كوچك نبود.
آن روز گريه «مهدى» با غريو شيون حسين حسين عزاداران حسينى گره خورد و شميم ياسهاى زهرايى در كوه و دشت لواسان پراكنده شد.
مهدى به دنيا آمده بود. در خانوادهاى كه مادر مدرس قرآن بود و پدر صحراگردى رنج كشيده. او با آمدنش شور و نشاط و سرسبزى و بركت را به خانه امامقلى خندان هديه آورد.
پدر مهدى مىگويد:«از موقعى كه خداوند اين بچه را به ما داد يك بركت و نعمت خارقالعادهاى به خانواده ما وارد شد. سال 1340، من علاوه بر كشاورزى، در سد لتيان هم كار مىكردم. زمستان همان سال، قرار شد مهدى را بيمه كنم. شش ماهه بود و وقتى عكس ششماهگى او را تحويل بيمه دادم، متصدى آنجا فكر كرد مهدى پنج ساله است.»
همه عوامل محيطى و تربيتى دست به دست هم داده بودند تا اين كودك خردسال را به سمت تقديرى بكشانند كه در آسمان برايش رقم زده شده بود. از اين رو هر روز كه از دوران طفوليتاش سپرى مىشد، نشانى به نشانهاى بزرگى او افزوده مىشد. روزى از روزها مهدى خردسال كه بيشتر از سهسال نداشت، به سختى بيمار شد، شدت بيمارى چنان بود كه كودك به حال اغماء افتاد. مادر مهدى، خاطره تلخ آن روز را خوب به ياد دارد:
«آن روز غروب، مريضى مهدى خيلى سخت شد، راه دور و درازى را بايد مىرفتيم تا آب بياوريم. وقتى رفتم، پدرش بالاى سرش نشسته بود، اما مثل اينكه بعد از رفتن من، موقعى كه پدرش مشغول نماز بود، حال مهدى بدتر شد. پدرش وقتى اين حال را ديد، دست و پاى بچه را دراز كرد و او را رو به قبله خواباند و تنها كارى كه كرد، اين بود كه دستها را به سوى آسمان بلند كرده و گفته بود: يا قمر بنىهاشم يا بابالحوائج، من اين بچه را از تو مىخواهم. الها، بار پروردگارا، اگر مصلحت و صلاح توست، تو را به دستهاى قلم شده ابوالفضلعليه السلام قسم مىدهم كه بچهام را به من برگردانى. همينطور كه داشت ناله و زارى مىكرد، من از راه رسيدم. خوب نگاه كردم، ديدم، مهدى من مرده. اما پدرش هنوز داشت دعا مىكرد و مىگفت: يا ابوالفضلعليه السلام اگر صلاح توست مهدى را به من برگردان، من هم نذر مىكنم كه هفت سال برايت سقايى كند.
حالا ديگر همسايهها و فاميل هم آمده بودند، همگى گريه مىكردند كه يك دفعه در بين گريه مردم، ديدم رنگ مهدى تغيير كرد و يواش يواش حال او خوب شد.
از آن موقع به بعد، پدرش كه دل صافى داشت، به عهدش وفا كرد و گذاشت مهدى مدت 7 سال سقايى كند. او براى مهدى كشكولى تهيه كرده بود و كفن سفيدى، كه در ايام عاشورا مىپوشيد و خودش هم هر سال در هشتم محرم گوسفند قربانى مىكرد.»
مهدى سقا بود و تشنگى روز عاشورا را با جرعه آبى كه بدست عزاداران مىداد فرو مىنشاند، اما اين سقاى كوچك، گوئيا خود عطش سيرى ناپذيرى از عشق و عاطفه داشت كه هيچ آبى او را سيراب نمىكرد.
مهدى سمبل مهر و محبت و عشق و دوستى بود و او اين همه را بدون ترديد مرهون پدر و مادر مهربانش بود كه دستى در اجابت دعا برداشتند و سقاى دشت كربلا، مهدىشان را به آنان بازگردانده بود.
براى درك عمق اين عشق پاك و پىبردن به روحيات خاص اين كودك خردسال پدرش خاطرهاى را نقل مىكند و مىگويد:
«سال 45، مهدى پنج ساله بود كه به سختى مريض شد. من او را بردم تهران و دكترها هم گفتند، بايد اين بچه را در مريضخانه بخوابانيم. اين كار را كرديم و آمديم، من مرتب مىرفتم او را مىديدم و مىآمدم. بعد از 16 روز او را مرخص كردند وقتى داشتم او را مىبردم خانه، حوالى سرچشمه بوديم و او همينطور كه در بغلم بود از من تشكر كرد و گفت: بابا چرا اينقدر مرا اين طرف و آن طرف مىبرى و به خودت زحمت مىدهى. شما چهار تا بچه ديگر هم دارى و من اگر مردم اشكالى ندارد چون چهار تا بچه براى تو كافيه. من به او گفتم: باباجان، مهدىجان، تو همنام پدر منى، تو پاره جگر منى، من تو را خيلى دوست دارم. بعد هم چشمهاى معصوم او را بوسيدم و گفتم: بچههاى ديگر هم مهم هستند اما تو اسم پدرم را دارى، تو اسم حضرت صاحبالزمان(عج) را دارى و من براى همين تو را بيشتر از همه دوست دارم. الان كه فكر مىكنم مىبينم مهدى از همان طفوليت رو به خدا بود.»
آخرين روزهاى شهريور ماه سال 1347 روستاى صبوبزرگ را سرماى زودرسى فرا گرفته بود. صبح اولين روز پاييز براى مهدى كوچك بسيار دلنشين بود؛ او در راه مدرسه سعى مىكرد از روى برگهاى زرد و قرمز درختان كه هر لحظه رقصكنان بر زمين فرو مىريختند شادمانه بگذرد. مهدى آن سال برخلاف تصور خيلىها عازم مدرسه شد. چون به خاطر هوش و ذكاوتى كه داشت، يك سال زودتر از همسالان خود در دبستان صبو بزرگ نامنويسى كرده بود. وقتى كه به مدرسه رسيد همهچيز برايش تازگى داشت: كلاسها، در و ديوار، تختهسياه و جست و خيز كودكان بزرگتر از خودش. مدرسه لبريز بود از بچههاى قد و نيمقد روستايى با لباسهاى ساده و رنگ و رو رفته، اما چيزى كه بيش از همه به دل مهدى نشست، شور و نشاطى بود كه بچهها، سراسر حياط مدرسه را با آن لبريز ساخته بودند. روزهاى مدرسه براى مهدى روزهاى سرنوشتسازى بود. او در محضر مادر و در كلاس قرآن او حضور شادمانهاى داشت. بارها روح كودكانهاش با شنيدن آيات روحبخش قرآن به پرواز درآمده بود. او به دبستانى مىرفت كه در آن، معلمى مؤمن و انسان سرشت به نام حاج «محمدعلى احيايى» تمام هَم و غماش را مصروف آموزش تعاليم دينى به بچههاى مدرسه شده بود. مرحوم حاج محمدعلى احيايى هم معلم بود، هم مدير دبستان و ... هم مداح اهلبيتعليه السلام. مهدى با تمام تلاش كودكانه خود، مثل تشنهاى كه به چشمهاى زلال و گوارا رسيده باشد، با گوشجان پاى محضر درس اين معلم مهربان و مشفق مىنشست و از چشمه علم و ادب او جرعه جرعه آب معرفت مىنوشيد. مرحوم حاج محمدعلى احيائى××× 1 در حقيقت اغلب كسانى كه شاگرد زندهياد حاج محمدعلى احيايى بودند، در بزرگى به تشكيل و راهاندازى هيئتهاى متوسلين و ذاكرين و محافل قرآنى همت گماشتند، عدهاى نيز جذب حوزههاى علميه شدند كه بيانگر تأثير اين معلم مؤمن و متعهد روستاى صبوبزرگ بر روح و جان كودكان و نوجوانان روستايى مىباشد. ××× نيز هرگاه كه به چشمان ستارهوَشِ مهدى مىنگريست درمىيافت كه در پشت اين نگاه معصوم و صبور، چه روح ناآرامى قرار دارد. مهدى خيلى زود از معلماش خواندن نماز را فرا گرفت و چون صداى كودكانهاش بسيار دلنشين مىنمود بعد از پايان درس، راه و رسم مداحى را نيز از او مىآموخت.
مهدى دوره دبستان را در روستاى صبوبزرگ به سال 1352 به پايان برد و براى ادامه تحصيلات وارد مدرسه راهنمايى «نارون» شد. او ديگر كودكى را پشت سر نهاده، قدم به عرصه نوجوانى گذاشته بود.
در كنار تحصيل مجدّانه مهدى به كار نيز اشتغال داشت و يكى از بازوهاى اقتصادى خانواده به شمار مىرفت. اين تربيت دو بعدى - تحصيل توأم با كار - از او نوجوانى پخته و متكى به نفس ساخته بود.
او كه مىديد پدر زحمتكشاش چگونه براى تأمين معاش خانواده ناچار است ساعتها در كوه و كمر و جنگل به سر ببرد، با به كار واداشتن بازوان كوچك خود، مىكوشيد تا ضمن مبارزه با فقر اقتصادى، بار اضافهاى بر دوش خانواده نباشد.
چرخهاى ارابه زمان مىچرخيد و گردونه ايام، بىوقفه به پيش مىرفت و زندگى اشكال جديد خود را به نمايش مىگذاشت. در اين نمايش مستمر، زنها و مردها پير و پيرتر و كودكان و نوجوانان جوانتر مىشدند و تجربيات اين تازهواردانِ صحنه زندگى، بيشتر مىشد. در اين نمايش واقعى، روز به روز نقش مهدى جدىتر و نمايانتر بروز مىيافت. او دوره آزمون بحرانى و سرنوشتساز بلوغ و نوجوانى را با موفقيت پشتسر گذاشت و اندك اندك به دنياى پرشور جوانى قدم نهاد. در پايان خردادماه سال 1355، مهدى دوره تحصيلات راهنمايى را پشت سر گذاشته و اكنون آماده بود تا وارد دبيرستان شود. او مىخواست تحصيلات خود را در رشته مكانيك ادامه دهد، اما نزديكترين هنرستان صنعتى با روستايشان كيلومترها فاصله داشت. از طرفى فقر شديد مالى خانواده به او اجازه نمىداد كه خانهاى در شهر اجاره كند.
والدين صبور و فداكار مهدى كه عشق و علاقه وافر او به ادامه تحصيل را ديده بودند تمام تلاش خود را بكار بستند، تا مهدى از ادامه تحصيل باز نماند. پدر، به رغم مشكل مالى، آستين همت بالا زد و مهدى را در «هنرستان صنعتى دكتر احمد ناصرى»، واقع در ميدان اختياريه تهران نامنويسى كرد. مهدى با تحمل دورى و سختى راه تمام همت و تلاش خود را صرف اين كرد تا تحصيلات خود را به نحو احسن ادامه دهد. در آن ايام، رفت و آمد روزانه از لواسان تا شميران كار آسانى نبود اما مهدى، با عزمى جزم، همه سختىها را بر خود آسان نمود و درسش را ادامه داد.
پابهپاى رود:
زمستان سال 1356 رژيم در يك اقدام ناشيانه تبليغاتى، طى هر مقالهاى فرمايشى با عنوان ايران و ارتجاع سرخ و سياه، مندرج در روزنامه اطلاعات، به ساحت مقدس زعيم سياسى - مذهبى و مرادِ در تبعيد ملت ايران حضرت امام خمينى(ره) جسارت كرد و اين عمل زشت، مقدمهاى شد تا خروش امت قهرمان ايران در سرتاسر كشور بنيان پوسيده رژيم ستمشاهى را بلرزاند.
حركتهاى اعتراضى، در اقصى نقاط كشور، بذر مقدس قيام در راه خدا را در سينههاى سرشار از اكسيژن خفقان مردم بارور مىكرد. در اين ميان مهدى شانزده ساله نيز، با بينش و درك خوبى كه از اوضاع سياسى و اجتماعى جامعه داشت، سعى مىكرد خودش را در جريان اين رود خروشان قرار دهد. شركت در راهپيمايىها از جمله فعاليتهاى مهدى در آن ايام بود. پس از كشتار مردم تهران در هفده شهريور 1357 انقلاب روزبهروز در ميان اقشار مختلف مردم وسعت بيشترى پيدا مىكرد و همين شرايط پر تلاطم كشور ايجاب مىكرد كه اقشار جوان و تحصيلكرده نقش آگاهى بخشىِ بيشترى را در ميان خانوادهها و اجتماع ايفا كنند. آن روزها، در وجود هنرجوى سال سوم اتومكانيك هنرستان دكتر ناصرى، شور و عشق به آرمانهاى شورانگيز «آقاى خمينى» و نفرت و اعتراض به رژيم سياسى حاكم موج مىزد. مهدى و دوستانش محيط هنرستان را به كانونى پرشور و آكنده از حال و هواى انقلاب تبديل كرده بودند. پدر مهدى آن دوره را خوب به خاطر دارد:
«يكبار رفته بودم هنرستانى كه مهدى درس مىخواند؛ هنرستان دكتر ناصرى، در منطقه «اُزگُل» بود. وقتى رئيس هنرستان را ديدم به من گفت: آقاى محترم! نگذاريد اين بچه بيايد هنرستان. او مىآيد اينجا و بچهها را مىبرد تظاهرات. خودش كه ديگر درس نمىخواند هيچ، نمىگذارد بچههاى ديگر هم درس بخوانند، البته عيبى ندارد، ولى من مىترسم او توى تظاهرات كشته شود، حيف است، بچه درسخوان و با استعدادى است.»
خواهر مهدى مىگويد:
«اواخر آبان ماه 57 بود كه يك روز مهدى به من گفت: آبجى، بچههاى همكلاسىام را در ميدان اُزگُل جمع كردم و رفتم بالاى سكوئى، تا براى آنها درباره جنايتهاى شاه و كشتار دانشجوهاى دانشگاه تهران سخنرانى كنم. اما درست وقتى كه بچهها و معلمها جمع شده بودند تا به حرفهايم گوش بدهند، يكى از دبيرهاى هنرستان آمد و يقه مرا گرفت و گفت: خرابكار خائن! اين حرفها چيست كه درباره اعليحضرت مىگويى؟ به محض آن كه يقهام را گرفت من هم بدون معطلى با او گلاويز شدم و با مشت به دهان او كوبيدم. بچهها كه اين صحنه را ديدند دلشان قرص شد و با خبرچينهاى ساواك كه چند تايى از آنها هم، خودشان را در بين دبيرهاى آن هنرستان جا زده بودند، درگيرِ زد و خورد شديدى شدند.
بعدها باخبر شدم كه مهدى و دوستانش، همان درگيرى را به يك تظاهرات بزرگ تبديل مىكنند و دسته جمعى به سمت ميدان اختياريه مىروند و در آنجا مرگ بر شاه و ازهارى گوساله - بازم مىگى نواره؟××× 1 تيمسار غلامرضا ازهارى، نخستوزير دولت نظامى رژيم شاه (از آبان تا دى 57) ضمن سخنرانى مفصلى در مجلس سناى رژيم گفته بود: «ما فرستاديم، رفتند بررسى كردند، سر و صداهاى شبانه بالاى پشتبامها ]فريادهاى تكبير مردم} منشاء انسانى ندارد. تعدادى نوار و بلندگو روى پشتبامها مىگذارند و آدم خيال مىكند چه خبر شده!» در پاسخ به اين ادعاى ابلهانه بود كه مردم در تظاهراتهاى روزانهشان، شعار «ازهارى گوساله - بازم مىگى نواره؟» را سر مىدادند. ××× مىگويند و نزديك ظهر متفرق مىشوند.»
بهمنماه سال 1357:
سرانجام تلاشهاى ملت رشيد ايران با رهبرىِ الهىِ امام خمينى(ره) به بار نشست و روح مبارزهجويى و عدالتخواهى مردم، سران رژيم شاه را در كابوس هولانگيزى فرو برد. خيل جوانان و زنان و مردان بىشمار، همچون سيلى بنيانكن به راه افتاد و در مسير خود، هر آنچه را كه رنگ ناراستى و ظلم داشت، با خود برد. مشتها در برابر تانك و سينهها در برابر گلولهها سپر شد. حماسه عاشوراىحسينى در هر روز خدا تكرار گرديد و خون بر شمشير پيروز شد. شاه و ديگر اعضاى خاندان منحط پهلوى از كشور گريختند اما بقاياى رژيم هنوز به اميد درهم كوبيدن قيام مردم مسلمان در كشور باقى مانده بودند. خونآشامان هر روز مردم را به گلوله مىبستند. با اين حال هنوز پير عارف انقلاب دستور مقابله به مثل نداده بود. تنها شعارى كه آن روزها لرزه بر اندام ستمپيشگان مىانداخت اين اتمام حجت مردمى بود كه: واى اگر خمينى(ره) حكم جهادم دهد - ارتش دنيا نتواند كه جوابم دهد.
عاقبت اين شور و التهاب مقدس مردم در بحرانىترين روزهاى انقلاب موجب شد كه ملت مسلمان ايران براى آخرين مصاف، در برابر رژيم قد علم كند. مهدى يكى از هزاران هزار نهال برومند بوستان آزادگىِ اين مرز و بوم بود كه با تمام وجود خود را در اختيار اين مقطع حساس از تاريخ سراسر مبارزه رهايىبخش مردم مسلمان ميهنش قرار داد. او در مشكلترين مراحل درگيرى حاضر بود و از همه مىخواست براى كمك به انقلاب و نجات خود از چنگال رژيم دژخيم «عارى از مهر» وارد ميدان بشوند.
خواهر مهدى مىگويد:
«روز 21 بهمن 57 بود كه انقلاب وارد مرحله حساس شد. من و همسرم آن ايام در خيابان تهران نو واقع در شرق تهران زندگى مىكرديم. يادم هست مهدى با اسلحهاى كه بدست آورده بود آمد و آن را در خانه ما مخفى كرد و در همان حال به من گفت تا مىتوانيد به سربازهاى پايگاه نيروى هوايى دوشان تپه از نظر غذا، لباس و دارو رسيدگى كنيد. آنها برادران ما هستند. ما هم ملحفههايى كه به پتو دوخته بوديم را شكافتيم و براى استفاده سربازان انقلابى پايگاه و زخمبندى مجروحين به آنها داديم. مقدارى تخممرغ آبپز و نان لواش را هم به سربازهاى نيروى هوايى كه در حال زد و خورد با نيروهاى لشكر گارد شاه بودند رسانديم.»
سرانجام زمستان سرد وطن در عصر آفتابى روز 22 بهمن جاى خود را به بهار آزادى سپرد رژيم دژخيم عارى از مهر، سرنگون شد. طبيعى بود كه در چنان شرايطى، نهال نوپاى انقلاب از جانب دشمنان داخلى و خارجى مورد تهديد واقع شود. طيف نيروهاى موجود در انقلاب به دو دسته اكثريت مردمى و فاقد سازماندهى نيروهاى مذهبى و اقليت ناچيز نيروهاى غيرمذهبى لكن سازماندهى شده تقسيم مىشد. ضرورى بود ياران راستين انقلاب با متشكل ساختن صفوف خود، بيش از پيش مواظب باشند تا جريان انقلاب از مسير اصلى خود منحرف نشود چرا كه آمريكا و استكبار جهانى و ايادى وابسته به آنان در داخل و خارج تصميم گرفته بودند انقلاب اسلامى را در همان گام اول با شكست مواجه كنند. نظام اسلامى كه جايگزين رژيم ستمگر شاهنشاهى شده بود، در نخستين روزهاى موجوديت خود با كارشكنى دشمنان دوستنما مواجه شد، با هدايت مأمورين سفارت آمريكا در تهران و عناصر سرويسهاى اطلاعاتى C.I.A و موساد و رژيم بعثى حاكم بر عراق، توطئههاى رنگارنگى به نام دفاع از قوميتها طراحى شد و هراز گاهى افرادى ظاهرالصلاح اما قدرتطلب، آشوبى به پا كرده و خواهان ارث و ميراث خود از انقلاب مىشدند. گروههاى ريز و درشت از جاى جاى مملكت مثل قارچ رشد كردند و فضاى آزاد و سامان نيافته روزهاى آغازين انقلاب را صحنه تركتازى و كارشكنى عليه رهبر انقلاب و جريان طبيعى ساماندهى نظام اسلامى كردند. از يك سو ايادى شوروى سابق در پوشش حزبها و گروهها و دستههاى سياسى گوناگون به ترويج و نشر آراء ماركسيستى و ضددينى پرداختند و از ديگر سو با همدستى خانها، فئودالها و مالكين بزرگ كوشيدند، عشاير و اقشار روستايى را رودرروى انقلاب قرار دهند. بدين ترتيب توطئه جديدى در پوشش دفاع از حقوق قوميتها شكل گرفت و بحرانى را فرا راه انقلاب قرار دادند. از ديگر سو ياران بريده انقلاب يا به عبارت بهتر ميوهچينان انقلاب نيز با نفسپرستى و قدرتطلبى تلاش كردند تا ضمن مانعتراشىهاى گوناگون، به هر قيمت كه شده سهم خود را از انقلاب بردارند. با اين همه خداوند مقدر ساخته بود كه انقلاب اسلامى از دل اين همه توطئه و نفاق سربلند و به سلامت بيرون آيد.
در جريان برگزارى همهپرسى سراسرى جهت تعيين نظام سياسى آينده كشور، مهدى نيز، دوشادوش هموطنان خود فعالانه شركت كرد و به «جمهورى اسلامى، نه يك كلمه كم، نه يك كلمه بيش» رأى «آرى» داد. با همين رأى، زندگى مهدى وارد عرصه جديدى شد. به دنبال تشكيل «حزب جمهورى اسلامى» توسط بزرگانى همچون: آيتالله دكتر سيدمحمد حسينى (معروف به بهشتى)، آيتالله سيدعلى حسينى خامنهاى، آيتالله اكبر هاشمى بهرمانى (معروف به رفسنجانى)، دكتر محمدجواد باهنر، دكتر سيدحسن آيت و...، مهدى در تابستان سال 1358 با هدف پيوستن به يك تشكّل سياسى - مذهبى وفادار به حضرت امام(ره)، به عضويت واحد دانشآموزى شعبه شميرانات اين حزب درآمد. هر چند، دغدغهاى كه باعث شد تا مهدى در آستانه هجده سالگى حاضر به پيوستن به يك تشكل از طراز حزب جمهورى اسلامى شود، بيش از آن كه صبغهاى سياسى داشته باشد، رنگى مذهبى و فرهنگى داشت. وى تا جايى كه بضاعت مالىاش اجازه مىداد، از مراكز انتشاراتى معتبر تهران نظير: دفتر نشر فرهنگ اسلامى، انتشارات بعثت، نشر صدرا و واحد تبليغات حزب جمهورى اسلامى، آثار مفيد نويسندگان و انديشمندان مذهبى و انقلابى كشور را خريدارى و آنها را در سطح منطقه لواسانات، بين علاقمندان توزيع مىكرد. مادر ارجمندش در خصوص اشتياق شديد مهدى به ترويج فرهنگ اسلامى از طريق توزيع كتب مذهبى مىگويد:
«... اصلاً از فرداى پيروزى انقلاب، تمام زندگى اين بچه خلاصه شده بود در كتاب و كتاب و كتاب. خيلى به كتابهاى شهيد مطهرى علاقه داشت. مخصوصاً وقتى بعد از شهادت ايشان، امام گفت كه من تمام آثار او را تأييد مىكنم. البته بيشتر از تمام كتابها، به قرآن علاقه داشت. دائم مىديديم به هر دوست و آشنايى كه مىرسد، كتابى به او هديه مىدهد؛ كتابهاى مذهبى.
يادم هست آن روزها، دختر عمهاش در آمريكا درس مىخواند. يك روز ديدم مهدى نشست و خيلى با حوصله، نامهاى براى او نوشت و بعد يك جلد قرآن و يك جلد مفاتيحالجنان را با تعداد ديگرى از كتب مذهبى، همراه آن نامه بسته بندى كرد و برايش به آمريكا فرستاد. مىديدم كه چقدر خوشحال است. به من مىگفت: اگر يك چنين كتابهايى در آمريكا رواج پيدا كند، براى اسلام و انقلاب ما، خيلى مفيد است. پرسيدم: چطور مادر جان؟ گفت: اسلام دين فطرت و منطق است، دينى كه خداى آن به قلم سوگند ياد كرده، خب مردم آمريكا هم فطرت دارند و انساناند و اهل منطق. ما با قرآن و كتابهاى مكتبىمان خيلى راحت مىتوانيم آنها را با اهداف انقلابمان آشنا كنيم.»
به همت فعاليتهاى فرهنگى بىوقفه مهدى، خيلى زود شمارى از جوانهاى روستا هم با او دست همراهى دادند و حاصل تلاشهاشان به ايجاد كتابخانهاى نسبتاً مجهز، با تعداد فراوانى از آثار علمى، ادبى، مذهبى و هنرى ارزشمند منتهى شد: كتابخانه بسيج روستاى صبو بزرگ.
از همان فرداى پيروزى انقلاب، آفت گروهگرايى در قالب تظاهر افراطى به طرفدارى از احزاب و سازمانهاى كمونيستى و التقاطى در محافل اجتماعى كشور و خصوصاً فرزندان نازپروده اقشار مرفه مشاهده مىشد. آقازاده هايى كه تا همين چند ماه پيش سر سپرده گروههاى موسيقى پاپ مبتذل آمريكايى و كشته مرده شبه فرهنگ منحط هيپىها بودند و طوطى وار شعار «جنگ نكن، عشق بورز» آنها را، به نشانه روشنفكرى جار مىزدند، از طليعه نخستين بهار آزادى، دفعتاً بدل شدند به دشمنان آشتىناپذير! امپرياليزم جهانى، مدافعان سينه چاك مكاتب سوسياليستى؛ از چپ روسى و چينى گرفته تا چپ چريكى. مردم با فرياد اللهاكبر و دستهاى خالى، ماشين نظامى - امنيتى جهنمى رژيم طاغوت را منهدم كرده بودند و از فرداى پيروزى، اين اشرافزادگان مدافع حقوق خلقها، شعار مىدادند:
-: زنده باد مبارزه مسلحانه، ايران را سراسر ويتنام مىكنيم! شمارى از فرزندان سطوح بالايى قشر متوسط جامعه هم، كه بعضاً حتى قادر به روخوانى يك سوره كوچك مكى از كلامالله مجيد نبودند، دفعتاً هواى تأسيس يك جامعه بىطبقه توحيدى به سرشان زد و يك شبه بدل شدند به مفسرين انحصارى قرآن و نهجالبلاغه و در شرايطى كه آغاز سخن با ذكر مقدس «بسمالله الرحمن الرحيم» را دونشأن خود مىدانستند، مدام اعلاميهها و پلاكاردهاى سراسر نيرنگ گروهك «مجاهدين خلق» را كه با شعار شركآميز «به نام خدا و به نام خلق قهرمان» مزين بود، به رخ مردم مسلمان شهرها و روستاهاى اين آب و خاك مىكشيدند.
لواسانات، به واسطه داشتن موقعيت ييلاقى ممتاز و ويلاهاى اعيانىِ متعلق به اشرافِ شمال تهران، از همان تابستان سال 58، به پاتوق دنج مرفهزادگان سوپر انقلابى! تبديل شده بود. اينان هر روز، صبحها و غروبها در معابر منطقه تجمع مىكردند و هر يك از ايشان، به سبكى و سياقى، ضمن تعريف و تمجيد از سازمان و گروه و فرقه هپروتى خود، به تخطئه انقلاب اسلامى، رهبرى امام و دستاوردهاى نهضت ملت مسلمان ايران مىپرداخت. در بين اين جماعت، اكثريت با طرفداران «حزب كمونيست توده» و گروهك موسوم به «مجاهدين خلق» بود. تجمع اين انقلابيون قلابى در گذرگاههاى ييلاقى لواسانات، خيلى زود توجه مهدى را به خود جلب كرد. يكى از دوستان مهدى در اينباره مىگويد:
«... تابستان سال 58، لواسانات شده بود بازار مكاره گروههاى ضدانقلاب، آن روزها بازار بحث جمعى خيابانى، درباره سياست هم خيلى داغ بود. همهجور آدمى را مىشد در آن محافل ديد: عدهاى به تقليد از لنين، ريشبزى داشتند و عدهاى هم پشت لبهاىشان، سبيلى به قدر دو برابر كلفتى سبيل استالين جا خوش كرده بود. مىگفتند كه دين افيون تودههاست، اسلام را چه به انقلاب، آخوند را چه به سياست، چه كسى گفته خدا آدم را خلق كرده؟ كدام خدا؟ پروفسور اوپارين مىگويد همه عالم از ابر ئيدروژنى به وجود آمده، به گفته داروين منشاء انسان، نوعى ميمون ما قبل تاريخ بوده، كارگرهاى ايرانى به اين خاطر انقلاب كمونيستى نمىكنند كه لومپن شدهاند و فاسد، دهقانها و روستايىها هم خرافه پرستند و ناآگاه!
مهدى هر وقت فرصت مىكرد، مىرفت سر وقت اين آقايان عقل كل. درست است كه سن و سالى نداشت، اما تا دلتان بخواهد، روشن بود و اهل مطالعه، فن بيان خوبى داشت و مىدانست چطور و از چه راهى بايد با اين جور اشخاص صحبت كند. همين جوانى، ذهن خلاق و بيان مؤدب و منطقى او، باعث مىشد ابتدا به ساكن آنها مهدى را به جمعشان راه بدهند. او هم سعى مىكرد با روشى ارشادى و متين آنها را قانع كند، به خاطر دارم در همان ايام، تعدادى تودهاى پر مدعا در لواسان بودند كه مهدى مدام با آنها مباحثه داشت. او سعى مىكرد با استفاده از منطق و كتاب و سند و مدرك، آنها را متوجه اشتباههايشان بكند. ساعتها برايشان حرف مىزد و به صحبتهايشان هم گوش مىداد. بعد از مدتى، تودهاىها كه ديدند حريف اين يك الف بچه روشن و با سواد و خوشبيان روستايى نمىشوند، ديگر با او بحث نمىكردند، در عوض به اعتقادات مهدى توهين مىكردند. اين جا بود كه ديگر مهدى فهميد اينها زبان منطق سرشان نمىشود و مغرضاند. براى همين، خيلى محكم با تودهاىها برخورد كرد. طورى شد كه احدى از آن كمونيستهاى سبيل كلفت، هر وقت مهدى در لواسانات بود، جرأت نمىكردند توى منطقه آفتابى بشوند.»
مادر مهدى از چند و چون برخورد فرزندش با عناصر ضدانقلابى در روستاى صبو بزرگ، اين سان روايت مىكند:
«... شنيدم يك روز اهل محل مىگويند: نمىدانيم شبها چه كسى مىآيد توى حمام، توى مسجد و توى كوچههاى ده، اعلاميههاى ضدانقلابى مىريزد و مثل جن غيبش مىزند.
مهدى به محض اين كه اين خبر را شنيد، آمد و يكى از دوستانش را صدا كرد و به او گفت: از فردا شب، تو، آن سر كوچه و من اين سر كوچه مخفى مىشويم، تا ببينيم اين كار زير سر چه كسى است.
شب بعد، مهدى و دوستش آنها را شناسايى كردند. معلوم شد از طرفداران منافقين بودند. چهار نفر بودند. مهدى و دوستش آنها را گرفتند و بردند داخل ساختمان حسينيه محل. حتى من وقتى به آنجا رفتم، ديدم داخل حسينيه چهار نفر ايستادهاند و روبهروى آنها هم مهدى و دوستش ايستادهاند. كنجكاو شدم بفهمم آنجا چه خبر است.
مخفيانه گوش ايستادم، شنيدم كه بچهام دارد خيلى آرام و آهسته و با زبان خوش، با آنها صحبت مىكند.
اين ماجرا گذشت. هفته بعد، باز شنيديم اينها جسارت كردهاند و مىخواهند دوباره توى ده، اعلاميه بياورند. مهدى هم عدهاى از بچههاى ده را جمع كرد و رفت جلوى آنها ايستاد. بعد از يك درگيرى و كتك كارى مفصل، عدهاى از طرفداران منافقين فرار كردند و دو، سه نفر ديگرشان هم كه نتوانسته بودند فرار كنند، به چنگ بچههاى ده افتادند. مهدى و رفقاى او، آنها را يك گوشمالى حسابى دادند و بعد، ولشان كردند بروند.»
در پايان تابستان و مقارن با فصل گشايش مدارس، مهدى بار ديگر راه تهران را در پيش گرفت. سال تحصيلى جديد )1358-59( در شرف آغاز بود و فرزند برومند خانواده خندان، آخرين پايه تحصيلى خود را در پيشرو داشت. روزها و از پى آنها، ماهها، به سرعت برق و باد، سپرى مىشدند. پاييز برگريز، جاى خود را به زمستان سرد و برفى داد و در پى آن، بهارى ديگر از راه رسيد. اشتغال به درس و تحصيل و در پيش بودن فصل امتحانات، مانع از آن نشد تا مهدى، در فعاليت براى آبادسازى لواسانات سهم خود را ايفا كند.
از اواسط بهار سال 1359، مهدى وارد «جهادسازندگى» لواسانات شد. تلاشهاى او و ديگر جهادگران زحمتكش، منجر به آن شد كه روستاى صبو بزرگ از نعمت آب شرب لولهكشى برخوردار شود. مهدى خودش در تمامى مراحل اين پروژه عمرانى، حضور فعال داشت و كل خانهها و مغازههاى روستا را لولهكشى كرد. سپس براى رفع كمبود آب، در نارون يك دهنه چاه عميق حفر كرد و سرانجام با همكارى يارانش در جهادسازندگى، موفق شد تا حمام قديمى روستا را هم بازسازى كند. فعاليتهاى عمرانى مهدى در جهادسازندگى، منحصر به روستاى صبو بزرگ نبود. هر روستايى كه در منطقه لواسان براى كار عمرانى در نظر گرفته مىشد، او نيز در كنار بچههاى جهاد، عازم آنجا مىشد. فعاليتهاى مهدى در جهاد سازندگى، فعاليتهاى ارزشى بود. عملكرد او در جهاد، بيانگر اين موضوع بود كه او هميشه به فكر كمكرسانى به محرومين روستايى است. چرا كه خود، محروميت و ندارى را با گوشت و پوست احساس كرده بود و حال كه امام فرمان بازسازى ويرانىها را صادر كرده بود، مىكوشيد كمر همت به بازسازى ويرانهها ببندد. در كنار اين فعاليتهاى فرهنگى و عمرانى، مهدى با تلاشى مضاعف موفق شد در پايان سال تحصيلى 58-59 از «هنرستان صنعتى دكتر ناصرى» ديپلم خود را در رشته اتومكانيك بگيرد.
با اجراى موفقيتآميز مرحله دوم عمليات الى بيتالمقدس كه از مراحل سخت و طاقت فرساى بود، دشمن از دو محور شمال خرمشهر و مرز بينالمللى شلمچه مورد تهديد قرار گرفت، به طورى كه مجبور شد لشگر 5 و لشكر 6 خود را كه در منطقه جنوب غربى اهواز و جنوب كرخه نور، خيلى مستحكم و مسلط در جبهه مستقر بودند به عقب بكشاند.
اينطور نبود كه عراقىها به سادگى حاضر شوند اين لشگرها را به عقب بكشانند، زيرا نفوذ در مواضعى كه ارتش عراق در تصرف خود داشت، بسيار مشكل بود.
با حركتى كه نيروهاى ايرانى بر روى مرز داشتند، وضع جنگ طورى شد كه عراق ديد نمىتواند در جنوب غربى اهواز و جنوب كرخه باقى بماند. اگر آنجا بماند، آن دو لشگر او هم محاصره مىشوند و چيزى برايش باقى نمىماند. همين امر نشان مىدهد كه مرحله دوم عمليات از چه اهميت خاصى برخوردار بوده است.
در كوران چنين شرايطى مرحله سوم عمليات هر چه سريعتر مىبايست آغاز مىشد اما با كدام نيرو؟ پس از ده شبانه روز عمليات سهمگين و بىوقفه و تحمل آن همه پاتك، وضعيت به گونهاى نبود كه بتوان با قدرت سابق به عمليات پرداخت. بازسازى گردانها و تجديد قواى تيپ 27 لزوم شناسايىهاى بيشتر منطقه، مواضع و استحكامات دشمن و يافتن راهكارهايى مناسب، ايجاب مىكرد تا حداقل به مدت يك هفته اجراى اين مرحله از عمليات به تعويق بيفتد.
حاج احمد به رغم وضعيت نامساعد جسمى، با پاى گچ گرفته و متكى به عصا در منطقه باقى مانده بود و با مساعدت شبانهروزى شهبازى و همت، امر خطير تجديد سازمان رزمى تيپ 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم را شروع كرد.از همين رو در شامگاه جمعه بيست و چهارم ارديبهشت 1361 جلسه توجيهى فرماندهان گردانهاى تيپ 27 در قرارگاه نصر - دو برگزار شد حاج احمد در ابتداى اين جلسه گفت: برادرها بايد سريعاً آماده عمليات بشويم عمليات براى آزادسازى خرمشهر. پس بايد سريعاً كار بازسازى گردانها را شروع كنيم. در ادامه جلسه، دستواره به نيابت از فرماندهان گردانها در خصوص مشكلات نيروهاى بسيجى گفت:... اين نيروها هر كدام عذر و بهانهاى مىآورند؛ يكى مىگويد من سال چهارم دبيرستانم محصل هستم و فصل امتحانات است و بايد بروم، چون امتحاناتم عقب مىافتد. يكى مىگويد اصلاً من سه ماه مأموريتم تمام شده، نمىتوانم بمانم، يكى مىگويد مادرم مريض شده يكى مىگويد برادرم شهيد شده... خلاصه اينكه اينها اين مشكلات را دارند و اكثر آنها هم محصل هستند...»
حاج احمد در پاسخ به دستواره و مسؤولين گردانها گفت:... اگر شما مسايل را درست جا بيندازيد و براى نيروها صحبت كنيد و برايشان حساسيت زمان و نياز جبهه را بيان كنيد هرگز چنين مشكلى پيش نمىآيد. مثلاً همين گردان مالك كه ديشب خودم برايشان صحبت كردم تا قبل از صحبتهاى بنده از دويست و خردهاى نيروى اين گردان، صد و هفتاد و يك نفرشان تمايل داشتند در منطقه بمانند و بقيه مىخواستند بروند، اما با صحبتى كه با اين برادران شد همگى اعلام آمادگى كردند كه بمانند.»
پس از پايان اين جلسه همه ردههاى ستادى و فرماندهى تيپ 27 متفقاً دست به كار شدند تا كار آمادهسازى تيپ را انجام دهند. از سوى ديگر حاج احمد علىرغم وضعيت نامناسب جسمى به تك تك گردانها سر مىكشيدند و اهميت موضوع را برايشان تشريح مىكرد. يكى از نيروهاى گردان مقداد مىگويد:
روز سىام ارديبهشت 1361 ديديم حاج احمد با عصايى زير بغل آمد و روى چهارپايهاى ايستاد و پشت ميكروفن قرار گرفت. لحظهاى در سكوت با دقت به چهرههاى بچهها نگاه كرد و بعد گفت:... برادران! ما وقتى كه از تهران آمديم، قول داديم تا خرمشهر را از دست دشمن نگيريم، بازنگرديم... بابا! ناموس شما را بردهاند! (مقصود حاجى خرمشهر بود) همه چيز شما را بردهاند! شما مىخواهيد برويد تهران چه كار كنيد؟... الان وضع ما عين زمان امام حسين7 است. روز عاشورا است! بگذاريد حقيقت ماجرا را بگويم. ما الان ديگر نيروى تازه نفس نداريم. كل قواى ما در اين زمان فقط همين شماها هستيد، حاجى در آخر صحبتهايش در حالى كه اشك از چشمانش سرازير شده بود دستهايش را رو به آسمان بلند كرد و گفت:... خدايا! راضى نشو كه حاج احمد زنده باشد و ببيند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقى مانده. خدايا اگر بنابراين است كه خرمشهر در دست دشمن باشد مرگ حاج احمد را برسان!
سلسله سخنرانىهاى حاج احمد و حاج همت در ميان بسيجىهاى گردانها تأثير خودش را گذاشت و اين نيروها عزم خودشان را جزم كردند تا آزادى خرمشهر را به چشم خود ببينند. در اين گير و دار محمود شهبازى كماكان به كار شناسايى و آمادهسازى منطقه عملياتى مشغول بود. از سوى ديگر دشمن بعثى با گسيل نيروهايش به سمت خرمشهر و ايجاد مواضع ايذايى در اطراف اين شهر مشغول شد. علاوه بر ايجاد مواضع و استحكامات غيرقابل عبور كه توسط واحدهاى مهندسى عراق در خرمشهر و اطراف آن ايجاد مىشد، واحد توجيه سياسى فرماندهى نيروهاى قادسيه در پيامهاى آتشين خود نيروهاى عراقى را به دفاع از خرمشهر كه آن را به مثابه «بالشى براى تكيه بصره» مىدانستند، تشويق مىكردند. در چنين وضعيتى، خرمشهر براى طرفين جنگ اهميت حياتى پيدا كرد، به طورى كه در دست داشتن اين شهر براى هر كدام از طرفين درگيرى به مثابه خروج رقيب از صحنه نبرد بود.
هم از اين رو بود كه تصميم گيرى براى فرماندهان خودى جهت ادامه نبرد كمى مشكل شد. محمد ابراهيم همت در تشريح اين وضعيت بحرانى مىگويد:
در آن وضعيت بحرانى بعد از آن همه درگيرى، ديگر مغزها خسته شده بود! يعنى براى مرحله سوم عمليات الى بيتالمقدس هيچ كدام از فرماندهان نمىدانستند چه تصميمى بگيرند. با آن شرايطى كه پيش آمده بود، ترديد داشتند كه آيا داخل خونين شهر بشوند يا نشوند؟ از طرف ديگر چون تلفات داده بوديم، كيفيت نيروهايمان به شدت افت كرده و همين امر باعث شده بود كه همه ما دو دل شويم كه آيا به داخل خرمشهر برويم يا نرويم؟ اگر برويم آيا ضربه نخواهيم خورد؟
ديگر هيچ كس قدرت تصميمگيرى نداشت. تا اينكه قرار شد برادران عزيزمان محسن رضايى و صيادشيرازى به محضر حضرت امام شرفياب بشوند. اين دو برادر خدمت امام رسيدند و به ايشان عرض كردند كه ورود به خرمشهر داراى چنين سختىهاست. ما هر چه پيشبينى مىكنيم، مىبينيم نيروهاى ما براى اجراى مرحله نهايى عمليات كافى نيست. استحكامات دشمن فوقالعاده زياد است و ما نمىتوانيم به او حمله كنيم. ولى باز در عين حال قادر به تصميمگيرى نهايى نيستيم. شما نظر بدهيد كه ما چه كار بكنيم؟ حمله بكنيم يا نكنيم؟
تمام صحبتها را كه مطرح كردند. امام در جواب آنها فرمودند: تا توكلتان چقدر باشد.
به اين ترتيب تصميمات متخذه در جلسات فرماندهى قرارگاه كربلا بر ادامه هر چه سريعتر عمليات معطوف شد.
براساس توجيه طرح مانور تيپ 27 از سوى حاج احمد، گردانها موظف بودند به موازات جاده آسفالت اهواز - خرمشهر در امتداد نوار مرزى حركت كرده به سمت جاده آسفالت خرمشهر - شلمچه پيشروى كنند، سپس محور درگيرى تيپ 27 در نزديكى شلمچه تا اروندرود گسترش مىيافت و بدين ترتيب خرمشهر به طور كامل در محاصره مىافتاد.
گردانهايى كه از تيپ 27 براى اين مرحله از عمليات، بازسازى و آماده عمليات شدند عبارتند از:
1- گردان حمزه سيدالشهداء به فرماندهى نصرتالله قريب
2- گردان حبيب بن مظاهر به فرماندهى عليرضا موحددانش
3- گردان مقداد بن اسود به فرماندهى مرتضى مسعودى
4- گردان انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم به فرماندهى اسماعيل قهرمانى
5- گردان مسلم بن عقيل به فرماندهى حبيبالله مظاهرى
6- گردان ابوذر غفارى به فرماندهى علىاصغر رنجبران
7- گردان ميثم تمار به فرماندهى عباس شعف
8- گردان عمار ياسر به فرماندهى علىاكبر حاجىپور
9- گردان مالك اشتر به فرماندهى علىاكبر هاشمى
10- گردان بلال حبشى به فرماندهى بهمن نجفى××× 1 از جمع ده نفر فرمانده گردان بالا به جز نصرت الله قريب و مرتضى مسعودى همگى به شهادت رسيدند. ×××
حاج محمدابراهيم همت جانشين فرماندهى تيپ 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم با در نظر گرفتن شرايط نيروهاى خودى و وضعيت بحرانى دشمن در خصوص مشكلات و سختىهاى احتمالى مرحله آخر عمليات، در مصاحبه با راوى دفتر سياسى با ايشان در تاريخ 1361/2/23 مىگويد:
بدون شك دشمن هر چه در توان دارد رو خواهد كرد و اگر ما خودمان را براى يك جنگ سخت آماده نكنيم، قطعاً شكست غيرقابل جبرانى را متحمل خواهيم شد. بايد خيلى محكم در اين مرحله وارد عمل شويم تا به يارى خدا كار را تمام كنيم. شكست اين مرحله براى عراق شايد كار را براى ما يكسره كند و الا ضربه سختى را خداى ناكرده به ما خواهد زد.
بعد از ظهر روز شنبه اول خرداد 1361 همه نيروهاى تيپ 27 در پشت خاكريزهاى كانال عرايض آماده هستند تا به محض تاريك شدن هوا، يورش نهايى خود را به سمت مواضع دشمن شروع كنند.
در ساعتهاى باقى مانده در گوشهاى تعدادى از نيروها خودشان را آماده مىكردند، مجهز مىشدند و نارنجك، گلوله آر.پى.جى و فشنگ مىگرفتند و با صفاى دل و روحيهاى شاداب، دانه به دانه فشنگها را در خشابها جا مىدادند.
در گوشهاى ديگر چند نفرى با هم نشسته بودند، آنها نوحه مىخواندند و سينه مىزدند. در سمت ديگر عدهاى در حال توجيه عمليات توسط فرماندهان گروهانها بودند.
ساعت بيست و يك و سى دقيقه شب اول خرداد نيروهاى واحد تخريب تيپ 27 از نقطه رهايى به سوى دژ حركت كردند تا مأموريت خطير گشودن معبر براى گردانهاى عملكننده را در زير آتش شديد دشمن آغاز كنند. منطقه به شدت زير آتش خمپاره و گلولههاى كاتيوشاى سپاه سوم عراق قرار داشت و آسمان ظلمانى هر لحظه با منورهايى كه نيروهاى دشمن شليك مىكردند روشن مىشد. حوالى ساعت بيست و دو و پانزده دقيقه نيروهاى تخريب با موفقيت مأموريتشان را به انجام رسانده و معبرى مناسب براى عبور نيروها باز كردند. از همين لحظه حركت گردانها از نقطه رهايى شروع شد. پيشروى نيروهاى تيپ 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم از نقطه رهايى به سمت اهداف تعيين شده آغاز شده بود و همت و شهبازى در تماس با حاج احمد ضمن ارايه گزارش قدم به قدم مراحل پيشروى، سرگرم هدايت گردانها بودند. گردان انصارالرسول به فرماندهى اسماعيل قهرمانى در ساعت بيست و سه و سى دقيقه حركت خودش را به سمت هدف ادامه مىداد. آنها به سمت دشتى كه تانكهاى عراقى در آن موضع گرفته بودند مىتاختند.
اسماعيل قهرمانى هر چند دقيقه يكبار با بىسيم وضعيت پيشروى گردان انصار و نحوه آرايش دشمن را به شهبازى گزارش مىداد. در مسير حركت اين گردان چند موضع تيربار چهارلول شيليكا مستقر بود كه با آتش بىامان خود نفس نيروهاى گردان انصار و عمار را بريده بودند. جانشين فرماندهى تيپ 27، حاج محمد ابراهيم همت وضعيت آن شب گردانهاى انصار و عمار را اينگونه بازگو مىكند:
«... ما مسيرى را براى وارد عمل كردن برادرانمان انتخاب كرده بوديم. اين مسير معبرى در حاشيه جاده خاكى بود كه بين آن با ميدان مين دشمن فقط يك و نيم متر فاصله وجود داشت. هنگام آغاز حمله از همين معبر و مسير يك و نيم مترى استفاده شد و دو گردان از تيپ ما - گردان عمار ياسر و انصار حضرت رسولصلى الله عليه وآله وسلم - از همين قسمت عبور داده شدند.
در اين قسمت تيربارهاى دشمن كه بر روى خاكريز «سيل بند» مستقر شده بودند به راحتى قادر بودند مجال هر گونه فعاليتى را از ما بگيرند. دشمن مواضع خود را در آنجا بسيار مستحكم كرده بود و راه پيشروى ما را از هر جهت سد مىكرد. روى همين اساس وقتى آتش بىامان تيربارهاى دشمن - كه از نوع توپهاى ضدهوايى دولول 23 ميلىمترى و چهارلول شيليكا بودند و عراق از آنها به عنوان تيربار ضدنفر استفاده مىكرد - سد راه برادران ما شد، يكى از مسؤولين گردان انصار حضرت رسولصلى الله عليه وآله وسلم به نام برادر «ناصر صالحى» كه معاونت عمليات سپاه پاوه را هم بر عهده داشت رو كرد به سمت ساير رزمندگان. بلى رو كرد به ساير برادران، مشتى خاك را از زمين برداشت و گفت: برادرها، حركت كنيد مگر نمىبينيد امام زمان(عج) با شماست و دارد روى اين خاكها راه مىرود؟
از قرار معلوم آن برادرها مقدارى سستى به خرج مىدادند. وقتى ناصر صالحى تعلل و ترديد آنان را مشاهده كرد ضامن سه نارنجك را كشيد و به دو خود را به خاكريز سيل بند زد و هر سه نارنجك را به طرف تيربار دشمن انداخت كه همزمان مورد اصابت گلولههاى آن تيربار قرار گرفت، ولى با انفجار آن سه نارنجك تيربار دشمن را از كار انداخت خودش هم شهيد شد، ولى آن دژ مستحكم دشمن بر روى سيلبند با خون همين شهيد عزيزمان درهم شكسته شد و راه پيشروى ساير برادرها باز شد و سرانجام به حول و قوه الهى برادران ما به كنار جاده آسفالت خرمشهر - شلمچه رسيدند. البته در اين مرحله از عمليات باز هم از هر دو طرف پهلوى تيپ ما خالى ماند... طرفين تيپ ما پوشيده نشده بود. عملاً ساعتها طول كشيد تا تيپهاى عمل كننده در دو طرف ما بيايند جلو، طورى كه ديگر دير شده بود و عمليات با روشن شدن هوا به روز كشيده شد...××× 1 مصاحبه راوى دفتر سياسى سپاه با محمدابراهيم همت - خرداد 1361 - آرشيو نوار ×××»
با روشن شدن هوا يگانهاى زرهى دشمن با آتش تهيه سنگين توپخانه و پشتيبانى هوايى هواپيماها و هلىكوپترهاى خود پاتكهاى سنگين را براى بازپس گيرى سيل بند آغاز كردند كه با پايدارى نيروهاى تيپ 27 مستقر در سيلبند ناكام ماندند. محمدابراهيم همت در خصوص فرجام مرحله سوم عمليات الى بيتالمقدس مىگويد: «... در جريان شكستن خط دشمن در سيلبند، هر گردان ما بيش از دو سه نفر تلفات نداد. اصلاً اين واقعه در طول جنگ بىسابقه بود. تنها وقتى كه نيروهاى ما پشت خاكريز استقرار پيدا كردند به سمت آتش شديد توپخانه دشمن تلفات داديم و دشمن شروع كرد به تلفات گرفتن از نيروهاى ما...»××× 1 همان. ×××
پاتك سنگين واحدهاى زرهى دشمن بدجور عرصه را بر نيروهاى خودى تنگ كرده بود. اسماعيل قهرمانى در آن گير و دار تمام تلاشش اين بود تا مواضع به دست آمده گردان انصار را از دست ندهد. او با گماردن نيروهاى آر.پى.جىزن در جلوى تانكهاى دشمن سد محكمى جهت جلوگيرى از پيشروى تانكها ايجاد كرده بود.
يكى از نيروهاى گردان انصار مىگويد:
«... همان موقعى كه در محاصره بوديم و دشمن با آتش شديد خمپاره، تانك و كاليبرهايش بر روى ما آتش مىريخت. برادر قهرمانى با دادن روحيه به بچهها آنها را تشويق به مقاومت مىكرد.
در همين گير و دار كه از زمين و آسمان آتش روى سرمان مىريخت، ديديم با يك خمپاره زمانى دشمن كه درست بالاى سر برادر قهرمانى منفجر شد ايشان و معاونش، برادر مرادى مجروح شدند.
در آن شرايط سخت، پيش آمدن آن وضعيت براى گردان ما يعنى قوز بالاقوز.
تركشهاى خمپاره دست و صورت و پاهاى برادر قهرمانى را مجروح كرده بود، اما ايشان اصلاً به روى خودش نياورد و حتى براى حفظ روحيه بچهها با برادر مرادى شروع كردند به خنديدن...»
بعد از اينكه خط، آرامش نسبى پيدا كرد اسماعيل قهرمانى جهت مداواى جراحتهايش به اورژانس پشت خط منتقل شد اما طولى نكشيد كه با عصاى زيربغل برگشت به خط و هدايت گردان انصار را به عهده گرفت.
حملات دشمن از صبح روز دوم خرداد شدت بيشترى پيدا كرد آنها در صدد بودند تا حلقه محاصرهاى كه نيروهاى تيپ 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم با تصرف تنها جاده مواصلاتى به دور آنها كشيدهاند را باز كرده و خودشان را از آن تنگنا نجات دهند. محمود مرادى معاون گردان انصار الرسول اللهصلى الله عليه وآله وسلم مىگويد:
«... ارتش عراق با واحدهايى از سه لشكر و دو تيپ به فرماندهى مستقيم صدام براى درهم شكستن مواضع گردانهاى تيپ 27، دست به حمله گستردهاى زد تا با عقب راندن گردانها، نيروهايش در اين محور با قواى عراقى مستقر در خرمشهر الحاق پيدا كنند تا بلكه قادر به حفظ خرمشهر باشند.
بدين ترتيب جنگى نابرابر و همه جانبه آغاز شد و به يارى خدا بچههاى ما موفق شدند آن فاصله سه كيلومترى برزخ مرزى را كه تا دژ عراق امتداد داشت و ما در مرحله دوم موقتاً مجبور به عقبنشينى از آن شده بوديم از نو تسخير كنند و در آنجا مستقر شوند.
در اين برزخ سه كيلومترى بچههاى ما ضربات سختى به لشگرهاى مهاجم صدام وارد كردند. هر چند شرايط خودمان هم زياد روبه راه نبود ولى بچهها با چنگ و دندان دفاع مىكردند تا دشمن را همان جا زمينگير كنند. حقيقت مطلب اين بود كه اگر عراق موفق مىشد نيروهاى ما را عقب بزند، ديگر هيچكس جلودارش نبود و چه بسا سقوط مواضع تسخير شده توسط گردانهاى تيپ 27، به دست واحدهاى عراقى، سرنوشت كل عمليات را هم به مخاطره مىانداخت اما پايمردى بچهها به خصوص برادر قهرمانى در آن روز دشمن را زمينگير كرد...»
با پايمردى و مقاومت دليرانه و عاشورايى نيروهاى ايرانى حلقه محاصره دشمن در خرمشهر هر لحظه تنگتر و تنگتر مىشد. خرمشهر قهرمان مىرفت تا به آغوش ميهن اسلامى باز گردد. اما در همان زمان آن سوتر در كنار جادهاى كه به خرمشهر منتهى مىشد پيكر سردارى بر خاك افتاده بود كه قهرمانى در قدم به قدم پيشروىها با نفس گرم او نيرو مىگرفت. او كه پاى بىسيم به قهرمانى مىگفت: «برو جلو، امير المؤمنين با شماست از كسى باكى نداشته باش... ما اصلمان بر شهادت است و براى شهادت آمدهايم، پس به پيش» او كسى نبود جز حاج محمود شهبازى. شهادت محمود شهبازى زخم كارى بود كه بر قلب اسماعيل و نيروهاى گردان انصار نشست.
از سوى ديگر هنوز درگيرى تن با تانك در محور شلمچه و خين با شدت تمام ادامه داشت.
صبح روز سهشنبه سوم خرداد 1361 در شرايطى كه ستون يگانهاى تحت امر قرارگاه فتح مىرفتند تا سيلآسا به داخل شهر خرمشهر سرازير شوند، واحدهاى مجهز زرهى و مكانيزه دشمن سرگرم آخرين هماهنگىهاى لازم پيش از آغاز يورش سهمناك خويش از دو جبهه شلمچه و نهر خيّن بودند. همان جبههاى كه مسؤوليت پدافند از آن بر عهده گردانهاى تيپ 27 بود. گردانهايى كه تمام توان خود را از دست داده بودند و حالا با آخرين رمقهايشان مىرفتند تا جلوى پاتكهاى دشمن را سد كنند. اما بهترين روش براى بهم ريختن آرايش دشمن در اين شرايط يورش باز دارنده بود. حاج احمد پس از آخرين توصيهها به فرماندهان گردانهاى انصار، ميثم، حمزه، مقداد و ابوذر فرمان شروع حمله را صادر كرد.
همت در توصيف نبرد نابرابر خين مىگويد:
«... وضعيت استقرار واحدهاى پياده - مكانيزه عراقى در نهر خين خيلى عجيب بود. وقتى در نخستين ساعات سحرگاه سوم خرداد به نزديك مواضع آنها رسيديم، ديديم به صورت گلهاى در آنجا مستقر شده بودند. از آنجا كه اينها حتى احتمال هم نمىدادند كه ما از برنامههايشان خبردار شده باشيم و نيرويى سر وقتشان بفرستيم، دراز به دراز خوابيده بودند و داشتند خوب استراحت مىكردند تا با روشن شدن هوا، سرحال و تازهنفس بيايند و اجراى پاتك كنند. درست مقارن با فجر صادق حمله را شروع كرديم خيلى زود كار درگيرى بچهها به جنگ تن به تن و سرنيزه با نفرات دشمن منتهى شد.
از همه طرف با تير كلاش و شليك آر.پى.جى و پرتاب نارنجك آنها را مىكوبيديم. در يكى از نقاط، بچههاى ما قبضههاى خمپارهانداز شصت ميلىمترى دشمن را غنيمت گرفتند و بلافاصله با همان قبضهها انبوه متراكم نيروهاى عراقى را زير آتش خمپارههاى غنيمتى تار و مار كردند. آن روز نيروهاى تيپ ما در هر دو جبهه خين و شلمچه با تحمل تلفات سنگين به دشمن، توانستند از حيث انهدام نيرو و تجهيزات، ضربات وحشتناكى به عراقىها وارد كنند.
در شلمچه، بچههاى بسيجى مثل شير رفته بودند بالاى برجك تانكهاى عراقى، در آنها را باز مىكردند و به داخلشان نارنجك مىانداختند و آنها را منهدم مىكردند...»××× 1 اين مطلب را منصور حيدرى به نقل از حاج همت روايت كرده است. ×××
در گير و دار نبرد سهمگين گردان انصار با واحدهاى زرهى دشمن در كنار نهر خين در حالى كه اسماعيل قهرمانى و نيروهاى گردان انصار تلاش مىكردند تا مانع از نفوذ دشمن به داخل خرمشهر شوند. غمى ديگر بر قلب اسماعيل سنگينى كرد. غم شهادت برادر كوچكش «عبدالرحيم» كه دوشادوش او تا دروازههاى خرمشهر پيش آمده بود و حالا پيكرش در ميان تانكهاى دشمن بر جاى مانده بود.
تعدادى از نيروهاى گردان انصار داوطلب شدند تا پيكر برادر شهيد فرمانده گردانشان را به عقب منتقل كنند. اما اسماعيل مانع كار آنها شد و گفت: هر وقت همه شهداى گردان را به عقب منتقل كرديم، عبدالرحيم را هم مىآوريم.
با سركوب آخرين پاتكها و تحركات دشمن در ساعت يازده صبح روز سوم خرداد سال 1361 خرمشهر قهرمان پس از 575 روز اشغال آزاد شد.
فوج فوج نيروهاى فريب خورده دشمن در ستونهاى طولانى به اسارت نيروهاى ايرانى درمىآمدند.
اسماعيل قهرمانى به همراه باقىمانده نيروهاى گردان انصار در مسجد جامع خرمشهر نماز شكر به جاى آورد.
با تثبيت مواضع نيروهاى خودى و فرار نيروهاى دشمن به پشت مرزهاى بينالمللى، نيروهاى تيپ 27 به دو كوهه برگشتند و از آنجا هم همگى به مرخصى رفتند.
اسماعيل قهرمانى به همراه برادرش محمدحسين در حالى به گنبد برمىگشتند كه عبدالرحيم برادر كوچكشان را در جبهه خين جا گذاشته بودند. غم از دست دادن عبدالرحيم بر دل مادر سنگين بود اما اسماعيل با دلدارى دادن مادر به او آرامش مىداد. بعد هم براى تسكين دل مادر گفت: چطوره برويم مشهد پابوس آقا امام رضاعليه السلام آنجا دلت آرام مىگيرد مادر. فرداى همان روز اسماعيل به همراه مادر و برادرش محمدحسين راه افتادند رفتند مشهد.
اسماعيل در آن چند روزى كه به همراه مادر مشهد بود تا توانست به مادرش احترام كرد تا مادر غم شهادت عبدالرحيم را فراموش كند.
روز پنجم ژوئن 1982 مصادف با پانزدهم خرداد 1361 اسراييل حمله گسترده زمينى و هوايى خود را به كشور لبنان آغاز كرد، حملهاى برقآسا و ويرانگر.
طبق تصميم شوراى عالى دفاع قرار شد يگان نمونهاى از نيروهاى مسلح جمهورى اسلامى ايران به سوريه اعزام شود. اين يگان كه عنوان «قواى محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم» به آن اطلاق گرديد، تلفيقى از نيروهاى تيپ 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم و تيپ 58 تكاور ارتش بود كه تحت فرماندهى حاج احمد متوسليان به سوريه اعزام مىگرديد.
اسماعيل پس از بازگشت از مشهد بلافاصله خودش را به پادگان امام حسينعليه السلام تهران رساند تا به همراه نيروهاى تيپ 27 به سوريه اعزام گردد.
روز بيستم خرداد 1361 اسماعيل قهرمانى به همراه نيروهاى اعزامى به سوريه در پادگان امام حسينعليه السلام گرد هم آمده بودند تا آخرين توصيهها و دستورات فرمانده را بشنوند.
آن روز حاج احمد پس از تشريح وضعيت سوريه و لبنان و بازگويى عمق فجايعى كه اشغالگران صهيونيسم به بار آورده بودند گفت: «... برادرانى با ما بيايند كه تا آخر پاى كار خواهند بود...»
اولين گروه از قواى محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم در غروب روز بيست و يكم خرداد 1361 با يك فروند جمبوجت 747 نيروى هوايى ارتش جمهورى اسلامى ايران وارد فرودگاه دمشق شدند.
اسماعيل كه هنوز مجروحيت عمليات فتح خرمشهر را به همراه داشت و تركش داخل بينىاش او را آزار مىداد به محض ورود به سوريه همه دردها را به فراموشى سپرد و خود را به حرم حضرت زينب (س) رساند. اسماعيل در اينجا هم ادب خود را نشان داد به نيابت از پدر و مادر و خانواده، زيارت عمه سادات را به جاى آورد.
مادرش مىگويد: «... دو سه روز بعد از رفتن اسماعيل به سوريه بود كه ديدم تماس گرفت گفتم چه خبر پسرم؟ كى برمىگردى؟
گفت: تازه آمديم اينجا. حالا، حالاها كار داريم. بعد گفت: راستى مادر ديشب به نيابت از همه شماها رفتم قبر حضرت زينب(س) و حضرت رقيه(س) را زيارت كردم و براى همگيتان نماز زيارت خواندم از آن همه ادب اين بچه به خود باليدم و گفتم: خدا خيرت بدهد ان شاءالله به سلامت برگردى...»
درد تركش بينى، اسماعيل را خيلى آزار مىداد. بلا تكليفى نيروها و سردواندن مسؤولين سورى هم شده بود مشكلى بر مشكلات نيروهاى اعزامى. اسماعيل از اين فرصت استفاده بهينه كرد و براى رهايى از درد تركش صورت، بينى خودش را به تيغ جراحى پزشكى شيعه از اهالى دمشق سپرد تا تركش داخل آن را در بياورند.
جراحى با موفقيت انجام گرفت. همان روز اسماعيل با صورت باندپيچى شده به جمع نيروهاى قواى محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم در پادگان زبدانى دمشق بازگشت.
او هم مثل همه نيروهاى اعزامى لحظه شمارى مىكرد تا با نيروهاى اشغالگر صهيونيستى وارد نبرد سرنوشتساز شود. اما سنگاندازى برخى از مسؤولين كشور سوريه، كار را به جايى رساند كه حاج احمد پس از كسب تكليف از تهران، بر آن شد تا نيروها را به ايران بازگرداند.
در گيرودار انتقال نيروهاى اعزامى از سوريه به تهران بود كه صبح روز چهاردهم تيرماه 1361، سيد محسن موسوى كاردار سفارت جمهورى اسلامى ايران در لبنان از حاج احمد خواست، جهت خارج كردن اسناد و مدارك موجود در محل سفارتخانه در شهر محاصره شده بيروت اقدام كند.
ظهر همين روز حاج احمد كه به همراه سيد محسن موسوى، كاظم اخوان و تقى رستگار مقدم عازم بيروت شده بودند، در فاصله بيست كيلومترى شهر بيروت در پاسگاهى موسوم به «حاجز بر باره» به اسارت نيروهاى شبه نظامى فالانژ در آمدند. وقتى خبر اسارت حاج احمد به باقيمانده نيروهاى ايرانى مستقر در پادگان زبدانى رسيد، سكوت و غمى سنگين فضاى دلشان را پر كرد.
اسماعيل قهرمانى در آن شرايط سخت به حاج همت كه حالا يك تنه بار همه سختىها را به دوش مىكشيد، كمك كرد تا نيروهاى باقيمانده را به ايران برگردانند.
بازگشت عمده قواى محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم به ايران در روزهاى 18 و 19 تيرماه به اتمام رسيد. روز نوزدهم تيرماه حاج همت به همراه تعدادى از مسؤولين تيپ 27 از جمله اسماعيل قهرمانى، سعيد قاسمى و... رفتند پادگان ولىعصر(عج) تهران. آنجا جلسهاى با فرمانده وقت سپاه تهران - حاج داوود كريمى××× 1 حاج داوود كريمى - فرمانده سپاه منطقه ده كشورى (تهران) كه پس از سالها تحمل ضايعات شيميايى در تابستان 83 به شهادت رسيد. ××× و معاون عمليات سپاه تهران - محمد اويسى××× 2 محمد اويسى - معاون عمليات سپاه تهران كه در حين يارى رساندن به سلزدگان آمل درسال 1362 به شهادت رسيد. ××× برگزار كردند.
سعيد قاسمى در خصوص اين جلسه مىگويد:
«... در اين جلسه ابتدا همت گزارشى از وضعيت نيروهاى تيپ در سوريه و تهران را به فرمانده سپاه منطقه 10 تهران داد و گفت: همانطور كه مىبينيد وضعيت تيپ زياد مساعد نيست، حاج احمد كه اسير شده، يك تعدادى از نيروهاى تيپ ما هنوز بلاتكليف در سوريه ماندند. يك تعدادى هم كه آمدند ايران، در پادگان امام حسينعليه السلام تهران سرگردانند. الان ما نه سازمان داريم، نه امكانات داريم. هر چى هم كه داشتيم موقع رفتن به سوريه تحويل سپاه منطقه هشت خوزستان داديم. در چنين شرايطى به ما مىگويند خودتان را براى عمليات آماده كنيد. عملياتى كه قرار است در همين دو سه شب آينده انجام شود. ما نه نيروى بسيجى داريم و نه آمادگى. در جواب همت، فرمانده سپاه تهران گفت: شما نيروهاى كادرتان را ببريد، ما براى شما گردان بسيجى سازماندهى مىكنيم و مىفرستيم. بعد گفت: همين الان تعدادى نيرو در پادگان امام حسنعليه السلام داريم. اينها مسؤوليت حفاظت ساختمان انرژى اتمى را بر عهده داشتند كه قرار بود به تيپ شما در سوريه ملحق شوند. حالا كه تيپ برگشته، برويد، آنها را براى تيپ 27 برداريد و سازماندهى كنيد.
من به اتفاق همت و قهرمانى رفتيم نيروهاى مستقر در پادگان امام حسنعليه السلام تهران را در قالب يك گردان به علاوه سازماندهى كرديم. مسؤوليت اين نيروها را برادرى به نام مختار سليمانى بر عهده داشت.
مارش عمليات رمضان موقعى به صدا درآمد كه همت تازه داشت نيروهاى تيپ 27 را به مدرسه شهيد مصطفى خمينى اهواز انتقال مىداد.
بلافاصله پس از استقرار نيروهاى تيپ در مدرسه مصطفى خمينى، همت تعدادى از كادرهاى تيپ را براى شناسايى منطقه عملياتى رمضان به سمت پاسگاه زيد حركت داد. مجتبى صالحىپور كه خودش همراه اين گروه بود مىگويد:
«... درست يادم هست. بعد از ظهر اولين روز عمليات رمضان بود. روز بيست و دوم تيرماه سال 1361. حاج همت ماها را سوار يك تويوتاى لگنى كرد و گفت برويم شناسايى منطقه. من بودم، كاظمينى، قهرمانى، جهروتى، قريب و چند تاى ديگر از بچهها كه همگى در قسمت بار تويوتا وانت جا شديم. حركت كرديم به سمت منطقه عملياتى پاسگاه زيد. صياد تركه پشت رل ماشين بود. همين طور گاز مىداد و مىرفت جلو. به جايى رسيديم كه از دور سياهىهايى پيدا بود. به خيال اينكه نيروهاى خودى هستند صبر كرديم، تا به ما نزديك شوند. همين كه به نزديكىهاى ما رسيدند، ديديم يك چيزهايى به عربى بلغور مىكنند.
ديگر نفهميديم چه شد؟
صياد عين قرقى نشست پشت رل ماشين كه سر و ته كند تا برگرديم. از بد حادثه ماشين داخل رمل××× 1 رمل - به خاكهاى نرم مىگويند كه بيشتر در مناطق كويرى جادهها را مىپوشاند. ×××هاى جاده گير كرد. آمديم پايين، زير شليك بىامان عراقىها ماشين را هل داديم، تا از آن معركه نجات پيدا كنيم. افسر عراقى به نيروهايش اشاره مىكرد كه بيايند ما را اسير كنند. ما هم داشتيم به آب و آتش مىزديم كه خودمان را نجات دهيم. بالاخره با هر زحمتى بود از آنجا دور شديم.
كم مانده بود كل كادر تيپ 27 يكجا اسير عراقىها شود. خواست خدا بود كه نجات پيدا كرديم...»
قرائن و شواهد اينطور نشان مىداد كه مرحله اول عمليات، زياد با موفقيت همراه نبود. چرا كه هر چند نيروهاى ايرانى توانسته بودند از كانال پرورش ماهى عبور كنند. قرارگاه لشكر 9 زرهى عراق در آن سوى كانال ماهى و حتى ماشين مرسدس بنز فرمانده اين لشكر را از داخل قرارگاه به غنيمت بگيرند.
هر چند بچههاى لشكر 14 امام حسينعليه السلام با نهر كتيبان وضو گرفتند، اما به دليل فشار زياد دشمن و عدم الحاق جناحين مجبور به عقبنشينى شدند.
در اين فاصله همت به كادرهاى اطلاعاتىاش مأموريت داد تا بروند و منطقه را كاملاً شناسايى كنند.
محورهاى عملياتى و فلش حمله تيپها و گردانها مشخص شد.××× 1 نصر دو - تيپ 2 از لشكر 21 حمزه از ارتش با تيپ 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم به فرماندهى سردار احمد متوسليان از سپاه.
نصر سه - تيپ 3 از لشكر 21 حمزه از ارتش با تيپ 46 فجر به فرماندهى سردار على عساكره از سپاه.
نصر چهار - تيپ 4 از لشكر 21 حمزه از ارتش، به عنوان نيروى احتياط قرارگاه نصر.
نصر پنج - تيپ 23 نيروهاى ويژه هوابرد (نوهد) از ارتش با تيپ 22 بدر به فرماندهى سردار سيد عبدالرضا موسوى از سپاه.
همچنين تيپ 30 زرهى از سپاه پاسداران انقلاب اسلامى نيز به عنوان احتياط كلى تحت امر قرارگاه مركزى كربلا قرار گرفت. در مجموع، استعداد نيروها جهت آغاز طرح عملياتى «كربلا - سه» به شرح زير بود:
الف - نيروى زمينى ارتش ج.ا.ايران: دو لشكر زرهى، يك لشكر پياده و چهار تيپ مستقل.
ب - سپاه پاسداران انقلاب اسلامى: يازده تيپ مستقل پياده.
گفتنى اين كه سپاه پاسداران در حد فاصل عمليات فتحالمبين تا آغاز عمليات الى بيتالمقدس، در تلاش براى گسترش سازمان رزم، چند تيپ جديد به نامهاى تيپ نور، تيپ 46 فجر، تيپ 22 بدر و تيپ 30 زرهى را تشكيل داد و سازماندهى كرد تا توان جذب نيروى مردمى خود را افزايش دهد. ديگر اينكه در آستانه آغاز نبرد الى بيتالمقدس، هر يك از تيپهاى سپاه، هشت تا نه گردان نيرو داشتند و اگر چه اين تيپها تا آن زمان به لشكر تغيير نام يافته بودند، ولى هر يك استعداد و توانى در حد يك لشكر داشتند. در مجموع، آمار نيروهاى شركت كننده ارتش و سپاه در اين عمليات بر حسب گردان نيز به شرح ذيل است:
1- ارتش جمهورى اسلامى ايران 24 گردان زرهى و مكانيزه و پانزده گردان پياده جمعاً نزديك به چهل گردان.
2- سپاه پاسداران انقلاب اسلامى با هشتاد و پنج تا نود گردان پياده. ××× كه بر مبناى - در خصوص طرح عمليات كربلا 3 (الى بيتالمقدس) آن طور كه در اسناد و مدارك آمده مىخوانيم: طى بحثهايى كه در جلسات مشترك فرماندهان ارتش و سپاه در قرارگاه مركزى كربلا صورت گرفت، مرحلهبندى عمليات براساس فرضهاى مختلف، مبنى بر سه حالت كلى، مورد بررسى واقع شد كه عبارت بود از:
1- نخست، قرارگاه قدس در منطقه كرخه عمل كند و پس از آنكه دشمن متوجه تلاش محور شمالى عمليات شد، با توجه به حساسيتى كه نسبت به اين محور دارد و آن را تلاش اصلى نيروهاى ايرانى تلقى مىكند، قرارگاههاى فتح و نصر وارد شوند.
2- فرض دوم در نقطه مقابل فرض اول قرار داشت؛ بدين صورت كه ابتدا قرارگاههاى فتح و نصر و سپس قرارگاه قدس عمل كنند.
3- در فرض سوم، همزمانى عمليات از سوى سه قرارگاه قدس، فتح و نصر موردنظر بود.
سرانجام طى بحثهايى كه ميان فرماندهان ارشد سپاه و ارتش در باب اولويت و ارجحيت يكى از اين سه فرض درگرفت، به منظور تجزيه دشمن و جلوگيرى از جابهجايى و تمركز يگانهاى تابع سپاه سوم ارتش عراق، مقرر گرديد كه هر سه قرارگاه، همزمان تهاجم خود را آغاز كنند.
با عنايت به تجارب نبردهاى پيشين، خاصه عمليات فتحالمبين، قرارگاههاى موجود در طرح عملياتى «كربلا - سه» و نيز فرماندهى عمليات به صورت مشترك سازماندهى شد. «قرارگاه مركزى كربلا»، مركز فرماندهى مشترك سپاه پاسداران انقلاب اسلامى و نيروى زمينى ارتش جمهورى اسلامى ايران، امر خطير هدايت عمليات را بر عهده داشت. قرارگاههاى تحت امر قرارگاه مركزى كربلا و يگانهاى تحت امر آنها عبارت بودند از:
الف - قرارگاه قدس در محور شمالى عمليات، متشكل از چهار تيپ مستقل از نيروى زمينى سپاه و يك لشكر و يك تيپ مستقل از نيروى زمينى ارتش كه به صورت زير ادغام شده بودند:
قدس يك - تيپ 1 از لشكر 16 زرهى ارتش با تيپ 31 عاشورا به فرماندهى سردار امين شريعتى از سپاه.
قدس دو - تيپ 2 از لشكر 16 زرهى ارتش با تيپ 21 امام رضاعليه السلام به فرماندهى سردار ولىالله چراغچى از سپاه.
قدس سه - تيپ 3 از لشكر 16 زرهى ارتش با تيپ نور از سپاه.
قدس چهار - تيپ مستقل 58 عملياتى تكاور ذوالفقار از ارتش با تيپ 41 ثارالله به فرماندهى سردار قاسم سليمانى از سپاه.
ب - قرارگاه فتح در جبهه ميانى، متشكل از سه تيپ مستقل از نيروى زمينى سپاه و يك لشكر و دو تيپ از نيروى زمينى ارتش كه به صورت زير ادغام شده بودند.
فتح يك - تيپ 1 از لشكر زرهى ارتش با تيپ 14 امام حسينعليه السلام به فرماندهى سردار حسين خرازى از سپاه.
فتح دو، تيپ 2 از لشكر 92 زرهى ارتش به عنوان نيروى احتياط قرارگاه فتح.
فتح سه - تيپ 3 از لشكر 92 زرهى ارتش با تيپ 8 نجف اشرف به فرماندهى سردار احمد كاظمى از سپاه.
فتح چهار - تيپ 37 زرهى و تيپ 55 هوابرد از ارتش با تيپ 25 كربلا به فرماندهى سردار مرتضى قربانى از سپاه.
ج - قرارگاه نصر در جناح چپ عمليات، متشكل از چهار تيپ مستقل از نيروى زمينى سپاه، يك لشكر و يك تيپ از نيروى زمينى ارتش كه به صورت زير ادغام شده بودند:
نصر يك - تيپ 1 از لشكر 21 حمزه از ارتش با تيپ 7 ولى عصر(عج) به فرماندهى سردار عبدالحميد رئوفىنژاد از سپاه. آن كار شناسايى محورها نيز انجام مىگرفت. حضور بسيجىهاى با صفا، حال و هواى خوشى به اردوگاه انرژى اتمى بخشيده بود. در آن ايام سواحل شرقى كارون در محور دارخوين به عرصه فعاليت شبانه روزى و بىوقفه نيروهاى تيپ 27 محمدرسول اللهصلى الله عليه وآله وسلم و نيروهاى ادغامى ارتش از تيپ 2 لشكر 21 حمزه در راه كسب حداكثر آمادگى رزمى جهت ورودى قدرتمندانه به عرصه نبرد تبديل شده بود. تمام سعى و تلاشم اين بود، تا نيروهاى گردان را از هر نظر براى انجام عمليات آماده كنم. تقريباً هر دو سه شب يك بار رزم شبانه سنگين براى نيروها مىگذاشتم بعد هم برايشان سخنرانى مىكردم. در سخنرانىها از وضعيت منطقه، دشمن و از كمبودهاى خودمان برايشان مىگفتم. سعى مىكردم با صحبتهايم آنان را نسبت به وضع موجود توجيه كنم.
غروب روز سهشنبه حاج احمد را براى سخنرانى به گردان آوردم. حاجى در اين سخنرانى به بچهها خيلى روحيه داد و گفت: «ما مىرويم كه در اين عمليات به حيات ننگين حزب بعث در عراق خاتمه بدهيم. ان شاءالله در اين عمليات خرمشهر را آزاد خواهيم كرد.» نيروهاى گردان با تكبير حرفهاى حاج احمد را تأييد كردند. حاج احمد در اين سخنرانى از نيروها خواست كه بر توان رزمى خودشان بيفزايند و در بعد معنوى هر چه بيشتر خود را تقويت كنند. او در ادامه گفت: برادرهاى من! «آماده باشيد كه به سوى آزادى كامل سرزمين اسلامى گام برداريد. دنيا هم اكنون به اين عمليات چشم دوخته است. ظالمان و غارتگران به هراس افتادهاند كه هر طور شده با تمام قوا و با اجراى طرحهاى شيطانى خود به وسيله مزدوران داخلى و خارجى مانع انجام اين عمليات بشوند. ما مصمم هستيم با توكل به خدا و اراده آهنين برويم و درسى به متجاوزين بدهيم كه تا ابد براى آنها سرمشق باشد.»
حاج احمد با تشريح وضعيت موجود گفت: «قدر و قيمت خود را بدانيد. خوشحال باشيد كه اين عمليات به دست شما، به مرحله اجرا در خواهد آمد. اگر شما اين عمليات را با موفقيت كامل به پايان برسانيد يك نقطه قوت و الگويى براى همه نهضتهاى آزادى بخش خواهيد شد.» صحبتهاى حاج احمد تأثير زيادى روى نيروها گذاشت. بچههاى بسيجى سر از پا نشناخته دور حاجى حلقه زدند و خيلى خودمانى با ايشان درددل كردند.
هنوز از زمان دقيق عمليات اطلاع درستى نداشتم اما با توجه به مباحثى كه در جلسات داشتيم مطمئن بودم كه حداقل ده روزى تا شروع عمليات فرصت داريم. اين فرصت چند روزه براى گردان ما كه هنوز به آمادگى مطلوب نرسيده بود يعنى به اندازه چندين ماه فرصت.
در يكى از همين روزها ديدم سر و كله «محمدحسين» برادر ديگرم هم پيدا شد گفتم اينجا چه مىكنى؟ گفت همان كارى كه تو مىخواهى بكنى. محمدحسين طلبه بود و رفت تبليغات تيپ.
شب سوم ارديبهشت 1361 با برادر مرادى معاون گردان رفتيم قرارگاه ارتش تا پارهاى از هماهنگىها را انجام دهيم. وقتى برگشتيم ساعت از 12 شب گذشته بود. طبق روال شبهاى قبل با هم كنار يكى از چادرها نشستيم و در مورد مسايل مختلف اختلاط مىكرديم.
در همان حال كه ما مشغول گفت و گو بوديم، نگهبان چادرها كه از برادران بسيجى و حدوداً هفده ساله بود، آمد جلو، گفت: راستش را بخواهيد قضيهاى پيش آمده كه قصد بازگو كردن آن را دارم و براى گفتن آن احساس تكليف مىكنم. گفتيم خب، بفرماييد ما گوش مىكنيم.
او گفت: حقيقت اين است كه من خواب عجيبى ديدهام و مىخواهم آن را براى شما بازگو كنم. نگاهى به برادر مرادى كردم و رو به آن برادر گفتم: ما براى شنيدن حرفهاى شما سراپا گوش هستيم.
گفت: من در خواب مشاهده كردم كه عمليات شده و ما در عمليات پيروز شدهايم گردان ما آن شب خطشكن بود و هنگام عمليات، آقايى نورانى را سوار بر اسب سفيد ديدم كه به الهام الهى دانستهام حضرت صاحبالامر(عج) هستند. ايشان فرماندهى نيروهاى ما را بر عهده داشتند. گردان ما در دو ستون حركت مىكرد. آن آقا در ميان ستون گردان حركت مىكرد. شما در سمت چپ ركاب اسب و برادر مرادى هم در سمت راست ركاب اسب ايشان در حال پيشروى بوديد.
مطلب مهمترى كه مىخواستم خدمت شما عرض كنم اين است كه عمليات هرزمان كه قرار بود شروع شود موعد آن ده روز جلوتر افتاده.
بنده از آن برادر بسيجى پرسيدم: مگر شما از موعد عمليات خبر داريد؟
او گفت: من يك بسيجىام، از تاريخ عمليات هم اطلاعى ندارم. اما به من اينطور الهام شده كه زمان شروع عمليات هر وقت بوده، ده روز جلوتر افتاد. بعد هم در خواب ديدم ما تا نزديكىهاى بصره جلو رفتهايم، آنجا بود كه از خواب بيدار شدم. صحبتهاى آن برادر بسيجى به دل آدم مىنشست و از ظاهر آن پيدا بود كه غل و غشى در آن نباشد ولى به دليل دسيسههايى كه در آن زمان توسط ايادى استكبار و عوامل انجمن حجتيه با هدف مخدوش كردن احساسات پاك بچههاى رزمنده در جبهه انجام مىگرفت. فرضاً دعاوى مبنى بر مشاهده و رويت آقا امام زمان(عج) كه بواسطه آن مىخواستند افكار نيروهاى عمل كننده در خط را مشوش كنند، سخنان آن برادر بسيجى ابتدا براى ما به سادگى قابل پذيرش نبود. البته ابداً چنين نبود كه مسأله امدادهاى غيبى و عنايات ائمه معصومينعليهما السلام را خداى ناخواسته منكر شده باشيم. ليكن به همان دلايلى كه گفتم طرح چنين مسألهاى از جانب آن برادر بسيجى در نظر ما مشكوك جلوه مىكرد. با اين حال ديديم اگر قرار بر دسيسهچينى هم باشد. صحبتهاى او دست كم از اين حيث مبين دسيسه نيست. چرا كه از حيث موقعيت كلى عمليات، خواب او درست به جهتى اشاره داشت كه ما در طرح كلى عملياتى قصد كار در آنجا را داشتيم، يعنى رسيدن به مرز شلمچه - بصره براى آزادسازى قطعى خرمشهر. دستور عملياتى صادره از طرف قرارگاه كربلا هم حد جنوب غربى منطقه تعيين شده براى عمليات را در مرز بينالمللى شلمچه واقع در بيابانهاى مرزى شرق بصره تعيين كرده بود. روى همين اصل با خودمان گفتيم اگر اين رؤيا ساختگى هم باشد از حيث موقعيت درست ساخته و پرداخته شده است. در هر صورت از آن نوجوان بسيجى به خاطر اعتمادى كه به ما نشان داد تشكر كرديم. او رفت. بنده و برادر مرادى در آن دل شب به قدم زدن ادامه داديم و با آنكه قضيه آن رويا براى ما مشكوك به نظر مىرسيد افكار و صحبتهايمان معطوف به حالت عرفانى اين قضيه بود. سه، چهار روزى از آن شب عجيب گذشت.
شب هفتم ارديبهشت همه فرماندهان و معاونين گردانهاى تيپ 27 حضرت رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم جهت شركت در يك جلسه اضطرارى به قرارگاه تيپ در دارخوين احضار شدند. همه راهى قرارگاه شديم. در آنجا ابتدا حاج احمد شروع به صحبت كرد و گفت: برادرها! درست است كه ما هنوز خيلى از كارهايمان را انجام ندادهايم و شناسايىهاى ما از جاده آسفالت اهواز - خرمشهر به بعد كامل نيست. درست است كه هنوز موفق به استقرار كامل امكاناتمان در منطقه نشدهايم. درست است كه احتمال مىداديم موعد شروع عمليات شب نوزدهم ارديبهشت باشد. اما دستور داريم شب نهم، عمليات را شروع كنيم. او گفت: برنامه ورود امكانات ما به اينجا و تجهيز نيروها با تاريخ تخمينى قبلى مطابقت داشت و زمانبندى ما هم بر همان اساس انجام گرفته بود. اما عمليات را ده روز جلو انداختند. ما شخصاً علت امر را جويا شديم. مسائل و مشكلات تيپ را براى مسؤولين بالا شرح داديم و گفتيم كه ما الان آمادگى براى شروع عمليات را نداريم و روى آن ده روز مهلت، حساب كردهايم. منتهى برادرهاى بالاتر در جواب، ضمن تأييد صحبتهاى ما و مشكلاتى كه به واسطه اين امر به وجود خواهد آمد گفتند: اين يك تدبير نظامى است و بايد اجرا شود.
خوب به خاطر دارم در آن جلسه من و برادر مرادى كنار هم نشسته بوديم. به محض اينكه حاج احمد موضوع تسريع در شروع عمليات را عنوان كرد، ما دو نفرى بىاختيار شروع كرديم به اشك ريختن. در آن لحظات هم شور و شوق ناشى از دريافت خبر نزديك بودن عمليات ما را منقلب كرده بود و هم اين واقعه در ما اطمينان ايجاد كرد كه خواب آن بسيجى نوجوان مقرون به صحت بوده و از جنس رؤياى صادقه است.
بنده و برادر مرادى به هم گفتيم قطعاً خواب آن برادر بسيجى صحت دارد، چون اين امرى را كه او چند شب قبل به ما اطلاع داد، مسألهاى بود كه حتى فرماندهان ما هم از آن اطلاعى نداشتند. همين واقعه براى بنده و برادر مرادى تبديل به يك قوت قلبى بزرگ در آن عمليات شد. ديگر براى ما دو نفر مسلم شده بود كه چه اتفاقاتى در پيش رو داريم. درست مثل كتاب داستانى كه پيش رويمان بود و از محتواى آن كاملاً اطلاع داشتيم. وقتى قضيه رؤياى صادقهاى را كه آن برادر بسيجى مشاهده كرده بود براى ساير برادرها گفتيم در روحيه آنها تأثير بسيار گذاشت. طورى كه همه آنها بىسر و صدا آماده عمليات بودند و ديگر از شدت شوق سر از پا نمىشناختند.××× 1 ايشان را از حاشيه جاده آسفالت اهواز - خرمشهر جلو بكشند و به ساحل غربى كارون منتقل كنند و درست لب ساحل، يك خط پدافندى قدرتمند تشكيل بدهند. بدين ترتيب، فرماندهان سپاه سوم دشمن قصد داشتند نقطه ضعفى را كه در منطقه شرق، حد فاصل خرمشهر تا پادگان حميد، در خطوط پدافندىشان وجود داشت، با اين تمهيد برطرف كنند واقعاً كار خدا بود كه حمله زودتر شروع شد. اگر حمله جلو نمىافتاد، عراقىها كارشان را با سهولت انجام مىدادند و نقشهشان را پياده مىكردند. دشمن فقط منتظر دو سه روز تابش شديد آفتاب بود تا پس از خشك شدن نسبى دشت، حد فاصل غرب كارون تا جاده آسفالت اهواز - خرمشهر، نيروهايش را جلو بكشد و نقشه خودش را در منطقه شرق كارون و منطقه دارخوين پياده كند.»
محسن رضايى چند روز پس از پايان نبرد «الى بيتالمقدس»، طى مصاحبهاى در محل قرارگاه مركزى كربلا در مورد آغاز نابهنگام عمليات مىگويد:
«... عراقىها استحكامات وسيعى درست كرده و كاملاً هم آماده بودند كه به ما حمله كنند. وقتى كه در مرحله دوم عمليات {الى بيتالمقدس}، مدارك عراقىها به دستمان رسيد كه براساس آنها عراقىها حتى از مرز تا كناره كارون، طرح دفاعى و طرح پاتك ريختهاند و آمادگى كامل داشتهاند. اما با اين حال نتوانسته بودند هيچ كارى بكنند. اين ما را به تعجب انداخت؛ چرا كه اولاً اينها استحكامات زيادى داشتند؛ ثانياً از حمله ما اطلاع داشتند؛ ثالثاً آمادگى داشتند و در رابطه با اينكه ما را {از ساحل كارون} به عقب برانند، تمرين كرده بودند. اين واقعاً شبيه به معجزه بود كه با وجود اين سه عامل قوى كه در دست عراق بود. ما توانستيم به اين جاده {آسفالت اهواز - خرمشهر} برسيم و آن را بگيريم.» ×××
- جهت آمادگى بيشتر خوانندگان گرامى دو مطلب ديگر در ارتباط با دلايل شروع عمليات در شب نهم ارديبهشت 1361 (ده روز زودتر از موعد مقرر) را از كتاب «از خونين شهر تا خرمشهر» و «همپاى صاعقه» مىآوريم.
در صفحات 133 تا 135 كتاب از خونين شهر تا خرمشهر آمده:
شهيد حميد معينيان مسؤول اطلاعات قرارگاه مركزى كربلا، بيست و چهار ساعت قبل از شروع عمليات، در تاريخ 61/2/8، طى جلسهاى ضمن بررسى وضعيت دشمن چينن اظهار داشت.
«... در طول دو هفته، دو تيپ زرهى و يك تيپ پياده {دشمن} از پايين آبگرفتگى (در شمال شرقى منطقه عمليات) تا شمال خرمشهر آرايش گرفته است (در غرب جاده آسفالت اهواز - خرمشهر در حد فاصل ايستگاه حميد تا خرمشهر) فعاليت مهندسى دشمن در جنوب كرخه نور تا مواضع آن در جنوب غرب اهواز و از جنوب آبگرفتگى تا شمال سيلبند خرمشهر در غرب كارون، چشمگير بوده است. دشمن پادگان حميد را به كلى منهدم كرده است. دشمن اطلاع پيدا كرده كه ما مىخواهيم از رودخانه {كارون} عبور كنيم و به همين خاطر سعى دارد كم كم به ساحل رودخانه بيايد و آن وقت است كه مىتواند همهچيز را زير كنترل داشته باشد.
... طبعاً در صورت پيشروى دشمن و نزديكى {واحدهاى آن} به ساحل رودخانه، از لحاظ ديد و تير و تسلطى كه بر ساحل رودخانه به دست مىآورد، عمليات تصرف سر پل {در غرب كارون} با دشوارى روبهرو مىشود و به عبارت ديگر، هم اكنون بايد عمليات را منتفى و شكست خورده فرض كنيم. با توجه به شرايط پيش آمده و نظر به پيدايش وضعيت اضطرارى، در صورت پيشروى دشمن، از سوى فرماندهى قرارگاه {كربلا} بر حفظ آمادگى كامل جهت عمليات در فردا شب {پنج شنبه نهم ارديبهشت 1361{ يا همان شب تأكيد شد... اعلام آماده باش براى اقدام در صورت پيدايش شرايط اضطرارى نيز از نتايج ديگر اين جلسه بود.»
محمود مرادى، جانشين گردان انصار الرسول از آغاز زودرس عمليات مطالبى جالب دارد:
«... اين مطلب كه حدود ده روز عمليات جلو افتاد و قرار شد در شب نه ارديبهشت آغاز شود، واقعاً از الطاف خفيه الهى بود.
سپاه سوم ارتش عراق، تمام سعى و تلاش خود را به همين منطقه حد فاصل ايستگاه تيم نود تا ايستگاه گرمدشت در امتداد جاده آسفالت اهواز - خرمشهر يعنى منطقه عمل «نصر - دو» معطوف كرده بود. دشمن، خيلى خوب مىدانست كه از اين منطقه آسيبپذير است. به همين دليل هم با استفاده از تعداد زيادى واتر پمپ، به سرعت در حال تخليه آبهاى سطحى جمع شده در دشت ساحلى غرب كارون بود و همزمان با آن داشت بين منطقه باتلاقى غرب كارون، جادههاى شوسه شنريزى شده احداث مىكرد. به راستى علت چنين اقداماتى چه بود؟ بعدها در جريان مرحله دوم عمليات الى بيتالمقدس، وقتى گردان ما - انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم - به همراه گردانهاى 144 ارتش، مقداد و ابوذر به پشت دژ مرزى عراق رسيد، ما با يك ستون مكانيزه دشمن كه از رخنه نيروهاى خودى به آنجا بىخبر بود، درگير شديم و ظرف چند دقيقه، اين ستون را كلاً منهدم كرديم و چندين دستگاه خودرو، اتوبوس و بى.ام.پى غنيمت گرفتيم. بين اين ماشينها، يك دستگاه جيپ فرماندهى كروكدار دشمن هم بود. در داخل اين خودرو، تعداد زيادى نقشه و كالك وجود داشت كه به دست من افتاد. مطابق مستندات موجود در آن نقشهها و كالكها، عراقىها بنا داشتند پيش از آغاز ناگهانى عمليات توسط ما، مناطق باتلاقى غرب كارون را خشك كنند. سپس يك پل شناورى روى رودخانه كارون بزنند و بيايند به ساحل شرقى رودخانه در برگه پيوست يكى از آن نقشهها. مشخصاً قيد شده بود كه بايد دكل هفتاد مترى ابوذر و كليه تأسيسات انرژى اتمى دارخوين كاملاً منهدم شوند؛ به گونهاى كه هيچ عارضهاى در منطقه دارخوين و شرق كارون به صورت ارتفاع باقى نماند بعد هم مهندسى تخريب خودشان را موظف كرده بودند كه منطقه شرق كارون را مينگذارى كند.
سرانجام هم بنا داشتند نيروه پس از اين جلسه مجدداً در ساعت هشت صبح روز نهم ارديبهشت 1361 به دستور حاج احمد جلسهاى با حضور كليه فرماندهان گردانها و ردههاى ستادى تيپ 27 در مقر تاكتيكى قرارگاه (نصر - دو) برگزار شد كه در اين جلسه حاج احمد مأموريت همه گردانها از جمله گردان انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم را مشخص كرد. طبق اين تقسيمبندى گردان انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم به همراه گردان ادغامى ارتش (گردان 144 از تيپ دوم لشكر 21 حمزه) جزو گردانهاى محور سلمان به فرماندهى حاج محمود شهبازى قرار گرفت كه مأموريت داشت با تصرف خاكريز بارلويى عراق بر روى جاده، گرفتن مواضع توپخانه و درگيرى با يكى از دو تيپ زرهى دشمن در عمق پنج، شش كيلومترى غرب جاده آسفالت اهواز - خرمشهر مستقر شود.
بعد از ابلاغ مأموريت گردان، ما خودمان را آماده كرديم براى اجراى مأموريت. مسافت تعيين شده براى پيشروى گردان ما در شب عمليات مجموعاً حدود بيست و چهار كيلومتر بود يعنى نوزده كيلومتر پيشروى از ساحل غربى كارون تا جاده آسفالت و از جاده آسفالت پنج كيلومتر پيشروى تا مواضع آن دو تيپ زرهى در غرب جاده. بله بيست و چهار كيلومتر مسافت براى پيشروى نيروهاى گردان ما كه شامل نوجوان شانزده ساله، جوان هجده ساله و پيرمرد شصت ساله بود، در نظر گرفته شد، گردان انصار با نيروهاى ادغامى در واقع نيرويى به استعداد دو گردان پياده را شامل مىشد.
كم كم به غروب آفتاب روز نهم ارديبهشت 1361 نزديك مىشديم. به فرمانده گروهانها گفتم بچهها را آماده كنند تا به محض تاريكى هوا حركتمان را شروع كنيم. از فرصت باقىمانده استفاده كردم نيروها را بردم گوشه اردوگاه جايى كه هيچ نامحرمى نزديكمان نباشد. اول از سختىهايى كه در دوران آموزش و آمادگى براى عمليات متحمل شده بودند عذر خواهى كردم و خسته نباشيد به آنها گفتم. بچهها با روحيه بالايى جوابم را با يك «نصر من الله و فتح قريب» بلند دادند.
به آنها گفتم روزى كه انتظارش را مىكشيديد فرا رسيده. امشب بايد با تمام قوا به دشمن كه ماهها خاك كشورمان را اشغال كرده حمله كنيم. به آنها تأكيد كردم اگر توكلتان به خدا باشد حتماً پيروز مىشويم. گفتم درست است كه در همه زمينهها كمبود داريم. گفتم درست است يك سوم از برادرهاى گردان ما نه اسلحه دارند، نه خشاب و نه هيچ چيز ديگر، تعدادى از شماها هم كه آر.پى.جى زن هستيد، امكانات حمل گلوله آر.پى.جى برايتان فراهم نيست. اصلاً كوله برزنتى مخصوص حمل گلوله آر.پى.جى يا نداريد يا كمبود داريد. حدود يك سوم از نيروهاى گردان سرنيزه ندارند. فانوسقه، قمقمه ندارند. از حيث تجهيزات انفرادى تكميل نيستند و از هر نظر نقص و كمبود داريد، با اين حال ما بايد طبق امكانات عمل كنيم. شماها بايد كاملاً توجيه باشيد كه هر طور شده با چنگ و دندان بايد بجنگيد. به آنها گفتم حالا كه تجهيزات نداريم و موقع عمل رسيده بايد بجنگيم. ولو اينكه هيچى هم نداشته باشيم.
به آنها گفتم اين كمبودها ناشى از مشكلاتى است كه ابر قدرتها براى كشور ما ايجاد كردند. بايد همانطور كه شعار داديد و خواستهايد بجنگيد. پاى آن بايستيد و به شعارهايتان جامه عمل بپوشانيد.
گفتم: خيلى از اين تجهيزات و سلاحها را ما بايد از خارج بخريم آنها هم كه به اين راحتى به ما سلاح و تجهيزات نمىفروشند. پس اين كمبودها بايد طبيعى باشد. هيچ به دلتان بد راه ندهيد. جالب اين كه بچهها جواب همه اين صحبتهاى مرا با يك تكبير بلند و محكم پاسخ دادند.
با اين روحيه بچهها دلم قرص شد.××× 1 سردار شهيد حاج محمد ابراهيم همت در باب كمبود امكانات و تجهيزات در عمليات الى بيتالمقدس مىگويد:
وقتى مسأله كمبود امكانات را نتوانستيم حل كنيم، رفتيم پيش مسؤولين گفتيم كه نيروهاى ما مىخواهند هفده كيلومتر در شب اول حمله از غرب كارون تا جاده اهواز - خرمشهر پياده روى كنند. داد و بيدادمان هم خيلى زياد بود. مىگفتيم اين نيرو چگونه مىتواند تشنگى بكشد و بجنگند؟ جواب دادند قمقمه نيست، وقتى نيست ما چكار قادريم براى شما انجام بدهيم؟ آقا امام حسينعليه السلام چطور مىجنگيد؟ ما هم به تأسى از ايشان اگر حتى دست خالى هم باشيم بايد بجنگيم. البته وقتى خوب دقت كرديم ديديم حق با آنهاست چرا كه وقتى اين حجم نيرو براى عمليات آماده مىشود اين كمبودها طبيعى است. اگر خوب بررسى كنى مىبينى ضعفى است كه در سيستم پشتيبانى جنگ وجود دارد. نبايد تند رفت. در مورد گلوله آر.پى.جى هم همينطور اين سلاح با هزار مكافات از خارج تهيه مىشود يا مثلاً در مسأله خريد تفنگ و جنگافزار انفرادى ما خودمان مىدانيم كه نمىخواهيم به آمريكا يا شوروى وابسته باشيم. براى ما خيلى مسأله شده كه از كره شمالى و معدود كشورهايى كه با ما كمى دوست هستند. برويم و چند محموله تفنگ هجومى كلاشنيكف تهيه كنيم و يا...
{مصاحبه - بيست و سوم ارديبهشت 1361{ ×××
بعد يكى از برادرها نوحهاى خواند و اشكى از بچهها گرفت. به محض تاريك شدن هوا سوار بر قايقها با عبور از عرض رودخانه كارون به آن سوى كارون رفتيم و همانجا مستقر شديم. نمازمان را همان جا پشت خاكريز با پوتين خوانديم. عجب نماز با حالى بود. شام مختصرى خورديم، پس از آرايش نيروها در دو ستون موازى حركتمان را از ساحل غربى رود كارون آغاز كرديم.
در حين حركت نيروها با هر بار شليك گلوله منوّر دشمن، دستور خيز به نيروها مىدادم. از خاكريز اول دشمن با ذكر «يا زهرا(س)» عبور كرديم. بعد از آن وارد دشتى شديم كه هيچ عارضهاى در آن وجود نداشت. گاهى سايه بچهها دشت بدون عارضه را مىپوشاند و شليكهاى پراكنده و بىهدف دشمن سكوت منطقه را مىشكست. داشتيم از كيلومتر هشت هم مىگذشتيم كه حاج محمود شهبازى فرمانده محور سلمان با من تماس گرفت. شهبازى از وضعيت گردان پرسيد. گفتم: بحمدالله خوب هست و داريم به سمت هدف حركت مىكنيم. گفت: تا حالا چند دور تسبيح رفتيد؟ گفتم: هشت دور.
بعد شهبازى گفت حواس خودتان را جمع كنيد و به راهتان ادامه دهيد.
ما به راهمان ادامه داديم و به سمت خاكريز اصلى دشمن كه همان دژ عظيم موسوم به خاكريز بارلويى بر روى جاده آسفالت اهواز - خرمشهر بود پيش مىرفتيم. در جريان پيشروى ستونهاى پنج گردان تيپ 27 آن شب روشن و مهتابى واقعه عجيبى رخ داد كه همه ما را دچار حيرت و تعجب كرد. قضيه از اين قرار بود كه هر گاه به يكى از خاكريزهاى سراسرى دشمن نزديك مىشديم آسمان مهتابى، دفعتاً ظلمانى و مات مىشد.
حين عبور از اولين خاكريز، ما توجه چندانى به اين مسأله نداشتيم چرا كه همه ماها عمدتاً دل نگران عبور بىسر و صدا از خاكريز بوديم. ولى در جريان عبور از دومين خاكريز سراسرى عراقىها وقتى مجدداً منطقه در هالهاى از ظلمت مطلق شد، همه ما بىاختيار سر بلند كرديم و براى يافتن علت به آسمان چشم دوختيم.
تازه در آن وقت بود كه همه فهميديم قضيه از چه قرار است. يك پاره ابر نه چندان بزرگ در پهنه صاف و يك دست بىابر آسمان ديده مىشد كه هرگاه به يكى از خاكريزهاى دشمن نزديك مىشديم به آرامى ماه را مىپوشاند و آنقدر بر جاى مىماند تا آخرين نفر نيروها از آن خاكريز عبور كنند. بعد دوباره ماه پديدار مىشد و نيروهاى ما مسافت زيادى را طى مىكردند تا به خاكريز بعدى دشمن برسند. با رسيدن به خاكريز بعدى اين واقعه خارقالعاده و حيرت انگيز دوباره تكرار مىشد. از فرط هيجان ناشى از مشاهده مستقيم نزول امداد الهى، بىاختيار لرزهاى سخت سراسر وجودم را فرا گرفت.
اكثر برادرها مبهوت و خاموش همينطور كه در حال پيشروى بودند به آسمان چشم دوخته و به پهناى صورت اشك مىريختند.
بعد از گذشتن از كيلومتر 15 مسير تعيين شده براى گردان ما، در شرايطى كه حدود سه كيلومتر تا رسيدن به جاده آسفالت فاصله داشتيم درگير شديم.
چون گردان انصار در وسط بود و يك گردان از سمت چپ و يك گردان در سمت راست ما عمل مىكرد ما به راحتى توانستيم به سمت جاده پيشروى كنيم و با كمترين حجم تيراندازى به جاده آسفالت برسيم. يعنى وضعيت طورى بود كه اصلاً نياز به تيراندازى نداشتيم، چرا كه دشمن مقاومتى نمىكرد تا تيرى شليك كنيم در حالى كه اگر مقاومت مىكردند مىتوانستند به ميزان بسيارى زيادى از ما تلفات بگيرند.
البته اين مسأله براى ما خيلى غيرمنتظره نبود چرا كه ما خودمان مدد الهى را به چشم مىديديم. ما هر جا مىرفتيم جلوتر از ما «الله اكبر» گفته مىشد.
اين واقعه عجيب را نه من، بلكه همه نيروهاى گردان در آن شب ظلمانى با تمام وجودشان احساس مىكردند. ما قبل از اينكه به جاده برسيم و آن را بگيريم مىديديم كه از روى جاده صداى اللهاكبر مىآيد!! و اين صداى اللهاكبر معلوم نبود از كجا مىآيد. وقتى موضوع را با معاون دوم گردان، برادر مبارك آبادى هم در ميان گذاشتم ديدم ايشان با بغض آن را تأييد كرد و گفت: برادر قهرمانى من فكر مىكردم خيالاتى شدم، پس شما هم اين صداها را شنيدهايد. گفتم: بله برادر جان. اين همان چيزهايى است كه ما آن را به عنوان امداد غيبى ياد مىكنيم. گردان ما اولين گردانى بود كه به جاده آسفالت اهواز - خرمشهر رسيد. بعد از عبور از دژ جاده آسفالت، به سمت غرب جاده گردان را حركت داديم. آنجا بايد موضع توپخانه دشمن را تصرف مىكرديم. بعد از گرفتن موضع توپخانه و انهدام موضع تانك دشمن به پشت خاكريزى كه روى جاده آسفالته بود برگشتيم. گردان را همانجا پشت خاكريز مستقر كردم تا استراحتى بكنند.
تا اينجا، كار مأموريت گردان انصار در مرحله اول عمليات با موفقيت به پايان رسيده بود و ما توانسته بوديم با 5 شهيد، هدف به آن بزرگى را فتح كنيم.
ظهر روز اول عمليات تازه داشتيم طعم پيروزى را مزه مزه مىكرديم كه خبر آوردند، محسن وزوايى فرمانده محور محرم و حسين تقوىمنش معاون ايشان روى جاده اهواز - خرمشهر به شهادت رسيدند. خبر شهادت محسن خيلى برايم سنگين بود.
آخر محسن وزوايى را از قبل عمليات فتحالمبين مىشناختم. فرمانده گردان حبيب بود.
همان گردانى كه شب اول عمليات فتحالمبين توپخانه دشمن را با همه توپهايش گرفته بود. همان گردانى كه تير خلاص عمليات فتحالمبين را با تسخير ارتفاعات بر قازه شليك كرده بود.
محسن در اين عمليات فرمانده محور محرم شده بود يعنى شش تا گردان تحت امر او بودند و حالا شهادت محسن در روز اول عمليات مىتوانست ضربهاى كارى براى تيپ ما باشد.
به دليل عدم الحاق بين تيپ 27 با دو يگان هم جوارش يعنى تيپ 7 وليعصر(عج) و تيپ 3 ارتش نيروهاى گردانهايى از تيپ 27 كه روى جاده در حال پدافند بودند خيلى اذيت مىشدند.
طفلكى حسين قجهاى {فرمانده گردان سلمان فارسى} بد جورى به دردسر افتاده بود.
دشمن از همه طرف به سمت گردان سلمان شليك مىكرد. پاتكهاى دشمن يكى پس از ديگرى توسط گردانهايى كه مأموريت اين كار را داشتند در هم كوبيده مىشد. البته به قيمت گزافى، به قيمت تكه تكه شدن شير بچههايى كه با كلاش به جنگ تانك آمده بودند.
گردان ما براى بازسازى و آمادگى جهت ادامه عمليات به عقب منتقل شد. در عقب، از اين نيروهاى باقيمانده گردان سازماندهى مجددى انجام داديم.
هول و هراس و فراز و نشيبهاى اين مرحله از عمليات، دل تعدادى از بچهها را خالى كرده بود. بعضى از آنها روحيه بازگشت مجدد به عمليات را نداشتند. اين تعداد از بچهها را همانجا نگه داشتم و با نيروهاى داوطلب، گردان را بازسازى كردم.
روز دوازدهم ارديبهشت 1361 در محل قرارگاه فرماندهى تيپ 27، جلسهاى تشكيل شد. برادر همت در ابتداى جلسه ضمن تشريح عملكرد گردانهاى تيپ 27 در مراحل اوليه عمليات در رابطه با چگونگى حفظ مواضع به دست آمده و ادامه پيروزى به سمت خرمشهر توضيحاتى داد.
پس از برادر همت، حاج احمد مأموريت گردانها را تشريح كرد. او گفت: گردان مالك اشتر و گردان بلال و گردان مسلم بايد به وسط دشمن بزنند. گردان انصار الرسولصلى الله عليه وآله وسلم، ابوذر و مقداد بايد در قسمت انتهايى دشمن عمل بكنند يعنى به طرف مرز رفته و مرز را ببندند، از جاده دژ بگذرند و آن را تأمين كنند.
در همان جلسه از حاج احمد پرسيدم: اين گردانها آنجا پدافند مىكنند و بعد حركت مىكنند يا اينكه مستقيم به پيش مىروند؟ حاج احمد گفت: پدافندشان كنار خط مرزى خواهد بود.
دوباره پرسيدم: پس نيروها از كنار جاده دژ وارد عمل مىشوند و مىروند براى جاده مرزى.
حاج احمد در پاسخم گفت: كنار جاده، دژ را تأمين مىكنند تا گردانهاى مالك، بلال و مسلم روى نيروهاى دشمن عمل بكنند.
حاج احمد در تكميل توضيحات خود گفت: اول انصار، ابوذر و مقداد مىروند و جاده دژ را تأمين مىكنند و بعد نيروهاى بالايى يعنى مالك، بلال و مسلم كه به وسط مىرسند، اين سه گردان كار خودشان را انجام مىدهند و همزمان جاده دژ تأمين مىشود. بعد از اينكه دژ سقوط كرد گردانهاى انصار، ابوذر و مقداد حركت خودشان را به طرف مرز جهتدهى مىكنند در پايان جلسه حاج احمد گفت كه گردان انصار با گردان 144 ارتش ادغام شود.
حكايت دوم:
فرمانده محور و معاون تيپ 27 محمد رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم
اسماعيل قهرمانى
از ميلاد تا معراج
پيشكش به روح بلند و شيدايى سردار بىنشان «اسماعيل قهرمانى»
كه پيكر پاكش هنوز هم ميهمان ملائك خدا در زمين تفتيده شلمچه است
آن زمانها رسم خوبى بود. زمان عملياتها را مىگويم. همين كه بوى عمليات مىآمد، سر و كله راوىهاى دفتر سياسى سپاه هم پيدايشان مىشد. مىنشستند با حوصله، جيك و پيك عمليات را از فرماندهان قرارگاهها، لشكرها، تيپها، گردانها، گروهانها، دستهها و حتى نيروهاى تكور درمىآوردند.
يكى از آنهايى كه توى تله اين راوىها گرفتار شد و سفرهدلش را پيش آنها پهن كرد، اسماعيل قهرمانى بود. اسماعيل بعد از پايان مرحله دوم عمليات «الىبيتالمقدس» روز بيستم ارديبهشت 1361 نشست پاى سين، جيم راوى ارشد دفتر سياسى سپاه اعزامى به قرارگاه فرعى نصر 1 ***2 قرارگاه فرعى نصر 2 تابع قرارگاه عملياتى نصر در نبردهاى فتحالمبين و الىبيتالمقدس و مركز هدايت عمليات مشترك تيپ 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم و تيپ 2 لشكر 21 حمزه ارتش جمهورى اسلامى ايران بوده است. ××× زندهياد حسين داورزنى. راوى كار كشته دفتر سياسى سپاه در اين مصاحبه از قهرمانى خيلى چيزها پرسيد. و اسماعيل هم با حوصله جواب داد از دوران كودكى، سالهاى نوجوانى، ايام انقلاب، نحوه پيوستن به سپاه، سوابق عملياتى، چگونگى شكلگيرى تيپ 27 و بعد لحظه به لحظه عمليات فتحالمبين، دورخيز براى عمليات فتح خرمشهر، امدادهاى غيبى، توسّلات، آموزشها، رزمهاى شبانه، نبرد نابرابر در جاده اهواز - خرمشهر، مظلوميت قجهاى، صلابت وزوايى، نبرد عاشورايى گردان انصار در دژهاى مرزى كوت سوارى، پاتكهاى سنگين دشمن در شملچه و نوار مرزى غرب خرمشهر، دلايل پيروزىها، عوامل ناكامىها، اسماعيل همهچيز را گفت؛ تا پايان مرحله دوم عمليات «الىبيتالمقدس». راوى هم ثبت كرد:
اسماعيل قهرمانى هستم روز سوم ارديبهشت سال 1340 در يك خانواده كشاورز و مذهبى در روستاى «اردهاى» سراب به دنيا آمدم. از آنجا كه به دنيا آمدنم مصادف بود با عيد سعيد قربان، پدرم كه ارادت عجيبى به حضرت ابراهيم داشت براى من نام اسماعيل را انتخاب كرد. من سومين پسر و چهارمين فرزند خانواده هستم.
بابام مىگفت قبل از تولد تو يك شب خوابى ديدم كه خيلى برايم جالب بود. اصرار كردم، خوابش را اينطورى برايم تعريف كرد و گفت:
«چند ماهى به تولد تو مانده بود، خواب ديدم، پشت دست چپم آينهاى هست كه از آن نور ساطع مىشود. اين خواب را سرسرى نگرفتم، رفتم پيش يكى از اولياء خدا تا تعبيرش را بفهمم. آن بزرگوار گفت: خداوند به زودى به شما فرزندى عطا خواهد كرد كه آن فرزند داراى ضميرى روشن و وجودش براى دين خدا مفيد خواهد بود.»
خودم كه زياد يادم نمىآيد اما اطرافيان مىگويند از همان كودكى هوش خوبى داشتم و قبل از سن ده سالگى پابند نماز بودم.
دوره ابتدايى را در دبستان «كاووس» شهرستان گنبد گذراندم. از همان موقعها سر و گوشم مىجنبيد براى ورزش، ورزشهايى مثل كشتى و كاراته. هر فرصتى پيدا مىكردم مىرفتم روى تشك با هم سن و سالهاى خودم دست و پنجه نرم مىكردم.
دوره ابتدايى را كه تمام كردم رفتم مدرسه راهنمايى «آرش» آنجا محيط خوبى براى درس خواندن بود.
خرج زندگى زياد بود و درآمد زراعت كفاف هزينهها را نمىداد آستين بالا زدم و در كنار درس خواندن كارگرى كردم تا كمك خرجى براى خانواده باشم. البته تابستانها بازار كار كردن من گرمتر بود. چون سه ماه مدرسهها تعطيل مىشد و اين فرصت خوبى بود براى كار كردن. نوع كارى هم كه مىكردم بيشتر ساختمانى بود. يعنى از عملگى گرفته تا سفيد كارى و سنگكارى ساختمان، هر كدام پا مىداد انجام مىدادم. پدرم مىگفت: مهم نيست كارت چه باشد. مهم كسب رزق حلال است.
محيط «گنبد» كوچك بود و بازار كار آن محدود، با داداشم «محمدحسين» تصميم گرفتيم بياييم تهران.
همين كار را كرديم سالهاى 55 تا 56 بازار بساز و بفروشها توى تهران گرم بود و كار ساختمانى رونق داشت. روزها كارگرى مىكردم و شبها هم درس مىخواندم. توى كارهاى ساختمانى تا درجه كاشىكارى خوب پيش رفتم و در درس خواندن هم با هر مشقتى كه بود به تحصيلم ادامه دادم.
كار و بارمان توى كارهاى ساختمانى رونق گرفت به طورى كه خودمان كار را كنترات مىكرديم و شديم پيمان كار. البته از پيمانكار فقط اسمش روى ما بود. چون پيمانكارى بوديم كه خودش عملگى مىكرد، بنايى مىكرد، سنگ كارى مىكرد، خلاصه از زيرسازى زمين تا نازك كارى دوم و آخر ساختمان را خودمان انجام مىداديم. اگر تعريف از خودم نباشد كاشىكار ماهرى شده بودم.
آن روزها رژيم پهلوى فرهنگ منحط غربى را در تمام تار و پود زندگى مردم رسوخ داده بود. بسيارى از ضدارزشها براى مردم ارزش شده بود. راديو، تلويزيون، سينما، ديسكوتكها و آن مجموعههاى مفتضح كاخ جوانان نخستوزيرى با پيست رقص و استخرهاى مختلط، شده بودند وسيلهاى براى تباهى نسل سر گشتهاى كه در جاده بىهويتى خود به پيش مىتاختند.
محل كار ما در قسمت شمالى شهر تهران بود. همين شهرك غرب. يعنى همان جايى كه اين فرهنگ رواج بيشترى داشت، يادم هست در سال تحصيلى 56-57 مدرسهاى كه در آن درس مىخواندم مديرى داشت عجيب شيفته فرهنگ غربى. اين آقاى مدير، وقاحت را به جايى پيش برده بود كه به دانشآموزان پسر توصيه مىكرد، هركسى براى خودش دوست دختر داشته باشد و عجيب سنگ روابط آزاد ميان دو جنس مخالف را به سينه مىزد. در يك چنين محيط آموزشىاى، ما با چند تا از دانشآموزها جلسات مخفيانه تشكيل داديم. توى آن جلسات سعى مىكرديم، روشنگرىهايى انجام دهيم. البته اوجگيرى مخالفت مردمى با رژيم و دريافت اعلاميهها و نوارهاى سخنرانى امام خمينى هم به ما اين جرأت را داده بود تا هم اين جلسات را برگزار كنيم و هم سمت و سوى جلساتمان را به مباحث سياسى بكشانيم. پاتوق ما هم مسجد امام حسينعليه السلام در ميدان فوزيه سابق و امام حسينعليه السلام فعلى بود. مىرفتيم آن جا و به قول معروف شارژ روحى مىشديم و مىآمديم. يك روز كه مسجد امام حسينعليه السلام سخنرانى بود، گاردىها و ساواكىها ريختند آن جا را محاصره كردند. من و محمدحسين بعد از آن مراسم، چند تا ضربه آبدار «باتوم» از مأمورها خورديم.
از زمستان 1356، ديگر تهران و اكثر شهرهاى كشور دست خوش حوادث انقلاب بودند، پيامهاى روشنگرانه امام خمينى دست به دست مىگشت و پايههاى رژيم طاغوت را مىلرزاند.
از طريق بچههاى مسجد امام حسين خبردار شديم كه قرار است روز جمعه 17 شهريور 57 مردم تهران در ميدان ژاله (شهدا) تجمع كنند. از اوايل صبح جمعيت عظيمى از زن و مرد و دختر و پسر جمع شده بودند تا هم صداى اعتراضشان را به گوش سردمداران رژيم برسانند و هم پيام همبستگى و وفادارى خودشان را به امام خمينى اعلام كنند.
آن روز ميدان ژاله غوغايى بود. جمعيت مثل سيل از خيابانهاى اطراف به سمت ميدان ژاله سرازير شده بودند. حركت چندين هلىكوپتر بر بالاى سر تظاهركنندهها خيلى مشكوك به نظر مىرسيد، با اين حال مردم با مشتهاى گره كرده، شعارهاى تندى بر عليه شاه و دستگاه سلطنت مىدادند.
سربازهايى كه اطراف ميدان پراكنده بودند، كم كم به جمعيت نزديكتر شدند، حلقه محاصره هر لحظه تنگتر و تنگتر مىشد. هم زمان با شليك نيروهاى اطراف ميدان به سمت مردم، هلىكوپترها هم جمعيت را از هوا به گلوله كاليبر 50 بستند. در يك لحظه همهچيز به هم ريخت، مردم بىدفاع در ميدان در كورهاى از آتش قرار گرفتند. گلولههاى آتشين، سينههاى مردم را مىشكافت. هر لحظه بر تعداد شهدا و مجروحان افزوده مىشد.
به كمك بچههايى كه اطرافم بودند تعدادى از مجروحان را به جاهاى امن منتقل كرديم.
آن روز سختترين روز زندگيم بود. غروب با لباسهاى خونآلود به خانه برگشتم. يادش به خير، داداشم با ديدن آن سر و وضع خونى كم مانده بود از وحشت پس بيفتد. بعد از اين حادثه ديگر دل و دماغ كار كردن نداشتم. كارم شده بود راهپيمايى، تظاهرات، تحصن و...
بهمن 57 زمزمه بازگشت امام خمينى، دلهره عجيبى در دل سردمداران رژيم شاه انداخت. بختيار براى جلوگيرى از ورود امام اعلام كرد، تمام فرودگاههاى كشور به روى پروازهاى خارجى بسته است. مردم در اعتراض به اين حركت عوامفريبانه بختيار، در دانشگاهها و مساجد متحصن شدند و رژيم را به مقابله مسلحانه تهديد كردند. بختيار در مقابله با ملت تاب مقاومت نياورد.
اعلام شد كه هواپيماى امام خمينى روز دوازدهم بهمن از پاريس به سمت فرودگاه مهرآباد حركت مىكند. صبح زود رفتم ميدان آزادى، نمىدانم چند ساعت در زير فشار جمعيت منتظر بودم. اصلاً آن همه فشار جمعيت را انگار احساس نمىكردم اما مىدانم كه هنوز ظهر نشده بود كه ماشين امام سيل جمعيت را مىشكافت و پيش مىآمد. يك لحظه چشم دوختم به آن ماشين بليزر، امام با لبخند قشنگى از توى ماشين براى جمعيت دست تكان مىداد. با ديدن چهره امام قلبم هرى ريخت پايين. بعد از آن همه انتظار كشيدن، همان يك نگاه به امام برايم كافى بود. انگار همه خستگىها از تنم خارج شد.
به دنبال ماشين امام راه افتادم. از ميدان آزادى تا بهشت زهرا را نمىدانم چطورى طى كردم، فقط زمانى به خودم آمدم كه امام بر بالاى قبر شهيدان سخنرانى مىكرد و خطاب به دولت بختيار مىفرمود:
«من توى دهن اين دولت مىزنم. من به كمك مردم دولت تعيين مىكنم.»
بعد از تمام شدن مراسم پياده به سمت تهران راه افتادم.
امام در مدرسه «علوى» مستقر شد. من هم مثل سيل جوانهايى كه هر روز خدا، براى ديدن ايشان به آنجا مىرفتند، صبح زود از خانه مىزدم بيرون، كوچه پس كوچههاى خيابان ايران را پياده طى مىكردم و بعد از ورود به مدرسه، روبهروى جايگاهى كه امام روى آن مىايستاد و براى مردم دست تكان مىداد، جا خوش مىكردم و مىرفتم توى بحر سياحت جمال دل آراى اين مرد خدا. روز 21 بهمن، راديوى رژيم، در اخبار ساعت 2 خودش از قول تيمسار «رحيمى» فرماندار نظامى تهران اعلاميهاى را خواند با اين مضمون كه: از امروز ساعات منع رفت و آمد شبانه از ساعت 9 شب به چهار بعدازظهر تغيير يافته و هر كس را بعد از ساعت چهار در خيابانها مشاهده كنند او را به گلوله خواهند بست.
اول كه خبر را شنيديم، نمىدانستيم عوامل رژيم چه خوابى براى مردم ديدهاند و ما بايد چه كار كنيم. البته مطمئن بوديم كه از اين حركت آنها، بوى خوشى به مشام نمىرسد.
شايد دو ساعت هم از پخش آن بيانيه فرماندارى نظامى نگذشته بود كه پيام امام از طريق ائمه مساجد تمام محلات شهر به اطلاع مردم رسيد:
«حكومت نظامى معنا ندارد، مردم به خيابانها بريزيد.»
ميليونها نفر آن روز به خيابانها آمدند. من هم قطرهاى بودم از آن دريا. همان شب، گاردىها به همافرهاى انقلابى طرفدار امام در پادگان نيروى هوايى حمله كردند و از هر طرف آنها را به گلوله بستند. همافرها هم از خودشان دفاع مىكردند. خبر كه به مردم رسيد، همه براى كمك به همافرها و مقابله با گاردىها، رفتند به سمت پادگان نيروى هوايى، گاردىها خيلى سخت مقاوم مىكردند، اما مردم حلقه محاصره آنها را شكستند و خودشان را به داخل پادگان رساندند. بلافاصله همافرها درهاى اسلحه خانههاى پادگان را باز كردند و از هر كس كارت پايان خدمت سربازى يا شناسنامه مىگرفتند و به او تفنگ مىدادند. من هم كه آن روز به آنجا رفته بودم، يك قبضه ژ-3 گرفتم و همراه گروهى از همافرها و جوانها شروع كرديم به زد و خورد با گاردىها. البته آنها ديگر پاك روحيهشان را باخته بودند.
بعد از تار و مار شدن نيروهاى گاردى، رفتيم سر وقت يك سرى از كلانترىها و خانههاى امن ساواك. مثل خانه سرهنگ زيبايى كه شكنجهگاه مخفى ساواك از سال 55 به بعد بود. آن جا صحنههاى بسيار فجيعى را ديدم. هنوز روى ديوارها لكههاى فراوان خون را مىشد ديد. كف زمين، مو و پوست سر و انگشت قطع شده دست و پاى شكنجه شدهها ريخته بود. سنگدلترين آدمها با ديدن آن صحنهها قلبشان به درد مىآمد. من از بچگى هميشه پاى منابر ذكر مصائب آقا ابىعبداللهعليه السلام مىنشستم و يادم هست همه اهل منبر، ذكر مصيبت سيدالشهداعليه السلام را با يك آيه تمام مىكردند. اَلا لَعْنَةُ اللَّه عَلَى الْقَوم الظّالِمينْ.
در خانه سرهنگ زيبايى معنى اين آيه را با بند بند وجودم فهميدم.
انقلاب كه روز 22 بهمن پيروز شد، هيچ فكر نمىكرديم، همانهايى كه داعيه همراهى و هم سنگرى با انقلاب را داشتند در مقابل بچههاى انقلاب قد علم كنند. چريكهاى فدايى خلق، آمدند و در منطقه گنبد و دشت به قول خودشان قيام كردند! وقتى در بهار 58 خبردار شدم «گنبد شلوغ شده» سريع خودم را رساندم به آنجا. در منطقه تركمن صحرا همدستى عجيبى بين فئودالهاى بدنام، سرمايهدارها، ساواكىها، افسران فرارى ارتش شاه را با اين چريكهاى سوپر چپ به چشم خودم ديدم. آدم از فرط حيرت، دهانش باز مىماند. جنگ اول گنبد در بهار سال 58 داشت به سود نيروهاى انقلاب تمام مىشد كه دولت بازرگان با دخالت عوامل خودش و مذاكره با كمونيستها و فئودالها، دست نيروهاى انقلابى را گذاشت توى پوست گردو.
البته بايستى اعتراف كنم جنگيدن با اين جريانها هم برايم شيرين بود و هم تلخ. شيرين از اين جهت كه مبارزه با دشمنان انقلاب اسلامى در هر حال براى هر رزمندهاى يك افتخار بزرگ است و تلخ از اين جهت كه در بعضى از سنگرها، رو در روى افرادى قرار مىگرفتم كه تا چند ماه قبل در كنار هم براى سرنگونى شاه مبارزه مىكرديم. در بهار 1359 واقعه معروف به جنگ دوم گنبد اتفاق افتاد و غائله ستاد خلق تركمن و كمونيستها و فئودالها و متحدانشان با رسوايى توطئهگران خنثى شد. من هم ديگر در «گنبد» ماندگار شدم. البته همزمان با آشوبهاى تركمن صحرا، درگيرىهايى در كردستان، بلوچستان و خوزستان و چند جاى ديگر هم شروع شد. سپاه پاسداران با نيروهاى جوان و انقلابى خودش، در نوك پيكان اين درگيرىها، سپر بلاى مردم در تمامى اين حوادث بود. من هم چون ديدم بهترين جا براى دفاع از انقلابمان عضويت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامى است، رفتم ثبت نام كردم و بعد از طى مراحل گزينش، اوايل سال 59 به عضويت رسمى سپاه گنبد درآمدم. از همان ابتدا، كه در سپاه گنبد مشغول پاسدارى بودم تمام سعى و تلاشم اين بود كه به عنوان يك پاسدار انقلاب، علاوه بر پيشرفت در زمينههاى نظامى، در عرصه معنوى هم رشد پيدا كنم، از اين رو تلاش داشتم، توصيههاى ده گانه اخلاقى معروف حضرت امام خمينى كه آن روزها به صورت يك پلاكارد در تمامى محافل مذهبى نصب شده بود را مراعات كنم: مستحبات را به جا آورم. روزهاى دوشنبه و پنجشنبه را روزه بگيرم با دوستان انقلاب دوست باشم و با دشمنان انقلاب سازگار نباشم. ورزش را جدى دنبال كنم و...
بعد از چند ماه ماندن در گنبد، احساس كردم براى آدمى مثل من بهترين روش خودسازى هجرت در راه خداست، به همين خاطر، شهر و ديار خودمان را رها كردم و رفتم اصفهان و به مدت يك ماه در سپاه شاهين شهر مشغول به فعاليت شدم. از ارديبهشت سال 59 بچههاى سپاه استان اصفهان به دليل حضور برادرمان «همت» در سپاه شهر پاوه، جا پايى در اين شهر داشتند. من هم از فرصت استفاده كردم و در اوايل تابستان 59 خودم را به سپاه پاوه رساندم. فراموش نمىكنم روز بيستم تير 59 بود كه در سپاه شهرستان پاوه، براى اولين بار با برادر «همت» ديدار داشتم. آن روزها فرمانده سپاه شهر برادر ناصر كاظمى بود و همت مسؤوليت واحد روابط عمومى سپاه را بر عهده داشت. البته از اواخر تابستان همان سال آقاى كاظمى كه از مردمدارى، شخصيت فرهنگى و از برش عملياتى همت خيلى خوشش آمده بود، مسؤوليت عمليات سپاه پاوه را به او واگذار كرد. از اوايل آمدنم به پاوه عجيب با همت مأنوس شدم، چرا كه همت هم نسبت به من بيش از اندازه محبت داشت. تمام تلاشم اين بود كه برادر همت از من راضى باشد چون رضايت خدا را در رضايت ايشان مىديدم. در واحد عمليات سپاه پاوه به دستور برادر همت، شدم جانشين ايشان. در آن روزها، عمده بچههايى كه در سپاه پاوه خدمت مىكردند، نيروهاى فرهنگى و دانشجويى بودند كه داوطلبانه به غرب مىآمدند. اينها تجربه نظامى زيادى نداشتند، ولى جوهر رزمىشان خيلى بالا بود. براى همين هم ديديم كه «ناصر كاظمى» و همت با استفاده از همين عزيزان كمر ضدانقلاب را در منطقه پاوه و اورامانات شكستند. از برادران سپاهى مسؤول در كردستان كه خيلى وصف ايشان را شنيده بودم و محبوبيت فراوانى در بين بچهها داشت، برادرمان احمد متوسليان بود. او تا قبل از خرداد 59 چند ماهى مسؤول عمليات سپاه پاوه بود و بعد هم با دوستانش رفتند و مريوان را آزاد كردند. همان جا ماندگار شد - خيلى فرمانده شاخصى بود.
برادرمان ناصر كاظمى هم، عجيب بين مردم پاوه نفوذ كلام داشت. اصلاً مردم او را حتى بيشتر از مسؤولين درجه يك مملكت قبول داشتند. با مردمدارى و كار شبانهروزى دل مردم را به دست آورده بود. هم فرماندار شهرستان پاوه بود و هم فرمانده سپاه شهر، امنيت را به دست مردم اورامانات سپرد. جوانهاى پاوه و روستاها را مسلح و سازماندهى كرد و مىگفت: علاج فتنه ضدانقلاب، سپردن امور امنيتى منطقه به دست همين مردم است. بنده هم، در خدمت ايشان و برادر همت در پاوه فعاليت مىكردم. آنجا روزهاى خيلى سخت و خيلى خوبى داشتيم از تابستان 59 تا تابستان سال شصت بيشتر، درگيرىهاى ايذايى با ضدانقلاب داشتيم. سرانجام در يازدهم تير 1360 عمليات بسيار گسترده پارتيزانى را با نام «عمليات روح اللّه» براى انهدام پايگاههاى ضدانقلاب و آزاد سازى شهر مرزى نوسود آغاز كرديم. در اين حمله فرماندهى عمليات را ناصر كاظمى و همت به عهده داشتند و من هم به عنوان مسؤول محور عمليات فعاليت داشتم. در تاريخ دوازدهم تير ماه سال 1360 يعنى پنج روز پس از شهادت شهيد بهشتى و 72 تن از يارانش، در يك شب ظلمانى در ارتفاع دو هزار و دويست مترى، آن هم در حالى كه تمام منطقه مينگذارى شده بود، عمليات شروع شد. شب قبل از حمله، عزيزان اعزامى از خمين، اراك و ساير مناطق تا ساعت دو نيمه شب عزادارى و گريه و تضرع و التماس به درگاه خدا داشتند. يكى از برادران اهل خمين شب خوابيده بود، امام خمينى را در خواب ديد كه از پشت به شانههايش زده و مىگويد: «چرا معطليد؟ حركت كنيد، مهدى (عج) با شماست!»
صبح حالت عجيبى به بچهها دست داد طورى كه مىگفتند: مىخواهيم روز، اين عمليات را انجام دهيم، هر چه مىگفتيم دشمن در بالاى ارتفاع است، شما چطور مىخواهيد وارد ميدان مين بشويد؟
مىگفتند نه! به ما گفتهاند كه مهدى(عج) با ماست. به هر صورتى كه بود فرماندهان، برادران رزمنده را راضى كردند تا عمليات را در شب شروع كنند. عمليات از ساعت 9 شب شروع شد. در ساعت 3/5 صبح نيروهاى ما به نزديكى سنگرهاى دشمن رسيدند. پس از آن نيروهاى رزمنده با يورش ديگر خودشان را به 150 مترى دشمن رساندند. به محض روشنايى هوا، عمليات شروع شد به خواست خدا تا ساعت 10 صبح تمامى ارتفاعات مورد نظر سقوط كرد. در آن لحظات برادران پاسدار با صداى اللهاكبرشان آن چنان وحشتى در دل دشمن ايجادكرده بودند كه نزديك به دويست نفر از مزدوران بعث يك جا اسير شدند. در آنجا برادر همت از يكى از افسران عراقى پرسيد: فكر كرديد ما با چه نيرويى به شما حمله كرديم؟ گفت: دو گردان، برادر همت گفت: نه! خيلى كمتر بود، ما با فلان قدر نيرو حمله كرديم. آن افسر عراقى گفت مرا مسخره مىكنيد؟ برادر همت شروع كرد به قسم و آيه خوردن. افسر عراقى وقتى قسم خوردن برادر همت را ديد باورش شد و شروع كرد به گريه كردن. بعد گفت: «وقتى شما حمله كرديد، تمامى كوهها اللهاكبر مىگفتند، اگر ما مىدانستيم تا اين حد تعداد شما كم است، مىتوانستيم همه شما را دستگير كنيم.» در اين عمليات مصداق آيات قرآن كه 20 مؤمن در مقابل 100 نفر دشمن و صد نفر در مقابل هزار نفر دشمن برترى جنگى دارند به عينه ثابت شد. در آن شرايط برادرانمان از يك سو به دليل سختى عمليات و از سوى ديگر پيروزى آن با كمترين تلفات به حدى متأثر شدند كه همگى گريه مىكردند. در به دست آوردن اين پيروزى، عزيزان هوانيروز، نيروهاى ارتش جمهورى اسلامى ايران و پاسداران بومى منطقه نقش بزرگى داشتند. در اين عمليات ارتفاعات «شمشى» و بلندىهاى اطراف آن آزاد شد. پيروزى دلچسبى بود، نمىخواستيم به دشمن فرصت تجديد قوا بدهيم، به همين خاطر شب هفدهم تيرماه مجدداً عمليات را ادامه داديم. نتيجهاش آزادسازى شهر مرزى «نوسود» و روستاهاى اطراف آن بود. پس از عمليات تيرماه، در مرداد و شهريور هم چند عمليات محدود انجام داديم كه منجر به آزادسازى دوازده روستا در مريوان و پاكسازى بخش «اورامان» از دست مزدوران رزگارى و بعثيون بود. اواخر شهريورماه 1360 طى حكمى از سوى «محمد بروجردى» فرمانده سپاه منطقه هفت كشورى، ناصر كاظمى به سمت فرماندهى سپاه كردستان منصوب شد و به سنندج رفت. با رفتن ناصر كاظمى، فرماندهى سپاه پاوه به برادر همت محول شد. من هم شدم مسؤول واحد عمليات سپاه اين شهر. در آن زمان هماهنگى خوبى بين سپاه مريوان به فرماندهى حاج احمد متوسليان و سپاه پاوه به فرماندهى حاج همت برقرار بود. چندين عمليات محدود، ثمره اين همكارى و تعامل بود. تازه داشتيم وارد زمستان مىشديم، آن هم چه زمستانى، زمستانى پر برف روى ارتفاعات اورامانات و قلههاى سر به فلك كشيده جبهه پاوه و مريوان، كه خبر آوردند سپاه پاوه و مريوان براى تثبيت جبهه «طريق القدس»××× 1 عمليات طريق القدس به قصد آزادسازى شهر بستان در تاريخ 15 آذر 60 در جبهه جنوب آغاز شد. ××× بايد عمليات بزرگى انجام دهند.
حاج همت و حاج احمد كه هميشه آمادگى انجام مأموريتهاى سخت را داشتند، خيلى زود دست به كار شدند و طرح عمليات را آماده كردند.
روز دوازدهم ديماه سال 1360 عمليات «محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم» از دو محور مريوان و پاوه با فرماندهى سپاه منطقه 7 كشور، حاج محمد بروجردى و سپاه كردستان به فرماندهى ناصر كاظمى آغاز شد. نيروهاى سپاه مريوان به فرماندهى حاج احمد متوسليان و سپاه پاوه به فرماندهى حاج ابراهيم همت عمليات محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم را شروع كردند.
من در آن عمليات مسؤوليت محور عملياتى جبهه نوسود - طويله را برعهده داشتم.
برادرمان محمود مرادى هم كنارمان بود.
البته انجام عملياتى به آن گستردگى در آن فصل سال در محدودهاى كوهستانى مثل پاوه و مريوان كار بسيار دشوارى بود، اما حاج همت و حاج احمد كه به تازگى از سفر حج برگشته بودند، حال خوشى داشتند و اين مشكلات به چشمشان نمىآمد.××× 1 عمليات محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم در منطقه عمومى «مريوان - پاوه» به مرحله اجرا درآمد.
اين منطقه گسترده كه جنوب غربى استان كردستان در شمال غربى استان كرمانشاه را در برمىگرفت از شمال به دشت شيلر واقع در شمال شرقى ارتفاعات قوچ سلطان، از شرق به جبهه مريوان و حد فاصل ارتفاعات «دالانى و كمانجير» تا «پنج قله» و از جنوب به منطقه مرزى نوسود و حدفاصل پنج قله تا جنوب ارتفاعات مرزى شمشى محدود مىشود. مهمترين مناطق و ارتفاعات موجود در اين منطقه گسترده عبارتند از:
- دشت شيلر
- ارتفاعات قوچ سلطان
- ارتفاعات سوقالجيشى شنام
- ارتفاعات شينگاورد
- منطقه اورامانات
- قله دالانى و منطقه مرزى ملخورد
- محور پنج قله
- شهر مرزى طويله
- شهر مرزى بياره
- راه خون
- نوسود
- ارتفاعات شمشى (معروف به شمشير)
- دره تاور (معروف به دره تاريك) ×××
همين روحيه بالاى اين دو بزرگوار باعث شد تا عمليات با موفقيت كامل به انجام برسد.××× 2 شد؛ به شكلى كه از دوازده محور عملياتى، ارتش عراق در هفت محور شكست خورد و مناطق تحت اشغال دشمن در اين هفت محور، به طور كلى به تصرف ما درآمد. همچنين برادران ما توانستند به داخل شهر طويله عراق نفوذ كنند و سه تانك عراقى را منهدم كرده، خدمه آن را به اسارت بگيرند.
مناطق آزاد شده در اين عمليات عبارت بودند از: پاسگاه طويله، ارتفاع ملگاه، ارتفاع پشغله، ارتفاع چپ پاسگاه مرزى عراق و...
طى اين عمليات، ارتش بعث، هزار كشته و زخمى، و صد و نود و يك اسير داده است.» ×××
- عصر روز چهارشنبه شانزدهم دى ماه 1360، حاج احمد متوسليان و حاج محمدابراهيم همت در مصاحبهاى اختصاصى با خبرنگاران اعزامى مجله «پيام انقلاب»، ارگان سپاه، به سؤالهاى آنان پيرامون زواياى مختلف عمليات محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم پاسخ گفتند. در اين مصاحبه، احمد متوسليان درباره اهداف و چگونگى اجراى عمليات مزبور مىگويد:
«... در اين عمليات، قصد ما اين بود كه در منطقه غرب، جبههاى عليه ارتش عراق باز شود تا بدين وسيله ارتباط نيروهاى عراقى و خطوط دشمن را از جنوب به طرف شمال، تجزيه و قطع كنيم. كمارتفاع ترين قلههاى منطقه عملياتى محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم، دو هزار و دويست متر و بيشترين آن، دو هزار و نهصد و شصت متر بلندى دارد. اين ارتفاعات، در فصل سرما - در شرايطى كه برفى به ارتفاع هشت تا نه متر بر زمين منطقه نشسته بود - به تصرف ما درآمد قبل از آغاز عمليات، از آنجا كه سابق بر اين هيچ راه تداركاتى در منطقه وجود نداشت، ما مجبور شديم براى تأمين تدارك نيروهاى خودمان، مهمات را به دوش كشيده، به ارتفاعات ببريم.»
همت نيز مراحل عمليات و دستاوردهاى آن را اينگونه توضيح مىدهد:
«... اين حمله، از دو سمت مريوان و نوسود، با هماهنگى از دوازده محور صورت گرفت. عمليات در مجموع بسيار خوب و هماهنگ انجام هر چند شيرينى پيروزىهاى اين عمليات برايم خيلى دلچسب بود اما سوز و سرماى كشنده آن را هنوز در تار و پود بدنم احساس مىكنم.
عمليات كه تمام شد برگشتيم پاوه، هنوز خستگى عمليات محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم از تنمان خارج نشده بود كه ديديم گروهى از فرماندهان سپاه آمدند بازديد محور عملياتى پاوه و مريوان. برادر محسن رضايى و محمد بروجردى از افراد شاخص اين گروه بودند. بعد از بازديد اين عزيزان، برادر همت ما را جمع كرد و مطالب مهمى را برايمان بازگو كرد. او گفت برادر رضايى از من و حاج احمد خواسته، برويم جنوب تيپ تشكيل بدهيم. بعد ادامه داد شماها خودتان را آماده كنيد كه بايد همراه ما به جنوب بياييد. شنيدن اين خبر هم برايم شيرين و دلچسب بود و هم آزار دهنده، شيرين از اين بابت كه در هر حال مىرفتيم تا در يك جبهه وسيعترى با دشمن بجنگيم و اين مىتوانست براى ما لذتبخش باشد. آزار دهنده از اين جهت كه بايد از پاوه هجرت مىكرديم.
براى من شهر پاوه يادآور خيلى خاطرات تلخ و شيرين بود. با دوستان عزيزى در اين شهر مأنوس بودم كه حالا خيلىهايشان در جوار رحمت حق آرميده بودند.
حاج همت بعد از انتخاب تعدادى از برادران براى رفتن به جنوب، برادر حميد قاضى را به عنوان فرمانده سپاه پاوه پيشنهاد داد. برادر قاضى قبلاً معاون حاج همت بود.
روز پنجشنبه بيست و چهارم دىماه 1360 روز بسيار سختى برايم بود. آن روز مردم پاوه در مقابل سپاه اين شهر تحصن كرده بودند تا مانع حركت خودروى حاج همت و بچههاى همراه ايشان باشند. حاج همت رفت سمت مردمى كه روى زمين نشسته بودند. آن روز حاج همت خيلى تلاش كرد تا توانست مردم را قانع كند كه به او و تعدادى از بچههاى همراهش اجازه ترك پاوه را بدهند. مردم پاوه همينطور مات و مبهوت چشم به لبان برادر همت دوخته بودند كه داشت برايشان صحبت مىكرد.
شايد مىخواستند حاجى را سير ببينند. ديدن چهرههاى غمگين مردم به خصوص جوانان پاوهاى در آن روز برايمان خيلى سخت بود.
در ميان بوى اسپند و گلاب با چشمهايى كه از اشك بارانى شده بودند. بچهها سوار بر مينىبوس به سمت بيرون شهر حركت كردند. من هم به اتفاق برادر همت و صالحى و صياد سوار يك دستگاه پيكان سوارى شديم و پشت سر مينىبوس حركت كرديم. هنوز پيچ آخر منتهى به ميدان شهر را رد نكرده بوديم كه سرم را برگرداندم عقب، چشم دوختم به مردمى كه هنوز هم با چشمان گريان براى ما دست تكان مىدادند و ما را بدرقه مىكردند. تا چند لحظه هيچكس چيزى نمىگفت، صياد كه راننده ما بود زير لب زمزمههايى داشت. حاجى با دستمالى كه دستش بود اشكهايش را پاك كرد و گفت: خدمت به اين مردم، قسمت هر كسى نمىشود. بايد شكرگزار خدايى باشيم كه به ما اين توفيق را داد. اين مردم همه سرمايههاى اين انقلاب به حساب مىآيند. نم نم باران جاده را كمى خيس كرده بود. ماشينها، آهسته و با احتياط حركت مىكردند. در راه با بچههاى سپاه مريوان و همدان يكى شديم و به سمت جنوب پيش تاختيم. مقصد اوليه ما سپاه دزفول بود. صبح روز جمعه 25 دى 1360 به دزفول رسيديم، به دليل بمبارانهاى موشكى دشمن، شهر حالت عادى نداشت. مردم كمترى در آن تردد داشتند. پرسان پرسان خودمان را به محل سپاه دزفول رسانديم، برادر عندليب فرمانده سپاه آنجا بود، زيرزمينى در اختيار ما قرار داد. اين زيرزمين يا همان سرداب كه به سبك وسياق رايج معمارى سنتى بناهاى دزفولىها ساخته شده بود محل امنى براى در امان ماندن از گرماى بىامان خوزستان و همچنين حملات موشكى دشمن بود. همانجا اطراق كرديم. حاج احمد، حاج همت و حاج محمود شهبازى در تلاش بودند تا جاى ثابتى براى ما دست و پا كنند. از طرفى ما براى پر كردن اوقات فراغتمان هر كارى مىكرديم. كلاس قرآن داشتيم، كلاس نهجالبلاغه داشتيم، با توپ پلاستيكى فوتبال بازى مىكرديم.
تا اينكه تصميم گرفتند ما را براى بازديد محور چزابه كه در آن زمان محل درگيرى سختى بود به آنجا ببرند. بچههاى همراه ما اكثراً از نيروهايى بودند كه در كوهها و صخرههاى كردستان جنگيده بودند و براى آنها، ديدن آن همه حجم آتش غير منتظره بود. بچهها طى 48 ساعتى كه آنجا بودند هم با شيوه رزم در دشت آشنا شدند هم با نوع آرايش يگانهاى زرهى و مكانيزه ارتش عراق، كه تجربه خوبى بود.
وقتى برگشتيم، گفتند برويد پادگان دوكوهه. گفتيم دوكوهه كجاست؟ گفتند همين نزديكىها. 8 7 كيلومتر بعد از انديمشك.
كم كم داشتيم سر و سامان مىگرفتيم.
موجوديت تيپ رسماً اعلام شد، حاج احمد شد فرمانده تيپ، شهبازى معاون و برادر همت رئيس ستاد تيپ.
اسم تيپ را هم گذاشتند تيپ 27 محمد رسولالله. مىگفتند: حاج احمد خودش اين اسم را انتخاب كرده است. با آمدن بسيجىها، دو كوهه حال و هواى ديگرى پيدا كرد. گردانها يكى يكى تشكيل مىشدند و نيرو مىگرفتند. با نظر فرماندهى تيپ، من فرمانده گردان انصارالرسول شدم و برادر محمود مرادى هم شد معاون من.
مسؤوليت بقيه گردانها و واحدهاى تيپ را هم برو بچههاى اعزامى از مريوان، پاوه و همدان بر عهده گرفتند. مثلاً حسين قجهاى شد فرمانده گردان سلمان فارسى، رضا چراغى فرمانده گردان حمزه سيدالشهداء، حبيب مظاهرى فرمانده گردان مسلم، محسن وزوايى فرمانده گردان حبيب {كه همشان سپاهى بودند }حاجىپور(عمار)، احمد صالحى(بلال)، محمد شهبازى(مالك)، داشخانى(ابوذر).
كار هر روزمان آموزش بچههاى بسيجى بود و رفتن به شناسايى، آن هم چه شناسايىهايى، بعضى وقتها تا چند روز مىرفتيم داخل خط دشمن مخفى مىشديم و همه زير و زبرهاى آنها را شناسايى مىكرديم.
يادم هست يك بار كه جهت شناسايى به ارتفاعات شاوريه رفته بوديم و به دليل مقتضيات كار اطلاعاتى، لازم بود تعدادى از برادران همان جا ماندگار شوند. به برادر همت پيشنهاد داديم براى اين گروه امكانات بياورند تا بتوانند همان جا بيتوته كنند جالب اينكه حاج همت فرداى همان روز كليه امكانات لازم براى اسكان بچهها را آورد و آنها هم روى قله 350 شاوريه براى خودشان پايگاهى درست كردند. ناگفته نماند ما در امر شناسايى از بومىها و چوپانهايى كه در منطقه بودند نيز استفاده مىكرديم كه اين امر كمك شايانى به ما مىكرد. از حال و هواى دوكوهه بگويم كه در آن زمان بسيار ديدنى بود. در آن شبهاى سرد زمستانى وقتى در محور پادگان قدم مىزدم مىديدم كه در آن سوز و سرماى شبانه در هر گوشه اين پادگان به ويژه زمين صبحگاه، بچهها در حال اقامه نماز شب و خواندن دعا و زيارت هستند. ديدن اين صحنهها به انسان قوت قلبى مىداد. طرح مانور گردانها براى اجراى عمليات تقريباً مشخص شده بود. تيپ 27 در جهت اجراى مأموريت با گردانهايى از تيپ 2 لشكر 21 حمزه و تيپ 58 تكاور ارتش ادغام شد.
گردانى كه من فرماندهاش بودم «انصار الرسولصلى الله عليه وآله وسلم» با گردان چهار تيپ 58 تكاور ارتش ادغام شده بود. هر چقدر به پايان سال نزديكتر مىشديم، كار شناسايىها هم به پايان خود نزديكتر مىشد.
حاج احمد و حاج همت از هر فرصتى براى توجيه نيروها بهره مىبردند. آنها با انجام سخنرانىها و برگزارى جلسات توجيهى نيروها را از نظر روحى براى انجام عملياتى بزرگ آماده كردند.
اينبار ديگر فرياد تكبير بچهها انگار مىخواست سقف آسمان را سوراخ كند و بالاتر برود.
حرفهاى غلامعلى خيلى گرم و شيرين بر فطرت بيدار و پاك بچهها مىنشست و احساساتشان را به آتش مىكشيد.
در آن روز خطابه پيچك شايد عالىترين طرح جنگى و تاكتيك رزمى بود كه مىشد اتخاذ كرد. در آن شرايطى كه حتى اگر هر ژنرال چهار ستاره و دانشگاه جنگ ديدهاى به جاى ما بود، مهمترين راه را، زمين گذاشتن اسلحه مىيافت، اين حركت و تشديد روح معنويت در بچهها، همه مسائل ما را حل كرد. ديگر اصلاً خراب بودن بىسيم و نداشتن ارتباط با بانه، نشناختن زمين و موقعيت، تنگ بودن وقت و كمبود نيرو و نبود سلاح سنگين و محدود بودن مهمات و نداشتن امكانات امدادى، مطرح نبود. همه آماده شده بودند تا با آنچه كه هست عاشورايى ديگر بيافرينند.
گرچه صحبتهاى غلامعلى كمى طولانى شد، اما هنوز بچههايى كه بالاى تپه رفته بودند از تپه به پايين نرسيده و در نيمه راه بازگشت بودند. بعد از اينكه بچهها را كاملاً توجيه كرديم، دستور حركت صادر شد.
در همين حين يكى فرياد زد:
«برادران قدر اين لحظههاى خوب را بدانيد كه با زبان روزه، زير تيغ آفتاب داغ آمديد براى اسلام فداكارى كنيد، اين توفيق نصيب هركسى نمىشود.
برادران، خدا نصيب هركس نمىكند كه مثل حضرت علىعليه السلام روزهاش را با شربت شهادت افطار كند. هركس نصيبش شد بقيه را از ياد نبرد و شفيع همه پيش ائمهعليهما السلام معصومين و پيش خدا باشد.»
قطار خودروها كمكم داشت آخرين پيچ منتهى به ده «بويين سفلى» را پشتسر مىگذاشت. احساس مىكردم آنجا براى من همان چيزى، كه مدتى بود در پى آن بودم، بسيار نزديك شده است.
ماشين ما پيچ را طى كرد و بعد از ما، نوبت ماشين «زيل» بود كه داشت به پيچ نزديك مىشد. ناگاه با صداى يك انفجار، تيراندازى به طرف ستون شروع شد. يكباره همه جا مثل جهنم زيرورو شد. تا آن موقع درگيرى به آن شدت نديده بودم. با همه نوع سلاح و آتشبار به طرفمان آتش مىريختند.
بچهها سريع از ماشينها بيرون ريختند و كنار جاده موضع گرفتند و با چند تا تيرى كه به بدنه ماشينها خورد، ما هم دنبال راه نجات بوديم كه ناگاه سوزش و درد عجيبى در بدنم احساس كردم، خونم روى لباسهاى غلامعلى ريخت، از لاى چشمهاى نيمه بازم، غلامعلى را مىديدم كه داشت داد مىزد، اما اصلاً نمىفهميدم چه مىگويد.
غلامعلى داخل ماشين بود و سعى مىكرد لوله تيربار گرينوفاش را كه بين شيشه جلو و بدنه ماشين گير كرده بود بيرون بياورد. گلولهها هم بدون لحظهاى درنگ و بىمحابا به ماشين اصابت مىكردند.
غلامعلى بالاخره موفق شد لوله تيربارش را خلاص كند و بيرون بجهد. او در كنارم، روى زمين نشست. هنوز حرف نزده بود كه صداى انفجار شديدى هر دوى ما را به روى زمين پرت كرد. تا چند لحظه دود و گردوغبار ناشى از انفجار آن گلوله آر.پى.جى به حدّى بود كه هيچچيز ديده نمىشد. وقتى هوا كمى صاف شد، ديدم صورت غلامعلى خونى شده و از گوشش خون مىآيد. غلامعلى بلند شد كه وضعيت بچهها را بررسى كند. به محض برخاستن، تيرى كه به دست راستش خورد، او را بر جاى خود نشاند. دستش را گرفت و نشست و اصلاً به روى خودش نياورد. همه بچهها پشت ماشين زيل سنگر گرفتند.
تيراندازى دشمن كمى سبك شده بود. آنها چون توانسته بودند ستون را متوقف كنند. ديگر فقط تك تيراندازى مىكردند.
به غلامعلى گفتم: وضعيت بچههايى كه توى ماشين سيمرغ بودند چطوره، آيا مىتوانى آنها را ببينى؟! غلامعلى برخاست كه عقب را نگاه كند كه وضعيت ماشين سيمرغ را بفهمد. باز هم به محض اينكه بلند شد يك تير ديگر به همان دست راستش در محلى پايينتر از محل اصابت تير قبلى اصابت كرد.
اينجا بود كه احساس كردم تير به جگر من خورد فرياد زدم:
غلام چرا حواس خودت را جمع نمىكنى؟!
فرياد من بىجا بود. آخر غلامعلى كه تقصير نداشت. با اينحال، او هيچ نگفت و سرش را پايين انداخت و گفت: «به چشم». در همين لحظه صداى بلندگويى بلند شد. چند بار ما را مخاطب قرار دادند: «برادران پاسدار، ما مىدانيم شما روزه هستيد، ما هم روزه هستيم!! بياييد تسليم شويد تا با هم برويم افطار كنيم.»
تازه يادم افتاد كه همگىمان روزه هستيم.
غلامعلى سرش را از شيار بالا آورد و تيربارش را روى لبه شيار گذاشت و رگبار گلولهها را به طرفى كه صداى بلندگو مىآمد روانه ساخت. اين اولين و بهترين واكنش ما بود.
پيراهن غلامعلى را كشيدم و گفتم: اگر بتوانى بچهها را پخش كنى... حلقه بزنند و نگذارند محاصره شويم، خيلى عالى است.»
گفت: پس من مىروم پيش بچهها. راستى تو چكار مىكنى؟
گفتم: تو برو، من هم پشت سرت مىآيم.
گفت: خيلى خوب، پس معطل نكن.
غلامعلى اين را گفت و جستى زد و از درون شيار بيرون پريد و به طرف بچهها شروع كرد به دويدن. صدها گلوله در آن مسير 20 مترى او را بدرقه كردند! الحمدالله توانست خودش را به بچهها برساند.
تمام بدنم داشت از حركت مىايستاد، در گلويم مزه ناخوشايند خون را حس مىكردم، هر لحظه تجمع خون حجم بيشترى مىيافت، مجبور شدم سرم را به پهلو بچرخانم تا خون به بيرون دهانم جريان پيدا كند و بتوانم نفس بكشم به ياد خدا و لطفى كه در حقّم كرده بود اشك مىريختم.
به ذهنم فشار مىآوردم تا دريابم حالا كه از گلويم خون مىآيد. آيا اين خون روزه را باطل مىكند يا نه؟!
ناگهان غلامعلى چون فرشته نجاتى سر رسيد. تا چشمش به من افتاد زد زير گريه، خون داخل دهانم را جمع كردم و ريختم بيرون، پرسيدم: چيه؟ مگه چى شده؟
گفت: آخر تو تنها رفيق من هستى، اگر شهيد بشوى من چكار كنم؟
سعى كردم به زور لبخندى بر لبهايم بياورم!
گفتم: شنيدن اين حرف از دهان تو خيلى بچهگانه است. اين همه نيرو زير دستت ريخته و مسؤوليت همه اينها با تو است، آنوقت آمدى عزاى من را گرفتهاى! پس تكليف بقيه چى مىشود؟
غلامعلى متقاعد شد كه كارى به كار من نداشته باشد و برود بچهها را سازماندهى و رهبرى كند.
فانسقه خشابهايم را باز كردم و به او دادم. خداحافظى گرمى با هم داشتيم و بعد، او رفت. غلامعلى رفت تا ارزش خودش را كه خاص اين لحظات و تنگناها بود نشان دهد.
او رفت تا با هيچچيز جز خدا، در مقابل همهچيز دشمنِ بىخدا، مقابله كند. هدايت عملياتى كه هيچ فرد به اصطلاح عاقلى حتى حاضر نمىشد در آن شركت كند چه رسد به اينكه هدايتش كند.
پدافند در زمينى كه، آدمى هيچ آشنايى با آن ندارد. مهماتى كه براى يك ساعت استفاده هم كافى نيست و يا نفراتى كه نه جان پناهى دارند و نه اميد به رسيدن نيرو و كمك از جايى، اما با ايمانهايى كه با همه اين «نيستها» و «نبودها» و «محدوديتها» آمادهاند، تا با تكهتكه شدن خود، استقامتشان را در راه عقيدهشان به اثبات برسانند.
تقريباً يك ساعت از درگيرى گذشته بود كه ناگهان صداى حركت وانتِ سيمرغ از دور به گوش من رسيد كه داشت به طرف ما مىآمد. سيمرغ خيلى نزديك شده بود. جاى آن همه ترس و ناراحتى را اميد و خوشحالى گرفت. راننده ماشين برادر شهبازى بود كه با سه چرخ پنچر داشت با سرعت به طرف بانه حركت مىكرد گلولهها در رفتن به طرفش دچار ازدحام شده بودند. اين حركت برادرمان سبب شد تا همه مطمئن شوند نيروى كمكى از راه خواهد رسيد و از اين لحظه به بعد، آرايش تدافعى بچهها بدل به يك حالت تهاجمى شد. شدت گرفتن تيراندازىها حكايت از وحشت بيشتر و بيش از اندازه دشمن از حركات برادران ما داشت.
تقريباً پس از چهار ساعت درگيرى، از دور، آمدن ستون نيروهاى كمكى را به چشم ديدم. با ورود آنها به صحنه نبرد، به مدت چند دقيقه زد و خورد بسيار شديدى در گرفت، اما سرانجام، اين ضدانقلابيون بودند كه صحنه نبرد را خالى كردند و گريختند. دمى بعد، تيراندازىها به تدريج آرام شد.
اولين مجروحى كه به طرف شهر بانه منتقل شد، من بودم. يك ساعت بعد از من، غلامعلى را هم كه كاملاً بىهوش بود، به بيمارستان آوردند. بعدها دو خبر عجيب را شنيدم؛ اولى مربوط مىشد به تعداد شهدايى كه در عمليات بويين سفلى انجام داده بوديم: هشت شهيد! و خبر دوم؛ تعداد ضدانقلابيونى كه روز قبل به دست نيروهاى ما به هلاكت رسيدند: سىنفر!
در بين كشته شدگان، اجساد فرمانده عمليات حزب دمكرات، فرمانده عمليات چريكهاى فدايى خلق و فرمانده عمليات گروه كومله، شناسايى شد».
در جريان پاكسازى بويين سفلى، پنج گلوله به دست پيچك اصابت كرد و يك تركش هم به پاى او خورد. به علت شدت خونريزى، او را سريعاً به تهران اعزام كردند و در بيمارستان شهيد مصطفى خمينى بسترى شد. بعد از آن كه نام او در فهرست مجروحين منتقل شده به تهران در يكى از روزنامهها چاپ شد، عناصر تروريست وابسته به گروهك «كومله» در صدد ترور او برآمدند. پيچك به محض اطلاع از اين قضيه، ضمن يك صحنهسازى جالب، شبانه از بيمارستان فرار كرد و به خانه برگشت. بعد از اين ماجرا بود كه بيانيه گروهك كومله، با مضمون ترور ناكام «پيچك، مزدور خمينى» در شهر توزيع شد.
به دنبال شروع جنگ تحميلى رژيم بعثى صدام حسين عليه كشورمان، غلامعلى به جبهه غرب شتافت تا در راه زمينگير كردن دشمن متجاوز، به سهم خود، گامى بردارد. نخستين عرصه نبرد پيچك، جبهه چپ سرپل ذهاب - يعنى مناطق بازى دراز، دشت ديره و كوههاى سركش و سنبله - بود. به لحاظ لياقت و شايستگى كه در دوران جنگهاى كردستان از خود بروز داده بود، از سوى فرمانده مقتدر سپاه منطقه 7 كشورى شهيد «محمد بروجردى»، به سمت مسؤول عمليات جبهه چپ سرپل ذهاب منصوب شد.
«پيچك» در آن روزها، فرماندهاى بود كه بر قلوب نيروهايش حكومت مىكرد. او با اخلاق عملى به آنها درس زيستنى سزاوار يك انسان را مىآموخت؛ انسانى كه فريب عناوين و القاب دهان پركن را نمىخورد و افسون پست و مقام بر جان مهذّبش كارگر نبود. يكى از نيروهاى تحت امر او در آغازين روزهاى جنگ، در اينباره گفته است:
«... برادر پيچك، علاوه بر اين كه استاد و فرمانده ما بود، در آن روزهاى سراسر غربت اوايل جنگ، در حكم پدرى مهربان براى ما محسوب مىشد. وقت خوردن غذا، اول مىآمد و همه بچهها را دور سفره مىنشاند و به آنها غذا مىداد. رسم رايج ما اين بود: نفر آخرى كه غذاى خودش را تمام كند، بايد كل ظروف را هم بشويد. به واسطه اين كه برادر پيچك هميشه سعى مىكرد اول بچهها سير شوند و بعد او غذايش را بخورد، لذا هميشه شستن ظرفها هم به عهده او مىماند. هر چقدر هم بچهها اصرار مىكردند تا به اين روال خاتمه بدهد، زير بار نمىرفت.»
غلامعلى در زندگى و سلوك فردى و جمعى، سيره حضرت امام علىعليه السلام را براى خودش سرمشق قرار داده بود. چه اين كه چند بار هم اين تأسى و تأثيرپذيرى از سيره عملى زندگى مولاى متقيانعليه السلام را به دوستان خاص خودش متذكر شد. يكى از محرمان راز غلامعلى مىگويد:
«... غلامعلى مىگفت: امام علىعليه السلام در وجود خودش دو جنبه را خيلى خوب و متوازن حفظ كرده بود؛ يكى اقتدار بىحد و حصر و ديگرى عدالت بىحد و مرز.
خيلى دلم مىخواهد از اين بابت به آقا اميرالمؤمنينعليه السلام اقتدا كنم. حالا اين كه چقدر خدا توفيق بدهد و چقدر عرضهاش را داشته باشم، بحثى ديگر است. با اين حال، من سعى خودم را مىكنم.»
پيچك به يمن برخوردارى از موهبت روحيهاى شاداب و چهرهاى بشاش و دوستداشتنى، هر جا كه مىرفت، خيلى زود در دل اطرافيانش جا باز مىكرد و با آنان خودمانى مىشد. پس از به عهده گرفتن مسؤوليت محور چپ جبهه سرپل ذهاب و استقرار در پادگان ابوذر كه عقبه اصلى نيروهاى رزمى سپاه و ارتش در جبهه غرب بود، به واسطه همين خصائل، بسيارى از دليرمردان ارتش جمهورى اسلامى را هم به سلك دوستان صميمىاش درآورد. از جمله، بين او و عقاب سلحشور هوانيروز «علىاكبر قربان شيرودى»××× 1 علىاكبر قربان شيرودى» از خلبانان زبده تيم آتش يگان هوانيروز كرمانشاه بود كه در بدو تجاوز سپاه دوم ارتش بعث به مناطق غرب كشور، شمار زيادى از تانكهاى لشكر 6 زرهى دشمن را در منطقه سرپل ذهاب با آتش موشكهاى هلىكوپتر «كبرا»ى خودش نابود كرد. سرانجام اين خلبان قهرمان در جريان عمليات دوم بازىدراز، در روز هشتم ارديبهشت 1360 طى نبردى سنگين و نابرابر با دشمن، به شهادت رسيد. ××× دوستى و الفت گرمى برقرار شد. به نحوى كه اين دو به قدرى به يكديگر علاقه داشتند كه هر بار در پادگان ابوذر به هم مىرسيدند، گل از گلشان مىشكفت، با هم مزاح مىكردند و بعد شروع مىكردند به كشتى گرفتن با هم. «محمد ابراهيم شفيعى»، از فرماندهان سپاهى جبهه چپ سرپل ذهاب در آن روزها، با اشاره به اين يكدلى به وجود آمده بين خلبانان قهرمانى همچون شيرودى با پيچك مىگويد:
«... در پادگان ابوذر، بچههاى سپاه در چند بلوك ساختمانى مستقر بودند. الباقى بلوكها هم بين بچههاى لشكر 81 زرهى كرمانشاه و هوانيروز تقسيم شده بود. با اين حال، وقت و بىوقت، ما مىديديم كه «شيرودى» و «كشورى» مىآيند به مقر ما و با پيچك و ساير بچههاى سپاه حشر و نشر دارند. يك روز از سر مزاح به شيرودى گفتم: آقاجان، معلوم هست شما اين جا چه كار مىكنيد؟ مگر خودتان استراحتگاه و مقر نداريد كه مدام اين جا مىآييد؟ شيرودى گفت: خب حالا مگر اين جا باشيم چه مىشود؟ گفتم: هيچى، فقط آدم بايد جايى باشد كه در آنجا احساس راحتى داشته باشد. او با لبخند گفت: خب ما هم وقتى اينجا با شما بچه سپاهىها هستيم راحتيم.»
با توجه به مسؤوليت فرماندهى جبهه چپ سرپل ذهاب، پيچك خودش را مقيد كرده بود تا اكثر مواقع براى سركشى به محورها و شناسايى آخرين تحولات منطقه، شخصاً به خطوط مقدم برود. يكى از نيروهاى تحت امرش در اينباره مىگويد:
«... يك روز كه در پادگان ابوذر، پيچك مطابق معمول آماده مىشد تا براى سركشى به خط مقدم برود، حين حركتش به او گفتم: برادر پيچك، اجازه دارم مطلبى را با شما در ميان بگذارم؟ با همان لبخند زيباى خودش گفت: در خدمتيم، بفرماييد. گفتم: من يك مقدار نگران شما هستم. حالا كه داريد به خط مىرويد، پيشنهاد مىكنم كمى مواظب خودتان باشيد. كمى سگرمههايش درهم رفت و گفت: ببين برادر، نه تير آدم را مىكشد، نه تركش، نه بعثى آدم را مىكشد، نه ضدانقلاب، تنها خدا است كه قبض روح اولاد آدم به دست اوست. با اين اوصاف، دليلى براى نگرانى باقى نمىماند. پس شما هم بىدليل، نگران نباشيد.
اين را كه گفت، دوباره لبخند زد و سوار ماشين شد و رفت.»
پيچك براى آغاز تعرضى متقابل به مواضع دشمن اشغالگر، لحظهاى آرام و قرار نداشت. او با شناسايى شبانهروزى خطوط پدافندى واحدهاى ارتش بعث، در صدد طرحريزى دقيق براى عملياتى بود كه با اجراى آن، بتوان اسطوره شكستناپذيرى دشمن را در غرب، در هم كوبيد. ارتفاعات سركش و پيچيده «بازىدراز»، بسترى بود كه پيچك مىخواست به همراه معدود يارانش، روياى شيرين غلبه بر خصم را در آن تعبير شده ببيند.
در وهله نخست، پيچك در صدد برآمد تا با اجراى يك رشته عمليات محدود در بازىدراز، به دشمن ضرباتى وارد آورد. از اواخر مهرماه سال 1359 و پس از انجام شناسايىهاى ضرورى خطوط دشمن و فراهم آوردن نسبى مقدمات كار، مقرر شد تا در ارتفاعات بازى دراز و «افشار آباد» عملياتى انجام شود. از جمله اهداف جانبى اين عمليات، آزادسازى ارتفاع «دانه خشك» و خارج كردن پادگان ابوذر از ديد سپاه دوم ارتش بعث بود.
عمليات در موعد تعيين شده، از سه جناح آغاز شد و نيروها از سه محور «دانه خشك»، «سرآب گرم» و «دشت ديره»، به سوى مواضع دشمن هجوم بردند. منتها به دليل نرسيدن نيروى كمكى، آنان مجبور به عقبنشينى شدند. در همين عمليات كه بعدها در تقويم جنگ به «نبرد اول بازى دراز» مشهور شد، شمارى از رزمندگان كارنامه قبولى خود را از خداوند دريافت كردند و با نمره قبولى - شهادت - به آسمان پر گشودند. در خاتمه حمله، شهيد بزرگوار آيتالله دكتر «بهشتى» وارد منطقه شد. پيچك و ديگر نيروهاى رزمنده، بهشتى را چون نگينى درخشان در ميان گرفته و با او درددل مىكردند. آنان از بىعدالتىها و پيمانشكنىهاى رييسجمهور و فرمانده كل قواى وقت - ابوالحسن بنىصدر - نسبت به مسؤوليتهاى قانونىاش در قبال رزمندگان جبهه غرب، دلشان به درد آمده بود و حال، با آمدن دكتر بهشتى، سنگ صبورى يافته بودند تا با او از رازهاى نهفته سخن بگويند. آنها گفتند و گفتند و بهشتى مظلوم، فقط شنيد و شنيد. سرانجام، سيدالشهداى انقلاب اسلامى خطاب به رزمندگان گفت:
«... براى كسب تجربه در جنگ، ما بايد بهايى بپردازيم و آن بهاء، چيزى نيست به جز خون عزيزان مان، در حال حاضر، چارهاى جز مقاومت وجود ندارد. يا بايد بگذاريم كه دشمن همهجا را بگيرد، يا با تمام وجود و با چنگ و دندان، جلوى متجاوزين را بگيريم. برادران عزيز! ما براى دفاع از اسلام به اين جا آمدهايم و بروز چنين مشكلاتى در هر جنگى طبيعى است. ما ناچاريم مقاومت كنيم و اين تنها راهى است كه پيش روى ما قرار دارد. ما نبايد اين همه انتقاد كنيم. بايد بكوشيم از تجربه اين نبردها درس بگيريم و با استفاده از همين درسها، در عمليات بعدى، انتقام خون شهداى عزيزمان را از دشمن بگيريم.»
از روز يكم دىماه سال 1359، به حكم سردار شهيد «محمد بروجردى»، مسؤوليت فرماندهى عمليات ستاد غرب سپاه منطقه 7 كشورى به غلامعلى پيچك محول شد. در آن برهه، او با وضعيت بغرنجى درگير بود، يعنى به عهده داشتن مسؤوليت هدايت عملياتى نيروها در جبههاى با وسعت زياد و بدون هيچ پشتوانه دولتى؛ چرا كه سپاه در جبهه غرب از طرف «بنىصدر» تحريم شده بود و كمتر امكانات و تجهيزات لجستيكى به رزمندگان حاضر در آن جا ارائه مىشد.
با اين حال، پيچك دلسرد نشد و به يمن تدبير و جاذبه معنوى خود توانست به اوضاع آشفته خطوط دفاعى سر و سامانى بدهد. توجه دقيق به وضعيت محورهاى عملياتى، دغدغه تسكين احساسات و عواطف جريحهدار شده نيروهاى برآشفته از كارشكنىهاى بنىصدر و اطرافيان وى و تقدير از زحمات توان فرساى اين رزمندگان نيز، از خصوصيات شاخص پيچك بود.
حسين همدانى، فرمانده وقت نيروهاى اعزامى سپاه همدان؛ مستقر در جبهه ميانى سرپل ذهاب طى ماههاى آغازين جنگ، در اين مورد مىگويد:
... از آنجا كه از بدو غائله تجزيهطلبى ضدانقلابيون در كردستان ما با نوع بينش خشن و عملكرد افراطى آقاى «عباس آقازمانى» - معروف به ابوشريف - و اطرافيان ايشان مخالف بوديم و حتى در مناطق كردنشين غرب كشور با آنها درگيرى داشتيم، طبيعى بود كه در آن ماههاى اول شروع جنگ تحميلى، بين بچه رزمندههاى همدانى حاضر در جبهه غرب، نسبت به طيف ابوشريف و حتى بچههاى اعزامى از سپاه تهران به منطقه، نوعى ذهنيت سَلبى و مبتنى بر دافعه وجود داشته باشد. به اصطلاحِ رايج در اين روزها، گارد ذهنى ما نسبت به آنها، كاملاً بسته بود.
خب، غلامعلى پيچك هم كه از تهران به منطقه غرب آمده بود، مىگفتند ابوشريف هم خيلى با او گرم مىگيرد، لذا آن ذهنيت قبلى بچهها، به نوعى پيشداورى منفى نسبت به پيچك تسرّى پيدا كرد. منتها پيچك خيلى بزرگوارانه با جوّ ذهنى موجود در بين بچهها برخورد كرد. اولاً از همان بدو گرفتن مسؤوليت عمليات سپاه غرب، نسبت به بچههاى ما تواضع مؤمنانهاى از خودش نشان داد. با آن كه فرمانده عمليات سپاه غرب كشور بود و طبعاً ما بايستى به ديدار او مىرفتيم، ايشان در همان روزهاى اول تصدّى اين مسؤوليت، بلند شد و آمد به شهرك المهدى(عج)، به ديدار ما بچههاى سپاه همدان. در جمع بچهها حاضر شد و خيلى دقيق و حساب شده از خدمات و زحمات بچههاى سپاه همدان ياد كرد.
مشخص بود از همان آغاز تصدى فرماندهى عمليات غرب، آقاى بروجردى او را نسبت به موقعيت حساس جبهه ميانى سرپل ذهاب و مرارتهايى كه بچههاى سپاه همدان براى تثبيت خط دفاعى آنجا متحمل شده بودند، توجيه كرده بود. آخر آقاى بروجردى بالشخصه علاقه عجيبى نسبت به بچههاى سپاه همدان داشت. به خاطر دارم كه آن روز، «پيچك» در جمع برادرهاى رزمنده ما با لحنى پرشور و تواضعى چشمگير از زحمات بچهها در جبهه سرپل ذهاب تقدير و تشكر كرد و در ادامه صحبتهايش گفت: «برادرهاى عزيزم! بنده به زيارتتان آمدم تا ببينم شما چه كم و كسرىهايى داريد؟ از مسؤولين چه مىخواهيد؟ من از تمام مشقّتهاى شما باخبرم. خوب مىدانم از روز اول جنگ تا به اين لحظه چقدر سختى كشيديد تا اين خط دفاعى را حفظ كنيد. الان هم كه در حضورتان توفيق حضور پيدا كردهام، تقاضاى من از شما اين است كه با بنده در حكم يك برادر كوچك و حقيرتان برخورد كنيد. به خدا قسم من دنبال اين مسؤوليت نبودم، بلكه از ردههاى بالا آن را به عنوان وظيفهاى شرعى به بنده محوّل كردند.
همين حالا هم اگر شما به هر عذرى مايل به همكارى با من نباشيد، خدا گواه است هيچ مسألهاى نيست. صرفاً بدانيد كه وظيفه عمده من خدمترسانى به شما عزيزان و پشتيبانى هر چه بهتر جبهه شما، براى زمينهسازى عمليات بزرگى است كه به حول و قوه الهى قرار است در غرب انجام بدهيم.»
منظور پيچك از «عمليات بزرگ در غرب»، نبرد دوم بازى دراز بود كه چهارماه بعد در ارديبهشت ماه سال 1360 اجرا شد. خلاصه پيچك از همان اولين برخوردش با نيروهاى ما در زمستان سال 1359، واقعاً قلوب همه بچهها را با آن تواضع و خلوص مثال زدنى، به خودش جلب كرد. در آن روزهاى سخت و پر از مرارت ماههاى اول جنگ، اين تواضع و دلسوزى پيچك نسبت به بچه رزمندههاى جبهه سرپل ذهاب، در ساير مسؤولين بالا دستى آن دوره، كمتر مثل و مانند داشت.
مدام از محورها و مناطق عملياتى بازديد مىكرد. مىآمد سنگر به سنگر، پاى صحبت بچهها مىنشست. با همان سعه صدرى كه از پيشنهادهاىشان استقبال مىكرد، پذيراى انتقادهاىشان هم بود. بعد هم مسايل مطرح شده توسط بچهها را سريع جمعبندى مىكرد و بدون فوت وقت، شخصاً دنبال حل و فصل آنها مىرفت.
به عنوان مثال، يادم هست كه در سه ماهه اول جنگ و قبل از آمدن پيچك، يك پست دژبانى توسط سپاه غرب در «اسلام آباد» احداث شده بود كه مسؤولين اين دژبانى، بعضاً در برخورد با كاروانهاى حامل كمكهاى مردمى استان همدان به جبهه سرپل ذهاب، سختگيرىهاى بىموردى اعمال مىكردند. عناصر اين دژبانى، خودروهاى حامل كمكهاى اهدايى را به اسم كنترل، مجبور مىكردند بروند به «پادگان ابوذر» و بارهاىشان را در آنجا تخليه كنند. به محض اين كه پيچك از اين قضيه مطلع شد، طى يك دستورالعمل اكيد كتبى به مسؤولين آن دژبانى نوشت:
باسمه تعالى
برادران دژبانى سپاه غرب
بدين وسيله ابلاغ مىشود از لحظه صدور اين دستورالعمل، تردّد كليه اشخاص و خودروهايى كه داراى حكم مأموريت از سپاه استان همدان مىباشند، در منطقه كاملاً آزاد و بلامانع است و به هيچ عنوان، نيازى به كنترل يا اعزام آنها به پادگان ابوذر نيست.
اجركم عندالله
عمليات غرب - پيچك
بعد از صدور دستور پيچك، ديگر ما با عناصر آن پست دژبانى مشكل پيدا نكرديم و روند كمكرسانى مردم استان همدان به بچههاىشان در جبهه ميانى سرپل ذهاب، به سهولت انجام مىشد.
نمونه ديگرى از مساعدتهاى بسيار مؤثر برادر عزيزمان «غلامعلى پيچك» نسبت به بچه رزمندههاى همدانى جبهه ميانى سرپل ذهاب، در رابطه با رفع معضل اسكان آنها در پادگان ابوذر بود. تا قبل از تصدى مسؤوليت عمليات غرب توسط پيچك، در آن پادگان يك محل بسيار كوچك و محقّرى را به عنوان عقبه در اختيار ما گذاشته بودند. طورى كه بيتوته نيروها در آن جا خيلى دشوار بود. پيچك كه آمد، دستور داد يك بلوك كامل از ساختمانهاى پادگان ابوذر را در اختيارمان بگذارند. در نتيجه، كل نيروهاى فرسوده و خسته عملياتى ما، براى استراحت موقّت و تجديد قوا، از سرپل ذهاب به عقبه ما در آن بلوك ساختمانى پادگان ابوذر مىرفتند و مشكل بىجا و مكانى بچهها، با عنايت و اقدام ضربتى پيچك رفع شد. از حُسنِ خُلق و انسانيتِ پيچك هر چه بگويم، كم است. برخوردهايش با آدمها عالى بود. از اواخر اسفند 59 تا اوايل تير 1360 كه به دستور «حاج محمود شهبازى»××× 1 دانشجوى سال چهارم مهندسى صنايع دانشگاه علم و صنعت تهران، از فاتحان لانه جاسوسى آمريكا، عضو دفتر هماهنگى ستاد مركزى سپاه و از اسفند 59 تا دى 1360 فرماندهى سپاه استان همدان را به عهده داشت. در نبردهاى فتحالمبين و الى بيت المقدس با سِمَتِ قائم مقام لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم شركت كرد و روز دوم خرداد 1361 در جبهه خيّن به شهادت رسيد. ××× فرمانده سپاه استان همدان، مجبور شدم در همدان بمانم، ديگر پيچك را نديده بودم. وقتى در آغاز تابستان سال 60 دوباره به جبهه سرپل ذهاب برگشتم، از بچههاى خودمان در آنجا شنيدم پيچك اكثر شبها به شهرك المهدى(عج) مىآمد، شب را پيش بچه رزمندههاى همدانى بيتوته مىكرد. خيلى با آنها گرم مىگرفت و مىگفت و مىخنديد. عجيب آقا صفت و مرد بود.
به همين ترتيب، هم به آن ذهنيت قبلى ما غلبه كرد و هم با بچهها صميمى شد. ديگر خوب مىدانستيم كه پيچكِ ما، از خودمان است و هيچ سنخيت و تجانسى با امثال ابوشريف ندارد.»××× 2 رجوع كنيد به كتاب: تكليف است برادر!، خاطرات سردار سرتيپ حسين همدانى، به اهتمام: حسين بهزاد، چاپ اول 1383. ×××
غلامعلى كمتر به مرخصى مىآمد و بيشتر به كارها و مسؤوليتهاى خودش در منطقه سرگرم بود، اما وقتى هم كه مىآمد طورى مىآمد كه همه واقعاً احساس كنند براى ديدار آنها آمده.
برادرش مىگويد:
«... وقتى مىآمد اولاً حرفى از وضعيت جبهه نمىزد، سؤال هم اگر مىكردى مىگفت: «همه خوب هستند و انشاءالله تودهنى خوبى به دشمن مىزنند» و بعد مىنشست با اين كشتىبگير و با آن كشتىبگير و با داداش كوچيكها و آبجىام، بازى مىكرد و خلاصه تلافى چند ماه غيبت خودش را درمىآورد»
پيچك به راهى كه در پيش گرفته بود ايمان داشت و هميشه از خدا مىخواست تا اجر اين تلاش و مجاهدتهاى او را بپردازد. خواهرش نقل مىكند:
«... يك بار على آمد منزل ما براى خداحافظى، من كه خيلى نگران او بودم گفتم: داداش! واقعاً تو با اين جوانى، با اين شادابى، فكر نمىكنى توى اين راهى كه رفتى كشته يا معلول مىشوى؟
خيلى آرام جوابم را داد و گفت: «آبجى من توى اين راهى كه انتخاب كردم خيلى سختى كشيدم، خيلى محروميتها را لمس كردم و همه هدفم اين است كه زحماتم از بين نرود و از خدا مىخواهم كه حتماً اين كارها را از من قبول كند و اجر مرا بدهد، اجر من تنها با شهادت ادا مىشود و اگر در اين راه شهيد نشوم همه زحماتم هدر رفته است.» از سؤالى كه كرده بودم خجالت كشيدم و دوباره سير نگاهش كردم و همين طور كه داشت مىرفت، با نگاه تا انتهاى كوچه بدرقهاش كردم.»
در همه وجود پيچك، عشق و علاقه به امام(ره) موج مىزد و ديدن ناراحتى ايشان، اصلاً برايش قابل تحمل نبود.
خواهرش نقل مىكند:
به يقين مىتوانم بگويم هيچوقت نام امام را بدون وضو ادا نمىكرد. وقتى تلويزيون تصوير ايشان را نشان مىداد، با عشق خاصى به تلويزيون و امام خيره مىشد. پس از شهادت استاد مطهرى، وقتى تلويزيون امام را در مدرسه فيضيه قم نشان داد كه با دستمال اشكهاى چشمانش را پاك مىكرد، على با ضجّه دو دستى كوبيد توى سر خودش و بعد با صداى بلند، ياحسين، ياحسين، گفت.
پيچك علاوه بر اين كه با حضورش در جبهه، روح خود را صيقل مىداد، وقتى هم كه در تهران بود، سعى مىكرد با خودسازى و تزكيه نفس خودش را بسازد.
خواهرش مىگويد:
«على اطاق كوچكى داشت كه مخصوص خودش بود. زمستان بود و هوا به شدت سرد. ما براى اينكه كمى اطاق او را گرم كنيم، يك چراغ والور در آن جا روشن كرديم. وقتى آمد و آن را ديد، گفت: آبجى براى چه چراغ روشن كردى؟» گفتم: خوب هوا سرد است. سرما مىخورى؟
گفت: نه! اين را ببر و از اين به بعد هم هيچوقت بدون اجازه، توى اتاق من چراغ روشن نكن، بگذار وقتى از جبهه مىآيم، فكر مردمى باشم كه الان توى سرما زندگى مىكنند و هيچ سرپناهى هم ندارند.
بله على با اين كارها سعى مىكرد روحش را تزكيه كند.»
به جاى مقدمه
... از شهدا كه نمىشود چيزى گفت. شهدا شمع محفل دوستانند، شهدا در قهقهه مستانهاشان و در شادى وصولشان، «عند ربهم يرزقون»اند و از نفوس مطمئنهاى هستند كه مورد خطاب «فأدخلى فى عبادى و ادخلى جنتى» پروردگارند. اينجا، صحبت عشق است و عشق، و قلم در ترسيم آن برخود مىشكافد.
«حضرت امام خمينى(ره)»
در جايى كه امام عزيز اين چنين احتياط مىكنند و در وصف شهداى عزيز لب فرو مىبندند از من ناچيز چه انتظار تا بتوانم سيماى نورانى اين عزيزان را ترسيم كنم، بىشك دفتر حاضر بازگو كننده تماميت وجوه شخصيتى شجاعان شهيدى نيست كه همت آنها كمر دشمنان ملت سلحشور ما را خم كرد. اما برگ سبزى است...
در اينجا لازم ديدم تا مراتب تقدير و تشكر خود را به پيشگاه همه عزيزانى كه مستقيم و يا با واسطه با مساعدتهاى خود، اعم از ارائه رهنمود، در اختيار نهادن عكس، اسناد و خاطره ياريم دادند، به ويژه خانوادههاى محترم اين شهيدان، همرزمان و دوستانشان در سپاه غرب و لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم، بالاخص دوست عزيز نويسندهام «حسين بهزاد» كه مسؤوليت بازخوانى و كنترل نهايى متن دستنويس اين اثر را متقبل شد ابراز دارم.
هر چند اين قلم انداز در خور قدر بلند «آن سه مرد» افلاكى نيست اما خدا كند كه از قدر و منزلت خاكى ايشان در نظر خواننده اين اثر، چيزى نكاهد. در اين صورت مؤلف اجر خود را برده است.
ياد شهيدان به خير
تهران - تابستان 83 - گلعلى بابايى
زندگىنامه سردار دلاور اسلام، فاتح جنگهاى كردستان و علمدار نبردهاى حماسى جبهه غرب، از بازى دراز تا گيلانغرب؛ شهيد غلامعلى پيچك
پيچك اين باغ، آن شب تير خورد
يك شقايق در سحر شمشير خورد
«درود خدا و فرشتگان و صالحان بر سردار شجاع و صميمى و فداكار اسلام، غلامعلى پيچك، شهيدى كه در دشوارترين روزها، مخلصانهترين اقدامها را براى پيروزى در نبرد تحميلى انجام داد. يادش بخير و روانش شاد.»
«مقام معظم رهبرى»
«زندگى با آرامش، به لجنزارى مبدل خواهد شد و زندگى با تحرك، به مبارزه صرف مبدل مىشود، تنها و تنها زندگى مىتواند در تكاثر حقيقت باشد كه مانند موج با امواج ديگر تلفيق حاصل كند و تكثير بپذيرد.»
«شهيد غلامعلى پيچك»
«مولود شعبان»
پاييز غارتگر از راه مىرسد تا با بيرحمى بر درختان سرسبز بتازد و گرد زردى و نوميدى را بر شاخ و برگهاى آن بپاشد. با بازگشايى مدارس، جنب و جوش در شهر افتاده و هركس مىدود تا از قافله عقب نماند، مردم آنقدر درد زندگى دارند كه به درد دينشان اصلاً توجهى نمىكنند. خيمههاى گناه و غفلت در گوشه، گوشه شهر برپا شده تا در آن به يُمن پيشكش «خدايگان» ××× 1 يكى از دهها لقب محمدرضا پهلوى شاه فرارى ايران كه مرداد 1359 در بيمارستان معادى قاهره پايتخت كشور مصر با فلاكت مرد. ××× كه چيزى جز دورى از خود و خويشتن نيست راه خود را گم كنند، تنها عدهاى معدود تلاش مىكنند تا خود را از منجلاب غفلت و دينگريزى نجات دهند و در اين آشفته بازار دين فروشى، ايمان خود را حفظ كنند. شهر چراغانى مىشود، طاق نصرتهاى رنگارنگ و مدل به مدل در هر كوى و برزن جلوه فروشى مىكند. مردم خود را آماده مىكنند تا از مهدى موعود(عج) استقبال كنند!! نيمه شعبان در پيش است و اين خود بهانهاى شده تا شهر شبزده و گناهآلود، هر چند به ظاهر هم شده خود را منتظر مهدى موعود(عج) جا بزند.!
صداى تند موسيقى جاز و گاهى هم رقص و آوازهاى دست جمعى دختران و پسران كه براى تولد مولود نيمه شعبان جشن و سرور بپا كردهاند تو را از آن وادى دور مىكند. مىبرد تا هزارتوى خيالات موهوم و...!!
در گوشه جنوبى شهر تهران، مادرى منتظر و دردمند در آتش انتظار تولد اولين فرزندش مىسوزد. او، هم از اين درد مىسوزد و هم از درد سخت ديندارى.
مادر غلامعلى مىگويد:
«وقتى درد زايمانم شديد شد من را بردند بيمارستان «راهآهن» تهران. آنجا چون سعى مىكردم حجابم را حفظ كنم مورد تمسخر و توهين چند تا از زنهاى لااُبالى قرار گرفتم. در آن حالت بغضم گرفت. پتو را كشيدم سرم و زدم زير گريه، در همان حال، احساس كردم يك نورى به طرفم مىآيد و به من مىگويد:
چرا ناراحتى؟ گفتم: ببين چطورى دارند من را مسخره مىكنند، مگر مسلمان بودن و حجاب داشتن جرم است كه بايد اينطورى مورد توهين اينها قرار بگيرم؟ گفت: به دل نگير، بعد گفت:
مگر تو آرزو نداشتى تا پسرى كاكل زرى داشته باشى كه غلام «على»عليه السلام باشد؟ گفتم چرا گفت: پس برو اسم پسرت را غلامعلى بگذار تا غلام واقعى «على»عليه السلام باشد.»
اينگونه بود كه در روز هشتم مهرماه سال 1338 مقارن با نيمهشعبان زادروز تولد حضرت مهدى(عج) «غلامعلى پيچك» قدم به جمع خاكيان گذاشت.
با آمدنش شادى و سرور را براى خانوادهاش به ارمغان آورد. او آمده بود تا لبخند بر لبان پدر نشيند، او آمده بود تا همدم تنهايىهاى مادر باشد و او آمده بود تا...
چهره زيبا و دوستداشتنى غلامعلى با آن چشمهاى آبى آسمانيش جذبه روحانى خاصى به او بخشيده بود، هركس به او مىرسيد دوست داشت يك طورى احساساتش را بروز دهد.
در محيط گرم و صميمى خانواده پيچك، غلامعلى در زير سايه پدر و مادرى كه همه هستى آنها ايمانى بود كه در قلبشان جارى بود، رشد و نمو كرد. همراه مادر به جلسات قرآن و روضهخوانى مىرفت تا الفباى عشق را بياموزد.
«دبستان پسرانه فرحآباد» اولين مدرسهاى بود كه غلامعلى كوچك، براى آموختن الفباى دانستن، كيف و كتاب زير بغل گرفته، در آنجا، «بابا آب داد» را هجّى كرد. بعد به مدرسه «بابك» رفت تا در آنجا ادامه تحصيل بدهد. خودش مىگويد:
«بعد از «بابك» رفتم مدرسه «باباطاهر» و بعد «كيان» و بعد هم در مدرسه «روزبه» ادامه تحصيل دادم تا اينكه در دبيرستان «اديب» موفق به اخذ ديپلم شدم.
چريك كوچك
تنوع در مدارس و مكانهايى كه غلامعلى در آنها درس مىخواند، از او شاگرد با تجربهاى ساخته بود كه خيلى پخته و مدبرانه كارهايش را انجام مىداد.
در همان سالهاى دبيرستان بود كه از طريق يكى از معلمينش با مسائل سياسى روز آشنايى پيدا كرده و كمكم به محافل سياسى راه باز مىكرد.
سال 1354 غلامعلى هنوز شانزده بهار را بيشتر پشت سر نگذاشته كه پايش به «مسجدالَحُسينعليه السلام» خيابان صفا باز مىشود و همين امر بهانهاى مىگردد تا او در زمره شاگردان «شهيد شرافت»××× 1 شهيد شرافت بعد از پيروزى انقلاب اسلامى، نماينده مردم شوشتر در «مجلس شوراى اسلامى» شد و سرانجام در جريان انفجار بمب در دفتر مركزى حزب جمهورى اسلامى در هفتتير 1360 به شهادت رسيد. ××× قرار بگيرد، كلاسهاى اصول عقايد و مبانى اسلام شهيد شرافت بار علمى زيادى براى غلامعلى در بر داشت و او را در برابر فريب گروههاى منحرف كه آن روزها بروبيايى داشتند واكسينه كرد.
مجتبى فراهانى يكى از دوستان دوران نوجوانى غلامعلى مىگويد:
«آن زمانها يك عدهاى به روش مبارزه مسلحانه اعتقاد داشتند و يك عدهاى هم مبارزه منفى مىكردند. جمع ما از جمله گروههايى بود كه مبارزه منفى را در پيش گرفته بود. يكى از اصول اين گروهها جذب نيرو و يا به اصطلاح يارگيرى بود، كه از طرق مختلف انجام مىگرفت.
از جمله شيوههاى يارگيرى همين جلسات و گاهى هم فعاليت در پوشش گروههاى فرهنگى ورزشى و انجام كوهنوردى بود.
آن روزها در جمع خودمان نوجوانى را مىديديم كه عليرغم سن كمش خيلى فعاليت مىكرد و نقش اصلى را در يارگيرى ايفا مىنمود. غلامعلى خيلى زود قابليتهاى خودش را نشان داد و به مسؤولين جمع ما اطمينان داد كه مىتوانند رويش سرمايهگذارى كنند.»
مسجد اَلحُسينعليه السلام با برخوردارى از امام جماعت آگاه و مردمى و متعهدى مثل «حاجآقا روشن» و عناصر فرهنگى فعالى چون «شهيد شرافت» به پايگاه مهمى براى نشر اسلام انقلابى مبدل شد.
هنوز انقلاب پا نگرفته بود و فعاليت گروههاى مخالف رژيم پهلوى، صرفاً در قالب مخفىكارىها و حركتهاى مقطعى، مثل پخش اعلاميه و شبنامه خلاصه مىشد. بالطبع مسجد الحسينعليه السلام به لحاظ اينكه از نيروهاى بالقوه خوبى برخوردار بود در اينگونه امور حضور و فعاليت چشمگيرى داشت.
در همان ايام طرح ترور تيمسار «منوچهر خسرو داد» يكى از جلادان رژيم شاه در دستور كار بچههاى مسجدالحسينعليه السلام قرار گرفت. آنها مقدمات كار را انجام دادند و براى اجراى طرح احتياج به اذن ولى امرشان يعنى امام خمينى(ره) داشتند. به همين جهت، از طريق حاج آقا «مجتبى تهرانى» با امام ارتباط برقرار كردند تا در اين مورد كسب تكليف نمايند كه بعد از انتقال موضوع به امام، ايشان با اين طرح مخالفت فرمودند و گفتند: من اينگونه مبارزات را در حال حاضر به صلاح نمىدانم.
دو سه سالِ قبل از پيروزى انقلاب اسلامى، ايران از لحاظ فرهنگى بدترين شرايط را داشت و رواج فرهنگ منحط غربى جوانان را به سوى انحطاط فكرى سوق مىداد. در آن شرايط سالم زندگى كردن و انحراف پيدا نكردن خود ايمانى قوى را طلب مىكرد. غلامعلى با پشتوانه عقيدتى كه از كلاسهاى شهيد شرافت به دست آورده بود در برابر اينگونه كجروىها و انحرافات مردانه ايستادگى نمود و حتى مشوق ديگر جوانان براى رهايى از منجلاب فساد و تباهىاى مىشد كه سوغات «دروازههاى تمدن»××× 1 شعارى كه شاه در سالهاى آخر حكومت خود براى فريب مردم از آن بهره مىجست. ×××شاه به ميمنت حكومت 2500 ساله شاهنشاهى در ايران بود.
مسجدالحسينعليه السلام كمكم به پايگاهى ضدنظام استبدادى پهلوى تبديل شد، هر يك از نيروهاى اين مسجد، به افرادى تبديل شدند كه در سامان دادن به نهضت امام خمينى(ره) مىكوشيدند.
زمزمههاى مخالفت ابتدا از مسجد به افراد خاص و بعد هم به صورت همهگير در جامعه پراكنده مىشد. يكى از دوستان غلامعلى مىگويد:
«يادم است اولين تظاهرات را ما از ميدان امام حسينعليه السلام «فوزيه سابق» راه انداختيم. اول يك نفر آمد سخنرانى كرد و بعد هم شعار مرگ بر شاه فضا را پر كرد...»
غلامعلى در كنار ادامه تحصيلات كلاسيك به يادگيرى دروس حوزوى همت گماشت. در مدت كوتاهى دروس مقدماتى را تمام كرد و سپس به تحصيل فقه و فلسفه پرداخت.
در خردادماه سال 1356 پيچك پس از اخذ ديپلم طبيعى در كنكور سراسرى دانشگاهها شركت كرد و در «دانشكده انرژى اتمى» قبول شد و به تحصيل خود ادامه داد. در همين ايام با ورود به گروههاى اسلامى مسلح، به فعاليتهاى خود عليه رژيم وسعت بخشيد و آماده ورود به عرصه مبارزه مسلحانه شد.
برادرش مىگويد:
«بهمن ماه سال 1356 يك روز رفتم سراغ كتابخانه غلامعلى. همينطورى كه داشتم كتابها را ورق مىزدم، ديدم لاى يكى از آنها، يك قبضه كلت با مهارت خاصى جاسازى شده. موضوع را مخفيانه، به دور از چشم خانواده به غلامعلى گفتم. او شروع كرد به توجيه كردن من و گفت: بچهها دارند خودشان را براى مبارزه مسلحانه آماده مىكنند.
بعدها ديگر فعاليتهاى نظاميش را از من مخفى نمىكرد، سه ماه بعد ديدم با يك مسلسل سبك به خانه آمد...»
غلامعلى از همان ابتداى فعاليت مبارزاتى خود و حتى يكى دو سال قبل از شروع نهضت، دل به امام بسته بود و او را به عنوان مرجع خود انتخاب نمود و از طرفى در كنار مبارزه، براى كسب علم و معرفت نيز تلاش مىكرد.
برادرش رضا مىگويد:
«زندگى غلامعلى را مىتوان به چند حوزه تقسيم كرد، در زندگى، او يك حوزه فكرى داشت و يك حوزه معنوى كه البته همراه با عمل بود. در حوزه فكرى، او به حدّى رسيد كه توانست در سطح دانستههايش مقدمهاى به «منظومه» ملا هادى سبزوارى بنويسد. با وجودى كه در دبيرستان درس مىخواند و بعدازظهرها كار مىكرد توانسته بود «مبادى اللغة» و «جامع المقدمات» را تمام كند و به اين صورت عربى هم ياد بگيرد و تا حدودى هم به مسائل فقهى آشنايى پيدا كند. با اينكه من هم در همان كلاسها، پابهپاى او پيش مىرفتم، اما او گوى سبقت را از ما ربود و من ناگهان احساس كردم كه با او از لحاظ ميزان دانايى و درك مسائل، تفاوت فكرى زيادى دارم. در حوزه سلوك معنوى هم جوانى كوشا بود: روزهايى از هفته را روزه مىگرفت و با اينكه كارهاى زيادى بلد بود، اما براى خودسازى و لمس رنجهاى زحمتكشان جامعه، به عملگى مىرفت. درآمد كار عصرها و روز جمعهاش را جمع نمىكرد بلكه به بچههايى مىداد كه مىخواستند كتاب بخرند يا احتياج به پول داشتند. در دوران كوتاه تحصيلش در دانشگاه كه در رشته انرژى اتمى درس مىخواند، مدتى سرپرست انجمن اسلامى بود و با وجود اينكه مىتوانست به آلمان هم برود اما قبول نكرد. قيد ادامه تحصيل را زد و از آذر 1356، به استخدام سازمان انرژى اتمى ايران درآمد.»
مجتبى فراهانى، از همرزمان پيش از انقلاب پيچك مىگويد:
«غلامعلى از جمله شخصيتهاى شجاع و آگاهِ جمع مبارزاتى ما محسوب مىشد كه از ضريب هوشى بالايى نيز برخوردار بود چه اين كه در تحصيلات، موفقيتهاى زيادى هم كسب كرد. همان سال تحصيلى 55-56 كه ما سال ششم دبيرستان بوديم توى مسجد جمع مىشديم و درسها را مرور مىكرديم. در اين گونه جلسات، او خيلى زود مطالب را مىگرفت و به قول معروف چند پله از ساير بچهها جلوتر بود. مىتوانيم ايشان را از نخبگان نسل خودش حساب كنيم. همين نخبگى باعث شد تا غلامعلى در جريانات و اتفاقات آن دوران، نقش محورى داشته باشد...»
غلامعلى حوادث انقلاب را از همان ابتداى نهضت پيگيرى و حتى به صورت روز شمار ثبت مىكرد. مقدارى از اين مدارك به صورت خاطرات مكتوب، به يادگار مانده. با اوجگيرى انقلاب ديگر همه هَم و غمّ او شده بود مبارزه بر عليه رژيم شاه.
مادرش مىگويد:
«... شبها تا ساعت يك يا دو و بعضى مواقع هم تا صبح مىنشستم تا غلامعلى بيايد. يك شب شيطان رفت تو جلدم و گفتم: بچه جون شاه آنقدرها هم بد نيست كه تو مىگويى، گفت: نه مامان، خيلى بيشتر از اين حرفها اين رژيم ظلم مىكند، الان توى شكنجهگاههاى اون پر از بچه مسلمانهايى است كه در راه عقيدهاشان مبارزه مىكنند...»
پيچك هر چند روز يك بار مىرفت قم و از آخرين اخبار و تحولات انقلاب كسب خبر مىكرد و مىآمد تهران، مادرش مىگويد:
«يك روز از قم آمد، بعد يك عكس كوچك آقا را از جيبش درآورد و به من داد گفت: مامان اين را يادگارى نگهدار، گفتم: اين را چطورى آوردى؟ اگر گير مىافتادى دمار از روزگارت درمىآوردند. گفت: بالاخره راهشرا بلدم كه چطورى بياورم، ديگر بعد از آن توى همه راهپيمايىها شركت داشت و به من مىگفت: مامان، من از شما نه ناهار مىخواهم نه شام، فقط مىخواهم در همه راهپيمايىها شركت كنى و با مشت گره كرده، تو دهان اين حكومت بزنى. من هم واقعاً پا به پايش مىرفتم تا بلكه شهادتى قسمت ما هم بشود اما متأسفانه نشد.»
انقلاب مسير خودش را پيدا كرده بود و مردم با رهنمودهاى قائد عظيمالشأن انقلاب حضرت روحالله(ره) به مرز پيروزى نزديك مىشدند. در آغاز دهه دوم بهمن 1357، كشور طاغوتزده مىرفت تا خود را مهياى استقبال از خورشيد انقلاب نمايد، امام مىآمد تا سياهىها را بزدايد و نور ايمان را در قلوب امت پراكنده نمايد. غلامعلى در كميته استقبال از امام كمر همت بست تا گزندى به امام وارد نيايد، اوست كه مأمور مىشود تا مينهاى كار گذاشته شده توسط نظاميان سرسپرده دولت بختيار در بهشتزهرا در روز ورود امام(ره) را خنثى و جمعآورى كند.
صبح روز 12 بهمن، تصاوير ورود امام به كشور قرار بود به صورت زنده از تلويزيون پخش شود. در تهران و ساير شهرها و روستاهاى ايران، مردمى كه نتوانسته بودند خودشان را به فرودگاه مهرآباد برسانند، ذوق زده پاى تلويزيونهايشان نشسته و لحظات فرود هواپيماى حامل امام را تماشا مىكردند. درست از لحظهاى كه امام از هواپيما خارج شد، ناگهان پخش مستقيم تصاوير قطع شد. مأمورين حكومت نظامى كه از هفتهها قبل به خاطر اعتصاب كارمندان صدا سيما، تأسيسات راديو و تلويزيون را به زور اشغال كرده بودند، در يك اقدام جنونآميز، ضمن قطع پخش تصاوير امام، اسلايد چهره شاهفرارى را روى آنتن فرستادند و سرود منفور شاهنشاهى را هم چاشنى آن كردند! در واكنش به اين وقاحت چكمهپوشان طاغوت، بسيارى از مردم تلويزيونها را شكستند و خشمگين به خيابانها ريختند. امتناع تلويزيون نظاميان از پخش تصاوير و مصاحبههاى امام تا شامگاه روز 21 بهمن 57 ادامه داشت. با اين حال، سيستم فراگير اطلاعرسانى مردمى در مساجد و دانشگاهها، به اتكاى ايمان و عشق جوانان پويايى همچون غلامعلى، از طريق تكثير بيانيهها و متن سخنرانىهاى حضرت امام و توزيع گسترده آنها در سطح محلات شهر، به مقابله با بايكوت خبرى چكمهپوشان اَبلَه دولت غيرقانونى بختيار برخاست و پوزه آنان را به خاك مذلت ماليد. روز 21 بهمن شبكه سراسرى راديو در اقدامى نامتعارف، اعلام كرد: به دستور مقامات فرماندارى نظامى تهران و حومه، مقررات منع آمد و رفت شبانه در سطح شهر به جاى ساعت 9 شب، از ساعت 4 بعدازظهر آغاز مىشود. در ادامه اخبار هم اعلام شد كه در همين شب گزارش تصويرى كامل مراسم سخنرانى روز دوازدهم بهمن امام در بهشت زهرا، از شبكه اول تلويزيون پخش خواهد شد. همه قرائن از برنامهريزى عوامل دولت بختيار و حكومت نظامى براى اقدامى مشكوك عليه امام و مردم تهران حكايت داشت. عصر روز 21 بهمن اعلاميه امام خطاب به مردم منتشر شد: حكومت نظامى اعتبارى ندارد، اين دولت غيرقانونى است، مردم به خيابانها بريزيد!
مردم تهران به خيابانها سرازير شدند و درگيرىهاى پراكنده آنان با نظاميان در هر گوشه شهر آغاز شد. همان شب، در لحظاتى كه تصاوير سخنرانى امام از تلويزيون نظاميان پخش مىشد، از شرق تهران صداى تيراندازىهاى بسيار شديدى به گوش مىرسيد. مأمورين حكومت نظامى و عناصر وفادار به شاه در لشكر گارد نيروى زمينى به پايگاه نيروى هوايى دوشان تپه تهران حمله كرده بودند تا كار همافران، افسران و درجهدارن انقلابى اين پايگاه را كه روز نوزدهم بهمن با حضور در مدرسه علوى و ملاقات با امام، با انقلاب مردم اعلام همبستگى كرده بودند، يكسره كنند. رژيم قصد داشت ضمن سركوبى نظاميان طرفدار امام، همان شب در تهران يك كودتاى نظامى خونين را به اجراء بگذارد.
مادر غلامعلى از آن برهه خطير، اين گونه روايت مىكند:
«... آن شب تلويزيون داشت سخنرانى آقا را نشان مىداد. ما هم نشسته بوديم پاى تلويزيون و داشتيم نگاه مىكرديم. يكباره غلامعلى آمد منزل. گفتم بيا پسرم آقا را توى تلويزيون ببين. اصلاً توجهى نكرد و گفت: گاردىها دارند پايگاه نيروى هوايى را به خاك و خون مىكشند و برادرهاى ما را در آنجا سلاخى مىكنند، آن وقت شما توقع داريد من توى خانه بنشينم تلويزيون تماشا كنم؟... نه مامان، من نيستم.
آن وقتها توى خانه اسلحه داشت، سريع رفت و آن را برداشت. رفتم به او گفتم: غلامعلى، مادر جان مگر نشنيدى از ساعت 4 به بعد همه جا حكومت نظامى است؟ نكند اين جورى بيرون بروى؟ همانطور كه داشت كفشهايش را مىپوشيد به من گفت: حكومت نظامى چيه مامان؟ همه اينها نقشه است، مىخواهند امام و ساير سران نهضت را بگيرند يا بكشند تا بلكه اين آتش قيام مردم خاموش بشود، ولى كور خواندهاند. ما مىريزيم توى خيابانها و همه نقشههاى آنها را نقش بر آب مىكنيم. بعد از بستن بند كفشها، وقتى بلند شد برود، به من گفت: اگر تو امشب توى خانه بمانى، اصلاً ديگر مادر من نيستى، تو هم وظيفه دارى دست داداش عباس و داداش حسين را بگيرى و بيايى توى خيابان! اينها را گفت و از خانه بيرون رفت.
او كه رفت، من هم چادرم را به سر كشيدم، دست عباس و حسين را گرفتم و از خانه بيرون زدم. تمام شهر توى خيابانها ريخته بودند. ما هم مثل بقيه مردم، آن شب تا صبح توى خيابان بوديم. تا دو روز بعد، از «غلامعلى» هيچ خبرى نداشتم. دست آخر، فرداى پيروزى انقلاب و سرنگونى حكومت شاهنشاهى بود كه به خانه برگشت و ما را از نگرانى درآورد.»
غلامعلى پيچك در درگيرىهاى مسلحانه مردم با نظاميان طاغوت در روزهاى 21 و 22 بهمن 57 شركت فعال داشت و در خلع سلاح مراكز نظامى رژيم در تهران، خصوصاً پادگان عشرتآباد، پايگاه نيروى هوايى و درگيرىهاى خونين خيابان تهران نو، نقش مؤثرى ايفا كرد.
به دنبال فروپاشى رژيم نامشروع شاهنشاهى و پيروزى انقلاب اسلامى مردم ايران، غلامعلى هم مثل ديگر جوانهاى مؤمن و انقلابى اين سرزمين، قيد پرداختن به خود را زد و سر از پاى نشناخته به طور كامل در اختيار انقلاب بود.
با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامى غلامعلى پيچك جزو اولين نيروهايى بود كه به اين نهاد انقلابى پيوست او از اول روز اسفند 1357 در بخش فرهنگى سپاه منطقه 6 واقع در خيابان خردمند شهر تهران در كنار سردارانى چون احمد متوسليان××× 1 حاج احمد متوسليان فرمانده لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم بود كه در روز چهاردهم تيرماه 1361 در راه رهايى مردم مظلوم فلسطين اسير غاصبين صهيونيستى شد. ××× و محمد توسلى××× 2 محمد توسلى پس از آزادسازى مريوان از تصرف ضدانقلابيون مسلح دست نشانده رژيم بعث در 3 خرداد 59 به حكم احمد متوسليان، عهدهدار سمت جانشين فرماندهى سپاه مريوان شد و در پاييز 59 به شهادت رسيد. ××× به فعاليت مشغول شد.
نصرتالله قريب از پاسداران سپاه خردمند مىگويد:
«... اوايل سال 58، انقلاب تازه پيروز شده بود. در كشور مشكلاتى وجود داشت . از جمله اين مشكلات كمبود مصنوعى ارزاق عمومى توسط محتكرين، كمبود سوخت و ناامنى بود. ما جزو نيروهاى سپاه منطقه 6 استان تهران بوديم و مقر اصلى ما، در خيابان خردمند قرار داشت. در همانجا با «برادر پيچك» آشنا شدم. او در بخش فرهنگى سپاه منطقه همهكاره بود، اما براى شركت در ساير مأموريتهاى سپاه هم، سر از پا نمىشناخت.
يادم هست يك ساختمانى در خيابان سميه داشتيم. در آنجا هر كارى كه لازم بود انجام مىداديم. يك روز ارزاق پخش مىكرديم، يك روز انبارهاى مخفى محتكرين ارزاق عمومى را پلمب مىكرديم، گاهى هم با عوامل ناامنى در شهرى مثل تهران مقابله مىكرديم.
خلاصه اينكه هر جا لازم مىشد، سراغمان مىآمدند و ما هم با جان و دل آماده انجام هر كارى بوديم...»
كار طاقتفرساى آن موقع و فعاليت شبانهروزى پيچك در سپاه او را قانع نمىكرد. از اين رو غلامعلى علاوه بر كار سپاه به شغل مقدس معلمى نيز مىپرداخت و در يكى از مدرسههاى منطقه محروم تهران عهدهدار تدريس نونهالان انقلاب شد.××× 3 طبق مستندات پرونده پيچك، وى از تاريخ 56/9/1 به استخدام رسمى سازمان انرژى اتمى درآمده و از 60/1/1 نيز از اين سازمان به وزارت آموزش و پرورش منتقل گرديد اما از سوى ديگر طبق حكم استخدامى از اول اسفند 1357 به عضويت رسمى سپاه درآمد. ×××
آن روزها در مدرسه علوى نوجوانى چشم آبى مىآمد و در ميان جمعيت غوطه مىخورد تا براى لحظهاى چهره زيباى محبوبش را تماشا كند. او با ديدن سيماى نورانى امام و مراد خود آرامش مىگرفت و تمام خستگى از او دور مىشد. به دنبال صدور فرمان امام براى تشكيل نهاد «جهاد سازندگى» در بيست و هفتم خرداد 1358، غلامعلى بدون مطلع ساختن خانواده، به بهانه استقرار در نزديك تهران، به سيستان و بلوچستان رفت و در آنجا به كار معلمى مشغول شد. آن روزها بچههاى محروم بلوچى، چشم به دهان معلم خوش سيمايى دوخته بودند كه آمده بود تا پيام انقلاب اسلامى را به گوششان برساند.
هنوز هم كپرها و آلونكهاى حاشيه كويرى استان سيستان و بلوچستان عطر حضور آن معلم چشم آبى و مؤمن را با خود دارند.
رژيمى كه 2500 سال ريشه در تار و پود اين كشور داشت از هم پاشيده شد. واضح بود كه اقشار مرفه وابسته به رژيم سابق و عناصر سياسى مخالف ماهيت مكتبى و رهبرى مذهبى انقلاب مردم ايران، ساكت ننشسته و شيطنتهاى خود را شروع مىكردند كه همينطور هم شد. چند صباحى از پيروزى انقلاب نگذشته بود كه توطئههاى شوم عوامل خودفروخته از گوشه، گوشه كشور شروع شد. سپاه نوپا و عناصر انقلابى آن مأموريت يافتند تا بنابر فلسفه وجودى اين نهاد انقلابى، با اين تحركات ضدانقلابى مقابله كنند.
پيچك با بهرهگيرى از تجربيات قبل از انقلاب خود خيلى زود توانست خودى نشان دهد. به همين دليل، از همان فرداى پيروزى انقلاب توسط گروههاى تروريستى و ضدانقلاب در ليست سياه قرار گرفت كه در همين راستا سه بار او را مورد سوء قصد قرار دادند. با شروع غائله كردستان و هجوم ددمنشانه عوامل مزدور رژيم بعث عراق به شهر بىدفاع پاوه و قتلعام مظلومانه مردم و پاسداران مستقر در آن، پيچك جزو اولين نفراتى بود كه همراه شهيد دكتر مصطفى چمران در مرداد 1358 به آن جا شتافت و در سركوبى ضدانقلابيون سهم عمدهاى داشت. اما در پاوه به خون نشسته، پيچك و همرزمان انقلابى او، شاهد چه رخدادهايى بودند؟
در فرازى از دست نوشتههاى شهيد چمران در خصوص حوادث پاوه مىخوانيم:
«... آخرين دقايق روز 26 مرداد 58، در گردابى از مصيبتهاى سخت، و طوفانى از حملههاى همه جانبه هزاران مسلح خونخوار به پايان رسيد، و با غروب آفتاب استعمار و ضد انقلاب منتظر غروب انقلاب اسلامى ايران بود. جنگى سخت از هر طرف آغاز شد، و هجوم دشمن مثل سيل مىآمد كه آخرين بقاياى مقاومت را ريشهكن كند، و باقيماندههاى پاسداران را در خون غرق نمايد، تا در خطه كردستان ديگر كسى نتواند از امام امت پشتيبانى كند، و يا به اسلام و انقلاب اسلامى ايران معتقد و ملتزم باشد. از شب تا صبح رگبار گلولههاى سبك و سنگين و خمپارهها و راكتها مىباريد و دشمن كه سرمست پيروزى خود بود، مغرورانه رجز مىخواند، و بىمهابا پيش مىآمد. هر چه را در مسير خود مىيافت، مىسوزانيد و ريشهكن مىكرد.
در اين شب مخوف، فقط تعداد كمى پاسدار مجروح و دلشكسته در ميان محاصره هزاران مسلح ضد انقلاب، در غرقابه گردابى از بلا و مصيبت غوطه مىخوردند. فقط راه پرافتخار شهادت باقى مانده بود. پرچمداران انقلاب با حقانيت و مظلوميت خاصى در خون خود مىغلطيدند، و نوكران اجنبى و خونخواران ضدانقلابى پيروزى منحوس خود را جشن گرفته بودند.
رقصان و پايكوبان همراه با غرش خمپارهها و رگبار مسلسلها پيش مىرفتند. آنها مغرورانه اطمينان داشتند كه در آن شب سياه، آخرين نداى حق و انقلاب را در گلوى آخرين رزمنده شهيد براى هميشه خفه مىكنند و خبر شوم شكست انقلاب را همراه با سقوط جمهورى اسلامى ايران به طاغوتها و اربابها و ابرقدرتها بشارت مىدهند! چه شبى بود، اين شب قدر، اين شب مقاومت، اين شب تعيين كننده سرنوشت...
من هيچ اميدى به صبح نداشتم. دل به شهادت بسته بودم، با زمين و آسمان وداع كرده بودم و فقط تصميم داشتم كه در آخرين معركه زندگى، آن چنان ضرب شستى به دشمن نشان دهم كه هروقت اصحاب كفر و نفاق آن را به ياد بياورند بر خود بلرزند.
براى من جنگهاى پاوه و مصيبتهاى آن امرى عادى بود، من با طنين رگبار مسلسلها و غرش خمپارهها از سالها پيش عادت داشتم، در لبنان، سالهاى دراز، شب و روز خود را در سنگرهاى سخت، زير آتش توپخانهها و بمباران هواپيماهاى اسرائيل و رگبار مسلسل ]شبه نظاميان مسيحى طرفدار اسرائيل، معروف} كتائب به سر آورده بودم. خطر و شهادت براى من امرى
به طبيعى بود.
از همه شهر پاوه، فقط دو نقطه در دست ما بود، يكى پاسگاه ژاندارمرى در غرب پاوه و ديگرى محل پاسداران در وسط شهر كه خود من در آنجا بودم و بقيه جاهاى شهر و اطراف آن در دست دشمن بود.
پاسداران معدودى كه در خانه پاسداران باقى مانده بودند، كيسههاى شنى را در بالاى ديوارهاى خانه قرار داده و مسلسل كاليبر 50 را در دو طرف مستقر ساخته مهماتى را كه همان عصر توسط هلىكوپتر رسيده بود، در آنجا متمركز كرده و از شب تا صبح با ديوارى از آتش جلوى پيشروى دشمن را سد نموده بودند. من بر بالاى ديوار خانه ايستاده بودم و گلولههاى رسام را مشاهده مىكردم كه در هر دو طرف مىباريد و آن شب تار را چراغانى مىكرد.
ساعت 4 صبح، آن چنان قتل و غارت همه شهر را فرا گرفته بود كه گويى نيروهاى وسيع دشمن در باطلاقى فرو رفتهاند و هيچ نيرويى قادر نيست كه مهاجمين را از قتل عام مردم و غارت خانهها باز دارد و به سمت معركه اصلى نبرد بكشاند.
آنان ماشين حامل بلندگو آوردند و نعره كشيدند:
هركس وفادارى خود را به حزب دموكرات اعلام كند در امن و امان است. ما فقط آمدهايم كه پاسداران و دكتر چمران را سر ببريم...!»××× 1 رجوع كنيد به كتاب: كردستان، شهيد دكتر مصطفى چمران دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چاپ چهارم، 1380، صص 75 و 76. ×××
در چنين شرايطى با ابلاغ پيام امام به يكباره همهچيز تغيير كرد و گردونه جنگ به نفع نيروهاى انقلاب به چرخش درآمد.
امام امت در اين پيام به ارتش و ساير نيروهاى مسلح انقلاب، 24 ساعت مهلت داده بود تا پاوه را از چنگال نيروهاى ضدانقلاب خارج كنند و به درستى كه اينگونه شد.