پس آنگاه، نوبت حماسهاى دیگر بود؛ فتح بستان و قطع ارتباط جبهههاى جنوبى و شمالى دشمن در عمق اشغالى خاك ایران اسلامى، در نبرد طریقالقدس، آذر 1360.
هم در این سال بود كه مادر انقلابهاى توحیدى قرن پانزدهم هجرى، شمارى از رشیدترین فرزندان مدافع كیان خود را به پاس سه سال نبرد مظلومانه، با پاداشى از جنس نور سرافراز كرد؛ سفر به اقلیم قبله خداباوران، مولد، موطن و مدفن عصاره خلقت و سرور كائنات، حبیب حضرت اله، محمد رسول اللَّه(ص).
سرزمین ابراهیم خلیلu و احمد مختارr، اینك میزبان فرزندان معنوى حضرت روحاللَّه، ابراهیم همت و احمد متوسلیان شده بود. رهآورد احمد و ابراهیم و همسفر دلاورشان مهندس محمود شهبازى فرمانده سپاه استان همدان از این سفر روحانى، تحفهاى تبرك یافته به نام نامى حضرت خاتمالانبیاr بود. سوغاتى سبز، به سبزى نهال نورس انقلاب اسلامى؛ سپید، به سپیدى سیماى دریادلان صفشكن جبههها؛ و سرخ، به سرخى گلبرگهاى پرپر گشته ارغوانهاى گلستانِ آتش دفاع مقدس. مولود مقدسى كه با ولادت بهارآفرین خود در یك شامگاه سرد زمستانى سال 1360، به پاس نبردى كه توسط احمد و ابراهیم مشتركاً در جبهه غرب صورت گرفت، «تیپ 27 محمد رسولاللَّه(ص)» نامیده شد.
عجالتاً بهتر آن است كه به روزهاى آتشناك آذر سال 1360 باز گردیم؛ به نبرد طریقالقدس.
احمد متوسلیان، ابراهیم همت، محمود شهبازى و دیگر زائران سلحشور بیتاللَّه الحرام، در بازگشت از سفر حج، با توانى صد چندان، بار دیگر قدم به عرصه مردآزماى جبهههاى نبرد نهادند، حاج احمد متوسلیان و حاج محمدابراهیم همت در تثبیت پیروزى شكوهمند طریق القدس، نقشى حیاتى ایفا كردند.
براى حفظ و تثبیت پیروزى بستان كه حضرت امام(ره) آن را فتحالفتوح(24) لقب دادند، به همت فرمانده جدید نیروى زمینى ارتش، امیر سپهبد شهید على صیاد شیرازى و سردار شهید حاج محمد بروجردى فرمانده سپاه منطقه 7 كشورى؛ شامل استانهاى آذربایجان غربى، همدان، ایلام، كردستان و كرمانشاه، دو رشته عملیات در جبهههاى غرب به اجرا درآمد. اولى موسوم به مطلعالفجر و دیگرى به نام محمد رسولاللَّه(ص). در آن برهه براى سپاهیان اسلام، تكِ اصلى، تكِ بستان بود كه از هشتم آذر آغاز شد و تا بیست و دوم همین ماه، به مدت چهارده شبانه روز نبرد بىوقفه ادامه داشت.
دو عملیات مطلعالفجر در 20 آذر 1360 و محمد رسولاللَّه(ص) در 12 دى ماه همین سال در جبهه غرب، از آن لحاظ اهمیت حیاتى داشتند كه نقش تك پشتیبانى را براى تثبیت فتح الفتوح بستان، سر در گم ساختن فرماندهان دشمن و به هم ریختن آرایش جنگى ارتش عراق در جبهه طریقالقدس ایفا كردند. یكى از سرداران سپاه اسلام كه در آن زمان فرماندهى جبهه گیلانغرب - سر پل ذهاب را در عملیات مطلع الفجر بر عهده داشت، مىگوید:
«... در اثناى انجام این سه حمله، ارتش عراق، چهار سپاه در اختیار داشت. سپاه سوم در جنوب خوزستان، سپاه چهارم در شمال خوزستان، سپاه دوم در جلوى بغداد و سپاه اول جلوى سلیمانیه در غرب.
اگر ما تدبیر مناسبى براى پشتیبانى از حمله اصلى - طریقالقدس - به كار نمىبستیم، بعید نبود با حمله نیروهاى ما به بستان، عراقىها قواى احتیاط سپاه اول و دوم و سوم خودشان را از سلیمانیه و بغداد و جنوب اهواز، راهى بستان مىكردند و در این صورت كار نیروهاى عملكننده ما در جبهه طریقالقدس سخت مىشد.
به همین دلیل، ما دو عملیات پشتیبانى مطلعالفجر و محمد رسولاللَّه(ص) را در غرب كشور انجام دادیم. با توجه به حساسیت زمانى و دشوارى شرایط نبرد در محور گیلان غرب - سرپل ذهاب، آقاى بروجردى شخصاً در منطقه عملیاتى مطلعالفجر حاضر شد... از طرف دیگر، حاج احمد بهعنوان فرمانده محور عملیاتى محمد رسولاللَّه [rمریوان - پاوه]، با مشكل كمبود مهمات و تجهیزات مواجه بود. نیروهایش هم از حیث آموزش مشكل داشتند. نیروهایى كه در اختیار حاج احمد قرار گرفت، براى جنگ در شرایط ویژه جبهههاى غرب، آموزش كافى ندیده بودند. حاج احمد با استفاده از نیروهاى كادر جوانى كه طى جنگهاى كوهستانى محدود توانسته بود تربیت كند - بچههایى مثل حسین قُجهاى، رضا چراغى، علىاصغر رنجبران، عباس كریمى، علىرضا ناهیدى و ... و امثالهم - تن به اجراى عملیات سنگین و دشوار محمد رسولاللَّه(ص) داد. چرا؟ به این خاطر كه قواى احتیاط تازه نفس سپاه یكم ارتش عراق در سلیمانیه، مجال رفتن به جنوب را پیدا نكنند و پیروزى بستان به خطر نیفتد. حاج احمد با همه كاستىهایى كه از حیث شناسایى، كمبود مهمات و آموزش نیروهایش با آنها مواجه بود، راهى این عملیات شد. بگذریم از مرارتهایى كه در اثناى این حمله متحمل آن شد.
اینجاست كه مىخواهم به مسأله ظریفى اشاره كنم. احمد با همه قدرتى كه داشت، رمز موفقیت او، در تبعیت متعصبانه از روند سلسله مراتب ولایى مدیریت جنگ بود. او با آن همه صلابت، در دست فرمانده رده بالاترش - آقاى بروجردى - از یك تكه موم هم نرمتر بود. در بین كلیه فرماندهان سپاه منطقه 7 كشورى، حاج احمد با همه تندروىهایى كه داشت، اولین فرماندهاى بود كه حكم آقاى بروجردى را سمعاً و طاعةً روى چشم مىگذاشت و اطاعت مىكرد.»
بخش پایانى سخنان فوق، اشاره جالبى دارد به مسأله اطاعت بىچون و چراى حاج احمد از سلسله مراتب ولایى مدیریت در سپاه كه سردار رشید اسلام حاج همت، از آن با تعبیر شیواى «ولایتپذیرى» یاد كرده است. برخلاف سیستم اطاعت كوركورانه متداول در ارتشهاى متعارف دنیا، انقلاب اسلامى، در نخستین ارتش مكتبى جهان - سپاه پاسداران انقلاب اسلامى - مناسباتى توحیدى مبتنى بر رُكنِ رَكینِ ولایت به وجود آورد كه براساس آن، دیگر افراد یك مجموعه نظامى، صرفاً در حكم مهرههایى بىروح و فاقد اراده؛ چیده شده بر صفحه شطرنج میلیتاریزم متعارف نبودند؛ بلكه مجمعى از برادران ایمانى با مسؤولیتهایى خرد و كلان و متفاوت، لكن معتقد به اداى تكلیف، براساس دو محور وجدان كار و انضباط جمعى به شمار مىرفتند. روى دیگر سكه ولایتپذیرى فرمانده مادون از سردار مافوق در سپاه، عشق و ارادت سردار مافوق به فرماندهان زیردست خود بود؛ امرى كه به عنوان مثال در رابطه لطیف و برادرانه حاج محمد بروجردى با حاج احمد به وضوح دیده مىشد. یكى از سرداران سپاه غرب، به این عُلقه معنوى اشاره جالبى دارد:
«... یادش بخیر، آقاى بروجردى زمان تشكیل جلسات شوراى فرماندهى سپاه منطقه 7 را با آمد و رفت حاج احمد تنظیم مىكرد؛ این كه حاج احمد چطور مىتواند خودش را به كرمانشاه برساند و بعد از ختم جلسه چطور مىتواند به مریوان برگردد. آخر این نكته مهمى بود. اگر جلسات ما عصر تمام مىشد، بازگشت حاج احمد از كرمانشاه به مریوان مصادف مىشد با تاریك شدن هوا. در تمام این جلسات، احمد تأكید عجیبى داشت كه باید سریع خودش را به مریوان برساند. مىگفتیم: حالا امشب را همین جا بمان، صبح برو، خداى ناكرده، بین راه كمین مىخورى.
مىگفت: نه! الان حضور من در مریوان، مهمتر از این است كه بخواهم شب را اینجا با شما بمانم. براى اینكه كوچكترین حادثه احتمالى در آنجا، در روند تدابیرى كه دارم در منطقه اجرا مىكنم، اثر مىگذارد.
به همین دلیل آقاى بروجردى طورى شروع جلسات ما را تنظیم مىكرد كه احمد سر وقت بتواند به كرمانشاه بیاید و طورى آن را تمام مىكرد كه او بتواند به وقت به مریوان برگردد و بین راه كمین نخورد. حالا شاید شما دلتان بخواهد خاطرات ما از احمد اینطور باشد كه بگوییم مثلاً 10 تا نفربر و تانك را با آر.پى.جى زد و این جور شیرین كارىهاى آرتیستى!... نه برادر، همین كه فرمانده مقتدرى مثل آقاى بروجردى، جلسات ما را با آمد و رفت حاج احمد - این انسان عزیز - تنظیم مىكرد، خودش براى ما یك دنیا مطلب است!».
بخش عمدهاى از حساسیت سردار بروجردى نسبت به مسأله رفت و آمد حاج احمد از مریوان به كرمانشاه، ناشى از عدم رعایت برخى ضروریات امنیتى توسط حاج احمد در این آمد و شدها بود. این دغدغه خاطر سردار بروجردى، صرفاً ریشه در مسائل عاطفى و احساسات شخصى نداشت. با بركنارى بنىصدر و شكست قطعى تحركات سیاسى گروهكها، در سال 1360، جبهه متحد ضدانقلاب، به منظور جبران افلاس و ورشكستگى سیاسى خویش، به آخرین حربه موجود؛ یعنى عملیات آشكار تروریستى و قتلعام اقشار مختلف مردم روى آورده بود.
دیگر دامنه كشتار وحشیانه نیروهاى انقلاب به كردستان محدود نمىشد و دیگر شهرها و روستاهاى كشور - از جمله كرمانشاه - نیز عرصه تحركات مذبوحانه تیمهاى تروریستى ضدانقلاب، خصوصاً عوامل روسیاه گروهك ضدخلقى منافقین و مؤتلفین چپ آمریكایى آن شده بود. به گفته یكى از رزمندگان سپاه مریوان:
«... حاج احمد متوسلیان همیشه عادت داشت براى سفرهاى بین شهرى در منطقه، برود ترمینال و با اتوبوس و دیگر وسایل نقلیه عمومى روانه مقصد مورد نظرش بشود. براى رفتن به كرمانشاه و شركت در جلسات شوراى فرماندهى منطقه 7 هم، مىرفت و مثل سایر مردم سوار مینىبوسهاى خطى مریوان - كرمانشاه مىشد. در این سفرها همیشه ملبس به لباس فرم سپاه و آن اوركت خاكى مستعمل خودش بود و تنها ابزار دفاعى او هم یك قبضه كلت كمرى بود كه همیشه به همراه داشت. به قول معروف، با این سر و وضع خودش عین یك سیبل متحرك براى ضدانقلاب شده بود. بچههاى سپاه مریوان هم كه مىدانستند هر بحثى با او درباره خلاف مصلحت بودن این نحوه تردد، باعث عكسالعمل تند و غضب حاج احمد مىشود و راه به جایى نمىبرد، به ناچار مىسوختند و مىساختند و دم برنمىآوردند... مدتى به این منوال گذشت تا یك روز كه منتظر بازگشت حاجى از كرمانشاه بودیم، با كمال تعجب، دیدیم او سوار بر یك جیپ لندرور دارد مىآید. این جیپ متعلق به ستاد منطقه 7 بود و معمولاً آقاى بروجردى براى سركشى به مناطق سپاه غرب از آن استفاده مىكردند... خلاصه، ما كه از این قضیه خیلى تعجب كرده بودیم، تصمیم گرفتیم به هر قیمت ممكن، از ته و توى ماجرا سر در بیاوریم... نهایتاً حاج احمد با یك لحن ناراضى قضیه را براى ما تعریف كرد و گفت:
آقا میرزا(25) باعث و بانى شدند كه من گرفتار ماشین بیتالمال بشوم! دفعات قبل كه به كرمانشاه مىرفتم، ایشان این همه اصرار به خرج نمىدادند. مىگفتند: شما ماشین لازم ندارى؟ ما هم مىگفتیم: نه! ولى نمىدانم چه سرى در كار بود كه این بار وقتى جلسه تمام شد و خواستم برگردم مریوان، مرا احضار كرد و با یك تأكیدى بحث خطرناك بودن رفت و آمدهاى مرا به میان آورد. خواستم یك جورى، با مزاح و این حرفها، مطلب را به خیر و خوشى رفع و رجوع كنم كه یك دفعه، ایشان خیلى جدى به ما خطاب كرد و گفت: برادر احمد! دوستى و احترام ما به جاى خود؛ ولى انگار شما نمىخواهید زیر بار حرف حساب بروید. حالا كه اینطور است؛ بهعنوان فرمانده شما، شرعاً و عرفاً حكم مىكنم بروید و لندرور ستاد را تحویل بگیرید و براى رفت و آمد به كرمانشاه از آن استفاده كنید...
آمدم اعتراض كنم كه باز آقا میرزا گفت: دیگر بحثى نداریم! تكلیف دارید به دستور عمل كنید! این شد كه ما به خاطر اجراى حكم شرعى ایشان ماشین را برداشتیم و آوردیم مریوان.
... البته مرغ حاجاحمد همچنان یك پا داشت! براى این كه دستور آقاى بروجردى را نقض نكند، در رفت و آمد به كرمانشاه سوار لندرور مىشد؛ ولى هر وقت مىخواست به تهران برود، تا سنندج را با این جیپ مىرفت و آنجا به این عنوان كه سفر شخصى من دخلى به استفاده از وسیله بیتالمال ندارد، جیپ را با راننده به مریوان برمىگرداند و مىرفت ترمینال، سوار اتوبوس مىشد و به تهران مىرفت!».
در یكى از همین روزهاى تردّد حاج احمد با آن «ماشین بیتالمال» بود كه:
«... سوار بر لندرورِ مرحمتىِ حاجآقا بروجردى، داشتیم همراه حاجاحمد از مریوان خارج مىشدیم. مطابق معمول، حاجى مىخواست به پایگاههاى اطراف سركشى كند. آن روزها به دلیل در پیش بودن عملیات محمد رسولاللَّه(ص)، به تازگى یك سرى نیروى بسیجى براىمان فرستاده بودند و حاجاحمد خیلى خودش را مقید مىدانست تا به آنها رسیدگى كند. اواسط راه، یك دفعه دیدم حاج احمد با یك لحن تند و آشفتهاى به من نهیب مىزند: على، بزن كنار!
من كه از این برآشفتگى ناگهانى حاجى خیلى دستپاچه شده بودم، پرسیدم: چى شده حاجى مگه؟ با تیغه دست محكم روى داشبورد كوبید و گفت: به تو مىگم بزن كنار، همین حالا!
كوبیدم روى ترمز. به خاطر یخبندان دىماه و سطح لغزنده جاده، ماشین كمى سُر خورد تا در حاشیه جاده متوقف بشود. حاجى معطل نكرد، سریع از ماشین بیرون پرید.
من هم پشت سرش از ماشین خارج شدم. دیدم آن دست جاده، یك بچه بسیجى حدوداً چهارده - پانزده ساله، روى یك تَلِ بزرگ برفى، ایستاده. مثلاً نیروى تأمین جاده بود. یك دست لباس خال پلنگى گل و گشاد به تن داشت. زبانه پوتینهایش بیرون زده بودند و بندهاىشان هم باز بود. جیب خشابهایش به صورت كج و معوجى از فانسقهاش آویزان بود. تفنگ ژ-3 را هم به جاى آنكه روى دست گرفته باشد، از بند به شانهاش انداخته و براى گرم كردن خودش، توى دستهاى كبود شدهاش«ها» مىكرد. خلاصه، هیچچیز او به یك نیروى تأمین جاده شباهت نداشت. حالا، از این طرف، احمد هم با آن لباس كردى تنش و كلاهكشىِ كاموایى كه لبه آن را تا زیر ابروهایش پایین كشیده بود، هیبت غریبى داشت و با چنین سر و وضعى مثل برقِ بلا داشت مىرفت به سمت آن بنده خدا. معلوم بود از این برخورد بوى خوشى به مشام نمىرسد. فهمیدم اگر دیر بجنبم، حتماً با او برخورد تندى خواهد كرد. سریع خودم را به حاجى رساندم اما دیگر دیر شده بود.
احمد تا با او رودررو شد، با یك قهر و غضبى گفت: این چه وضع نگهبانى دادن است؟ چه كسى به تو آموزش داده؟ اصلاً بگو ببینم، چه كسى تو را اینجا تأمین گذاشته؟!
بعد هم دست دراز كرد، تفنگ را از سرشانه او قاپید، سریع خشاب آن را در آورد و گلنگدن كشید و تو لوله نگاهى انداخت و باز غرّید: این تفنگه یا لوله بخارى! از آن طرف، آن طفل معصوم كه بدجورى از این برخورد توفانى احمد یكّه خورده بود، با آن جُثّه لاغر و قد و قواره كوچكش، عین یك گنجشك داشت مىلرزید و فقط بِر و بِر داشت به این تازه وارد اخمو و تندخو نگاه مىكرد. احمد پرسید: نیروى كدام پایگاهى؟ به زحمت لب باز كرد و گفت: سروآباد. احمد تفنگ را به طرف او گرفت اما پسرك یكدفعهاى بُغضش تركید و همانطور كه سرش را بالا گرفته بود و توى چشمهاى احمد زل زده بود، اشك از چشمهایش سرازیر شد و گفت: تو خودت كى هستى كه آمدهاى سر من داد مىزنى؟ اسمت چیه؟ نیروى كدام پایگاهى؟
آقا، احمد را مىبینى؛ متعجب در سكوت به او خیره شده بود. پسرك با همان بغض و اشك و لحن معترض توى سینه احمد درآمد كه: لااقل خوب بود مىدانستى من كى هستم!... اصلاً تو مىدانى فرمانده من كیه؟... دعا كن، فقط دعا كن پاى من به مریوان نرسد! اگر به مریوان بروم، یكراست مىروم پیش برادر احمد، او مىداند حق كسانى كه به خودشان جرأت بدهند سر بسیجى داد بزنند را چطور كف دستشان بگذارد! حالا چرا لال شدى؟ یالاّ اسم خودت را بگو ببینم! اسم مسؤولت چیه؟
آقا، تازه فهمیدیم طفلك چون یك راست از سنندج به سروآباد رفته، اصلاً احمد را قبلاً ندیده و نمىشناسد. از آن طرف، حاجى را مىگویید؟ همان جا صد بار مُرد و زنده شد. رفت جلو و با آن دستهاى درشتش، این بسیجى كوچك را در آغوش گرفت و در حالى كه او را مثل جان شیرین در آغوش خودش مىفشرد، با یك لحن بُغضآلودى به زحمت گفت: غلط كردم برادر جان... غلط كردم!
آن طفلك هم كه هنوز متوجه موضوع نشده بود، در حالى كه به سختى تقلاّ مىكرد از آغوش احمد خارج شود، مىگفت: اینها را به من نگو، تو بازداشتى، پُستم كه تمام شد، یك راست مىبرمت پیش برادر احمد!».
در شامگاه هفتم دى ماه سال 1360، آخرین جلسه هماهنگى فرماندهان سپاهى و ارتشى جهت اجراى عملیات محمد رسولاللَّه(ص) به ریاست حاج احمد متوسلیان در مریوان تشكیل شد. جانشین وقت واحد اطلاعات - عملیات سپاه مریوان، چكیدهاى از مشروح مذاكرات به عمل آمده در جلسه مزبور را در دفترچه یادداشت خود ثبت كرده است؛ كه بخشهایى از این صورت جلسه را جهت ثبت در این كتاب برگزیدیم. از آنجا كه نویسنده صورت جلسه مزبور، به عادت معهود عناصر اطلاعاتى، بناى نگارش را بر خلاصه نویسى و ثبت مهمترین سرخطهاى مباحث مطروحه قرار داده است، جهت استبصار ذهنى و رفع ابهام هر چه بیشتر خواننده محترم، آوردن پارهاى توضیحات و عبارات، ضرورى به نظر مىرسید. هم از اینرو، جهت حفظ امانت و سندیت این صورت جلسه، مطالب توضیحى را در داخل كروشه به آن افزودهایم:
بسمهتعالى
به هر جهت معضل ممانعت بنىصدر از اعزام نیرو به كردستان، تنها مشكل احمد نبود. اوایل دى ماه سال 59 خبر رسید كه به دستور رییس جمهور و فرمانده كل قوا، سپاه مورد تحریم تسلیحاتى ایشان قرار گرفته است! به گفته یكى از سرداران ارشد سپاه:
«... بچههاى سپاه در جبهه، با هماهنگى ارتش مقدارى سلاح و مهمات تحویل مىگرفتند. تا این كه بنىصدر خائن متوجه این قضیه شد و او كه نمىتوانست وحدت سپاهى و ارتشى را تحمل كند، بعد از گذشت سه ماه از شروع جنگ تحمیلى، با ابلاغ دستورى كه من شخصاً آن را دیدم، به ارتش فرمان داد؛ حتى یك فشنگ هم به سپاه تحویل داده نشود!
به این ترتیب، ما از همان اندك تجهیزاتى كه برادران ارتش به ما مىدادند، محروم شدیم.»
در آن برهه آكنده از تنهایىها و تلخكامىها، تنها سنگ صبور احمد و دیگر سرداران سپاه غرب، فرمانده دریادل سپاه منطقه 7 كرمانشاه، معلم كبیر جهاد و ایثار حاج محمد بروجردى بود. مكاتبات احمد در این مقطع، به عنوان زبدهترین فرمانده جبهههاى كردستان با فرمانده مافوق خود، سرشار از جملاتى آتشین در اعتراض به خیانتها و كارشكنىهاى متعمدانه لیبرالیزم منحط و گل سرسبد این پهلوان پنبهها بنىصدر بىآبرو است. بهعنوان نمونه، ذیلاً بخشى از یك نامه احمد را خطاب به سردار بروجردى آوردهایم:
«... توصیههاى شما را به گوش دل شنیدیم... اما واللَّه، دلم از مظلومیت سپاه و این همه حقكشى خون است. تا كى ما باید دندان روى جگر بگذاریم؟... رییسجمهور است؟ فرمانده كل قواست؟ روزى نیست كه علیه سپاه جوسازى نكند. آقاى ناپلئون شانزه لیزه [بنىصدر]، سپاه مریوان را تحریم تسلیحاتى كرده... با كارچرخانهاى خودش رفته، نشسته زیر تركش كولرهاى گازى سنگر ویلایى همایونى،(20) در وحدتى دزفول، لافِ مقاومت مىزند. بارها، در پاكسازى مواضع ضدانقلاب، از توى مقرهاى اینها، پوستر فرمانده كل قوا و نوارهاى سخنرانى رییسجمهور محترم را پیدا كردهایم... به جاى فرستادن نیرو به غرب، هر روز با سخنرانى و مقالههاى كذب، میان نیروهاى مؤمن سپاه و ارتش تفرقه درست مىكند... حرفى بزنى، آقایان پاى ولایت را وسط مىكشند، مىگویند تضعیف فرمانده كل قوا، تضعیف امام است... من مىگویم فرماندهاى كه عدالت ندارد، ولایت هم ندارد...
مرید شما، احمدمتوسلیان»
یكى از مسؤولان ستاد منطقه 7 سپاه كشورى، در مورد مكاتبات احمد با سردار محمد بروجردى مىگوید:
«... پیامهاى برادر احمد، بس كه تند و تیز بود، از توى پاكت درنیامده، دست و بال آدم را مىسوزاند! گمان نكنم در طول تاریخ 8 سال جنگ، كسى بتواند مكتوباتى لنگه نامههاى برادر احمد به ستاد منطقه 7 پیدا كند. عكسالعمل آقاى بروجردى در برابر نامههاى تند احمد خیلى جالب بود. ایشان علاقه عجیبى به برادر احمد داشت... براى همین هم اصلاً از تندى لحن نامههاى او نمىرنجید. بعضى اوقات مىدیدم كه حین مطالعه نامههاى احمد، لبخند شیرینى روى لبهاى حاج محمد بروجردى نقش مىبست. دست آخر هم به ما دستور مىداد تندىهاى پیام احمد را بگیریم و تمامى كمبودها و مشكلات او را به تهران و مراكز مافوق منعكس كنیم.»
البته همین نامههاى سانسور شده نیز كه بنا بر مصلحتاندیشى دلسوزانه سردار بروجردى، تندىهاى آنها گرفته شده بود، باز چنان آتشناك بود كه خرمن تفرعن پوشالى بزرگترین اندیشه قرن و كبادهكشان منافق و لیبرال او را به آتش كشد. پادوهاى موجه بنىصدر و اذناب مركزنشین وى نیز كژدم صفت، به اقتضاى طبیعت فاسقانه خویش عمل كردند. ماشین جعل و تهمت و شایعهسازى جبهه متحد ضدانقلاب به كار افتاد و این بار، آماج تیرهاى زهرآگین عقدهگشایى لیبرالیزم منحط، كسى نبود مگر اَسَدِ اُحُدِ كردستان، احمد متوسلیان.
سَحَره فرعون «من سالار»، براى مشوه ساختن سیماى درخشان این سرباز مخلص ولایت، ریسمانِ شایعات فریبنده خویش را به سیمابِ مكرى مهلك آغشتند؛ غافل از آن كه «و مكروا و مكراللَّه و اللَّه خیرالماكرین»!
«... از جمله شایعاتى كه لیبرالها علیه او سر زبانها انداختند، این بود كه شایع كردند فرمانده سپاه مریوان، منافق است! البته وقتى این شایعه به گوش احمد رسید، با یك حلم و صبر عجیبى با این قضیه برخورد كرد. با آن كه از درون مىسوخت، هیچ به روى خودش نیاورد و فقط مىخندید!
كار به حدى بالا گرفت كه یك روز خبر رسید از دفتر حضرت امام(ره) او را خواستهاند. احمد كه سخت نگران وضعیت حساس جبهه مریوان در آن روزهاى دشوار جنگهاى كردستان بود، در هر صورت بلند شد آمد تهران، رفت و خودش را به دفتر حضرتِ امام(ره) معرفى كرد... بعد از مراجعت به مریوان، آنقدر خوشحال بود كه وَجد و خوشحالى او حد و مرزى نداشت. سرانجام در برابر اصرار شدید بچهها حاضر شد آنچه را دیده بود، براىمان تعریف كند. مىگفت: رفتم ببینم چه كارم دارند. دیدم قرار شده برویم دستبوسى حضرت امام. توى دفتر، به من گفتند: شما احمد متوسلیان هستید؟ گفتم: بله، منم. گفتند: الان كه خدمت حضرت امام مىروى، مثل حالا كه توى چشمهاى ما نگاه مىكنى، آنجا به چشمهاى امام نگاه نكن! فقط جواب سوالات آقا را بده، هیچ مسألهاى هم نیست. نگران نباش.
بعد ما را بردند خدمت امام. دیگر نفهمیدم چه شد... بغض گلویم را گرفته بود. خدایا! مگر مىشد باور كرد؟ مرا به خدمت امام آوردهاند!... بعد دیدم امام فرمود: احمد، شما را مىگویند منافق هستى؟! گفتم: بله، همین حرفها را مىزنند!... دیگر نتوانستم چیزى بگویم. بعد، امام فرمود: برگرد، برو به همان جا كه بودى، محكم بایست و به كارت ادامه بده!... وقتى احمد به اینجاى حكایت رسید، با ذوق و شوق گفت: حالا دیگر غمى ندارم، تأییدیه از حضرت امام گرفتم.»
اسد صفشكن سپاه انقلاب در پى مراجعت از محضر مسیحایى پیر جماران با روحیهاى صد چندان نیرومندتر از گذشته؛ دلگرم به الطاف خفیه الهى و موید به تأییدات نایب برحق قطب عالم امكان، دیگر بار جوشنِ بىپشتِ جهاد بر تن راست كرد و به كار پیكار بىامان خویش با روبهان زشتخوى ضدانقلاب و دشمن متجاوز بعثى استمرار بخشید.
در پى حلول سال نو شمسى - 1360 - و پخش پیام نوروزى حضرت امام(ره) كه این سال را سال اجرا و حاكمیت قانون لقب داده بود، احمد به سرعت سلسله عملیات آزادسازى ارتفاعات استراتژیك نوار مرزى غرب مریوان؛ از شمال به جنوب را آغاز كرد. اهم دستاوردهاى احمد در این رشته نبردها، به قرار ذیل مىباشد:
1- آزادسازى قله سوقالجیشى تَتِه در چهارم فروردین 1360.
2- باز پسگیرى پاسگاه مرزى ژالانه - پاسگاه شهدا - در نوزدهم فروردین 1360.
3- تصرف دكل مرزى كمانجیر، مشرف بر خاك عراق در ششم اردیبهشت 1360.
4- تسخیر ارتفاع 2890 مترى اورامان تخت و دفع حملات ارتش عراق براى اشغال این مرتفعترین قله مرزى در بیست و یكم اردیبهشت 1360.
5- تصرف منطقه مرزى ملخور و تسخیر قله بلند دالانى، مشرف بر شهرهاى خرمال، بیاره، طُویله، سیدصادق و شانهدرى عراق و زیر دید و تیر قرار گرفتن پادگانها و مراكز امنیتى رژیم متجاوز بعث در این مناطق و انهدام كلیه پاسگاههاى مرزى دشمن؛ در ششم خرداد 1360.
6- در هم كوبیدن تهاجم گسترده 2 تیپ تازه نفس سپاه یكم ارتش عراق(21) در هشتم خرداد 1360. نیروهاى این دو تیپ عراقى كه پس از تجاوز به ارتفاعات مرزى «قوچ سلطان» در شمالغربى جبهه مریوان و نفوذ به عمق هشت كیلومترى خاك ایران در صدد باز پس گیرى ارتفاعات آزاد شده؛ خصوصاً قله دالانى برآمده بودند، در برابر تدابیر دفاعى هوشمندانه احمد و رشادتهاى رزمندگان سپاه مریوان، زمینگیر شده و كارى از پیش نبردند.
همزمان با آغاز سلسله نبردهاى بهارى 1360 احمد، خبر رسید كه نماینده حضرت امام در شوراى عالى دفاع و امام جمعه تهران؛ حضرت آیتاللَّه خامنهاى، قرار است به قصد بازدید از مناطق عملیاتى غرب، دیدارى هم از جبهه مریوان داشته باشند. در اواخر فروردین سال 60، ایشان وارد مریوان شدند. احمد با ارادتى زایدالوصف از نماینده امام استقبال كرد و طى جلسهاى مفصل در محل ساختمان روابط عمومى سپاه مریوان اهم دستاوردهاى رزمندگان تحت امر خود در نبردهاى اخیر و وضعیت استقرار و آرایش واحدهاى تابعه سپاه یكم نیروى زمینى ارتش بعث در 120 كیلومتر حوزه استحفاظى سپاه مریوان در نوار مرزى - از جنوب دهانه دره شیلر تا شمال نوسود - را به استحضار حضرت آیتاللَّه خامنهاى رساند.
این دیدار به حدى براى حضرت آیتاللَّه خامنهاى تأثیرگذار بود كه معظمله پس از مراجعت به تهران، در جریان نخستین مراسم نماز جمعه، طى خطبه دوم، ضمن افشاگرى پیرامون خباثتهاى مدعیان روشنفكرى و تخصص و سران گروهكهاى ضدانقلاب، دفعتاً از احمد متوسلیان، رنجها و رشادتهاى او، در جایگاه یكى از میلیونها جوان مؤمن و انقلابى این مرز و بوم در نبرد با دشمنان داخلى و متجاوزین خارجى یاد كرد و فرمود:
«... جوان پاسدارى را در مریوان دیدم كه با صد و هشتاد نفر از تهران بلند شده، دو سال قبل رفته جبهه، امروز از آن صد و هشتاد نفر، فقط او و دو نفر دیگر زندهاند، بقیه شهید شدهاند. او هم هر لحظه آماده شهادت است! [تكبیر پرشور نمازگزاران]».(22)
بهدنبال پیروزىهاى غریبانه احمد در نبردهاى مرزى، بنىصدر و كارگزاران مُزَوّرِ او در «دفتر هماهنگى رییسجمهور»، بر آن شدند تا ضمن زمینهسازى براى بازدید فرمانده كل قوا از جبهه مریوان، با سوء استفاده تبلیغاتى گسترده از این واقعه، سرپوشى بر خیانتها و كارشكنىهاى او در امر نبردهاى غرب و همچنین توجیهى براى شكستهاى مفتضحانه جبهه جنوب دست و پا كنند. در همین رابطه، بنىصدر خود به سنندج آمد و كارگزار فرهنگى دفترش را براى زمینهسازى بازدید تبلیغاتىاش، به مریوان فرستاد. بهتر است ادامه ماجرا را جانشین وقت واحد اطلاعات سپاه مریوان بازگو كند:
«... قرار بود بنىصدر به مریوان بیاید، لذا آقاى «م.گ» را به نمایندگى از طرف خودش، جلوتر به مریوان فرستاده بود تا مقدمات ورود و پذیرایى شاهانه از جناب سپهسالار شانزهلیزه را در آنجا فراهم كند. به محض این كه احمد از قضایا با خبر شد، رفت به اتاق بىسیم سپاه مریوان و به پادگان سنندج بىسیم زد و خیلى قرص و محكم گفت: احمد متوسلیان هستم، پیامى براى مهمان محترم شما دارم؛ به آقاى بنىصدر بگویید حتى خوابِ آمدن به منطقه مریوان را هم نباید ببیند! از آن طرف خط گفتند: رییسجمهور مىخواهد شخصاً با نماینده خودش صحبت كند، بگویید بیاید پشت خط. احمد گوشى را به دست آن آقا داد. او هم برگشت پاى بىسیم به بنىصدر گفت: آقا، فرمانده سپاه اینجا مىگوید رییسجمهور حق ندارد پایش را به مریوان بگذارد.
یك لحظه سكوت كرد، بعد برگشت به احمد گفت: ایشان مىفرمایند به فرمانده سپاه مریوان بگویید تو اصلاً در حدى نیستى كه با من این طور صحبت كنى. كارى نكن تو را بدهم دست دادگاه نظامى! من بعد از امام، نفر دوم این نظام هستم.
احمد به آن آقا گفت: به او بگویید من دادگاه نظامى گندهتر از تو را هم دیدهام - منظورش دادگاه نظامى رژیم شاه بود - اما این هم كه مىگویى نفر دوم نظام تو هستى، بدان كه این نظام، نظامِ اسلامى است و پیغمبر اسلام هم فرموده: انّ اكرمكم عنداللَّه اتقیكم. در این نظام هر كس بالاتر باشد، متقىتر هم باید باشد، من بویى از تقوا از تو نمىشنوم!
آقاجان، كار بالا گرفت. بنىصدر شروع كرد به خط و نشان كشیدن و این بار پیغام فرستاد: من تا 10 دقیقه دیگر با هلىكوپتر به مریوان مىآیم تا ببینم تو چطور مىخواهى جلوى من را بگیرى!
احمد به همان كارگزار بنىصدر گفت: به او بگو فلانى مىگوید ما اینجا كالیبر 50 داریم، آنقدر اطراف هلىكوپترش تیر اخطارى مىزنیم و توى هوا نگهش مىداریم كه اصلاً نتواند به زمین بنشیند.
بعد از آن كه آن شخص پیغام احمد را به بنىصدر منتقل كرد، دیگر بنىصدر چیزى نگفت. فهمید حریف احمد نمىشود. این شد كه به آدم خودش دستور داد تا سریع به سنندج برگردد. او هم برگشت.
حالا بنده براى روشن شدن ذهن كسانى كه این خاطره را مىشنوند، ناچارم یك نقبى به اوضاع و شرایط آن روزها بزنم تا بدانید احمد برخوردش با بنىصدر ابداً از روى هواى نفس نبود. درست چند روز قبلتر، طى عملیات اول «بازى دراز»، عقاب هوانیروز اسلام، شهید علىاكبر شیرودى مظلومانه شهید شده بود. ماجراى برخورد او با بنىصدر مدعى تخصص در جنگ و آن جمله معروف شیرودى كه به بنىصدر گفت: «از قول ما به امام بگویید در جبههها، این تعهد است كه مىجنگد، نه تخصص»، را همه به یاد داشتیم.
به محض شهادت شیرودى، بنىصدر یك نامه بلند بالا و خیلى پرآب و تابى علىالظاهر خطاب به همسر شهید شیرودى و در واقع، با هدف مطرح كردن خودش به عنوان همرزم نزدیك شیرودى، توى روزنامهاش چاپ كرد و حتى آن را داد رادیو - تلویزیون هم چندین بار در اخبار خواندند. خیلى وقاحت به خرج داده بود. شاید در این عالم، هیچكس در نظر شهید شیرودى از بنىصدر منفورتر نبود، حالا او داشت بساط شارلاتانبازى خودش را زیر مَحملِ مرثیهسرایى براى شهید شیرودى پهن مىكرد.
احمد از این قضیه بدجورى برافروخته شد. حالا هم همان كسى كه سپاه مریوان را تحریم نیرو و تسلیحاتى كرده بود، مىخواست بیاید به حساب خونهاى به ناحق ریخته شهداى مظلوم جبهه مریوان، خودش را در انظار مردم ساده پشت جبهه به عنوان «سپهسالار پیروز جنگ» جا بزند
منتها كور خوانده بود، احمد كسى نبود كه بشود به این راحتى بازىاش داد!».
در جریان برگزارى دومین سمینار سراسرى فرماندهان سپاه سراسر كشور در پادگان غدیر اصفهان، احمد طى سخنرانى مبسوطى، ضمن تشریح گوشههایى از مصائب ناگوار مبتلا به جنگاوران انقلابى در جبهههاى غرب غریب دردمندانه گفته بود:
«... تمام صحبتهاى من، نتیجه دو سال و سه ماه حضور در مناطق غرب كشور، از فرداى شروع ماجراهاى كردستان است... به خدا سوگند كه ما در غرب، خودمان را به آب و آتش زدیم تا بتوانیم به مرز برسیم. ما در غرب، در دو جبهه مىجنگیم. یكى جبهه داخلى كه گروهكهاى ضدانقلابند و جبهه دوم هم قواى صدامى هستند.
وقتى صحبت از جنگیدن در غرب مىشود، صحبت از جنگیدن در عمق درههایى است كه بر سطح آنها برفى به ارتفاع 9 متر نشسته؛ صحبت از جنگیدن بر فراز قلههایى به ارتفاع دو تا سه هزار متر است؛ جایى كه انسان یخ مىبندد و امكان تحمل حتى 10 دقیقه نگهبانى هم سخت است؛ اما به شكرانه خدا، با وجود تمام سختىها، برادران ما تا به امروز مقاومت كردهاند. بعد از پیام اخیر حضرت امام عوامل گروهكها در دستههاى 20 الى 30 نفرى به سپاه تسلیم شدند و تفنگهایشان را تحویل دادند؛ كه ما با استفاده از همین تسلیحات توانستیم برادرانى را كه مایل بودند در این جبهه بجنگند، تجهیز كنیم. درباره حماسه مقاومت مظلومانه این عزیزان در غرب، خوب است همین جا به عنوان نمونه عرض كنم كه در جریان تصرف قله مرتفع تته در شب چهارم عید [سال 1360]، درست در زمانى كه دشمن فكرش را هم نمىكرد در منطقهاى كوهستانى و سردسیر كه قطر برف روى زمین گاه تا 11 متر هم مىرسید، نیرویى بتواند ارتفاعات را بگیرد و در آن قله یخزده دوام بیاورد، ما وارد عمل شدیم. برادران ما با توكل به خدا حمله كردند و قله تته آزاد شد. با توجه به این كه هواى منطقه مهآلود بود و هلىكوپتر قادر نبود براى رساندن تداركات بالاى قله برود، برادران ما روى قله، فاقد كمترین امكانات بودند. نه چادرى داشتند و نه حتى كیسه خواب؛ حتى غذایى هم به آنها نمىرسید. با این وجود روى آن قله در محاصره نیروهاى مشترك ارتش عراق و ضدانقلاب تا پاى جان مقاومت كردند و به یمن همین مقاومت مظلومانه، قله تثبیت شد. در این حمله ما 15 شهید دادیم. از این پانزده نفر، فقط 4 نفر با اصابت گلوله دشمن به شهادت رسیدند. 11 نفر دیگر بر اثر شدت سرما و لغزندگى سطح یخزده قله تته، از بالاى ارتفاع سقوط كردند و بر اثر اصابت به صخرههاى ته درهها، پیكرهاى پاك آنان پاره پاره شد. مقاومت برادران ما در غرب تا به امروز از این قرار بوده است.
در حال حاضر، مریوان، تنها جبههاى است كه رزمندگان آن در داخل خاك دشمن مىجنگند و وقتى كه آتش توپخانههاى ما به پایگاههاى ارتش عراق اصابت مىكند، ما شاهد شادى و هلهله مردم كردستان عراق هستیم.»
درست همزمان با تحولات موصوف، حركت نیروهاى انقلاب جهت آزادسازى مجدد شهر مهاباد نیز آغاز گردید. مهاباد به سان شهرهاى دیگر كردستان، در پى اقدامات خائنانه هیأت حسن نیت بار دیگر به محاصره ضدانقلابیون درآمده بود و در وضعیتى فوقالعاده وخیم قرار داشت. علىاىحال، با به بنبست رسیدن سرخطهاى اول و دوم توطئه آمریكایى - ارتجاعى اجلاس طائف و در شرف نابودى قرار گرفتن آخرین سنگر كلیدى تجزیهطلبان در مهاباد، زمان اجراى سومین و آخرین تدبیر نظام سلطه جهانى جهت ساقط كردن انقلاب اسلامى ایران فرا رسیده بود. احمد طى سخنانى در مورد مجموعه حوادثى كه منجر به تسریع روند اجراى سرخط سوم تدابیر اجلاس طائف و آغاز یورش ماشین جنگى رژیم توسعهطلب صدام حسین به خاك جمهورى اسلامى ایران گردید، از جمله گفته است:
«... نكته قابل توجه این است كه دو روز پیش از سقوط مهاباد كه در آن زمان، پایگاه اصلى ضدانقلاب در كردستان بود، جنگ علنى رژیم بعث عراق شروع مىشود؛ یعنى وقتى امپریالیزم، از گروهكهاى ضدانقلاب داخلى ناامید مىشود، دستور آغاز جنگ تحمیلى را به عراق صادر مىكند.»
در باب آمادگى رزمى ارتش بعث عراق براى یورش به خاك ایران، طى 15 سال گذشته بسیار گفته و نوشتهاند. در اینجا ما تنها به ذكر یكى از این نوشتارها اكتفا مىكنیم. مجله فرانسه زبان آفریقاى جوان(16) مىنویسد:
«... در پنجم اوت 1980 [نیمه مرداد 1359]، زمامداران عربستان، در جریان برپایى اجلاس طائف و هنگام استقبال از صدام، درست یك ماه و نیم مانده به شروع جنگ، هدیه شاهانهاى به وى دادند. این هدیه، گزارشى تهیه شده از سوى سرویسهاى سرى اطلاعاتى آمریكا بود كه در آن به تفصیل، اوضاع اقتصادى، اجتماعى و نظامى ایران تشریح شده بود. حتى بیش از این! در این اسناد، واقعیات دقیقى درباره وضعیت ارتش ایران، تعداد نفرات آن، مواضع و تجهیزات آن كه هنوز قابل بهرهبردارى است، و نیز اطلاعات متنوع دیگرى كه بسیار حساس و محرمانه بود، به صدام حسین هدیه شد. خلاصه، این یك نقشه تهاجم كامل بود!».
با چنین اوصافى، باید دید از نظر تدابیر دفاعى مناسب، كشور در چه وضعیتى قرار داشت؛ به ویژه آنكه زمام امور اجرایى مملكت، سرپرستى نیروهاى مسلح ایران اسلامى و طراحى سیاست كلان دفاعى نظام، یكسره در اختیار جریان «تخصص سالار» لیبرالیزم و سمبل آن ابوالحسن بنىصدر بود. عجالتاً تأملى داریم بر ماهیت بنىصدر و چگونگى رخنه او در سطوح عالى نظام جمهورى اسلامى.
احمد به یمن كیاست مكتبى و دانش سیاسى - مبارزاتى عمیق خویش، از همان نخستین روزهاى پیروزى انقلاب تحركات لیبرالیزم را با دقت زیر نظر گرفته بود و هم از این جهت، خیلى زود به ماهیت منافقانه بنىصدر واقف شد. به همین خاطر نیز، تحلیل ظریف و جالبى درباره روند چهرهسازى استكبار و مهرهتراشى غرب جهت به انحراف كشانیدن نهضت اسلامى ایران، كه ماجراى بنىصدر تجسم عینى این روند بود، ارائه داده است؛ آنجا كه مىگوید:
«... درباره بنىصدر و نحوه نفوذ این آدم در دستگاه انقلاب لازم است ما دقت زیادى به خرج بدهیم. در همان اوان انقلاب بنىصدر مىخواست به یك نحو مردمپسندى خودش را به جریان انقلاب بچسباند و به اصطلاح خودش را روى صحنه بیاورد. لذا در همدان یك نطق مغلطهآمیزى با چاشنى تند حمله به گروهكها كرد.
سران گروهكهاى ضدانقلاب هم كه به واسطه سنخیت فكرى و سیاسى مشترك با او، خوب مىدانستند سیر ماهوى روند حركت بنىصدر چگونه است، بلافاصله عوامل خودشان را راهى این جلسه سخنرانى كردند. آنها هم آمدند و در انظار عموم مردم، وسط سخنرانى شروع كردند به فحاشى نسبت به بنىصدر... او هم از خدا خواسته، نهایت استفاده را از این مسأله به عمل آورد و بعد هم روزنامههاى معلومالحال و وابسته، این قضیه را با آب و تاب منعكس كردند. همین ماجرا باعث شد كه خیلىها بازى بخورند و گمراه شوند.
حال آنكه حقیقت از این قرار بود كه ضدانقلابیون قصد داشتند با فحاشى به بنىصدر در ملاء عام، او را در بین مردم عزیز كنند و چهره مثبتى از این آدم منحرف در بین افكار عمومى ملت حزباللَّه بسازند؛ و الا اصلىترین نقطه اتكاى جریان بنىصدر و دیگر لیبرالها، چنان كه بعدها دیدیم، معطوف به سازش و تبانى با سران جنایتكار همین گروهكها بود.»
به فاصله كوتاهى از پایان كار اجلاس طائف و بازگشت صدام از عربستان به بغداد، ارتش عراق عملیات مهندسى وسیعى را در مجاورت مرزهاى جنوبى و غربى ایران آغاز كرد. از آمادهسازى پلهاى شناور نظامى در كرانه غربى اروند گرفته تا احداث كانالها و سنگرهاى بتُن آرمه در مجاورت مرزهاى میانى و شمالى خود با ایران.
تحركات بىسابقه یگانهاى اكتشافى عملیاتى ارتش عراق و عملیات پیچیده و انبوه مهندسى ماشین جنگى صدام آن چنان حساسیت برانگیز بود كه فرماندهان رده بالاى نیروهاى سپاه و ارتش را واداشت تا از بنىصدر - كه در آن مقطع مسؤولیت جانشینى فرماندهى كل قوا را برعهده داشت - خواستار تشكیل جلسهاى اضطرارى، براى بررسى انگیزههاى تحركات ارتش بعث در مرز مشترك و اتخاذ تدابیر عاجل و ضرورى براى مقابله با هر گونه تهدید خارجى از مرزهاى غرب و جنوب شوند. سرانجام جلسه مزبور در تاریخ 31 مرداد سال 59 در كرمانشاه تشكیل گردید. احمد از این نشست نظامى و ماوقع آن روایت مىكند:
«... من دقیقاً یادم هست كه درست یك ماه قبل از شروع جنگ، جلسهاى در اتاق جنگ لشكر 81 زرهى كرمانشاه به ریاست بنىصدر تشكیل شد. در این جلسه آقایان ظهیرنژاد و صیاد شیرازى، به همراه فرماندهان ارتشى 30 منطقه نظامى از استانهاى آذربایجان غربى، كردستان و كرمانشاه و نیز برادران مرتضى رضایى [فرمانده كل وقت سپاه] و محمد بروجردى به اتفاق مسؤولان سپاه در كل مناطق غرب حضور داشتند.
در این جلسه فرمانده سپاه قصر شیرین به مسأله عدم آمادگى دفاعى نیروهاى مسلح اشاره كرد و گفت: از این حیث نیروهاى ما كمترین آمادگى رزمى ندارند در صورتى كه ارتش عراق از خیلى وقت پیش شروع به ساختن استحكامات نظامى خودش كرده و در حاشیه مرز دارد سنگرهاى بتُنى مىسازد؛ بعد هم به تفصیل به وضعیت بد نیروهاى ارتش از این لحاظ و نیز حملات مكرر ارتش عراق به پاسگاههاى مرزى ما اشاره كرد. نهایتاً از بنىصدر سوال كردیم: اگر به احتمال یك درصد عراق به ایران حمله كند، شما چه تدبیرى براى دفاع دارید؟
بنىصدر گفت: عراق هرگز جرأت چنین كارى را ندارد. این بار برادر بروجردى گفت: آقاى رییسجمهور! اگر به احتمال یك در هزار، عراق به ایران حمله كند و فرضاً بخواهد در غرب بیاید جلو، شهر قصر شیرین را بگیرد، شما براى مقابله با چنین مسألهاى چه تدبیرى دارید؟
بنىصدر مجدداً گفت: عراق هیچ وقت چنین غلطى نمىكند. براى اینكه هم در سطح بینالمللى و سیاست جهانى محكوم مىشود و هم امنیت داخلى خودش به خطر مىافتد و عراق خودش را به خطر نمىاندازد.
این مغز بىشعور(17) در آن جلسه براى ما از سیاست بینالمللى صحبت مىكرد. با آنكه خودش بهتر از همه مىدانست كه سیاست بینالمللى همیشه تابعى از منافع متغیر امپریالیستهاى غرب و شرق است، با این حال براى ما از وحشت عراقىها از محكومیت بینالمللى در صورت حمله به ایران صحبت مىكرد. به هر جهت جلسه را به اینجا ختم كردند كه مقرر شد بازدیدى از مناطق مرزى به عمل بیاید. رفتند به اصطلاح منطقه را بازدید هوایى كردند و در راه بازگشت، هلىكوپتر بنىصدر به علت نقص فنى در منطقه تحت كنترل ضدانقلاب سقوط كرد و افتاد و متأسفانه این مغز بىشعور هیچ آسیبى ندید. ضدانقلاب هم به او هیچ تعرضى نكرد و بعد هم رفتند لاشه آن هلىكوپتر را با تراكتور آوردند.»
براى اداى حق مطلب در توصیف موقعیت بحرانى وضعیت مدیریت نیروهاى مسلح انقلاب كه ملعبه دست لیبرالیزم تخصص سالار گشته بود، حتى به كار بردن واژههایى همچون فاجعه نیز بسیار نارسا و گنگ به نظر مىرسد. در چنین شرایطى است كه رژیم توسعهطلب بغداد پس از دریافت چراغ سبز از كاخ سفید، عملیات تهاجم سرتاسرى ارتش بعث به خاك ایران اسلامى را با نام رمز «یومالرعد»(18) در سى و یكم شهریور 1359 آغاز مىكند. در جبهه غرب یگانهاى مجهز ارتش عراق، شامل لشكر 7 كركوك و لشكر 91 سلیمانیه از مرز خسروى و قصر شیرین عبور كردند. لشكر 7 كركوك به راحتى منطقه نفت شهر را اشغال كرد و لشكر 91 سلیمانیه به سهولت به طرف مناطق خسروى و قصر شیرین پیشروى و این دو منطقه را اشغال نمود. عراق همزمان با این یورش گسترده، نیروهاى تیپ 81 سوار زرهى خود را از محور مرزى پاسگاه هدایت - حدفاصل سر پل ذهاب و قصر شیرین - وارد خاك ایران كرد و تیپ مزبور ضمن بستن عقبه قصر شیرین، امكان عقبنشینى را از معدود قواى ایرانى حاضر در منطقه سلب كرد. حركت بعدى ارتش بعث، پیشروى به شهر سر پل ذهاب با هدفِ اشغال این شهر سوقالجیشى بود.
به دنبال آغاز جنگ، شهسوار اردوى لیبرالیزم منحط كه اینك به القاب و عناوین سابق خود لقب «سپهسالار ایران!» را هم افزوده بود، با ژستى حاضر به رزم وارد میدان شد و ضمن طرح شعارهایى همچون: مدیریت تخصصى جنگ و ضرورت اتخاذ سیاست جنگ كلاسیك، شمشیر چوبى خود را از غلاف خیانت بیرون كشید و به اتفاق عوامل دست نشانده خود در نیروهاى مسلح، شاهكارهایى از خود به منصه ظهور رسانید كه شاید در تاریخ فرماندهى جنگهاى معاصر دنیا بىسابقه باشند.
احمد ضمن تشریح موقعیت بحرانى جبهههاى غرب در آغازین روزهاى تهاجم ارتش عراق، اشارهاى نیز به ثمرات مدیریت جنگى فوق تخصصى بنىصدر دارد؛ آنجا كه مىگوید:
«... خلاصه عراقىها آمدند سرپل ذهاب را هم بگیرند و تانكهایشان تا داخل شهر گیلانغرب هم آمدند. در این هنگام بود كه وضعیت عجیبى در منطقه نفتشهر پیش آمد كه بد نیست شما هم از آن مطلع شوید. ببینید! در هیچ قانون نظامى، شما به این مسأله كه بیایند و توپخانه را در خط مقدم بچینند برنمىخورید؛ اما این آقایان كه بهنظر من جز خیانت، كار دیگرى نمىتوانستند بكنند، در منطقه نفت شهر، یك گردان توپخانه سنگین ما را كه قبضههاى آن از نوع 155 میلیمترى بود، كشیده بودند جلو و در خط مستقر كرده بودند! فرمانده این گردان توپخانه زرهى كه افسر با غیرتى بود به همه در زده بود: آقا! این توپخانه در خطر است و مىآیند عراقىها توپخانه را مىگیرند! امّا كسى به حرفهایش توجهى نكرد. موقعى كه حمله دشمن آغاز مىشود، عراق ابتدا با یگان پیاده حمله مىكند. خدمه توپهاى ما كه در خط بودند، حدود 400 نفر از قواى گردان پیاده عراق را اسیر مىگیرند. جالب این است كه نفر توپخانه ما پیادههاى دشمن را اسیر مىگیرد. به این ترتیب است كه عراقىها در مرحله اول حمله به توپخانه ما شكست مىخورند. بلافاصله همان شب عراق حمله مىكند و این بار با یك گردان تانك حركت مىكند و كل توپها را به غنیمت مىگیرد.
الان تمام این توپها در خط، علیه خود ما به كار مىروند و مهمات این توپها براى عراق، از طریق عربستان، كویت و اسراییل تأمین مىشود. اى واى بر ما، كه مملكت را دادیم دست چه بىعقلهایى؛ تا كارى كنند كه توپخانه مملكت ما را عراقىها به این راحتى به تاراج ببرند و غنیمت بگیرند...در ماجراى اشغال قصر شیرین، باز همین بىعقلها باعث شدند نیروهاى مستقر در آنجا تمام وسایل و تجهیزات خودشان را بگذارند و فرار كنند. قسمت اعظم تانكها، توپها و تجهیزات سبك ما در قصرشیرین به این شكل، خیلى راحت دست عراقىها مىافتد.»
سپهسالار پوشالى لیبرالیزم كه از وقاحت و مظلومنمایى بهرهاى وافر برده بود، براى انحراف افكار عمومى ملت از علل واقعى شكستهاى خفتبار و بازماندن دست ماشین جنگى بعث عراق جهت اشغال هر چه بیشتر خاك كشور و توجیه بىكفایتى نظامى خویش، شعار مزورانه دادن زمین در قبال گرفتن زمان و جنگ به شیوه اشكانیان! را مطرح كرد. سردار رشید اسلام حاج همت در اینباره مىگوید:
«... قبل از شروع جنگ، برادران سپاه در مناطق غرب و جنوب، به دفعات مكرر اخطار مىكردند عراق چند ماهى است كه نیروهایش را در مرز جا به جا كرده؛ اما هر بار كه ما این را مىگفتیم، بنىصدر و عوامل دستنشانده او در ارتش مىگفتند: چنین چیزى امكان ندارد. عراق غلط مىكند به ایران حمله كند!
با شروع جنگ هم بنىصدر، این تز را مطرح كرد كه ما زمین مىدهیم و زمان مىگیریم. همین مسأله مشخص مىكند كه قبل از جنگ و حتى پس از آغاز جنگ، در داخل هم توطئههایى براى سرگرمسازى ما و فرصت دادن به دشمن براى تجاوز هر چه بیشتر در كار بوده. اینها همه محصول توطئهاى بود كه جریان بنىصدر به كمك مجاهدین خلق و با هماهنگى عراق و آمریكا در منطقه به وجود آوردند. پس مىبینیم كه بعد از شكست دولت موقت، تصرف لانه جاسوسى و كشف اسناد، حمله نظامى نافرجام آمریكا به طبس و پس از شكست كودتا در ارتش، آمریكا براى به شكست كشاندن انقلاب چارهاى ندید جز حمله نظامى مستقیم از طریق یكى از وابستگان منطقهاى استكبار به ایران.»
با آغاز تهاجم ارتش بعث عراق، احمد و یارانش با روحیهاى نیرومندتر از گذشته، بلافاصله سرگرم طراحى عملیاتى تلافىجویانه و ضربتى براى تنبیه دشمن متجاوز شدند. به روایت یكى از رزمندگان واحد ادوات سپاه مریوان:
«... ظهر روز سى و یكم شهریور 59، دو فروند هواپیماى جنگنده با سرعت زیاد و از ارتفاع كمى از روى شهر مریوان گذشتند. این مسأله باعث وحشت مردم شهر شده بود. بعضىها مىگفتند هواپیماها عراقىاند و بعضى هم كه باور نمىكردند، مىگفتند لابد هواپیماها خودى بودهاند... ساعت 2 دیدیم اخبار رادیو اعلام كرد تهران و چند شهر دیگر توسط هواپیماهاى عراقى بمباران شدهاند.
این مسأله خیلى براى برادر احمد ثقیل بود كه هواپیماهاى عراق، از روى مریوان بروند و شهرهاى بىدفاع ما را بزنند. فرداى آن روز، به دستور برادر احمد قرار شد برویم و گراى پادگان شهر پنجوین عراق را بگیریم تا توپخانه ارتش، آنجا را بكوبد. بنده، همراه شهداى عزیزمان مهندس سیدیوسف كابلى و علىرضا ناهیدى، راهى این مأموریت شدیم. بعدازظهر همان روز اول مهر 59، به واسطه گراگیرى دقیق برادران كابلى و ناهیدى، توپخانه ارتش شروع به اجراى آتش كرد و آتش سنگین ایران، مستقیماً روى پادگان پنجوین ریخته شد. این ابتكار برادر احمد، در واقع، اولین اقدام تلافىجویانه نیروهاى مسلح ایران در قبال تجاوز سرتاسرى ارتش عراق به خاك ما بود.»
احمد و رزمآوران سپاه مریوان، با فراغت خاطر نسبىاى كه پس از فتح دزلى از وضعیت جبهههاى كردستان به دست آورده بودند، اكنون در جبهه مریوان و امتداد یكصد و بیست كیلومتر از نوارى مرزى، خود را آماده برنامهریزى تعرضى عمقى، به قلب مواضع عراق، در شمال آن كشور مىكردند. یكى از همرزمان سردار شهید حاجمحمد بروجردى كه در اوان جنگ به جمع یاران احمد الحاق یافت، مىگوید:
«... روز شانزدهم آذر 59، برادر احمد به ستاد منطقه 7 سپاه كشورى در كرمانشاه آمد. آن روزها بنده علاوه بر آن كه مسؤول دفتر برادر بروجردى، فرمانده منطقه 7 بودم، به تشویق ایشان، كارهاى شناسایى هم در جبهههاى كانى سخت و شور شیرین و... انجام مىدادم.
از همان هفتههاى نخست آزادسازى مریوان، هر شب، در بعضى مناطق شهر، صداى شلیك رگبار گلوله مسلسلهاى سبك و انفجار نارنجك به گوش مىرسید؛ اما هیچ كس قادر نبود دریابد تیراندازى از كدام نقطه شهر صورت گرفته و عاملان آن به كجا مىگریزند. این شبیخونهاى غافلگیرانه، براى نیروهاى سپاه مریوان به كلافى سردرگم مبدل شده بود. مسأله آنگاه غامضتر به نظر مىرسید كه بچههاى سپاه مىدیدند به رغم كنترل دقیق تمامى مبادى ورودى و خروجى شهر، اشرار به راحتى در سطح شهر حاضر شده، اهداف تروریستى خود را اجرا مىكنند. سوال اصلى این بود: عناصر ضدانقلاب از چه طریقى وارد شهر مىشوند و چگونه بعد از هر درگیرى از مریوان خارج مىشوند؟ معمایى به ظاهر دشوار كه حل آن را احمد برعهده گرفت:
«... یك روز برادر احمد سراغم آمد و گفت: این مطلبى را كه مىگویم، به هیچ كس نباید بروز بدهى. برو داخل كانال فاضلاب شهر را مینگذارى كن! گفتم: برادر احمد آخر چرا آنجا؟ گفت: ضدانقلاب از این طریق، از مسیر كانال وارد شهر مىشود. گفتم: آنجا پر از كثافت و هرز آب است. آخر توى كانال فاضلاب كه نمىشود تردد كرد. گفت: من سه شب رفتم و چك كردم. دیدهام از این مسیر مىآیند و مىروند. حالا هم با من جَرّ و بحث نكن. دستور را كه مىدانى؟ چیزى هم به كسى نگو تا موشهاى فاضلاب، نتیجه قایم باشك بازىهاى خودشان را ببینند!
ما هم حسب الامر رفتیم و آنجا را تلهگذارى كردیم. از قضا یكى - دو شب بعد، انفجار مهیبى در كانال فاضلاب به وقوع پیوست. صبح روز بعد كه براى وارسى محل رفتیم، دیدیم حدس برادر احمد درست بوده. دیواره كانال از خون سرخ شده بود. منتها مشخص بود كه اجساد را با خودشان كشیده و برده بودند. پرونده موشهاى فاضلاب در مریوان، این جورى مختومه شد!».
به دنبال تثبیت وضعیت امنیت داخلى شهر مریوان، احمد بلافاصله به اتفاق شهداى بزرگوار عباس كریمى (مسؤول واحد اطلاعات سپاه مریوان)، محمد توسلى (مسؤول واحد عملیات)، رضا چراغى و حسین قُجهاى (مسؤولان محورهاى عملیاتى سپاه)، احمد چراغى، حسن زمانى، سیدرضا دستواره و دیگر رزمندگان سپاه مریوان، دست به كار گسترش سازمان رزم قواى انقلاب در منطقه شمال اورامانات و آغاز یك رشته عملیات پاكسازى مواضع تجزیهطلبان گردید. در همین مقطع بود كه به امر حساس و خطیر تسلیح و تجهیز نیروهاى بومى وفادار به انقلاب همت گماشت. به گفته یكى از سرداران سپاه غرب كشور:
«... یكى از علل اصلى موفقیت احمد در كردستان، این بود كه صف مردم فقیر و مسلمان این منطقه را در همه جا، چه در مناطق تحت كنترل ضدانقلاب و چه در مناطق آزادشده، از صف ضدانقلاب جدا كرده بود. احمد هیچ وقت این مرزبندى را نادیده نگرفت. مثلاً در جریان تشكیل سازمان پیشمرگان مسلمان كرد در مریوان، احمد، از علمداران و بانیان اصلى این جریان محسوب مىشود. نفس مشاركت او در تشكیل این سازمان، خودش از این شناخت منطبق بر واقعیات احمد از مسائل كردستان سرچشمه مىگیرد. او در انتخاب نیروهاى مسلمان كرد براى ردههاى مختلف این سازمان در مریوان به قدرى حساب شده و ظریف برنامهریزى كرده بود كه این نیروها جزو كیفىترین عناصر انقلابى بومى در سطح كل استان كردستان به شمار مىآمدند؛ تا جایى كه نیروهاى سپاه و ارتش در سطح استان، به خاطر اعتماد و اطمینانى كه به روحیه انقلابى نیروهاى كرد تحت امر احمد داشتند، اكثر اوقات براى عملیات در دیگر جبهههاى كردستان به مریوان مىآمدند و از احمد مىخواستند تعدادى از بچههاى پیشمرگ مسلمان مریوان را در اختیار آنها بگذارد.»
تأسیس سازمان پیشمرگان مسلمان كرد در مریوان، جزو درخشانترین سرفصلهاى كارنامه فعالیت انقلابى احمد در كردستان محسوب مىشود؛ امرى كه موجب گشت تا رابطه عاطفى و عُلقه ایمانى گرمى میان او و مدافعان مسلمان كرد انقلاب برقرار شود:
«... دلبستگى خیلى عجیبى به نیروهاى كرد مسلمان داشت. از كوچكترین فرصتها براى رسیدگى به حوایج و رفع كم و كاستىهاى آنها استفاده مىكرد. هر دو - سه روز یك بار، با برادر مجتبى سالكى - مسؤول سازمان پیشمرگان مسلمان كرد مریوان - مىآمد به «سروآباد»، جایى كه سابقاً باغ شیخ عثمان نقشبندى بود و بعد از آزادسازى منطقه، به محل استقرار این نیروها مبدل شده بود. همه او را محرم خودشان مىدانستند و در این بازدیدها، مىآمدند و گاه تا ساعتها برایش درد دل مىكردند. با یك حوصله و احترام فوقالعادهاى به صحبتهایشان گوش مىداد و تا آخرین حدى كه در توانش بود، سعى مىكرد مسائل و مشكلات آنها را حل كند. در آن دوران، با آن كه از لحاظ مالى وضع خود بچههاى سپاه مریوان در شرایط اسفناكى قرار داشت، احمد روى مسأله تأمین ارزاق و رفع نیازهاى مالى نیروهاى كرد كه عموماً جزو مستضعفترین اهالى روستاهاى منطقه بودند، حساسیت زیادى به خرج مىداد. بارها خودم دیدم كه حلب روغن و پتوى جیره سپاه را از تداركات برمىداشت و مىبرد بین آنها تقسیم مىكرد. روى حفظ بیتالمال از همه سختگیرتر بود. از اموال سپاه حداقل استفاده را مىكرد، اما براى تأمین پیشمرگان مسلمان از جان مایه مىگذاشت... اگر احمد براى ما بچههاى سپاه مریوان كه حتى عاشق چشم غرههایش بودیم، در یك كلام، «برادر احمد» بود؛ براى پیشمرگان مسلمان كرد، او خیلى عزیزتر از یك دوست و رفیق بود. او براى آنها «كاك احمد» بود!».
انس و الفت احمد با مردم مسلمان و رنجكشیده كرد، تنها به نیروهاى انقلابى و رزمنده این خطه محدود نمىشد. دامنه رأفت انقلابى و مكتبى احمد چنان گسترده بود كه توفیق تسخیر قلوب اهالى مناطق تحت سلطه ضدانقلاب را نیز براى او به ارمغان آورد:
«... اصل اولى را كه احمد همواره در عملیات پاكسازى مناطق زیر سلطه ضدانقلاب رعایت مىكرد، بیدار كردن فطرت پاك و دست نخورده مردم این مناطق بود. بدون كمترین خوف یا واهمهاى، به روستاهایى كه محل تردد یا نفوذ ضدانقلاب بودند، مىرفت. مردم را جمع مىكرد و با یك بیان خیلى ساده و بىتكلف، براى آنها از شخصیت امام(ره)، حقانیت نظام و رأفت انقلاب صحبت مىكرد. جنایات و خیانتهایى را كه ضدانقلاب به نام مردم كرد مرتكب مىشد، براى آنها شرح مىداد. با همه صلابت و اقتدارى كه داشت، لحن صحبت و كلماتى كه در حرفهایش براى مردم این جور مناطق به كار مىبرد، ذرهاى بوى بیگانگى، خشونت یا برخورد از موضع بالا را نداشت.
مىگفت: جمهورى اسلامى و این انقلاب، مال شما و از خود شماست. ما مىخواهیم شما زندگى عادى خودتان را در سایه عدالت و امنیت انقلاب از سر بگیرید. تا به حال، شما زیر فشار و سلطه ضدانقلاب چنین فرصتى نداشتید. انقلاب یعنى قرآن، یعنى مرام حضرت رسولr، یعنى آبادى و نعمت و امنیت براى شما و بچههاى معصومتان. از ضدانقلاب نترسید. ضدانقلاب كیست؟ كسى كه حتى آرد نان و فشنگ تفنگش را لب مرز نوسود و دزلى از قاتلان بعثى مسلمانهاى كرد عراق مىگیرد، چطور مىتواند ادعاى مبارزه براى مردم مسلمان كردستان را داشته باشد؟ شما مسلمانید، مسلمان جز خدا از كسى ترسى ندارد. شما كرد هستید، كردها شجاعترین مردم این مملكتند. چرا به خفت سلطه ضدانقلاب تن مىدهید؟ عزت و كرامت یك مسلمان كرد چطور اجازه مىدهد به ذلت تسلط یك مشت ملحد دست نشانده اجنبى تن بدهد؟ ما و شما همگى پیرو مكتبى هستیم كه مىفرماید: عزت فقط براى خدا، رسول خداr و اهل ایمان است. خودتان همت كنید. ضدانقلاب را معرفى كنید. بیایید تفنگها را تحویل بدهید. ما برادران مسلمان شما هستیم كه آمدهایم كردستان مسلمان را از دست ایادى اجنبى آزاد كنیم... حالا دیگر خودتان مىتوانید راه را از بیراهه تشخیص بدهید و به یارى خدا، راه حق را انتخاب كنید!...
احمد با همین برخورد اسلامى و انسانى خودش طورى مردم را مجاب مىكرد كه اكثر مواقع خود آنها براى پاكسازى روستاهایشان از تسلط ضدانقلاب پیشقدم مىشدند.»
احمد در جهت سرعت بخشیدن به روند پاكسازى مناطق استحفاظى سپاه مریوان، با معضلات بغرنجى دست و پنجه نرم مىكرد. از جمله مهمترین این معضلات، محدودیت اعزام نیروهاى كارآمد و كیفى به منطقه مریوان بود. به گفته یكى از نیروهاى اطلاعات - عملیات سپاه مریوان:
«... آن روزها وضعیت احمد در جبهه مریوان به این صورت نبود كه مثلاً گروهان و گردان داشته باشد. از لحاظ سازمانى، تقسیم كار بچههاى ما در مریوان به صورت پایگاهى بود. هر بار كه تعداد معدودى نیرو به مریوان اعزام مىشد، احمد از بین آنها مسؤولى را براى فرماندهى پایگاه انتخاب مىكرد و بقیه نیروها، تحت امر آن مسؤول در پایگاه مربوطه مستقر مىشدند. توجیه منطقه براى فرمانده هر پایگاه و سركشى و نظارت مستمر بر وضعیت آنها را شخص احمد به عهده داشت.»
در كنار مجاهدت شبانهروزى جهت گسترش دایره پاكسازى و سركوبى ضدانقلاب، احمد توجه خاصى به مردم مناطق محروم مریوان مبذول مىداشت؛ با غمهاى آنان همدرد و شریك شادىهایشان بود. مردم مریوان كه از ابتداى غائله كردستان، به واسطه آشوبها و تسلط ضدانقلاب در منطقه با كابوس مهیب جنگ، ناامنى و هراسِ دایمى نسبت به آتیه نامعلوم خود و نوامیسشان دست به گریبان بودند، با ورود قواى انقلاب به مریوان و مشاهده رفتار اسلامى - انسانى آنان با اهالى شهر، به زودى به ماهیت پوچ تبلیغات سوء ضدانقلاب علیه رزمندگان سپاه واقف شدند. از سوى دیگر، مردم منطقه مریوان، از شهرى و روستایى و كوچك و بزرگ، در كار شگفت فرمانده سیه چرده و پرمشغله سپاه شهر؛ كه براى آنان هم فرماندار بود، هم شهردار و بخشدار، هم به فكر تهیه سوخت و خوار و بار كمیاب مورد نیاز مردم بود و هم در صدد تهیه كتاب و دفتر و گچ و تخته سیاه و تأمین معلم براى مدارس كودكانشان؛ سخت حیران مانده بودند. دیرى نپایید كه بذر محبت نسبت به این تازهوارد ناشناس در گلخانه قلوب با صفاى مردم مریوان ریشه دوانید، جوانه زد، سبز شد و به شكوفه نشست و براى احمد گلهاى خوشبوى محبت پاك و بىغل و غش مردم مریوان را به ارمغان آورد.
سردار شهید سیدمحمدرضا دستواره، درباره این ارتباط انسانى پرشور مابین احمد و اهالى مستضعف و محروم مریوان گفته است:
«... خدا گواه است این مطلب را فقط من ندیدهام، خیلى از بچهها شاهد بودند؛ تازه حقوقش را گرفته بود. از در سپاه بیرون آمد، دید یك زن بچهبغل، آن دست خیابان، كنار پیادهرو نشسته و دارد گریه مىكند. رفت جلو و از او پرسید: خواهر من، شما چرا ناراحتى؟ چه شده؟ چه كسى به شما اذیت كرده؟
زن برگشت به او گفت: شوهر بىغیرتم من و این بچه صغیر را توى این شهر گذاشته، رفته تفنگچى كومله شده. به خدا خیلى وقت است یك شكم سیر غذا از گلوى من و این بچه پایین نرفته آقا!
احمد تا این حرفها را شنید، بُغضش گرفت. اشك توى چشمهایش جمع شده بود. بلافاصله دست كرد توى جیب اُوركتش، عین مبلغى را كه چند دقیقه پیش بابت حقوقش گرفته بود، دو دستى گرفت طرف آن زن و گفت: به خدا من شرمندهام، نمىدانستم شما چنین مشكلى دارید. این پول ناقابل را بگیرید، هدیه مختصرى است. فعلاً امور خودتان را با آن بگذرانید. نشانىتان را هم بدهید به برادر دستواره. او مسؤول تأمین ارزاق شهر است. بعد از این مواد خوراكى شما را خودش مىآورد دم در خانهتان به شما تحویل مىدهد.
آن زن، خشكش زده بود. احمد با التماس پول را به او داد، نشانىاش را هم نوشت و داد به من... به خدا قسم كم نبودند خانوادههایى در مریوان كه احمد خرج آنها را مىداد. مىدید حقوق خودش كفاف این كار را نمىدهد، مىرفت از پدرش دستى مىگرفت، مىآورد خرج محرومین مریوان مىكرد. همین طورها بود كه همین خانوادههایى كه او خرجشان را مىداد شوهرهاىشان را سَرِ غیرت مىآوردند كه؛ شما خجالت نمىكشید؟ اسم خودتان را مىگذارید كُرد؟ دارید با مردى مىجنگید كه خرج خورد و خوراك زن و بچههاى شما را مىدهد. به همین خاطر مىدیدیم كه راه به راه، ضدانقلاب فریبخورده، گروه گروه مىآمدند و خودشان را به سپاه تسلیم مىكردند.»
یكى از سرداران سپاه غرب كشور ضمن اشاره به این رابطه عاطفى مىگوید:
«... شما اگر مىخواهید واقعاً احمد را آنطور كه بود بشناسید، لازم نیست سراغ ما بچههاى سپاه بیایید. شما بروید سراغ مردم كردستان. بروید پاى صحبت مردم مسلمان مهاباد، سقز، بانه، پاوه و مریوان بنشینید. آنها بیشتر و بهتر از همه ما دوستان احمد صلاحیت دارند درباره شخصیت او صحبت كنند. طرز تفكر احمد درباره مردم كردستان و ریشه عملكرد اصولى و دقیق او در رابطه با این مردم به سه عامل اساسى برمىگردد. اولاً اعتقاد عمیق او به كریمه قرآنى «محمد رسولاللَّه و الذین معه اشداء علىالكفار رحماء بینهم». مهمترین مسأله براى احمد هویت اسلامى این مردم بود. با وجود قضاوت عجولانه بعضىها كه تحت تأثیر تبلیغات گروهكهاى الحادى در كردستان از مردم این منطقه ناامید بودند، احمد فریب این پوسته پوك و فریبنده جو مسموم تبلیغاتى موجود در منطقه را نخورد. به فطرت دینى و اصالت اسلامى مردم كردستان عمیقاً ایمان داشت و یقین داشت كه كافى است با برخوردى از سر مدارا و رأفت، فرصتى براى از قوه به فعل در آمدن فطرت دینى مردم منطقه فراهم شود، آن وقت است كه همین مردم، قبر ضدانقلاب را در كردستان خواهند كند.
اگر مسأله دانش سیاسى و تجارب مبارزاتى احمد را هم در كنار این قضیه در نظر بگیریم، مىبینیم كه او در ردیف فرزانهترین شخصیتهاى سیاسى - نظامى انقلاب در كردستان بوده است. عامل سوم، شاگردى احمد در محضر حاج محمد بروجردى است. آقاى بروجردى به عنوانِ مربى و مرشد تمامى فرماندهان سپاه غرب، شخصاً عاشق مردم مسلمان كردستان بود و به هیچ وجه مسأله تشكیك در اصالت هویت اسلامى مردم این منطقه، توسط بعضى عناصر ظاهربین خودى را تحمل نمىكرد. بروجردى به بركت جاذبه معنوى فراوان خود، راه و رسم این عشقورزى و احترام به مردم نجیب كردستان را به شاگردان مخلص خود از قبیل احمد، همت و... هم یاد داده بود. به همین دلیل مىبینیم احمد در مقابل مردم كردستان موم است و در برابر ضدانقلاب آهن!».
مهابت و رعبى كه از وجود پرصلابت احمد بر قلوب سیاه و سنگى ضدانقلابیون نشسته بود، تا بدان پایه، مایه هراس و وحشت عناصر مسلح ضدانقلاب را فراهم آورد كه به قول یكى از رزمندگان سپاه مریوان:
«... كافى بود در جایى به ضدانقلاب خبر برسد كه احمد قصد حمله به مواضع آنها را دارد. قواى ضدانقلاب، مثل دستهاى شغال كه بوى شیر شنیده باشند، فرار را بر قرار ترجیح مىدادند و از معركه مىگریختند.»
شگفتا! آخر این مجاهد فى سبیل اللَّه با آن دل دریایىاش كه معدن نابترین عواطف انسانى بود، چگونه مىتوانست چنین رعب و هراسى را در قلوب قواى خصم ایجاد كند كه حتى صرف شنیدن نامش، آرام و قرار را از دشمن سلب نماید؟ اگر در عرصه جهاد؛ ایمان، زره مجاهد راه خداست، پس نه عجب اگر سلاح او در این میدان پرخوف و خطر دعا و نیایش باشد؛ نیایشى آتشناك، برخاسته از سینهاى سوزناك:
«... در ابتداى شهر مریوان، قلهاى مشرف به این شهر بود كه اسم آن را گذاشته بودیم قله روحاللَّه.
در ایامى كه ستون نیروهاى سپاه مریوان راهى مأموریتى مىشد كه به هر دلیل احمد نمىتوانست همراه آنها برود، مىدیدیم از احمد خبرى نیست... سرانجام به راز این غیبت واقف شدیم. این سردار رشید اسلام، مثل مولا و سرورش حضرت رسول اكرمr كه براى مناجات به غار حرا مىرفتند، در چنین مواقعى به قله روحاللَّه مىرفت. در آنجا نماز مىخواند، با یك سوزى با خدا راز و نیاز مىكرد و براى سلامت و موفقیت نیروهایش به درگاه خدا استغاثه مىكرد.
حالا با توجه به اینكه عمده این نیروها جزء عناصر رزمى كیفى سپاه بودند و تجربه عملیاتى زیادى هم داشتند، شاید این طور به نظر مىرسید كه این همه حساسیت به خرج دادن نسبت به وضع آنها، چندان ضرورتى ندارد؛ ولى احمد مثل همه جوانمردان مؤمن بِاللّه و شیران روز و زاهدان شب، اینطور عمل مىكرد. به خدا توكل داشت، به ائمه اطهارu متوسل مىشد و توفیق و عزت بچهها را از خداوند مسألت مىكرد.»
آرى، مؤمن در دو جبهه مىجنگد؛ جبهه درون و جبهه بیرون. و جهاد اكبر، در حقیقت همان جنگى است كه در آوردگاه روح آدمى برپاست. مظاهر استكبارى قدرت كه ریشه در كبر شیطانى دارند، در نظر اهل بصیرت، توهم و فریبى بیش نیستند. نیل به قدرت حقیقى، در گرو درك فقر و عجز كامل آدمى در مقابل ذات غنى قادر مطلق است و نماز و نیایش خاكسارانه، نشانه حصول آدمى به چنین ادراك نابى است. این چنین است كه اراده انسانى بدل به ارادت محض مىشود و دست قادر متعال از آستین ارادت و بندگى مجاهد راه خدا ظاهر مىگردد و سنگرهاى كفر زده اردوى ظلمت را برقآسا تسخیر مىكند. عابد دریادل قله روحاللَّه و سردار صفشكن سپاه مریوان، در جهاد اكبر نیز بر محاصره قواى نفس اماره خویش غلبه یافت و پیروز از میدان به در آمد؛ ضمن آنكه جبهه جهاد اصغر را حتى براى یك روز رها نكرد و این است فتحالفتوح. آوازه صلابت و قدرت الهى احمد، به زودى كران تا كران جبهههاى كردستان را درنوردید، از حصار مرزهاى غرب كشور بیرون رفت و موجب گشت تا رزمندگان و مردم رنجكشیده كردستان عراق به او لقب «احمد اَسد» - احمدِ شیروَش - را بدهند.
همین سردار شیر صولتِ اُحُدِ كردستان، در برابر كمترین كم توجهىاى به بسیجیان، چون رعد مىخروشید و با كوچكترین مسألهاى كه خاطر یك بسیجى را آزرده مىساخت، همچون پدرى دلسوز، بىوقفه باران اشك از چشمان پرفروغش مىبارید. مسؤول بیمارستان مریوان، همان رزمنده باصفایى كه پیشتر از او داستان آزادسازى مریوان را نقل كردیم، مىگوید:
«... چند روزى به مرخصى رفته بودم. نیم ساعت از بازگشت من سپرى نشده بود و داشتم توى غذاخورى بیمارستان ناهار مىخوردم كه شهید محمدحسین ممقانى (مسؤول بهدارى سپاه مریوان)، سراغم آمد و دستپاچه گفت: بلند شو! برو توى بخش، احمد آمده با تو كار دارد!... به سرعت رفتم داخل بخش بیمارستان. دیدم با چهرهاى غضبناك، جلو بخش منتظر ایستاده. تا مرا دید، پرسید: برادر مجتبى كجا بودید؟ گفتم: داشتم غذا مىخوردم. دست انداخت زیر یقهام را گرفت و كشان كشان، مرا با خودش برد. خدایىاش را بخواهى، بدجورى عصبانى بود، داشت خفهام مىكرد.
رسیدیم بالاى تخت یكى از بسیجىهاى مجروح كه بچه شمال بود و حدوداً هفده سال داشت. احمد به دستهاى او اشاره كرد و از من پرسید: روى این دست چیه؟! دیدم باندهایش حسابى سرخ است. گفتم: خون! بعد، از همان مجروح پرسید: چند وقته اینجا خوابیدى؟ گفت: یك هفته. پرسید: وقتى اینجا آمدى، با تو چطورى برخورد كردند؟ گفت: هیچى، مرا روى همین تخت به حال خودم گذاشتند. پرسید: ظرف این مدت چطور غذا خوردى؟ گفت: با همین دستهایم. پرسید: گفتى دستهایم را بشویید؟ گفت: بله، گفتم. پرسید: پس چرا نشستند؟ گفت: چند بار گفتم؛ ولى كسى به حرفم گوش نداد.
بعد احمد رو كرد به من گفت: مگر من روز اول كه تو را اینجا فرستادم، نگفتم چه مسؤولیتى دارى؟ مگر...
یقهام را به هزار زحمت از گیره قرص انگشتان او خلاص كردم و عقب رفتم. داد زد: بیا اینجا! و الا این بیمارستان را روى سرت خراب مىكنم! پرسیدم: چرا؟ گفت: اینجا دیگر با یك كارشكنى ضدانقلابى طرف نیستم. اینجا یك خودى دارد ضربه مىزند! سعى كردم با مطرح كردن سلسله مراتب و به اصطلاح، برخورد تشكیلاتى، از برابر غضب آتشناك احمد جا خالى بدهم. گفتم: برادر احمد، اینجا مدیریت تشكیلاتى دارد؛ یعنى شما از من نباید بازخواست كنید. بیمارستان، مدیر داخلى دارد، باید ایشان توضیح بدهد... آقا تا این حرف را شنید، گفت: این تشكیلات توى سرت بخورد! دیدم دارد دنبال چیزى مىگردد، مثل تیر از چله كمان، در رفتم. بعد حس كردم انگار یك چیزى مثل برق از بیخ گوشم رد شد. نگو چنگالِ روى میز را برایم حواله كرده!...
بعد از چند ساعتى دیدم مىگویند برادر احمد تو را احضار كرده. با یك دنیا ترس و لرز رفتم پیش او. تا مرا دید، دوباره شروع كرد به داد و فریاد. گفتم: بابا، من تازه دو ساعت نمىشد كه از مرخصى آمده بودم. چه مىدانستم توى بخش چه خبر است؟ گفت: تو یك ساعت و نیم است از مرخصىآمدهاى. به جاى اینكه اول بیایى به مجروح سر بزنى، به بیمارستان و امور مجروحین آن برسى، رفتى نشستى پاى بشقاب غذا، به كِیفِ خودت مىرسى؟!... خلاصه! شروع كرد به گله كردن و گفت: برادر مجتبى! شما خائنید! توى قضایاى رسیدگى به این بچههاى مجروح خیانت كردهاى. تو به عنوان فردى كه امین من توى تشكیلات این بیمارستان بودى، امانتى را كه به تو داده بودم، رعایت نكردى. من دیگر چه بگویم؟ تو مىدانى آن بسیجى مجروح را مادرش با چه امیدى، با یك دنیا آرزو بزرگ كرده و مثل امانتى به دست من و تو سپرده؟... شروع كرد مثل ابر بهار، هاى هاى گریه كردن. ما هم به تبع ایشان زار زار گریه كردیم. گفت: نه، برادر جان! این جورى فایده ندارد. اگر بخواهى این جورى ادامه بدهى، كلاهت پس معركه است. ببین! بیا فكرى بكن. اگر نمىتوانى، خیلى رك بگو! عرضه ندارى این كار را انجام بدهى؟ به دَرَك! ول كن بگذار كس دیگرى آن را انجام بدهد... خلاصه! با وجود اینكه با من برخورد تندى كرد، هر چه به وجدانم رجوع كردم، دیدم جاى گلایه نیست. چون مسؤول بودم و باید به كار آن بچه بسیجى مجروح رسیدگى مىكردم؛ و الا خودم هم مىدانستم كه احمد قلبى داشت به صافى و صفاى شبنمى كه روى گلبرگ آلالههاى بهارى مریوان مىنشیند. فقط زمانى با كسى تندى مىكرد كه از او خطایى، خصوصاً نسبت به بچه بسیجىها سر زده بود.»
مقارن همین ایام بود كه احمد یار و همرزم دیرینهاش محمّد توسّلى را از دست داد. رادمردى كه از ابتداى حضور احمد در جبهههاى غرب كشور، همه جا دوش به دوش او به جنگ رجّالههاى ضدانقلاب رفته بود. احمد با كفایت رزمى فراوانى كه در محمد سراغ داشت، پس از فتح مریوان، علاوه بر تعیین وى به جانشینى خود، مسؤولیت فرماندهى واحد عملیات سپاه مریوان را نیز به او محول كرده بود. ضدانقلابیون بُزدل، محمد توسلى را حین تردد در منطقه و طى یك كمین غافلگیرانه در تنگه گاوان به شهادت رساندند. عجیب آن كه صبح روز واقعه، محمد غسل شهادت كرده و با حالتى متفاوت با همیشه، جهت اعزام به مأموریت با احمد وداع كرده بود. یكى از بسیجیان سپاه مریوان، از این واقعه تلخ چنین حكایت مىكند:
«... شهادت محمد توسلى توسط ضدانقلاب، آنقدر براى احمد سنگین بود كه همان روز رفت توى اتاق خودش، در را به روى خودش قفل كرد و سه شبانهروز به سوگ نشست و اشك ریخت. طى این سه روز، بچهها هر كارى كردند، از اتاق بیرون نیامد. صداى هق هق گریهاش، ساختمان سپاه را به لرزه درآورده بود. حتى موقع غذا هم كه مىشد، هر چه مىكردیم در را به روى ما باز نمىكرد... بچهها روزى سه بار از زیر شكاف در، بیسكویت «پتىبور» را دانه دانه به داخل مىسُراندند تا بلكه برادر احمد، از زور گرسنگى هم كه شده، چند تایى از آنها را بخورد... روز سوم، وقتى برادر احمد از اتاق خارج شد، دیدیم بیسكویتها دست نخورده و مورچهها دارند آنها را تكه تكه مىكنند. هیچ وقت باورم نمىشد مردى كه صلابت او كوههاى كردستان را به لرزه درمىآورد، مىتواند چنین روح حساس و قلب لطیفى هم داشته باشد!».
احمد در سیزدهم دىماه سال 1358 از طرف شهید بروجردى مأموریت یافت تا ضمن پاكسازى جاده پاوه - كرمانشاه، حلقه محاصرهاى را كه ضدانقلاب بر گرد شهر پاوه بسته بود، در هم بشكند. تا آن زمان، تمامى راههاى مواصلاتى منتهى به پاوه، خصوصاً جاده پاوه - كرمانشاه؛ تا حوالى كرمانشاه، تحت كنترل كامل عناصر مسلح ضدانقلاب قرار داشت و تردد نیروهاى خودى در این منطقه، عمدتاً از طریق هوا، توسط هلىكوپترهاى شینوك و توفورتین یگان هوانیروز ارتش جمهورى اسلامى انجام مىگرفت. هر چند همین تردد محدود هوایى نیز با توجه به تسلیح ضدانقلابیون به توپهاى قدرتمند ضدهوایى 23 میلیمترى توسط ارتش بعث عراق، همواره در معرض خطر قرار داشت و جز در حد ضرورت صورت نمىگرفت. قبول ریسك تردد در جادهها نیز در واقع به مثابه دست زدن به اقدامى انتحارى تلقى مىشد. در آن برهه، افرادى كه به هر نحو منتسب به نظام جمهورى اسلامى بودند - حتى كردهاى بومى - در اكثر ساعات شبانه روز نمىتوانستند از جادههاى منطقه تردد كنند. عناصر مسلح پستهاى ثابت و سیار ایست و بازرسى دموكراتها و گروهكهاى چپ و راست مؤتلفه آنان، به احدى از این گونه مسافران رحم نمىكردند. چنین افرادى اگر به محض دستگیرى تیرباران نمىشدند، حداقل خطرى كه آنان را تهدید مىكرد، اسارت و گروگان گرفتن ایشان توسط تجزیهطلبان بود. از دیگر سو، وضعیت شهر پاوه نیز فوقالعاده وخیم بود. پاوه، از معدود شهرهاى كردنشین بود كه مردم آن، دوشادوش یكدیگر با چنگ و دندان در برابر نیروهاى تا بن دندان مسلح ضدانقلاب جنگیده و از اشغال شهر توسط آنان جلوگیرى كرده بودند. ضدانقلاب كه از مقاومت سرسختانه مردم پاوه سرسام گرفته بود، طى اقدامى رذیلانه، ضمن استقرار چندین قبضه تفنگ 106 و خمپارهانداز با كالیبرهاى مختلف بر ارتفاعات مشرف به شهر، خانهها، مدارس، مساجد، معابر عمومى و محوطه ساختمان سپاه پاوه را با آتش كور و پرحجم خود بىوقفه مىكوبید. همین خمپارهباران شهر باعث شد تا مردم، به پاوه، «شهر خمپارهها» لقب بدهند.
یكى از نیروهاى سپاه پاوه از آن روزها مىگوید:«... در آن زمان، ما حدوه ده - پانزده نفر بچههاى سپاه، كل نیروهاى مسلح جمهورى اسلامى در شهر محاصره شده پاوه بودیم. اوایل دى ماه سال 58، یك گروه بیست نفرى اعزامى، به شكلى معجزهآسا حلقه محاصره شهر را پشت سر گذاشت و افراد آن به جمع ما اضافه شدند. آنها به محض ورود گفتند: قرار است پاوه را از محاصره آزاد كنیم. پرسیدیم: حالا فرمانده شما كیست؟ چه وقت و چطور مىخواهد این كار را بكند؟ گفتند: اسم او برادر احمد است. قرار شده شخصاً براى پاكسازى پاوه بیاید و...
طى ده - دوازده روزى كه تا شروع عملیات باقى مانده بود، آنقدر اینها از این «برادر احمد» خودشان، اینكه نمىدانید چه یلى است و چه دلاورىها از خودش نشان داده و... تعریف كردند كه ما آنقدر كه مشتاق دیدار او شده بودیم، مشتاق خلاص شدن از محاصره نبودیم.»
سرانجام روز موعود براى آغاز عملیات فرارسید. روز 13 دى 1358، نیروهاى سپاه، از دو محور كار را شروع كردند. گروهى از رزمآوران با جلودارى سردار شهید غلامرضا قربانى مطلق از داخل پاوه، در امتداد جاده خروجى شهر سرگرم پاكسازى قدم به قدم مواضع ضدانقلاب شدند و در محور دوم، احمد و همرزمانش از سمت جوانرود، كار پاكسازى جاده به سمت پاوه را آغاز كردند. با الحاق نیروهاى دو محور، به لطف الهى محاصره پاوه شكسته شد. بهتر است دنباله ماجرا را از قول همان رزمنده سپاه پاوه پى بگیریم:
«... رفتم سراغ حمید فرحزاد - یكى از بچههاى اعزامى از محور جوانرود - گفتم: این «برادر احمد»، كدام یكى از شماهاست؟ بین جمع، فردى را نشان داد و گفت: این هم برادر احمد!
خوب كه توى بحرش رفتم، دیدم یك سپاهى لاغر و قدبلند و سبزهرویى است با ابروهاى پهن، چشمهایى ریز و بادامى، بینىاى كه بدجورى از وسط شكسته بود و بالاخره موهاى سر و ریش بلند و ژولیده؛ یك كلاه آهنى مستعمل سرش گذاشته و با جملاتى تلگرافى و مختصر، در حال دستور دادن به این و آن است.
با خودم گفتم: اى بابا! ما از این بشر، یك آدم یغور قوى هیكل، توى مایههاى رستم، با آن بر و بازوهاى تهمتنى و ریش دو شاخ در ذهنمان ساخته بودیم. این كجا و آن كه ما فكرش را مىكردیم كجا!...
الغرض، كار الحاق كه تمام شد، همراه او سوار شدیم و حركت كردیم به سمت پاوه. به محض اینكه ماشین روى دور افتاد، او شروع كرد به درس دادن به ما. گفت: برادرها! شما حین تردد در راهها، حواستان باید حسابى جمعِ اطرافتان باشد. دایم سمت چپ و راست مسیر خودتان را چك كنید. غافل نشوید تا یامفت كشته نشوید. شهادت، با از روى غفلت به كشتن دادن خود، فرق دارد. شهادت، مرگ آگاهانه است؛ نه مردن غافلانه!
شش دانگ حواس ما، جمع شنیدن حرفهایش شده بود. تا آن روز، هیچ كس اینطور با دقت و هوشیارانه، ریز مسائل تردد ما را در جادههاى كردستان، به ما گوشزد نكرده بود. این دیدار، سرآغاز آشنایى ما با مردى بود كه رمز چگونه جنگیدن را مىدانست و دلسوزانه این رمز گرانبها را به بچههاى انقلاب در جبهههاى غرب آموزش مىداد.»
احمد پس از فتح پاوه، با حكم سردار بروجردى، به سمت فرماندهى واحد عملیات سپاه پاوه منصوب شد و تا اواخر اردیبهشت سال 1359، یك سره همّ و غمّ خود را مصروف طراحى و برنامهریزى جهت كار پاكسازى مناطق آلوده و آزادسازى روستاها و ارتفاعات سوقالجیشى حومه پاوه كرد. به تدریج، شمارى از جوانان انقلابى و مخلص اعزامى، به جمع قواى معدود احمد در سپاه پاوه افزوده شدند. جوانان مؤمن و جان بر كفى كه ضمن زدن زانوى تلمذ در مكتب رزمى سردار متوسلیان و به گوش جان سپردن آموزههاى گرانسنگ وى، یك شبه ره صد ساله رفتند و به فاصلهاى كوتاه، خود در زمره سرداران زبده سپاه اسلام در جبهههاى غرب و جنوب به شمار آمدند. از جمله آنان مىتوان بزرگوارانى همچون سرداران شهید اكبر حاجىپور، بهمن نجفى، احمد بابایى، سیدمحمدرضا دستواره و... را نام برد. با مساعى پیگیر احمد و حمایت بىدریغ سردار بروجردى، به تدریج آمار نفرات سپاه پاوه بالا آمد و به تبع آن، توان رزمى نیروهاى انقلاب در جبهه پاوه نیز افزایش یافت.
به جرأت مىتوان گفت، از جمله عوامل اصلى موفقیت احمد در انهدام برقآساى مواضع ضدانقلاب پیرامون شهر پاوه، ورود سردار شهید ناصر كاظمى به این شهر بود. یكى از رزمآوران سپاه پاوه در این باب مىگوید:
«... یك روز دیدیم یك آقایى آمده و مىگویند ایشان فرماندار پاوه است. در آن ایام، مقامات اعزامى معمولاً توسط عناصر لیبرال انتخاب مىشدند و در رابطه با مناطق كردنشین غرب، اكثر رؤساى ادارات و فرمانداران انتصابى لیبرالها، از وابستگان گروهكهاى چپ و التقاطى بودند.
از خیانتهاى لیبرالها در قضایاى كردستان، یكى هم همین مسأله بود. عمق فاجعه وقتى معلوم مىشود كه آدم مىبیند در سختترین برهه جنگ كردستان، استاندار این استان بحرانزده، یك تودهاى قهار بومى به نام ابراهیم یونسى بود!... خلاصه با چنین پسزمینهاى ما این آقاى فرماندار پاوه را زیارت كردیم. قیافهاش كه حسابى غلطانداز بود! علىالخصوص با آن موهاى بلند مجعد و ریش پروفسورى، كه بدجورى توى ذوق ما زد. تا او را دیدیم، دلمان هُرّى پایین ریخت. گفتیم واویلا! این آدم از شش فرسخى قیافهاش داد مىزند كه ضدانقلاب است! چه كسى گفته این فرماندار پاوه بشود؟
چند روز بعد، توى محوطه سپاه پاوه داشتیم در مورد فرماندار مشكوك اعزامى صحبت مىكردیم. نگو، احمد حرفهاى ما را شنیده. تا به ما رسید، با یك عتابى گفت: غیبت نكنید! گفتیم: چرا؟ این آقا كه قیافهاش داد مىزند ضدانقلاب است. نگاهش را از ما دزدید و گفت: نه! آدم خوبى است. با تعجب پرسیدیم، مگر شما چه چیزى از او مىدانید كه ما نمىدانیم؟ از دادن جواب سرراست به سوال ما طفره رفت. گفت: هیچى، فقط فكر مىكنم این فرماندار، آدم خوبى باشد.»
فرماندار مشكوك اعزامى به پاوه، در اصل یكى از كادرهاى اطلاعاتى نخبه سپاه تهران بود. او هر روز، به بهانه بازدید منطقه و سخنرانى، به روستاهاى اطراف شهر كه در قرق ضدانقلاب بودند، مىرفت و از وضعیت قواى ضدانقلاب، سنگرها، تجهیزات، استحكامات و نحوه پراكندگى مواضع آنان، اطلاعات ذىقیمتى جمعآورى مىكرد. ضدانقلابیون هم كه گول ظاهر غلطانداز و سخنرانىهاى خنثى و یك بام و دو هواى او را خورده بودند، مزاحمتى برایش ایجاد نمىكردند. ناصر كاظمى به راحتى در مناطق آلوده تردد مىكرد. روزها سخنرانىهایى با مضامین نامربوط و بىسر و ته داشت و شبها، دور از چشم همه - حتى بچههاى سپاه پاوه - كلیه اطلاعات حساس و ارزشمندى را كه جمعآورى كرده بود، تحویل احمد مىداد. احمد نیز از این اطلاعات، در روند طراحى و برنامهریزى سلسله عملیات پاكسازى مناطق اشغالى پیرامون پاوه به نحو احسن استفاده مىكرد. پس از یك رشته نبردهاى برقآسا كه همگى با موفقیت نیروهاى سپاه پاوه همراه بود، تجزیهطلبان تازه فهمیدند كه منشأ ضربات گیجكنندهاى كه خوردهاند، از كجا بوده است. به گفته یكى از همرزمان احمد در نبردهاى پاوه:
«... ضدانقلاب بدجورى مَچَل شده بود. دست آخر پیغام فرستادند: اگر ما مىدانستیم این فرماندار ریشبزى، یك چنین اعجوبهاى است، همان روز ورود او به پاوه، یك قطار فشنگ توى شكمش خالى مىكردیم! این همكارى ظریف و با مزه احمد و شهید كاظمى، از جمله زیباترین خاطراتى است كه من از آن ایام دارم.»
احمد براى آموزش نظرى و ارتقاى سطح معلومات عقیدتى - سیاسى رزمندگان تحت امر خود، ارزش فراوانى قائل بود. در شرایطى كه اكثر رسانههاى گروهى، تریبونهاى رسمى و غیررسمى، نشریات كثیرالانتشار و دستگاههاى تبلیغاتى و اطلاعرسانى كشور، در قبضه اصحاب تفكرات الحادى، لیبرالى و التقاطى قرار داشت، سعى وى مصروف به این بود كه با بهرهگیرى از مناسبترین شیوههاى بحث اقناعى و به كار بستن دانش عقیدتى - مبارزاتى گرانبهاى خود، حتىالمقدور، خلاء عدم كار فكرى و تربیت نظرى موجود در میان رزمندگان سپاهى را برطرف سازد. وى طى دوران حضور پرثمر خود در جبهههاى غرب، هر فرصت ولو كوتاهى را براى به بحث و مناظره گذاشتن مبرمترین مسائل عقیدتى، فلسفى و سیاسى روزِ كشور مغتنم مىدانست. یكى از همسنگران او در دوران جنگهاى پاوه، در مورد نحوه ارائه آموزشهاى عقیدتى - سیاسى احمد به رزمآوران تحت امرش مىگوید:
«... در پاوه، پس از هر عملیاتى كه انجام مىدادیم، گاه تا چندین روز بىكار مىماندیم؛ ولى برادر احمد براى پر كردن اوقات بىكارى ما هم برنامهریزى كرده بود و در این فراغتهاى ادوارى، با بچهها كار فكرى - فلسفى و عقیدتى - سیاسى مىكرد... مىآمد توى جمع ما مىنشست و هر بار یك بحث جدى را شروع مىكرد. فىالمثل بحث بر سر این كه آیا خدا وجود دارد یا نه. بعد مىگفت: فرض كنید من یك ماتریالیست، یك آدم ملحد هستم. شما بیایید و براى من، وجود خدا را در این زنجیره كائنات ثابت كنید...
چه دردسر بدهم، یك بحث داغى به راه مىانداخت كه گاه تا سه - چهار ساعت طول مىكشید. بعضى وقتها هم بحث به مجادله لفظى تندى بین بچهها ختم مىشد! حتى یادم هست یك بار شهید دستواره بدجورى به برادر احمد حمله كرد؛ طورى كه فكر مىكردیم الان است كه با او دست به یقه بشود! برادر احمد هم كه نقش خودش را خوب بازى مىكرد، ضمن دفاع ظاهرى از مبانى ماتریالیزم، به شهید دستواره گفت: شما مسلمانها مگر در قرآن نخواندهاید كه دستور داده مجادله باید به نحو احسن باشد؟!
خلاصه، داد و هوار آنها، ساختمان سپاه را روى سرمان گذاشته بود...
برادر احمد با این بحثها، هم اوقات فراغت ما را به خوبى پر مىكرد، هم اجازه نمىداد حضور بچهها در جبهههاى غرب، صرفاً به چند درگیرى نظامى محدود بشود و آنها هیچ تجربه عقیدتى و آگاهى سیاسى به دست نیاورند.»
البته نباید از یاد برد كه شخصیت جامعالاطراف احمد بهعنوان یك عنصر زبده فرهنگى، سیاسى، نظامى و شعاع دلرباى هیمنه معنوىاى كه از جان تابناك او ساطع مىشد، حتى در اوج مجادلات لفظى مزبور، همواره رزمآوران را مجاب مىكرد كه براى «برادر احمد» احترام ویژهاى قائل شوند. هر چند احمد بسیار مقید بود به گونهاى با نیروهاى تحت امر خود سلوك كند كه از بودن در كنار او احساس تكلف یا خداى نكرده حقارت و خود كمبینى بر ایشان مستولى نشود. سلوك او با رزمندگان، آمیزهاى از سطوت و رأفت بود؛ درست همچون شاكله شخصیت درخشان خودش. در كنار كار عقیدتى - سیاسى، احمد، امر خطیر آموزش مستمر نظامى را نیز در دستور كار رزمندگان قرار داده بود. در این رابطه، به ویژه بر مسأله آمادگى رزمى و افزایش توان فیزیكى نیروها بسیار تأكید مىورزید. به گفته یكى از برادران سپاه پاوه:
«... صبح علىالطلوع، بعد از نماز، ما را به خط مىكرد و به صورت ستونى از سپاه خارج مىشدیم. دو - سه ماه، صبحها، برنامه ما در پاوه همین بود. زمستان سال 58، سرماى سخت پاوه بىداد مىكرد. یك ارتفاع بلندى مشرف به شهر پاوه وجود دارد كه هر روز او ستون بچهها را به سمت آن هدایت مىكرد. سطح زمین هم در آن هواى زمهریر زمستانى، در تمام مسیر، یكدست یا برف بود، یا یخ. برادر احمد به هر كس سلاح سازمانى او را مىداد و مىگفت: باید از این ارتفاع بروید بالا. صعود به بالاى ارتفاع یك ساعت و نیم تا دو ساعت طول مىكشید. هر كس با جنگافزار سازمانى خودش باید بالا مىرفت. آن كه تیربارچى بود، با تیربار ژ-3 دوازده كیلویى، كوله پشتى و كلى بار و بُنه فشنگ. آن یكى هم كه مسؤول قبضه كالیبر 50 بود، باید با وزن سنگین و جثه زمخت چنین سلاحى، از دامنه مىكشید بالا! به هزار مصیبت، خودمان را به بالاى ارتفاع مىكشیدیم و هنوز نفس تازه نكرده بودیم كه باید از آن سمت بلندى، كله معلق زنان روانه پایین مىشدیم. البته در تمامى آن لحظات سخت و نفس بُر، آنچه كه مانع گلایه ما مىشد، حضور قدم به قدم برادر احمد با ما در این تمرینات طاقتفرسا بود. او حتى یك لحظه از بچهها جدا نمىشد. پا به پاى ما مىآمد و زجر مىكشید و به ما روحیه مىداد؛ با لبخندى محو كه فقط در چنین مواقعى روى چهره پرصلابتش مىدیدى و برقى كه مثل دو ستاره كوچك در چشمهاى سیاه و بادامىاش مىدرخشید... حتى اگر قرار بود كسى را با سینهخیز رفتن تنبیه كند، خودش پا به پاى او سینهخیز مىرفت. یا اگر ناچار مىشد كسى را با دوانیدن تنبیه كند، خودش مثل برق و باد محوطه زمین را مىدوید، بعد مىآمد و به طرف مىگفت: برادر جان! حالا، تا مىتوانى بدو!... او مواسات با نیروها را حتى در تنبیهات هم اكیداً رعایت مىكرد. روى مسأله آموزش نظامى خیلى تأكید داشت و چنان كه بعدها دیدیم، این تأكید برادر احمد، در رفع كاستىهاى كار بچههاى ما در جنگهاى غرب و جنوب خیلى مؤثر واقع شد.»
از دیگر نكات ظریف مدیریت نظامى موفق احمد، حضور دایمى وى در جمع بچههاى رزمنده بود. او صرفنظر از مواقع درگیرى، عملیات و آموزشها، به شدت مقید بود كه حتى اوقات غیركارى خود را نیز در جمع نیروهایش سپرى كند. همه مىدانستند كه برادر احمد، اصلاً روحیه برج عاجنشینى و خورد و خواب دور از بچهها را قبول ندارد. به همین جهت نیز او را یكى مثل خودشان مىدانستند و برادرانه دوستش داشتند.
چه در پاوه، و چه بعدها در مریوان، او در كارهاى جمعى، حتى امور نظافتى سنگر یا چادرهاى گروهى، مشاركتى فعال داشت. یكى از رزمندگان تحت امر احمد با اشاره به این وجه از سلوك جمعى او مىگوید:
«... ما براى انجام امور نظافت در سپاه پاوه نوبتبندى كرده بودیم و هر روز، یك نفر نظافتچى تعیین مىشد. روزهاى چهارشنبه هر هفته، نوبت برادر احمد بود. ایشان با وجود مسؤولیت سنگین فرماندهى واحد عملیات سپاه، در هر حالت و موقعیتى، سخت مقید بود كه نوبت انجام مسؤولیت نظافت را رعایت كند. هیچ كارى، هر چقدر هم كه مهم بود، مانع حضور سر وقت ایشان براى نظافت نمىشد... سفره مىانداخت و جمع مىكرد، غذا و چاى آماده و تقسیم مىكرد، بعد هم خیلى تمیز ظرفها را مىشست، سنگر و محوطه و حتى دستشویى و توالتها را به دقت نظافت و ضدعفونى مىكرد. شاید بعضىها چنین اعمالى را براى یك فرمانده شاخص نظامى روا نمىدانستند؛ اما برادر احمد منطق دیگرى داشت. از خودش شنیدم كه مىگفت: فرمانده كسى است كه در خط مقدم، برادر بزرگتر است و در سایر مواقع، كمترین و كوچكترین برادر بچه رزمندهها.
فكر مىكنم راز حكومت او بر قلوب بچهها، ناشى از عمل به همین منطق بود.»
در پى اعزام احمد و یكصد و هشتاد نفر از رزمآوران همراه او به كردستان، آنان در وهله نخست عازم بوكان شدند؛ شهرى كه حكم ستاد پشتیبانى و لجستیك ائتلاف گروهكهاى تجزیهطلب به سركردگى حزب منحله دمكرات را داشت. در جریان پاكسازى بوكان از لوث وجود عناصر ضدانقلاب، احمد به یمن ابتكار عمل، برنامهریزى هوشمندانه و فرماندهى قاطع خود توانست كلیه اشرار مسلح را از این شهر متوارى كند. نبرد بوكان، در حكم اولین آزمون رزمى پیروزمندانه براى «برادر احمد» در جبهههاى غرب غریب بود.
سردار رشید سپاه اسلام، شهید سیدمحمدرضا دستواره كه خود از جمله همسنگران قدیمى احمد در نبردهاى كردستان بوده است، از چگونگى رویكرد احمد به نبرد در جبهه كردستان اینگونه روایت مىكند:
«... زمانى كه برادرمان احمد متوسلیان به غرب كشور اعزام شد، در اصل با نیت پرداختن به كار تبلیغاتى و فرهنگى در مناطق محروم كُردنشین راهى این مأموریت شد.
منتها در عمل ایشان دید كه با توجه به واقعیتهاى موجود در منطقه غرب، زمینه و مجال براى كار فرهنگى به هیچ وجه آماده و فراهم نیست. چون در آن بُرهه، ضدانقلاب به برادرهاى ما مجال كار فرهنگى را نمىداد.
به همین دلیل بود كه برادر احمد تشخیص داد لازم است اول در منطقه به كار نظامى روى بیاورد و بعد از گرفتن اسلحه از دست ضدانقلاب مسلح، براى كارِ فرهنگى در آنجا برنامهریزى و اقدام كند.
برادرمان احمد متوسلیان، بازمانده و ثمره خونِ یك گردان از برادران سپاه است. ایشان در بدو پیوستن به سپاه، در گردان 2 پادگان ولىعصر(عج) سپاه استان تهران مشغول به فعالیت شد. برادرهایى كه در گردان 2 حضور داشتند، بعدها همگى شهید شدند كه به همین دلیل، این گردان به «گردان شهیدان» تغییر نام یافت.»
پس از تثبیت مواضع قواى انقلاب در شهر بوكان، احمد براى در هم شكستن سنگرهاى ضدانقلابیون در دیگر نقاط كردستان عزم خود را جزم كرد و روانه شهر مهاباد شد. در آن مقطع عناصر تجزیهطلب با توجه به سقوط پادگان زرهى مهاباد و اشغال شهر، در تبلیغاتشان خود را كاملاً مسلط بر اوضاع وانمود مىساختند و همواره بر روى این شعار كه: «مهاباد، دژ شكستناپذیر جنبش خلق كُرد است» مانور مىدادند و گزافهگویى مىكردند. در فضایى آكنده از عربدههاى شیطانى ضدانقلاب، ستون اعزامى نیروهاى آزادىبخش انقلاب اسلامى - شامل رزمآوران ارتش و سپاه - با قلوبى مطمئن به الطاف و امدادهاى خیرالناصرین، با هدف آزادسازى مهاباد به سوى این شهر به حركت درآمد. از زمره فرماندهان شاخص این ستون، باید از احمد متوسلیان نام برد. احمد در مورد ماجراى آزادسازى مهاباد مىگوید:
«... من دقیقاً به یاد دارم كه وقتى ستون نیروهاى ما مىخواستند وارد شهر مهاباد بشوند، آن چنان قدرت و صلابتى از خود نشان دادند كه هیچ گروهى به خود جرأت رویارویى و مبارزه با این ستون را نمىداد. مخصوصاً جا دارد از نقش نیروهاى ارتشى ستون؛ برادرانى كه از اقدامات كارشكنانه لیبرالها سرخورده شده بودند و روحیه آنها را تضعیف كرده بودند، یاد كنم. برادران ارتشى ما از خودشان رشادت و قدرت عجیبى نشان دادند. در جریان ورود نیروهاى ما به مهاباد، ضدانقلابیون بلافاصله تانكهایى را كه از پادگان شهر دزدیده بودند به میدان آوردند و به اصطلاح با تانكهایشان یك مختصر مقاومتى هم توى شهر كرده بودند. البته دقایقى بعد با نهایت ذلت و خوارى ناچار به تسلیم شدند و هشت دستگاه از آن تانكها به دست نیروهاى ما افتاد. یك تانك دیگر هم كه اشرار آن را روى تپه مشرف به دریاچه سد مهاباد مستقر كرده بودند، حكایت جالبى دارد. ضدانقلابیون وقتى مىبینند هوا پس است و جنگ را باختهاند، دستور مىدهند این تانك آخرى را براى كوبیدن ما از تپه مزبور حركت بدهند. راننده نابلد ضدانقلاب، با حماقتى كه به خرج داد، تانك را خلاص كرده بود و تانك هم با سرعت تمام از روى تپه سرازیر شد و رفت زیر آب دریاچه. بعد كه رفتیم جرثقیل آوردیم و تانك را بیرون كشیدیم، دیدیم هر دو سرنشین ضدانقلابى آن خفه شده و مردهاند... به یارى خداوند خیلى سریع موفق شدیم ضمن آزادسازى شهر و استقرار نیروهاى ارتشى در پادگان مهاباد، ایستگاه رادیو - تلویزیونى و دیگر مراكز مهم دولتى و نقاط سوقالجیشى شهر را از تصرف ضدانقلاب خارج كنیم.»
ناگفته نماند كه بخش عمدهاى از این پیروزى برقآساى قواى انقلاب در نبرد مهاباد، مرهون مدیریت نظامى سنجیده و قدرت ابتكار عمل كمنظیر احمد بوده است. یكى از سرداران سپاه غرب كشور در مورد سیره رزمى و مدیریت نظامى احمد مىگوید:
«... احمد، یك مدیر به تمام معنا بود. این را نه من، كه آثار ماندگار و ارزشمند مدیریت تاكتیكى و استراتژیك جنگ اوست كه شهادت مىدهد. در آن روزهاى اولیه جنگ در كردستان، ما اصلاً سر و كارى با مسائل كلیدى مدیریت جنگى نداشتیم. نه مىدانستیم اطلاعات - عملیات یعنى چه، نه طراحى و برنامهریزى حمله را توجیه بودیم... اما احمد از همان روزهاى اول كه او را دیدم، كارش با ما فرق داشت. مىنشست طرح مىریخت. روى مسأله شناسایى مواضع دشمن، اطلاعات - عملیات و گردآورى اطلاعات در مورد سوژه مورد نظر، عرق مىریخت؛ بعد هم به بهترین نحو ممكن عمل مىكرد.»
به دنبال آزادسازى مهاباد و تثبیت نسبى امنیت این شهر، احمد بلافاصله عازم مصافى دیگر شد. مقصد بعدى او شهر سقز بود. برخلاف مهاباد كه تا پیش از ورود احمد و همرزمانش كلاً در تصرف ضدانقلابیون مسلح قرار داشت، در سقز معدود نیروهاى تیپ 2 لشكر 28 ارتش جمهورى اسلامى در پادگان شهر مزبور، مدتها بود كه دلاورانه به مقاومتى عاشورایى در برابر حملات پى در پى مهاجمان تا بن دندان مسلح ضدانقلاب ادامه مىدادند. احمد دیگربار، همراه با ستونى مركب از نیروهاى سپاه و ارتش پاى در راه نهاد تا به یارى قادر متعال و رشادت رزمندگان انقلاب پرچم فتح و پیروزى اردوى ایمان بر اهریمنصفتان را بر بام شهر سقز به اهتزاز در آورد؛ هر چند، در این راه صعب، او و همرزمانش با مشكلات و مصائب مردآزمایى دست و پنجه نرم كردند. بعدها او از این نبرد دشوار و مظلومیتهاى مسكوتمانده رزمندگان انقلاب در راه آزادسازى سقز چنین سخن گفته بود:
«... حركت ستون نیروهاى ما به طرف سقز آغاز شد. ناگفته نماند كه پادگان سقز در محاصره قرار داشت، عملیات سقز در اصل باید توسط یك گردان از تیپ 84 مستقل خرمآباد اجرا مىشد. منتها عیب كار در این جا بود كه فرمانده این تیپ كه آن زمان فردى به نام سرگرد آهنكوب بود، جزء خائنان به مملكت محسوب مىشد. اصلاً در زمان شهید سپهبد قرنى قرار بود این سرگرد را از فرماندهى بركنار كنند. منتها بعد از بركنارى شهید قرنى، لیبرالها كارى به كار این فرد نداشتند و او همینطور توى ارتش مانده بود. این سرگرد سه بار عمل مىكند كه از پل سقز بگذرد و به میدان ورودى شهر برسد. نتیجه چه شد؟! ایشان در این حملات، سه دستگاه جیپ، سه قبضه تفنگ 106 و سه قبضه خمپارهانداز 120 میلیمترى را مفت و مسلم به ضدانقلابیون مىدهد و عملاً برادران ارتشى ما را به دام محاصره ضدانقلابیون مىاندازد. پادگان سقز هم در وضعیتى بود كه اگر حداكثر تا یك ساعت دیگر آن نیرو نمىرسید، قطعاً سقوط مىكرد.
در همین حین سه دستگاه خودرو حامل 70 نفر از نیروهاى سپاه، برخلاف دستور آن جناب سرگرد عمل كردند و از انتهاى ستون به سمت پل سقز به راه افتادند... وقتى این 70 پاسدار به جلوى ستون رسیدند و از ماشینها بیرون پریدند، با فریاد اللَّه اكبر به طرف پل سقز و میدان ورودى شهر حركت كردند. خود من شاهد بودم و دیدم كه آتش ضدانقلاب آنها را مثل برگ خزان روى زمین مىریخت و یكى پس از دیگرى شهید مىشدند ولى سایرین همچنان با فریاد تكبیر به پیشروى ادامه مىدادند. بالاخره هم توانستند سر پل ورودى شهر را بگیرند و پل را هم كاملاً تصرف كنند. به این ترتیب بود كه گردان ارتش توانست وارد شهر بشود. كلاً از این 70 نفر بچههاى سپاه، فقط 9 نفر زنده ماندند، بقیه به شهادت رسیدند. هر چند، احدى از شهادت مظلومانه اینها حرفى نزد. هیچكدام از رسانههاى مملكت، نه رادیو - تلویزیونِ تحت سرپرستى قطبزاده جاسوس و نه روزنامهها، خبر شهادت اینها را پخش نكرد. اصلاً كسى به مردم نگفت اینها چهطور شهید شدند... آیا نباید یك چنین اسمهایى توى تاریخ ثبت بشود؟ اگر ما تاریخ مردمى داریم و اگر بنا بر این است كه ما باید تاریخمان مردمى باشد، باید یك چنین كسانى و چنین حماسههایى توى تاریخ ما ثبت بشود. با چنین رشادتهایى بود كه به یارى خدا پادگان محاصره شده سقز از خطر سقوط حتمى نجات پیدا كرد و ضدانقلابیون نتوانستند این پادگان را خلع سلاح كنند.»
در پى فتح شهر سقز و شكست فضاحتبار تجزیهطلبان، اینك رفته رفته اسطوره دروغین اقتدار نظامى ضدانقلاب در كردستان، در برابر شعاع سوزنده آفتاب ایمان عاشورایى مردانى همچون احمد متوسلیان، به سان آدمكى برفى، در حال ذوب شدن بود. فروغ امید در چشمهاى رزمآوران انقلاب بار دیگر درخشیدن آغاز كرد و دستهاى توانمند دلیرمردان اسلام، بسا محكمتر از سابق، قبضههاى تفنگها را در خود فشرد. احمد براى به خاك مالیدن پوزه عفریت هزارسر ضدانقلاب در كردستان سر از پا نمىشناخت و شرایط كارزار آتى هر چه سختتر، در ذائقه جان تابناك او خوشگوارتر بود.
هدف بعدى قواى انقلاب اسلامى، آزادسازى شهر استراتژیك بانه اعلام گردید. شهرى كه مردم مسلمان آن ماهها بود كه با كابوس اشغال و حضور نامشروع عوامل مسلح ضدانقلاب دست به گریبان بودند و در انتظار قدوم مبارك دلاورمردان سپاه توحید؛ سردارانى همچون مصطفى چمران و احمد لحظهشمارى مىكردند. احمد از نبرد بانه مىگوید:
«... حركت بعدى ما آزاد كردن شهر بانه بود. باید بگویم كه در بانه ضدانقلاب تا آنجا كه در توان داشت در برابر ما مقاومت كرد. مخصوصاً در درگیرىهاى گردنه خان. اگر شما از سمت سقز به طرف بانه بروید، اواسط راه، این گردنه را كه موقعیتى بسیار سوقالجیشى دارد، خواهید دید. ضدانقلاب در این گردنه خیلى مقاومت كرده بود تا به هر قیمت ممكن نیروهاى ستون ما را زمینگیر كند؛ ولى با این همه نیروهاى ما با تمام قدرت آنها را عقب زدند و با یك مانور سریع وارد شهر شدند.
در جریان تصرف شهر بین برادران ما و قواى ضدانقلاب زد و خورد درون شهرى سنگینى به وجود آمد كه در نتیجه آن ما تعدادى شهید دادیم و از عناصر ضدانقلاب هم تعداد كثیرى كشته شدند. نهایت اینكه نیروهاى ما توانستند خود را به پادگان بانه برسانند و بدین ترتیب این پادگان هم پس از چند ماه از محاصره خارج شد. همین جا بگویم كه این پیروزىها كلاً تحت تأثیر طرحهاى شهید دكتر چمران به دست آمد؛ چرا كه ایشان خودش كنار ما در منطقه حضور داشت و شخصاً در عملیات ما شركت مىكرد.»
به دنبال آزادسازى بانه و در هم كوبیدن آخرین سنگرهاى دشمن در این منطقه، حركت بعدى احمد و همرزمان او به طرف مرزهاى غربى جهت دهى شد تا راه لجستیك و پشتیبانى نیروهاى ضدانقلاب از سوى رژیم بعثى عراق مسدود شود. هم از این روى به فاصلهاى كوتاه از تصرف بانه، پاسگاههاى مرزى، یكى پس از دیگرى به تسخیر قواى انقلاب درآمد و نیروهاى سپاهى، ارتشى و ژاندارمرى در آنها مستقر شدند. فرمان حضرت امام(ره) مبنى بر بسته شدن مرزهاى كردستان، مىرفت تا به همت احمد و همسنگرانش صورت تحقق پذیرد. ناقوس مرگ غائلهآفرینى جبهه متحد ضدانقلاب در كردستان به صدا در آمده بود كه به ناگاه... آنچه كه در مخیله هیچ كس نمىگنجید، به وقوع پیوست. توطئهاى رذیلانه، بار دیگر موازنه قدرت را به سود تجزیهطلبان تغییر داد. بهتر است شرح ماوقع را از لسانِ صادق احمد نقل كنیم كه گفته است:
«... از آنجا كه بسته شدن مرزها با روند سیاسى باب طبع لیبرالها منافات داشت و به اصطلاح به مزاج اینان سازگارى نداشت، شروع كردند به دسیسهپردازى و نیرنگبازى. تا توانستند مكر و خدعه به خرج دادند. درست در زمانى كه همه نیروهاى ما بر اوضاع منطقه غرب تسلط پیدا كرده بودند، ناگهان از مركز دستور آمد كه نیروهاى سپاه حق خارج شدن از مقرهاى خود را ندارند و ارتش هم موظف است داخل پادگانهایش باقى بماند. مىدانید معنى این حرف چیست؟ خب، من با ارائه مثالى قضیه را روشن مىكنم. در زمان رژیم سابق، هر كجا كه ژاندارمرى درگیر مىشد، ارتش از افراد آن حمایت مىكرد و الا بیست - سى نفر ژاندارم در شرایط بحرانى هرگز قادر به مقاومت در مقابل مهاجمین نبودند. من نباید همه این مسائل و گناه سقوط مجدد پاسگاههاى مرزى را به گردن ژاندارمرى بیندازم. این بندگان خدا چاره دیگرى نداشتند. بالاجبار، یا تسلیم مىشدند یا كشته مىشدند، یعنى دیگر راهى براىشان باقى نمانده بود. آن روزها هم كه همه از لحاظ روحى و عقیدتى ساخته نشده بودند. در نتیجه با این دستور لیبرالها، دوباره پاسگاههاى ژاندارمرى، اعم از داخلى و مرزى به محاصره ضدانقلاب افتاد. در بسیارى مناطق مجدداً آنها را تصرف كردند و نفرات پاسگاهها را خلع سلاح كردند. چرا؟ چون نیروهاى سپاه و ارتش به دستور لیبرالها حق خارج شدن از پادگانها و كمك رساندن به پاسگاههاى ژاندارمرى را نداشتند.»
به راستى آن مكر و خدعه اهریمنى كه لیبرالیزم منحط به مدد به كار گرفتن آن توانست سرنوشت ماهها نبرد خونین رزمآوران انقلاب در كردستان را به سود قواى مضمحل و رو به نابودى ضدانقلاب تغییر دهد، بر چه اساسى استوار بود؟ دست كم براى آگاهى نسل انقلاب و جنگ ندیده ما، ثبت در تاریخ پر فراز و فرود انقلاب و نیز درج در كارنامه سراسر خیانت و ناجوانمردى لیبرالیزم مظلومنما كه به رغم گذشت دو دهه از عمر انقلاب و برملا شدن ماهیت پلید عوامل غربپرست آن، كماكان دعوى وطنپرستى دارد، ضرورى است تا كه از زبان احمد كه خود از نزدیك شاهد عینى این ماجرا و تبعات ناگوار آن در جبهههاى غرب بوده است، تأملى از سر عبرت بر این واقعه داشته باشیم. توطئهاى كه تاوان آن را اجساد بىسر و شكنجهشده رشیدترین فرزندان ملت مظلوم ایران و خیل مادران جوان داده، پدران دردمند، همسران سوگوار و اطفال یتیم شهیدان جبهه غرب كردستان دادند و حتى تا به امروز هم در وراى حجاب ظلمانى سالها سفسطه و هوچىگرى مستمر كژاندیشان لیبرالمسلك و دایههاى مهربانتر از مادر اهل تساهل و تسامح حضرات در لایههاى درونى نظام، مسكوت مانده است. این احمد است كه مىگوید:
«... لیبرالها از وقایع كردستان تا جایى كه مقدور آنها بود، اخبار و گزارشهاى جعلى و سراپا دروغ به عرض امام مىرساندند. لیبرالها براى اینكه صورت مشروع و خداپسندانهاى به حیله كثیف خودشان كه هدف از آن محبوس كردن نیروهاى مسلح در پادگانهاى كردستان بود بدهند، این بار از موضع دلسوزى شدید و غلیظ نسبت به امنیت جانى بچههاى سپاه دست به كار شدند و براى پاسداران ما اشك تمساح ریختند و چنین وانمود كردند كه صلاح نیروهاى سپاه در كردستان این است كه از مقرهایشان بیرون نیایند. مستمسك آنها هم براى این مصلحتاندیشى منافقانه، كشته شدن پنجاه و سه نفر از برادران پاسدار اعزامى از اصفهان در منطقه بین سردشت و بانه بوده است. خود من هم شاهد این ماجراى تلخ بودهام. در آن موقع من مسؤول سپاه بانه بودم و دیدم كه آنجا چه اتفاقى افتاد. این ماجرا قصه درازى دارد. خب، بد نیست خلاصه آن قصه را اینجا بگویم.
كل جریان از این قرار بود كه فرمانده پادگان ارتش در بانه به نام سرهنگ تركمان، فردى ضدانقلاب بود كه ارتباطات ظریفى هم با دموكراتها داشت. سپاه منطقه بانه این ارتباط تركمان با ضدانقلابیون را كشف كرده بود. از طرف دیگر، فرمانده پادگان سردشت هم عنصر خائن دیگرى بود به نام سرهنگ قهرمانى. از آنجا كه لیبرالها بعد از بركنار كردن شهید سپهبد قرنى، در رأس ارتش فردى از قماش خودشان به اسم تیمسار شادمهر را گذاشته بودند كه هیچ اعتقاد و ارادتى به افسران و كادرهاى مؤمن و جوان ارتش نداشت، او تا جایى كه مىتوانست ضدانقلابیون را در ردههاى نیروهاى مسلح رشد و پرورش مىداد و در كردستان نیز، عناصر طاغوتى و ضدانقلابى را در رأس اداره امور پادگان مناطق حساسى مثل بانه و سردشت روى كار آورده بود... اما اصل ماجرا به این صورت بود كه آن پنجاه برادر پاسدار جمعى نیروهاى سپاه سردشت بودند كه نوبت تعویض آنها فرا رسیده بود. هشت روز جلوتر، این برادران با قهرمانى فرمانده پادگان سردشت تماس گرفتند و گفتند ما هشت روز دیگر نوبت تعویضمان است. ترتیبى بدهید تا ما بتوانیم به بانه برویم؛ یعنى درخواست اسكورت هوایى ستونشان توسط هلىكوپترهاى هوانیروز را كردند. قهرمانى هم ظاهراً موافقت مىكند. سه روز قبل از تعویض باز بچههاى سپاه تماس مىگیرند كه پادگان سردشت به آنها نفربر بدهند تا به بانه بروند. قهرمانى به آنها نفربر نمىدهد. به ناچار بچهها تصمیم مىگیرند سوار بر ماشینهاى سپاه حركت كنند. روز حركت به سمت بانه، مىآیند پادگان سردشت و درخواست اسكورت هلىكوپتر را تكرار مىكنند. قهرمانى مىگوید: اسكورت لازم نیست، شما بروید، هیچ اتفاقى هم نخواهد افتاد. برادران ما هم حركت مىكنند و به فاصله حدود هشت كیلومترى پادگان، كمین مىخورند و درگیر مىشوند. بىسیم مىزنند و از پادگان درخواست كمك مىكنند. استوار بىسیمچى پادگان سردشت كه از برادران مؤمن ارتشى ماست، خودش این واقعه را برایم تعریف كرد و گفت: من چهار مرتبه پیش سرهنگ قهرمانى رفتم و گفتم بچههاى سپاه كمین خوردهاند، جناب سرهنگ! شما را به خدا به آنها كمك برسانید. اما فرمانده پادگان وقعى به حرفهاى من نگذاشت... وقتى هم كه درگیرى اوج مىگیرد و ضدانقلابیون خودروهاى سپاه را به آتش مىكشند، دود ناشى از آتشسوزى كه به هوا بلند شد، باز همین برادر استوار ما رفته بود پیش سرهنگ و گفته بود: این دود ماشینهاى پاسدارهاست، كمكشان كنید، به دادشان برسید؛ آن نامرد گفته بود؛ ولشان كنید، این اوباشهایى كه اعلىحضرت را از مملكت بیرون كردند، ارزش زنده ماندن ندارند! این عین حرفى بود كه آن افسر طاغوتى منصوب لیبرالها به آن برادر استوار ما گفته بود...
از آن طرف، من در سپاه بانه به فكر افتادم كه قطعاً اتفاقى افتاده كه این ستون به بانه نرسیده است و حتماً اینها درگیر شدهاند. به هر مكافاتى بود، توانستیم ساعت یك بعدازظهر فرداى آن روز یك هلىكوپتر از هوانیروز بگیریم و برویم ببینیم آنجا چه خبر است. وقتى روى جاده رسیدیم، از پنجره كابین هلىكوپتر دیدیم دو نفر مجروح دارند وسط جاده تكان مىخورند و بقیه برادرهاى ما را شهید كردهاند و ماشینهاى آنها هم آتش گرفته... خلبان هلىكوپتر، آدم شجاع و از جان گذشتهاى بود. ایشان آمد و هلىكوپتر را وسط ضدانقلابیون، در ارتفاع كمى از سطح زمین نگه داشت و ما آن دو مجروح را سوار كردیم. یادم نمىرود آنجا جسد نوجوان 16 سالهاى را دیدم كه دستهایش را از پشت بسته بودند، شاخههاى درختان را كنده و او را دستبسته در میان شاخهها، زنده زنده در آتش سوزانده بودند. تمام اجساد شهداى ما را سوزانده بودند. پیكر برادرهاى شهید ما از كوچك و بزرگ كباب شده بود. بوى زغال و گوشت و موى سوخته تمام سطح جاده را فرا گرفته بود...
به هر جهت این كل قضیه بود. بعد لیبرالها همین فاجعه را كه محصول خیانت عوامل طاغوتى و پاكسازى نشده خودشان در ارتش بود، تبدیل به مستمسكى براى تحقق اهدافشان كردند. در رادیو، تلویزیون، روزنامهها، در همه جا لیبرالها اینطور وانمود مىكردند كه این ضدانقلابیون خیلى قدرت دارند... اینها به خوبى مسلح شدهاند، دیدید اینها با ستون نیروهاى سپاه اصفهان چه كار كردند؟... خلاصه! از این بابت تا جایى كه توانستند پیش حضرت امام تبلیغ منفى كردند و با لوث كردن اصل قضیه، توانستند فكر و ذهنیت مسؤولان دلسوز را هم مخدوش كنند. روى این اصل بود كه حضرت امام، مسأله اعزام «هیأت حسن نیت» به كردستان را پذیرفت.»
بدین سان، باند لیبرالها ضمن در پیش گرفتن سیاست تسامح و مماشات با تجزیهطلبان و سوء استفاده از حسن ظن رهبر كبیر انقلاب اسلامى، با طرح مشى میهن بر بادده «مصالحه گام به گام» مهدى بازرگان، بقاى حاكمیت انقلاب در كردستان را وارد بازى مرگ و زندگى كرد. مظهر عینى این بازى ننگین، ماجراى اعزام هیأت به اصطلاح حسن نیت به مناطق كردنشین غرب كشور بود. به رغم تأكید مكرر حضرت امام(ره) بر این نكته كه اعضاى هیأت موظفند با معتمدان واقعى مردم مسلمان مناطق مختلف كردستان ملاقات و مذاكره نمایند، هیأت مزبور طى مدت حضور در كردستان این توصیه حكیمانه رهبر انقلاب را نادیده گرفت و عملاً تبدیل به آلت دست مطامع گروهكهاى تجزیهطلب، دلال مظالم بىشمار آنان و عامل مشروعیت بخشیدن به موجودیت غیرقانونى و نامشروع این باندهاى یاغى و وطنفروش دست نشانده رژیم بعثى صدام گردید.
طرف مذاكره هیأت نیز، نه مردم رنجكشیده كرد، بلكه شمارى از سركردگان رسوا و بدنام ائتلاف ضدانقلابى تجزیهطلبان بودند. به محض ورود هیأت به هر یك از شهرهاى كردستان، طیفى رنگارنگ از این به اصطلاح نمایندگان خلق كرد، از امثال شیخ عزالدین ساواكى تا كمونیستهاى دو آتشه جریانات چپ آمریكایى نظیر چریكهاى فدایى خلق و كومله در پشت میز مذاكره با اعضاى هیأت حسن نیت لیبرالیزم منحط صفآرایى مىكردند. عبدالرحمن قاسملو و پادوهایش در حزب منحله دمكرات نیز، به مثابه حلقه رابط این ائتلاف ضدانقلابى، نقش هماهنگكننده و سخنگوى هیأت به اصطلاح نمایندگى خلق كرد را ایفا مىكردند.
از دیگر سو، قدارهبندان ضدانقلاب ضمن اعمال یك سلسله شیوههاى ارعاب مافیایى در سطح منطقه، هر گونه حركت اعتراضى معتمدان واقعى مردم كُرد و تلاش ایشان براى تماس با اعضاى هیأت اعزامى دولت جهت انعكاس حقیقت رخدادهاى كردستان را به لطائفالحیل محكوم به شكست و ناكامى كرده بودند. هر چند خود اعضاى هیأت نیز به هیچ روى تمایلى جهت مواجهه با نمایندگان حقیقى مردم اعم از روحانیت سنى و شیعه منطقه و چهرههاى شاخص فرهنگى و اجتماعى مورد وثوق اهالى استان، از خود به منصه ظهور نرساندند. جالبتر از تمامى آنچه تا به اینجا عنوان شد، آشنایى با ماهیت سرپرست هیأت حسن نیت است. سرپرستى هیأت مزبور را داریوش فروهر برعهده داشت.
نامبرده كه چندى در كابینه بازرگان متصدى پست وزارت كار و امور اجتماعى بود، در ضدیت با نیروهاى مسلمان و مكتبى انقلاب به حدى افراط به خرج داده بود كه حتى دیگر لیبرالهاى هممسلك وى در دولت موقت و شوراى انقلاب نیز، از این همه لجاج و دشمنخویى وى دچار اعجاب و حیرت گشته بودند. سرانجام نیز وى بر اثر اصرار بر مواضع افراطى خود، از سوى عناصر عاقبتاندیش و زیركتر جریان لیبرالى حاكم بر دولت موقت مجبور به استعفا و كنارهگیرى از منصب وزارت گردید. حال فردى با چنین سوابقى در كسوت سرپرستى هیأت حسن نیت روانه كردستان شده بود. طبیعى است چنان هیأتى با چنین مسؤولى، به هیچ روى براى استماع گزارشهاى مستدل و متكى بر واقعیت مسؤولان دلسوز نیروهاى مسلح، اعم از فرماندهان متعهد ارتش و سرداران دلسوز سپاه كردستان گوش شنوایى نداشته باشد. به تعبیر شیواى احمد، اگر هم در كار اعضاى این هیأت حسن نیتى مشاهده مىشد، صرفاً در جهت خیانت به تمامیت آرمانهاى انقلاب، خواستهاى حقه ملت مسلمان و سوء استفاده رذیلانه از حسن اعتماد حضرت امام(ره) بود. احمد كه در آن برهه، مسؤولیت فرماندهى سپاه بانه را بر عهده داشت و از نزدیك شاهد عملكرد هیأت اعزامى مذكور به منطقه بود، مىگوید: