اينبار ديگر فرياد تكبير بچهها انگار مىخواست سقف آسمان را سوراخ كند و بالاتر برود.
حرفهاى غلامعلى خيلى گرم و شيرين بر فطرت بيدار و پاك بچهها مىنشست و احساساتشان را به آتش مىكشيد.
در آن روز خطابه پيچك شايد عالىترين طرح جنگى و تاكتيك رزمى بود كه مىشد اتخاذ كرد. در آن شرايطى كه حتى اگر هر ژنرال چهار ستاره و دانشگاه جنگ ديدهاى به جاى ما بود، مهمترين راه را، زمين گذاشتن اسلحه مىيافت، اين حركت و تشديد روح معنويت در بچهها، همه مسائل ما را حل كرد. ديگر اصلاً خراب بودن بىسيم و نداشتن ارتباط با بانه، نشناختن زمين و موقعيت، تنگ بودن وقت و كمبود نيرو و نبود سلاح سنگين و محدود بودن مهمات و نداشتن امكانات امدادى، مطرح نبود. همه آماده شده بودند تا با آنچه كه هست عاشورايى ديگر بيافرينند.
گرچه صحبتهاى غلامعلى كمى طولانى شد، اما هنوز بچههايى كه بالاى تپه رفته بودند از تپه به پايين نرسيده و در نيمه راه بازگشت بودند. بعد از اينكه بچهها را كاملاً توجيه كرديم، دستور حركت صادر شد.
در همين حين يكى فرياد زد:
«برادران قدر اين لحظههاى خوب را بدانيد كه با زبان روزه، زير تيغ آفتاب داغ آمديد براى اسلام فداكارى كنيد، اين توفيق نصيب هركسى نمىشود.
برادران، خدا نصيب هركس نمىكند كه مثل حضرت علىعليه السلام روزهاش را با شربت شهادت افطار كند. هركس نصيبش شد بقيه را از ياد نبرد و شفيع همه پيش ائمهعليهما السلام معصومين و پيش خدا باشد.»
قطار خودروها كمكم داشت آخرين پيچ منتهى به ده «بويين سفلى» را پشتسر مىگذاشت. احساس مىكردم آنجا براى من همان چيزى، كه مدتى بود در پى آن بودم، بسيار نزديك شده است.
ماشين ما پيچ را طى كرد و بعد از ما، نوبت ماشين «زيل» بود كه داشت به پيچ نزديك مىشد. ناگاه با صداى يك انفجار، تيراندازى به طرف ستون شروع شد. يكباره همه جا مثل جهنم زيرورو شد. تا آن موقع درگيرى به آن شدت نديده بودم. با همه نوع سلاح و آتشبار به طرفمان آتش مىريختند.
بچهها سريع از ماشينها بيرون ريختند و كنار جاده موضع گرفتند و با چند تا تيرى كه به بدنه ماشينها خورد، ما هم دنبال راه نجات بوديم كه ناگاه سوزش و درد عجيبى در بدنم احساس كردم، خونم روى لباسهاى غلامعلى ريخت، از لاى چشمهاى نيمه بازم، غلامعلى را مىديدم كه داشت داد مىزد، اما اصلاً نمىفهميدم چه مىگويد.
غلامعلى داخل ماشين بود و سعى مىكرد لوله تيربار گرينوفاش را كه بين شيشه جلو و بدنه ماشين گير كرده بود بيرون بياورد. گلولهها هم بدون لحظهاى درنگ و بىمحابا به ماشين اصابت مىكردند.
غلامعلى بالاخره موفق شد لوله تيربارش را خلاص كند و بيرون بجهد. او در كنارم، روى زمين نشست. هنوز حرف نزده بود كه صداى انفجار شديدى هر دوى ما را به روى زمين پرت كرد. تا چند لحظه دود و گردوغبار ناشى از انفجار آن گلوله آر.پى.جى به حدّى بود كه هيچچيز ديده نمىشد. وقتى هوا كمى صاف شد، ديدم صورت غلامعلى خونى شده و از گوشش خون مىآيد. غلامعلى بلند شد كه وضعيت بچهها را بررسى كند. به محض برخاستن، تيرى كه به دست راستش خورد، او را بر جاى خود نشاند. دستش را گرفت و نشست و اصلاً به روى خودش نياورد. همه بچهها پشت ماشين زيل سنگر گرفتند.
تيراندازى دشمن كمى سبك شده بود. آنها چون توانسته بودند ستون را متوقف كنند. ديگر فقط تك تيراندازى مىكردند.
به غلامعلى گفتم: وضعيت بچههايى كه توى ماشين سيمرغ بودند چطوره، آيا مىتوانى آنها را ببينى؟! غلامعلى برخاست كه عقب را نگاه كند كه وضعيت ماشين سيمرغ را بفهمد. باز هم به محض اينكه بلند شد يك تير ديگر به همان دست راستش در محلى پايينتر از محل اصابت تير قبلى اصابت كرد.
اينجا بود كه احساس كردم تير به جگر من خورد فرياد زدم:
غلام چرا حواس خودت را جمع نمىكنى؟!
فرياد من بىجا بود. آخر غلامعلى كه تقصير نداشت. با اينحال، او هيچ نگفت و سرش را پايين انداخت و گفت: «به چشم». در همين لحظه صداى بلندگويى بلند شد. چند بار ما را مخاطب قرار دادند: «برادران پاسدار، ما مىدانيم شما روزه هستيد، ما هم روزه هستيم!! بياييد تسليم شويد تا با هم برويم افطار كنيم.»
تازه يادم افتاد كه همگىمان روزه هستيم.
غلامعلى سرش را از شيار بالا آورد و تيربارش را روى لبه شيار گذاشت و رگبار گلولهها را به طرفى كه صداى بلندگو مىآمد روانه ساخت. اين اولين و بهترين واكنش ما بود.
پيراهن غلامعلى را كشيدم و گفتم: اگر بتوانى بچهها را پخش كنى... حلقه بزنند و نگذارند محاصره شويم، خيلى عالى است.»
گفت: پس من مىروم پيش بچهها. راستى تو چكار مىكنى؟
گفتم: تو برو، من هم پشت سرت مىآيم.
گفت: خيلى خوب، پس معطل نكن.
غلامعلى اين را گفت و جستى زد و از درون شيار بيرون پريد و به طرف بچهها شروع كرد به دويدن. صدها گلوله در آن مسير 20 مترى او را بدرقه كردند! الحمدالله توانست خودش را به بچهها برساند.
تمام بدنم داشت از حركت مىايستاد، در گلويم مزه ناخوشايند خون را حس مىكردم، هر لحظه تجمع خون حجم بيشترى مىيافت، مجبور شدم سرم را به پهلو بچرخانم تا خون به بيرون دهانم جريان پيدا كند و بتوانم نفس بكشم به ياد خدا و لطفى كه در حقّم كرده بود اشك مىريختم.
به ذهنم فشار مىآوردم تا دريابم حالا كه از گلويم خون مىآيد. آيا اين خون روزه را باطل مىكند يا نه؟!
ناگهان غلامعلى چون فرشته نجاتى سر رسيد. تا چشمش به من افتاد زد زير گريه، خون داخل دهانم را جمع كردم و ريختم بيرون، پرسيدم: چيه؟ مگه چى شده؟
گفت: آخر تو تنها رفيق من هستى، اگر شهيد بشوى من چكار كنم؟
سعى كردم به زور لبخندى بر لبهايم بياورم!
گفتم: شنيدن اين حرف از دهان تو خيلى بچهگانه است. اين همه نيرو زير دستت ريخته و مسؤوليت همه اينها با تو است، آنوقت آمدى عزاى من را گرفتهاى! پس تكليف بقيه چى مىشود؟
غلامعلى متقاعد شد كه كارى به كار من نداشته باشد و برود بچهها را سازماندهى و رهبرى كند.
فانسقه خشابهايم را باز كردم و به او دادم. خداحافظى گرمى با هم داشتيم و بعد، او رفت. غلامعلى رفت تا ارزش خودش را كه خاص اين لحظات و تنگناها بود نشان دهد.
او رفت تا با هيچچيز جز خدا، در مقابل همهچيز دشمنِ بىخدا، مقابله كند. هدايت عملياتى كه هيچ فرد به اصطلاح عاقلى حتى حاضر نمىشد در آن شركت كند چه رسد به اينكه هدايتش كند.
پدافند در زمينى كه، آدمى هيچ آشنايى با آن ندارد. مهماتى كه براى يك ساعت استفاده هم كافى نيست و يا نفراتى كه نه جان پناهى دارند و نه اميد به رسيدن نيرو و كمك از جايى، اما با ايمانهايى كه با همه اين «نيستها» و «نبودها» و «محدوديتها» آمادهاند، تا با تكهتكه شدن خود، استقامتشان را در راه عقيدهشان به اثبات برسانند.
تقريباً يك ساعت از درگيرى گذشته بود كه ناگهان صداى حركت وانتِ سيمرغ از دور به گوش من رسيد كه داشت به طرف ما مىآمد. سيمرغ خيلى نزديك شده بود. جاى آن همه ترس و ناراحتى را اميد و خوشحالى گرفت. راننده ماشين برادر شهبازى بود كه با سه چرخ پنچر داشت با سرعت به طرف بانه حركت مىكرد گلولهها در رفتن به طرفش دچار ازدحام شده بودند. اين حركت برادرمان سبب شد تا همه مطمئن شوند نيروى كمكى از راه خواهد رسيد و از اين لحظه به بعد، آرايش تدافعى بچهها بدل به يك حالت تهاجمى شد. شدت گرفتن تيراندازىها حكايت از وحشت بيشتر و بيش از اندازه دشمن از حركات برادران ما داشت.
تقريباً پس از چهار ساعت درگيرى، از دور، آمدن ستون نيروهاى كمكى را به چشم ديدم. با ورود آنها به صحنه نبرد، به مدت چند دقيقه زد و خورد بسيار شديدى در گرفت، اما سرانجام، اين ضدانقلابيون بودند كه صحنه نبرد را خالى كردند و گريختند. دمى بعد، تيراندازىها به تدريج آرام شد.
اولين مجروحى كه به طرف شهر بانه منتقل شد، من بودم. يك ساعت بعد از من، غلامعلى را هم كه كاملاً بىهوش بود، به بيمارستان آوردند. بعدها دو خبر عجيب را شنيدم؛ اولى مربوط مىشد به تعداد شهدايى كه در عمليات بويين سفلى انجام داده بوديم: هشت شهيد! و خبر دوم؛ تعداد ضدانقلابيونى كه روز قبل به دست نيروهاى ما به هلاكت رسيدند: سىنفر!
در بين كشته شدگان، اجساد فرمانده عمليات حزب دمكرات، فرمانده عمليات چريكهاى فدايى خلق و فرمانده عمليات گروه كومله، شناسايى شد».
در جريان پاكسازى بويين سفلى، پنج گلوله به دست پيچك اصابت كرد و يك تركش هم به پاى او خورد. به علت شدت خونريزى، او را سريعاً به تهران اعزام كردند و در بيمارستان شهيد مصطفى خمينى بسترى شد. بعد از آن كه نام او در فهرست مجروحين منتقل شده به تهران در يكى از روزنامهها چاپ شد، عناصر تروريست وابسته به گروهك «كومله» در صدد ترور او برآمدند. پيچك به محض اطلاع از اين قضيه، ضمن يك صحنهسازى جالب، شبانه از بيمارستان فرار كرد و به خانه برگشت. بعد از اين ماجرا بود كه بيانيه گروهك كومله، با مضمون ترور ناكام «پيچك، مزدور خمينى» در شهر توزيع شد.
به دنبال شروع جنگ تحميلى رژيم بعثى صدام حسين عليه كشورمان، غلامعلى به جبهه غرب شتافت تا در راه زمينگير كردن دشمن متجاوز، به سهم خود، گامى بردارد. نخستين عرصه نبرد پيچك، جبهه چپ سرپل ذهاب - يعنى مناطق بازى دراز، دشت ديره و كوههاى سركش و سنبله - بود. به لحاظ لياقت و شايستگى كه در دوران جنگهاى كردستان از خود بروز داده بود، از سوى فرمانده مقتدر سپاه منطقه 7 كشورى شهيد «محمد بروجردى»، به سمت مسؤول عمليات جبهه چپ سرپل ذهاب منصوب شد.
«پيچك» در آن روزها، فرماندهاى بود كه بر قلوب نيروهايش حكومت مىكرد. او با اخلاق عملى به آنها درس زيستنى سزاوار يك انسان را مىآموخت؛ انسانى كه فريب عناوين و القاب دهان پركن را نمىخورد و افسون پست و مقام بر جان مهذّبش كارگر نبود. يكى از نيروهاى تحت امر او در آغازين روزهاى جنگ، در اينباره گفته است:
«... برادر پيچك، علاوه بر اين كه استاد و فرمانده ما بود، در آن روزهاى سراسر غربت اوايل جنگ، در حكم پدرى مهربان براى ما محسوب مىشد. وقت خوردن غذا، اول مىآمد و همه بچهها را دور سفره مىنشاند و به آنها غذا مىداد. رسم رايج ما اين بود: نفر آخرى كه غذاى خودش را تمام كند، بايد كل ظروف را هم بشويد. به واسطه اين كه برادر پيچك هميشه سعى مىكرد اول بچهها سير شوند و بعد او غذايش را بخورد، لذا هميشه شستن ظرفها هم به عهده او مىماند. هر چقدر هم بچهها اصرار مىكردند تا به اين روال خاتمه بدهد، زير بار نمىرفت.»
غلامعلى در زندگى و سلوك فردى و جمعى، سيره حضرت امام علىعليه السلام را براى خودش سرمشق قرار داده بود. چه اين كه چند بار هم اين تأسى و تأثيرپذيرى از سيره عملى زندگى مولاى متقيانعليه السلام را به دوستان خاص خودش متذكر شد. يكى از محرمان راز غلامعلى مىگويد:
«... غلامعلى مىگفت: امام علىعليه السلام در وجود خودش دو جنبه را خيلى خوب و متوازن حفظ كرده بود؛ يكى اقتدار بىحد و حصر و ديگرى عدالت بىحد و مرز.
خيلى دلم مىخواهد از اين بابت به آقا اميرالمؤمنينعليه السلام اقتدا كنم. حالا اين كه چقدر خدا توفيق بدهد و چقدر عرضهاش را داشته باشم، بحثى ديگر است. با اين حال، من سعى خودم را مىكنم.»
پيچك به يمن برخوردارى از موهبت روحيهاى شاداب و چهرهاى بشاش و دوستداشتنى، هر جا كه مىرفت، خيلى زود در دل اطرافيانش جا باز مىكرد و با آنان خودمانى مىشد. پس از به عهده گرفتن مسؤوليت محور چپ جبهه سرپل ذهاب و استقرار در پادگان ابوذر كه عقبه اصلى نيروهاى رزمى سپاه و ارتش در جبهه غرب بود، به واسطه همين خصائل، بسيارى از دليرمردان ارتش جمهورى اسلامى را هم به سلك دوستان صميمىاش درآورد. از جمله، بين او و عقاب سلحشور هوانيروز «علىاكبر قربان شيرودى»××× 1 علىاكبر قربان شيرودى» از خلبانان زبده تيم آتش يگان هوانيروز كرمانشاه بود كه در بدو تجاوز سپاه دوم ارتش بعث به مناطق غرب كشور، شمار زيادى از تانكهاى لشكر 6 زرهى دشمن را در منطقه سرپل ذهاب با آتش موشكهاى هلىكوپتر «كبرا»ى خودش نابود كرد. سرانجام اين خلبان قهرمان در جريان عمليات دوم بازىدراز، در روز هشتم ارديبهشت 1360 طى نبردى سنگين و نابرابر با دشمن، به شهادت رسيد. ××× دوستى و الفت گرمى برقرار شد. به نحوى كه اين دو به قدرى به يكديگر علاقه داشتند كه هر بار در پادگان ابوذر به هم مىرسيدند، گل از گلشان مىشكفت، با هم مزاح مىكردند و بعد شروع مىكردند به كشتى گرفتن با هم. «محمد ابراهيم شفيعى»، از فرماندهان سپاهى جبهه چپ سرپل ذهاب در آن روزها، با اشاره به اين يكدلى به وجود آمده بين خلبانان قهرمانى همچون شيرودى با پيچك مىگويد:
«... در پادگان ابوذر، بچههاى سپاه در چند بلوك ساختمانى مستقر بودند. الباقى بلوكها هم بين بچههاى لشكر 81 زرهى كرمانشاه و هوانيروز تقسيم شده بود. با اين حال، وقت و بىوقت، ما مىديديم كه «شيرودى» و «كشورى» مىآيند به مقر ما و با پيچك و ساير بچههاى سپاه حشر و نشر دارند. يك روز از سر مزاح به شيرودى گفتم: آقاجان، معلوم هست شما اين جا چه كار مىكنيد؟ مگر خودتان استراحتگاه و مقر نداريد كه مدام اين جا مىآييد؟ شيرودى گفت: خب حالا مگر اين جا باشيم چه مىشود؟ گفتم: هيچى، فقط آدم بايد جايى باشد كه در آنجا احساس راحتى داشته باشد. او با لبخند گفت: خب ما هم وقتى اينجا با شما بچه سپاهىها هستيم راحتيم.»
با توجه به مسؤوليت فرماندهى جبهه چپ سرپل ذهاب، پيچك خودش را مقيد كرده بود تا اكثر مواقع براى سركشى به محورها و شناسايى آخرين تحولات منطقه، شخصاً به خطوط مقدم برود. يكى از نيروهاى تحت امرش در اينباره مىگويد:
«... يك روز كه در پادگان ابوذر، پيچك مطابق معمول آماده مىشد تا براى سركشى به خط مقدم برود، حين حركتش به او گفتم: برادر پيچك، اجازه دارم مطلبى را با شما در ميان بگذارم؟ با همان لبخند زيباى خودش گفت: در خدمتيم، بفرماييد. گفتم: من يك مقدار نگران شما هستم. حالا كه داريد به خط مىرويد، پيشنهاد مىكنم كمى مواظب خودتان باشيد. كمى سگرمههايش درهم رفت و گفت: ببين برادر، نه تير آدم را مىكشد، نه تركش، نه بعثى آدم را مىكشد، نه ضدانقلاب، تنها خدا است كه قبض روح اولاد آدم به دست اوست. با اين اوصاف، دليلى براى نگرانى باقى نمىماند. پس شما هم بىدليل، نگران نباشيد.
اين را كه گفت، دوباره لبخند زد و سوار ماشين شد و رفت.»
پيچك براى آغاز تعرضى متقابل به مواضع دشمن اشغالگر، لحظهاى آرام و قرار نداشت. او با شناسايى شبانهروزى خطوط پدافندى واحدهاى ارتش بعث، در صدد طرحريزى دقيق براى عملياتى بود كه با اجراى آن، بتوان اسطوره شكستناپذيرى دشمن را در غرب، در هم كوبيد. ارتفاعات سركش و پيچيده «بازىدراز»، بسترى بود كه پيچك مىخواست به همراه معدود يارانش، روياى شيرين غلبه بر خصم را در آن تعبير شده ببيند.
در وهله نخست، پيچك در صدد برآمد تا با اجراى يك رشته عمليات محدود در بازىدراز، به دشمن ضرباتى وارد آورد. از اواخر مهرماه سال 1359 و پس از انجام شناسايىهاى ضرورى خطوط دشمن و فراهم آوردن نسبى مقدمات كار، مقرر شد تا در ارتفاعات بازى دراز و «افشار آباد» عملياتى انجام شود. از جمله اهداف جانبى اين عمليات، آزادسازى ارتفاع «دانه خشك» و خارج كردن پادگان ابوذر از ديد سپاه دوم ارتش بعث بود.
عمليات در موعد تعيين شده، از سه جناح آغاز شد و نيروها از سه محور «دانه خشك»، «سرآب گرم» و «دشت ديره»، به سوى مواضع دشمن هجوم بردند. منتها به دليل نرسيدن نيروى كمكى، آنان مجبور به عقبنشينى شدند. در همين عمليات كه بعدها در تقويم جنگ به «نبرد اول بازى دراز» مشهور شد، شمارى از رزمندگان كارنامه قبولى خود را از خداوند دريافت كردند و با نمره قبولى - شهادت - به آسمان پر گشودند. در خاتمه حمله، شهيد بزرگوار آيتالله دكتر «بهشتى» وارد منطقه شد. پيچك و ديگر نيروهاى رزمنده، بهشتى را چون نگينى درخشان در ميان گرفته و با او درددل مىكردند. آنان از بىعدالتىها و پيمانشكنىهاى رييسجمهور و فرمانده كل قواى وقت - ابوالحسن بنىصدر - نسبت به مسؤوليتهاى قانونىاش در قبال رزمندگان جبهه غرب، دلشان به درد آمده بود و حال، با آمدن دكتر بهشتى، سنگ صبورى يافته بودند تا با او از رازهاى نهفته سخن بگويند. آنها گفتند و گفتند و بهشتى مظلوم، فقط شنيد و شنيد. سرانجام، سيدالشهداى انقلاب اسلامى خطاب به رزمندگان گفت:
«... براى كسب تجربه در جنگ، ما بايد بهايى بپردازيم و آن بهاء، چيزى نيست به جز خون عزيزان مان، در حال حاضر، چارهاى جز مقاومت وجود ندارد. يا بايد بگذاريم كه دشمن همهجا را بگيرد، يا با تمام وجود و با چنگ و دندان، جلوى متجاوزين را بگيريم. برادران عزيز! ما براى دفاع از اسلام به اين جا آمدهايم و بروز چنين مشكلاتى در هر جنگى طبيعى است. ما ناچاريم مقاومت كنيم و اين تنها راهى است كه پيش روى ما قرار دارد. ما نبايد اين همه انتقاد كنيم. بايد بكوشيم از تجربه اين نبردها درس بگيريم و با استفاده از همين درسها، در عمليات بعدى، انتقام خون شهداى عزيزمان را از دشمن بگيريم.»
از روز يكم دىماه سال 1359، به حكم سردار شهيد «محمد بروجردى»، مسؤوليت فرماندهى عمليات ستاد غرب سپاه منطقه 7 كشورى به غلامعلى پيچك محول شد. در آن برهه، او با وضعيت بغرنجى درگير بود، يعنى به عهده داشتن مسؤوليت هدايت عملياتى نيروها در جبههاى با وسعت زياد و بدون هيچ پشتوانه دولتى؛ چرا كه سپاه در جبهه غرب از طرف «بنىصدر» تحريم شده بود و كمتر امكانات و تجهيزات لجستيكى به رزمندگان حاضر در آن جا ارائه مىشد.
با اين حال، پيچك دلسرد نشد و به يمن تدبير و جاذبه معنوى خود توانست به اوضاع آشفته خطوط دفاعى سر و سامانى بدهد. توجه دقيق به وضعيت محورهاى عملياتى، دغدغه تسكين احساسات و عواطف جريحهدار شده نيروهاى برآشفته از كارشكنىهاى بنىصدر و اطرافيان وى و تقدير از زحمات توان فرساى اين رزمندگان نيز، از خصوصيات شاخص پيچك بود.
حسين همدانى، فرمانده وقت نيروهاى اعزامى سپاه همدان؛ مستقر در جبهه ميانى سرپل ذهاب طى ماههاى آغازين جنگ، در اين مورد مىگويد:
... از آنجا كه از بدو غائله تجزيهطلبى ضدانقلابيون در كردستان ما با نوع بينش خشن و عملكرد افراطى آقاى «عباس آقازمانى» - معروف به ابوشريف - و اطرافيان ايشان مخالف بوديم و حتى در مناطق كردنشين غرب كشور با آنها درگيرى داشتيم، طبيعى بود كه در آن ماههاى اول شروع جنگ تحميلى، بين بچه رزمندههاى همدانى حاضر در جبهه غرب، نسبت به طيف ابوشريف و حتى بچههاى اعزامى از سپاه تهران به منطقه، نوعى ذهنيت سَلبى و مبتنى بر دافعه وجود داشته باشد. به اصطلاحِ رايج در اين روزها، گارد ذهنى ما نسبت به آنها، كاملاً بسته بود.
خب، غلامعلى پيچك هم كه از تهران به منطقه غرب آمده بود، مىگفتند ابوشريف هم خيلى با او گرم مىگيرد، لذا آن ذهنيت قبلى بچهها، به نوعى پيشداورى منفى نسبت به پيچك تسرّى پيدا كرد. منتها پيچك خيلى بزرگوارانه با جوّ ذهنى موجود در بين بچهها برخورد كرد. اولاً از همان بدو گرفتن مسؤوليت عمليات سپاه غرب، نسبت به بچههاى ما تواضع مؤمنانهاى از خودش نشان داد. با آن كه فرمانده عمليات سپاه غرب كشور بود و طبعاً ما بايستى به ديدار او مىرفتيم، ايشان در همان روزهاى اول تصدّى اين مسؤوليت، بلند شد و آمد به شهرك المهدى(عج)، به ديدار ما بچههاى سپاه همدان. در جمع بچهها حاضر شد و خيلى دقيق و حساب شده از خدمات و زحمات بچههاى سپاه همدان ياد كرد.
مشخص بود از همان آغاز تصدى فرماندهى عمليات غرب، آقاى بروجردى او را نسبت به موقعيت حساس جبهه ميانى سرپل ذهاب و مرارتهايى كه بچههاى سپاه همدان براى تثبيت خط دفاعى آنجا متحمل شده بودند، توجيه كرده بود. آخر آقاى بروجردى بالشخصه علاقه عجيبى نسبت به بچههاى سپاه همدان داشت. به خاطر دارم كه آن روز، «پيچك» در جمع برادرهاى رزمنده ما با لحنى پرشور و تواضعى چشمگير از زحمات بچهها در جبهه سرپل ذهاب تقدير و تشكر كرد و در ادامه صحبتهايش گفت: «برادرهاى عزيزم! بنده به زيارتتان آمدم تا ببينم شما چه كم و كسرىهايى داريد؟ از مسؤولين چه مىخواهيد؟ من از تمام مشقّتهاى شما باخبرم. خوب مىدانم از روز اول جنگ تا به اين لحظه چقدر سختى كشيديد تا اين خط دفاعى را حفظ كنيد. الان هم كه در حضورتان توفيق حضور پيدا كردهام، تقاضاى من از شما اين است كه با بنده در حكم يك برادر كوچك و حقيرتان برخورد كنيد. به خدا قسم من دنبال اين مسؤوليت نبودم، بلكه از ردههاى بالا آن را به عنوان وظيفهاى شرعى به بنده محوّل كردند.
همين حالا هم اگر شما به هر عذرى مايل به همكارى با من نباشيد، خدا گواه است هيچ مسألهاى نيست. صرفاً بدانيد كه وظيفه عمده من خدمترسانى به شما عزيزان و پشتيبانى هر چه بهتر جبهه شما، براى زمينهسازى عمليات بزرگى است كه به حول و قوه الهى قرار است در غرب انجام بدهيم.»
منظور پيچك از «عمليات بزرگ در غرب»، نبرد دوم بازى دراز بود كه چهارماه بعد در ارديبهشت ماه سال 1360 اجرا شد. خلاصه پيچك از همان اولين برخوردش با نيروهاى ما در زمستان سال 1359، واقعاً قلوب همه بچهها را با آن تواضع و خلوص مثال زدنى، به خودش جلب كرد. در آن روزهاى سخت و پر از مرارت ماههاى اول جنگ، اين تواضع و دلسوزى پيچك نسبت به بچه رزمندههاى جبهه سرپل ذهاب، در ساير مسؤولين بالا دستى آن دوره، كمتر مثل و مانند داشت.
مدام از محورها و مناطق عملياتى بازديد مىكرد. مىآمد سنگر به سنگر، پاى صحبت بچهها مىنشست. با همان سعه صدرى كه از پيشنهادهاىشان استقبال مىكرد، پذيراى انتقادهاىشان هم بود. بعد هم مسايل مطرح شده توسط بچهها را سريع جمعبندى مىكرد و بدون فوت وقت، شخصاً دنبال حل و فصل آنها مىرفت.
به عنوان مثال، يادم هست كه در سه ماهه اول جنگ و قبل از آمدن پيچك، يك پست دژبانى توسط سپاه غرب در «اسلام آباد» احداث شده بود كه مسؤولين اين دژبانى، بعضاً در برخورد با كاروانهاى حامل كمكهاى مردمى استان همدان به جبهه سرپل ذهاب، سختگيرىهاى بىموردى اعمال مىكردند. عناصر اين دژبانى، خودروهاى حامل كمكهاى اهدايى را به اسم كنترل، مجبور مىكردند بروند به «پادگان ابوذر» و بارهاىشان را در آنجا تخليه كنند. به محض اين كه پيچك از اين قضيه مطلع شد، طى يك دستورالعمل اكيد كتبى به مسؤولين آن دژبانى نوشت:
باسمه تعالى
برادران دژبانى سپاه غرب
بدين وسيله ابلاغ مىشود از لحظه صدور اين دستورالعمل، تردّد كليه اشخاص و خودروهايى كه داراى حكم مأموريت از سپاه استان همدان مىباشند، در منطقه كاملاً آزاد و بلامانع است و به هيچ عنوان، نيازى به كنترل يا اعزام آنها به پادگان ابوذر نيست.
اجركم عندالله
عمليات غرب - پيچك
بعد از صدور دستور پيچك، ديگر ما با عناصر آن پست دژبانى مشكل پيدا نكرديم و روند كمكرسانى مردم استان همدان به بچههاىشان در جبهه ميانى سرپل ذهاب، به سهولت انجام مىشد.
نمونه ديگرى از مساعدتهاى بسيار مؤثر برادر عزيزمان «غلامعلى پيچك» نسبت به بچه رزمندههاى همدانى جبهه ميانى سرپل ذهاب، در رابطه با رفع معضل اسكان آنها در پادگان ابوذر بود. تا قبل از تصدى مسؤوليت عمليات غرب توسط پيچك، در آن پادگان يك محل بسيار كوچك و محقّرى را به عنوان عقبه در اختيار ما گذاشته بودند. طورى كه بيتوته نيروها در آن جا خيلى دشوار بود. پيچك كه آمد، دستور داد يك بلوك كامل از ساختمانهاى پادگان ابوذر را در اختيارمان بگذارند. در نتيجه، كل نيروهاى فرسوده و خسته عملياتى ما، براى استراحت موقّت و تجديد قوا، از سرپل ذهاب به عقبه ما در آن بلوك ساختمانى پادگان ابوذر مىرفتند و مشكل بىجا و مكانى بچهها، با عنايت و اقدام ضربتى پيچك رفع شد. از حُسنِ خُلق و انسانيتِ پيچك هر چه بگويم، كم است. برخوردهايش با آدمها عالى بود. از اواخر اسفند 59 تا اوايل تير 1360 كه به دستور «حاج محمود شهبازى»××× 1 دانشجوى سال چهارم مهندسى صنايع دانشگاه علم و صنعت تهران، از فاتحان لانه جاسوسى آمريكا، عضو دفتر هماهنگى ستاد مركزى سپاه و از اسفند 59 تا دى 1360 فرماندهى سپاه استان همدان را به عهده داشت. در نبردهاى فتحالمبين و الى بيت المقدس با سِمَتِ قائم مقام لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم شركت كرد و روز دوم خرداد 1361 در جبهه خيّن به شهادت رسيد. ××× فرمانده سپاه استان همدان، مجبور شدم در همدان بمانم، ديگر پيچك را نديده بودم. وقتى در آغاز تابستان سال 60 دوباره به جبهه سرپل ذهاب برگشتم، از بچههاى خودمان در آنجا شنيدم پيچك اكثر شبها به شهرك المهدى(عج) مىآمد، شب را پيش بچه رزمندههاى همدانى بيتوته مىكرد. خيلى با آنها گرم مىگرفت و مىگفت و مىخنديد. عجيب آقا صفت و مرد بود.
به همين ترتيب، هم به آن ذهنيت قبلى ما غلبه كرد و هم با بچهها صميمى شد. ديگر خوب مىدانستيم كه پيچكِ ما، از خودمان است و هيچ سنخيت و تجانسى با امثال ابوشريف ندارد.»××× 2 رجوع كنيد به كتاب: تكليف است برادر!، خاطرات سردار سرتيپ حسين همدانى، به اهتمام: حسين بهزاد، چاپ اول 1383. ×××
غلامعلى كمتر به مرخصى مىآمد و بيشتر به كارها و مسؤوليتهاى خودش در منطقه سرگرم بود، اما وقتى هم كه مىآمد طورى مىآمد كه همه واقعاً احساس كنند براى ديدار آنها آمده.
برادرش مىگويد:
«... وقتى مىآمد اولاً حرفى از وضعيت جبهه نمىزد، سؤال هم اگر مىكردى مىگفت: «همه خوب هستند و انشاءالله تودهنى خوبى به دشمن مىزنند» و بعد مىنشست با اين كشتىبگير و با آن كشتىبگير و با داداش كوچيكها و آبجىام، بازى مىكرد و خلاصه تلافى چند ماه غيبت خودش را درمىآورد»
پيچك به راهى كه در پيش گرفته بود ايمان داشت و هميشه از خدا مىخواست تا اجر اين تلاش و مجاهدتهاى او را بپردازد. خواهرش نقل مىكند:
«... يك بار على آمد منزل ما براى خداحافظى، من كه خيلى نگران او بودم گفتم: داداش! واقعاً تو با اين جوانى، با اين شادابى، فكر نمىكنى توى اين راهى كه رفتى كشته يا معلول مىشوى؟
خيلى آرام جوابم را داد و گفت: «آبجى من توى اين راهى كه انتخاب كردم خيلى سختى كشيدم، خيلى محروميتها را لمس كردم و همه هدفم اين است كه زحماتم از بين نرود و از خدا مىخواهم كه حتماً اين كارها را از من قبول كند و اجر مرا بدهد، اجر من تنها با شهادت ادا مىشود و اگر در اين راه شهيد نشوم همه زحماتم هدر رفته است.» از سؤالى كه كرده بودم خجالت كشيدم و دوباره سير نگاهش كردم و همين طور كه داشت مىرفت، با نگاه تا انتهاى كوچه بدرقهاش كردم.»
در همه وجود پيچك، عشق و علاقه به امام(ره) موج مىزد و ديدن ناراحتى ايشان، اصلاً برايش قابل تحمل نبود.
خواهرش نقل مىكند:
به يقين مىتوانم بگويم هيچوقت نام امام را بدون وضو ادا نمىكرد. وقتى تلويزيون تصوير ايشان را نشان مىداد، با عشق خاصى به تلويزيون و امام خيره مىشد. پس از شهادت استاد مطهرى، وقتى تلويزيون امام را در مدرسه فيضيه قم نشان داد كه با دستمال اشكهاى چشمانش را پاك مىكرد، على با ضجّه دو دستى كوبيد توى سر خودش و بعد با صداى بلند، ياحسين، ياحسين، گفت.
پيچك علاوه بر اين كه با حضورش در جبهه، روح خود را صيقل مىداد، وقتى هم كه در تهران بود، سعى مىكرد با خودسازى و تزكيه نفس خودش را بسازد.
خواهرش مىگويد:
«على اطاق كوچكى داشت كه مخصوص خودش بود. زمستان بود و هوا به شدت سرد. ما براى اينكه كمى اطاق او را گرم كنيم، يك چراغ والور در آن جا روشن كرديم. وقتى آمد و آن را ديد، گفت: آبجى براى چه چراغ روشن كردى؟» گفتم: خوب هوا سرد است. سرما مىخورى؟
گفت: نه! اين را ببر و از اين به بعد هم هيچوقت بدون اجازه، توى اتاق من چراغ روشن نكن، بگذار وقتى از جبهه مىآيم، فكر مردمى باشم كه الان توى سرما زندگى مىكنند و هيچ سرپناهى هم ندارند.
بله على با اين كارها سعى مىكرد روحش را تزكيه كند.»