احمد در سیزدهم دىماه سال 1358 از طرف شهید بروجردى مأموریت یافت تا ضمن پاكسازى جاده پاوه - كرمانشاه، حلقه محاصرهاى را كه ضدانقلاب بر گرد شهر پاوه بسته بود، در هم بشكند. تا آن زمان، تمامى راههاى مواصلاتى منتهى به پاوه، خصوصاً جاده پاوه - كرمانشاه؛ تا حوالى كرمانشاه، تحت كنترل كامل عناصر مسلح ضدانقلاب قرار داشت و تردد نیروهاى خودى در این منطقه، عمدتاً از طریق هوا، توسط هلىكوپترهاى شینوك و توفورتین یگان هوانیروز ارتش جمهورى اسلامى انجام مىگرفت. هر چند همین تردد محدود هوایى نیز با توجه به تسلیح ضدانقلابیون به توپهاى قدرتمند ضدهوایى 23 میلیمترى توسط ارتش بعث عراق، همواره در معرض خطر قرار داشت و جز در حد ضرورت صورت نمىگرفت. قبول ریسك تردد در جادهها نیز در واقع به مثابه دست زدن به اقدامى انتحارى تلقى مىشد. در آن برهه، افرادى كه به هر نحو منتسب به نظام جمهورى اسلامى بودند - حتى كردهاى بومى - در اكثر ساعات شبانه روز نمىتوانستند از جادههاى منطقه تردد كنند. عناصر مسلح پستهاى ثابت و سیار ایست و بازرسى دموكراتها و گروهكهاى چپ و راست مؤتلفه آنان، به احدى از این گونه مسافران رحم نمىكردند. چنین افرادى اگر به محض دستگیرى تیرباران نمىشدند، حداقل خطرى كه آنان را تهدید مىكرد، اسارت و گروگان گرفتن ایشان توسط تجزیهطلبان بود. از دیگر سو، وضعیت شهر پاوه نیز فوقالعاده وخیم بود. پاوه، از معدود شهرهاى كردنشین بود كه مردم آن، دوشادوش یكدیگر با چنگ و دندان در برابر نیروهاى تا بن دندان مسلح ضدانقلاب جنگیده و از اشغال شهر توسط آنان جلوگیرى كرده بودند. ضدانقلاب كه از مقاومت سرسختانه مردم پاوه سرسام گرفته بود، طى اقدامى رذیلانه، ضمن استقرار چندین قبضه تفنگ 106 و خمپارهانداز با كالیبرهاى مختلف بر ارتفاعات مشرف به شهر، خانهها، مدارس، مساجد، معابر عمومى و محوطه ساختمان سپاه پاوه را با آتش كور و پرحجم خود بىوقفه مىكوبید. همین خمپارهباران شهر باعث شد تا مردم، به پاوه، «شهر خمپارهها» لقب بدهند.
یكى از نیروهاى سپاه پاوه از آن روزها مىگوید:«... در آن زمان، ما حدوه ده - پانزده نفر بچههاى سپاه، كل نیروهاى مسلح جمهورى اسلامى در شهر محاصره شده پاوه بودیم. اوایل دى ماه سال 58، یك گروه بیست نفرى اعزامى، به شكلى معجزهآسا حلقه محاصره شهر را پشت سر گذاشت و افراد آن به جمع ما اضافه شدند. آنها به محض ورود گفتند: قرار است پاوه را از محاصره آزاد كنیم. پرسیدیم: حالا فرمانده شما كیست؟ چه وقت و چطور مىخواهد این كار را بكند؟ گفتند: اسم او برادر احمد است. قرار شده شخصاً براى پاكسازى پاوه بیاید و...
طى ده - دوازده روزى كه تا شروع عملیات باقى مانده بود، آنقدر اینها از این «برادر احمد» خودشان، اینكه نمىدانید چه یلى است و چه دلاورىها از خودش نشان داده و... تعریف كردند كه ما آنقدر كه مشتاق دیدار او شده بودیم، مشتاق خلاص شدن از محاصره نبودیم.»
سرانجام روز موعود براى آغاز عملیات فرارسید. روز 13 دى 1358، نیروهاى سپاه، از دو محور كار را شروع كردند. گروهى از رزمآوران با جلودارى سردار شهید غلامرضا قربانى مطلق از داخل پاوه، در امتداد جاده خروجى شهر سرگرم پاكسازى قدم به قدم مواضع ضدانقلاب شدند و در محور دوم، احمد و همرزمانش از سمت جوانرود، كار پاكسازى جاده به سمت پاوه را آغاز كردند. با الحاق نیروهاى دو محور، به لطف الهى محاصره پاوه شكسته شد. بهتر است دنباله ماجرا را از قول همان رزمنده سپاه پاوه پى بگیریم:
«... رفتم سراغ حمید فرحزاد - یكى از بچههاى اعزامى از محور جوانرود - گفتم: این «برادر احمد»، كدام یكى از شماهاست؟ بین جمع، فردى را نشان داد و گفت: این هم برادر احمد!
خوب كه توى بحرش رفتم، دیدم یك سپاهى لاغر و قدبلند و سبزهرویى است با ابروهاى پهن، چشمهایى ریز و بادامى، بینىاى كه بدجورى از وسط شكسته بود و بالاخره موهاى سر و ریش بلند و ژولیده؛ یك كلاه آهنى مستعمل سرش گذاشته و با جملاتى تلگرافى و مختصر، در حال دستور دادن به این و آن است.
با خودم گفتم: اى بابا! ما از این بشر، یك آدم یغور قوى هیكل، توى مایههاى رستم، با آن بر و بازوهاى تهمتنى و ریش دو شاخ در ذهنمان ساخته بودیم. این كجا و آن كه ما فكرش را مىكردیم كجا!...
الغرض، كار الحاق كه تمام شد، همراه او سوار شدیم و حركت كردیم به سمت پاوه. به محض اینكه ماشین روى دور افتاد، او شروع كرد به درس دادن به ما. گفت: برادرها! شما حین تردد در راهها، حواستان باید حسابى جمعِ اطرافتان باشد. دایم سمت چپ و راست مسیر خودتان را چك كنید. غافل نشوید تا یامفت كشته نشوید. شهادت، با از روى غفلت به كشتن دادن خود، فرق دارد. شهادت، مرگ آگاهانه است؛ نه مردن غافلانه!
شش دانگ حواس ما، جمع شنیدن حرفهایش شده بود. تا آن روز، هیچ كس اینطور با دقت و هوشیارانه، ریز مسائل تردد ما را در جادههاى كردستان، به ما گوشزد نكرده بود. این دیدار، سرآغاز آشنایى ما با مردى بود كه رمز چگونه جنگیدن را مىدانست و دلسوزانه این رمز گرانبها را به بچههاى انقلاب در جبهههاى غرب آموزش مىداد.»
احمد پس از فتح پاوه، با حكم سردار بروجردى، به سمت فرماندهى واحد عملیات سپاه پاوه منصوب شد و تا اواخر اردیبهشت سال 1359، یك سره همّ و غمّ خود را مصروف طراحى و برنامهریزى جهت كار پاكسازى مناطق آلوده و آزادسازى روستاها و ارتفاعات سوقالجیشى حومه پاوه كرد. به تدریج، شمارى از جوانان انقلابى و مخلص اعزامى، به جمع قواى معدود احمد در سپاه پاوه افزوده شدند. جوانان مؤمن و جان بر كفى كه ضمن زدن زانوى تلمذ در مكتب رزمى سردار متوسلیان و به گوش جان سپردن آموزههاى گرانسنگ وى، یك شبه ره صد ساله رفتند و به فاصلهاى كوتاه، خود در زمره سرداران زبده سپاه اسلام در جبهههاى غرب و جنوب به شمار آمدند. از جمله آنان مىتوان بزرگوارانى همچون سرداران شهید اكبر حاجىپور، بهمن نجفى، احمد بابایى، سیدمحمدرضا دستواره و... را نام برد. با مساعى پیگیر احمد و حمایت بىدریغ سردار بروجردى، به تدریج آمار نفرات سپاه پاوه بالا آمد و به تبع آن، توان رزمى نیروهاى انقلاب در جبهه پاوه نیز افزایش یافت.
به جرأت مىتوان گفت، از جمله عوامل اصلى موفقیت احمد در انهدام برقآساى مواضع ضدانقلاب پیرامون شهر پاوه، ورود سردار شهید ناصر كاظمى به این شهر بود. یكى از رزمآوران سپاه پاوه در این باب مىگوید:
«... یك روز دیدیم یك آقایى آمده و مىگویند ایشان فرماندار پاوه است. در آن ایام، مقامات اعزامى معمولاً توسط عناصر لیبرال انتخاب مىشدند و در رابطه با مناطق كردنشین غرب، اكثر رؤساى ادارات و فرمانداران انتصابى لیبرالها، از وابستگان گروهكهاى چپ و التقاطى بودند.
از خیانتهاى لیبرالها در قضایاى كردستان، یكى هم همین مسأله بود. عمق فاجعه وقتى معلوم مىشود كه آدم مىبیند در سختترین برهه جنگ كردستان، استاندار این استان بحرانزده، یك تودهاى قهار بومى به نام ابراهیم یونسى بود!... خلاصه با چنین پسزمینهاى ما این آقاى فرماندار پاوه را زیارت كردیم. قیافهاش كه حسابى غلطانداز بود! علىالخصوص با آن موهاى بلند مجعد و ریش پروفسورى، كه بدجورى توى ذوق ما زد. تا او را دیدیم، دلمان هُرّى پایین ریخت. گفتیم واویلا! این آدم از شش فرسخى قیافهاش داد مىزند كه ضدانقلاب است! چه كسى گفته این فرماندار پاوه بشود؟
چند روز بعد، توى محوطه سپاه پاوه داشتیم در مورد فرماندار مشكوك اعزامى صحبت مىكردیم. نگو، احمد حرفهاى ما را شنیده. تا به ما رسید، با یك عتابى گفت: غیبت نكنید! گفتیم: چرا؟ این آقا كه قیافهاش داد مىزند ضدانقلاب است. نگاهش را از ما دزدید و گفت: نه! آدم خوبى است. با تعجب پرسیدیم، مگر شما چه چیزى از او مىدانید كه ما نمىدانیم؟ از دادن جواب سرراست به سوال ما طفره رفت. گفت: هیچى، فقط فكر مىكنم این فرماندار، آدم خوبى باشد.»
فرماندار مشكوك اعزامى به پاوه، در اصل یكى از كادرهاى اطلاعاتى نخبه سپاه تهران بود. او هر روز، به بهانه بازدید منطقه و سخنرانى، به روستاهاى اطراف شهر كه در قرق ضدانقلاب بودند، مىرفت و از وضعیت قواى ضدانقلاب، سنگرها، تجهیزات، استحكامات و نحوه پراكندگى مواضع آنان، اطلاعات ذىقیمتى جمعآورى مىكرد. ضدانقلابیون هم كه گول ظاهر غلطانداز و سخنرانىهاى خنثى و یك بام و دو هواى او را خورده بودند، مزاحمتى برایش ایجاد نمىكردند. ناصر كاظمى به راحتى در مناطق آلوده تردد مىكرد. روزها سخنرانىهایى با مضامین نامربوط و بىسر و ته داشت و شبها، دور از چشم همه - حتى بچههاى سپاه پاوه - كلیه اطلاعات حساس و ارزشمندى را كه جمعآورى كرده بود، تحویل احمد مىداد. احمد نیز از این اطلاعات، در روند طراحى و برنامهریزى سلسله عملیات پاكسازى مناطق اشغالى پیرامون پاوه به نحو احسن استفاده مىكرد. پس از یك رشته نبردهاى برقآسا كه همگى با موفقیت نیروهاى سپاه پاوه همراه بود، تجزیهطلبان تازه فهمیدند كه منشأ ضربات گیجكنندهاى كه خوردهاند، از كجا بوده است. به گفته یكى از همرزمان احمد در نبردهاى پاوه:
«... ضدانقلاب بدجورى مَچَل شده بود. دست آخر پیغام فرستادند: اگر ما مىدانستیم این فرماندار ریشبزى، یك چنین اعجوبهاى است، همان روز ورود او به پاوه، یك قطار فشنگ توى شكمش خالى مىكردیم! این همكارى ظریف و با مزه احمد و شهید كاظمى، از جمله زیباترین خاطراتى است كه من از آن ایام دارم.»
احمد براى آموزش نظرى و ارتقاى سطح معلومات عقیدتى - سیاسى رزمندگان تحت امر خود، ارزش فراوانى قائل بود. در شرایطى كه اكثر رسانههاى گروهى، تریبونهاى رسمى و غیررسمى، نشریات كثیرالانتشار و دستگاههاى تبلیغاتى و اطلاعرسانى كشور، در قبضه اصحاب تفكرات الحادى، لیبرالى و التقاطى قرار داشت، سعى وى مصروف به این بود كه با بهرهگیرى از مناسبترین شیوههاى بحث اقناعى و به كار بستن دانش عقیدتى - مبارزاتى گرانبهاى خود، حتىالمقدور، خلاء عدم كار فكرى و تربیت نظرى موجود در میان رزمندگان سپاهى را برطرف سازد. وى طى دوران حضور پرثمر خود در جبهههاى غرب، هر فرصت ولو كوتاهى را براى به بحث و مناظره گذاشتن مبرمترین مسائل عقیدتى، فلسفى و سیاسى روزِ كشور مغتنم مىدانست. یكى از همسنگران او در دوران جنگهاى پاوه، در مورد نحوه ارائه آموزشهاى عقیدتى - سیاسى احمد به رزمآوران تحت امرش مىگوید:
«... در پاوه، پس از هر عملیاتى كه انجام مىدادیم، گاه تا چندین روز بىكار مىماندیم؛ ولى برادر احمد براى پر كردن اوقات بىكارى ما هم برنامهریزى كرده بود و در این فراغتهاى ادوارى، با بچهها كار فكرى - فلسفى و عقیدتى - سیاسى مىكرد... مىآمد توى جمع ما مىنشست و هر بار یك بحث جدى را شروع مىكرد. فىالمثل بحث بر سر این كه آیا خدا وجود دارد یا نه. بعد مىگفت: فرض كنید من یك ماتریالیست، یك آدم ملحد هستم. شما بیایید و براى من، وجود خدا را در این زنجیره كائنات ثابت كنید...
چه دردسر بدهم، یك بحث داغى به راه مىانداخت كه گاه تا سه - چهار ساعت طول مىكشید. بعضى وقتها هم بحث به مجادله لفظى تندى بین بچهها ختم مىشد! حتى یادم هست یك بار شهید دستواره بدجورى به برادر احمد حمله كرد؛ طورى كه فكر مىكردیم الان است كه با او دست به یقه بشود! برادر احمد هم كه نقش خودش را خوب بازى مىكرد، ضمن دفاع ظاهرى از مبانى ماتریالیزم، به شهید دستواره گفت: شما مسلمانها مگر در قرآن نخواندهاید كه دستور داده مجادله باید به نحو احسن باشد؟!
خلاصه، داد و هوار آنها، ساختمان سپاه را روى سرمان گذاشته بود...
برادر احمد با این بحثها، هم اوقات فراغت ما را به خوبى پر مىكرد، هم اجازه نمىداد حضور بچهها در جبهههاى غرب، صرفاً به چند درگیرى نظامى محدود بشود و آنها هیچ تجربه عقیدتى و آگاهى سیاسى به دست نیاورند.»
البته نباید از یاد برد كه شخصیت جامعالاطراف احمد بهعنوان یك عنصر زبده فرهنگى، سیاسى، نظامى و شعاع دلرباى هیمنه معنوىاى كه از جان تابناك او ساطع مىشد، حتى در اوج مجادلات لفظى مزبور، همواره رزمآوران را مجاب مىكرد كه براى «برادر احمد» احترام ویژهاى قائل شوند. هر چند احمد بسیار مقید بود به گونهاى با نیروهاى تحت امر خود سلوك كند كه از بودن در كنار او احساس تكلف یا خداى نكرده حقارت و خود كمبینى بر ایشان مستولى نشود. سلوك او با رزمندگان، آمیزهاى از سطوت و رأفت بود؛ درست همچون شاكله شخصیت درخشان خودش. در كنار كار عقیدتى - سیاسى، احمد، امر خطیر آموزش مستمر نظامى را نیز در دستور كار رزمندگان قرار داده بود. در این رابطه، به ویژه بر مسأله آمادگى رزمى و افزایش توان فیزیكى نیروها بسیار تأكید مىورزید. به گفته یكى از برادران سپاه پاوه:
«... صبح علىالطلوع، بعد از نماز، ما را به خط مىكرد و به صورت ستونى از سپاه خارج مىشدیم. دو - سه ماه، صبحها، برنامه ما در پاوه همین بود. زمستان سال 58، سرماى سخت پاوه بىداد مىكرد. یك ارتفاع بلندى مشرف به شهر پاوه وجود دارد كه هر روز او ستون بچهها را به سمت آن هدایت مىكرد. سطح زمین هم در آن هواى زمهریر زمستانى، در تمام مسیر، یكدست یا برف بود، یا یخ. برادر احمد به هر كس سلاح سازمانى او را مىداد و مىگفت: باید از این ارتفاع بروید بالا. صعود به بالاى ارتفاع یك ساعت و نیم تا دو ساعت طول مىكشید. هر كس با جنگافزار سازمانى خودش باید بالا مىرفت. آن كه تیربارچى بود، با تیربار ژ-3 دوازده كیلویى، كوله پشتى و كلى بار و بُنه فشنگ. آن یكى هم كه مسؤول قبضه كالیبر 50 بود، باید با وزن سنگین و جثه زمخت چنین سلاحى، از دامنه مىكشید بالا! به هزار مصیبت، خودمان را به بالاى ارتفاع مىكشیدیم و هنوز نفس تازه نكرده بودیم كه باید از آن سمت بلندى، كله معلق زنان روانه پایین مىشدیم. البته در تمامى آن لحظات سخت و نفس بُر، آنچه كه مانع گلایه ما مىشد، حضور قدم به قدم برادر احمد با ما در این تمرینات طاقتفرسا بود. او حتى یك لحظه از بچهها جدا نمىشد. پا به پاى ما مىآمد و زجر مىكشید و به ما روحیه مىداد؛ با لبخندى محو كه فقط در چنین مواقعى روى چهره پرصلابتش مىدیدى و برقى كه مثل دو ستاره كوچك در چشمهاى سیاه و بادامىاش مىدرخشید... حتى اگر قرار بود كسى را با سینهخیز رفتن تنبیه كند، خودش پا به پاى او سینهخیز مىرفت. یا اگر ناچار مىشد كسى را با دوانیدن تنبیه كند، خودش مثل برق و باد محوطه زمین را مىدوید، بعد مىآمد و به طرف مىگفت: برادر جان! حالا، تا مىتوانى بدو!... او مواسات با نیروها را حتى در تنبیهات هم اكیداً رعایت مىكرد. روى مسأله آموزش نظامى خیلى تأكید داشت و چنان كه بعدها دیدیم، این تأكید برادر احمد، در رفع كاستىهاى كار بچههاى ما در جنگهاى غرب و جنوب خیلى مؤثر واقع شد.»
از دیگر نكات ظریف مدیریت نظامى موفق احمد، حضور دایمى وى در جمع بچههاى رزمنده بود. او صرفنظر از مواقع درگیرى، عملیات و آموزشها، به شدت مقید بود كه حتى اوقات غیركارى خود را نیز در جمع نیروهایش سپرى كند. همه مىدانستند كه برادر احمد، اصلاً روحیه برج عاجنشینى و خورد و خواب دور از بچهها را قبول ندارد. به همین جهت نیز او را یكى مثل خودشان مىدانستند و برادرانه دوستش داشتند.
چه در پاوه، و چه بعدها در مریوان، او در كارهاى جمعى، حتى امور نظافتى سنگر یا چادرهاى گروهى، مشاركتى فعال داشت. یكى از رزمندگان تحت امر احمد با اشاره به این وجه از سلوك جمعى او مىگوید:
«... ما براى انجام امور نظافت در سپاه پاوه نوبتبندى كرده بودیم و هر روز، یك نفر نظافتچى تعیین مىشد. روزهاى چهارشنبه هر هفته، نوبت برادر احمد بود. ایشان با وجود مسؤولیت سنگین فرماندهى واحد عملیات سپاه، در هر حالت و موقعیتى، سخت مقید بود كه نوبت انجام مسؤولیت نظافت را رعایت كند. هیچ كارى، هر چقدر هم كه مهم بود، مانع حضور سر وقت ایشان براى نظافت نمىشد... سفره مىانداخت و جمع مىكرد، غذا و چاى آماده و تقسیم مىكرد، بعد هم خیلى تمیز ظرفها را مىشست، سنگر و محوطه و حتى دستشویى و توالتها را به دقت نظافت و ضدعفونى مىكرد. شاید بعضىها چنین اعمالى را براى یك فرمانده شاخص نظامى روا نمىدانستند؛ اما برادر احمد منطق دیگرى داشت. از خودش شنیدم كه مىگفت: فرمانده كسى است كه در خط مقدم، برادر بزرگتر است و در سایر مواقع، كمترین و كوچكترین برادر بچه رزمندهها.
فكر مىكنم راز حكومت او بر قلوب بچهها، ناشى از عمل به همین منطق بود.»
در پى اعزام احمد و یكصد و هشتاد نفر از رزمآوران همراه او به كردستان، آنان در وهله نخست عازم بوكان شدند؛ شهرى كه حكم ستاد پشتیبانى و لجستیك ائتلاف گروهكهاى تجزیهطلب به سركردگى حزب منحله دمكرات را داشت. در جریان پاكسازى بوكان از لوث وجود عناصر ضدانقلاب، احمد به یمن ابتكار عمل، برنامهریزى هوشمندانه و فرماندهى قاطع خود توانست كلیه اشرار مسلح را از این شهر متوارى كند. نبرد بوكان، در حكم اولین آزمون رزمى پیروزمندانه براى «برادر احمد» در جبهههاى غرب غریب بود.
سردار رشید سپاه اسلام، شهید سیدمحمدرضا دستواره كه خود از جمله همسنگران قدیمى احمد در نبردهاى كردستان بوده است، از چگونگى رویكرد احمد به نبرد در جبهه كردستان اینگونه روایت مىكند:
«... زمانى كه برادرمان احمد متوسلیان به غرب كشور اعزام شد، در اصل با نیت پرداختن به كار تبلیغاتى و فرهنگى در مناطق محروم كُردنشین راهى این مأموریت شد.
منتها در عمل ایشان دید كه با توجه به واقعیتهاى موجود در منطقه غرب، زمینه و مجال براى كار فرهنگى به هیچ وجه آماده و فراهم نیست. چون در آن بُرهه، ضدانقلاب به برادرهاى ما مجال كار فرهنگى را نمىداد.
به همین دلیل بود كه برادر احمد تشخیص داد لازم است اول در منطقه به كار نظامى روى بیاورد و بعد از گرفتن اسلحه از دست ضدانقلاب مسلح، براى كارِ فرهنگى در آنجا برنامهریزى و اقدام كند.
برادرمان احمد متوسلیان، بازمانده و ثمره خونِ یك گردان از برادران سپاه است. ایشان در بدو پیوستن به سپاه، در گردان 2 پادگان ولىعصر(عج) سپاه استان تهران مشغول به فعالیت شد. برادرهایى كه در گردان 2 حضور داشتند، بعدها همگى شهید شدند كه به همین دلیل، این گردان به «گردان شهیدان» تغییر نام یافت.»
پس از تثبیت مواضع قواى انقلاب در شهر بوكان، احمد براى در هم شكستن سنگرهاى ضدانقلابیون در دیگر نقاط كردستان عزم خود را جزم كرد و روانه شهر مهاباد شد. در آن مقطع عناصر تجزیهطلب با توجه به سقوط پادگان زرهى مهاباد و اشغال شهر، در تبلیغاتشان خود را كاملاً مسلط بر اوضاع وانمود مىساختند و همواره بر روى این شعار كه: «مهاباد، دژ شكستناپذیر جنبش خلق كُرد است» مانور مىدادند و گزافهگویى مىكردند. در فضایى آكنده از عربدههاى شیطانى ضدانقلاب، ستون اعزامى نیروهاى آزادىبخش انقلاب اسلامى - شامل رزمآوران ارتش و سپاه - با قلوبى مطمئن به الطاف و امدادهاى خیرالناصرین، با هدف آزادسازى مهاباد به سوى این شهر به حركت درآمد. از زمره فرماندهان شاخص این ستون، باید از احمد متوسلیان نام برد. احمد در مورد ماجراى آزادسازى مهاباد مىگوید:
«... من دقیقاً به یاد دارم كه وقتى ستون نیروهاى ما مىخواستند وارد شهر مهاباد بشوند، آن چنان قدرت و صلابتى از خود نشان دادند كه هیچ گروهى به خود جرأت رویارویى و مبارزه با این ستون را نمىداد. مخصوصاً جا دارد از نقش نیروهاى ارتشى ستون؛ برادرانى كه از اقدامات كارشكنانه لیبرالها سرخورده شده بودند و روحیه آنها را تضعیف كرده بودند، یاد كنم. برادران ارتشى ما از خودشان رشادت و قدرت عجیبى نشان دادند. در جریان ورود نیروهاى ما به مهاباد، ضدانقلابیون بلافاصله تانكهایى را كه از پادگان شهر دزدیده بودند به میدان آوردند و به اصطلاح با تانكهایشان یك مختصر مقاومتى هم توى شهر كرده بودند. البته دقایقى بعد با نهایت ذلت و خوارى ناچار به تسلیم شدند و هشت دستگاه از آن تانكها به دست نیروهاى ما افتاد. یك تانك دیگر هم كه اشرار آن را روى تپه مشرف به دریاچه سد مهاباد مستقر كرده بودند، حكایت جالبى دارد. ضدانقلابیون وقتى مىبینند هوا پس است و جنگ را باختهاند، دستور مىدهند این تانك آخرى را براى كوبیدن ما از تپه مزبور حركت بدهند. راننده نابلد ضدانقلاب، با حماقتى كه به خرج داد، تانك را خلاص كرده بود و تانك هم با سرعت تمام از روى تپه سرازیر شد و رفت زیر آب دریاچه. بعد كه رفتیم جرثقیل آوردیم و تانك را بیرون كشیدیم، دیدیم هر دو سرنشین ضدانقلابى آن خفه شده و مردهاند... به یارى خداوند خیلى سریع موفق شدیم ضمن آزادسازى شهر و استقرار نیروهاى ارتشى در پادگان مهاباد، ایستگاه رادیو - تلویزیونى و دیگر مراكز مهم دولتى و نقاط سوقالجیشى شهر را از تصرف ضدانقلاب خارج كنیم.»
ناگفته نماند كه بخش عمدهاى از این پیروزى برقآساى قواى انقلاب در نبرد مهاباد، مرهون مدیریت نظامى سنجیده و قدرت ابتكار عمل كمنظیر احمد بوده است. یكى از سرداران سپاه غرب كشور در مورد سیره رزمى و مدیریت نظامى احمد مىگوید:
«... احمد، یك مدیر به تمام معنا بود. این را نه من، كه آثار ماندگار و ارزشمند مدیریت تاكتیكى و استراتژیك جنگ اوست كه شهادت مىدهد. در آن روزهاى اولیه جنگ در كردستان، ما اصلاً سر و كارى با مسائل كلیدى مدیریت جنگى نداشتیم. نه مىدانستیم اطلاعات - عملیات یعنى چه، نه طراحى و برنامهریزى حمله را توجیه بودیم... اما احمد از همان روزهاى اول كه او را دیدم، كارش با ما فرق داشت. مىنشست طرح مىریخت. روى مسأله شناسایى مواضع دشمن، اطلاعات - عملیات و گردآورى اطلاعات در مورد سوژه مورد نظر، عرق مىریخت؛ بعد هم به بهترین نحو ممكن عمل مىكرد.»
به دنبال آزادسازى مهاباد و تثبیت نسبى امنیت این شهر، احمد بلافاصله عازم مصافى دیگر شد. مقصد بعدى او شهر سقز بود. برخلاف مهاباد كه تا پیش از ورود احمد و همرزمانش كلاً در تصرف ضدانقلابیون مسلح قرار داشت، در سقز معدود نیروهاى تیپ 2 لشكر 28 ارتش جمهورى اسلامى در پادگان شهر مزبور، مدتها بود كه دلاورانه به مقاومتى عاشورایى در برابر حملات پى در پى مهاجمان تا بن دندان مسلح ضدانقلاب ادامه مىدادند. احمد دیگربار، همراه با ستونى مركب از نیروهاى سپاه و ارتش پاى در راه نهاد تا به یارى قادر متعال و رشادت رزمندگان انقلاب پرچم فتح و پیروزى اردوى ایمان بر اهریمنصفتان را بر بام شهر سقز به اهتزاز در آورد؛ هر چند، در این راه صعب، او و همرزمانش با مشكلات و مصائب مردآزمایى دست و پنجه نرم كردند. بعدها او از این نبرد دشوار و مظلومیتهاى مسكوتمانده رزمندگان انقلاب در راه آزادسازى سقز چنین سخن گفته بود:
«... حركت ستون نیروهاى ما به طرف سقز آغاز شد. ناگفته نماند كه پادگان سقز در محاصره قرار داشت، عملیات سقز در اصل باید توسط یك گردان از تیپ 84 مستقل خرمآباد اجرا مىشد. منتها عیب كار در این جا بود كه فرمانده این تیپ كه آن زمان فردى به نام سرگرد آهنكوب بود، جزء خائنان به مملكت محسوب مىشد. اصلاً در زمان شهید سپهبد قرنى قرار بود این سرگرد را از فرماندهى بركنار كنند. منتها بعد از بركنارى شهید قرنى، لیبرالها كارى به كار این فرد نداشتند و او همینطور توى ارتش مانده بود. این سرگرد سه بار عمل مىكند كه از پل سقز بگذرد و به میدان ورودى شهر برسد. نتیجه چه شد؟! ایشان در این حملات، سه دستگاه جیپ، سه قبضه تفنگ 106 و سه قبضه خمپارهانداز 120 میلیمترى را مفت و مسلم به ضدانقلابیون مىدهد و عملاً برادران ارتشى ما را به دام محاصره ضدانقلابیون مىاندازد. پادگان سقز هم در وضعیتى بود كه اگر حداكثر تا یك ساعت دیگر آن نیرو نمىرسید، قطعاً سقوط مىكرد.
در همین حین سه دستگاه خودرو حامل 70 نفر از نیروهاى سپاه، برخلاف دستور آن جناب سرگرد عمل كردند و از انتهاى ستون به سمت پل سقز به راه افتادند... وقتى این 70 پاسدار به جلوى ستون رسیدند و از ماشینها بیرون پریدند، با فریاد اللَّه اكبر به طرف پل سقز و میدان ورودى شهر حركت كردند. خود من شاهد بودم و دیدم كه آتش ضدانقلاب آنها را مثل برگ خزان روى زمین مىریخت و یكى پس از دیگرى شهید مىشدند ولى سایرین همچنان با فریاد تكبیر به پیشروى ادامه مىدادند. بالاخره هم توانستند سر پل ورودى شهر را بگیرند و پل را هم كاملاً تصرف كنند. به این ترتیب بود كه گردان ارتش توانست وارد شهر بشود. كلاً از این 70 نفر بچههاى سپاه، فقط 9 نفر زنده ماندند، بقیه به شهادت رسیدند. هر چند، احدى از شهادت مظلومانه اینها حرفى نزد. هیچكدام از رسانههاى مملكت، نه رادیو - تلویزیونِ تحت سرپرستى قطبزاده جاسوس و نه روزنامهها، خبر شهادت اینها را پخش نكرد. اصلاً كسى به مردم نگفت اینها چهطور شهید شدند... آیا نباید یك چنین اسمهایى توى تاریخ ثبت بشود؟ اگر ما تاریخ مردمى داریم و اگر بنا بر این است كه ما باید تاریخمان مردمى باشد، باید یك چنین كسانى و چنین حماسههایى توى تاریخ ما ثبت بشود. با چنین رشادتهایى بود كه به یارى خدا پادگان محاصره شده سقز از خطر سقوط حتمى نجات پیدا كرد و ضدانقلابیون نتوانستند این پادگان را خلع سلاح كنند.»
در پى فتح شهر سقز و شكست فضاحتبار تجزیهطلبان، اینك رفته رفته اسطوره دروغین اقتدار نظامى ضدانقلاب در كردستان، در برابر شعاع سوزنده آفتاب ایمان عاشورایى مردانى همچون احمد متوسلیان، به سان آدمكى برفى، در حال ذوب شدن بود. فروغ امید در چشمهاى رزمآوران انقلاب بار دیگر درخشیدن آغاز كرد و دستهاى توانمند دلیرمردان اسلام، بسا محكمتر از سابق، قبضههاى تفنگها را در خود فشرد. احمد براى به خاك مالیدن پوزه عفریت هزارسر ضدانقلاب در كردستان سر از پا نمىشناخت و شرایط كارزار آتى هر چه سختتر، در ذائقه جان تابناك او خوشگوارتر بود.
هدف بعدى قواى انقلاب اسلامى، آزادسازى شهر استراتژیك بانه اعلام گردید. شهرى كه مردم مسلمان آن ماهها بود كه با كابوس اشغال و حضور نامشروع عوامل مسلح ضدانقلاب دست به گریبان بودند و در انتظار قدوم مبارك دلاورمردان سپاه توحید؛ سردارانى همچون مصطفى چمران و احمد لحظهشمارى مىكردند. احمد از نبرد بانه مىگوید:
«... حركت بعدى ما آزاد كردن شهر بانه بود. باید بگویم كه در بانه ضدانقلاب تا آنجا كه در توان داشت در برابر ما مقاومت كرد. مخصوصاً در درگیرىهاى گردنه خان. اگر شما از سمت سقز به طرف بانه بروید، اواسط راه، این گردنه را كه موقعیتى بسیار سوقالجیشى دارد، خواهید دید. ضدانقلاب در این گردنه خیلى مقاومت كرده بود تا به هر قیمت ممكن نیروهاى ستون ما را زمینگیر كند؛ ولى با این همه نیروهاى ما با تمام قدرت آنها را عقب زدند و با یك مانور سریع وارد شهر شدند.
در جریان تصرف شهر بین برادران ما و قواى ضدانقلاب زد و خورد درون شهرى سنگینى به وجود آمد كه در نتیجه آن ما تعدادى شهید دادیم و از عناصر ضدانقلاب هم تعداد كثیرى كشته شدند. نهایت اینكه نیروهاى ما توانستند خود را به پادگان بانه برسانند و بدین ترتیب این پادگان هم پس از چند ماه از محاصره خارج شد. همین جا بگویم كه این پیروزىها كلاً تحت تأثیر طرحهاى شهید دكتر چمران به دست آمد؛ چرا كه ایشان خودش كنار ما در منطقه حضور داشت و شخصاً در عملیات ما شركت مىكرد.»
به دنبال آزادسازى بانه و در هم كوبیدن آخرین سنگرهاى دشمن در این منطقه، حركت بعدى احمد و همرزمان او به طرف مرزهاى غربى جهت دهى شد تا راه لجستیك و پشتیبانى نیروهاى ضدانقلاب از سوى رژیم بعثى عراق مسدود شود. هم از این روى به فاصلهاى كوتاه از تصرف بانه، پاسگاههاى مرزى، یكى پس از دیگرى به تسخیر قواى انقلاب درآمد و نیروهاى سپاهى، ارتشى و ژاندارمرى در آنها مستقر شدند. فرمان حضرت امام(ره) مبنى بر بسته شدن مرزهاى كردستان، مىرفت تا به همت احمد و همسنگرانش صورت تحقق پذیرد. ناقوس مرگ غائلهآفرینى جبهه متحد ضدانقلاب در كردستان به صدا در آمده بود كه به ناگاه... آنچه كه در مخیله هیچ كس نمىگنجید، به وقوع پیوست. توطئهاى رذیلانه، بار دیگر موازنه قدرت را به سود تجزیهطلبان تغییر داد. بهتر است شرح ماوقع را از لسانِ صادق احمد نقل كنیم كه گفته است:
«... از آنجا كه بسته شدن مرزها با روند سیاسى باب طبع لیبرالها منافات داشت و به اصطلاح به مزاج اینان سازگارى نداشت، شروع كردند به دسیسهپردازى و نیرنگبازى. تا توانستند مكر و خدعه به خرج دادند. درست در زمانى كه همه نیروهاى ما بر اوضاع منطقه غرب تسلط پیدا كرده بودند، ناگهان از مركز دستور آمد كه نیروهاى سپاه حق خارج شدن از مقرهاى خود را ندارند و ارتش هم موظف است داخل پادگانهایش باقى بماند. مىدانید معنى این حرف چیست؟ خب، من با ارائه مثالى قضیه را روشن مىكنم. در زمان رژیم سابق، هر كجا كه ژاندارمرى درگیر مىشد، ارتش از افراد آن حمایت مىكرد و الا بیست - سى نفر ژاندارم در شرایط بحرانى هرگز قادر به مقاومت در مقابل مهاجمین نبودند. من نباید همه این مسائل و گناه سقوط مجدد پاسگاههاى مرزى را به گردن ژاندارمرى بیندازم. این بندگان خدا چاره دیگرى نداشتند. بالاجبار، یا تسلیم مىشدند یا كشته مىشدند، یعنى دیگر راهى براىشان باقى نمانده بود. آن روزها هم كه همه از لحاظ روحى و عقیدتى ساخته نشده بودند. در نتیجه با این دستور لیبرالها، دوباره پاسگاههاى ژاندارمرى، اعم از داخلى و مرزى به محاصره ضدانقلاب افتاد. در بسیارى مناطق مجدداً آنها را تصرف كردند و نفرات پاسگاهها را خلع سلاح كردند. چرا؟ چون نیروهاى سپاه و ارتش به دستور لیبرالها حق خارج شدن از پادگانها و كمك رساندن به پاسگاههاى ژاندارمرى را نداشتند.»
به راستى آن مكر و خدعه اهریمنى كه لیبرالیزم منحط به مدد به كار گرفتن آن توانست سرنوشت ماهها نبرد خونین رزمآوران انقلاب در كردستان را به سود قواى مضمحل و رو به نابودى ضدانقلاب تغییر دهد، بر چه اساسى استوار بود؟ دست كم براى آگاهى نسل انقلاب و جنگ ندیده ما، ثبت در تاریخ پر فراز و فرود انقلاب و نیز درج در كارنامه سراسر خیانت و ناجوانمردى لیبرالیزم مظلومنما كه به رغم گذشت دو دهه از عمر انقلاب و برملا شدن ماهیت پلید عوامل غربپرست آن، كماكان دعوى وطنپرستى دارد، ضرورى است تا كه از زبان احمد كه خود از نزدیك شاهد عینى این ماجرا و تبعات ناگوار آن در جبهههاى غرب بوده است، تأملى از سر عبرت بر این واقعه داشته باشیم. توطئهاى كه تاوان آن را اجساد بىسر و شكنجهشده رشیدترین فرزندان ملت مظلوم ایران و خیل مادران جوان داده، پدران دردمند، همسران سوگوار و اطفال یتیم شهیدان جبهه غرب كردستان دادند و حتى تا به امروز هم در وراى حجاب ظلمانى سالها سفسطه و هوچىگرى مستمر كژاندیشان لیبرالمسلك و دایههاى مهربانتر از مادر اهل تساهل و تسامح حضرات در لایههاى درونى نظام، مسكوت مانده است. این احمد است كه مىگوید:
«... لیبرالها از وقایع كردستان تا جایى كه مقدور آنها بود، اخبار و گزارشهاى جعلى و سراپا دروغ به عرض امام مىرساندند. لیبرالها براى اینكه صورت مشروع و خداپسندانهاى به حیله كثیف خودشان كه هدف از آن محبوس كردن نیروهاى مسلح در پادگانهاى كردستان بود بدهند، این بار از موضع دلسوزى شدید و غلیظ نسبت به امنیت جانى بچههاى سپاه دست به كار شدند و براى پاسداران ما اشك تمساح ریختند و چنین وانمود كردند كه صلاح نیروهاى سپاه در كردستان این است كه از مقرهایشان بیرون نیایند. مستمسك آنها هم براى این مصلحتاندیشى منافقانه، كشته شدن پنجاه و سه نفر از برادران پاسدار اعزامى از اصفهان در منطقه بین سردشت و بانه بوده است. خود من هم شاهد این ماجراى تلخ بودهام. در آن موقع من مسؤول سپاه بانه بودم و دیدم كه آنجا چه اتفاقى افتاد. این ماجرا قصه درازى دارد. خب، بد نیست خلاصه آن قصه را اینجا بگویم.
كل جریان از این قرار بود كه فرمانده پادگان ارتش در بانه به نام سرهنگ تركمان، فردى ضدانقلاب بود كه ارتباطات ظریفى هم با دموكراتها داشت. سپاه منطقه بانه این ارتباط تركمان با ضدانقلابیون را كشف كرده بود. از طرف دیگر، فرمانده پادگان سردشت هم عنصر خائن دیگرى بود به نام سرهنگ قهرمانى. از آنجا كه لیبرالها بعد از بركنار كردن شهید سپهبد قرنى، در رأس ارتش فردى از قماش خودشان به اسم تیمسار شادمهر را گذاشته بودند كه هیچ اعتقاد و ارادتى به افسران و كادرهاى مؤمن و جوان ارتش نداشت، او تا جایى كه مىتوانست ضدانقلابیون را در ردههاى نیروهاى مسلح رشد و پرورش مىداد و در كردستان نیز، عناصر طاغوتى و ضدانقلابى را در رأس اداره امور پادگان مناطق حساسى مثل بانه و سردشت روى كار آورده بود... اما اصل ماجرا به این صورت بود كه آن پنجاه برادر پاسدار جمعى نیروهاى سپاه سردشت بودند كه نوبت تعویض آنها فرا رسیده بود. هشت روز جلوتر، این برادران با قهرمانى فرمانده پادگان سردشت تماس گرفتند و گفتند ما هشت روز دیگر نوبت تعویضمان است. ترتیبى بدهید تا ما بتوانیم به بانه برویم؛ یعنى درخواست اسكورت هوایى ستونشان توسط هلىكوپترهاى هوانیروز را كردند. قهرمانى هم ظاهراً موافقت مىكند. سه روز قبل از تعویض باز بچههاى سپاه تماس مىگیرند كه پادگان سردشت به آنها نفربر بدهند تا به بانه بروند. قهرمانى به آنها نفربر نمىدهد. به ناچار بچهها تصمیم مىگیرند سوار بر ماشینهاى سپاه حركت كنند. روز حركت به سمت بانه، مىآیند پادگان سردشت و درخواست اسكورت هلىكوپتر را تكرار مىكنند. قهرمانى مىگوید: اسكورت لازم نیست، شما بروید، هیچ اتفاقى هم نخواهد افتاد. برادران ما هم حركت مىكنند و به فاصله حدود هشت كیلومترى پادگان، كمین مىخورند و درگیر مىشوند. بىسیم مىزنند و از پادگان درخواست كمك مىكنند. استوار بىسیمچى پادگان سردشت كه از برادران مؤمن ارتشى ماست، خودش این واقعه را برایم تعریف كرد و گفت: من چهار مرتبه پیش سرهنگ قهرمانى رفتم و گفتم بچههاى سپاه كمین خوردهاند، جناب سرهنگ! شما را به خدا به آنها كمك برسانید. اما فرمانده پادگان وقعى به حرفهاى من نگذاشت... وقتى هم كه درگیرى اوج مىگیرد و ضدانقلابیون خودروهاى سپاه را به آتش مىكشند، دود ناشى از آتشسوزى كه به هوا بلند شد، باز همین برادر استوار ما رفته بود پیش سرهنگ و گفته بود: این دود ماشینهاى پاسدارهاست، كمكشان كنید، به دادشان برسید؛ آن نامرد گفته بود؛ ولشان كنید، این اوباشهایى كه اعلىحضرت را از مملكت بیرون كردند، ارزش زنده ماندن ندارند! این عین حرفى بود كه آن افسر طاغوتى منصوب لیبرالها به آن برادر استوار ما گفته بود...
از آن طرف، من در سپاه بانه به فكر افتادم كه قطعاً اتفاقى افتاده كه این ستون به بانه نرسیده است و حتماً اینها درگیر شدهاند. به هر مكافاتى بود، توانستیم ساعت یك بعدازظهر فرداى آن روز یك هلىكوپتر از هوانیروز بگیریم و برویم ببینیم آنجا چه خبر است. وقتى روى جاده رسیدیم، از پنجره كابین هلىكوپتر دیدیم دو نفر مجروح دارند وسط جاده تكان مىخورند و بقیه برادرهاى ما را شهید كردهاند و ماشینهاى آنها هم آتش گرفته... خلبان هلىكوپتر، آدم شجاع و از جان گذشتهاى بود. ایشان آمد و هلىكوپتر را وسط ضدانقلابیون، در ارتفاع كمى از سطح زمین نگه داشت و ما آن دو مجروح را سوار كردیم. یادم نمىرود آنجا جسد نوجوان 16 سالهاى را دیدم كه دستهایش را از پشت بسته بودند، شاخههاى درختان را كنده و او را دستبسته در میان شاخهها، زنده زنده در آتش سوزانده بودند. تمام اجساد شهداى ما را سوزانده بودند. پیكر برادرهاى شهید ما از كوچك و بزرگ كباب شده بود. بوى زغال و گوشت و موى سوخته تمام سطح جاده را فرا گرفته بود...
به هر جهت این كل قضیه بود. بعد لیبرالها همین فاجعه را كه محصول خیانت عوامل طاغوتى و پاكسازى نشده خودشان در ارتش بود، تبدیل به مستمسكى براى تحقق اهدافشان كردند. در رادیو، تلویزیون، روزنامهها، در همه جا لیبرالها اینطور وانمود مىكردند كه این ضدانقلابیون خیلى قدرت دارند... اینها به خوبى مسلح شدهاند، دیدید اینها با ستون نیروهاى سپاه اصفهان چه كار كردند؟... خلاصه! از این بابت تا جایى كه توانستند پیش حضرت امام تبلیغ منفى كردند و با لوث كردن اصل قضیه، توانستند فكر و ذهنیت مسؤولان دلسوز را هم مخدوش كنند. روى این اصل بود كه حضرت امام، مسأله اعزام «هیأت حسن نیت» به كردستان را پذیرفت.»
بدین سان، باند لیبرالها ضمن در پیش گرفتن سیاست تسامح و مماشات با تجزیهطلبان و سوء استفاده از حسن ظن رهبر كبیر انقلاب اسلامى، با طرح مشى میهن بر بادده «مصالحه گام به گام» مهدى بازرگان، بقاى حاكمیت انقلاب در كردستان را وارد بازى مرگ و زندگى كرد. مظهر عینى این بازى ننگین، ماجراى اعزام هیأت به اصطلاح حسن نیت به مناطق كردنشین غرب كشور بود. به رغم تأكید مكرر حضرت امام(ره) بر این نكته كه اعضاى هیأت موظفند با معتمدان واقعى مردم مسلمان مناطق مختلف كردستان ملاقات و مذاكره نمایند، هیأت مزبور طى مدت حضور در كردستان این توصیه حكیمانه رهبر انقلاب را نادیده گرفت و عملاً تبدیل به آلت دست مطامع گروهكهاى تجزیهطلب، دلال مظالم بىشمار آنان و عامل مشروعیت بخشیدن به موجودیت غیرقانونى و نامشروع این باندهاى یاغى و وطنفروش دست نشانده رژیم بعثى صدام گردید.
طرف مذاكره هیأت نیز، نه مردم رنجكشیده كرد، بلكه شمارى از سركردگان رسوا و بدنام ائتلاف ضدانقلابى تجزیهطلبان بودند. به محض ورود هیأت به هر یك از شهرهاى كردستان، طیفى رنگارنگ از این به اصطلاح نمایندگان خلق كرد، از امثال شیخ عزالدین ساواكى تا كمونیستهاى دو آتشه جریانات چپ آمریكایى نظیر چریكهاى فدایى خلق و كومله در پشت میز مذاكره با اعضاى هیأت حسن نیت لیبرالیزم منحط صفآرایى مىكردند. عبدالرحمن قاسملو و پادوهایش در حزب منحله دمكرات نیز، به مثابه حلقه رابط این ائتلاف ضدانقلابى، نقش هماهنگكننده و سخنگوى هیأت به اصطلاح نمایندگى خلق كرد را ایفا مىكردند.
از دیگر سو، قدارهبندان ضدانقلاب ضمن اعمال یك سلسله شیوههاى ارعاب مافیایى در سطح منطقه، هر گونه حركت اعتراضى معتمدان واقعى مردم كُرد و تلاش ایشان براى تماس با اعضاى هیأت اعزامى دولت جهت انعكاس حقیقت رخدادهاى كردستان را به لطائفالحیل محكوم به شكست و ناكامى كرده بودند. هر چند خود اعضاى هیأت نیز به هیچ روى تمایلى جهت مواجهه با نمایندگان حقیقى مردم اعم از روحانیت سنى و شیعه منطقه و چهرههاى شاخص فرهنگى و اجتماعى مورد وثوق اهالى استان، از خود به منصه ظهور نرساندند. جالبتر از تمامى آنچه تا به اینجا عنوان شد، آشنایى با ماهیت سرپرست هیأت حسن نیت است. سرپرستى هیأت مزبور را داریوش فروهر برعهده داشت.
نامبرده كه چندى در كابینه بازرگان متصدى پست وزارت كار و امور اجتماعى بود، در ضدیت با نیروهاى مسلمان و مكتبى انقلاب به حدى افراط به خرج داده بود كه حتى دیگر لیبرالهاى هممسلك وى در دولت موقت و شوراى انقلاب نیز، از این همه لجاج و دشمنخویى وى دچار اعجاب و حیرت گشته بودند. سرانجام نیز وى بر اثر اصرار بر مواضع افراطى خود، از سوى عناصر عاقبتاندیش و زیركتر جریان لیبرالى حاكم بر دولت موقت مجبور به استعفا و كنارهگیرى از منصب وزارت گردید. حال فردى با چنین سوابقى در كسوت سرپرستى هیأت حسن نیت روانه كردستان شده بود. طبیعى است چنان هیأتى با چنین مسؤولى، به هیچ روى براى استماع گزارشهاى مستدل و متكى بر واقعیت مسؤولان دلسوز نیروهاى مسلح، اعم از فرماندهان متعهد ارتش و سرداران دلسوز سپاه كردستان گوش شنوایى نداشته باشد. به تعبیر شیواى احمد، اگر هم در كار اعضاى این هیأت حسن نیتى مشاهده مىشد، صرفاً در جهت خیانت به تمامیت آرمانهاى انقلاب، خواستهاى حقه ملت مسلمان و سوء استفاده رذیلانه از حسن اعتماد حضرت امام(ره) بود. احمد كه در آن برهه، مسؤولیت فرماندهى سپاه بانه را بر عهده داشت و از نزدیك شاهد عملكرد هیأت اعزامى مذكور به منطقه بود، مىگوید: